عکس پروفایل 🌸 زندگی زیباست 🌸

🌸 زندگی زیباست 🌸

۱,۴۰۲عضو
thumnail
undefinedundefinedundefined
نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانتکه جانم در جوانی سوخت، ای جانم به قربانت!
تحمل گفتی و من هم که کردم سال‌ها اماچه قدر آخر تحمل؟ بلکه یادت رفته پیمانت
چو بلبل نغمه‌خوانم تا تو چون گل پاکدامانیحذر از خار دامنگیر کن دستم به دامانت
تمنای وصالم نیست عشق من مگیر از منبه دردت خو گرفتم، نیستم در بند درمانت
چه شب‌هایی که چون سایه خزیدم پای قصر توبه امیدی که مهتاب رخت بینم در ایوانت
به شعرت شهریارا بیدلان تا عشق می‌ورزندنسیم وصل را مانَد نوید طبع دیوانت

«شهریار»

#شور_شیرین_شعر فارسی ┏━undefined━━•••━━━━┓ undefined @sad_dar_sad_ziba undefined┗━━━━•••━━undefined━┛

۱۷:۲۷

thumnail
undefinedundefinedundefinedundefinedundefined
یه شاخ به شاخ واقعی

undefined #آفرینش

༻‌undefined @sad_dar_sad_ziba undefined༺  ‎‎‌‎

۱۷:۲۸

thumnail
یه خر رو چه جور توی یخچال جا می‌دن؟!
undefined


#نیشخند undefined

ツ➣ @sad_dar_sad_ziba

۱۷:۲۹

thumnail
undefined باورتون می‌شه این یه نقاشیه که با مدادرنگی کشیده شده؟
#قالی‌بافی#نقاشی مداد رنگیهنرهای ارزشمند ایرانی

undefined «زندگی زیباست»undefined @sad_dar_sad_ziba

۱۷:۳۰

thumnail
‌‌‍‌‌‎‎「undefinedundefinedundefined
undefined رنج...


undefined #اقیانوس_آرام
آقای روان‌شناس


undefined #مجله‌ی_مجازی «زندگی زیباست»

@sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼undefinedundefinedundefined✼═══┅┄

۱۷:۳۱

thumnail
undefined زن از نوع غربی
┄┅┅┅┅undefined┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل/غرب و شرق شناسی مصداقی╭─┅═undefinedundefinedundefined═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba╰─┅═undefinedundefinedundefined═┅─

۱۷:۳۳

thumnail
undefined آبشار سیاه‌چشمان/ چالوس / مازندران
undefined موسیقی صدای آبشار
همراه با آواز ایرانی


#ایرانَما/ نَمایی از ایران زیبای ما undefined

@sad_dar_sad_ziba┄┅═══✼undefinedundefinedundefined✼═══┅┄

۱۷:۳۴

thumnail
undefined برا کارهات اولویت‌بندی داشته باش.

undefined «زندگی زیباست»undefined @sad_dar_sad_ziba

۱۷:۱۸

🌸 زندگی زیباست 🌸
undefined undefined برا کارهات اولویت‌بندی داشته باش. undefined «زندگی زیباست» undefined @sad_dar_sad_ziba
undefined
undefined ما درمورد بیمارهامون می‌گیم وقتی دستگاه‌های مهم و حیاتی همچون دستگاه تنفسی، قلب، مغز و... مشکل دارند و در خطر هستند، دیگر دستگاه‌ها و بخش‌ها در اولویت نیستند.
چرا که آسیبی که به بخش‌ها و اعضای حیاتی وارد می‌شه خیلی مهم‌تره و حکم مرگ و زندگی رو داره.
undefined توی زندگی هم همینه.انجام بعضی کارها حیاتی هستند و باید اولویت داشته باشند.

در ضمن اولویت‌های زندگی هر فردی ممکنه با اولویت‌های زندگی دیگری متفاوت باشه‌.


🪴

۱۷:۱۸

thumnail
undefined
روحِ برخواسته از من، ته این کوچه بایستبیش از این دور شوی از بدنم، می‌میرم

undefined #چَکامه


«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_zibaundefinedundefined═══════╗

۱۷:۱۹

thumnail
undefined
با خبر شدیم که توی کانادا اتفاق جالبی افتاده! 🫢
┄┅┅┅┅undefined┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل/غرب و شرق شناسی مصداقی╭─┅═undefinedundefinedundefined═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba╰─┅═undefinedundefinedundefined═┅─

۱۷:۲۰

🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═undefinedundefinedundefined═┅┄ undefined «فرنگیس» undefined بخش ۱۰۰: به سمت جاده نگاه کردم. یک ماشین ارتشی، از بالا می‌آمد. از پشت سر، صدای همسایه‌مان رضا را شنیدم. به سرش زد و گفت: «فرنگیس، چی شده؟ کمک می‌خواهی؟» گفتم: «فقط کمک کن قهرمان را بگذاریم توی ماشین.» برادر شوهرم را توی ماشین گذاشتیم. ماشین آماده بود تا زخمی‌ها را به بیمارستان برساند. به جز قهرمان، یکی دو تا از زخمی‌ها را هم توی ماشین گذاشتیم. کمک کردم، چند تا پتو دور زخمی‌ها پیچیدیم و به سمت جاده راه افتادیم. من هم سوار ماشین شدم تا با آن ها بروم. کمی جلوتر بلند به راننده گفتم: «بایست.» باورم نمی‌شد مادر شوهرم گوشه‌ای روی زمین افتاده باشد. از ماشین پریدم پایین. وقتی پریدم، سنگ و شیشه و خار به پایم رفت. برایم اهمیتی نداشت. تمام بدن مادر شوهرم پر از ترکش بمب بود. دستم را زیر بالش انداختم و او را بلند کردم.  او را هم توی ماشین گذاشتم. ماشین راه افتاد. سرعتش آن قدر زیاد بود که مرتب بالا و پایین می‌افتادیم. گردن قهرمان مرتب این طرف و آن طرف می افتاد. به راننده گفتم: «آرام‌تر برادر!» حق داشت. باید زودتر به بیمارستان می‌رسیدیم. نزدیک گردنه‌ی تق و توق، چشم‌های قهرمان به بالا خیره شد. باورم نمی‌شد. خم شدم و فریاد زدم: «کاکه قهرمان!» چند بار صدایش زدم، اما فایده نداشت. برادر شوهرم توی ماشین جان داد. وقتی چشم‌هایش را بست، شیون کردم؛ اما آرام. مادر شوهرم تقریباً بی حال بود. هوش و حواسش سر جا نبود. نخواستم طوری شیون کنم که چیزی بفهمد. از بغض و درد، دلم داشت می‌ترکید. قهرمان شهید شده بود و مادرش را داشتم به بیمارستان می‌بردم. چه کسی می‌توانست باور کند؟ یاد خنده‌های شب قبلمان افتادم؛ حرف‌های قهرمان و خوابش... ماشین به سرعت حرکت می‌کرد و من بی‌حال شدم. راننده مرتب به پشت سرش نگاه می‌کرد. با ناراحتی پرسید: «چه شده؟» با بغض و ناله گفتم: «چیزی نیست برادر.» آرام زیر لب نالیدم و زمزمه کردم: برادر تو چند سال همسایه‌ام بودی. تو بودی که تبر را برایم ساختی. تبری که از تو برایم به یادگار مانده است. حیف این دست‌ها. این دست‌هایی که تبرها را ساختند. قهرمان تو برادر شوهرم بودی. استادم بودی. گریه می‌کردم و آرام با خودم حرف می‌زدم. دلم می‌خواست موهایم را می کندم. بعد با خودم گفتم بگذار دیدار مادر و فرزند به قیامت نیفتد. رسم داشتیم که هر کس می‌مُرد، دست مادرش را روی سینه‌اش می‌گذاشتند تا آرام شود. دست مادر شوهرم را گرفتم. بی حس بود. بی هوش بود. دستش را بوسیدم و روی صورتم مالیدم. بعد دستش را روی سینه‌ی قهرمان گذاشتم تا دیدارشان به قیامت نیفتد. دستش را آن قدر نگه داشتم تا به بیمارستان رسیدیم. برادر شوهرم را پس آوردند، همه توی گور سفید جمع شدند تا جنازه را خاک کنیم. روستا، شهید و زخمی زیادی داده بود و همه عزادار بودند. مرد و زن، سیاه پوشیده بودند. همه گریه می‌کردند. حدود بیست نفر از اقوام جمع شدند و جنازه را بردند تا غسل بدهند. علیمردان مثل سایه این طرف و آن طرف می‌رفت. تمام غم دنیا روی دلم بود، اما انگار چیزی داشت از درون، شکمم را پاره می‌کرد. احساس کردم حال خوبی ندارم. باید تا بعد از مراسم چیزی نمی‌گفتم. undefined ادامه دارد ... ................................. undefined #توجه: «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» undefined #بوستان_داستان undefined «زندگی زیباست» http://ble.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼undefinedundefinedundefined✼══┅┄
┄┅═undefinedundefinedundefined═┅┄
undefined «فرنگیس»

undefined بخش ۱۰۱:
یک دفعه غرش هواپیماها بلند شد. به آسمان نگاه کردم. هواپیماها در آسمان بودند. مردم شروع کردند به دویدن سمت سنگرها. خودم را توی سنگر انداختم و رحمان را بغل کردم. هواپیماها شروع کردند به بمباران، اما مردم توی سنگر بودند. بعد از مدتی، هواپیماها رفتند. کنار چشمه‌ی گور سفید جمع شدیم. برادرم رحیم بیلی به دست گرفت و گفت:«باید سریع قبرها را بکنیم، صدامی‌ها دوباره می‌آیند. باید عزیزانمان را خاک کنیم. زود باشید.»
رحیم مشغول کندن قبر شد. بیست نفر کنار قبر ایستاده بودند و گریه می‌کردند. این بار که صدای هواپیماها آمد، همه‌ی آن بیست نفر، به طرف قبری که رحیم می‌کند، هجوم بردند و خودشان را توی قبر انداختند.
از دیدن چیزی که می‌دیدم، شوکه شدم. فریاد زدم:«بیایید بیرون. الآن رحیم خفه می‌شود.»
اما همه می‌ترسیدند.
صدای رحیم از آن ته می‌آمد. فریاد می‌زد: «خفه شدم.»
وحشتناک بود. قبر شده بود جان‌پناه. هواپیماها بمب نمی‌انداختند، فقط تیراندازی می‌کردند.
هواپیماها که رفتند، جماعت از توی قبر بیرون آمدند و رحیم توانست نفس بکشد. خیلی روز سختی بود. آن روز نُه نفر را خاک کردیم. هواپیماها مرتب می‌آمدند و بمب می‌انداختند و می‌رفتند. ما قبر می‌کندیم و گریه می‌کردیم و خاک می‌کردیم. برادرم رحیم و شاهمراد پسر دایی ام کمک کردند و جنازه‌ها را خاک کردند. می‌خواستیم مراسم بگیریم، اما با وجود هواپیماها فایده نداشت. نتوانستیم فاتحه بگیریم. ترسیدیم فاتحه بگیریم. از مردم خواستیم هر کس خودش فاتحه بدهد. شوهرم با صدای بلند گفت:«خدا پدر و مادرتان را بیامرزد. قهرمان شهید شد و رفت. برایش فاتحه بدهید. راضی نیستم کسی جانش را به خاطر فاتحه برادرم از دست بدهد.»
با دلی پر از غم، کمی روی خاک‌ها نشستم و گریه کردم. قهرمان مثل برادرم بود. مردم همه دوستش داشتند. دستم را توی خاک کردم و اشک‌هایم روی خاک قبرش ریخت. علیمردان رحمان را بغل کرده بود و آن طرف نشسته بود. آرام گفتم:« کاکه قهرمان، حلالمان کن.»
چه قدر فاتحه‌اش مظلومانه و غریبانه بود.
از سر خاک قهرمان به خانه رفتم، اما حالم خوب نبود. درد دل امانم را بریده بود. نبات داغ درست کردم و خوردم، شاید حالم بهتر شود، اما بدتر شد. تمام بدنم عرق می‌کرد. سعی کردم تحمل کنم. به خودم گفتم چون ناراحت شده‌ام و داغ دیده ام این طور درد دارم.
شب بود اقوام علیمردان از اسلام آباد آمدند دنبالمان. می‌گفتند این جا خطرناک است، بیایید با ما به اسلام آباد برویم. حال مرا که دیدند، پرسیدند:«چی شده؟»
گفتم:«چیزی نیست، دل‌درد دارم.»
زن پسر عمویم توران گفت:«نکند بچه‌ات می‌خواهد دنیا بیاید؟»
گفتم:«نه، هنوز زود است. دو ماه دیگر مانده.»
توران گفت:«ممکن است تکان خورده و زودتر بخواهد دنیا بیاید.»
آن شب ما را با خودشان به اسلام آباد بردند. شب به خانه برادر شوهرم «رضا حدادی» رفتم. حالم خیلی بد بود، اما نمی‌خواستم از خواب بیدار شوند. تا ساعت شش صبح تحمل کردم. ساعت  شش صبح بود که حالم بد شد. کنار همان کوهی بودیم که خانه‌ام بالای آن بود. یاد شبی افتادم که رحمان را به دنیا آوردم. اما الآن زود بود. بچه‌ام باید مدتی دیگر به دنیا می‌آمد. وقتی درد امانم را برید، فهمیدم بچه‌ام زودتر دارد دنیا می‌آید. لرز شدید داشتم. علیمردان را بیدار کردم و گفتم برو دنبال کمک، بچه‌ام دارد دنیا می‌آید.
شوهرم رفت دنبال توران. همین که توران رسید، بچه به دنیا آمد. توران که رحمان را به دنیا آورده بود، سهیلا را هم به دنیا آورد! بچه را توی پارچه‌ای پیچیدند و من از حال رفتم.


undefined ادامه دارد ...
.................................
undefined #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»

undefined #بوستان_داستان


undefined «زندگی زیباست»


http://ble.ir/sad_dar_sad_ziba┄┅══✼undefinedundefinedundefined✼══┅┄

۱۷:۲۱

thumnail
undefined
امروز در حال برگشت به خونه، توی جاده از دور دیدم که جاده شلوغ شده و وسط جاده ماشین‌ها ایستاده‌ن.
فهمیدم که تصادف شده.
سرعتم رو کم کردم و آروم آروم رسیدم کنارشون.

دیدم یه نفر داره به اسم صدام می زنه:
صابر! صابر!

نگاه کردم دیدم همکارم دکتر عباسیه.
گفت: بدو بیا کمک.

یه جای مناسب توقف کردم و رفتم پایین و با احتیاط دویدم سمت مصدوم.

دیدم سرش آسیب دیده (Head Truma) و چند جا از سر و گردنش هم پارگی و خونریزی داشت.
شانه و دست چپش شکسته و از حالت خودش کاملا خارج شده بود (Deformity).

تنفسش خوب نبود و احتمال دادیم که علتش تجمع خون و هوا در حفره‌ی سینه‌ای بود. ( Pneumothorax \ hemothorax)

در چنین مواردی باید روی قفسه‌ی سینه‌ی بیمار حفره و راه خروجی برا خون و هوا ایجاد کنیم وگرنه رفته رفته تنفس بیمار مشکل و غیرممکن می‌شه و می‌میره.

کارهای اولیه رو انجام دادیم و کم‌کم بچه‌های اورژانس ۱۱۵ رسیدن و با احتیاط بیمار رو به آمبولانس منتقل کردیم و بردیمش بیمارستان.

اون جا هم اقدامات تکمیلی برای مراقبت‌های مغزی، قلبی و تنفسی و اعزام به مرکز مجهزتر.

حال عمومیش هم هنگام اعزام خدا رو شکر، خوب بود.


undefined آرزوی تندرستی برای همه‌ی بیماران!


undefined🩸🩺undefined

۲۰:۱۳

thumnail
‌‌‍‌‌‎‎「undefinedundefinedundefined
اگر در زندگی نگاهت به داشته‌هایت باشد، بیش‌تر خواهی داشت و آرام خواهی بود.
اما اگر مدام به نداشته هایت فکر کنی،هیچ گاه هیچ چیز برایت کافی نخواهد بود.

undefined #اقیانوس_آرام
آقای روان‌شناس


undefined #مجله‌ی_مجازی «زندگی زیباست»

@sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼undefinedundefinedundefined✼═══┅┄

۲۰:۲۴

thumnail
‌┄═❁undefined❈[﷽]❈undefined❁═┄ undefined همچنان بر همین باوریم!

undefined  #دُرّ_گران………………………………………
undefined «زندگی زیباست»undefined @sad_dar_sad_ziba

۱۲:۰۳

thumnail
.اغلب فکر می کنیم که از بس گرفتاریم،به خدا نمی رسیم!
غافل از این که از بس به خدا نمی‌رسیم،گرفتاریم!

undefined #تلنگر

undefined @sad_dar_sad_ziba

۱۲:۰۳

thumnail
undefined
ز اعماق قرون از بین جمعیت تو را دیدیم
تو هم ای ناز مطلق، از همان بالا ببین ما

«محمد سهرابی»

undefined #چَکامه


«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_zibaundefinedundefined═══════╗

۱۲:۰۶

🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═undefinedundefinedundefined═┅┄ undefined «فرنگیس» undefined بخش ۱۰۱: یک دفعه غرش هواپیماها بلند شد. به آسمان نگاه کردم. هواپیماها در آسمان بودند. مردم شروع کردند به دویدن سمت سنگرها. خودم را توی سنگر انداختم و رحمان را بغل کردم. هواپیماها شروع کردند به بمباران، اما مردم توی سنگر بودند. بعد از مدتی، هواپیماها رفتند. کنار چشمه‌ی گور سفید جمع شدیم. برادرم رحیم بیلی به دست گرفت و گفت: «باید سریع قبرها را بکنیم، صدامی‌ها دوباره می‌آیند. باید عزیزانمان را خاک کنیم. زود باشید.» رحیم مشغول کندن قبر شد. بیست نفر کنار قبر ایستاده بودند و گریه می‌کردند. این بار که صدای هواپیماها آمد، همه‌ی آن بیست نفر، به طرف قبری که رحیم می‌کند، هجوم بردند و خودشان را توی قبر انداختند. از دیدن چیزی که می‌دیدم، شوکه شدم. فریاد زدم: «بیایید بیرون. الآن رحیم خفه می‌شود.» اما همه می‌ترسیدند. صدای رحیم از آن ته می‌آمد. فریاد می‌زد: «خفه شدم.» وحشتناک بود. قبر شده بود جان‌پناه. هواپیماها بمب نمی‌انداختند، فقط تیراندازی می‌کردند. هواپیماها که رفتند، جماعت از توی قبر بیرون آمدند و رحیم توانست نفس بکشد. خیلی روز سختی بود. آن روز نُه نفر را خاک کردیم. هواپیماها مرتب می‌آمدند و بمب می‌انداختند و می‌رفتند. ما قبر می‌کندیم و گریه می‌کردیم و خاک می‌کردیم. برادرم رحیم و شاهمراد پسر دایی ام کمک کردند و جنازه‌ها را خاک کردند. می‌خواستیم مراسم بگیریم، اما با وجود هواپیماها فایده نداشت. نتوانستیم فاتحه بگیریم. ترسیدیم فاتحه بگیریم. از مردم خواستیم هر کس خودش فاتحه بدهد. شوهرم با صدای بلند گفت: «خدا پدر و مادرتان را بیامرزد. قهرمان شهید شد و رفت. برایش فاتحه بدهید. راضی نیستم کسی جانش را به خاطر فاتحه برادرم از دست بدهد.» با دلی پر از غم، کمی روی خاک‌ها نشستم و گریه کردم. قهرمان مثل برادرم بود. مردم همه دوستش داشتند. دستم را توی خاک کردم و اشک‌هایم روی خاک قبرش ریخت. علیمردان رحمان را بغل کرده بود و آن طرف نشسته بود. آرام گفتم: « کاکه قهرمان، حلالمان کن.» چه قدر فاتحه‌اش مظلومانه و غریبانه بود. از سر خاک قهرمان به خانه رفتم، اما حالم خوب نبود. درد دل امانم را بریده بود. نبات داغ درست کردم و خوردم، شاید حالم بهتر شود، اما بدتر شد. تمام بدنم عرق می‌کرد. سعی کردم تحمل کنم. به خودم گفتم چون ناراحت شده‌ام و داغ دیده ام این طور درد دارم. شب بود اقوام علیمردان از اسلام آباد آمدند دنبالمان. می‌گفتند این جا خطرناک است، بیایید با ما به اسلام آباد برویم. حال مرا که دیدند، پرسیدند: «چی شده؟» گفتم: «چیزی نیست، دل‌درد دارم.» زن پسر عمویم توران گفت: «نکند بچه‌ات می‌خواهد دنیا بیاید؟» گفتم: «نه، هنوز زود است. دو ماه دیگر مانده.» توران گفت: «ممکن است تکان خورده و زودتر بخواهد دنیا بیاید.» آن شب ما را با خودشان به اسلام آباد بردند. شب به خانه برادر شوهرم «رضا حدادی» رفتم. حالم خیلی بد بود، اما نمی‌خواستم از خواب بیدار شوند. تا ساعت شش صبح تحمل کردم. ساعت  شش صبح بود که حالم بد شد. کنار همان کوهی بودیم که خانه‌ام بالای آن بود. یاد شبی افتادم که رحمان را به دنیا آوردم. اما الآن زود بود. بچه‌ام باید مدتی دیگر به دنیا می‌آمد. وقتی درد امانم را برید، فهمیدم بچه‌ام زودتر دارد دنیا می‌آید. لرز شدید داشتم. علیمردان را بیدار کردم و گفتم برو دنبال کمک، بچه‌ام دارد دنیا می‌آید. شوهرم رفت دنبال توران. همین که توران رسید، بچه به دنیا آمد. توران که رحمان را به دنیا آورده بود، سهیلا را هم به دنیا آورد! بچه را توی پارچه‌ای پیچیدند و من از حال رفتم. undefined ادامه دارد ... ................................. undefined #توجه: «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» undefined #بوستان_داستان undefined «زندگی زیباست» http://ble.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼undefinedundefinedundefined✼══┅┄
┄┅═undefinedundefinedundefined═┅┄
undefined «فرنگیس»

undefined بخش ۱۰۲
چشم که باز کردم، توی بیمارستان بودم. چشم‌هایم اول سفیدی می‌دید. بعد آرام آرام تختم را دیدم. چنگ انداختم و ملحفه را گرفتم و خواستم بلند شوم. نتوانستم. آرام پرسیدم:«کی این جاست؟»
هم‌عروسم توران کنارم بود. دستم را گرفت و گفت‌:«بخواب فرنگیس، دیگر بس است. این همه خودت را اذیت کردی.»گفتم:«من کجا هستم؟»
لبخندی زد و گفت:«توی بیمارستان. حال دخترت خوب است. حال خودت بد شد. اما حالا خوبی. فقط بخواب.»
اما خواب به چشمم نمی‌آمد. سرم را برگرداندم و قیافه ی آشنایی دیدم. مادر شوهرم بود. روی تخت روبه‌رویی من. با خودم گفتم او این جا چه کار می‌کند؟ چیزی یادم نمی‌آمد. سعی کردم به مغزم فشار بیاورم. دوباره همه چیز یادم آمد:مغز قهرمان، مصیب زیر تن قهرمان، مادر شوهرم با تن مجروح، مرگ قهرمان، دختر ننه خاور بدون سر...همه چیز توی سرم چرخ می‌خورد. استفراغ کردم و دوباره از حال رفتم.
چشم که باز کردم، مادر شوهرم با ناراحتی مرا نگاه کرد و گفت:«خدا نکند حالت بد باشد. قوی باش، زن.»
بعد شروع کرد به قسم دادن من و حرف زدن:«تو را به خدا خودت را عذاب نده. چه شده فرنگیس؟ حال بچه‌ات که خدا رو شکر خوب است. قدمش خیر باشد. مبارک است.»
وقتی با این راحتی و شادی حرف زد، مطمئن شدم که از مرگ قهرمان خبر ندارد. هم‌عروسم توران هم با اشاره ی ابروها به من فهماند که هنوز از مرگ قهرمان خبردار نشده است. وقتی دیدم هم عروسم ابرو بالا انداخت، سرم را پایین انداختم. بغضم را خوردم و گفتم:«چیزی نیست. ناراحتم که بچه‌ام کنارم نیست.»
هم‌عروسم با لبخند گفت:«ناراحت نباش. بچه‌ات پیش ماست. تو مواظب خودت باش. من خودم به او شیر می دهم.»
دکتر که آمد، سری تکان داد و گفت:«لازم بود این همه بجنگی؟ این همه کار سخت؟ چرا این قدر به خودت فشار آوردی؟ داشتی می‌مُردی.»
آرام گفتم:«چه کنم، دکتر؟ مجبور بودم.»
دکتر عینکی بود. ورقه‌ای دستش گرفت و گفت:«خدا به تو و بچه‌ات رحم کرده است. ممکن بود هر دو بمیرید. بچه‌ات دو ماه زودتر به دنیا آمده، چون تکان خورده‌ای. هر کس به جای تو بود، با این همه سختی تحمل نمی‌کرد. برایت داروهای تقویتی می‌نویسم که بخوری.»
دو روز در بیمارستان بودم. شوهرم و همسایه‌ها و فامیل مواظب بچه‌ام بودند و هم عروسم بچه‌ام را شیر می‌داد. خودش هم بچه‌ی کوچک داشت. توی این مدت، از چشم‌های مادر شوهرم می‌ترسیدم. می‌ترسیدم از حال قهرمان بپرسد. آخرش هم پرسید:«روله، از قهرمان چه خبر؟ توی این مدت، این پسر یک سری به این مادر بی‌چاره‌اش نزده.»
وقتی این حرف را زد، دستم را به شکمم گرفتم و وانمود کردم که درد دارم. بنا کردم به آه و ناله. علیمردان که بیرون از اتاق بود، تندی وارد شد و پرسید:«چه شده، فرنگیس؟»
اشک می‌ریختم و گفتم:«هیچی. فقط تو را به خدا مرا از این جا ببر. زودتر ببر.»
بعد آرام، طوری که فقط خودش بشنود، ادامه دادم:«نمی‌خواهم بیشتر از این شرمنده‌ی مادرت باشم. نمی‌خواهم بیشتر از این به او دروغ بگویم.»


undefined ادامه دارد ...
.................................
undefined #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»

undefined #بوستان_داستان


undefined «زندگی زیباست»


http://ble.ir/sad_dar_sad_ziba┄┅══✼undefinedundefinedundefined✼══┅┄

۱۷:۳۳

thumnail
خدای همیشه

undefined «زندگی زیباست»undefined @sad_dar_sad_ziba

۱۷:۳۹

thumnail
‌┄═❁undefined❈[﷽]❈undefined❁═┄  undefined رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود


undefined  #دُرّ_گران
………………………………………

undefined «زندگی زیباست»
undefined @sad_dar_sad_ziba

۱۷:۵۳