۱۷:۲۷
۱۷:۲۸
۱۷:۲۹
۱۷:۳۰
۱۷:۳۱
۱۷:۳۳
۱۷:۳۴
۱۷:۱۸
🌸 زندگی زیباست 🌸
برا کارهات اولویتبندی داشته باش. «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba
ما درمورد بیمارهامون میگیم وقتی دستگاههای مهم و حیاتی همچون دستگاه تنفسی، قلب، مغز و... مشکل دارند و در خطر هستند، دیگر دستگاهها و بخشها در اولویت نیستند.
چرا که آسیبی که به بخشها و اعضای حیاتی وارد میشه خیلی مهمتره و حکم مرگ و زندگی رو داره.
توی زندگی هم همینه.انجام بعضی کارها حیاتی هستند و باید اولویت داشته باشند.
در ضمن اولویتهای زندگی هر فردی ممکنه با اولویتهای زندگی دیگری متفاوت باشه.
🪴
۱۷:۱۸
۱۷:۱۹
۱۷:۲۰
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅══┅┄ «فرنگیس» بخش ۱۰۰: به سمت جاده نگاه کردم. یک ماشین ارتشی، از بالا میآمد. از پشت سر، صدای همسایهمان رضا را شنیدم. به سرش زد و گفت: «فرنگیس، چی شده؟ کمک میخواهی؟» گفتم: «فقط کمک کن قهرمان را بگذاریم توی ماشین.» برادر شوهرم را توی ماشین گذاشتیم. ماشین آماده بود تا زخمیها را به بیمارستان برساند. به جز قهرمان، یکی دو تا از زخمیها را هم توی ماشین گذاشتیم. کمک کردم، چند تا پتو دور زخمیها پیچیدیم و به سمت جاده راه افتادیم. من هم سوار ماشین شدم تا با آن ها بروم. کمی جلوتر بلند به راننده گفتم: «بایست.» باورم نمیشد مادر شوهرم گوشهای روی زمین افتاده باشد. از ماشین پریدم پایین. وقتی پریدم، سنگ و شیشه و خار به پایم رفت. برایم اهمیتی نداشت. تمام بدن مادر شوهرم پر از ترکش بمب بود. دستم را زیر بالش انداختم و او را بلند کردم. او را هم توی ماشین گذاشتم. ماشین راه افتاد. سرعتش آن قدر زیاد بود که مرتب بالا و پایین میافتادیم. گردن قهرمان مرتب این طرف و آن طرف می افتاد. به راننده گفتم: «آرامتر برادر!» حق داشت. باید زودتر به بیمارستان میرسیدیم. نزدیک گردنهی تق و توق، چشمهای قهرمان به بالا خیره شد. باورم نمیشد. خم شدم و فریاد زدم: «کاکه قهرمان!» چند بار صدایش زدم، اما فایده نداشت. برادر شوهرم توی ماشین جان داد. وقتی چشمهایش را بست، شیون کردم؛ اما آرام. مادر شوهرم تقریباً بی حال بود. هوش و حواسش سر جا نبود. نخواستم طوری شیون کنم که چیزی بفهمد. از بغض و درد، دلم داشت میترکید. قهرمان شهید شده بود و مادرش را داشتم به بیمارستان میبردم. چه کسی میتوانست باور کند؟ یاد خندههای شب قبلمان افتادم؛ حرفهای قهرمان و خوابش... ماشین به سرعت حرکت میکرد و من بیحال شدم. راننده مرتب به پشت سرش نگاه میکرد. با ناراحتی پرسید: «چه شده؟» با بغض و ناله گفتم: «چیزی نیست برادر.» آرام زیر لب نالیدم و زمزمه کردم: برادر تو چند سال همسایهام بودی. تو بودی که تبر را برایم ساختی. تبری که از تو برایم به یادگار مانده است. حیف این دستها. این دستهایی که تبرها را ساختند. قهرمان تو برادر شوهرم بودی. استادم بودی. گریه میکردم و آرام با خودم حرف میزدم. دلم میخواست موهایم را می کندم. بعد با خودم گفتم بگذار دیدار مادر و فرزند به قیامت نیفتد. رسم داشتیم که هر کس میمُرد، دست مادرش را روی سینهاش میگذاشتند تا آرام شود. دست مادر شوهرم را گرفتم. بی حس بود. بی هوش بود. دستش را بوسیدم و روی صورتم مالیدم. بعد دستش را روی سینهی قهرمان گذاشتم تا دیدارشان به قیامت نیفتد. دستش را آن قدر نگه داشتم تا به بیمارستان رسیدیم. برادر شوهرم را پس آوردند، همه توی گور سفید جمع شدند تا جنازه را خاک کنیم. روستا، شهید و زخمی زیادی داده بود و همه عزادار بودند. مرد و زن، سیاه پوشیده بودند. همه گریه میکردند. حدود بیست نفر از اقوام جمع شدند و جنازه را بردند تا غسل بدهند. علیمردان مثل سایه این طرف و آن طرف میرفت. تمام غم دنیا روی دلم بود، اما انگار چیزی داشت از درون، شکمم را پاره میکرد. احساس کردم حال خوبی ندارم. باید تا بعد از مراسم چیزی نمیگفتم. ادامه دارد ... ................................. #توجه: «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» #بوستان_داستان «زندگی زیباست» http://ble.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼✼══┅┄
┄┅══┅┄
«فرنگیس»
بخش ۱۰۱:
یک دفعه غرش هواپیماها بلند شد. به آسمان نگاه کردم. هواپیماها در آسمان بودند. مردم شروع کردند به دویدن سمت سنگرها. خودم را توی سنگر انداختم و رحمان را بغل کردم. هواپیماها شروع کردند به بمباران، اما مردم توی سنگر بودند. بعد از مدتی، هواپیماها رفتند. کنار چشمهی گور سفید جمع شدیم. برادرم رحیم بیلی به دست گرفت و گفت:«باید سریع قبرها را بکنیم، صدامیها دوباره میآیند. باید عزیزانمان را خاک کنیم. زود باشید.»
رحیم مشغول کندن قبر شد. بیست نفر کنار قبر ایستاده بودند و گریه میکردند. این بار که صدای هواپیماها آمد، همهی آن بیست نفر، به طرف قبری که رحیم میکند، هجوم بردند و خودشان را توی قبر انداختند.
از دیدن چیزی که میدیدم، شوکه شدم. فریاد زدم:«بیایید بیرون. الآن رحیم خفه میشود.»
اما همه میترسیدند.
صدای رحیم از آن ته میآمد. فریاد میزد: «خفه شدم.»
وحشتناک بود. قبر شده بود جانپناه. هواپیماها بمب نمیانداختند، فقط تیراندازی میکردند.
هواپیماها که رفتند، جماعت از توی قبر بیرون آمدند و رحیم توانست نفس بکشد. خیلی روز سختی بود. آن روز نُه نفر را خاک کردیم. هواپیماها مرتب میآمدند و بمب میانداختند و میرفتند. ما قبر میکندیم و گریه میکردیم و خاک میکردیم. برادرم رحیم و شاهمراد پسر دایی ام کمک کردند و جنازهها را خاک کردند. میخواستیم مراسم بگیریم، اما با وجود هواپیماها فایده نداشت. نتوانستیم فاتحه بگیریم. ترسیدیم فاتحه بگیریم. از مردم خواستیم هر کس خودش فاتحه بدهد. شوهرم با صدای بلند گفت:«خدا پدر و مادرتان را بیامرزد. قهرمان شهید شد و رفت. برایش فاتحه بدهید. راضی نیستم کسی جانش را به خاطر فاتحه برادرم از دست بدهد.»
با دلی پر از غم، کمی روی خاکها نشستم و گریه کردم. قهرمان مثل برادرم بود. مردم همه دوستش داشتند. دستم را توی خاک کردم و اشکهایم روی خاک قبرش ریخت. علیمردان رحمان را بغل کرده بود و آن طرف نشسته بود. آرام گفتم:« کاکه قهرمان، حلالمان کن.»
چه قدر فاتحهاش مظلومانه و غریبانه بود.
از سر خاک قهرمان به خانه رفتم، اما حالم خوب نبود. درد دل امانم را بریده بود. نبات داغ درست کردم و خوردم، شاید حالم بهتر شود، اما بدتر شد. تمام بدنم عرق میکرد. سعی کردم تحمل کنم. به خودم گفتم چون ناراحت شدهام و داغ دیده ام این طور درد دارم.
شب بود اقوام علیمردان از اسلام آباد آمدند دنبالمان. میگفتند این جا خطرناک است، بیایید با ما به اسلام آباد برویم. حال مرا که دیدند، پرسیدند:«چی شده؟»
گفتم:«چیزی نیست، دلدرد دارم.»
زن پسر عمویم توران گفت:«نکند بچهات میخواهد دنیا بیاید؟»
گفتم:«نه، هنوز زود است. دو ماه دیگر مانده.»
توران گفت:«ممکن است تکان خورده و زودتر بخواهد دنیا بیاید.»
آن شب ما را با خودشان به اسلام آباد بردند. شب به خانه برادر شوهرم «رضا حدادی» رفتم. حالم خیلی بد بود، اما نمیخواستم از خواب بیدار شوند. تا ساعت شش صبح تحمل کردم. ساعت شش صبح بود که حالم بد شد. کنار همان کوهی بودیم که خانهام بالای آن بود. یاد شبی افتادم که رحمان را به دنیا آوردم. اما الآن زود بود. بچهام باید مدتی دیگر به دنیا میآمد. وقتی درد امانم را برید، فهمیدم بچهام زودتر دارد دنیا میآید. لرز شدید داشتم. علیمردان را بیدار کردم و گفتم برو دنبال کمک، بچهام دارد دنیا میآید.
شوهرم رفت دنبال توران. همین که توران رسید، بچه به دنیا آمد. توران که رحمان را به دنیا آورده بود، سهیلا را هم به دنیا آورد! بچه را توی پارچهای پیچیدند و من از حال رفتم.
ادامه دارد ...
.................................
#توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
#بوستان_داستان
«زندگی زیباست»
http://ble.ir/sad_dar_sad_ziba┄┅══✼✼══┅┄
«فرنگیس»
بخش ۱۰۱:
یک دفعه غرش هواپیماها بلند شد. به آسمان نگاه کردم. هواپیماها در آسمان بودند. مردم شروع کردند به دویدن سمت سنگرها. خودم را توی سنگر انداختم و رحمان را بغل کردم. هواپیماها شروع کردند به بمباران، اما مردم توی سنگر بودند. بعد از مدتی، هواپیماها رفتند. کنار چشمهی گور سفید جمع شدیم. برادرم رحیم بیلی به دست گرفت و گفت:«باید سریع قبرها را بکنیم، صدامیها دوباره میآیند. باید عزیزانمان را خاک کنیم. زود باشید.»
رحیم مشغول کندن قبر شد. بیست نفر کنار قبر ایستاده بودند و گریه میکردند. این بار که صدای هواپیماها آمد، همهی آن بیست نفر، به طرف قبری که رحیم میکند، هجوم بردند و خودشان را توی قبر انداختند.
از دیدن چیزی که میدیدم، شوکه شدم. فریاد زدم:«بیایید بیرون. الآن رحیم خفه میشود.»
اما همه میترسیدند.
صدای رحیم از آن ته میآمد. فریاد میزد: «خفه شدم.»
وحشتناک بود. قبر شده بود جانپناه. هواپیماها بمب نمیانداختند، فقط تیراندازی میکردند.
هواپیماها که رفتند، جماعت از توی قبر بیرون آمدند و رحیم توانست نفس بکشد. خیلی روز سختی بود. آن روز نُه نفر را خاک کردیم. هواپیماها مرتب میآمدند و بمب میانداختند و میرفتند. ما قبر میکندیم و گریه میکردیم و خاک میکردیم. برادرم رحیم و شاهمراد پسر دایی ام کمک کردند و جنازهها را خاک کردند. میخواستیم مراسم بگیریم، اما با وجود هواپیماها فایده نداشت. نتوانستیم فاتحه بگیریم. ترسیدیم فاتحه بگیریم. از مردم خواستیم هر کس خودش فاتحه بدهد. شوهرم با صدای بلند گفت:«خدا پدر و مادرتان را بیامرزد. قهرمان شهید شد و رفت. برایش فاتحه بدهید. راضی نیستم کسی جانش را به خاطر فاتحه برادرم از دست بدهد.»
با دلی پر از غم، کمی روی خاکها نشستم و گریه کردم. قهرمان مثل برادرم بود. مردم همه دوستش داشتند. دستم را توی خاک کردم و اشکهایم روی خاک قبرش ریخت. علیمردان رحمان را بغل کرده بود و آن طرف نشسته بود. آرام گفتم:« کاکه قهرمان، حلالمان کن.»
چه قدر فاتحهاش مظلومانه و غریبانه بود.
از سر خاک قهرمان به خانه رفتم، اما حالم خوب نبود. درد دل امانم را بریده بود. نبات داغ درست کردم و خوردم، شاید حالم بهتر شود، اما بدتر شد. تمام بدنم عرق میکرد. سعی کردم تحمل کنم. به خودم گفتم چون ناراحت شدهام و داغ دیده ام این طور درد دارم.
شب بود اقوام علیمردان از اسلام آباد آمدند دنبالمان. میگفتند این جا خطرناک است، بیایید با ما به اسلام آباد برویم. حال مرا که دیدند، پرسیدند:«چی شده؟»
گفتم:«چیزی نیست، دلدرد دارم.»
زن پسر عمویم توران گفت:«نکند بچهات میخواهد دنیا بیاید؟»
گفتم:«نه، هنوز زود است. دو ماه دیگر مانده.»
توران گفت:«ممکن است تکان خورده و زودتر بخواهد دنیا بیاید.»
آن شب ما را با خودشان به اسلام آباد بردند. شب به خانه برادر شوهرم «رضا حدادی» رفتم. حالم خیلی بد بود، اما نمیخواستم از خواب بیدار شوند. تا ساعت شش صبح تحمل کردم. ساعت شش صبح بود که حالم بد شد. کنار همان کوهی بودیم که خانهام بالای آن بود. یاد شبی افتادم که رحمان را به دنیا آوردم. اما الآن زود بود. بچهام باید مدتی دیگر به دنیا میآمد. وقتی درد امانم را برید، فهمیدم بچهام زودتر دارد دنیا میآید. لرز شدید داشتم. علیمردان را بیدار کردم و گفتم برو دنبال کمک، بچهام دارد دنیا میآید.
شوهرم رفت دنبال توران. همین که توران رسید، بچه به دنیا آمد. توران که رحمان را به دنیا آورده بود، سهیلا را هم به دنیا آورد! بچه را توی پارچهای پیچیدند و من از حال رفتم.
ادامه دارد ...
.................................
#توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
#بوستان_داستان
«زندگی زیباست»
http://ble.ir/sad_dar_sad_ziba┄┅══✼✼══┅┄
۱۷:۲۱
۲۰:۱۳
۲۰:۲۴
۱۲:۰۳
۱۲:۰۳
۱۲:۰۶
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅══┅┄ «فرنگیس» بخش ۱۰۱: یک دفعه غرش هواپیماها بلند شد. به آسمان نگاه کردم. هواپیماها در آسمان بودند. مردم شروع کردند به دویدن سمت سنگرها. خودم را توی سنگر انداختم و رحمان را بغل کردم. هواپیماها شروع کردند به بمباران، اما مردم توی سنگر بودند. بعد از مدتی، هواپیماها رفتند. کنار چشمهی گور سفید جمع شدیم. برادرم رحیم بیلی به دست گرفت و گفت: «باید سریع قبرها را بکنیم، صدامیها دوباره میآیند. باید عزیزانمان را خاک کنیم. زود باشید.» رحیم مشغول کندن قبر شد. بیست نفر کنار قبر ایستاده بودند و گریه میکردند. این بار که صدای هواپیماها آمد، همهی آن بیست نفر، به طرف قبری که رحیم میکند، هجوم بردند و خودشان را توی قبر انداختند. از دیدن چیزی که میدیدم، شوکه شدم. فریاد زدم: «بیایید بیرون. الآن رحیم خفه میشود.» اما همه میترسیدند. صدای رحیم از آن ته میآمد. فریاد میزد: «خفه شدم.» وحشتناک بود. قبر شده بود جانپناه. هواپیماها بمب نمیانداختند، فقط تیراندازی میکردند. هواپیماها که رفتند، جماعت از توی قبر بیرون آمدند و رحیم توانست نفس بکشد. خیلی روز سختی بود. آن روز نُه نفر را خاک کردیم. هواپیماها مرتب میآمدند و بمب میانداختند و میرفتند. ما قبر میکندیم و گریه میکردیم و خاک میکردیم. برادرم رحیم و شاهمراد پسر دایی ام کمک کردند و جنازهها را خاک کردند. میخواستیم مراسم بگیریم، اما با وجود هواپیماها فایده نداشت. نتوانستیم فاتحه بگیریم. ترسیدیم فاتحه بگیریم. از مردم خواستیم هر کس خودش فاتحه بدهد. شوهرم با صدای بلند گفت: «خدا پدر و مادرتان را بیامرزد. قهرمان شهید شد و رفت. برایش فاتحه بدهید. راضی نیستم کسی جانش را به خاطر فاتحه برادرم از دست بدهد.» با دلی پر از غم، کمی روی خاکها نشستم و گریه کردم. قهرمان مثل برادرم بود. مردم همه دوستش داشتند. دستم را توی خاک کردم و اشکهایم روی خاک قبرش ریخت. علیمردان رحمان را بغل کرده بود و آن طرف نشسته بود. آرام گفتم: « کاکه قهرمان، حلالمان کن.» چه قدر فاتحهاش مظلومانه و غریبانه بود. از سر خاک قهرمان به خانه رفتم، اما حالم خوب نبود. درد دل امانم را بریده بود. نبات داغ درست کردم و خوردم، شاید حالم بهتر شود، اما بدتر شد. تمام بدنم عرق میکرد. سعی کردم تحمل کنم. به خودم گفتم چون ناراحت شدهام و داغ دیده ام این طور درد دارم. شب بود اقوام علیمردان از اسلام آباد آمدند دنبالمان. میگفتند این جا خطرناک است، بیایید با ما به اسلام آباد برویم. حال مرا که دیدند، پرسیدند: «چی شده؟» گفتم: «چیزی نیست، دلدرد دارم.» زن پسر عمویم توران گفت: «نکند بچهات میخواهد دنیا بیاید؟» گفتم: «نه، هنوز زود است. دو ماه دیگر مانده.» توران گفت: «ممکن است تکان خورده و زودتر بخواهد دنیا بیاید.» آن شب ما را با خودشان به اسلام آباد بردند. شب به خانه برادر شوهرم «رضا حدادی» رفتم. حالم خیلی بد بود، اما نمیخواستم از خواب بیدار شوند. تا ساعت شش صبح تحمل کردم. ساعت شش صبح بود که حالم بد شد. کنار همان کوهی بودیم که خانهام بالای آن بود. یاد شبی افتادم که رحمان را به دنیا آوردم. اما الآن زود بود. بچهام باید مدتی دیگر به دنیا میآمد. وقتی درد امانم را برید، فهمیدم بچهام زودتر دارد دنیا میآید. لرز شدید داشتم. علیمردان را بیدار کردم و گفتم برو دنبال کمک، بچهام دارد دنیا میآید. شوهرم رفت دنبال توران. همین که توران رسید، بچه به دنیا آمد. توران که رحمان را به دنیا آورده بود، سهیلا را هم به دنیا آورد! بچه را توی پارچهای پیچیدند و من از حال رفتم. ادامه دارد ... ................................. #توجه: «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» #بوستان_داستان «زندگی زیباست» http://ble.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼✼══┅┄
┄┅══┅┄
«فرنگیس»
بخش ۱۰۲
چشم که باز کردم، توی بیمارستان بودم. چشمهایم اول سفیدی میدید. بعد آرام آرام تختم را دیدم. چنگ انداختم و ملحفه را گرفتم و خواستم بلند شوم. نتوانستم. آرام پرسیدم:«کی این جاست؟»
همعروسم توران کنارم بود. دستم را گرفت و گفت:«بخواب فرنگیس، دیگر بس است. این همه خودت را اذیت کردی.»گفتم:«من کجا هستم؟»
لبخندی زد و گفت:«توی بیمارستان. حال دخترت خوب است. حال خودت بد شد. اما حالا خوبی. فقط بخواب.»
اما خواب به چشمم نمیآمد. سرم را برگرداندم و قیافه ی آشنایی دیدم. مادر شوهرم بود. روی تخت روبهرویی من. با خودم گفتم او این جا چه کار میکند؟ چیزی یادم نمیآمد. سعی کردم به مغزم فشار بیاورم. دوباره همه چیز یادم آمد:مغز قهرمان، مصیب زیر تن قهرمان، مادر شوهرم با تن مجروح، مرگ قهرمان، دختر ننه خاور بدون سر...همه چیز توی سرم چرخ میخورد. استفراغ کردم و دوباره از حال رفتم.
چشم که باز کردم، مادر شوهرم با ناراحتی مرا نگاه کرد و گفت:«خدا نکند حالت بد باشد. قوی باش، زن.»
بعد شروع کرد به قسم دادن من و حرف زدن:«تو را به خدا خودت را عذاب نده. چه شده فرنگیس؟ حال بچهات که خدا رو شکر خوب است. قدمش خیر باشد. مبارک است.»
وقتی با این راحتی و شادی حرف زد، مطمئن شدم که از مرگ قهرمان خبر ندارد. همعروسم توران هم با اشاره ی ابروها به من فهماند که هنوز از مرگ قهرمان خبردار نشده است. وقتی دیدم هم عروسم ابرو بالا انداخت، سرم را پایین انداختم. بغضم را خوردم و گفتم:«چیزی نیست. ناراحتم که بچهام کنارم نیست.»
همعروسم با لبخند گفت:«ناراحت نباش. بچهات پیش ماست. تو مواظب خودت باش. من خودم به او شیر می دهم.»
دکتر که آمد، سری تکان داد و گفت:«لازم بود این همه بجنگی؟ این همه کار سخت؟ چرا این قدر به خودت فشار آوردی؟ داشتی میمُردی.»
آرام گفتم:«چه کنم، دکتر؟ مجبور بودم.»
دکتر عینکی بود. ورقهای دستش گرفت و گفت:«خدا به تو و بچهات رحم کرده است. ممکن بود هر دو بمیرید. بچهات دو ماه زودتر به دنیا آمده، چون تکان خوردهای. هر کس به جای تو بود، با این همه سختی تحمل نمیکرد. برایت داروهای تقویتی مینویسم که بخوری.»
دو روز در بیمارستان بودم. شوهرم و همسایهها و فامیل مواظب بچهام بودند و هم عروسم بچهام را شیر میداد. خودش هم بچهی کوچک داشت. توی این مدت، از چشمهای مادر شوهرم میترسیدم. میترسیدم از حال قهرمان بپرسد. آخرش هم پرسید:«روله، از قهرمان چه خبر؟ توی این مدت، این پسر یک سری به این مادر بیچارهاش نزده.»
وقتی این حرف را زد، دستم را به شکمم گرفتم و وانمود کردم که درد دارم. بنا کردم به آه و ناله. علیمردان که بیرون از اتاق بود، تندی وارد شد و پرسید:«چه شده، فرنگیس؟»
اشک میریختم و گفتم:«هیچی. فقط تو را به خدا مرا از این جا ببر. زودتر ببر.»
بعد آرام، طوری که فقط خودش بشنود، ادامه دادم:«نمیخواهم بیشتر از این شرمندهی مادرت باشم. نمیخواهم بیشتر از این به او دروغ بگویم.»
ادامه دارد ...
.................................
#توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
#بوستان_داستان
«زندگی زیباست»
http://ble.ir/sad_dar_sad_ziba┄┅══✼✼══┅┄
«فرنگیس»
بخش ۱۰۲
چشم که باز کردم، توی بیمارستان بودم. چشمهایم اول سفیدی میدید. بعد آرام آرام تختم را دیدم. چنگ انداختم و ملحفه را گرفتم و خواستم بلند شوم. نتوانستم. آرام پرسیدم:«کی این جاست؟»
همعروسم توران کنارم بود. دستم را گرفت و گفت:«بخواب فرنگیس، دیگر بس است. این همه خودت را اذیت کردی.»گفتم:«من کجا هستم؟»
لبخندی زد و گفت:«توی بیمارستان. حال دخترت خوب است. حال خودت بد شد. اما حالا خوبی. فقط بخواب.»
اما خواب به چشمم نمیآمد. سرم را برگرداندم و قیافه ی آشنایی دیدم. مادر شوهرم بود. روی تخت روبهرویی من. با خودم گفتم او این جا چه کار میکند؟ چیزی یادم نمیآمد. سعی کردم به مغزم فشار بیاورم. دوباره همه چیز یادم آمد:مغز قهرمان، مصیب زیر تن قهرمان، مادر شوهرم با تن مجروح، مرگ قهرمان، دختر ننه خاور بدون سر...همه چیز توی سرم چرخ میخورد. استفراغ کردم و دوباره از حال رفتم.
چشم که باز کردم، مادر شوهرم با ناراحتی مرا نگاه کرد و گفت:«خدا نکند حالت بد باشد. قوی باش، زن.»
بعد شروع کرد به قسم دادن من و حرف زدن:«تو را به خدا خودت را عذاب نده. چه شده فرنگیس؟ حال بچهات که خدا رو شکر خوب است. قدمش خیر باشد. مبارک است.»
وقتی با این راحتی و شادی حرف زد، مطمئن شدم که از مرگ قهرمان خبر ندارد. همعروسم توران هم با اشاره ی ابروها به من فهماند که هنوز از مرگ قهرمان خبردار نشده است. وقتی دیدم هم عروسم ابرو بالا انداخت، سرم را پایین انداختم. بغضم را خوردم و گفتم:«چیزی نیست. ناراحتم که بچهام کنارم نیست.»
همعروسم با لبخند گفت:«ناراحت نباش. بچهات پیش ماست. تو مواظب خودت باش. من خودم به او شیر می دهم.»
دکتر که آمد، سری تکان داد و گفت:«لازم بود این همه بجنگی؟ این همه کار سخت؟ چرا این قدر به خودت فشار آوردی؟ داشتی میمُردی.»
آرام گفتم:«چه کنم، دکتر؟ مجبور بودم.»
دکتر عینکی بود. ورقهای دستش گرفت و گفت:«خدا به تو و بچهات رحم کرده است. ممکن بود هر دو بمیرید. بچهات دو ماه زودتر به دنیا آمده، چون تکان خوردهای. هر کس به جای تو بود، با این همه سختی تحمل نمیکرد. برایت داروهای تقویتی مینویسم که بخوری.»
دو روز در بیمارستان بودم. شوهرم و همسایهها و فامیل مواظب بچهام بودند و هم عروسم بچهام را شیر میداد. خودش هم بچهی کوچک داشت. توی این مدت، از چشمهای مادر شوهرم میترسیدم. میترسیدم از حال قهرمان بپرسد. آخرش هم پرسید:«روله، از قهرمان چه خبر؟ توی این مدت، این پسر یک سری به این مادر بیچارهاش نزده.»
وقتی این حرف را زد، دستم را به شکمم گرفتم و وانمود کردم که درد دارم. بنا کردم به آه و ناله. علیمردان که بیرون از اتاق بود، تندی وارد شد و پرسید:«چه شده، فرنگیس؟»
اشک میریختم و گفتم:«هیچی. فقط تو را به خدا مرا از این جا ببر. زودتر ببر.»
بعد آرام، طوری که فقط خودش بشنود، ادامه دادم:«نمیخواهم بیشتر از این شرمندهی مادرت باشم. نمیخواهم بیشتر از این به او دروغ بگویم.»
ادامه دارد ...
.................................
#توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
#بوستان_داستان
«زندگی زیباست»
http://ble.ir/sad_dar_sad_ziba┄┅══✼✼══┅┄
۱۷:۳۳
۱۷:۳۹
۱۷:۵۳