عکس پروفایل 🌸 زندگی زیباست 🌸

🌸 زندگی زیباست 🌸

۱,۵۳۰عضو

6_144264724096144684.ogg

۰۰:۲۵-۵۱۹.۸۴ کیلوبایت
خب...
طبق پیش بینی، ماه عسل ما هم به همین زودی تموم شد و بیماران گرامی حمله‌ور شدن.
🩺undefinedundefined🩸

۳:۰۰

thumnail
undefined
الهــی!
در جـــلال، رحمــانی،
در کــمال، سبــحانی،
نـه محــتاج زمــانی
و نـه آرزومـند مکـانی.

نـه کسی به تــو مانَد
و نـه به کــسی مانــی.
پیـداست که در میــان جانی،
بلــکه جــان زنــده به چــیزی اســت که تـو آنــی!

«خواجه عبد الله انصاری»


undefined #نیایش
undefined @sad_dar_sad_ziba

۳:۰۱

thumnail
‌┄═❁undefined❈[﷽]❈undefined❁═┄  undefinedundefined بیمار نشی!

undefined  #دُرّ_گران
………………………………………

undefined «زندگی زیباست»
undefined @sad_dar_sad_ziba

۱۳:۴۲

thumnail
undefined
برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمدکه بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم

«سعدی»

undefined #چَکامه


«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_zibaundefinedundefined═══════╗

۱۳:۵۲

🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═undefinedundefinedundefined═┅┄ undefined «فرنگیس» undefined بخش ۱۲۱: لج کردم. انگار دلم می خواست بمیرم. گفتم: «می روم برای بچه‌ها وسیله بیاورم. مگر همیشه عراقی ها توی ده نبودند؟ آن وقت ها هم می رفتم وسیله می آوردم. حالا هم زود برمی‌گردم.» شوهرم با ناراحتی مرا هل داد و گفت: «این بار نمی گذارم بروی. می گویند منافقین هم هستند. تیر بارانت می کنند.» علیمردان مرا تکه تکه هل می داد و با زور عقب می برد. دستش را عقب زدم و گفتم: «می‌روم.» دستم را محکم گرفت و گفت: «فرنگیس، مگر مرا بکشی و بروی. یا می کشمت، یا مرا بکش و برو.» بلند گفتم: «می‌روم که خودم را بکشم. بهتر از این است که بچه ام لباسی به تن نداشته باشد و زجر بکشد. گوساله‌ام الآن گرسنه است...» علیمردان دیگر چیزی نگفت. از کنار جاده، دو تایی راه افتادیم. کوه‌ها و تپه‌ها را خوب می شناختم. روی جاده شلوغ بود. ماشین ها و تانک ها می آمدند و می رفتند به شوهرم گفتم: «بیا از توی تاریکی رد بشویم از تپه‌ها برویم.» علیمردان سر به سمت آسمان بلند کرد و عمدی، طوری که من هم بشنوم، گفت: «خدایا، ما را حفظ کن!» بعد شروع کرد به غر زدن: «آخر زنی گفته‌اند، مردی گفته‌اند. اصلاً انگار نه انگار که یک زنی...» سکوتم را که دید، گفت: «کاش بدانم توی این روستا چه گنجی پیدا کرده ای که ول کن نیستی.» کمی توی سر خودش زد و ناله کرد. رو به رویش ایستادم و گفتم: «حق نداری بیایی. خودم می روم. نمی خواهد با من بیایی. انگار که می ترسی؟» توی تاریکی شب نعره زد: «من بترسم؟ از چه باید بترسم؟ من به خاطر تو می ترسم. می‌دانی اگر گرفتارشان شوی...» نگذاشتم حرفش تمام شود. سعی کردم آرامَش کنم. آرام گفتم: «علیمردان، من راه را خوب بلدم. آن ها مثل من این منطقه را نمی شناسند. توی تاریکی می رویم، از خانه وسایل را بر می داریم و بر می گردیم. خودت را ناراحت نکن تو را به خدا آرام باش.» توی تاریکی شب صدای نفس‌هایمان را می شنیدم. صدای تانک و توپ و خمپاره مرتب توی دشت شنیده می  شد. ستاره‌ها توی آسمان می درخشیدند. آسمان صاف صاف بود. نزدیک روستا، نورافکنی که به آسمان فرستادند، تمام آسمان را روشن کرد کنار کشتزارها نشستیم تا دوباره همه جا تاریک شد. از دور چند نظامی عراقی از کنارمان رد شدند. انگار دنبال چیزی می‌گشتند. آن ها هم پنهانی می رفتند. انگشتم را روی دهانم گذاشتم و به شوهرم علامت دادم ساکت بماند. به گورسفید رسیدیم همه جا سوت و کور بود. معلوم بود نیروهای عراقی آن طرف روستا هستند و هنوز داخل روستا نیامده اند. از بالای سرمان خمپاره‌ها و گلوله‌های هر دو طرف رد می شد. به آرامی وارد خانه شدیم. کورمال کورمال توی اتاق رفتم. علیمردان آرام گفت: «فرنگیس، به خاطر رضای خدا زودتر وسایل را بردار!» خودش هم توی انباری گوشه حیاط رفت. اول چاقویی را که همیشه روی طاقچه می گذاشتم، برداشتم و زیر لباسم گذاشتم بعد به طرف گنجه وسایلمان رفتم. کمی پول و مدارکی که بود برداشتم. بعد یک گونی دست گرفتم و شروع کردم به جمع آوری لباس های بچه ها و چند تکه لباس توی گونی انداختم. undefined ادامه دارد ... ................................. undefined #توجه: «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» undefined #بوستان_داستان undefined «زندگی زیباست» http://ble.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼undefinedundefinedundefined✼══┅┄
┄┅═undefinedundefinedundefined═┅┄
undefined «فرنگیس»

undefined بخش ۱۲۲:
از پنجره بیرون را نگاه کردم. همه جا ساکت بود. علیمردان آن وسط ایستاده بود چوبی توی دستش بود. به گونی‌های گندم خیره بود.
رفتم توی حیاط و چند دسته علف که توی انباری داشتیم، جلوی گوساله و گاوم ریختم دستی بر سر گوساله کشیدم و گفتم: «می آیم و سر می زنم.»
شوهرم با ناراحتی مرا نگاه کرد و گفت: «خدایا، حالا نصفه شبی دارد با گوساله اش درد دل می کند.»
ناراحتی اش را که دیدم گفتم:«برویم.»
صدای رگبار مسلسل ها از دور شنیده می شد. از سمت جاده فریاد نیروهای عراقی و ایرانی می آمد. راه رفته را با سرعت و به حال دو برگشتیم وقت دویدن چند بار برگشتم و گورسفید را نگاه کردم. سوت و کور و سیاه بود.
روی جاده که ایستادیم، یک ماشین ارتشی جلویمان ایستاد و راننده‌اش بلند گفت:«خدا خانه تان را آباد کند. توی این شب این‌جا چه کار می کنید؟
شوهرم نالید و گفت: «اسیر دست این زن شده ام! دارد خانه خرابم می کند.»
راننده با عجله گفت:«سوار شوید؛ آدم چه چیزهایی می بیند!»
توی راه مرد راننده گفت: «خدا به شما رحم کرد. نیروهای عراقی آن طرف ده سنگر گرفته اند. اگر توی ده بودند، کارتان ساخته بود. حالا هم تا می توانید سریع دور شوید. اگر حمله بشود، با توپ هاشان نابودتان می کنند.»
به گیلان غرب که رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و سوار یک تویوتای سپاه شدیم. مرد پاسدار ما را به روستای کاسه گران برد.
ماشین های ارتشی و سپاه مردم را به عقب می بردند. هر ماشینی که می رسید سعی می کرد به مردم در این طرف و آن طرف رفتن کمک کند.
به کاسه گران که رسیدیم، زن حیدر پرما منتظر بود. بچه ها از دیدن ما خوشحال شدند. دایی و مادرم وقتی فهمیدند من و علیمردان برگشته ایم به روستا و وسایلمان را آورده ایم، گفتند: «پس ما هم می رویم و زود بر می گردیم.»
مادرم و دایی‌ام صبح به آبادی رفتند تا وسایل زندگیشان را بیاورند. وقتی نگاه می کنند، می بینند ماشین زیادی از رو به رو می آید. یکی از نیروهای سپاه می گوید فرار کنید، نیروهای عراقی آمدند مادرم که نگاه می کند. می بیند تعداد زیادی توپ و تانک دارند نزدیک می شوند. نیروهای عراقی به آن ها خیلی نزدیک می شوند. آن قدر که هر لحظه احتمال داشته اسیر شوند.
وقتی مادرم رسید گفت: «منافقین دارند می رسند، فرار کنیم. آن قدر نزدیکند که به زودی به روستای کاسه گران می رسند.»
یک چشممان اشک و چشم دیگرمان خون شده بود. مردمی که از گیلان غرب به کاسه گران می آمدند فریاد می زدند: «منافقین و نیروهای عراقی دارند می رسند فرار کنید.»
وسایلمان را جمع کردیم و تا سر جاده آمدیم شوهرم گفت: «باید برویم ماهیدشت آن جا امن است من جای دیگری نمی آیم.»
دایی و مادرم گفتند:«ما هم می رویم شیان. شیان، هم امن است و هم نزدیک.»


undefined ادامه دارد ...
.................................
undefined #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»

undefined #بوستان_داستان


undefined «زندگی زیباست»


http://ble.ir/sad_dar_sad_ziba┄┅══✼undefinedundefinedundefined✼══┅┄

۱۷:۴۷

بازارسال شده از ارج
thumnail
undefined بانوان محترم!شما هم دعوتید.

undefined اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
undefined http://ble.ir/arj_e_ensan

۱۰:۵۳

بازارسال شده از رو به راه
thumnail
undefined #کوچه_باغ_شعر
یاد دادی به نور تابیدندرس دادی به غنچه خندیدن
 undefined با صدای: «صابر خراسانی»
  undefined ولادت حضرت زهرا (سلام الله علیها) و روز مادر مبارڪ!

undefined خانه ی هنر
https://ble.ir/roo_be_raah┄┅═✧❀undefined❀✧═┅┄

۱۰:۵۷

thumnail
undefined
تویی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدسذکر خیر تو بود حاصل تسبیح مَلَک
«حافظ»

undefined #چَکامه

«زندگی زیباست»@sad_dar_sad_zibaundefinedundefined═══════╗

۱۰:۵۸

thumnail
‌┄═❁undefined❈[﷽]❈undefined❁═┄  undefined خدای آسمون‌ها

undefined  #دُرّ_گران
………………………………………

undefined «زندگی زیباست»
undefined @sad_dar_sad_ziba

۱۸:۱۱

thumnail
undefined برای او که از هیچ کسی جز خدا نترسید!
undefined تولدش مبارک!


#قله undefined
/ نامداران راهدان

╭─┅─ undefined undefined undefined ─┅─╮ @sad_dar_sad_ziba .╰─┅─ undefined undefined undefined ─┅─╯

۱۸:۱۲

thumnail
undefinedundefinedundefinedundefinedundefined
این گیاه فانوس نام دارد.در زمستان، شکوفه می‌دهد و در بهار، خشک می شود و میوه اش درون گلبرگ خشک، باقی می ماند.
undefined #آفرینش

༻‌undefined @sad_dar_sad_ziba undefined༺  ‎‎‌‎

۱۸:۱۴

🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═undefinedundefinedundefined═┅┄ undefined «فرنگیس» undefined بخش ۱۲۲: از پنجره بیرون را نگاه کردم. همه جا ساکت بود. علیمردان آن وسط ایستاده بود چوبی توی دستش بود. به گونی‌های گندم خیره بود. رفتم توی حیاط و چند دسته علف که توی انباری داشتیم، جلوی گوساله و گاوم ریختم دستی بر سر گوساله کشیدم و گفتم: «می آیم و سر می زنم.» شوهرم با ناراحتی مرا نگاه کرد و گفت: «خدایا، حالا نصفه شبی دارد با گوساله اش درد دل می کند.» ناراحتی اش را که دیدم گفتم: «برویم.» صدای رگبار مسلسل ها از دور شنیده می شد. از سمت جاده فریاد نیروهای عراقی و ایرانی می آمد. راه رفته را با سرعت و به حال دو برگشتیم وقت دویدن چند بار برگشتم و گورسفید را نگاه کردم. سوت و کور و سیاه بود. روی جاده که ایستادیم، یک ماشین ارتشی جلویمان ایستاد و راننده‌اش بلند گفت: «خدا خانه تان را آباد کند. توی این شب این‌جا چه کار می کنید؟ شوهرم نالید و گفت: «اسیر دست این زن شده ام! دارد خانه خرابم می کند.» راننده با عجله گفت: «سوار شوید؛ آدم چه چیزهایی می بیند!» توی راه مرد راننده گفت: «خدا به شما رحم کرد. نیروهای عراقی آن طرف ده سنگر گرفته اند. اگر توی ده بودند، کارتان ساخته بود. حالا هم تا می توانید سریع دور شوید. اگر حمله بشود، با توپ هاشان نابودتان می کنند.» به گیلان غرب که رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و سوار یک تویوتای سپاه شدیم. مرد پاسدار ما را به روستای کاسه گران برد. ماشین های ارتشی و سپاه مردم را به عقب می بردند. هر ماشینی که می رسید سعی می کرد به مردم در این طرف و آن طرف رفتن کمک کند. به کاسه گران که رسیدیم، زن حیدر پرما منتظر بود. بچه ها از دیدن ما خوشحال شدند. دایی و مادرم وقتی فهمیدند من و علیمردان برگشته ایم به روستا و وسایلمان را آورده ایم، گفتند: «پس ما هم می رویم و زود بر می گردیم.» مادرم و دایی‌ام صبح به آبادی رفتند تا وسایل زندگیشان را بیاورند. وقتی نگاه می کنند، می بینند ماشین زیادی از رو به رو می آید. یکی از نیروهای سپاه می گوید فرار کنید، نیروهای عراقی آمدند مادرم که نگاه می کند. می بیند تعداد زیادی توپ و تانک دارند نزدیک می شوند. نیروهای عراقی به آن ها خیلی نزدیک می شوند. آن قدر که هر لحظه احتمال داشته اسیر شوند. وقتی مادرم رسید گفت: «منافقین دارند می رسند، فرار کنیم. آن قدر نزدیکند که به زودی به روستای کاسه گران می رسند.» یک چشممان اشک و چشم دیگرمان خون شده بود. مردمی که از گیلان غرب به کاسه گران می آمدند فریاد می زدند: «منافقین و نیروهای عراقی دارند می رسند فرار کنید.» وسایلمان را جمع کردیم و تا سر جاده آمدیم شوهرم گفت: «باید برویم ماهیدشت آن جا امن است من جای دیگری نمی آیم.» دایی و مادرم گفتند: «ما هم می رویم شیان. شیان، هم امن است و هم نزدیک.» undefined ادامه دارد ... ................................. undefined #توجه: «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» undefined #بوستان_داستان undefined «زندگی زیباست» http://ble.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼undefinedundefinedundefined✼══┅┄
┄┅═undefinedundefinedundefined═┅┄
undefined «فرنگیس»

undefined بخش ۱۲۳:
هر چه به علیمردان گفتم همه با هم باشیم، قبول نکرد. گفت:«من شیان نمی آیم، برویم ماهیدشت.»
کمی جلوتر، نیروهای خودی ایستاده بودند و به مردم اجازه عقب نشینی نمی دادند. سربازها جلوی مردم را می گرفتند تا فرار نکنند. همگی شروع به داد و فریاد کردیم. من هم فریاد زدم و گفتم:«می خواهید بچه‌هامان را به کشتن بدهید؟ این بچه ها که نمی توانند. کاری بکنند.»
فرمانده نیروها به سربازها دستور داد که راه را باز کنند. بعد اعلام کرد فقط غیر نظامی‌ها رد شوند، نیروهای نظامی حق عقب نشینی ندارند.
بعضی از سربازها و نظامی‌ها که ترسیده بودند، بین مردم داشتند فرار می کردند. حتی چند تا سرباز، خودشان را بین ما قایم کردند و رد شدند.
روی جاده شلوغ بود. مردم گروه گروه می رفتند تا خودشان را نجات دهند. بعضی‌ها گریه می کردند بیشتر بچه‌ها خسته بودند.
با یک ریوی ارتش به سمت ماهیدشت رفتیم. حالم خیلی بد بود. نگران مادرم، پدرم و بچه‌ها بودم. توی راه اصلاً با شوهرم حرف نزدم. دلم گرفته بود. ریوی ارتشی تا نزدیکی های ماهیدشت مأموریت داشت. همان جا که باید می پیچید، ما را پیاده کرد.
نیمه شب بود. جاده ساکت و خلوت بود. کنار جاده توی علف‌ها نشستیم به شوهرم غر زدم و گفتم:«ما را آوردی این جا، الآن گرگ ما را می خورد. بچه‌هامان از دست می روند.»
توی ماهیدشت گرگ زیاد بود. حدود ساعت سه و چهار نیمه شب بود. شوهرم چیزی نمی گفت کتش را درآورد و دور رحمان پیچید. من هم سهیلا را محکم بغل کردم. چاقویی را که زیر لباسم گذاشته بودم، دستم گرفتم. خودم را کاملاً آماده کرده بودم.
علیمردان روی جاده ایستاده بود که صدای خش خش از وسط علف ها، دلم را لرزاند. توی تاریکی، یک دفعه برق چشم دو تا گرگ را دیدم. محکم سهیلا و رحمان را بغل کردم و فریاد زدم: «علیمردان، گرگ... گرگ.»
علیمردان چوبی را از لای علف ها بیرون کشید و دور سرش چرخاند. گرگ ها نماندند، اما از ترس تا صبح لرزیدیم. بچه‌ها خوابشان نمی برد و گریه می کردند. هوا که روشن شد. به راه افتادیم. خورشید که از روی کوه بالا آمد، انگار دنیا را به من دادند.
رو به ماهیدشت می رفتیم. ماشینی از سمت ماهیدشت می آمد. ما را که با آن حال و روز دید دور زد و سوارمان کرد. ما را تا در خانه ی «غلام بیگلری» پسردایی ام برد. او و خانواده‌اش با روی باز از ما استقبال کردند، اما من توی خودم بودم و با هیچ کس حرف نمی زدم.
پسردایی‌ام و خانواده‌اش دور ما را گرفتند و دائم دلداریمان می دادند. چای و نان را که خوردیم، بچه ها با خوشحالی شروع به بازی کردند.
روز بعد به علیمردان گفتم باید بروم گیلان غرب. شوهرم گفت: «فرنگیس، هنوز از من ناراحتی؟ به خدا به خاطر خودت می گویم. من خوبی تو را می خواهم. این جا امن است.»
با ناراحتی گفتم:«پس خانواده‌ام چی؟ خانه‌ام؟ وسایل زندگی‌ام؟ گوساله‌هایم؟»
گفت:«این جا برای بچه‌ها امن‌تر است. باور کن نیروهای عراقی این بار تا خود کرمانشاه می روند. ببین با چه سرعتی جلو می آیند.


undefined ادامه دارد ...
.................................
undefined #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»

undefined #بوستان_داستان


undefined «زندگی زیباست»


http://ble.ir/sad_dar_sad_ziba┄┅══✼undefinedundefinedundefined✼══┅┄

۱۸:۱۵

thumnail
undefined کوچه‌ی چند طبقه
معماری منحصر به فرد
/ کاشان

#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما
undefined

@sad_dar_sad_ziba┄┅═══✼undefinedundefinedundefined✼═══┅┄

۱۸:۱۷

thumnail
‌┄═❁undefined❈[﷽]❈undefined❁═┄  undefined باران

undefined  #دُرّ_گران
………………………………………

undefined «زندگی زیباست»
undefined @sad_dar_sad_ziba

۱۷:۱۳

thumnail
undefined
undefined عشق


undefined #چَکامه


«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_zibaundefinedundefined═══════╗

۱۷:۱۴

thumnail
‌‌‍‌‌‎‎「undefinedundefinedundefined
هر کسیباید پشـت پنجره‌ی اتاقــشیک گلــدان شمــعدانی داشــته باشــدکه هــربار گل‌هایش خشـک می شـوندو دوبـاره گـل می دهند، یادش بیـفتدهمیشه امــید هـست.

undefined #اقیانوس_آرام
آقای روان‌شناس


undefined #مجله‌ی_مجازی «زندگی زیباست»

@sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼undefinedundefinedundefined✼═══┅┄

۱۷:۱۵

thumnail
undefined
اخراج به خاطر نام «خلیج فارس»

#نیمه‌ی_پر_لیوانundefined امید

undefined «زندگی زیباست»@sad_dar_sad_ziba┄┅══✼undefinedundefinedundefined✼══┅┄

۱۷:۱۷

🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═undefinedundefinedundefined═┅┄ undefined «فرنگیس» undefined بخش ۱۲۳: هر چه به علیمردان گفتم همه با هم باشیم، قبول نکرد. گفت: «من شیان نمی آیم، برویم ماهیدشت.» کمی جلوتر، نیروهای خودی ایستاده بودند و به مردم اجازه عقب نشینی نمی دادند. سربازها جلوی مردم را می گرفتند تا فرار نکنند. همگی شروع به داد و فریاد کردیم. من هم فریاد زدم و گفتم: «می خواهید بچه‌هامان را به کشتن بدهید؟ این بچه ها که نمی توانند. کاری بکنند.» فرمانده نیروها به سربازها دستور داد که راه را باز کنند. بعد اعلام کرد فقط غیر نظامی‌ها رد شوند، نیروهای نظامی حق عقب نشینی ندارند. بعضی از سربازها و نظامی‌ها که ترسیده بودند، بین مردم داشتند فرار می کردند. حتی چند تا سرباز، خودشان را بین ما قایم کردند و رد شدند. روی جاده شلوغ بود. مردم گروه گروه می رفتند تا خودشان را نجات دهند. بعضی‌ها گریه می کردند بیشتر بچه‌ها خسته بودند. با یک ریوی ارتش به سمت ماهیدشت رفتیم. حالم خیلی بد بود. نگران مادرم، پدرم و بچه‌ها بودم. توی راه اصلاً با شوهرم حرف نزدم. دلم گرفته بود. ریوی ارتشی تا نزدیکی های ماهیدشت مأموریت داشت. همان جا که باید می پیچید، ما را پیاده کرد. نیمه شب بود. جاده ساکت و خلوت بود. کنار جاده توی علف‌ها نشستیم به شوهرم غر زدم و گفتم: «ما را آوردی این جا، الآن گرگ ما را می خورد. بچه‌هامان از دست می روند.» توی ماهیدشت گرگ زیاد بود. حدود ساعت سه و چهار نیمه شب بود. شوهرم چیزی نمی گفت کتش را درآورد و دور رحمان پیچید. من هم سهیلا را محکم بغل کردم. چاقویی را که زیر لباسم گذاشته بودم، دستم گرفتم. خودم را کاملاً آماده کرده بودم. علیمردان روی جاده ایستاده بود که صدای خش خش از وسط علف ها، دلم را لرزاند. توی تاریکی، یک دفعه برق چشم دو تا گرگ را دیدم. محکم سهیلا و رحمان را بغل کردم و فریاد زدم: «علیمردان، گرگ... گرگ.» علیمردان چوبی را از لای علف ها بیرون کشید و دور سرش چرخاند. گرگ ها نماندند، اما از ترس تا صبح لرزیدیم. بچه‌ها خوابشان نمی برد و گریه می کردند. هوا که روشن شد. به راه افتادیم. خورشید که از روی کوه بالا آمد، انگار دنیا را به من دادند. رو به ماهیدشت می رفتیم. ماشینی از سمت ماهیدشت می آمد. ما را که با آن حال و روز دید دور زد و سوارمان کرد. ما را تا در خانه ی «غلام بیگلری» پسردایی ام برد. او و خانواده‌اش با روی باز از ما استقبال کردند، اما من توی خودم بودم و با هیچ کس حرف نمی زدم. پسردایی‌ام و خانواده‌اش دور ما را گرفتند و دائم دلداریمان می دادند. چای و نان را که خوردیم، بچه ها با خوشحالی شروع به بازی کردند. روز بعد به علیمردان گفتم باید بروم گیلان غرب. شوهرم گفت: «فرنگیس، هنوز از من ناراحتی؟ به خدا به خاطر خودت می گویم. من خوبی تو را می خواهم. این جا امن است.» با ناراحتی گفتم: «پس خانواده‌ام چی؟ خانه‌ام؟ وسایل زندگی‌ام؟ گوساله‌هایم؟» گفت: «این جا برای بچه‌ها امن‌تر است. باور کن نیروهای عراقی این بار تا خود کرمانشاه می روند. ببین با چه سرعتی جلو می آیند. undefined ادامه دارد ... ................................. undefined #توجه: «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» undefined #بوستان_داستان undefined «زندگی زیباست» http://ble.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼undefinedundefinedundefined✼══┅┄
┄┅═undefinedundefinedundefined═┅┄
undefined «فرنگیس»

undefined بخش ۱۲۴:

با ناراحتی گفتم:«غلط می‌کنند. حتی تا آن سر دنیا هم بروند، من باید نزدیک گور سفید باشم و بتوانم به خانه‌ام سر بزنم.»
ناراحت شد. گفت:«من حاضر نیستم به طرف گیلان غرب حرکت کنم. اگر لازم باشد، عقب‌تر هم می‌روم. دیگر از این وضع خسته شده‌ام.»
پسر دایی‌ام گفت:«فرنگیس، ببخش دخالت می کنم، اما نیروهای عراقی با منافقین هستند. با هم متحد شده‌اند. خیلی سریع پیشروی می‌کنند. وضعیت خطرناک است. به خاطر خودت می‌گویم. همین جا بمان. این جا خانه ی خودت است.
اشک از چشمم پایین آمد. صورتم را توی دست‌هایم گرفتم و گریه کردم. گفتم:«نمی‌توانم. من این جا می‌میرم. نمی‌توانم این جا بمانم. می‌روم نزدیک‌ترِ خانه ی خودم. توی خانه ی خودم بمیرم بهتر از این است که این جا بمانم.»
علیمردان، رحمان را بغل کرد و رفت توی گندمزارها. سرش را پایین انداخته بود و می‌رفت. سهیلا را بغل کردم و دنبالش رفتم. توی گندم‌ها نشسته بود و به اطراف نگاه می‌کرد. کنارش نشستم. من هم به اطراف نگاه کردم. دشت ماهیدشت قشنگ بود. فرسنگ‌ها دشت بود و همش گندمزار و زمین کشاورزی. گندم‌های رسیده، با تکان باد، این طرف و آن طرف می‌رفتند. آدم دلش می‌خواست ساعت‌ها همان جا بنشیند و به آن ها نگاه کند.
در همان جا، پیچ چهار زبر را نگاه کردم. انگار ماری بود توی دل دشت. دستم را روی خاک‌های کنارم کشیدم و به علیمردان گفتم:«از من نرنج. بگذار برگردم و سری به خانه بزنم. سری به پدرم و بچه‌ها می‌زنم و برمی‌گردم. دلم طاقت نمی‌آورد. دارم جان می‌دهم. علیمردان، این جا جای من نیست بقیه شاید راحت باشند، اما به خدا من نمی توانم انگار دارم خفه می شوم. بگذار بروم.»
علیمردان نگاهم کرد. چشم هایش پر از اشک بود. وقتی چشم هایش را دیدم انگار چیزی به دلم چنگ انداخت. اشک هایش را پاک کرد و گفت:«برو!»
بعد مکثی کرد و ادامه داد:«ولی زود برگرد.»
با تردید گفتم:«سهیلا را ببرم؟ این جا طاقت نمی آورد.»
با بغض گفت:«سهیلا را هم ببر.»
دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم: «زود برمی گردم علیمردان. تو فقط مواظب رحمان باش. قول می دهم که بچه را صحیح و سالم برگردانم.»
آرام دستم را فشار داد و دیگر سرش را بلند نکرد. می دانستم برای یک مرد کلهر خیلی سخت است، اما پا روی دلش گذاشته بود. همان جا پشتش را به من کرد.
رحمان را به طرف خودم کشیدم. صورتش را بوسیدم. چشم هایش را بوسیدم و گفتم:«رحمان، مواظب خودت و پدرت باش.»
دهانش باز مانده بود. نگاهی به پدرش کرد. انگار می خواست چیزی بپرسد، اما چیزی نگفت. شوهرم از توی گندمزار بلند شد. دست رحمان را گرفت و گفت: «برویم پسرم.»
دیگر نگاهم نکرد. سهیلا را بغل کردم، پشتم را به ماهیدشت دادم و به طرف جاده به راه افتادم یک لحظه برگشتم. رحمان در حالی که دستش توی دست پدرش بود، سرش را به عقب برگردانده بود. و ما را نگاه می کرد. توی دلم گفتم:«رحمانم، مادر، طاقت بیاور، برمی‌گردم.»


undefined ادامه دارد ...
.................................
undefined #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»

undefined #بوستان_داستان


undefined «زندگی زیباست»


http://ble.ir/sad_dar_sad_ziba┄┅══✼undefinedundefinedundefined✼══┅┄

۱۷:۱۷

thumnail
‌┄═❁undefined❈[﷽]❈undefined❁═┄  undefined زیانکار


undefined  #دُرّ_گران
………………………………………

undefined «زندگی زیباست»
undefined @sad_dar_sad_ziba

۱۸:۳۴

thumnail
‌‌‍‌‌‎‎「undefinedundefinedundefined
undefined مهم‌تر از اشتباه

undefined #اقیانوس_آرام
آقای روان‌شناس


undefined #مجله‌ی_مجازی «زندگی زیباست»

@sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼undefinedundefinedundefined✼═══┅┄

۱۸:۳۵