س

سلاجقه

۱۲۷عضو
بازارسال شده از دکتر سلاجقه جراح عروق
کَی‌کاووسْ یا کَی‌کاوُسْ (به اوستایی: 𐬐𐬀𐬎𐬎𐬌 𐬎𐬯𐬀𐬥 ت.ت. 'کَوی‌اوسان')، در اوستا فرزند «کی‌اَپیوِه» است که او فرزند «کی‌قباد» است؛ ولی در شاهنامهٔ فردوسی و در روایت‌های پسین، کی‌کاووس را فرزند کی‌قباد دانسته‌اند. او یکی از پادشاهان نامدار کیانی است. برخی روایت‌های او با نمرود شباهت دارد. سوگنامهٔ رستم و سهراب و داستان سیاوش نیز به دوران پادشاهی کی‌کاووس تعلق دارد. کی‌کاووس در داستان‌های اسطوره‌ای ایران بیشتر به عنوان مظهر و قدرتی یاد شده‌است که با همهٔ تسلط و شکوه، در برابر جهان، ناچیز و رفتنی است. وی صد و پنجاه سال پادشاهی کرد و پس از او کی‌خسرو به پادشاهی رسید

۱۸:۵۰

بازارسال شده از دکتر سلاجقه جراح عروق
در شاهنامه کیکاوس فرزند کیقباد دانسته شده‌است و پس از او به پادشاهی می‌رسد. کیکاوس پس از آن‌که فریب دیوان را می‌خورد، با وجود مخالفت‌های پهلوانان و بزرگان به ویژه زال، آهنگ جنگ مازندران کرده تا آنجا را فتح کند. شاه مازندران از دیو سپید کمک می‌خواهد. دیوسپید جادو کرده چشمان کیکاوس و همراهانش را تیره و نابینا می‌سازد و لشکر ایران پریشان و پراکنده می‌شود. کیکاوس در این هنگام به یاد پندهای زال و بزرگان ایران می‌افتد و به رستم پیغام می‌فرستد که او را یاری نماید. زال هم رستم را برای یاری روانهٔ مازندران می‌کند. رستم پس از آزمایش‌ها و نبردهای شگفت‌انگیز از هفت منزل - که به هفتخان رستم معروف است - می‌گذرد و بر دیو سپید پیروز می‌گردد. کیکاوس و همراهانش توسط رستم از چنگ دیو سپید نجات می‌یابند و علاج بینایی کیکاوس قطره‌ای از خون جگر دیو سپید بود که رستم آن را دریده و در چشمان کیکاوس چکاند تا نور و روشنی به چشمش بازگشت.

۱۸:۵۰

بازارسال شده از دکتر سلاجقه جراح عروق دکتری صنعتی شریف حقوقدان
الفتحمُّحَمَّدٌ رَّسُولُ اللَّهِ وَالَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ تَرَاهُمْ رُكَّعًا سُجَّدًا يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِّنَ اللَّهِ وَرِضْوَانًا سِيمَاهُمْ فِي وُجُوهِهِم مِّنْ أَثَرِ السُّجُودِ ذَٰلِكَ مَثَلُهُمْ فِي التَّوْرَاةِ وَمَثَلُهُمْ فِي الْإِنجِيلِ كَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ فَآزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوَىٰ عَلَىٰ سُوقِهِ يُعْجِبُ الزُّرَّاعَ لِيَغِيظَ بِهِمُ الْكُفَّارَ وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ مِنْهُم مَّغْفِرَةً وَأَجْرًا عَظِيمًاﻣﺤﻤﺪ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺧﺪﺍ ﻭ ﻫﻤﺮﺍﻫﺎﻧﺶ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﺑﻲ‌ﺩﻳﻦ ﺳﺮﺳﺨﺖ‌ﺍﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ. ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﻳﺎﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺭﻛﻮﻉ ﻭ ﺳﺠﻮﺩ ﻣﻲ‌ﺑﻴﻨﻲ. ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻟﻄﻒ ﻭ ﺭﺿﺎﻳﺖ ﺧﺪﺍﻳﻨﺪ. ﻧﺸﺎﻧﮥ ﺑﻨﺪﮔﻲ ﻭ ﻓﺮﻭﺗﻨﻲ ﺍﺯ ﻗﻴﺎﻓﻪ‌ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﭘﻴﺪﺍﺳﺖ. ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻭﺻﻔﺸﺎﻥ ﺩﺭ ﺗﻮﺭﺍﺕ.ﺍﻣﺎ ﻭﺻﻔﺸﺎﻥ ﺩﺭ ﺍﻧﺠﻴﻞ: ﻣﺜﻞ ﺯﺭﺍﻋﺘﻲ‌ﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﺟﻮﺍﻧﻪ‌ﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﻝ ﺧﺎﮎ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺑﻴﺎﻭﺭﺩ ﻭ ﺭﺷﺪﺷﺎﻥ ﺑﺪﻫﺪ ﺗﺎ ﻣﺤﻜﻢ ﺑﺸﻮﻧﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺳﺎﻗﻪ‌ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺑﺎﻳﺴﺘﻨﺪ؛ ﺟﻮﺭی‌ﻛﻪ ﻛﺸﺎﻭﺭﺯﺍﻥ ﺭﺍ ﺳﺮِ ﺫﻭﻕ ﺑﻴﺎﻭﺭﺩ.ﺧﺪﺍ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﻳﻦ‌ﻃﻮﺭ ﻣﻘﺘﺪﺭ ﻣﻲ‌ﻛﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ‌ﻭﺍﺳﻄﮥ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﺑﻲ‌ﺩﻳﻦ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ‌ﺧﺸﻢ ﺑﻴﺎﻭﺭﺩ. ﺑﻠﻪ، ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺎﻥ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﻛﻪ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﻛﺎﺭﻫﺎی ﺧﻮﺏ ﻛﺮﺩﻩ‌ﺍﻧﺪ، ﺁﻣﺮﺯﺵ ﻭ ﭘﺎﺩﺍﺷﻲ ﺑﺰﺭﮒ ﻭﻋﺪﻩ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ. (٢٩)

۵:۵۰

بازارسال شده از دکتر سلاجقه جراح عروق
آل عمرانوَإِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثَاقَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ لَتُبَيِّنُنَّهُ لِلنَّاسِ وَلَا تَكْتُمُونَهُ فَنَبَذُوهُ وَرَاءَ ظُهُورِهِمْ وَاشْتَرَوْا بِهِ ثَمَنًا قَلِيلًا فَبِئْسَ مَا يَشْتَرُونَﺧﺪﺍ ﺍﺯ ﻋﺎﻟِﻤﺎﻥ ﺩﻳﻨﻲ ﻗﻮﻝ‌ﻭﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ ﻛﻪ ﻣﻄﺎﻟﺐ ﻛﺘﺎﺏ ﺁﺳﻤﺎﻧﻲ ﺭﺍ ﺑﺮﺍی ﻣﺮﺩم ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺩﻫﻨﺪ ﻭ ﻛﺘﻤﺎﻧﺶ ﻧﻜﻨﻨﺪ؛ ﻭﻟﻲ ﻛﺘﺎﺏ ﺍﻟﻬﻲ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻛﻨﺎﺭی ﭘﺮﺕ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ‌ﻗﻴﻤﺖ ﻧﺎﭼﻴﺰ ﻣﺎﺩی ﻓﺮﻭﺧﺘﻨﺪ؛ ﺭﺍﺳﺘﻲ ﻛﻪ ﺑﺪ ﻣﻌﺎﻣﻠﻪ‌ﺍی ﻛﺮﺩﻧﺪ!(١٨٧)

۸:۱۴

بازارسال شده از دکتر سلاجقه
داستان عشق حضرت حافظ و شاخه نبات :آورده‌اند کهسال‌ها پیش خواجه شمس‌الدین محمد شاگرد نانوایی بود. عاشق دختر یکی از اربابان شهر شد. که دختری بود زیبا رو بنام شاخ نبات. در کنار نانوایی مکتب خانه ای قرار داشت که در آنجا قرآن آموزش داده می‌شد و شمس‌الدین در اوقات بیکاری پشت در کلاس مینشست و به قرآن خواندن آنان گوش می‌داد. تا اینکه روزی از شاخ نبات پیغامی شنید که در شهر پخش شد " من از میان خواستگارانم با کسی ازدواج می‌کنم که بتواند 100 درهم برایم بیاورد!" 100 درهم، پول زیادی بود که از عهده خیلی از مردم آن زمان بر نمی‌آمد که بتوانند این پول را فراهم کنند! عده ای از خواستگاران شاخ نبات پشیمان شدند و عده ای دیگر نیز سخت تلاش کردند تا بتوانند این پول را فراهم کنند و او را که دختری زیبا بود و ثروتمند به همسری گزینند تا در ناز و نعمت زندگی کنند! در بین خواستگاران خواجه شمس‌الدین محمد نیز به مسجد محل رفت و با خدای خود عهد بست که اگر این 100 درهم را بتواند فراهم کند 40 شب به مسجد رود و تا صبح نیایش کند. او کار خود را بیشتر کرد و شب‌ها نیز به مسجد می‌رفت و راز و نیاز می‌کرد تا اینکه در شب چهلم توانست 100 درهم را فراهم کند و شب به خانه شاخ نبات رفت و اعلام کرد که توانسته است 100 درهم را فراهم کند و مایل است با شاخ نبات ازدواج کند.شاخ نبات او را پذیرفت و پذیرایی گرمی از او کرد و اعلام کرد که از این لحظه خواجه شمس‌الدین شوهر من است. شمس‌الدین با شاخ نبات راجع به نذری که با خدای خود کرده بود گفت و از او اجازه خواست تا به مسجد رود و آخرین شب را نیز با راز و نیاز بپردازد تا به عهد خود وفا کرده باشد. اما شاخ نبات ممانعت کرد. خواجه شمس‌الدین با ناراحتی از خانه شاخ نبات خارج شد و به سمت مسجد رفت و شب چهلم را در آنجا سپری کرد. سحرگاه که از مسجد باز می‌گشت چند جوان مست خنجر به دست جلوی او را گرفتند و جامی به او دادند و گفتند بنوش او جواب داد من مرد خدایی هستم که تازه از نیایش با خدا فارغ شده‌ام، نمی‌توانم این کار را انجام دهم اما آنان خنجر را به سوی او گرفتند و گفتند اگر ننوشی تو را خواهیم کشت بنوش، خواجه شمس‌الدین اولین جرعه را نوشید آنان گفتند چه می‌بینی گفت: هیچ و گفتند: دگر بار بنوش، نوشید، گفتند:حال چه می‌بینی؟ گفت: حس می‌کنم از آینده باخبرم و گفتند :باز هم بنوش، نوشید، گفتند: چه می‌بینی؟ گفت :حس می‌کنم قرآن را از برم؛ و خواجه آن شب به خانه رفت و شروع کرد از حفظ قرآن خواندن و شعر گفتن و از آینده‌ی مردم گفتن و دیگر سراغی هم از شاخ نبات نگرفت! تا اینکه آوازه او به گوش شاه رسید و شاه او را نزد خود طلبید و او از آن پس همدم شاه شد؛ و شاه لقب لسان‌الغیب و حافظ را به او داد. (لسان‌الغیب چون از آینده مردم می‌گفت و حافظ چون حافظ کل قرآن بود). تا اینکه شاخ نبات آوازه او را شنید و فهمید و نزد شاه است و به دنبال او رفت اما ... حافظ او را نخواست و گفت : زنی که مرا از خدای خود دور کند به درد زندگی نمی‌خورد ... تا اینکه با وساطت شاه با هم ازدواج کردند.این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزداجر صبریست کزآن شاخ نباتم دادند

۱۰:۱۱

بازارسال شده از دکتر سلاجقه جراح عروق دکتری صنعتی شریف حقوقدان
دوش وقتِ سَحَر از غُصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمتِ شب آبِ حیاتم دادند
بیخود از شَعْشَعِهٔ پرتوِ ذاتم کردند
باده از جامِ تَجَلّیِ صفاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شبِ قدر که این تازه براتم دادند
بعد از این رویِ من و آینهٔ وصفِ جمال
که در آن جا خبر از جلوهٔ ذاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب؟
مستحق بودم و این‌ها به زکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژدهٔ این دولت داد
که بِدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد
اجرِ صبریست کز آن شاخِ نباتم دادند
همّتِ حافظ و انفاسِ سحرخیزان بود
که ز بندِ غمِ ایّام نجاتم دادند

۱۰:۱۷

بازارسال شده از دکتر سلاجقه
عَهد اَلَسْت یا اَلَسْت، به عهد و پیمانی اشاره دارد که خداوند در عالم ذرّ از همه آدمیان گرفته است. این اصطلاح برگرفته شده از تعبیر قرآنی «اَلَسْتُ بِرَبِّکمْ؛ آیا من پروردگار شما نیستم؟» است. براساس آیات قرآن، خداوند در یک زمان از فرزندان آدم نسبت به ربوبیت خود اقرار گرفته است.
حکمت پیمان گرفتن خداوند از انسان‌ها را اتمام حجت بر آنان دانسته‌اند تا در روز قیامت برای شرک ورزیدن به خدا، عدم آگاهی خود نسبت به خداوند را عذر و بهانه قرار ندهند.
دوش دیدم که ملایک درِ میخانه زدند
گِلِ آدم بِسِرشتَند و به پیمانه زدند
ساکنانِ حرمِ سِتْر و عِفافِ ملکوت
با منِ راه نشین بادهٔ مستانه زدند
آسمان بارِ امانت نتوانست کشید
قرعهٔ کار به نامِ منِ دیوانه زدند
جنگِ هفتاد و دو ملت همه را عُذر بِنِه
چون ندیدند حقیقت رَهِ افسانه زدند
شُکرِ ایزد که میانِ من و او صلح افتاد
صوفیان رقص کنان ساغرِ شکرانه زدند
آتش آن نیست که از شعلهٔ او خندد شمع
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
کس چو حافظ نَگُشاد از رخِ اندیشه نقاب
تا سرِ زلفِ سخن را به قلم شانه زدند
 

۱۰:۲۳

بازارسال شده از دکتر سلاجقه جراح عروق
میرزا محمد رضی معروف به میررضی آرتیمانی از شاعران و عارفان مشهور زمان صفویه است که در نیمه دوم قرن دهم هجری قمری در روستای آرتیمان از توابع تویسرکان به دنیا آمد. در ایام جوانی به همدان عزیمت و در آنجا مشغول تحصیل شد و در سلک شاگردان میرمرشد بروجردی درآمد. میررضی به علت شایستگی وافری که داشت زود مورد توجه شاه عباس صفوی قرار گرفت و در جمع منشیان و میرزایان شاه در آمد و به همین دلیل بود که داماد خاندان بزرگ صفوی شد. او در سال ۱۰۳۷ هجری قمری دیده از جهان فرو بست. او را در محل خانقاهش در تویسرکان به خاک سپردند. از او حدود ۱۲۰۰بیت شعر به جا مانده که معروفترین آنها ساقی نامهٔ اوست.
الهی به مستان میخانه‌ات
به عقل آفرینان دیوانه‌ات
به دردی کش لجهٔ کبریا
که آمد به شأنش فرود انّما
به درّی که عرش است او را صدف
به ساقی کوثر، به شاه نجف
به نور دل صبح خیزان عشق
ز شادی به انده گریزان عشق
به رندان سر مست آگاه دل
که هرگز نرفتند جز راه دل
به انده‌پرستان بی پا و سر
به شادی فروشان بی شور و شر
به مستان افتاده در پای خم
به مخمور با مرگ با اشتلم
بشام غریبان، به جام صبوح
کز ایشانست شام و سحر را فتوح

۲۰:۱۴

یارب نظر تو برنگردد برگشتن روزگار سهل است
می گویند:روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید:آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟ مولانا حیرت زده پرسید:مگر تو شراب خوارهستی؟! شمس پاسخ داد:بلی. مولانا:ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!! حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن. در این موقع شب ،شراب از کجا گیر بیاورم؟! به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند. با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت. پس خودت برو و شراب خریداری کن. در این شهر همه مرا میشناسند،چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟! اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم ،نه صحبت کنم و نه بخوابم. مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد. تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد. هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد:"ای مردم!شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است." آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد.مرد ادامه داد:"این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!" سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد:"ای مردم بی حیا!شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید،این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند." رقیب مولوی فریاد زد:"این سرکه نیست بلکه شراب است." شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست. رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت ،دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.آنگاه مولوی از شمس پرسید:برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟ شمس گفت:برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست،تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی،با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند.این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت.پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود

۲۰:۳۹

بازارسال شده از دکتر سلاجقه جراح عروق

IMG_20230227_001425.jpg

۹۹.۶۷ کیلوبایت

۲۲:۰۶

بازارسال شده از سلاجقه
در ایران آیین مرگ و رستاخیز سیاوش «ایزد شهید شوندهٔ گیاهی ایران» با نوروز پیوند خورده‌است؛ به این ترتیب که چند روز پیش از عید، به سوگ سیاوش می‌نشستند و با فرارسیدن نوروز، به جشن و شادی دست می‌زدند؛ چنان‌که گویا سیاوش، زنده شده باشد. آریایی‌ها که وارد منطقه شدند بن مایه‌هایی مانند فروهرها و بازگشت ارواح را با خود آورده و به تدریج آیین خود را با باورهای قبلی رایج در منطقه ادغام نمودند. از جمشید پادشاه مشهور پیشدادی به عنوان بنیان‌گذار این جشن یاد گردیده‌است. از پژوهش‌هایی که در تطبیق نوروز ایرانی و نوروز قبطی (نوروز مصری) و تأثیر و تأثر آن دو، به عمل آمده، بر می‌آید که نوروز ایرانی در زمان داریوش بزرگ و توسط او در مصر رایج گردید. دربارهٔ نوروز و سنت‌های وابسته بدان تا چند دهه قبل منابعی قدیمتر از ایام ساسانیان که به دست نویسندگان مسلمان نوشته شده بود، وجود نداشت. اما با کشف بایگانی‌های دولتی اشکانیان در تاجیکستان معلوم گردید که نوروز در دوران شاهنشاهی اشکانیان و ایامی قدیمتر از دو هزار سال پیش در آغاز بهاران بوده‌است.
در تمام دوران ساسانی نوروز جشن ملی همهٔ ایرانیان به‌شمار می‌رفته‌است. به همین جهت حتی مردمی که پیرو آئین زرتشت نبوده‌اند اما در حوزهٔ حکمرانی ایران زندگی می‌کردند، نیز در آن شرکت داشتند. شواهدی وجود دارد که در دوران ساسانی سال‌های کبیسه رعایت نمی‌شده‌است. روز برگزاری مراسم نوروز در هر دوره ۴ ساله، یک روز از موعد اصلی خود عقب می‌ماند و در نتیجه زمان نوروز در این دوران همواره ثابت نبوده و در فصل‌های گوناگون سال جاری بوده‌است. پنج روز نخست فروردین جشنی همگانی بین عموم مردم بود از اینرو آن را نوروز عامه نامیده‌اند. روز ششم فروردین که جشن نوروز به گونهٔ درباری برگزار می‌شده‌است نوروز بزرگ نام داشته‌است. مجموعهٔ رسم‌های جشن بهاری نوروز با جشن سوری و آتش‌افروزی آغاز می‌شد و پس از برگزاری مراسم سال نو، در روز سیزده فروردین پایان می‌یافته‌است. شرح آیین نوروز و تشریفات وابسته به آن به تفصیل در تاریخ‌نگاری دوران اولیه اسلام آمده‌است، که قدیمی‌ترین سند در این دوره به جاحظ دانشمند سدهٔ سوم هجری تعلق دارد

۵:۲۵

بازارسال شده از دکتر سلاجقه جراح عروق
بهار, فرصتى است, براى تإمل در راز آفرینش و اندیشیدن در شإن و جایگاه بهار از نظرگاه دین. در کشور ما نوروز را جشن مى گیرند, و حضور سبز بهار را به همدیگر تبریک مى گویند, آیا چنین روزى از نظر اسلام, عید است؟ و رفتار مسلمانان در این روز, چگونه باید باشد؟.پیش از اسلام, نخستین روز بهار را عید و جشن ملى به شمار مىآوردند و از آن به ((عید باستانى)) یاد مى کردند.به عقیده بعضى نخستین کسى که از ((نوروز)) تجلیل کرد, و آن روز را عید ملى شمرد, جمشید بود.جمشید بر سراسر جهان تسلط یافت, و سرزمین ایران را آباد کرد, و اسباب کارها و امور, در نوروز براى او تکمیل و موزون گردید, از این رو این روز, آغاز سال عجم گردید.جمشید پسر تهمورث, از شاهان افسانه اى پیش از تاریخ ایران (قبل از مادها) است. روزى که او بر تخت سلطنت نشست, اولین روز بهار بود; آن را ((نوروز)) خواند و جشن گرفت. جمشید مدتى طولانى سلطنت کرد, تا آن که مغرور شد و خود را خداى جهان نامید. سرانجام ضحاک با همکارى و همیارى مردم, او را از سلطنت خلع کرد, و روزى در کنار دریاى چین او را دید, و با اره, دو نیمش کرد و به زندگى سلطه جویانه اش پایان داد.بنا به روایتى, امام صادق(ع) فرمود: ((نوروز, روزى است که خداوند از بندگانش پیمان هایى گرفت که تنها خداى یکتا را بپرستند, و براى او همتا قرار ندهند, و ایمان به رسولان و حجت هاى خدا و امامان(ع) بیاورند, و روزى است که کشتى نوح(ع) بر کوه جودى نشست...))و نیز از آن حضرت نقل شده است که فرمود: ((نوروز همان روزى است که ابراهیم خلیل(ع) بت هاى قومش را ـ که در آن روز براى شرکت در مراسم جشن از شهر خارج شده بودند ـ شکست.))

۷:۰۹

بازارسال شده از سلاجقه
آل عمرانشَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ وَالْمَلَائِكَةُ وَأُولُو الْعِلْمِ قَائِمًا بِالْقِسْطِ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُﺧﺪﺍ ﻛﻪ ﺑﺮﭘﺎﺩﺍﺭﻧﺪﮤ ﻋﺪﻝ ﻭ ﺩﺍﺩ ﺍﺳﺖ، ﮔﻮﺍﻫﻲ ﻣﻲ‌ﺩﻫﺪ ﻛﻪ ﻫﻴﭻ ﻣﻌﺒﻮﺩی ﺟﺰ ﺍﻭ ﻧﻴﺴﺖ ﻭ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﻭ ﻋﺎﻟﻤﺎﻥ ﺭﺍﺳﺘﻴﻦ ﻫﻢ ﮔﻮﺍﻫﻲ ﻣﻲ‌ﺩﻫﻨﺪ. ﺑﻠﻪ، ﺟﺰ ﺍﻭ ﻣﻌﺒﻮﺩی ﻧﻴﺴﺖ. ﺍﻭ ﺷﻜﺴﺖ‌ﻧﺎﭘﺬﻳﺮِ ﻛﺎﺭﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ. (١٨)

۱۰:۳۳

بازارسال شده از سلاجقه

images.png

۷.۲۳ کیلوبایت

شهادت جانسوز حضرت علی مولی الموحدین پیشاپیش تسلیت باد

۷:۲۴

بازارسال شده از سلاجقه
متن جوشن کبیر

۷:۱۸

بازارسال شده از سلاجقه

34113.pdf

۶۷۸.۰۱ کیلوبایت

۷:۱۸

بازارسال شده از سلاجقه
thumnail

۱۶:۲۶

بازارسال شده از سلاجقه جراح عروق تهران رفسنجان

IMG_20240403_173649_956.jpg

۱۹.۳۷ کیلوبایت

۱۶:۵۸

بازارسال شده از سلاجقه
قاآنی در ۱۲۲۳ قمری در شیراز و در خانواده‌ای با ریشه ایل زنگنه کرمانشاه، چشم به جهان گشود. در هفت سالگی یتیم گردید و تحصیلات مقدماتی را در همان شیراز فرا گرفت و در اوایل جوانی عازم مشهد شد تا در آنجا به ادامه تحصیل بپردازد و میدان تازه‌ای برای کسب معاش پیدا کند. پدر قاآنی، گلشن کرمانشاهی است و برادرزاده‌اش هم آیت‌الله میرزا محمدتقی شیرازی مشهور به میرزای دوم شیرازی است. پسر قاآنی نیز شاعری با تخلص «سامانی» بوده که در ۱۲۸۵ ق از دنیا رفته‌است.
قاآنی در ادبیات عرب و فارسی مهارت کافی یافت و به حکمت نیز علاقه سرشاری داشت و می‌توان گفت شهرت شاعری او لطمه به شهرت او به عنوان یک حکیم دانشمند زده‌است. در حکمت او را همپایه ملاصدرا و حاج ملاهادی سبزواری و در شرعیات مرتضی انصاری شمرده‌اند. از این رو فتحعلی‌شاه او را «مجتهدالشعراء» لقب داد و محمدشاه نیز قاآنی را «حسان‌العجم» می‌خواند، زیرا آنچنان در قصیده سرایی توانایی داشت که مایهٔ شگفتی خوانندگان بود. این شعر از قصائد اوست در عید فطر

عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت
صد شکر که این آمد و صد شکر که آن رفت
این با طرب و خرمی و فرخی آمد
وان با کرب و محنت و رنج و مرضان رفت
ایام نشاط و طرب و خرمی آمد
هنگام بساط شغب و زرق و فسان رفت
لاحول‌کنان آمد تا خانه ز مسجد
عابد که به مسجد ز سوی خانه دوان رفت
ما هم چله سازیم دگر با می و معشوق
سی روزه به دریوزه انیمان‌که زیان رفت

۷:۳۸