پست ها رو بفرستید برای دوستاتوناینجور ما هم انرژی میگیریم و فعالیتمون زیاد میشه
۵:۰۹
#ارسالی
سلام ادمين فعال مرسي بابت چنل خوبت من خيلي از داستانام توي اين گروه هست و خب اين يكي دقيقا همين امروز برام اتفاق افتادهاول اينو بگم ك اصلا انسان تخيلي اي نيستم و راستشو بخوايد بيشتر منطقيم و سعي ميكنم هرچيزي رو نپذيرم و طي چند مدته موارد غير طبيعي جالبي برام رخ ميدهاولش از لوازم ارايشم شروع كردساك ارايشيمو اورده بودم تو سالن ك جلو اينده قدي ارايش كنم شروع كردم وسايل مورد نيازمو از ساك خارج كردن ك ديدم عه پودر فيكسم نيس و قشنگ يادمه من همه جاي ساكو جستجو كردم بعد ك ديدم نيس فك كردم يادم رفته از اتاق خارجش كنم و رفتم تو اتاق ك ببينم كجاس دقيقا و بخدا قسم ميخورم وقتي برگشتم پودر فيكسم سر و ته كنار ساك ارايشم و دقيقااا در معرض ديد بود يني حتي طوريم نبود ك بگم شايد نديدمش ك رفتم دنبالش گشتم و مهم تر از همه قشنگ يادم بود ك اصلا من چيزي تو شمايل پودر فيكسم نديده بودم و اينكه يهو پيداش شد دقيقا كنار ساكم و كاملا توي ديد ، شوكم كرد و حتي به مامانم گفتم و گف شايد خودت گذاشتي يادت نيست اما نكتش اينجاس من حافظه تصويري بشدت بالايي دارم و هرچيزيو جايي بذارم يادم ميمونه براي همين تو اوج نا مرتبيه اتاقم هميشه وسيله هامو پيدا ميكنمخلاصه اين موضوع تموم شد تا اينكه همين امروز عصر وقتي تو خونه تنها بودم موقع غروب بود و طبق معمول داشتم حاضر ميشدم برم بيرون و تنهاي تنها بودم و هي داشتم تو فكرم براي خودم اهنگ ميخوندم و خونه عاري از هرگونه صدايي بود يني همه وسايل صوتي مثل تلويزيون راديو اسپيكر باند و... همه خاموش بود . من تو سكوت مطلق داشتم با تمركز ارايش ميكردم ك بخدا از تو اتاق خودم صداي باز شدن كمد اتاقمو شنيدم و دقيقا صدا ، صداي باز شدن كمد من بود! انقد اون لحظه يهو ترس به جونم افتاد و تعجب ميكردم از اينكه من حتي به موضوعاي ماورايي لاعقل براي تو اون تايم ،فكرم نميكردم ك بگم تخيلم بوده و صدا زاييده ذهنم بوده با ارامش داشتم ارايش ميكردم ك با دقت و قشنگ دقيق خودم صدا رو شنيدم و طوري واضح بود ك اول فك كردم يكي خونس انقد ترسيدم سريع با مادرم تماس گرفتم و بعدم از خونه خارج شدم.
@scarystory
سلام ادمين فعال مرسي بابت چنل خوبت من خيلي از داستانام توي اين گروه هست و خب اين يكي دقيقا همين امروز برام اتفاق افتادهاول اينو بگم ك اصلا انسان تخيلي اي نيستم و راستشو بخوايد بيشتر منطقيم و سعي ميكنم هرچيزي رو نپذيرم و طي چند مدته موارد غير طبيعي جالبي برام رخ ميدهاولش از لوازم ارايشم شروع كردساك ارايشيمو اورده بودم تو سالن ك جلو اينده قدي ارايش كنم شروع كردم وسايل مورد نيازمو از ساك خارج كردن ك ديدم عه پودر فيكسم نيس و قشنگ يادمه من همه جاي ساكو جستجو كردم بعد ك ديدم نيس فك كردم يادم رفته از اتاق خارجش كنم و رفتم تو اتاق ك ببينم كجاس دقيقا و بخدا قسم ميخورم وقتي برگشتم پودر فيكسم سر و ته كنار ساك ارايشم و دقيقااا در معرض ديد بود يني حتي طوريم نبود ك بگم شايد نديدمش ك رفتم دنبالش گشتم و مهم تر از همه قشنگ يادم بود ك اصلا من چيزي تو شمايل پودر فيكسم نديده بودم و اينكه يهو پيداش شد دقيقا كنار ساكم و كاملا توي ديد ، شوكم كرد و حتي به مامانم گفتم و گف شايد خودت گذاشتي يادت نيست اما نكتش اينجاس من حافظه تصويري بشدت بالايي دارم و هرچيزيو جايي بذارم يادم ميمونه براي همين تو اوج نا مرتبيه اتاقم هميشه وسيله هامو پيدا ميكنمخلاصه اين موضوع تموم شد تا اينكه همين امروز عصر وقتي تو خونه تنها بودم موقع غروب بود و طبق معمول داشتم حاضر ميشدم برم بيرون و تنهاي تنها بودم و هي داشتم تو فكرم براي خودم اهنگ ميخوندم و خونه عاري از هرگونه صدايي بود يني همه وسايل صوتي مثل تلويزيون راديو اسپيكر باند و... همه خاموش بود . من تو سكوت مطلق داشتم با تمركز ارايش ميكردم ك بخدا از تو اتاق خودم صداي باز شدن كمد اتاقمو شنيدم و دقيقا صدا ، صداي باز شدن كمد من بود! انقد اون لحظه يهو ترس به جونم افتاد و تعجب ميكردم از اينكه من حتي به موضوعاي ماورايي لاعقل براي تو اون تايم ،فكرم نميكردم ك بگم تخيلم بوده و صدا زاييده ذهنم بوده با ارامش داشتم ارايش ميكردم ك با دقت و قشنگ دقيق خودم صدا رو شنيدم و طوري واضح بود ك اول فك كردم يكي خونس انقد ترسيدم سريع با مادرم تماس گرفتم و بعدم از خونه خارج شدم.
@scarystory
۱:۱۳
#ارسالی سلام این داستان مال مادربزرگمه که الان فوت شدنمامان بزرگم همیشه نون میپخته و یه تنور هم داشته که گاهی وقتا بعضی همسایه ها میومدن باهاش نون یا کلوچه ای چیزی میپختنیه روز که تو خونه بوده میشنوه یکی از همسایه های دیوار به دیوارش داره صداش میکنهدیوار هاهم اون قدیما از این کاهگل ها بود دیگهخلاصه میره حیاط میگه بله فلانی(من اسم اون همسایمشو یادم نیست)اونم میگه میخام بیام نون بپزم مادربزرگم هم میگه باید تنور رو روشن کنم برو یه نیم ساعت دیگه بیا که همسایش نه گذاشت نه برداشت گفت نه همین الان باز مامان بزرگم گفت گفتم که باید روشنش کنم موتو که آتیش نزدن خودم صدات میکنم اینبار زنه یه جوری صحبت میکنه که ته دل مادربزرگم خالی میشه... از دیوار که میخواسته بیاد بالا دستاشو که میبینه انگار دستای گرگ و انسان با هم ترکیب شدن و سوخته بود و تاول داشت... تا اینو میبینه میدوه تو خونه و درو میبنده و چهار قل میخونه و کلی صلوات میفرستهبعد نیم ساعت ، یک ساعت میره میبینه خبری نیست فرداش میره دم خونه همون همسایشون داستان رو براش تعریف میکنه اونم میگه اصلا من دیروز خونه نبودم که بخام بیام نون بپزمبعدش دیگه مامان بزرگم یه چند روزی حالش بد بود سر این اتفاق اما خب خداروشکر آسیبی ندید یا بهتر بگم آسیبی بهش نرسوند اون چیزی که دیده...
@scarystory
@scarystory
۱:۱۳
#ارسالی
داستان شروع میشه از چند ساله پیش که ما (من و مامان و بابام) یه خونه تو پاسداران تهران خریدیم چند تا خیابون بالا تر از خونه ی ما یه ساختمون بزرگی هست که میگن خونه ی جناس کسانی که تو پاسداران ساکن هستند باید بلد باشن سر در ساختمون مجسمه ی بزرگ شیطان و فرشته هستش و خودشم قدیمی و قله ماننده.... جلوی ساختمونم یه باغه برگ هس... د طبقه همکف همیشه یه چراغروشنه ... تمام خونه های اطراف اون ساختمونم سر درشون قران نوشته... چون این ساختمون چند تا خیابون بالا تر بود ما بهش اهمیتی ندادیم و خونه جدیدمون و خریدیم...اولایل چیزی احساس نمیشد یا چیزی نمیدیدم...ولی بعد چند ماه همیشه از اتاقای دیگه صدای حرف زدن دوتا زن با هم میومد طوری که انگار دارن میخندن..ولی مامانم میگفت صدا از خونه همسایس...این صداها خیلی زیاد تو خونه میپیچید من معمولا روزی 2 بار صداشونو میشنیدم یهروزی که مامان بابام برای مهمونی که با ددوستاشون داشتن از خونه رفتن من مجبورم شدم خونه تنها بمونم برای همین ز زدم دختر خالم اومد خونمون غروب بود هوا زیاد تاریک نشده بود من و دختر خالم شروع کردیم به فیلم دیدن و حرف زدن تا اینکه دختر خالم گفت میره یه چیزی درس کنه برای شام بخوریم منم قبول کردم مشغول تماشا کرن فیلمم شدم که یهو احساس کردم یکی پشت سرم پاشو سر میده رو زمین و راه میره گفتم هلن پاتو سر نده میوفتیا که یهو هلن گفت :من که راه نرفتم اصلا. فکر کردم میخواد منو اذیت کنه چند دقیقه گذشت یهو یکی تو گوشم یه چیزی مثل صدای هآآآ شنیدم انگار یکی خیلی سریع هآآآ کرد و رفت گفتم اه نکن مرض داری مگه هلن گفت چته من که کاری نکردم بهش گفتم چی شده اولش خندید و باور نکرد ولی وقتی ترس و تو چشام دید گفت بسم الله بگو چیزی نیس دلشوره داشتمم و مدام بسم الله میگفتم اون شب تموم تا وقتی که میخواستم بخوابم چیزی نشد و اتفاقی نیفتاد منم فراموشش کردم ....اما وقتی داشتم میخوابیدم احساس کردم دسته یکی روی شونمه و شونمو اروم فشار میده فکر کردم هلنه برگشتم ولی هلن نزدیک من نخوابیده بود خیلی ترسیدم قلبم واقعا تند تند میزد پتو رو کشیدم سرم که دباره یکی تو گوشم گفت هآآآآآآ گرمای نفسش رو گوشم حس میشد تند تند صلوات میفرستادم و بسم الله میگفتم.. گوشیمو که همیشه زیر بالشم میزارم برداشتم تا با اس دادن به دوستم سرگرم شم و فراموشش کنم ولی وقتی براش تعریف کردم بهم گفت برم یه قران بردارم بزارم بالای سرم و ایت الکرسی بخونم. از ترس نمیتوستمم تکون بخورم فقط دلم میخواس زود صب بشه... این اتفاق برامم بار ها تکرار شد حتی بعضی وقتا روی بدنم بدون دلیل کبودی های جزئی و خیلی خفیف میدیدم ولی تا مدت زیادی به مادر و پدرم چیزی در مورد این مسائل نمیگفتم ...از این خونه خیلی ترسیده بودم و خیلی نگران بودم اتفاقی برامون نیفته ..... اما در نهایت با اینکه هنوز از این موجودات میترسم و هر باری که احساسشون میکنم واقعا عصبی و نگران میشم اسیبی به من و خانوادم نزدن ....
@scarystory
داستان شروع میشه از چند ساله پیش که ما (من و مامان و بابام) یه خونه تو پاسداران تهران خریدیم چند تا خیابون بالا تر از خونه ی ما یه ساختمون بزرگی هست که میگن خونه ی جناس کسانی که تو پاسداران ساکن هستند باید بلد باشن سر در ساختمون مجسمه ی بزرگ شیطان و فرشته هستش و خودشم قدیمی و قله ماننده.... جلوی ساختمونم یه باغه برگ هس... د طبقه همکف همیشه یه چراغروشنه ... تمام خونه های اطراف اون ساختمونم سر درشون قران نوشته... چون این ساختمون چند تا خیابون بالا تر بود ما بهش اهمیتی ندادیم و خونه جدیدمون و خریدیم...اولایل چیزی احساس نمیشد یا چیزی نمیدیدم...ولی بعد چند ماه همیشه از اتاقای دیگه صدای حرف زدن دوتا زن با هم میومد طوری که انگار دارن میخندن..ولی مامانم میگفت صدا از خونه همسایس...این صداها خیلی زیاد تو خونه میپیچید من معمولا روزی 2 بار صداشونو میشنیدم یهروزی که مامان بابام برای مهمونی که با ددوستاشون داشتن از خونه رفتن من مجبورم شدم خونه تنها بمونم برای همین ز زدم دختر خالم اومد خونمون غروب بود هوا زیاد تاریک نشده بود من و دختر خالم شروع کردیم به فیلم دیدن و حرف زدن تا اینکه دختر خالم گفت میره یه چیزی درس کنه برای شام بخوریم منم قبول کردم مشغول تماشا کرن فیلمم شدم که یهو احساس کردم یکی پشت سرم پاشو سر میده رو زمین و راه میره گفتم هلن پاتو سر نده میوفتیا که یهو هلن گفت :من که راه نرفتم اصلا. فکر کردم میخواد منو اذیت کنه چند دقیقه گذشت یهو یکی تو گوشم یه چیزی مثل صدای هآآآ شنیدم انگار یکی خیلی سریع هآآآ کرد و رفت گفتم اه نکن مرض داری مگه هلن گفت چته من که کاری نکردم بهش گفتم چی شده اولش خندید و باور نکرد ولی وقتی ترس و تو چشام دید گفت بسم الله بگو چیزی نیس دلشوره داشتمم و مدام بسم الله میگفتم اون شب تموم تا وقتی که میخواستم بخوابم چیزی نشد و اتفاقی نیفتاد منم فراموشش کردم ....اما وقتی داشتم میخوابیدم احساس کردم دسته یکی روی شونمه و شونمو اروم فشار میده فکر کردم هلنه برگشتم ولی هلن نزدیک من نخوابیده بود خیلی ترسیدم قلبم واقعا تند تند میزد پتو رو کشیدم سرم که دباره یکی تو گوشم گفت هآآآآآآ گرمای نفسش رو گوشم حس میشد تند تند صلوات میفرستادم و بسم الله میگفتم.. گوشیمو که همیشه زیر بالشم میزارم برداشتم تا با اس دادن به دوستم سرگرم شم و فراموشش کنم ولی وقتی براش تعریف کردم بهم گفت برم یه قران بردارم بزارم بالای سرم و ایت الکرسی بخونم. از ترس نمیتوستمم تکون بخورم فقط دلم میخواس زود صب بشه... این اتفاق برامم بار ها تکرار شد حتی بعضی وقتا روی بدنم بدون دلیل کبودی های جزئی و خیلی خفیف میدیدم ولی تا مدت زیادی به مادر و پدرم چیزی در مورد این مسائل نمیگفتم ...از این خونه خیلی ترسیده بودم و خیلی نگران بودم اتفاقی برامون نیفته ..... اما در نهایت با اینکه هنوز از این موجودات میترسم و هر باری که احساسشون میکنم واقعا عصبی و نگران میشم اسیبی به من و خانوادم نزدن ....
@scarystory
۱:۱۴
#ارسالی سلام دوستان عزیزبنده امیر حسین هستم از شیرازدوستان بار اولمه داستان مینویسم البته داستان که چه خاطره و تجربهغلط املایی داشتم به بزرگی خودتون ببخشید
خوب شروع داستانما تو یکی از روستاهای دورافتاده و عقب افتاده شیراز زندگی میکنیم کسایی که شیرازی ان بهشون میگمدوستان یه قبرستون داریم ما ۵۰۰متر با روستامون فاصله داره و ۵۰ متر اونطرف تر یه ویلا هست (شاید بگی ویلا تو روستا دور افتاده اونم بیرون از روستا) آره دوستان این ویلا قبلاً روستای ما خان خانی بوده و برای خان روستامون هست صاحب آن خانه فوت شدن و ویلا به همسرشون به ارث رسیده و همسرشون هم ۵۰ هکتار زمین کشاورزی داره و خودش هم ۴ماه خارجه ۱۰ روز شیراز همون روستاو منم نگهبان منزل بودم خوب امید وارم تا اینجا اصل و ریشه منظور داستان فهمیده باشیدشبا شام میخوردم و میرفتم ویلا برای نگهبانی من اقرار نمیکنم نترس هستم ولی بگی نگی ترس داشتم وقتی میرفتم راه خاکی بود یعنی یه دونه سنگ پیدا نمیکردی وقتم میرفتم یهو یه سنگ میخورد به موتورم نه سنگ بزرگ مثل سنگی که از زیر لاستیک در میرهمن اهمیت نمیدام میرفتم ویلا چراغ ها روشن بودن و من تا ساعت ۱۱ بیدار بودم بعد میخوابیدم صدای سگ میومد در عوضی که من یه سگ داشتم اونم صداش از پشت گوشی میشناختمصدای شکسته شدن شاخه درختان میومد درعوضی که وسط تابستون باد نبودصدای گربه میومد در عوضی که هیچی اون افراد نبود چون اگه گربه بود سگ وا نمیستاد نگاه کنه خلاصه عادی بود تا اینکه یه شب آزار و اذیت ها شدید شد و من اونشب نگهبانی حس شدید بدی داشتم. دیدم صدای سگ دوتا شد اومدم بیرون دیدم فقط سگ خودم صدا میده داره زور میاره به یه جا هرچی نگاه کردم چیزی نبود بعد همون شب تا صبح تابستون هوا تقریبا خنک بود ساعت ۲ شب شدیم گرمم شده بود به قدری که یه چفیه داشتم فقط عرق خشک میکردم کولر روشن کردم بدتر بود آب میخوردم بدتر بود فقط عرق میریختم و حس میکردم آتیش کنارم روشنه خلاصه صبح شد و من هیچ آثار و اثری از دیشب ندیدم شب بعدش خواب دیدم که من یه شب قبل اینکه خواب ببینم شام داخل ویلا خوردم و داخل پادری که ما بهش میگیم پاشک خونه منقل و ذغال گذاشته بودم و کباب درست میکردم نگو آسیب جدی به جن ها وارد نشده بوده فقط از گرما تا صبح زجر کشیدن چون منم دیگه منقل و از اونجا بر نداشتم خلاصه اومدن به خوابم که چرا فلان کار میکنی چرا دیشب اون کار کردی شانس آوردی تاج دار ما دلش بحالت سوخت و گرنه قصد کشتنت داشتیم...
@scarystory
خوب شروع داستانما تو یکی از روستاهای دورافتاده و عقب افتاده شیراز زندگی میکنیم کسایی که شیرازی ان بهشون میگمدوستان یه قبرستون داریم ما ۵۰۰متر با روستامون فاصله داره و ۵۰ متر اونطرف تر یه ویلا هست (شاید بگی ویلا تو روستا دور افتاده اونم بیرون از روستا) آره دوستان این ویلا قبلاً روستای ما خان خانی بوده و برای خان روستامون هست صاحب آن خانه فوت شدن و ویلا به همسرشون به ارث رسیده و همسرشون هم ۵۰ هکتار زمین کشاورزی داره و خودش هم ۴ماه خارجه ۱۰ روز شیراز همون روستاو منم نگهبان منزل بودم خوب امید وارم تا اینجا اصل و ریشه منظور داستان فهمیده باشیدشبا شام میخوردم و میرفتم ویلا برای نگهبانی من اقرار نمیکنم نترس هستم ولی بگی نگی ترس داشتم وقتی میرفتم راه خاکی بود یعنی یه دونه سنگ پیدا نمیکردی وقتم میرفتم یهو یه سنگ میخورد به موتورم نه سنگ بزرگ مثل سنگی که از زیر لاستیک در میرهمن اهمیت نمیدام میرفتم ویلا چراغ ها روشن بودن و من تا ساعت ۱۱ بیدار بودم بعد میخوابیدم صدای سگ میومد در عوضی که من یه سگ داشتم اونم صداش از پشت گوشی میشناختمصدای شکسته شدن شاخه درختان میومد درعوضی که وسط تابستون باد نبودصدای گربه میومد در عوضی که هیچی اون افراد نبود چون اگه گربه بود سگ وا نمیستاد نگاه کنه خلاصه عادی بود تا اینکه یه شب آزار و اذیت ها شدید شد و من اونشب نگهبانی حس شدید بدی داشتم. دیدم صدای سگ دوتا شد اومدم بیرون دیدم فقط سگ خودم صدا میده داره زور میاره به یه جا هرچی نگاه کردم چیزی نبود بعد همون شب تا صبح تابستون هوا تقریبا خنک بود ساعت ۲ شب شدیم گرمم شده بود به قدری که یه چفیه داشتم فقط عرق خشک میکردم کولر روشن کردم بدتر بود آب میخوردم بدتر بود فقط عرق میریختم و حس میکردم آتیش کنارم روشنه خلاصه صبح شد و من هیچ آثار و اثری از دیشب ندیدم شب بعدش خواب دیدم که من یه شب قبل اینکه خواب ببینم شام داخل ویلا خوردم و داخل پادری که ما بهش میگیم پاشک خونه منقل و ذغال گذاشته بودم و کباب درست میکردم نگو آسیب جدی به جن ها وارد نشده بوده فقط از گرما تا صبح زجر کشیدن چون منم دیگه منقل و از اونجا بر نداشتم خلاصه اومدن به خوابم که چرا فلان کار میکنی چرا دیشب اون کار کردی شانس آوردی تاج دار ما دلش بحالت سوخت و گرنه قصد کشتنت داشتیم...
@scarystory
۱:۱۴
#ارسالی #پارت_اول سلام این داستان چند سال پیش برای خودم اتفاق افتادمن مهندس موتور کشتی هستم، کار ما طوری هست که گاهی ساعتها در تنهایی شب و نیمه شب در موتور خانه کار میکنیم، در حالیکه صدها مایل از ساحل دوریم درست وسط اقیانوس، یعنی در شعاع صدها کیلومتری ما آن وقت شب هیچ بنی بشری بیدار نیست.داستان من که در طول دوران چندین ساله کاریم فقط یک بار برایم اتفاق افتاد از آنجایی شروع شد که دم غروب افراد تعطیل شدند و من مامور شدم تا موتور خانه کشتی را در حالت اصطلاحا UMSقرار دهم(یعنی کنترل خودکار و نظارت از کابین شخصی) من چون کار داشتم چند ساعتی اضافی کار کردم و بعد آماده شدم تا موتور خانه را در حالت UMS قرار دهم.برای این امر باید چند کار را انجام میدادم و بعد به پل فرماندهی تلفن میزدم و اطلاع میدادم و بعد به کابین شخصی خود میرفتم، یکی از این کار ها این بود که باید یک شیر مخصوص تانک هوا را باز میکردم و تانک را از هوا تخلیه میکردم، این کار را کردم ولی چون مدتی تخلیه کامل هوا طول میکشید و هوا به مناسبت حضور در نزدیکی خط استوا در اقیانوس هند به شدت گرم بود به اتاق کنترل که همیشه خنک هست برگشتم تا تخلیه هوا که از طریق آلارم هشدار اطلاع داده میشود تکمیل گردد. چند دقیقه ای در اتاق کنترل ماندم تا آلارم هشدار به صدا در آمد و بعد رفتم تا شیر تخلیه تانک را ببندم و کمپرسور هوا را خاموش کنم اما به محض رسیدم متوجه شدم که شیر تخلیه بسته هست در حالیکه من چند ساعتی بود که تنها بودم و این باعث تعجب من شد، به بیخیالی زدم و با خود فکر کردم شاید کار خودم بوده ولی به شدت مشکوک و متعجب شدم، کارم را تمام کردم و به کابین خود رفتمچند روز بعد دوباره بعد از اتمام روز کاری باز من اضافه کار ماندم و پاسی از شب گذشته بود.در حالیکه درگیر لوازم یدکی تقلبی بودم که باعث اصلی مشکل بود(تحریمها دو سه سالی بود که شروع شده بود) و از شدت عصبانیت و خستگی و ناامیدی به زمین وزمان در تنهایی خود فحشهای ناجور میدادم از کارگاه موتور خانه خارج شدم.در ورود و خروج کارگاه در مجاورت دیگ بخار کشتی قرار داشت و من بعد از خروج بعد از چند قدمی حدودا در سمت مقابل دیگ بخار قرار گرفته بودم و مشغول فحاشی به باعث و بانی این مشکلات بودم که از کنار چشمم شخصی را با لباس کار خودمان دیدم که از در کارگاه خارج شد.بسیار تعجب کردم و اول فکر کردم از ملوانان عرشه هست که این موقع شب برای کاری آمده، چند فحش آب دار در دل خود به او دادم که بدون اجازه در این موقع شب که کار تعطیل هست وکسی در موتور خانه نیست، وارد موتور خانه شده(ورود و خروج افراد غیر از افراد موتور خانه به موتور خانه باید با اجازه باشد) اما بعد حس کردم که اصلا این شخص که پشتش به من بود را نمیشناسم (چون چند ماهی بود که در آن کشتی کار میکردم و همه افراد عرشه و کشتی را از کاملا میشناختم)کمی تعجب کردم و یک لحظه به او نگاه کردم که به آرامی به طرف پشت دیگ بخار میرفت، و سرم را پایین انداختم و دوباره به فکر فرو رفتم که چرا او را نمیشناسم،بله او غریبه بود و آنهم در آن شب وسط اقیانوس مواج به شدت من را به خوف انداخت، دوباره به او نگاه کردم، مردی مو مشکی با لباس کار آبی موتورخانه که هیچ او را بعد از چند ماه حضور در کشتی نمیشناسم به آرامی از در خروج کارگاه بیرون آمده بود و به سمت پشت دیگ بخار در حرکت بود، یک لحظه پلک زدم و همین که چشم گشودم او غیب شده بود!!!! غیر ممکن بود شخصی در یک آن در آن فضای محدود و باز گم گور شود ولی او شد، به شدت ترسیدم و یاد خاطره چند روز قبل افتادم!!!! با سرعت به طرف اتاق کنترل فرار کردم، سعی کردم در را قفل کنم اما قفل لعنتی خراب بود به طرف صندلی خودم را پرت کردم و تلفن را برداشتم تا کمک بخواهم.اما بعد فکر کردم که چه بگویم، آیا مرا مسخره نمیکنند و متهم به دروغگویی یا توهم و یا ترسو بودن نمیشوم؟؟؟؟ لذا باز گوشی تلفن را گذاشتم وهمزمان شروع به خواندن آیت الکرسی و هر سوره ای که بلد بودم کردم و مدام نام مولا امیرالمؤمنین را صدا میزدم چون شنيده بودم که اجنه از نام مولا وحشت دارند. @scarystory
۱:۱۵
#ارسالی #پارت_دوم مردد مانده بودم که چه کنم، از ترس به صندلی میخ کوب شده بودم و جرات نگاه کردن پشت پنجره را هم نداشتم، تصمیم گرفتم تا صبح همانجا بمانم،یکی دو ساعتی گذشت و من مدام به خواندم ادعیه مشغول بودم تا اینکه گرفتار احساس قضای حاجت شدم، اما باز مقاومت کردم چون حتی میترسیدم از جایم بلند شوم تا این که به مثانه ام فشار شدیدی وارد شد و دیدم چاره ای ندارم لذا تصمیم گرفتم از آنجا فرار کنم. به سرعت فاراد کردم و پشت سرم را هم نگاه نکردم، سرم را پایین انداخته بودم و بدون درآوردن کفش کار و پوشیدن دمپایی چند ده پله را با سرعت پیمودم و خودم را در کابین پرت کردم و در را بستم.از ترس داشتم میمردم، ساعتی پیش مردی غیر عادی را دیدم با موهای مشکی که ناگهان بطور غیر عادی در مقابلم غیب شده بود....ادامه در بعد اگر دوستان به داستانم علاقه داشتند(این داستان واقعی است و برای خودم اتفاق افتاده)فردا صبح در حالی که هنوز ترس در وجودم زوزه میکشید سر کارم آمدم، همه مشغول صحبت از هر دری بودند و منتظر مهندس دوم تا کار روزانه هر شخص را مشخص کندمردد بودم راجع به دیشب چیزی بگویم یا نه، در نهایت خجالت کشیدم و دم بر نیاوردم، اما آن روز و روزهای بعد نه به سمت دیگ بخار و طبقات مجاور آن میرفتم و نه جرئت رفتن به طبقات پایین موتر خانه برای انجام بررسی ها و بازدیدهای معمول از دستگاهها را داشتم و نه دیگر با وجود مشکلات فنی زیاد اضافه کار میماندم، تا ایران حداقل دو هفته راه بود و من مردد مانده بودم چه بکنمتا اینکه یک روز نزدیکیهای ظهر که برای استراحت به اتاق کنترل آمدم اتفاقی دیدم یکی از بچه ها با بقیه درمورد گذشتهنه چندان دور و عجیب این کشتی صحبت میکند که گویا چند وقت قبل از ورود تیم ما به کشتی حداقل دو تیم پشت سر هم را با فاصله زمانی کوتاه از هم بخاطر مسائل ماورا الطبیعه با اصرار تمامی خدمه از ناخدا و سر مهندس تا پایین ترین رده ملوانان پیاده کرده اند.بعد هم گویا پای امام جمعه وقت بوشهر و دعا نویس و این مسائل به کشتی باز شده و گویا با آمدن آنها و کارهایی که کرده اند مشکلات علی الظاهر مرتفع شده است.من که با شنیدن این داستان جرعت پیدا کرده بودم بلافاصله اتفاقی که چند شب پیش برایمافتاده بود را برای بقیه عنوان کردم، ابتدا با انکار آنها مواجه شدم اما آن همکارم که اتفاقا آدم درست و حسابی بود و اهل دروغ و دونگ هم نبود به من گفت (لباس کار طرف سفید بود مگه نه؟؟؟) من از این حرفش تعجب کردم ولی بعد چند لحظه فکر کردم و گفتم نه آبی بود، همکارم کمی چشمانش گرد شد و بعد گفت( موهاش که وزوزی و بور بود دیگه) من هم با یک لحظه فکر گفتم نه موهای مشکی لخت و مرتبی داست، با این حرفم همکارم که گویا از زیر و بم این ماجرا کاملا مطلع بود با چشمان از حدقه در آمده از تعجب و ترس به بقیه گفت (مثل اینکه خبرایی هست) بله او داشت با آن سولات انحرافی صداقت من را میسنجیدبعد از این قضیه بچه ها روی یک مقوای بزرگ آیت الکرسی را بزرگ نوشتند و به در purifier room چسباندند و من هم دیگر چیز خاصی ندیدم ولی از اضافه کار ماندن و رفتن به طبقات اطزاف دیگ بخار همچنان پرهیز میکردمحال چه اتفاقی در ابتدا برای تیم اول افتاده بود را که از چند نفر شنیدم برایتان میگویم:اولین حادثه برای هم دوره ای من که اهل مازندران است اتفاق افتاده بود، که بیشترش را فراموش کرده ام ولی در یکی از موارد به گفته خودش هنگامی که به تنهایی در حال کار در کارگاه کشتی بوده و پشتش به در ورود و خروج بوده ناگهان از پشت سرش یک لوله آهنی بزرگ به طرفش پرتاب میشود که از کنار گوشش رد شده و به دیواره کارگاه برخورد میکندبلافاصله او بر میگردد تا عامل این شوخی مسخره را پیدا کند ولی کسی را نمیبیند، لذا با خود فکر میکند که لابد طرف به سرعت از کارگاه فرار کرده، لذا به سرعت به طرف در کار گاه میرود و در خروجی سایه فردی را میبیند که از راه پله پشت دیگ بخار به طبقه بالا در حال رفتن استاو به سرعت به تعقیب شخص مورد نظر میپردازد و به چند متری او( که لباس کاری مثل ما تنش بوده) میرسد که ناگهان شخص به پشت یک تانک میپیچد، هم دوره ای من که از گیر انداختن آن شخص خوشحال بوده هم به پشت تانک که بن بست بوده می پیچد ولی با ناباوری هیچ چیز آنجا نمیبیند که اینجا ترس بر او مستولی شده و فرار را بر قرار ترجیح میدهد، وقتی به بقیه میرسد حالت غش به او دست میدهد و بعد از به هوش آمدن واقعه را تعریف میکند که کسی در ابتدا باور نمیکند...
@scarystory
@scarystory
۱:۱۵
#ارسالی #پارت_آخر مدت اندکی بعد حادثه ای عجیب برای مهندس برق می افتد بدین نحو که یکی از افراد کشتی را در نزدیکی کابین خود میبیند و بعد به طبقه بالا میرود و همان شخص را در اتاق خود میبیند و از او میپرسد که چطور زودتر از او از پایین خود را به بالا رسانده که در کمال تعجب آن شخص میگوید کاه اصلا پایین نبوده، اینجاست که مهندس برق از ترس غش میکند و گویا چند حادثه دیگر هم اتفاق می افتد که در نهایت بخاطر وحشت زیادی خدمه کشتی به سرعت آنها را پیاده میکنند(در شبهای آخر تمامی خدمه در یک مکان شبها میخوابیدند و از هم دور نمیشدند) حال اگر علت وقوع این پدیده را از من بپرسید جوابم به شما حضور خدمه هندی و پاکستانی هستدر واقع با شروع تحریم ها خدمه خارجی به تدریج حذف شدند که با ظهور این حوادث انطباق دارد و تا جایی که خاطرم هست خدمه هندی و پاکستانی بعضا با خود ادعیه و اورادی برای خود می اوردند تا گره گشای کارشان باشدمن از اعمال خارق عادت آنها در کشتی زیاد شنیده بودم که مثلا با یک ورد مشکل دستگاه پیچیده ای را حل میکردند و از این موارد....و خودم هم شاهد بودم که در یک کشتی که سر مهندس پاکستانی داشتیم او که مسلمان هم بود با خود دعایی را که روی یک تکه مقوا نوشته شده بود آورده بود و در اتاق کنترل نصب کرده بود و وقتی از او دلیلش را پرسیدیم گفت برای دفع بلا از خود و دستگاههای کشتی است، و خودم شاهدم تا روزی که حاضر بود حتی یک مشکل فنی حاد پیش نیامد ولی از فردای رفتن او ناگهان همه چیز با هم خراب شد با اینکه ما به دعا دست نزدیم.!!!این بود داستان من که واقعا برای خودم رخ داده، بعد از رسیدن به ایران از آن کشتی پیاده شدم و دیگر هم به آن باز نخواهم گشتوالسلام
@scarystory
@scarystory
۱:۱۵
سلام من الهامم30سالمه یه خاطره ازاین شبهای ترسناک دارماینه که چندسال پیش شبهاروکلا بیداربودم کتاب مینوشتم زندگی پس ازمرگ .بایه چراغ مطالعه.بقیه لامپهاخاموش.یه توضیح راجب خونمون بنویسم خونه بچگیم وقتی واردمیشدین یه حیاط بعدراهروبعداتاق پذیرایی بعددو اتاق خواب یکی ازاین اتاقهااتاق من بود.تویکی ازاین شبهاکه کارم تموم شدوخسته شدم رفتم بخوابم چراغ مطالعه روخاموش کردم هنوزچشام گرم نشده بوداحساس کردم یکی رومتکام پاگذاشته چشاموکه بازکردم بایه گربه سیاه چشم به چشم شدم ولی تافریادمیزدم غیب میشدخانوادم باورنمیکردن میگفتن گربه نمیتونسته بیادبه اتاقت اولادراتاق روبه حیات بسته بوده اگرم واردمیشده بایدازماهاکه جلودرب اتاق خوابیدیم ردبشه توام که همیشه در اتاقت بسته س پنجره ام که نداره بگیم ازاونجااومده .گفتم شایدتوهم زدم ولی ازاون شب به بعددوباردیگه شبهاموقع خواب سرساعت3صبح میومدبالاسرم ونگام میکردولی بعدفریادمن فرارمیکرد.تااینکه دیگه ندیدمش تامن چندسال بعدنامزدکردم سرکوچه نشسته بودوزل زده بودبمن نامزدم گفت چراابنطوری زل زده بتووتکون نمیخوره.قضیه شبهاموبهش گفتم اونم ناغافل یه لگدبه زیرشکم گربه زدوگربه سیاه چسبیدبه کرکره مغازه وبعداون روزدیگه هرگزندیدمش.و وقتی بااین گپ اشناشدم تازه دوزاریم افتادکه اون جن بوده شباسراغم میومده.شرمنده طولانی شد.ممنون که اتفاقی که برام افتاده روخوندین.موفق باشین
۲۳:۱۹
پست ها رو بفرستید برای دوستاتوناینجور ما هم انرژی میگیریم و فعالیتمون زیاد میشه
۲:۲۶
𝓢𝓱𝓸𝓸𝓴𝓪: #پارت1
#شوکولاتم
با صدای جیغ نفرت انگیز مانلی دخترخاله ی ۶ سالم ، از خواب پاشدم و شروع کردم به فحش کش کردنش کردم ، خالم اینا خونشونو دوماه پیش از تهران به شیراز انتقال دادن و به گفته ی خالم کل دوماه صبا راس ساعت ۸ مث این پنج روزی که ما خونشون بودیم بیدار میشه ، درحالی که چشامو میمالیدم با اعصبانیت در اتاقو وا کردم و محکم بهم کوبیدم رفتم تو اتاق مانلی گفتم باز چیشده خالم درحالی ک گریه میکرد میگف من میدونستم جن زده شده ، هرجا میبرم میگن ولی شوهرم میگف راست نمیگن بچه بد خواب شده و ...... مامانمم دلداریش میداد ، منم اون وسط با تمسخر گفتم من الان درستش میکنم ، دست مانلیو گرفتمو گفتم جن عزیز اونو ول کن منو پچسب مث معجزه مانلی آروم شد ولی سردرد شدیدی تو سرم پیچید همه کم کم پراکنده شدن و سرم داشت میترکیدیه هفته گذشت و الان تو راه تهرانیم *𝓢𝓱𝓸𝓸𝓴𝓪: #پارت2
#شوکولاتم
داشتم چای شیرینو حل میزدمو به مکالمه ی خالم و مامانم گوش میدادم ، تو این چن روز ک برگشته بودیم همه چه غیر از سردرد من خوب بود ، خالم میگف عجیبه ولی مانلی دیگه صبا جیغ نمیکشه تو فکر بودم که با صدای عصبانی مامان ب خودم اومدم : کری ، دو ساعته صدات میزنم مانلی میخواد باهات حرف بزنه پوفی کشیزم و گوشیو گرفتم تا تونستم ب زور صدامو مهربون کردم :سلام خوبی مانلی جونم ولی اون تنها گفت : ازت ممنونم ولی اونا گفتن بهت بگم تو شروعش کردیو تموم شدنش با اوناستهنگ کرده تا خواستم یه چی بگم قطع کرد با سردرد شدید یهوییم گوشی از دستم افتاد *𝓢𝓱𝓸𝓸𝓴𝓪: #پارت3
#شوکولاتم
جنگل تاریک بود داشتم میدوییدم چن نفر با قدای بلند سرتاپا با لباس مشکی دنبالم میدوییدن ، از دور یه نوری دیدم با خوشحالی به سمتش دوییدم ولی اون نور از سمت اتیش دست یه عده ی زیادی از این لباس سیاها بود که درحال کندن قبر بودن ، چن نفرشون سنگ قبری حمل میکردن که مشخصات من روش بود ، تا منو دیدن میخواستن منو زنده زنده بندازن تو قبر ...... با احساس خفگی بدی چشامو باز کردم ، ولی لحظه ی اخر به خدا قسم یکی از اون سیاه پوشا کنار تختم بود و دستاش دور گردنم بود میخواست خفم کنه احساس خفگیم برا همون بود ، بلن شدم تو اینه نگاهی به گردن کبودم انداختم ساعت ۴،۵ بامداد/تقریبا روز بود با ترس و لرز و برق روشن کردن رفتم اب بخورم ، تو فکر اون شخص دراز با لباسا و صورت و دست سیاه بودم هنوز ، رفتم از تو یخچال یه پارچ آب برداشتم که توش یخ بود ، نصفه شبی کی اب یخ درست کرده؟اگه برا شب بود که تاحالا اب شده بود ، شونه ای بالا انداختم و یه لیوان اب خوردم ، مزه شیر میداد ، از شیرم گرم تر بود دارم گیج میشم این خواب ینی چی این اتفاقا این جیغای تو سرم *𝓢𝓱𝓸𝓸𝓴𝓪: #پارت4
#شوکولاتم
روز ب روز جیغای تو سرم شدید تر و همهمه های تو سرم نا مفهوم تر میشدن . خواب اون شب مث کابوس هر شب تکرار میشدسردرگم بودم خواستم از اتاق برم بیرون که یه اهنگ پلی شد رپ خارجی بود حس بدی داشتم ، رفتم بالا سر گوشیم عکس اهنگ یه صفحه مشکی بود خطای قرمز و عجیب یهو نموند ، اهنگ قط شدو رفت رو صفحه عادی گوشی ، گفتم لابد تو تل یا هرچیز دیگه ای بوده ولی هرچی گشتم نبود کل برنامه های گوشیمو پیام رسانارو فایلا رو ولی نبود که نبودرفتیم خونه پسرعموم بچشونو تا مرز خفگی بردمبابام میگف روانی شدی سرزنشم میکردم ولی واقعا کارام دست خودم نبود ، انگار یکی میگف من انجام میدادم تا اینکه جیغای تو سرم زیاد و با قهقه قاطی شد ، تحملم تموم شد و جیغ میکشیدم اینه رو شکستم کمک میخواستم بردنم دکتر و روانشناس و ...... میگفتن روانی شدم ، ولی مامانم بودم پیش روان شناس گف جن تو بدنمه و باید جنگیری بشه اون دستور میده و بدنم مث ربات انجام میده ، جنگیری شد بدنمو چنگ میزد انگار نمیخواست بیرون بیاد دردای زیادی تحمل کردم چه روحی روانی ، چه جسمیو الان من هر روز بدون جیغ یا کابوس یا هرچیزی ساعت ۸ از خواب پامیشم خودمم بکشم خوابم نمیبره **
این داستان واقعی عه و برای ۱۲ سالگیمه من الان دارم میرم تو ۱۵ سالگی اسم واقعیم نزدیک به همین شوکولاته یا باید بگم لقبم شوکولاته
#شوکولاتم
با صدای جیغ نفرت انگیز مانلی دخترخاله ی ۶ سالم ، از خواب پاشدم و شروع کردم به فحش کش کردنش کردم ، خالم اینا خونشونو دوماه پیش از تهران به شیراز انتقال دادن و به گفته ی خالم کل دوماه صبا راس ساعت ۸ مث این پنج روزی که ما خونشون بودیم بیدار میشه ، درحالی که چشامو میمالیدم با اعصبانیت در اتاقو وا کردم و محکم بهم کوبیدم رفتم تو اتاق مانلی گفتم باز چیشده خالم درحالی ک گریه میکرد میگف من میدونستم جن زده شده ، هرجا میبرم میگن ولی شوهرم میگف راست نمیگن بچه بد خواب شده و ...... مامانمم دلداریش میداد ، منم اون وسط با تمسخر گفتم من الان درستش میکنم ، دست مانلیو گرفتمو گفتم جن عزیز اونو ول کن منو پچسب مث معجزه مانلی آروم شد ولی سردرد شدیدی تو سرم پیچید همه کم کم پراکنده شدن و سرم داشت میترکیدیه هفته گذشت و الان تو راه تهرانیم *𝓢𝓱𝓸𝓸𝓴𝓪: #پارت2
#شوکولاتم
داشتم چای شیرینو حل میزدمو به مکالمه ی خالم و مامانم گوش میدادم ، تو این چن روز ک برگشته بودیم همه چه غیر از سردرد من خوب بود ، خالم میگف عجیبه ولی مانلی دیگه صبا جیغ نمیکشه تو فکر بودم که با صدای عصبانی مامان ب خودم اومدم : کری ، دو ساعته صدات میزنم مانلی میخواد باهات حرف بزنه پوفی کشیزم و گوشیو گرفتم تا تونستم ب زور صدامو مهربون کردم :سلام خوبی مانلی جونم ولی اون تنها گفت : ازت ممنونم ولی اونا گفتن بهت بگم تو شروعش کردیو تموم شدنش با اوناستهنگ کرده تا خواستم یه چی بگم قطع کرد با سردرد شدید یهوییم گوشی از دستم افتاد *𝓢𝓱𝓸𝓸𝓴𝓪: #پارت3
#شوکولاتم
جنگل تاریک بود داشتم میدوییدم چن نفر با قدای بلند سرتاپا با لباس مشکی دنبالم میدوییدن ، از دور یه نوری دیدم با خوشحالی به سمتش دوییدم ولی اون نور از سمت اتیش دست یه عده ی زیادی از این لباس سیاها بود که درحال کندن قبر بودن ، چن نفرشون سنگ قبری حمل میکردن که مشخصات من روش بود ، تا منو دیدن میخواستن منو زنده زنده بندازن تو قبر ...... با احساس خفگی بدی چشامو باز کردم ، ولی لحظه ی اخر به خدا قسم یکی از اون سیاه پوشا کنار تختم بود و دستاش دور گردنم بود میخواست خفم کنه احساس خفگیم برا همون بود ، بلن شدم تو اینه نگاهی به گردن کبودم انداختم ساعت ۴،۵ بامداد/تقریبا روز بود با ترس و لرز و برق روشن کردن رفتم اب بخورم ، تو فکر اون شخص دراز با لباسا و صورت و دست سیاه بودم هنوز ، رفتم از تو یخچال یه پارچ آب برداشتم که توش یخ بود ، نصفه شبی کی اب یخ درست کرده؟اگه برا شب بود که تاحالا اب شده بود ، شونه ای بالا انداختم و یه لیوان اب خوردم ، مزه شیر میداد ، از شیرم گرم تر بود دارم گیج میشم این خواب ینی چی این اتفاقا این جیغای تو سرم *𝓢𝓱𝓸𝓸𝓴𝓪: #پارت4
#شوکولاتم
روز ب روز جیغای تو سرم شدید تر و همهمه های تو سرم نا مفهوم تر میشدن . خواب اون شب مث کابوس هر شب تکرار میشدسردرگم بودم خواستم از اتاق برم بیرون که یه اهنگ پلی شد رپ خارجی بود حس بدی داشتم ، رفتم بالا سر گوشیم عکس اهنگ یه صفحه مشکی بود خطای قرمز و عجیب یهو نموند ، اهنگ قط شدو رفت رو صفحه عادی گوشی ، گفتم لابد تو تل یا هرچیز دیگه ای بوده ولی هرچی گشتم نبود کل برنامه های گوشیمو پیام رسانارو فایلا رو ولی نبود که نبودرفتیم خونه پسرعموم بچشونو تا مرز خفگی بردمبابام میگف روانی شدی سرزنشم میکردم ولی واقعا کارام دست خودم نبود ، انگار یکی میگف من انجام میدادم تا اینکه جیغای تو سرم زیاد و با قهقه قاطی شد ، تحملم تموم شد و جیغ میکشیدم اینه رو شکستم کمک میخواستم بردنم دکتر و روانشناس و ...... میگفتن روانی شدم ، ولی مامانم بودم پیش روان شناس گف جن تو بدنمه و باید جنگیری بشه اون دستور میده و بدنم مث ربات انجام میده ، جنگیری شد بدنمو چنگ میزد انگار نمیخواست بیرون بیاد دردای زیادی تحمل کردم چه روحی روانی ، چه جسمیو الان من هر روز بدون جیغ یا کابوس یا هرچیزی ساعت ۸ از خواب پامیشم خودمم بکشم خوابم نمیبره **
این داستان واقعی عه و برای ۱۲ سالگیمه من الان دارم میرم تو ۱۵ سالگی اسم واقعیم نزدیک به همین شوکولاته یا باید بگم لقبم شوکولاته
۱۱:۳۷
سلام من دنیا هستم ۱۲ سالمه توی بچگیام همیشه توی حموم یک سیاهی میدیدم و فکر میکردم سایه وسایل هست تا وقتی که یکبار اومد بیرون و فهمیدم سایه آدم هست همیشه میترسیدم برم توی اتاق تا وقتی که به بابام گفتم که اینطوری هست و با هم رفتیم توی اتاق یکهو صدای بلندی شنیدم از بیرون بود اون صدای جن بود و از اون به بعد دیگه از رفتن به اون اتاق نمیترسیدم که حدود ۴سال شد و دوباره دیدمش اما ایندفعه ته تو اتاق بلکه همه جا وقتی سایه ی سیاه رو می دیدم همه ی وسایل های ریز اتاقم شروع میکردن به افتادن تا یک روز از اون جنی که نمیدونستم کیه با تمام اعضای خانوادم خواستی که ازم من دوری کنه و از اون به بعد دیگه برام هیچ اتفاق بدی نیفتاد و هرگز دیگه سایه ی سیاهی نمیدیدم. این داستان برای ۸ سالگیم هست و امیدوارم این جور سایه ها و جن ها سراغ هیچ کسی نیاد ممنونم از کانال خوبتون
۱۱:۵۴
سلام من تینا هستم.تهران زندگی میکنم.من در حال حاضر ۱۵ سالمه این داستان برمیگرده به ۹،۸ سالگیم اون موقع خونمون جای دیگه بود من از روزی که بدنیا اومدم اون خونه بودیم من کلا خوابای بد میدیدم و شبا مامانمو از خواب بیدار میکردم و داد میزدم و گریه میکردم و میگفتم من اینجا چیکار میکنم اینجا خونه ی من نیست به بابام میگفتم تو کی چرا اومدی اینجا محکم میزدم تو صورت مامانم بعد بالا سرشونو نشون میدادم و میگفتم داره هواپیما رد میشه الان میفته رو سرمون و عین بید میلرزیدم جوری که انگار برق منو گرفته ولی همه ی اینا به گفته ی مامانمه چون من از اون شبا هیچی یادم نمیاد مامانم تو این موقع ها شروع میکرده ایت الکرسی خوندن و حمد و قل هو الله و سوره ی ناس مامانم میگفت همون لحظه حالت خوب میشد و میگفتم که من اینجا چیکار میکنم من خوابم میاد . خودم دیگه اینجا رو که حالم خوب میشد و یادمه مامانم بهم یه لیوان آب میداد و منو تو بغلش میگرفت بابامم میترسید که اتفاقی برام نیفته و همش آیت الکرسی میخوند بعد دوباره منو میخوابوندند و صبح که از خواب پا میشدم بدنم جای خنج و کبودی بود و وقتی از مامانم میپرسیدم این جای کبودی برای چیه مامانم میگفت دیشب دستتو میزاشتی اونجا میخندیدی و میگفتی قلقلکم نده . یهو یادم اومد که دیشب از خواب بیدار شده بودم پیش مامان و بابام بودم چون همینو یادم بود من حدودا هر هفته این اتفاق برام میفتاد . مامانم منو با مادر بزرگم بردن پیش یه دعانویس اون گفت که همزاد جن داره دخترتون و گفت که خیلی اذیتش میکنه و به اضافه ی همه ی اینا خونتون جن زیاد داره . کلی دعا داد همرو انجام دادیم ولی فایده نداشت مامانم به عمش که زیاد تو کار اینجور چیزاس گفت اونم کلی چیز یاد داد مامانم همیشه این کار هارو میکرد که دیگه خبری ازشون نشد. ولی عمه مامانم صبح به مامانم زنگ زد و گفت دیشب پاهای منو له میکردند میپریدن روش تو هنگام خواب و بیداری و بهش میگفتن که حالا دیگه راه حل میدی و عمه مامانم صلوات میفرسته و اونا میرن . و دیگه خبری ازشون نبود ما الان از اون خونه ۴ ساله که پاشدیم الان توی تیر ماه ۱۴۰۳ هستم و دوباره این اتفاق اسفند ماه پارسال برام افتاد و مامانم منو پیش به دعانویس دیگه برد اون بهم شمع و کاغذ و آب و دعا و ... داد . من همه ی این کار هوایی که گفته بود و انجام دادم و الان خداروشکر خبری ازشون نیست.اون بهم گفت که نباید جلوی آینه برقصم نباید بیشتر از ده دقیقه تو حموم باشم و شبا با لباس مناسب بخوابم چون من عادت دارم در طول روز باید با تاپ و شرتک باشم و شب هم همینطور گفت یک ماه کارایی که گفتم و انجام نده و بعدش هرکاری کرده اشکال نداره من همهی کارهایی که گفته بود و انجام دادم ولی الان دیگه خبری ازشون نیست .
ممنون از کانال خوبتون . امیدوارم که از تجربه من خسته نشده باشید ببخشید که طولانی شد.
ممنون از کانال خوبتون . امیدوارم که از تجربه من خسته نشده باشید ببخشید که طولانی شد.
۸:۵۷
پست ها رو بفرستید برای دوستاتوناینجور ما هم انرژی میگیریم و فعالیتمون زیاد میشه
۹:۰۰
♪Ŧįⁿª☆: سلام این اتفاقی که تعریف میکنم برای من اتفاق نیفتاده ولی برای عموی پدرم اتفاق افتاده و من از زبون اون براتون تعریف میکنم.
ما توی دهات های زنجان زندگی میکردیم و شبا میرفتم تو دور و برا و باغ و اینا که بهشون آب بدم همسایمون یه زن بود اسمش فرشته بود من که داشتم میرفتم سمت اونجا دیدم فرشته با چادرش نشسته رو زمین داره گریه میکنه گفتم فرشته این موقع شب تنها چیکار میکنی اینجا چیشده فرشته بهم گفت که با شوهرش عباس دعواش شده اونم فرشته رو از خونه انداخته بیرون بهش گفتم عباس خودش کجاست گفت نمیدونم کجا رفته گذاشت رفت . بهم گفت من اینجا تنهام میشه با شما بیام منم از ناچاری قبول کردم . رفتیم اونجا داشتم آب میدادم به درخت ها به فرشته گفتم بشین اینجا رو سنگ تا کارم تموم شه فرشته بهم زل زد خیلی ترسیده بودم از نگاهش دیدم دستشو از زیر چادر آورد بیرون دستاش قهوه ای بود و ناخنای خیلی بلند و کثیف داشت چادر از سرش افتاد کلا یکی دیگه شد منم چشمم خورد به پاهاش دیدن به جای پا ثم داره منم بیل و برداشتم گرفتم سمتش بهم گفت فکر کردی من از بیل میترسم برو خدا تو شکر کن که مادرت داره قرآن میخونه وگرنه همینجا تیکه تیکت میکردم هیچکس هم پیدات نمیکرد همون لحظه یه قدم برداشت و کلا محو شد داشتم از ترس میلرزیدم زود فرار کردم اومدم خونه مامانم گفت چرا آنقدر زود اومدی هیچی بهش نگفتم گفت نکنه اتفاقی افتاده آنقدر زود اومدی من دلشوره گرفتم قرآن خوندم سرم داشت میترکید مامانم زود جامو انداخت خوابیدم فردا صبح از خواب پاشدم همه چیزو برای مامانم تعریف کردم مامانم گفت پس دلشوره ام بیخود نبوده پا شدم وضو گرفتم قرآن خوندم . گفتم خدا میدونه اگر قرآن نمیخوندی الان چه بلایی سرم میآورد .مامانم رفت خونه فرشته همه چیزو براش تعریف کرد فرشته هم گفته بوده که ما اصلا خونه نبودیم و توی ده بالایی عروسی بودیم.ببخشید طولانی شد♪Ŧįⁿª☆: سلام این اتفاقی که افتاده برای من اتفاق نیفتاده ولی برای همسایمون اتفاق افتاده پس من از زبون اون براتون تعریف میکنم.
من و دوتا بچه هام مهسا و بهزاد توی نفرآباد تهران زندگی میکردیم خونمون کوچیک و قدیمی بود صاحب خونمون هم طبقه بالا زندگی میکرد اسمش زهره بود یه زن خیلی مهربون و خانوم بود یه روز دخترم مهسا رو با خودم بردم حموم حموم طبقه بالا بود دم خونه زهره اینا کنار پله ها بود لیف و صابون حوله و وسایل هامونو برداشتم خیالم راحت بود که زهره اینا خونه نیستن و رفتن خونه فامیل های مادریش پس راحت حموم کردیم با دخترم . پسرمم بهزاد داشت تو کوچه با بچه ها بازی میکرد یهو از طبقه پایین از توی حیات صدای کلید انداختن اومد. سرمو آوردم بیرون گفتم کیه؟ صدای بابای زهره بود داد میزد میگفت زهره کجایی زهره زهره سرمو آوردم بیرون گفتم حاج آقا زهره رفته مهمونی خونه نیست دیگه هیچ صدایی نیومد حتی صدای بستن در کلی تعجب کرده بودم . بعد چند دقیقه اومدیم بیرون رفتیم پایین لباس هامون پوشیدیم بهزاد و صدا کردم گفتم دیدی یه پیر مرد بیاد اینجا گفت مامان بابای خاله زهره اومد تو خونه ولی دیگه از خونه بیرون نیومد خیلی ترسیده بودم اصلا از مغزم فکرش بیرون نمیومد یکی دو ساعت بعد زهره اومد خونه بهش همه چیزو تعریف کردم ولی اون اصلا تعجب نکرده بود بهم گفت بابام رفته دهات و اصلا اینجا نیست ولی یه چیزی میگم اصلا نترس گفتم نه بگو گفتش اینجا جن داره و قبلاً آب انبار بود خیلی ترسیده بودم ولی شب که خوابیدیم صبح چشمامو باز کردم دیدم یه گربه از پشت شیشه از داخل حیات بهم زل زده کلا سیاه بود مهسا و بهزاد هم کنارم خوابیده بودن من گربه رو هی نگاه کردم یهو متوجه شدم که چشماش عمودی یعنی جای اینکه (__) اینطوری باشه( | ) بود فهمیدم جنه سرمو بردم زیر پتو و از لای پتو هی نگاش میکردم و صلوات میفرستادم و آیت الکرسی میخوندم ولی حس میکردم گربه بزرگتر میشه سرمو کردم زیر پتو اسم خدا رو میاوردم اومدم بیرون دیدم دیگه خبری از اون گربه نیست به زهره تعریف کردم و گفت به نظر من طبیعی شده چون من چند ساله هی اونارو میبینم و برام عادی شده ...الان دیگه خونمون رو عوض کردیم و دیگه اونارو نمیبینم.
ببخشید طولانی شد
ما توی دهات های زنجان زندگی میکردیم و شبا میرفتم تو دور و برا و باغ و اینا که بهشون آب بدم همسایمون یه زن بود اسمش فرشته بود من که داشتم میرفتم سمت اونجا دیدم فرشته با چادرش نشسته رو زمین داره گریه میکنه گفتم فرشته این موقع شب تنها چیکار میکنی اینجا چیشده فرشته بهم گفت که با شوهرش عباس دعواش شده اونم فرشته رو از خونه انداخته بیرون بهش گفتم عباس خودش کجاست گفت نمیدونم کجا رفته گذاشت رفت . بهم گفت من اینجا تنهام میشه با شما بیام منم از ناچاری قبول کردم . رفتیم اونجا داشتم آب میدادم به درخت ها به فرشته گفتم بشین اینجا رو سنگ تا کارم تموم شه فرشته بهم زل زد خیلی ترسیده بودم از نگاهش دیدم دستشو از زیر چادر آورد بیرون دستاش قهوه ای بود و ناخنای خیلی بلند و کثیف داشت چادر از سرش افتاد کلا یکی دیگه شد منم چشمم خورد به پاهاش دیدن به جای پا ثم داره منم بیل و برداشتم گرفتم سمتش بهم گفت فکر کردی من از بیل میترسم برو خدا تو شکر کن که مادرت داره قرآن میخونه وگرنه همینجا تیکه تیکت میکردم هیچکس هم پیدات نمیکرد همون لحظه یه قدم برداشت و کلا محو شد داشتم از ترس میلرزیدم زود فرار کردم اومدم خونه مامانم گفت چرا آنقدر زود اومدی هیچی بهش نگفتم گفت نکنه اتفاقی افتاده آنقدر زود اومدی من دلشوره گرفتم قرآن خوندم سرم داشت میترکید مامانم زود جامو انداخت خوابیدم فردا صبح از خواب پاشدم همه چیزو برای مامانم تعریف کردم مامانم گفت پس دلشوره ام بیخود نبوده پا شدم وضو گرفتم قرآن خوندم . گفتم خدا میدونه اگر قرآن نمیخوندی الان چه بلایی سرم میآورد .مامانم رفت خونه فرشته همه چیزو براش تعریف کرد فرشته هم گفته بوده که ما اصلا خونه نبودیم و توی ده بالایی عروسی بودیم.ببخشید طولانی شد♪Ŧįⁿª☆: سلام این اتفاقی که افتاده برای من اتفاق نیفتاده ولی برای همسایمون اتفاق افتاده پس من از زبون اون براتون تعریف میکنم.
من و دوتا بچه هام مهسا و بهزاد توی نفرآباد تهران زندگی میکردیم خونمون کوچیک و قدیمی بود صاحب خونمون هم طبقه بالا زندگی میکرد اسمش زهره بود یه زن خیلی مهربون و خانوم بود یه روز دخترم مهسا رو با خودم بردم حموم حموم طبقه بالا بود دم خونه زهره اینا کنار پله ها بود لیف و صابون حوله و وسایل هامونو برداشتم خیالم راحت بود که زهره اینا خونه نیستن و رفتن خونه فامیل های مادریش پس راحت حموم کردیم با دخترم . پسرمم بهزاد داشت تو کوچه با بچه ها بازی میکرد یهو از طبقه پایین از توی حیات صدای کلید انداختن اومد. سرمو آوردم بیرون گفتم کیه؟ صدای بابای زهره بود داد میزد میگفت زهره کجایی زهره زهره سرمو آوردم بیرون گفتم حاج آقا زهره رفته مهمونی خونه نیست دیگه هیچ صدایی نیومد حتی صدای بستن در کلی تعجب کرده بودم . بعد چند دقیقه اومدیم بیرون رفتیم پایین لباس هامون پوشیدیم بهزاد و صدا کردم گفتم دیدی یه پیر مرد بیاد اینجا گفت مامان بابای خاله زهره اومد تو خونه ولی دیگه از خونه بیرون نیومد خیلی ترسیده بودم اصلا از مغزم فکرش بیرون نمیومد یکی دو ساعت بعد زهره اومد خونه بهش همه چیزو تعریف کردم ولی اون اصلا تعجب نکرده بود بهم گفت بابام رفته دهات و اصلا اینجا نیست ولی یه چیزی میگم اصلا نترس گفتم نه بگو گفتش اینجا جن داره و قبلاً آب انبار بود خیلی ترسیده بودم ولی شب که خوابیدیم صبح چشمامو باز کردم دیدم یه گربه از پشت شیشه از داخل حیات بهم زل زده کلا سیاه بود مهسا و بهزاد هم کنارم خوابیده بودن من گربه رو هی نگاه کردم یهو متوجه شدم که چشماش عمودی یعنی جای اینکه (__) اینطوری باشه( | ) بود فهمیدم جنه سرمو بردم زیر پتو و از لای پتو هی نگاش میکردم و صلوات میفرستادم و آیت الکرسی میخوندم ولی حس میکردم گربه بزرگتر میشه سرمو کردم زیر پتو اسم خدا رو میاوردم اومدم بیرون دیدم دیگه خبری از اون گربه نیست به زهره تعریف کردم و گفت به نظر من طبیعی شده چون من چند ساله هی اونارو میبینم و برام عادی شده ...الان دیگه خونمون رو عوض کردیم و دیگه اونارو نمیبینم.
ببخشید طولانی شد
۱۳:۳۲
سلام من قبلن با ی نفر بودم اون ب پسر عمم ی انگشتر داد ک ب من بده اونم داد من چند روز دستم بود ک بد ما کات کردیم اون رف پی زندگی خودش منم همینطور بد چند روز من روز تولدم. با ی دختر آشنا شدم من اون شدیم رفیق صمیمی شدیمبد ما چند هفته بد رفتیم خونه دوستم و بد من اسم اون دوس پسرمو انگشترشو خاک کردمبد از شیش ماه ما رفتیم خونه رفیقم و دنبال انگشتر گشتیم ولی پیدا نشدو ۳ماه بد مامانم داش خونه رفیقم لباس برای اجیم برمیداش و انگشتر رو مامانم پیدا کرد اومد ب ما داد گف این انگشتر برای کدومتونع و اینک دو سه روز قبل اونجا سیل اومدع بود و انگشتر تمیز ولی خونه ی دوستم با خونه ی ما نیم ساعت واصله داره
۰:۱۰
سلام دوستان عزیزتصمیم گرفته شد که کانال از حالت تینجیر دربیاد و یه خورده داستان ها محکم تر بشن و کار قوی تر جلو برهولی بستگی به ریکشن و حمایت های شما داره از همین امروز استارت خواهیم زد کار قوی کانال رو
۱۰:۱۰
#ارسالی #پارت_اول
این داستان نوشته قلم انسان هست با ایده گرفتن از یک اتفاق واقعی... یازده سالم بود یه خواهر بزرگ تر داشتم و خودم، خواهرم هجده سالش بوده حدود یک سالی می شد که ازدواج کرده بود با علی. دامادمون بیست سالش بود همدیگر رو دوست داشتن و دیگه خانواده هام حرفی نزدن خونمون دوبلکس بود من طبقه پایین اتاقم بود طبقه بالا رو مامانم برای مهمونای شهرستان گذاشته بود موقعی ک میان بالا راحت باشن بخوابن بخورن هر کاری دوست دارن بکنن و معذب نباشن. امتحانات میان ترم شروع شده بود سه تا امتحان داده بودم امتحان بعدی که داشتم و توش درسم خیلی ضعیف بودم و برام امتحان سختی بود. علی همیشه کمکم می کرد تو امتحانا داداشم بود دیگه، تا زنگ زن به مامانم و خبر فوت عموش رو دادن مامان عزم رفتن کرد خواهرم هم گفت باهاشون میره بابام هم رفت به خاطر حمایت از مادرم اما علی نمی تونست بره علی نتونسته بود سر کارش مرخصی بگیره قرار شد خونه ما بمونه طبقه بالا بمونه، منم طبقه پایین و مراقبم باشه روز اول گذشت ظهر مادراینا رفتن شب شد خوابیدم فردا صبحش که از خواب بیدار شدم بیرونو نگاه کردم کسی نبود صدا زدم علی جواب نداد، مطمئن شدم که رفته سر کار اومدم بیرون و رفتم سمت آشپزخونه یه دونه بیسکویت برداشتم خوردم و بعدش نشستم سر درسم دم ظهر شده بود حدود ساعت یازده و نیم بود خیلی گرسنه بودم ولی خب حال اینکه بخوام غذاهای توی یخچالو گرم کنم نداشتم دوباره بیسکویت خوردم تا ساعت و چهار و پنج شد. علی اومد از سر کار سلام کردم و خسته نباشید گفتم اونم عادی سلام کرد و خسته نباشی جواب داد رفت بالا گفت میرم یکم استراحت کنم حدود ساعت هفت شد استراحت کرده بود اومد پایین قبل اینکه بیاد پایین صدا زد سپیده؟ گفتم بله داداش گفت که شام چی داریم گفتم غذا توی یخچال هست مامان دیروز گذلشته اومد رفت سر یخچال نگاه کرد گفت نظرت چیه غذا سفارش بدیم یه بچه توی اون سنم از خدا خواسته چی می خواد مگه؟ عاشق غذاهای بیرون گفتم البته می تونیم ساندویچ سفارش بدیم آره؟گفت معلومه، بعد اومد ازم از درسام پرسید گفت که جایی مشکلی نداری گفتم نه خیلی خوب معلممون این قسمتا رو بهم یاد داده آخه با معلممون کلاس خصوصی گرفته بودم چون اون درسو خیلی ضعیف بودم، گفت خیلی خب چی می خوری گفتم ساندویچ بندری گفت میرم می گیرمو میام رفت گرفت و اومد شام خوردیم گفتم میرم درس بخونم گفت خیلی خب پای تلویزیون نشسته بود رفتم تو اتاق شروع کردم به درس خوندن دیگه الان حدود ساعته نه و نیم ده شده بود کم کم خوابم گرفت رفتم بیرون علی هنوز پای تلویزیون بود رفتم دستشویی مسواک زدم و اومدم گفتم دادا شب بخیر من می خوام برم بخوابم گفت برو عزیزم برو بخواب. رفتم توی اتاق اول لامپ خواب رو روشن کردم و بعد لامپ اتاق خاموش کردم نمی دانم آن روز کاری هم نکرده بودم ولی خیلی خسته شدم سریع خوابم برد با حس خیلی بدی بیدار شدم دیدم علی تو اتاقه حس خیلی بدی گرفتم نمی دانستم من هیچ ایده ای از رابطه جنسی نداشتم اون کاری که اون داشت انجام میاد خیلی معذبم می کرد از ترس زبونم بند اومده بود نتونستم هیچ چیزی بگم او کارش را انجام داد، بهم تجاوز شد، تجاوز کامل از شدت درد بیهوش شدم صبح وقتی به هوش اومدم یا بیدار شدم حال خیلی بدی داشتم خیلی حال افتضاحی داشتم رختخوابم کثیف شده بود انگار، انگار حالم از خودم بهم خورد نمی دانستم چه اتفاقی افتاده هیچ ایده ای نداشتم ولی می دونستم که چیز درستی اتفاق نیفتاده حداقل چیز خوبی نبوده می ترسیدم از اتاق برم بیرون یه کم تو اتاق موندم خیلی ضعف داشتم آروم رفتم بیرون و همه جا سرک کشیدم ولی علی نبود سر کار بود خوشحال سریع رختخوابم رو برداشتم بردم انداختم داخل تشت حمام و خودمم توی حمام دوش گرفتم رخت خوابم رو شستم کل مدت نمی تونستم گریه کنم فقط حس خفگی داشتم یه بغض توی گلوم بود رختخواب شستم خیلی سنگین شده بود که بخوام بیارمش بیرون زورم نمی رسید با هزار بدبختی گذاشتمش روی چهارپایه از آبش تخلیه بشه ظهر شده بود و هیچی نخورده بودم ضعف خیلی بدی داشتم رفتم توی آشپزخونه و بازم بیسکویت خوردم حدود سه ساعت بعد رفتم سراغ رختخواب سبک تر شده بود سختم بود بیارمش بیرون ولی دیگه مثل اون موقع نبود که اصلا نتونم بکشمش داخل تشت گذاشتمش تشت و کشیدم روی فرش و بردم به سمت حیاط خیلی سخت بود چند بار نزدیک بود بخورم زمین اما انجامش دادم رخت خواب با هزار بدبختی گذاشتنش روی یه صندلی داخل حیاط صندلی آهنی بود پلاستیکی نبود تا خشک بشه رفتم تو اتاق حال خیلی بدی داشتم یه چیزی روی قلبم سنگینی می کرد اصلا حالت طبیعی و خوبی نداشتم همش ضعف می رفتم حالم بد بود و درد داشتم خیلی زیر دلم درد داشتم
این داستان نوشته قلم انسان هست با ایده گرفتن از یک اتفاق واقعی... یازده سالم بود یه خواهر بزرگ تر داشتم و خودم، خواهرم هجده سالش بوده حدود یک سالی می شد که ازدواج کرده بود با علی. دامادمون بیست سالش بود همدیگر رو دوست داشتن و دیگه خانواده هام حرفی نزدن خونمون دوبلکس بود من طبقه پایین اتاقم بود طبقه بالا رو مامانم برای مهمونای شهرستان گذاشته بود موقعی ک میان بالا راحت باشن بخوابن بخورن هر کاری دوست دارن بکنن و معذب نباشن. امتحانات میان ترم شروع شده بود سه تا امتحان داده بودم امتحان بعدی که داشتم و توش درسم خیلی ضعیف بودم و برام امتحان سختی بود. علی همیشه کمکم می کرد تو امتحانا داداشم بود دیگه، تا زنگ زن به مامانم و خبر فوت عموش رو دادن مامان عزم رفتن کرد خواهرم هم گفت باهاشون میره بابام هم رفت به خاطر حمایت از مادرم اما علی نمی تونست بره علی نتونسته بود سر کارش مرخصی بگیره قرار شد خونه ما بمونه طبقه بالا بمونه، منم طبقه پایین و مراقبم باشه روز اول گذشت ظهر مادراینا رفتن شب شد خوابیدم فردا صبحش که از خواب بیدار شدم بیرونو نگاه کردم کسی نبود صدا زدم علی جواب نداد، مطمئن شدم که رفته سر کار اومدم بیرون و رفتم سمت آشپزخونه یه دونه بیسکویت برداشتم خوردم و بعدش نشستم سر درسم دم ظهر شده بود حدود ساعت یازده و نیم بود خیلی گرسنه بودم ولی خب حال اینکه بخوام غذاهای توی یخچالو گرم کنم نداشتم دوباره بیسکویت خوردم تا ساعت و چهار و پنج شد. علی اومد از سر کار سلام کردم و خسته نباشید گفتم اونم عادی سلام کرد و خسته نباشی جواب داد رفت بالا گفت میرم یکم استراحت کنم حدود ساعت هفت شد استراحت کرده بود اومد پایین قبل اینکه بیاد پایین صدا زد سپیده؟ گفتم بله داداش گفت که شام چی داریم گفتم غذا توی یخچال هست مامان دیروز گذلشته اومد رفت سر یخچال نگاه کرد گفت نظرت چیه غذا سفارش بدیم یه بچه توی اون سنم از خدا خواسته چی می خواد مگه؟ عاشق غذاهای بیرون گفتم البته می تونیم ساندویچ سفارش بدیم آره؟گفت معلومه، بعد اومد ازم از درسام پرسید گفت که جایی مشکلی نداری گفتم نه خیلی خوب معلممون این قسمتا رو بهم یاد داده آخه با معلممون کلاس خصوصی گرفته بودم چون اون درسو خیلی ضعیف بودم، گفت خیلی خب چی می خوری گفتم ساندویچ بندری گفت میرم می گیرمو میام رفت گرفت و اومد شام خوردیم گفتم میرم درس بخونم گفت خیلی خب پای تلویزیون نشسته بود رفتم تو اتاق شروع کردم به درس خوندن دیگه الان حدود ساعته نه و نیم ده شده بود کم کم خوابم گرفت رفتم بیرون علی هنوز پای تلویزیون بود رفتم دستشویی مسواک زدم و اومدم گفتم دادا شب بخیر من می خوام برم بخوابم گفت برو عزیزم برو بخواب. رفتم توی اتاق اول لامپ خواب رو روشن کردم و بعد لامپ اتاق خاموش کردم نمی دانم آن روز کاری هم نکرده بودم ولی خیلی خسته شدم سریع خوابم برد با حس خیلی بدی بیدار شدم دیدم علی تو اتاقه حس خیلی بدی گرفتم نمی دانستم من هیچ ایده ای از رابطه جنسی نداشتم اون کاری که اون داشت انجام میاد خیلی معذبم می کرد از ترس زبونم بند اومده بود نتونستم هیچ چیزی بگم او کارش را انجام داد، بهم تجاوز شد، تجاوز کامل از شدت درد بیهوش شدم صبح وقتی به هوش اومدم یا بیدار شدم حال خیلی بدی داشتم خیلی حال افتضاحی داشتم رختخوابم کثیف شده بود انگار، انگار حالم از خودم بهم خورد نمی دانستم چه اتفاقی افتاده هیچ ایده ای نداشتم ولی می دونستم که چیز درستی اتفاق نیفتاده حداقل چیز خوبی نبوده می ترسیدم از اتاق برم بیرون یه کم تو اتاق موندم خیلی ضعف داشتم آروم رفتم بیرون و همه جا سرک کشیدم ولی علی نبود سر کار بود خوشحال سریع رختخوابم رو برداشتم بردم انداختم داخل تشت حمام و خودمم توی حمام دوش گرفتم رخت خوابم رو شستم کل مدت نمی تونستم گریه کنم فقط حس خفگی داشتم یه بغض توی گلوم بود رختخواب شستم خیلی سنگین شده بود که بخوام بیارمش بیرون زورم نمی رسید با هزار بدبختی گذاشتمش روی چهارپایه از آبش تخلیه بشه ظهر شده بود و هیچی نخورده بودم ضعف خیلی بدی داشتم رفتم توی آشپزخونه و بازم بیسکویت خوردم حدود سه ساعت بعد رفتم سراغ رختخواب سبک تر شده بود سختم بود بیارمش بیرون ولی دیگه مثل اون موقع نبود که اصلا نتونم بکشمش داخل تشت گذاشتمش تشت و کشیدم روی فرش و بردم به سمت حیاط خیلی سخت بود چند بار نزدیک بود بخورم زمین اما انجامش دادم رخت خواب با هزار بدبختی گذاشتنش روی یه صندلی داخل حیاط صندلی آهنی بود پلاستیکی نبود تا خشک بشه رفتم تو اتاق حال خیلی بدی داشتم یه چیزی روی قلبم سنگینی می کرد اصلا حالت طبیعی و خوبی نداشتم همش ضعف می رفتم حالم بد بود و درد داشتم خیلی زیر دلم درد داشتم
۱۰:۱۴
#پارت_دومبا درد زیاد رفتم آشپزخونه خرما و بیسکوییت برداشتم، نتونستم توی آشپزخونه بخورم و اومدم داخل اتاق، حدود ساعت سه ظهر بود که صدای در اومد ترسیدم درو قفل کردم و اصلا از اتاقم بیرون نرفتم دوباره بغض کرده بودم و داشتم اشک می ریختم اونم اصلا نیومد صدام بزنه یعنی اصلا سراغم نگرفت و من اونقدر گریه کردم که از حال رفتم شب شده بود سرو صدا میومد صدای مامان رو می شنیدم صدای بابا رو می شنیدم تا صدای باز کردن در اتاق اومد ولی قفل بود بعدشم صدای مامانم اومد ک گفت درو باز کن صدام کرد سپیدع؟ انگار دو تا بال درآورده بودم به سمت در پرواز کردم و درو باز کردم و مامانمو بغل کردم نمی دونم چرا ولی فقط گریه می کردم هیچ کسی اطرافم نمی دیدم فقط مامانو می دیدم چشمام فقط اونو می دید بعد از گذشت چند دقیقه گفت چه خبر دختر همش دو روز نبودمل نگاه کن داری چی کار می کنی می خواست از خودش جدا کنه منو که ولش نکردم صداش یکم نگران شده بود انگار یه چیزایی فهمیده بود و رفتیم توی اتاق گفت چیزی شده سرمو به علامت نه تکون دادم گفت مطمئنی گفتم فقط دلت دلم براتون تنگ شده بود دلتنگت بودم خندید و دست کشید روی سرم و سرمو بوسید حتی از نوازش مادرم رو پوستم هم حس بدی گرفتم گفت رخت خوابت کو گفتم دیشب یه خواب بدی دیدم رختخوابم رو کثیف کردم گفت الان کجاست گفتم شستمش گفت خودت شستی گفتم آره گفت اما چطوری تونستی بشوری بلندش کنی گفتم بردمش توی حمام روش آب ریختم تاید ریختم و با پاهام روش راه رفتم تا دیگه کثیفی ازش نیومد بعدم گذاشتمش آبش رفت و گذاشتم داخل تشت و تشتو از حمام کشیدم توی حیاط و انداختمش رو صندلی گفت خب می خواستی به علی بگی کمکت کنه گفتم نه او سر کار بود ولی تا اسمشو شنیدم حالم خیلی بدتر شد یهو مامانم گفت چرا رنگت پریده گفتم که خیلی سنگین بود بدنم درد می کنه گفت باشه عزیزم بهش گفتم که می خوام بخوابم گفت درس خوندی گفتم آره گفت چیزی خوردی واقعا ضعف می رفتم خیلی ضعف می رفتم گفتم نه گفت که صبر کن پس تا شام آماده کنم سفره رو بندازم گفتم نه خیلی خستم دیگه به اون جا نرسه می خوام بخوابم گفت خب پس صبر کن برات یه چیزی بیارم با کیک اومد اتاق کیک خامه ای بود مثل اینکه تو راه هوس کرده بودن گرفته بودن و آورده بودن خونه خیلی ولع داشتم به شیرینی نمی دونم چطور شد که همش می تونم بگم هفت هشت تاش بلعیدم مامانم خندید گفت که آروم دختره چه خبرته مگه؟ صدای بابام اومد گفت که نذار بخوره اشتهاش کور می شه نمی تونه شام بخوره مامانم گفت نه می خواد بخوابه نمی تونه براش منتظر بمونه صدای علی میومد ولی مثل همیشه بگو بخند نمی کرد فقط وقتایی که صداش می زدن جواب میاد مامانم از اتاق بیرون رفت و دوباره ترس کل جونمو گرفت درو قفل کردم و خوابیدم خواب و بیدار بودم که دوباره اشک توی چشمام حس کردم و نفهمیدم چقدر گریه کردم تا خوابم برد با صدای در صبح از خواب بیدار شدم مامانم بود گفت دختر امتحان دیر شده از خواب پریدم و با عجله لباسامو پوشیدم و بردم مدرسه سر جلسه امتحان حال خوبی نداشتم حتی کل چیزایی هم که خونده بودم از سرم پریده بود و نمی فهمیدم می خوندمشون اما هیچ درکی از اینکه اون سوال چبه نداشتم دیگه چه برسه به اینکه بخوام جوابشو بدم فقط با چرت و پرت برگه رو پر کردم و آمدم بیرون مامان نگفته بود خودم میام دنبالت پس خودم راه افتادم سمت خونه هر قدمی که برم داشتم با ترس اطرافمو نگاه می کردم آقایی که بهم نگاه می کرد حس بدی می گرفتم ترس تو اون لحظه توی کل وجودم رخنه کرده بود مردم تا رسیدم خونه. شش ماه از اون شب می گذشت دیگه توی خرداد بود امتحانم تقریبا تموم شده بودن و خیلی چاق شده بودم مامانینا می خندیدن ک باید کمتر غذات بدم وگرنه دیگه از در اتاقت رد نمی ش مجبوری توی سالن بخوابی حس خیلی بدی داشتم همش سنگین بودم کل بدنم چاق شده بود فقط یه قسمت از بدنم نبود، حالم زیاد خوب نبود مامانم می گفت که شاید دوباره معده ات بهم ریخته آخه سابقه داشتم که معده مشکل داشته باشه یعنی از زمانی که به دنیا اومده بودم دکتر گفته بودن که معدم عصبیه چون وقتی مامانم منو باردار بوده زیاد با خانواده همسرش مشکل داشته و حرص و جوش زیاد خورده خلاصه یه چیز خیلی عادی می گرفتنش ازش رد شدیم تا یه روز رفته بودیم بیرون علی هم بود خواهرم هم بود نمی تونستم به علی نگاه کنم از اون روز دیگه به زور بهش سلام می کردم متنفر بودم ازش حالم از خودم به خورد رفتم بازی عاشق تاب بودم سوار تاب شدم داشتم تاب می خوردم که درد خیلی بدی سراغم اومد دردی که تا حالا مثلش و نداشتم کل بدنم از درد سر شد فشارم افتاد جوری که از رو تاب افتادم پایین بابا تا صحنه رو دید اومد سمتم گفت که چی کار داری می کنی دختر؟ هیچی نتونستم بگم فقط زدم زیر گریه درد خیلی بدی کل وجودمو گرفته بود انگار کل وجودمو گذاشته بودن بین دو تا ماشین و دو تا ماشین از هر دو طرفه بهم فشار می آوردن
۱۰:۱۴
#پارت_سوم
بابام وقتی حالم رو دید گفت که اتفاقی افتاده؟ نتونستم چیزی بگم مامانمو صدا زد مامانم تا حالمو دید گفت که ببریمش دکتر یه موقع بچه جایش طوری نشده باشه رفتیم بیمارستان همش پرستارا دور و برم پچ پچ می کردن نفهمیدم چه خبره هی بهم نگاه می کردن ولی عجیب غریب نگاه می کردن، مامانم کم کم نگران شد که اتفاق بدی برام افتاده باشع از پزستاررها پرسید ک جوابی ندادن گفتن که صبر کنید چند لحظه دیگه دکتر میاد
دکتر اومد گفت که خانم باید باهاتون تنها صحبت کنم مامان رفت و بوی بیمارستان و الکل داشت خفم میکرد درد خودم هم بکنار، بیرون از اتاق داشت با مامانم صحبت می کرد که یهو مامانم با حالت خیلی بدی در رو باز کرد و اومد تو و می خواست بزنتم، نمی فهمیدم چی شده از درد گریه می کردم و حالا با دیدن این حال مامانم گریه ام بدتر شده بود خیلی ترسیده بودم خیلی خیلی ترسیده بودم از توی حرفاش با داد و گریه فقط می پرسید مال کیه منم نمیدونستم داره راجع به چی صحبت می کنه چی مال کیه؟ وقتی دکتر حالت بهت زده صورتم رو دید گفت خانم آرام باشید شاید کار خودش نبوده ممکنه تجاوز هم اتفاق افتاده باشه. وقتی می گفت مامانم حالش خیلی بدتر شد افتاد کف زمین یکی از پرستار زیر دست مامانمو گرفت و بلندش کرد یه نفر دیگه شون بهش یه لیوان آب داد مامان گفت با کی رابطه داشتی؟ نمی دانستم رابطه یعنی چی نمی فهمیدم چی داره میگه و گفتم مامان نمی فهمم چی داری می گی گفت کسی بهت دست زده؟ بهم دست زده خب معلومه خیلی ها به من دست می زنن دوستام هستن خانوادم هستن یعنی چه کسی بهت دست زده؟ تو نگاه متعجبم گفت که کسی بدون لباس تو رو لمس کرده همون حرف کافی بود که چند ماه پیش یادم بیاد و زدم زیر گریه و گریه گفتم آره رفته بودید عمو علی بهم دست زد حال مامانم خیلی بد شد تا حالا انقد عصبی ندیده بودمش صورتش قرمز قرمز بود تا اون لحظه یکی از پرستارها گفت که حالش خیلی داره بد میشه باید ببریمش اتاق عمل نمی تونیم کاری براش انجام بدیم و باید ببریمش تا عمل شه اما رضایت پدرش نیاز داریم، بابام پایین در بیمارستان بود که مامانم رفت صداش زد و اومدن تو بابام حال خیلی بدی داشت حتی بهم نگاه هم نکرد می دیدمش خیلی دورتر ازم ایستاده بودم و می دیدمش یه برگه امضا کرد و منو بردن اتاق عمل تو اتاق عم یه آقایی بهم گفت که ده بشمار بیا تا یک، ده، نه، هشت، دیگه چیزی نفهمیدم و بیهوش شده بودم وقتی به هوش اومدم توی اتاق خصوصی بودم که اتاق پدرم مادرم بود خواهرم بود خواهرم فقط داشت گریه می کرد بابا نشسته بود روی زمین انگار کل دنیا آوار شده بود روی سرش، به هوش اومده بودم اما حالت عادی نداشتم چیزایی که می دیدم خواب بود برام، انگار توی خواب دارم رویا ببینم بعد از چهار بار هوش اومدن و بیهوش شدن بالاخره کم کم هوشیاریم رو بدست آوردم کامل هوشیار شدم حتی تا اون موقع هم نمی دونستم چه خبره نمی دونستم چی شده خواهرم هنوز داشت گریه می کرد مامانم داشت چیزایی به خواهرم میگفت سعی میکرد لحن صداش رو کنترل کنه اما خیلی عصبی بود، بابام دیگه نبود بابام نبود وقتی به هوش اومدم مامان پرستار رو صدا زد و یه پرستار اومد اتاق سرمو چک کرد و دستشو گذاشت روی شکمم نمی دونستم میخواد چی کار کنه که خیلی محکم به شکمم فشار آورد اون قدر محکم که تازه فهمیدم پایین شکمم خیلی درد می کنه انگار چاقو خورده و فشار میاد و من فقط عربده می زدم بعد فهمیدم این کارو انجام دادم برای این که که نمی دونم خون و جفت و این جور چیزا کامل بیاد بیرون یکم بعدش که به هوش اومدم مامانم از اتاق رفت بیرون و با یه نینی اومد نینی باحالی بود، حالم خیلی بد بود خیلی درد داشتم عاشق بچه ها بودم ذوق کردم ک مامانم گفت شیر بده بهش بچه شروع کرد گریه کردن و نمی فهمیدم حرف مامانم که داره میگع که بهش شیر بدم یعنیچه؟ چه جوری می تونم یه بچه رو شیر بدم؟ وقتی مامانم حالمو دید گفت که ولش کن شیر خشک میدیم بهش، خواهرمو فرستاد بره شیر خشک بگیره خاهرمم خیلی بد بهم نگاه می کرد انگار از من عصبانی بود هنوز نمی فهمیدم چی شده مامانم بهم گفت این بچه، بچه تو هست، کاری که علی باهات کرده باعث شده که باردار بشی هضم حرفاش توی اون سن برام خیلی سخت بود بچه بغلش بود و گریه می کرد سعی داشت آرامش کنه گفت از این آبروریزی اگر کسی بفهمه بدبخت میشیم، قرار شده خواهرت بچه رو ببره و بزرگش کنه من تا همین چند دقیقه پیش نمی دونستم بچه دارم اما الان فهمیدم بچه منو می خوان بدن یه نفر دیگه بزرگ کنه
بابام وقتی حالم رو دید گفت که اتفاقی افتاده؟ نتونستم چیزی بگم مامانمو صدا زد مامانم تا حالمو دید گفت که ببریمش دکتر یه موقع بچه جایش طوری نشده باشه رفتیم بیمارستان همش پرستارا دور و برم پچ پچ می کردن نفهمیدم چه خبره هی بهم نگاه می کردن ولی عجیب غریب نگاه می کردن، مامانم کم کم نگران شد که اتفاق بدی برام افتاده باشع از پزستاررها پرسید ک جوابی ندادن گفتن که صبر کنید چند لحظه دیگه دکتر میاد
دکتر اومد گفت که خانم باید باهاتون تنها صحبت کنم مامان رفت و بوی بیمارستان و الکل داشت خفم میکرد درد خودم هم بکنار، بیرون از اتاق داشت با مامانم صحبت می کرد که یهو مامانم با حالت خیلی بدی در رو باز کرد و اومد تو و می خواست بزنتم، نمی فهمیدم چی شده از درد گریه می کردم و حالا با دیدن این حال مامانم گریه ام بدتر شده بود خیلی ترسیده بودم خیلی خیلی ترسیده بودم از توی حرفاش با داد و گریه فقط می پرسید مال کیه منم نمیدونستم داره راجع به چی صحبت می کنه چی مال کیه؟ وقتی دکتر حالت بهت زده صورتم رو دید گفت خانم آرام باشید شاید کار خودش نبوده ممکنه تجاوز هم اتفاق افتاده باشه. وقتی می گفت مامانم حالش خیلی بدتر شد افتاد کف زمین یکی از پرستار زیر دست مامانمو گرفت و بلندش کرد یه نفر دیگه شون بهش یه لیوان آب داد مامان گفت با کی رابطه داشتی؟ نمی دانستم رابطه یعنی چی نمی فهمیدم چی داره میگه و گفتم مامان نمی فهمم چی داری می گی گفت کسی بهت دست زده؟ بهم دست زده خب معلومه خیلی ها به من دست می زنن دوستام هستن خانوادم هستن یعنی چه کسی بهت دست زده؟ تو نگاه متعجبم گفت که کسی بدون لباس تو رو لمس کرده همون حرف کافی بود که چند ماه پیش یادم بیاد و زدم زیر گریه و گریه گفتم آره رفته بودید عمو علی بهم دست زد حال مامانم خیلی بد شد تا حالا انقد عصبی ندیده بودمش صورتش قرمز قرمز بود تا اون لحظه یکی از پرستارها گفت که حالش خیلی داره بد میشه باید ببریمش اتاق عمل نمی تونیم کاری براش انجام بدیم و باید ببریمش تا عمل شه اما رضایت پدرش نیاز داریم، بابام پایین در بیمارستان بود که مامانم رفت صداش زد و اومدن تو بابام حال خیلی بدی داشت حتی بهم نگاه هم نکرد می دیدمش خیلی دورتر ازم ایستاده بودم و می دیدمش یه برگه امضا کرد و منو بردن اتاق عمل تو اتاق عم یه آقایی بهم گفت که ده بشمار بیا تا یک، ده، نه، هشت، دیگه چیزی نفهمیدم و بیهوش شده بودم وقتی به هوش اومدم توی اتاق خصوصی بودم که اتاق پدرم مادرم بود خواهرم بود خواهرم فقط داشت گریه می کرد بابا نشسته بود روی زمین انگار کل دنیا آوار شده بود روی سرش، به هوش اومده بودم اما حالت عادی نداشتم چیزایی که می دیدم خواب بود برام، انگار توی خواب دارم رویا ببینم بعد از چهار بار هوش اومدن و بیهوش شدن بالاخره کم کم هوشیاریم رو بدست آوردم کامل هوشیار شدم حتی تا اون موقع هم نمی دونستم چه خبره نمی دونستم چی شده خواهرم هنوز داشت گریه می کرد مامانم داشت چیزایی به خواهرم میگفت سعی میکرد لحن صداش رو کنترل کنه اما خیلی عصبی بود، بابام دیگه نبود بابام نبود وقتی به هوش اومدم مامان پرستار رو صدا زد و یه پرستار اومد اتاق سرمو چک کرد و دستشو گذاشت روی شکمم نمی دونستم میخواد چی کار کنه که خیلی محکم به شکمم فشار آورد اون قدر محکم که تازه فهمیدم پایین شکمم خیلی درد می کنه انگار چاقو خورده و فشار میاد و من فقط عربده می زدم بعد فهمیدم این کارو انجام دادم برای این که که نمی دونم خون و جفت و این جور چیزا کامل بیاد بیرون یکم بعدش که به هوش اومدم مامانم از اتاق رفت بیرون و با یه نینی اومد نینی باحالی بود، حالم خیلی بد بود خیلی درد داشتم عاشق بچه ها بودم ذوق کردم ک مامانم گفت شیر بده بهش بچه شروع کرد گریه کردن و نمی فهمیدم حرف مامانم که داره میگع که بهش شیر بدم یعنیچه؟ چه جوری می تونم یه بچه رو شیر بدم؟ وقتی مامانم حالمو دید گفت که ولش کن شیر خشک میدیم بهش، خواهرمو فرستاد بره شیر خشک بگیره خاهرمم خیلی بد بهم نگاه می کرد انگار از من عصبانی بود هنوز نمی فهمیدم چی شده مامانم بهم گفت این بچه، بچه تو هست، کاری که علی باهات کرده باعث شده که باردار بشی هضم حرفاش توی اون سن برام خیلی سخت بود بچه بغلش بود و گریه می کرد سعی داشت آرامش کنه گفت از این آبروریزی اگر کسی بفهمه بدبخت میشیم، قرار شده خواهرت بچه رو ببره و بزرگش کنه من تا همین چند دقیقه پیش نمی دونستم بچه دارم اما الان فهمیدم بچه منو می خوان بدن یه نفر دیگه بزرگ کنه
۱۰:۱۴