بله | کانال صبغه - وحید وَلَوی
عکس پروفایل صبغه - وحید وَلَویص

صبغه - وحید وَلَوی

۱۰۳عضو
عکس پروفایل صبغه - وحید وَلَویص
۱۰۳ عضو

صبغه - وحید وَلَوی

گاه نگاری های وحید ولویراه ارتباطی: @V_VALAVI
thumbnail
بسم الله الرحمن الرحیم

تجربه نگاری تبلیغ فاطمیه 1447
برای اینکه به پرواز اول صبح برسم، باید سحرگاه حرکت می کردم. بعد از سه ساعت استراحت، حوالی 1 بامداد بلند شدم تا وسایلم رو آماده کنم. اما باید پیش از عزیمت به قرار خودم میرسیدم. به حرم که رسیدم، هوا خیلی سرد بود، اما خلوت گرمابخش دور ضریح تو رو از وسط صحن های سرد می کشونه تا حرف هاتو بزنی. من هم با زبان سکوت و نگاه، حرفامو گفتم و بدون شک حضرت شنیده است. عازم شدم. این بار برام متفاوت بود. بعد از مدتها به خاطر شرایط درسی فرزندم مجبور شدم برای یه مدت 5 روزه، تنهایی به تبلیغ برم. اما این 5 روز برام مثه همه سفرهای تبلیغی دیگه اونقده لذت بخش بود که دوست نداشتم به این زودی ها تموم بشه. وقتی رسیدم بیرجند، هوا سردتر از قم بود. نیم روز اول که به دیدارهای خانوادگی گذشت و بیشتر وقتم رو صرف نهایی کردن مباحثم کردم. قرار بود امسال در مسجد امام حسین علیه السلام بحث جاهلیت و حقیقت معنای اون رو بگم. اما بخش عمده تمرکزم روی دانشگاه علوم پزشکی بود. اونجا هم قرار بود نظام طاغوت و نظام ولایت رو یه بررسی و مقایسه اجمالی کنم. چندین جلسه هم با دانشجویان دانشگاه از قبل هماهنگ شده بود که هر کدومش برام نکاتی داشت. بحث در موردش زیاده ولی خیلی خلاصه چند موردش رو با شما در میون میذارم:
1. انگیزهیکی از مهم ترین چیزایی که در این سفر تبلیغی برام جالب بود، تکثر فعالیت های مذهبی و مواکب و هیئات در ایام فاطمیه بود. از اون بالاتر جوونایی که با انگیزه بسیار بالا داشتن زیر بیرق اهل بیت کار می کردن. در دانشگاه علوم پزشکی، هم در داخل جلسه هیئت و هم جلسات گفت و گوی پیرامونش انگیزه و شوق کار فرهنگی و انقلابی کاملاً مشهود بود. خیلی جالبه، خودشون از بی انگیزگی شکایت می کردن، اما من همش انگیزه می دیدم. در جلسات وقتی دانشجوها دغدغه هاشون رو مطرح می کردم، یاد دوره های نوجوانی و جوانی خودم افتادم (البته هنوز اونقدر پیر نشدم). خنده و بغض دانشجوها در مواجهه با مسائل مختلفشون منو یاد خاطراتی انداخت که پشت سر گذاشته بودم. اما با یه تفاوت، در زمانه ی من کسی در بیرجند نبود که به مثه منی راه نشون بده، من با حس فطری خودم کار می کردم و همش هم اشتباه می کردم. اما این جوونا خیلی خیلی جلوتر بودن. خیلی خیلی فهمیده تر و عمیق تر.
2. جوانانهر چی بگم باز هم کمه. این جوونا عجیب بود. سحرگاه روز دوشنبه که قرار بود شهدای گمنام تشییع بشن بعد از نماز صبح به معراج تا دقایقی از شهدا نور بگیرم. اما بیش از آنکه تابوت شهدا چشمم رو بگیره، اون جوونایی که شب رو در کنار تابوت شهدا خوابیده بودن، توجهم رو جلب کرد. حدود 100 تا جوون و نوجوون تمام شب رو کنار شهدا بودن. نه اینکه بخوان نماز شب و ... بخونن، اینا که معیار نمیشه. اما تصور کنین در دوره ای که کلمه «شهید» در اینستاگرام سانسور میشه، جوونای کشورت در یک شهر دور از پایتخت برای چارتا تیکه استخوون اینجوری پای کار باشن. این یعنی چی؟ خیلی دلم میخواست حال اون نوجوونا و جوونا رو داشتم. حیف شد ...
3. امیدآخرین منبری که رفتم، منبر شب اول تدفین شهید گمنام در یکی از محلات شهر بود، یکی از محلات حاشیه شهر که بالاشهری ها حتی از وجود اون محله بی خبر بودن. مسجد پر بود از جمعیت. زن و مرد، شاید حدود 1000 نفر. آقا مجتبی، مسئول برنامه میگفت اینا از صبح دارن توی مواکب و مراسم تشییع کار می کنن، یه نیم ساعت رفتن خونه هاشون و دوباره برگشتن و منبر شما آخرین برنامه است. خب کار سختی بود. بقل دستی ام گفت: حاج آقا شما منبر میری؟ تو رو خدا زود تمومش کن. خنده ای کردم و رفتم روی منبر. چه منبری؟ یه منبر بسیار بسیار بزرگ که حداقل سه تا طلبه با هم میتونستن روش بشینن. جدی میگما... خیلی بزرگ بود. خب من با این جثه استخوانی اصلا تناسبی با آن منبر عریض و طویل نداشتم. روی پله هایش نشستم، دست هایم به زور به دسته های منبر میرسید. حالا با این جمعیت خسته چی کار کنم؟ گذشت.جمعیت در تمام مدت منبر همراهی کردند، از نوجوون تا پیرمرد. فکر میکنید چرا؟ رازش رو بعداً یکی از مستمعین برنامه گفت. وقتی که تشکر کرد از بابت امیدآفرینی. میگفت: «ممنون که دلمون رو به خاطر حضور این شهید گرم کردین»*. با خودم فکر کردم، امید چرا در جامعه گمشده است؟ کیا دارن امید رو از جوونای ما میگیرن؟ امیدواری به لهو و لعب یا بزن و برقص نیست. به اینه که دلش رو گرم کنی که «تو میتوونی توی همین محله کوچک خودت بزرگترین اتفاقات عالم رو رقم بزنی». چهره های چروکیده ی آفتاب خورده شون یادم نمیره. خدا ان شاء الله ما رو با این مردم محشور کنه.

*4. فرصت شنیدن
بیشتر وقتم رو گذاشتم برای دانشجویان دانشگاه. علاوه بر منبر هیئت، چند مشاوره¬ انفرادی و دو سه تا جلسه جمعی با تشکلات مختلف هم برنامه ریزی شده بود. جدا از اینکه چه حرفایی با هم زدیم که خودش قصه مفصلی است، مهم ترین بازخوردی که چندین نفر از اون جلسات بهم دادن این بود که «ممنون حاج آقا که حرفامونو شنیدی و ما رو یادتون نرفته»*. همین.
خاک بر سر مثه من، که همین رو هم از برادران و خواهران خودم دریغ کردم. این جوونا کوه انرژی، انگیزه و عشق انقلابی هستن. اما انگار یه نفر رو میخوان که بتونن باهاش حرف بزنن. تازه اینا بچه های انقلابی مون هستن. دلم سوخت برای اون دختر پسرای جوون شهر که هر شب جلوی کافه های جدید شهر گعده میگیرن و سیگار دود میکنن.

*5. معجزه
حرف آخرم که تقریبا تکراری است. قرآن مثه همیشه پای ثابت منبرها بود. خدا خیر بده استاد قاسمیان رو که ما رو با قرآن رفیق کرد. این بار هم مثه دفعات قبلی قرآن، اعجاز خودش رو در منبرها نشون داد. تا حرف از قرآن می اومد، دیگه همه چی تموم بود. مخصوصا وقتایی که قرآن رو از جیبت در میاری و باز میکنی و از روی اون چند آیه رو براشون میگی. انگار خودت هم نشستی پای منبر و خدا خودش داره منبر میره و با اون جلال خودش یه جوری حرف رو ثابت میکنه که نگو. کاش انسم با قرآن بیشتر بشه.
پ.ن: تصویر مربوط به یکی از گعده های با اعضای تشکلات دانشگاه است که بیشتر تلاش کردم شنونده باشم.
undefined صِبغه - و، ولوی - @sebghe undefined

۶:۰۳