#صمود، طرح نوین #جبهه_مقاومت
یادداشت تحلیلی
«من یک پیشنهادی در چند روز پیش از این کردم که اگر این پیشنهاد را عمل بکنند، این اسباب این میشود که روابط ان شاء الله کم کم پیدا بشود. و او ایجاد یک «حزب مستضعفین»، تمام مستضعفین دنیا، اعم از مُسْلم و غیر مُسْلم - این دولتهای غیراسلامی که به مردم ظلم میکنند؛ ملتها این طور نیستند. ملت مثلاً امریکا، ملت فرانسه، آنها که ظلمی نمیخواهند بکنند. اینکه ظلم میکند، آن که خلاف میکند، دولتها هستند. آنها هم مستضعفینشان گرفتار مستکبرین است - اگر یک حزبی در عالَم پیدا بشود، یک حزب عالَمی، حزب مستضعفین، که همان «حزب الله» است، این مشکل رفع بشود. با رفع این دو اشکال، تمام مشکلات مسلمین رفع میشود؛ هیچ قدرتی با این قدرتها نمیتواند مقابله بکند»
کلام بالا از امام خمینی (ره) در ماه های ابتدایی انقلاب اسلامی (دوم شهریور ۱۳۵۸)، یکی از رهنمودها و ایده های فراموش شده انقلاب اسلامی است. ایده ای ناب برای نجات بشریت و تحقق توحید، ایده ی تشکیل #حزب_جهانی_مستضعفین. این رهنمود ریشه در فهم عمیق آیه شریفه «اعبدوا الله و اجتنبوا الطاغوت» (سوره نحل، آیه ۳۶) دارد. مکتب امام به ما میآموزد که محور این حزب جهانی، مبارزه با طاغوت و استکبار است؛ جریانی که امروز #صهیونیسم و #دولت_مستکبر_آمریکا پرچمداران آن هستند. امام با این ایده، مرزهای مذهبی و جغرافیایی را درهم شکست و همه #مستضعفان_جهان را به اتحادی قاطع علیه ستمگران فراخواند؛ اتحادی که میتواند قدرتهای پوشالی را به زانو درآورد.
با این حال، این ایدهی ناب آنگونه که شایسته بود، از سوی جمهوری اسلامی پیگیری نشد. جبهه مقاومت کنونی، محدود به محور تهران – دمشق – بیروت – بغداد – صنعا – فلسطین باقی مانده و تنها گروههای اسلامی، بهویژه شیعی، را دربرگرفته است. این جبهه با آنچه امام در نظر داشتند، فاصلهای آشکار دارد.
حرکت کاروان کشتیهای صمود، بهعنوان #ناوگان_جهانی_صمود، تجلی عینی این ایده است. این کاروان با بیش از ۵۰ کشتی از ۴۴ کشور، فعالان بشردوستانهای از سراسر جهان را بسیج کرد تا محاصره غزه را بشکند. گرچه این حرکت نیز با سرکوب رژیم صهیونیستی مواجه شد و به ظاهر به هدف خود نرسید، اما حمایت جهانی از آرمان فلسطین را فراتر از مرزهای اسلامی گسترش داد و غیرمسلمانان را نیز در صف مقاومت علیه استکبار قرار داد و نشان داد که افق نگاه امام عزیز ما و راهبرد او امری شدنی است.
ایده کاروان #صمود میتواند #نقطه_آغاز تحقق #حزب_جهانی_مستضعفین باشد. جمهوری اسلامی باید این فرصت را مغتنم شمارد و جبهه نوین مقاومت را بر پایه ایده امام بازسازی کند. بازگشت به این طرح ناب، یعنی تبدیل #تفکر_مقاومت به جنبشی فراگیر و جهانی، ضروری است. اگر این ایده از ابتدای انقلاب با جدیت پیگیری میشد و برخی #کوتهنظریها مانع آن نمیگردید، شاید امروز صمود در سواحل غزه پهلو گرفته بود، آن هم با 500 کشتی.
حال، گرچه مسیر دشوارتر از قبل است، اما #طوفان_الاقصی -که الحق مبارک بود- این بستر را بیش از پیش فراهم کرده و حمایتهای جهانی از فلسطین را -که محور عینی وحدت جبهه جهانی مستضعفین است- به اوج رسانده است. وقت آن است که در بستر این اتفاق مهم، بر ایده #حزب_جهانی_مستضعفین متمرکز شویم. همه سربازان #مکتب_امام – از #دانشجویان و #طلاب تا فعالان #فضای_مجازی، #سیاسیون و #نظامیان – باید به میدان آیند و برای تحقق جبهه نوین مقاومت تلاش کنند. این تلاش، ما را به افق نگاه امام نزدیکتر و پیروزی نهایی را تضمین خواهد کرد. این تنها مسیر #ظهور است.
صِبغه - و، ولوی - @sebghe 
۵:۴۲
بازارسال شده از حامد زمانی | Hamed Zamany
4504286586796515074_14702231223106.mp3
۰۴:۵۱-۱۱.۱۲ مگابایت
۶:۱۵
۹:۳۵
بازارسال شده از نکات و تمثیلات آیت الله حائری شیرازی
در #مدیریت_دینی، ابتدا باید زیردستان خود را به #احترامپذیری عادت بدهید؛ طوریکه هر چه به آنها احترام بیشتری گذاشتید، اطاعت آنها نیز بیشتر شود. مدیر در نظام اسلامی باید ظرفیت احترامپذیری زیردستان خودش را بالا ببرد. این روش مدیریت اسلامی است.
بچهها در ابتدای سال اول ولادتشان، با خوردن یک دانه انار، ممکن است اسهال بگیرند! اما همین بچهای که جذب و هضم یک دانه انار برایش مقدور نیست، بعد از مدتی یک عدد انار کامل را هم که بخورد رنجشی پیدا نمیکند.
ما اگر بر اساس نظام «استخفاف» عمل کنیم، در اولین مرتبهای که میخواهیم از این مسئله عدول کنیم و بیاییم روی اصول صحیح، طبعاً به مانع برمیخوریم. وقتی به کسی که به احترام عادت ندارد، احترام میگذاریم، از آنجایی که جنبۀ کمی دارد، حالت پررویی پیدا میکند و در پیاش بینظمی به وجود میآید. اما اگر ما او را با این غذا آشنا و مأنوس کردیم، همان که یک دانه انار موجب انحراف مزاج او میشد، کارش به جایی میرسد که دو عدد انار هم که بخورد، هیچ اثر سوئی روی او نمیگذارد.
احترام، اولش برای کسی که احترام ندیده، #غرورآفرین است؛ اما برای کسی که به این امور عادت کرده، نهتنها غرورآفرین نیست، بلکه #تواضعآفرین است! پس نباید از اولین قدم احترام وحشت کرد؛ چرا که اولین قدم، بهطور طبیعی ممکن است چنین آثاری داشته باشد.
@haerishirazi
۱۶:۳۳
۱۳:۵۹
fatemie1447j1.mp3
۲۵:۵۳-۱۱.۸۵ مگابایت
۱۴:۰۰
fatemie1447j2.mp3
۳۰:۱۶-۱۳.۸۶ مگابایت
۱۴:۰۱
fatemie1447j3.mp3
۳۶:۴۶-۱۶.۸۳ مگابایت
۱۴:۰۱
fatemie1447j4.mp3
۳۹:۲۴-۱۸.۰۴ مگابایت
۱۴:۰۲
fatemie1447j5.mp3
۳۱:۵۹-۱۴.۶۴ مگابایت
۱۴:۰۲
بسم الله الرحمن الرحیم
تجربه نگاری تبلیغ فاطمیه 1447
برای اینکه به پرواز اول صبح برسم، باید سحرگاه حرکت می کردم. بعد از سه ساعت استراحت، حوالی 1 بامداد بلند شدم تا وسایلم رو آماده کنم. اما باید پیش از عزیمت به قرار خودم میرسیدم. به حرم که رسیدم، هوا خیلی سرد بود، اما خلوت گرمابخش دور ضریح تو رو از وسط صحن های سرد می کشونه تا حرف هاتو بزنی. من هم با زبان سکوت و نگاه، حرفامو گفتم و بدون شک حضرت شنیده است. عازم شدم. این بار برام متفاوت بود. بعد از مدتها به خاطر شرایط درسی فرزندم مجبور شدم برای یه مدت 5 روزه، تنهایی به تبلیغ برم. اما این 5 روز برام مثه همه سفرهای تبلیغی دیگه اونقده لذت بخش بود که دوست نداشتم به این زودی ها تموم بشه. وقتی رسیدم بیرجند، هوا سردتر از قم بود. نیم روز اول که به دیدارهای خانوادگی گذشت و بیشتر وقتم رو صرف نهایی کردن مباحثم کردم. قرار بود امسال در مسجد امام حسین علیه السلام بحث جاهلیت و حقیقت معنای اون رو بگم. اما بخش عمده تمرکزم روی دانشگاه علوم پزشکی بود. اونجا هم قرار بود نظام طاغوت و نظام ولایت رو یه بررسی و مقایسه اجمالی کنم. چندین جلسه هم با دانشجویان دانشگاه از قبل هماهنگ شده بود که هر کدومش برام نکاتی داشت. بحث در موردش زیاده ولی خیلی خلاصه چند موردش رو با شما در میون میذارم:
1. انگیزهیکی از مهم ترین چیزایی که در این سفر تبلیغی برام جالب بود، تکثر فعالیت های مذهبی و مواکب و هیئات در ایام فاطمیه بود. از اون بالاتر جوونایی که با انگیزه بسیار بالا داشتن زیر بیرق اهل بیت کار می کردن. در دانشگاه علوم پزشکی، هم در داخل جلسه هیئت و هم جلسات گفت و گوی پیرامونش انگیزه و شوق کار فرهنگی و انقلابی کاملاً مشهود بود. خیلی جالبه، خودشون از بی انگیزگی شکایت می کردن، اما من همش انگیزه می دیدم. در جلسات وقتی دانشجوها دغدغه هاشون رو مطرح می کردم، یاد دوره های نوجوانی و جوانی خودم افتادم (البته هنوز اونقدر پیر نشدم). خنده و بغض دانشجوها در مواجهه با مسائل مختلفشون منو یاد خاطراتی انداخت که پشت سر گذاشته بودم. اما با یه تفاوت، در زمانه ی من کسی در بیرجند نبود که به مثه منی راه نشون بده، من با حس فطری خودم کار می کردم و همش هم اشتباه می کردم. اما این جوونا خیلی خیلی جلوتر بودن. خیلی خیلی فهمیده تر و عمیق تر.
2. جوانانهر چی بگم باز هم کمه. این جوونا عجیب بود. سحرگاه روز دوشنبه که قرار بود شهدای گمنام تشییع بشن بعد از نماز صبح به معراج تا دقایقی از شهدا نور بگیرم. اما بیش از آنکه تابوت شهدا چشمم رو بگیره، اون جوونایی که شب رو در کنار تابوت شهدا خوابیده بودن، توجهم رو جلب کرد. حدود 100 تا جوون و نوجوون تمام شب رو کنار شهدا بودن. نه اینکه بخوان نماز شب و ... بخونن، اینا که معیار نمیشه. اما تصور کنین در دوره ای که کلمه «شهید» در اینستاگرام سانسور میشه، جوونای کشورت در یک شهر دور از پایتخت برای چارتا تیکه استخوون اینجوری پای کار باشن. این یعنی چی؟ خیلی دلم میخواست حال اون نوجوونا و جوونا رو داشتم. حیف شد ...
3. امیدآخرین منبری که رفتم، منبر شب اول تدفین شهید گمنام در یکی از محلات شهر بود، یکی از محلات حاشیه شهر که بالاشهری ها حتی از وجود اون محله بی خبر بودن. مسجد پر بود از جمعیت. زن و مرد، شاید حدود 1000 نفر. آقا مجتبی، مسئول برنامه میگفت اینا از صبح دارن توی مواکب و مراسم تشییع کار می کنن، یه نیم ساعت رفتن خونه هاشون و دوباره برگشتن و منبر شما آخرین برنامه است. خب کار سختی بود. بقل دستی ام گفت: حاج آقا شما منبر میری؟ تو رو خدا زود تمومش کن. خنده ای کردم و رفتم روی منبر. چه منبری؟ یه منبر بسیار بسیار بزرگ که حداقل سه تا طلبه با هم میتونستن روش بشینن. جدی میگما... خیلی بزرگ بود. خب من با این جثه استخوانی اصلا تناسبی با آن منبر عریض و طویل نداشتم. روی پله هایش نشستم، دست هایم به زور به دسته های منبر میرسید. حالا با این جمعیت خسته چی کار کنم؟ گذشت.جمعیت در تمام مدت منبر همراهی کردند، از نوجوون تا پیرمرد. فکر میکنید چرا؟ رازش رو بعداً یکی از مستمعین برنامه گفت. وقتی که تشکر کرد از بابت امیدآفرینی. میگفت: «ممنون که دلمون رو به خاطر حضور این شهید گرم کردین»*. با خودم فکر کردم، امید چرا در جامعه گمشده است؟ کیا دارن امید رو از جوونای ما میگیرن؟ امیدواری به لهو و لعب یا بزن و برقص نیست. به اینه که دلش رو گرم کنی که «تو میتوونی توی همین محله کوچک خودت بزرگترین اتفاقات عالم رو رقم بزنی». چهره های چروکیده ی آفتاب خورده شون یادم نمیره. خدا ان شاء الله ما رو با این مردم محشور کنه.
*4. فرصت شنیدنبیشتر وقتم رو گذاشتم برای دانشجویان دانشگاه. علاوه بر منبر هیئت، چند مشاوره¬ انفرادی و دو سه تا جلسه جمعی با تشکلات مختلف هم برنامه ریزی شده بود. جدا از اینکه چه حرفایی با هم زدیم که خودش قصه مفصلی است، مهم ترین بازخوردی که چندین نفر از اون جلسات بهم دادن این بود که «ممنون حاج آقا که حرفامونو شنیدی و ما رو یادتون نرفته»*. همین.
خاک بر سر مثه من، که همین رو هم از برادران و خواهران خودم دریغ کردم. این جوونا کوه انرژی، انگیزه و عشق انقلابی هستن. اما انگار یه نفر رو میخوان که بتونن باهاش حرف بزنن. تازه اینا بچه های انقلابی مون هستن. دلم سوخت برای اون دختر پسرای جوون شهر که هر شب جلوی کافه های جدید شهر گعده میگیرن و سیگار دود میکنن.
*5. معجزهحرف آخرم که تقریبا تکراری است. قرآن مثه همیشه پای ثابت منبرها بود. خدا خیر بده استاد قاسمیان رو که ما رو با قرآن رفیق کرد. این بار هم مثه دفعات قبلی قرآن، اعجاز خودش رو در منبرها نشون داد. تا حرف از قرآن می اومد، دیگه همه چی تموم بود. مخصوصا وقتایی که قرآن رو از جیبت در میاری و باز میکنی و از روی اون چند آیه رو براشون میگی. انگار خودت هم نشستی پای منبر و خدا خودش داره منبر میره و با اون جلال خودش یه جوری حرف رو ثابت میکنه که نگو. کاش انسم با قرآن بیشتر بشه.
پ.ن: تصویر مربوط به یکی از گعده های با اعضای تشکلات دانشگاه است که بیشتر تلاش کردم شنونده باشم.
صِبغه - و، ولوی - @sebghe 
تجربه نگاری تبلیغ فاطمیه 1447
برای اینکه به پرواز اول صبح برسم، باید سحرگاه حرکت می کردم. بعد از سه ساعت استراحت، حوالی 1 بامداد بلند شدم تا وسایلم رو آماده کنم. اما باید پیش از عزیمت به قرار خودم میرسیدم. به حرم که رسیدم، هوا خیلی سرد بود، اما خلوت گرمابخش دور ضریح تو رو از وسط صحن های سرد می کشونه تا حرف هاتو بزنی. من هم با زبان سکوت و نگاه، حرفامو گفتم و بدون شک حضرت شنیده است. عازم شدم. این بار برام متفاوت بود. بعد از مدتها به خاطر شرایط درسی فرزندم مجبور شدم برای یه مدت 5 روزه، تنهایی به تبلیغ برم. اما این 5 روز برام مثه همه سفرهای تبلیغی دیگه اونقده لذت بخش بود که دوست نداشتم به این زودی ها تموم بشه. وقتی رسیدم بیرجند، هوا سردتر از قم بود. نیم روز اول که به دیدارهای خانوادگی گذشت و بیشتر وقتم رو صرف نهایی کردن مباحثم کردم. قرار بود امسال در مسجد امام حسین علیه السلام بحث جاهلیت و حقیقت معنای اون رو بگم. اما بخش عمده تمرکزم روی دانشگاه علوم پزشکی بود. اونجا هم قرار بود نظام طاغوت و نظام ولایت رو یه بررسی و مقایسه اجمالی کنم. چندین جلسه هم با دانشجویان دانشگاه از قبل هماهنگ شده بود که هر کدومش برام نکاتی داشت. بحث در موردش زیاده ولی خیلی خلاصه چند موردش رو با شما در میون میذارم:
1. انگیزهیکی از مهم ترین چیزایی که در این سفر تبلیغی برام جالب بود، تکثر فعالیت های مذهبی و مواکب و هیئات در ایام فاطمیه بود. از اون بالاتر جوونایی که با انگیزه بسیار بالا داشتن زیر بیرق اهل بیت کار می کردن. در دانشگاه علوم پزشکی، هم در داخل جلسه هیئت و هم جلسات گفت و گوی پیرامونش انگیزه و شوق کار فرهنگی و انقلابی کاملاً مشهود بود. خیلی جالبه، خودشون از بی انگیزگی شکایت می کردن، اما من همش انگیزه می دیدم. در جلسات وقتی دانشجوها دغدغه هاشون رو مطرح می کردم، یاد دوره های نوجوانی و جوانی خودم افتادم (البته هنوز اونقدر پیر نشدم). خنده و بغض دانشجوها در مواجهه با مسائل مختلفشون منو یاد خاطراتی انداخت که پشت سر گذاشته بودم. اما با یه تفاوت، در زمانه ی من کسی در بیرجند نبود که به مثه منی راه نشون بده، من با حس فطری خودم کار می کردم و همش هم اشتباه می کردم. اما این جوونا خیلی خیلی جلوتر بودن. خیلی خیلی فهمیده تر و عمیق تر.
2. جوانانهر چی بگم باز هم کمه. این جوونا عجیب بود. سحرگاه روز دوشنبه که قرار بود شهدای گمنام تشییع بشن بعد از نماز صبح به معراج تا دقایقی از شهدا نور بگیرم. اما بیش از آنکه تابوت شهدا چشمم رو بگیره، اون جوونایی که شب رو در کنار تابوت شهدا خوابیده بودن، توجهم رو جلب کرد. حدود 100 تا جوون و نوجوون تمام شب رو کنار شهدا بودن. نه اینکه بخوان نماز شب و ... بخونن، اینا که معیار نمیشه. اما تصور کنین در دوره ای که کلمه «شهید» در اینستاگرام سانسور میشه، جوونای کشورت در یک شهر دور از پایتخت برای چارتا تیکه استخوون اینجوری پای کار باشن. این یعنی چی؟ خیلی دلم میخواست حال اون نوجوونا و جوونا رو داشتم. حیف شد ...
3. امیدآخرین منبری که رفتم، منبر شب اول تدفین شهید گمنام در یکی از محلات شهر بود، یکی از محلات حاشیه شهر که بالاشهری ها حتی از وجود اون محله بی خبر بودن. مسجد پر بود از جمعیت. زن و مرد، شاید حدود 1000 نفر. آقا مجتبی، مسئول برنامه میگفت اینا از صبح دارن توی مواکب و مراسم تشییع کار می کنن، یه نیم ساعت رفتن خونه هاشون و دوباره برگشتن و منبر شما آخرین برنامه است. خب کار سختی بود. بقل دستی ام گفت: حاج آقا شما منبر میری؟ تو رو خدا زود تمومش کن. خنده ای کردم و رفتم روی منبر. چه منبری؟ یه منبر بسیار بسیار بزرگ که حداقل سه تا طلبه با هم میتونستن روش بشینن. جدی میگما... خیلی بزرگ بود. خب من با این جثه استخوانی اصلا تناسبی با آن منبر عریض و طویل نداشتم. روی پله هایش نشستم، دست هایم به زور به دسته های منبر میرسید. حالا با این جمعیت خسته چی کار کنم؟ گذشت.جمعیت در تمام مدت منبر همراهی کردند، از نوجوون تا پیرمرد. فکر میکنید چرا؟ رازش رو بعداً یکی از مستمعین برنامه گفت. وقتی که تشکر کرد از بابت امیدآفرینی. میگفت: «ممنون که دلمون رو به خاطر حضور این شهید گرم کردین»*. با خودم فکر کردم، امید چرا در جامعه گمشده است؟ کیا دارن امید رو از جوونای ما میگیرن؟ امیدواری به لهو و لعب یا بزن و برقص نیست. به اینه که دلش رو گرم کنی که «تو میتوونی توی همین محله کوچک خودت بزرگترین اتفاقات عالم رو رقم بزنی». چهره های چروکیده ی آفتاب خورده شون یادم نمیره. خدا ان شاء الله ما رو با این مردم محشور کنه.
*4. فرصت شنیدنبیشتر وقتم رو گذاشتم برای دانشجویان دانشگاه. علاوه بر منبر هیئت، چند مشاوره¬ انفرادی و دو سه تا جلسه جمعی با تشکلات مختلف هم برنامه ریزی شده بود. جدا از اینکه چه حرفایی با هم زدیم که خودش قصه مفصلی است، مهم ترین بازخوردی که چندین نفر از اون جلسات بهم دادن این بود که «ممنون حاج آقا که حرفامونو شنیدی و ما رو یادتون نرفته»*. همین.
خاک بر سر مثه من، که همین رو هم از برادران و خواهران خودم دریغ کردم. این جوونا کوه انرژی، انگیزه و عشق انقلابی هستن. اما انگار یه نفر رو میخوان که بتونن باهاش حرف بزنن. تازه اینا بچه های انقلابی مون هستن. دلم سوخت برای اون دختر پسرای جوون شهر که هر شب جلوی کافه های جدید شهر گعده میگیرن و سیگار دود میکنن.
*5. معجزهحرف آخرم که تقریبا تکراری است. قرآن مثه همیشه پای ثابت منبرها بود. خدا خیر بده استاد قاسمیان رو که ما رو با قرآن رفیق کرد. این بار هم مثه دفعات قبلی قرآن، اعجاز خودش رو در منبرها نشون داد. تا حرف از قرآن می اومد، دیگه همه چی تموم بود. مخصوصا وقتایی که قرآن رو از جیبت در میاری و باز میکنی و از روی اون چند آیه رو براشون میگی. انگار خودت هم نشستی پای منبر و خدا خودش داره منبر میره و با اون جلال خودش یه جوری حرف رو ثابت میکنه که نگو. کاش انسم با قرآن بیشتر بشه.
پ.ن: تصویر مربوط به یکی از گعده های با اعضای تشکلات دانشگاه است که بیشتر تلاش کردم شنونده باشم.
۶:۰۳
۱۶:۵۶
14040830-valavi.mp3
۳۲:۲۸-۷.۴۳ مگابایت
۱۶:۵۹
14040830-valavi.mp3
۳۲:۲۸-۷.۴۳ مگابایت
۱۷:۰۰
14040901-Dahe2Fatemieh-SH03-Valavi.mp3
۳۲:۳۴-۱۴.۹۱ مگابایت
۱۷:۰۲
14040902-Dahe2Fatemieh-SH04-Shahadat-Valavi.mp3
۳۸:۳۰-۱۷.۶۳ مگابایت
۵:۱۴
14040903-Dahe2Fatemieh-SH05-Valavi.mp3
۳۹:۰۹-۱۷.۹۳ مگابایت
۵:۱۶
فاطمیه 1447 #بیرجند
منبر دانشگاه علوم پزشکی : قیام فاطمی علیه نظم فرعونی
منبر مسجد امام حسین علیه السلام : نجات از جاهلیت
تجربه نگاری تبلیغ فاطمیه 1447
صِبغه - و، ولوی - @sebghe 
۵:۳۰
بازارسال شده از جمهوری/ محمد صادق شهبازی
چقدر دیدن حال خوب غزهایهاآنهم وقتی هنوز گرسنهاند و سرپناه و امنیت ندارند و حزنی ته صدایشان هستجذاب و البته تلخ است
۵:۲۷