بازارسال شده از کانال رسمی شهید حسن مختار زاده🌷
۱۷:۱۷
بازارسال شده از کانال رسمی شهید حسن مختار زاده🌷
۱۷:۱۷
بازارسال شده از کانال رسمی شهید حسن مختار زاده🌷
۱۷:۱۷
بازارسال شده از کانال رسمی شهید حسن مختار زاده🌷
۱۷:۱۸
۴:۲۹
۱۵:۳۹
کانال رسمی شهید وحید فرهنگی والا
تصویر
بمناسبت سالگرد شهادت همه لینکهای فیلمهای مربوط به شهید در یک پستhttps://t.me/shahid_Vahid_farhangi_vala/3239https://t.me/shahid_Vahid_farhangi_vala/5999https://t.me/shahid_Vahid_farhangi_vala/6000https://t.me/shahid_Vahid_farhangi_vala/6001https://t.me/shahid_Vahid_farhangi_vala/6002https://t.me/shahid_Vahid_farhangi_vala/6003
لینک کانال تلگرامhttp://t.me/shahid_vahid_farhangi_vala
لینک کانال روبیکاhttp://rubika.ir/shahid_vahid_farhangi_vala
لینک کانال سروشhttp://sapp.ir/shahid_vahid_farhangivala
لینک کانال ایتاhttp://eitaa.com/shahid_vahid_farhangi_vala
لینک کانال بلهhttp://ble.ir/shahid_vahid_farhangi_vala
لینک کانال تلگرامhttp://t.me/shahid_vahid_farhangi_vala
لینک کانال روبیکاhttp://rubika.ir/shahid_vahid_farhangi_vala
لینک کانال سروشhttp://sapp.ir/shahid_vahid_farhangivala
لینک کانال ایتاhttp://eitaa.com/shahid_vahid_farhangi_vala
لینک کانال بلهhttp://ble.ir/shahid_vahid_farhangi_vala
۱۵:۵۱
۵:۲۲
۵:۳۶
۳:۵۵
۱۰:۳۶
۱۰:۰۶
۱۵:۵۲
۱۶:۵۵
۱۳:۲۶
۱۷:۰۲
نماز پشت به قبله با لباس نجس
به حبیب گفتم وضع خط خوب نیست گردان را ببر جلو آهسته گفت : بچه ها به خاطر خوردن کنسرو فاسد همه مسموم شدند . . . !
امکان برگرداندن آن ها به عقب نبود و بچه ها با همان حال خراب شش روز در حال دفاع بودند…..
حبیب گفت : اگه می تونی یکی از بچه های مجروح را ببر
گفتم صبر کن با بقیه بفرستشون عقب
حبیب اصرار کرد سابقه نداشت تا آن روز حبیب با من بحث کند
گفتم باشه
دیدم با احترام زیاد نوجوانی را صدا زد ترکشی به سبنه اش اصابت کرده بود جای زخم را با دست فشار می داد .
سوار شد تا حرکت کردم صدای اذان از رادیو ماشین بلند شد . تصمیم گرفتم کمی بااین نوجوان حرف بزنم گفتم برادر اسمت چیه جواب نداد نگاهش کردم دیدم رنگ بهرو نداشت زیر لب چیزهای می گوید فکر کردم لابد اولین بار جبهه آمده و زخمیشده کپ کرده برا همین دیگه سوال نکردم مدتی بعد مودب و شمرده خودش را کاملمعرفی کرد .
گفتم چرا دفعه اول چیزی نگفتی
گفت نماز می خواندم نگاهش کردم از زخمش خون می زد بیرون…
گفتم ما که رو به قبله نیستیم تازه پسرجون بدنت پاک نیست لباست هم که نجسه .
گفت حالا همین نماز را می خونیم تا بعد ببینیم چی میشه و ساکت شد . گفتم نمازعصر را هم خوندی گفت بله گفتم خب صبر می کردی زخمت را ببندند بعد لباست راعوض می کردی ان وقت نماز می خوندی گفت: معلوم نیست چقدر دیگه تو این دنیاباشم فعلا همین نماز را خوندم رد و قبولش با خدا.
گفتم : بابا جون تو چیزیت نیست یک جراحت مختصره زود بر می گردی پیش دوستات..
با خودم فکر کردم یک الف بچه احکام نماز را هم شاید درست بلد نیست والا بابدن خونی و نجس تو ماشین که معلوم نیست قبله کدوم طرفه نماز نمی خونه.دراورژانس پیادش کردم و گفتم باز همدیگر را ببینیم بچه محل!
گفت: تا خدا چی بخواد.با برانکارد آمدند ببرنش گفتم خودش می تونه بیاد زیاد زخمش جدی نیست فقط سریع بهش برسید…
بیست دقیقه ای آن جا بودم بعد خواستم بروم رفتم پست اورژانس پرسیدم حال مجروحنوجوان چطوره؟ گفتند شهید شد با آرامش خاصی چشم هایش را روی هم گذاشت ورفت….. تمام وجودم لرزید.
بعدها نواری از شهید آیت الله دستغیب شنیدم که پاییز ۶۰ در تجلیل از رزمندگانفرموده: آهای بسیجی! خوب گوش کن چه می گویم: من می خواهم به تو پیشنهاد یکمعامله ای بدهم که در این معامله سرت کلاه برود !
من دستغیب حاضرم یکجا ، ثواب هفتاد سال نمازهای واجب و نوافل و روزه ها وتهجدها و شب زنده داری هایم را بدهم به تو، و در عوض، ثواب آن دو رکعت نمازیرا که تو در میدان جنگ، بدون وضو ، پشت به قبله، با لباس خونی و بدن نجس،خوانده ای را از تو بگیرم آیا تو حاضر به چنین معامله ای هستی ؟!
—(کتاب: "مهتاب خین"، خاطرات سردار شهید حسین همدانی)@shahid_Vahid_farhangi_vala
به حبیب گفتم وضع خط خوب نیست گردان را ببر جلو آهسته گفت : بچه ها به خاطر خوردن کنسرو فاسد همه مسموم شدند . . . !
امکان برگرداندن آن ها به عقب نبود و بچه ها با همان حال خراب شش روز در حال دفاع بودند…..
حبیب گفت : اگه می تونی یکی از بچه های مجروح را ببر
گفتم صبر کن با بقیه بفرستشون عقب
حبیب اصرار کرد سابقه نداشت تا آن روز حبیب با من بحث کند
گفتم باشه
دیدم با احترام زیاد نوجوانی را صدا زد ترکشی به سبنه اش اصابت کرده بود جای زخم را با دست فشار می داد .
سوار شد تا حرکت کردم صدای اذان از رادیو ماشین بلند شد . تصمیم گرفتم کمی بااین نوجوان حرف بزنم گفتم برادر اسمت چیه جواب نداد نگاهش کردم دیدم رنگ بهرو نداشت زیر لب چیزهای می گوید فکر کردم لابد اولین بار جبهه آمده و زخمیشده کپ کرده برا همین دیگه سوال نکردم مدتی بعد مودب و شمرده خودش را کاملمعرفی کرد .
گفتم چرا دفعه اول چیزی نگفتی
گفت نماز می خواندم نگاهش کردم از زخمش خون می زد بیرون…
گفتم ما که رو به قبله نیستیم تازه پسرجون بدنت پاک نیست لباست هم که نجسه .
گفت حالا همین نماز را می خونیم تا بعد ببینیم چی میشه و ساکت شد . گفتم نمازعصر را هم خوندی گفت بله گفتم خب صبر می کردی زخمت را ببندند بعد لباست راعوض می کردی ان وقت نماز می خوندی گفت: معلوم نیست چقدر دیگه تو این دنیاباشم فعلا همین نماز را خوندم رد و قبولش با خدا.
گفتم : بابا جون تو چیزیت نیست یک جراحت مختصره زود بر می گردی پیش دوستات..
با خودم فکر کردم یک الف بچه احکام نماز را هم شاید درست بلد نیست والا بابدن خونی و نجس تو ماشین که معلوم نیست قبله کدوم طرفه نماز نمی خونه.دراورژانس پیادش کردم و گفتم باز همدیگر را ببینیم بچه محل!
گفت: تا خدا چی بخواد.با برانکارد آمدند ببرنش گفتم خودش می تونه بیاد زیاد زخمش جدی نیست فقط سریع بهش برسید…
بیست دقیقه ای آن جا بودم بعد خواستم بروم رفتم پست اورژانس پرسیدم حال مجروحنوجوان چطوره؟ گفتند شهید شد با آرامش خاصی چشم هایش را روی هم گذاشت ورفت….. تمام وجودم لرزید.
بعدها نواری از شهید آیت الله دستغیب شنیدم که پاییز ۶۰ در تجلیل از رزمندگانفرموده: آهای بسیجی! خوب گوش کن چه می گویم: من می خواهم به تو پیشنهاد یکمعامله ای بدهم که در این معامله سرت کلاه برود !
من دستغیب حاضرم یکجا ، ثواب هفتاد سال نمازهای واجب و نوافل و روزه ها وتهجدها و شب زنده داری هایم را بدهم به تو، و در عوض، ثواب آن دو رکعت نمازیرا که تو در میدان جنگ، بدون وضو ، پشت به قبله، با لباس خونی و بدن نجس،خوانده ای را از تو بگیرم آیا تو حاضر به چنین معامله ای هستی ؟!
—(کتاب: "مهتاب خین"، خاطرات سردار شهید حسین همدانی)@shahid_Vahid_farhangi_vala
۱۱:۴۵
۱۹:۳۶
۱۰:۵۰
۱۸:۱۱