سه پارت اول رمانمون" />
۱۷:۴۳
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨ ♥️✨
پـارت چهارم []
۴:۲۶
بازارسال شده از جوکستون 🤣♥️ کلیپ خنده دار
سلام خدمت اعضای کانال
بعد از چند ماه نداشتن فعالیت دوباره برگشتیم
لطفا حمایت کنید
بعد از چند ماه نداشتن فعالیت دوباره برگشتیم
لطفا حمایت کنید
۱۰:۴۳
۱۱:۰۲
┄┅┄┅┄ ᯽᯽┄┅┄┅┄
#پارت_1
#عمق_دریای_چشمانت
دستم رو زیر چونم قرار دادم و با لذت به تدریس استادم گوش و نت برداری میکردم.
- یاس واقعا حوصله داری ها!
- از صبح تا حالا چقدر غر میزنی! تو چی میدونی که من چقدر عاشق رشتمم؟
- خیلی، درحدی که مثل دیوونهها بیخوابی بکشی و تا صبح بخشهای عقب مونده رو بخونی، البته اگه چیزی هم مونده باشه.
موهای بیرون ریخته از مقنعه ام رو درست کردم و گفتم:
- عاشق نیستی که بفهمی من چی میکشم، من رویاهای خیلی بزرگی دارم و برای رسیدن بهشون هر سختی رو با جون و دل قبول میکنم.
لبهاش رو کج کرد و ادامه داد:
- آخه کی عاشق رشتش میشه؟!
یه دستی تو سرش زدم:
- هرکی که به رویاهاش اهمیت بده، در ضمن رز خانم یه چیزی بهت میگم ناراحت نشی، ولی تو نباید به این رشته میاومدی.
- خب به اجبار خانوادم بود، چی کار میکردم؟
- ببینم اگه خانوادت به زور بگن با یکی ازدواج کن ازدواج میکنی؟
- عمراً، مگه دیوونم.
- خب برای رشتت هم باید همینکار رو میکردی، باید درسی رو انتخاب میکردی که واقعا عاشقش باشی.
- اهوم، ولی حالا که تا اینجا اومدم ادامه میدم.
- پس این همه غر نزن، خوب گوش بده تا یه چیزهایی بفهمی.
سرش رو تکون داد و منم مشغول نت برداریم شدم.
- دانشجویان گرامی، تدریسمون برای امروز کافیه، جلسه بعد عملیش رو تو بیمارستان براتون توضیح میدم.
با خوشحال نگاهی به رز انداختم و گفتم:
- شنیدی چی گفت؟
- نه چی گفت؟
اخم ساختگی کردم:
- یعنی تو این دنیا نیستی ها.
- خب چی کار کنم؟ خستم.
پوفی کردم و گفتم:
- نوچ، اینجوری نمیشه، من میدونم با تو چی کار کنم.
- وای جون هر کی دوست داری ولم کن، من نخوام کسی یادم بده باید کی رو ببینم.
- من رو، حالا بلند شو خیلی گرسنمه.
از جام بلند شدم که با صدای یکی از دانشجوها به سمتش چرخیدم.
- خانم فرهمند؟
- بله؟
- میشه عکس جزوتون رو توی گروه بفرستین
┄┅┄┅┄ ᯽᯽┄┅┄┅┄
https://ble.ir/shahr_roman
#پارت_1
#عمق_دریای_چشمانت
دستم رو زیر چونم قرار دادم و با لذت به تدریس استادم گوش و نت برداری میکردم.
- یاس واقعا حوصله داری ها!
- از صبح تا حالا چقدر غر میزنی! تو چی میدونی که من چقدر عاشق رشتمم؟
- خیلی، درحدی که مثل دیوونهها بیخوابی بکشی و تا صبح بخشهای عقب مونده رو بخونی، البته اگه چیزی هم مونده باشه.
موهای بیرون ریخته از مقنعه ام رو درست کردم و گفتم:
- عاشق نیستی که بفهمی من چی میکشم، من رویاهای خیلی بزرگی دارم و برای رسیدن بهشون هر سختی رو با جون و دل قبول میکنم.
لبهاش رو کج کرد و ادامه داد:
- آخه کی عاشق رشتش میشه؟!
یه دستی تو سرش زدم:
- هرکی که به رویاهاش اهمیت بده، در ضمن رز خانم یه چیزی بهت میگم ناراحت نشی، ولی تو نباید به این رشته میاومدی.
- خب به اجبار خانوادم بود، چی کار میکردم؟
- ببینم اگه خانوادت به زور بگن با یکی ازدواج کن ازدواج میکنی؟
- عمراً، مگه دیوونم.
- خب برای رشتت هم باید همینکار رو میکردی، باید درسی رو انتخاب میکردی که واقعا عاشقش باشی.
- اهوم، ولی حالا که تا اینجا اومدم ادامه میدم.
- پس این همه غر نزن، خوب گوش بده تا یه چیزهایی بفهمی.
سرش رو تکون داد و منم مشغول نت برداریم شدم.
- دانشجویان گرامی، تدریسمون برای امروز کافیه، جلسه بعد عملیش رو تو بیمارستان براتون توضیح میدم.
با خوشحال نگاهی به رز انداختم و گفتم:
- شنیدی چی گفت؟
- نه چی گفت؟
اخم ساختگی کردم:
- یعنی تو این دنیا نیستی ها.
- خب چی کار کنم؟ خستم.
پوفی کردم و گفتم:
- نوچ، اینجوری نمیشه، من میدونم با تو چی کار کنم.
- وای جون هر کی دوست داری ولم کن، من نخوام کسی یادم بده باید کی رو ببینم.
- من رو، حالا بلند شو خیلی گرسنمه.
از جام بلند شدم که با صدای یکی از دانشجوها به سمتش چرخیدم.
- خانم فرهمند؟
- بله؟
- میشه عکس جزوتون رو توی گروه بفرستین
┄┅┄┅┄ ᯽᯽┄┅┄┅┄
https://ble.ir/shahr_roman
۱۲:۱۲
┄┅┄┅┄ ᯽᯽┄┅┄┅┄
#پارت.2
#عمق.دریای.چشمانت
صدای چند نفر دیگه از دانشجوها هم بلند شد.
- آره، اگه زحمتی نیست برامون بفرست، آخه جزوه شما خیلی کامل تره.
- چشم، حتما.
ابرویی برای رز بالا انداختم که لبهاش رو کج کرد و گفت:
- قیافش رو نگاه کن.
- زر زیادی نزن، من رفتم بوفه، خواستی بیا.
کیفم رو برداشتم و از کلاس بیرون زدم، گوشیم رو چک کردم، یک تماس بی پاسخ از مامان داشتم، شمارش رو گرفتم که بعد از چندین بوق جواب داد:
- سلام دخترم، خوبی؟
- آره عزیزم، تو حالت خوبه.
- آره گلم.
- کاری داشتی زنگ زدی؟ ببخشید کلاس بودم نتونستم جواب بدم.
- اشکال نداره عزیزم، میخواستم بگم اومدی، قرصِ فشار بابات رو بگیری.
- چشم، چیزه دیگهای نمیخواین؟
- چشمت بی بلا، نه دخترم خداحافظ.
- قربونت، خداحافظ.
- ببینم با کی حرف میزدی تا رسیدم قطع کردی؟
- دوست پسرم.
- چه اعتماد به نفسی، حالا کی میاد تو رو به عنوان دوست دخترش قبول کنه؟
خندیدم و گفتم:
- چرا قبول نکنه؟ از خداش هم باشه!
- با این اخلاقی که تو داری، نمیدونم چطور خودم تحملت کردم!
تو سرش زدم و گفتم:
- خیلیم اخلاقم خوبه، فقط از آدمهای سمج و پرو خوشم نمیاد و به هر کسی رو نمیدم.
- پس من شانس آوردم.
چشمکی زدم و گفتم:
- پس چی.
به سمت بوفه رفتیم و چند تایی خوراکی خریدم و باهم شروع به خوردن کردیم؛ هوا هم ابری بود و نسیم خنکی میوزید و موهای بیرون رفته از مقنعم رو تکون میداد، با صدای یکی از دانشجوها به خودم اومدم.
- کلاس استاد ماندگاری کنسل شده.
رز ذوق زده گفت:
- خوب دیگه بریم خونه که از بیخواب دارم میمیرم.
- خونه، مونه نداریم، من میخوام به کتابخونه برم ک چند تا کتاب بخرم، بعدشم داروخونه.
پوکر بهم خیره شد و گفت:
- مُردی از بس کتاب خریدی، دیگه داروخونت برای چیه؟
- بابا این جزوههای استاد کامل نیستش، میرم کتاب کاملش رو بخرم تا یه چیزی حالیم بشه، داروخونه هم مامان زنگ زد و گفت داروهای بابا رو بخرم.
┄┅┄┅┄ ᯽᯽┄┅┄┅┄
https://ble.ir/shahr_roman
#پارت.2
#عمق.دریای.چشمانت
صدای چند نفر دیگه از دانشجوها هم بلند شد.
- آره، اگه زحمتی نیست برامون بفرست، آخه جزوه شما خیلی کامل تره.
- چشم، حتما.
ابرویی برای رز بالا انداختم که لبهاش رو کج کرد و گفت:
- قیافش رو نگاه کن.
- زر زیادی نزن، من رفتم بوفه، خواستی بیا.
کیفم رو برداشتم و از کلاس بیرون زدم، گوشیم رو چک کردم، یک تماس بی پاسخ از مامان داشتم، شمارش رو گرفتم که بعد از چندین بوق جواب داد:
- سلام دخترم، خوبی؟
- آره عزیزم، تو حالت خوبه.
- آره گلم.
- کاری داشتی زنگ زدی؟ ببخشید کلاس بودم نتونستم جواب بدم.
- اشکال نداره عزیزم، میخواستم بگم اومدی، قرصِ فشار بابات رو بگیری.
- چشم، چیزه دیگهای نمیخواین؟
- چشمت بی بلا، نه دخترم خداحافظ.
- قربونت، خداحافظ.
- ببینم با کی حرف میزدی تا رسیدم قطع کردی؟
- دوست پسرم.
- چه اعتماد به نفسی، حالا کی میاد تو رو به عنوان دوست دخترش قبول کنه؟
خندیدم و گفتم:
- چرا قبول نکنه؟ از خداش هم باشه!
- با این اخلاقی که تو داری، نمیدونم چطور خودم تحملت کردم!
تو سرش زدم و گفتم:
- خیلیم اخلاقم خوبه، فقط از آدمهای سمج و پرو خوشم نمیاد و به هر کسی رو نمیدم.
- پس من شانس آوردم.
چشمکی زدم و گفتم:
- پس چی.
به سمت بوفه رفتیم و چند تایی خوراکی خریدم و باهم شروع به خوردن کردیم؛ هوا هم ابری بود و نسیم خنکی میوزید و موهای بیرون رفته از مقنعم رو تکون میداد، با صدای یکی از دانشجوها به خودم اومدم.
- کلاس استاد ماندگاری کنسل شده.
رز ذوق زده گفت:
- خوب دیگه بریم خونه که از بیخواب دارم میمیرم.
- خونه، مونه نداریم، من میخوام به کتابخونه برم ک چند تا کتاب بخرم، بعدشم داروخونه.
پوکر بهم خیره شد و گفت:
- مُردی از بس کتاب خریدی، دیگه داروخونت برای چیه؟
- بابا این جزوههای استاد کامل نیستش، میرم کتاب کاملش رو بخرم تا یه چیزی حالیم بشه، داروخونه هم مامان زنگ زد و گفت داروهای بابا رو بخرم.
┄┅┄┅┄ ᯽᯽┄┅┄┅┄
https://ble.ir/shahr_roman
۱۲:۱۳
┄┅┄┅┄ ᯽᯽┄┅┄┅┄
#پارت.3
#عمق.دریای.چشمانت
از دانشگاه بیرون زدم و کنار خیابون ایستادم، یک تاکسی کرایه کردم، اول داروخونه رفتیم و برای بابام دارو خریدم و بعدم کتابخونه رفتم.
از کنار قفسهها رد شدم و دنبال کتاب مورد نظرم میگشتم که حواسم نبود با شخصی برخورد کردم و همه کتابهاش ریختن.
- وای شرمنده حواسم نبود!
پسره لبخند مهربونی زد گفت:
- اشکال نداره.
کتابها رو کمکش جمع کردم که چشمم به کتاب مربوط به پزشکی خورد.
- شما پزشکی میخونید؟
- بله چطور؟
- آخه کتابش آشناست، منم خوندم.
با تعجب بهم خير شد و ادامه داد:
- جدی؟ شما هم رشتتون پزشکیه؟
- پرستاری میخونم.
- آها، کدوم دانشگاه درس میخونید؟
- دانشگاه علوم پزشکی گیلان.
- چه جالب، منم همینجا درس میخونم.
- اهوم، مزاحمتون نمیشم.
دستی لای موهای فرش کشید و گفت:
- مراحمید، میتونم اسمتون رو بپرسم؟
- فرهمند هستم، یاس فرهمند.
- خوشبختم، منم پرهام طهماسبی.
با صدای غر زدن رز به سمتش چرخیدم.
- وای یاس من خوابم میاد، هنوز کتابهات رو انتخاب نکردی؟
با دیدن پرهام نگاهی به من انداخت و گفت:
- اتفاقی افتاده؟
پرهام زودتر از من جواب داد:
- نه، راستش هم دانشگاهی بودیم که اینجا همدیگه رو شناختیم.
رز اهومی کرد و حرصی گفت:
- یاس جان کارت تموم نشده؟
- چرا بریم.
پرهام سریع به سمتمون اومد و گفت:
- هوا بارونیه، اگه بخواین من میرسونمتون.
┄┅┄┅┄ ᯽᯽┄┅┄┅┄
https://ble.ir/shahr_roman
#پارت.3
#عمق.دریای.چشمانت
از دانشگاه بیرون زدم و کنار خیابون ایستادم، یک تاکسی کرایه کردم، اول داروخونه رفتیم و برای بابام دارو خریدم و بعدم کتابخونه رفتم.
از کنار قفسهها رد شدم و دنبال کتاب مورد نظرم میگشتم که حواسم نبود با شخصی برخورد کردم و همه کتابهاش ریختن.
- وای شرمنده حواسم نبود!
پسره لبخند مهربونی زد گفت:
- اشکال نداره.
کتابها رو کمکش جمع کردم که چشمم به کتاب مربوط به پزشکی خورد.
- شما پزشکی میخونید؟
- بله چطور؟
- آخه کتابش آشناست، منم خوندم.
با تعجب بهم خير شد و ادامه داد:
- جدی؟ شما هم رشتتون پزشکیه؟
- پرستاری میخونم.
- آها، کدوم دانشگاه درس میخونید؟
- دانشگاه علوم پزشکی گیلان.
- چه جالب، منم همینجا درس میخونم.
- اهوم، مزاحمتون نمیشم.
دستی لای موهای فرش کشید و گفت:
- مراحمید، میتونم اسمتون رو بپرسم؟
- فرهمند هستم، یاس فرهمند.
- خوشبختم، منم پرهام طهماسبی.
با صدای غر زدن رز به سمتش چرخیدم.
- وای یاس من خوابم میاد، هنوز کتابهات رو انتخاب نکردی؟
با دیدن پرهام نگاهی به من انداخت و گفت:
- اتفاقی افتاده؟
پرهام زودتر از من جواب داد:
- نه، راستش هم دانشگاهی بودیم که اینجا همدیگه رو شناختیم.
رز اهومی کرد و حرصی گفت:
- یاس جان کارت تموم نشده؟
- چرا بریم.
پرهام سریع به سمتمون اومد و گفت:
- هوا بارونیه، اگه بخواین من میرسونمتون.
┄┅┄┅┄ ᯽᯽┄┅┄┅┄
https://ble.ir/shahr_roman
۶:۲۰
┄┅┄┅┄ ᯽᯽┄┅┄┅┄
#پارت.4
#عمق.دریای.چشمانت
با جدیت گفتم:
- نه خیلی ممنون، مزاحمتون نمیشیم.
راه کج کردم برم که باز ادامه داد.
- چه مزاحمتی.
لبخند زورکی زدم و گفتم:
- ممنون، قراره یکی دنبالم بیاد.
دوباره دستی به موهای فرش کشید و گفت:
- آهان، باشه خدانگهدار.
سرسری خداحافظی کردم و دست رز رو به سمت بیرون کشوندم، با دیدن اولین تاکسی دستی تکون دادم و سریع سوار ماشین شدم.
رز با تعجب بهم خیره شد و گفت:
- چرا این همه هولی؟ کتاب هم نخریدی که.
لبهام رو بازبون تر کردم و گفتم:
- یه روز دیگه میخرم، نمیخواستم برسونتم خونه.
- آها.
...
تاکسی روبهروی عمارت ایستاد، نگاهی به رز انداختم و گفتم:
- دختر، بشین درسهات رو بخون این همه لجبازی نکن، با لجبازی فقط خودت از همه چی عقب میاوفتی.
- خب حالا یه کاریش میکنم.
- من رفتم، مشکلی برات پیش اومد بهم زنگ بزنم.
زیر لب زمزمه کرد:
- مگه دیوونم؟
چشمهام رو ریز کردم و از تاکسی پیاده شدم که حرکت کرد؛ نفس عمیقی کشیدم و به عمارت روبهروم خیره شدم.
عمارتی که بیست و سه سال توش زندگی کردم، عمارتی که مادرم آشپز بود و پدرم سریدار و در آخر باهم ازدواج کردن و حاصل عشقشون من شدم.
نزدیکتر شدم، تا دستم به سمت زنگ در رفت در باز شد و چهره خسته بابا نمایان شد.
- سلام دخترم.
بوسهای به پیشونیش زدم و گفتم:
- سلام بابای عزیزم، خسته نباشی.
- سلامت باشی بابا جان.
چشمهام و ریز کردم و گفتم:
- از کجا فهمیدی من پشت درم؟
لبخند مهربونی زد و گفت:
- صدای ماشین رو شنیدم.
- مامان کجاست؟
- داخل عمارته.
سری تکون دادم و گفتم:
- من برم لباسهام رو عوض کنم، کمک خواستین بهم بگید.
- چشم دخترم.
- راستی بابا قرصهاتون هم خریدم، داخل یخچال میزارم.
- باشه، دستت درد نکنه.
لبخندی زدم و گفتم:
- سرت درت نکنه.
بعدم راهم رو به سمت کلبه ایی که محل زندگیمون بود کج کردم
┄┅┄┅┄ ᯽᯽┄┅┄┅┄
https://ble.ir/shahr_roman
#پارت.4
#عمق.دریای.چشمانت
با جدیت گفتم:
- نه خیلی ممنون، مزاحمتون نمیشیم.
راه کج کردم برم که باز ادامه داد.
- چه مزاحمتی.
لبخند زورکی زدم و گفتم:
- ممنون، قراره یکی دنبالم بیاد.
دوباره دستی به موهای فرش کشید و گفت:
- آهان، باشه خدانگهدار.
سرسری خداحافظی کردم و دست رز رو به سمت بیرون کشوندم، با دیدن اولین تاکسی دستی تکون دادم و سریع سوار ماشین شدم.
رز با تعجب بهم خیره شد و گفت:
- چرا این همه هولی؟ کتاب هم نخریدی که.
لبهام رو بازبون تر کردم و گفتم:
- یه روز دیگه میخرم، نمیخواستم برسونتم خونه.
- آها.
...
تاکسی روبهروی عمارت ایستاد، نگاهی به رز انداختم و گفتم:
- دختر، بشین درسهات رو بخون این همه لجبازی نکن، با لجبازی فقط خودت از همه چی عقب میاوفتی.
- خب حالا یه کاریش میکنم.
- من رفتم، مشکلی برات پیش اومد بهم زنگ بزنم.
زیر لب زمزمه کرد:
- مگه دیوونم؟
چشمهام رو ریز کردم و از تاکسی پیاده شدم که حرکت کرد؛ نفس عمیقی کشیدم و به عمارت روبهروم خیره شدم.
عمارتی که بیست و سه سال توش زندگی کردم، عمارتی که مادرم آشپز بود و پدرم سریدار و در آخر باهم ازدواج کردن و حاصل عشقشون من شدم.
نزدیکتر شدم، تا دستم به سمت زنگ در رفت در باز شد و چهره خسته بابا نمایان شد.
- سلام دخترم.
بوسهای به پیشونیش زدم و گفتم:
- سلام بابای عزیزم، خسته نباشی.
- سلامت باشی بابا جان.
چشمهام و ریز کردم و گفتم:
- از کجا فهمیدی من پشت درم؟
لبخند مهربونی زد و گفت:
- صدای ماشین رو شنیدم.
- مامان کجاست؟
- داخل عمارته.
سری تکون دادم و گفتم:
- من برم لباسهام رو عوض کنم، کمک خواستین بهم بگید.
- چشم دخترم.
- راستی بابا قرصهاتون هم خریدم، داخل یخچال میزارم.
- باشه، دستت درد نکنه.
لبخندی زدم و گفتم:
- سرت درت نکنه.
بعدم راهم رو به سمت کلبه ایی که محل زندگیمون بود کج کردم
┄┅┄┅┄ ᯽᯽┄┅┄┅┄
https://ble.ir/shahr_roman
۶:۲۱
کانال دنیای رمان عضو هستی؟
ble.ir/join/YTMxMjQzNW
ble.ir/join/YTMxMjQzNW
ble.ir/join/YTMxMjQzNW
ble.ir/join/YTMxMjQzNW
۸:۱۱
┄┅┄┅┄ ᯽᯽┄┅┄┅┄
#پارت.5
#عمق.دریای.چشمانت
لباسهام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم، دوست داشتم هر چه زودتر به رویاهام برسم تا دست مامان و بابام رو بگیرم و از این عمارت خارج کنم.
با صدای در تو جاهام نیم خیز شدم.
- بفرمایید.
در باز شد و چهره مامانم نمایان شد.
- سلام دخترم.
- سلام مامان جون، چرا رنگت پریده؟
- خوبم دخترم چیزی نیست.
- یعنی چی چیزی نیست؟ خستگی از سر کلهات میباره؛ بزار الان به کمکت میام.
مامان با جدیت گفت:
- بشین سر جات، صدبار بهت گفتم بازم میگم، دوست ندارم تو این خونه کار کنی؛ این همه تلاش الکی نکردم تا به اینجا رسوندمت، بعد بیای برای من اینجا کار کنی؟
چشمهام رو چرخوندم و گفتم:
- مامان چرا بزرگش میکنی؟ گفتم فقط میخوام کمکت کنم!
- نمیخوام کمک کنی، خانم بزرگ گفته قرار باز خدمتکار استخدام کنه، اینجوری کارم راحتتر میشه.
- او، تا بخواد استخدام کنه، اینجوری از پا میاوفتی.
با تشر اسمم رو صدا زد:
- یاس.
- باشه- باشه.
- چیزی میخوری بگم برات بیارن؟
- نه، بیرون خوردم.
- من رفتم، کاری داشتی صدام بزن.
- باشه.
انگشت اشارش رو به سمتم گرفت و ادامه داد:
- یاس، یادت نره چی بهت گفتم.
- وایی چشم مادر.
از اتاق بیرون رفت که حرصی بالش رو به سمت در پرت کردم، عصبی با پاهام پتو رو مچاله کردم؛ تا کی میخواست این همه کار کنه؟ چرا نمیزاره کمکش کنم؟
گوشیم رو برداشتم و آلارم رو روی ساعت پنج تنظیم کردم و از جام بلند شدم، بالش رو برداشتم و محکم روی تخت پرت کردم، تمام کارهام از روی حرص بود.
دراز کشیدم و چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم تا عصبانیتم فرو کش کنه؛ خیلی سخته مادر و پدرت رو اینجوری خسته ببینی ولی نتونی کمکشون کنی.
...
با صدای آلارام گوشیم آروم لای پلکهام رو باز کردم و کش و قوسی به خودم دادم و از اتاق بیرون زدم و به سمت روشویی رفتم.
آبی به صورتم زدم و به آشپزخونه کوچیک و دنج خونمون رفتم.
درب یخچال و باز کردم و پارچ آب رو بیرون کشیدم و لیوانی پر کردم و سر کشیدم.
وارد اتاقم شدم و کتابم رو برداشتم و تصمیم گرفتم تو هوای آزاد درس بخونم.
گیلان بیشتر وقتها هوا ابری و بارونی بود و بعضی وقتها واقعا خسته میشدم و دلم آفتاب میخواست.
┄┅┄┅┄ ᯽᯽┄┅┄┅┄
https://ble.ir/shahr_roman
#پارت.5
#عمق.دریای.چشمانت
لباسهام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم، دوست داشتم هر چه زودتر به رویاهام برسم تا دست مامان و بابام رو بگیرم و از این عمارت خارج کنم.
با صدای در تو جاهام نیم خیز شدم.
- بفرمایید.
در باز شد و چهره مامانم نمایان شد.
- سلام دخترم.
- سلام مامان جون، چرا رنگت پریده؟
- خوبم دخترم چیزی نیست.
- یعنی چی چیزی نیست؟ خستگی از سر کلهات میباره؛ بزار الان به کمکت میام.
مامان با جدیت گفت:
- بشین سر جات، صدبار بهت گفتم بازم میگم، دوست ندارم تو این خونه کار کنی؛ این همه تلاش الکی نکردم تا به اینجا رسوندمت، بعد بیای برای من اینجا کار کنی؟
چشمهام رو چرخوندم و گفتم:
- مامان چرا بزرگش میکنی؟ گفتم فقط میخوام کمکت کنم!
- نمیخوام کمک کنی، خانم بزرگ گفته قرار باز خدمتکار استخدام کنه، اینجوری کارم راحتتر میشه.
- او، تا بخواد استخدام کنه، اینجوری از پا میاوفتی.
با تشر اسمم رو صدا زد:
- یاس.
- باشه- باشه.
- چیزی میخوری بگم برات بیارن؟
- نه، بیرون خوردم.
- من رفتم، کاری داشتی صدام بزن.
- باشه.
انگشت اشارش رو به سمتم گرفت و ادامه داد:
- یاس، یادت نره چی بهت گفتم.
- وایی چشم مادر.
از اتاق بیرون رفت که حرصی بالش رو به سمت در پرت کردم، عصبی با پاهام پتو رو مچاله کردم؛ تا کی میخواست این همه کار کنه؟ چرا نمیزاره کمکش کنم؟
گوشیم رو برداشتم و آلارم رو روی ساعت پنج تنظیم کردم و از جام بلند شدم، بالش رو برداشتم و محکم روی تخت پرت کردم، تمام کارهام از روی حرص بود.
دراز کشیدم و چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم تا عصبانیتم فرو کش کنه؛ خیلی سخته مادر و پدرت رو اینجوری خسته ببینی ولی نتونی کمکشون کنی.
...
با صدای آلارام گوشیم آروم لای پلکهام رو باز کردم و کش و قوسی به خودم دادم و از اتاق بیرون زدم و به سمت روشویی رفتم.
آبی به صورتم زدم و به آشپزخونه کوچیک و دنج خونمون رفتم.
درب یخچال و باز کردم و پارچ آب رو بیرون کشیدم و لیوانی پر کردم و سر کشیدم.
وارد اتاقم شدم و کتابم رو برداشتم و تصمیم گرفتم تو هوای آزاد درس بخونم.
گیلان بیشتر وقتها هوا ابری و بارونی بود و بعضی وقتها واقعا خسته میشدم و دلم آفتاب میخواست.
┄┅┄┅┄ ᯽᯽┄┅┄┅┄
https://ble.ir/shahr_roman
۱۴:۳۳
┄┅┄┅┄ ᯽᯽┄┅┄┅┄
#پارت.5
#عمق.دریای.چشمانت
#کپی.حرام
لباسهام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم، دوست داشتم هر چه زودتر به رویاهام برسم تا دست مامان و بابام رو بگیرم و از این عمارت خارج کنم.
با صدای در تو جاهام نیم خیز شدم.
- بفرمایید.
در باز شد و چهره مامانم نمایان شد.
- سلام دخترم.
- سلام مامان جون، چرا رنگت پریده؟
- خوبم دخترم چیزی نیست.
- یعنی چی چیزی نیست؟ خستگی از سر کلهات میباره؛ بزار الان به کمکت میام.
مامان با جدیت گفت:
- بشین سر جات، صدبار بهت گفتم بازم میگم، دوست ندارم تو این خونه کار کنی؛ این همه تلاش الکی نکردم تا به اینجا رسوندمت، بعد بیای برای من اینجا کار کنی؟
چشمهام رو چرخوندم و گفتم:
- مامان چرا بزرگش میکنی؟ گفتم فقط میخوام کمکت کنم!
- نمیخوام کمک کنی، خانم بزرگ گفته قرار باز خدمتکار استخدام کنه، اینجوری کارم راحتتر میشه.
- او، تا بخواد استخدام کنه، اینجوری از پا میاوفتی.
با تشر اسمم رو صدا زد:
- یاس.
- باشه- باشه.
- چیزی میخوری بگم برات بیارن؟
- نه، بیرون خوردم.
- من رفتم، کاری داشتی صدام بزن.
- باشه.
انگشت اشارش رو به سمتم گرفت و ادامه داد:
- یاس، یادت نره چی بهت گفتم.
- وایی چشم مادر.
از اتاق بیرون رفت که حرصی بالش رو به سمت در پرت کردم، عصبی با پاهام پتو رو مچاله کردم؛ تا کی میخواست این همه کار کنه؟ چرا نمیزاره کمکش کنم؟
گوشیم رو برداشتم و آلارم رو روی ساعت پنج تنظیم کردم و از جام بلند شدم، بالش رو برداشتم و محکم روی تخت پرت کردم، تمام کارهام از روی حرص بود.
دراز کشیدم و چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم تا عصبانیتم فرو کش کنه؛ خیلی سخته مادر و پدرت رو اینجوری خسته ببینی ولی نتونی کمکشون کنی.
...
با صدای آلارام گوشیم آروم لای پلکهام رو باز کردم و کش و قوسی به خودم دادم و از اتاق بیرون زدم و به سمت روشویی رفتم.
آبی به صورتم زدم و به آشپزخونه کوچیک و دنج خونمون رفتم.
درب یخچال و باز کردم و پارچ آب رو بیرون کشیدم و لیوانی پر کردم و سر کشیدم.
وارد اتاقم شدم و کتابم رو برداشتم و تصمیم گرفتم تو هوای آزاد درس بخونم.
گیلان بیشتر وقتها هوا ابری و بارونی بود و بعضی وقتها واقعا خسته میشدم و دلم آفتاب میخواست.
┄┅┄┅┄ ᯽᯽┄┅┄┅┄
https://ble.ir/shahr_roman
#پارت.5
#عمق.دریای.چشمانت
#کپی.حرام
لباسهام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم، دوست داشتم هر چه زودتر به رویاهام برسم تا دست مامان و بابام رو بگیرم و از این عمارت خارج کنم.
با صدای در تو جاهام نیم خیز شدم.
- بفرمایید.
در باز شد و چهره مامانم نمایان شد.
- سلام دخترم.
- سلام مامان جون، چرا رنگت پریده؟
- خوبم دخترم چیزی نیست.
- یعنی چی چیزی نیست؟ خستگی از سر کلهات میباره؛ بزار الان به کمکت میام.
مامان با جدیت گفت:
- بشین سر جات، صدبار بهت گفتم بازم میگم، دوست ندارم تو این خونه کار کنی؛ این همه تلاش الکی نکردم تا به اینجا رسوندمت، بعد بیای برای من اینجا کار کنی؟
چشمهام رو چرخوندم و گفتم:
- مامان چرا بزرگش میکنی؟ گفتم فقط میخوام کمکت کنم!
- نمیخوام کمک کنی، خانم بزرگ گفته قرار باز خدمتکار استخدام کنه، اینجوری کارم راحتتر میشه.
- او، تا بخواد استخدام کنه، اینجوری از پا میاوفتی.
با تشر اسمم رو صدا زد:
- یاس.
- باشه- باشه.
- چیزی میخوری بگم برات بیارن؟
- نه، بیرون خوردم.
- من رفتم، کاری داشتی صدام بزن.
- باشه.
انگشت اشارش رو به سمتم گرفت و ادامه داد:
- یاس، یادت نره چی بهت گفتم.
- وایی چشم مادر.
از اتاق بیرون رفت که حرصی بالش رو به سمت در پرت کردم، عصبی با پاهام پتو رو مچاله کردم؛ تا کی میخواست این همه کار کنه؟ چرا نمیزاره کمکش کنم؟
گوشیم رو برداشتم و آلارم رو روی ساعت پنج تنظیم کردم و از جام بلند شدم، بالش رو برداشتم و محکم روی تخت پرت کردم، تمام کارهام از روی حرص بود.
دراز کشیدم و چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم تا عصبانیتم فرو کش کنه؛ خیلی سخته مادر و پدرت رو اینجوری خسته ببینی ولی نتونی کمکشون کنی.
...
با صدای آلارام گوشیم آروم لای پلکهام رو باز کردم و کش و قوسی به خودم دادم و از اتاق بیرون زدم و به سمت روشویی رفتم.
آبی به صورتم زدم و به آشپزخونه کوچیک و دنج خونمون رفتم.
درب یخچال و باز کردم و پارچ آب رو بیرون کشیدم و لیوانی پر کردم و سر کشیدم.
وارد اتاقم شدم و کتابم رو برداشتم و تصمیم گرفتم تو هوای آزاد درس بخونم.
گیلان بیشتر وقتها هوا ابری و بارونی بود و بعضی وقتها واقعا خسته میشدم و دلم آفتاب میخواست.
┄┅┄┅┄ ᯽᯽┄┅┄┅┄
https://ble.ir/shahr_roman
۷:۳۳
┄┅┄┅┄ ᯽᯽┄┅┄┅┄
#پارت.5
#عمق.دریای.چشمانت
لباسهام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم، دوست داشتم هر چه زودتر به رویاهام برسم تا دست مامان و بابام رو بگیرم و از این عمارت خارج کنم.
با صدای در تو جاهام نیم خیز شدم.
- بفرمایید.
در باز شد و چهره مامانم نمایان شد.
- سلام دخترم.
- سلام مامان جون، چرا رنگت پریده؟
- خوبم دخترم چیزی نیست.
- یعنی چی چیزی نیست؟ خستگی از سر کلهات میباره؛ بزار الان به کمکت میام.
مامان با جدیت گفت:
- بشین سر جات، صدبار بهت گفتم بازم میگم، دوست ندارم تو این خونه کار کنی؛ این همه تلاش الکی نکردم تا به اینجا رسوندمت، بعد بیای برای من اینجا کار کنی؟
چشمهام رو چرخوندم و گفتم:
- مامان چرا بزرگش میکنی؟ گفتم فقط میخوام کمکت کنم!
- نمیخوام کمک کنی، خانم بزرگ گفته قرار باز خدمتکار استخدام کنه، اینجوری کارم راحتتر میشه.
- او، تا بخواد استخدام کنه، اینجوری از پا میاوفتی.
با تشر اسمم رو صدا زد:
- یاس.
- باشه- باشه.
- چیزی میخوری بگم برات بیارن؟
- نه، بیرون خوردم.
- من رفتم، کاری داشتی صدام بزن.
- باشه.
انگشت اشارش رو به سمتم گرفت و ادامه داد:
- یاس، یادت نره چی بهت گفتم.
- وایی چشم مادر.
از اتاق بیرون رفت که حرصی بالش رو به سمت در پرت کردم، عصبی با پاهام پتو رو مچاله کردم؛ تا کی میخواست این همه کار کنه؟ چرا نمیزاره کمکش کنم؟
گوشیم رو برداشتم و آلارم رو روی ساعت پنج تنظیم کردم و از جام بلند شدم، بالش رو برداشتم و محکم روی تخت پرت کردم، تمام کارهام از روی حرص بود.
دراز کشیدم و چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم تا عصبانیتم فرو کش کنه؛ خیلی سخته مادر و پدرت رو اینجوری خسته ببینی ولی نتونی کمکشون کنی.
...
با صدای آلارام گوشیم آروم لای پلکهام رو باز کردم و کش و قوسی به خودم دادم و از اتاق بیرون زدم و به سمت روشویی رفتم.
آبی به صورتم زدم و به آشپزخونه کوچیک و دنج خونمون رفتم.
درب یخچال و باز کردم و پارچ آب رو بیرون کشیدم و لیوانی پر کردم و سر کشیدم.
وارد اتاقم شدم و کتابم رو برداشتم و تصمیم گرفتم تو هوای آزاد درس بخونم.
گیلان بیشتر وقتها هوا ابری و بارونی بود و بعضی وقتها واقعا خسته میشدم و دلم آفتاب میخواست.
┄┅┄┅┄ ᯽᯽┄┅┄┅┄
https://ble.ir/shahr_roman
#پارت.5
#عمق.دریای.چشمانت
لباسهام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم، دوست داشتم هر چه زودتر به رویاهام برسم تا دست مامان و بابام رو بگیرم و از این عمارت خارج کنم.
با صدای در تو جاهام نیم خیز شدم.
- بفرمایید.
در باز شد و چهره مامانم نمایان شد.
- سلام دخترم.
- سلام مامان جون، چرا رنگت پریده؟
- خوبم دخترم چیزی نیست.
- یعنی چی چیزی نیست؟ خستگی از سر کلهات میباره؛ بزار الان به کمکت میام.
مامان با جدیت گفت:
- بشین سر جات، صدبار بهت گفتم بازم میگم، دوست ندارم تو این خونه کار کنی؛ این همه تلاش الکی نکردم تا به اینجا رسوندمت، بعد بیای برای من اینجا کار کنی؟
چشمهام رو چرخوندم و گفتم:
- مامان چرا بزرگش میکنی؟ گفتم فقط میخوام کمکت کنم!
- نمیخوام کمک کنی، خانم بزرگ گفته قرار باز خدمتکار استخدام کنه، اینجوری کارم راحتتر میشه.
- او، تا بخواد استخدام کنه، اینجوری از پا میاوفتی.
با تشر اسمم رو صدا زد:
- یاس.
- باشه- باشه.
- چیزی میخوری بگم برات بیارن؟
- نه، بیرون خوردم.
- من رفتم، کاری داشتی صدام بزن.
- باشه.
انگشت اشارش رو به سمتم گرفت و ادامه داد:
- یاس، یادت نره چی بهت گفتم.
- وایی چشم مادر.
از اتاق بیرون رفت که حرصی بالش رو به سمت در پرت کردم، عصبی با پاهام پتو رو مچاله کردم؛ تا کی میخواست این همه کار کنه؟ چرا نمیزاره کمکش کنم؟
گوشیم رو برداشتم و آلارم رو روی ساعت پنج تنظیم کردم و از جام بلند شدم، بالش رو برداشتم و محکم روی تخت پرت کردم، تمام کارهام از روی حرص بود.
دراز کشیدم و چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم تا عصبانیتم فرو کش کنه؛ خیلی سخته مادر و پدرت رو اینجوری خسته ببینی ولی نتونی کمکشون کنی.
...
با صدای آلارام گوشیم آروم لای پلکهام رو باز کردم و کش و قوسی به خودم دادم و از اتاق بیرون زدم و به سمت روشویی رفتم.
آبی به صورتم زدم و به آشپزخونه کوچیک و دنج خونمون رفتم.
درب یخچال و باز کردم و پارچ آب رو بیرون کشیدم و لیوانی پر کردم و سر کشیدم.
وارد اتاقم شدم و کتابم رو برداشتم و تصمیم گرفتم تو هوای آزاد درس بخونم.
گیلان بیشتر وقتها هوا ابری و بارونی بود و بعضی وقتها واقعا خسته میشدم و دلم آفتاب میخواست.
┄┅┄┅┄ ᯽᯽┄┅┄┅┄
https://ble.ir/shahr_roman
۷:۳۳
┄┅┄┅┄ ᯽᯽┄┅┄┅┄
#پارت.7
#عمق.دریای.چشمانت
وارد کلاس شدم که با دیدن رز لبخندی زدم و کنارش نشستم و سلامی کردم.
- سلام.
- ببینم برای امتحان آمادهایی؟
نوچی کرد که حرصی تو بازوش زدم و گفتم:
- تو چتهها؟
- ببین من درس بخون نیستم، اولش آروزم این بود که پرستاری قبول بشم، اما مادرم از بس پزشکی رو تو سرم کوبید مجبور شدم برای پزشکی تلاش کنم، اما چی شد وقتی قبول شدم؟ با تمام بی رحمی گفت:
- اگه گیلان قبول شده بودی میذاشتم بخونی، حالا برو همون پرستاری بخون.
دستم و نوازشگرانه پشت کمرش کشیدم و گفتم:
- درکت میکنم رز، این همه تلاش کنی، بیخوابی بکشی، بعد مادرت همچین کاری کنه خب طبیعتا منم بودم لج میکردم، ولی وقتی میدیدم لج بازیم نتیجهای نداره دیگه بهش ادامه نمی دادم، ولی تو چی؟ الان نزدیکه سه ترمه که فقط با تقلب بالا اومدی، اونم با کمترین نمره.
- یاس خواهشا شروع نکن.
با ورود آرسام بحثم رو ادامه ندادم، چون میدونم از امروز آرسام درستش میکنه.
آرسام یه ژشت مغرورانه به خودش گرفت و گفت:
- برای امتحان آماده بشین.
رز پوفی کرد و رو به من گفت:
- حواست به من باشه.
چشم غرهای براش رفتم و با فاصله از هم نشستیم، آرسام هم برگهها رو دست یکی از دانشجوها داد تا پخش کنه.
با دیدن برگه شروع به چک کردن سوالها کردم، خوشبختانه همشون رو بلد بودم، خودکار رو برداشتم و شروع به پاسخ دادن سوالها کردم.
آرسام هم قدم زنان از بین دانشجوها رد میشد تا به من و رز رسید.
- خانم راد؟
صدای لرزونش رو شنیدم.
- ب... بله استاد.
- چرا جواب نمیدید؟ مگه نخوندی؟
هیچی نگفت که آرسام سری تکون داد وسط کلاس دست به سینه بهمون خیره شد، رز بدجور تو منگه گیر کرده بود و هیچ راه تقلبی نداشت.
آرسام گه گاهی بهم خیره میشد و چشمکی میزد که براش چشم غره میرفتم.
خلاصه تا پایان امتحان آرسام رو به روی رز ایستاده و در آخر برگهها رو تحویلش دادیم، رز با قیافه پوکر بهم خيره شد و گفت:
- خیلی بد شد.
از کیفم بطری آب رو بیرون آوردم یه قلوپ خوردم و گفتم:
- حقته، تا بشینی درس بخونی.
- اوف.
با صدای آرسام بهش خیره شدیم.
- دانشجویان محترم، هرکس نمرش زیر پانزده بشه هر جلسه خلاصه درسی رو که دادم ازش میپرسم.
- وای خدا بدبخت شدم.
- ببینم پانزده که میشی؟!
لباش رو آویزون کرد و گفت:
- فکر نکنم، فقط سه تا سوالی که از دبیرستان یادم بود جواب دادم!
┄┅┄┅┄ ᯽᯽┄┅┄┅┄
https://ble.ir/shahr_roman
#پارت.7
#عمق.دریای.چشمانت
وارد کلاس شدم که با دیدن رز لبخندی زدم و کنارش نشستم و سلامی کردم.
- سلام.
- ببینم برای امتحان آمادهایی؟
نوچی کرد که حرصی تو بازوش زدم و گفتم:
- تو چتهها؟
- ببین من درس بخون نیستم، اولش آروزم این بود که پرستاری قبول بشم، اما مادرم از بس پزشکی رو تو سرم کوبید مجبور شدم برای پزشکی تلاش کنم، اما چی شد وقتی قبول شدم؟ با تمام بی رحمی گفت:
- اگه گیلان قبول شده بودی میذاشتم بخونی، حالا برو همون پرستاری بخون.
دستم و نوازشگرانه پشت کمرش کشیدم و گفتم:
- درکت میکنم رز، این همه تلاش کنی، بیخوابی بکشی، بعد مادرت همچین کاری کنه خب طبیعتا منم بودم لج میکردم، ولی وقتی میدیدم لج بازیم نتیجهای نداره دیگه بهش ادامه نمی دادم، ولی تو چی؟ الان نزدیکه سه ترمه که فقط با تقلب بالا اومدی، اونم با کمترین نمره.
- یاس خواهشا شروع نکن.
با ورود آرسام بحثم رو ادامه ندادم، چون میدونم از امروز آرسام درستش میکنه.
آرسام یه ژشت مغرورانه به خودش گرفت و گفت:
- برای امتحان آماده بشین.
رز پوفی کرد و رو به من گفت:
- حواست به من باشه.
چشم غرهای براش رفتم و با فاصله از هم نشستیم، آرسام هم برگهها رو دست یکی از دانشجوها داد تا پخش کنه.
با دیدن برگه شروع به چک کردن سوالها کردم، خوشبختانه همشون رو بلد بودم، خودکار رو برداشتم و شروع به پاسخ دادن سوالها کردم.
آرسام هم قدم زنان از بین دانشجوها رد میشد تا به من و رز رسید.
- خانم راد؟
صدای لرزونش رو شنیدم.
- ب... بله استاد.
- چرا جواب نمیدید؟ مگه نخوندی؟
هیچی نگفت که آرسام سری تکون داد وسط کلاس دست به سینه بهمون خیره شد، رز بدجور تو منگه گیر کرده بود و هیچ راه تقلبی نداشت.
آرسام گه گاهی بهم خیره میشد و چشمکی میزد که براش چشم غره میرفتم.
خلاصه تا پایان امتحان آرسام رو به روی رز ایستاده و در آخر برگهها رو تحویلش دادیم، رز با قیافه پوکر بهم خيره شد و گفت:
- خیلی بد شد.
از کیفم بطری آب رو بیرون آوردم یه قلوپ خوردم و گفتم:
- حقته، تا بشینی درس بخونی.
- اوف.
با صدای آرسام بهش خیره شدیم.
- دانشجویان محترم، هرکس نمرش زیر پانزده بشه هر جلسه خلاصه درسی رو که دادم ازش میپرسم.
- وای خدا بدبخت شدم.
- ببینم پانزده که میشی؟!
لباش رو آویزون کرد و گفت:
- فکر نکنم، فقط سه تا سوالی که از دبیرستان یادم بود جواب دادم!
┄┅┄┅┄ ᯽᯽┄┅┄┅┄
https://ble.ir/shahr_roman
۱۳:۵۲
رقصیدن جن ها در قبرستون
بیا اینجا ببین
ble.ir/join/MDcwNzZjYW
ble.ir/join/MDcwNzZjYW
برای آخرین باره که میزارمووووو
بیا اینجا ببین
ble.ir/join/MDcwNzZjYW
ble.ir/join/MDcwNzZjYW
برای آخرین باره که میزارمووووو
۱۴:۱۱
┄┅┄┅┄ ᯽᯽┄┅┄┅┄
#پارت.8
#عمق.دریای.چشمانت
- حالا مجبوری هر جلسه بخونی، البته بد هم نشد، حداقل دست از این لجبازی برمیداری و یکم درس میخونی.
- من ترم بعدی هیچکدوم از درسهام رو با این استاد برنمیدارم.
- برعکس من، هر چی درسه با همین استاد بر میدارم.
- به دیووانه بودن تو که شکی نیست.
اخمی ساختگی کردم.
- رز برای ساعت بعدی باید به بیمارستان برین، اونجا خیلی مبحثهای مهمی داره، جان هرکی دوست داری از خر شیطون پایین بیا، الان خری نمیفهمی، چند سال دیگه میدونی که چه اشتباهی کردی، از من گفتن بود.
هیچی نگفت که خیره به آرسام شدم، سرش رو از گوشی بیرون آورد و جدی به هممون خیره شد.
- نمرات رو وارد سایت میکنم، اونایی که کمترین نمره رو آوردن، جلسه بعد باید از این مبحث جدیدی درس داده بودم کنفرانس بدن، خسته نباشید میتونید از کلاس خارج بشید.
همه خسته نباشیدی گفتن و از کلاس خارج شدن، به جز چند تا دختری که همیشه قربون صدقهاش میرفتن و من چقدر حرص میخوردم!
یکیشون با ناز رو به استاد گفت:
- استاد نمیشه این یکی امتحان رو ببخشید، قول میدم از جلسات...
آرسام سریع حرفش رو قطع کرد و با قاطعیت گفت:
- اصلا، خانم محترم الان وسطهای ترم هستیم، کی میخواین به خودتون بیان؟ هان؟
حالم جا اومد، تا تو باشی ناز نکنی، آرسام به شدت از این نوع دخترا متنفر بود، به رز خیره شدم که آب دهنش رو قورت داد:
- بیا بریم.
تو دلم خندیدم، آخه کی میدونست این استادی که اینجور با اخم ایستاده، چقدر شوخ و مهربونه؟
با صدای رز به خودم اومدم.
- یاس، صدبار صدات زدم، کجایی؟
- یه لحضه تو فکر رفتم، بریم.
خسته نباشیدی به آرسام گفتم که سرش رو تکون داد و هم زمان از کلاس خارج شدیم.
داشتیم به سمت خروجی دانشگاه میرفتیم که با صدای شخصی به عقب برگشتم.
- خانم فرهمند؟
با دیدن پرهام لبخندی زدم و سلام کردم.
- سلام خوب هستین؟
- خیلی ممنون.
رو به رز گفت:
- سلام من پرهام طهماسبی هستم.
- سلام منم رز راد هستم.
- خوشبختم، جایی میرفتین؟
رز زودتر از من جواب داد:
- آره، برای کارآموزی به بیمارستان میریم.
- کدوم بیمارستان؟
این بار من جوابش رو دادم.
- ولیعصر.
- خوبه، منم همونجا میرم، خوشحال میشم برسونمتون.
┄┅┄┅┄ ᯽᯽┄┅┄┅┄
https://ble.ir/shahr_roman
#پارت.8
#عمق.دریای.چشمانت
- حالا مجبوری هر جلسه بخونی، البته بد هم نشد، حداقل دست از این لجبازی برمیداری و یکم درس میخونی.
- من ترم بعدی هیچکدوم از درسهام رو با این استاد برنمیدارم.
- برعکس من، هر چی درسه با همین استاد بر میدارم.
- به دیووانه بودن تو که شکی نیست.
اخمی ساختگی کردم.
- رز برای ساعت بعدی باید به بیمارستان برین، اونجا خیلی مبحثهای مهمی داره، جان هرکی دوست داری از خر شیطون پایین بیا، الان خری نمیفهمی، چند سال دیگه میدونی که چه اشتباهی کردی، از من گفتن بود.
هیچی نگفت که خیره به آرسام شدم، سرش رو از گوشی بیرون آورد و جدی به هممون خیره شد.
- نمرات رو وارد سایت میکنم، اونایی که کمترین نمره رو آوردن، جلسه بعد باید از این مبحث جدیدی درس داده بودم کنفرانس بدن، خسته نباشید میتونید از کلاس خارج بشید.
همه خسته نباشیدی گفتن و از کلاس خارج شدن، به جز چند تا دختری که همیشه قربون صدقهاش میرفتن و من چقدر حرص میخوردم!
یکیشون با ناز رو به استاد گفت:
- استاد نمیشه این یکی امتحان رو ببخشید، قول میدم از جلسات...
آرسام سریع حرفش رو قطع کرد و با قاطعیت گفت:
- اصلا، خانم محترم الان وسطهای ترم هستیم، کی میخواین به خودتون بیان؟ هان؟
حالم جا اومد، تا تو باشی ناز نکنی، آرسام به شدت از این نوع دخترا متنفر بود، به رز خیره شدم که آب دهنش رو قورت داد:
- بیا بریم.
تو دلم خندیدم، آخه کی میدونست این استادی که اینجور با اخم ایستاده، چقدر شوخ و مهربونه؟
با صدای رز به خودم اومدم.
- یاس، صدبار صدات زدم، کجایی؟
- یه لحضه تو فکر رفتم، بریم.
خسته نباشیدی به آرسام گفتم که سرش رو تکون داد و هم زمان از کلاس خارج شدیم.
داشتیم به سمت خروجی دانشگاه میرفتیم که با صدای شخصی به عقب برگشتم.
- خانم فرهمند؟
با دیدن پرهام لبخندی زدم و سلام کردم.
- سلام خوب هستین؟
- خیلی ممنون.
رو به رز گفت:
- سلام من پرهام طهماسبی هستم.
- سلام منم رز راد هستم.
- خوشبختم، جایی میرفتین؟
رز زودتر از من جواب داد:
- آره، برای کارآموزی به بیمارستان میریم.
- کدوم بیمارستان؟
این بار من جوابش رو دادم.
- ولیعصر.
- خوبه، منم همونجا میرم، خوشحال میشم برسونمتون.
┄┅┄┅┄ ᯽᯽┄┅┄┅┄
https://ble.ir/shahr_roman
۶:۱۲
بازارسال شده از بهترین کانال روبیکا😎👇
۱۴:۳۱
┄┅┄┅┄ ᯽᯽┄┅┄┅┄
#پارت.9
#عمق.دریای.چشمانت
حوصله تاکسی گرفتن نداشتم، برای همین پیشنهادش رو قبول کردم.
من و رز عقب نشستیم، که حرکت کرد و موزیک ملایمی از ماشینش پخش شد.
از آینه جلو بهم نگاهی انداخت.
- هر دو نفرتون پرستاری میخونید؟
سری تکون دادم که خوبهای گفت و میدون رو دور زد.
- اگه یه وقت مشکلی تو درسا پیدا کردین، حتما بهم بگین کمکتون میکنم.
لبخند کوتاهی زدم.
- خیلی ممنون.
رز پوزخندی زد.
- فکر نکنم سوالی باشه که یاس بلد نباشه!
پرهام آروم خندید و گفت:
- آره، اون روز تو کتاب خونه وقتی گفت کتاب پزشکی که من برداشته بودم رو خونده خیلی تعجب کردم، آخه این کتاب مخصوص رشتههای پزشکیه.
بعدم با حالت سوالی از آینه ماشینش نگاهی انداخت و گفت:
- چرا پزشکی نخوندی؟
- پرستاری رو بیشتر دوست دارم.
اهومی کرد و تا خود بیمارستان هیچی نگفت، ماشین رو داخل پارکینگ بیمارستان پارک کرد؛ با هم از ماشین پیاده شدیم و به سمت بخش رفتیم.
چندتایی دانشجو اومده بودن، من و رز وارد اتاقی برای تعویض لباس شدیم؛ مانتوم رو عوض کردم و روپوش سفیدم رو پوشیدم و از اتاق بیرون زدم که یکی از دانشجوهای دختر به سمتم اومد.
- ببینم شما چی کاره پرهامی؟
- چی؟
با عصبانیت زل زد بهم.
- چرا با پرهام اومدین؟
با غرور نگاهی بهش انداختم.
- هم دانشجویی هستیم، مسیرمون یکی بود ما رو هم رسوند.
حرصی دندونهاش رو روی هم فشار داد.
- یعنی هیچ رابطهای بینتون نیست؟
ابرویی بالا انداختم.
- اصلا!
نفس راحتی کشید و گفت:
- ببخشید بد صحبت کردم، من خیلی روش حساسم، چند وقته باهم قهریم، فکر کردم سریع برام جایگزین آورده.
لبخند کوتاهی زدم.
- نه، خیالت راحت هیچ رابطهای جز دوتا هم دانشجویی بینمون نیست.
رز رو به دختره گفت:
- آره خیالت راحت باشه، این خانم خانما به هیچکس رو نمیده، و سخت پسنده.
┄┅┄┅┄ ᯽᯽┄┅┄┅┄
https://ble.ir/shahr_roman
#پارت.9
#عمق.دریای.چشمانت
حوصله تاکسی گرفتن نداشتم، برای همین پیشنهادش رو قبول کردم.
من و رز عقب نشستیم، که حرکت کرد و موزیک ملایمی از ماشینش پخش شد.
از آینه جلو بهم نگاهی انداخت.
- هر دو نفرتون پرستاری میخونید؟
سری تکون دادم که خوبهای گفت و میدون رو دور زد.
- اگه یه وقت مشکلی تو درسا پیدا کردین، حتما بهم بگین کمکتون میکنم.
لبخند کوتاهی زدم.
- خیلی ممنون.
رز پوزخندی زد.
- فکر نکنم سوالی باشه که یاس بلد نباشه!
پرهام آروم خندید و گفت:
- آره، اون روز تو کتاب خونه وقتی گفت کتاب پزشکی که من برداشته بودم رو خونده خیلی تعجب کردم، آخه این کتاب مخصوص رشتههای پزشکیه.
بعدم با حالت سوالی از آینه ماشینش نگاهی انداخت و گفت:
- چرا پزشکی نخوندی؟
- پرستاری رو بیشتر دوست دارم.
اهومی کرد و تا خود بیمارستان هیچی نگفت، ماشین رو داخل پارکینگ بیمارستان پارک کرد؛ با هم از ماشین پیاده شدیم و به سمت بخش رفتیم.
چندتایی دانشجو اومده بودن، من و رز وارد اتاقی برای تعویض لباس شدیم؛ مانتوم رو عوض کردم و روپوش سفیدم رو پوشیدم و از اتاق بیرون زدم که یکی از دانشجوهای دختر به سمتم اومد.
- ببینم شما چی کاره پرهامی؟
- چی؟
با عصبانیت زل زد بهم.
- چرا با پرهام اومدین؟
با غرور نگاهی بهش انداختم.
- هم دانشجویی هستیم، مسیرمون یکی بود ما رو هم رسوند.
حرصی دندونهاش رو روی هم فشار داد.
- یعنی هیچ رابطهای بینتون نیست؟
ابرویی بالا انداختم.
- اصلا!
نفس راحتی کشید و گفت:
- ببخشید بد صحبت کردم، من خیلی روش حساسم، چند وقته باهم قهریم، فکر کردم سریع برام جایگزین آورده.
لبخند کوتاهی زدم.
- نه، خیالت راحت هیچ رابطهای جز دوتا هم دانشجویی بینمون نیست.
رز رو به دختره گفت:
- آره خیالت راحت باشه، این خانم خانما به هیچکس رو نمیده، و سخت پسنده.
┄┅┄┅┄ ᯽᯽┄┅┄┅┄
https://ble.ir/shahr_roman
۱۷:۵۴
┄┅┄┅┄ ᯽᯽┄┅┄┅┄
#پارت.10
#عمق.دریای.چشمانت
با صدای آرسام که داشت برای دانشجوهای ترم بالایی کار با دستگاه تنفس رو یاد میداد سر جام ایستادم و خیره به توضیحاتش شدم.
- یاس استاد اومد بیا بریم.
دست از تماشا کردن آرسام و توضیحاتش برداشتم و به سمت استاد خودمون رفتم.
....
بعد از دو ساعت آموزش، گردنم رو ماساژ دادم و به سمت آبخوری رفتم، چند قلوپ آب خوردم و رو به رز گفتم:
- بریم؟
- آره.
- چیزی یاد گرفتی؟
- تقریبا.
خوبهای گفتم و وارد حیاط شدم که با دیدن پرهام آه از نهادم بلند شد، خدا کنه نگه میرسونمتون!
- خسته نباشید، پرستارهای آینده.
لبخند کوتاهی زدم که گفت:
- من کارم تموم شده اگه دوست داشته باشین میرسونمتون.
رز زودتر از من جواب داد:
- خیلی ممنون، نامزدم دنبالمون میاد.
دستهاش رو لای موهای فِرش فرو کرد.
- باشه، پس من رفتم.
سری تکون دادم که از کنارمون گذشت و رفت.
با خنده نگاهی به رز انداختم.
- نامزد؟
پشت چشمی نازک کرد.
- بابا الکی گفتم، دوست دخترش رو نمیبینی از دور برزخی نگاهمون میکنه؟ اگه باز سوار بشیم دیگه سرمون رو میزنه.
- آره خوب کاری کردی، منم دوست نداشتم کسی آدرس خونم رو بفهمه.
- اوهوم.
نزدیک یک ربع کنار خیابون ایستادیم، دریغ از یک تاکسی که رد بشه، پاهام دیگه بدجور درد میکردن؛ دو ساعت ایستاده به درس گوش دادن و حالا هم اینجا علاف.
با صدای بوق ماشین شاسیبلندی اخمی کردم و سرم رو انداختم پایین.
رز تنه ای بهم زد:
- چیه؟
- استاده.
با دیدن آرسام لبخندی زدم و زود جمعش کردم که خوشبختانه رز حواسش نبود.
- سلام استاد.
اونم جدی سرش رو تکون داد.
- این وقت ظهر اینجا چیکار میکنید؟
رز تته-پته گفت:
- ک... کلاس دا... داشتیم.
از حالات رز خندم گرفته بود، برای همین ادامه حرفش رو خودم ادامه دادم:
- استاد تا الان برای آموزش اومده بودیم، الان منتظر تاکسی هستیم.
سری تکون داد.
┄┅┄┅┄ ᯽᯽┄┅┄┅┄
https://ble.ir/shahr_roman
#پارت.10
#عمق.دریای.چشمانت
با صدای آرسام که داشت برای دانشجوهای ترم بالایی کار با دستگاه تنفس رو یاد میداد سر جام ایستادم و خیره به توضیحاتش شدم.
- یاس استاد اومد بیا بریم.
دست از تماشا کردن آرسام و توضیحاتش برداشتم و به سمت استاد خودمون رفتم.
....
بعد از دو ساعت آموزش، گردنم رو ماساژ دادم و به سمت آبخوری رفتم، چند قلوپ آب خوردم و رو به رز گفتم:
- بریم؟
- آره.
- چیزی یاد گرفتی؟
- تقریبا.
خوبهای گفتم و وارد حیاط شدم که با دیدن پرهام آه از نهادم بلند شد، خدا کنه نگه میرسونمتون!
- خسته نباشید، پرستارهای آینده.
لبخند کوتاهی زدم که گفت:
- من کارم تموم شده اگه دوست داشته باشین میرسونمتون.
رز زودتر از من جواب داد:
- خیلی ممنون، نامزدم دنبالمون میاد.
دستهاش رو لای موهای فِرش فرو کرد.
- باشه، پس من رفتم.
سری تکون دادم که از کنارمون گذشت و رفت.
با خنده نگاهی به رز انداختم.
- نامزد؟
پشت چشمی نازک کرد.
- بابا الکی گفتم، دوست دخترش رو نمیبینی از دور برزخی نگاهمون میکنه؟ اگه باز سوار بشیم دیگه سرمون رو میزنه.
- آره خوب کاری کردی، منم دوست نداشتم کسی آدرس خونم رو بفهمه.
- اوهوم.
نزدیک یک ربع کنار خیابون ایستادیم، دریغ از یک تاکسی که رد بشه، پاهام دیگه بدجور درد میکردن؛ دو ساعت ایستاده به درس گوش دادن و حالا هم اینجا علاف.
با صدای بوق ماشین شاسیبلندی اخمی کردم و سرم رو انداختم پایین.
رز تنه ای بهم زد:
- چیه؟
- استاده.
با دیدن آرسام لبخندی زدم و زود جمعش کردم که خوشبختانه رز حواسش نبود.
- سلام استاد.
اونم جدی سرش رو تکون داد.
- این وقت ظهر اینجا چیکار میکنید؟
رز تته-پته گفت:
- ک... کلاس دا... داشتیم.
از حالات رز خندم گرفته بود، برای همین ادامه حرفش رو خودم ادامه دادم:
- استاد تا الان برای آموزش اومده بودیم، الان منتظر تاکسی هستیم.
سری تکون داد.
┄┅┄┅┄ ᯽᯽┄┅┄┅┄
https://ble.ir/shahr_roman
۱۷:۵۵
┄┅┄┅┄ ᯽᯽┄┅┄┅┄
#پارت.11
#عمق.دریای.چشمانت
- سوار بشید، الان ماشین گیرتون نمیاد.
رز دستهاش رو توی هم حلقه کرد.
- خیلی ممنون استاد، مزاحم شما نمی...
- زود سوار بشید که بد جایی ایستادم.
نگاهی بهم انداخت که با اشاره گفتم:
- اشکال نداره، بریم سوار بشیم.
سوار ماشین شدیم که بوی عطر تلخ آرسام تو ماشین پیچیده بود، رز آروم کنار گوشم گفت:
- اوف، چه بویی داره.
ولی مثل اینکه آرسام متوجه شد.
- چه بویی داره خانم راد.
رز آب دهنش رو قورت داد و دستهام رو محکم توی دستش فشرد که ناخوناش گوشت دستم رو له کردن، آخ خفيفی گفتم که فشار دستش رو کمتر کرد.
- هوم؟
- چ... چی استاد.
- میگفتی چه بویی داره، منم میپرسم ماشینم چه بویی داره؟
وقتی دیدم بدجور هول کرده خندهای کردم.
- استاد منظورش این بود ماشینتون چه بوی خوبی داره.
از آیینه نگاهی بهمون انداخت و اهومی گفت.
- آدرستون کجاست.
آدرس خونه رز رو دادم که بعد از پنج دقیقه رسیدیم، رز تشکری کرد و از ماشین پیاده شد؛ پا تند کرد بره که با صدای آرسام متوقف شد.
- خانم راد؟
- ب... بله استاد.
- یک دقیقه به اینجا بیا.
آرسام در داشبورد رو باز کرد و شیشه عطری رو بیرون کشید و روبهروش گرفت.
- این چیه استاد؟
- همون عطری که از بوش خوشت اومده.
رز خجالت زده گفت:
- مرسی استاد نیازی نبو...
- بگیرش، ولی به شرطی که تمام نمراتت بالا بیاد وگرنه ازت میگیرم.
رز خجالت زده شیشه عطر رو گرفت.
- چشم استاد، خیلی ممنون.
- خواهش میکنم، در ضمن تنها درسهای من نه، باید نمرات همه درسهات بالا بیاد؛ من چکشون میکنم.
رز لبهاش رو گزید و سرش رو تکون داد که ازش خداحافظی کردیم و دور شدیم، به محض اینکه از کوچشون رد شدیم شلیک خندمون بالا رفت.
- وای آرسام خیلی باحالی، بابا دوستم سکته زد، گفتم بهش تذکر بده ولی نصف جونش کردی.
خندهای کرد.
- تو هم با این دوست ترسوت، حالا بدو بیا جلو بشین.
از عقب جلو پریدم و دستم رو نشونش دادم که جای ناخونهای رز افتاده بود.
نگاهی انداخت و با تعجب گفت:
- چرا اینجوری شده؟
- کار رزه، وقتی حرفش رو شنیدی از استرس دست من رو له کرد؛ ولی خدایی تو دانشگاه خیلی ترسناک میشی.
خندهای کرد.
- آره دیگه.
┄┅┄┅┄ ᯽᯽┄┅┄┅┄
https://ble.ir/shahr_roman
#پارت.11
#عمق.دریای.چشمانت
- سوار بشید، الان ماشین گیرتون نمیاد.
رز دستهاش رو توی هم حلقه کرد.
- خیلی ممنون استاد، مزاحم شما نمی...
- زود سوار بشید که بد جایی ایستادم.
نگاهی بهم انداخت که با اشاره گفتم:
- اشکال نداره، بریم سوار بشیم.
سوار ماشین شدیم که بوی عطر تلخ آرسام تو ماشین پیچیده بود، رز آروم کنار گوشم گفت:
- اوف، چه بویی داره.
ولی مثل اینکه آرسام متوجه شد.
- چه بویی داره خانم راد.
رز آب دهنش رو قورت داد و دستهام رو محکم توی دستش فشرد که ناخوناش گوشت دستم رو له کردن، آخ خفيفی گفتم که فشار دستش رو کمتر کرد.
- هوم؟
- چ... چی استاد.
- میگفتی چه بویی داره، منم میپرسم ماشینم چه بویی داره؟
وقتی دیدم بدجور هول کرده خندهای کردم.
- استاد منظورش این بود ماشینتون چه بوی خوبی داره.
از آیینه نگاهی بهمون انداخت و اهومی گفت.
- آدرستون کجاست.
آدرس خونه رز رو دادم که بعد از پنج دقیقه رسیدیم، رز تشکری کرد و از ماشین پیاده شد؛ پا تند کرد بره که با صدای آرسام متوقف شد.
- خانم راد؟
- ب... بله استاد.
- یک دقیقه به اینجا بیا.
آرسام در داشبورد رو باز کرد و شیشه عطری رو بیرون کشید و روبهروش گرفت.
- این چیه استاد؟
- همون عطری که از بوش خوشت اومده.
رز خجالت زده گفت:
- مرسی استاد نیازی نبو...
- بگیرش، ولی به شرطی که تمام نمراتت بالا بیاد وگرنه ازت میگیرم.
رز خجالت زده شیشه عطر رو گرفت.
- چشم استاد، خیلی ممنون.
- خواهش میکنم، در ضمن تنها درسهای من نه، باید نمرات همه درسهات بالا بیاد؛ من چکشون میکنم.
رز لبهاش رو گزید و سرش رو تکون داد که ازش خداحافظی کردیم و دور شدیم، به محض اینکه از کوچشون رد شدیم شلیک خندمون بالا رفت.
- وای آرسام خیلی باحالی، بابا دوستم سکته زد، گفتم بهش تذکر بده ولی نصف جونش کردی.
خندهای کرد.
- تو هم با این دوست ترسوت، حالا بدو بیا جلو بشین.
از عقب جلو پریدم و دستم رو نشونش دادم که جای ناخونهای رز افتاده بود.
نگاهی انداخت و با تعجب گفت:
- چرا اینجوری شده؟
- کار رزه، وقتی حرفش رو شنیدی از استرس دست من رو له کرد؛ ولی خدایی تو دانشگاه خیلی ترسناک میشی.
خندهای کرد.
- آره دیگه.
┄┅┄┅┄ ᯽᯽┄┅┄┅┄
https://ble.ir/shahr_roman
۷:۳۹
┄┅┄┅┄ ᯽᯽┄┅┄┅┄
#پارت.11
#عمق.دریای.چشمانت
#کپی.حرام
- سوار بشید، الان ماشین گیرتون نمیاد.
رز دستهاش رو توی هم حلقه کرد.
- خیلی ممنون استاد، مزاحم شما نمی...
- زود سوار بشید که بد جایی ایستادم.
نگاهی بهم انداخت که با اشاره گفتم:
- اشکال نداره، بریم سوار بشیم.
سوار ماشین شدیم که بوی عطر تلخ آرسام تو ماشین پیچیده بود، رز آروم کنار گوشم گفت:
- اوف، چه بویی داره.
ولی مثل اینکه آرسام متوجه شد.
- چه بویی داره خانم راد.
رز آب دهنش رو قورت داد و دستهام رو محکم توی دستش فشرد که ناخوناش گوشت دستم رو له کردن، آخ خفيفی گفتم که فشار دستش رو کمتر کرد.
- هوم؟
- چ... چی استاد.
- میگفتی چه بویی داره، منم میپرسم ماشینم چه بویی داره؟
وقتی دیدم بدجور هول کرده خندهای کردم.
- استاد منظورش این بود ماشینتون چه بوی خوبی داره.
از آیینه نگاهی بهمون انداخت و اهومی گفت.
- آدرستون کجاست.
آدرس خونه رز رو دادم که بعد از پنج دقیقه رسیدیم، رز تشکری کرد و از ماشین پیاده شد؛ پا تند کرد بره که با صدای آرسام متوقف شد.
- خانم راد؟
- ب... بله استاد.
- یک دقیقه به اینجا بیا.
آرسام در داشبورد رو باز کرد و شیشه عطری رو بیرون کشید و روبهروش گرفت.
- این چیه استاد؟
- همون عطری که از بوش خوشت اومده.
رز خجالت زده گفت:
- مرسی استاد نیازی نبو...
- بگیرش، ولی به شرطی که تمام نمراتت بالا بیاد وگرنه ازت میگیرم.
رز خجالت زده شیشه عطر رو گرفت.
- چشم استاد، خیلی ممنون.
- خواهش میکنم، در ضمن تنها درسهای من نه، باید نمرات همه درسهات بالا بیاد؛ من چکشون میکنم.
رز لبهاش رو گزید و سرش رو تکون داد که ازش خداحافظی کردیم و دور شدیم، به محض اینکه از کوچشون رد شدیم شلیک خندمون بالا رفت.
- وای آرسام خیلی باحالی، بابا دوستم سکته زد، گفتم بهش تذکر بده ولی نصف جونش کردی.
خندهای کرد.
- تو هم با این دوست ترسوت، حالا بدو بیا جلو بشین.
از عقب جلو پریدم و دستم رو نشونش دادم که جای ناخونهای رز افتاده بود.
نگاهی انداخت و با تعجب گفت:
- چرا اینجوری شده؟
- کار رزه، وقتی حرفش رو شنیدی از استرس دست من رو له کرد؛ ولی خدایی تو دانشگاه خیلی ترسناک میشی.
خندهای کرد.
- آره دیگه.
┄┅┄┅┄ ᯽᯽┄┅┄┅┄
https://ble.ir/shahr_roman
#پارت.11
#عمق.دریای.چشمانت
#کپی.حرام
- سوار بشید، الان ماشین گیرتون نمیاد.
رز دستهاش رو توی هم حلقه کرد.
- خیلی ممنون استاد، مزاحم شما نمی...
- زود سوار بشید که بد جایی ایستادم.
نگاهی بهم انداخت که با اشاره گفتم:
- اشکال نداره، بریم سوار بشیم.
سوار ماشین شدیم که بوی عطر تلخ آرسام تو ماشین پیچیده بود، رز آروم کنار گوشم گفت:
- اوف، چه بویی داره.
ولی مثل اینکه آرسام متوجه شد.
- چه بویی داره خانم راد.
رز آب دهنش رو قورت داد و دستهام رو محکم توی دستش فشرد که ناخوناش گوشت دستم رو له کردن، آخ خفيفی گفتم که فشار دستش رو کمتر کرد.
- هوم؟
- چ... چی استاد.
- میگفتی چه بویی داره، منم میپرسم ماشینم چه بویی داره؟
وقتی دیدم بدجور هول کرده خندهای کردم.
- استاد منظورش این بود ماشینتون چه بوی خوبی داره.
از آیینه نگاهی بهمون انداخت و اهومی گفت.
- آدرستون کجاست.
آدرس خونه رز رو دادم که بعد از پنج دقیقه رسیدیم، رز تشکری کرد و از ماشین پیاده شد؛ پا تند کرد بره که با صدای آرسام متوقف شد.
- خانم راد؟
- ب... بله استاد.
- یک دقیقه به اینجا بیا.
آرسام در داشبورد رو باز کرد و شیشه عطری رو بیرون کشید و روبهروش گرفت.
- این چیه استاد؟
- همون عطری که از بوش خوشت اومده.
رز خجالت زده گفت:
- مرسی استاد نیازی نبو...
- بگیرش، ولی به شرطی که تمام نمراتت بالا بیاد وگرنه ازت میگیرم.
رز خجالت زده شیشه عطر رو گرفت.
- چشم استاد، خیلی ممنون.
- خواهش میکنم، در ضمن تنها درسهای من نه، باید نمرات همه درسهات بالا بیاد؛ من چکشون میکنم.
رز لبهاش رو گزید و سرش رو تکون داد که ازش خداحافظی کردیم و دور شدیم، به محض اینکه از کوچشون رد شدیم شلیک خندمون بالا رفت.
- وای آرسام خیلی باحالی، بابا دوستم سکته زد، گفتم بهش تذکر بده ولی نصف جونش کردی.
خندهای کرد.
- تو هم با این دوست ترسوت، حالا بدو بیا جلو بشین.
از عقب جلو پریدم و دستم رو نشونش دادم که جای ناخونهای رز افتاده بود.
نگاهی انداخت و با تعجب گفت:
- چرا اینجوری شده؟
- کار رزه، وقتی حرفش رو شنیدی از استرس دست من رو له کرد؛ ولی خدایی تو دانشگاه خیلی ترسناک میشی.
خندهای کرد.
- آره دیگه.
┄┅┄┅┄ ᯽᯽┄┅┄┅┄
https://ble.ir/shahr_roman
۱۶:۰۵