عکس پروفایل 𝗌𝗂𝖽𝖾 𝗌𝗍𝗈𝗋𝗒 💤.

𝗌𝗂𝖽𝖾 𝗌𝗍𝗈𝗋𝗒 💤.

۱۱۶عضو
thumnail
manhwa's Side story undefined. چنلی پر از ساید استوری‌هایی از مانهوا ، مانگا ، انیمه های موردعلاقه ی شما ؟؟ Maybe you want to check ? @sityxundefined : همه ی اینا من در آوردیه و واقعیت نداره .undefined : اگر زیر 15 سالی جوین‌نشی بهتره=)

۲۲:۱۹

𝗌𝗂𝖽𝖾 𝗌𝗍𝗈𝗋𝗒 💤.
undefined manhwa's Side story undefined. چنلی پر از ساید استوری‌هایی از مانهوا ، مانگا ، انیمه های موردعلاقه ی شما ؟؟ Maybe you want to check ? @sityx undefined : همه ی اینا من در آوردیه و واقعیت نداره . undefined : اگر زیر 15 سالی جوین‌نشی بهتره=)
تویِ secret پیشنهاد بدید اولیش از کدوم انیمه/مانهوا باشه.

۲۲:۴۲

thumnail
‌ ‌ [ undefined ] Maybe a souvenir .

۲۲:۵۳

𝗌𝗂𝖽𝖾 𝗌𝗍𝗈𝗋𝗒 💤.
تویِ secret پیشنهاد بدید اولیش از کدوم انیمه/مانهوا باشه.
undefined : اتک آن تایتان

۲۲:۵۸

thumnail
#Attack_on_Titan #fiction « Part 0 ,, The introduction of the story» -به زندگی قبلی اعتقاد داری؟ دخترک بعد از کمی فکر کردن، پاسخ داد: آره! ولی نه اون‌جوری که...یعنی به نظر من فقط یسری آدم خاص، با شرایط خاص تناسخ پیدا می‌کننپسر چهره متفکری و اَبرویی بالا انداخت : چه شرایطی مثلا؟دختر به چهره معشوق اش خیره شد و غوطه ور در جنگل سبز چشمانش شد +مثلا افرادی که زندگی و مرگ بدی داشتن به قتل رسیدن یا به شدت بدبخت بودن... افرادی که پایان خوش نداشتن. -واقعا به پایان خوش اعتقاد داری؟دختر اخم کرد پایان خوش لزوما تا ابد به خوبی و خوشی زندگی کردن نیست پایان خوش میتونه به مرگ شیرین یا یه فداکاری عاشقانه باشه، یه شیرینی همراه با درد خوشی که تو قلبت می پیچه و باعث میشه از زیبایی احساساتی که دیدی اشک بریزی ، جواب داد: آره.. دخترک کمی فکر کرد و دوباره گفت اصلا شاید واقعی باشه... اما این چیزا چه ربطی به ما داره؟پسر دوباره لبخند زد ، لبخندی عاشق پیشه: فکر قشنگیه که ما تو زندگی قبلی هم عاشق هم بوده باشیم، میکاسا«For the next part 5undefined» چنلی پر از ساید استوری و فیکشن از انیمه/مانهوا های موردعلاقه‌تون ؟؟ @sityx

۲۳:۰۹

‌ ‌‌𝗉͜𝗈𝗌𝗍 𝖻︎𝗒 : #Anime

۲۳:۱۱

𝗌𝗂𝖽𝖾 𝗌𝗍𝗈𝗋𝗒 💤.
تویِ secret پیشنهاد بدید اولیش از کدوم انیمه/مانهوا باشه.
پارت بعدددددundefined__حس می‌کنم اونقدرام خوب‌نشده، پس ن-

۲۳:۱۷

𝗌𝗂𝖽𝖾 𝗌𝗍𝗈𝗋𝗒 💤.
تویِ secret پیشنهاد بدید اولیش از کدوم انیمه/مانهوا باشه.
ایول یه جغد مث خودم پیدا کردم__ای‌واایundefinedundefined

۲۳:۳۶

𝗌𝗂𝖽𝖾 𝗌𝗍𝗈𝗋𝗒 💤.
ایول یه جغد مث خودم پیدا کردم __ ای‌واایundefinedundefined
فقط اون ینفری که بیداره و ری‌اکت میده

۲۳:۳۷

𝗌𝗂𝖽𝖾 𝗌𝗍𝗈𝗋𝗒 💤.
فقط اون ینفری که بیداره و ری‌اکت میده
خوبی مرددد؟undefinedنمی‌خوای بخوابی؟

۲۳:۳۷

3 نفر وای

۲۳:۴۱

𝗌𝗂𝖽𝖾 𝗌𝗍𝗈𝗋𝗒 💤.
undefined #Attack_on_Titan #fiction « Part 0 ,, The introduction of the story» -به زندگی قبلی اعتقاد داری؟ دخترک بعد از کمی فکر کردن، پاسخ داد: آره! ولی نه اون‌جوری که...یعنی به نظر من فقط یسری آدم خاص، با شرایط خاص تناسخ پیدا می‌کنن پسر چهره متفکری و اَبرویی بالا انداخت : چه شرایطی مثلا؟ دختر به چهره معشوق اش خیره شد و غوطه ور در جنگل سبز چشمانش شد +مثلا افرادی که زندگی و مرگ بدی داشتن به قتل رسیدن یا به شدت بدبخت بودن... افرادی که پایان خوش نداشتن. -واقعا به پایان خوش اعتقاد داری؟ دختر اخم کرد پایان خوش لزوما تا ابد به خوبی و خوشی زندگی کردن نیست پایان خوش میتونه به مرگ شیرین یا یه فداکاری عاشقانه باشه، یه شیرینی همراه با درد خوشی که تو قلبت می پیچه و باعث میشه از زیبایی احساساتی که دیدی اشک بریزی ، جواب داد: آره.. دخترک کمی فکر کرد و دوباره گفت اصلا شاید واقعی باشه... اما این چیزا چه ربطی به ما داره؟ پسر دوباره لبخند زد ، لبخندی عاشق پیشه: فکر قشنگیه که ما تو زندگی قبلی هم عاشق هم بوده باشیم، میکاسا «For the next part 5undefined» چنلی پر از ساید استوری و فیکشن از انیمه/مانهوا های موردعلاقه‌تون ؟؟ @sityx
thumnail
#Attack_on_Titan #fiction « Part 1 ,, His not here» پیام ها و تماسهای زیادی که دریافت میکرد و همه سربسته می ماندند ، شال قرمز رنگی که بر روی میز تحریر چوبی خودنمایی میکرد ، چند وزنه کوچک خاک گرفته رها شده در گوشه اتاق و دختری که نشسته بود روی تخت و بی هدف زل زده بود به عکسی که روی دیوار بود.
هالووین سال قبل بود ، دختر با بی‌قراری و لبخند منتظر بود. بعد از دقایقی طولانی زنگ در به طور پیوسته به صدا در آمد.
با اعصبانیتی ساختگی در را گشود: چند بار باید بهت بگم اینجوری در نزن؟
قیافه دختر عبوس بود ، در عوض ارن، قیافه خنده رو و سبک سری داشت، موهای پسرک مخالف موهای کوتاه و سیاه دخترک ، بلند و قهوه ای بود که به طرز جذابی بسته شده بود، چشمانش رنگ خاصی به مانند سبزآبی داشت و لبخندی احمقانه که تنها برای دخترک بود بر لبش شکفته بود.
دکمه های بالایی یقه پیراهن چهارخانه اش باز بود که توجه دخترک را جلب میکرد. پسرک با همان لبخند مضحک داخل شد : خب تو فقط اینجوری مطمئن میشی که منم
شانه بالا انداختن پسر حسابی کفر دخترک را در آورد. پسر خودش را بر روی مبل قهوه ای چرم دو نفره انداخت : خب... نمیخوای از نامزدت پذیرایی بکنی؟
میکاسا در حالی که به سمت آشپزخونه میرفت پاسخ داد : پسری که کادویی ، گلی ، چیزی نیاره واسه نامزدش ، نامزد نیست.
لبخند زد : هوووم؟ خانوم آکرمن از کجا مطمئنه که نامزدش واسش هدیه ای نیورده؟
میکاسا در حالی که قهوه درست میکرد لبخند زد : از اونجایی که نامزدش رو میشناسه
ارن، با همان لبخند مضحک به خودش اشاره کرد : ولی من خودم بهترین هدیه ام
دخترک در حالی که با سینی قهوه بر میگشت نیشخند زد : ولی منم هدیه ای که خوب کادو پیچ نشده دوست ندارم
قبل از آنکه میکاسا دوباره عبوس شود، با عجله خارج شد و با کوله باری از کیسه های خرید برگشت : من قراره یه شیطان بشم و تو یه راهبه
+خب تمومه! میکاسا ، این را گفت و با لبخند به چهره ی معشوقش نگاه کرد که با بلوز و شلوار سیاه ، شاخ ، بال و موهای تیره رو به رویش ایستاده بود. ارن ، میکاسا را برانداز کرد درست مثل یک راهبه بود، زخم گونه اش به خاطر کرم و گریمش کمرنگ شده بود و گردنبند صلیب ظریفی آویخته بود.شیطان سیاه ، دست کریه و زشتش را به سمت راهبه نه چندان ظریف و معصوم گرفت : آماده ای؟ بقیه منتظرن!دختر راهبه با لبخندی چشم بسته چشمانش سیاهش را پنهان کرد: بریم! «next month» تلفن خانه از جایی دور زنگ میخورد به نظر فراموش کرده بود تلفن را بکشد.تلفن بر روی پیغامگیر رفت: سلام ، با خونه میکاسا آکرمن تماس گرفتین ، به نظر میاد خونه نیستم یا دستم بنده لطفا پیغام بزارید...صدای بوق و بعد صدای یک شخص : میکاسا ... میدونم که داری گوش میدی... منم آرمین میکاسا باید از خونه بیای بیرون ... لطفا ... نمیتونی خودتو حبس کنی اون تو ... اصلا غذا میخوری؟... به نظرت اگه این بود راضی میشد اینکارا رو بکنی؟ داری با خودت چیکار میکنی؟ با اینکارات این از کما در میاد؟ اگه بخوای می- قبل از آنکه بقیه پیغام پخش شود، میکاسا با خشونت تلفن را پرتاب کرد. به نظر می آمد آرمین هنوز در حال صحبت است اما صدایش ناواضح بود.دخترک همانجا روی مبل چرمی یک نفره .نشست چشمانش دوباره دور دست ها را هدف گرفته بودند خاطرات بدون نظم و ترتیب در سرش میچرخیدند؛ او اینجا نبود. چنلی پر از ساید استوری و فیکشن از انیمه/مانهوا های موردعلاقه‌تون ؟؟ @sityx

۹:۱۷

𝗌𝗂𝖽𝖾 𝗌𝗍𝗈𝗋𝗒 💤.
undefined #Attack_on_Titan #fiction « Part 1 ,, His not here» پیام ها و تماسهای زیادی که دریافت میکرد و همه سربسته می ماندند ، شال قرمز رنگی که بر روی میز تحریر چوبی خودنمایی میکرد ، چند وزنه کوچک خاک گرفته رها شده در گوشه اتاق و دختری که نشسته بود روی تخت و بی هدف زل زده بود به عکسی که روی دیوار بود. هالووین سال قبل بود ، دختر با بی‌قراری و لبخند منتظر بود. بعد از دقایقی طولانی زنگ در به طور پیوسته به صدا در آمد. با اعصبانیتی ساختگی در را گشود: چند بار باید بهت بگم اینجوری در نزن؟ قیافه دختر عبوس بود ، در عوض ارن، قیافه خنده رو و سبک سری داشت، موهای پسرک مخالف موهای کوتاه و سیاه دخترک ، بلند و قهوه ای بود که به طرز جذابی بسته شده بود، چشمانش رنگ خاصی به مانند سبزآبی داشت و لبخندی احمقانه که تنها برای دخترک بود بر لبش شکفته بود. دکمه های بالایی یقه پیراهن چهارخانه اش باز بود که توجه دخترک را جلب میکرد. پسرک با همان لبخند مضحک داخل شد : خب تو فقط اینجوری مطمئن میشی که منم شانه بالا انداختن پسر حسابی کفر دخترک را در آورد. پسر خودش را بر روی مبل قهوه ای چرم دو نفره انداخت : خب... نمیخوای از نامزدت پذیرایی بکنی؟ میکاسا در حالی که به سمت آشپزخونه میرفت پاسخ داد : پسری که کادویی ، گلی ، چیزی نیاره واسه نامزدش ، نامزد نیست. لبخند زد : هوووم؟ خانوم آکرمن از کجا مطمئنه که نامزدش واسش هدیه ای نیورده؟ میکاسا در حالی که قهوه درست میکرد لبخند زد : از اونجایی که نامزدش رو میشناسه ارن، با همان لبخند مضحک به خودش اشاره کرد : ولی من خودم بهترین هدیه ام دخترک در حالی که با سینی قهوه بر میگشت نیشخند زد : ولی منم هدیه ای که خوب کادو پیچ نشده دوست ندارم قبل از آنکه میکاسا دوباره عبوس شود، با عجله خارج شد و با کوله باری از کیسه های خرید برگشت : من قراره یه شیطان بشم و تو یه راهبه +خب تمومه! میکاسا ، این را گفت و با لبخند به چهره ی معشوقش نگاه کرد که با بلوز و شلوار سیاه ، شاخ ، بال و موهای تیره رو به رویش ایستاده بود. ارن ، میکاسا را برانداز کرد درست مثل یک راهبه بود، زخم گونه اش به خاطر کرم و گریمش کمرنگ شده بود و گردنبند صلیب ظریفی آویخته بود. شیطان سیاه ، دست کریه و زشتش را به سمت راهبه نه چندان ظریف و معصوم گرفت : آماده ای؟ بقیه منتظرن! دختر راهبه با لبخندی چشم بسته چشمانش سیاهش را پنهان کرد: بریم! «next month» تلفن خانه از جایی دور زنگ میخورد به نظر فراموش کرده بود تلفن را بکشد. تلفن بر روی پیغامگیر رفت: سلام ، با خونه میکاسا آکرمن تماس گرفتین ، به نظر میاد خونه نیستم یا دستم بنده لطفا پیغام بزارید... صدای بوق و بعد صدای یک شخص : میکاسا ... میدونم که داری گوش میدی... منم آرمین میکاسا باید از خونه بیای بیرون ... لطفا ... نمیتونی خودتو حبس کنی اون تو ... اصلا غذا میخوری؟... به نظرت اگه این بود راضی میشد اینکارا رو بکنی؟ داری با خودت چیکار میکنی؟ با اینکارات این از کما در میاد؟ اگه بخوای می- قبل از آنکه بقیه پیغام پخش شود، میکاسا با خشونت تلفن را پرتاب کرد. به نظر می آمد آرمین هنوز در حال صحبت است اما صدایش ناواضح بود. دخترک همانجا روی مبل چرمی یک نفره .نشست چشمانش دوباره دور دست ها را هدف گرفته بودند خاطرات بدون نظم و ترتیب در سرش میچرخیدند؛ او اینجا نبود. چنلی پر از ساید استوری و فیکشن از انیمه/مانهوا های موردعلاقه‌تون ؟؟ @sityx
موظشدم

۹:۴۵

𝗌𝗂𝖽𝖾 𝗌𝗍𝗈𝗋𝗒 💤.
موظشدم
فقط اون ینفری که آتیش دادهundefined

۹:۴۸

اینجاییا زنده اید؟

۱۰:۳۵