Start _
۲۰:۰۵
_ شروع ما : بیست و هفت دسامبر ۲۰۲۴ ☆
۲۰:۰۸
امیدی در چشمانش بود که حتی با عشق نیز توصیف نمی شد _ اسکایلا
۲۰:۰۸
لب پرتگاه نشسته بود و درحالی که بلند بلند گریه میکرد; به پسر سرد روبه روش چشم دوخت
+چ...چرا هیونجین؟ چ..چرا بهش نمی رسم؟ چون خودتم نمی دونی میخوای بچی برسی فلیکس.
پسرک با خشم ازجاش بلند شد و به سمت مرد قد بلند و
سرد روبه روش حرکت کرد و یقه پیرهن سیاهشو و محکم گرفت ، از ته دل عربده زد درحالی که صدای هق هق کردنهای صدای ضعیفش کل کوه رو گرفته بود .
+ن...نمی دونم؟ تو یه احمقی!احمقی که نمی بینی چجوری دارم تو اتیش عشق لعنتی تو میسوزم .احمقی که نمی خوای بفهمی چقد میپرستمت ..چرا هوانگ؟ چرا اینکارو با من میکنی؟
هیونجین درحالی که با ارامش و چشمهای سردش به فلیکس نگاه میکرد لب زد .
_چون تو تلاشی نمی کنی..
پسرک خنده عصبی زد و یقه لباسشو محکم تر گرفت
+ت...تلاشی نمی کنم؟ واقعا نمی بینی چجوری دارم برات جون میدم؟ نمی بینی چجوری دارم خودمو بخاطر عشق مزخرف تو پر پر میکنم؟ ه..هیچی از من نمونده هیونجین
هوانگ پوزخندی زد و منظره رو به روش چشم دوخت.
پس قلبم چی احمق؟ چرا فقط برای من تلاش میکنی؟ چرا برا اون قلبی که تیکه تیکه شده تلاش نمی کنی؟ +قلب.....قلبت؟ هیونجین صورت پسرک نگاه کرد. به چشمام نگاه کن....چی میبینی؟
+پ....پوچی...شایدم سردی...
مشکل تو همینجاست....چرا فلیکس؟ چرا به اعماق چشمام نگاه نمی کنی؟ تو خودتو برای من فدا میکنی...چون عشق درون چشمام و نمی بینی .فلیکس با چشمهای قرمز اشکی به هوانگ چشم دوخت ...چشمهایی که مدت ها بود تمام زندگی هوانگ بودن چرا نمی زاری قلبمو بهت ببازم ؟ اینا همه تقصیر خودته فلیکس ....قلب من مدت هاست منتظر توعه . منتظر اینه که بزاریش تو سینت .
فلیکس یقه پسر رو ول کرد و قدمی به عقب برداشت.
+ ب...بزارم تو سینم؟ ب...بعدش چی؟
قلب خودتو بهم بدی....بدن بدون قلب زنده نمی مونه فلیکس .....اگه قلبمو بهت بدم چجوری زنده بمونم وقتی قلب تورو ندارم؟ .....تو میترسی....از اینکه قلبت رو بهم بدی و بشکونمش میترسی ...پس اینجوری برای من گریه نکن پریزادم....تو خودت حاضر نیستی به من زندگی بدی
فلیکس روی زانوهاش افتاد و صورتشو توی دستاش گرفت و دوباره بلند بلند گریه کرد . هیونجین بهش نگاه کرد ...هنوز هم نگاهش سرد بود اما هنوز طاقت دیدن مروارید هایی که از چشمای معشوقش میریخت رو نداشت ...اهی کشید و دوباره به دریای سرد و خاکستری روبه روش زل زد .سکوت همه جا رو پر کرد ...تنها صدا..صدای گریه های بلند که با صدای موج های دریا قاطی شده بود، بود.فلیکس سرش رو بالا اورد ...به صورت مرد زندگیش زل زد .+هیونجین...هوانگ سرش رو برگردوند و بهش نگاه کرد+میخوام بدمش ...چیو؟
+قلبمو ....
از جاش بلند شد و صورت هوانگ رو توی دستای لرزونش قاب کرد و اروم لبهاشو بوسید .
+میخوام قلبمو به تو بدم ....حتی اگه نابودش کنی...
تقدیم به انهایی که قلبشان را به پریزاد زندگی خود باخته اند . _ اسکایلا
+چ...چرا هیونجین؟ چ..چرا بهش نمی رسم؟ چون خودتم نمی دونی میخوای بچی برسی فلیکس.
پسرک با خشم ازجاش بلند شد و به سمت مرد قد بلند و
سرد روبه روش حرکت کرد و یقه پیرهن سیاهشو و محکم گرفت ، از ته دل عربده زد درحالی که صدای هق هق کردنهای صدای ضعیفش کل کوه رو گرفته بود .
+ن...نمی دونم؟ تو یه احمقی!احمقی که نمی بینی چجوری دارم تو اتیش عشق لعنتی تو میسوزم .احمقی که نمی خوای بفهمی چقد میپرستمت ..چرا هوانگ؟ چرا اینکارو با من میکنی؟
هیونجین درحالی که با ارامش و چشمهای سردش به فلیکس نگاه میکرد لب زد .
_چون تو تلاشی نمی کنی..
پسرک خنده عصبی زد و یقه لباسشو محکم تر گرفت
+ت...تلاشی نمی کنم؟ واقعا نمی بینی چجوری دارم برات جون میدم؟ نمی بینی چجوری دارم خودمو بخاطر عشق مزخرف تو پر پر میکنم؟ ه..هیچی از من نمونده هیونجین
هوانگ پوزخندی زد و منظره رو به روش چشم دوخت.
پس قلبم چی احمق؟ چرا فقط برای من تلاش میکنی؟ چرا برا اون قلبی که تیکه تیکه شده تلاش نمی کنی؟ +قلب.....قلبت؟ هیونجین صورت پسرک نگاه کرد. به چشمام نگاه کن....چی میبینی؟
+پ....پوچی...شایدم سردی...
مشکل تو همینجاست....چرا فلیکس؟ چرا به اعماق چشمام نگاه نمی کنی؟ تو خودتو برای من فدا میکنی...چون عشق درون چشمام و نمی بینی .فلیکس با چشمهای قرمز اشکی به هوانگ چشم دوخت ...چشمهایی که مدت ها بود تمام زندگی هوانگ بودن چرا نمی زاری قلبمو بهت ببازم ؟ اینا همه تقصیر خودته فلیکس ....قلب من مدت هاست منتظر توعه . منتظر اینه که بزاریش تو سینت .
فلیکس یقه پسر رو ول کرد و قدمی به عقب برداشت.
+ ب...بزارم تو سینم؟ ب...بعدش چی؟
قلب خودتو بهم بدی....بدن بدون قلب زنده نمی مونه فلیکس .....اگه قلبمو بهت بدم چجوری زنده بمونم وقتی قلب تورو ندارم؟ .....تو میترسی....از اینکه قلبت رو بهم بدی و بشکونمش میترسی ...پس اینجوری برای من گریه نکن پریزادم....تو خودت حاضر نیستی به من زندگی بدی
فلیکس روی زانوهاش افتاد و صورتشو توی دستاش گرفت و دوباره بلند بلند گریه کرد . هیونجین بهش نگاه کرد ...هنوز هم نگاهش سرد بود اما هنوز طاقت دیدن مروارید هایی که از چشمای معشوقش میریخت رو نداشت ...اهی کشید و دوباره به دریای سرد و خاکستری روبه روش زل زد .سکوت همه جا رو پر کرد ...تنها صدا..صدای گریه های بلند که با صدای موج های دریا قاطی شده بود، بود.فلیکس سرش رو بالا اورد ...به صورت مرد زندگیش زل زد .+هیونجین...هوانگ سرش رو برگردوند و بهش نگاه کرد+میخوام بدمش ...چیو؟
+قلبمو ....
از جاش بلند شد و صورت هوانگ رو توی دستای لرزونش قاب کرد و اروم لبهاشو بوسید .
+میخوام قلبمو به تو بدم ....حتی اگه نابودش کنی...
تقدیم به انهایی که قلبشان را به پریزاد زندگی خود باخته اند . _ اسکایلا
۲۰:۰۸
+هنوز به عشقم باور داری؟ سرش رو به سمتش برگردوند و به چشم های معصومش زل زد. _چرا میپرسی؟
+نمی دونم...ترسم همیشه اینکه که. . یه روز عشقت بهم به پایان برسه. . .
لبخندی زد و دستشو گرفت
الویا. . . عشق چیزی نیست که روزی به پایان برسه. .خورشید رو ببین. . اگه یه روزی نباشه ، ماه دیگه نوری نداره. . شب دیگه زیبایشو نداره. . اگه روزی تو نباشی منم دیگه نوری برای تابیدن ندارم ...تو دلیل من برای روشن بودنی. .
+فلیکس...تو شجاعی. .و قوی اگه من این شجاعتو نداشته باشم چی؟ اگه از لبه پرتگاه بیوفتم چی؟
_دستتو میگیرم. . گل رز من. .
+نمی دونم...ترسم همیشه اینکه که. . یه روز عشقت بهم به پایان برسه. . .
لبخندی زد و دستشو گرفت
الویا. . . عشق چیزی نیست که روزی به پایان برسه. .خورشید رو ببین. . اگه یه روزی نباشه ، ماه دیگه نوری نداره. . شب دیگه زیبایشو نداره. . اگه روزی تو نباشی منم دیگه نوری برای تابیدن ندارم ...تو دلیل من برای روشن بودنی. .
+فلیکس...تو شجاعی. .و قوی اگه من این شجاعتو نداشته باشم چی؟ اگه از لبه پرتگاه بیوفتم چی؟
_دستتو میگیرم. . گل رز من. .
۲۰:۰۹
بهش حقیقتو بگم؟
بهش حقیقتو بگم تا اون بین اشک هاش ستاره هارو تماشا کنه؟
بجای ستاره سردی که توی سرنوشتشه؟ نه ...نه
بزار فکر کنه من هیچوقت دوسش نداشتم . . .
بهش حقیقتو بگم تا اون بین اشک هاش ستاره هارو تماشا کنه؟
بجای ستاره سردی که توی سرنوشتشه؟ نه ...نه
بزار فکر کنه من هیچوقت دوسش نداشتم . . .
۲۰:۱۱
بهم بگو....چجوری میدونی میتونی بهم اعتماد کنی؟ +من عاشقتم. . و من باور دارم توهم عاشق منی. . _تو اشتباه میکنی . . این فقط به خودم مربوطه
+این حقیقته. .
اره این حقیقته ؛ لبخندت باعث میشه حس کنم درون گل هام ولی فقط یه ماجراجویی برای فیلمه+قلبمو ازم بگیر. . . همین الانشم دست توعه
.....+میدونی تو برای من چی هستی؟ تو چیزی هستی که باور کنم و دوباره....تو از اون دسته ادم هایی هستی که...یه نمونه بارز از یه بانوی صادقاوه عزیزم تو واقعا بچه ای ، رویاهای مسخره کوچیکت و قلبتو بردار و برو ...لطفا برو
+چی شده عزیزم؟
_تو هیچی راجب من نمی دونی . . تو فقط منو برای سه هفته میشناسی
+سه هفته؟ من تورو برای کل زندگیم میشناسم
کل زندگیت. . +این حقیقته. . . من تورو توی هزاران نمایش و کتاب و اهنگای زیبا دیدیم.. . ...... اگه تورو انتخاب کنم...به خودم کمک کردم...اگه اون مرد رو انتخاب کنم..به کشورم کمک کردم..کشورم خیلی برای من عزیزه. .
+عزیز تر از من؟
نه.. . نه..نه به اندازه تو. . ..... تو به این فک نمی کنی که من انجامش بدم...به همین خاطره که انقد قوی هستی ...تو فک نمی کنی من انجامش بدم..تو واقعا شجاعی...و تو منو دوست داری
.....
+ تو قلبتو به من دادی. . .تو از من توقع داری بهت برشگردونم...ولی من این کارو نمی کنم
+این حقیقته. .
اره این حقیقته ؛ لبخندت باعث میشه حس کنم درون گل هام ولی فقط یه ماجراجویی برای فیلمه+قلبمو ازم بگیر. . . همین الانشم دست توعه
.....+میدونی تو برای من چی هستی؟ تو چیزی هستی که باور کنم و دوباره....تو از اون دسته ادم هایی هستی که...یه نمونه بارز از یه بانوی صادقاوه عزیزم تو واقعا بچه ای ، رویاهای مسخره کوچیکت و قلبتو بردار و برو ...لطفا برو
+چی شده عزیزم؟
_تو هیچی راجب من نمی دونی . . تو فقط منو برای سه هفته میشناسی
+سه هفته؟ من تورو برای کل زندگیم میشناسم
کل زندگیت. . +این حقیقته. . . من تورو توی هزاران نمایش و کتاب و اهنگای زیبا دیدیم.. . ...... اگه تورو انتخاب کنم...به خودم کمک کردم...اگه اون مرد رو انتخاب کنم..به کشورم کمک کردم..کشورم خیلی برای من عزیزه. .
+عزیز تر از من؟
نه.. . نه..نه به اندازه تو. . ..... تو به این فک نمی کنی که من انجامش بدم...به همین خاطره که انقد قوی هستی ...تو فک نمی کنی من انجامش بدم..تو واقعا شجاعی...و تو منو دوست داری
.....
+ تو قلبتو به من دادی. . .تو از من توقع داری بهت برشگردونم...ولی من این کارو نمی کنم
۲۰:۱۲
la la la (1).mp3
۰۱:۰۱-۹۰۶.۸۸ کیلوبایت
۲۰:۱۳
فور میکنید بیشتر شیم؟:)
۲۰:۲۴
00:00 فدای انکه با آرزو هایش میان مارا ترک کرد
۲۰:۳۱
به ارومی شمع رو روشن کردن و روی کیک کوچیک روبه روش قرار داد . لبخند محوی زد و بادکنک های سیاه و سفید رو به گوشه ای وصل کرد .
بارون شدیدی میبارید و فلیکس زیر گریه های اسمون کاملا خیس شده بود ولی ..چه اهمیتی داشت؟ بارون همیشه ارامش بخش معشوقش بود و ارامش عشقش ارامش اون بود.
اهی بلندی کشید و به اطراف نگاه کرد گوشیشو از جیبش دراورد و به صفحه چت روبه روش زد و نفس عمیقی کشید و شروع به ویس گرفتن کرد.
;میبینی هیون؟ حتی بارونم داره برای تو میباره..سه سال شده...سه ساله که تو روز تولدت بارون میاد . دوسش داری..مگه نه؟
لبخند محوی زد و حرفش رو ادامه داد.
; دلت برام تنگ نشده ؟ نمی شه حداقل امسال برگردی؟ همین امسال رو...من.....من خیلی وقته حس نوازش شدن با دستای گرمتو حس نکردم....
با این جمله بغضش شکست و اشکهاش که با قطره های بارون قاطی میشدن از روی گونه های سفیدش پایین امدند .;همین امروز برگرد....تو فقط برگرد...قول میدم دیگه سربه سرت نزارم...قول میدم باهات قهر نکنم...تو...تو فقط برگرد...من دیگه نمی زارم اون لبخند از روی لبای شیرینت محو شه .
نفس عمیق دیگه کشید و ادامه دداد.
;من چجوری بدون حس کردن لبات زندگی کنم؟ کی سه ساعت به اون لبخند قشنگت زل بزنه؟ چشمات چی هیون؟ اون چشم ها تمام زندگیه منن....من میمیرم اگه اون دریا های قشنگت سرازیر شن...تو چی؟ دلت برام تنگ نشده؟ همیشه میگفتی بدون عطرم خوابت نمی بره..الان چجوری شبها میخوابی؟ ...
صدای هق هقاش کل محیط رو پر کرده بود.
جات خوبه؟ از کجا بدونم خوشحالی؟ از کجا بدون حال بد نیست...اگه حالت بد باشه کی دستاشو دور گردنت حلقه میکنه و ارومت میکنه؟ ...چرا هیون....چرا الان..چرا الان که بیشتر از هروقت دیگه بهت نیاز دارم نیستی؟ ن..نمی دونی چقدر دلم برای اون خنده های قشنگ تنگ شده...یه بار دیگه...فقط یه بار دیگه بخند...خیلی زود بود هیون...خیلی زود بود....قلبم ضعیف من چجوری دوریتو تحمل کنه؟ ..
نفسشو بیرون داد سعی کرد لرزش بدنش رو اروم کنه.
اروم ویس رو فرستاد...و یک ویس دیگه رو داخل صفحه چت مردی که تمام زندگیش بود فرستاد . صفحه چتی که پر بود از ویس های اون پسر....
فلیکس اروم نگاهشو به روبه رو داد و لبخند غمگینی زد .
دریای من....سرنوشت من هیچ وقت از تو جدا نمی شه...قلب من همیشه تو سینه تو میمونه....به زودی باز همدیگرو ملاقات میکنیم...مگه نه؟
اروم کیک تولد رو روی سنگ قبر گذاشت و اسم عشقش که روی سنگ قبر حک شده بود رو لمس کرد و اروم شمع رو فوت کرد...نگاهی به اطاف قبرستون انداخت و اروم سرشو رو روی سنگ قبر گذاشت و زمزمه کرد.
;پس راحت بخواب ....ساحلت به زودی بهت ملحق میشه...تولدت مبارک ...دریای من..
تقدیم به انهایی که تنها یک چیز را از یاد نمی برند و آن عشق است .
_اسکایلا
بارون شدیدی میبارید و فلیکس زیر گریه های اسمون کاملا خیس شده بود ولی ..چه اهمیتی داشت؟ بارون همیشه ارامش بخش معشوقش بود و ارامش عشقش ارامش اون بود.
اهی بلندی کشید و به اطراف نگاه کرد گوشیشو از جیبش دراورد و به صفحه چت روبه روش زد و نفس عمیقی کشید و شروع به ویس گرفتن کرد.
;میبینی هیون؟ حتی بارونم داره برای تو میباره..سه سال شده...سه ساله که تو روز تولدت بارون میاد . دوسش داری..مگه نه؟
لبخند محوی زد و حرفش رو ادامه داد.
; دلت برام تنگ نشده ؟ نمی شه حداقل امسال برگردی؟ همین امسال رو...من.....من خیلی وقته حس نوازش شدن با دستای گرمتو حس نکردم....
با این جمله بغضش شکست و اشکهاش که با قطره های بارون قاطی میشدن از روی گونه های سفیدش پایین امدند .;همین امروز برگرد....تو فقط برگرد...قول میدم دیگه سربه سرت نزارم...قول میدم باهات قهر نکنم...تو...تو فقط برگرد...من دیگه نمی زارم اون لبخند از روی لبای شیرینت محو شه .
نفس عمیق دیگه کشید و ادامه دداد.
;من چجوری بدون حس کردن لبات زندگی کنم؟ کی سه ساعت به اون لبخند قشنگت زل بزنه؟ چشمات چی هیون؟ اون چشم ها تمام زندگیه منن....من میمیرم اگه اون دریا های قشنگت سرازیر شن...تو چی؟ دلت برام تنگ نشده؟ همیشه میگفتی بدون عطرم خوابت نمی بره..الان چجوری شبها میخوابی؟ ...
صدای هق هقاش کل محیط رو پر کرده بود.
جات خوبه؟ از کجا بدونم خوشحالی؟ از کجا بدون حال بد نیست...اگه حالت بد باشه کی دستاشو دور گردنت حلقه میکنه و ارومت میکنه؟ ...چرا هیون....چرا الان..چرا الان که بیشتر از هروقت دیگه بهت نیاز دارم نیستی؟ ن..نمی دونی چقدر دلم برای اون خنده های قشنگ تنگ شده...یه بار دیگه...فقط یه بار دیگه بخند...خیلی زود بود هیون...خیلی زود بود....قلبم ضعیف من چجوری دوریتو تحمل کنه؟ ..
نفسشو بیرون داد سعی کرد لرزش بدنش رو اروم کنه.
اروم ویس رو فرستاد...و یک ویس دیگه رو داخل صفحه چت مردی که تمام زندگیش بود فرستاد . صفحه چتی که پر بود از ویس های اون پسر....
فلیکس اروم نگاهشو به روبه رو داد و لبخند غمگینی زد .
دریای من....سرنوشت من هیچ وقت از تو جدا نمی شه...قلب من همیشه تو سینه تو میمونه....به زودی باز همدیگرو ملاقات میکنیم...مگه نه؟
اروم کیک تولد رو روی سنگ قبر گذاشت و اسم عشقش که روی سنگ قبر حک شده بود رو لمس کرد و اروم شمع رو فوت کرد...نگاهی به اطاف قبرستون انداخت و اروم سرشو رو روی سنگ قبر گذاشت و زمزمه کرد.
;پس راحت بخواب ....ساحلت به زودی بهت ملحق میشه...تولدت مبارک ...دریای من..
تقدیم به انهایی که تنها یک چیز را از یاد نمی برند و آن عشق است .
_اسکایلا
۲۰:۲۵
الان بارون زده مات شیشه این زندگی بی چشات نمی شه . . .
۲۰:۲۶
00:00 فدای ان که عشق می ورزید به ان که عاشق دیگری بود
۲۰:۳۱
فور میکنید بیشتر شیم؟:)
۲۱:۱۱
لبه پرتگاه ایستاده بود. پاهاش میلرزید و هر لحظه ممکن بود بیوفته ...حتی نمی تونست تکون بخوره...اشکهاش همینطور از گونههاش سرازیر میشدن ...تنها صدایی که میشنید صدای نفس نفس زدنای خودش بود .
چرا اینطوری شد؟ اون پسر فقط میخواست با کسی که عاشقشه توی کوه به منظره دریا نگاه کنه و از روزش لذت ببره..ولی....ولی الان مردی که تمام زندگیش بود اسلحه رو گرفته سمتش و اون حتی دلیلشم نمی دونست.
با صدای که به طور وحشتناکی میلرزید لب زد .
"س...سان؟ ع..عزیزم چیکار میکنی؟"
سان به پسر رو به روش نگاه کرد. دیگه هیچی نمی دونست ؛ اون پسر عشقش بود یا دشمنش ؟ دستاس میلرزید چشماش از شدت گریه قرمز بود ...ولی هنوز هم صورتش سرد بود؛ اون فقط بی صدا اشک میریخت. دستی رو روی دستش حس کرد که تفنگ رو محکم تر سمت وویونگ میگرفت .صدای بمی که توی کوشش زمزمه میکرد.
"چرا وایسادی سان؟ مگه خودت نگفتی این پسر لیاقت زندگی کردنو نداره؟ چرا کارو تمومش نمی کنی؟"
با صدای اروم خش دارش در جواب گفت.
"اگه اشتباه کرده باشم چی؟ من تمام روز شبمو با این عوضی گذروندم...ای...این عوضی تمام زندگیه منه...ا...اگه بره...اگه بکشمش..کی جواب قلبمو بده؟ من وقتی میبینم یه خار رفته تو انگشتش روانی میشم...چجوری الان بکشمش؟ از...از کجا بدون حرفات راسته؟ "
اون صدای بم دوباره داخل گوشش پیچید .
" میخوای با قاتل خانوادت زندگی کنی؟ با کسی که همه چیزتو ازت گرفته؟ سان احمق نباش و همین الان کار این عوضی رو تموم کن !.
وویونگ دوباره با صدای لرزونش لب زد...ترسیده بود ولی هنوزم عشق کل چشماشو گرفته بود .
"سان...چ..چی شده؟ چر...چرا باهام حرف نمی زنی؟ ا...این شوخیه خوبی نیست.."
سان تفنگ رو محکم تر نگه داشت .
"ا...ازت متنفرم وویونگ ....چ...چطوری اینکارو باهام کردی ؟ چر...چرا همون اول بهم نگفتی تو خانوادمو کشتی؟"
وویونگ سرجاش خشکش زد....اروم به سمت سان قدم برداشت و روبه روش وایساد ..سر تفنگ رو روی پیشونیه خودش گذاشت.
"چی شده که اینجوری فکر میکنی عزیزم؟ یعنی انقدر نسبت بهم بی اعتماد شدی؟"
سان حرفی نزد...فقط به پسر روبه روش زل زد...قلبش محکم تر و سریع تر از هر وقت دیگه ای میزد...حس عشق و تنفر چشماشو کور کرده بود...انگار نمی فهمید این پسری که روبه روش ایستاده تمام زندگیشه...حس انتقام کل قلب مهربونشو گرفته بود...قلب؟ شایدم سنگ...
وویونگ لبخند غمگینی زد .
" حرف کسی که بهت اینارو باور میکنی یا قلب بی قرر عشقتو؟ اگه انقدر نسبت بهم بی اعتمادی....انجامش بده سان...تمومش کن....شلیک کن عزیزم."
سان سرشو تکون داد...
"ن...نمی تونم....نمی تونم ....ازت متنفرم...ولی دوست دارم عوضی....ب...به هیچی مطمئن نیستم..."
صورت سان و به ارومی نوازش کرد و لبهای نرمشو بوسید .
" اگه نمی تونی...خودم انجامش میدم...اینکه بمیرم خیلی بهتر از اینه که تو بهم شک داشته باشی منو نقصر مرگ خانوادت بدونی...فقط...بدون که ...من توی اون تصادف بودم...ولی هیچ چیز تقصیر من نیست سان...تنها تقصیر من...عاشق تو شده ..."
تفنگ رو از دستای لرزون سان گرفت و دستاشو بوسید به طرف پرتگاه حرکت کرد و تفنگ رو روی سرش قرار داد.
قلب سان وایساد....نمی تونست این صحنه رو ببینه...حسی بهش میگفت که این پسر معصوم هیچ کاری نکرده..سریع به طرف دوید ...و داد زد .
" نه...نه نه نه! من.."
کلماتش با برخورد تیر به قلبش بریده شد! دستشو روی سینش که خون ازش میچکید گذاشت ...و به افتاد وویونگ از لب پرتگاه نگاه کرد...اون مرد....هر دوشون مردن....بارون شروع به باریدن کردن سان روی زانو هاش افتاد و به اسمون خیره شد ...
"ازت متنفرم ...ستارهی من .."
تقدیم به انهایی که خودشان را فدا کردن...فدای ترید و شک دیگری.
_اسکایلا
چرا اینطوری شد؟ اون پسر فقط میخواست با کسی که عاشقشه توی کوه به منظره دریا نگاه کنه و از روزش لذت ببره..ولی....ولی الان مردی که تمام زندگیش بود اسلحه رو گرفته سمتش و اون حتی دلیلشم نمی دونست.
با صدای که به طور وحشتناکی میلرزید لب زد .
"س...سان؟ ع..عزیزم چیکار میکنی؟"
سان به پسر رو به روش نگاه کرد. دیگه هیچی نمی دونست ؛ اون پسر عشقش بود یا دشمنش ؟ دستاس میلرزید چشماش از شدت گریه قرمز بود ...ولی هنوز هم صورتش سرد بود؛ اون فقط بی صدا اشک میریخت. دستی رو روی دستش حس کرد که تفنگ رو محکم تر سمت وویونگ میگرفت .صدای بمی که توی کوشش زمزمه میکرد.
"چرا وایسادی سان؟ مگه خودت نگفتی این پسر لیاقت زندگی کردنو نداره؟ چرا کارو تمومش نمی کنی؟"
با صدای اروم خش دارش در جواب گفت.
"اگه اشتباه کرده باشم چی؟ من تمام روز شبمو با این عوضی گذروندم...ای...این عوضی تمام زندگیه منه...ا...اگه بره...اگه بکشمش..کی جواب قلبمو بده؟ من وقتی میبینم یه خار رفته تو انگشتش روانی میشم...چجوری الان بکشمش؟ از...از کجا بدون حرفات راسته؟ "
اون صدای بم دوباره داخل گوشش پیچید .
" میخوای با قاتل خانوادت زندگی کنی؟ با کسی که همه چیزتو ازت گرفته؟ سان احمق نباش و همین الان کار این عوضی رو تموم کن !.
وویونگ دوباره با صدای لرزونش لب زد...ترسیده بود ولی هنوزم عشق کل چشماشو گرفته بود .
"سان...چ..چی شده؟ چر...چرا باهام حرف نمی زنی؟ ا...این شوخیه خوبی نیست.."
سان تفنگ رو محکم تر نگه داشت .
"ا...ازت متنفرم وویونگ ....چ...چطوری اینکارو باهام کردی ؟ چر...چرا همون اول بهم نگفتی تو خانوادمو کشتی؟"
وویونگ سرجاش خشکش زد....اروم به سمت سان قدم برداشت و روبه روش وایساد ..سر تفنگ رو روی پیشونیه خودش گذاشت.
"چی شده که اینجوری فکر میکنی عزیزم؟ یعنی انقدر نسبت بهم بی اعتماد شدی؟"
سان حرفی نزد...فقط به پسر روبه روش زل زد...قلبش محکم تر و سریع تر از هر وقت دیگه ای میزد...حس عشق و تنفر چشماشو کور کرده بود...انگار نمی فهمید این پسری که روبه روش ایستاده تمام زندگیشه...حس انتقام کل قلب مهربونشو گرفته بود...قلب؟ شایدم سنگ...
وویونگ لبخند غمگینی زد .
" حرف کسی که بهت اینارو باور میکنی یا قلب بی قرر عشقتو؟ اگه انقدر نسبت بهم بی اعتمادی....انجامش بده سان...تمومش کن....شلیک کن عزیزم."
سان سرشو تکون داد...
"ن...نمی تونم....نمی تونم ....ازت متنفرم...ولی دوست دارم عوضی....ب...به هیچی مطمئن نیستم..."
صورت سان و به ارومی نوازش کرد و لبهای نرمشو بوسید .
" اگه نمی تونی...خودم انجامش میدم...اینکه بمیرم خیلی بهتر از اینه که تو بهم شک داشته باشی منو نقصر مرگ خانوادت بدونی...فقط...بدون که ...من توی اون تصادف بودم...ولی هیچ چیز تقصیر من نیست سان...تنها تقصیر من...عاشق تو شده ..."
تفنگ رو از دستای لرزون سان گرفت و دستاشو بوسید به طرف پرتگاه حرکت کرد و تفنگ رو روی سرش قرار داد.
قلب سان وایساد....نمی تونست این صحنه رو ببینه...حسی بهش میگفت که این پسر معصوم هیچ کاری نکرده..سریع به طرف دوید ...و داد زد .
" نه...نه نه نه! من.."
کلماتش با برخورد تیر به قلبش بریده شد! دستشو روی سینش که خون ازش میچکید گذاشت ...و به افتاد وویونگ از لب پرتگاه نگاه کرد...اون مرد....هر دوشون مردن....بارون شروع به باریدن کردن سان روی زانو هاش افتاد و به اسمون خیره شد ...
"ازت متنفرم ...ستارهی من .."
تقدیم به انهایی که خودشان را فدا کردن...فدای ترید و شک دیگری.
_اسکایلا
۱۹:۱۲
نگهبان ها اروم پسر رو وارد دفتر چوی سونگ چول بزرگترین پلیس سئول کردن .نگهبان دستهای پسر رو محکم گرفته بود در همون حال یکی از نگهبان ها لب زد ."قربان،طبق دستورتون ...اوردیمش"سونگ چول نفسی کشید و با صدای سرد و جدیه همیشگیش در جواب به نگهبان گفت."میتونید برید بیرون."نگهابان ها سری تکون دادن و احترام کوتاهی گذاشتند و به بیرون از اتاق حرکت کرد.سونگ چول روی صندلی چرخ دارش چرخید تا صورت پسر رو ببینه . چشمهاش هنوز سردی خودشو داشت. دستهاش رو روی میزش گذاشت ." خب خب....ببین کی اینجاست ..بزرگترین خلاف کار شهر...یون جونگهان ."جونگهان پوزخندی زد و به دیوار تکیه داد و سوتی زد ."کوپس... فک نمی کردم به این زود دوباره ملاقاتت کنم عزیزم.."سونگ چول از صندایش بلند شد و اروم به طرف پسر قدم برداشت ."و منم فک نمی کردم..دوست پسر سابقم هنوز یه سارق ماهر باشه."جونگهان ابرویی بالا برد و اروم خندید ."همه اون قول ها برای قبل از جدایی بود چوی سونگ چول.."سونگ چول به چشمهای پسر خیره شد و اروم خم شد و دم گوش پسر زمزمه کرد ."ولی من هنوز فک نمی کنم چیزی بینمون تموم شده باشه یون.."جونگهان دستاش رو روی سینه های بزرگ و قدرتمند مرد روبه روش قرار داد و به عقب هلش داد."هی هی کوپس...تو مگه رئیس اینجا نیستی؟ فکر نمی کنم درست باشه پلیسی به بزرگیه تو انقدر به یه مجرم نزدیک بشه...مخصوصا اگه اون مجرم من باشم ." سونگ چول پوزخندی زد و اروم دستی به گونهی نرم پسر کشید."ولی فکر نکنم کسی گفته باشه نمی تونم عشقمو لمس کنم"جونگهان در جواب بلند خندید ."نکنه دلت برام تنگ شده؟"سونگ چول لبخندی زد ..چشمهای سردش در مقابل اون پسر لطیف و پر از عشق بود. "خیلی زیاد...ولی فکر نکنم یه پلیس بتونه با بزرگترین مجرم شهر باشه...اینطور نیست پسرم؟"جونگهان یقه لباس سونگ چول رو درست کرد ."خب که چی؟ الان ازم توقع داری خلاف کار بودنو بزارم کنار؟"سونگ چول خندید و بوسه ای به پیشونیه پسر گذاشت ."خسته نشدی کوچولو؟ این هفتمین باز تو این ماهه که میای اینجا"جونگهان نگاهی بهش کرد."میدونم...چیکار میخوای بکنی؟ میخوای بندازیم زندان ؟"چول سونگ نفسی بیرون داد ."مگه من میتونم پسرمو بفرستم زندان؟ ولی چند بار باید از کارات چشم پوشی کنم؟ تو مجرمی و من پلیسم...و مهم تر از دوست پسر سابقمی..که هنوز میپرستمش"جونگهان اهی کشید و به اون طرف نگاه کرد ."تو فقط بخاطر مجرم بودنم ولم کردی...پس الانم باید بندازیم زندان ...و من باز فرار کنم.."چول سونگ لبخند کمرنگی زد و چونه پسر رو گرفت و مجبورش کرد بهش نگاه کنه."نمیندازمت زندان...ولی ایدفعه نمی تونی از دستم فرار کنی...تو همیشه متعلق به پلیست میمونی ....مجرم کوچولوی من.."
تقدیم به انهایی که عشق میدهند حتی به انکه دشمنشان نامیده میشود .
_اسکایلا
تقدیم به انهایی که عشق میدهند حتی به انکه دشمنشان نامیده میشود .
_اسکایلا
۲۰:۱۹