بله | کانال ســـلاله
عکس پروفایل ســـلالهس

ســـلاله

۲۴۸عضو

شماره یک_سلاله.pdf

۴.۶۳ مگابایت

شماره‌ی یک نشریه‌ی دانشجویی سلاله
_‌سخن سردبیر_‌ آن ما_‌‌برترین زن مسلمان_‌ روز چه زنی؟_‌‌مامان دانشجو_رئالیتی‌شوها؛ سرگرمی یا قبح‌شکنی فرهنگی؟_‌" تعادل جنسیتی" یا "عدالت جنسیتی"؟_‌ معرفی کتاب
undefined<img style=" />undefined به قلم: _‌ ثنا گمینی_‌فاطمه زهرا صرامی_‌زهرا رضایت‌پناه _‌ریحانه محمدی_‌ فاطمه نوروزی_‌عطیه صابری_‌فاطمه ملکی_‌عطیه آرام
#‌شماره_یک#سلاله‌نویس

۱۹:۰۰

هوالمصوردست می‌جنبانی و کلمات را کنار هم می‌چینی.از پس ذهن مناسب‌ترین را انتخاب می‌کنی تا یکی از باارزش‌ترین دارایی‌های جهان را خلق کنی.تو می‌‌نویسی و اثر آن پروانه‌وار جهان را به تکاپو وا می‌دارد و می‌شود مهم‌ترین کار جهان؛ روایت.این روزها که حتی در خانه ماندن جنگی است علیه دشمن متجاوز، آنچه که تجربه می‌شود و از سر می‌گذرانیم دستاورد ارزشمندی برای مردممان است.خصوصا اگر تو بگویی.از آن روزنه روشن زنانه که عاطفه را به جهان می‌بخشد و با ایمانی از جنس نور برایمان از خودت بگو.تو با جنگ چه می‌کنی؟@solaaleh

۸:۲۶

_خانه رویاها
شیر آب را باز می‌کنم و مشغول شستن ظرف‌ها می‌شوم. ظرف زیادی نیست: یک بشقاب، قاشق و چنگال و یک پیاله کوچک. به نقش و طرح بشقاب نگاه می‌کنم. تنها برای رنگ فیروزه‌ای چشمگیری که داشت انتخابش کردم. تمام بازار را زیر پا گذاشتم و در آخر، این طرح فیروزه‌ای دلم را برد‌. پس چرا امروز تیره‌تر از همیشه است؟ اصلا چند بار استفاده کردمش؟ سوالی بود که بی‌موقع از خودم پرسیدم. نباید به زمان فکر کنم. سعی کردم به این فکر نکنم که یک ماه است خریدمش. به این فکر نکنم که فقط ٣٠ روز است به این خانه جدید، به این زندگی جدید آمده‌ام. تمام تلاشم را کردم تا به دسته گل سفیدی که هنوز در گلدان کادویی عقدم کامل خشک نشده است، نگاه نکنم. ولی نتوانستم. سر برگرداندم و به دقت نگاه کردم. به دسته گلم، به گلدانم، به خانه نقلی اما زیبایم. نمی‌دانستم انقدر زود وابسته‌ش می‌شوم. وابسته خانه‌ای که دونفره با عشق تکمیلش کردیم و حالا تکنفره در آن زندگی می‌کنم. چه کسی فکرش را می‌کرد که ناگهان و به این سرعت تنها شوم؟ به این سرعت همسرم را ببوسم و راهی عرصه نبردش کنم؟ به این سرعت چمدان ماه عسل را باز کنم و برایش توشه جنگی آماده کنم؟ که در اولین ماهگرد ازدواجم ساکت، ابری و منتظر باشم؟ هیچکس تصورش را نمی‌کرد؛ اما حالا من اینجا ایستاده‌ام. در سنگرم، آشپزخانه کوچکم، پشت پنجره‌ای که باز است. در شهری که تهدید و حتی خم نیز شده است؛ اما نمی‌شکند. در میان یک جنگ کامل من سنگرم را خالی نمی‌کنم. وطن را تنها نمی‌گذارم. شاید کمی خسته، شاید کمی دلگیر اما خانه‌م را رها نمی‌کنم. ظرف‌ها تمام شد؛ اما من هنوز پشت سینک ایستاده‌ام و چشم به آبی آسمان دوخته‌ام. نمی‌توانم بشینم چون هنوز کارهای زیادی است که باید انجام دهم. خانه‌م به من احتیاج دارد...
undefined<img style=" />undefinedفاطمه محمدی

۸:۴۹

_ جنگ من
بارها خودم را میان میدان تصویر کرده بودم.تفنگی در دست داشتم و درحالی که روی رگبار است جلو می‌روم و به قلب دشمن شلیک می‌کنم.شاید هم زخمی‌ها را سر و سامان بدهم.در خیالم جناب همسر را راهی خط مقدم کرده‌ام و جایی بین بوی باروت و دود نقشی برای خودم می‌جویم.اما این جنگ با آنچه تصور می‌کردم فرق دارد‌.انگار که همه ما رزمنده باشیم و هر خانه یک مقر‌. این دفعه فراگیر است!در این جنگ فراگیر که همه ما را مبارز خود خواسته نباید چراغ خانه خاموش می‌ماند‌. چراغ پایگاه آن هم در میدان جنگ خاموش می‌شود؟ باید همه حس می‌کردند که «من زندگی‌ام را روی آوار این جنگ بنا می‌کنم.»چراغ‌ها را خاموش کردم، درب را قفل.کفش‌ها را به پا کردم و راهی بازار شدم‌.اول باید کادو می‌خریدم. یک جفت کفش؟ ساعت؟ پیراهن؟باید انتخاب می‌کردم. همینطور که مغازه ها را پشت سر می‌گذاشتم و در ذهنم دو دوتا چهارتا می‌کردم که اسکمی ۱۲۳۱ یا کتونی، آنطرف ذهنم با خودم کلنجار می‌رفتم که تهران بمانیم یا برویم؟اگر بزنند و جهازم را سرم آوار کنند؟نکند یک آن ساختمان نه طبقه بریزد روی سرم و زیر یک عالمه سنگ و تیرآهن بمانم؟اگر من ماندم و او رفت چه؟اصلا کجا بروم؟ کجا بروم که «هیچ کجا خانه خودم آدم نمی‌شود» باشد؟گیج و سردرگم بین انتخاب‌ها مانده بودم.ساعت را می‌گفتم یا تهران را؟اصلا چرا باید بروم‌! ناسلامتی خانه من است.اینجا قد کشیدم، درس خواندم، شوهر کردم، آدم شدم.آن مردک زردنبو به قبر پدرش خندید که گفت تخلیه کنید!مگر ملک پدر پدرسوخته‌اش است؟کفش را خریدم، نوبت کیک است.کدام یک بیشتر شبیه این روزهاست؟همان کیک سبز با قلب‌های برافراشته پاستلی.حالا دیگر وقت رفتن به خانه است. وقت اینکه به دنیا یادآوری کنم زهی خیال باطل پسر جان، جان سخت قصه‌ها ماییم.من مدت‌هاست انتخاب کرده‌ام؛ می‌خواهم مبارز باشم.آن روزها که تازه دانشجو شده بودم، فکر می‌کردم آخر دنیا همین یک وجب دانشگاه است. من دانشجو بودم و میدان تیر و ترقه در کردنم همین دانشگاه عزیز دردانه.بعدتر که ازدواج کردم فهمیدم جهاد اکبر دقیقا همین جاست. آن وقت‌ها استاد بیدقیِ جامعه‌شناسی دبیرستان می‌گفت خانواده، هسته اصلی اجتماع است و ما هم سعی می‌کردیم صرفا بخاطر بسپاریم تا جاهای خالی را با کلمات مناسب پر کنیم اما خب طفل معصوم راست می‌گفت. مبارزه تمام عیاری است ساختن خانواده.و حالا یک جنگ واقعی. اصلا خوش ندارم در این فقره از مبارز بودن جا بمانم.پس درب را باز کن عزیزم؛ منم! زندگی‌.
undefined<img style=" />undefinedسحر رئیسی

۸:۴۹

_معجزه‌ی چای
امروز را دوست داشتم؛ نماز صبح را که خواندم طبق معمول با چک کردن خبرگزاری فارس و ابراز خرسندی از موشک‌های تماماً ایرانی صبحم را شروع کردم.بعضی صبح‌ها دلم خیلی هوس چای می‌کند، امروز صبح هم همینطور بود؛ رفتم آشپزخانه و سماور را روشن کردم.تا چای آماده شد کمی از خار و میخک را خواندم، قشنگ بود؛ دوستش داشتم. چای را دم گذاشتم و نوشیدم، احساس کردم خستگیِ خواب را از تنم بیرون راندم.ساعتی گذشت، پدرم با خبر #شهادت یکی از پاسداران شهرستان لبخند تلخی را میزبان صورت‌مان کرد.متوجه‌ی مادرم شدم که گوشهٔ مبل کز کرد، انگار که توانش از دست رفته باشد و پاهایش وصله‌های ناجور تنش شده باشند. فهمیدم باید دختر بودنم را بروز دهم، باید شوم مأمن‌گاهش و التیام دهم دردش را.یاد آن قسمت از خار و میخک که دیروز خوانده بودم افتادم.شروع کردم اتصال‌شان دهم.مقدمه‌چینی‌ای کردم و برای مادر شرح دادم احوال آن دوران در نوار غزه را.به مادر گفتم که دانشجویان گعده گرفته بودند، یکی از دانشجوهای اخوان‌المسلمین می‌گفت؛ راه‌حل نجات سرزمین‌مان از یهودی‌ها این است که تمام مسلمانان بفهمند برای چه می‌جنگند، باید به‌یاد آوردند که چرا دین می‌گوید جهاد و اصلاً دلیلِ جهاد در این دنیا چیست، آنموقع هست که مردم جان‌فشانی می‌کنند، نه خودشان که حتی فرزندان‌شان را راهی جبهه‌ی حق علیه باطل می‌کنند و از زندگی‌شان برای رسیدن به آن بهشت برین می‌گذرند. برای مادرم از آن مادری که در نوار غزه سکنا داشت و چون دو فرزندش در #لبنان بودند و در لبنان جنگ شده بود و خبری از بچه‌هایش گیر نیاورده بود هم گفتم، و خاطر نشان کردم که آن مادر دیوانه شد و مُرد!به اینجای صحبتم که رسیدم صدای‌م را کمی ضعیف‌تر کردم و برای مادرم از جان‌فشانیِ مادران در دفاع مقدس خاطراتی را یادآوری کردم که خودش در گوشم خوانده بود. اصلاً همان پدری که چند روز پیش پسرش شهید شده بود و میگفت من اگر ۱۲تا فرزند هم داشتم فدای این راه می‌کردم را برایش تکرار کردم. احساس کردم مادرم جان گرفت، برق در چشمانش می‌گفت که شهادتِ پاسداری که امروز اتفاق افتاده "مبارک" است و پشتوانه‌اش عندربهم‌یرزقون است.حالم بهتر شد. مادر میگفت با جان و دلم فرزندانم را به این راه هدایت می‌کنم و با تمام سختی‌اش چگونه "واقعاً" پشت سر ولی فقیه بودن را یادشان می‌دهم؛ دروغ چرا؛ با خودم گفتم ای‌کاش مادرِ همسر آینده‌ام هم حالا اینطور، مثل مادر خودم، برایش رجز بخواند و در برابر ولی‌فقیه اطاعت مطلق کردن را یادش دهد...!-#روایت روز هفتم، جذاب و دوست داشتنی!
undefined<img style=" />undefinedفاطمه زهرا اکبری

۸:۴۸

_جنگ چهره زنانه دارد!
جنگ چهره زنانه داردو شاید برای همین است که،آدمها در جنگ،دوام می‌آورند.---
روز هشتم جنگ است و من،از همان روز اول جنگ،هرچه به ذهنم فشار می آوردم،نمیتوانسم بترسم.خوابگاهم در غرب تهران بود و خانواده ام در شمال؛چند روز اول جنگ را تنهای‌ تنها گذراندم.تماس می‌گرفتند و مدام ابراز نگرانی می‌کردندمن اما،نه که بخواهم ادا در بیاورم،ولی واقعاً نمی‌ترسیدم؛نه قلباً و نه ذهناً.خاطرم هست که تا آخرین لحظه سعی داشتم در خوابگاه بمانم.چرایش را دقیق نمیدانمنه صدای انفجار،صدای دوست داشتنی بودو نه جیغ کشیدن های ممتد دانشجوهای خوابگاه،شنیدنی.اما دلم،هرگز راضی به برگشت نبودانگار در هیاهوی جنگ،خانواده‌ی جدیدی پیدا کرده بودمکه نمی‌خواستم رهایشان کنم.حتی زمانی که می‌خواستم برگردم،انگار که به زور دارند میبرنم،گریه میکردم!هرچه بود،علی رغم تنهایی ام در تهران،ولی حس میکردم دارند مرا از خانواده‌ام جدا می‌کنند.بعنوان یک دانشجوی سال سوم کارشناسی،و عضوی از یک تشکل دانشجویی،نمیتوانم خودم را در چند روز اول جنگ،در عرصه‌ی خاصی تاثیرگذار بدانم.من فقط می‌توانستم روی خودم اثر بگذارم،روی خودم و روی قلبم.
بعداز اینکه به خانواده برگشتم اما،همه چیز فرق کرد.حس میکردم الان،لازم است که فقط "خودم"باشم.مهمترین کنش این روزهایم در خانه،خودم بودن است.لازم نیست دانشجوی سال سوم کارشناسی باشملازم نیست یک ارتباطات خوانده باشملازم نیست یک شاغل باشم!من فقط باید خودم باشم؛خودم،که در روزهای جنگ،نمیترسد،امیدوار است،شوخی میکند و بلند بلند در خانه می‌خندد،با قلبِ سوخته اش غذا می‌پزد و کتاب می‌خواندبا دوستانش حرف می‌زندبا مردم سرزمینش در دیگر نقاط کشور،در ارتباط است و تبادل نظر میکندو البته!خاطرات آن عزیزِ جان‌ش که در جنگ شهید شده است را به یاد می‌آورد.
من فکر میکنم،در جنگ لازم نیست به اجبار،خود را در قالب خاصی از نقش های اجتماعی قرار دهیم؛ما فقط باید خودمان باشیم،خودِ ایرانیِ‌مان!خودِ ایرانیِ‌مان که مشابه‌ش را هیچکس،هیچوقتدر هیچ کجای جهان نمی‌تواند پیدا کند.خودِ ایرانیِ‌مان که با چهره‌ای زنانه،کاری می‌کند که جنگ هم چهره‌ی زنانه داشته باشد!
undefined<img style=" />undefinedفاطمه نظام زاده

۸:۴۹

_جریان
نمی‌دانم چند روز شده است که دغدغه‌ام از اینکه استاد توروخدا منبع این امتحان رو کمتر کنید و کوتاه بیاید، رسید به اینکه امروز روز چندم جنگ هست. شاید اگر یک روز کسی به من می‌گفت اواخر خرداد در جنگ با اسرائیل به سر می‌بریم حتما به سلامت روان‌ش شک می‌کردم و به‌او می‌گفتم که احتمالا دچار کمبود خواب شده است و دارد هذیان می‌گوید. اما الان در اواخر خرداد هنگامی که ساعت دو و نیم نصفه‌شب، صدای انفجار را می‌شنوم بیشتر از هرزمان دیگری به خودم می‌گویم که همیشه جایی را در ذهنت برای اتفاقات محال خالی بگذار. دست و دلم به کاری نمی‌رود، نه می‌توانم انبوهی از جزوه‌هایم را که حتی در طول ترم ورق نخورده بخوانم، نه می‌توانم از وقفه‌ی طولانی بین امتحانات استفاده کنم. از این جنگ خوشحالم، نه از اینکه خسارت می‌دهیم، بلکه از آن جهت خرسندم که احتمال دارد با این جنگ، یک رژیم غاصب از بین برود. وگرنه که چه کسی از خراب شدن ساختمان‌های شهرش خوشحال می‌شود؟ کیست که از شنیدن شهادت هموطنان خودش شاد باشد؟ یا چه کسی با خواندن خبرهای بد روحش جلا می‌یابد؟به خودم قول دادم که بعد از گذشت چند روز از شروع جنگ، به روتین همیشگی زندگی برگردم، درس بخوانم و برای امتحانات آینده تلاش کنم، گاهاً آشپزی کنم، ظرف بشویم و پروژه‌های ناتمام را تمام کنم، بیشتر به عزیزانم نگاه کنم، معلوم نیست که چند وقت مهلت نگاه کردم به آنها را داشته باشم، کتاب بخوانم تا ذهنم از اخبار بد دور شود، قرآنم را دست بگیرم تا آرامشم دوباره فراهم شود. مادرم را بیشتر از قبل نگاه کنم و به نصیحت‌های همیشگی‌اش بیشتر گوش بدهم. مادرم داشت میگفت: بلند شو دیگه، به خودت بیا. فکر نمی‌کنی چقدر دچار خمودگی شدی؟ هیچ‌کاری انجام نمیدی و نشستی روی مبل فقط آیه‌ی یاس می‌خونی؟ خب پاشو کارات رو انجام بده، ببین دارم براتون قیمه درست می‌کنم، منتظرم پدرتون بیاد چای بریزیم با شکلات باهم بخوریم توام بلند شو بشقاب‌های میوه‌رو درست کن، این مردای بنده‌خدا از بیرون میان خسته‌ان، همش هم که اخبار جنگ می‌شنون، حداقل تو خونه آرامش داشته باشن. مادرم درست می‌گفت، خورشت قیمه درست کرده بود، بوی برنج دم کرده هوش و حواس را از بین می‌برد، سیب‌زمینی‌ها درحال سرخ شدن بود. زندگی کاملا در آشپزخانه جریان داشت. میوه‌ها دانه دانه در بشقاب قرار می‌گرفتند و چای خوش عطر در لیوان ریخته می‌شد، شاید تنها کسی که در خانه زندگی را جاری می‌کرد مادرم بود. با همان غذاهای خوشمزه، با همان چای‌ عطردار، یا همان خنده‌های همیشگی. معتقد بود که درست است که در جنگ هستیم اما خانه باید برای همه منبع آرامش باشد. حتی زمانی که غالب افراد شهر را ترک کرده و به روستاهای خوش‌آب و هوا رفتند، مادرم گفت تا وقتی همه‌ی خانواده نتوانند بیایند من هم نمی‌روم و نرفت.مادرم این روزها بیشتر از همیشه درتلاش است که کانون گرم خانواده را گرم‌تر نگه دارد. فکر می‌کنم تلاش زنانه‌ای که در این جنگ در خانه‌ها رخ می‌دهد هیچ کم ندارد از تلاش مردان جنگی که در صحنه‌ی نبرد با دشمن رو در رو می‌جنگند.
undefined<img style=" />undefinedفاطمه سادات حسنی

۱۸:۰۲

_دعای مستجاب شده
دلش از دنیا که می گرفت ...زیر لب می گفت : حیف حیف ... دنیا به ما یک جنگ بدهکاره!
به همون گرمی خونی که رو پیشانی ات بنشیند و سرمست از اینکه تا پای جان می دوی تا طعم خرج شدن جان شیرینت را ، به دل بچشانی.
سکوت می کردم ، به یاد تمام همسران شهیدی که دل را محکم و عزم برای رفتن عزیزشان را با نگاه و رفتارشان قوت می بخشیدند ،سکوت می کردم اما خود را هیچوقت در کنار آن ها نیز نمی دیدم ....چه صبری چه ایمان قوی در دلشان روییده بود که عزیزشان گرمی اشک گونه هایشان را نیز نمی دید.
حالا این روز ها گویی خدا دعای او را شنیده !
این جنگ دعای مستجاب تمام جوانانی است که خواستار نابودی صهیون به دستان خودشان بوده اند .
امروز آرزوهایمان را زندگی می کنیم .انتقام از این کودک کشان ، آرزوی ما بود کهحالا دارد به وقوع می پیوند ...
حالا این روز هاحرف هایش را بهتر می فهمم ...!ومضمون سخن امیرالمؤمنین را که می فرمایند :جهاد در راه خدا عمر را کوتاه نمی کند ، فقط انتخاب نوع مرگی است که به دستان خود ماست .
undefined<img style=" />undefinedسحر پوراحمد

۱۰:۳۹

_نقطه اشتراک
صحبت جنگ که می‌شود اولین چیزی که به یاد ما جنگ‌ندیده‌ها می‌رسد مقاومت هشت ساله مادران و پدران ماست در جنگ تحمیلی. مقاومتی که با دستان خالی و ایمان محکم شکل گرفت. مقاومتی که هرکدام از افراد جایگاه خودشان را در آن پیدا کرده بودند؛ سربازها می‌جنگیدند، نانواها نان می‌پختند و به جبهه‌ها می‌فرستادند، آشپزها پشت خط مقدم برای رزمنده‌ها آشپزی می‌کردند، طبیب‌ها مجروحان را درمان می‌کردند و اما زنان! این زنان بودند که حالا برای خودشان جایگاهی یافته بودند که با خصائص زنانه‌شان می‌جنگیدند و پابه‌پای مردان در جبهه‌ای دیگر حماسه می‌آفریدند.این روزها اما اگر مردی را می‌بینید که می‌جنگد، زنی را می‌بینید که جلوی دوربین می‌ایستد و رجز می‌خواند، مادری را می‌بینید که به کودکش تنفر نسبت به اسرائیل می‌آموزد و همسرش را راهی محل کار می‌کند تا جریان زندگی برقرار باشد، نتیجه تربیت همان مادرانی‌ست که در سال ۵۹ ایستادگی کردند.در این سه سالی که دانشجو بودم، تهران را مانند شهر پدری‌ام دوست می‌داشتم. برایم خانه بود، امن بود. اما حالا هم که به دلیل به تعویق افتادن امتحانات و تعطیلی خوابگاه‌ها مجبور شدم به خانه برگردم، بیکار نمی‌نشینم. مردم اینجا را روایت می‌کنم که وقتی موشک‌های سپاه را در آسمان می‌بینند برایشان سوره نصر می‌خوانند و دعا می‌کنند، از پرچم‌هایی که سردر خانه‌ها نصب شده عکس می‌گیرم، بچه‌هایی که هنگام غروب در کوچه‌ها بازی می‌کنند را تماشا می‌کنم و زندگی می‌کنم.چند روز پیش یکی از دوستانم یادداشتی درباره احساس تعلق به تهران در صفحه اینستاگرامش نوشته بود. گمان می‌کنم این احساس تعلق تنها مربوط به تهران، قلب ایران نباشد. همه‌ی ما این روزها قلبمان برای نقطه اشتراکمان می‌تپد، برای هم‌وطنانمان در این خاک، برای پیروزی حق علیه باطل، برای ایران.
undefined<img style=" />undefinedنسیبه محمدی

۱۰:۳۹

_رسالتِ من
کمی صدایم را بالا بردم، تلفن را محکم به گوشم چسباندم و گفتم: «می‌دانی؛ نه اینکه غلط بگی‌ها اما ما میل خروج از تهران را نداریم؛ حدأقل الان می‌خواهیم بمانیم، تهران را دوست داریم.» این‌ها را زمانی گفتم که دوستم معتقد بود همه‌ی مردم در حال رفتن از شهر هستند.
یادم نمی‌آید از چه زمانی انقدر تهران را دوست دارم، قبلا مدام بابت هوای آلوده و شلوغی‌اش غر می‌زدم، حالا بابت خلوتی‌اش غصه می‌خورم. دلم می‌خواهد فقط یک‌بار دیگر همان تهران شلوغ پرهیاهو را ببینم که مردمش در تکاپوی زندگی‌ هستند.راستش کلمه‌ی «مردم» برایم خیلی واژه‌ی پرشوری است؛ گویا در ذهنم تعریفی تلقی شده که برای اهالی ایران‌زمین به کار می‌رود. از کودکی‌هایم مامان را به یاد دارم که به قاب چهارگوش تلویزیون زمانی که رخ‌دادی ملی به نمایش در می‌آمد، خیره می‌شد و می‌گفت:« ایرانی‌ها با همه متفاوتند، اصلا انگار مردم ایران یک چیز دیگری هستند، عیارشان از همه‌ی دنیا بالاتر است. همیشه در صحنه‌اند، از ظلم و جور بیزارند. مردم ایران با همه‌ی مردم دنیا فرق دارند!»
دوباره ثانیه‌های نخستین این جنگ تحمیلی را به یاد می‌آورم، درست زمانی که غرش صدای بیگانه در آسمان شهر من به گوش می‌رسید و بهت و ترس وجودم را گرفته بود، طنینی می‌آمد. مردی با تمام وجودش فریاد مرگ بر اسرائیل سر می‌داد! گویا از دنیا جدا شده بود. در صدایش هیچ ترسی وجود نداشت، انگار نه انگار که ممکن است ریزپرنده‌ای، بمبی، چیزی مهمان ناخوانده‌ی خانه‌اش شود. صدایش که بالاتر می‌رفت، تصویر رزمندگان دفاع مقدس در ذهنم نقش می‌بست. انگار رسالتش در همین صدا بود، رسالتش سر دادن نفرت علیه بدترین مردمان دنیا بود.
چند روز پیش را به یاد می‌آورم که در خیالم ما هم در حال ترک کردن شهر بودیم، اما تلنگری در ذهنم به نمایش درآمد. گمان من می‌گفت شاید مردم فلسطین هم شهر را به بهانه‌ی بازگشت دوباره خالی کردند اما هیچ‌وقت بازنگشتند. با خودم گفتم اگر قرار باشد بدترین اتفاق هم به وقوع بپویندد، می‌خواهم همین‌جا باشم. شاید رسالت من در ماندن است، در زندگی کردن و نوشتن از روزهای عجیبِ تهران.
undefined<img style=" />undefinedراضیه سیف

۱۷:۵۶

_جنگ در خانه ما رنگ و بوی دیگری دارد...
این روزها که جنگ حق علیه باطل باعث شده صدای پدافند قهرمان نزدیک خانه ما هر شب تا صبح بلند باشد،این روزها که تمام دارایی و زندگیمان در سه کوله پشتی خلاصه شده،این روزها که انگار در تهران گرد مرده پاشیده اند و مردم برای حفظ جانشان به شهرهای دیگر پناه برده اند،این روزهایی که آن مردک کله زرد مارا تهدید به تخلیه شهرمان، جانمان، وطنمان کرده،جنگ در خانه ما رنگ و بوی دیگری دارد...درست آن لحظه ای که مردک قمار باز مارا تهدید میکرد، مادرم نگران تلخ شدن لواشک گوجه سبزش بود و به دلیل نبود اینترنت برای پیدا کردن راه حل تمام آشپزخانه را در لواشکش می‌ریخت و غصه زعفران های نازنینش را می‌خورد که قرار نیست با خودمان ببریمشان.
برادرم دور از چشم تازه عروسش شب ها تا صبح به دنبال مزدوران خائن وطن فروش میافتد تا بتواند مقداری امنیت را در شهر برقرار کند.
پدرم به مراکز حادثه می‌رود و به یاد جوانی‌هایش همان خائنین را تحویل مدافعان وطنم می‌دهد و با دوستان دوران جنگش می‌نشیند و رو به ما مرتب میگوید: این که جنگ نیست، شما جنگ ندیدین بابا و...
من نیز انگار در بحبوحه جنگ تازه دخترانگیم بعد از عمری گل کرده و اتاقم را مرتب میکنم و دلم آرایش میخواهد.با خانواده سر شهادتی که صد سال سیاه به خاطر اخلاق بسیار حسنه ام به سمتم نخواهد آمد شوخی می‌کنم و سعی می‌کنم وضعیت را طبیعی جلوه دهم.مرتب جلوی پنجره های چسب زده می‌ایستم و تلفن به یک دست و دوربین شکاری به دست دیگر؛ منتظر مورد مشکوکی هستم تا سریع با ۱۱۳ جهت انتقالشان به گونی تماس گرفته و بگویم: سلام اینجا نزدیک فلان نقاط مهم هستیم و این مورد مشکوک و دیدیم...
سعی می‌کنم با بچه های فامیل در مورد جنگ صحبت کنم اما در آخر متوجه می‌شوم که آن کلماتِ مرتبط با جنگِ حق و باطل، امام حسین (ع) و فرزندانش، و شکر خدا گفتن وقتِ پس گرفتنِ اماناتش را در اصل به خودم می‌گویم نه به آن بچه ها..
این روزها انگار در تمام فیلم‌ها، رمان‌ها، داستان‌ها و مستندهایی که از زمان جنگ تحمیلی دیده‌ام زندگی می‌کنم.داستان هایی که در عین جنگ و روی کثیفش بوی زندگی می‌دهند، بوی خدا.
و در نهایت در روزهایی که مرتب در حال خواندن آیت الکرسی و نصر و فیل و ... و فوت کردنشان به سمت پدافند قهرمانم؛ پُرم از گریه با مشت های گره کرده، پرم از یاد خدا، پرم از امید و روشنایی و
مشامم پر است از بوی ظهور مولایم...
undefined<img style=" />undefinedفاطمه محمدبیگی

۷:۳۵

_حالا بیشتر از همیشه ایران را می خواهم
دیروز حوالی ظهر ، خانه با نوری عجیب روشن شد و لرزید. بعد از سه روز که دیگر فکر می کردم مثل سریال «فرام» قرار است فقط شب ها ترس را در آغوش بگیریم و هر ثانیه را با فکر به اینکه یعنی فردا صبح چه کسی را دیگر نداریم؟ کدام خیابانی که با آن خاطره داریم ممکن است دیگر چهره قبلش را نداشته باشد..؟ بگذرانیم. حالا وسط روز، ظل گرمای آفتابِ خردادماه، خانه روشن تر شده بود. به سمت اتاق مامان دویدم. او هم از خواب قیلوله پریده بود. گوشی زنگ خورد. خاله بود. دکمه سبز اتصال را که زدم، صدای لرزانش گوشم را پر کرد. انفجار، نزدیک خانه مامانی رخ داده بود. مادرم خاطره ای را از کودکی های خاله برایم تعریف کرده بود. از آن روزهای بمبارانِ تهران، مادربزرگم به او شیر میداده،یکی از آن بمب های بعثی ها درست خانه بغلی را هدف می گیرد. خانه مامانی اینها تکان می خورد، مادربزرگم بی مهابا و شاید ناخودآگاه بچه ای که شیر می خورده را رها می کند و می دود..هنوز بلد نیستم در روانشناسی اسمش را چه می گذراند، ولی اضطراب این صدا و رها شدگی در وجودش رخنه کرده. هربار با صدای مهیبی چانه اش می لرزد و وجود نحیفش یخ می زند.این بار هم همین بود. سعی می کردم آرامش کنم اما آرامشی ته مانده وجودم نبود که با کلمه هایم به او ببخشم. به سمت خانه مامانی رفتیم. برچسب های زرد خطر را ورودی کوچه پایین ترشان چسبانده بودند. اجازه ورود نمی دادند.نفهمیدم جانِ آدمی گرفته شده یا نه. اما خانه هایی تخریب شده بودند. خانه هایی که مامن کسانی بوده، خانه هایی که آجر به آجرش برای کسانی خاطره بوده. اضطرابِ از دست دادن چسبید به قلبم. نکند ها سرم را پر کرد. فکر کردم حالا بیشتر از همیشه تک تک این خانه ها و کوچه ها را می خواهم. حالا بیشتر از همیشه این شهر را می خواهم. حالا بیشتر از همیشه می خواهم در خیابان انقلاب قدم بزنم، در پارک شهر بلال بخورم، از شیرینی فرانسه رولت بخرم، باغ فردوس تا تجریش را در هوای بارانی متر کنم،در صف تاکسی میدان آزادی بایستم…حالا بیشتر از همیشه ایران را می خواهم..
undefined<img style=" />undefinedریحانه اوسطی

۱۶:۳۶

‎⁨ویژه‌نامه‌ی سـلاله⁩.pdf

۹۸۷.۳۳ کیلوبایت

undefined"ویژه‌نامه‌ نشریه‌ی دانشجویی سلاله" undefined
- پیشنهاد سردبیر- حد فاصل قلب و‌شش- زندگی در موازات جنگ- هنرِ دخترانهٔ اقتدار - بِأَيِّ ذَنْبٍ قُتِلَت؟ - معرفی کتاب
undefined<img style=" />undefinedبه قلم:
- ثنا گمینی- زینب سادات غضنفری- زهرا مددی- رضوانه شامانی- سارا سادات مرتضوی- راضیه سیف
| @sollaleh_ir |

۹:۲۵

—دکمه‌های عاقبت به خیر
دکمه‌هایت را به ترتیب می‌بندم. دستانم را می‌‌بویی و مثل همیشه می‌گویی بوی گل می دهد. خوش به حال گل‌های خانه که تو نوازش‌شان می‌کنی.لبخند می‌زنم و دکمه‌هایت به پایان می رسند.ریش‌هایت را با شانه مرتب می‌کنم. می‌خواهم صاف بایستند.عطری که تولدت برایت خریدم را در فضای خانه ‌پر می کنم.یک مشت نخودچی کشمش در جیبت می‌ریزم تا ضعف نکنی.نشسته‌ای به تماشای من! اصلا می‌خواهی با ظرافت زنانه‌ام راهی دیدار ایران خانم شوی. چه‌کسی را دیده‌ای چنین شوهرش را راهی دیدار هوویش کند تازه جانش هم برایش در رود؟این‌بار نگاهت چاشنی عشق بیشتری دارد. از آن نگاه‌هایی که دوران نامزدی می‌کردی.خاطرات ازدواجم با تو به چشمم می‌آید. خنده‌ها،‌اشک‌ها، پاتوق‌هایمان.پوتین‌هایت به پایت است و کوله‌‌ی رفتنت به دوش.کلمه ردیف می‌کنم، از زمین و آسمان برایت می‌‌گویم تا یک دقیقه بیشتر با تو باشم.می‌‌گویی ایران خانم منتظرم است. دست‌های نحس دشمن به دامنش کشیده شده نمی‌خواهم به گیسوانش برسد.حق‌داری نگران باشی منم نگرانش هستم. اشک گوشه‌ی چشمانت می‌نشیند. نمی‌دانم آخرین دیدار است یا نه. میان قرآن سبز طاقچه سوره‌ی فتح، آدرس وصیت نامه‌ات را می‌دهی و اشک حالا به میانه‌ی چانه‌ام رسیده.‌دست به چانه‌ی‌ لرزانم می کشی و نگاهم می کنی. گویی بخواهی دلداری‌ام دهی. خداحافظت عزیزترینم. خدا…صورتم خیس اشک می‌شود. آغوش باز می‌کنی و می‌گویی شهادت که آخر راه نیست، تازه اول راه است. بعد هم مگر مطمئنی لایق چنین مقامی شده‌ام؟نمی‌دانم چرا اما به دلم افتاده که آخرین دیدار است. با خنده می گویی به دلت زنگ بزن بگو عزیز منو اذیت نکنه.تلخ خندی می‌زنم. به دلم، به نگاهت، به خداحافظی‌‌ات مطئنم.به ساعت اشاره می‌کنی و می‌گویی ایران خانم منتظرم است. هووی‌‌ات را که فراموش نکردی! اسم ایران را که می‌آوری دلم به تپش می‌‌افتد.در آغوشت آرام می‌گیرم و صدای قلبت را مرور می‌کنم.حالا وقت رفتنت است. چه‌شبیه ایران شده‌ام! چشمانم سرخ، دلم سبز و امیدم سفید.لبخند می‌زنی و نگاهت آغوشی دیگر است.فدای ایران شوی! فدای ایران شوم! ما فدای ایران…دعایت به زودی مستجاب می‌شود، دلت راست می‌گوید.
undefined<img style=" />undefinedثنا گمینی

۱۸:۱۲

بازارسال شده از «راحیل»
thumbnail
undefined*سلسله جلسات مرصوص*
undefinedبخش اول: راحیل
در این روزهای سخت، خدا با جماعتی‌ است که مسئولیت را زمین نمی‌گذارند.در این دو روز به بررسی ویژگی‌های دانشجوی بسیجی، عرصه فعالیت ما چراغ راه منبع گردآورنده ما در کنار هم می‌پردازیم
یکشنبه : کلاس‌های تشکیلاتیدوشنبه : هم‌افزایی


برای ثبت نام و حضور در دورهمی به آیدی زیر مراجعه کنید:@zeinb_sheikh
undefined*امکان حضور مجازی‌ در بخش‌هایی از دورهمی فراهم است*
undefinedمکان: خیابان کریمخان دفتر بسیجundefinedزمان: یکشنبه ۲۹ تیر ماه ساعت ۱۰ الی ۱۶و دوشنبه ساعت ۱۶ تا بعد از مراسم هیئت

۱۲:۰۵

thumbnail
در راه است…

۱۵:۱۱

‎⁨سلاله 2⁩.pdf

۱۱.۱۳ مگابایت

«شماره دو نشریه‌ی دانشجویی سلاله»

-‌سخن سردبیر-‌نسل ‌کشی یا دفاع از خود؟-‌درخت زیتون، پرنده ‌ی آزادی-‌مقاومت، ضرورت انسان ‌بودن-‌زنانگی ِ گم ‌شده در غبارِ تاریخ-‌روح الرّوح-‌آنجا که مرگ هم ‌نشین هرلحظه است، -‌مقاومت جوانه می ‌زند.-‌جهانبینی انسان فلسطینی ، زن فلسطینی
undefined<img style=" />undefinedبه قلم:
-‌ثنا گمینی-‌فاطمه طحانی ‌پور-‌فاطمه سادات حسنی-رضوانه انصاری-‌عطیه صابری-‌طهورا اسکندر زاده-‌ثنا سنجری-‌فائزه غفاری

۶:۲۲

thumbnail
undefined**زندانی برای آزادی**
-مهدیه هفتمین ماه را درحالی در زندان سپری می‌کند که اجازه داشتن حجاب ندارد! شکنجه می‌شود و فقط هر چهل روز یکبار می‌تواند با خانواده‌اش تماس بگیرد.ادامه متن:

۱۸:۵۶

-شش ماه از زندانی شدن مهدیه اسفندیاری به دست دولت فرانسه به جرم حمایت از تروریسم می‌گذرد.احتمالا مهدیه، چند خطی در صفحات شخصی راجع به تروریست‌هایی نوشته که حالا در خطر جدی مرگ در اثر گرسنگی هستند. ترویست‌هایی که اکثر آن ها را زنان و کودکان تشکیل داده‌اند و در صف‌های غذا هدف گلوله قرار می‌گیرند.مهدیه از تروریست‌هایی حمایت کرده که برای بدیهی‌ترین حق خود در هفت اکتبر قیام کردند و با دست‌های خالی، گردن کلفت دیو اسرائیل را فشردند.مهدیه از آن سر دنیا، میان آدم‌هایی با پوست سفید و چشم‌هایی آبی به فکر مردمی بوده که بند و بساطشان را جمع نمی‌کنند، از خانه و کاشانه و مملکت خود نمی‌روند، تا وحوش اسرائیلی جولان بدهند و شهرک‌های نحس خود را بیشتر و بیشتر بسازند.جرم مهدیه همین بوده که از نفس نفس زدن‌های آزادی‌خواهی و استقلال‌طلبی ملت توحیدی غزه، حمایت کرده و ناقضان حقوق بشری که پوستین بره‌شان سال‌هاست افتاده، او را به جرم حمایت از تروریسم به زندان انداخته‌اند.اگر مهدیه حامی تروریسم است و آنچه مردم غزه رقم می‌زنند، تروریسم است؛ ما هم حامی تروریسم هستیم و هم تروریست!اگر جنگیدن علیه استعمار سیاه اسرائیل، جنگ‌طلبی است؛ ما جنگ طلبیم.اگر یادآوری رنج آن‌همه کودک بی‌‌گناه، که روحشان به پرواز درآمده و حالا شمارشان از دست رفته، برای دولت مدعی آزادی فرانسه و سایر ممالک مترقی، روح کثیف و سیاهشان را خدشه‌دار می‌کند و به صلح پوشالی و خیالی‌شان لگد می‌زند؛ همه ما مهدیه اسفندیاری هستیم.
-مهدیه هفتمین ماه را درحالی در زندان سپری می‌کند که اجازه داشتن حجاب ندارد! شکنجه می‌شود و فقط هر چهل روز یکبار می‌تواند با خانواده‌اش تماس بگیرد.

۱۸:۵۷

بازارسال شده از «راحیل»
thumbnail
undefined «دختر ایران را آزاد کنید!»
undefined تجمع اعتراضی مردمی_دانشجویی به حبس مهدیه اسفندیاری، دانشجوی حامی فلسطین در فرانسه
undefined در پی برگزاری دادگاه خانم اسفندیاری در روز چهارشنبه
undefined️ ۷ ماه سلول انفرادی و دادگاهی شدن در پی اظهار نظر درمورد فلسطین در مهد دموکراسی
undefined با حضور جمعی از فعالین رسانه‌ای و هنری
undefined سه‌شنبه ۲۹ مهر ماه | ساعت ۱۶ | مقابل سفارت فرانسه
undefined #جبهه_مستضعفین #بین‌الملل

۱۲:۳۸