استوری اینستاگرام [رُمان عاشقانه]
ܥܠߊرߊ ܭࡅ߭ܝ࡙ߺزܭ ߊرࡅ߲ߊࡅߺߺ࡛ߺࡉ (خانوم معلم) ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ #پارت_۹۲۵ نگرانی به خاطر لادن و دلشوره هایی که هر لحظه بیشتر میشد!!! حالم رو خراب میکرد. میلی به خوردن نداشتم اما به سختی چند تا لقمه توی دهنم گذاشتم. منو هرمز میخواستیم بعد از یه شب رمانتیک و عاشقانه با هم صبحانه بخوریم و حرف بزنیم. درست مثل یه زن و شوهر واقعی ولی حالا همه چیز بهم ریخته بود. سعی میکردم عادی رفتار کنم و بروی خودم نیارم. به هر حال تازه داشتم رنگآرامش رو میدیدم. هرمز که وارد خونه شد جوری اخم داشت که راحت میشد فهمید اوضاع اصلا خوب نیست اما تظاهر میکرد. ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶ
ܥܠߊرߊ ܭࡅ߭ܝ࡙ߺزܭ ߊرࡅ߲ߊࡅߺߺ࡛ߺࡉ (خانوم معلم)⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
#پارت_۹۲۶
جلوی گاز وایساده بودم و آشپزی میکردم که پشت سرم وایساد.
دستاش رو دورم ح.لقه کرد و تنم رو به خودش چ.. سبوند:
-اینجوری که تو داری آشپزی میکنی
منگشنمشد..
منظورش رو نفهمیده بودم.
سرم رو یکم عقب کشیدم و گفتم:
-پسرت؟ یعنی ماهو؟
دلم واسش تنگ شده کاش بری از روستا...
وقتی یه تای آبروی بالا رفته
و نگاه خبیثش رو دیدم تازه متوجه منظورش شدم.
با ارنج توی ش..کمم کوبیدم:
-در جریانی که خیلی بی ادبی؟
-در جریانم خانوم معلم
چکار کنم اون موقع که بچه بودم
همچین معلم خوشگلی نداشتم تربیتم کنه⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
#پارت_۹۲۶
جلوی گاز وایساده بودم و آشپزی میکردم که پشت سرم وایساد.
دستاش رو دورم ح.لقه کرد و تنم رو به خودش چ.. سبوند:
-اینجوری که تو داری آشپزی میکنی
منگشنمشد..
منظورش رو نفهمیده بودم.
سرم رو یکم عقب کشیدم و گفتم:
-پسرت؟ یعنی ماهو؟
دلم واسش تنگ شده کاش بری از روستا...
وقتی یه تای آبروی بالا رفته
و نگاه خبیثش رو دیدم تازه متوجه منظورش شدم.
با ارنج توی ش..کمم کوبیدم:
-در جریانی که خیلی بی ادبی؟
-در جریانم خانوم معلم
چکار کنم اون موقع که بچه بودم
همچین معلم خوشگلی نداشتم تربیتم کنه⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
۱۲:۲۷
استوری اینستاگرام [رُمان عاشقانه]
ܥܠߊرߊ ܭࡅ߭ܝ࡙ߺزܭ ߊرࡅ߲ߊࡅߺߺ࡛ߺࡉ (خانوم معلم) ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ #پارت_۹۲۶ جلوی گاز وایساده بودم و آشپزی میکردم که پشت سرم وایساد. دستاش رو دورم ح.لقه کرد و تنم رو به خودش چ.. سبوند: -اینجوری که تو داری آشپزی میکنی منگشنمشد.. منظورش رو نفهمیده بودم. سرم رو یکم عقب کشیدم و گفتم: -پسرت؟ یعنی ماهو؟ دلم واسش تنگ شده کاش بری از روستا... وقتی یه تای آبروی بالا رفته و نگاه خبیثش رو دیدم تازه متوجه منظورش شدم. با ارنج توی ش..کمم کوبیدم: -در جریانی که خیلی بی ادبی؟ -در جریانم خانوم معلم چکار کنم اون موقع که بچه بودم همچین معلم خوشگلی نداشتم تربیتم کنه ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
ܥܠߊرߊ ܭࡅ߭ܝ࡙ߺزܭ ߊرࡅ߲ߊࡅߺߺ࡛ߺࡉ (خانوم معلم)⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
#پارت_۹۲۷
آفتاب بعد از ظهر روی تنم میتابید
و هرمز خان آروم و با حوصله موهام رو نوازش میکرد
اولین ناهار دو نفره مون
به لطف اون مرد اونقدر هیجانی و پر از حس بود
که تا آخر عمر فراموش نمیکردم.
وقتی بهش فکر میکردم تنم گر میگرفت.
اون مرد ازم یه زن شاد میساخت!!
تازه داشتم طعم خوشبختی رو میچشیدم.
طعم اون نگاه عاشقانه ش رو وقتی کنارش بودم آروم میگرفتم.
تنم بوی هرمز رو میداد
و براش کلی دلبری خرج میکردم.
وقتی توی موهام نفس کشید
نوک انگشتام رو گونش کشیدم و گفتم:
-حالا بعد از این چی میشه؟
یعنی من و تو...!!
حرفم رو فهمید و جواب داد:
-میرم ماهو رو از روستا بیارم
دلش برای مامانالاش تنگ شده
بعد با ژیلا حرف میزنم!!
و آخر تابستون برات یه عروسی مجلل میگیرم
همه باید بدونن خانوم عمارت اربابی کیه!
حرفاش لبخند به لبم میآورد
ولی باید سوالم رو میپرسیدم :
-پس لادن چی؟⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
#پارت_۹۲۷
آفتاب بعد از ظهر روی تنم میتابید
و هرمز خان آروم و با حوصله موهام رو نوازش میکرد
اولین ناهار دو نفره مون
به لطف اون مرد اونقدر هیجانی و پر از حس بود
که تا آخر عمر فراموش نمیکردم.
وقتی بهش فکر میکردم تنم گر میگرفت.
اون مرد ازم یه زن شاد میساخت!!
تازه داشتم طعم خوشبختی رو میچشیدم.
طعم اون نگاه عاشقانه ش رو وقتی کنارش بودم آروم میگرفتم.
تنم بوی هرمز رو میداد
و براش کلی دلبری خرج میکردم.
وقتی توی موهام نفس کشید
نوک انگشتام رو گونش کشیدم و گفتم:
-حالا بعد از این چی میشه؟
یعنی من و تو...!!
حرفم رو فهمید و جواب داد:
-میرم ماهو رو از روستا بیارم
دلش برای مامانالاش تنگ شده
بعد با ژیلا حرف میزنم!!
و آخر تابستون برات یه عروسی مجلل میگیرم
همه باید بدونن خانوم عمارت اربابی کیه!
حرفاش لبخند به لبم میآورد
ولی باید سوالم رو میپرسیدم :
-پس لادن چی؟⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
۱۲:۲۹
استوری اینستاگرام [رُمان عاشقانه]
ܥܠߊرߊ ܭࡅ߭ܝ࡙ߺزܭ ߊرࡅ߲ߊࡅߺߺ࡛ߺࡉ (خانوم معلم) ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ #پارت_۹۲۷ آفتاب بعد از ظهر روی تنم میتابید و هرمز خان آروم و با حوصله موهام رو نوازش میکرد اولین ناهار دو نفره مون به لطف اون مرد اونقدر هیجانی و پر از حس بود که تا آخر عمر فراموش نمیکردم. وقتی بهش فکر میکردم تنم گر میگرفت. اون مرد ازم یه زن شاد میساخت!! تازه داشتم طعم خوشبختی رو میچشیدم. طعم اون نگاه عاشقانه ش رو وقتی کنارش بودم آروم میگرفتم. تنم بوی هرمز رو میداد و براش کلی دلبری خرج میکردم. وقتی توی موهام نفس کشید نوک انگشتام رو گونش کشیدم و گفتم: -حالا بعد از این چی میشه؟ یعنی من و تو...!! حرفم رو فهمید و جواب داد: -میرم ماهو رو از روستا بیارم دلش برای مامانالاش تنگ شده بعد با ژیلا حرف میزنم!! و آخر تابستون برات یه عروسی مجلل میگیرم همه باید بدونن خانوم عمارت اربابی کیه! حرفاش لبخند به لبم میآورد ولی باید سوالم رو میپرسیدم : -پس لادن چی؟ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
ܥܠߊرߊ ܭࡅ߭ܝ࡙ߺزܭ ߊرࡅ߲ߊࡅߺߺ࡛ߺࡉ (خانوم معلم)⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
#پارت_۹۲۸
نگرانیم برای لادن نمیذاشت
روی چیز دیگه ای تمرکز کنم.
زندگیم روی دور خوشبختی و هیجان میچرخید
و من واقعا خوشحال بودم.
اونم کنار مردی که بدجور میخواستمش
ولی تا خیالم از بابت رفیقم راحت نمیشد آرامش نداشتم.
هرمز خان بدون هیچ مکث و نگرانی ای جواب داد:-به موضوع لادن خودم رسیدگی میکنم!!!
بهمن خیلی نگرانه و نمیتونم تنهاش بذارم
ولی نمیخوام
روی زندگی خودمون تاثیر بذاره
اونم حالا که همه چیز خوب شده
تو هم سعی کن بهش فکر نکنی
اینبار فکری کرد و گفت:
-امروز یکی و میفرستم
وسایلت و از روستا جمع کنه و بیاره
فردا هم میبرمت هر چی نیاز داشتی بخری ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
#پارت_۹۲۸
نگرانیم برای لادن نمیذاشت
روی چیز دیگه ای تمرکز کنم.
زندگیم روی دور خوشبختی و هیجان میچرخید
و من واقعا خوشحال بودم.
اونم کنار مردی که بدجور میخواستمش
ولی تا خیالم از بابت رفیقم راحت نمیشد آرامش نداشتم.
هرمز خان بدون هیچ مکث و نگرانی ای جواب داد:-به موضوع لادن خودم رسیدگی میکنم!!!
بهمن خیلی نگرانه و نمیتونم تنهاش بذارم
ولی نمیخوام
روی زندگی خودمون تاثیر بذاره
اونم حالا که همه چیز خوب شده
تو هم سعی کن بهش فکر نکنی
اینبار فکری کرد و گفت:
-امروز یکی و میفرستم
وسایلت و از روستا جمع کنه و بیاره
فردا هم میبرمت هر چی نیاز داشتی بخری ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
۱۲:۳۱
استوری اینستاگرام [رُمان عاشقانه]
ܥܠߊرߊ ܭࡅ߭ܝ࡙ߺزܭ ߊرࡅ߲ߊࡅߺߺ࡛ߺࡉ (خانوم معلم) ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ #پارت_۹۲۸ نگرانیم برای لادن نمیذاشت روی چیز دیگه ای تمرکز کنم. زندگیم روی دور خوشبختی و هیجان میچرخید و من واقعا خوشحال بودم. اونم کنار مردی که بدجور میخواستمش ولی تا خیالم از بابت رفیقم راحت نمیشد آرامش نداشتم. هرمز خان بدون هیچ مکث و نگرانی ای جواب داد: -به موضوع لادن خودم رسیدگی میکنم!!! بهمن خیلی نگرانه و نمیتونم تنهاش بذارم ولی نمیخوام روی زندگی خودمون تاثیر بذاره اونم حالا که همه چیز خوب شده تو هم سعی کن بهش فکر نکنی اینبار فکری کرد و گفت: -امروز یکی و میفرستم وسایلت و از روستا جمع کنه و بیاره فردا هم میبرمت هر چی نیاز داشتی بخری ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
ܥܠߊرߊ ܭࡅ߭ܝ࡙ߺزܭ ߊرࡅ߲ߊࡅߺߺ࡛ߺࡉ (خانوم معلم)⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
#پارت_۹۲۹
سرم رو یکم بالا آوردم و گفتم:
-نه خودم باید برم روستا
یه سری کار دارم
هم باید از بچه ها خداحافظی کنم!!
هم مدارکم و جمع و جور کنم
و ببرم آموزش و پرورش
برای سال بعد معلم جدید باید بفرستن
سرش رو به علامت باشه تکون داد و جاش بلند شد:
-پس آماده شو اول بریم روستا و تا شب برگردیم!!
بعد برم سراغ بهمن
از اینکه کارا داشت به روال میافتاد ذوق عجیبی داشتم.
خانوم خونه هرمز خان بودن
عجیب بهم میچسبید!!
فقط دلتنگ ماهو بودم
که اونم قول داده بود بزودی بیاره پیش خودم.⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
#پارت_۹۲۹
سرم رو یکم بالا آوردم و گفتم:
-نه خودم باید برم روستا
یه سری کار دارم
هم باید از بچه ها خداحافظی کنم!!
هم مدارکم و جمع و جور کنم
و ببرم آموزش و پرورش
برای سال بعد معلم جدید باید بفرستن
سرش رو به علامت باشه تکون داد و جاش بلند شد:
-پس آماده شو اول بریم روستا و تا شب برگردیم!!
بعد برم سراغ بهمن
از اینکه کارا داشت به روال میافتاد ذوق عجیبی داشتم.
خانوم خونه هرمز خان بودن
عجیب بهم میچسبید!!
فقط دلتنگ ماهو بودم
که اونم قول داده بود بزودی بیاره پیش خودم.⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
۱۲:۳۱
استوری اینستاگرام [رُمان عاشقانه]
ܥܠߊرߊ ܭࡅ߭ܝ࡙ߺزܭ ߊرࡅ߲ߊࡅߺߺ࡛ߺࡉ (خانوم معلم) ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ #پارت_۹۲۹ سرم رو یکم بالا آوردم و گفتم: -نه خودم باید برم روستا یه سری کار دارم هم باید از بچه ها خداحافظی کنم!! هم مدارکم و جمع و جور کنم و ببرم آموزش و پرورش برای سال بعد معلم جدید باید بفرستن سرش رو به علامت باشه تکون داد و جاش بلند شد: -پس آماده شو اول بریم روستا و تا شب برگردیم!! بعد برم سراغ بهمن از اینکه کارا داشت به روال میافتاد ذوق عجیبی داشتم. خانوم خونه هرمز خان بودن عجیب بهم میچسبید!! فقط دلتنگ ماهو بودم که اونم قول داده بود بزودی بیاره پیش خودم. ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
ܥܠߊرߊ ܭࡅ߭ܝ࡙ߺزܭ ߊرࡅ߲ߊࡅߺߺ࡛ߺࡉ (خانوم معلم)⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
#پارت_۹۳۰
لباس هامون و رو پوشیده و آماده بودیم.
وسیله زیادی توی روستا نداشتم!
اما بازم خودم باید میرفتم.
بیشتر از همه دلم میخواست از بچه ها خداحافظی کنم.
چادر و روبنده م رو برداشته بودم
و داشتم کفشام رو میپوشیدم
که صدای بهمن دلم رو لرزوند.
یجوری نگران به نظر میرسید
که حتی منم میفهمیدم!!
اونم بهمنی که آب پاکی رو روی دستای لادن ریخته
و بهش فهمونده بود هیچ علاقه ای بهش نداره.⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
#پارت_۹۳۰
لباس هامون و رو پوشیده و آماده بودیم.
وسیله زیادی توی روستا نداشتم!
اما بازم خودم باید میرفتم.
بیشتر از همه دلم میخواست از بچه ها خداحافظی کنم.
چادر و روبنده م رو برداشته بودم
و داشتم کفشام رو میپوشیدم
که صدای بهمن دلم رو لرزوند.
یجوری نگران به نظر میرسید
که حتی منم میفهمیدم!!
اونم بهمنی که آب پاکی رو روی دستای لادن ریخته
و بهش فهمونده بود هیچ علاقه ای بهش نداره.⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
۱۲:۳۲
استوری اینستاگرام [رُمان عاشقانه]
ܥܠߊرߊ ܭࡅ߭ܝ࡙ߺزܭ ߊرࡅ߲ߊࡅߺߺ࡛ߺࡉ (خانوم معلم) ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ #پارت_۹۳۰ لباس هامون و رو پوشیده و آماده بودیم. وسیله زیادی توی روستا نداشتم! اما بازم خودم باید میرفتم. بیشتر از همه دلم میخواست از بچه ها خداحافظی کنم. چادر و روبنده م رو برداشته بودم و داشتم کفشام رو میپوشیدم که صدای بهمن دلم رو لرزوند. یجوری نگران به نظر میرسید که حتی منم میفهمیدم!! اونم بهمنی که آب پاکی رو روی دستای لادن ریخته و بهش فهمونده بود هیچ علاقه ای بهش نداره. ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
ܥܠߊرߊ ܭࡅ߭ܝ࡙ߺزܭ ߊرࡅ߲ߊࡅߺߺ࡛ߺࡉ (خانوم معلم)⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
#پارت_۹۳۱
حالا اون رفتارش رو درک نمیکردم.
نگرانی و اون چشمای به خون نشسته ش
برای یه مرد عاشق بود
نه مردی که هیچ حسی به اون زن نداره.
سراسیمه به طرف هرمز خان رفت و گفت:
-نیست...هرمز ...لادن هیچ جا نیست!!
یه اتفاقی افتاده
ماشین شون و بچه ها پیدا کردن
گفته هر دو رو رسونده تهران و برگشته
ولی از لادن و مادرش هیچ خبری نیست
بیا فکری کن دارم دیوونه میشم!
مگه میشه غیب بشن
هرمز خان شونه هلش رو گرفت و گفت:
-آروم باش مرد...!!
چرا هل شدی...حتما یه دلیل قانع کننده دارن
شاید تا خونه آماده بشه رفتن خونه دوستی ،فامیلی ،کسی
بهمن دست توی موهاش فرو کرد
و بی تاب گفت:
-هیچ کس و ندارن
توی اون تهران خراب شده
کسی و ندارن
بیا بریم تهران والا من دیوونه میشم!!⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
#پارت_۹۳۱
حالا اون رفتارش رو درک نمیکردم.
نگرانی و اون چشمای به خون نشسته ش
برای یه مرد عاشق بود
نه مردی که هیچ حسی به اون زن نداره.
سراسیمه به طرف هرمز خان رفت و گفت:
-نیست...هرمز ...لادن هیچ جا نیست!!
یه اتفاقی افتاده
ماشین شون و بچه ها پیدا کردن
گفته هر دو رو رسونده تهران و برگشته
ولی از لادن و مادرش هیچ خبری نیست
بیا فکری کن دارم دیوونه میشم!
مگه میشه غیب بشن
هرمز خان شونه هلش رو گرفت و گفت:
-آروم باش مرد...!!
چرا هل شدی...حتما یه دلیل قانع کننده دارن
شاید تا خونه آماده بشه رفتن خونه دوستی ،فامیلی ،کسی
بهمن دست توی موهاش فرو کرد
و بی تاب گفت:
-هیچ کس و ندارن
توی اون تهران خراب شده
کسی و ندارن
بیا بریم تهران والا من دیوونه میشم!!⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
۱۲:۳۳
استوری اینستاگرام [رُمان عاشقانه]
ܥܠߊرߊ ܭࡅ߭ܝ࡙ߺزܭ ߊرࡅ߲ߊࡅߺߺ࡛ߺࡉ (خانوم معلم) ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ #پارت_۹۳۱ حالا اون رفتارش رو درک نمیکردم. نگرانی و اون چشمای به خون نشسته ش برای یه مرد عاشق بود نه مردی که هیچ حسی به اون زن نداره. سراسیمه به طرف هرمز خان رفت و گفت: -نیست...هرمز ...لادن هیچ جا نیست!! یه اتفاقی افتاده ماشین شون و بچه ها پیدا کردن گفته هر دو رو رسونده تهران و برگشته ولی از لادن و مادرش هیچ خبری نیست بیا فکری کن دارم دیوونه میشم! مگه میشه غیب بشن هرمز خان شونه هلش رو گرفت و گفت: -آروم باش مرد...!! چرا هل شدی...حتما یه دلیل قانع کننده دارن شاید تا خونه آماده بشه رفتن خونه دوستی ،فامیلی ،کسی بهمن دست توی موهاش فرو کرد و بی تاب گفت: -هیچ کس و ندارن توی اون تهران خراب شده کسی و ندارن بیا بریم تهران والا من دیوونه میشم!! ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
ܥܠߊرߊ ܭࡅ߭ܝ࡙ߺزܭ ߊرࡅ߲ߊࡅߺߺ࡛ߺࡉ (خانوم معلم)⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
#پارت_۹۳۲
حالا میفهمیدم که چه اتفاقی افتاده
ولی دلیلش رو نمیدونستم.
بهمن رفیق من رو دوست داشت
اما بروز نمیداد.
نمیگفت عاشقه و ازش پنهون میکرد.
حتما اگه لادن رو پیدا میکردیم
بهش میگفتم اون مرد و بچسب و ول نکن.
هر طور شده از زیر زبونش بکش که عاشقته.
مثل من فرار نکن،نرو،تنهاش نذار!!
مردا توی تنهایی دق میکنن.
هرمز خان که انگار به شرایط مسلط تر بود گفت:
-خیلی خب...آروم باش مرد!!
برو بچه ها رو آماده کن میریم تهران
بهمن بلافاصله رفت ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִ
#پارت_۹۳۲
حالا میفهمیدم که چه اتفاقی افتاده
ولی دلیلش رو نمیدونستم.
بهمن رفیق من رو دوست داشت
اما بروز نمیداد.
نمیگفت عاشقه و ازش پنهون میکرد.
حتما اگه لادن رو پیدا میکردیم
بهش میگفتم اون مرد و بچسب و ول نکن.
هر طور شده از زیر زبونش بکش که عاشقته.
مثل من فرار نکن،نرو،تنهاش نذار!!
مردا توی تنهایی دق میکنن.
هرمز خان که انگار به شرایط مسلط تر بود گفت:
-خیلی خب...آروم باش مرد!!
برو بچه ها رو آماده کن میریم تهران
بهمن بلافاصله رفت ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִ
۱۲:۳۴
استوری اینستاگرام [رُمان عاشقانه]
ܥܠߊرߊ ܭࡅ߭ܝ࡙ߺزܭ ߊرࡅ߲ߊࡅߺߺ࡛ߺࡉ (خانوم معلم) ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ #پارت_۹۳۲ حالا میفهمیدم که چه اتفاقی افتاده ولی دلیلش رو نمیدونستم. بهمن رفیق من رو دوست داشت اما بروز نمیداد. نمیگفت عاشقه و ازش پنهون میکرد. حتما اگه لادن رو پیدا میکردیم بهش میگفتم اون مرد و بچسب و ول نکن. هر طور شده از زیر زبونش بکش که عاشقته. مثل من فرار نکن،نرو،تنهاش نذار!! مردا توی تنهایی دق میکنن. هرمز خان که انگار به شرایط مسلط تر بود گفت: -خیلی خب...آروم باش مرد!! برو بچه ها رو آماده کن میریم تهران بهمن بلافاصله رفت ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִ
ܥܠߊرߊ ܭࡅ߭ܝ࡙ߺزܭ ߊرࡅ߲ߊࡅߺߺ࡛ߺࡉ (خانوم معلم)⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
#پارت_۹۳۳
و من موندم و هرمز خانی که عجیب توی فکر بود.
دستم رو دور بازوش پیچیدم و گفتم:
-به چی فکر میکنی؟
-یه خبراییه...!!
من اون دختر و دیدم خیلی عاقله
امکان نداره برای نگران کردن بهمن همچون کاری کنهسرم رو به علامت آره تکون دادم:
-نمیکنه...!!!
فقط رفت که فراموشش کنهحالا چی میشه؟
هرمز خان سیگارش رو از جیبش بیرون آورد و گفت:
-تو برگرد خونه...
من با بهمن میرم تهران
اونجا چند تایی آشنا دارم هر طور شده پیداش میکنم
سیگارش رو آتیش زد و در حالیکه دود رو بیرون میفرستاد
دستش رو پشت کمرم گذاشت و به طرف خونه رفتیم:
-تا من برگردم مواظب خودت باش!!⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
#پارت_۹۳۳
و من موندم و هرمز خانی که عجیب توی فکر بود.
دستم رو دور بازوش پیچیدم و گفتم:
-به چی فکر میکنی؟
-یه خبراییه...!!
من اون دختر و دیدم خیلی عاقله
امکان نداره برای نگران کردن بهمن همچون کاری کنهسرم رو به علامت آره تکون دادم:
-نمیکنه...!!!
فقط رفت که فراموشش کنهحالا چی میشه؟
هرمز خان سیگارش رو از جیبش بیرون آورد و گفت:
-تو برگرد خونه...
من با بهمن میرم تهران
اونجا چند تایی آشنا دارم هر طور شده پیداش میکنم
سیگارش رو آتیش زد و در حالیکه دود رو بیرون میفرستاد
دستش رو پشت کمرم گذاشت و به طرف خونه رفتیم:
-تا من برگردم مواظب خودت باش!!⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
۱۲:۳۵
استوری اینستاگرام [رُمان عاشقانه]
ܥܠߊرߊ ܭࡅ߭ܝ࡙ߺزܭ ߊرࡅ߲ߊࡅߺߺ࡛ߺࡉ (خانوم معلم) ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ #پارت_۹۳۳ و من موندم و هرمز خانی که عجیب توی فکر بود. دستم رو دور بازوش پیچیدم و گفتم: -به چی فکر میکنی؟ -یه خبراییه...!! من اون دختر و دیدم خیلی عاقله امکان نداره برای نگران کردن بهمن همچون کاری کنه سرم رو به علامت آره تکون دادم: -نمیکنه...!!! فقط رفت که فراموشش کنه حالا چی میشه؟ هرمز خان سیگارش رو از جیبش بیرون آورد و گفت: -تو برگرد خونه... من با بهمن میرم تهران اونجا چند تایی آشنا دارم هر طور شده پیداش میکنم سیگارش رو آتیش زد و در حالیکه دود رو بیرون میفرستاد دستش رو پشت کمرم گذاشت و به طرف خونه رفتیم: -تا من برگردم مواظب خودت باش!! ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
ܥܠߊرߊ ܭࡅ߭ܝ࡙ߺزܭ ߊرࡅ߲ߊࡅߺߺ࡛ߺࡉ (خانوم معلم)⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
#پارت_۹۳۴
حس عجیبی داشتم!!
اصلا دلم نمیخواست ازش جدا شم.
نمیخواستم بهونهگیری کنم
والا دستام و میپیچیدم دورش و ازش میخواستم تنهام نذاره.
چون یه چیزی ته قلبم بهم میگفت قراره خیلی اتفاقا بیفته.
نگرانیم به حدی بود که دل آشوبه داشتم.
حالت تهوع و بی قراریم رو میذاشتم پای لادن و غیب شدنش.
هرمز خان بعد از برداشتن وسایلش
از خونه بیرون زد
و با افرادش به طرف تهران حرکت کردن.
من مونده بودم و یه خونه بزرگ
که حتی توش یه دست لباس هم نداشتم که بپوشم.
اونجا قرار بود خونه م بشه
ولی هنوز انگار آماده ی خانوم اون خونه شدن نبودم.⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
#پارت_۹۳۴
حس عجیبی داشتم!!
اصلا دلم نمیخواست ازش جدا شم.
نمیخواستم بهونهگیری کنم
والا دستام و میپیچیدم دورش و ازش میخواستم تنهام نذاره.
چون یه چیزی ته قلبم بهم میگفت قراره خیلی اتفاقا بیفته.
نگرانیم به حدی بود که دل آشوبه داشتم.
حالت تهوع و بی قراریم رو میذاشتم پای لادن و غیب شدنش.
هرمز خان بعد از برداشتن وسایلش
از خونه بیرون زد
و با افرادش به طرف تهران حرکت کردن.
من مونده بودم و یه خونه بزرگ
که حتی توش یه دست لباس هم نداشتم که بپوشم.
اونجا قرار بود خونه م بشه
ولی هنوز انگار آماده ی خانوم اون خونه شدن نبودم.⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
۱۲:۳۷
استوری اینستاگرام [رُمان عاشقانه]
ܥܠߊرߊ ܭࡅ߭ܝ࡙ߺزܭ ߊرࡅ߲ߊࡅߺߺ࡛ߺࡉ (خانوم معلم) ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ #پارت_۹۳۴ حس عجیبی داشتم!! اصلا دلم نمیخواست ازش جدا شم. نمیخواستم بهونهگیری کنم والا دستام و میپیچیدم دورش و ازش میخواستم تنهام نذاره. چون یه چیزی ته قلبم بهم میگفت قراره خیلی اتفاقا بیفته. نگرانیم به حدی بود که دل آشوبه داشتم. حالت تهوع و بی قراریم رو میذاشتم پای لادن و غیب شدنش. هرمز خان بعد از برداشتن وسایلش از خونه بیرون زد و با افرادش به طرف تهران حرکت کردن. من مونده بودم و یه خونه بزرگ که حتی توش یه دست لباس هم نداشتم که بپوشم. اونجا قرار بود خونه م بشه ولی هنوز انگار آماده ی خانوم اون خونه شدن نبودم. ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
ܥܠߊرߊ ܭࡅ߭ܝ࡙ߺزܭ ߊرࡅ߲ߊࡅߺߺ࡛ߺࡉ (خانوم معلم)⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
#پارت_۹۳۵
اون شب به نگرانی و استرس گذشت.
تا صبح توی خونه قدم زدم و از پنجره به بیرون خیره شدم.
تصمیم گرفتم تا برگشتن هرمز خان برم
روستا و وسایلم رو جمع کنم.
خوی میدونستم حداقل یه هفته طول میکشه تا برگردن.
با اون شرایط نمیتونستم زندگی کنم.
به لباس و وسایل خصوصیم نیاز داشتم.
صبحانه رو که خوردم
همون لباسای شب جشن تولد باربد رو پوشیدم.
چادرم رو سر کردم
و بعد از زدن روبنده از خونه خارج شدم.⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
#پارت_۹۳۵
اون شب به نگرانی و استرس گذشت.
تا صبح توی خونه قدم زدم و از پنجره به بیرون خیره شدم.
تصمیم گرفتم تا برگشتن هرمز خان برم
روستا و وسایلم رو جمع کنم.
خوی میدونستم حداقل یه هفته طول میکشه تا برگردن.
با اون شرایط نمیتونستم زندگی کنم.
به لباس و وسایل خصوصیم نیاز داشتم.
صبحانه رو که خوردم
همون لباسای شب جشن تولد باربد رو پوشیدم.
چادرم رو سر کردم
و بعد از زدن روبنده از خونه خارج شدم.⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
۱۲:۳۸
استوری اینستاگرام [رُمان عاشقانه]
ܥܠߊرߊ ܭࡅ߭ܝ࡙ߺزܭ ߊرࡅ߲ߊࡅߺߺ࡛ߺࡉ (خانوم معلم) ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ #پارت_۹۳۵ اون شب به نگرانی و استرس گذشت. تا صبح توی خونه قدم زدم و از پنجره به بیرون خیره شدم. تصمیم گرفتم تا برگشتن هرمز خان برم روستا و وسایلم رو جمع کنم. خوی میدونستم حداقل یه هفته طول میکشه تا برگردن. با اون شرایط نمیتونستم زندگی کنم. به لباس و وسایل خصوصیم نیاز داشتم. صبحانه رو که خوردم همون لباسای شب جشن تولد باربد رو پوشیدم. چادرم رو سر کردم و بعد از زدن روبنده از خونه خارج شدم. ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
ܥܠߊرߊ ܭࡅ߭ܝ࡙ߺزܭ ߊرࡅ߲ߊࡅߺߺ࡛ߺࡉ (خانوم معلم)⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
#پارت_۹۳۶
عمارت ارباب توی روستا همیشه پر بود
از خدمتکار و کارگر و نوکر و کلفت.
نگهبان و محافظ هم داشتیم.
خونه شبیه یه قلعه بود و همیشه ازش محافظت میشد.
ولی اون خونه نه خدمتکار و نوکر و کلفت داشت،نه نگهبان و محافظ.
البته که فکر میکردم هرمز خان اونقدر محافظه کاره
که برای خونه نگهبان و بادیگارد بذاره.
یا حتی یه راننده که در اختیارم باشه.
اما وقتی کسی رو اون حوالی ندیدم زیاد هم تعجب نکردم.
چون ما هنوز یه زندگی واقعی نداشتیم.⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
#پارت_۹۳۶
عمارت ارباب توی روستا همیشه پر بود
از خدمتکار و کارگر و نوکر و کلفت.
نگهبان و محافظ هم داشتیم.
خونه شبیه یه قلعه بود و همیشه ازش محافظت میشد.
ولی اون خونه نه خدمتکار و نوکر و کلفت داشت،نه نگهبان و محافظ.
البته که فکر میکردم هرمز خان اونقدر محافظه کاره
که برای خونه نگهبان و بادیگارد بذاره.
یا حتی یه راننده که در اختیارم باشه.
اما وقتی کسی رو اون حوالی ندیدم زیاد هم تعجب نکردم.
چون ما هنوز یه زندگی واقعی نداشتیم.⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
۱۲:۳۸
استوری اینستاگرام [رُمان عاشقانه]
ܥܠߊرߊ ܭࡅ߭ܝ࡙ߺزܭ ߊرࡅ߲ߊࡅߺߺ࡛ߺࡉ (خانوم معلم) ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ #پارت_۹۳۶ عمارت ارباب توی روستا همیشه پر بود از خدمتکار و کارگر و نوکر و کلفت. نگهبان و محافظ هم داشتیم. خونه شبیه یه قلعه بود و همیشه ازش محافظت میشد. ولی اون خونه نه خدمتکار و نوکر و کلفت داشت،نه نگهبان و محافظ. البته که فکر میکردم هرمز خان اونقدر محافظه کاره که برای خونه نگهبان و بادیگارد بذاره. یا حتی یه راننده که در اختیارم باشه. اما وقتی کسی رو اون حوالی ندیدم زیاد هم تعجب نکردم. چون ما هنوز یه زندگی واقعی نداشتیم. ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
ܥܠߊرߊ ܭࡅ߭ܝ࡙ߺزܭ ߊرࡅ߲ߊࡅߺߺ࡛ߺࡉ (خانوم معلم)⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
#پارت_۹۳۷
من کلا ۲ شب اونجا خوابیدم و فرصت نکرده بود خونه رو آماده کنه.
با وجود اینکه فکرم درگیر بود از عمارت بیرون زدم.
مسیر زیادی رو باید پیاده روی میکردم
تا به ترمینال برسم و سوار اتوبوس بشم.
تنها راهی که میشد زودتر به روستا رسید.
اگه مثل روستا راننده داشتیم
مجبور نمیشدم اون همه به خودم زحمت بدم.
نمیدونستم چرا احساس خستگی میکردم
انگار ۲ شب توی کنارش خوابیدن تنبلم کرده بود.
وقتی بالاخره اتوبوس راه افتاد
احساس کردم حالت تهوع دارم.
بوی ماشین اذیتم میکرد.
با اینکه کنار پنجره نشسته بودم
و هوای تازه بهم میخورد
ولی بازم حال خوبی نداشتم.⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
#پارت_۹۳۷
من کلا ۲ شب اونجا خوابیدم و فرصت نکرده بود خونه رو آماده کنه.
با وجود اینکه فکرم درگیر بود از عمارت بیرون زدم.
مسیر زیادی رو باید پیاده روی میکردم
تا به ترمینال برسم و سوار اتوبوس بشم.
تنها راهی که میشد زودتر به روستا رسید.
اگه مثل روستا راننده داشتیم
مجبور نمیشدم اون همه به خودم زحمت بدم.
نمیدونستم چرا احساس خستگی میکردم
انگار ۲ شب توی کنارش خوابیدن تنبلم کرده بود.
وقتی بالاخره اتوبوس راه افتاد
احساس کردم حالت تهوع دارم.
بوی ماشین اذیتم میکرد.
با اینکه کنار پنجره نشسته بودم
و هوای تازه بهم میخورد
ولی بازم حال خوبی نداشتم.⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
۱۲:۴۰
استوری اینستاگرام [رُمان عاشقانه]
ܥܠߊرߊ ܭࡅ߭ܝ࡙ߺزܭ ߊرࡅ߲ߊࡅߺߺ࡛ߺࡉ (خانوم معلم) ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ #پارت_۹۳۷ من کلا ۲ شب اونجا خوابیدم و فرصت نکرده بود خونه رو آماده کنه. با وجود اینکه فکرم درگیر بود از عمارت بیرون زدم. مسیر زیادی رو باید پیاده روی میکردم تا به ترمینال برسم و سوار اتوبوس بشم. تنها راهی که میشد زودتر به روستا رسید. اگه مثل روستا راننده داشتیم مجبور نمیشدم اون همه به خودم زحمت بدم. نمیدونستم چرا احساس خستگی میکردم انگار ۲ شب توی کنارش خوابیدن تنبلم کرده بود. وقتی بالاخره اتوبوس راه افتاد احساس کردم حالت تهوع دارم. بوی ماشین اذیتم میکرد. با اینکه کنار پنجره نشسته بودم و هوای تازه بهم میخورد ولی بازم حال خوبی نداشتم. ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
ܥܠߊرߊ ܭࡅ߭ܝ࡙ߺزܭ ߊرࡅ߲ߊࡅߺߺ࡛ߺࡉ (خانوم معلم)⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
#پارت_۹۳۸
انگار ماشین من رو گرفته بود.
هر بار که حالت تهوع اذیتم میکرد
نفس عمیق میکشیدم تا کار دست خودم ندم.
نمیتونستم توی ماشین بالا بیارم.
ابروریزی میشد!!
تا روستا هزار بار مردم و زنده شدم.
جونم به لبم رسیده بود.
فقط خدا رو شکر میکردم که
اون آخرین باری میشد که میرفتم روستا.
از اتوبوس که پیاده شدم
دیگه طاقت نیاوردم و بالا آوردم.
اونقدر عق زدم که شکم و پهلوهام درد میکرد.
دست و صورتم رو کنار جوب آب شستم
و یه ابنبات ترش توی دهنم گذاشتم
تا حالم جا بیاد!!
توی مسیر چند تا از بچه ها رو دیدم
و تا مدرسه همراهیم کردن.
وقتی که شنیدن دیگه معلم شون نیستم⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
#پارت_۹۳۸
انگار ماشین من رو گرفته بود.
هر بار که حالت تهوع اذیتم میکرد
نفس عمیق میکشیدم تا کار دست خودم ندم.
نمیتونستم توی ماشین بالا بیارم.
ابروریزی میشد!!
تا روستا هزار بار مردم و زنده شدم.
جونم به لبم رسیده بود.
فقط خدا رو شکر میکردم که
اون آخرین باری میشد که میرفتم روستا.
از اتوبوس که پیاده شدم
دیگه طاقت نیاوردم و بالا آوردم.
اونقدر عق زدم که شکم و پهلوهام درد میکرد.
دست و صورتم رو کنار جوب آب شستم
و یه ابنبات ترش توی دهنم گذاشتم
تا حالم جا بیاد!!
توی مسیر چند تا از بچه ها رو دیدم
و تا مدرسه همراهیم کردن.
وقتی که شنیدن دیگه معلم شون نیستم⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
۱۲:۴۱
استوری اینستاگرام [رُمان عاشقانه]
ܥܠߊرߊ ܭࡅ߭ܝ࡙ߺزܭ ߊرࡅ߲ߊࡅߺߺ࡛ߺࡉ (خانوم معلم) ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ #پارت_۹۳۸ انگار ماشین من رو گرفته بود. هر بار که حالت تهوع اذیتم میکرد نفس عمیق میکشیدم تا کار دست خودم ندم. نمیتونستم توی ماشین بالا بیارم. ابروریزی میشد!! تا روستا هزار بار مردم و زنده شدم. جونم به لبم رسیده بود. فقط خدا رو شکر میکردم که اون آخرین باری میشد که میرفتم روستا. از اتوبوس که پیاده شدم دیگه طاقت نیاوردم و بالا آوردم. اونقدر عق زدم که شکم و پهلوهام درد میکرد. دست و صورتم رو کنار جوب آب شستم و یه ابنبات ترش توی دهنم گذاشتم تا حالم جا بیاد!! توی مسیر چند تا از بچه ها رو دیدم و تا مدرسه همراهیم کردن. وقتی که شنیدن دیگه معلم شون نیستم ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
ܥܠߊرߊ ܭࡅ߭ܝ࡙ߺزܭ ߊرࡅ߲ߊࡅߺߺ࡛ߺࡉ (خانوم معلم)⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
#پارت_۹۳۹
با خواهش و تمنا میخواستن که بمونم!!
اما من باید میرفتم.
دلم پیش ماهو بود
باید یه زندگی جدید برای خودم میساختم
و خانواده تشکیل میدادم.
اونقدر باهاشون حرف زدم
که نفهمیدم کی به مدرسه رسیدیم.
از بچه ها خداحافظی کردم
و وارد حیاط مدرسه شدم.
همه چیز دقیقا همون طوری بود که چند روز پیش رفتم.
اول وارد ساختمون گلی مدرسه شدم
و هر چیزی رو که نیاز داشتم برداشتم.
در ها رو دوباره قفل کردم
و به طرف خونه خودم رفتم.
باید بعد از جمع کردن وسایلم میرفتم
خونه ی کدخدا و کلید ها رو تحویل میدادم.
⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
#پارت_۹۳۹
با خواهش و تمنا میخواستن که بمونم!!
اما من باید میرفتم.
دلم پیش ماهو بود
باید یه زندگی جدید برای خودم میساختم
و خانواده تشکیل میدادم.
اونقدر باهاشون حرف زدم
که نفهمیدم کی به مدرسه رسیدیم.
از بچه ها خداحافظی کردم
و وارد حیاط مدرسه شدم.
همه چیز دقیقا همون طوری بود که چند روز پیش رفتم.
اول وارد ساختمون گلی مدرسه شدم
و هر چیزی رو که نیاز داشتم برداشتم.
در ها رو دوباره قفل کردم
و به طرف خونه خودم رفتم.
باید بعد از جمع کردن وسایلم میرفتم
خونه ی کدخدا و کلید ها رو تحویل میدادم.
⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
۱۲:۴۱
استوری اینستاگرام [رُمان عاشقانه]
ܥܠߊرߊ ܭࡅ߭ܝ࡙ߺزܭ ߊرࡅ߲ߊࡅߺߺ࡛ߺࡉ (خانوم معلم) ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ #پارت_۹۳۹ با خواهش و تمنا میخواستن که بمونم!! اما من باید میرفتم. دلم پیش ماهو بود باید یه زندگی جدید برای خودم میساختم و خانواده تشکیل میدادم. اونقدر باهاشون حرف زدم که نفهمیدم کی به مدرسه رسیدیم. از بچه ها خداحافظی کردم و وارد حیاط مدرسه شدم. همه چیز دقیقا همون طوری بود که چند روز پیش رفتم. اول وارد ساختمون گلی مدرسه شدم و هر چیزی رو که نیاز داشتم برداشتم. در ها رو دوباره قفل کردم و به طرف خونه خودم رفتم. باید بعد از جمع کردن وسایلم میرفتم خونه ی کدخدا و کلید ها رو تحویل میدادم. ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
ܥܠߊرߊ ܭࡅ߭ܝ࡙ߺزܭ ߊرࡅ߲ߊࡅߺߺ࡛ߺࡉ (خانوم معلم)⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
#پارت_۹۴۰
توی اون خونه خاطرات خوب زیادی
رو تجربه کرده بودم!!!
هرمز خان توی همون خونه گلی روبنده م رو برداشت
و بهم اعتراف کرد چقدر عاشقمه!!
وقتی جسم و روحم رو تصاحب کرد
بوی کاهگل مشامم رو پر میکرد.
خونه،بالکن،اتاق خواب.
هر طرف رو که نگاه میکردم
یه تیکه از وجودم رو میدیدم!!
چادر و روبنده م رو روی نرده های چوبی بالکن گذاشتم
و فرش و پشتی ها رو برداشتم و وارد خونه شدم.
باید همه چیز رو مثل روز اول تحویل کدخدا میدادم.
وسایل شخصیم رو توی ساک و چمدون گذاشتم
و بردم توی بالکن!⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
#پارت_۹۴۰
توی اون خونه خاطرات خوب زیادی
رو تجربه کرده بودم!!!
هرمز خان توی همون خونه گلی روبنده م رو برداشت
و بهم اعتراف کرد چقدر عاشقمه!!
وقتی جسم و روحم رو تصاحب کرد
بوی کاهگل مشامم رو پر میکرد.
خونه،بالکن،اتاق خواب.
هر طرف رو که نگاه میکردم
یه تیکه از وجودم رو میدیدم!!
چادر و روبنده م رو روی نرده های چوبی بالکن گذاشتم
و فرش و پشتی ها رو برداشتم و وارد خونه شدم.
باید همه چیز رو مثل روز اول تحویل کدخدا میدادم.
وسایل شخصیم رو توی ساک و چمدون گذاشتم
و بردم توی بالکن!⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
۱۲:۴۴
استوری اینستاگرام [رُمان عاشقانه]
ܥܠߊرߊ ܭࡅ߭ܝ࡙ߺزܭ ߊرࡅ߲ߊࡅߺߺ࡛ߺࡉ (خانوم معلم) ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ #پارت_۹۴۰ توی اون خونه خاطرات خوب زیادی رو تجربه کرده بودم!!! هرمز خان توی همون خونه گلی روبنده م رو برداشت و بهم اعتراف کرد چقدر عاشقمه!! وقتی جسم و روحم رو تصاحب کرد بوی کاهگل مشامم رو پر میکرد. خونه،بالکن،اتاق خواب. هر طرف رو که نگاه میکردم یه تیکه از وجودم رو میدیدم!! چادر و روبنده م رو روی نرده های چوبی بالکن گذاشتم و فرش و پشتی ها رو برداشتم و وارد خونه شدم. باید همه چیز رو مثل روز اول تحویل کدخدا میدادم. وسایل شخصیم رو توی ساک و چمدون گذاشتم و بردم توی بالکن! ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
ܥܠߊرߊ ܭࡅ߭ܝ࡙ߺزܭ ߊرࡅ߲ߊࡅߺߺ࡛ߺࡉ (خانوم معلم)⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
#پارت_۹۴۱
خسته که شدم برای خودم چایی دم کردم.
گرسنه هم بودم.
هنوز یه مقدار مواد غذایی داشتم.
یه غذای سرپایی آماده کردم و رفتم تو بالکن .
دلم بدجوری برای لادن شور میزد.
گواه بد میداد.
همش حس میکردم قراره یه اتفاقی بیفته
و نگران تر میشدم.
ناهارم رو خوردم و دوباره دست به کار شدم.
حدودا ساعت ۳ بعد از ظهر بود
که کارام تموم شد.
وسایلم رو برداشتم
و از خونه و مدرسه ای که یه سال مهمونی بودم
خداحافظی کردم و از خونه بیرون زدم.
با دیدن راننده باربد که ساکم توی دستش بود
یادم اومد اون شب..
چه بلایی سرش اومد!!⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
#پارت_۹۴۱
خسته که شدم برای خودم چایی دم کردم.
گرسنه هم بودم.
هنوز یه مقدار مواد غذایی داشتم.
یه غذای سرپایی آماده کردم و رفتم تو بالکن .
دلم بدجوری برای لادن شور میزد.
گواه بد میداد.
همش حس میکردم قراره یه اتفاقی بیفته
و نگران تر میشدم.
ناهارم رو خوردم و دوباره دست به کار شدم.
حدودا ساعت ۳ بعد از ظهر بود
که کارام تموم شد.
وسایلم رو برداشتم
و از خونه و مدرسه ای که یه سال مهمونی بودم
خداحافظی کردم و از خونه بیرون زدم.
با دیدن راننده باربد که ساکم توی دستش بود
یادم اومد اون شب..
چه بلایی سرش اومد!!⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ ⠀ִֶָ
۱۲:۴۵
۱۵:۱۷
۱۵:۱۹
۱۵:۲۱
سالروز ولادت حضرت فاطمه الزهراروز مادر و روز زن مبارک بادبانوی گلشاهکار زیبای خلقتمخلوق دلبری خداوندشادی تو شادی دنیاست روزت مبارک
۹:۱۵