#داستانکوتاهساعت نزدیک نیمه شب بود، یک مه سنگین و خزنده، شهر را در خود فرو برده بود. باد زمزمه وار از میان شاخ و برگ درختان عریان زمزمه میکرد و صدایی شبیه به آه داشت. من در آپارتمانم نشسته بودم، و مشغول کار بودم، وقتی صدای خش خش از پایین شنیدم. اولش فکر کردم گربه همسایه است. اما هرچه به صدا گوش می دادم، به نظرم می رسید که به جای خزیدن روی زمین، انگار چیزی روی دیوار بود.
خیلی آهسته از جایم بلند شدم، قدم هایم طوری بود که انگار زمین را لمس نمی کردم. وقتی به هال رفتم، صدای خش خش بلندتر شد. پاهایم را به دیوار نزدیک کردم، انگار از آن طرف دیوار بود. انگار چیزی داشت از دیوار بالا می رفت، چیزی بلند و نحیف، با چنگال های تیز. از ترس خشکم زده بود، نمی توانستم چیزی بگویم و فقط نگاهم به دیوار بود، جایی که صدا داشت از آن بلند می شد.
خش خش ها به تدریج بلندتر و بلندتر شد، سپس متوقف شد. برای یک لحظه، همه چیز ساکت بود. بعد، با یک صدای ناگهانی، چیزی محکم به دیوار ضربه زد. بعد یک بار دیگر، و بعد یک بار دیگر. انگار چیزی می خواست وارد شود. قلبم تند میزد، دست هایم به طرز غیرقابل کنترلی می لرزید. چشمانم پر از اشک شده بود. در حالی که روی زمین زانو زده بودم، نفس نفس زنان، چیزی شروع کرد به خراش دادن دیوار، مثل اینکه دارد سعی می کند دیوار را سوراخ کند.
به نظر می رسید که آن چیز داشت سعی میکرد به داخل خانه بیاید، و من فقط می توانستم تماشا کنم. صدا همچنان بلندتر می شد، هر خراشی عمیق تر و وحشتناک تر از قبل. قبل از اینکه آن اتفاق بیفتد، فقط یک لحظه طول کشید. یک ضربه محکم، و سپس یک سوراخ در دیوار ظاهر شد. از شکاف ایجاد شده چشمی بیرون زد. یک چشم زرد رنگ، براق و وحشتناک. قبل از اینکه بتوانم فریاد بزنم، تاریکی مطلق مرا در خود بلعید
خیلی آهسته از جایم بلند شدم، قدم هایم طوری بود که انگار زمین را لمس نمی کردم. وقتی به هال رفتم، صدای خش خش بلندتر شد. پاهایم را به دیوار نزدیک کردم، انگار از آن طرف دیوار بود. انگار چیزی داشت از دیوار بالا می رفت، چیزی بلند و نحیف، با چنگال های تیز. از ترس خشکم زده بود، نمی توانستم چیزی بگویم و فقط نگاهم به دیوار بود، جایی که صدا داشت از آن بلند می شد.
خش خش ها به تدریج بلندتر و بلندتر شد، سپس متوقف شد. برای یک لحظه، همه چیز ساکت بود. بعد، با یک صدای ناگهانی، چیزی محکم به دیوار ضربه زد. بعد یک بار دیگر، و بعد یک بار دیگر. انگار چیزی می خواست وارد شود. قلبم تند میزد، دست هایم به طرز غیرقابل کنترلی می لرزید. چشمانم پر از اشک شده بود. در حالی که روی زمین زانو زده بودم، نفس نفس زنان، چیزی شروع کرد به خراش دادن دیوار، مثل اینکه دارد سعی می کند دیوار را سوراخ کند.
به نظر می رسید که آن چیز داشت سعی میکرد به داخل خانه بیاید، و من فقط می توانستم تماشا کنم. صدا همچنان بلندتر می شد، هر خراشی عمیق تر و وحشتناک تر از قبل. قبل از اینکه آن اتفاق بیفتد، فقط یک لحظه طول کشید. یک ضربه محکم، و سپس یک سوراخ در دیوار ظاهر شد. از شکاف ایجاد شده چشمی بیرون زد. یک چشم زرد رنگ، براق و وحشتناک. قبل از اینکه بتوانم فریاد بزنم، تاریکی مطلق مرا در خود بلعید
۱۹:۱۰
#داستانکوتاهساعت نزدیک نیمه شب بود، یک مه سنگین و خزنده، شهر را در خود فرو برده بود. باد زمزمه وار از میان شاخ و برگ درختان عریان زمزمه میکرد و صدایی شبیه به آه داشت. من در آپارتمانم نشسته بودم، و مشغول کار بودم، وقتی صدای خش خش از پایین شنیدم. اولش فکر کردم گربه همسایه است. اما هرچه به صدا گوش می دادم، به نظرم می رسید که به جای خزیدن روی زمین، انگار چیزی روی دیوار بود.
خیلی آهسته از جایم بلند شدم، قدم هایم طوری بود که انگار زمین را لمس نمی کردم. وقتی به هال رفتم، صدای خش خش بلندتر شد. پاهایم را به دیوار نزدیک کردم، انگار از آن طرف دیوار بود. انگار چیزی داشت از دیوار بالا می رفت، چیزی بلند و نحیف، با چنگال های تیز. از ترس خشکم زده بود، نمی توانستم چیزی بگویم و فقط نگاهم به دیوار بود، جایی که صدا داشت از آن بلند می شد.
خش خش ها به تدریج بلندتر و بلندتر شد، سپس متوقف شد. برای یک لحظه، همه چیز ساکت بود. بعد، با یک صدای ناگهانی، چیزی محکم به دیوار ضربه زد. بعد یک بار دیگر، و بعد یک بار دیگر. انگار چیزی می خواست وارد شود. قلبم تند میزد، دست هایم به طرز غیرقابل کنترلی می لرزید. چشمانم پر از اشک شده بود. در حالی که روی زمین زانو زده بودم، نفس نفس زنان، چیزی شروع کرد به خراش دادن دیوار، مثل اینکه دارد سعی می کند دیوار را سوراخ کند.
به نظر می رسید که آن چیز داشت سعی میکرد به داخل خانه بیاید، و من فقط می توانستم تماشا کنم. صدا همچنان بلندتر می شد، هر خراشی عمیق تر و وحشتناک تر از قبل. قبل از اینکه آن اتفاق بیفتد، فقط یک لحظه طول کشید. یک ضربه محکم، و سپس یک سوراخ در دیوار ظاهر شد. از شکاف ایجاد شده چشمی بیرون زد. یک چشم زرد رنگ، براق و وحشتناک. قبل از اینکه بتوانم فریاد بزنم، تاریکی مطلق مرا در خود بلعید
خیلی آهسته از جایم بلند شدم، قدم هایم طوری بود که انگار زمین را لمس نمی کردم. وقتی به هال رفتم، صدای خش خش بلندتر شد. پاهایم را به دیوار نزدیک کردم، انگار از آن طرف دیوار بود. انگار چیزی داشت از دیوار بالا می رفت، چیزی بلند و نحیف، با چنگال های تیز. از ترس خشکم زده بود، نمی توانستم چیزی بگویم و فقط نگاهم به دیوار بود، جایی که صدا داشت از آن بلند می شد.
خش خش ها به تدریج بلندتر و بلندتر شد، سپس متوقف شد. برای یک لحظه، همه چیز ساکت بود. بعد، با یک صدای ناگهانی، چیزی محکم به دیوار ضربه زد. بعد یک بار دیگر، و بعد یک بار دیگر. انگار چیزی می خواست وارد شود. قلبم تند میزد، دست هایم به طرز غیرقابل کنترلی می لرزید. چشمانم پر از اشک شده بود. در حالی که روی زمین زانو زده بودم، نفس نفس زنان، چیزی شروع کرد به خراش دادن دیوار، مثل اینکه دارد سعی می کند دیوار را سوراخ کند.
به نظر می رسید که آن چیز داشت سعی میکرد به داخل خانه بیاید، و من فقط می توانستم تماشا کنم. صدا همچنان بلندتر می شد، هر خراشی عمیق تر و وحشتناک تر از قبل. قبل از اینکه آن اتفاق بیفتد، فقط یک لحظه طول کشید. یک ضربه محکم، و سپس یک سوراخ در دیوار ظاهر شد. از شکاف ایجاد شده چشمی بیرون زد. یک چشم زرد رنگ، براق و وحشتناک. قبل از اینکه بتوانم فریاد بزنم، تاریکی مطلق مرا در خود بلعید
۱۹:۱۰
#رمانقسمت چهاردهم - ملاقات با حاج مراد
پیرزن دست مرا محکم گرفت و گفت: «دیگه وقتشه بریم سراغ حاج مراد. او تنها کسیه که میتونه به ما کمک کنه.» نگرانی در صدایش موج میزد. حاج مراد، جنگیری بود که سالها قبل با پدربزرگم آشنا شده بود. میگفتند در جوانی با اجنه جنگیده و حالا با روشهای خاص خودش با آنها مقابله میکرد. با شنیدن اسمش، دلهرهای در وجودم رخنه کرد. نمیدانستم باید از او بترسم یا به او امید داشته باشم.
در کوچههای باریک روستا قدم زدیم. درختان خشکیده و سایههای بلند بیحس و حال، به جو تاریکی که پیرامون بود، افزوده بود. به خانه حاج مراد رسیدیم؛ خانهای قدیمی و گلی که در انتهای روستا قرار داشت. دیوارهایش پر از ترک و گلولای بود و پنجرههایش، تاریک و غمگین به نظر میرسیدند.
پیرزن در را به آرامی کوبید. ضربههایش ریتمی ملایم و نامطمئن داشت. پس از چند لحظه، در با صدایی خشدار باز شد و مردی با چهرهای استخوانی و چشمانی نافذ در آستانه در ظاهر شد. حاج مراد با صدایی گرفته پرسید: «چه کار دارید؟»
پیرزن سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: «حاج مراد، ما به کمک شما احتیاج داریم.»
او با چشمانش نگاهی عمیق به من انداخت و بعد رو به پیرزن گفت: «کمک؟ چه کمکی؟»
«اون خونه، خونهای که…» پیرزن مکث کرد و نفسش را حبس کرد. «بهش گفته بودن نزدیک نشم، اما من—»
حاج مراد ناگهان عصبانی شد: «چرا این خطر رو به جان خریدی؟! نمیدونی اون خونه چه قوتی داره؟ باید دورش رو خط بکشی!»
میدانستم که باید به او توضیح بدهم. ترس و نگرانی در چشمانم موج میزد. «من موجوداتی دیدم، حاج مراد. درها به طرز عجیبی باز و بسته میشدن. اونها…» به سختی جملاتم را جمع کردم. «اونا دنبال انرژی منفی هستن. ترس من، به اونها غذا میده.»
حاج مراد سرش را تکان داد. «این دقیقاً همون چیزی است که نباید دچارش بشی. خطر بزرگتر از اونیه که فکرش رو کنی.»
پیرزن به مچ دستم فشار آورد. «لطفاً، حاج مراد. فقط چند دقیقه وقت شما رو میگیریم. میدونیم که تنها کسی هستید که میتونید این مشکل رو حل کنید.»
او مدتی به فکر فرو رفت، عمیقاً به چشمانمان خیره شد و سپس آهی کشید. «باشه. اما این کار سادهای نخواهد بود. و من نمیخواهم کسی رو بیاحتیاطی از دست بدهم.»
صدای او ترکیبی از قدرت و دلسوزی بود. نمیدانستم آیا واقعا امیدی هست یا فقط به خطر دامن میزنیم. او در را باز کرد و ما را به داخل دعوت کرد. «بیایید. باید راجع به این خونه بیشتر صحبت کنیم. و از شما میخوام تمام جزئیات رو بگید.»
وقتی به داخل خانه وارد شدیم، عطر عجیبی در فضا پیچید، عطر گیاهان خشک شده و عطر دود شمع. بر روی دیوارها نقاشیهای عجیب و غریب دیده میشد و میزی از ابزارها و کتابهای قدیمی در گوشه اتاق وجود داشت.
حاج مراد به آرامی شروع به توضیح دادن کرد: «من در گذشته با موجودات تاریک درگیر بودهام. هرگز فراموش نمیکنم وقتی که یک بار به خانهای مشابه آنچه تو توصیف میکنی رفتم. بچهها در خطر بودند و من باید به هر قیمتی جلوی آنها را میگرفتم.»
صدای او کمی بالا رفت و من متوجه شدم چقدر این موضوع بر او تأثیر گذاشته است. «باید احتیاط کنین. ممکن است شما و افرادی که به شما نزدیکند، خطرناکترین چیزها باشید.»
حالا ما چارهای جز پیگیری نداشتیم. تصمیم گرفته بودیم همراهمان باشد و به ما کمک کند. این آغازی بود بر سفر پرخطر و نقشهایی که در این بازی با موجودات تاریک خواهیم داشت.
در آخرین دقایق صبح، تصمیم جدیتری بین ما شکل گرفت. با اعتصابی در دل، بر سرزمینی گام برداشتیم که شاید برای همیشه زنده و یا در خاموشی گم شویم.
اما امیدوارم، امیدی که با خود همراه داشتیم، شاید کلید نجات ما باشد.
پیرزن دست مرا محکم گرفت و گفت: «دیگه وقتشه بریم سراغ حاج مراد. او تنها کسیه که میتونه به ما کمک کنه.» نگرانی در صدایش موج میزد. حاج مراد، جنگیری بود که سالها قبل با پدربزرگم آشنا شده بود. میگفتند در جوانی با اجنه جنگیده و حالا با روشهای خاص خودش با آنها مقابله میکرد. با شنیدن اسمش، دلهرهای در وجودم رخنه کرد. نمیدانستم باید از او بترسم یا به او امید داشته باشم.
در کوچههای باریک روستا قدم زدیم. درختان خشکیده و سایههای بلند بیحس و حال، به جو تاریکی که پیرامون بود، افزوده بود. به خانه حاج مراد رسیدیم؛ خانهای قدیمی و گلی که در انتهای روستا قرار داشت. دیوارهایش پر از ترک و گلولای بود و پنجرههایش، تاریک و غمگین به نظر میرسیدند.
پیرزن در را به آرامی کوبید. ضربههایش ریتمی ملایم و نامطمئن داشت. پس از چند لحظه، در با صدایی خشدار باز شد و مردی با چهرهای استخوانی و چشمانی نافذ در آستانه در ظاهر شد. حاج مراد با صدایی گرفته پرسید: «چه کار دارید؟»
پیرزن سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: «حاج مراد، ما به کمک شما احتیاج داریم.»
او با چشمانش نگاهی عمیق به من انداخت و بعد رو به پیرزن گفت: «کمک؟ چه کمکی؟»
«اون خونه، خونهای که…» پیرزن مکث کرد و نفسش را حبس کرد. «بهش گفته بودن نزدیک نشم، اما من—»
حاج مراد ناگهان عصبانی شد: «چرا این خطر رو به جان خریدی؟! نمیدونی اون خونه چه قوتی داره؟ باید دورش رو خط بکشی!»
میدانستم که باید به او توضیح بدهم. ترس و نگرانی در چشمانم موج میزد. «من موجوداتی دیدم، حاج مراد. درها به طرز عجیبی باز و بسته میشدن. اونها…» به سختی جملاتم را جمع کردم. «اونا دنبال انرژی منفی هستن. ترس من، به اونها غذا میده.»
حاج مراد سرش را تکان داد. «این دقیقاً همون چیزی است که نباید دچارش بشی. خطر بزرگتر از اونیه که فکرش رو کنی.»
پیرزن به مچ دستم فشار آورد. «لطفاً، حاج مراد. فقط چند دقیقه وقت شما رو میگیریم. میدونیم که تنها کسی هستید که میتونید این مشکل رو حل کنید.»
او مدتی به فکر فرو رفت، عمیقاً به چشمانمان خیره شد و سپس آهی کشید. «باشه. اما این کار سادهای نخواهد بود. و من نمیخواهم کسی رو بیاحتیاطی از دست بدهم.»
صدای او ترکیبی از قدرت و دلسوزی بود. نمیدانستم آیا واقعا امیدی هست یا فقط به خطر دامن میزنیم. او در را باز کرد و ما را به داخل دعوت کرد. «بیایید. باید راجع به این خونه بیشتر صحبت کنیم. و از شما میخوام تمام جزئیات رو بگید.»
وقتی به داخل خانه وارد شدیم، عطر عجیبی در فضا پیچید، عطر گیاهان خشک شده و عطر دود شمع. بر روی دیوارها نقاشیهای عجیب و غریب دیده میشد و میزی از ابزارها و کتابهای قدیمی در گوشه اتاق وجود داشت.
حاج مراد به آرامی شروع به توضیح دادن کرد: «من در گذشته با موجودات تاریک درگیر بودهام. هرگز فراموش نمیکنم وقتی که یک بار به خانهای مشابه آنچه تو توصیف میکنی رفتم. بچهها در خطر بودند و من باید به هر قیمتی جلوی آنها را میگرفتم.»
صدای او کمی بالا رفت و من متوجه شدم چقدر این موضوع بر او تأثیر گذاشته است. «باید احتیاط کنین. ممکن است شما و افرادی که به شما نزدیکند، خطرناکترین چیزها باشید.»
حالا ما چارهای جز پیگیری نداشتیم. تصمیم گرفته بودیم همراهمان باشد و به ما کمک کند. این آغازی بود بر سفر پرخطر و نقشهایی که در این بازی با موجودات تاریک خواهیم داشت.
در آخرین دقایق صبح، تصمیم جدیتری بین ما شکل گرفت. با اعتصابی در دل، بر سرزمینی گام برداشتیم که شاید برای همیشه زنده و یا در خاموشی گم شویم.
اما امیدوارم، امیدی که با خود همراه داشتیم، شاید کلید نجات ما باشد.
۱۹:۱۱
#رمانقسمت پانزدهم(آخر): نبرد نهایی
بعد از صحبتهای طولانی با حاج مراد و آمادهسازیهای لازم، بار دیگر در تاریکی شب به سمت عمارت نفرینشده قدم گذاشتیم. دلشوره عجیبی در وجودم موج میزد، ترکیبی از ترس و امید. حاج مراد با کولهپشتی پر از ابزار و کتابهای قدیمی جلوتر از ما حرکت میکرد. پیرزن دستم را محکم گرفته بود و زمزمههای آرامی میکرد، انگار دعا میخواند.
هوا سرد و سنگین بود و سکوت مرگباری بر همه جا حکمفرما بود. وقتی به جلوی عمارت رسیدیم، انگار سیاهی شب غلیظتر شده بود. در و پنجرهها مثل دهانهای باز و وحشتزده به نظر میرسیدند. حاج مراد با احتیاط در را باز کرد و اولین قدم را داخل گذاشتیم.
فضای داخل عمارت از همیشه سنگینتر بود. بوی نم و خاک و چیزی شبیه به بوی گوگرد در هوا پیچیده بود. سایهها در گوشه و کنار میلرزیدند و صداهای نامفهومی از داخل دیوارها به گوش میرسید. ناگهان دری در انتهای راهرو با صدای مهیبی باز شد.
حاج مراد فریاد زد: «آماده باشین! اونا اینجان!»
موجودات سیاهپوشی از داخل در بیرون پریدند. چشمهایشان مانند زغالهای گداخته میدرخشید. صداهای ناهنجاری از دهانشان خارج میشد. پیرزن جیغ کوتاهی کشید و خودش را پشت من پنهان کرد.
حاج مراد با سرعت از کولهپشتی خود ابزاری بیرون آورد و شروع به خواندن ورد کرد. صدایش در فضای عمارت پیچید و موجودات را به عقب راند. یکی از آنها به سمت من حمله کرد. با تمام توانم عقب پریدم، اما موجود پنجههایش را روی دستم کشید. درد شدیدی در دستم پیچید.
روحهایی سرگردان از دل دیوارها بیرون آمدند. آنها چهرههایی محو و بیشکل داشتند و با نالههای غمانگیز، فضا را آکنده از وحشت کرده بودند. جنگی بیامان آغاز شده بود. حاج مراد با وردخوانی و ابزارهایش سعی میکرد موجودات را کنترل کند، اما تعدادشان لحظه به لحظه بیشتر میشد.
یکی از روحها به پیرزن نزدیک شد و دستش را به سمت او دراز کرد. پیرزن با فریاد از ترس به عقب رفت. من با تمام وجودم پریدم و بین روح و پیرزن قرار گرفتم. روح از بین رفت و جای خود را به یک جن بسیار بزرگتر داد. جن، هیبتی ترسناک داشت و از او آتش بیرون میزد.
قلبم به شدت میزد. احساس میکردم ترس و انرژی منفی از درون من تغذیه میشود. یاد حرف حاج مراد افتادم: «ترس شما غذای آنهاست.» با تمام توانم سعی کردم ترس را از خود دور کنم و تمرکزم را روی مبارزه بگذارم.
حاج مراد با صدای بلند فریاد زد: «از نور استفاده کن! نور امید! اون تنها راه شکست دادنشونه!»
به اطراف نگاه کردم. تنها منبع نور، شعله شمعی بود که در انتهای راهرو میسوخت. با تمام سرعتم به سمت شمع دویدم و آن را برداشتم. نور شمع با وجود کم بودن، تأثیر عجیبی روی موجودات گذاشت. آنها شروع به عقبنشینی کردند.
من و حاج مراد با هم به سمت موجودات حمله کردیم. نور شمع را جلوی آنها گرفتیم و حاج مراد با وردخوانی موجودات را نابود میکرد. نبرد نفسگیری بود. هر لحظه احتمال سقوط و شکست وجود داشت. جن به سمت ما حمله کرد و به سختی میتوانستیم جلوی او را بگیریم.
در اوج درگیری، لحظهای احساس کردم تمام توانم را از دست دادهام و جن با دستان آتشینش به من نزدیک میشود. پیرزن با صدایی که از اعماق وجودش میآمد فریاد زد: «نه!» و از پشت من دوید و به جن حمله کرد. جن با خشم پیرزن را با دستش به گوشه دیوار پرتاب کرد و او بیهوش بر روی زمین افتاد.
ناگهان نیرویی باورنکردنی در وجودم بیدار شد. خشم و اندوه، ترس را از بین برد. نور شمع را محکمتر گرفتم و با تمام وجودم به سمت جن حمله کردم. موجود، نالهای کشید و در سیاهی فرو رفت.
با نابودی جن، تمام موجودات دیگر نیز ناپدید شدند. عمارت در سکوتی سنگین فرو رفت. تنها صدای نفسهای ما به گوش میرسید. نگاهی به اطراف انداختم. همه جا ویران شده بود. پیرزن بیهوش روی زمین افتاده بود.
حاج مراد به سمت او رفت و نبضش را گرفت. نفس عمیقی کشید و گفت: «زنده است، اما باید زودتر از اینجا بریم.»
با کمک حاج مراد، پیرزن را از عمارت بیرون بردیم. در حالی که به عمارت پشت سر نگاه میکردم، احساس میکردم بخشی از وجودم در آنجا باقی مانده است.
جنگ تمام شده بود، اما خاطرات و ترسهای آن تا ابد در وجودم باقی خواهد
بعد از صحبتهای طولانی با حاج مراد و آمادهسازیهای لازم، بار دیگر در تاریکی شب به سمت عمارت نفرینشده قدم گذاشتیم. دلشوره عجیبی در وجودم موج میزد، ترکیبی از ترس و امید. حاج مراد با کولهپشتی پر از ابزار و کتابهای قدیمی جلوتر از ما حرکت میکرد. پیرزن دستم را محکم گرفته بود و زمزمههای آرامی میکرد، انگار دعا میخواند.
هوا سرد و سنگین بود و سکوت مرگباری بر همه جا حکمفرما بود. وقتی به جلوی عمارت رسیدیم، انگار سیاهی شب غلیظتر شده بود. در و پنجرهها مثل دهانهای باز و وحشتزده به نظر میرسیدند. حاج مراد با احتیاط در را باز کرد و اولین قدم را داخل گذاشتیم.
فضای داخل عمارت از همیشه سنگینتر بود. بوی نم و خاک و چیزی شبیه به بوی گوگرد در هوا پیچیده بود. سایهها در گوشه و کنار میلرزیدند و صداهای نامفهومی از داخل دیوارها به گوش میرسید. ناگهان دری در انتهای راهرو با صدای مهیبی باز شد.
حاج مراد فریاد زد: «آماده باشین! اونا اینجان!»
موجودات سیاهپوشی از داخل در بیرون پریدند. چشمهایشان مانند زغالهای گداخته میدرخشید. صداهای ناهنجاری از دهانشان خارج میشد. پیرزن جیغ کوتاهی کشید و خودش را پشت من پنهان کرد.
حاج مراد با سرعت از کولهپشتی خود ابزاری بیرون آورد و شروع به خواندن ورد کرد. صدایش در فضای عمارت پیچید و موجودات را به عقب راند. یکی از آنها به سمت من حمله کرد. با تمام توانم عقب پریدم، اما موجود پنجههایش را روی دستم کشید. درد شدیدی در دستم پیچید.
روحهایی سرگردان از دل دیوارها بیرون آمدند. آنها چهرههایی محو و بیشکل داشتند و با نالههای غمانگیز، فضا را آکنده از وحشت کرده بودند. جنگی بیامان آغاز شده بود. حاج مراد با وردخوانی و ابزارهایش سعی میکرد موجودات را کنترل کند، اما تعدادشان لحظه به لحظه بیشتر میشد.
یکی از روحها به پیرزن نزدیک شد و دستش را به سمت او دراز کرد. پیرزن با فریاد از ترس به عقب رفت. من با تمام وجودم پریدم و بین روح و پیرزن قرار گرفتم. روح از بین رفت و جای خود را به یک جن بسیار بزرگتر داد. جن، هیبتی ترسناک داشت و از او آتش بیرون میزد.
قلبم به شدت میزد. احساس میکردم ترس و انرژی منفی از درون من تغذیه میشود. یاد حرف حاج مراد افتادم: «ترس شما غذای آنهاست.» با تمام توانم سعی کردم ترس را از خود دور کنم و تمرکزم را روی مبارزه بگذارم.
حاج مراد با صدای بلند فریاد زد: «از نور استفاده کن! نور امید! اون تنها راه شکست دادنشونه!»
به اطراف نگاه کردم. تنها منبع نور، شعله شمعی بود که در انتهای راهرو میسوخت. با تمام سرعتم به سمت شمع دویدم و آن را برداشتم. نور شمع با وجود کم بودن، تأثیر عجیبی روی موجودات گذاشت. آنها شروع به عقبنشینی کردند.
من و حاج مراد با هم به سمت موجودات حمله کردیم. نور شمع را جلوی آنها گرفتیم و حاج مراد با وردخوانی موجودات را نابود میکرد. نبرد نفسگیری بود. هر لحظه احتمال سقوط و شکست وجود داشت. جن به سمت ما حمله کرد و به سختی میتوانستیم جلوی او را بگیریم.
در اوج درگیری، لحظهای احساس کردم تمام توانم را از دست دادهام و جن با دستان آتشینش به من نزدیک میشود. پیرزن با صدایی که از اعماق وجودش میآمد فریاد زد: «نه!» و از پشت من دوید و به جن حمله کرد. جن با خشم پیرزن را با دستش به گوشه دیوار پرتاب کرد و او بیهوش بر روی زمین افتاد.
ناگهان نیرویی باورنکردنی در وجودم بیدار شد. خشم و اندوه، ترس را از بین برد. نور شمع را محکمتر گرفتم و با تمام وجودم به سمت جن حمله کردم. موجود، نالهای کشید و در سیاهی فرو رفت.
با نابودی جن، تمام موجودات دیگر نیز ناپدید شدند. عمارت در سکوتی سنگین فرو رفت. تنها صدای نفسهای ما به گوش میرسید. نگاهی به اطراف انداختم. همه جا ویران شده بود. پیرزن بیهوش روی زمین افتاده بود.
حاج مراد به سمت او رفت و نبضش را گرفت. نفس عمیقی کشید و گفت: «زنده است، اما باید زودتر از اینجا بریم.»
با کمک حاج مراد، پیرزن را از عمارت بیرون بردیم. در حالی که به عمارت پشت سر نگاه میکردم، احساس میکردم بخشی از وجودم در آنجا باقی مانده است.
جنگ تمام شده بود، اما خاطرات و ترسهای آن تا ابد در وجودم باقی خواهد
۸:۵۵
#داستانکوتاهدر یک شب تاریک و طوفانی، گروهی از دوستان تصمیم میگیرند تا به کلبهای قدیمی در جنگل بروند و شب را آنجا بگذرانند. کلبه در داستانهای محلی به عنوان یک مکان نفرین شده شناخته شده بود و مردم میگفتند که شبها صداهای عجیبی از آن به گوش میرسد.
وقتی به کلبه میرسند، در و پنجرهها خراب و خراباند اما آنها به شوخی میگویند که این تنها بخشی از جذبهی کلبه است. بعد از مدتی، یکی از دوستان، به نام سحر، به طور ناگهانی احساس میکند که کسی او را نظاره میکند. او برمیگردد اما کسی را نمیبیند.
بقیه دوستان نمیخواهند به او اهمیت دهند و تصمیم میگیرند بازی «حقایق و جرأت» را شروع کنند. اما در حین بازی، ناگهان نوری مرموز در گوشهای از کلبه دیده میشود. یکی از دوستان به سمت نور میرود و در تاریکی فریاد میزند. بقیه سریع به سمت او میروند و متوجه میشوند که او در مقابل یک آینه بزرگ ایستاده است، آینهای که خود به خود بخار کرده و تصویری تار از او نشان میدهد.
سحر به او میگوید که بلافاصله عقبنشینی کند، اما خیلی دیر شده؛ زیر تصویر در آینه مینویسد: «دیگر نمیتوانید فرار کنید». بعد از آن، درها و پنجرهها به طرز خوفناکی بسته میشوند و دوستان در کلبه محبوس میشوند.
آن شب، صدای جیغ و فریادهایی در جنگل طنینانداز میشود و صبح روز بعد، هیچ اثری از آنها پیدا نمیشود. تنها چیزی که باقی میماند، آینهای باشد که به طرز وحشتناکی از خواب خود بیدار شده و خارج از کلبه، درختان با دقت به سمت کلبه خم شدهاند، گویی هنوز داستان ترسناک آن شب را میشنوند.
وقتی به کلبه میرسند، در و پنجرهها خراب و خراباند اما آنها به شوخی میگویند که این تنها بخشی از جذبهی کلبه است. بعد از مدتی، یکی از دوستان، به نام سحر، به طور ناگهانی احساس میکند که کسی او را نظاره میکند. او برمیگردد اما کسی را نمیبیند.
بقیه دوستان نمیخواهند به او اهمیت دهند و تصمیم میگیرند بازی «حقایق و جرأت» را شروع کنند. اما در حین بازی، ناگهان نوری مرموز در گوشهای از کلبه دیده میشود. یکی از دوستان به سمت نور میرود و در تاریکی فریاد میزند. بقیه سریع به سمت او میروند و متوجه میشوند که او در مقابل یک آینه بزرگ ایستاده است، آینهای که خود به خود بخار کرده و تصویری تار از او نشان میدهد.
سحر به او میگوید که بلافاصله عقبنشینی کند، اما خیلی دیر شده؛ زیر تصویر در آینه مینویسد: «دیگر نمیتوانید فرار کنید». بعد از آن، درها و پنجرهها به طرز خوفناکی بسته میشوند و دوستان در کلبه محبوس میشوند.
آن شب، صدای جیغ و فریادهایی در جنگل طنینانداز میشود و صبح روز بعد، هیچ اثری از آنها پیدا نمیشود. تنها چیزی که باقی میماند، آینهای باشد که به طرز وحشتناکی از خواب خود بیدار شده و خارج از کلبه، درختان با دقت به سمت کلبه خم شدهاند، گویی هنوز داستان ترسناک آن شب را میشنوند.
۸:۵۵
#داستانکوتاهدر یک شب تاریک و طوفانی، یک پسر جوان به نام آرش به خانهٔ پدربزرگش در اطراف جنگل میرفت. او همیشه از شنیدن داستانهای ترسناک پدربزرگش لذت میبرد، اما هیچوقت به محتوای آنها اهمیت نمیداد.
وقتی آرش به خانه رسید، متوجه شد که پدربزرگش ناپدید شده است. او در تاریکی شروع به جستجو در خانه کرد. اما چیزی جز سکوت و صدای باد نمیشنید. ناگهان، صدای ضعیفی از زیر زمین به گوشش رسید. احتیاط کرد و به سمت زیرزمین رفت.
در کمال تعجب، در زیرزمین را باز کرد و چیزی جز تاریکی ندید. قدم به قدم جلو رفت و ناگهان چراغی کمنور روشن شد. در گوشهای از اتاق، سایهٔ یک مرد را دید که به او خیره شده بود. آرش با ترس فریاد زد: “پدربزرگ؟”
سایه به آرامی به سمت او آمد و گفت: “من پدر بزرگت نیستم. با من بیایید.” آرش به شدت ترسید و در را بست. وقتی به سمت بالا میدوید، صدای خندهای عجیب در زیرزمین پیچید. او هرگز فکر نمیکرد که داستانهای پدربزرگش میتواند واقعیت داشته باشد.
از آن شب به بعد، هیچکس آرش را در آن روستا ندید و خانهٔ پدربزرگ به تدریج فراموش شد. اما هنوز هم در شبهای طوفانی، میتوان صدای خندهاش را از دور شنید
وقتی آرش به خانه رسید، متوجه شد که پدربزرگش ناپدید شده است. او در تاریکی شروع به جستجو در خانه کرد. اما چیزی جز سکوت و صدای باد نمیشنید. ناگهان، صدای ضعیفی از زیر زمین به گوشش رسید. احتیاط کرد و به سمت زیرزمین رفت.
در کمال تعجب، در زیرزمین را باز کرد و چیزی جز تاریکی ندید. قدم به قدم جلو رفت و ناگهان چراغی کمنور روشن شد. در گوشهای از اتاق، سایهٔ یک مرد را دید که به او خیره شده بود. آرش با ترس فریاد زد: “پدربزرگ؟”
سایه به آرامی به سمت او آمد و گفت: “من پدر بزرگت نیستم. با من بیایید.” آرش به شدت ترسید و در را بست. وقتی به سمت بالا میدوید، صدای خندهای عجیب در زیرزمین پیچید. او هرگز فکر نمیکرد که داستانهای پدربزرگش میتواند واقعیت داشته باشد.
از آن شب به بعد، هیچکس آرش را در آن روستا ندید و خانهٔ پدربزرگ به تدریج فراموش شد. اما هنوز هم در شبهای طوفانی، میتوان صدای خندهاش را از دور شنید
۸:۵۶
بازارسال شده از داستان ترسناک🌚/:
https://ble.ir/tarsnakmomohttps://ble.ir/tarsnakmomo
۸:۵۷
بازارسال شده از داستان ترسناک🌚/:
صلا ترسناک نبودن هرجا که بودن آرامش بود اصلا بوی خوبی میومدتا اومد حرکت کنه یهو دیدم ۳ تا سایه اومدن کنارم اون اعصبانی شد چندتا اراجیف بار اونا کرد و رفت منم که ر ده بودم به خودم تا اومدم سری برم خونه که یکی از اونا بهم گفت نترس وضو بگیر ما مراقبتیم تا اون صدا رو شنیدم دلم قرص شد انگار انرژی گرفتم چه صدای دلنوازی داشت چه آرامشی داشتنشستم کنار شیر آب شروع کردم به وضو گرفتن تموم شد اونا همونجا بودن رفتم داخل سجادر و پهن کردم تا شروع کردم به اقامه حس کردم پشت سرم ایستادن تا من به رکوع میرفتم اونا هم همون کار انجام میدادن نمازم تموم شد پشتم رو نگاه کردم نبودن ساعت ۵ صبح بود رفتم درازکشیدم چون ساعت ۸ میرفتم سرکارپیش خودم فکر کردم نکنه اونا همون موکلایی هستن که سید بهم میگفت اگه انگشترشو بهم داده یعنی منو به شاگردیش قبول کرده پس الان اونا | خدمت منن ازم محافظت میکنندرسرگرم این فکرا بودم که خوابم برد.که بله من اون سایه هارو به طور واضح دیدم ۳ تا مرد با ظاهر آراسته با لباسای سفید با صورتی نورانی فقط یکیشون صورتش معلوم نبود یکیشون اومد جلو گفت مارو شناختی اما من هیچ حرفی نمیزدم گفت ما موکلای | ارثی سید هستیم که نسل به نسل از جد سید به پدره پدر سید بهشون منتقل شدیم چون سید میراثی و فرزندی نداشت از ما خواهش کرد که اون پسر بچه پاک و خوبیه و در معرض انرژی خارها یا اجنه و ارواح پلیده ازش مراقبت کنید ماهم چند وقت تورو زیر نظر داریمتو پاک و سالمی چشمت دلت دستت زبونت و گوشات پاکن یعنی نه عملی داری نه به نامحرم نگاه میکنی مهربونی کینه و حسادت نداری اهل ناسزا و غیبت نیستی و غیبت گوش نمیکنی شرایط نزدیکی مارو به خودت داری ما داخل نگین انگشتریم هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت انگشتراتو از خودت دور نکن به کسی نده ما تا زمان وقت معین با تو هستیم که ساعت زنگ خورد من از خواب بیدار شدمخیلی خوشحال بودم از درو دیوار بالا میرفتم خدارو فریاد میزدم که ممنون منو قابل دونستی ملائک تو در اختیارم گذاشتی اشک شوق تو چشام بود که یهوبابام اومد تو اتاق وای گفت گوپه اوغلی تزول دا سرکارت دیر شد منم سری رفتم سرکار چند سال خوب گذشت دست به هرکاری میزدم طلا میشد من خیلی پولدار شدم همه دوستم داشتن بهم احترام میزاشتن هرجا اسم من رو زبونا بود هرکس میخواست بچه شو نصیحت کنه مثال منو میزد نزدیک به ۷ سال خوب و خوش و خرم بودم تا یه روز رفتیم کوه با بچهای کارگاه که تو محلهی یافت آباد بودن داشتم چوب جمعمیکردیم که آتیش روشن کنم یهو یکی از همکارا گفت سهراب نگین انگشترت کو تا این حرف و شنیدم قلبم تیر کشید انگار یه نفر یه چاقوی تیزو کرد تو قلبم نگاه کردم دیدم نیست خدا انگشتر سید رکابش هست نگینش نیست زدم تو سرم با تمام توان هرجا که رفتیم هرجا که نشستیم و که گشتیم چندبار مسیری رو رفتیم و برگشتیم دیدیم ولی پیدا نکردیم نبود که نبود سهراب_سال ۱۳۸۰ بود که به اسرار خانواده رفتیم خاستگاریه دختری که داخل کارگاه بردارم کار میکرد و چون دختره خانواده داری بود پسنده خانوادمون شد قدیما هم که نظره طرفین مهمنبود مادرو پدر پسند میکردن جواب بله رو دختر و پسر میدادن ۶ ماه نامزد بودیم که سر مساعله پیش پا افتاده و ساده و ناچیز از هم جدا شدیم منم که از زمانی که نگین انگشترو گم کرده بودم دائما بد شانسی | میاوردم و همه ی کارهام گره میخورد یعنی دست به هر کاری میزدمخراب میشدویاده تونه بهتون گفتم هر کس میخواست فرزندشو نصیحت کنه اول منو مثال میزد ولی دیگه بر عکس شده بود من هرچی داشتم از جمله خانه ماشین و پول و کارگاه همرو از دست داده بودم به همین خاطر همه فکر میکردن که من یا قمار باز شدم یا عیاش شدم که اون همه مال و منالو از |دست دادم و وقتی که طلاق گرفتم که دیگه بدتر همه میگفتن مثل سهراب نشیهاااا از همه چیز دل بریدم دنیا و اسم تاریک و شوم شده بوددیگه از همه بدم میومد دائم به خودم میگفتم مگه من چیکار کردم که نگین انگشتر گم شد حتی از خدا هم گله داشتم که من هیچ کاره ناپسندی انجام ندادم چرا این بلارو سرم آوردی دیگه به هیچ چیز اعتقاد و ایمان نداشتم منی که چیزهایی رو دیدم که خیلی ها ندیده بودن منی که روزه میگرفتن بچه هیئتی بودم همه رو کنار گذاشته بودم۲ سال گذشت هر جا میرفتم که کار کنم خود به خود کارام خراب میشد خیلی بچه تیزو بزی بودم سحر خیز کاری همه میگفتن چقد خوب کار میکنی ولی به ۲ یا ۳ ماه بیشتر نمیرسید که دوباره بیکار میشدم نا امید شده بودم از درد بد بیاریهای فروان بی پولیهای مداوم خسته شده بودم یک روز که دنبال کار رفته بودم چون وسیله نداشتم بیشتر مسیر هارو پیاده طی میکردم یادمه که روزی ۲ الی ۳ ساعت پیاده روی میکردم که شاید کاری پیدا کنم اما نبود که نبود
»داستان ترسناکhttps://ble.ir/tarsnakmomohttps://ble.ir/tarsnakmomo
۸:۵۷
#رمانقسمت دوم: در اعماق سایهها
نور ناگهان خاموش شد و سهیل و سارا خود را در دنیایی غریب و تاریک یافتند. هوا سرد و سنگین بود و بوی نم و خاک، بوی تعفن گرفته بود. سایهها در اطرافشان میرقصیدند و اشکال نامفهومی به خود میگرفتند. سارا دست سهیل را محکم گرفته بود و هر دو با ترس به اطراف نگاه میکردند.
صدای زمزمهها بلندتر شده بود، انگار که هزاران روح در حال سخن گفتن بودند. کلمات نامفهوم بودند اما حسی از ترس و اضطراب را منتقل میکردند. زمین زیر پایشان شل و لغزنده بود، انگار که بر روی استخوانهای پوسیده راه میرفتند.
ناگهان، سایهای بلند و باریک از تاریکی بیرون آمد. چشمان درخشان و قرمزی داشت که مانند زغال گداخته میسوختند. دهانش با دندانهای تیز و بلندش، یک شکاف سیاه و وحشتناک بود. سایه، صدایی خشن و خشدار از خود خارج کرد که تمام وجود سهیل و سارا را به لرزه انداخت.
“شما… اینجا چه میکنید؟” صدا مانند ناله بود، نالهای که از اعماق جهنم میآمد.
سهیل با صدایی لرزان پاسخ داد: “ما… ما نمیدونیم… ما… یهو اینجا اومدیم.”
سایه خندهای تلخ کرد، صدایی که مانند شکستن استخوان بود. “اینجا جای شما نیست… این دنیای ارواح است… و شما… اسیر شدهاید!”
سارا با التماس گفت: “لطفاً… بگذارید برگردیم.”
سایه دوباره خندید. “بازگشت؟… بازگشتی نیست… حالا شما جزئی از این دنیایید… جزئی از سایهها.”
ناگهان، سایهها به حرکت درآمدند، مانند سیلابی سیاه به سمت سهیل و سارا حمله کردند. سهیل دست سارا را کشید و هر دو شروع به دویدن کردند. قلبشان با سرعت میزد و نفسشان به شماره افتاده بود.
در میان تاریکی، نور کمسویی پیدا شد. یک کلبه قدیمی و فرسوده، انگار که سالهاست در این دنیای تاریک رها شده است. سهیل و سارا به سرعت به سمت کلبه دویدند و وارد آن شدند. در را با عجله بستند، اما میدانستند که سایهها آنها را تعقیب میکنند.
داخل کلبه، یک شومینه خاموش، یک میز شکسته و چند صندلی قدیمی وجود داشت. بوی نم و کهنگی تمام فضا را پر کرده بود. یک کتاب قدیمی با جلدی چرمی روی میز افتاده بود. سهیل به سمت کتاب رفت و آن را برداشت.
کتاب پر از نقاشیهای عجیب و غریب بود، تصاویری از موجودات وحشتناک و مراسمهای مرموز. در یکی از صفحات، نقاشی یک دایره با علامتهای مشابه کتاب مادربزرگ دیده میشد. سهیل با ترس به سارا نگاه کرد. “این… این همون نقاشی کتابه.”
ناگهان، در کلبه با شدت باز شد و سایهها وارد شدند. سایه بلند و باریک در جلوی آنها ایستاد و با صدای ترسناکی گفت: “فرار فایدهای نداره… شما مال مایید!”
این تازه شروع ماجراجوییهای وحشتناک سهیل و سارا در دنیای سایهها بود…
نور ناگهان خاموش شد و سهیل و سارا خود را در دنیایی غریب و تاریک یافتند. هوا سرد و سنگین بود و بوی نم و خاک، بوی تعفن گرفته بود. سایهها در اطرافشان میرقصیدند و اشکال نامفهومی به خود میگرفتند. سارا دست سهیل را محکم گرفته بود و هر دو با ترس به اطراف نگاه میکردند.
صدای زمزمهها بلندتر شده بود، انگار که هزاران روح در حال سخن گفتن بودند. کلمات نامفهوم بودند اما حسی از ترس و اضطراب را منتقل میکردند. زمین زیر پایشان شل و لغزنده بود، انگار که بر روی استخوانهای پوسیده راه میرفتند.
ناگهان، سایهای بلند و باریک از تاریکی بیرون آمد. چشمان درخشان و قرمزی داشت که مانند زغال گداخته میسوختند. دهانش با دندانهای تیز و بلندش، یک شکاف سیاه و وحشتناک بود. سایه، صدایی خشن و خشدار از خود خارج کرد که تمام وجود سهیل و سارا را به لرزه انداخت.
“شما… اینجا چه میکنید؟” صدا مانند ناله بود، نالهای که از اعماق جهنم میآمد.
سهیل با صدایی لرزان پاسخ داد: “ما… ما نمیدونیم… ما… یهو اینجا اومدیم.”
سایه خندهای تلخ کرد، صدایی که مانند شکستن استخوان بود. “اینجا جای شما نیست… این دنیای ارواح است… و شما… اسیر شدهاید!”
سارا با التماس گفت: “لطفاً… بگذارید برگردیم.”
سایه دوباره خندید. “بازگشت؟… بازگشتی نیست… حالا شما جزئی از این دنیایید… جزئی از سایهها.”
ناگهان، سایهها به حرکت درآمدند، مانند سیلابی سیاه به سمت سهیل و سارا حمله کردند. سهیل دست سارا را کشید و هر دو شروع به دویدن کردند. قلبشان با سرعت میزد و نفسشان به شماره افتاده بود.
در میان تاریکی، نور کمسویی پیدا شد. یک کلبه قدیمی و فرسوده، انگار که سالهاست در این دنیای تاریک رها شده است. سهیل و سارا به سرعت به سمت کلبه دویدند و وارد آن شدند. در را با عجله بستند، اما میدانستند که سایهها آنها را تعقیب میکنند.
داخل کلبه، یک شومینه خاموش، یک میز شکسته و چند صندلی قدیمی وجود داشت. بوی نم و کهنگی تمام فضا را پر کرده بود. یک کتاب قدیمی با جلدی چرمی روی میز افتاده بود. سهیل به سمت کتاب رفت و آن را برداشت.
کتاب پر از نقاشیهای عجیب و غریب بود، تصاویری از موجودات وحشتناک و مراسمهای مرموز. در یکی از صفحات، نقاشی یک دایره با علامتهای مشابه کتاب مادربزرگ دیده میشد. سهیل با ترس به سارا نگاه کرد. “این… این همون نقاشی کتابه.”
ناگهان، در کلبه با شدت باز شد و سایهها وارد شدند. سایه بلند و باریک در جلوی آنها ایستاد و با صدای ترسناکی گفت: “فرار فایدهای نداره… شما مال مایید!”
این تازه شروع ماجراجوییهای وحشتناک سهیل و سارا در دنیای سایهها بود…
۱۹:۳۴
#رمانقسمت دوم: در اعماق سایهها
نور ناگهان خاموش شد و سهیل و سارا خود را در دنیایی غریب و تاریک یافتند. هوا سرد و سنگین بود و بوی نم و خاک، بوی تعفن گرفته بود. سایهها در اطرافشان میرقصیدند و اشکال نامفهومی به خود میگرفتند. سارا دست سهیل را محکم گرفته بود و هر دو با ترس به اطراف نگاه میکردند.
صدای زمزمهها بلندتر شده بود، انگار که هزاران روح در حال سخن گفتن بودند. کلمات نامفهوم بودند اما حسی از ترس و اضطراب را منتقل میکردند. زمین زیر پایشان شل و لغزنده بود، انگار که بر روی استخوانهای پوسیده راه میرفتند.
ناگهان، سایهای بلند و باریک از تاریکی بیرون آمد. چشمان درخشان و قرمزی داشت که مانند زغال گداخته میسوختند. دهانش با دندانهای تیز و بلندش، یک شکاف سیاه و وحشتناک بود. سایه، صدایی خشن و خشدار از خود خارج کرد که تمام وجود سهیل و سارا را به لرزه انداخت.
“شما… اینجا چه میکنید؟” صدا مانند ناله بود، نالهای که از اعماق جهنم میآمد.
سهیل با صدایی لرزان پاسخ داد: “ما… ما نمیدونیم… ما… یهو اینجا اومدیم.”
سایه خندهای تلخ کرد، صدایی که مانند شکستن استخوان بود. “اینجا جای شما نیست… این دنیای ارواح است… و شما… اسیر شدهاید!”
سارا با التماس گفت: “لطفاً… بگذارید برگردیم.”
سایه دوباره خندید. “بازگشت؟… بازگشتی نیست… حالا شما جزئی از این دنیایید… جزئی از سایهها.”
ناگهان، سایهها به حرکت درآمدند، مانند سیلابی سیاه به سمت سهیل و سارا حمله کردند. سهیل دست سارا را کشید و هر دو شروع به دویدن کردند. قلبشان با سرعت میزد و نفسشان به شماره افتاده بود.
در میان تاریکی، نور کمسویی پیدا شد. یک کلبه قدیمی و فرسوده، انگار که سالهاست در این دنیای تاریک رها شده است. سهیل و سارا به سرعت به سمت کلبه دویدند و وارد آن شدند. در را با عجله بستند، اما میدانستند که سایهها آنها را تعقیب میکنند.
داخل کلبه، یک شومینه خاموش، یک میز شکسته و چند صندلی قدیمی وجود داشت. بوی نم و کهنگی تمام فضا را پر کرده بود. یک کتاب قدیمی با جلدی چرمی روی میز افتاده بود. سهیل به سمت کتاب رفت و آن را برداشت.
کتاب پر از نقاشیهای عجیب و غریب بود، تصاویری از موجودات وحشتناک و مراسمهای مرموز. در یکی از صفحات، نقاشی یک دایره با علامتهای مشابه کتاب مادربزرگ دیده میشد. سهیل با ترس به سارا نگاه کرد. “این… این همون نقاشی کتابه.”
ناگهان، در کلبه با شدت باز شد و سایهها وارد شدند. سایه بلند و باریک در جلوی آنها ایستاد و با صدای ترسناکی گفت: “فرار فایدهای نداره… شما مال مایید!”
این تازه شروع ماجراجوییهای وحشتناک سهیل و سارا در دنیای سایهها بود…
نور ناگهان خاموش شد و سهیل و سارا خود را در دنیایی غریب و تاریک یافتند. هوا سرد و سنگین بود و بوی نم و خاک، بوی تعفن گرفته بود. سایهها در اطرافشان میرقصیدند و اشکال نامفهومی به خود میگرفتند. سارا دست سهیل را محکم گرفته بود و هر دو با ترس به اطراف نگاه میکردند.
صدای زمزمهها بلندتر شده بود، انگار که هزاران روح در حال سخن گفتن بودند. کلمات نامفهوم بودند اما حسی از ترس و اضطراب را منتقل میکردند. زمین زیر پایشان شل و لغزنده بود، انگار که بر روی استخوانهای پوسیده راه میرفتند.
ناگهان، سایهای بلند و باریک از تاریکی بیرون آمد. چشمان درخشان و قرمزی داشت که مانند زغال گداخته میسوختند. دهانش با دندانهای تیز و بلندش، یک شکاف سیاه و وحشتناک بود. سایه، صدایی خشن و خشدار از خود خارج کرد که تمام وجود سهیل و سارا را به لرزه انداخت.
“شما… اینجا چه میکنید؟” صدا مانند ناله بود، نالهای که از اعماق جهنم میآمد.
سهیل با صدایی لرزان پاسخ داد: “ما… ما نمیدونیم… ما… یهو اینجا اومدیم.”
سایه خندهای تلخ کرد، صدایی که مانند شکستن استخوان بود. “اینجا جای شما نیست… این دنیای ارواح است… و شما… اسیر شدهاید!”
سارا با التماس گفت: “لطفاً… بگذارید برگردیم.”
سایه دوباره خندید. “بازگشت؟… بازگشتی نیست… حالا شما جزئی از این دنیایید… جزئی از سایهها.”
ناگهان، سایهها به حرکت درآمدند، مانند سیلابی سیاه به سمت سهیل و سارا حمله کردند. سهیل دست سارا را کشید و هر دو شروع به دویدن کردند. قلبشان با سرعت میزد و نفسشان به شماره افتاده بود.
در میان تاریکی، نور کمسویی پیدا شد. یک کلبه قدیمی و فرسوده، انگار که سالهاست در این دنیای تاریک رها شده است. سهیل و سارا به سرعت به سمت کلبه دویدند و وارد آن شدند. در را با عجله بستند، اما میدانستند که سایهها آنها را تعقیب میکنند.
داخل کلبه، یک شومینه خاموش، یک میز شکسته و چند صندلی قدیمی وجود داشت. بوی نم و کهنگی تمام فضا را پر کرده بود. یک کتاب قدیمی با جلدی چرمی روی میز افتاده بود. سهیل به سمت کتاب رفت و آن را برداشت.
کتاب پر از نقاشیهای عجیب و غریب بود، تصاویری از موجودات وحشتناک و مراسمهای مرموز. در یکی از صفحات، نقاشی یک دایره با علامتهای مشابه کتاب مادربزرگ دیده میشد. سهیل با ترس به سارا نگاه کرد. “این… این همون نقاشی کتابه.”
ناگهان، در کلبه با شدت باز شد و سایهها وارد شدند. سایه بلند و باریک در جلوی آنها ایستاد و با صدای ترسناکی گفت: “فرار فایدهای نداره… شما مال مایید!”
این تازه شروع ماجراجوییهای وحشتناک سهیل و سارا در دنیای سایهها بود…
۱۹:۳۴
#رمانقسمت اول: سایههای در هم تنیده
هوا گرگ و میش بود و بوی نم خاک، توی فضای خونه پیچیده بود. سهیل و سارا، دو برادر و خواهر دوقلو، توی اتاق زیرشیروانی خونه مادربزرگ نشسته بودند. خونه مادربزرگ، یه خونه قدیمی با در و دیوارهای چوبی بود که انگار هزار تا قصه ناگفته تو دلش داشت. سهیل، که همیشه کنجکاوتر بود، یه کتاب قدیمی پیدا کرده بود که جلدش با یه پارچه مخمل سیاه پوشیده شده بود.
“سارا، این چیه؟” سهیل کتاب رو به خواهرش نشون داد.
سارا که داشت نقاشی میکشید، سرش رو بلند کرد و گفت: “نمیدونم، انگار خیلی قدیمیه.”
سهیل کتاب رو باز کرد. صفحاتش با دست خطی عجیب و غریب پر شده بود و یه نقاشی عجیب هم وسطش بود. یه دایره که توش پر از علامتهای نامفهوم بود. یه حسی بهش میگفت که نباید این کتاب رو دست کم بگیره. یه حسی که مثل خوره افتاده بود به جونش.
همین که سهیل داشت بیشتر به نقاشی نگاه میکرد، یه دفعه باد شدیدی از پنجره باز شد و کاغذهای کتاب رو به هوا برد. در اتاق کهنه و زنگ زده، با صدایی گوش خراش باز شد. سارا از ترس جیغ کشید و نقاشیاش روی زمین افتاد.
“سهیل! در رو ببند!” سارا با صدایی لرزان گفت.
سهیل با عجله رفت سمت در، ولی قبل از اینکه دستش به دستگیره برسه، در به آرومی بسته شد. یه لحظه سکوت مطلق تو اتاق حکمفرما شد. بعد، صدای آرومی به گوش رسید، یه زمزمه که انگار از جایی دور میومد. سهیل و سارا به همدیگه نگاه کردن، میدونستن که این صدا عادی نیست. صدا بیشتر و بیشتر شد و انگار داشت کلمات رو واضحتر میکرد. کلماتی که میگفتن: “به دنیای ارواح خوش آمدید…”
ناگهان، نور اتاق کم شد و سایهها شروع به رقصیدن کردند. نقاشی روی زمین، درست مثل یه پورتال، شروع به درخشیدن کرد. یه نیروی عجیب سهیل و سارا رو به سمت نقاشی کشوند و اونها رو به داخل دنیایی تاریک و پر از سایه فرو برد.
این تازه شروع ماجرا بود…
هوا گرگ و میش بود و بوی نم خاک، توی فضای خونه پیچیده بود. سهیل و سارا، دو برادر و خواهر دوقلو، توی اتاق زیرشیروانی خونه مادربزرگ نشسته بودند. خونه مادربزرگ، یه خونه قدیمی با در و دیوارهای چوبی بود که انگار هزار تا قصه ناگفته تو دلش داشت. سهیل، که همیشه کنجکاوتر بود، یه کتاب قدیمی پیدا کرده بود که جلدش با یه پارچه مخمل سیاه پوشیده شده بود.
“سارا، این چیه؟” سهیل کتاب رو به خواهرش نشون داد.
سارا که داشت نقاشی میکشید، سرش رو بلند کرد و گفت: “نمیدونم، انگار خیلی قدیمیه.”
سهیل کتاب رو باز کرد. صفحاتش با دست خطی عجیب و غریب پر شده بود و یه نقاشی عجیب هم وسطش بود. یه دایره که توش پر از علامتهای نامفهوم بود. یه حسی بهش میگفت که نباید این کتاب رو دست کم بگیره. یه حسی که مثل خوره افتاده بود به جونش.
همین که سهیل داشت بیشتر به نقاشی نگاه میکرد، یه دفعه باد شدیدی از پنجره باز شد و کاغذهای کتاب رو به هوا برد. در اتاق کهنه و زنگ زده، با صدایی گوش خراش باز شد. سارا از ترس جیغ کشید و نقاشیاش روی زمین افتاد.
“سهیل! در رو ببند!” سارا با صدایی لرزان گفت.
سهیل با عجله رفت سمت در، ولی قبل از اینکه دستش به دستگیره برسه، در به آرومی بسته شد. یه لحظه سکوت مطلق تو اتاق حکمفرما شد. بعد، صدای آرومی به گوش رسید، یه زمزمه که انگار از جایی دور میومد. سهیل و سارا به همدیگه نگاه کردن، میدونستن که این صدا عادی نیست. صدا بیشتر و بیشتر شد و انگار داشت کلمات رو واضحتر میکرد. کلماتی که میگفتن: “به دنیای ارواح خوش آمدید…”
ناگهان، نور اتاق کم شد و سایهها شروع به رقصیدن کردند. نقاشی روی زمین، درست مثل یه پورتال، شروع به درخشیدن کرد. یه نیروی عجیب سهیل و سارا رو به سمت نقاشی کشوند و اونها رو به داخل دنیایی تاریک و پر از سایه فرو برد.
این تازه شروع ماجرا بود…
۱۹:۳۵
شب یلدا بود و مه غلیظی کل جنگل را پوشانده بود. در انتهای جادهی خاکی و خلوت، یک خانهی قدیمی و مخوف به نام "خانهی جنهای تاریک" قرار داشت. مردم میگفتند که هر کس شبانه به آن خانه نزدیک شود، دیگر هرگز باز نخواهد گشت.
یک شب، پسری به نام محمد تصمیم گرفت که با دوستانش، علی و مهدی، به این خانه بروند و راز آن را کشف کنند. آنها با چراغ قوهها و دلهای پر از ترس به سمت خانه رفتند. درب چوبی و زنگزده با صدای وحشتناکی باز شد و دوستان وارد خانه شدند.
داخل خانه تاریک و سرد بود و بوی کهنگی و مرطوبی همه جا را پر کرده بود. صدای زوزهی باد از پنجرههای شکسته به گوش میرسید و سایههای ترسناکی روی دیوارها دیده میشد. دوستان به آرامی قدم میزدند و هر لحظه منتظر بودند که چیزی از تاریکی بیرون بیاید.
ناگهان صدای خندهای وحشتناک از طبقه پایین شنیده شد. دوستان با ترس به همدیگر نگاه کردند و تصمیم گرفتند که به سمت صدا بروند. در پایین پلهها، یک درب قدیمی و چوبی بود که به زیرزمین خانه منتهی میشد.
زیرزمین تاریکتر و مرطوبتر از بقیه خانه بود. ناگهان چراغ قوهها خاموش شدند و دوستان در تاریکی مطلق گیر افتادند. صدای پچپچ و خندههای جنهای تاریک در اطرافشان شنیده میشد. چشمان جنها با نور قرمز و شومی در تاریکی میدرخشید.
محمد تلاش کرد تا درب زیرزمین را باز کند، اما قفل شده بود. جنها به آرامی به دوستان نزدیک شدند و صدای خندههای ترسناک بلندتر شد. ناگهان یکی از جنها به علی حمله کرد و او را به زمین انداخت. محمد و مهدی با وحشت سعی کردند تا جنها را دور کنند، اما بیفایده بود.
صبح روز بعد، مردم روستا دوستان را در حالی که در بیرون از خانه خوابیده بودند، پیدا کردند. آنها به یاد نداشتند که چگونه از خانه خارج شدهاند، اما هرگز دوباره به "خانهی جنهای تاریک" نزدیک نشدند._̳-̳_̳-̳_̳-̳_̳-̳_̳-̳_̳-̳_̳-̳_̳-̳_̳-̳_̳-̳_̳-̳_̳-̳_̳-̳_̳-̳_̳_̳-̳_̳-̳_̳-̳_̳_̳-̳_̳-̳اگر این داستان ارسالی اعضا حس ترس رو بهتون القا کرد و حسابی از خوندنش لذت بردید میتونید با ایموجی
از این داستان و نویسنده اش حمایت کنید و نظر خودتون رو داخل بخش دیدگاه بنویسید.
یک شب، پسری به نام محمد تصمیم گرفت که با دوستانش، علی و مهدی، به این خانه بروند و راز آن را کشف کنند. آنها با چراغ قوهها و دلهای پر از ترس به سمت خانه رفتند. درب چوبی و زنگزده با صدای وحشتناکی باز شد و دوستان وارد خانه شدند.
داخل خانه تاریک و سرد بود و بوی کهنگی و مرطوبی همه جا را پر کرده بود. صدای زوزهی باد از پنجرههای شکسته به گوش میرسید و سایههای ترسناکی روی دیوارها دیده میشد. دوستان به آرامی قدم میزدند و هر لحظه منتظر بودند که چیزی از تاریکی بیرون بیاید.
ناگهان صدای خندهای وحشتناک از طبقه پایین شنیده شد. دوستان با ترس به همدیگر نگاه کردند و تصمیم گرفتند که به سمت صدا بروند. در پایین پلهها، یک درب قدیمی و چوبی بود که به زیرزمین خانه منتهی میشد.
زیرزمین تاریکتر و مرطوبتر از بقیه خانه بود. ناگهان چراغ قوهها خاموش شدند و دوستان در تاریکی مطلق گیر افتادند. صدای پچپچ و خندههای جنهای تاریک در اطرافشان شنیده میشد. چشمان جنها با نور قرمز و شومی در تاریکی میدرخشید.
محمد تلاش کرد تا درب زیرزمین را باز کند، اما قفل شده بود. جنها به آرامی به دوستان نزدیک شدند و صدای خندههای ترسناک بلندتر شد. ناگهان یکی از جنها به علی حمله کرد و او را به زمین انداخت. محمد و مهدی با وحشت سعی کردند تا جنها را دور کنند، اما بیفایده بود.
صبح روز بعد، مردم روستا دوستان را در حالی که در بیرون از خانه خوابیده بودند، پیدا کردند. آنها به یاد نداشتند که چگونه از خانه خارج شدهاند، اما هرگز دوباره به "خانهی جنهای تاریک" نزدیک نشدند._̳-̳_̳-̳_̳-̳_̳-̳_̳-̳_̳-̳_̳-̳_̳-̳_̳-̳_̳-̳_̳-̳_̳-̳_̳-̳_̳-̳_̳_̳-̳_̳-̳_̳-̳_̳_̳-̳_̳-̳اگر این داستان ارسالی اعضا حس ترس رو بهتون القا کرد و حسابی از خوندنش لذت بردید میتونید با ایموجی
۱۹:۳۵
*#داستان قسمت اول یه روز دوستم (نازنین)بهم زنگ زد گفت کسی خونمون نیست بیا خونه ما تا با هم درس بخونیم من ک خانواده سختگیری داشتم بزور از مامانم خواستم ک بابام رو راضی کنه یک ساعت گذشت ساعت 4:30 بعد از ظهر بود و بزور مامانم بابام رو راضی کرده بودم .بابام گفت ساعت 8خونه باشم و به داداشم گفتم که من رو برسونه .(خونه نازنین دو خیابون اونور تره )داداشم منو رسوند و رفت منم در زدم نازنین با خنده در رو باز کرد و پرید بقلم دیگه رفتیم تو و یه چند تا تمرین ریاضی حل کردیم و خسته شدیم بعد نازنین گفت بریم فیلم ببینیم منم ک پایه بودمنوبت رسید به انتخاب ژانر ؛نازنین اینا رو پشت سر هم تکرار کرد عاشقانه. ترسناک . خانوادگی . کدوم ؟من که عاشق فیلمای ترسناک بودم ترسناک رو انتخاب کردم دیگه باهم بند و بسات میوه تنقلات خوراکه رو پهن کردیم و نشستیم و فیلم خیلی ترسناک بود وسط های فیلم بود تقریبا ساعت ۸ بود که .ادامه دارد ...
۱۹:۳۶
بازارسال شده از داستان ترسناک🌚/:
ریکشن بخوره مختلف داستان میزارم 🤍
۱۳:۱۲
داستان ترسناک🌚/:
ریکشن بخوره مختلف داستان میزارم 🤍
مختلف بزنید ن یکیشون رو مختلف 

۱۳:۱۲
داستان ترسناک🌚/:
مختلف بزنید ن یکیشون رو مختلف 

تا فردا صبح باید زیادتر بشه تا داستان بزاریم

۱۳:۱۶
MOHAMMAD: #رمان قسمت آخر: نبرد نهایی
تاریکی دوباره به فضا چنگ انداخت، این بار اما نه تنها سایهها، بلکه شکلی هیولایی از آنها به سارا و سهیل حملهور شدند. سایه بلند، با چشمان برافروخته از خشم، دستهایش را در هوا تکان داد و دودهای سیاه مانند مارهای زهرآلود به سمت سارا و سهیل پرتاب شدند.
در دل تاریکی، صدای خندههایش که مثل برادههای آهن از دهانش خارج میشد، همچون ضربات پتکی بر سر سارا فرود میآمد. “تو دیگر از عشق حرف میزنی؟!” صدای سایه بلند، لرزه بر اندام سارا انداخت. “عشق در برابر قدرت تاریکی هیچ است!”
سارا، با دستانی لرزان، نور درونی خود را دوباره فراخواند. چشمانش، همانند دو خورشید در دل شب، به شدت درخشیدند. اما نور او، این بار دیگر نمیتوانست تمام آن سیاهی را که به سرعت در حال بلعیدن هر چیزی بود، از بین ببرد. این تاریکی نه تنها جسم، بلکه روحها را نیز میبلعید.
سهیل در دستان سارا، به شدت میلرزید. چشمانش کاملاً سیاه و بیروح شده بودند و صداهایی نامفهوم از او خارج میشد. “سهیل!” سارا فریاد زد، دستش را محکمتر روی شانهاش فشرد. “تو درون منی، تو هنوز با منی!”
در آن لحظه، ناگهان تصویری از گذشته در ذهن سارا جرقه زد. چهره مادرش، نورانی و آرام، در تاریکی به چشم میخورد. “یاد داشته باش، سارا… تنها در دل تاریکی، نور خود را مییابی. عشق، حتی در دل مرگ هم، زنده است.”
سارا چشمانش را بست، و در آن لحظه، شعلهای از نور آتشین در درونش روشن شد. نور او، با قدرتی فراتر از هر چیزی که پیشتر دیده بود، مانند موجی ساطع شد و کل تاریکی اطرافش را لرزاند.
سایه بلند، با دستهایش به سرعت به سوی سارا حمله کرد، اما اینبار دیگر نمیتوانست نور را بلعید. نور سارا به شکلی عجیب و وحشتناک گسترش یافت، درختان سیاه از جا کنده شدند، زمین شروع به ترکیدن کرد و صدای زوزههای مارهای سیاه بیشتر و بیشتر به گوش میرسید.
“تو، تو چگونه توانستی؟” سایه بلند با صدای لرزانی گفت، به دستانش نگاه کرد که در حال سوختن و تبدیل به خاکستر بودند. “من نمیتوانم… نمیتوانم…”
سارا با چشمانی اشکآلود، اما با ارادهای آهنین، گفت: “تو اشتباه کردی… نور در درون من است و هیچ چیزی نمیتواند آن را خاموش کند.”
و در لحظهای که سایه بلند سعی میکرد آخرین حملهاش را به سوی سارا بفرستد، نور به او حمله کرد و او را در درون خود بلعید. از آنجا که نوری که سارا ایجاد کرده بود، نه تنها از قدرت عشق بلکه از امید و ارادهاش سرچشمه میگرفت، تاریکی هیچ راهی برای بازگشت نداشت.
همهجا پر از نور شد. سایهها، مانند دودهای فراری، به سرعت محو شدند. زمین دوباره رنگ و بوی زندگی را به خود گرفت.
سهیل، همچنان در دستان سارا، به آرامی چشمانش را باز کرد. “سارا…” صدای او نرم و کمجان بود. “ما اینجا هستیم… باز هم کنار همیم.”
سارا، با چشمانی اشکبار و لبخندی پر از آرامش، سهیل را در آغوش کشید. “ما با هم این تاریکی را شکستیم.”
اما، درست همانطور که سایهها محو شدند، صدای وزش باد در فاصلهای دور به گوش رسید. آیا نبرد تمام شده بود؟ یا چیزی دیگر در انتظار آنها بود؟این داستان تمام شد ولی حکایت همچنان باقیست
MOHAMMAD: #رمان*قسمت هشتم: سکوت مرگسکوت. سکوت سنگینی که پس از ناپدید شدن جمجمه بر اتاق حکمفرما شد، سکوت مرگ بود. سکوتی چنان عمیق و هولناک که صدای نفسهایشان در آن به طرز وحشتناکی بلند به گوش میرسید. زک بیحرکت روی زمین افتاده بود، چشمانش همچنان خونی و گشاد، گویا هنوز کابوسهای وحشتناک درونش در حال رقص بودند.آلی با احتیاط به سمت زک رفت. دستش را روی شانهی او گذاشت، اما بدنش سرد و سفت بود، مثل مجسمهای از یخ. ترس عمیقی در وجودش ریشه دوانده بود، ترسی که حتی از وحشت لحظاتی قبل هم عمیقتر بود. این سکوت، این سکوت مطلق، بسیار ترسناکتر از هر وزوز و فریادی بود.پیپ همچنان در گوشهای لرزان بود، سایههایی که پیشتر دنبالش کرده بودند، حالا به شکلهای عجیب و غریب روی دیوارها میرقصیدند. سایههایی که هر لحظه تغییر شکل میدادند و صورتهای وحشتناک و آشنا را به او نشان میدادند. او میدانست که این فقط سایه نیستند، بلکه تجسمی از ترسهای عمیق و پنهانش هستند.ناگهان، صدای ضعیفی به گوش رسید. صدای زک. صدایی که انگار از اعماق چاه تاریکی برمیخاست.زک: “آنها… درون ما هستند…”صدایش خفه و بریده بریده بود. مثل صدایی که از پشت پردهای ضخیم و تاریک عبور میکند.آلی با وحشت به زک نگاه کرد. ترس در چشمانش به وضوح دیده میشد.آلی: “زک! چه میگویی؟”زک با زحمت چشمانش را باز کرد و با اشاره به چشمانش گفت: “نگاه کن…”آلی با تردید به چشمان زک نگاه کرد. در عمق مردمکهای گشادش، چیزی دید که خونش را منجمد کرد. تصویر کوچکی از جمجمه، درخشش سبزی که حالا کمرنگتر شده بود، در اعماق چشمان زک میچرخید. انگار که جمجمه، به درون او فرو رفته بود.پیپ
تاریکی دوباره به فضا چنگ انداخت، این بار اما نه تنها سایهها، بلکه شکلی هیولایی از آنها به سارا و سهیل حملهور شدند. سایه بلند، با چشمان برافروخته از خشم، دستهایش را در هوا تکان داد و دودهای سیاه مانند مارهای زهرآلود به سمت سارا و سهیل پرتاب شدند.
در دل تاریکی، صدای خندههایش که مثل برادههای آهن از دهانش خارج میشد، همچون ضربات پتکی بر سر سارا فرود میآمد. “تو دیگر از عشق حرف میزنی؟!” صدای سایه بلند، لرزه بر اندام سارا انداخت. “عشق در برابر قدرت تاریکی هیچ است!”
سارا، با دستانی لرزان، نور درونی خود را دوباره فراخواند. چشمانش، همانند دو خورشید در دل شب، به شدت درخشیدند. اما نور او، این بار دیگر نمیتوانست تمام آن سیاهی را که به سرعت در حال بلعیدن هر چیزی بود، از بین ببرد. این تاریکی نه تنها جسم، بلکه روحها را نیز میبلعید.
سهیل در دستان سارا، به شدت میلرزید. چشمانش کاملاً سیاه و بیروح شده بودند و صداهایی نامفهوم از او خارج میشد. “سهیل!” سارا فریاد زد، دستش را محکمتر روی شانهاش فشرد. “تو درون منی، تو هنوز با منی!”
در آن لحظه، ناگهان تصویری از گذشته در ذهن سارا جرقه زد. چهره مادرش، نورانی و آرام، در تاریکی به چشم میخورد. “یاد داشته باش، سارا… تنها در دل تاریکی، نور خود را مییابی. عشق، حتی در دل مرگ هم، زنده است.”
سارا چشمانش را بست، و در آن لحظه، شعلهای از نور آتشین در درونش روشن شد. نور او، با قدرتی فراتر از هر چیزی که پیشتر دیده بود، مانند موجی ساطع شد و کل تاریکی اطرافش را لرزاند.
سایه بلند، با دستهایش به سرعت به سوی سارا حمله کرد، اما اینبار دیگر نمیتوانست نور را بلعید. نور سارا به شکلی عجیب و وحشتناک گسترش یافت، درختان سیاه از جا کنده شدند، زمین شروع به ترکیدن کرد و صدای زوزههای مارهای سیاه بیشتر و بیشتر به گوش میرسید.
“تو، تو چگونه توانستی؟” سایه بلند با صدای لرزانی گفت، به دستانش نگاه کرد که در حال سوختن و تبدیل به خاکستر بودند. “من نمیتوانم… نمیتوانم…”
سارا با چشمانی اشکآلود، اما با ارادهای آهنین، گفت: “تو اشتباه کردی… نور در درون من است و هیچ چیزی نمیتواند آن را خاموش کند.”
و در لحظهای که سایه بلند سعی میکرد آخرین حملهاش را به سوی سارا بفرستد، نور به او حمله کرد و او را در درون خود بلعید. از آنجا که نوری که سارا ایجاد کرده بود، نه تنها از قدرت عشق بلکه از امید و ارادهاش سرچشمه میگرفت، تاریکی هیچ راهی برای بازگشت نداشت.
همهجا پر از نور شد. سایهها، مانند دودهای فراری، به سرعت محو شدند. زمین دوباره رنگ و بوی زندگی را به خود گرفت.
سهیل، همچنان در دستان سارا، به آرامی چشمانش را باز کرد. “سارا…” صدای او نرم و کمجان بود. “ما اینجا هستیم… باز هم کنار همیم.”
سارا، با چشمانی اشکبار و لبخندی پر از آرامش، سهیل را در آغوش کشید. “ما با هم این تاریکی را شکستیم.”
اما، درست همانطور که سایهها محو شدند، صدای وزش باد در فاصلهای دور به گوش رسید. آیا نبرد تمام شده بود؟ یا چیزی دیگر در انتظار آنها بود؟این داستان تمام شد ولی حکایت همچنان باقیست
MOHAMMAD: #رمان*قسمت هشتم: سکوت مرگسکوت. سکوت سنگینی که پس از ناپدید شدن جمجمه بر اتاق حکمفرما شد، سکوت مرگ بود. سکوتی چنان عمیق و هولناک که صدای نفسهایشان در آن به طرز وحشتناکی بلند به گوش میرسید. زک بیحرکت روی زمین افتاده بود، چشمانش همچنان خونی و گشاد، گویا هنوز کابوسهای وحشتناک درونش در حال رقص بودند.آلی با احتیاط به سمت زک رفت. دستش را روی شانهی او گذاشت، اما بدنش سرد و سفت بود، مثل مجسمهای از یخ. ترس عمیقی در وجودش ریشه دوانده بود، ترسی که حتی از وحشت لحظاتی قبل هم عمیقتر بود. این سکوت، این سکوت مطلق، بسیار ترسناکتر از هر وزوز و فریادی بود.پیپ همچنان در گوشهای لرزان بود، سایههایی که پیشتر دنبالش کرده بودند، حالا به شکلهای عجیب و غریب روی دیوارها میرقصیدند. سایههایی که هر لحظه تغییر شکل میدادند و صورتهای وحشتناک و آشنا را به او نشان میدادند. او میدانست که این فقط سایه نیستند، بلکه تجسمی از ترسهای عمیق و پنهانش هستند.ناگهان، صدای ضعیفی به گوش رسید. صدای زک. صدایی که انگار از اعماق چاه تاریکی برمیخاست.زک: “آنها… درون ما هستند…”صدایش خفه و بریده بریده بود. مثل صدایی که از پشت پردهای ضخیم و تاریک عبور میکند.آلی با وحشت به زک نگاه کرد. ترس در چشمانش به وضوح دیده میشد.آلی: “زک! چه میگویی؟”زک با زحمت چشمانش را باز کرد و با اشاره به چشمانش گفت: “نگاه کن…”آلی با تردید به چشمان زک نگاه کرد. در عمق مردمکهای گشادش، چیزی دید که خونش را منجمد کرد. تصویر کوچکی از جمجمه، درخشش سبزی که حالا کمرنگتر شده بود، در اعماق چشمان زک میچرخید. انگار که جمجمه، به درون او فرو رفته بود.پیپ
۱۹:۱۴
با فریادی وحشتناک به خود پیچید. او هم در چشمان زک چیزی مشابه را دید. یک تصویر کوچک، درخشان و سبز رنگ، که در اعماق چشمان زک در حال چرخش بود.سپس، اتفاقی افتاد که هر سه نفرشان را به وحشت انداخت. سایههای روی دیوار، به سمتشان حمله کردند. سایههای نامشخص و ترسناک، سایههایی که هرکدام شکل یک کابوس را به خود میگرفتند.و در این میان، صدای زمزمهای در ذهن هر سه نفر طنینانداز میشد: “شما هم به جمع ما ملحق میشوید…”ادامه دارد…*
MOHAMMAD: #رمانقسمت هشتم: سکوت مرگ
سکوت. سکوت سنگینی که پس از ناپدید شدن جمجمه بر اتاق حکمفرما شد، سکوت مرگ بود. سکوتی چنان عمیق و هولناک که صدای نفسهایشان در آن به طرز وحشتناکی بلند به گوش میرسید. زک بیحرکت روی زمین افتاده بود، چشمانش همچنان خونی و گشاد، گویا هنوز کابوسهای وحشتناک درونش در حال رقص بودند.
آلی با احتیاط به سمت زک رفت. دستش را روی شانهی او گذاشت، اما بدنش سرد و سفت بود، مثل مجسمهای از یخ. ترس عمیقی در وجودش ریشه دوانده بود، ترسی که حتی از وحشت لحظاتی قبل هم عمیقتر بود. این سکوت، این سکوت مطلق، بسیار ترسناکتر از هر وزوز و فریادی بود.
پیپ همچنان در گوشهای لرزان بود، سایههایی که پیشتر دنبالش کرده بودند، حالا به شکلهای عجیب و غریب روی دیوارها میرقصیدند. سایههایی که هر لحظه تغییر شکل میدادند و صورتهای وحشتناک و آشنا را به او نشان میدادند. او میدانست.......
ادامه…
MOHAMMAD: #رمان*قسمت نهم: نجواهای درونی
هجوم سایهها، پایانی بر سکوت مرگبار بود. آلی، زک و پیپ، هر کدام به سویی گریختند، اما سایهها، همچون جوهری سیاه در فضا پخش شده و به دنبالشان میآمدند. پیپ، با جیغهای بنفش، دستانش را جلوی صورتش گرفته بود، گویی میتواند با این کار، کابوسهایش را پس بزند. اما سایهها، از لای انگشتانش عبور کرده و بر جانش مینشستند.
آلی، با تمام توانش میدوید، اما سنگینی ترس را در پاهایش حس میکرد. به پشت سر نگاه کرد و دید که زک، بر زمین زانو زده و دستانش را روی سرش گذاشته است. سایهها، او را احاطه کرده و در گوشش نجوا میکنند. نجواهایی که آلی نمیتواند بشنود، اما میتواند تاثیرش را در چهرهی زک ببیند. چهرهای که هر لحظه، بیشتر در هم شکسته و وحشتزده میشود.
صدای زمزمهها، بلندتر و واضحتر در ذهن آلی میپیچید: “تسلیم شو… بگذار ترس، تو را در بر بگیرد…”. آلی، دندانهایش را به هم فشار میدهد و سعی میکند مقاومت کند. او نمیخواهد تسلیم شود. او نمیخواهد بخشی از این کابوس باشد.
ناگهان، نور کورکنندهای از ناکجاآباد بر اتاق تابید. سایهها، برای لحظهای متوقف شدند و سپس، با جیغی گوشخراش، در هم پیچیده و ناپدید شدند. آلی، چشمانش را بسته بود و سعی میکرد از این نور شدید در امان بماند.
وقتی چشمانش را باز کرد، اتاق، دوباره در تاریکی فرو رفته بود. اما این بار، سکوت، با سکوت قبلی فرق داشت. سکوتی سنگینتر، خفهکنندهتر، و پر از حس شوم.
زک، هنوز بر زمین نشسته بود، اما دیگر دستانش را روی سرش نگذاشته بود. سرش را بلند کرد و به آلی نگاه کرد. چشمانش، دیگر خونی نبودند، اما خالی و بیروح بودند.
زک، با صدایی آرام و یکنواخت گفت: “دیگر فایدهای ندارد… ما نمیتوانیم فرار کنیم…”.
آلی، به سمت زک رفت و شانههایش را گرفت. او را تکان داد و سعی کرد به هوش بیاورد.
آلی: “زک! به خودت بیا! چی داری میگی؟ ما باید از اینجا بریم!”.
زک، به آلی خیره شد و لبخند تلخی زد. لبخندی که هیچ شباهتی به لبخندهای همیشگیاش نداشت.
زک: “اینجا… دیگه جای موندن نیست… اما رفتن هم… دیگه فایدهای نداره… چون اونا… الان، توی ذهن ما هستن…”.
ناگهان، زک، دست آلی را گرفت و ناخنهایش را در پوستش فرو کرد. آلی، جیغی کشید و دستش را عقب کشید. روی دستش، جای ناخنهای زک، به شکل یک جمجمه کوچک، سرخ شده بود.
زک، دوباره شروع به زمزمه کرد. زمزمههایی که آلی، حالا میتواند بشنود. زمزمههایی که از اعماق وجودش برمیخیزند و در گوشش میپیچند: “به جمع ما ملحق شو…”.
پیپ، که تا آن لحظه، در گوشهای پنهان شده بود، با دیدن این صحنه، دوباره شروع به لرزیدن کرد. او میدانست که زک، دیگر خودش نیست. او میدانست که سایهها، او را تسخیر کردهاند.
و حالا، زمزمهها، در ذهن هر سه نفرشان، به اوج خود رسیده بودند: “شما هم… به جمع ما… ملحق میشوید…”.ادامه دارد
MOHAMMAD: #رمان*قسمت دهم: پژواک سکوتزمزمهها، ریتمی شوم به خود گرفته بودند. «به جمع ما ملحق شوید…». آلی، با تمام وجود مقاومت میکرد. خاطراتش، تکههایی از زندگی، خانواده، و امید، در ذهنش رژه میرفتند. نمیخواست این خاطرات را به سیاهی سایهها بفروشد.پیپ، با صدایی لرزان، التماس میکرد: «زک، خواهش میکنم… تو نیستی… این تو نیستی…». اما زک، دیگر صدایش را نمیشنید. چشمانش، پنجرههایی به دنیای دیگری بودند. دنیایی که آلی نم
MOHAMMAD: #رمانقسمت هشتم: سکوت مرگ
سکوت. سکوت سنگینی که پس از ناپدید شدن جمجمه بر اتاق حکمفرما شد، سکوت مرگ بود. سکوتی چنان عمیق و هولناک که صدای نفسهایشان در آن به طرز وحشتناکی بلند به گوش میرسید. زک بیحرکت روی زمین افتاده بود، چشمانش همچنان خونی و گشاد، گویا هنوز کابوسهای وحشتناک درونش در حال رقص بودند.
آلی با احتیاط به سمت زک رفت. دستش را روی شانهی او گذاشت، اما بدنش سرد و سفت بود، مثل مجسمهای از یخ. ترس عمیقی در وجودش ریشه دوانده بود، ترسی که حتی از وحشت لحظاتی قبل هم عمیقتر بود. این سکوت، این سکوت مطلق، بسیار ترسناکتر از هر وزوز و فریادی بود.
پیپ همچنان در گوشهای لرزان بود، سایههایی که پیشتر دنبالش کرده بودند، حالا به شکلهای عجیب و غریب روی دیوارها میرقصیدند. سایههایی که هر لحظه تغییر شکل میدادند و صورتهای وحشتناک و آشنا را به او نشان میدادند. او میدانست.......
ادامه…
MOHAMMAD: #رمان*قسمت نهم: نجواهای درونی
هجوم سایهها، پایانی بر سکوت مرگبار بود. آلی، زک و پیپ، هر کدام به سویی گریختند، اما سایهها، همچون جوهری سیاه در فضا پخش شده و به دنبالشان میآمدند. پیپ، با جیغهای بنفش، دستانش را جلوی صورتش گرفته بود، گویی میتواند با این کار، کابوسهایش را پس بزند. اما سایهها، از لای انگشتانش عبور کرده و بر جانش مینشستند.
آلی، با تمام توانش میدوید، اما سنگینی ترس را در پاهایش حس میکرد. به پشت سر نگاه کرد و دید که زک، بر زمین زانو زده و دستانش را روی سرش گذاشته است. سایهها، او را احاطه کرده و در گوشش نجوا میکنند. نجواهایی که آلی نمیتواند بشنود، اما میتواند تاثیرش را در چهرهی زک ببیند. چهرهای که هر لحظه، بیشتر در هم شکسته و وحشتزده میشود.
صدای زمزمهها، بلندتر و واضحتر در ذهن آلی میپیچید: “تسلیم شو… بگذار ترس، تو را در بر بگیرد…”. آلی، دندانهایش را به هم فشار میدهد و سعی میکند مقاومت کند. او نمیخواهد تسلیم شود. او نمیخواهد بخشی از این کابوس باشد.
ناگهان، نور کورکنندهای از ناکجاآباد بر اتاق تابید. سایهها، برای لحظهای متوقف شدند و سپس، با جیغی گوشخراش، در هم پیچیده و ناپدید شدند. آلی، چشمانش را بسته بود و سعی میکرد از این نور شدید در امان بماند.
وقتی چشمانش را باز کرد، اتاق، دوباره در تاریکی فرو رفته بود. اما این بار، سکوت، با سکوت قبلی فرق داشت. سکوتی سنگینتر، خفهکنندهتر، و پر از حس شوم.
زک، هنوز بر زمین نشسته بود، اما دیگر دستانش را روی سرش نگذاشته بود. سرش را بلند کرد و به آلی نگاه کرد. چشمانش، دیگر خونی نبودند، اما خالی و بیروح بودند.
زک، با صدایی آرام و یکنواخت گفت: “دیگر فایدهای ندارد… ما نمیتوانیم فرار کنیم…”.
آلی، به سمت زک رفت و شانههایش را گرفت. او را تکان داد و سعی کرد به هوش بیاورد.
آلی: “زک! به خودت بیا! چی داری میگی؟ ما باید از اینجا بریم!”.
زک، به آلی خیره شد و لبخند تلخی زد. لبخندی که هیچ شباهتی به لبخندهای همیشگیاش نداشت.
زک: “اینجا… دیگه جای موندن نیست… اما رفتن هم… دیگه فایدهای نداره… چون اونا… الان، توی ذهن ما هستن…”.
ناگهان، زک، دست آلی را گرفت و ناخنهایش را در پوستش فرو کرد. آلی، جیغی کشید و دستش را عقب کشید. روی دستش، جای ناخنهای زک، به شکل یک جمجمه کوچک، سرخ شده بود.
زک، دوباره شروع به زمزمه کرد. زمزمههایی که آلی، حالا میتواند بشنود. زمزمههایی که از اعماق وجودش برمیخیزند و در گوشش میپیچند: “به جمع ما ملحق شو…”.
پیپ، که تا آن لحظه، در گوشهای پنهان شده بود، با دیدن این صحنه، دوباره شروع به لرزیدن کرد. او میدانست که زک، دیگر خودش نیست. او میدانست که سایهها، او را تسخیر کردهاند.
و حالا، زمزمهها، در ذهن هر سه نفرشان، به اوج خود رسیده بودند: “شما هم… به جمع ما… ملحق میشوید…”.ادامه دارد
MOHAMMAD: #رمان*قسمت دهم: پژواک سکوتزمزمهها، ریتمی شوم به خود گرفته بودند. «به جمع ما ملحق شوید…». آلی، با تمام وجود مقاومت میکرد. خاطراتش، تکههایی از زندگی، خانواده، و امید، در ذهنش رژه میرفتند. نمیخواست این خاطرات را به سیاهی سایهها بفروشد.پیپ، با صدایی لرزان، التماس میکرد: «زک، خواهش میکنم… تو نیستی… این تو نیستی…». اما زک، دیگر صدایش را نمیشنید. چشمانش، پنجرههایی به دنیای دیگری بودند. دنیایی که آلی نم
۱۹:۱۴
یخواست آن را ببیند.ناگهان، آلی، ایدهای به ذهنش رسید. او نمیدانست کارساز خواهد بود یا نه، اما چارهای نداشت. با صدایی بلند، شروع به خواندن کرد. آهنگی قدیمی، لالایی که مادرش برایش میخواند. آهنگی پر از نور، پر از عشق، پر از زندگی.صدای آلی، در اتاق پیچید. زمزمههای سایهها، برای لحظهای متوقف شدند. زک، سرش را بلند کرد. انگار که صدایی آشنا شنیده باشد.آلی، با تمام وجود میخواند. اشکها، صورتش را خیس کرده بودند. اما صدایش، قوی و مصمم بود. او میخواست زک را برگرداند. میخواست کورسوی امید را زنده نگه دارد.کمکم، زک هم شروع به زمزمه کرد. ابتدا نامفهوم، سپس واضحتر. داشت با آلی همراهی میکرد. لبخندی محو، بر لبانش نقش بست. لبخندی که مدتها بود آلی ندیده بود.اما سایهها، راضی به این آسانیها نبودند. با تمام قوا، به ذهن زک حمله کردند. زمزمهها، دوباره بلند شدند. زک، دستش را روی سرش گذاشت و نالهای از درد سر داد.آلی، به سمت زک رفت و دستش را گرفت. ناخنهای زک، دوباره در پوستش فرو رفتند. اما این بار، آلی، دستش را عقب نکشید. او میخواست با زک بماند. میخواست بهش نشان دهد که تنها نیست.نور کورکنندهای، دوباره در اتاق تابید. اما این بار، منبع نور، مشخص بود. از دستهای آلی میتابید. نوری سفید، خالص، و قدرتمند. نوری که سایهها، نمیتوانستند تحمل کنند.سایهها، با جیغهایی گوشخراش، در هم پیچیده و شروع به محو شدن کردند. زک، چشمانش را باز کرد و به آلی نگاه کرد. چشمانش، دوباره خونی بودند، اما این بار، در آنها، کورسویی از امید دیده میشد.زک، با صدایی ضعیف گفت: «آلی… ممنونم…».ناگهان، نور، ناپدید شد. اتاق، دوباره در تاریکی فرو رفت. اما این بار، سکوت، با سکوتهای قبلی فرق داشت. سکوتی سنگین، اما نه خفهکننده. سکوتی پر از سوال.آلی، به زک کمک کرد تا از زمین بلند شود. پیپ، هنوز میلرزید، اما به سمت آنها آمد. هر سه نفر، به یکدیگر نگاه کردند. نمیدانستند چه اتفاقی افتاده است. نمیدانستند چه چیزی در انتظارشان است.زک، به دست آلی نگاه کرد. علامت جمجمه، هنوز روی پوستش بود. اما حالا، به رنگ خاکستری درآمده بود. انگار که در حال محو شدن بود.آلی، به زک نگاه کرد. میدانست که سایهها، هنوز در ذهن او هستند. میدانست که این مبارزه، تمام نشده است.ناگهان، صدایی در ذهن آلی پیچید. صدایی آشنا، اما متفاوت. صدایی که قبلاً هرگز نشنیده بود.«شما… انتخاب شدهاید…».و تاریکی، همه جا را فرا گرفت.پایان فصل اول.*
۱۹:۱۴
بازارسال شده از داستان ترسناک🌚/:
ریکشن بخوره مختلف داستان میزارم 🤍
۱۰:۰۴