عکس پروفایل روح هنـریر

روح هنـری

۹۴۷عضو
چشماتو ببند کنارتم هنوز

۱۸:۵۷

چشماتو ببند!

۱۸:۵۷

باز شعرمو بخون!

۱۸:۵۷

thumnail
نرو دیره گلم داره میشه غروب

۱۰:۲۲

نرو سرده هوا

۱۰:۲۲

thumnail
نرو مقصد دور؞

۱۰:۲۳

نرو من میمیرم برا دوتا چشات

۱۰:۲۳

_ندی چشاتو به هر آدمی نشون

۱۰:۲۴

بریم برای رمان گردنبند نفرین شده پارت 2

۱۰:۳۰

#رمان_گردنبند_نفرین_شده undefinedپارت دومآنجلینا همیشه خودش را قسمتی از جنگل تصور می‌کرد. او در جنگل به دنیا آمده بود و با خرگوش‌ها و قورباغه ها بزرگ شده بود. می‌توانست مثل یک خرگوش از روی تنه‌ی درخت جست‌ بزند و مثل یک ماهی در رودخانه شنا کند و گاهی اگر لازم می‌شد مثل یک آفتاب پرست بین چند دسته درخت یا چند عدد سنگ قایم شود و طوری ساکت و بی‌حرکت بماند که مانند جزئی از همان درخت‌ها بشود. جنگل همه‌چیز او بود هم زیبا و مهربان بود هم خشن و وحشتناک. جنگل می‌توانست در دلش نوزادی پرورش دهد و پدر آنجلینا را بی‌رحمانه در سایه‌هایش پنهان کند. یویین دست‌کشید روی برگی که لای موهایش گیر‌کرده بود و آن را بیرون کشید و گفت:- موندم این دختره، سوئی، کجا رفته؟آنجلینا شانه بالا انداخت و گفت:- شاید رفته دنبال جسد روکو بگرده؛ دیشب شنیدم که مامان با خودش صحبت می‌کرد، گفت با اینکه درشکه زیاد برخورد محکمی نداشته و حتی آتیش سوزی هم نشده هیچ جسدی پیدا نشده.یویین ایستاد و به آنجلینا نگاه کرد به کسی که به جز رنگ چشم‌هایش تفاوتی با‌او نداشت؛ چشم‌های آنجلینا به مادرشان رفته بود آبی و درخشان و جواهر مانند اما یویین چشم‌های کهرباییِ بابا را به ارث برده بود، با چشم‌هایش که می‌درخشید به آنجلینا نگاه کرد و گفت:- یعنی چی؟ مگه ممکنه هیچ جسدی نباشه؟آنجلینا شانه بالا انداخت و به یویین یادآوری کرد:- مگه جسد بابا رو پیدا کردیم؟چشمانش سوخت و طرف دیگری را نگاه کرد بعد از ناپدید شدن یهویی او درست یک هفته قبل از تولدشان این فکر که کسی آثار و نشانه‌ای از او پیدا نکرده تا ماه ها آن‌ها را امیدوار به بازگشتش می‌کرد خانه در سکوت عجیبی فرو رفته بود و صدای باد که در و پنجره‌ها را تکان می‌داد بیشتر از همیشه به گوش می‌رسید آتش زود به زود خاموش می‌شد و کسی برای آوردن هیزم بیرون نمی‌رفت و آشپزی نمی‌کرد هرسه به نحوه خودشان انتظار می‌کشیدند و انتظار می‌کشیدند. کاری که از درون آنها را خرد می‌کرد بالاخره یک روز مادر تصمیم گرفت به این عذاب طولانی پایان بدهد. لباس مشکی پوشید و به آنها گفت اگر پدر زنده بود و شرایطش را داشت تابحال بر‌می‌گشت مادر تصمیم گرفته بود حقیقتی که هیچ‌کس نمی‌خواست اولین نفری باشد که باورش می‌کند را باور کند بعد از آن روز خودش ماه‌ها توی تختش در اتاقِ سردشان می‌نشست و به هوایِ خالیِ روبه‌رویش خیره نگاه می‌کرد و نه چیزی می‌خورد و نه لحظه‌ای می‌خوابید و منتظر بود تا بابا با لبخند همیشگی از در داخل بیاید و مامان را به‌خاطر گریه کردنش سرزنش کند. آنجلینا سرش را تکان داد تا از فکر و خیال بیرون بیاید بعد به روبه‌رویش نگاه‌کرد.بالاخره خسته و نفس‌نفس زنان به محدوده‌ای رسیدند که اطرافشان را بوته‌های تمشک در‌هم پیچیده پر کرده بود. زنبور‌ها بالای بوته‌ها گشت می‌زدند تا از شیره تمشک تغذیه کنند و مورچه‌ها از تمشک‌های رسیده‌ای که روی زمین افتاده بودند تغذیه می‌کردند و بوی شیرینی در هوا پیچیده بود. آنجلینا به درخت کهنسالی با تنه‌ی پوست‌پوست شده در همان نزدیکی تکیه داد تا خستگی در کند. یویین هم کنارش نشست و یک بطری آب به دستش داد؛ آنجلینا بطری را گرفت و چند جرعه آب نوشید. صدای جیر‌جیرک ها و قدم های آهسته‌ی روباهی در آن نزدیکی به گوش می‌رسید. خورشید سرش را از پشت کوه بیرون آورده و نورش را از بین درخت‌ها عبور می‌داد و به زمین می‌رساند و گرد و غبار معلق در هوا را نشان می‌داد. آنجلینا دهانش را پاک کرد و بلند شد و گفت:- بلند‌شو یویین باید تا می‌تونیم قبل از ناهار بچینیم، دیرمون می‌شه. آنجلینا سبدها را براشت و یکی را به یویین داد و به سمت بوته‌های تمشک رفت از نوک برگ‌های بوته شبنم می‌چکید و تمشک های سرخ و ارغوانی زیر نور خورشید می‌درخشیدند... @thecottagelaum

۱۰:۳۱

Default Gift Icon

پاکت هدیه

عکس پروفایل روح هنـریر

روح هنـری

یکم دیگه میریم برای پارت سوم گرلاundefinedundefined
#رمان_گردنبند_نفرین_شده undefinedپارت سومآنجلینا دستش را دراز کرد و از بوته‌ی بغلی شروع به چیدن کرد؛ کار بی‌نهایت خسته کننده و چندش آوری بود تمشک‌هایی که زیادی رسیده بودند به نوک انگشتشان می‌چسبیدند و باید مواظب می‌بودند تمشکی روی لباسشان نیفتد چون شستنش غیرممکن بود. هر از گاهی هم حشرات و حلزون هایی که بین بوته خانه کرده بودند با هجوم آنها بی‌خواب می‌شدند و ناخودآگاه روی دستشان می‌افتادند که آنجلینا از این بیشتر از تمشک‌های لِه شده متنفر بود. خارهای بوته هم دستش را خراش می‌دادند و باعث می‌شدند علاوه بر آب تمشک خون هم روی دستش جاری شود و به رنگ های زینت بخش آن بیفزاید؛ هنوز نصف سبد را هم پر نکرده بود که درخششی طلایی رنگ از لای بوته توجهش را جلب کرد؛ وز وز پشه ها و گرمای پاییز کلافه‌اش کرده بود فکر کرد به تکه شیشه ای نگاه می‌کند که نور خورشید را بازتاب کرده اما درخشش طلایی رنگ آن خالص‌تر بود مثل انعکاس‌خورشید روی سطح آب دریاچه‌ی توی جنگل بود. آنجلینا دست دراز کرد و شیٔ طلایی رنگ را برداشت و فهمید به گردنبندی نگاه می‌کند که از طلا ساخته شده؛ زنجیر طلایی رنگِ گردنبند می‌درخشید و از انتهایش یاقوت سرخی آویزان بود که هرچه به سمت انتها و عمق آن پیش می‌رفت رنگ سرخ آن سرخ‌تر و تیره تر می‌شد تا جایی که دقیقا در وسط گردنبند نقطه جگری رنگی دیده می‌شد. گردنبند در دستش احساس سنگینیِ خاصی داشت و در اطراف آن نقطه سایه‌های مبهمی دیده می‌شد که به نظر می‌آمد فقط خطای دید باشد. آنجلینا سبد تمشک ها را کناری انداخت و دست‌هایش را با لبه دستمال گردنش پاک کرد بعد گردنبند را توی نور گرفت و نگاهش کرد؛ حتی در نور خورشید هم آن نقطه تیره و تار دیده می‌شد نمی‌شد فهمید چطور بدون هیچ گونه آسیب بدنی به یاقوت آن قسمت تیره تر شده، هرچه که بود آنجلینا سر در نمی‌آورد.یویین که تازه گردنبند را در دست آنجلینا دیده بود گفت:- این چیه؟ از کجا آوردیش؟آنجلینا زنجیر گردنبند را دوباره لمس کرد و احساس کرد فلز زیر فشار دستش خم می‌شود؛ به یویین نگاه کرد و گفت:- گردنبنده توی بوته بود، نمی‌دونم این‌جا چی‌کار می‌کنه.یویین گفت:- لابد یکی اومده پیاده روی و این از گردنش افتاده، بزارش سر جاش ممکنه برگرده و برش داره.آنجلینا دوباره به گردنبند نگاه کرد می‌دانست کار درست این است که گردنبند را همان جا بگذارد اما حسی بهش می‌گفت این‌کار را نکند.همان طور که آنجلینا با خودش در کشمکش بود که گردنبند را آنجا رها کند یا نه صدای قدم هایی از دور شنیده شد و ناگهان از جایی- آنجلینا نمی‌دانست از کجا- اما از جایی بین بوته‌ها یک زن بیرون پرید.انگار زن مایل‌ها دویده بود صورتش قرمز شده بود و عرق از سر و رویش می‌چکید و تند‌تند نفس‌نفس می‌زد سعی گرد حرفی بزند و یکی در میان گفت:- اوه... آخه... وایستا... هوف، هوف... یه دقه... وایستا!آنجلینا که از حضور ناگهانی زن متعجب شده بود انگار خشکش زده بود همان‌جا ایستاده بود و گردنبند را محکم در مشتش نگه داشته بود اخم هایش را در هم کشید و گفت:- من که همین‌جام‌؛ جایی نمی‌رم.زن با همان لباس‌های اتو کشیده‌اش ولو شد کف جنگل، نفسش بالا نمی‌آمد و دست هایش را روی گلویش نگه داشته بود با زحمت گفت:- خو... خوبه.پولیور کش‌بافت پوشیده بود و شلوار جینی که سر زانوانش نخ‌نما شده بود موهای بلند و موج دار طلایی اش که مثل همان زنجیر گردنبند می‌درخشیدند را دم اسبی بسته بود و چشم‌هایش رنگ آبیِ خاصی داشت، آبیِ تیره که مثل امواج خروشان آب بودند. زن که گویی تسلیم شده بود لب‌های خشکش را باز‌کرد و گفت:- آ... آب!آنجلینا به سرعت به سمت کیفش رفت و بطری آبش را درآورد و به دست زن داد زن بطری را گرفت و جوری آب‌خورد انگار سال‌ها بود که بدون آب مانده بود قطران آب از روی چانه‌اش سرازیر شدند و پایین چکیدند...@thecottagelaum

۱۶:۰۶

Default Gift Icon

پاکت هدیه

عکس پروفایل روح هنـریر

روح هنـری

یکم دیگه میریم پارت چهار
#رمان_گردنبند_نفرین_شده undefinedپارت چهارمبعد بطری را گوشه‌ای گذاشت و بلند شد و ایستاد، خاک شلوارش را تکاند و دستش را به سمت آنجلینا دراز کرد و گفت:-بده‌ش به من عزیزم، اون گردنبند منه.آنجلینا تکان نخورد مغزش می‌گفت گردنبند را به زن بدهد و قلبش می‌گفت این کار را نکند. گیج و حیران مانده بود و نمی‌دانست چه کار کند تا اینکه نگاهش به چشمان زن افتاد؛ چشم‌های زن براق و آبی بودند و انگار سعی در متقاعد کردنش داشتند اما برقی سرخ رنگ در عمق چشم‌هایش دیده می‌شد؛ برقی مثل همان نقطه‌ی تیره‌ی وسط گردنبند.آنجلینا زنجیر گردنبند را محکم در مشتش گرفت و گفت:- نه.یویین که متعجب شده بود گفت:- یعنی چی؟ بده بهش...آنجلینا سلقمه‌ای به یویین زد و اورا ساکت کرد بعد چرخید و روبه‌روی زن ایستاد. زن که ماتش برده بود خودش را جمع و جور کرد و دستی به پیشانی‌اش کشید بعد با صدایی که لرزشش به خوبی مشخص بود شمرده‌شمرده گفت:- گمش کرده‌م... گمش کرده بودم؛ مرسی که پیداش کردی ولی وقتی صاحب یه وسیله‌ی گم‌شده رو پیدا می‌کنی باید اون وسیله رو برگردونی.صدایش انتهای هر کلمه بالاتر می‌رفت. لرزش دست‌هایش اضطرابش را لو می‌داد و چشمانش با عجز و التماس سعی در راضی کردنش داشتند. آنجلینا گردنبند را در جیب پشتی شلوار جینش گذاشت و طوری قرار گرفت که دقیقا بین یویین و سبد تمشک ها قرار بگیرد، محض احتیاط. بعد سر برگرداند و رو به زن ایستاد و گفت:- از کجا معلوم مال توئه؟زن کُپ کرد. انگار انتظار هر چیزی داشت جز چیزی که آنجلینا پرسیده بود. آهِ عمیق و لرزانی کشید و گفت:- اون گردنبند ارثیه‌ی پدرِ پدربزرگمه. یه گنجه که نسل به نسل بین خونوادمون می‌چرخه، حالام مشاهده می‌کنی که به من رسیده. تازه، اگر اون برای من نبود از کجا می‌دونستم کِی و کجا باشم؟آنجلینا اخم‌هایش را درهم کشید و گفت:از کجا معلوم صاحب بیچاره‌ش رو به یه درخت نیستی و زجر کُشِش نکردی تا جاشو بهت بگه؟ اگه مال توئه چرا گمش کردی؟ اینم عجیبه که وقتی گمش کردی دقیقا می‌دونستی کجاست.یویین و زن هردو متعجب به آنجلینا نگاه می‌کردند. یویین تک خنده‌ای کرد و گفت:- عَجَبَم تخیلاتت قویه!آنجلینا سلقمه‌ای به یویین زد و اورا ساکت کرد. آنجلینا برگشت سمت زن و توانست برقی در چشم‌هایش ببیند که شرارت درونش را نشان می‌داد. آنجلینا لرزید و یک قطره عرق از گردنش چکید؛ زن سرش را تکان داد. موهای خوش حالتش باز شدند و روی شانه‌هایش ریختند. یک قدم جلوتر آمد و گفت:- بده‌ش به من، بار آخرمه که می‌گم.آنجلینا با سرسختی سر جایش ایستاد از آنجایی که فکر این گوشه‌ از ماجرا را هم کرده بود زیرچشمی به یویین خیره شد، یک لحظه مکث یویین کافی بود تا گیرِ آن زن بیفتند.آنجلینا با نوک چکمه‌اش محکم به سبد تمشک‌ها ضربه زد. تمشک‌های سرخ و کبود روی چمن‌ها پخش شدند و هر کدام به سمتی غلتیدند. آنجلینا با تمام سرعت برگشت؛ تمشک ها حواس زن را لحظه‌ای پرت می‌کردند و او و یویین تنها همان یک لحظه فرصت فرار داشتند؛ آنجلینا انگشت‌هایش را دور انگشت‌های یویین حلقه کرد و اورا پشت سر خود کشید و در جهت مخالف شروع به دویدن کرد.یویین تلو‌تلو خورد و در اثر کشیده شدن پشت آنجلینا تعادلش را از دست داد اما زود خودش را جمع و جور کرد و پشت آنجلینا دوید. خواست حرفی بزند اما پشیمان شد؛ اگر حرفی می‌زد هم آنجلینا جواب نمی‌داد؛ یویین دیگر به این خلق و خوی آنجلینا عادت کرده بود که فی‌البداهه تمام کارهایش را انجام می‌داد و حتی لحظه‌ای به عواقب کارهایش فکر نمی‌کرد، البته برایش اهمیتی هم نداشت...
@thecottagelaum(پ.ن: سلام به همگی خواستم یه نکته‌ای بگم که بهتره شمام به این خلق و خوی آنجلینا عادت کنید چون بارها به حق بچم یویین اجحاف میشه البته بیچاره تقصیری هم نداره چون نویسنده‌ش منم و شمام هرچقدر خواستین میتونین فحش بارونم کنیدundefined
هیقundefined منم ناراحتم البته
تا پارت های بعدیundefined)

۸:۱۶

Default Gift Icon

پاکت هدیه

عکس پروفایل روح هنـریر

روح هنـری

یکم دیگه میریم برای پارت ۵
بازارسال شده از ` 𝕹𝗈d̠α^᪲🎧
thumnail
ادیت تینا لایک کن ببره

۹:۵۹

Default Gift Icon

پاکت هدیه

عکس پروفایل روح هنـریر

روح هنـری

لایک کنید فیلموundefined
روح هنـری
undefined ادیت تینا لایک کن ببره
لایکش بره ۱٠ پاکت ۵ نفره میزارم

۱۰:۰۰

Default Gift Icon

پاکت هدیه

عکس پروفایل روح هنـریر

روح هنـری

لایکش کنید