۱۷:۲۷
۱۷:۴۲
داستان کودک خلبان
احمد حسن زاده روایت میکند:
پسر بچه، در همه درسها نمرات عالی گرفت. حالا همه شرایطش برای ورود به مدرسه تیزهوشان آماده بود. لباسهایی کهنه بهتن داشت و کفشی که زهوارش در رفته بود. اما لبخندی با شکوه بر لب داشت.
ـ مدیر مدرسه از او پرسید: شغل پدرت چیست پسرم؟
ـ پدرم مرده.
ـ واقعا متاسفم، پس حتما با مادرت زندگی میکنی؟
ـ نخیر، او هم مرده. تنها زندگی میکنم.
مدیر لحظهای به قد و قواره کوچک و نحیف پسر خیره شد. بغضی به آرامی داشت در گلویش شکل میگرفت.
ـ کجا زندگی میکنی پسرم؟
ـ توی خیابان، زیر یک پل.
ـ پس چطور، چطور توانستی در درسها نمره بیاوری، چطور کتابها را خواندی؟
پسر از پنجره به حیاط اشاره کرد. پیرمردی عصا به دست، روی سکوی سیمانی نشسته بود و لبخندی مهربان به لب داشت. او یک معلم بازنشسته بود.
روزی که بازنشسته میشد، تصمیم گرفته بود تمام دانش و تجربهاش را وقف بچههای بیخانمان کند تا سواد یاد بگیرند و از نعمت دانش بیبهره نمانند. او حالا چندین فرزند خوانده داشت که مهندس یا پزشک بودند و هر از گاهی به او سر میزدند.
مدیر پرسید: میخواهی چهکاره بشوی؟
پسر با قدرت گفت: میخواهم خلبان بشوم.
مدیر دوباره به جسم نحیف و لاغرش نگاه کرد. با خودش گفت هوش بالایی دارد، اما جسمش برای خلبانی ضعیف است، باید از حالا فکری به حالش کرد. مرد خیری را میشناخت.
او مدرسهای شبانهروزی داشت که وقف کودکان بیسرپرست بود. از پسر خواست که بنشیند. بعد همینطور که به پیرمرد درون حیاط نگاه میکرد، گوشی تلفن را برداشت تا به مدرسه شبانهروزی زنگ بزند.
احمد حسن زاده روایت میکند:
پسر بچه، در همه درسها نمرات عالی گرفت. حالا همه شرایطش برای ورود به مدرسه تیزهوشان آماده بود. لباسهایی کهنه بهتن داشت و کفشی که زهوارش در رفته بود. اما لبخندی با شکوه بر لب داشت.
ـ مدیر مدرسه از او پرسید: شغل پدرت چیست پسرم؟
ـ پدرم مرده.
ـ واقعا متاسفم، پس حتما با مادرت زندگی میکنی؟
ـ نخیر، او هم مرده. تنها زندگی میکنم.
مدیر لحظهای به قد و قواره کوچک و نحیف پسر خیره شد. بغضی به آرامی داشت در گلویش شکل میگرفت.
ـ کجا زندگی میکنی پسرم؟
ـ توی خیابان، زیر یک پل.
ـ پس چطور، چطور توانستی در درسها نمره بیاوری، چطور کتابها را خواندی؟
پسر از پنجره به حیاط اشاره کرد. پیرمردی عصا به دست، روی سکوی سیمانی نشسته بود و لبخندی مهربان به لب داشت. او یک معلم بازنشسته بود.
روزی که بازنشسته میشد، تصمیم گرفته بود تمام دانش و تجربهاش را وقف بچههای بیخانمان کند تا سواد یاد بگیرند و از نعمت دانش بیبهره نمانند. او حالا چندین فرزند خوانده داشت که مهندس یا پزشک بودند و هر از گاهی به او سر میزدند.
مدیر پرسید: میخواهی چهکاره بشوی؟
پسر با قدرت گفت: میخواهم خلبان بشوم.
مدیر دوباره به جسم نحیف و لاغرش نگاه کرد. با خودش گفت هوش بالایی دارد، اما جسمش برای خلبانی ضعیف است، باید از حالا فکری به حالش کرد. مرد خیری را میشناخت.
او مدرسهای شبانهروزی داشت که وقف کودکان بیسرپرست بود. از پسر خواست که بنشیند. بعد همینطور که به پیرمرد درون حیاط نگاه میکرد، گوشی تلفن را برداشت تا به مدرسه شبانهروزی زنگ بزند.
۱۷:۴۶
داستان درخت پیر
احمد حسن زاده روایت میکند که:
مهندس اندکی به ساعتش خیره شد و بعد به مردمی نگاه کرد که با بیل و کلنگ از سمت روستا به سویش میآمدند. درختی پیر و تنومند در میانه راه بود. عمر درخت به اندازه کوههایی بود که در میان آنها بزرگ شده بود. پرندههای بیشماری روی درخت جیکجیک میکردند. مهندس نگاهی به کارگرانش کرد و ماشینآلاتی که برای راهسازی پشت سرشان قطار شده بود. درخت سر راه جاده قرار گرفته بود و باید از بیخ و بن قطع میشد.مردم رسیدند. کدخدای آبادی پیش آمد و به مهندس سلام کرد.
ـ مهندس پرسید: برای چه به اینجا آمدهاید؟
ـ کدخدا گفت: آمدهایم سهم آب درخت را بدهیم.
ـ سهم آب این درخت؟
ـ بله، ما سه ساعت از آب قنات ده را در ماه برای این درخت وقف کردهایم. آمدهایم برای این درخت پیر جوی آبی از اینجا تا قنات بکشیم.
مهندس دیگر چیزی نگفت. سمت درخت رفت و دستی به پوست قطور آن کشید. حس خوبی در وجودش جوانه زد و برای لحظهای به یاد مادرش افتاد. با خودش گفت: «چند وقت است مادرم را ندیدهام؟»
بعد برگشت، به کارگرها نگاهی انداخت و گفت: «مسیر را اشتباهی آمدهایم. ادامه جاده از پشت آن تپه است.» و به تپهای در دوردست اشاره کرد. به کدخدا گفت: پس بگذارید ما هم چند ساعتی را وقف کشیدن جوی برای این درخت بکنیم.
کدخدا خوشحال شد و صورت مهندس را بوسید. ماشینآلات شروع به کار کردند و کارگران سخت مشغول کار شدند. تا ساعتی دیگر جوی آب به درخت میرسید. مهندس تصمیمش را گرفته بود. میخواست بعد از اتمام کار به شهرش برگردد . ماهها بود که مادرش را ندیده بود.
احمد حسن زاده روایت میکند که:
مهندس اندکی به ساعتش خیره شد و بعد به مردمی نگاه کرد که با بیل و کلنگ از سمت روستا به سویش میآمدند. درختی پیر و تنومند در میانه راه بود. عمر درخت به اندازه کوههایی بود که در میان آنها بزرگ شده بود. پرندههای بیشماری روی درخت جیکجیک میکردند. مهندس نگاهی به کارگرانش کرد و ماشینآلاتی که برای راهسازی پشت سرشان قطار شده بود. درخت سر راه جاده قرار گرفته بود و باید از بیخ و بن قطع میشد.مردم رسیدند. کدخدای آبادی پیش آمد و به مهندس سلام کرد.
ـ مهندس پرسید: برای چه به اینجا آمدهاید؟
ـ کدخدا گفت: آمدهایم سهم آب درخت را بدهیم.
ـ سهم آب این درخت؟
ـ بله، ما سه ساعت از آب قنات ده را در ماه برای این درخت وقف کردهایم. آمدهایم برای این درخت پیر جوی آبی از اینجا تا قنات بکشیم.
مهندس دیگر چیزی نگفت. سمت درخت رفت و دستی به پوست قطور آن کشید. حس خوبی در وجودش جوانه زد و برای لحظهای به یاد مادرش افتاد. با خودش گفت: «چند وقت است مادرم را ندیدهام؟»
بعد برگشت، به کارگرها نگاهی انداخت و گفت: «مسیر را اشتباهی آمدهایم. ادامه جاده از پشت آن تپه است.» و به تپهای در دوردست اشاره کرد. به کدخدا گفت: پس بگذارید ما هم چند ساعتی را وقف کشیدن جوی برای این درخت بکنیم.
کدخدا خوشحال شد و صورت مهندس را بوسید. ماشینآلات شروع به کار کردند و کارگران سخت مشغول کار شدند. تا ساعتی دیگر جوی آب به درخت میرسید. مهندس تصمیمش را گرفته بود. میخواست بعد از اتمام کار به شهرش برگردد . ماهها بود که مادرش را ندیده بود.
۱۷:۵۰
وقف، توقف مال در ایستگاه عمل خیر جهت تقویت روح و تهیه توشه ادامه مسیرآخرت است.
۱۸:۲۸
وقف، جوشش جویبار جوانمردی و سخاوت از چشمه سارنورانی وجلا گرفته جان مؤمنی است که از نور کرامت خداوند جلیل جریان می یابد.
۱۸:۲۹
وقف، احسان ماندگار
۳:۵۶
۷:۵۰
پاکت هدیه
و
وقف
برگزاری کارگاه توجیهی آموزشی امنا بلوک موقوفات اداره کل اوقاف و امور خیریه استان فارس
۱۷:۴۸
۱۷:۴۹
۱۷:۴۹
۱۷:۴۹
حجت الاسلام عبدالحسین مرادی کوپانی به سمت مدیرکل امور امنا و متولیان سازمان اوقاف منصوب شد
طی حکمی از سوی ریاست محترم سازمان اوقاف و امور خیریه، حجت الاسلام عبدالحسین مرادی کوپانی به عنوان مدیرکل امور امنا و متولیان سازمان اوقاف و امور خیریه منصوب شد.
متن کامل این حکم به شرح ذیل است:
جناب حجت الاسلام آقای عبدالحسین مرادی کوپانی
سلام علیکم؛بنا به پیشنهاد مدیرکل محترم تحقیق و حسابرسی سازمان اوقاف و امور خیریه و با توجه به سوابق جنابعالی در امور امنا به عنوان «مدیرکل امور امناء و متولیان» به مدت دو سال منصوب می شوید.رعایت سلسله مراتب اداری و سیاست های ابلاغی سازمان در جهت حفظ موقوفات و ارتقای بهره وری مورد انتظار است.دوام توفیقات جنابعالی را از خداوند متعال خواستارم.
https://oghaf.ir/?news/235305/235344/585739/حجت-الاسلام-عبدالحسین-مرادی-کوپانی-به-سمت-مدیرکل-امور-امنا-و-متولیان-سازمان-اوقاف-منصوب-شد
طی حکمی از سوی ریاست محترم سازمان اوقاف و امور خیریه، حجت الاسلام عبدالحسین مرادی کوپانی به عنوان مدیرکل امور امنا و متولیان سازمان اوقاف و امور خیریه منصوب شد.
متن کامل این حکم به شرح ذیل است:
جناب حجت الاسلام آقای عبدالحسین مرادی کوپانی
سلام علیکم؛بنا به پیشنهاد مدیرکل محترم تحقیق و حسابرسی سازمان اوقاف و امور خیریه و با توجه به سوابق جنابعالی در امور امنا به عنوان «مدیرکل امور امناء و متولیان» به مدت دو سال منصوب می شوید.رعایت سلسله مراتب اداری و سیاست های ابلاغی سازمان در جهت حفظ موقوفات و ارتقای بهره وری مورد انتظار است.دوام توفیقات جنابعالی را از خداوند متعال خواستارم.
https://oghaf.ir/?news/235305/235344/585739/حجت-الاسلام-عبدالحسین-مرادی-کوپانی-به-سمت-مدیرکل-امور-امنا-و-متولیان-سازمان-اوقاف-منصوب-شد
۱۲:۵۳