مسخره کردن لهجه، شکل صورت،
سبک زندگی دیگران و... شوخی نیست ؛
تحقیر و توهینه ! که نشون دهنده
شخصیت و ذات زشتِ توعه .
#آبی
سبک زندگی دیگران و... شوخی نیست ؛
تحقیر و توهینه ! که نشون دهنده
شخصیت و ذات زشتِ توعه .
#آبی
۶:۰۴
هرچقدر شب بلند باشه،اما هنوز دل من چشم انتظار صبحه؛
#آبی
#آبی
۱۵:۱۶
کپی از مطالبی که -آبینوشت هستن بدون ذکر نام نویسنده جایز نیست و شاید در این دنیا پیگرد قانونی نشه
اما در آن دنیا قطعا پیگیرد الهی میشه
🦯
#آبی
اما در آن دنیا قطعا پیگیرد الهی میشه
#آبی
۱۳:۴۱
احساسم چیزیست که فقط برای یک نفر است. مثل شانهای که تارهای یک سر را میشناسد، مسواکی که فقط برای دندانهای یک دهان است یا عطری که تنها بر تن یک آدم معنا پیدا میکند. عجیب است، مگر میشود احساس را میان چند نفر تقسیم کرد؟ عمرِ احساس من وقف یک دل است، نه دستبهدست شدن میان دلهای پراکنده. -آبینوشت.
۱۳:۴۲
استرس انگار مثل مهای غلیظه که آهسته میاد و همهی وجودتو میپیچونه.
نه جار میزنه، نه میکوبه؛ مثل یه سایهی خاموش، کمکم روی دلت مینشینه.
اولش فقط یه تپش کوچیکه، بعد میبینی نفسهات کوتاهتر شدن، انگار کسی وسط راه نفس کشیدنتو گرفته.
فکرهات قفل میشن، ذهنت از هزار تا راه میره ولی به هیچجا نمیرسه.
یه لرزش آروم توی دلت میافته، همون لرزشی که حتی خودت هم نمیدونی از کجا اومده.
استرس بلدِ چطور بیدعوت بشینه روی شونههات، طوری که حس کنی سنگینیِ دنیا روی توئه.
لحظههات رو میجَوونه، آرومتو میقاپه و جاش یه بیقراری عجیب میذاره.
یه جوری میخزه توی رگهات که دیگه نمیفهمی این تپش مال قلبته یا مال همون اضطرابی که همهچیزو گرفته.
استرس مثل سیلابییه که ذرهذره بالا میاد؛ اول فقط نوک پاهاتو خیس میکنه، اما اگه رهاش کنی، تا گلو بالا میاد.
و تو میمونی با خودت، با این حس خفهکننده که انگار حتی خودتم کمکم داری گم میشی…
-آبینوشت
نه جار میزنه، نه میکوبه؛ مثل یه سایهی خاموش، کمکم روی دلت مینشینه.
اولش فقط یه تپش کوچیکه، بعد میبینی نفسهات کوتاهتر شدن، انگار کسی وسط راه نفس کشیدنتو گرفته.
فکرهات قفل میشن، ذهنت از هزار تا راه میره ولی به هیچجا نمیرسه.
یه لرزش آروم توی دلت میافته، همون لرزشی که حتی خودت هم نمیدونی از کجا اومده.
استرس بلدِ چطور بیدعوت بشینه روی شونههات، طوری که حس کنی سنگینیِ دنیا روی توئه.
لحظههات رو میجَوونه، آرومتو میقاپه و جاش یه بیقراری عجیب میذاره.
یه جوری میخزه توی رگهات که دیگه نمیفهمی این تپش مال قلبته یا مال همون اضطرابی که همهچیزو گرفته.
استرس مثل سیلابییه که ذرهذره بالا میاد؛ اول فقط نوک پاهاتو خیس میکنه، اما اگه رهاش کنی، تا گلو بالا میاد.
و تو میمونی با خودت، با این حس خفهکننده که انگار حتی خودتم کمکم داری گم میشی…
-آبینوشت
۱۰:۵۴
«درون من دو دنیا زندگی میکنه:
یکی جدی و مغرور که همیشه سعی میکنه محکم باشه، یکی هم بسیار احساساتی و زودرنج که با کوچکترین چیزها نرم میشه.»
-[آبینوشت](https://ble.ir/vahm_abi/3566414034793420420/1755524510689)
یکی جدی و مغرور که همیشه سعی میکنه محکم باشه، یکی هم بسیار احساساتی و زودرنج که با کوچکترین چیزها نرم میشه.»
-[آبینوشت](https://ble.ir/vahm_abi/3566414034793420420/1755524510689)
۱۸:۴۴
بابا..
میدونم پشت سکوتت، دلگیری و ناراحتی هست، اما بازم برای من تکیهگاه موندی و امید میبخشی بهم.
با همهی سختگیریات، مهربونی و عشق پدرانت بیشتر از هر چیزی دلمو محکم میکنه.
🪻
من دوست دارم، چون فقط پدرم نیستی، تو امنترین مأمن زندگی منی…
-[آبینوشت](https://ble.ir/vahm_abi/3566414034793420420/1755524510689)
میدونم پشت سکوتت، دلگیری و ناراحتی هست، اما بازم برای من تکیهگاه موندی و امید میبخشی بهم.
با همهی سختگیریات، مهربونی و عشق پدرانت بیشتر از هر چیزی دلمو محکم میکنه.
من دوست دارم، چون فقط پدرم نیستی، تو امنترین مأمن زندگی منی…
-[آبینوشت](https://ble.ir/vahm_abi/3566414034793420420/1755524510689)
۹:۵۵
گاهی آدمها طوری وارد زندگیمون میشن که فکر میکنیم برای ما از همهچیز میزنن؛
خیال میکنیم بودنشون بیقید و شرطه.
اما وقتهایی که نیاز داری کنار کسی باشی، یکی بهانهی خانواده میاره، یکی مسافرت، یکی مشغله، و یکی فقط با سکوتش نبودنشو فریاد میزنه.
دایرهی ارتباطی ممکنه بزرگ باشه، اسامی زیادی تو لیست باشه، اما باز توی لحظههایی که باید کسی باشه، فقط خودتی و خودت؛ تنها!
مثل همون وقتایی که میری سراغ گوشیت، دلت میخواد با یکی حرف بزنی، ولی هیچکس نیست یا وقتی میخوای یهجا بری و هیچ همراهی نداری و این چرخه بارها و بارها تکرار میشه.
همیشه میگن "اشتباه میکنی، ما هستیم." اما بودن با گفتن نیست.
بودن یعنی وقتی لازم داری، وقت بذارن. و من حالا میدونم وقت نداشتن یعنی نخواستن. چون آدمها برای چیزی که بخوان، وقت پیدا میکنن.
از پارسال تا امروز، هربار با این حقیقت روبهرو شدم: مشکل نشدن نیست، مشکل نخواستنـه.
میگن خواستن توانستنـه؛ولی من فکر میکنم اگر شرط توانستن، خواستن باشه منطقیتره :)
-آبینوشت
خیال میکنیم بودنشون بیقید و شرطه.
اما وقتهایی که نیاز داری کنار کسی باشی، یکی بهانهی خانواده میاره، یکی مسافرت، یکی مشغله، و یکی فقط با سکوتش نبودنشو فریاد میزنه.
دایرهی ارتباطی ممکنه بزرگ باشه، اسامی زیادی تو لیست باشه، اما باز توی لحظههایی که باید کسی باشه، فقط خودتی و خودت؛ تنها!
مثل همون وقتایی که میری سراغ گوشیت، دلت میخواد با یکی حرف بزنی، ولی هیچکس نیست یا وقتی میخوای یهجا بری و هیچ همراهی نداری و این چرخه بارها و بارها تکرار میشه.
همیشه میگن "اشتباه میکنی، ما هستیم." اما بودن با گفتن نیست.
بودن یعنی وقتی لازم داری، وقت بذارن. و من حالا میدونم وقت نداشتن یعنی نخواستن. چون آدمها برای چیزی که بخوان، وقت پیدا میکنن.
از پارسال تا امروز، هربار با این حقیقت روبهرو شدم: مشکل نشدن نیست، مشکل نخواستنـه.
میگن خواستن توانستنـه؛ولی من فکر میکنم اگر شرط توانستن، خواستن باشه منطقیتره :)
-آبینوشت
۲۰:۲۵
یکی از چیزهایی که خوندم و خیلی برام جالب بود، نگاه یهودیان به مسئله نسل بود.
در تورات (سفر پیدایش ۱۹) آمده که حضرت لوط فقط دختر داشته و نه پسر.
طبق روایت، برای اینکه نسلش قطع نشود، دست به اقدامی نامطلوب میزند. این یعنی در دیدگاه یهود، تداوم نسل فقط زمانی معنا دارد که فرزند پسر وجود داشته باشد!
حتی در بخش دیگری از تورات (تثنیه ۲۵:۵-۶) قانونی وجود دارد که اگر مردی بدون داشتن پسر از دنیا برود، برادرش موظف است با همسر او ازدواج کند تا پسری به دنیا بیاورد و نام آن مرد زنده بماند.
اما در اسلام، ماجرا کمی متفاوت است.
پیامبر اسلام (ص) چند پسر داشتند، اما همهی آنها در کودکی از دنیا رفتند. دشمنان گفتند: «محمد ابتر است!»
و خداوند در سوره کوثر پاسخ داد:
> إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ (۳)
>همانا دشمن تو خود بینسل است.
در جای دیگری از قرآن نیز آمده:
> وَٱللَّهُ يَقْبِضُ وَيَبْسُطُ مَا يَشَآءُ وَعِندَهُٓ أُمُّ ٱلْكِتَابِ
>و خداوند است که هر آنکس را بخواهد، روزی و نسل میدهد؛ و همه چیز نزد اوست.
و نتیجه؟
نسل پیامبر نه از طریق پسر، بلکه از طریق دختر ایشان، حضرت فاطمه زهرا (س) ادامه پیدا کرد.
یعنی اسلام بهروشنی با تفکر پسرمحور یهودی مقابله کرد و نشان داد که دختر هم میتواند محور تداوم نسل و رسالت باشد.
اما قسمت غمانگیز ماجرا اینجاست که همین نگاه یهودی هنوز در برخی جوامع مسلمان دیده میشود
بهویژه در نسلهای قدیمیتر… مادربزرگها و پدربزرگها و برخی اقوام که هنوز میگویند:
«فلانی فقط دختر داره، نسلش قطع شده!»
یعنی داریم همان راهی را میرویم که یهودیان رفتند، در حالی که اسلام چیز دیگری به ما آموخته.
واقعاً جای تأسف دارد…
ما مسلمانیم، اما گاهی طرز فکرمان با آموزههای اسلام همخوانی ندارد.
بیاییم یاد بگیریم که ارزش انسانها به تقوا و انسانیتشان است، نه به جنسیتشان.
پیامبر ما با حضرت زهرا (س) به ما نشان داد که یک دختر میتواند ریشه و تداوم بزرگترین رسالت تاریخ باشد.
پس بیایید این نگاههای پوسیده را کنار بگذاریم!
-آبینوشت
- [x]
- [x] تورات، سفر پیدایش ۱۹
- [x] قرآن کریم
۱۶:۱۳
روزهایی هست که استرس مثل مهی سنگین روی ذهنم مینشینه، بیوقفه، بیرحم.
خستگی از تنم گذشته، رسیده به استخوانهام، به چشمهام، به خوابهایی که دیگه عمیق نیستن.
جسمم باهام راه نمیاد، انگار قهر کرده. دردهاش بیصدا ولی پیوستهان، مثل زمزمهای که شبها نمیذاره بخوابم. روحم، خستهتر از همیشه، دنبال جایی برای تکیه دادن میگرده، جایی که نه قضاوت باشه، نه فشار، فقط کمی آرامش.
آدمهای نزدیکم، اونهایی که روزی پناه بودن، حالا مثل دیوارهایی شدن که فاصله میندازن. نه از روی دشمنی، بلکه از ناتوانی در فهمیدن و یا خودخواهی؛ و من، بیصدا عقب میکشم، نه از روی بیمحبتی، بلکه برای حفظ تکهای از خودم که هنوز زنده مونده.
ذهنم پر از آشوبه، پر از سوالهایی که جواب ندارن، برای آیندهای که مبهمه، برای کشوری که دوستش دارم ولی نمیدونم قراره باهاش چه کنیم، برای عزیزانی که گاهی خودشون هم گم میشن توی این همه سردرگمی.
و وسط این همه شلوغی، قلمم داره آرومآروم از لاکش بیرون میاد؛ مثل پرندهای که بعد از طوفان، با ترس و امید دوباره بال میزنه و میدونم اگه تحویلش نگیرم، دوباره میره، دوباره قهر میکنه، و من میمونم با هزار حرفی که هیچوقت گفته نشدن؛ پس باید باهاش مهربون باشم، باید بنویسم، حتی اگه واژهها خسته باشن، حتی اگه جملهها بلنگن؛ چون شاید همین نوشتن، همون نوری باشه که از دل تاریکی رد میشه.
-آبینوشت
خستگی از تنم گذشته، رسیده به استخوانهام، به چشمهام، به خوابهایی که دیگه عمیق نیستن.
جسمم باهام راه نمیاد، انگار قهر کرده. دردهاش بیصدا ولی پیوستهان، مثل زمزمهای که شبها نمیذاره بخوابم. روحم، خستهتر از همیشه، دنبال جایی برای تکیه دادن میگرده، جایی که نه قضاوت باشه، نه فشار، فقط کمی آرامش.
آدمهای نزدیکم، اونهایی که روزی پناه بودن، حالا مثل دیوارهایی شدن که فاصله میندازن. نه از روی دشمنی، بلکه از ناتوانی در فهمیدن و یا خودخواهی؛ و من، بیصدا عقب میکشم، نه از روی بیمحبتی، بلکه برای حفظ تکهای از خودم که هنوز زنده مونده.
ذهنم پر از آشوبه، پر از سوالهایی که جواب ندارن، برای آیندهای که مبهمه، برای کشوری که دوستش دارم ولی نمیدونم قراره باهاش چه کنیم، برای عزیزانی که گاهی خودشون هم گم میشن توی این همه سردرگمی.
و وسط این همه شلوغی، قلمم داره آرومآروم از لاکش بیرون میاد؛ مثل پرندهای که بعد از طوفان، با ترس و امید دوباره بال میزنه و میدونم اگه تحویلش نگیرم، دوباره میره، دوباره قهر میکنه، و من میمونم با هزار حرفی که هیچوقت گفته نشدن؛ پس باید باهاش مهربون باشم، باید بنویسم، حتی اگه واژهها خسته باشن، حتی اگه جملهها بلنگن؛ چون شاید همین نوشتن، همون نوری باشه که از دل تاریکی رد میشه.
-آبینوشت
۱۷:۴۰
۷:۴۱
‹ وَهـمِآبۍ ›
تصویر
غروب همیشه برایم شبیه یک مکالمهی خاموش است؛ جایی که خورشید بیصدا خداحافظی میکند و آسمان به هزار رنگ اعتراف میکند که هیچ ماندنی، ابدی نیست.
دیروز، بعد از مدتها، دوباره در جایی ایستادم که این حقیقت را از نزدیک لمس کردم.
فهمیدم که فاصله و زمان هرچقدر هم طولانی باشند، نمیتوانند ریشهی آن پیوندهای عمیق را بخشکانند.
گاهی کافی است دوباره در کنار کسی قدم بزنی، سکوت را با او تقسیم کنی و غروب را تماشا کنی تا بفهمی معنای «دوام» همین است:
چیزی که حتی گذر سالها هم از بینش نمیبرد.
خورشید که آرام آرام محو میشد، در دلم این جمله تکرار میشد:
پایانها زیبا هستند، اگر چشم دیدنشان را داشته باشی. شاید خوشبختی همین باشد؛ نه در دستاوردهای بزرگ، بلکه در لحظهای کوتاه، در حضوری ساده و در آسمانی که هر غروب یادآوری میکند هیچ چیز برای همیشه نیست… جز خاطرهای که در دل جا میگذارد.

_آبینوشت
دیروز، بعد از مدتها، دوباره در جایی ایستادم که این حقیقت را از نزدیک لمس کردم.
فهمیدم که فاصله و زمان هرچقدر هم طولانی باشند، نمیتوانند ریشهی آن پیوندهای عمیق را بخشکانند.
گاهی کافی است دوباره در کنار کسی قدم بزنی، سکوت را با او تقسیم کنی و غروب را تماشا کنی تا بفهمی معنای «دوام» همین است:
چیزی که حتی گذر سالها هم از بینش نمیبرد.
خورشید که آرام آرام محو میشد، در دلم این جمله تکرار میشد:
پایانها زیبا هستند، اگر چشم دیدنشان را داشته باشی. شاید خوشبختی همین باشد؛ نه در دستاوردهای بزرگ، بلکه در لحظهای کوتاه، در حضوری ساده و در آسمانی که هر غروب یادآوری میکند هیچ چیز برای همیشه نیست… جز خاطرهای که در دل جا میگذارد.
_آبینوشت
۷:۴۱
امشب شب میلاد کسیست که آمد تا جهان را روشن کند؛
در روزگاری که به نام ننگ، دختران را در خاک پنهان میکردند، محمد (ص) آمد و گفت:
«دختر، هدیهی خداست؛ بهشت زیر پای مادران است.»
او دستهای کوچکی را از زیر خاک جهل بیرون کشید و به آغوش زندگی سپرد.
آمد تا دلهای شکسته را مرهم باشد، تا به زن کرامت ببخشد و به انسان عزّت.
امشب، میلاد پیامبریست که همهی وجودش مهربانی بود و تمام رسالتش عشق.
میلاد رسول رحمت، بر دلهای عاشق مبارک باد

_آبینوشت
در روزگاری که به نام ننگ، دختران را در خاک پنهان میکردند، محمد (ص) آمد و گفت:
«دختر، هدیهی خداست؛ بهشت زیر پای مادران است.»
او دستهای کوچکی را از زیر خاک جهل بیرون کشید و به آغوش زندگی سپرد.
آمد تا دلهای شکسته را مرهم باشد، تا به زن کرامت ببخشد و به انسان عزّت.
امشب، میلاد پیامبریست که همهی وجودش مهربانی بود و تمام رسالتش عشق.
میلاد رسول رحمت، بر دلهای عاشق مبارک باد
_آبینوشت
۱۶:۲۹
حتی فکر دیدنشون، یه لرزهی نامرئی میندازه به ستون فقراتمون.
آدمهایی که حضورشون مثل ورود بیاجازه به اتاقِ ذهنه؛ بدون هیچ در زدن، بدون هیچ احترام به مرزها.
وقتی قرار ملاقات باهاشون نزدیک میشه، اضطراب مثل سایه میچسبه به تنمون؛چون میدونیم قراره با سوالهایی روبهرو بشیم که نه از سر محبتن، نه از سر کنجکاوی سالم؛ بلکه از جنس نفوذن، از جنس قضاوت و از جنس توهین.
آداب معاشرت براشون یه واژهی بیگانهست.
حریم خصوصی؟ انگار تو فرهنگ لغتشون اصلاً تعریف نشده.
و ما، با لبخندهای اجباری، با جملات نصفهنیمه، سعی میکنیم از این میدان مین عبور کنیم اونم با احترام ؛
اما هر بار، یه تکه از اعتماد به نفسمون، یه تکه از آرامشمون، جا میمونه.
این آدمها نمیفهمن که سکوت گاهی نشونهی احترامه، بلکه نپرسیدن بعضی سوالها، نشونهی بلوغ اجتماعیه. نمیفهمن که هر آدمی، یه دنیای خصوصی داره که نباید با کفشهای گِلی، بیملاحظه واردش شد.
و ما، هر بار بعد از دیدار، باید خودمون رو جمعوجور کنیم؛
مثل کسی که از طوفان برگشته، خاک گرفته، خسته، ولی هنوز ایستاده؛ چون بلدیم از دل آزردگی، شعر بسازیم.
بلدیم از زخم، زیبایی خلق کنیم.
ولی لطفا بیاید شعور داشته باشیم✓
-آبینوشت
آدمهایی که حضورشون مثل ورود بیاجازه به اتاقِ ذهنه؛ بدون هیچ در زدن، بدون هیچ احترام به مرزها.
وقتی قرار ملاقات باهاشون نزدیک میشه، اضطراب مثل سایه میچسبه به تنمون؛چون میدونیم قراره با سوالهایی روبهرو بشیم که نه از سر محبتن، نه از سر کنجکاوی سالم؛ بلکه از جنس نفوذن، از جنس قضاوت و از جنس توهین.
آداب معاشرت براشون یه واژهی بیگانهست.
حریم خصوصی؟ انگار تو فرهنگ لغتشون اصلاً تعریف نشده.
و ما، با لبخندهای اجباری، با جملات نصفهنیمه، سعی میکنیم از این میدان مین عبور کنیم اونم با احترام ؛
اما هر بار، یه تکه از اعتماد به نفسمون، یه تکه از آرامشمون، جا میمونه.
این آدمها نمیفهمن که سکوت گاهی نشونهی احترامه، بلکه نپرسیدن بعضی سوالها، نشونهی بلوغ اجتماعیه. نمیفهمن که هر آدمی، یه دنیای خصوصی داره که نباید با کفشهای گِلی، بیملاحظه واردش شد.
و ما، هر بار بعد از دیدار، باید خودمون رو جمعوجور کنیم؛
مثل کسی که از طوفان برگشته، خاک گرفته، خسته، ولی هنوز ایستاده؛ چون بلدیم از دل آزردگی، شعر بسازیم.
بلدیم از زخم، زیبایی خلق کنیم.
ولی لطفا بیاید شعور داشته باشیم✓
-آبینوشت
۸:۵۹
امروز اول مهره 
دوازده سال همهچیزم با مدرسه شروع میشد؛ زنگ اول، حیاط شلوغ، بوی کتاب نو...
اما امسال برای اولین بار، هیچکدومش نیست.
انگار یه تیکه از بچگیم جا مونده پشت نیمکتها، بین خندههای زنگ تفریح و استرس امتحانا.
دلم تنگ شده برای همون شلوغیا، برای همون شروعهای ساده و شیرین..

-آبینوشت
دوازده سال همهچیزم با مدرسه شروع میشد؛ زنگ اول، حیاط شلوغ، بوی کتاب نو...
اما امسال برای اولین بار، هیچکدومش نیست.
انگار یه تیکه از بچگیم جا مونده پشت نیمکتها، بین خندههای زنگ تفریح و استرس امتحانا.
دلم تنگ شده برای همون شلوغیا، برای همون شروعهای ساده و شیرین..
-آبینوشت
۴:۵۷
حجابم!
میراث مادریست که با سکوتش تاریخ را لرزاند.
من حجاب را انتخاب کردهام؛
نه از اجبار، نه از ترس، بلکه از باور، از عشق، از انتخاب.
در سرزمینی زندگی میکنم که قانونش حجاب است،
و من، بهعنوان دختری قانونمدار، نه تنها پایبندم، بلکه به آن افتخار میکنم.
اما همین انتخاب، بهانهی تحقیر شده است.
به من میخندند،
طعنه میزنند،
و در نگاهها و سکوتهای سنگین، توهین را حس میکنم.
این راحتی قانونمداری را از من گرفتهاند.
این توهین فقط به من نیست؛
توهین به جایگاه حجاب است،
به آزادی انتخاب،
به زنانی که با وقار و ایمان، با اراده ایستادهاند.
زنان و دخترانی که حجابشان را نه فقط از قانون،
که از عشق به حضرت مادر به ارث بردهاند.
اگر آزادی هست، برای من هم باید باشد.
اگر احترام هست، سهم من هم باید باشد.
من با حجابم آرام و با احترام ایستادهام،
اما سکوت نخواهم کرد؛
نه برای جدل، که برای بیداری،
نه برای نفرت، که برای عدالت.
من اعتراض دارم، چون حق دارم.
حق دارم که با باورم، با انتخابم، با قانونمداریام محترم شمرده شوم.
این صدای زنانیست که انتخابشان را زندگی کردهاند.
زنانی که نه قربانیاند، نه ابزار؛
زنانی که انساناند،
و انسان، شایستهی احترام است.
-آبینوشت
#بیداری
#آگاهی
اگر باهام هم نظری نشرش بده تا
صدامون به آدمای بیشتری برسه
میراث مادریست که با سکوتش تاریخ را لرزاند.
من حجاب را انتخاب کردهام؛
نه از اجبار، نه از ترس، بلکه از باور، از عشق، از انتخاب.
در سرزمینی زندگی میکنم که قانونش حجاب است،
و من، بهعنوان دختری قانونمدار، نه تنها پایبندم، بلکه به آن افتخار میکنم.
اما همین انتخاب، بهانهی تحقیر شده است.
به من میخندند،
طعنه میزنند،
و در نگاهها و سکوتهای سنگین، توهین را حس میکنم.
این راحتی قانونمداری را از من گرفتهاند.
این توهین فقط به من نیست؛
توهین به جایگاه حجاب است،
به آزادی انتخاب،
به زنانی که با وقار و ایمان، با اراده ایستادهاند.
زنان و دخترانی که حجابشان را نه فقط از قانون،
که از عشق به حضرت مادر به ارث بردهاند.
اگر آزادی هست، برای من هم باید باشد.
اگر احترام هست، سهم من هم باید باشد.
من با حجابم آرام و با احترام ایستادهام،
اما سکوت نخواهم کرد؛
نه برای جدل، که برای بیداری،
نه برای نفرت، که برای عدالت.
من اعتراض دارم، چون حق دارم.
حق دارم که با باورم، با انتخابم، با قانونمداریام محترم شمرده شوم.
این صدای زنانیست که انتخابشان را زندگی کردهاند.
زنانی که نه قربانیاند، نه ابزار؛
زنانی که انساناند،
و انسان، شایستهی احترام است.
-آبینوشت
#بیداری
#آگاهی
اگر باهام هم نظری نشرش بده تا
صدامون به آدمای بیشتری برسه
۱۹:۵۳
شرایط سخت ممنونم ازت که برام پیش اومدی تا از بین اطرافیانم خودی و بیخودی رو تشخیص بدم 🤌

#آبی
#آبی
۲۰:۲۲
گاهی یه چیزی تو دل میجوشه،
اما بعد مدتی میمیره.
نه صدایی، نه تصویری …
فقط میفهمی شوقت دیگه نیست،
انگار چیزی درونت خاموش شده
بیهیچ توضیحی.
-آبینوشت
اما بعد مدتی میمیره.
نه صدایی، نه تصویری …
فقط میفهمی شوقت دیگه نیست،
انگار چیزی درونت خاموش شده
بیهیچ توضیحی.
-آبینوشت
۱۲:۱۰
🤌

۱۲:۱۰
امروز روز دانشجوعه…
و برای اولین بار، منم جزو هموناییام که همیشه از دور نگاهشون میکردم.
هنوز فقط چند ماهه میرم دانشگاه،
ولی همین چند ماه یه کاری با دلم کرده که انگار یه فصل جدید تو زندگیم باز شده.
یه فصل که توش بیشتر میخندم، بیشتر فکر میکنم،
بیشتر خسته میشم،
ولی بیشتر هم امید دارم.
دانشجو بودن برام یعنی همون لحظههایی که با چشمهای خوابآلود میرم سر کلاس،
همون مسیرهایی که روزای اول غریب بود و کمکم شدن جای همیشگیم،
همون حس قشنگی که میگه:
«آره… تو هم داری برای رویاهات میجنگی.»
امروز برای من یعنی یه لبخند کوچیک ته دلم،
که میگه:
منم بالاخره رسیدم به اینجایی که همیشه تو ذهنم تصویرش میکردم.
روز دانشجو مبارک…
به منی که تازه اول راهم،
ولی دلم روشنه به هر قدمی که دارم برمیدارم.
-شانزدهمین روز از آذر ۰۴
-ترماول
و برای اولین بار، منم جزو هموناییام که همیشه از دور نگاهشون میکردم.
هنوز فقط چند ماهه میرم دانشگاه،
ولی همین چند ماه یه کاری با دلم کرده که انگار یه فصل جدید تو زندگیم باز شده.
یه فصل که توش بیشتر میخندم، بیشتر فکر میکنم،
بیشتر خسته میشم،
ولی بیشتر هم امید دارم.
دانشجو بودن برام یعنی همون لحظههایی که با چشمهای خوابآلود میرم سر کلاس،
همون مسیرهایی که روزای اول غریب بود و کمکم شدن جای همیشگیم،
همون حس قشنگی که میگه:
«آره… تو هم داری برای رویاهات میجنگی.»
امروز برای من یعنی یه لبخند کوچیک ته دلم،
که میگه:
منم بالاخره رسیدم به اینجایی که همیشه تو ذهنم تصویرش میکردم.
روز دانشجو مبارک…
به منی که تازه اول راهم،
ولی دلم روشنه به هر قدمی که دارم برمیدارم.
-شانزدهمین روز از آذر ۰۴
-ترماول
۱۵:۴۴