Photo Message
thumbnail
خانم سحر ذکریا با نعره تقاضا کرده‌اند «واکسن کوفتی» از «قبرستان» تهیه شده و روی ایشان «امتحان» شود. وسط عربده‌کشی هم گفته‌اند: “نکنه شما سوئیس زندگی می‌کنین... “ بله، بنده سوئیس زندگی می‌کنم، و این هم وضع واکسن: پیامک فرستاده که در تاریخ و مکانی نامعلوم دعوت خواهم شد تا واکسینه شوم!

@vesalglobal
🟦

۶:۲۶

thumbnail
Iran and the Atomic Bomb — Iran's Minister of Intelligence on the atomic bomb, the US response, and what the law actually is.
ایران و بمب اتم — موضع وزیر اطلاعات ایران در قبال سلاح هسته‌ای، پاسخ آمریکا، و حقوق بین‌الملل مربوطه آنچنان که هست!

@vesalglobal
🟦

۱۶:۱۷

thumbnail
بدون شرح...

@vesalglobal
🟦

۲۱:۲۷

thumbnail
دیروز جناب رئیسی فرمودند: “آمادگی داریم مدعیان حقوق‌بشر از هر زندانی در ایران بازدید کنند. مشروط به اینکه ما هم هر زندانی را در کشور آنها بتوانیم ببینیم.“ از دیروز نگرانم نروژ «ما» را برای بازدید از «بوستوی» دعوت کند! کاش مسئولین داخلی، کمی در مسائل خارجی محتاط‌تر نظر دهند.

@vesalglobal
🟦

۱۲:۵۸

هنوز آسمان شهر اندوده بود به قيرِ شب،و مردمانْ خواب؛مردمانِ قيرْدِل،مردمانِ هميشه‌خواب.
پيرْمرد رسيد.نشست كنارِ خانه.نشست به ساييدن،تيغ را به سنگ.پسرك لبريز بود از بى‌قرارى،از اشتياق؛چشمانش همه شرم،و چه معصومانه لبخندش؛حكايتِ شعله بود و خونِ جگر،حكايتِ آتش بود فُتاده به جانِ پدر!
نزديك نشست.نرم و سبك آرميد زيرِ تيغِ پدر،سر نهاد روى سنگ.آرام زمزمه كرد:«بزن پدر!بزن كه رَستْگار مى‌شوم به اين ذبحِ شيرين‌تر از حيات!لبيك گو خليل!لبيك گو اشارهٔ پروردگار را!رگ را بزن پدر!»
لرزيد دِشنه به دست پيرمرد.يك بوسه بود تيغِ سرد را،فاصله تا حلقومِ پاكِ تك‌پسر.از هُرمِ اضطرابِ يك لحظه تعلُّل به فرمانِ كبريا،ژاله‌ژاله عرق نشست سرتابه‌پاى مرد.نسيم وزيد؛نم بود، مى‌چكيد روى ذبيح، روى پيرمرد.باد؟ باران؟نه باران بود، نه باد؛جبريل بود نشسته به بامِ خانهٔ دوست،بال مى‌زد كه خُنَك كند جانِ تفتيدهٔ خليل را،درياى اشك بود روان به پهناى چهره‌اش.
نفس گرفت به سينه پيرمرد،عزم كرد،آهنگِ تيغ و گلو!آنى نمانده بود دستِ پدرْ گلگون شود به خونِ يك‌دانه‌اش پسر...ناگاه...اندوده قيرِ شب كنار رفت!گردونهٔ سپهر رخشان ز نور شد!و طنينِ بانگِ پروردگارِ خليل:
«هان، ابرَهيم، هان! چه مى‌كنى؟اين خانه خانهٔ خونِ اسمَعيل نيست!كعبهٔ عشق است خانه‌ام، زادگاه ولىِّ خداست!اينجا كه جاى دشنه و حلق نيست!حلقِ بُريده داستانِ دشتِ نينواست!تيغِ جنونْ ميراثِ اشقياء و ابن‌ملجم است!هان، ابرَهيم، هان!برخيز كه شاهِ بنى‌هاشم از پشتِ اسمَعيل توست!برخيز ابرَهيم كه به اعتبارِ ولىِّ خدا،روزى رسد كه ديوارِ كعبه شكاف مى‌دهيم!برخيز ابرَهيم كه ولايتِ حق با فرقِ شكافته،روزى به خداى همين كعبه رستْگار مى‌شود!»
به پا خاستْ بُت‌شكن!رقصش گرفت بر مدارِ مقامِ ابرَهيم!فرياد زد، فرياد!در هم شكست خوابِ گمراهْ‌مردمان،از قلبِ سياهِ مكّه تا جسمِ اورشليم!فرياد زد خليل: «ناد عليّاً مُظهر العجائب!تَجدهُ عَوناً لك فى النّوائب!کلُّ غمّ و همّ سینجلی،بولایتک یا علی!»[سروده‌ای از ارتکابات اینجانب، پرهام فرهنگ وصال، به تاریخ ۲ می ۲۰۱۵]

@vesalglobal
🟦

۱۱:۴۲

thumbnail
According to WHO reporting from FAO: the COVID19 pandemic has led to the spike of chronic hunger and malnutrition, to some ONE BILLION globally. Meanwhile, Instagram is replete with promotions such as the video. We as humans are on the extremely wrong path
🟦
ترجمهundefined‏سازمان بهداشت جهانی به نقل از فائو گزارش داده: کرونا باعث شده تعداد انسان‌هایی که از گرسنگی و ‌سوءتغذیه رنج می‌برند به «یک میلیارد» نزدیک شود. در همین حال، عنصطاغرام آکنده از تبلیغاتی مانند ویدئوی بالا. ما انسان‌ها داریم در بدترین مسیر ممکن حرکت می‌کنیم.

@vesalglobal
🟦

۱۶:۱۸

در شصت‌وهشتمین نشست هم‌افزایی فعالان فضای مجازی پاک، ضرورت «حکمرانی مطلوب» بر فضای مجازی تبیین شد. همچنین، ضمن تحلیل تطبیقیِ قوانین و مقررات در کشورهای سوئیس، سنگاپور و کانادا، چالش‌های بنیادین «طرح صیانت» مورد بررسی قرار گرفت. با تشکر از مهرنیوز.
https://mehrnews.com/xVS2J

@vesalglobal
🟦

۱۵:۰۱

thumbnail
یک قرن پیش. حمال ها دارند دیگ می برند به سفارت انگلیس. عده ای کاسه لیس به پادشاهی بریتانیا پناه برده اند و قرار است «پلوی مشروطه» بخورند.
می دانی نوادگان این حمال های حقیر چه کسانی هستند؟ آنهایی که در این روزها، به کردار جوجه کلاغ، با دهان های باز به آسمان خیره شده اند، تا یکی از راهزن ترین و منفعت‌طلب ترین های تاریخ بشر به اسم ایلان ماسک، مفت و مجانی استارلینک برای شان بفرستد!
فرمود:”از دست بوس میل به پابوس کرده ای / خاکت به سر ترقی معکوس کرده ای!“
@vesalglobal
undefined

۱۲:۴۱

thumbnail
برسد به دست اهل بخیه!
undefined
@vesalglobal
undefined

۱۵:۲۴

thumbnail
جدا برای من سؤال شده: یعنی واقعا مملکت ما تا این حد بی در و پیکر است که مزدور خودفروخته به قبیله جاتی های زیر خلیج فارس، از طریق ارتباط روزانه با داخل کشور تجدید قوا کند، و از بین کس و کار خود یکی یکی مزدورتراشی کرده و جاسوس اجیر نماید؟
undefined
@vesalglobal
undefined

۱۹:۵۸

thumbnail
سال 57 رندی چو انداخت، عکس امام در ماه است، در خود «قمر واقعی». مزاحی بود که انقلابیون اصیل با پوزخند از کنارش رد شدند، عده‌ای ساده دل هم برای چند روز سر کار رفتند و تمام. بالاخره شوخی بخشی از زندگی است، گاه نالازم، گاه حتی مخرب و ملال‌آور.
اما امروز... امروز نه ساده دلان، بلکه نخبه‌های تراز اول دانشگاه شریف، عصارهٔ فکر و روح و روان شان فحاشی شنیع شده. و ای کاش فقط همین بود... جوانانی با مغزهایی در حد آزمون چهارگزینه ای، با دهان های گشاد و باز، خیره مانده اند به آسمان، تا بلکه در زنجیره ای از «قمر مصنوعی» چهرهٔ این مردک مخنث پول پرست را ببینند! تا بلکه، شاید، او برای شان از چاک آسمان «آزادی مجانی» پرتاب کند!
در خبرهای امروز آمریکا آمده: ”ماسک که حالا مالک توئیتر شده، می‌خواهند اخراج دائمی کاربران خاطی را از سیاست‌های این شبکه اجتماعی حذف کند.“ یعنی مثلا ترامپ و بدتر از ترامپ برگردند. گویی این سکوها دچار کمبود وحوش جنگ‌طلب و آدم‌کش های بالفطره است!
به طرز غیر قابل توصیفی، قشری بزرگ از جوانان مدعی و در حین حال مغزتعطیل، کف جامعه ایران تولید آلودگی صوتی و تصویری می‌کنند. نادانهایی که هیچ درکی از تغییر اساسی پارادایم حکمرانی کلان بر هویت بشر ندارند. هیچ نمی‌فهمند، صرف اینکه یک دانه آدم به تنهایی مختار به تصمیم‌گیری راجع به بود و نبود دیگر انسانها (از رئیس‌جمهور آمریکا بگیر، تا سردار شهید ایران، تا فلان باربر و فعله در کلکته) در زیست مجازی باشد، یعنی با چه آستانه ای از خودکامگی هولناک روبرو هستیم. آن هم یک دانه آدمی که خودش با صدای بلند اعلام می‌کند چیزی جز اسکناس نمی‌شناسد!
undefined
@vesalglobal
undefined

۹:۲۳

نخست. [ژنو | مارس دوهزاروپانزده میلادی | نیمروزی آفتابی]
روی یکی از نیمکت‌های رو به دریاچه، در پیاده‌روی خیابان «گوستَو اَدُغ» نشسته بودم. چیزی می‌خواندم. بعضی روزها مافین کشمشی می‌گیرم، و قهوه در لیوان یک‌بارمصرفِ بزرگ؛ آن روز هم گرفته بودم. مافینِ نیم‌خورده بغل‌دستم بود روی نیمکت. گنجشکی آمد نشست و شروع کرد به نوک‌زدن به ریزه‌های روی کاغذِ مافین؛ در ژنو، این از نشانه‌های پایان فصل سرما و آغاز بهار است. گنجشک، پرید و رفت.
آمد نشست کنارم، در انتهای دیگر نیمکتِ رو به دریاچه...

دوّم. [مکّه | سال هشتم هجری | شامگاهی آرام]
آمد نشست روبرویش. در چشمانش خیره شد و گفت: اشهد ان لا اله الا الله، و اشهد ان محمّد رسول الله. به گرمی از عربِ تازه‌مسلمان استقبال کرد؛ به او اطمینان داد که از آن لحظه دوباره متولد شده و لوح حیاتش نزد پروردگار پاکِ پاک است. امّا هیچ‌چیز، هیچ‌چیز، از خاطرش نرفته بود.
انگار همین دیروز بود که طایفۀ ابوسفیان بر رویش شمشیر کشیدند؛ بر دهانش — بر آن دهانی که چیزی جز پیام وحی را جاری نمی‌کرد — کوبیدند و دندانش را شکستند. می‌دانستند یتیم بزرگ شده و به خود پدر ندیده. می‌دانستند که عمویش، حمزه، جای خالی پدر را از کودکی برایش پر کرده بود. خوب می‌دانستند که یک دانه دُردانۀ حمزه است.
انگار همین دیروز بود که به «وحشی حبشی» به اندازۀ وزنش نقره دادند تا داغ بگذارد بر دلش. وحشی با نیزه به قلب حمزه زد، سینه‌اش را شکافت، جگرش را بیرون کشید، داد دست هِند. حمزه‌ای که هنوز جان داشت و می‌دید همسر ابوسفیان چگونه تکّه‌تکّه جگر داغش را می‌جود، می‌رقصد، قهقه می‌زند. حمزه‌ای که هنوز جان داشت و می‌دید یگانه دُردانه‌اش را در سوی دیگر کارزار، که سراپایش نیست جز نجابت و وقار، جز استواری و صلابت در انجام رسالت الهی... جز اقیانوسی از درد که هیچ انسان تجربه نکرد، و هرگز نخواهد کرد.
چرا خوب به خاطر داشت؛ جان‌دادنِ حمزه هنوز جلوی چشمانش بود، و رقص هند جگرخوار. امّا بندۀ خواهش‌های تن نبود؛ بندۀ خدا بود، و تسلیم فرمان نبوّت. باری، خوب می‌دانست؛ همه چیز را می‌دانست. می‌دانست که همین طایفه بعد از رحلتش پا بر روی ولایت حقّ می‌گذارند. خوب می‌دانست که همین طایفه یک دانه دخترش را، تمام دلخوشی دنیایش را، به قتل می‌رسانند. می‌دانست همین‌ها هستند که فردا روی سینۀ حسینش می‌نشینند و گلویی که جای بوسه‌های او بود را گوش‌تاگوش می‌برند. همه را می‌دانست، امّا بندۀ خواهش‌های تن نبود.
آمد نشست روبرویش. در چشمانش خیره شد و شهادتین گفت؛ از روی ناچاری، از روی طمعِ آینده، نه از ایمان راسخ. او هم می‌دانست؛ امّا تسلیم تقدیر بود و راضی به رضای پروردگاری که از او بعثت داشت.

ادامه از نخست. [ژنو | مارس دوهزاروپانزده میلادی | همان نیمروزِ آفتابی]
آمد نشست کنارم، در انتهای دیگر نیمکتِ رو به دریاچه. نگاهش نکردم، امّا حس می‌کردم دارد مرا نگاه می‌کند. سرم را کمی به سویش گرداندم، لبخند به لب داشت و نیم‌نگاهی به من. تا دید متوجه نگاهش شده‌ام، چشمانش را کمی پایین انداخت، ولی از لبخند دریغ نکرد. گفت: «سلام، با ما قهری؟» لهجه‌ای داشت. گفتم: «سلام! ببخشید، شما؟» لبخندش بشّاش‌تر شد و لب‌هایش از هم گشود. چشمانش را در چشمانم دوخت و گفت: «یکی از همین روزها جگرگوشه‌ام را پرپر کردند. تو هم که هر سال این روزها یادی از ما می‌کردی... ولی امسال نیامده بودى... نکند با ما قهر کردی؟»
ماتِ مات مانده بودم. چشمانش را پایین انداخت، حیا کرد، و ادامه داد: «البته توقعی نیست... ولی مگر ما غیر از شما شیعه‌های حسینم دیگر چه کسی را داریم؟» دوباره لبخند زد و چشمانش پر نور شد و گفت: «بالاخره ما هم دل داریم...» از میان لب هایش، دندان نیمه‌شکسته‌اش را دیدم...
با سر و سینه خود را پرت کردم سویش؛ خواستم دستش را ببوسم. لرزید، دستش را عقب کشید، و چهره‌اش از شرم گلگون شد. نقشِ زمین شدم؛ دست انداختم سوی پاهای عریانش تا غرق در بوسه‌شان کنم. هنوز دستم نرسیده بود که وجود مبارکش تبدیل به صدهزار گنجشک شد... پرید و رفت. از خواب پریدم.
نزدیکی‌های اذان صبح بود، به افق ژنو. های‌های زار زدن فایده‌ای نداشت. از کنار تخت‌خواب بلند شدم، رفتم وضو بگیرم. یاد شهریور هشتاد و شش افتادم که در صحن میان سوق‌الحرم و بقیع، رو به سوی گنبد خضراء قدم می‌زدم، و پستۀ تواضع می‌خوردم.
undefined
@vesalglobal
undefined

۱۷:۵۶

thumbnail
به گزارش CNN، خبرنگار این شبکه در مورد تغییرات اخیر و سیاست محدودیت با توییتر تماس گرفته. در پاسخ، این شرکت به صورت خودکار «ایموجی مدفوع» به CNN ارسال کرده.
پی نوشت: چند ماه پیش، حقیرترین و بی ارزش ترین انسانهای جهان از ایلان ماسک «اینترنت مجانی» گدایی می‌کردند.
undefined
@vesalglobal
undefined

۸:۱۳

thumbnail
عکس دسته‌اسکناس‌های شِکِل تانخورده که همین‌الان داغ‌داغ از بانک خودش بیرون کشیده را گذاشته، می‌گوید پول‌های «ما» است داده‌ایم به فلسطینی‌ها!
پروژهٔ تحمیق رسانه‌ای مردم ایران به‌حدی موفق بوده که صاحب‌پروژه دیگر حتی نیاز به حداقل ظاهرسازی هم ندارد!
undefined
@vesalglobal
undefined

۱۱:۵۷

thumbnail
undefined
والدین ما خیال می‌کردند این فقط یک شوخی‌ست.
undefined
@vesalglobal
undefined

۱۱:۴۶

thumbnail
undefined
بارها دیده و شنیده‌ایم: محصولات شرکت متا (فیسبوک و اینستاگرام به‌طور خاص) به‌راحتی و کاملاً سلیقه‌ای مطالب کاربران را سانسور و حتی صفحات را حذف دائم می‌کنند.
آیا می‌دانید مدیر سیاست‌گذاری عمومی این شرکت و مسئول مستقیم سانسور کیست؟ خانم «پریسا ثابتی زگت» دختر ارشد «پرویز ثابتی».
undefined
@vesalglobal
undefined

۱۴:۱۸

thumbnail

۱۲:۴۰

thumbnail

۱۲:۴۲

thumbnail
دستگاه قضاء که قطعاً هم فرق «سند» و «جفنگ» را می‌فهمد، هم دوغ را از دوشاب تشخیص می‌دهد.
ولی گویا درک خبرگزاری محترم میزان از چیزهایی مانند «سند» و «مدرک» در حدّ روزنامه‌دیواری مهدکودک است، بلکه کمی هم پایین‌تر.
الان از کجای این نماگرفت (اسکرین‌شات) می‌توان فهمید ربطی به خانم رویا حشمتی دارد؟ اصلاً «شرکت» کیست؟ از کجا بفهمیم «خارجی» است؟ این وسط «پول» کو؟ چرا پس و پیش این پیام‌ها حذف شده؟ نکند احیاناً یک گفتگوی واتساپی آخرشبی و شوخی میان چند رفیق باشد؟
حضرات، بگویید «زورمان می‌رسد، سند هم نمی‌دهیم» والله شرف دارد! امثال بنده که همواره اصل را بر صحت مواضع رسمی می‌گذارم و وکیل‌مدافع خودخواندۀ نظام هستم را هم این‌قدر سنگ‌روی‌یخ نکنید!
undefined
@vesalglobal
undefined

۲۰:۵۴

thumbnail
undefined
زن، پیانیست چیره‌دستی‌ست. هنرمندی که تلاش بسیار کرده و به‌درجه‌ای عالی از خلاقیت هنری رسیده. اما برای «بازار» هنر والا و استعداد متعالی زن کافی نیست. بازار «گوشت زنانه» می‌طلبد. زن هم تن فروخته. از بُرش‌های بالا و پایین لباسش پیداست که لباس‌زیر نپوشیده.
زنان تحصیل‌کرده، زحمت‌کش، و مستعد فراوان داریم. زنان پزشک، مهندس، وکیل، کارمندان کوشا در بانک‌ها و ادارات، و دیگر حرفه‌ها و تخصص‌ها. در میان همین زنان، کم نیستند آنهایی که پروتزهای حجیم و تزریق‌های بی‌حساب در صورت و سایر اندام‌های خود فرو کرده‌اند. اندام‌هایی که گاه از پشت پوشش‌های تنگ، و گاه مثل این زن پیانیست بدون پوشش، سخاوتمندانه به همکاران و مراجعین و همگان درود می‌فرستند.
کاری با آن مونث‌هایی ندارم که وجودشان چیزی جز همین مصنوعات پلاستیکی نیست؛ آنها که سوخته‌اند و تمام. روی سخن صرفاً با زنانی‌ست که در علم‌آموزی و کسب مهارت هیچ کم نگذاشته‌اند؛ اما از ناخن پا تا فرق سر، درگیر کوبیدن و ساختن هستند.
بزرگواران، جملۀ «بدن خودم است، اختیارش را دارم» شاید من را ساکت کند، اما خودتان را در برابر واقعیتی عظیم و دهشتناک فریب می‌دهد. بله، آن تودۀ پوست و چربی و استخوان ملک طلق خودتان است، کسی هم نگفت برویم دفترخانه و سند انتقال مالکیت تنطیم کنیم. تمام دغدغه دقیقاً بر مدار «اختیار» است.
نمی‌بینید که از قضا اختیار تن‌تان را در برابر فشار «بازار» از دست داده‌اید. خود را با واژه‌پردازی‌هایی مثل «برای حس خودم تزریق و پروتز می‌کنم» تحمیق نکنید. شما هم مثل این زن پیانیست فراوان قدرت خلاقه و هنر ناب دارید، به همان بسنده کنید که ابداً کم نیست. نخواهید و نگذارید زور «بازار» اختیاردار بدن و بدتر از آن روان‌تان گردد. وگرنه تن‌فروش شده‌اید، ولی حالی‌تان نیست!
undefined
@vesalglobal
undefined

۱۰:۱۰