پولو دوس دارما، اما چیزایی که نمیشه با پول خریدو بیشتر

۱۸:۴۳
چیزهایی که توی قلبت پنهون می کنی تو رو زنده زنده میخورن
۱۸:۴۸
4_5810170022168893090.mp3
۰۰:۱۳-۱۰۲.۰۴ کیلوبایت
بزودی...
۰:۱۰
آلبوم فریاد بزودی پخش میشه
۰:۱۱
آماده پخش آلبوم باشین ۲۵آذر راس ساعت ۹شب
۶:۱۵
#قشاع
۶:۱۶
بازارسال شده از رمان
4_5773877088956191430.mp3
۰۵:۲۲-۴.۹۲ مگابایت
تنظیم:رایان باتشکر:چنل دیسلاو
۶:۱۸
بازارسال شده از رمان
asli.mp3
۰۲:۵۳-۶.۷۶ مگابایت
تنظیم:چنل دیسلاو (امین)مدیربرنامه:رایانhttps://ble.ir/sahamorg
۶:۱۸
همین دوتا کار شده قفلی خیلیا
۶:۱۹
سلام ارادت نبودیم چند وقت شرمنده
۶:۴۷
#بی_برگشت
۱۶:۳۲
داشتم روی تختم آهنگ گوش میدادم و کلی رفته بودم تو حس و چشامم بسته بودم که یهواحساس کردم رو هوام چشامو باز کردم دیدم فرهاد من رو بلند کرده و داره می بره سمت آشپزخونه انقدر دست وپا زدم که بالاخره گذاشت من رو زمین منم هرسم گرفت و هرچی زور داشتم مشت کردم دستامو مدام میزدم رو سینش ولی اون فقط می خندید هرسم گرفته بود از این که مشتای من هیچ اثری روش نداره.
-بابا انقدر حرص نخور آبجی کوچولو شیرت خشک میشه هاااااا
-خیلی رو اعصابی فرهاد، شاید هیکلم یک چهارم تو باشه اما خیر سرم 2 سال از تو بزرگترم آقا کوچولو...
صدای مامان نذاشت بحثمون رو ادامه بدیم :
-بسه فرهاد انقدر سر به سر لیلی نذار بیاید شام
من و فرهاد همیشه این طوری بودیم مدام با هم کل کل می کردیم و سر به سر هم میذاشتیم ولی هر کی هم نمیدونست من و فرهاد خوب می دونستیم این کارا همش از روی عشقه واسه من یه دنیا بود و یه فرهاد و یه مامان سیمین پدرم یک آدم مغرور و پول دوست بود که فقط از بچگی پولش بهم رسیده و هیچ مهر و محبتی ازش ندیدم و اگه بهم بگن با شنیدم اسم پدر یاد چی می افتی بدون فکر میگم پول و کتک زدن مادرم، بابای من وقتی بچه بوده توی شیراز زندگی میکرده و وقتی 13 سالش میشه می اد تهران و تا جون داره کار می کنه و انقدر تلاش می کنه و پادویی میکنه تا این که وضع مالیش خوب و خوب تر میشه و بعد ها یک کارخونه تولید کنسرو غذایی راه میندازه و کارش روز به روز بهتر میشه اما پولش به چه درد ما میخوره وقتی محبتش نیست و تبدیلش کرده به یک آدم آهنی بدون قلب ! اما عوضش یک بابا بزرگ داشتم که 3 سال پیش فوت کرد و من یکی از بهترین آدم های زندگیم رو از دست دادم مردی که همیشه مثل یک بابای مهربون بود و نذاشت من و فرهاد از دست اون بابای سنگی دق کنیم ولی خیلی زود رفت و من و فرهاد رو بی بابایی کرد!
هیچ وقت یادم نمیره یه روز خیلی گرم که من توی دانشگاه بودم سر کلاس نشسته بودم که تلفنم زنگ زد یادم رفته بود اون روز گوشیم رو بزارم روی سایلنت استاد اون درس هم خیلی روی این چیزا حساس بود و نه گذاشت و نه بر داشت از کلاس انداخت من رو بیرون خیلی جلوی پسرا ضایع شده بودم وقتی اومدم از کلاس بیرون نگاه کردم ببینم کی باعث ضایع شدن من شده با دیدم اسم فرهاد روی صفحه ی موبایلم بیشتر حرصم گرفت با خودم گفتم می کشمت فرهاد حالا خوبه میدونستی من این ساعت کلاس دارم و زنگ زدی معطل نکردم زود شمارش رو گرفتم تا هر چی از دهنم در می آد بهش بگم
-الو آبجی
-کوفت آبجی مگه تو نمیدونی من الان کلاس ...
نذاشت حرفم رو کامل بگم و پرید وسط حرفم
-تو رو خدا گوش کن با...
-حرف نزن پسره ی نفهم
لرزش صداش هر لحظه داشت بیشتر می شد داشتم ادامه ی حرفم رو میزدم که صداش رو برد بالا و با گریه شروع کرد به حرف زدن
-باشه غلط کردم فقط یک دقیقه خفه شو من حرفم رو بزنم بعد ، آبجی تو رو خدا پاشو بیا بیمارستان آتیه آبجی زود بیا بابایی ...
دیگه صدای فرهاد رو نمیشنیدم پاهام سست شده بود همون جا افتادم زمین اما با زحمت خودم رو بلند کردم و رفتم سمت بیمارستان توی تاکسی فقط گریه می کردم از پله های بیمارستان که بالا می رفتم فقط صلوات می فرستادم بیمارستان رو صدای یه زن پر کرده بود یه جوری گریه می کرد که دل هرکس رو خون می کرد به صدا که رسیدم باورم نمیشد اون صدا ، صدای مامان من باشه وای نه خدایا بابایی فرامرز رو از من نگیر اما...
من بابایی رو دیگه فقط زیر خاک دیدم همه میگن اون روز تو بیمارستان بیهوش شدم و تا یه ماه روزه ی سکوت گرفته بودم و فقط می رفتم سر خاک بابایی و گریه می کردم .
همین جور داشتم سر میز شام به اون روزا فکر می کردم که باشنیدن صدای مامان به خودم اومدم
-وا لیلی !! دو ساعت دارم صدات میکنم کجایی پس مادر
-واقعا؟! ببخشید مامان حواسم نبود بفرمایید
-امروز پروین خانم زنگ زد گفت جواب لیلی خانم به پیشنهاد ازدواج ناصر چیه منم گفتم هنوز لیلی حرفی نزده بهتون جواب رو میگم حالا چی میگی مادر چی بگم بهشون؟
-بگو نه مامان
-د آخه واسه چی ناصر که خیلی پسر خوبیه تازه خانوادش رو هم میشناسیم
-مگه من گفتم پسر بدیه ؟ من حرفم اینه که الان قصد ازدواج ندارم
-آخه نمیشه که دخترم هر کی می آد میگی نه تو دیگه 25 سالته ...
-موندم رو دستتون مامان ؟
-این چه حرفیه تو میزنی ؟
-مامان خوشگلم به خدا خودم احساس کنم که آمادگیشو دارم دست از سرتون بر می دارم...
یک لحظه احساس کردم چشمای مامانم بارونی شد
-الهی من فدات شم چرا داری گریه می کنی آخه جواب رد دادن به ناصر گریه داره ؟ اصلا می خوای بگم راضیم تا تو دیگه ناراحت نباشی ...
فرهاد که دید قضیه داره بیخ پیدا می کنه سعی کرد مامان رو آروم کنه :
-مامان جان گریه نکن دیگه راست میگه لیلی شاید الان آمادگیشو نداره
مامان زود اشکاشو پاک کرد و یک لبخند خوشگل زد که ما رو آروم کنه
-#بی_برگشت
-بابا انقدر حرص نخور آبجی کوچولو شیرت خشک میشه هاااااا
-خیلی رو اعصابی فرهاد، شاید هیکلم یک چهارم تو باشه اما خیر سرم 2 سال از تو بزرگترم آقا کوچولو...
صدای مامان نذاشت بحثمون رو ادامه بدیم :
-بسه فرهاد انقدر سر به سر لیلی نذار بیاید شام
من و فرهاد همیشه این طوری بودیم مدام با هم کل کل می کردیم و سر به سر هم میذاشتیم ولی هر کی هم نمیدونست من و فرهاد خوب می دونستیم این کارا همش از روی عشقه واسه من یه دنیا بود و یه فرهاد و یه مامان سیمین پدرم یک آدم مغرور و پول دوست بود که فقط از بچگی پولش بهم رسیده و هیچ مهر و محبتی ازش ندیدم و اگه بهم بگن با شنیدم اسم پدر یاد چی می افتی بدون فکر میگم پول و کتک زدن مادرم، بابای من وقتی بچه بوده توی شیراز زندگی میکرده و وقتی 13 سالش میشه می اد تهران و تا جون داره کار می کنه و انقدر تلاش می کنه و پادویی میکنه تا این که وضع مالیش خوب و خوب تر میشه و بعد ها یک کارخونه تولید کنسرو غذایی راه میندازه و کارش روز به روز بهتر میشه اما پولش به چه درد ما میخوره وقتی محبتش نیست و تبدیلش کرده به یک آدم آهنی بدون قلب ! اما عوضش یک بابا بزرگ داشتم که 3 سال پیش فوت کرد و من یکی از بهترین آدم های زندگیم رو از دست دادم مردی که همیشه مثل یک بابای مهربون بود و نذاشت من و فرهاد از دست اون بابای سنگی دق کنیم ولی خیلی زود رفت و من و فرهاد رو بی بابایی کرد!
هیچ وقت یادم نمیره یه روز خیلی گرم که من توی دانشگاه بودم سر کلاس نشسته بودم که تلفنم زنگ زد یادم رفته بود اون روز گوشیم رو بزارم روی سایلنت استاد اون درس هم خیلی روی این چیزا حساس بود و نه گذاشت و نه بر داشت از کلاس انداخت من رو بیرون خیلی جلوی پسرا ضایع شده بودم وقتی اومدم از کلاس بیرون نگاه کردم ببینم کی باعث ضایع شدن من شده با دیدم اسم فرهاد روی صفحه ی موبایلم بیشتر حرصم گرفت با خودم گفتم می کشمت فرهاد حالا خوبه میدونستی من این ساعت کلاس دارم و زنگ زدی معطل نکردم زود شمارش رو گرفتم تا هر چی از دهنم در می آد بهش بگم
-الو آبجی
-کوفت آبجی مگه تو نمیدونی من الان کلاس ...
نذاشت حرفم رو کامل بگم و پرید وسط حرفم
-تو رو خدا گوش کن با...
-حرف نزن پسره ی نفهم
لرزش صداش هر لحظه داشت بیشتر می شد داشتم ادامه ی حرفم رو میزدم که صداش رو برد بالا و با گریه شروع کرد به حرف زدن
-باشه غلط کردم فقط یک دقیقه خفه شو من حرفم رو بزنم بعد ، آبجی تو رو خدا پاشو بیا بیمارستان آتیه آبجی زود بیا بابایی ...
دیگه صدای فرهاد رو نمیشنیدم پاهام سست شده بود همون جا افتادم زمین اما با زحمت خودم رو بلند کردم و رفتم سمت بیمارستان توی تاکسی فقط گریه می کردم از پله های بیمارستان که بالا می رفتم فقط صلوات می فرستادم بیمارستان رو صدای یه زن پر کرده بود یه جوری گریه می کرد که دل هرکس رو خون می کرد به صدا که رسیدم باورم نمیشد اون صدا ، صدای مامان من باشه وای نه خدایا بابایی فرامرز رو از من نگیر اما...
من بابایی رو دیگه فقط زیر خاک دیدم همه میگن اون روز تو بیمارستان بیهوش شدم و تا یه ماه روزه ی سکوت گرفته بودم و فقط می رفتم سر خاک بابایی و گریه می کردم .
همین جور داشتم سر میز شام به اون روزا فکر می کردم که باشنیدن صدای مامان به خودم اومدم
-وا لیلی !! دو ساعت دارم صدات میکنم کجایی پس مادر
-واقعا؟! ببخشید مامان حواسم نبود بفرمایید
-امروز پروین خانم زنگ زد گفت جواب لیلی خانم به پیشنهاد ازدواج ناصر چیه منم گفتم هنوز لیلی حرفی نزده بهتون جواب رو میگم حالا چی میگی مادر چی بگم بهشون؟
-بگو نه مامان
-د آخه واسه چی ناصر که خیلی پسر خوبیه تازه خانوادش رو هم میشناسیم
-مگه من گفتم پسر بدیه ؟ من حرفم اینه که الان قصد ازدواج ندارم
-آخه نمیشه که دخترم هر کی می آد میگی نه تو دیگه 25 سالته ...
-موندم رو دستتون مامان ؟
-این چه حرفیه تو میزنی ؟
-مامان خوشگلم به خدا خودم احساس کنم که آمادگیشو دارم دست از سرتون بر می دارم...
یک لحظه احساس کردم چشمای مامانم بارونی شد
-الهی من فدات شم چرا داری گریه می کنی آخه جواب رد دادن به ناصر گریه داره ؟ اصلا می خوای بگم راضیم تا تو دیگه ناراحت نباشی ...
فرهاد که دید قضیه داره بیخ پیدا می کنه سعی کرد مامان رو آروم کنه :
-مامان جان گریه نکن دیگه راست میگه لیلی شاید الان آمادگیشو نداره
مامان زود اشکاشو پاک کرد و یک لبخند خوشگل زد که ما رو آروم کنه
-#بی_برگشت
۱۶:۴۲
نه مادر من راضی نمیشم تو با کسی که دوستش نداری زندگی کنی مثل من بد بخت بشی فقط ترسم از اینه که تو مبادا به خاطر اینکه بابات آدم نیست وهمش من رو اذیت میکنه و اینکه فرهاد صبح تا شب داره کار می کنه و میره دانشگاه و زیاد خونه نیست به خاطر اینکه من تنها نباشم و زنده بمونم از دست بابات آینده ی خودتو خراب کنی و فکر ازدواج رو هیچ وقت نکنی وگر نه چطوری دوری دختر به این خوشگلی و مهربونی رو من تحمل کنم هرچی میگم به خاطر خودت می گم عزیز دلم
قیافه ی فرهاد اون لحظه دیدنی بود شبیه بچه ها قیافش رو لوس کرده بود و یک نیشخند بامزه گوشه ی لبهاش بود
-مامان انقدر از این دختر لوست تعریف نکن خوبه حالا تحفه ای هم نیست ها هی هندونه زیر بغلش بذار فکر کنه چی هست بعد فردا که وارد اجتماع شد وقتی میبینه که هیچ کسی تحویلش نمیگیره سر خورده میشه ها از من گفتن
-نخند مسخره با نمک مامان میبینی چون خودش چیز تعریف کردنی نداره داره از حسودی می میره
-باشه بابا تسلیم خانم کوچولو
-حالا هی میبینی من از این کلمه بدم می اد ها مدام تکرارش کن
فرهاد می خواست دوباره جوابم رو بده که مامان آتش بس اعلام کرد و ما هم تمومش کردیم.دلم می خواست هر چی توان دارم بکوبم تو سر این گوشیم از بس که آلارمش رو اعصابم بود بالاخره از تخت گرم و نرمم دست کشیدم و رفتم سمت دست شویی و دست و صورتم رو شستم حسابی گرسنم بود نفهمیدم چطوری خودم رو رسوندم به آشپز خونه و در یخچال رو باز کردم و واسه خودم یه لقمه نون پنیر بزرگ گرفتم و نشستم و با ولع خوردم همین جوری که داشتم می خوردم یادم افتاد مامان هر صبح میره نون تازه می خره و کاش با نون کهنه صبحونه ام رو نمی خوردم اما انقدر گشنم بود که فکر می کردم اگه الان غذا نخورم شاید بمیرم همین جوری داشتم می خوردم که صدای خنده شنیدم
-الهی فدای این خواهر نخوردم بشم که عین قحطی زده ها میمونه عزیزم چند وقته غذا بهت ندادن ؟ میگم اگه خیلی گشنته سهم منم بخور ها البته اگه سهمی باقی مونده باشه
با همون دهن پرشروع کردم به غر زدن به جون فرهاد یه 5 دقیقه ای گفتم وگفتم منتظر بودم شروع کنه به جواب دادن که دیدم خیره زل زده به من بالاخره غذای توی دهنم رو قورت دادم
-چته زل زدی به من چیه نطقت بسته شد داداش کوچیکه
-راستش هیچی از حرفات نفهمیدم گذاشتم با کمال آرامش 5 دقیقه سخن رانی کنی با دهن پر بعد بگم متاسفم خواهر بزرگه هیچی نفهمیدم میشه دوباره تکرار کنی آيا ؟؟؟
-می کشمت...
حالا شروع کرد به دویدن منم که حرصم بگیره کسی جلودارم نیست و منم افتادم دنبالش که تلفنم زنگ زد همین طوری که تلفنم داشت زنگ می زد صدامو بلند کردم و خطاب به فرهاد گفتم: برو خدا رو شکر کن تلفنم زنگ زد وگر نه شده بود تا صبح می افتادم دنبالت
-بابا حالا تلفنت رو جواب بده هر کی اون طرف بود جون داد
دیدم راست میگه به خودم گفته لیلی کل کل بسه هر کی بود زیر پاش علف سبز شد جواب بده اون بی صاحابو ...
-الوسلام بفرمایید...
-سلام لیلی سحرم گوشی خودم شارژ نداشت گوشی مامانم رو ورداشتم بهت زنگ زدم
-به به رفیق گرام حال شما دوستم ؟
-احوال پرسی می کنی ؟میشه بپرسم ساعت چنده خانم روانشناس ؟
دستم رو آوردم بالا وبه ساعتم نگاه کردم وااای دهنم وا مونده بود واقعا ساعت 10 بود ؟
-چی شد مردی اون طرف لیلی ؟
-وای ببخشید سحر الان میام خیلی مریض دارم ؟
-3 تا از ساعت 8 بهشون وقت داده بودم الان خانم تیموری وقت داره ولی 2 نفر دیگه هم قبل اون هستن زود بیا...
-تا 15 دقیقه دیگه اونجام
بدون خداحافظی قطع کردم مکالمه رو و رفتم زود حاضر شدم ماشین رو از پارکینگ در آوردم و گازشو گرفتم سمت مطب خوبه حالا مطب نزدیک خونه بود وگر نه نورالی نور میشد دزدگیر ماشین رو زدم و رفتم تو آماده یه معذرت خواهی به مریضام بودم آخه من معتقدم که سر وقت بودن مهم
-سلام ببخشید دیر شد خانم سجادی بفرستین تو
خلاصه اون روز هم گذشت و با هر بدبختی بود با مریض ها کنار اومدیم که یکم دیر تر از وقتشون مشاوره بگیرن من از همون موقعی که وارد دبیرستان شدم میدونستم که دوست دارم روانشناسی بالینی بخونم من عاشق رشته ی خودم بودم تو دانشگاه و بالاخره اون چیزی شدم که می خواستم یک خانم روانشناس با تعداد زیادی مراجع و همش به این خاطر این موفقیت به دست اومد که من از جون و دل واسه ی همه ی مریضام وقت میزاشتم و سعی می کردم با تک تک سلول های بدنم درکشون کنم تا بتونم روح و روانشون رو آروم کنم ...اون روز تا عصر مطب بودم و بعدش با سحر رفتیم بیرون یه چیزی بخوریم من عادت داشتم خیلی زود گرسنم میشد و خیلی هم زود سیر می شدم و همیشه واسه این موضوع فرهاد مسخرم میکرد می گفت تو مثل جوجه غذا می خوری البته واقعا غذای من در مقایسه با غذای فرهاد مثل جوجه بود انقدر می خورد که دهنم وا میموند آخه حق هم داشت اون هیکل ورزیده و قد بلند باید یه جوری سر#بی_برگشت
قیافه ی فرهاد اون لحظه دیدنی بود شبیه بچه ها قیافش رو لوس کرده بود و یک نیشخند بامزه گوشه ی لبهاش بود
-مامان انقدر از این دختر لوست تعریف نکن خوبه حالا تحفه ای هم نیست ها هی هندونه زیر بغلش بذار فکر کنه چی هست بعد فردا که وارد اجتماع شد وقتی میبینه که هیچ کسی تحویلش نمیگیره سر خورده میشه ها از من گفتن
-نخند مسخره با نمک مامان میبینی چون خودش چیز تعریف کردنی نداره داره از حسودی می میره
-باشه بابا تسلیم خانم کوچولو
-حالا هی میبینی من از این کلمه بدم می اد ها مدام تکرارش کن
فرهاد می خواست دوباره جوابم رو بده که مامان آتش بس اعلام کرد و ما هم تمومش کردیم.دلم می خواست هر چی توان دارم بکوبم تو سر این گوشیم از بس که آلارمش رو اعصابم بود بالاخره از تخت گرم و نرمم دست کشیدم و رفتم سمت دست شویی و دست و صورتم رو شستم حسابی گرسنم بود نفهمیدم چطوری خودم رو رسوندم به آشپز خونه و در یخچال رو باز کردم و واسه خودم یه لقمه نون پنیر بزرگ گرفتم و نشستم و با ولع خوردم همین جوری که داشتم می خوردم یادم افتاد مامان هر صبح میره نون تازه می خره و کاش با نون کهنه صبحونه ام رو نمی خوردم اما انقدر گشنم بود که فکر می کردم اگه الان غذا نخورم شاید بمیرم همین جوری داشتم می خوردم که صدای خنده شنیدم
-الهی فدای این خواهر نخوردم بشم که عین قحطی زده ها میمونه عزیزم چند وقته غذا بهت ندادن ؟ میگم اگه خیلی گشنته سهم منم بخور ها البته اگه سهمی باقی مونده باشه
با همون دهن پرشروع کردم به غر زدن به جون فرهاد یه 5 دقیقه ای گفتم وگفتم منتظر بودم شروع کنه به جواب دادن که دیدم خیره زل زده به من بالاخره غذای توی دهنم رو قورت دادم
-چته زل زدی به من چیه نطقت بسته شد داداش کوچیکه
-راستش هیچی از حرفات نفهمیدم گذاشتم با کمال آرامش 5 دقیقه سخن رانی کنی با دهن پر بعد بگم متاسفم خواهر بزرگه هیچی نفهمیدم میشه دوباره تکرار کنی آيا ؟؟؟
-می کشمت...
حالا شروع کرد به دویدن منم که حرصم بگیره کسی جلودارم نیست و منم افتادم دنبالش که تلفنم زنگ زد همین طوری که تلفنم داشت زنگ می زد صدامو بلند کردم و خطاب به فرهاد گفتم: برو خدا رو شکر کن تلفنم زنگ زد وگر نه شده بود تا صبح می افتادم دنبالت
-بابا حالا تلفنت رو جواب بده هر کی اون طرف بود جون داد
دیدم راست میگه به خودم گفته لیلی کل کل بسه هر کی بود زیر پاش علف سبز شد جواب بده اون بی صاحابو ...
-الوسلام بفرمایید...
-سلام لیلی سحرم گوشی خودم شارژ نداشت گوشی مامانم رو ورداشتم بهت زنگ زدم
-به به رفیق گرام حال شما دوستم ؟
-احوال پرسی می کنی ؟میشه بپرسم ساعت چنده خانم روانشناس ؟
دستم رو آوردم بالا وبه ساعتم نگاه کردم وااای دهنم وا مونده بود واقعا ساعت 10 بود ؟
-چی شد مردی اون طرف لیلی ؟
-وای ببخشید سحر الان میام خیلی مریض دارم ؟
-3 تا از ساعت 8 بهشون وقت داده بودم الان خانم تیموری وقت داره ولی 2 نفر دیگه هم قبل اون هستن زود بیا...
-تا 15 دقیقه دیگه اونجام
بدون خداحافظی قطع کردم مکالمه رو و رفتم زود حاضر شدم ماشین رو از پارکینگ در آوردم و گازشو گرفتم سمت مطب خوبه حالا مطب نزدیک خونه بود وگر نه نورالی نور میشد دزدگیر ماشین رو زدم و رفتم تو آماده یه معذرت خواهی به مریضام بودم آخه من معتقدم که سر وقت بودن مهم
-سلام ببخشید دیر شد خانم سجادی بفرستین تو
خلاصه اون روز هم گذشت و با هر بدبختی بود با مریض ها کنار اومدیم که یکم دیر تر از وقتشون مشاوره بگیرن من از همون موقعی که وارد دبیرستان شدم میدونستم که دوست دارم روانشناسی بالینی بخونم من عاشق رشته ی خودم بودم تو دانشگاه و بالاخره اون چیزی شدم که می خواستم یک خانم روانشناس با تعداد زیادی مراجع و همش به این خاطر این موفقیت به دست اومد که من از جون و دل واسه ی همه ی مریضام وقت میزاشتم و سعی می کردم با تک تک سلول های بدنم درکشون کنم تا بتونم روح و روانشون رو آروم کنم ...اون روز تا عصر مطب بودم و بعدش با سحر رفتیم بیرون یه چیزی بخوریم من عادت داشتم خیلی زود گرسنم میشد و خیلی هم زود سیر می شدم و همیشه واسه این موضوع فرهاد مسخرم میکرد می گفت تو مثل جوجه غذا می خوری البته واقعا غذای من در مقایسه با غذای فرهاد مثل جوجه بود انقدر می خورد که دهنم وا میموند آخه حق هم داشت اون هیکل ورزیده و قد بلند باید یه جوری سر#بی_برگشت
۱۶:۴۲
پا میموند خلاصه اون روز با سحر رفتیم فست فود نزدیک مطب و دلی از عزا در آوردیم
-لیلی ؟
-هان چیه ؟
-زهرمار هان این چه وضع جواب دادن خیر سرت روانشناسی والا به خدا من که منشی تو ام از تو با ادب ترم
-عوض این همه درس اخلاق دادن حرفت رو بزن
-به نظرت من الان اگه بخوام دوباره درس بخونم دانشگاه قبول میشم ؟
-وااای نمیدونی چه قدر خوشحال شدم این حرف رو شنیدم معلومه که قبول میشی عزیز دلم من همیشه هم بهت گفتم تو خیلی بیشتر از یه منشی لیاقت داری خودمم هر کمکی از دستم برات بر بیاد انجام میدم حالا دوس داری چی قبول بشی ؟
-مهندسی معماری
-خیلی رشته ی خوبیه اما... چطوری می خوای هم کار کنی پیش من هم اینکه درس بخونی ؟
-راجع به همین می خواستم حرف بزنم من یک دوستی دارم اسمش سروناز خیلی دختر خوب و خانمیه اگه بشه از صبح تا ساعت 1 من وایستم و از 1 به بعد سروناز اون بیچاره هم خیلی مثل من دستش تنگه آخ خدا چی میشد ما هم مثل این لیلی خانم انقدر پول دار باشیم ؟
-خاک بر سرت سحر من آرزو دارم بابایی مثل بابای تو داشته باشم اما فقیر فقیر باشیم واسه قضیه منشی هم من حرفی ندارم اگه از نظر تو قابل اعتماده منم قبولش دارم
-مرسی که انقدر خوبی از فردا باید بلانسبت عین خر درس بخونم تا سراسری قبول شم اگه آزاد قبول شم پول ندارم بدم مجبور میشم نرم
-مگه من مردم دیوونه با هم یه کاریش می کنیم واسه خودت چه بلانسبتی هم میگی هاااا...
-پس چی
دلم واسه سحر میسوخت خیلی دختر خوبی بود حقش نبود که انقدر واسه یه لقمه نون این ور اون بزنه خودش رو بعد از دیپلمش دیگه خانواده اش پول دانشگاهش رو نداشتن و سحر هم به عشق تحصیل بیشتر شروع کرد به کار کردن من و اون توی دانشگاه با هم دوست شدیم سحر به عنوان خدمتکار دانشگاه رو تمیز می کرد و مهرش از همون اول به دلم نشسته بود به مظلومیتی توی چهرش بود که من رو جذبش می کرد یه روز ازش خواستم اگه دوست داره داستان زندگیش رو بهم بگه اونم تعریف کرد واسم اما اون موقع کاری از دستم براش بر نمی اومد تا این که فوق لیسانسم رو گرفتم و واسه خودم مطب باز کردم اون روزا داشتم در به در دنبال یک منشی با اعتماد میگشتم که یاد سحر افتادم و بهش پیشنهاد دادم اون هم با کمال میل قبول کرد و از اون موقع دوستی ما عمیق تر شد .
اون شب شام رو با هم خوردیم و من رسوندمش خونه و رفتم سمت خونه خودمون و شب با بدنی خسته به خواب رفتم .
امروز زنگ زدم به چند تا از دوستام قرار شد شب ساعت 8 بریم پارک ارم وااااای داشتم از ذوق می مردم از 18 سالگی به بعد دیگه نرفته بودم پارک ارم انقدر که سرم شلوغ بود همه قرار بود با یکی بیان اما من...
با خودم گفتم دوست پسر ندارم به جهنم یک داداش دارم از برد پیت بیشتر نباشه کم تر نیست که ،خلاصه گوشی رو برداشتم زنگ زدم به فرهاد
-الو داداشی ؟
-به سلام چی می خوای این جوری میگی داداشی کلک ؟
-من فقط زنگ زدم حالت رو بپرسم لیاقت نداری که
-باشه مرسی حالم رو هم پرسیدی پس قطع کنم دیگه ؟؟
-میگم ... تو میتونی ...با من شب بیای...بریم یه جایی؟
-واای شب ؟ با یه دختر تنها ؟؟ مردم چی میگن خواهر ؟
-شبیه خاله زنکا حرف نزن بچه
-حالا کجا می خوای بری بزرگ ؟
-پاااااااارک ارم
-وای داد نزن گوشم سوراخ شد مگه بچه ای با پارک ارم ذوق می کنی
-حالا اینا رو ول کن بیا دیگه تنهام همه با دوست پسراشون میان
-مگه من دوست پسر تو هستم ؟ نکنه بهم نظر داری شیطوووون ؟؟
-لوس نشوووو میای ؟
-ساعت چند ؟
-8 باید اون جا باشیم
-ببخشید نمیتونم کار دارم
-چقدر بدی میگم تنهام بیاااااا تو رو خدا
-گفتم نه دیگه هم زنگ نزن خداحافظ
بدون این که بزاره حرفی بزنم تلفن رو قطع کرد اصلا فکر نمی کردم قبول نکنه گفتم با کله میاد از دستش دلخور شدم رفتم جلو آیینه تو صورت خودم نگاه کردم و با خودم گفتم
(حقته لیلی خانم وقتی بلد نیستی یه دوست پسر داشته باشی همین میشه مجبور میشی عین بچه یتیما بری)
رفتم یه دوش گرفتم و حاضر شدم که برم دیگه ذوق نداشتم با این کار فرهاد اما قول داده بودم برم ،یه شلوار لوله تفنگی سورمه ای با یه مانتو سفید بلند که روش یه کمربند سورمه ای می خورد و با یه شال مشکی. تیپم خوب شده بود دوستش داشتم خودم رو توی آیینه نگاه کردم : قربون خدا برم که همچین موجود زیبا و جذابی رو آفریده
داشتم قربون صدقه ی خودم میرفتم که صدای فرهاد رو شنیدم
-بسه بسه انقدر واسه خودت نوشابه باز نکن
-چه تیپی زدی کجا داری میری ؟
اصلا یادم نبود باهاش قهرم یک هو یادم افتاد و سعی کردم اخم کنم و دیگه حرف نزنم که فرهاد جواب سوال من رو داد
-داریم با خواهرم و دوستاش و دوست پسر های دوستاش میریم پارک ارم تازه باید ساعت 8 هم اونجا باشیم انقدر حرف نزن راه بیفت
نمیدونستم چی بگم الهی قربون داداش گلم برم که انقدر خوبه#بی_برگشت
-لیلی ؟
-هان چیه ؟
-زهرمار هان این چه وضع جواب دادن خیر سرت روانشناسی والا به خدا من که منشی تو ام از تو با ادب ترم
-عوض این همه درس اخلاق دادن حرفت رو بزن
-به نظرت من الان اگه بخوام دوباره درس بخونم دانشگاه قبول میشم ؟
-وااای نمیدونی چه قدر خوشحال شدم این حرف رو شنیدم معلومه که قبول میشی عزیز دلم من همیشه هم بهت گفتم تو خیلی بیشتر از یه منشی لیاقت داری خودمم هر کمکی از دستم برات بر بیاد انجام میدم حالا دوس داری چی قبول بشی ؟
-مهندسی معماری
-خیلی رشته ی خوبیه اما... چطوری می خوای هم کار کنی پیش من هم اینکه درس بخونی ؟
-راجع به همین می خواستم حرف بزنم من یک دوستی دارم اسمش سروناز خیلی دختر خوب و خانمیه اگه بشه از صبح تا ساعت 1 من وایستم و از 1 به بعد سروناز اون بیچاره هم خیلی مثل من دستش تنگه آخ خدا چی میشد ما هم مثل این لیلی خانم انقدر پول دار باشیم ؟
-خاک بر سرت سحر من آرزو دارم بابایی مثل بابای تو داشته باشم اما فقیر فقیر باشیم واسه قضیه منشی هم من حرفی ندارم اگه از نظر تو قابل اعتماده منم قبولش دارم
-مرسی که انقدر خوبی از فردا باید بلانسبت عین خر درس بخونم تا سراسری قبول شم اگه آزاد قبول شم پول ندارم بدم مجبور میشم نرم
-مگه من مردم دیوونه با هم یه کاریش می کنیم واسه خودت چه بلانسبتی هم میگی هاااا...
-پس چی
دلم واسه سحر میسوخت خیلی دختر خوبی بود حقش نبود که انقدر واسه یه لقمه نون این ور اون بزنه خودش رو بعد از دیپلمش دیگه خانواده اش پول دانشگاهش رو نداشتن و سحر هم به عشق تحصیل بیشتر شروع کرد به کار کردن من و اون توی دانشگاه با هم دوست شدیم سحر به عنوان خدمتکار دانشگاه رو تمیز می کرد و مهرش از همون اول به دلم نشسته بود به مظلومیتی توی چهرش بود که من رو جذبش می کرد یه روز ازش خواستم اگه دوست داره داستان زندگیش رو بهم بگه اونم تعریف کرد واسم اما اون موقع کاری از دستم براش بر نمی اومد تا این که فوق لیسانسم رو گرفتم و واسه خودم مطب باز کردم اون روزا داشتم در به در دنبال یک منشی با اعتماد میگشتم که یاد سحر افتادم و بهش پیشنهاد دادم اون هم با کمال میل قبول کرد و از اون موقع دوستی ما عمیق تر شد .
اون شب شام رو با هم خوردیم و من رسوندمش خونه و رفتم سمت خونه خودمون و شب با بدنی خسته به خواب رفتم .
امروز زنگ زدم به چند تا از دوستام قرار شد شب ساعت 8 بریم پارک ارم وااااای داشتم از ذوق می مردم از 18 سالگی به بعد دیگه نرفته بودم پارک ارم انقدر که سرم شلوغ بود همه قرار بود با یکی بیان اما من...
با خودم گفتم دوست پسر ندارم به جهنم یک داداش دارم از برد پیت بیشتر نباشه کم تر نیست که ،خلاصه گوشی رو برداشتم زنگ زدم به فرهاد
-الو داداشی ؟
-به سلام چی می خوای این جوری میگی داداشی کلک ؟
-من فقط زنگ زدم حالت رو بپرسم لیاقت نداری که
-باشه مرسی حالم رو هم پرسیدی پس قطع کنم دیگه ؟؟
-میگم ... تو میتونی ...با من شب بیای...بریم یه جایی؟
-واای شب ؟ با یه دختر تنها ؟؟ مردم چی میگن خواهر ؟
-شبیه خاله زنکا حرف نزن بچه
-حالا کجا می خوای بری بزرگ ؟
-پاااااااارک ارم
-وای داد نزن گوشم سوراخ شد مگه بچه ای با پارک ارم ذوق می کنی
-حالا اینا رو ول کن بیا دیگه تنهام همه با دوست پسراشون میان
-مگه من دوست پسر تو هستم ؟ نکنه بهم نظر داری شیطوووون ؟؟
-لوس نشوووو میای ؟
-ساعت چند ؟
-8 باید اون جا باشیم
-ببخشید نمیتونم کار دارم
-چقدر بدی میگم تنهام بیاااااا تو رو خدا
-گفتم نه دیگه هم زنگ نزن خداحافظ
بدون این که بزاره حرفی بزنم تلفن رو قطع کرد اصلا فکر نمی کردم قبول نکنه گفتم با کله میاد از دستش دلخور شدم رفتم جلو آیینه تو صورت خودم نگاه کردم و با خودم گفتم
(حقته لیلی خانم وقتی بلد نیستی یه دوست پسر داشته باشی همین میشه مجبور میشی عین بچه یتیما بری)
رفتم یه دوش گرفتم و حاضر شدم که برم دیگه ذوق نداشتم با این کار فرهاد اما قول داده بودم برم ،یه شلوار لوله تفنگی سورمه ای با یه مانتو سفید بلند که روش یه کمربند سورمه ای می خورد و با یه شال مشکی. تیپم خوب شده بود دوستش داشتم خودم رو توی آیینه نگاه کردم : قربون خدا برم که همچین موجود زیبا و جذابی رو آفریده
داشتم قربون صدقه ی خودم میرفتم که صدای فرهاد رو شنیدم
-بسه بسه انقدر واسه خودت نوشابه باز نکن
-چه تیپی زدی کجا داری میری ؟
اصلا یادم نبود باهاش قهرم یک هو یادم افتاد و سعی کردم اخم کنم و دیگه حرف نزنم که فرهاد جواب سوال من رو داد
-داریم با خواهرم و دوستاش و دوست پسر های دوستاش میریم پارک ارم تازه باید ساعت 8 هم اونجا باشیم انقدر حرف نزن راه بیفت
نمیدونستم چی بگم الهی قربون داداش گلم برم که انقدر خوبه#بی_برگشت
۱۶:۴۲
خیلی غافل گیر شدم اصلا انتظارش رو نداشتم با من بیاد تازه این همه هم تیپ بزنه
-مرسییییییییییییی
پریدم بغلش و یه بوس آب دار کردمش
-اه اه اه بسه رژ لبیم کردی ماشاالله انقدر هم رژ زدی که هر چه قدر بوسم میکنی تموم نمیشه
-الان تیکه انداختی بهم ؟
-کی ؟ من ؟ نه به جون تو بدو بریم
من رفتم تو کوچه فرهاد هم رفت ماشین رو آورد سوار شم یه لحظه دهنم وا موند بیچاره دخترای مردم اگه این فرهاد رو پشت این هیوندا کوپه ی قرمز ببینن که هلاک میشن ...
بوق بوق بوق
-سوار شو دیگه دو ساعت دارم بوق میزنم
سوار شدم و با بیشترین سرعت رفتیم سمت پارک ارم یکم طول کشید تا از ظفر برسیم ارم کلی هم ترافیک بود بالاخره ساعت 8:30 رسیدیمچند تا از بچه ها هم با ما رسیدن گویا اون ها هم مونده بودن تو ترافیکبا چند تا تلفن همه جمع شدیم دورهم، 5 تا زوج بودیم خیلی وقت بودخیلی از دوستام رو ندیده بودم و خیلی خوشحال بودم میدیدمشونبا توافق همه قرار شد اول سفینه سوار شیم من عاشق هیجان بودمرفتیم و سوار شدیم و انقدر جیغ زدیم که تخلیه شدیم و بعد رفتیم سمت ماشین بازی بعضی ها دو تا دوتا نشستن ولی من دوست داشتم تنها سوار شمخلاصه سوار شدم و زنگ شروع زده شد هر کی یه طرف می رفت داشتم حال می کردم که یکی به شدت زد به ماشینم برگشتم ببینم که از دوستان هست یا نه که دیدم نه غریبس منم با خودم گفتم تلافی می کنم وافتادم پشت ماشینش و محکم زدم بهش انقدر محکم زدم که احساس کردم کمرش درد گرفت اما به روی خودم نیاوردم و رفتم یه سمت دیگه اما اون ول کن نبود که تا آخر بازی 4 یا 5 بار زد بهم هی شالم از سرم می افتاد و اون وایمیستاد بر و بر من رو نگاه می کرد دیگه داشتم عصبی می شدم که زنگ تموم شدن رو زدن
-چرا انقدر قرمز شدی آبجی لیلی ؟
-از بس که اون تو گرم بود اه اه حالم به هم خورد
داشتم دروغ می گفتم چون اگه فرهاد قضیه پسر رو می فهمید ول کنم نمیشد از بس که داداش کوچولوی ما غیرتیه
وقتی همه ماشین کوبنده رو سوار شدن داشتیم میرفتیم که چشمم افتاد به سینما 3 بعدی پیشنهاد کردم که بریم اما هیچ کس استقبال نکرد دوست داشتم برم گفتم بیخیال ناراحت نباش لیلی جونم یه روز که تنها اومدی میری داشتم تو دلم حرف میزدم که دیدم فرهاد دوتا بلیط گرفته داره می اد سمتمون
-بچه ها شما بشینید این جا من و لیلی بریم یه سر این سینما بیایم
بعد رفتیم تو امروز این دومین دفعه ای بود که فرهاد خوشحالم کرد رفتیم ونشستیم روی صندلی هامون وسطای فیلم داشتم جیغ میزدم که دیدم یه نفر که بغلم نشسته بود آروم تو گوشم گفت : آروم جیغ بکش عزیزم
دهنم وا مونده بود چه مردم زود پسر خاله میشن ؟؟؟!!!!!تا آخر فیلم فقط حواسم به اون صدا بود خودمونیم ولی صداش خیلی جذاب و گیرا بود داشتم لحظه شماری می کردم که زود فیلم تموم بشه و چراغ هارو روشن کنند تا بتونم قیافه ی اون مرد رو ببینم
چراغ ها روشن شد سعی کردم لفت بدم تا اول اون بلند بشه بره بعد منهمین طور هم شد اون بلند شد منم تا اومدم نگاش کنم دهنم وا موند همون پسری بود که توی ماشین کوبنده دست از سرم بر نمی داشتخشک شدم روی صورتش توی ماشین کوبنده از بس که نور لیزر ها وجود داشت نتونستم خوب ببینمش یه پسر قد بلند در حد یک متر و 95 موهای پرپشت سیاه چشمانی مشکی و با ته ریش و یک شلوار سورمه ای تیره با آلستار های مشکیو پیرهن چهارخونه ی سفید مشکی خدایا خلقتت رو شکر چه قدر این بشر جذابه!!! به خودم اومدم و نگاهم رو ازش گرفتم اما اون هنوز داشت خیره نگاهم میکردبا فرهاد زدیم از سینما بیرون بچه ها منتظر ما بودن که بعد از سینما بریم و ترن سوار شیم بلیط هم گرفته بودیم راه افتادیم سمت ترن سوار ترن که شدیم دیدم که اون پسره پایین وایساده و داره واگن مارو نگاه می کنه نگام رو ازش گرفتم و سعی کردم تا راه بیفته ترن نگاش نکنم یه استرسی توی دلم بود چون از عصر به این ور کلی وسیله ی وحشتناک سوار شدیم و الانم داریم ترسناک ترینش رو سوار میشیم داشتم دعا دعا می کردم حالم بد نشه آخه اولین بارم بود که داشتم ترن سوار میشدم مسٔول ترن اومد و کمربند هامون رو چک کرد و رفت که کلید شروع رو بزن قلبم داشت می اومد تو دهنم از خیلی ها شنیده بودم که ترن خیلی ترس داره چشمام رو بستم و خودم رو به خدا سپردم شروع شد
حالم داره به هم میخوره هنوز اون بالاییم هرچی توان دارم دارم جیغ میزنم فرهاد میگه آروم باش تازه راه افتاده اگه این جوری ادامه بدی تا آخرش سکته می کنی نمیدونم به غیر از جیغ چه کاری از دستم بر می آد که نشون بدم حالم بده صدای دعوا از پایین میشنوم همین جوری که صدای دعوا بیشتر میشه ترن آروم تر و آروم تر میشه همین جوری که دستم رو گذاشتم روی دهنم که حالم بد نشه وبالا بیارم میبینم که همون پسر به شدت داره با مسٔول ترن دعوا میکنه کم کم دارم به حالت عادی بر میگردم و صدا ها و#بی_برگشت
-مرسییییییییییییی
پریدم بغلش و یه بوس آب دار کردمش
-اه اه اه بسه رژ لبیم کردی ماشاالله انقدر هم رژ زدی که هر چه قدر بوسم میکنی تموم نمیشه
-الان تیکه انداختی بهم ؟
-کی ؟ من ؟ نه به جون تو بدو بریم
من رفتم تو کوچه فرهاد هم رفت ماشین رو آورد سوار شم یه لحظه دهنم وا موند بیچاره دخترای مردم اگه این فرهاد رو پشت این هیوندا کوپه ی قرمز ببینن که هلاک میشن ...
بوق بوق بوق
-سوار شو دیگه دو ساعت دارم بوق میزنم
سوار شدم و با بیشترین سرعت رفتیم سمت پارک ارم یکم طول کشید تا از ظفر برسیم ارم کلی هم ترافیک بود بالاخره ساعت 8:30 رسیدیمچند تا از بچه ها هم با ما رسیدن گویا اون ها هم مونده بودن تو ترافیکبا چند تا تلفن همه جمع شدیم دورهم، 5 تا زوج بودیم خیلی وقت بودخیلی از دوستام رو ندیده بودم و خیلی خوشحال بودم میدیدمشونبا توافق همه قرار شد اول سفینه سوار شیم من عاشق هیجان بودمرفتیم و سوار شدیم و انقدر جیغ زدیم که تخلیه شدیم و بعد رفتیم سمت ماشین بازی بعضی ها دو تا دوتا نشستن ولی من دوست داشتم تنها سوار شمخلاصه سوار شدم و زنگ شروع زده شد هر کی یه طرف می رفت داشتم حال می کردم که یکی به شدت زد به ماشینم برگشتم ببینم که از دوستان هست یا نه که دیدم نه غریبس منم با خودم گفتم تلافی می کنم وافتادم پشت ماشینش و محکم زدم بهش انقدر محکم زدم که احساس کردم کمرش درد گرفت اما به روی خودم نیاوردم و رفتم یه سمت دیگه اما اون ول کن نبود که تا آخر بازی 4 یا 5 بار زد بهم هی شالم از سرم می افتاد و اون وایمیستاد بر و بر من رو نگاه می کرد دیگه داشتم عصبی می شدم که زنگ تموم شدن رو زدن
-چرا انقدر قرمز شدی آبجی لیلی ؟
-از بس که اون تو گرم بود اه اه حالم به هم خورد
داشتم دروغ می گفتم چون اگه فرهاد قضیه پسر رو می فهمید ول کنم نمیشد از بس که داداش کوچولوی ما غیرتیه
وقتی همه ماشین کوبنده رو سوار شدن داشتیم میرفتیم که چشمم افتاد به سینما 3 بعدی پیشنهاد کردم که بریم اما هیچ کس استقبال نکرد دوست داشتم برم گفتم بیخیال ناراحت نباش لیلی جونم یه روز که تنها اومدی میری داشتم تو دلم حرف میزدم که دیدم فرهاد دوتا بلیط گرفته داره می اد سمتمون
-بچه ها شما بشینید این جا من و لیلی بریم یه سر این سینما بیایم
بعد رفتیم تو امروز این دومین دفعه ای بود که فرهاد خوشحالم کرد رفتیم ونشستیم روی صندلی هامون وسطای فیلم داشتم جیغ میزدم که دیدم یه نفر که بغلم نشسته بود آروم تو گوشم گفت : آروم جیغ بکش عزیزم
دهنم وا مونده بود چه مردم زود پسر خاله میشن ؟؟؟!!!!!تا آخر فیلم فقط حواسم به اون صدا بود خودمونیم ولی صداش خیلی جذاب و گیرا بود داشتم لحظه شماری می کردم که زود فیلم تموم بشه و چراغ هارو روشن کنند تا بتونم قیافه ی اون مرد رو ببینم
چراغ ها روشن شد سعی کردم لفت بدم تا اول اون بلند بشه بره بعد منهمین طور هم شد اون بلند شد منم تا اومدم نگاش کنم دهنم وا موند همون پسری بود که توی ماشین کوبنده دست از سرم بر نمی داشتخشک شدم روی صورتش توی ماشین کوبنده از بس که نور لیزر ها وجود داشت نتونستم خوب ببینمش یه پسر قد بلند در حد یک متر و 95 موهای پرپشت سیاه چشمانی مشکی و با ته ریش و یک شلوار سورمه ای تیره با آلستار های مشکیو پیرهن چهارخونه ی سفید مشکی خدایا خلقتت رو شکر چه قدر این بشر جذابه!!! به خودم اومدم و نگاهم رو ازش گرفتم اما اون هنوز داشت خیره نگاهم میکردبا فرهاد زدیم از سینما بیرون بچه ها منتظر ما بودن که بعد از سینما بریم و ترن سوار شیم بلیط هم گرفته بودیم راه افتادیم سمت ترن سوار ترن که شدیم دیدم که اون پسره پایین وایساده و داره واگن مارو نگاه می کنه نگام رو ازش گرفتم و سعی کردم تا راه بیفته ترن نگاش نکنم یه استرسی توی دلم بود چون از عصر به این ور کلی وسیله ی وحشتناک سوار شدیم و الانم داریم ترسناک ترینش رو سوار میشیم داشتم دعا دعا می کردم حالم بد نشه آخه اولین بارم بود که داشتم ترن سوار میشدم مسٔول ترن اومد و کمربند هامون رو چک کرد و رفت که کلید شروع رو بزن قلبم داشت می اومد تو دهنم از خیلی ها شنیده بودم که ترن خیلی ترس داره چشمام رو بستم و خودم رو به خدا سپردم شروع شد
حالم داره به هم میخوره هنوز اون بالاییم هرچی توان دارم دارم جیغ میزنم فرهاد میگه آروم باش تازه راه افتاده اگه این جوری ادامه بدی تا آخرش سکته می کنی نمیدونم به غیر از جیغ چه کاری از دستم بر می آد که نشون بدم حالم بده صدای دعوا از پایین میشنوم همین جوری که صدای دعوا بیشتر میشه ترن آروم تر و آروم تر میشه همین جوری که دستم رو گذاشتم روی دهنم که حالم بد نشه وبالا بیارم میبینم که همون پسر به شدت داره با مسٔول ترن دعوا میکنه کم کم دارم به حالت عادی بر میگردم و صدا ها و#بی_برگشت
۱۶:۴۲
قیافه ها رو بهتر می شنوم و می بینم
-مرتیکه دو ساعت دارم بهت میگم نگه دار ببین قیافشو عین گچ سفید شده حرف تو سرت نمیره ؟
-آقا دوساعت چیه ترن اینا که تازه راه افتاده بود تا راه افتاد این خانم حالش بد شد شما هم شروع کردی به بد دهنی این که نشد ما که به زور ایشون رو سوار نکردیم
-حرف شما درست ولی حرف من اینه که تو که میبینی حالش بده و من اصرار میکنم نگه دار چرا دست دست میکنی
متعجب نگاهشون می کردم منظورشون از اون خانم منم؟؟!!!!
فرهاد هم که مثل من متعجب شده بود جلوتر رفت تا از قضیه سر در بیار
و رفت سمت یکی از دوستامون که سوار نشده بود و اون پایین بود
-چی شده احسان دعوا سر چیه ؟
-هیچی بابا تا شما سوار شدید و لیلی خانم جیغش بلند شد و حالش بد شد این آقا اومد هی اصرار کرد که دستگاه رو خاموش کنه این مسٔول ترن هم گفت نمیشه و تازه راه افتاده انقدر گفت که دعوا راه افتاد شما میشناسید این آقارو که نگران لیلی خانم شد ؟
-عجب ، نه احسان من که نمیشناسم بزار از لیلی بپرسم
فرهاد من رو صدا کرد جلوتر و تو گوشم آروم گفت :
-تو که اینو نمیشناسی ؟
-وااا یه سوالایی میپرسی ها معلومه که نمیشناسم ؟
-مطمٰءن باشم دیگه ؟
-فرهاد همین جا میزنم تو دهنت ها وقتی میگم نمیشناسم نمیشناسم دیگه ...
-مگه میشه کسی رو نشناخت و اون طرف این طوری جوش بیاره و نگرانت بشه ؟هان میشه ؟ بیشتر فکر کن
دیگه نتونستم تحمل کنم من که تا حالا با هیچ پسری دوست نبودم لیاقتم همچین تهمتی اونم از سمت داداشم نبود و یک دفعه صدام رفت بالا...
-احمق باید سرت داد بکشن تا بفهمی نمیشناسم یعنی چی ؟
همین طوری که داد و بیداد میکردم رفتم سمت اون پسره گفتم : من تورو میشناسم نه اصلا بزار این جوری بپرسم ما همدیگر رو میشناسیم
-نه
-بلند بگو صداتو نشنیدم یه بار دیگه میپرسم بلند تو صورت این آقا که مثلا برادرمنه و اخلاق من دستشه بگو منو میشناسی
یه لحظه دلم براش سوخت اون بیچاره که کاری نکرده بود تازه منم از اون بالا که داشتم سکته میکردم آورد پایین من خودمم میدونستم که از دست اون ناراحت نیستم از دست فرهاد ناراحتم که اون جوری باهام حرف زد شاید اگه فرهاد اون جوری حرف نمیزد میرفتم تازه از اون پسر تشکر هم میکردم بیچاره زل زد تو صورت فرهاد و بلند و شمرده شمرده گفت :
-نه آ قا ی محترم نه من ایشون رو میشناسم نه ایشون من رو...
و بعد زل زد به من و گفت :
-خانم راضی شدی ؟
همون موقع فرهاد اومد جلو و روبروی اون پسر وایستاد
-پس واسه چی به خاطر کسی که نمیشناسیش داشتی داد و بیداد می کردی ؟
اون پسر هم خیلی خون سرد و با یک لبخند پر از آرامش زل زد توی چشمای فرهاد و گفت :
-ایشاالله آشنا میشیم شما هرس نخور
-ببین دهنتو زیادی داری باز میکنی
یک دفعه نفهمیدم چی شد که به هم دیگه حمله کردن و شروع کردن به زدن هم دست خودم نبود اما هر وقت از دستم کاری بر نمی اومد شروع می کردم به گریه کردن با همون بغض و گریه خودم رو انداختم وسطشون تا جداشون کنم اون پسر هم تا دید من دارم گریه می کنم دست از زدن فرهاد کشید
-ببین من فقط به خاطر خواهرت که داره گریه میکنه کاریت ندارم وگر نه ...استغفرالله
با خودم گفتم زود باید تمومش کنم وگرنه دوباره می افتن به جون هم
-فرهاد داداشی خواهش می کنم بیا بریم تو رو جون من بیخیال شو
بالاخره با هر بدبختی بود بردمش توی ماشین و من نشستم پشت فرمون با اون اعصابش نمیتونست رانندگی کنه چه روز خوبی بود اگه اون اتفاق نمی افتاد و گند نمیزد به شبمون تو ماشین هیچی نگفتیم و رسیدیم خونه مامان که لباسای فرهاد رو دید شروع کرد به سوال کردن منم بهش گفتن مامان جان الان هیچ کدوممون حوصله ی حرف زدن نداریم بزار صبح برات تعریف می کنم خدارو شکر با این که نگرانی رو میشد از نگاش خوند اما بیخیال شد منم رفتم توی تختم و انقدر به امشب و اون پسره فکر کردم تا خوابم برد.*
چند روز از اون ماجرا گذشت کارم هرروز شده بود رفتن به مطب و از اونجا هم خونه اما با یه تفاوت که هر روز یه نفر من رو اسکورت میکرد و اونم کسی نبود جز اون پسر مرموز و به نظرم کمی دوست داشتنی !
دو ماهی از اون ماجرا گذشت اما پسر مرموز قصه ی ما دست بردار نبود و هر روز و هرشب پا به پای مزدا 3 من با پرشیا خودش می اومد با این که یک نگرانی ته دلم بود اما به هیچ کس این قضیه رو نگفته بودم چون از واکنش فرهاد به شدت میترسیدم دیگه بهش عادت کرده بودم تازه یک وقت هایی که توی آیینه ماشینم گمش می کردم نگرانش هم میشدم و فکر میکردم در وجود من یک چیزی داره اتفاق می افته اما نه ... من چطوری می تونستم کسی رو دوست داشته باشم که 2 ماه فقط عین سایه رفتار کرده و جلو نمی آد ؟
وارد مطب شدم و به سحر گفتم یکی یکی بفرسته بیماران رو داخل ساعت نزدیکای 11 ظهر بود که سحر به گوشی اتاق زنگ زد و گف#بی_برگشت
-مرتیکه دو ساعت دارم بهت میگم نگه دار ببین قیافشو عین گچ سفید شده حرف تو سرت نمیره ؟
-آقا دوساعت چیه ترن اینا که تازه راه افتاده بود تا راه افتاد این خانم حالش بد شد شما هم شروع کردی به بد دهنی این که نشد ما که به زور ایشون رو سوار نکردیم
-حرف شما درست ولی حرف من اینه که تو که میبینی حالش بده و من اصرار میکنم نگه دار چرا دست دست میکنی
متعجب نگاهشون می کردم منظورشون از اون خانم منم؟؟!!!!
فرهاد هم که مثل من متعجب شده بود جلوتر رفت تا از قضیه سر در بیار
و رفت سمت یکی از دوستامون که سوار نشده بود و اون پایین بود
-چی شده احسان دعوا سر چیه ؟
-هیچی بابا تا شما سوار شدید و لیلی خانم جیغش بلند شد و حالش بد شد این آقا اومد هی اصرار کرد که دستگاه رو خاموش کنه این مسٔول ترن هم گفت نمیشه و تازه راه افتاده انقدر گفت که دعوا راه افتاد شما میشناسید این آقارو که نگران لیلی خانم شد ؟
-عجب ، نه احسان من که نمیشناسم بزار از لیلی بپرسم
فرهاد من رو صدا کرد جلوتر و تو گوشم آروم گفت :
-تو که اینو نمیشناسی ؟
-وااا یه سوالایی میپرسی ها معلومه که نمیشناسم ؟
-مطمٰءن باشم دیگه ؟
-فرهاد همین جا میزنم تو دهنت ها وقتی میگم نمیشناسم نمیشناسم دیگه ...
-مگه میشه کسی رو نشناخت و اون طرف این طوری جوش بیاره و نگرانت بشه ؟هان میشه ؟ بیشتر فکر کن
دیگه نتونستم تحمل کنم من که تا حالا با هیچ پسری دوست نبودم لیاقتم همچین تهمتی اونم از سمت داداشم نبود و یک دفعه صدام رفت بالا...
-احمق باید سرت داد بکشن تا بفهمی نمیشناسم یعنی چی ؟
همین طوری که داد و بیداد میکردم رفتم سمت اون پسره گفتم : من تورو میشناسم نه اصلا بزار این جوری بپرسم ما همدیگر رو میشناسیم
-نه
-بلند بگو صداتو نشنیدم یه بار دیگه میپرسم بلند تو صورت این آقا که مثلا برادرمنه و اخلاق من دستشه بگو منو میشناسی
یه لحظه دلم براش سوخت اون بیچاره که کاری نکرده بود تازه منم از اون بالا که داشتم سکته میکردم آورد پایین من خودمم میدونستم که از دست اون ناراحت نیستم از دست فرهاد ناراحتم که اون جوری باهام حرف زد شاید اگه فرهاد اون جوری حرف نمیزد میرفتم تازه از اون پسر تشکر هم میکردم بیچاره زل زد تو صورت فرهاد و بلند و شمرده شمرده گفت :
-نه آ قا ی محترم نه من ایشون رو میشناسم نه ایشون من رو...
و بعد زل زد به من و گفت :
-خانم راضی شدی ؟
همون موقع فرهاد اومد جلو و روبروی اون پسر وایستاد
-پس واسه چی به خاطر کسی که نمیشناسیش داشتی داد و بیداد می کردی ؟
اون پسر هم خیلی خون سرد و با یک لبخند پر از آرامش زل زد توی چشمای فرهاد و گفت :
-ایشاالله آشنا میشیم شما هرس نخور
-ببین دهنتو زیادی داری باز میکنی
یک دفعه نفهمیدم چی شد که به هم دیگه حمله کردن و شروع کردن به زدن هم دست خودم نبود اما هر وقت از دستم کاری بر نمی اومد شروع می کردم به گریه کردن با همون بغض و گریه خودم رو انداختم وسطشون تا جداشون کنم اون پسر هم تا دید من دارم گریه می کنم دست از زدن فرهاد کشید
-ببین من فقط به خاطر خواهرت که داره گریه میکنه کاریت ندارم وگر نه ...استغفرالله
با خودم گفتم زود باید تمومش کنم وگرنه دوباره می افتن به جون هم
-فرهاد داداشی خواهش می کنم بیا بریم تو رو جون من بیخیال شو
بالاخره با هر بدبختی بود بردمش توی ماشین و من نشستم پشت فرمون با اون اعصابش نمیتونست رانندگی کنه چه روز خوبی بود اگه اون اتفاق نمی افتاد و گند نمیزد به شبمون تو ماشین هیچی نگفتیم و رسیدیم خونه مامان که لباسای فرهاد رو دید شروع کرد به سوال کردن منم بهش گفتن مامان جان الان هیچ کدوممون حوصله ی حرف زدن نداریم بزار صبح برات تعریف می کنم خدارو شکر با این که نگرانی رو میشد از نگاش خوند اما بیخیال شد منم رفتم توی تختم و انقدر به امشب و اون پسره فکر کردم تا خوابم برد.*
چند روز از اون ماجرا گذشت کارم هرروز شده بود رفتن به مطب و از اونجا هم خونه اما با یه تفاوت که هر روز یه نفر من رو اسکورت میکرد و اونم کسی نبود جز اون پسر مرموز و به نظرم کمی دوست داشتنی !
دو ماهی از اون ماجرا گذشت اما پسر مرموز قصه ی ما دست بردار نبود و هر روز و هرشب پا به پای مزدا 3 من با پرشیا خودش می اومد با این که یک نگرانی ته دلم بود اما به هیچ کس این قضیه رو نگفته بودم چون از واکنش فرهاد به شدت میترسیدم دیگه بهش عادت کرده بودم تازه یک وقت هایی که توی آیینه ماشینم گمش می کردم نگرانش هم میشدم و فکر میکردم در وجود من یک چیزی داره اتفاق می افته اما نه ... من چطوری می تونستم کسی رو دوست داشته باشم که 2 ماه فقط عین سایه رفتار کرده و جلو نمی آد ؟
وارد مطب شدم و به سحر گفتم یکی یکی بفرسته بیماران رو داخل ساعت نزدیکای 11 ظهر بود که سحر به گوشی اتاق زنگ زد و گف#بی_برگشت
۱۶:۴۲
ت :
-سلام خانم کمالی یه آقایی بود از یک ماه پیش وقت گرفتن آقای عماد کامکار اما چون وقتا پر بود الان نوبتشون شده بفرستم تو ؟
-آره عزیزم بفرست
همون موقع سحر خطاب به به آقای کامکار گفت : بفرمایید از اون طرف
منتظر بودم یک آدم با چهره ای خسته از این دنیا وارد اتاقم بشه که در زدن با یک بفرمایید داخل، اجازه ی ورود رو بهشون دادم
همون موقع در واشد و پسر مرموز روز و شب من وارد اتاق شد از تعجب دهانم باز مانده بود اما سعی کردم خون سردی خودم رو حفظ کنم ...#بی_برگشت
-سلام خانم کمالی یه آقایی بود از یک ماه پیش وقت گرفتن آقای عماد کامکار اما چون وقتا پر بود الان نوبتشون شده بفرستم تو ؟
-آره عزیزم بفرست
همون موقع سحر خطاب به به آقای کامکار گفت : بفرمایید از اون طرف
منتظر بودم یک آدم با چهره ای خسته از این دنیا وارد اتاقم بشه که در زدن با یک بفرمایید داخل، اجازه ی ورود رو بهشون دادم
همون موقع در واشد و پسر مرموز روز و شب من وارد اتاق شد از تعجب دهانم باز مانده بود اما سعی کردم خون سردی خودم رو حفظ کنم ...#بی_برگشت
۱۶:۴۲