همه ما علاقمند هستیم که از استان های زیر تعداد بیشتری در جمع ما باشند و می دانیم که همکارانی در این استان ها هستند که علاقمند به مشارکت هستند اما هنوز مطلع نشده اند :اصفهان - خراسان های شمالی رضوی و جنوبی - خوزستان - کرمان - سمنان - یزد - آذربایجان های شرقی و غربی
اگر مربی يا همکاران کانونی از این استان ها می شناسید، به کانال دعوت کنید
آدرس کانال در بله @yaranefelestin
اگر مربی يا همکاران کانونی از این استان ها می شناسید، به کانال دعوت کنید
آدرس کانال در بله @yaranefelestin
۵:۲۹
۱۹:۱۲
۱۱:۵۵
۱۲:۰۰
۱۲:۰۰
شما هم می توانید در صورت تمایل، اخبار برنامه های مرکز خود را در حمایت از کودکان لبنان و غزه، در قسمت دیدگاه برای ما ارسال کنید تا در این کانال به اشتراک گذاشته شود
۱۲:۰۳
توجه ️ توجه ️یکی از راویان و مبلغان خوش نام، قصد دارد که روایت های زیبایی از اهداء طلا و کمک های مربیان مراکز کانون را پس از حضور در لبنان در هفته آینده برای کودکان لبنانی بازگو کند ...
اگر روایت زیبایی از نحوه جمع آوری کمک در مرکز خودتان برای کودکان لبنان دارید، می توانید ارسال کنید.بازگو کردن این روایت های همدلی کودکان ایران و لبنان، برای بچه های لبنانی بسیار جذاب و امید آفرین است.
اگر روایت زیبایی از نحوه جمع آوری کمک در مرکز خودتان برای کودکان لبنان دارید، می توانید ارسال کنید.بازگو کردن این روایت های همدلی کودکان ایران و لبنان، برای بچه های لبنانی بسیار جذاب و امید آفرین است.
۱۲:۲۴
۲۰:۲۰
۶:۴۷
۱۷:۵۰
۱۳:۲۱
۲۰:۲۴
۱۶:۱۲
۱۶:۵۸
۱۵:۳۸
۱۶:۱۲
۱۲:۲۴
۳:۴۴
بازارسال شده از مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
۸:۲۳
یاران فلسطین
«وقتی که مرد نیستی» به قلم طیبه فرید پریشب آخر وقت داشتم چت بچهها را توی گروه همسفرهای سوریه ام می خواندم.یکی از دخترها آمار مترجم ها و سوژه های زن سوریمان را گرفته بود.همه شان بخاطر نبود امنیت خودشان را رسانده بودند لبنان.نوشتم «چه روزگاری غریبی همین دوهفته قبل لبنانیا مهمون سوریااا بودن.یه شبه همه چی عوض شد.»وسط حرف زدن نفهمیدم کی پلک هام روی هم افتاد.جایی بودم شبیه شهرکهای حاشیه شهر.شبیه کوچه های خاکی زینبیه.هوا تاریک بود.داشتم دنبال کسی می گشتم که قرار بود با او برگردم.نمی دانم چرا نبود....هیچ آشنایی نبود. صدای خش خش قدم های مردانه غریبی داشت از پشت سرم می آمد.برگشتم.تکفیری ها بودند.قدم هایم را بلندتر بر می داشتم اما همه جا بودند.خدا می خواست از خواب پریدم.سرم از درد داشت می ترکید. سه هفته ای که سوریه بودم توی خانه مان مردی بود که برایم عکس نارنگی های سر شاخه درخت توی باغچه را می فرستاد، و زیرش می نوشت «اینجا نارنگی ها هممنتظرت هستند».شب ها که باهم حرف می زدیم شاید چند دقیقه ای به نگاه کردن و سکوت و لبخند می گذشت.ظاهراً همه چیز عادی بود.خواهرهام صوت می فرستادند که دیوانه پدر دخترهایت پرپر شد برگرد .فکر می کردم مته به خشخاش می گذارند و خودشان دلتنگند...شریک زندگی من اهل پرپر شدن و آدم این تیپ رفتارها نبود... وقتی که برگشتم،قیافه اش را که دیدم فهمیدم تمام آن لحظه هایی که من به دنبال کشف و تجربه بودم گوشت تنش از نگرانی آب شده.نارنگی سر شاخه بهانه بوده....وقتی که برگشتم چند روزی که گذشت« گفتم چرا اینقدر نگران بودی؟بی آنکه حرفی زده باشی همه باخبر شدند که دلتنگی.ته تهش شهید می شدم مگر همین آرزوی ما نبود؟» گفت«دیوونه مگه فقط شهادته! تومرد نیستی که بفهمی».... این ایام این جمله یکی از پرتکرار ترینجمله هایی بود که شنیدم!«تومرد نیستی که بفهمی...» https://eitaa.com/tayebefarid
️️️سرکار خانم طيبه فريد و داستان های کوتاه ایشان، منبع خوبی برای قصه های ٩٠ثانیه ای است
۸:۲۴