بازارسال شده از زنونه
#تربیت_فرزند_والدین_نمونهبزرگترين نیاز و آرزوي كودكشادي والدين است .در بازي بچه ها مي فهمند كهما شاديم و آنها به آرزو ونيازشان ميرسند.
❅ঊঈ✿❀✿ঈঊ❅.زنونہhttps://ble.ir/zanonee
.
..
❅ঊঈ✿❀✿ঈঊ❅.زنونہhttps://ble.ir/zanonee
.
..
۱۲:۰۸
بازارسال شده از زنونه
۱۲:۰۸
#ازدواج_سنتی_یا_دوستی
سلام به همه گلهای گروه ازدواج ما دیدید میگن خنده من از گریه تلخ تر کار من شده اومدم بنویسم خندم گرفت دیه دهه پنجاهی هستم اون موقع ها دخترها رو زود عروس میکردن خانواده پر جمعیتی بودیم برااینکه مادرم پسر دار بشه هر سال زایمان میکرد خدا رو شکر اخری ها پسر شدن
وفتی ۱۵ سالم شد خواستگار میامد منم رد میکردم معلم کارمند ارتشی تصمیم ازدواج نداشتم دلم میخواست درس بخونم هر چند درسمم متوسط بود و تو خونه باید کمک مادرم میکردم بچه اول خانواده بودم
تا بک روز که به برادرو خواهرم درس میدادم دایی هام اومدن خونمون همراه پسر خاله مادرم البته پدرش خونه پدر بزرگم کار میکرد روستامنم چای بردم براشون نشستم دوباره درس دادن بچها مادرم صدا زد میوه بیار رفتم میوه ببرم داییم اومد گفت خواستگاری کردیم خندیدم که سیلی رو خوردم از داییم دهانم بسته شد هیچی نگفتم فردا رفتیم ازمایش به یه هفته نکشید عقد تمام مخارج عقد پدرم داد ۶ ماه عقد بودم هر روز خدا جنگ با شوهرم التماس کردم به خانوادم بخدا این بیمار اخلاقش نرمال نیست اساس پرت میکردم جلوش که نمیخوامت اما کو گوش شنوا مادرم میگفت طلاق بگیری دیگه کسی نمیاد خواهرات بگیره چقدر پدر بزرگم گفت اینها وصله ما نیستن هیچ جوره بهمون نمیخورن کار گر منن نه طبقلاتی نه سواد دوباره همه جمع شدن عروسی کنن خوب میشن مادرم که از سرش باز کنه عروسی گرفتیم من فقط گریه باز تمام مخارج عروسی پدرم دادراهی زندان شوهر بیکار بی پول بیمار شدم خدا ازشون نگذره نگذر سر پل سراط اول من از خدا میخوام بپرسم چه کردم که این شد سرنوشتم از مادرم بپرسم اخه چرا منو اتیش زدی بخاطر بقیه چرا با اون همه بد بختی یه پسر بیمارم بهم دادیاز همتون متنفرمممم
ببخشید ناراحتتون کردم الان اصلا عروسی میرم دوست ندارم عروسی بقیه میرم دلم به حال خودم پسر بیمارم که بزرگ میسوزه
چرا سرنوشت یه ادم انقدر باید سیاه باشه برا دل غمگین ما دعا کنید دلخوشیم شده این دوتا بچه هیچی از خدا نمیخوام جز خوشبختیشون یکیشون بیمار یکیشون سربازخدا پشت و پناه عزیزانتون باشه مامان خسته ام
لینک کانالمون@zan_v_zendegi
داستان زندگیتو برامون بفرس@pari_166
سلام به همه گلهای گروه ازدواج ما دیدید میگن خنده من از گریه تلخ تر کار من شده اومدم بنویسم خندم گرفت دیه دهه پنجاهی هستم اون موقع ها دخترها رو زود عروس میکردن خانواده پر جمعیتی بودیم برااینکه مادرم پسر دار بشه هر سال زایمان میکرد خدا رو شکر اخری ها پسر شدن
وفتی ۱۵ سالم شد خواستگار میامد منم رد میکردم معلم کارمند ارتشی تصمیم ازدواج نداشتم دلم میخواست درس بخونم هر چند درسمم متوسط بود و تو خونه باید کمک مادرم میکردم بچه اول خانواده بودم
تا بک روز که به برادرو خواهرم درس میدادم دایی هام اومدن خونمون همراه پسر خاله مادرم البته پدرش خونه پدر بزرگم کار میکرد روستامنم چای بردم براشون نشستم دوباره درس دادن بچها مادرم صدا زد میوه بیار رفتم میوه ببرم داییم اومد گفت خواستگاری کردیم خندیدم که سیلی رو خوردم از داییم دهانم بسته شد هیچی نگفتم فردا رفتیم ازمایش به یه هفته نکشید عقد تمام مخارج عقد پدرم داد ۶ ماه عقد بودم هر روز خدا جنگ با شوهرم التماس کردم به خانوادم بخدا این بیمار اخلاقش نرمال نیست اساس پرت میکردم جلوش که نمیخوامت اما کو گوش شنوا مادرم میگفت طلاق بگیری دیگه کسی نمیاد خواهرات بگیره چقدر پدر بزرگم گفت اینها وصله ما نیستن هیچ جوره بهمون نمیخورن کار گر منن نه طبقلاتی نه سواد دوباره همه جمع شدن عروسی کنن خوب میشن مادرم که از سرش باز کنه عروسی گرفتیم من فقط گریه باز تمام مخارج عروسی پدرم دادراهی زندان شوهر بیکار بی پول بیمار شدم خدا ازشون نگذره نگذر سر پل سراط اول من از خدا میخوام بپرسم چه کردم که این شد سرنوشتم از مادرم بپرسم اخه چرا منو اتیش زدی بخاطر بقیه چرا با اون همه بد بختی یه پسر بیمارم بهم دادیاز همتون متنفرمممم
ببخشید ناراحتتون کردم الان اصلا عروسی میرم دوست ندارم عروسی بقیه میرم دلم به حال خودم پسر بیمارم که بزرگ میسوزه
چرا سرنوشت یه ادم انقدر باید سیاه باشه برا دل غمگین ما دعا کنید دلخوشیم شده این دوتا بچه هیچی از خدا نمیخوام جز خوشبختیشون یکیشون بیمار یکیشون سربازخدا پشت و پناه عزیزانتون باشه مامان خسته ام
لینک کانالمون@zan_v_zendegi
داستان زندگیتو برامون بفرس@pari_166
۱۳:۴۳
#سیاست_های_رفتاری
این باور غلطی است که وقتی ما ازدواج کردیم مرد مثل پسر و زن مثل دختر خانواده است️
#خانمی می گفت مادر شوهرم با دخترش صمیمی تر از من هست با او مرتب پچ پچ می کند وحرف می زند. من گفتم خب او دخترش هست. و تو عروسش هستی. مسلما" با دخترش صمیمی تر می باشد.
یا آقایی ادعا می کرد مادر زنم به پسرش بیشتر احترام می گذارد و حتی ادعا کرد از مکه برای پسرش سوغاتی بهتری آورده بود!!
این افراد فکر می کنند وقتی ازدواج کردند حکم فرزند خانواده جدید را دارند. در حالی که این یک باور غلط است.
#شما وقتی وارد یک خانواده جدید می شوید، تنها می توانید هم چون یک دوست صمیمی وارد خانواده شوید. دوستی که وقتی می آید احساس صمیمیت و راحتی می کند و در بسیاری از موارد حق ورود دارد ولی در همه موارد حق دخالت ندارد.
یک دوست صمیمی امکان دارد درمورد بسیاری ازمسائل خانواده ما مطلع باشد ولی از جزئیات اطلاع نخواهد داشت. یا شاید اجازه داشته باشد که وارد آشپزخانه شما بشود و راحت باشد ولی ممکن است اجازه ورود به اتاق خواب شما را نداشته باشد.
#در اصل عروس و داماد هم همین طور هستند. مثل یک دوست صمیمی، آن طور که در بالا شرح دادم. اجازه ورود به همه جای خانه و خانواده را ندارند.
#بسیار امکان پذیر است که عروس یا دامادی هم چون فرزند خانواده تلقی شوند ولی این در گذر زمان اتفاق می افتد . یعنی باید زمانی طولانی سپری شود و رابطه ها قوی شوند طوری که کم کم این حس فرزندی ایجاد شود.
بنابراین تصور این که در ابتدای امر شما را چون فرزند خود قبول کنند یک خیال واهی است. برای این منظور باید منتظر گذشت زمان باشید و در این مدت باید به نوع روابط خود توجه کنید.
این باور غلطی است که وقتی ما ازدواج کردیم مرد مثل پسر و زن مثل دختر خانواده است️
#خانمی می گفت مادر شوهرم با دخترش صمیمی تر از من هست با او مرتب پچ پچ می کند وحرف می زند. من گفتم خب او دخترش هست. و تو عروسش هستی. مسلما" با دخترش صمیمی تر می باشد.
یا آقایی ادعا می کرد مادر زنم به پسرش بیشتر احترام می گذارد و حتی ادعا کرد از مکه برای پسرش سوغاتی بهتری آورده بود!!
این افراد فکر می کنند وقتی ازدواج کردند حکم فرزند خانواده جدید را دارند. در حالی که این یک باور غلط است.
#شما وقتی وارد یک خانواده جدید می شوید، تنها می توانید هم چون یک دوست صمیمی وارد خانواده شوید. دوستی که وقتی می آید احساس صمیمیت و راحتی می کند و در بسیاری از موارد حق ورود دارد ولی در همه موارد حق دخالت ندارد.
یک دوست صمیمی امکان دارد درمورد بسیاری ازمسائل خانواده ما مطلع باشد ولی از جزئیات اطلاع نخواهد داشت. یا شاید اجازه داشته باشد که وارد آشپزخانه شما بشود و راحت باشد ولی ممکن است اجازه ورود به اتاق خواب شما را نداشته باشد.
#در اصل عروس و داماد هم همین طور هستند. مثل یک دوست صمیمی، آن طور که در بالا شرح دادم. اجازه ورود به همه جای خانه و خانواده را ندارند.
#بسیار امکان پذیر است که عروس یا دامادی هم چون فرزند خانواده تلقی شوند ولی این در گذر زمان اتفاق می افتد . یعنی باید زمانی طولانی سپری شود و رابطه ها قوی شوند طوری که کم کم این حس فرزندی ایجاد شود.
بنابراین تصور این که در ابتدای امر شما را چون فرزند خود قبول کنند یک خیال واهی است. برای این منظور باید منتظر گذشت زمان باشید و در این مدت باید به نوع روابط خود توجه کنید.
۱۵:۲۸
بازارسال شده از زنونه
۹:۰۴
بازارسال شده از تبلیغات گسترده همشهری
۹:۰۵
درمان قطعی، آسان و کم هزینهی ریزش مو
روشی ساده و خانگی برای جلوگیری از ریزش مو در کمتر از یکماه
برای مشاهدهی این روش معجزهآسا روی لینک زیر کلیک کنید
https://www.20landing.com/214/1796
https://www.20landing.com/214/1796
روشی ساده و خانگی برای جلوگیری از ریزش مو در کمتر از یکماه
برای مشاهدهی این روش معجزهآسا روی لینک زیر کلیک کنید
https://www.20landing.com/214/1796
https://www.20landing.com/214/1796
۹:۰۶
بازارسال شده از زنونه
۹:۲۲
بازارسال شده از گسترده 💫نیایش💫
۹:۲۳
و بلاخره پریســا ازدواج کــردددد
کلیپ عروسی پریســـا رو دیدی!؟
ble.ir/join/ODNkNjU3NW
ble.ir/join/ODNkNjU3NW
ble.ir/join/ODNkNjU3NW
فقط رقص سرنا و پریســا
کلیپ عروسی پریســـا رو دیدی!؟
ble.ir/join/ODNkNjU3NW
ble.ir/join/ODNkNjU3NW
ble.ir/join/ODNkNjU3NW
فقط رقص سرنا و پریســا
۹:۲۴
بازارسال شده از زنونه
۹:۴۰
بازارسال شده از گسترده تبلیغاتی مِدیا 💯
۱۴:۴۰
#معما
من ۶ تا تخم مرغ دارم ۲ تا رو سرخ کردم و ۲ تا رو خوردم چند تا تخم مرغ باقی مونده
مشــاهده پاســخ معــما
مشــاهده پاســخ معــما •••
من ۶ تا تخم مرغ دارم ۲ تا رو سرخ کردم و ۲ تا رو خوردم چند تا تخم مرغ باقی مونده
مشــاهده پاســخ معــما
مشــاهده پاســخ معــما •••
۱۴:۴۰
👑 زن و زندگــے 👑
#سرگذشت_یک_زندگی #نسترن #ادامه.دارد . برو کنار ...اره من دیوونه شدم .. راحله خانوم سریع بلندشد اخمی بین ابروهاش انداخت _:چخبرته ؟ الهه اومد روبه روی راحله وایساد _:من بچم ؟ محکم زد رو پیشونیش .. _:اینجا چی نوشته ها ؟ _:من نمیدونم اونجا چی نوشته فال گیر که نیستم ! الهه بغض کرد _:من که سرم تو کار خودم بودم من که بعدطلاق پشت دستمو داغ کرده بودم به مرد جماعت دل نبندم این پسر تو بود که یک سال اینقدر اومد و رفت هی پیغام پسغام فرستاد برام شرفشو قسم خورد گفتم من و تو هم کفو هم نیستیم گفتم تو یه پسر جوون من یه زن میانسال ! من یه مطلقه من مادر دوتا بچه .. ولی گفت میخوامت و هیچ کدوم از اینایی که گفتی برام مهم نیست ! منم یه زن بودم...دادزد زن ..یه زن دل شکسته که حسرت یه شونه های مردونه داشت ..باورم شد. .باورش کردم !! ولی الان اومده بهم میگه ما به درد هم نمیخوریم ..چرا الان ؟ چرا الان که اسمش تو سجلم رفته ..چرا الان که کل اقوامم میدونن من با بهزاد ازدواج کردم چرا الان که اومده و خونم مونده و بچه هام سراغشو میگیرن ... غریدد...بگووو مادرش. .شما بگو ؟ گناه من چی بوده ؟ راحله خانوم اهی غلیظ کشید و گفت _:گناهت این بوده حرف یه بچه رو باور کردی یه بار ازش پرسیدی خانوادت راضی هستن یانه ؟مادر بخت برگشتت میدونه یانه ؟ یه بار اومدی با من که مادرشم حرف بزنی ؟ مثل الان که زود اومدی سراغ من پس چرا اون موقع نیومدی ..اگه اون موقع هم مثل الان می اومدی وحرفاتو میگفتی میگفتم دخترم شما به درد پسرم نمیخوری خودم قلم پای پسرمو میشکستم اگه بازم می اومد سراغت ! نیومدی چون برات فقط عشق و عاشقی خودت مهم بوده ! الهه به گریه افتاد _:میگه مادرم برام زن گرفته دروغ میگه نه ؟؟ راحله خانوم بادی تو گلوش انداخت و برگشت سمت من .. _:دروغ چرا. ..عروس دسته گلمو ببین ...اوناهاش ... الهه بهت زده خیره شد بهم ...نگاهمون در هم تلاقی شد. ..چقدر ثانیه ها برام جانکاه شدن. .... .
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️#نسترن#ادامه.دارد
.چقدر ثانیه ها برام جانکاه شدن ! تمسخر آمیز نگاهی بهم کردو پوزخندی زد_:این ! این یه الف بچه ؟راحله خانوم اومد سمتم ..مثل شیر جلوم وایساد دستهاشو به کمرش زد وبا غروز گفت_:بچس؟ چه بهتر خودم بزرگش میکنم خودم راه و رسم زندگی یادش میدم ! خداروشکر چشم و گوشش باز نیست ! خوشگل که نیست هست ؟ خانواده دارو با اصل و نصب نیست که هست ! دختر خانه ...خاااان !!الهه خشکش زد_:نههه. .باور نمیکنم! باور نمیکنم به خاطر این بهزاد منو پس بزنه! لطفا بهم دروغ نگیدراحله خانوم عصبی شدرفت سمت در_:لطفا برید بیرون ! این خونه یه عروس داره که اونم نسترن هست ! عقدت به من ربطی داشت که الان طلاقت به من ربط داشته باشه ؟همونطور که بی سرو صدا عقد کردید بی سرو صداهم جدا بشید !الهه با نفرت نگاهی به من و راحله خانوم کرد بند کیفشومحکم چنگ زد و با عصبانیت رفتراحله خانوم سریع رفت از سر طاقچه یه سکه برداشت دور سر من و خونه چرخوند و داد به معصومه وگفت ببر بنداز تو کوچه ..صدقه سری عروسم !معصومه سکه رو از مادرش گرفت و رفت ولی من فقط به یه چیزی فکر میکردم ! اینکه این زنی که من دیدم هیچ شباهتی به عکسی که بهزاد تو ماشین بهم نشون داده بود نبود!اون روز تا عصر مدام تو اون فکر بودم گاهی به خودم میگفتم شاید اشتباه میکنم ولی خودمو تشر میزدم که نه یادمه اون یه دختر خوشگل چشم رنگی بود! تو دلم آشوب بود! یه حس بدی بهم دست داده بود !راحله خانوم که ازدواج بهزاد با الهه رو از همه پنهون کرده بود حالا همه جا پخش کرده بود پسرم با دختر خان نشون کرده ! هرروز یکی یکی اقوام ها و درو همسایه می اومدن به دیدنم و شاد باش گفتن ..یکی کله قند میاورد یکی کادویی ظرف و ظروف میاورد تا اینکه یه روز یه زن همراه یه دختر تقریبا بیست ساله و هم سن معصومه اومدن برای دیدن من ..همینکه سینی چایی رو آوردم وجلوشون گذاشتم با دیدن دختری که کنار زن نشسته بود قلبم از تپش وایساد .کل خونه انگار دور سرم چرخید باورم نمیشد..این همون دختری بود که من تو عکس دیده بودم همون دختر چشم آبی ...خاله راحله متوجه حال دگرگونم شد دستمو گرفت .._:چی شد دخترم ؟
.
.چقدر ثانیه ها برام جانکاه شدن ! تمسخر آمیز نگاهی بهم کردو پوزخندی زد_:این ! این یه الف بچه ؟راحله خانوم اومد سمتم ..مثل شیر جلوم وایساد دستهاشو به کمرش زد وبا غروز گفت_:بچس؟ چه بهتر خودم بزرگش میکنم خودم راه و رسم زندگی یادش میدم ! خداروشکر چشم و گوشش باز نیست ! خوشگل که نیست هست ؟ خانواده دارو با اصل و نصب نیست که هست ! دختر خانه ...خاااان !!الهه خشکش زد_:نههه. .باور نمیکنم! باور نمیکنم به خاطر این بهزاد منو پس بزنه! لطفا بهم دروغ نگیدراحله خانوم عصبی شدرفت سمت در_:لطفا برید بیرون ! این خونه یه عروس داره که اونم نسترن هست ! عقدت به من ربطی داشت که الان طلاقت به من ربط داشته باشه ؟همونطور که بی سرو صدا عقد کردید بی سرو صداهم جدا بشید !الهه با نفرت نگاهی به من و راحله خانوم کرد بند کیفشومحکم چنگ زد و با عصبانیت رفتراحله خانوم سریع رفت از سر طاقچه یه سکه برداشت دور سر من و خونه چرخوند و داد به معصومه وگفت ببر بنداز تو کوچه ..صدقه سری عروسم !معصومه سکه رو از مادرش گرفت و رفت ولی من فقط به یه چیزی فکر میکردم ! اینکه این زنی که من دیدم هیچ شباهتی به عکسی که بهزاد تو ماشین بهم نشون داده بود نبود!اون روز تا عصر مدام تو اون فکر بودم گاهی به خودم میگفتم شاید اشتباه میکنم ولی خودمو تشر میزدم که نه یادمه اون یه دختر خوشگل چشم رنگی بود! تو دلم آشوب بود! یه حس بدی بهم دست داده بود !راحله خانوم که ازدواج بهزاد با الهه رو از همه پنهون کرده بود حالا همه جا پخش کرده بود پسرم با دختر خان نشون کرده ! هرروز یکی یکی اقوام ها و درو همسایه می اومدن به دیدنم و شاد باش گفتن ..یکی کله قند میاورد یکی کادویی ظرف و ظروف میاورد تا اینکه یه روز یه زن همراه یه دختر تقریبا بیست ساله و هم سن معصومه اومدن برای دیدن من ..همینکه سینی چایی رو آوردم وجلوشون گذاشتم با دیدن دختری که کنار زن نشسته بود قلبم از تپش وایساد .کل خونه انگار دور سرم چرخید باورم نمیشد..این همون دختری بود که من تو عکس دیده بودم همون دختر چشم آبی ...خاله راحله متوجه حال دگرگونم شد دستمو گرفت .._:چی شد دخترم ؟
.
۱۴:۵۹
بازارسال شده از تبلیغات گسترده شاپرک 🦋
۱۵:۰۰
آخ آخ دستــم خـــورد
وارد این کانال شدم اگه بـابـام بفهمه ...
• ble.ir/join/CkfB3u5pCpble.ir/join/CkfB3u5pCpble.ir/join/CkfB3u5pCp
• ble.ir/join/CkfB3u5pCpble.ir/join/CkfB3u5pCpble.ir/join/CkfB3u5pCp
بزن رو لینک 5 دقیقه بعد #پـــاک میشه ّّ ِ
وارد این کانال شدم اگه بـابـام بفهمه ...
• ble.ir/join/CkfB3u5pCpble.ir/join/CkfB3u5pCpble.ir/join/CkfB3u5pCp
• ble.ir/join/CkfB3u5pCpble.ir/join/CkfB3u5pCpble.ir/join/CkfB3u5pCp
بزن رو لینک 5 دقیقه بعد #پـــاک میشه ّّ ِ
۱۵:۰۰
👑 زن و زندگــے 👑
#سرگذشت_یک_زندگی #نسترن #ادامه.دارد . چقدر ثانیه ها برام جانکاه شدن ! تمسخر آمیز نگاهی بهم کردو پوزخندی زد _:این ! این یه الف بچه ؟ راحله خانوم اومد سمتم ..مثل شیر جلوم وایساد دستهاشو به کمرش زد وبا غروز گفت _:بچس؟ چه بهتر خودم بزرگش میکنم خودم راه و رسم زندگی یادش میدم ! خداروشکر چشم و گوشش باز نیست ! خوشگل که نیست هست ؟ خانواده دارو با اصل و نصب نیست که هست ! دختر خانه ...خاااان !! الهه خشکش زد _:نههه. .باور نمیکنم! باور نمیکنم به خاطر این بهزاد منو پس بزنه! لطفا بهم دروغ نگید راحله خانوم عصبی شد رفت سمت در _:لطفا برید بیرون ! این خونه یه عروس داره که اونم نسترن هست ! عقدت به من ربطی داشت که الان طلاقت به من ربط داشته باشه ؟همونطور که بی سرو صدا عقد کردید بی سرو صداهم جدا بشید ! الهه با نفرت نگاهی به من و راحله خانوم کرد بند کیفشومحکم چنگ زد و با عصبانیت رفت راحله خانوم سریع رفت از سر طاقچه یه سکه برداشت دور سر من و خونه چرخوند و داد به معصومه وگفت ببر بنداز تو کوچه ..صدقه سری عروسم ! معصومه سکه رو از مادرش گرفت و رفت ولی من فقط به یه چیزی فکر میکردم ! اینکه این زنی که من دیدم هیچ شباهتی به عکسی که بهزاد تو ماشین بهم نشون داده بود نبود! اون روز تا عصر مدام تو اون فکر بودم گاهی به خودم میگفتم شاید اشتباه میکنم ولی خودمو تشر میزدم که نه یادمه اون یه دختر خوشگل چشم رنگی بود! تو دلم آشوب بود! یه حس بدی بهم دست داده بود ! راحله خانوم که ازدواج بهزاد با الهه رو از همه پنهون کرده بود حالا همه جا پخش کرده بود پسرم با دختر خان نشون کرده ! هرروز یکی یکی اقوام ها و درو همسایه می اومدن به دیدنم و شاد باش گفتن ..یکی کله قند میاورد یکی کادویی ظرف و ظروف میاورد تا اینکه یه روز یه زن همراه یه دختر تقریبا بیست ساله و هم سن معصومه اومدن برای دیدن من ..همینکه سینی چایی رو آوردم وجلوشون گذاشتم با دیدن دختری که کنار زن نشسته بود قلبم از تپش وایساد .کل خونه انگار دور سرم چرخید باورم نمیشد..این همون دختری بود که من تو عکس دیده بودم همون دختر چشم آبی ... خاله راحله متوجه حال دگرگونم شد دستمو گرفت .. _:چی شد دخترم ؟ .
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️#نسترن#ادامه.دارد
.همونطور که نگاهم به دختره بود گفتم هیچی فکر کردم این دختر خانوم رو جایی دیدم خیلی برام آشناس!دختره پوزخندی زد که جذابتیشو چند برابر میکرد_:منو ؟؟ یادم نمیاد دهاتی باشم !مادرش هم خندید و زد رو پای دخترش_:نمیری پریساهردو خندیدنمادرشوهرم سگرمه هاش رفت توهم به من اشاره کرد برم !بلندشدم ولی تمام حواسم پیش اونا بود_:پریسا جان عروسم خانزاده و با اصل و نصبه! اگه جوابتو نداد ازبزرگواریش بود توهین به نسترن مثل توهین به بهزاد هست !_:خاله جون منظوری نداشتم ! اخه تازه از ده اومده منو کجا دیده !_:ولش کن ..خودت چیکار میکنی ؟تا اینجای حرفشون رو شنیدم و خودمو پرت کردم تو اتاق و درو بستم !حس و حال عجیبی داشتم داغ شده بودم انگار !عصبی شده بودم چرا هرکی از راه میرسید روستایی بودنم رو مسخره میکرد ؟ مگه روستایی بودن چه اشکالی داشت؟اگه روستایی ها نبودن از کجا میاوردن و میخوردن ..چقد نمک نشناس بودن و وقیح !رفتم لب پنجره نشستم .پنجره من به قسمت پشت حیاط باز میشد ..دیوار حیاط کوتاه بود و حیاط همسایه معلوم بود .خیره بودم بیرون که یه دختر تقرببا همسن و سال خودم از اومد تو حیاط با گچ تو دستش رو کف آسفالت حیاط لی لی کشید و شروع کرد بازی کردن اخ که چقدر دلم میخواست پنجره رو باز کنم و بگم منم بازی ...منم بازی ...ولی یادم میافتاد که من عروس این خونم و بازی برای،من تموم شده ..با حسرت نگاهش میکردم که در اتاقم باز شدمعصومه یه استکان چایی با خرما تو دستش اومد سمتم_:بیا بشین ..برات چایی آوردمآهی کشیدم و رفتم پیش معصومه ازش تشکر کردممعصومه دستشوزیر چونم گذاشت و گفت_:چته نسترن ؟ اون دختر اصلا خودش ارزش نداره چه برسه حرفش ! منم شنیدم چی گفت_:ازحرفش ناراحت نیستم_:پس ناراحتیت برای چیه ؟سرمو بالاتر گرفتم چند لحظه مکث کردم رو صورتش و گفتم_:من عکس این دخترو تو ماشین بهزاد دیدم !! بهزاد بهم گفت زنمه ..گفت الهه هست !دستمو گذاشتم رو سرم_:من گیج شدم....اصلا نمیفهمم ! این که اسمش پریساست ..چرا بهزاد بهم گفت عکس الهه هستمعصومه صورتش رنگ باخت_:چی میگی نسترن ؟ از لجت تهمت میزنی بهش ؟اشک تو چشمهام جمع شد_:به جون مامان و آقام قسم خودم عکسشو دیدم اگه باور نداری شب که بهزاد اومد بریم تو ماشینشو نشونت بدممعصومه محکم زد رو گونش_:اگه اینجوری باشه که بد بخت میشیم ...بدبخت ..نگران گفتم .._:چطور مگه ؟؟؟.
.همونطور که نگاهم به دختره بود گفتم هیچی فکر کردم این دختر خانوم رو جایی دیدم خیلی برام آشناس!دختره پوزخندی زد که جذابتیشو چند برابر میکرد_:منو ؟؟ یادم نمیاد دهاتی باشم !مادرش هم خندید و زد رو پای دخترش_:نمیری پریساهردو خندیدنمادرشوهرم سگرمه هاش رفت توهم به من اشاره کرد برم !بلندشدم ولی تمام حواسم پیش اونا بود_:پریسا جان عروسم خانزاده و با اصل و نصبه! اگه جوابتو نداد ازبزرگواریش بود توهین به نسترن مثل توهین به بهزاد هست !_:خاله جون منظوری نداشتم ! اخه تازه از ده اومده منو کجا دیده !_:ولش کن ..خودت چیکار میکنی ؟تا اینجای حرفشون رو شنیدم و خودمو پرت کردم تو اتاق و درو بستم !حس و حال عجیبی داشتم داغ شده بودم انگار !عصبی شده بودم چرا هرکی از راه میرسید روستایی بودنم رو مسخره میکرد ؟ مگه روستایی بودن چه اشکالی داشت؟اگه روستایی ها نبودن از کجا میاوردن و میخوردن ..چقد نمک نشناس بودن و وقیح !رفتم لب پنجره نشستم .پنجره من به قسمت پشت حیاط باز میشد ..دیوار حیاط کوتاه بود و حیاط همسایه معلوم بود .خیره بودم بیرون که یه دختر تقرببا همسن و سال خودم از اومد تو حیاط با گچ تو دستش رو کف آسفالت حیاط لی لی کشید و شروع کرد بازی کردن اخ که چقدر دلم میخواست پنجره رو باز کنم و بگم منم بازی ...منم بازی ...ولی یادم میافتاد که من عروس این خونم و بازی برای،من تموم شده ..با حسرت نگاهش میکردم که در اتاقم باز شدمعصومه یه استکان چایی با خرما تو دستش اومد سمتم_:بیا بشین ..برات چایی آوردمآهی کشیدم و رفتم پیش معصومه ازش تشکر کردممعصومه دستشوزیر چونم گذاشت و گفت_:چته نسترن ؟ اون دختر اصلا خودش ارزش نداره چه برسه حرفش ! منم شنیدم چی گفت_:ازحرفش ناراحت نیستم_:پس ناراحتیت برای چیه ؟سرمو بالاتر گرفتم چند لحظه مکث کردم رو صورتش و گفتم_:من عکس این دخترو تو ماشین بهزاد دیدم !! بهزاد بهم گفت زنمه ..گفت الهه هست !دستمو گذاشتم رو سرم_:من گیج شدم....اصلا نمیفهمم ! این که اسمش پریساست ..چرا بهزاد بهم گفت عکس الهه هستمعصومه صورتش رنگ باخت_:چی میگی نسترن ؟ از لجت تهمت میزنی بهش ؟اشک تو چشمهام جمع شد_:به جون مامان و آقام قسم خودم عکسشو دیدم اگه باور نداری شب که بهزاد اومد بریم تو ماشینشو نشونت بدممعصومه محکم زد رو گونش_:اگه اینجوری باشه که بد بخت میشیم ...بدبخت ..نگران گفتم .._:چطور مگه ؟؟؟.
۱۵:۳۵
بازارسال شده از باتبلیغ | گسترده تبلیغاتی
۱۵:۳۶
بازارسال شده از باتبلیغ | گسترده تبلیغاتی
۱۵:۳۶
تو هم شکم و پهلوهات گنده شده ؟؟
یه رژیم چربی سوز خیلی قوی
که میتونی چربی هات رو آب میکنه
بزن روی لینک زیر و عضو شو از مطالب کانال رایگان استفاده کن
راستی ۵ کیلو هم تو ماه لاغرت میکنه
ble.ir/join/MmE3ZTMzZD
ble.ir/join/MmE3ZTMzZD
ble.ir/join/MmE3ZTMzZD
یه رژیم چربی سوز خیلی قوی
که میتونی چربی هات رو آب میکنه
بزن روی لینک زیر و عضو شو از مطالب کانال رایگان استفاده کن
راستی ۵ کیلو هم تو ماه لاغرت میکنه
ble.ir/join/MmE3ZTMzZD
ble.ir/join/MmE3ZTMzZD
ble.ir/join/MmE3ZTMzZD
۱۵:۳۶