بازارسال شده از زنونه
۱۲:۰۸
بازارسال شده از زنونه
#زناشوییمتداول ترین مشکل جنسی بین زوج های خوشبخت چیست؟ چیزی نیست جز عامل “کافی نبودن.” زوجها معمولاً در زندگیهای زناشویی که محکوم با شدت و تکرار رابطه جنسی است سردرگم میشوند.
❅ঊঈ✿❀✿ঈঊ❅.زنونہhttps://ble.ir/zanonee
.
..
❅ঊঈ✿❀✿ঈঊ❅.زنونہhttps://ble.ir/zanonee
.
..
۱۳:۴۳
بازارسال شده از زنونه
۱۳:۴۳
#سیاست_های_رفتاری
این باور غلطی است که وقتی ما ازدواج کردیم مرد مثل پسر و زن مثل دختر خانواده است️
#خانمی می گفت مادر شوهرم با دخترش صمیمی تر از من هست با او مرتب پچ پچ می کند وحرف می زند. من گفتم خب او دخترش هست. و تو عروسش هستی. مسلما" با دخترش صمیمی تر می باشد.
یا آقایی ادعا می کرد مادر زنم به پسرش بیشتر احترام می گذارد و حتی ادعا کرد از مکه برای پسرش سوغاتی بهتری آورده بود!!
این افراد فکر می کنند وقتی ازدواج کردند حکم فرزند خانواده جدید را دارند. در حالی که این یک باور غلط است.
#شما وقتی وارد یک خانواده جدید می شوید، تنها می توانید هم چون یک دوست صمیمی وارد خانواده شوید. دوستی که وقتی می آید احساس صمیمیت و راحتی می کند و در بسیاری از موارد حق ورود دارد ولی در همه موارد حق دخالت ندارد.
یک دوست صمیمی امکان دارد درمورد بسیاری ازمسائل خانواده ما مطلع باشد ولی از جزئیات اطلاع نخواهد داشت. یا شاید اجازه داشته باشد که وارد آشپزخانه شما بشود و راحت باشد ولی ممکن است اجازه ورود به اتاق خواب شما را نداشته باشد.
#در اصل عروس و داماد هم همین طور هستند. مثل یک دوست صمیمی، آن طور که در بالا شرح دادم. اجازه ورود به همه جای خانه و خانواده را ندارند.
#بسیار امکان پذیر است که عروس یا دامادی هم چون فرزند خانواده تلقی شوند ولی این در گذر زمان اتفاق می افتد . یعنی باید زمانی طولانی سپری شود و رابطه ها قوی شوند طوری که کم کم این حس فرزندی ایجاد شود.
بنابراین تصور این که در ابتدای امر شما را چون فرزند خود قبول کنند یک خیال واهی است. برای این منظور باید منتظر گذشت زمان باشید و در این مدت باید به نوع روابط خود توجه کنید.
این باور غلطی است که وقتی ما ازدواج کردیم مرد مثل پسر و زن مثل دختر خانواده است️
#خانمی می گفت مادر شوهرم با دخترش صمیمی تر از من هست با او مرتب پچ پچ می کند وحرف می زند. من گفتم خب او دخترش هست. و تو عروسش هستی. مسلما" با دخترش صمیمی تر می باشد.
یا آقایی ادعا می کرد مادر زنم به پسرش بیشتر احترام می گذارد و حتی ادعا کرد از مکه برای پسرش سوغاتی بهتری آورده بود!!
این افراد فکر می کنند وقتی ازدواج کردند حکم فرزند خانواده جدید را دارند. در حالی که این یک باور غلط است.
#شما وقتی وارد یک خانواده جدید می شوید، تنها می توانید هم چون یک دوست صمیمی وارد خانواده شوید. دوستی که وقتی می آید احساس صمیمیت و راحتی می کند و در بسیاری از موارد حق ورود دارد ولی در همه موارد حق دخالت ندارد.
یک دوست صمیمی امکان دارد درمورد بسیاری ازمسائل خانواده ما مطلع باشد ولی از جزئیات اطلاع نخواهد داشت. یا شاید اجازه داشته باشد که وارد آشپزخانه شما بشود و راحت باشد ولی ممکن است اجازه ورود به اتاق خواب شما را نداشته باشد.
#در اصل عروس و داماد هم همین طور هستند. مثل یک دوست صمیمی، آن طور که در بالا شرح دادم. اجازه ورود به همه جای خانه و خانواده را ندارند.
#بسیار امکان پذیر است که عروس یا دامادی هم چون فرزند خانواده تلقی شوند ولی این در گذر زمان اتفاق می افتد . یعنی باید زمانی طولانی سپری شود و رابطه ها قوی شوند طوری که کم کم این حس فرزندی ایجاد شود.
بنابراین تصور این که در ابتدای امر شما را چون فرزند خود قبول کنند یک خیال واهی است. برای این منظور باید منتظر گذشت زمان باشید و در این مدت باید به نوع روابط خود توجه کنید.
۱۵:۲۸
بازارسال شده از زنونه
۹:۰۴
بازارسال شده از تبلیغات گسترده همشهری
۹:۰۶
بازارسال شده از 👑 زن و زندگــے 👑
درمان قطعی، آسان و کم هزینهی ریزش مو
روشی ساده و خانگی برای جلوگیری از ریزش مو در کمتر از یکماه
برای مشاهدهی این روش معجزهآسا روی لینک زیر کلیک کنید
https://www.20landing.com/214/1796
https://www.20landing.com/214/1796
روشی ساده و خانگی برای جلوگیری از ریزش مو در کمتر از یکماه
برای مشاهدهی این روش معجزهآسا روی لینک زیر کلیک کنید
https://www.20landing.com/214/1796
https://www.20landing.com/214/1796
۹:۰۶
بازارسال شده از زنونه
۹:۲۲
بازارسال شده از گسترده 💫نیایش💫
۹:۲۴
بازارسال شده از 👑 زن و زندگــے 👑
و بلاخره پریســا ازدواج کــردددد
کلیپ عروسی پریســـا رو دیدی!؟
ble.ir/join/ODNkNjU3NW
ble.ir/join/ODNkNjU3NW
ble.ir/join/ODNkNjU3NW
فقط رقص سرنا و پریســا
کلیپ عروسی پریســـا رو دیدی!؟
ble.ir/join/ODNkNjU3NW
ble.ir/join/ODNkNjU3NW
ble.ir/join/ODNkNjU3NW
فقط رقص سرنا و پریســا
۹:۲۴
بازارسال شده از زنونه
۹:۴۰
بازارسال شده از گسترده تبلیغاتی مِدیا 💯
۱۴:۴۱
بازارسال شده از 👑 زن و زندگــے 👑
#معما
من ۶ تا تخم مرغ دارم ۲ تا رو سرخ کردم و ۲ تا رو خوردم چند تا تخم مرغ باقی مونده
مشــاهده پاســخ معــما
مشــاهده پاســخ معــما •••
من ۶ تا تخم مرغ دارم ۲ تا رو سرخ کردم و ۲ تا رو خوردم چند تا تخم مرغ باقی مونده
مشــاهده پاســخ معــما
مشــاهده پاســخ معــما •••
۱۴:۴۱
زنونہ
#برشی_از_یک_زندگی🩷 #عبرت #ادامه_دارد . اینقدر ناراحت بودم ودلم شکسته بود داشت اشکام سرازیر میشد به زور جلوی خودمو گرفتم گفتم مریم تو تا امروز کم حرفای سردو گرم نشنیدی کم زجر نکشیدی که با یه حرف اشکت بریزه تا الان دیگه باید پوستت کلفت شده باشه .رفتم جلو چادرمو باز کردم دکمه لباسمو باز کردم کیفمو خالی کردم رو میز وگفتم خانم جان اگه من دزد بودم وبه خوردن پول بی زحمت وبی عرق ریختن عادت داشتم مطمئن باش نمیومد تواین دوسه روزه که به قول شما غربت خونه اومدم شهر به جای تفریح وگردش برم کار کنم تا پول حلال دربیام .من به خوردن پول حروم عادت ندارم که الان وضعم اینه که میبینی .تموم لباسها وکیف گشت حتی به بدنم دست کشید که چیزی نباشه .دیگه نتونستم تحمل کنم وسایلمو جمع کردم وگفتم پولتونم نمیخوام این هدیه من باشه واسه خونه ووسایل آنتیکتون .خداحافظ. خدایا حالا چیکار کنم دیگه حال راه رفتنم ندارم که بخوام جایی کار کنم تموم راه رو اشک ریختم وبا خدا حرف زدم هرکی از پیشم رد میشد فکر میکرد دیوونه شدم اینقدر نگام میکرد تا حسابی ازش دور میشدم . از کوچه ای رد میشدم که دیدم یه یخچال کوچیک جلو در گذاشتن .گفتم حتما فروشیه برم بپرسم .رفتم جلو ودر زدم .یه خانم وآقا رو پله ها نشسته بودن .گفتم ببخشید این یخچال سالمه فروشیه ؟گفتن بله ولی فکر نکنم تو بتونی بخری گرونه گذاشتیم واسه سمسار گفتم میخرم من اینو میخوام .قیمتش چقدره .گفتن چقدر داری گفتم کم دارم ولی به جاش براتون کار میکنم بخدا کارم خوبه میتونید امتحان کنید هرکاری که بگید میتونم انجام بدم .فرش شستن تمیز کاری خونه یا هرکار دیگه ای که بگید حتی بیشتر ازپولش براتون کار میکنم که شماهم از ته دل راضی باشید . خانم وآقا نگاهی به هم کردن وآروم وزیر لب یه چیزایی گفتن وبعد خانمه گفت باشه بیا بریم خونه رو تمیز کن فردا هم بیا فرشهارو بشور .اینقدر خوشحال بودم که نفهمیدم چه جوری کارهارو انجام دادم که تموم شد همه رو دوباره چک کردم که یه وقت جا نمونده باشه جایی .بعد رفتم وگفتم تموم شد کارم میتونم یخچال رو ببرم .خانم وآقا که کار کردن منو دیده بودن وخوشحالیمو گفتن ببر ولی فردا بیای برای کار ها .گفتم چشم چشم قول میدم مرده وقولش باحرفم بهم نگاه کردن وپقی زدن زیر خنده .گفتم ببخشید ببخشید .خانم که بعدا فهمیدم بتول خانمه اسمش گفت بیا چایی بخور تا آقا بره برات ماشین بگیره ویخچال رو بار بزنه تا بتونی بری .اینقدر خسته بودم اینقدر اون یه دونه چایی بهم مزه داد که خدا میدونه اینقدر دلم میخواست یدونه دیگه چایی بخورم ولی روم نمیشد که بگم .....
#برشی_از_یک_زندگی🩷 #عبرت#ادامه_دارد
.تا من چایی رو خوردم حاجی یخچال رو گذاشته بود تو ماشین برادر زنش رفتی خونه اعظم .تا رسیدم دیدم عباس مچاله شده ویه گوشه جلو در نشسته وفکر کرده بود من خونه ام ونرفته بود خونه .تامنو دید مثل برق گرفته ها از جاش بلند شد که فرار کنه .نمیدونم چرا دلم براش سوخت شاید اگه خانوادش ولش نمیکردن وپشت بودن به این روز نمیوفتاد .رفتم جلو وگفتم عباس وایسا باهات کار دارم بیا براتون یخچال گرفتم کمک کن ببریم تو خونه .قیافه همسایه ها دیدن داشت با دیدن یخچال همه خیره نگاه میکردن وزیر لب پچ پچ میکردن .از همه خوشحال ترم که ملیحه بود که بالا وپایین میپرید .یخچال بردیم خونه وراننده رفت .مریم:عباس بیا بشین ببین اگه قول بدی که درست بشی من کمکت میکنم .حتی جونمم میدم تا تو عباس قبلی بشی وبرگردی به زندگی ولی باید خودتم بخوای .شروع کرد گریه کردن والتماس کردن که خودمم دوست دارم آدم بشم بخدا خسته شدم .فردا صبح رفتم براش دکتر آوردم وچندتا قرص ودارو داد بهش وبعد هم به همسایه ها سپردم که اگه سروصدایی اومد عباسه وتوجه نکنن .یه تخت چوبی شکسته صابخونه تو انبار داشت آوردمش بیرون ترتمیزش کردم وبا چندتا میخ محکمش کردم و عباس رو خوابوندم برای ترک .بعدش رفتم فرشای خانم آقا یی که صاحب یخچال بودن رو هم شستم تا حلال باشه .رفتم تا خود دنبال کار گشتم ویکی دوجا کار کردم با پولش میوه وکمپوت وغذا گرفتم برای اعظم وملیحه وعباس که داشت ترک میکرد جون داشته باشه .نصف شب عباس خودشو به دیوار میکوبید وعربده میزد که نمیخوام ترک کنم میخوام برم بزار برم ازاین جهنم .دارم میمیرم .با طنابی که زیر تخت گذاشته بودم بستمش وگفتم یا ترک میکنی یا همینجا میمیری .تا صبح بالا سرش بیدار بودم ومیوه بهش میدادم یا دست وپاهاش رو ماساژ میدادیم.اصلا دلم نمیخواست که اتفاقی براش بیوفته .اعظم هرروز میرفت به بچه سر میزد وبرمیگشت .دوسه روزی گذشت وعباس سرحال شد کامل خوب نشده بود ولی از اولش بهتر بود منم تو این دوسه روز حسابی کار کرده بودم وپول درآورده بودم .بردمشون بازار برای همشون یه دست لباس خریدم با یه جعبه شیرینی رفتیم دنبال ترخیص کردن بچه .چقدر خوشحال بودم که عباس خوب شده بود .بچه رو مرخض کردیم واومدیم خونه که اعظم گفت عباس موافقی اسم دخترمون رو مریم بزاریم ؟آخه نمیدونی مریم تو این چندروز به خاطر ما چه کارهایی که نکرده دوست دارم دخترم مهربونی وخوشگلی وزرنگیش به خالش بره .عباسم گفت من حرفی ندارم .مریم خیلی هم اسم قشنگی هست .واینجوری بود که اسم عضو کوچیکمون شد مریم ..
.تا من چایی رو خوردم حاجی یخچال رو گذاشته بود تو ماشین برادر زنش رفتی خونه اعظم .تا رسیدم دیدم عباس مچاله شده ویه گوشه جلو در نشسته وفکر کرده بود من خونه ام ونرفته بود خونه .تامنو دید مثل برق گرفته ها از جاش بلند شد که فرار کنه .نمیدونم چرا دلم براش سوخت شاید اگه خانوادش ولش نمیکردن وپشت بودن به این روز نمیوفتاد .رفتم جلو وگفتم عباس وایسا باهات کار دارم بیا براتون یخچال گرفتم کمک کن ببریم تو خونه .قیافه همسایه ها دیدن داشت با دیدن یخچال همه خیره نگاه میکردن وزیر لب پچ پچ میکردن .از همه خوشحال ترم که ملیحه بود که بالا وپایین میپرید .یخچال بردیم خونه وراننده رفت .مریم:عباس بیا بشین ببین اگه قول بدی که درست بشی من کمکت میکنم .حتی جونمم میدم تا تو عباس قبلی بشی وبرگردی به زندگی ولی باید خودتم بخوای .شروع کرد گریه کردن والتماس کردن که خودمم دوست دارم آدم بشم بخدا خسته شدم .فردا صبح رفتم براش دکتر آوردم وچندتا قرص ودارو داد بهش وبعد هم به همسایه ها سپردم که اگه سروصدایی اومد عباسه وتوجه نکنن .یه تخت چوبی شکسته صابخونه تو انبار داشت آوردمش بیرون ترتمیزش کردم وبا چندتا میخ محکمش کردم و عباس رو خوابوندم برای ترک .بعدش رفتم فرشای خانم آقا یی که صاحب یخچال بودن رو هم شستم تا حلال باشه .رفتم تا خود دنبال کار گشتم ویکی دوجا کار کردم با پولش میوه وکمپوت وغذا گرفتم برای اعظم وملیحه وعباس که داشت ترک میکرد جون داشته باشه .نصف شب عباس خودشو به دیوار میکوبید وعربده میزد که نمیخوام ترک کنم میخوام برم بزار برم ازاین جهنم .دارم میمیرم .با طنابی که زیر تخت گذاشته بودم بستمش وگفتم یا ترک میکنی یا همینجا میمیری .تا صبح بالا سرش بیدار بودم ومیوه بهش میدادم یا دست وپاهاش رو ماساژ میدادیم.اصلا دلم نمیخواست که اتفاقی براش بیوفته .اعظم هرروز میرفت به بچه سر میزد وبرمیگشت .دوسه روزی گذشت وعباس سرحال شد کامل خوب نشده بود ولی از اولش بهتر بود منم تو این دوسه روز حسابی کار کرده بودم وپول درآورده بودم .بردمشون بازار برای همشون یه دست لباس خریدم با یه جعبه شیرینی رفتیم دنبال ترخیص کردن بچه .چقدر خوشحال بودم که عباس خوب شده بود .بچه رو مرخض کردیم واومدیم خونه که اعظم گفت عباس موافقی اسم دخترمون رو مریم بزاریم ؟آخه نمیدونی مریم تو این چندروز به خاطر ما چه کارهایی که نکرده دوست دارم دخترم مهربونی وخوشگلی وزرنگیش به خالش بره .عباسم گفت من حرفی ندارم .مریم خیلی هم اسم قشنگی هست .واینجوری بود که اسم عضو کوچیکمون شد مریم ..
۱۴:۵۹
بازارسال شده از تبلیغات گسترده شاپرک 🦋
۱۵:۰۰
بازارسال شده از 👑 زن و زندگــے 👑
آخ آخ دستــم خـــورد
وارد این کانال شدم اگه بـابـام بفهمه ...
• ble.ir/join/CkfB3u5pCpble.ir/join/CkfB3u5pCpble.ir/join/CkfB3u5pCp
• ble.ir/join/CkfB3u5pCpble.ir/join/CkfB3u5pCpble.ir/join/CkfB3u5pCp
بزن رو لینک 5 دقیقه بعد #پـــاک میشه ّّ ِ
وارد این کانال شدم اگه بـابـام بفهمه ...
• ble.ir/join/CkfB3u5pCpble.ir/join/CkfB3u5pCpble.ir/join/CkfB3u5pCp
• ble.ir/join/CkfB3u5pCpble.ir/join/CkfB3u5pCpble.ir/join/CkfB3u5pCp
بزن رو لینک 5 دقیقه بعد #پـــاک میشه ّّ ِ
۱۵:۰۰
زنونہ
#برشی_از_یک_زندگی🩷 #عبرت #ادامه_دارد . تا من چایی رو خوردم حاجی یخچال رو گذاشته بود تو ماشین برادر زنش رفتی خونه اعظم .تا رسیدم دیدم عباس مچاله شده ویه گوشه جلو در نشسته وفکر کرده بود من خونه ام ونرفته بود خونه .تامنو دید مثل برق گرفته ها از جاش بلند شد که فرار کنه .نمیدونم چرا دلم براش سوخت شاید اگه خانوادش ولش نمیکردن وپشت بودن به این روز نمیوفتاد .رفتم جلو وگفتم عباس وایسا باهات کار دارم بیا براتون یخچال گرفتم کمک کن ببریم تو خونه .قیافه همسایه ها دیدن داشت با دیدن یخچال همه خیره نگاه میکردن وزیر لب پچ پچ میکردن .از همه خوشحال ترم که ملیحه بود که بالا وپایین میپرید .یخچال بردیم خونه وراننده رفت . مریم:عباس بیا بشین ببین اگه قول بدی که درست بشی من کمکت میکنم .حتی جونمم میدم تا تو عباس قبلی بشی وبرگردی به زندگی ولی باید خودتم بخوای .شروع کرد گریه کردن والتماس کردن که خودمم دوست دارم آدم بشم بخدا خسته شدم . فردا صبح رفتم براش دکتر آوردم وچندتا قرص ودارو داد بهش وبعد هم به همسایه ها سپردم که اگه سروصدایی اومد عباسه وتوجه نکنن .یه تخت چوبی شکسته صابخونه تو انبار داشت آوردمش بیرون ترتمیزش کردم وبا چندتا میخ محکمش کردم و عباس رو خوابوندم برای ترک .بعدش رفتم فرشای خانم آقا یی که صاحب یخچال بودن رو هم شستم تا حلال باشه .رفتم تا خود دنبال کار گشتم ویکی دوجا کار کردم با پولش میوه وکمپوت وغذا گرفتم برای اعظم وملیحه وعباس که داشت ترک میکرد جون داشته باشه .نصف شب عباس خودشو به دیوار میکوبید وعربده میزد که نمیخوام ترک کنم میخوام برم بزار برم ازاین جهنم .دارم میمیرم .با طنابی که زیر تخت گذاشته بودم بستمش وگفتم یا ترک میکنی یا همینجا میمیری .تا صبح بالا سرش بیدار بودم ومیوه بهش میدادم یا دست وپاهاش رو ماساژ میدادیم.اصلا دلم نمیخواست که اتفاقی براش بیوفته .اعظم هرروز میرفت به بچه سر میزد وبرمیگشت . دوسه روزی گذشت وعباس سرحال شد کامل خوب نشده بود ولی از اولش بهتر بود منم تو این دوسه روز حسابی کار کرده بودم وپول درآورده بودم .بردمشون بازار برای همشون یه دست لباس خریدم با یه جعبه شیرینی رفتیم دنبال ترخیص کردن بچه .چقدر خوشحال بودم که عباس خوب شده بود .بچه رو مرخض کردیم واومدیم خونه که اعظم گفت عباس موافقی اسم دخترمون رو مریم بزاریم ؟آخه نمیدونی مریم تو این چندروز به خاطر ما چه کارهایی که نکرده دوست دارم دخترم مهربونی وخوشگلی وزرنگیش به خالش بره .عباسم گفت من حرفی ندارم .مریم خیلی هم اسم قشنگی هست .واینجوری بود که اسم عضو کوچیکمون شد مریم ..
#برشی_از_یک_زندگی🩷 #عبرت#ادامه_دارد
.دیگه تو شهر کاری نداشتم عباس خوب شده بود وبچها هم خوب بودن وسیله خونه فرش ویخچال وپتو وبالش وتشک وقابلمه وقاشق چنگال وچراغ هم براشون گرفته بودم ودوباره خونه رنگ یه خونه واقعی گرفت .خیلی خوشحال بودم که آقام نفرستاده بود دنبالم تا کارام تموم شده بود .فردا صبح صدای ممدعلی تو حیاط پیچید وفهمیدم دیگه وقت رفتنه .آماده شدم ملیحه اعظم گریه میکردن ولی چاره ای نداشتم دوباره راهی ده شدیم .دلم برای بچه ها یه ذره شده بود همه رو بغل کردم وبوسیدم .که آقام از در نیومده تو گفت :از سر ویلونیت اومدی حالا یه چندروزم میخوای بشینی واینا رو لوس کنی ؟پاشو که هزار کار داریم .بلندشدم بشینم سرکار همیشم که آقام گفت :اوهه چه بلند وبدقواره هم شده شده مثل ساربان معلومه که هیچکی سراغت نمیاد با با این هیکل .ازاون روز دیگه اسممو صدا نمیکرد همیشه بهم گفت ساربان .فرداصبح زود با صدای آه وناله سکینه چشم باز کردم .بله بالاخره وقتش بود .همچین کولی بازی درآورده بود وداد میزد آقام هم منصور وفرستاد پی ماشین وممدعلی ومنم لباسهای بچه رو آماده کردم ولباسهای سکینه هم پوشیدم ورفتن شهر .آقام ترسیده بود وزیر لب ذکر میگفت .نمیفهمیدم برای حال سکینه دعا میکنه یا برای اینکه بچه دختر نشه .یه دوروزی ازشون خبری نبود تا اینکه سرظهر صدای در اومد ننه وآقای سکینه اومدن وخبر دادن که دارن میان وتو راه هستن .خونه رو آب وجارو کردم وشام درست کردم وذغال ومنقل واسه اسپند گذاشتم وگوسفند رو بهش آب دادم وآماده گذاشتم گوشه حیاط واسه قربونی .یکی دوساعت بعد اومدن .قیافه سکینه دیدن داشت .سریع رفتم ودست سکینه رو گرفتم وبردم بالا .اصلا تو صورتمم نگاه نکرد وقتی بهش تبریک گفتم .بچه رو از ننه سکینه گرفتم وفهمیدم که خدا بهمون یه خواهر دیگه داده آقام وپدر سکینه هم گوسفند وقربونی کردن وبین درو همسایه پخش کردیم .تموم همسایه ها واسه عیادت میومدن وآقام بهشون شیرینی میداد .خیلز دلم شکسته بود از رفتار آقام یاد زایمان ننم میوفتادم با اینکه بچه بودم ولی ترس رو تو چشمای ننم میدیدم وبارها شاهد اشک ریختن های یواشکیش وکتک خوردناش بودم برای دختر دار شدن .ولی الان آقام مثل پروانه دور سکینه میچرخه ببینه چی میخواد وچی کم داره .یه هفته گذشته بود وقرار بود که بچه رو ببریم حموم واونجا هم براش اسم بزاریم تواین یه هفته اینقدر از دست کارهای سکینه وننش حرص خورده بودم که دلم میخواست خفشون کنم .واسه همین من سردرد رو بهونه کردم وحموم نرفتم باهاشون عاطفه هم برای هفته حموم اومده بود ولی خیلی ناراحت بود ..
.
.دیگه تو شهر کاری نداشتم عباس خوب شده بود وبچها هم خوب بودن وسیله خونه فرش ویخچال وپتو وبالش وتشک وقابلمه وقاشق چنگال وچراغ هم براشون گرفته بودم ودوباره خونه رنگ یه خونه واقعی گرفت .خیلی خوشحال بودم که آقام نفرستاده بود دنبالم تا کارام تموم شده بود .فردا صبح صدای ممدعلی تو حیاط پیچید وفهمیدم دیگه وقت رفتنه .آماده شدم ملیحه اعظم گریه میکردن ولی چاره ای نداشتم دوباره راهی ده شدیم .دلم برای بچه ها یه ذره شده بود همه رو بغل کردم وبوسیدم .که آقام از در نیومده تو گفت :از سر ویلونیت اومدی حالا یه چندروزم میخوای بشینی واینا رو لوس کنی ؟پاشو که هزار کار داریم .بلندشدم بشینم سرکار همیشم که آقام گفت :اوهه چه بلند وبدقواره هم شده شده مثل ساربان معلومه که هیچکی سراغت نمیاد با با این هیکل .ازاون روز دیگه اسممو صدا نمیکرد همیشه بهم گفت ساربان .فرداصبح زود با صدای آه وناله سکینه چشم باز کردم .بله بالاخره وقتش بود .همچین کولی بازی درآورده بود وداد میزد آقام هم منصور وفرستاد پی ماشین وممدعلی ومنم لباسهای بچه رو آماده کردم ولباسهای سکینه هم پوشیدم ورفتن شهر .آقام ترسیده بود وزیر لب ذکر میگفت .نمیفهمیدم برای حال سکینه دعا میکنه یا برای اینکه بچه دختر نشه .یه دوروزی ازشون خبری نبود تا اینکه سرظهر صدای در اومد ننه وآقای سکینه اومدن وخبر دادن که دارن میان وتو راه هستن .خونه رو آب وجارو کردم وشام درست کردم وذغال ومنقل واسه اسپند گذاشتم وگوسفند رو بهش آب دادم وآماده گذاشتم گوشه حیاط واسه قربونی .یکی دوساعت بعد اومدن .قیافه سکینه دیدن داشت .سریع رفتم ودست سکینه رو گرفتم وبردم بالا .اصلا تو صورتمم نگاه نکرد وقتی بهش تبریک گفتم .بچه رو از ننه سکینه گرفتم وفهمیدم که خدا بهمون یه خواهر دیگه داده آقام وپدر سکینه هم گوسفند وقربونی کردن وبین درو همسایه پخش کردیم .تموم همسایه ها واسه عیادت میومدن وآقام بهشون شیرینی میداد .خیلز دلم شکسته بود از رفتار آقام یاد زایمان ننم میوفتادم با اینکه بچه بودم ولی ترس رو تو چشمای ننم میدیدم وبارها شاهد اشک ریختن های یواشکیش وکتک خوردناش بودم برای دختر دار شدن .ولی الان آقام مثل پروانه دور سکینه میچرخه ببینه چی میخواد وچی کم داره .یه هفته گذشته بود وقرار بود که بچه رو ببریم حموم واونجا هم براش اسم بزاریم تواین یه هفته اینقدر از دست کارهای سکینه وننش حرص خورده بودم که دلم میخواست خفشون کنم .واسه همین من سردرد رو بهونه کردم وحموم نرفتم باهاشون عاطفه هم برای هفته حموم اومده بود ولی خیلی ناراحت بود ..
.
۱۵:۳۴
بازارسال شده از باتبلیغ | گسترده تبلیغاتی
۱۵:۳۶
بازارسال شده از باتبلیغ | گسترده تبلیغاتی
۱۵:۳۶
بازارسال شده از 👑 زن و زندگــے 👑
تو هم شکم و پهلوهات گنده شده ؟؟
یه رژیم چربی سوز خیلی قوی
که میتونی چربی هات رو آب میکنه
بزن روی لینک زیر و عضو شو از مطالب کانال رایگان استفاده کن
راستی ۵ کیلو هم تو ماه لاغرت میکنه
ble.ir/join/MmE3ZTMzZD
ble.ir/join/MmE3ZTMzZD
ble.ir/join/MmE3ZTMzZD
یه رژیم چربی سوز خیلی قوی
که میتونی چربی هات رو آب میکنه
بزن روی لینک زیر و عضو شو از مطالب کانال رایگان استفاده کن
راستی ۵ کیلو هم تو ماه لاغرت میکنه
ble.ir/join/MmE3ZTMzZD
ble.ir/join/MmE3ZTMzZD
ble.ir/join/MmE3ZTMzZD
۱۵:۳۶