زیارتی خاص
و هتل رو به قصد صحرای عرفات ترک کردیم....
و باز من تنها شدم برای رفتن به عرفات.عرفات اصلااااااا هم اتاقیهام رو ندیدم.با اینکه زودتر هو به خیمه رسیده بودم و براشون جا گرفتم ولی وقتی اومدن گفتن یه جا دیگه میشینیم و منو فاطمه هم باهم دوتایی کنار هم بودیم.
توی عرفات تا قبل از غروب من حالم بدجور بدشده بود سرفه امانم نمیداد. از خیمه زدم بیرون و رفتم دنبال امام زمانم و....بیشتر از یکساعتی تو بیابون عرفات فقط راه رفتم...چی بگم از حس وحال اون موقعام. فقط مطمنم امام گوشه چشمی بهم داشتن و نگاهی بهم کردن


وقتی برگشتم خیمه کارم شروع شد خدمت به کاروان.و مریضیم یادم رفت
صبح عرفه بعد اینکه صبونه رو پخش کردمفاطمه هی میگفت مهدیه یه ذره بخواب از اعمالت میافتیها. بدنت داره تحلیل میره. فکرکنم حدود یکساعتی با زور منو خوابوند.
توی عرفات تا قبل از غروب من حالم بدجور بدشده بود سرفه امانم نمیداد. از خیمه زدم بیرون و رفتم دنبال امام زمانم و....بیشتر از یکساعتی تو بیابون عرفات فقط راه رفتم...چی بگم از حس وحال اون موقعام. فقط مطمنم امام گوشه چشمی بهم داشتن و نگاهی بهم کردن
وقتی برگشتم خیمه کارم شروع شد خدمت به کاروان.و مریضیم یادم رفت
۸:۲۹
زیارتی خاص
رسیدیم منا... وسایلهامونو گذاشتیم و بدوبدو رفتیم برای اعمال سنگ زدن به شیطان بزرگ..
توی منا که کلاااااااا هم اتاقیهام رو ندیدم!!جالب بود واسم که اصلا سراغمم نمیگرفتن.با اینکه مامانم خیلیی سفارشمم کرده بود.دیگه واسم داشت عادی میشد که همه جا و همه کار رو خودم تنهایی سپری کنم.ولی خدا هم قشنگ هروقت دلم میگرفت یه آدم باحالی رو برام میفرستاد که حسابی هوامو داشته باشه. اینجا هم گفتم من فوبیای جمعیت زیاد دارم. حالم بد میشه. آخرین نفر راه میرفتم و چسبیده بودم به آقای بهدانی که گم نشم چون علم کاروان رو داشت خیالم راحت بود نه له میشم نه گم میشم.
۸:۳۸
زیارتی خاص
این سفر واسم یه نکته داشته تا اینجا. هرچیزی که خدا بخواد همون میشه.. این سفر نشون داد که من هرکاری کنم قرار نیست کسی شریک احوالاتم باشه... باید خودم باشم و خودم و خدای خودم. رفتنه که با کاروان رفتیم ولی از یه جایی من بازم از کاروان جدا افتادم. جوری که موقع سنگ زدن هم کاملا تنها بودم بعدشم که اومدم عقب فهمیدم مدیرمون گفته هرکی خواست بره میتونه خودش برگرده. با دوسته از دخترا اومدیم برگردیم. وسط راه رفتم آب بخورم که باز همه رو گم کردم. منم خودم راه افتادم و قاطی جمعیت ایرانی برگشتم سمت خیمهها. نزدیک خیمه هم که شدم رفتم یه خیمه دیگه دوست بابامو پیدا کنم و ببینم بعد برم تو کاروان خودمون. این درصورتیکه وقتی از تهران میاومدم عربستان یه سرررره سفارش کردن مبادا تنهایی از در خیمه بیایی بیرونا. چه عرفات چه منا. گم میشی و.... و منی که خیلی پرروام هردو جا رو هم تنها بودم هم اینور اونور زیاد رفتم... البته که نه از عمد بلکه اتفاقی پیش اومده... اینجا هم دارم از سنگ زدن برمیگردم و تنهایی واسه خودم راه میرم
اینجا هم که دیگه کاملا توضیح دادم تنهام.
اون موقع نمیشد واضح بگم تنهام و دلم از همسایههامون گرفته که اصلا مراقبم نبودن.امانت داری نکردن.اون همه سفارشهای مامانم رو نادیده گرفتن.
جوری که همش همه میگفتن چرا تنهایی مگه هم اتاقی نداری. جوابی نداشتم براشون که بدگویی هم نشه. فقط میگفتم تنها شدم دیگه. خدا اینجوری خواسته واسم.
اون موقع نمیشد واضح بگم تنهام و دلم از همسایههامون گرفته که اصلا مراقبم نبودن.امانت داری نکردن.اون همه سفارشهای مامانم رو نادیده گرفتن.
جوری که همش همه میگفتن چرا تنهایی مگه هم اتاقی نداری. جوابی نداشتم براشون که بدگویی هم نشه. فقط میگفتم تنها شدم دیگه. خدا اینجوری خواسته واسم.
۸:۴۷
زیارتی خاص
یه چی جالب بگم؟! من توی این ۳ ۴ روز عرفات و منا. مهدیه سابق نبودم. اون وسواس مرتب بودن رو نداشتم. انقددد که کج و کوله بودم گاهی خودم متعجب میشدم. خب البته طبیعی بودا. چون ۳ ۴ شب توی خاک و خل بودیم...
از اینجا که راه افتادیم سمت هتل عین ۵ ساعت و نیمی که راه رفتیم تنها بودم. گاهی وسط راه یکی از کاروانیها رو میدیدم یه ذره حرف میزدیم یا عکسی میگرفتیم.کل مسیر تا نزدیک هتل بازم هم اتاقیهام رو ندیدم
همه اینا رو میگم تا آخر یه حرف مهم رو بگم...
همه اینا رو میگم تا آخر یه حرف مهم رو بگم...
۸:۵۱
زیارتی خاص
همکاروانیهای خوبی داریم. رفته بودم تو اتاق روبرویی یه سری به دوستان بزنم. یکی از خانوما بهم آب پرتقال داد گفت بخور ویتامین سی بدنت برگرده و جون بگیری... بعدشم اومدم تو اتاق خودمون دوباره یه لیوان دیگه خوردم. خیلی همه لطف و محبت دارن به من. مرتب سراغم رو میگیرن و جویای حالم هستم. چون سرفههام خیلی شدیده. دیشب یادم افتاده من جایی باشم خاک باشه تا دوسه روز سرفه میکنم. آلرژی دارم. حالا چهار روز تو خاک و خل بودیم و هوای گرم و شرجی و ... قشنگ ریه ام رو ترکونده. تا بیام تهران همینجوری سرفه دارم...


اینجا قدسی جون تا دید حال ندارمآخه دوباره برگشتیم هتل من دوباره حالم بد شد. بخاطر بوی مواد ضدعفونی و مواد شوینده هتل سرفههای شدیدم شروع شد.توی عرفات و منا هم نه خورد و خوراک درستی داشتم نه استراحت و خوابی با زووور واسم آب پرتقال گرفت و گفت بخور.
۸:۵۵
زیارتی خاص
و چهار مسئول رده بالای برپا کننده جشن

این سه نفر خیلی هوای منو داشتن.مرتب سراغمو میگرفتن و حالم رو میپرسیدم.
۸:۵۸
زیارتی خاص
یه ذره غر بزنم؟ اولین غری که توی سفرم هست و واقعا کلافهم کرده و راهی ندارم... هی دعوام میکنن چرا استراحت نداری. چرا نمیخوابی. واسه همینه خوب نمیشی. همش توی راهرو هستی..... خب چیکار کنم من توی تهرانم مریض بشم یکی دو روز بخوابم روز سوم خودمو بلند میکنم و یه فعالیتی میکنم تا زودتر حالم جا بیاد. الان ۱۵ روزه مریضم. توی منا عرفات چون فعالیتم زیاد بود حالم خوب بود و تقریبا از اون مریضی اولیه سرپا شده بودم. تک و توک سرفه داشتم. ولی خوب بودم. از وقتی برگشتیم. چون هیییییچ فعالیتی ندارم همش توی اتاقم هوای اتاق هم مساعد حال من نیست. یا نت ندارم و هرباری بخوام با کسی تصویری صحبت کنم باید برم توی راهرو روی صندلیها بشینم. هم سرفههام کمتر میشه. هم انگار بدنم آروم میگیره. گاها هم میرم تو اتاق معینه و با دوستان گپی میزنیم. وضعیت غذا رو هم نگم دیگه... اصلا کیفیتش خوب نیست مخصوصا برای ماها که مریض شدیم. مثلا دیشب پلو با مرغ و قارچ پر از رب و ادویه بود که اگه میخوردم همونجا فاتحه خونی داشتید... رسمن خفه میشدم از سرفه. منم فقط زیتون خوردم و برگشتم تو اتاق. امروز یکی از دوستان که شبیه حال منو داشت گفت من دیگه کلافه شدم همش توی هتل هستیم. با همسرش رفتن خرید کنن و غذا هم بیرون بخورن تا آب و هواش عوض بشه و ازین کسالت دربیاد... ولی خب من چون تنهام نمیتونم جایی برم نهایتا همون توی راهروی طبقه و نهایت ترش لابی. برای من مهدیه که تنوع طلب هستم راهی ندارم جز همین خوابیدن و بیشتر مریض موندن
فعلا برای شرایطمم که حرمم نمیتونم برم. مراکز خریدم که بلد نیستم. از همه مهمتر تاکسیها سرمیبرن از قیمت بالاشون. سوار میشی پیاده میشی ۲۰۰ ریال میخوان بگیرن. چیزی حدود ۳میلیون و ۵۰۰ کرایه یه رفت یا برگشت به جایی... پیاده هم چون جایی رو بلد نیستم نمیتونم برم دوری بزنم. کاروان هم که دخترا یا خانوادگی اومدن یا با همسراشون یا دوستانه تنها نیستن و باهم اینور اونور میرن من نمیتونم بازم با کسی باشم. به عواملم که نمیتونم بگم هروقت خواستن جایی برن منم ببرن. یعنییییی خوشم میاد این تنهایی من همیشه باید یه غصهای رو دلم بذاره. واقعا نمیشه همیشه از تنهایی لذت برد و نیاز به یه نفر دوم و سومی هست مخصوصاااا توی سفرهای خارج از کشور که زبان هم بلد نیستی... خلاصه که در کنار خوش گذرونی زیارت و سفر این مشکلات بزرگ و زیادم هست که دیده نمیشه که چقدد اذیت کننده هستن...
اینجا دیگه رسمن غر زدم که تنهام و هم اتاقیها اصلا انگار نه انگار مهدیهای وجود داره.... یعنی حتا غذاخوری هم باهم نمیرفتیم.خیلی وقتا من متوجه نمیشدم دارن از اتاق بیرون میرن.البته تیکه هم شنیدما.گفتن تو همش با دوستاتی.خب من دیدم از اول فرودگاه تنها شدمنذاشتم سفر بهم زهر بشه و سریع خودم رو چسبوندم به جوونای کاروان.
۹:۰۳
زیارتی خاص
امروز پسرخالهم برام هندونه و خیار آورد. در جریان مریضیم هستش. با اینکه خیلییییی سرش شلوغه و باید به کاروان و هتل خودش رسیدگی کنه، ولی مرتب سراغ منم میگیره و جویایی حالم هست. ازونجایی که تک خوری تو ذاتم نیست.
معینه مونم خیلی بدجور مریضه. یا من بیمارستانم یا اون. همش دوتایی افتادیم. یه ذره از هندونه رو برای معینه و یه ذره هم برای عوامل بردم بقیهش رو هم خودم میخورم تا سینهم آروم بگیره.
خداوکیلی پسرخالهم با اون مسئولیت و کار سنگینش بیشتر همراهام هوامو داشت و مرتب هرشب حالمو میپرسید و نگران مریضیم بود.با اون همه مشغله واسم رفته هندونه و خیار خریده و اورد داد که حالم بهتر بشه...
۹:۰۶
زیارتی خاص
از بیمارستان اومدم بیرون هرچی واستادم اتوبوس نیومد منم کلاااافه شده بودم زدم زیر گریه و پیاده تا هتل کز کردم و با خدا حرف زدم تا کی میخوایی اینجوری امتحانم کنی و نذاری بیام سمت حرمت؟! وسط راه یه مغازه دیدم. البته ازین مغازههای زیر هتلی نه فروشگاه. واسه تغییر حالم گفتم برم ببینم چخبره. سه چهارتا کیف کوچیک گرفتم. نفیسه میگه اینا سوغاتی و خرید محسوب نمیشهها تو رفتی خرید درمانی کردی
ولی جالبیش اینکه حدود نیم ساعت ۴۰ دقیقهای که تو راه بودم یه دونه هم سرفه نکردم. احتمالا بخاطر گرمای هوای توی خیابون بود. خب توی هتل هوا سرد و خشکه مامان بابامم گفتن پاشو برو فروشگاها رو ببین آب و هوات عوض بشه. مامان میگفت تو خرید کنی زود خوب میشی. فعلا که حرم نمیتونی بری برو یه ذره مغازهها رو ببین. حتا اگه خریدم نکنی. حالا قرار شد بعد از ناهار برم یکی دوتا فروشگاه بچرخم بلکه روحیهام تغییر کنه. فقط مشکلم اینه تنهام سخته واسم. 
چهار بار بیمارستان رفتم.تک و تنها. (البته عوامل بودن)هیچ خانومی باهام نبود.اینجا نگفته بودم.بدترین حالت ممکن واسم پیش اومده بود.توی بیمارستان کاملا تنها بودم. عوامل گفته بودن کارت تموم شد خودت برگرد.از ماشین بیمارستان پرسیدم گفته بودن یکساعت دیگه میاد تا هتل برسونت.توی بیمارستان من حالم بد شد گلاب به روتون اسهال و استفراغ شدید بهم دست داد جوری که لباسام کثیف شده بود.حالا تصورکنید با این وضعیت تنها توی بیمارستان. ماشین تا هتل نیست. مجبوری پیاده رفتم و کلی گریه کردم.
۹:۱۲
زیارتی خاص
توی این سفر دارم به یه اصل مهم میرسم. شاید قبلا هم میدونستم ولی قلبی نبوده فقط شعاری و زبونی بوده... اونم اینکه هرجا و هر زمان باید مطیع خواسته خدا باشیم باید تسلیم و راضی به رضایتش باشیم.... هروقت مشهد میرفتم هرجور شده در روز یه بارم که شده خودم رو به حرم میرسوندم. با اخم و تَخم و غرزدن و بد اخلاقی ... بالاخره هرجورشده میرفتم حرم. ولی توی این سفر جدای اینکه شرایط جسمانیم واقعااااا همسفر نیمه راهم بود و خیلی اذیتم کرد و دقیقا ۱۷ روز منو زمین گیرم کرد و نتونستم خیلی وقتا حتا توی نمازجماعت هتل هم شرکت کنم، نهایت فعالیتم توی راهرو روی مبل نشستن و با خانواده صحبت کردن بود. (بماند که چقددد حرف شنیدم از مسئولین و قضاوت ناحق میشدم و نمیدونستن و چه شرایط سختی رو دارم سپری میکنم و با خنده همه رو رد کردم که بعدن توضیح میدم) ولی به همین خدایی که نزدیک کعبهش هستیم یه بار شکایت نکردم و گلهای نداشتم. میگفتم هرچی از دوست رسد نیکوست. هرچی خدا خواسته همونه. آره دلم سوخته که این همه سال منتظر بودم بیام مکه. این همه هزینه و راه دور و ... نتونستم اونجور که باید و شاید از حرم امن الهی استفاده ببرم و از لذت نگاه کردن به کعبه و طواف دور خونهش محروم شدم. ولی چه بسا که خودش اینجوری میپسنده. لابد انقدددد پاک نشدم که بتونم وارد حریمش بشم. ولی عجیبه که یه آرامش خیلی خاصی دارم. میدونم دارن نگاهم میکنن. میدونم دستمو ول نمیکنن. میدونم همه این دلسوختنها یه جایی بهم برمیگرده ...
اینو داشته باشیدتا به اصل و هدف این پیامهای امروزم برسم....
۹:۲۹
زیارتی خاص
با هم اتاقیم خانم بهرامی رفتیم سمت حرم. گفت بیا بریم سر ظهر گرما رو تحمل کنی میتونی اعمالت رو به جا بیاری. بریم امتحان کن اذیت نشدی که بهتر اعمال رو انجام میدی نتونستی تحمل کنی و فشار بهت اومد خب دیگه چاره نیست باید نایب بگیری. ساعت ۳ از هتل خارج شدیم و رفتیم سمت حرم. به نماز عصر اینا خوردیم. فقط هلاک جماعت خوندنشون شدم
اینجا هیچ ربطی به حرم نداره. فقط صدا رو شنیدن دویدن واسه نماز. سنی جماعت اصلا به اتصال نماز اعتقادی نداره و اهمیتی نمیدن...
اولین بار با یکی از هم اتاقیها رفتیم حرم.ممنون دارش هستم که قبول کرد باهم بریم اعمال اصلیم رو انجام بدم.ترس و استرس و اضطراب رو ازم گرفت
۹:۳۵
زیارتی خاص
و ساعت ۶ونیم صبح سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم سمت شهر پیامبر مهربونی
اینجا بغض دارم....خیلی سعی کردم گریه نکنم.فقط به امید دیدن گنبد خضرا خودمو نگه داشتم.هی میگفتم ایرادی نداره.....
۹:۴۰
زیارتی خاص
قطار مکه به مدینه رسمننننن از مکه خارج شدیم


یکی از جاهایی که واقعا زدم زیر گریه....توی راه آهن تنها بودم.یهو بدجور دلم شکست و زدم زیر گریه.خواهر حاجآقا (روحانی کاروان) منو دید و گفت چیشده؟ گفتم تنها شدم. برادرش رو صدا زد و گفت مهدیه داره گریه میکنه. حاجآقا گفت مهدیه خانم چیشده؟ گفتم تنها شدم دلم گرفت. گفت گریه نداره بیا با ما باش. تا خود مدینه حاجاقا و نفیسه خانم هوامو داشتن.مخصوصا موقعی که بلیط دادن واسه قطار گفتن هرکی هر همراهی داره باید باهم باشه که کنار هم بشینن توی قطار.و منی که تنها بودم.نفیسه خانم گفت بیا تو با ما باش اصلا هم غصه نخور خودم کنارت هستم.
۹:۵۴
زیارتی خاص
این جمع واقعااااااا واستم دوست داشتنی بودن و هستن با هرکدومشون یه جور حال کردم. همه مهربون و دلسوز.
داشتم با بچهها عکس میگرفتم.با همه اونایی که بهم محبت کرده بودنتیکهای شنیدم که تو با ما نیستی تو با دوستات داری عکس میگیری. نفیسه خانم نذاشت جواب بدم. گفت اومدی مکه بزرگ بشی و رشد کنی. پس از کنار شنیدهها بگذر و به روی خودت نیار.
۹:۵۵
زیارتی خاص
توی اتوبوس بخاطر یه مسئلهای خیلییییی دلم شکست... به خودم گفتم ایرادی نداره شهر غربت امیرالمومنین هستش. به امیرالمومنین و مادرسادات فکر کن... همون لحظه روضه خونی توی اتوبوس پخش شد. سفرم با غربت اهلبیت شروع شد

و اما اینجااموقع سوار شدن اتوبوس برای سمت مدینه کاملا تنها بودم.بارم سنگین بود. سرفه زیاد داشتم.صدام کاملا قطع شده بود.چند بار سوار اتوبوسا شدم ولی هیچ کدوم جا نداشتن که بشینم.آخرسر با بغض و نا امیدی به آقای بهدانی گفتم من جا ندارم سوار اتوبوس بشم.همه همراه دارن و صندلیها پر شده. من تنهام.گفت بیا این اتوبوس رو سوار بشو جا داره.وقتی سوار شدم داشتم میترکیدم از گریه خیلی خودمو نگه داشتم تا روضه حضرت مادر شنیدم و منفجر شدم
۹:۵۷
زیارتی خاص
توی لابی جمع شدیم که بریم حرم.... حاجآقا دارن توضیحات لازمه رو میدن...
توی مدینه خودمو کاملا جدا کردم.فقط موقع خواب توی اتاق بودمهیچ کاری به هم اتاقیها نداشتم.وسایلم رو کاملا جدا گذاشته بودم.اصلا انگار من کاملا تنها هستم توی اتاق.
صحبت میکردما. بگو بخند داشتم. خداشاهده کوچکترین بی احترامی و تندروییای هم نداشتم.میگفتم همه رو خدا میبینه.اصلا هم غر نمیزدمحتا بین خودم و خدای خودم.
صحبت میکردما. بگو بخند داشتم. خداشاهده کوچکترین بی احترامی و تندروییای هم نداشتم.میگفتم همه رو خدا میبینه.اصلا هم غر نمیزدمحتا بین خودم و خدای خودم.
۱۰:۰۰
زیارتی خاص
امروز روز دوم مدینه رو مختص مادر سادات قرار دادم. و ... وای مادرم 

کجا میرفتم؟ کدوم قسمت از حرم و بقیع. دنبال چی باید میگشتم دقیقا؟؟؟ مادری که بودنش رو حس میکنی. ولی جایی نیست که بتونی ظاهری ادای احترام کنی... اینجا رو به حرم پیامبر. رو به خونه مادر سادات و امیرالمومنین. واستادم و شهادت دادم که مادرجان من سقیفهای نیستم. من غدیریام مادرجان شهادت میدم شما و شوهرت برحق هستید. ... و اینجا اول بیچاره شدن من بود...
اینجا برخلاف مکه چون حجم سرفههام تقریبا کمتر شده بود. سریع میرفتم حرم.تنها هم بودم معمولا.تنهایی مدینه رو دوست داشتم.چون تو حرم واقعا بیچاره بودم و اذیت میشدم کسی همراهم باشه.
۱۰:۰۳
زیارتی خاص
و آخرین سلفی من و پنجره هواپیمااا
و آخرین پیامم...تو هواپیما هم اتاقیهام رو دیدم.البته تا خود تهرانم صحبتی نشد و من از پنجره بیرون رو نگاه کردم یا خوابیدم.
من توی این سفر سختتتت ولی در عین حال شیرین فهمیدم تنهایی خیلی سخت نیست البته اگه بدونی تنهایی. نه اینکه به امید افرادی باشی و بعد تنهات بذارن. گرچه من کلا تنهایی توی ذاتم نیست و بالاخره اذیت شدنه رو واسم داره...فهمیدم توی سفر حج خدا همه برنامهها رو اونجور که میخواد میچینه نه اونی که تو بخوای.غصه میخوردما.ولی اینکه زیاد غر بزنم نه. همش هم میگفتم خدایا شکرت ممنونم ازتمواظب بودم سفرم به ناشکری و ناسپاسی سپری نشه.تو اوج مریضیم که کمک میخواستم بازم از خدا تشکر میکردم مریضم کرده تا از گناه پاک بشم.تمام سختی مکهام و دل شکستن و ناراحتیهام به همون نصف روزی که تونستم توی خونه خدا باشم و دستم به کعبه برسه و بتونم ببوسم در.
من توی این سفر سختتتت ولی در عین حال شیرین فهمیدم تنهایی خیلی سخت نیست البته اگه بدونی تنهایی. نه اینکه به امید افرادی باشی و بعد تنهات بذارن. گرچه من کلا تنهایی توی ذاتم نیست و بالاخره اذیت شدنه رو واسم داره...فهمیدم توی سفر حج خدا همه برنامهها رو اونجور که میخواد میچینه نه اونی که تو بخوای.غصه میخوردما.ولی اینکه زیاد غر بزنم نه. همش هم میگفتم خدایا شکرت ممنونم ازتمواظب بودم سفرم به ناشکری و ناسپاسی سپری نشه.تو اوج مریضیم که کمک میخواستم بازم از خدا تشکر میکردم مریضم کرده تا از گناه پاک بشم.تمام سختی مکهام و دل شکستن و ناراحتیهام به همون نصف روزی که تونستم توی خونه خدا باشم و دستم به کعبه برسه و بتونم ببوسم در.
۱۰:۱۴
فقط یه نکتهای رو بگم.خب قبل سفر مامان خیلی منو به هم اتاقیها سفارش کرده بود.با این اتفاقی که افتاد و اکثرا تنها شده بودم. مریض بودم. ....دیگه پرونده سفر تنهایی رفتن من به هر نقطهای از دنیا بسته شد.
دیگه نمیذاره جز خانواده و خودش با کسی یا تنهایی جایی برم.الانم که محرم هستیم و چندوقت دیگه اربعین میشه. بعید میدونم امسال بذاره تنها برم. منی که کلی اونجا به حضرت زهرا التماس کردم کربلام رو امضا کنه....
۱۰:۱۹
خاطره ایام حج سال۱۴۰۳بخوانید واقعا یادآور خاطرات خوب حج می باشد.تقریبا یک ماه است که از سفر رویایی حج مان می گذرد.سفری که یک عمر پول روی پول گذاشتیم...یک عمر روزشماری کردیم، این پا و آن پا کردیم و از خدا خواستیم زودتر نوبت مان شود. و چه بسا که در این صف انتظار، عده ای میانسال شدند، عده ای پیر شدند، و عده ای اجل فرصت به آنها نداد و حسرت تماشای گنبدحضرا و خانه خدا را به گور بردند.سفری که عمری در انتظارش بودم نفهمیدم چطور آمد و در یک چشم بر هم زدن به پایان رسید و من را با کوله باری از حسرت روزهایی که از دست دادم تنها گذاشت.امروز مثل کسی که عزیزی را از دست داده و تا حالا داغ بوده و دور و برش شلوغ بوده شده بودم، به سراغ لباسهای احرام رفتم و همه را با وسواس، درون ساکِ کوله ای طوسی صراط الحمید چیدم، لباس های سفید، چادر، شلوار، حوله های احرام، کیسه سنگ ، کارت شناسی و کوهی از خاطرات که هرگز تکرار نخواهند شد...صندلی را زیر پایم گذاشتم و کیف ها راته طبقه بالای کمد دیواری جاساز کردم و خدا میداند که چقدر دلم گرفت وقتی نمی دانستم آیا باردیگر مجالی برای باز کردن زیپ کیف و پوشیدن آنها خواهم داشت یا خیر.درب کمد را بستم و از صندلی پایین آمدم ولی چه کنم با ذهنی که خمار تکرار آن روزهاست، خمار خنده ها و شادیها، خمار غم ها و کدورت ها، خمار خستگی ها و گرمای هوای عربستان دلم لک زده برای اتوبوس شماره ۱ و ۲ و۳ ترافیک سنگین زیر تونل و ازدحام ایستگاه اتوبوس و درب ها و مسیرهای حرم که هر ساعت قانون ورود و خروجش تغییر میکرد و گاها با اخم و ناراحتی از اینکه راهم دور شده و باید یک دور قمری محوطه را می چرخیدم چهره در هم می کشیدمو امروز چقدر از دست خودم عصبانی هستم که چرا غر زدم؟ مگر به دنبال چه چیزی می گشتم ؟اصلا عجله ام برای چه بود؟چرا نفهمیدم که نفس کشیدن در جوار یار نایاب است و باید غنیمت بشمارم.چقدر امروز دلم حرم خواست، صحن اصلی نشد، نیم طبقه، نیم طبقه نشد طبقه دوم، سوم، پشت بام، هرجایی که فقط بشود یک بار دیگر شش هایم را از هوایش پر کنم و قلبم را جلا دهم. وای که چقدر امروز دلم غروب مدینه خواست و خلوت های عاشقانه پشت دیوار بقیع.دلم لک زده برای پنیر های سه گوش و عسل و مربای تکراری و چای با طعم لیوان کاغذی و صدای خدمه سالن که هنوز که هنوز است هر صبح در گوشم زنگ می خورد که «لطفاصندلی ها را به ترتیب پر کنید».دلم لک زده برای پاکت رخت چرک ها، نوبت ماشین لباسشویی و خشک کن ناسازگار و گرمای پشت بام هتل و حسرتی که حاضرم تمام گیره های لباس دنیا را بدهم و فقط یکبار دیگر کمر خم کنم و از زیر حوله های احرام آویزان رد شوم. چقدر این یک ماه عصرهایش برایم طولانی شده، چقدر زمان برای خوابیدن زیاد می آوردم و افسوسِ اینکه، چرا از زیر شرکت در جلسات ساعت چهار، سالن جلسات نمازخانه شانه خالی کردم و لذت دیدار دوستان را از دست دادم.دلم لک زده برای شن های داغ عرفات و هوای دم کرده زیر چادرهایش و جعبه های پر از غذا و فرغون یخ جلوی چادرها، و چه حیف که شاید لحظاتی را بر سر کمبود جا وقت صرف کردیم و از دست هم دلخور شدیم.دلم لک زده برای صف های طولانی دستشویی های منی و چشم غره هایی که اگر کارت به درازا می کشید نثارت می شد.دلم لک زده برای آسانسورهای شلوغ، برای معطلی های توی سالن برای زنگی که با سوار شدن مسافر اضافه به صدا در می آمد.دلم لک زده برای هم اتاقی هایم، برای دورهمی با دوستانم و گپ زدن های تا نیمه شب و خنده های الکی که دل و پهلویت را با هم یکی می کرد .هر چه خاطرات آن روزها را مرور میکنم چیزی جز زیبایی و زیبایی نمی بینم و دلم نمی خواهد حتی سختترین لحظاتش را هم حذف کنم. گفتم خدایا سفر حج قطعا در کنار همه درس های که داشت به من آموخت هر چیزی را باید به وقتش قدر دانست که قطعا حسرت و افسوس و آه هرگز هیچ گذشته ای را بر نگردانده است.قدر دانستن نعمت سلامتی قبل از بیمار شدنقدر دانستن وجود پدر و مادرقدر دانستن فرزند صالح و اقوام و فامیل و دوست و آشنا، وخلاصه قدر دانستن هر چه که خدا صلاح دانسته و ما را لایق داشتن آن دانسته که قطعا روزی خواهد رسید که حسرت تک تک این دقایق را خواهیم خورد.
التماس دعا
۶:۱۶