بازارسال شده از استاد یزدان پناه
زمان: هر هفته، چهارشنبه، ساعت ۲۰مکان: تهران، میدان بهارستان، مسجد مدرسه عالی شهید مطهری (سپهسالار)
آپارات:aparat.com/ostad_yazdanpanah/live
تکیه (با ترافیک رایگان):tekye.net/tekye/live/3888
اینستاگرام:Instagram.com/ostad_yazdanpanah
#درس_اخلاق#اسمای_حسنی#استاد_یزدان_پناه
۱۹:۲۱
۲یادت میآید از زنی خانهدار برایت گفتم که وسعت عملش به شهر و دیارش که نه به مرزهای کشورش هم رسیده بود؟!
اگر یادت باشد، روایت مریم خانم سُروری را برایت میگفتم. یک چای تازه دم بریز و بنشین تا از ادامه جذاب داستان حرفها برایت دارم.
داشت از کارهایی که در نوجوانی و جوانی انجام میداد برایمان میگفت که یاد مادر مرحومش افتاد و کارهای فراوان اجتماعی که در آنها به او کمک میکرد! انگار میخواست بگوید آنچه امروز از من میبینی، حاصل تربیت آن مادر است. راست میگفت، نسلهای بعد هر چه بشوند، حاصل تربیت مادرانشان هستند.
«من دانشگاه آزاد درس
میخواندم و آن زمان کل شهریه دانشگاه را وام نمیدادند. مادر
خدا بیامرزم خوب میدانست عدهای حتی با وجود وام دانشگاه باز توان مالی پرداخت باقی شهریه
را ندارند. من با مدیر دانشکده صحبت کردم که مادرم قصد دارد صندوقی راهاندازی کند تا این دانشجویان، باقی مبلغ شهریه را از آن وام بگیرند اما قصد دارد برای حفظ کرامتشان، طوری عمل کند که گمان شود، این صندوق هم برای دانشگاه است.
مدیر دانشکده با ما همراهی کرد و اسامی آن دانشجویان را به ما داد.
مادرم متوجه شد برخی از آنان یتیم اند. تصمیم گرفت با ترفندی نصف مبلغ وام صندوقش را به آنها ببخشد. این بار سراغ نهاد رفتیم. به کمک نهاد دانشگاه مسابقهای برگزار شد که جایزهی آن بخشیدن نصف مبلغ وام بود.
مادرم با کمک نهاد جزوهای آماده کرد که پاسخ مسابقه در آن بود. نهاد آن جزوه را به دانشجویان یتیم وام گیرنده، داد تا با آن حتما در مسابقه برنده شوند.
کمکم خبر به باقی دانشکدههای دانشگاه هم رسید و تقاضای دریافت وام از صندوق مادرم، بیش توان ما شده بود. دل مادرم
کریمتر از آن بود که دست رد به سینه آنها بزند. خصوصا که از میان آنها هم دانشجویان یتیمی بودند که هم سخت به این وام نیاز داشتند و هم مادرم مصر بود نصف آن وام برای چنین افرادی بلاعوض شود. به همین خاطر چند نفر از دوستانش که متمول بودند را پای کار آورد و به فضل خدا کار این صندوق ادامه یافت.
مادرم یک کنشگر واقعی بود. یک بار در نهاد دانشگاه با خانمی مواجه شد که دخترش او را به نهاد آورده بود تا او را برای ازدواج با همکلاسیاش راضی کنند. مادرم متوجه شد زن بینوا به خاطر ناتوانی مالی از تهیه جهیزیه، مخالف ازدواج دخترش بوده
. دست به کار شد. با هم به بازار رفتیم و قیمت اجناس را درآوردیم. مادرم دوستان جلسه قرآنش را هم پای کار آورد. حالا هم در دانشگاه صندوق قرضالحسنه راه انداخته بود و هم هر سه ماه یک عروس را به خانه بخت میفرستاد.»
از مادرش که حرف میزد، برق چشمانش را به وضوح میدیدم. الحق که از آن مادر جز این دختر، پرورده نمیشود. خدایش بیامرزد...
و این داستان همچنان ادامه دارد...
#اسلام_ناب#یکشنبههابازناناثرگذار
با ما همراه شوید: https://eitaa.com/eslamenaab_tollabekhaharble.ir/join/HhgRMazbMv
اگر یادت باشد، روایت مریم خانم سُروری را برایت میگفتم. یک چای تازه دم بریز و بنشین تا از ادامه جذاب داستان حرفها برایت دارم.
داشت از کارهایی که در نوجوانی و جوانی انجام میداد برایمان میگفت که یاد مادر مرحومش افتاد و کارهای فراوان اجتماعی که در آنها به او کمک میکرد! انگار میخواست بگوید آنچه امروز از من میبینی، حاصل تربیت آن مادر است. راست میگفت، نسلهای بعد هر چه بشوند، حاصل تربیت مادرانشان هستند.
«من دانشگاه آزاد درس
کمکم خبر به باقی دانشکدههای دانشگاه هم رسید و تقاضای دریافت وام از صندوق مادرم، بیش توان ما شده بود. دل مادرم
مادرم یک کنشگر واقعی بود. یک بار در نهاد دانشگاه با خانمی مواجه شد که دخترش او را به نهاد آورده بود تا او را برای ازدواج با همکلاسیاش راضی کنند. مادرم متوجه شد زن بینوا به خاطر ناتوانی مالی از تهیه جهیزیه، مخالف ازدواج دخترش بوده
از مادرش که حرف میزد، برق چشمانش را به وضوح میدیدم. الحق که از آن مادر جز این دختر، پرورده نمیشود. خدایش بیامرزد...
و این داستان همچنان ادامه دارد...
#اسلام_ناب#یکشنبههابازناناثرگذار
۱۲:۵۴
سلام فرخنده جانداستان زندگیت از آنجا که دختر خوش تیپ زمان طاغوت
بودی تا آنجا که به نفس روح الله دوباره متولد شدی و در بحبوحه موشکباران و حصر، در آبادان پای پرستاری
از مجروحان ماندی را خواندم. وقتی پس از آزادسازی خرمشهر، با اولین گروه پرستاری به مسجد جامع خرمشهر
رفتی، با تو در دعای کمیلت در کنار رزمندگان نشستم.
میدانی فرخنده؟!من دفاع مقدس را با خیلیها مرور کردهام اما با تو آن را زندگی کردم. وقتی در خوابگاه مهاجرین جنگزده در تهران، با دیدن وسایل زندگیات که با تلاشها و شیفتهای مکرر به دست آورده بودی، به تو تهمت زدند شماهایی که زمان موشک باران ماندید، پی دزدی از اموال مردمی بودید که وسایل زندگی خود را جا گذاشته و فرار کرده بودند، یا وقتی داستان آن پسر نوجوانی که در خوابگاه مهاجرین جنگی از سر گرسنگی و نداری خود را به آتش
کشید، را تعریف میکردی، با تو آرام گریستم.
اما بگذار اعتراف کنم همه زندگیت یک طرف، ازدواجت با آقا شمسالدین طرف دیگر. راستش من در دنیایی زندگی میکنم که معمولا نگهداری از جانباز اعصاب و روان را از سر خودباز میکنند. کسی خودش نمیرود سراغ آنها. وقتی به خواستگاری یک جانباز اعصاب و روان پاسخ مثبت دادی دلم لرزید. با اینکه امتحانات عجیب و غریب زندگی آبدیدهات کرده بود ولی این امتحان، صبری دیگر میطلبید. وقتی شمسالدین شهید شد و دلتنگیهایت را دیدم، باورم شد از این هم سربلند بیرون آمدی. وقتی از خاطراتت میگفتی، از بیمهری های اطرافیان ومسئولین به این یادگارهای زخم خوردهی جنگ تحمیلی، قلبم آتش میگرفت.
تو خیلی صبر به خرج دادی زن! ما صبرهای زینبی را تنها در کتابها خوانده بودیم. گمان نمیکردیم نمونه واقعی آن را هم ببینیم
به خدا قسم صبر، از صبر شما به ستوه آمد اینقدر که استقامت کردید!
#اسلام_ناب#چهارشنبههاباخاطراتزناناثرگذار
•¤•



•¤•
با ما همراه شوید: https://eitaa.com/eslamenaab_tollabekhahar
ble.ir/join/HhgRMazbMv
میدانی فرخنده؟!من دفاع مقدس را با خیلیها مرور کردهام اما با تو آن را زندگی کردم. وقتی در خوابگاه مهاجرین جنگزده در تهران، با دیدن وسایل زندگیات که با تلاشها و شیفتهای مکرر به دست آورده بودی، به تو تهمت زدند شماهایی که زمان موشک باران ماندید، پی دزدی از اموال مردمی بودید که وسایل زندگی خود را جا گذاشته و فرار کرده بودند، یا وقتی داستان آن پسر نوجوانی که در خوابگاه مهاجرین جنگی از سر گرسنگی و نداری خود را به آتش
اما بگذار اعتراف کنم همه زندگیت یک طرف، ازدواجت با آقا شمسالدین طرف دیگر. راستش من در دنیایی زندگی میکنم که معمولا نگهداری از جانباز اعصاب و روان را از سر خودباز میکنند. کسی خودش نمیرود سراغ آنها. وقتی به خواستگاری یک جانباز اعصاب و روان پاسخ مثبت دادی دلم لرزید. با اینکه امتحانات عجیب و غریب زندگی آبدیدهات کرده بود ولی این امتحان، صبری دیگر میطلبید. وقتی شمسالدین شهید شد و دلتنگیهایت را دیدم، باورم شد از این هم سربلند بیرون آمدی. وقتی از خاطراتت میگفتی، از بیمهری های اطرافیان ومسئولین به این یادگارهای زخم خوردهی جنگ تحمیلی، قلبم آتش میگرفت.
تو خیلی صبر به خرج دادی زن! ما صبرهای زینبی را تنها در کتابها خوانده بودیم. گمان نمیکردیم نمونه واقعی آن را هم ببینیم
به خدا قسم صبر، از صبر شما به ستوه آمد اینقدر که استقامت کردید!
#اسلام_ناب#چهارشنبههاباخاطراتزناناثرگذار
•¤•
ble.ir/join/HhgRMazbMv
۱۱:۱۴
پایین آمدن سن بلوغ و بالا رفتن سن ازدواج
، دوگانهی عجیبی است. عجیبتر آنکه کسانی به آن دامن میزنند که خرشان از پل ازدواج گذشته و سکینه کنار همسر را چشیدهاند.
برخی آمار طلاق
را پیراهن عثمان میکنند و غافل از تلاش برای رفع مشکلات، پاککن به دست، صورت مسأله را پاک میکنند.
اما امروز میخواهم فارغ از تمام این هیاهوی رسانهای، از نوجوانی برایت بگویم که در شانزده هفده سالگی به خانه بخت میرود. بخت او به زندگی مردی گره خورده که گرچه سن و سالی ندارد ولی غیرت مردانه و تلاشی دارد که برای ساختن یک زندگی عاشقانه کافی مینماید. مریم و تیمور، خیلی زود زندگی دو نفرهشان را منور به کودکانی میکنند که حاصل عشق دو نفرهشان است.
برخی گمان میکنند اینها خود بچه هستند، محال است از پس تربیت فرزندانشان بر بیایند.
بگذار زمان بگذرد و دسترنج تربیت مریم و تیمور قد بکشد. بگذار همه ببینند که از بین همین لجنزار ماهواره
و ... چه جواهرهایی به ثمر نشستهاند. در همین زمانه که برخی مسیر برهنگی فکری و ظاهری راه در پیش میگیرند، مریم، دخترانی عفیفه
به بار مینشاند که دغدغه ظهور و سربازی ولیعصر دارند.
در سن نوجوانی همه به دنبال همرنگ شدن با جو غالب جامعه هستند تا از سوی دوستانشان مهر تأیید بگیرند، ولی دست پروردههای مریم به دنبال یافتن راه صحیح زندگی و تغییر جو غالب بیهویتی بین دوستانشانند.
مریم گمان نمیکرد که ضد انقلاب طاقت نیاورد و از سوی دختران جواهرنشانش روزی تاج مادر شهید
بر سر بگذارد.
بگذار تو را به کتاب «عاشقانه ای برای ۱۶ سالهها» بسپارم که داستان مریم و دخترانش را با حوصله برایت روایت کند.
#اسلام_ناب#چهارشنبههاباخاطراتزناناثرگذار
•¤•



•¤•
با ما همراه شوید: https://eitaa.com/eslamenaab_tollabekhahar
ble.ir/join/HhgRMazbMv
برخی آمار طلاق
اما امروز میخواهم فارغ از تمام این هیاهوی رسانهای، از نوجوانی برایت بگویم که در شانزده هفده سالگی به خانه بخت میرود. بخت او به زندگی مردی گره خورده که گرچه سن و سالی ندارد ولی غیرت مردانه و تلاشی دارد که برای ساختن یک زندگی عاشقانه کافی مینماید. مریم و تیمور، خیلی زود زندگی دو نفرهشان را منور به کودکانی میکنند که حاصل عشق دو نفرهشان است.
برخی گمان میکنند اینها خود بچه هستند، محال است از پس تربیت فرزندانشان بر بیایند.
بگذار زمان بگذرد و دسترنج تربیت مریم و تیمور قد بکشد. بگذار همه ببینند که از بین همین لجنزار ماهواره
در سن نوجوانی همه به دنبال همرنگ شدن با جو غالب جامعه هستند تا از سوی دوستانشان مهر تأیید بگیرند، ولی دست پروردههای مریم به دنبال یافتن راه صحیح زندگی و تغییر جو غالب بیهویتی بین دوستانشانند.
مریم گمان نمیکرد که ضد انقلاب طاقت نیاورد و از سوی دختران جواهرنشانش روزی تاج مادر شهید
بگذار تو را به کتاب «عاشقانه ای برای ۱۶ سالهها» بسپارم که داستان مریم و دخترانش را با حوصله برایت روایت کند.
#اسلام_ناب#چهارشنبههاباخاطراتزناناثرگذار
•¤•
ble.ir/join/HhgRMazbMv
۱۵:۴۳
سکینه تا جایی که به یاد دارد، کودکی خود را در اتاق نموری مشغول بافتن فرش گذراند. پدرش بعد از مرگ مادر سکینه، با خواهر گلابعلی ازدواج کرد و همین شد آغاز آشنایی گلابعلی و سکینه. 
دوازده سیزده سال بیشتر نداشت که پای سفره عقد
با گلابعلی نشست. پانزده سال زندگی با همسرش مثل برق و باد گذشت. فرزند ششم را باردار بود
که گلابعلی قصد جبهه کرد. دلنگران همسر جوانش بود. شاید هم چون پا به ماه بود، درد دوری را بهانه میکرد. اما هرچه بود، میدانست گلابعلی را نمیتواند پشت جبهه نگه دارد. او مردی بود که در عین نداری، مجانی در جهاد سازندگی کمک میکرد، فرزند خلف همین انقلاب بود، باید در دفاع از انقلاب کاری میکرد. مگر میشود زن و فرزند را بهانه کرد و در امنیت و آسایش نشست؟!
در اولین اعزامش، سکینه و بچهها را به خدایش سپرد و شربت شهادت نوشید. بعداز گلابعلی، سکینه فرصت زیادی برای عزاداری
نداشت. باید به خاطر فرزندانش هم شده کمر راست میکرد. از آن پس زندگی سکینه با فرزندانش معنا شد. با اینکه خیلی زود در بیست و اندی سالگی بیوه شده بود ولی بچه بزرگ کردن و تربیت عزتمندانه را خوب بلد بود. بیغیرت نبود. در نداری پای دار قالی مینشست تا دستش مقابل کسی دراز نشود. بچهها هم خوب رسم زندگی را آموخته بودند. پسر نوجوانش دور از چشم مادر بستنی فروشی
میکرد تا کمک خرج خانواده باشد.
هر چه نگاه میکنم میبینم زندگی سخت، گرچه ظاهر زندگی را تار میکند ولی عمق زندگی را روشنایی
میبخشید. خانوادهها و فرزندان نازپرورده امروز معنای زندگی عمیق را نمیفهمند. به دنبال افزایش سطح زندگیاند نه عمق زندگی!
قدر گوهر را گوهر شناس میداند وقتی در تقریظی بر کتاب «دختر قالیباف» فرمود:
بسمه تعالیفضل و صلوات خداوند بر بانوی صبور و مقاوم که در این کتاب معرفی شده است.۱۴۰۲/۱۱/۲۵»
#اسلام_ناب#چهارشنبههاباخاطراتزناناثرگذار
•¤•



•¤•
با ما همراه شوید: https://eitaa.com/eslamenaab_tollabekhahar
ble.ir/join/HhgRMazbMv
دوازده سیزده سال بیشتر نداشت که پای سفره عقد
در اولین اعزامش، سکینه و بچهها را به خدایش سپرد و شربت شهادت نوشید. بعداز گلابعلی، سکینه فرصت زیادی برای عزاداری
هر چه نگاه میکنم میبینم زندگی سخت، گرچه ظاهر زندگی را تار میکند ولی عمق زندگی را روشنایی
قدر گوهر را گوهر شناس میداند وقتی در تقریظی بر کتاب «دختر قالیباف» فرمود:
بسمه تعالیفضل و صلوات خداوند بر بانوی صبور و مقاوم که در این کتاب معرفی شده است.۱۴۰۲/۱۱/۲۵»
#اسلام_ناب#چهارشنبههاباخاطراتزناناثرگذار
•¤•
ble.ir/join/HhgRMazbMv
۷:۰۰
۳
چند یکشنبه است که از زنی خانهدار
برایتان میگفتم با وسعت عملی به اندازه ایران.
از کارهای اجتماعیاش در کودکی و نوجوانی و جوانیاش میگفت، از مادر مرحومش که معلم بی چون و چرای فعالیتهای امروزش میدانست.
«بعد از سه چهار سال که از آغاز دوره دانشجوییام میگذشت، به سراغ چندین مدرسه در محلمان رفتم. مدیرانشان را میشناختم. آن زمان گرفتن معلم خصوصی معمول نبود. به آنها گفتم اگر دانشآموزی میشناسید که برای تحصیلش
نیازمند معلم است، در خدمتم. اولین بار دختری ۱۵ ساله در مقطع دبیرستان به من معرفی شد که مادرش به رحمت خدا رفته بود.
پدرش، همسر دیگری اختیار کرده بود، ولی رابطه دخترک با نامادریاش چندان مطلوب نبود
. همین سبب افسردگی و افت تحصیلی او شده بود. هم شدم معلم ریاضی و فیزیک و عربیاش، هم رفیق و سنگ صبورش.
گاهی علاوه بر مسایل درسی، دنبالش میرفتم و به همراه مادرم او را بیرون میبردیم: کوه
، سینما و گشت و گذار و ... کم کم شرایط روحی و درسی اش بهتر شد. به فکرم رسید برگه ای چاپ کنم
و در چند مدرسه تدریس صلواتیام را تبلیغ کنم. برای مردم تدریس صلواتی قابل باور نبود. زنگ که میزدند، سوال اولشان این بود که واقعا صلواتی تدریس میکنید؟! 

تعداد دانشآموزانم آنقدر زیاد شده بود که مادر مرحومم دل نگران درسهای خودم بودند، چون من هم درس میخواندم، هم کار میکردم و هم در کنار اینها، تدریس میکردم.
یک بار مادری برای آموزش به دخترش با من تماس گرفت. با مِن مِن گفت چون در منزل ما فرشی نیست، دخترم خجالت میکشد برای تدریس به اینجا بیایید و خواست که در مسجد محل
به دخترش آموزش بدهم. من هم با آغوش باز پذیرفتم و از آن پس مسجد و نمازخانه شد محل تدریس و مشاوره ما به دانشآموزان.»
- ما؟! مگر چند نفر بودید؟«بله، کار تدریس را که شروع کردم، کم کم دوستان همکلاسیام را هم به این مسیر کشاندم. تا جایی که حدودا یک سوم کلاس در امر تدریس به دانشآموزان نیازمند حضور فعال داشتند.»
دوست داشتم زودتر بروم سراغ کشف زندگیاش!
او و همسرش روستایی را در ایران کشف کرده بودند! روستایی که نام آن حتی در نقشههای دقیق ایران که جزئیات را نوشته هم پیدا نمیشد.
بگذارید ادامه داستان خانم سروری را در هفته آینده برایتان بگویم. تازه داریم به جاهای حساس مسیر زندگی ایشان میرسیم

#اسلام_ناب#یکشنبههابازناناثرگذار
•¤•



•¤•
با ما همراه شوید: https://eitaa.com/eslamenaab_tollabekhahar
ble.ir/join/HhgRMazbMv
چند یکشنبه است که از زنی خانهدار
از کارهای اجتماعیاش در کودکی و نوجوانی و جوانیاش میگفت، از مادر مرحومش که معلم بی چون و چرای فعالیتهای امروزش میدانست.
«بعد از سه چهار سال که از آغاز دوره دانشجوییام میگذشت، به سراغ چندین مدرسه در محلمان رفتم. مدیرانشان را میشناختم. آن زمان گرفتن معلم خصوصی معمول نبود. به آنها گفتم اگر دانشآموزی میشناسید که برای تحصیلش
تعداد دانشآموزانم آنقدر زیاد شده بود که مادر مرحومم دل نگران درسهای خودم بودند، چون من هم درس میخواندم، هم کار میکردم و هم در کنار اینها، تدریس میکردم.
یک بار مادری برای آموزش به دخترش با من تماس گرفت. با مِن مِن گفت چون در منزل ما فرشی نیست، دخترم خجالت میکشد برای تدریس به اینجا بیایید و خواست که در مسجد محل
- ما؟! مگر چند نفر بودید؟«بله، کار تدریس را که شروع کردم، کم کم دوستان همکلاسیام را هم به این مسیر کشاندم. تا جایی که حدودا یک سوم کلاس در امر تدریس به دانشآموزان نیازمند حضور فعال داشتند.»
دوست داشتم زودتر بروم سراغ کشف زندگیاش!
بگذارید ادامه داستان خانم سروری را در هفته آینده برایتان بگویم. تازه داریم به جاهای حساس مسیر زندگی ایشان میرسیم
#اسلام_ناب#یکشنبههابازناناثرگذار
•¤•
ble.ir/join/HhgRMazbMv
۱۴:۰۶
۴
یادت میآید یکشنبه گذشته وعده دادم از زنی
برایت بگویم که یک روستا را کشف کرده است؟!
یادت هست که نشستیم پای خاطراتش از کودکی و نوجوانی و جوانی اش؟!یک چای تازه دم
️ بریز و آماده شنیدن اصل ماجرا باش
«سال ۸۳ تازه در مراسم بله بران با همسرم محرم شده بودیم. زمان عقد و عروسی مشخص شده بود. مهریه من کتابت قرآن
است. همسرم دوست داشت ازدواج و آغاز زندگیمان نیز به مانند مهریهام قداست داشته باشد. به همین دلیل قرار شد عقد زندگی مشترکمان را در خانه خدا
ببندیم. برنامه سفر به مکه را چیدیم تا با یکی از بزرگترها راهی خانه خدا شویم.
در همین اثناء بود که یک بار همراه همسرم به ترهبار رفتیم تا برای خانوادهاش خرید کند. او در حال خرید بود که نظر من به زنی با چادری بسیار مندرس و چروک که در صف ایستاده بود تا شیر
بخرد، جلب شد.
آن دوران برای خرید شیر
باید پیه ایستادن در صفی طولانی را به تن میمالیدی و حتما در کنار شیر چیز دیگری هم از فروشنده میخریدی تا دو شیر که سهمیهات بود را به تو بدهند. توجه ام جلب شد که چرا این زن در صف میایستد، سپس بیرون میآید و مجدد در صف منتظر گرفتن شیر میشود؟!
به سراغش رفتم و علت را جویا شدم. لهجه غلیظی داشت. به سختی میشد سخنش را فهمید. نهایتا متوجه شدم که میخواهد شیر بگیرد ولی پول کافی
ندارد. اندکی پول کف دستش گذاشتم و باز او را زیر نظر گرفتم. زن شیر
را گرفت و داشت میرفت که مجدد به سراغش رفتم. از نام و نشانش پرسیدم. به سختی از آن لهجه غلیظ فهمیدم که از روستای کلات ذکری است و یک سال است برای کار در تهران به سر میبرد و آن زمان در همان نزدیکی، سرایداری میکرد.
خدا بیامرزدش، اکنون آن زن به رحمت خدا رفته. نامش را خوب به خاطر دارم. زهرا قربانی. پرسیدم کلات ذکری کجاست؟ گفت نزدیک رِزِه.
رِزِه کجاست؟
نزدیک دستگِرد
دستگرد کجاست؟
__نزدیک طبس مَسینا.
طبس مسینا کجاست؟_ نزدیک اسدیه.....او میگفت و من تند تند نامهای این روستاها را مینوشتم. آنقدر این پرسش را ادامه دادم تا رسیدم به بیرجند. نام بیرجند را شنیده بودم.
او از شرایط خانههایشان🛖 در روستا گفت و اینکه در روستایشان هیچ چیز ندارند، حتی آب آشامیدنی
.
برق از سرم پرید. مگر هنوز جاهایی هست که آب تمیز برای شرب
نداشته باشد؟!
داستان را به همسرم گفتم. باید از صحت سخنان آن زن مطمئن میشدیم. نام روستایی که او مدعی بود از آنجا آمده، در هیچ نقشهای نبود. از افراد بیرجندی که در تهران میشناختیم نام این روستاها را پرسیدیم. نام هیچ یک از آن روستاها به گوش هیچ کدامشان نخورده بود. بلاخره یک نفر از همکاران همسرم که تازه از بیرجند برای کار به تهران آمده بود، اسدیه را شناخت.
من و همسرم بین دو راهی سختی مانده بودیم. اگر میخواستیم به آن روستا کمک کنیم، باید قید خانه خدا را میزدیم و هزینه آن را صرف این روستا میکردیم. خیلی با هم صحبت کردیم. دل کندن از خانه خدا آسان نبود ولی نهایتا به این نتیجه رسیدیم که ما جوانیم و انشاءالله فرصت برای رفتن به خانه خدا
خواهیم داشت ولی شاید همیشه شرایط کمک به افرادی در چنین شرایطی نصیبمان نشود. با اینکه همه کارهایمان را انجام داده بودیم، سفر را لغو کردیم. همینجا عقد کردیم و سه ماه بعد ازدواج کردیم و اولین سفر دو نفرهمان را به مقصد بیرجند آغاز نمودیم.»
و این داستان همچنان ادامه دارد...
#اسلام_ناب#یکشنبههابازناناثرگذار
•¤•



•¤•
با ما همراه شوید: https://eitaa.com/eslamenaab_tollabekhahar
ble.ir/join/HhgRMazbMv
یادت میآید یکشنبه گذشته وعده دادم از زنی
یادت هست که نشستیم پای خاطراتش از کودکی و نوجوانی و جوانی اش؟!یک چای تازه دم
«سال ۸۳ تازه در مراسم بله بران با همسرم محرم شده بودیم. زمان عقد و عروسی مشخص شده بود. مهریه من کتابت قرآن
در همین اثناء بود که یک بار همراه همسرم به ترهبار رفتیم تا برای خانوادهاش خرید کند. او در حال خرید بود که نظر من به زنی با چادری بسیار مندرس و چروک که در صف ایستاده بود تا شیر
آن دوران برای خرید شیر
به سراغش رفتم و علت را جویا شدم. لهجه غلیظی داشت. به سختی میشد سخنش را فهمید. نهایتا متوجه شدم که میخواهد شیر بگیرد ولی پول کافی
خدا بیامرزدش، اکنون آن زن به رحمت خدا رفته. نامش را خوب به خاطر دارم. زهرا قربانی. پرسیدم کلات ذکری کجاست؟ گفت نزدیک رِزِه.
رِزِه کجاست؟
نزدیک دستگِرد
دستگرد کجاست؟
__نزدیک طبس مَسینا.
طبس مسینا کجاست؟_ نزدیک اسدیه.....او میگفت و من تند تند نامهای این روستاها را مینوشتم. آنقدر این پرسش را ادامه دادم تا رسیدم به بیرجند. نام بیرجند را شنیده بودم.
او از شرایط خانههایشان🛖 در روستا گفت و اینکه در روستایشان هیچ چیز ندارند، حتی آب آشامیدنی
برق از سرم پرید. مگر هنوز جاهایی هست که آب تمیز برای شرب
داستان را به همسرم گفتم. باید از صحت سخنان آن زن مطمئن میشدیم. نام روستایی که او مدعی بود از آنجا آمده، در هیچ نقشهای نبود. از افراد بیرجندی که در تهران میشناختیم نام این روستاها را پرسیدیم. نام هیچ یک از آن روستاها به گوش هیچ کدامشان نخورده بود. بلاخره یک نفر از همکاران همسرم که تازه از بیرجند برای کار به تهران آمده بود، اسدیه را شناخت.
من و همسرم بین دو راهی سختی مانده بودیم. اگر میخواستیم به آن روستا کمک کنیم، باید قید خانه خدا را میزدیم و هزینه آن را صرف این روستا میکردیم. خیلی با هم صحبت کردیم. دل کندن از خانه خدا آسان نبود ولی نهایتا به این نتیجه رسیدیم که ما جوانیم و انشاءالله فرصت برای رفتن به خانه خدا
و این داستان همچنان ادامه دارد...
#اسلام_ناب#یکشنبههابازناناثرگذار
•¤•
ble.ir/join/HhgRMazbMv
۱۴:۰۷
بازارسال شده از نهضت تعالی زن و خانواده
ما زنده به لطف و رحمت زهرائیممامور برای خدمت زهرائیمروزی که تمام خلق حیران هستندما منتظر شفاعت زهرائیم
بال طلبگی بنیاد نهضت با همکاری طرح هدی، برای دومین سال متوالی برگزار میکند:
سخنرانی در مراسم بانوان توسط بانوان سخنران تحصیلکرده و آشنا با مکتب امامین انقلاب
از تاریخ ۱۲ آبان الی ۵ آذر ۱۴۰۴
مختص مجالس خانگی، تشکل های دانشجویی، مدارس و مساجد استان تهران
جهت درخواست سخنران، حداقل ۴۸ ساعت قبل از مراسم، به نام کاربری @ma_tameh در پیام رسان بله و یا نام کاربری @Talabanab در پیام رسان ایتا پیام بدهید.@nehzatezanan
سخنرانی در مراسم بانوان توسط بانوان سخنران تحصیلکرده و آشنا با مکتب امامین انقلاب
۱۱:۲۱
مادر
که میشوی دلت بیشتر از همه کس برای تربیت فرزندانت میتپد. غافل از آنکه تا وقتی قلب
مادر، قلب یک عبد نشده، نمیتواند یک عبد تربیت کند.
راستش عبد شدن پیمانهی عجیبی دارد. راه پُر کردنش دیگر بی سواد و باسواد
نمیشناسد، شهری و روستایی در آن برابرند، ارزش لباس شیک و مارک در حد همان لباس مندرس است. تفاوتها را تقیّدها میسازد.
در این مسیر، شکوفا
که شدی تازه میتوانی نوگل هایت را شکوفا و یا همان تربیت کنی.
رقیه بانو دختر
کم سن روستایی بود که اندکی پس از ازدواج، خدا به او یلی از تبار مردان خدا هدیه میکند. رقیه بانو هم از هیچ تلاشی برای تربیت او کم نمیگذارد.
نمیدانم چرا برخی گمان کرده اند که هرچه فرزندان
کمتر باشند تربیت آنها راحتتر است. ولی مسیر تربیتی رقیه بانو از میان شش فرزند میگذرد که تربیت یکی از یکی بهتر است. حتی در روزهای تنهایی اش، که همسرش کربلایی، در میدان جنگ و جهاد با صدامیان سینه سپر کرده بود، رقیه خوب رسم مادری برای فرزندانش، همسری برای شوهر حاضر در میدان نبردش، فرزندی برای پدر و مادر نازنینش و عروسی دخترگون برای خانواده شوهرش را میدانست.
بانو جان، آنچه رقیه قصه ما نشانمان داد، این بود که هر نقشی در این عالم داشته باشی، مادر
که شدی، بالنده تر میشوی ...
#اسلام_ناب#چهارشنبههاباخاطراتزناناثرگذار
•¤•



•¤•
با ما همراه شوید: https://eitaa.com/eslamenaab_tollabekhahar
ble.ir/join/HhgRMazbMv
راستش عبد شدن پیمانهی عجیبی دارد. راه پُر کردنش دیگر بی سواد و باسواد
در این مسیر، شکوفا
رقیه بانو دختر
نمیدانم چرا برخی گمان کرده اند که هرچه فرزندان
بانو جان، آنچه رقیه قصه ما نشانمان داد، این بود که هر نقشی در این عالم داشته باشی، مادر
#اسلام_ناب#چهارشنبههاباخاطراتزناناثرگذار
•¤•
ble.ir/join/HhgRMazbMv
۱۴:۳۴
۵
باز یکشنبه رسید و نشستیم پای صحبتهای مادری جوان
که نه تنها برای چهار فرزند خود، که برای روستایی مادری میکند...
«اولین سفر دو نفره بعد از ازدواجمان
، به مقصد بیرجند بود؛ و به دنبال روستایی که حتی نمیدانستیم وجود خارجی دارد یا نه.
وارد فرودگاه
بیرجند شدیم و با یک راننده تاکسی
صحبت کردیم تا ما را به روستای مورد نظرمان ببرد. اما چون مقصد را به درستی نمیشناختیم، قرار شد هر کیلومتر، مبلغی را به راننده بدهیم.
بعد از یکی دو ساعتی که از بیرجند دور شدیم، افرادی را با لباسهای بلوچی بلندِ یکدست سفید، یاسی و یا آبی دیدیم. محاسن بلندشان نشان از آن داشت که از اهل سنت هستند. ما تا آن زمان چنین چهرهها و لباسهایی را از نزدیک ندیده بودیم.
جلوتر که رفتیم، جاده خاکی شد. راننده از رفتن امتناع میکرد. قرار شد از آنجا به بعد، به ازای هر کیلومتر، دوبرابر قیمت توافق شده را بدهیم. وسط راه بودیم و چاره ای نداشتیم جز اینکه سفر را به پایان برسانیم.
نه ما آن روستا را میشناختیم و نه آن راننده محلی. به همین دلیل مسیر را پرسان پرسان طی کردیم تا به رِزه رسیدیم.
از آن به بعد دیگر حتی جاده هم مشخص نبود. چون آنجا اتومبیل تردد نمیکرد و نهایتا وسیله نقلیه مردم موتور
بود. همچنین آنقدر سیلاب میآمد که هم راهها را شسته و ناپدید میکرد و هم سنگ کوهها را با خود آورده و مسیر را سنگلاخی کرده بود.
بارها مسیر را اشتباه رفتیم تا بلاخره بعد از ساعتها چرخیدن در جایی بی آب و علف، روستای مورد نظر را پیدا کردیم. روستایی در ناکجاآباد که حتی نمیدانستیم وجود خارجی دارد یا نه، بلاخره پیدا شد.
بچههای روستایی که اولین بار بود اتوموبیل
میدیدند، از دور به سمت ما دویدند و ده ها متر کنار ماشین دویدند تا بلاخره چرخهای ماشین از حرکت ایستاد و ما پیاده شدیم.
وضعیت روستا بسیار بدتر از چیزی بود که فکر میکردیم. خانههای 🛖روستا از سنگ و کاهگل بود و به وضوح معلوم بود که با دست ساخته شده است. بچههای روستا به شدت نحیف و لاغر بودند و آنقدر به خاطر نبود آب، آلوده بودند که روی صورتهایشان دهها مگس🪰 نشسته بود. پنجرههای منازل چوبی و شکسته بود. بزرگترهای روستا گمان کرده بودند یکی از مسئولین مملکتی آمده است. به حدی ندار بودند که اگر مثلاً لباس گرمی به آنها میدادم، سال بعد حتی در تابستان همان لباس را به تن داشتند.
یکی از بزرگترهای روستا ما را به داخل خانهشان🛖 دعوت کرد. داخل خانه یک ستون چوبی بزرگ بود که یک فانوس از آن آویزان بود. کف خانه نمد پهن شده بود. زیر آن بخش از نمد که من نشسته بودم، سنگی بود که نشستن را سخت میکرد. کناره نمد را بالا آوردم تا سنگ را بردارم. اما سنگ در خاک فرو رفته بود و امکان خارج کردن آن نبود.
همه صحبتهای آن زن روستایی که در تره بار دیده بودم حقیقت داشت. آنجا نه از آب خبری بود نه از برق و گاز. نه میشد آنجا کشاورزی کرد، نه دامداری. مردم روستا همه بیکار بودند. وضعیت اسفباری حاکم بود.
یکی دو ساعت بیشتر در روستا نماندیم. با همان ماشین که به آنجا رفته بودیم، بازگشتیم و بعد از رفتن به پابوسی علی بن موسی علیهالسلام
، به تهران بازگشتیم.
این آغاز یک اتفاق بزرگ برای ما و آن روستا بود.»
و این داستان همچنان ادامه دارد...
#اسلام_ناب#یکشنبههابازناناثرگذار
•¤•



•¤•
با ما همراه شوید: https://eitaa.com/eslamenaab_tollabekhaharble.ir/join/HhgRMazbMv
باز یکشنبه رسید و نشستیم پای صحبتهای مادری جوان
«اولین سفر دو نفره بعد از ازدواجمان
وارد فرودگاه
بعد از یکی دو ساعتی که از بیرجند دور شدیم، افرادی را با لباسهای بلوچی بلندِ یکدست سفید، یاسی و یا آبی دیدیم. محاسن بلندشان نشان از آن داشت که از اهل سنت هستند. ما تا آن زمان چنین چهرهها و لباسهایی را از نزدیک ندیده بودیم.
جلوتر که رفتیم، جاده خاکی شد. راننده از رفتن امتناع میکرد. قرار شد از آنجا به بعد، به ازای هر کیلومتر، دوبرابر قیمت توافق شده را بدهیم. وسط راه بودیم و چاره ای نداشتیم جز اینکه سفر را به پایان برسانیم.
نه ما آن روستا را میشناختیم و نه آن راننده محلی. به همین دلیل مسیر را پرسان پرسان طی کردیم تا به رِزه رسیدیم.
از آن به بعد دیگر حتی جاده هم مشخص نبود. چون آنجا اتومبیل تردد نمیکرد و نهایتا وسیله نقلیه مردم موتور
بارها مسیر را اشتباه رفتیم تا بلاخره بعد از ساعتها چرخیدن در جایی بی آب و علف، روستای مورد نظر را پیدا کردیم. روستایی در ناکجاآباد که حتی نمیدانستیم وجود خارجی دارد یا نه، بلاخره پیدا شد.
بچههای روستایی که اولین بار بود اتوموبیل
وضعیت روستا بسیار بدتر از چیزی بود که فکر میکردیم. خانههای 🛖روستا از سنگ و کاهگل بود و به وضوح معلوم بود که با دست ساخته شده است. بچههای روستا به شدت نحیف و لاغر بودند و آنقدر به خاطر نبود آب، آلوده بودند که روی صورتهایشان دهها مگس🪰 نشسته بود. پنجرههای منازل چوبی و شکسته بود. بزرگترهای روستا گمان کرده بودند یکی از مسئولین مملکتی آمده است. به حدی ندار بودند که اگر مثلاً لباس گرمی به آنها میدادم، سال بعد حتی در تابستان همان لباس را به تن داشتند.
یکی از بزرگترهای روستا ما را به داخل خانهشان🛖 دعوت کرد. داخل خانه یک ستون چوبی بزرگ بود که یک فانوس از آن آویزان بود. کف خانه نمد پهن شده بود. زیر آن بخش از نمد که من نشسته بودم، سنگی بود که نشستن را سخت میکرد. کناره نمد را بالا آوردم تا سنگ را بردارم. اما سنگ در خاک فرو رفته بود و امکان خارج کردن آن نبود.
همه صحبتهای آن زن روستایی که در تره بار دیده بودم حقیقت داشت. آنجا نه از آب خبری بود نه از برق و گاز. نه میشد آنجا کشاورزی کرد، نه دامداری. مردم روستا همه بیکار بودند. وضعیت اسفباری حاکم بود.
یکی دو ساعت بیشتر در روستا نماندیم. با همان ماشین که به آنجا رفته بودیم، بازگشتیم و بعد از رفتن به پابوسی علی بن موسی علیهالسلام
این آغاز یک اتفاق بزرگ برای ما و آن روستا بود.»
و این داستان همچنان ادامه دارد...
#اسلام_ناب#یکشنبههابازناناثرگذار
•¤•
۲:۰۲
۶
باز یکشنبه از راه رسید و نشستیم پای خاطرات خانم سُروری از یک روستای مرزی
«پس از بازگشت از آن روستای مرزی و دیدن اوضاع اسفناک آنجا، دیگر آرام و قرار نداشتیم. آنجا هیچ چیز نداشت و باید با همسرم فکر میکردیم که اول کدام نداشتهشان را تامین کنیم؟!
مبلغی که برای مراسم عقدمان در خانه خدا
کنار گذاشته بودیم برداشتیم. باید قبل از هر چیز فکری به حال آب
آن منطقه میکردیم. یک منبع آب بسیار بزرگ خریدیم و در منطقه مرتفع روستا گذاشتیم و از آنجا تا وسط روستا یک لوله کشیدیم. با یک تانکر قراردادی بستیم تا هفتهای دو بار آب بیاورد و در منبع بزرگ روستا بریزد تا اهالی همواره دسترسی به آب داشته باشند.
دو حمام یک نفره (حمام نمره) ساختیم و برایش آبگرمکن خریدیم. گرچه عاقبتِ ساختن حمام در جایی که فرهنگ نظافت وجود ندارد، به متروکه شدن آن مکان میانجامد ولی برای ایجاد چنین فرهنگی باید پیه آن را به تن میمالیدیم.
لوله کشی روستایی که آن زمان ۲۷ خانوار داشت، از توان ما خارج بود. از فرمانداری و شهرداری بیرجند هم پیگیر ماجرا بودیم. حتی یکبار شنیدیم که رئیس جمهور وقت برای بازدید مناطق محروم به خراسان جنوبی رفته است. با سرعت بلیط هواپیما
گرفتیم و خود را به آنجا رساندیم. هرکاری از دستمان برمیآمد انجام دادیم. الآن تازه سه سال است که با کمک دولت لوله کشی آب به درب منازل رسیده اما باز این بندگان خدا از نعمت آب لولهکشی محروم هستند چون توان خرید کنتور را ندارند.
گرچه سالهای اول سبد ارزاق و لباس به آنها میدادیم ولی در فکر این بودیم که آنها را توانمند کنیم تا روی پای خودشان بایستند. البته کار راحتی نبود. ایجاد شغل در جایی با زمستانهای استخوانسوز و تابستانهای بیاندازه گرم که نه آب دارد و نه خاک حاصلخیز چندان راحت نیست.
اول فکر کردیم به آنها جوجه
بدهیم تا بزرگ کنند و بعد همینها را به عنوان مرغ
در سبد ارزاق خودشان صرف کنیم. اما نوسانات هوا و وجود گرگ و سمور نمیگذاشت جوجهها به ثمر برسند.تصمیم دیگر این بود که دستگاه بافت پارچههای محلی مرسوم را برایشان بگیریم تا با آنها دستمال و دستگیره درست کنند و ما هم محصولاتشان را بفروشیم. اما این مسیر هم درآمد خوبی برایشان نداشت.اعلام کردیم که حاضریم برای هر خانواده که بخواهد دار قالی و وسایل مورد نیاز قالیبافی تهیه کنیم. دیر بازده بودن این کار و کم تجربه بودن اهالی، آنها را پای کار نمیآورد. تنها یک خانم به اسم اسماء کار را شروع کرد. در اثنای کار مبالغی به او میدادیم و وقتی بافت قالی به پایان رسید، حاصل تلاشش را از او خریدیم. پس از خرید قالی اسماء، اعتماد روستاییان جلب شد و نیمی از آنها داوطلب گرفتن دار قالی شدند. بعد از داستان قالیبافی شرایط روستا خیلی بهتر شد.
در همان سالهای ابتدایی که با روستا آشنا شده بودیم، یکی از اولویتهای ما بهبود وضعیت خانههایشان🛖 بود. آن منازل اصلا شرایط مساعد زندگی نداشت. الحمدالله مصالح اولیه مانند سنگ🪨 در طبیعت آنجا بود و فقط مانده بود تهیه سیمانش. ایده من و همسرم این بود که سیمان را رایگان در اختیارشان نگذاریم. قرار شد در ازای حفظ هر ۴ صفحه از قرآن، یک پاکت سیمان به آنها بدهیم. همین تلاشی که آنها برای ساختن سقف مناسبی بالای سر خود و خانوادهشان داشتند سبب شد که هماکنون آن روستا چندین حافظ قرآن داشته باشد. حتی برخی از آنها گرچه سواد خواندن و نوشتن نداشتند ولی برای ساخت منزلی مناسب، با کمک دیگران و تکرار بسیار، قرآن را حفظ میکردند. در همان زمان بود که طرح خانههای مهر آغاز شد و به برکت آن طرح، همه خانوادههای آن روستا، صاحب یک واحد خانه مهر شدند. پس از آن در دوره شهید رئیسی راههای روستا آسفالت شد و رفت و آمد ما به روستا راحتتر گشت.
وقتی شرایط این روستا بهتر شد، با تجربهای که از کلات ذکری به دست آورده بودیم، سراغ روستاهای دیگری رفتیم که شرایط نامساعدی داشتند: روستای گل نی، برق الله، کفاز، کلات بلوچ و .....»
_بیش از بیست سال است که به آنجا رفت و آمد دارید. فرزندانتان را در این سفرها چه میکردید؟
بگذار پاسخ خانم سروری را هفته آینده برایت روایت کنم...
#اسلام_ناب#یکشنبههابازناناثرگذار
•¤•



•¤•
با ما همراه شوید: https://eitaa.com/eslamenaab_tollabekhaharble.ir/join/HhgRMazbMv
باز یکشنبه از راه رسید و نشستیم پای خاطرات خانم سُروری از یک روستای مرزی
«پس از بازگشت از آن روستای مرزی و دیدن اوضاع اسفناک آنجا، دیگر آرام و قرار نداشتیم. آنجا هیچ چیز نداشت و باید با همسرم فکر میکردیم که اول کدام نداشتهشان را تامین کنیم؟!
مبلغی که برای مراسم عقدمان در خانه خدا
دو حمام یک نفره (حمام نمره) ساختیم و برایش آبگرمکن خریدیم. گرچه عاقبتِ ساختن حمام در جایی که فرهنگ نظافت وجود ندارد، به متروکه شدن آن مکان میانجامد ولی برای ایجاد چنین فرهنگی باید پیه آن را به تن میمالیدیم.
لوله کشی روستایی که آن زمان ۲۷ خانوار داشت، از توان ما خارج بود. از فرمانداری و شهرداری بیرجند هم پیگیر ماجرا بودیم. حتی یکبار شنیدیم که رئیس جمهور وقت برای بازدید مناطق محروم به خراسان جنوبی رفته است. با سرعت بلیط هواپیما
گرچه سالهای اول سبد ارزاق و لباس به آنها میدادیم ولی در فکر این بودیم که آنها را توانمند کنیم تا روی پای خودشان بایستند. البته کار راحتی نبود. ایجاد شغل در جایی با زمستانهای استخوانسوز و تابستانهای بیاندازه گرم که نه آب دارد و نه خاک حاصلخیز چندان راحت نیست.
اول فکر کردیم به آنها جوجه
در همان سالهای ابتدایی که با روستا آشنا شده بودیم، یکی از اولویتهای ما بهبود وضعیت خانههایشان🛖 بود. آن منازل اصلا شرایط مساعد زندگی نداشت. الحمدالله مصالح اولیه مانند سنگ🪨 در طبیعت آنجا بود و فقط مانده بود تهیه سیمانش. ایده من و همسرم این بود که سیمان را رایگان در اختیارشان نگذاریم. قرار شد در ازای حفظ هر ۴ صفحه از قرآن، یک پاکت سیمان به آنها بدهیم. همین تلاشی که آنها برای ساختن سقف مناسبی بالای سر خود و خانوادهشان داشتند سبب شد که هماکنون آن روستا چندین حافظ قرآن داشته باشد. حتی برخی از آنها گرچه سواد خواندن و نوشتن نداشتند ولی برای ساخت منزلی مناسب، با کمک دیگران و تکرار بسیار، قرآن را حفظ میکردند. در همان زمان بود که طرح خانههای مهر آغاز شد و به برکت آن طرح، همه خانوادههای آن روستا، صاحب یک واحد خانه مهر شدند. پس از آن در دوره شهید رئیسی راههای روستا آسفالت شد و رفت و آمد ما به روستا راحتتر گشت.
وقتی شرایط این روستا بهتر شد، با تجربهای که از کلات ذکری به دست آورده بودیم، سراغ روستاهای دیگری رفتیم که شرایط نامساعدی داشتند: روستای گل نی، برق الله، کفاز، کلات بلوچ و .....»
_بیش از بیست سال است که به آنجا رفت و آمد دارید. فرزندانتان را در این سفرها چه میکردید؟
بگذار پاسخ خانم سروری را هفته آینده برایت روایت کنم...
#اسلام_ناب#یکشنبههابازناناثرگذار
•¤•
۲:۰۳
چند سالی پیش از انقلاب بود که اولین گروه دانشجویان کارشناسی ارشد فیزیک هستهای از دانشگاه تهران فارغالتحصیل
شدند. بینشان یک بانو بود که از قضا رتبه اول بین فارغالتحصیلان
رشته خودش شده بود. پایاننامه ناهید در دنیا بینظیر بود. به عنوان اولین نفر در دنیا بود که روی آن موضوع کار میکرد. در حین تحصیل، سخت کار هم میکرد. از دانشگاههای مختلف برایش دعوتنامه فرستادند اما او دلبستگیهای دیگری در کشور داشت.علی یکی از همکلاسیهای ناهید در دوره کارشناسی بود. عشق به علی پای او را برای رفتن و ادامه تحصیل سست کرده بود. هر چه پدرش اصرار به رفتنش داشت، او بیشتر به ماندن رغبت نشان میداد. پیش از انقلاب خیلی از دانشگاهیان که مخالف شاه
و ظلمهایش بودند، برای مبارزه به گروههای چپ میپیوستند. چرا که پتانسیل مذهب را برای مبارزه کافی نمیدانستند. وقتی آقا روحالله که رهبری مذهبی بود، انقلاب کرد، کسی باور نمیکرد که چنین تحولی با مذهب رقم خورده باشد. چیزی نگذشت که کم کم چهره واقعی گروهک های چپ که داعیه مردم را داشتند یکی یکی روشن شد و ناهید دل از آنها برید.پس از ازدواج با علی خیلی زود صاحب پسری
شد. علی در اهواز مشغول کار شده بود. صدام فرصت زیادی برای کنار علی بودن به ناهید نداد. هم همسرش را از او گرفت و هم پای کودکش را قطع کرد و خودش را باردار و مجروح تنها گذاشت.زندگی این نخبه ایرانی تازه وارد مراحل سخت شده بود. او بود و تنهایی و مجروحیت و یک فرزند جانباز و فرزند دیگری که نیامده یتیم شده بود.
زندگی پر فراز و نشیب ناهید یوسفیان، اولین زن اتمی ایران را میتوانید در کتاب زیتون سرخ دنبال کنید...
#اسلام_ناب#چهارشنبههاباخاطراتزناناثرگذار
•¤•



•¤•
با ما همراه شوید: https://eitaa.com/eslamenaab_tollabekhahar
ble.ir/join/HhgRMazbMv
زندگی پر فراز و نشیب ناهید یوسفیان، اولین زن اتمی ایران را میتوانید در کتاب زیتون سرخ دنبال کنید...
#اسلام_ناب#چهارشنبههاباخاطراتزناناثرگذار
•¤•
ble.ir/join/HhgRMazbMv
۱۶:۳۲
بازارسال شده از نهضت تعالی زن و خانواده
ما زنده به لطف و رحمت زهرائیممامور برای خدمت زهرائیمروزی که تمام خلق حیران هستندما منتظر شفاعت زهرائیم
بال طلبگی بنیاد نهضت با همکاری طرح هدی، برای دومین سال متوالی برگزار میکند:
سخنرانی در مراسم بانوان توسط بانوان سخنران تحصیلکرده و آشنا با مکتب امامین انقلاب
از تاریخ ۱۲ آبان الی ۵ آذر ۱۴۰۴
مختص مجالس خانگی، تشکل های دانشجویی، مدارس و مساجد استان تهران
جهت درخواست سخنران، حداقل ۴۸ ساعت قبل از مراسم، به نام کاربری @ma_tameh در پیام رسان بله و یا نام کاربری @Talabanab در پیام رسان ایتا پیام بدهید.@nehzatezanan
سخنرانی در مراسم بانوان توسط بانوان سخنران تحصیلکرده و آشنا با مکتب امامین انقلاب
۱۷:۳۰
#قهرمان_بانو
•┈┈••¤•
۶:۴۲
سید عباس جوان که دیگر طلبه ای در نجف شده بود، برگشت تا از دختر عمویش، سهام که تنها پانزده سال داشت، خواستگاری کند. سهام هر چند از کودکی برای سید عباس احترام ویژه ای قائل بود اما دوست نداشت با طلبه ازدواج کند. جواب رد داد و همه میدانستند که حرف سهام یکیست. سید عباس با اجازه پدر سهام، در اتاق بغل با او خصوصی صحبت کرد. صحبتشان به درازا کشید. نمیدانم سید عباس چه در گوش سهام خواند اما در کمال ناباوری، بعد از آن صحبت دو نفره، سهام به خواستگاری پسر عمویش جواب مثبت داد.
یک ماه پس از عقدشان سید، دست عروسش
را گرفت و به نجف برد. او هنوز طلبه نجف بود. با اینکه سهام عرب بود ولی زندگی در عراقی که در راس آن حزب بعث حکومت میکرد، روح او را میآزرد. البته حکایت نجف، فرق میکرد. بودن زیر سایه امیرالمومنین و زندگی در کنار سید عباس، هر سختی را برای سهام آسان میکرد. سهام با همسایهها رفت و آمد زیادی داشت اما چیزی نگذشت که صحبتهای خالی از محتوای آنان، سهام را خسته کرد. از سید عباس خواهش کرد مثل یک معلم، دروس طلبگی
را به او بیاموزد. سید هم چنین کرد. سهام آنقدر استعداد و توانایی از خود نشان داد که سید عباس به شگفت میآمد. سهام پنجشنبه ها را همچنان صرف رفت و آمد با همسایه ها میکرد. دوست داشت از چشمه جوشانی که تازه یافته بود، به آنها هم بچشاند. میدید که برخی از آنها با همسرانشان اختلاف دارند. تعجب میکرد چون میدانست پس از عقد خداوند مودت و رحمت را بین زوجین قرار میدهد ولی متوجه نمیشد چرا این زنان با دستان خودشان زندگی را بر خود و همسرشان سخت و ناگوار
میکنند. راهنماییهای سهام خیلی از مشکلات زنان را رفع میکرد. سید عباس از شاگردان محمد باقر صدر بود و به همین واسطه سهام با بنتالهدی آشنا شد. بنتالهدی مانند چراغ تابناکی
بر سهام میتابید. او خیلی به آموزش زنان و خدمت به خلق اهتمام داشت و شاگردان خود از جمله سهام را نیز به این کار فرامیخواند و مسیر خدمت به خلق را برای رسیدن به کمال ضروری میدانست.دوره سخت فشار صدام بر محمد باقر و بنتالهدی، افرادی را که با آنها رفت آمد داشتند را هم تحت فشار زیاد قرار داد تا جایی که به پیشنهاد محمد باقر صدر، سید عباس و رهام از عراق خارج شدند و به لبنان بازگشتند. غم دوری از امیرالمومنین قلب رهام را میفشرد اما در آن برهه چارهای جز هجرت نداشت.رهام در آن زمان مادر سه فرزند شده بود اما با این حال هم درسهای طلبگی را ادامه داد و هم برای تبلیغ به روستاهای اطراف میرفت. او به وضوح میدید که چقدر آموزش زنان
مهم و موثر است فلذا به سید عباس پیشنهاد داد تا برای تأسیس مدرسه علمیه برای بانوان، کمکش کند. سید هم پذیرفت. در همین دوران بود که خبر انقلاب روحالله در ایران
و برآورده شدن آرزوی چند صد ساله شیعه برای تشکیل یک حکومت دینی برآورده شده بود. رهام اخبار ایران و البته عراق را به طور جدی دنبال میکرد. هنوز از شادی انقلاب امام خمینی سرمست بود که خبر قتل استادش، بنتالهدی و برادرش را دریافت کرد. روح لطیف سهام باید با این تلاطمها بزرگ شود. خداوند دارد او را آماده جهادی بزرگتر میکند.وقتی صدام به ایران حمله کرد، سید عباس با اینکه لبنانی بود ولی برای جهاد و دفاع از انقلاب اسلامی به ایران آمد و در جبهه🪖 مشغول مبارزه شد. اما نتوانست زیاد بماند، چون اسراییل خبیث به جنوب لبنان حمله کرده بود و ....
سهام، دختر زهرا س، قدم به قدم آنقدر بزرگ و ارزشمند شده بود که در اوایل دهه سوم زندگی اش بلاخره دعاهای نمازهای شبش مستجاب شد و شربت شهادت را به او نوشاندند. اگر دوست داری با دختر فاطمه زهرا همقدم شوی کتاب «وصول» را دریاب.
#اسلام_ناب#چهارشنبههاباخاطراتزناناثرگذار
•¤•



•¤•
با ما همراه شوید: https://eitaa.com/eslamenaab_tollabekhahar
ble.ir/join/HhgRMazbMv
سهام، دختر زهرا س، قدم به قدم آنقدر بزرگ و ارزشمند شده بود که در اوایل دهه سوم زندگی اش بلاخره دعاهای نمازهای شبش مستجاب شد و شربت شهادت را به او نوشاندند. اگر دوست داری با دختر فاطمه زهرا همقدم شوی کتاب «وصول» را دریاب.
#اسلام_ناب#چهارشنبههاباخاطراتزناناثرگذار
•¤•
ble.ir/join/HhgRMazbMv
۶:۴۳
•┈┈••¤•
@eslamenaab_tollabekhahar
۲۰:۰۷
۱۰
یکشنبه شد و باز مهمان بانوی عزیزی هستیم که شرح فعالیتهای اجتماعیاش با وجود چهار فرزند و چند کودک مهمان، هنوز به پایان نرسیده.
«یکی از دوستانم سر فرزند دوم باردار بود. خانواده اش مخالف بارداری مجددش بودند. دلنگران بود چگونه این مسأله را برای خانواده مطرح کند و از آنها در این شرایط کمک بگیرد.
همین بهانه شد که به فکر مادرانی بیفتم که شرایط مشابه دارند. با خود فکر کردم اگر در هفته بتوانم یک روز غذای


مادرانی که بیش از دو فرزند دارند و بارداری
مجدد را تجربه میکنند را تأمین کنم، شاید توانسته باشم حمایتی هر چند اندک از آنها بکنم.
از محله خودمان شروع کردم. همینکه در محل متوجه مادر بارداری میشدم که دو فرزند یا بیشتر دارد، برایش یک روز غذا میپختم. بازخوردهای این مادران بسیار دلگرم کننده بود. از طرف دیگر، دوستان و همسایهها و فامیل و ... هم وقتی از این ماجرا مطلع میشدند، وسط میدان میآمدند و آنها هم یک روز برای حمایت از مادران باردار محله خود غذا میپختند. دیگر کار از محله ما گسترده تر شده بود. لازم بود یک کانال برای شناسایی مادران بارداری که در محلههای مختلف نیاز به این حمایت دارند، بزنیم. به خاطر دارم مادری که شش فرزند داشت و به عنوان حامی، برای مادران باردار محله خود آشپزی میکرد.
🥰
گمان نمیکردم کار آنقدر گسترده گردد که پایگاههای حمایت از مادران باردار
در تهران به تعداد قابل توجهی زیاد گردد. کار آنقدر گسترده شد که پس از چند ماه حتی از شهرستانها هم به من پیام میدادند و درخواست حمایت از مادران بارداری
که سه فرزند به بالا دارند را میکردند. به فکر گسترش کار در شهرستانها افتادم و الحمدالله در چندین شهرستان پایگاههای حمایت از مادران باردار به راه افتاد. یادم هست مادرانی بودند که پیام میدادند با اینکه تنها چند کوچه با مادر یا مادر همسرم فاصله دارم، اما هر کدام وقتی متوجه بارداری ام شدند، به خاطر مخالفت با بارداری مجددم، چنین کمکی که شما به من کردید را نکردند.
با اینکه در کانال تنها از حمایت غذایی آن هم فقط یک روز در هفته سخن گفته بودیم، اما پر واضح بود که مادرانی که حمایت خانواده خود را ندارند، کمک و یاری بیشتری را نیاز دارند. مثلاً برخی از آنها جایی نداشتند که دیگر فرزندان خود را آنجا بگذارند و نزد پزشک بروند یا آزمایش و سونوگرافی
انجام بدهند. در کانال اعلام عمومی نکردم ولی همینکه مطلع میشدم چنین مادرانی هستند، خودم میزبان فرزندانشان میشدم تا مادرشان چند ساعت با خیال راحت، به کار خود برسد. حتی یکبار یکی از مادران از شهرستان با من تماس گرفت که باید برای زایمان به تهران بیاید ولی کسی را ندارد که شب بعد از زایمان کنارش باشد و کمکش کند. من با کمال میل پذیرفتم و همراه این مادر شب را در بیمارستان سپری کردم. یا مادر دیگری که مجبور بود برای زایمان به تهران بیاید، تماس گرفت که نه در تهران و نه در شهرستان جایی ندارد تا دیگر فرزندانش را یک شب آنجا بگذارد و خود برای زایمان به بیمارستان برود و ما یک شب میزبان فرزندان او شدیم.
راستش مفید بودن سخت نیست. حداقل کاری است که در مقابل این نعمتهای الهی باید انجام داد. بارها گفته ام که خدا هرگز زیر دین هیچ بنده ای نمیماند و من به عینه این را دیدهام.»
#اسلام_ناب#یکشنبههابازناناثرگذار
•¤•



•¤•
با ما همراه شوید: https://eitaa.com/eslamenaab_tollabekhaharble.ir/join/HhgRMazbMv
یکشنبه شد و باز مهمان بانوی عزیزی هستیم که شرح فعالیتهای اجتماعیاش با وجود چهار فرزند و چند کودک مهمان، هنوز به پایان نرسیده.
«یکی از دوستانم سر فرزند دوم باردار بود. خانواده اش مخالف بارداری مجددش بودند. دلنگران بود چگونه این مسأله را برای خانواده مطرح کند و از آنها در این شرایط کمک بگیرد.
همین بهانه شد که به فکر مادرانی بیفتم که شرایط مشابه دارند. با خود فکر کردم اگر در هفته بتوانم یک روز غذای
از محله خودمان شروع کردم. همینکه در محل متوجه مادر بارداری میشدم که دو فرزند یا بیشتر دارد، برایش یک روز غذا میپختم. بازخوردهای این مادران بسیار دلگرم کننده بود. از طرف دیگر، دوستان و همسایهها و فامیل و ... هم وقتی از این ماجرا مطلع میشدند، وسط میدان میآمدند و آنها هم یک روز برای حمایت از مادران باردار محله خود غذا میپختند. دیگر کار از محله ما گسترده تر شده بود. لازم بود یک کانال برای شناسایی مادران بارداری که در محلههای مختلف نیاز به این حمایت دارند، بزنیم. به خاطر دارم مادری که شش فرزند داشت و به عنوان حامی، برای مادران باردار محله خود آشپزی میکرد.
گمان نمیکردم کار آنقدر گسترده گردد که پایگاههای حمایت از مادران باردار
با اینکه در کانال تنها از حمایت غذایی آن هم فقط یک روز در هفته سخن گفته بودیم، اما پر واضح بود که مادرانی که حمایت خانواده خود را ندارند، کمک و یاری بیشتری را نیاز دارند. مثلاً برخی از آنها جایی نداشتند که دیگر فرزندان خود را آنجا بگذارند و نزد پزشک بروند یا آزمایش و سونوگرافی
راستش مفید بودن سخت نیست. حداقل کاری است که در مقابل این نعمتهای الهی باید انجام داد. بارها گفته ام که خدا هرگز زیر دین هیچ بنده ای نمیماند و من به عینه این را دیدهام.»
#اسلام_ناب#یکشنبههابازناناثرگذار
•¤•
۱۵:۰۷
۱
سلام بانوامروز میخواهم داستانی جدیدی از خانمی برایت بگویم که هر چند تواضعش مصاحبه را برای ما سخت میکرد ولی از لحاظ علمی، فردی فرهیخته و دغدغهمند و انقلابی است.
امروز مهمان خانم دکتر زهره متشکر هستیم و میخواهیم زندگی را از نگاه ایشان بنگریم. ایشان علاوه بر رتبههای علمی، مادر سه فرزند هستند.
«من در شهری کوچک در استان اصفهان و در خانواده ای معمولی به دنیا آمدم و حتی خودم هم از خانوادهام انتظار نداشتم که برای تحصیلم هزینهای اضافه بر آنچه برای سایر خواهران و برادرانم صرف کردهاند، بپردازند.
در آن دوران وقتی خودم را با نسل قبلم مقایسه میکردم که خیلی جدی تر قالیبافی میکردند و کسب درآمد داشتند، شرمنده میشدم که درآمد خاصی ندارم!
یکی از چیزهایی که از نوجوانی در موردش مطمئن بودم علاقه به علم و فناوری بود. یکی از بهترین خاطراتم مربوط به تابستانی است که هنوز در دبیرستان انتخاب رشته نکرده بودم. آن دوران مجموعهای از کتابهای آیزاک آسیموف
که علم را به زبان ساده برای نوجوانان توضیح میداد، از کتابخانه عمومی گرفتم. بعد از آنکه چند ساعتی از صبح تا بعد از ظهر قالی میبافتم، میرفتم سراغشان.
شیرین ترین کتاب آن مجموعه، در مورد شگفتیهای مغز بود که بسیار مرا به وجد میآورد. یکی از همان بعدازظهرهای تابستانی بود که در حیاط خانه و زیر آسمان آبی دعا کردم که بیشتر در مورد هوش و مغز بدانم و شاید همان دعا باعث شد که حالا سر و کارم با یکی از فناوری های مرتبط با همان موضوعات باشد و به لطف خدا توانستم در هوش مصنوعی دکتری بگیرم
و فرصت پژوهش در این حوزه را کسب کنم.
پیش دانشگاهی بودم که برادر بزرگترم یک مجموعه کامل از کتابهای کنکور
برایم خرید و راهنمایی ام کرد به صورت جدی برای کنکور درس بخوانم.به لطف خدا مقطع کارشناسی را در دانشگاه شهید بهشتی قبول شدم.»
خانم دکتر صحبتهای زیادی داشتند. بگذار کم کم همه را برایت تعریف میکنم.ادامه دارد...
#اسلام_ناب#بازناناثرگذار
•¤•



•¤•
با ما همراه شوید: https://eitaa.com/eslamenaab_tollabekhaharble.ir/join/HhgRMazbMv
سلام بانوامروز میخواهم داستانی جدیدی از خانمی برایت بگویم که هر چند تواضعش مصاحبه را برای ما سخت میکرد ولی از لحاظ علمی، فردی فرهیخته و دغدغهمند و انقلابی است.
امروز مهمان خانم دکتر زهره متشکر هستیم و میخواهیم زندگی را از نگاه ایشان بنگریم. ایشان علاوه بر رتبههای علمی، مادر سه فرزند هستند.
«من در شهری کوچک در استان اصفهان و در خانواده ای معمولی به دنیا آمدم و حتی خودم هم از خانوادهام انتظار نداشتم که برای تحصیلم هزینهای اضافه بر آنچه برای سایر خواهران و برادرانم صرف کردهاند، بپردازند.
در آن دوران وقتی خودم را با نسل قبلم مقایسه میکردم که خیلی جدی تر قالیبافی میکردند و کسب درآمد داشتند، شرمنده میشدم که درآمد خاصی ندارم!
یکی از چیزهایی که از نوجوانی در موردش مطمئن بودم علاقه به علم و فناوری بود. یکی از بهترین خاطراتم مربوط به تابستانی است که هنوز در دبیرستان انتخاب رشته نکرده بودم. آن دوران مجموعهای از کتابهای آیزاک آسیموف
شیرین ترین کتاب آن مجموعه، در مورد شگفتیهای مغز بود که بسیار مرا به وجد میآورد. یکی از همان بعدازظهرهای تابستانی بود که در حیاط خانه و زیر آسمان آبی دعا کردم که بیشتر در مورد هوش و مغز بدانم و شاید همان دعا باعث شد که حالا سر و کارم با یکی از فناوری های مرتبط با همان موضوعات باشد و به لطف خدا توانستم در هوش مصنوعی دکتری بگیرم
پیش دانشگاهی بودم که برادر بزرگترم یک مجموعه کامل از کتابهای کنکور
خانم دکتر صحبتهای زیادی داشتند. بگذار کم کم همه را برایت تعریف میکنم.ادامه دارد...
#اسلام_ناب#بازناناثرگذار
•¤•
۱۹:۲۹
۲
سلام بانویادت هست دیروز از خاطرات خانم دکتر متشکر برایت گفتم؟ بیا بنشین. میخواهم بقیه داستان را برایت بگویم.
«سال آخر کارشناسیام
مصادف شده بود با فتنه ۸۸. جو مخالفت با نظام، بین دانشجویان به قدری پر سر و صدا بود که دانشجویان موافق، جرأت ابراز نظر خود را نداشتند. افراد خاکستری هم معمولا دنبالهروی صدای بلند
هستند تا منطق قوی.
ما یک گروه نسبتا فعال درسی داشتیم. دستیار استاد در آن دوره بر خلاف ماهیت علمی گروه، مرتب پیام های مرتبط با تقلب در انتخابات در آن ارسال میکرد. کم کم بعضی پیامها به سمت بی احترامی به مقدسات رفت. آن زمان با خلوص نیت و از روی وظیفه شرعی با آن پیامها مخالفت کردم و اشتباه بودن محتوای آن را یادآور شدم. هر چند این مخالفتها برای من هزینه زیادی داشت اما چون اعتقاد واقعی به آنها داشتم، ادامه دادم.
این قضیه چند هفته و شاید چند ماه طول کشید. بعضی از همکلاسیها شدیدا به من توهین کرده و من را به خاطر دفاع از مقدسات و اعتقاداتم تحقیر میکردند. راستش باور قلبیام این است که اگر در آن دوران خبر قبولی من در مقطع کارشناسی ارشد در دانشگاه شریف بین همانها پیچیده شد و به من عزت و احترام داد، هدیه الهی بود که بابت آن دفاع خالصانه از عقایدم بر من ارزانی داشت.»
و این داستان همچنان ادامه دارد...
#اسلام_ناب#بازناناثرگذار
•¤•



•¤•
با ما همراه شوید: https://eitaa.com/eslamenaab_tollabekhaharble.ir/join/HhgRMazbMv
سلام بانویادت هست دیروز از خاطرات خانم دکتر متشکر برایت گفتم؟ بیا بنشین. میخواهم بقیه داستان را برایت بگویم.
«سال آخر کارشناسیام
ما یک گروه نسبتا فعال درسی داشتیم. دستیار استاد در آن دوره بر خلاف ماهیت علمی گروه، مرتب پیام های مرتبط با تقلب در انتخابات در آن ارسال میکرد. کم کم بعضی پیامها به سمت بی احترامی به مقدسات رفت. آن زمان با خلوص نیت و از روی وظیفه شرعی با آن پیامها مخالفت کردم و اشتباه بودن محتوای آن را یادآور شدم. هر چند این مخالفتها برای من هزینه زیادی داشت اما چون اعتقاد واقعی به آنها داشتم، ادامه دادم.
این قضیه چند هفته و شاید چند ماه طول کشید. بعضی از همکلاسیها شدیدا به من توهین کرده و من را به خاطر دفاع از مقدسات و اعتقاداتم تحقیر میکردند. راستش باور قلبیام این است که اگر در آن دوران خبر قبولی من در مقطع کارشناسی ارشد در دانشگاه شریف بین همانها پیچیده شد و به من عزت و احترام داد، هدیه الهی بود که بابت آن دفاع خالصانه از عقایدم بر من ارزانی داشت.»
و این داستان همچنان ادامه دارد...
#اسلام_ناب#بازناناثرگذار
•¤•
۱۹:۲۹
۳
سلام بانوباز یکشنبه شد و رفتیم سراغ یکی از بانوان دغدغهمند تحصیلکرده
، که تلاشش این بود همواره مسیر رشد اجتماعی خود را در کنار خانواده
طی کند.
مانند هفته گذشته، امروز هم مهمان خانم دکتر متشکر
هستیم. اگر خاطر شریفتان باشد، داستان تحصیلشان در مقطع کارشناسی را برایمان گفتند و به آنجا رسیدیم که در گیر و دار اتفاقات سال ۸۸ در مقطع کارشناسی ارشد در دانشگاه شریف قبول شدند.
«نمیدانم چرا برای ما دوگانههای خیالی میساختند که «یا تحصیل
یا ازدواج!
» میگفتند «اگر ازدواج کنی، تحصیلاتت آسیب خواهد دید. حتی تاکید داشتند اگر چنین خبطی کردی و احیانا ازدواج کردی، در حین تحصیل دیگر فکر بچه
را نکن که دَرست به فنا خواهد رفت!» به همین دلیل بسیاری از افرادی که در مقطع ارشد و خصوصا دکترا تحصیل میکنند، ازدواج و فرزندآوری را به تاخیر میاندازند.
بعد از فراغت از تحصیل هم باز این دوگانهها ادامه دارد. «آیا کسی را داری از فرزندت نگهداری کند تا بتوانی کار کنی یا نه؟ اگر نداری باز فکر بچه نباش...!» اما قوانین این دنیا گویی به گونه ای دیگر چیده شده است.
برای من هم همین دوگانه ها را مطرح میکردند. اما لطف خدا بود که بیتوجه به این استدلالهای بیپایه، در دوره ارشد، خواستگارها را جدی بررسی میکردم و نهایتا پیش از دفاع ارشد
با همسرم عقد کردم
. خوب به خاطر دارم که وقتی شیرینی عقدم را به آزمایشگاه بردم، استادم خیلی جدی به سایر دانشجویان گفت که دیگر کسی وسط تحصیل ازدواج نکند!
برای ما خانمها مهمترین کسی که این دوگانههای غیرواقعی را شکسته و میشکند، شخص رهبری است. البته قبول دارم سرعت تحصیل با فرزندآوری کم میشود. مثلاً دوره دکترای من با دو فرزند، هشت سال طول کشید اما این فقط من نبودم که دوره هشت ساله دکترا را تجربه میکردم، از بین همکلاسیهایم از آقایان هم بودند افرادی که همین اندازه برای دکترا صرف کردند. آنها هم مشکلات خود را داشتند ولی من این زمان را نه برای رفع مشکلات بلکه برای ارتقاء زندگی خانوادگیام صرف کرده بودم و در آخر من خانم دکتری بودم که هم ازدواج کرده و هم دو فرزند دارد و این یک بُرد واقعی برایم بود.»
- خانم دکتر شرایط زندگی خانوادگی خود را چگونه در کنار تحصیل مدیریت کردید؟
وقت نماز🧎 شد و خانم دکتر ادامه مصاحبه را به بعد از نماز موکول کردند.
ادامه دارد...
#اسلام_ناب#بازناناثرگذار
•¤•



•¤•
با ما همراه شوید: https://eitaa.com/eslamenaab_tollabekhaharble.ir/join/HhgRMazbMv
سلام بانوباز یکشنبه شد و رفتیم سراغ یکی از بانوان دغدغهمند تحصیلکرده
مانند هفته گذشته، امروز هم مهمان خانم دکتر متشکر
«نمیدانم چرا برای ما دوگانههای خیالی میساختند که «یا تحصیل
بعد از فراغت از تحصیل هم باز این دوگانهها ادامه دارد. «آیا کسی را داری از فرزندت نگهداری کند تا بتوانی کار کنی یا نه؟ اگر نداری باز فکر بچه نباش...!» اما قوانین این دنیا گویی به گونه ای دیگر چیده شده است.
برای من هم همین دوگانه ها را مطرح میکردند. اما لطف خدا بود که بیتوجه به این استدلالهای بیپایه، در دوره ارشد، خواستگارها را جدی بررسی میکردم و نهایتا پیش از دفاع ارشد
برای ما خانمها مهمترین کسی که این دوگانههای غیرواقعی را شکسته و میشکند، شخص رهبری است. البته قبول دارم سرعت تحصیل با فرزندآوری کم میشود. مثلاً دوره دکترای من با دو فرزند، هشت سال طول کشید اما این فقط من نبودم که دوره هشت ساله دکترا را تجربه میکردم، از بین همکلاسیهایم از آقایان هم بودند افرادی که همین اندازه برای دکترا صرف کردند. آنها هم مشکلات خود را داشتند ولی من این زمان را نه برای رفع مشکلات بلکه برای ارتقاء زندگی خانوادگیام صرف کرده بودم و در آخر من خانم دکتری بودم که هم ازدواج کرده و هم دو فرزند دارد و این یک بُرد واقعی برایم بود.»
- خانم دکتر شرایط زندگی خانوادگی خود را چگونه در کنار تحصیل مدیریت کردید؟
وقت نماز🧎 شد و خانم دکتر ادامه مصاحبه را به بعد از نماز موکول کردند.
ادامه دارد...
#اسلام_ناب#بازناناثرگذار
•¤•
۹:۰۳