۹ شهریور
بازارسال شده از روزنامه وطن امروز
۱۱:۴۹
۱۱ شهریور
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
۱۲ شهریور
۶:۰۴
۱۳ شهریور
۱۶:۱۳
۱۴ شهریور
۱۸:۴۶
۱۷ شهریور
هنرستان نسیم محبت در روزهای یکشنبه و دوشنبه ۱۸ و ۱۹ شهریور، به دلیل برگزاری اردوی ویژه پایه دهم، مراجعه حضوری ندارد. هنرجویان و اولیای محترم در صورت لزوم، با شماره خانم رضایی، ۰۹۱۹۴۹۲۸۹۳۹ تماس حاصل فرمایید.
۱۱:۱۰
۱۷:۰۵
۱۷:۰۶
۱۸ شهریور
۷:۰۹
۹:۱۷
۱۲:۴۳
۱۹:۴۲
۲۱ شهریور
۱۸:۰۴
۲۲ شهریور
۱۸:۵۶
۳۰ شهریور
۱۰:۰۵
۲۰:۰۳
۱ مهر
۹:۵۱
۱۰:۰۲
۲ مهر
رنگیترین سیاه
توی کلاس ردیف چهارم نشستهام. لیلا میز جلوی من است.سر برمیگرداند.لبخند میزند. او هم مثل من عاشق نقاشی کردن است.:_آوردیشون؟مداد رنگیهایم را میگوید. قرار گذاشتهایم باهم نقاشی کنیم. هفتهی پیش بابا برایم خرید. پارسال که همه نمرههایم خیلیخوب شد بابا قولش را داد. سیوشش رنگ جعبه فلزی.سرتکان میدهم.:_آرهصبح دلتویدلم نبود زودتر بیایم مدرسه و به لیلا نشانشان دهم. مادر اما مثل من خوشحال نبود، یک جوری بود که من نمیفهمیدم. نه مثل هر سال از زیر قرآن ردم کرد، نه بوسیدم. تندتند یک لقمه نان و پنیر پیچید و چپاند توی کیفم.:_زود راه بیوفت روز اولی دیر نرسی،ظهر اگه اومدی من نبودم برو خونهی لیلا.صدایش انگار میلرزید.مامان سعیده و سارا آمد دنبالش.تا مرا دید اشکش را پاک کرد. مادر چادر انداخت سرش و از خانه زد بیرون.جلوی آینه لبهی مقنعهام را مرتب کردم.گوشهی لبهام کش آمد بالا. نقاشیهام را که بابا زده دیوار خانه از توی آینه پیدا بود. بابا عاشق نقاشی و رنگها است. مامان میگوید از بس طفلک سر کار سیاهی دیده.
با صدای ضربهی در همه میایستیم. خانم معلم وارد کلاس میشود. مانتو و شلوار طوسی پوشیده. اسمش را روی تخته مینویسند. [ خانم ریاحی ] وقتی میخندد روی لپش چال میافتاد مثل بابا. مامان میگوید این قشنگترین خنده دنیاست.حالا نوبت بچههاست. باید بایستیم و خودمان را معرفی کنیم، بعد هم شغل پدرهامان را بگوییم.
:_اجازه خانوم زهرا آزادگر، شغل بابامون هم نونواست.
:_اجازه خانوم سعیده محمدی، بابای ما کارگر معدنه
:_اجازه خانم سارا محمدی، ما با سعیده دوقلوییم
:_اجازه، لیلا شریفی بابای ما راننده است.
حالا نوبت من است.بلند می شوم. لبخند می زنم:
:_ اجازه خانم پروانه پور مهر، بابای ماهم کارگر معدنه.
نمیدانم چرا خانم معلم دیگر لبخند نمیزند.
🖊شکوهی
#بابانانداد#باباجانداد#حادثهمعدن_طبس_تسلیت#هنرستان_نسیم_محبت
توی کلاس ردیف چهارم نشستهام. لیلا میز جلوی من است.سر برمیگرداند.لبخند میزند. او هم مثل من عاشق نقاشی کردن است.:_آوردیشون؟مداد رنگیهایم را میگوید. قرار گذاشتهایم باهم نقاشی کنیم. هفتهی پیش بابا برایم خرید. پارسال که همه نمرههایم خیلیخوب شد بابا قولش را داد. سیوشش رنگ جعبه فلزی.سرتکان میدهم.:_آرهصبح دلتویدلم نبود زودتر بیایم مدرسه و به لیلا نشانشان دهم. مادر اما مثل من خوشحال نبود، یک جوری بود که من نمیفهمیدم. نه مثل هر سال از زیر قرآن ردم کرد، نه بوسیدم. تندتند یک لقمه نان و پنیر پیچید و چپاند توی کیفم.:_زود راه بیوفت روز اولی دیر نرسی،ظهر اگه اومدی من نبودم برو خونهی لیلا.صدایش انگار میلرزید.مامان سعیده و سارا آمد دنبالش.تا مرا دید اشکش را پاک کرد. مادر چادر انداخت سرش و از خانه زد بیرون.جلوی آینه لبهی مقنعهام را مرتب کردم.گوشهی لبهام کش آمد بالا. نقاشیهام را که بابا زده دیوار خانه از توی آینه پیدا بود. بابا عاشق نقاشی و رنگها است. مامان میگوید از بس طفلک سر کار سیاهی دیده.
با صدای ضربهی در همه میایستیم. خانم معلم وارد کلاس میشود. مانتو و شلوار طوسی پوشیده. اسمش را روی تخته مینویسند. [ خانم ریاحی ] وقتی میخندد روی لپش چال میافتاد مثل بابا. مامان میگوید این قشنگترین خنده دنیاست.حالا نوبت بچههاست. باید بایستیم و خودمان را معرفی کنیم، بعد هم شغل پدرهامان را بگوییم.
:_اجازه خانوم زهرا آزادگر، شغل بابامون هم نونواست.
:_اجازه خانوم سعیده محمدی، بابای ما کارگر معدنه
:_اجازه خانم سارا محمدی، ما با سعیده دوقلوییم
:_اجازه، لیلا شریفی بابای ما راننده است.
حالا نوبت من است.بلند می شوم. لبخند می زنم:
:_ اجازه خانم پروانه پور مهر، بابای ماهم کارگر معدنه.
نمیدانم چرا خانم معلم دیگر لبخند نمیزند.
🖊شکوهی
#بابانانداد#باباجانداد#حادثهمعدن_طبس_تسلیت#هنرستان_نسیم_محبت
۲۰:۴۵