بله | کانال گروه جهادی مشکات
عکس پروفایل گروه جهادی مشکاتگ

گروه جهادی مشکات

۳۰۹عضو
بازارسال شده از میم رِ نون
thumbnail

۷:۱۶

بازارسال شده از میم رِ نون
thumbnail

۷:۱۶

بازارسال شده از میم رِ نون
thumbnail
undefined شهید ۱۳ ساله...(قسمت ۳ از ۳)undefined به مناسبت چهلمین روز عروج شاگرد دوست‌داشتنی...
undefined همون روز آخر کلاس، یه عکس دسته‌جمعی هم با هم گرفتیم. میخواستم چاپش کنم و به همه دانش‌آموزا برای #یادگاری بدمش.حدودا یک ماه بعد از اون روز، روز یکی مونده به آخر امتحانای بچه‌ها، دوشنبه ۱۹ خرداد رفتم مدرسه و عکسای یادگاری رو دونه دونه دادم به شاگردا. روی هر کدوم اسمشون رو هم نوشته بودم. امیرعلی هم اومد و ازم عکسش رو گرفت و خیلی ذوق کرد و تشکر کرد.undefined فقط ۴ روز بعدش، سحر جمعه ۲۳ خرداد در اثر یکی از اولین موشک‌های رژیم صهیونیستی که منزل یک دانشمند هسته‌ای رو هدف گرفته‌بود، امیرعلی عزیز زیر آوارهای ناشی از موج انفجار آپارتمان کناری به شهادت رسیده بود...مادرش میگفت اون عکس یادگاری که امیرعلی هم خیلی سرش ذوق کرده بود رو از زیر آوار بیرون کشیدن و تمیز کردن و پیش خودشون نگه داشتن...undefined
undefined یه عکس یادگاری دیگه هم با امیرعلی دارم، توی صحن #حرم_امام_رضا_علیه‌السلام و جلوی چایخانه حرم و در حال خوردن چایی...الهی که الان در جوار امام رضا علیه‌السلام ما رو هم دعا میکنه و سفارشمون رو به امام رئوف بکنه...undefined
undefined یادش بخیر توی یکی از جلسات ابتدای سال بود که سر کلاس از #شهید_۱۳ساله برای بچه‌ها گفته بودم و اینکه باید ازشون #الگو بگیریم، و چه شاگرد خوبی بود و سریع الگو گرفت...
undefined با دوستای امیرعلی هم قسم شدیم که #ایران رو #قوی کنیم و اسرائیل #کودک‌کش رو نابود کنیم تا جلوی کشته شدن هزاران امیرعلی دیگه رو بگیریم...
الحمدلله
#روایتگری#شهید_امیرعلی_خرمی#شهید_۱۳ساله#دفاع_مقدس_۱۲روزه#روایت_فتح
undefined @mrn_1375undefined @qarar

۷:۱۶

thumbnail
undefined کاش همه‌ی ایران بودند...
undefined ارزش اقلام و کمکی که همراه‌مان بود، حدود ۲۰ میلیون می‌شد که مردم و خیرین جمع کرده بودند.در راه به من گفت: "انگار پاهاش آسیب دیده و الان همش رو ویلچره."
undefined️ اما وقتی وارد اتاق کوچک هتل شدیم، شوکه شدم. یاد روزهای آخر مادربزرگم افتادم.
پیرزن ۹۰ و چند ساله‌ای روی تخت نشسته بود.
کمرش کاملا خم و سرش پایین. صورتش را نمی‌توانستم ببینم. فقط صدای نفس کشیدنش را می‌شد شنید.
هر دوپایش رو تخت دراز بود اما یکی باندپیچی بود. همان پایی که استخوان پاشنه اش شکسته بود و علاوه بر شکستگی، چندین زخم داشت که هر روز پاسمانش را عوض می‌کردند.
دست‌ها از کار افتاده بود و توان حرکت آن‌ها وجود نداشت.
قدرت تکلّمش تقریبا از بین رفته بود.
۳ قاشق سوپ، تمام غذایی که در طول یک روز خورده بود.
undefined دو پسرش، #مستاصل بودند. پایی که شکسته، نیاز به جراحی و پلاتین داشته اما به خاطر پوکی استخوان دکترها گفتند نمی‌توانیم کاری کنیم.
undefined فاصله اتاق پیرزن تا انفجار، کمتر از ۱۰ متر بوده که علاوه بر او، دخترش هم در خانه بوده و سخت مجروح شده.
undefined کاش همه‌ی ایران به عیادت او آمده بودند و می‌دیدند #اسرائیل با این #خانواده چه کرده.
کاش همه بودند و می‌دیدند پیرزنی که تا قبل از انفجار، خودش به کمک واکر حرکت می‌کرد، الان مانند تکه گوشتی، به حالت احتضار روی تخت افتاده و فقط نفس می‌کشد و چند دقیقه یکبار، آهی از سر دردهای بی‌شمارش.undefined
کاش همه بودند و می‌دیدند موج انفجار با بدن او چه کرده. کوفتگی و درد در عضلات باعث شده بود تا هر حرکتی، ناله‌اش را بلند کند.
کاش همه بودند و با تمام وجود، #سفاک_بودن اسرائیل را درک می‌کردند. با تمام وجود سفاک بودن آمریکا را درک می‌کردند. با تمام وجود سفاک بودن #تمدن_غرب را درک می‌کردند. همان تمدنی که اسرائیل را ایجاد کرد و در تمام این سال‌ها تمام قد پشتیبان اسرائیل بوده و هست.
undefinedکاش همه بودیم، تا #مرگ_بر_اسرائیل هایمان از اعماق وجود شعله می‌گرفت...
undefined محمدعلی ادیب‌زادهundefined ۲۵ تیر ۱۴۰۴ـــــــــــــــــــــــــــundefined پ.ن: متأسفانه با خبر شدیم که دیشب این بانوی مومن در اثر شدت جراحات به شهادت رسیدند. شادی روحشان فاتحه‌ای هدیه کنید.
undefined https://ble.ir/qarar

۸:۰۳

thumbnail
undefined سکانس اول: پرده نشین!
undefined وقتی وارد کوچه شدم، اولین چیزی که دیدم، آن پرده بود؛ معلق بین زمین و آسمان. دوست داشتم ماجرای آن خانه را بدانم...در حال تمیزکاری یکی از منازل بودیم که یک مرد نسبتا قدبلند به شیخِ مسئول ما گفت: «منزل ما چند قدم پایین‌تره، اگه ممکنه به بچه‌هاتون بگید بیان یه میز سالم هست که هنوز تو خونمون مونده، کمک بدن اونو برداریم...»
undefined وقتی وارد منزلش شدیم، اولا خوشحال شدم؛ چون دقیقا همان منزلی بود که پرده‌اش را رژیم صهیونی دریده بود. ثانیا با دیدن حجم خرابی، بهت زده شدم! از اتاق‌های منزلشان (که به سمت شمال، و محل اصابت موشک‌ها بود) هیچ چیزی نمانده بود. نه در و نه دیوار! مثل یک بالکن، برای دیدن چاله محل اصابت موشک شده بود! خیلی نزدیک نشدیم چون احتمال ریزش داشت...
undefined قبل از اینکه ماجرا را بپرسم، خودش شروع کرد: «شب حادثه، با خانومم بحثم شد و رفتم توی اتاق که بخوابم. چند دقیقه بعد، دلم نیومد و به عشق بچه‌هام، اومدم توی پذیرایی و پیش اونها خوابیدم. اگر توی اتاق بودم، چیزی ازم باقی نمونده بود...»
undefined ادامه داد، تا اینکه به نقطه عطف ماجرا رسید: «خانمم حوالی ساعت ۳ شب منو برای نماز بیدار کرد، ولی گفتم باشه باشه حالا میخونم. دوباره خوابیدم تا اینکه یک ربع بعد با اصابت موشک از جا پریدم. 
undefined شدت انفجار به قدری بود که آجرهای دیوارهای اتاق‌هامون پرت شدن توی پذیرایی. موج انفجار از پشت سر خانمم اومد و کل چارچوب پنجره و پرده‌های پذیرایی رو به خیابون پرت کرد و به تلوزیون و مبل‌هامون چند تا ترکش انداخت و همش سوراخ شد...همون موقع فهمیدم که خانمم در لحظه انفجار، سرش به سجده بوده و آسیبی ندیده! خدا خیلی بهمون لطف کرد، چون حتی اگه تو حالت تشهد هم بود، سرش پر از ترکش میشد...!»درجا بغض کردم. تازه فهمیدم که سجده‌ی نیمه‌شبِ یک بانوی پرده‌نشین، چگونه موجب ادامه حیات یک خانواده می‌شود...
موقع رفتن، جلوی درب منزلش ایستاد و نشانه پیروزی گرفت و گفت: «عکس بگیر!»
#روایت#مردم
undefined محمدعلی اسمیundefined ۲۲ تیرundefined https://ble.ir/qarar

۷:۳۰

thumbnail

۷:۳۰

thumbnail

۷:۳۰

thumbnail

۷:۳۰

thumbnail

۷:۳۰

بازارسال شده از میم رِ نون

شهید امیرعلی خرمی.mp3

۰۶:۵۴-۹.۵۷ مگابایت
undefined #پادکست شهید ۱۳ ساله...
undefined به مناسبت چهلمین روز عروج شاگرد دوست‌داشتنی، #شهید_امیرعلی_خرمی

undefined نویسنده: محمد رازانیundefined گوینده: محمد صفرزادهundefined تدوینگر: علیرضا صابری
undefined دسترسی به متن روایت و عکس‌ها
#روایتگری#شهید_امیرعلی_خرمی#شهید_۱۳ساله#دفاع_مقدس_۱۲روزه#روایت_فتح
undefined @mrn_1375undefined @qarar

۳:۴۴

undefined #نیروی_جهادی undefined
undefined برای آخر هفته (پنجشنبه و جمعه) نیاز به نیروی جهادی برای کمک به تخلیه نخاله و جابجایی وسایل ۳ واحد مسکونی که در بمباران دچار آسیب شده‌اند داریم.
مکان: سمت سیدخندان
برای اعلام آمادگی، ساعاتی که میتوانید کمک دهید را به شناسه زیر اعلام کنید:@razanimohammadیا علی
undefined https://ble.ir/qarar

۹:۰۴

بازارسال شده از میم رِ نون
thumbnail
undefined امسال رزق سفر اربعینم خیلی عجیبه. پارسال هرچی تدبیر کردم برم جور نشد، انگار نطلبیده بودن، اما امسال خیلی یهویی جور شد...
undefined از دیشب هنوز نتونستم کلمات مناسبی برای اتفاقی که افتاده پیدا کنم.
undefined دیروز غروب رسیدیم مرز خسروی. اولین موکب، اولین چیزی که میداد نه غذا بود نه شربت و آب.
اولین رزق امسال یه پیکسل بود. گرفتمش. عکس یه #شهید بود. یه شهید جنگ ۱۲ روزه. شهید فرمانده و معروف هم نبود. اما آشنا بود. بُهت‌زده زل زدم به عکس.

undefined قبل از سفر پیگیر این بودم که یه #پویش راه بیفته برای نیابت از شهدای جنگ دوازده روزه*. که عکس مردمی که به دست رژیم خونخوار صهیونیستی شهید شدن رو چاپ کنیم و زیرش بنویسیم که به دست اسرائیل شهید شدن. و عکسا رو به دست زوار برسونیم تا به نیابت از این شهدا و خانواده‌هاشون زیارت کنن و *از داخل حرم‌ها عکس و فیلم بفرستن تا برسونیم دست خانواده شهدا. تلاش چند روزه‌مون برای اجرایی شدن ایده قبل از سفر به نتیجه نرسید.
undefined اما دقیقا وقت شروع رسمی سفرم، عکس شاگرد شهیدم با همون قالبی که مد نظرم بود، گذاشته شد کف دستم! پیکسل عکس امیرعلی بود... #شهید_امیرعلی_خرمی، شاگرد عزیزم! هنوز برام قابل باور نیست...
من...
مرز خسروی...
اولین موکب...
اولین رزق...
بین این همه چیز پیکسل، بین این همه شهید و فرمانده‌ی معروف و این همه شهید غیرمعروف، دقیقا دقیقا دقیقا عکس امیرعلی...
اونم با همون قالبی که مد نظر داشتم...
الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر!
undefinedundefinedundefined

undefined بعد چند لحظه که از بهت دراومدم سریع وصلش کردم به کیفم.
undefined امسال #نائب‌الزیاره چندتا #شهید و #خانواده‌ هاشون هستم ان‌شاءالله... میدونم دل خانواده‌هاشون پَر میکشه برای اینجا... آقا سعید هم میگفت قرار بوده امسال با همسر و دخترش سفر اربعین رو برن، ولی ... ولی نشد. گویا قسمت این بوده که خانواده‌ش برن پیش اباعبدالله و خودش بمونه...undefinedundefinedundefined

#نائب_الشهید#مرگ_بر_اسرائل#مرگ_بر_آمریکا#اربعین
undefined @mrn_1375

۱۵:۲۴

thumbnail
undefinedپویش زیارت نیابتی از طرف همه شهدای اسلام خصوصا *شهدای جنگ تحمیلی 12 روزه*undefined
در این پویش، زوار عزیز در زیارت عتبات عالیات، به نیابت از شهدا قدم بر می‌دارند و زیارت می‌کنند. سپس با تصویر آن شهید عکس می‌گیرند یا از حرم‌های مطهر عکس یا فیلمی به یاد آن شهید می‌گیرند و برای ما ارسال می‌کنند.undefinedundefined پس از جمع آوری عکس شهدا در زیارت نیابتی، ان‌شاءالله عکسها برای خانواده‌ی شهدا، خصوصا شهدای مردمی ارسال می شود.undefinedundefined با این کار قدمی برای تسلی دل بازماندگان و انسجام اجتماعی بیشتر برمی‌داریم. ان‌شاءالله شهدا دستگیرمان باشند. undefined
الحمدلله تصاویر شهدا، بعد از تلاش فراوان، آماده شده؛ هرکسی میخواهد که به نیابت از این عزیزان زنده، زیارت نیابتی انجام دهد، به این سرشناسه پیام دهد:@Fotross133
#رفیق_شهید #زیارت_نیابتی#اجتماع_قلوب_مومنین
undefined گروه جهادی طلاب مشکاتundefined @qarar

۱۹:۳۲

undefined #نیروی_جهادی undefined
undefined برای فردا (جمعه ۲۴ مرداد) نیاز به نیروی جهادی برای کمک به آسیب دیدگان جنگ داریم.
بین ساعت ۹ تا ۵ عصر
مکان: سمت سیدخندان
برای اعلام آمادگی، به شناسه زیر پیام دهید:@razanimohammadیا علی
undefined https://ble.ir/qarar

۱۷:۱۹

بازارسال شده از بسیج مشکوة
thumbnail
undefinedروایت «ایران در چشم جهان اسلام» ثبت روایت‌های شما با دیگر مردم جهان، در راهپیمایی اربعین
undefined چه بنویسیم؟ پس از ۱۲ روز مقاومت ایران در جنگ اخیر، نگاه امت اسلامی به ایران رنگ تازه‌ای یافته است.اگر در پیاده‌روی اربعین با مردم عراق و دیگر کشورهای اسلامی گفتگو کرده‌اید، تجربه و مشاهداتتان را به قلم بیاورید؛ از احساسات و امیدهایشان تا برداشتشان از ایستادگی ملت ایران.
undefined قالب آثار:حداکثر به صورت یک پیام متنی، در پیام‌رسان «بله»
undefined مهلت ارسال: ۵ شهریورundefined اعلام نتایج: ۱۵ شهریورundefined آیدی ارسال آثار: @razanimohammad
undefined جوایز:undefined نفر اول: ۳۰,۰۰۰,۰۰۰ ریالundefined نفر دوم: ۲۰,۰۰۰,۰۰۰ ریالundefined نفر سوم: ۱۰,۰۰۰,۰۰۰ ریال
undefined نکته:عکس دار بودن روایت‌، موجب امتیاز بیشتر می‌شود.
undefined سه روایت برتر در کانال «بسیج مشکات» و روایت‌های منتخب در کانال «جهادی مشکات» منتشر خواهند شد.
༺ قرارگاه جهادی بسیج مشکات ༻#ویژه_طلاب_مدرسه_علی_بن_موسی_الرضا_علیه_السلام
undefined @basij_meshkat

۹:۰۹

undefined #نیروی_جهادی undefined
undefined برای فردا (یکشنبه ۲۶ مرداد) نیاز به ۶ نفر نیروی جهادی برای کمک به آسیب دیدگان جنگ داریم. جهت جابجایی وسایل از خانه به انباری.
مکان: محله صابونچی
زمان: هم صبح هم عصر
برای اعلام آمادگی، ساعاتی که میتوانید کمک کنید را به شناسه زیر اعلام کنید:@razanimohammadیا علی
undefined https://ble.ir/qarar

۷:۰۴

thumbnail
undefined #نیروی_جهادی undefined
undefined https://ble.ir/qarar

۱۰:۴۴

بازارسال شده از أخٌ‌في‌الله
با چراغ چشمک‌زن بنزین آخر شب خودم را رساندم به پمپ بنزین، رسیدم به ورودی جایگاه و خوشحال از اینکه در راه نماندم، گفتم آخیش...هنوز آخیشم تمام نشده بود که مسئول جایگاه ورودی را بست و گفت حساب و کتاب آخر ماه داریم و ۴۵ دقیقه جایگاه تعطیله!من که بنزینی برای حق انتخاب رفتن و نرفتن نداشتم، خوشحال از اینکه هیچوقت انقدر نفر اول در هیچ صفی نبودم، ماندم همانجا و منتظر شدم ببینم خیر این اتفاق نصفه شبی برای من چیستچند دقیقه بعد یک موتوری آمد و کنارم پارک کرد و نشست روی جدولجوانی با تیشرت مشکی و شلوار جیندر صف پشت سرم بگو مگوی کوچکی شد سر اینکه یکی میخواست برود و یکی نه و راه یکدیگر را بسته بودندیکی گفت میخواهند گران کنند!یکی گفت هک شده؟جوان با صدای بلند که بشنوند گفت نه، من قبلا هم دیده‌ام، سر ماه آمار میگیرند و همیشه همین استگفتم حالا نصفه شبی جنگ شروع میشود و ما میمانیم بی بنزینزد زیر خندهگفتم جنگ خرداد من اتفاقی شب قبل رفته بودم و باک را پر کردم و در طول ۱۲ روز بنزین داشتم، برعکس پارسال که موقع هک جایگاهها در جاده بیرون شهر مانده بودم بی بنزینگفت از تهران نرفتید که بنزین برایتان کافی بود؟ گفتم نه، محکم ماندیماینبار هر دو خندیدیمگفت اتفاقا مادر من هم همینطوری بود...بود؟گفت مادرم در این جنگ فوت کردفوت کرد؟گفت شهید شد...گفتم واقعا؟!
گفت بله، ۷۰ سالش بود، ما میخندیدم، اما او حتی اسمش را برای رفتن به فلسطین نوشته بودجوان نمیدانست دقیقا چه خبر بوده، گفت این پیامکهایی که برای قدس بود، همانها را اسم نوشته بود که اگر شد برود، ما میخندیدیم که مادر مثلا شما میخواهی چه کار کنی؟ گفته بود مثلا آشپزی، یا هرکاری که بشود...گفت آن شب هم رسیدم دم خانه و دیدم شلوغ است، رفتم داخل، دیدم ترکشی از ساختمان نزدیک که موشک خورده، آمده و آمده و خودش را رسانده به مادرم و مادرم شهید شد...
با حیرت نگاهش کردم و گفتم هرچه شنیدم همین بوده، انگار واقعا شهادت حساب و کتاب دارد...
گفت حتما همینطور است، ناراحتیم از رفتن مادرمان اما خوشحالیم طوری که دوست داشت اما فکرش را هم نمیکردیم رفت...
گفتم او که رحمت شده و ان‌شاالله هم‌نشین حضرت زهرا سلام الله علیهاست، الحمدلله که خیر معطلی امشب شنیدن این ماجرا بود و امید به اینکه در پیشگاه خدا نیتها گم نمیشود، تا آنجا که پیرزنی به خاطر دل شکسته‌اش برای فلسطین در گوشه‌ای از خانه انتخاب میشود برای شهادت...

۸:۴۰

گروه جهادی مشکات
undefined تصویر
undefined فرو ریختن پیش‌داوری‌ها
undefined امروز که رسیدم محله گفتم اول از همه برم به اسباب‌بازی فروشی سر بزنم و حال پدرشون رو بپرسم. داخل که رفتم دیدم خود پدر و مادر خانواده داخل مغازه‌ن. خوشحال شدم که پدر رو سرحال دیدم. احوال پرسی کردم. خدا رو شکر کسالتشون برطرف شده بود و از بیمارستان مرخص شده بودن.
undefined پدر احترامم کردن و دعوتم کردن برم داخل.یه خانم میانسال به‌اصطلاح بدحجاب به عنوان مشتری داخل مغازه بود. رو به آقای مغازه‌دار گفت: «چرا اینقدر احترام می‌کنید، ولشون کنید بابا!»آقا جواب داد: «خانم اینا وقتی من بیمارستان بودم اومدن اینجا و رفتن طبقه بالا و یجوری اونجا رو تمیز کردن که خودمونم نمیتونستیم اینجوری تمیز کنیم!»خانم میانسال جا خورد. انگار باورش نمیشد. با حالت تعجب گفت: «واقعا؟! باورم نمیشه.»پرسیدم: «خانم شما هم ساکن همین منطقه‌اید؟»گفت: «نه محل کارم اینوراست.»گفتم: «ما اومدیم برای هرکی آسیب دیده و کمک میخواد هر کمکی از دستمون بر بیاد انجام بدیم. شما هم اگه کسیو میشناسید که آسیب دیده بگید ما بریم کمکشون.»
با خنده‌ی متعجبانه‌ای گفت: «شما نظرمو عوض کردید!»
پرسید: «از کجایید؟»
گفتم: «جهادی هستیم.» به نظرم اومد متوجه نشد منظورم چیه. ادامه دادم: «خودجوش اومدیم.»گفت: «آهان، مثل آقای خادم.» منظورش رسول خادم کشتی‌گیر بود. گفت: «ایشونم خودجوش رفته کلی به مردم کمک کرده.»گفتم: «خانوم این عمامه رو نبینید اینو برداریم دقیقا یکی مثل شما مردمیم.»گفت: «مشکل ما با همون عمامه‌ست.»گفتم: «اگه با این مشکل دارید اینو من بر میدارم که راحت باشید» و عمامه رو برداشتم و گذاشتم روی میز مغازه. یکم شوکه شدن.
undefined گفتگومون ادامه داشت. ذهنیت قبلیش که همه آخوندا بد هستن فرو ریخته بود. ولی داشت به مسئولین و نظام فحش میداد، در عین حال از ما تعریف میکرد. پرسیدم: «خانم میدونید کی ما رو اینجوری تربیت کرده و فرستاده اینجا؟»گفت: «*حتما یه شیر پاک خورده‌ای بوده.* کی بوده؟»گفتم: «ما رو امام خمینی و آقای خامنه‌ای اینجوری تربیت کردن و فرستادن بیایم خدمت کنیم به مردم.»شوک بعدی وارد شد و ذهنیت‌هاشون به چالش کشیده شد. باورشون نشد. گفت: «اینا رو استاداتون کردن تو کله‌تون.» گفتم: «نه ما صحبت‌های خودشون رو خودمون شنیدیم و خوندیم. البته بنده الان برای خدمت به مردم اومدم ولی اگه بخواید شماره‌م رو میتونید داشته باشید و هروقت خواستید میتونم براتون با صحبت‌ها و عملکرد خود این دو نفر ثابت کنم که مردم مهمترین چیز براشون هستن.»
undefined اهل نماز و روزه بودن اما به حجاب اعتقادی نداشتن و میگفتن نظام نذاشته دینی برای مردم و جوونا بمونه و من روم نمیشه به بچه‌هام چیزی از دین بگم. منم کمی از جنگ تمام عیار رسانه‌ای گفتم و اینکه چطور دشمن مثل مگس روی زخم‌ها میشینه و مشکلات رو بزرگ میکنه و باعث میشه ما نقاط مثبت رو نتونیم ببینیم و حسمون این بشه که همه چی بده.
undefined وسطای مکالمه دختر جوان فروشنده، رو به مشتری گفت: «اونروز وقتی حاج آقا اومد داخل مغازه من فکر کردم اومده به حجابم گیر بده و مضطرب شدم و سریع شالم رو کشیدم جلوتر. اما وقتی پرسیدن کمک نمیخواید خیلی تعجب کردم و بعدم که هماهنگ کردن و کارمون رو انجام دادن کلا تصورم عوض شد.*»

undefined مکالمه با شبهات و تخریب‌های رسانه‌ای که درباره آقا تو رسانه‌ها دیده بودن و به چالش کشیدن ادعاهاشون توسط بنده ادامه داشت و باز بعضی ذهنیت‌هاشون به چالش کشیده شد.
*گفت: «ولی هنوز چیز جذابی راجع بهشون نگفتید که منو جذب کنه و جذاب باشه.»
گفتم: «جذاب‌ترین چیزی که این دو نفر دارن به نظر من همین مردمی بودن و مهم بودن مردم براشون هست. همین باعث شده حتی مردم کشورهای دیگه حتی غیرمسلمونا و بی‌دین‌هاشون هم جذبشون بشن»

undefined مکالمه طولانی بود و خیلی صحبت‌های دیگه رد و بدل شد که مجال گفتنش نیست.از گفتگو خسته نشده بودن و تشنه ادامه بحث بودن اما گوشیم مدام زنگ میخورد و رفقای جهادی سر پروژه‌ی مردم منتظرم بودن.عذرخواهی کردم و گفتم: «با اجازه بنده برم مردم منتظرن کمک میخوان. میتونید شماره بنده رو از دختر فروشنده بگیرید هروقت امری بود در خدمتیم.»
undefined گفتن: «شما اولین آخوندی هستی که من اینقدر راحت و رک باهاش صحبت کردم و نظرم رو عوض کردید. خدا کنه که همینجوری بمونید و عوض نشید.»و خداحافظی کردیم.

undefinedکاش ما طلبه‌ها بیشتر بین مردم باشیم و بهشون خدمت کنیم و بی‌واسطه باهاشون گفتگو کنیم.
با چند ساعت بین مردم بودن و خدمت کردن و صحبت کردن خیلی از ذهنیت‌های از پیش ساخته توسط رسانه‌های دشمن به چالش کشیده میشه...

الحمدلله
#روایتundefined محمد رازانیundefined یکشنبه ۲۲ تیرundefined https://ble.ir/qarar

۵:۱۹

thumbnail
طرح ملی «طلوع دوباره»
در این طرح در تلاشیم تا برای جوانانی که هم‌زمان هم با مشکلات روانی ناشی از فروپاشی خانواده و هم با فقر مالی مواجه‌اند، و به شدت در معرض آسیب‌های اجتماعی قرار دارند، بستری برای بازسازی شخصیت و رشد آن‌ها فراهم کنیم؛ از طریق مشاوره و آموزش‌های تخصصی و علمی در زمینه‌ی روان‌شناسی و سبک زندگی.
قرار است یک فرایند مشاوره و آموزش یک ماهه برای هر یک از این جوانان برگزار شود. طبق شناسایی اولیه ۵۰ نفر هدف طرح هستند که گروه‌های مختلف در حال جمع‌آوری کمک هستند و ما میخواهیم فعلا هزینه‌ی دو نفرشان را تامین کنیم.
شماره کارت:5041721066026858بانک رسالت، به نام محمد رازانی
۱۱,۰۰۰,۰۰۰ ریال
از ۳۶,۰۰۰,۰۰۰ ریال
۳۰%
تامین شده
مهلت تمام شد
جزئیات

۲:۴۱