بله | کانال مدرسه راوی
عکس پروفایل مدرسه راویم

مدرسه راوی

۴۸۵عضو
thumbnail
#روایت_گویه
undefinedبه روایتِ ح.رمضانیچهارشنبه‌ | ۴ تیر ۱۴۰۴ |undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined مدرسه‌روایت‌گری راویundefined شما هم روایت کنید؛ ارسال به شناسه@ravi_addmin#راوی_باشundefined https://ble.ir/ravischoolundefinedhttps://ble.ir/ravischool

۲۰:۰۶

#آموزش
زمان پیشنهادی مطالعه: ۲ دقیقه
توصیفسلام undefinedامروز میخوام براتون از اهمیت توصیف تو روایت و داستان براتون بگم که خیلی به کارمون میاد.
زمان رو مشخص میکنهتوصیف خوب که شرایط اش رو در ادامه میگیم میتونه زمان اتفاق افتادن وقایع رو بدون اینکه مستقیما بگید در چه زمانی داره داستان یا روایت جلو میره رو به مخاطب نشون میده مثلا سفیدی برف چشم هایش را می‌زد و سرما دست هایش را خشک‌کرده بودند.
معلوم میشه داستان در زمستان یا کوهستان ای برفی داره روایت میشه
تاثیر را توصیف کنید
میتونید بجای اینکه بگید خیلی هوا گرم بود از شدت گرما و تاثیر اون روی مخاطب خودتون صحبت کنید.مثلا نور خورشید چشم هایش را کور کرده بود و صورتش آفتاب زده شده بود.
ظاهر شخصیت ها مهم هستچهره، اندام، نوع لباس و... به تصویری که مخاطب از شخصیت شما در ذهن خودش می‌سازه بسیار اهمیت داره.
توصیف زیاد نکنیدتنها مسائلی که مخاطب نیاز داره بدونه و در جریان داستان یا روایتتون تاثیرگذار هست رو بپردازید.
با توصیف شروع نکنیداکثر رمان ها و روایتها با صرفا توصیفات شروع نمی‌شوند و اگر هم بشوند به حداقل‌هایی برای معرفی مکان و زمان به مخاطب توصیف می‌کنند.سعیکنید با گفتگو و یا با حادثه ای منحصر به فرد روایت رو شروع کنید.توصیف همزمان زمان و شخصیت
گاهی اوقات توصیف همزمان شخصیت و زمان به شما کمک میکنه تا اثر ادبی تری رو خلق کنید.
فوت کوزه گریمیتونید از حواس پنجگانه برای توصیفِ یک صحنه استفاده کنید.مثلا دستهایش از شدت سرما میلرزید و مزه دهانش تلخ شده بود و فریادهای بی امان زندانیان روحش را شکنجه می‌کرد
پنجشنبه | ۵ تیر ۱۴۰۴ |undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined مدرسه‌روایت‌گری راویundefined شما هم روایت کنید؛ ارسال به شناسه@ravi_addmin#راوی_باشundefined https://ble.ir/ravischoolundefinedhttps://ble.ir/ravischool

۲۲:۱۰

#آموزش
زمان پیشنهادی مطالعه: ۲ دقیقه
گفت و گوسلام دوستانundefinedامروز میخوام براتون از اهمیت گفت و گو و نقش اون تو روایت و داستان نویسی براتون بگم.توصیف شخصیتیکی از کاربردهای گفت و گو قالبی بعنوان معرفی کردن شخصیت های شما میتونه باشه که اعم از ویژگی های فرهنگی، شخصیتی، وضع تحصیلات و.. رو به مخاطب خودتون نشون بدید.
گفت و گو باید باور پذیر باشهباورپذیری یکی از مهمرین نکاتی است که باید در هر گفت و گویی بین شخصیت های داستان رعایت بشه پس اگر دو نفر از هم متنفر هستند (باتوجه به اصولی که قبلا برای توصیف کردن گفتم که مثلا نباید مستقیم باشه و...)باید به مخاطب خودتون این مساله رو در قالب دیالوگ های کوتاه یا بلند نشون بدید.
ضرب آهنگبا دیالوگ های کوتاه که توسط هر شخصیت بیان میشه شما میتونید روند اتفاق افتادن ماجرا رو سرعت بدید و مخاطب از این مساله خوشش میاد.
اکنون و آیندهیکی دیگه از کاربردهای گفت و گو معرفی وقایع آینده و حال و حتی گذشته هست.
سخنرانی ممنوعدر دیالوگ نویسی شخصیت ها همونطوری که در طول روز همه صحبت میکنیم کسی بیشتر از سه یا چهار خطدر یک گفت و گو صحبت نمیکنه پس لطفا مختصر و مفید بنویسید و نه یک سخنرانی حماسی و....
حواس پنجگانه
با توجه به اصول توصیفی که قبلا بهتون گفتم این مورد هم مثل آب خوردن هست و البته اگر اهل نمایشنامه خوندن باشید این مورد رو خیلی دیدید پس خوب هست که مخاطب از میمیک صورت و تمامی حالات رفتاری مخاطب در حین صحبت با خبر باشه تا تصویر شما زنده و متحرک در ذهن فرد به حرکت دربیاد.تکنیک تقویتینمایشنامه خوندن و گوش دادن به نمایشنامه‌های صوتی میتونه شما رو به دیالوگ نویس های موفقی تبدیل کنه البته بدون تمرین و تکرار کار جلو نمیره!!!!
فوت کوزه گریاگر بتونید داستان رو با گفت و گوشروع کنید خیلی بهتر هست چون مخاطب رو درگیر ماجرا از همون ابتدا میکنید.
تو این شب های عزیز برای ایران و ایرانی و رهبر عزیزمون دعا کنید و بنده حقیر رو هم در عزاداری هاتون یاد کنیدundefined

جمعه | ۶ تیر ۱۴۰۴ |undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined مدرسه‌روایت‌گری راویundefined شما هم روایت کنید؛ ارسال به شناسه@ravi_addmin#راوی_باشundefined https://ble.ir/ravischoolundefinedhttps://ble.ir/ravischool

۲۳:۳۰

thumbnail
و علی الارواح التی حلت بفنائک...زمان پیشنهادی مطالعه: ۱ دقیقه
چهل سال رفیق بودیم و برادراول پسر عمویم بود و بعدش برادر همسرماخلاق و ایمانش، خرج موشکهای سپاه اسلام بودوقتی سوال می‌پرسیدند در سپاه چه میکنی؟گاهی به شوخی جواب میداد و گاهی به تواضعهیچگاه نگفت درجه اش چیست و کارش کجاستنزدیکان اجمالا میدانستند سیمهایی به هم میبافد!از سالها پیش آرزوی شهادت داشتاما قرارش با خدا زمان و مکان دیگری بودغیر از مدتهای مجاهدت در سوریه و سیستان و مرابطه و ...گاهی ماموریتهای سخت به دل مادرش نبودگفت پس دیگر روضه حضرت زینب س و کربلا نرویدمادرش را به ناز راضی کردآنقدر که در طواف خدا هم آرزوی شهادت پسرش را کرده بودو چه دعایی مستجابی...پیکر پسرش از معرکهزودتر از قدوم مادر از حجبه خانه آمدبه خواهرشآرام آرام خبر دادمو چه سخت بودمدام میگفت فدای سر آقافدای سر آقا...حالا حامد هم آسمانی شدهرفیق هیاتی امشب اول محرم تشییع و روز اول تدفین می شودروضه سربسته بماندسرِ کفن را در قبرش نخواهم گشود...وداع: شب جمعه، آستان زینبیه س، و بعدش آستان شاه میرحمزه ع، هبات سیدرضا نریمانیتشییع و تدفین: بعد از نماز جمعه به سمت گلزار شهدای اصفهانundefinedبه روایتِ ح.مجمعه | ۶ تیر ۱۴۰۴ |undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined مدرسه‌روایت‌گری راویundefined شما هم روایت کنید؛ ارسال به شناسه@ravi_addmin#راوی_باشundefined https://ble.ir/ravischoolundefinedhttps://ble.ir/ravischool

۱۰:۱۸

thumbnail
پرده اول: باورش برای همه سخت بود
زمان تقریبی مطالعه: ۳ دقیقه
دوشنبه، ۲ تیر ۱۴۰۴هوای گرم تیرماه لای پنجره باز اتاقم می‌پیچید. پشت میزم نشسته بودم، غرق در کاغذها و افکار پراکنده، که صدای زنگ گوشی رشته افکارم را پاره کرد. شماره رضا بود.• الو، سلام رضا، چطوری؟• سلام، حاج‌امیر، خوبی؟ امیرحسین رجبی‌ام.صدایش گرفته بود، انگار از پشت موتور زنگ می‌زد. باد توی گوشی می‌پیچید و حرف‌هایش بریده‌بریده می‌رسید.• سلام، امیرحسین، چطوری؟ صدات چرا این‌جوریه؟• حاجی... چیزه... سید تقوی... شهید شده.جهان انگار یک لحظه ایستاد. قلبم توی سینه‌ام کوبید. امیرحسین از آن رفقایی بود که بعضی حرف‌ها را راحت به او می‌زدم.• @#%&! حوصله شوخی ندارم، کاری نداری؟• به خدا راست می‌گم، حاجی. امروز موقع موشک‌بارون، سمت اوین گشت بوده... اون‌جا شهید شده. من و رضا داریم می‌ریم خونه‌شون. توی مسجدشون هم چند تا از بچه‌ها هستن.اما این بار لحنش شوخی نبود. گوشی توی دستم سنگین شد. انگار خون توی رگ‌هام یخ زده بود. بهت‌زده، فقط توانستم بگویم:• حله، منم میام سمت مسجدشون. خداحافظ.به سیدعلی زنگ زدم. خبر را گفتم، او هم باور نکرد. صدایش پر از تردید بود، انگار منتظر بود بگویم شوخی کرده‌ام. گفتم: «بیا بریم مسجد ارباب، ببینیم چه خبره».وقتی رسیدیم، صدای مداحی سیدرضا نریمانی از بلندگوهای مسجد ارباب توی کوچه می‌پیچید. بوی عود و گلاب فضا را پر کرده بود. هنوز قدم به حیاط مسجد نگذاشته بودیم که چشمم به بنری بزرگ افتاد. بچه‌های بسیج داشتند آن را روی استند نصب می‌کردند. عکس سیدامیرحسین تقوی بود، با تی‌شرت سیاه و شال سیاهی که روی سرش کشیده بود. عکسی که توی بین‌الحرمین گرفته شده بود. نگاهش سنگین، پر از معنویت. زیرش نوشته بودند: «شهید دانشجو، سیدامیرحسین تقوی». کنارش نام دیگری هم بود: «شهید پاسدار، حاج‌سیدمحمدحسن احدی‌نژاد»، شوهرخواهر سید، که او هم در همان حادثه آسمانی شده بود.چشمم سیاهی رفت. انگار کسی قلبم را توی مشتش فشار داده بود. باورم نمی‌شد. کم‌کم بچه‌های محل، مسجد و مدرسه جمع شدند. خیلی‌هاشان دوستان قدیمی بودند که شاید سال‌ها ندیده بودمشان. حالا توی این لحظه تلخ، دوباره کنار هم بودیم، داخل مسجد قدیمی ارباب.رضا و امیرحسین از خانه سید برگشتند. از رضا پرسیدم: «تو چطور فهمیدی؟» سرش را پایین انداخت و گفت: «ظهر به گوشیش زنگ زدم. یکی جواب داد، گفت گوشی رو نزدیک اوین پیدا کرده. یادم نبود اون‌جا چه اتفاقی افتاده. رفتم اون سمت، دیدم محله رو بستن. فقط ماشینای محلی رو راه می‌دادن. با هزار زحمت رفتم جلو. یه بسیجی نوجوان، با چشمای پر اشک، گفت: «"برادر، رفیقتون شهید شده..."»گوشی‌ام را برداشتم و گروه دانشگاه کد خودمون را چک کردم. یکی از بچه‌ها خبر شهادت سید را گذاشته بود، ولی انگار کسی باور نمی‌کرد. توی گروه پر بود از پیام‌هایی مثل: «اینم از اون شوخی‌های بی‌مزه قدیمه!» یا «دوباره می‌خواید ایستگامونو بگیرید!» دستم می‌لرزید. از بنر سید عکس گرفتم و توی گروه فرستادم. سکوت سنگینی گروه را گرفت. کم‌کم سؤال‌ها شروع شد: «چی شده؟ کجا؟ کی؟»رفتم جلوی مسجد ایستادم. یک خانم با حجاب نصفه و نیمه همراه دختر کوچکش از کنارم رد می‌شدند. ایستاد و با صدایی آرام پرسید: «آقا، اینا توی اتفاقات اخیر کشته شدن؟» گفتم: «بله، خانم.» با انگشتش گوشه چشمش را که اشک از آن سرازیر شده بود پاک کرد، گفت: «ممنون» و رفت.نزدیک اذان مغرب بود. حاج‌آقا سلوک، مربی قدیمی‌مان، وارد مسجد شد. بعد از نماز، آمد پیش ما و گفت: «من دارم می‌رم خونه سید. هرکی میاد، ماشین جا دارم.» گفتیم: «ما هم میایم»وقتی به خانه سید رسیدیم، همسایه‌ها جلوی در جمع شده بودند. صدای شیون و زاری از طبقه بالا می‌آمد. بچه‌های مسجد داشتند بنر شهادت سید را بالای در نصب می‌کردند. پیرمردی با ریش سفید، که بعداً فهمیدم پدرخانم سید و فرمانده پایگاه بسیج‌شان بود، کنار حاج‌آقا سلوک ایستاده بود. با افتخار و بغضی که توی گلویش گیر کرده بود، می‌گفت: «حاج‌آقا، این بچه‌ها از اول معلوم بود شهید می‌شن. اگه شهید نمی‌شدن، جای تعجب داشت. سیدامیرحسین مثل پسرم بود، هیچ فرقی با پسرم نداشت».یکی از همسایه‌ها، که کنار در ایستاده بود، گفت: «این بچه‌ها خیلی آروم بودن. هیچ بدی ازشون ندیدیم.»ایستاده بودم و دوباره چشمم به بنر سید افتاد. همان عکس بین‌الحرمین، چشمانش انگار هنوز زنده بود، انگار داشت بهم نگاه می‌کرد. با خودم گفتم: «یعنی سید واقعاً رفت؟» اما بعد، انگار صدایی توی سرم زمزمه کرد، شاید هم به قول شهید آوینی، سید نرفته. زمان ما رو با خودش برده و سید تا ابد نزد خدا روزی می‌خوره... خاطرات قدیم مثل موجی توی ذهنم ریختند. چشمانم روی صورتش قفل شده بود، انگار هنوز چیزی برای گفتن داشت...ادامه دارد

۱۳:۱۳

undefinedبه روایتِ یکی از دوستان قدیمی سیدجمعه | ۶ تیر ۱۴۰۴ |undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined مدرسه‌روایت‌گری راویundefined شما هم روایت کنید؛ ارسال به شناسه@ravi_addmin#راوی_باشundefined https://ble.ir/ravischoolundefinedhttps://ble.ir/ravischool

۱۳:۱۳

نام گذاری
زمان تقریبی مطالعه: ۲ دقیقه
نام گذاریسلام طاعات و عباداتتون قبول باشهundefinedامروز احتمالا آخرین آموزشمون هست و به انتهای دوره روایت نویسی رسیدیم
یکی از مهمترین کارهای هر نویسنده نام گذاری روایت یا داستان خودش هست حتما تجربه داشتید که اگر بخواید فیلمی رو ببینید اول تیزر اون رو می‌بینید یا موقعی که بین قفسه های کتابخونه شهرتون قدم می‌زنید یک کتاب بخاطر اسم و عنوانی که داره توجه شما رو تبدیل به تمرکز میکنه.آشنایی زداییخوب هست که اسم روایت شما آشنایی زدایی داشته باشه یعنی اگر قصه در تابستون هست با اضافه کردن صفت گرم اسم روایت رو تابستون گرم نزارید چون مخاطب رو جذب نمیکنه اما اگر تابستون سرد یا همچین چیزی بزارید در مخاطب انگیزه پیگیری داستان رو ایجاد کردید.یا مثلا برف سیاه و بیست و پنج ساعت و...
اسم مکاناسم بعضی از داستان ها از مکان ها گرفته شده مثل فونتا مارا یا دُن آراماگر داستان در تورقوزآباد هست نیازی نیست اسم اونجا رو لزوما بیارید برای مثال فونتا مارا بدلیل اینکه دائما در حال توصیف و مقایسه توسط نویسنده هست که موضوعیت پیدا کرده است.زمانبعضی از اسم ها هم از زمان ها تاثیر می‌گیرند مثل در آن سه شنبه و....
اقتباس از متون مقدسبعضی نویسنده ها تکه هایی از یک متن مقدس مانند قرآن و ... رو بعنوان اسم روایت خودشون انتخاب می کنند مثل برخیر ای موسی از ویلیام فالکنر
جملات عامیانه و گفتگو های متداولیکی از راه های جذاب برای انتخاب اسم میتونه انتخاب جملات عامیانه باشه مثل*ورود آقایان ممنوع* یا من خوبم شما چطور؟
نام افرادیکی دیگه از راه حل ها برای انتخاب اسم نامگذاری از شخصیت های داستان خودتون هست.
طبقات اجتماعیمثل بینوایان پابرهنه ها و... که نشونه ای از طبقات اجتماعی افراد هست و داستان حول آنها روایت می‌شود.
حالات روحی و روانیمثل اندوه یا خستگی و ...که میتونه انتخاب خوبی باشه.
نکات متفرقه
طرح داستان
سعی کنید برای داستان یا روایتتون از همون ابتدا یک طرح داستان داشته باشید یعنی یکسری اتفاق های بهم مرتبط که حداقل تا ۲۰ اتفاق مهم داستان کوتاه شما یا ۵ اتفاق مهم و گرانیگاه مهم در روایت شما رو معلوم بکنه و این رو برای خودتون قبل از آماده به نوشتن شدن در حد یکسری عبارت و نه جمله داشته باشید*خیلی کمک میکنه*
تیپ یا شخصیت؟ویژگی های متداول یک صنف یا یک گروه رو میگن تیپ مانند اینکه قصاب ها معمولا افرادی خشن با پیش بندی خونی و... تصور می‌شوند اما اگر این تیپ شخصیت ای صفت ای منحصر به خود داشته باشد و برخلاف تیپ باشد شما شخصیت خلق کرده اید مثلا فردی باظاهر ملیح و شوخ طبع که کارش قصابی هست.
سخن آخر
امیدوارم تونسته باشم کمکی کرده باشم بهتون در روایت نویسی اما یادتون باشه نمایشنامه داستان کوتاه و بلند بخونید تا دایره واژگانی شما و قوه خلاق شما پروار بشه.و بنویسید و بنویسید و بنویسید.و ضمنا مطالب این ارائه ها برداشتی آزاد از کتاب بیایید داستان بنویسیم از نویسنده گرامی آقای مهدی میرکیایی بوده است. برای مطالعه های مبسوط میتونید این کتاب رو تهیه و استفاده کنید.
التماس دعا
شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ |undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined مدرسه‌روایت‌گری راویundefined شما هم روایت کنید؛ ارسال به شناسه@ravi_addmin#راوی_باشundefined https://ble.ir/ravischoolundefinedhttps://ble.ir/ravischool

۲۳:۴۸

thumbnail
پرده دوم: دعایی که زود مستجاب شد
زمان تقریبی مطالعه: ۲ دقیقه
سه‌شنبه، ۳ تیر ۱۴۰۴شب خوابم نمی‌برد. توی تاریکی اتاق، روی رخت‌خوابم دراز کشیده بودم و چشم‌هام به سقف خیره شده بود. فکر و خیال ولم نمی‌کرد. یاد خاطراتم با سید افتادم، از روزی که کلاس دهم باهاش آشنا شدم. از همون اول، سیدامیرحسین آرامش خاصی داشت. پسری باوقار، با یه لبخند همیشگی که انگار هیچ‌وقت از صورتش پاک نمی‌شد. درسش متوسط بود، ولی معلم‌ها احترام خاصی بهش می‌ذاشتن، شخصیتش یه جور متانت عجیبی داشت.گوشی‌ام رو برداشتم و رفتم سراغ چت‌هام با سید. بیشترش برمی‌گشت به جلسات مکتب الغدیر، همون جمع صمیمی دوره دبیرستان که تا بعد از اون هم ادامه داشت. حاج‌آقا سلوک و بعدش آقا رضا مربی‌مون بودند. موضوع جلسات هر چیزی بود که بچه‌ها دلشون می‌خواست: از تفسیر قرآن و نهج‌البلاغه گرفته تا تحلیل مسائل سیاسی،شبهات اعتقادی، و حتی یه بار کارگاه ازدواج! سیدامیرحسین مسئول هماهنگی جلسات بود. با دقت و وسواس همه‌چیز رو جفت‌وجور می‌کرد، انگار براش مهم بود که این جمع قدیمی پابرجا بمونه.بعضی وقت‌ها هم با همون بچه‌ها قرار فوتسال می‌ذاشتیم. الحق و الانصاف سید بازیش خیلی خوب بود، ولی چیزی که بیشتر از همه یادمه، مرام پهلوانیش بود. هیچ‌وقت عصبانی نمی‌شد، حتی تو بازی تنه نمی‌زد، وقتی یکی خطای ناجوری می‌کرد، فقط با یه لبخند می‌گفت: «آروم، داداش!»صفحه چت رو اسکرول کردم و رسیدم به روزهای دانشگاه. از دبیرستانمون فقط من و سید قبول شده بودیم. یادمه یه هفته اول مهر ۹۸، سید رفت دانشگاه فارابی قم، رشته مهندسی. ولی یه هفته بعد، پیام داد: «حاجی، برنامه‌های دانشگاه امام صادق چطوره؟ فکر کنم میام پیشتون.» ذوق کردم. اون موقع سال اولی بودیم، و من هنوز با بچه‌های جدید گرم نگرفته بودم. ترم اول، من و سید و چند تا از بچه‌های مدیریتی هم‌اتاق شدیم. البته سید کم پیش می‌اومد خوابگاه بمونه. کلاس‌های عمومی‌مون، مثل زبان انگلیسی، اندیشه اسلامی و مکالمه عربی، با هم بود. معمولاً جزوه‌ها رو باهم ردوبدل می‌کردیم. یه بار که کرونا دانشگاه رو تعطیل کرد و من گهگاه می‌رفتم خوابگاه، انتخاب واحدش رو براش انجام دادم.سال ۱۴۰۱ که سردبیر نشریه فتح بودم، سید توی طراحی‌ها و فضای مجازی حسابی کمکمون کرد. هر کاری بهش می‌سپردم، بدون هیچ چشم داشتی و با همون لبخند همیشگیش انجام می‌داد. می‌گفت: «حاجی، کار رو بسپار به من، خیالت راحت!» تا جایی که می‌تونست و وقتش اجازه می‌داد بهمون کمک می‌کرد.اما یه خاطره مثل خنجر تو قلبم فرو رفت. بهمن‌ماه، تولد سید بود. رسم بچه‌های مکتب الغدیر این بود که تولدها رو یا حضوری جشن می‌گرفتیم یا توی گروه تبریک می‌گفتیم. اون روز به سید پیام دادم: «آقا سید، تولدت خیلی مبارک باشه! ایشالا عاقبت‌به‌خیری و شهادت!» نوشتنش برام ساده بود، مثل هر سال. ولی حالا که بهش فکر می‌کنم، انگار این‌بار فرق می‌کرد. اصلاً فکر نمی‌کردم انقدر زود دعام مستجاب بشه. سید، منظورم این نبود که این‌قدر زود بری... چرا این‌قدر عجله کردی؟ می‌دونستم زندگیت بوی شهادت می‌ده، ولی نمی‌خواستم این‌قدر زود از دستت بدیم. روزگار انگار بهترین گلش رو چید...گوشی رو گذاشتم کنار. صحفه گوشی انگار یه قاب از گذشته بود، همون پیام تبریک تولد با آرزوی شهادت. قلبم سنگین شده بود. فردا باید با پیکرش وداع می‌کردیم، ولی هنوز باورم نمی‌شد...ادامه دارد...
undefinedبه روایتِ یکی از دوستان قدیمی سیدیکشنبه | ۸ تیر ۱۴۰۴ |undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined مدرسه‌روایت‌گری راویundefined شما هم روایت کنید؛ ارسال به شناسه@ravi_addmin#راوی_باشundefined https://ble.ir/ravischoolundefinedhttps://ble.ir/ravischool

۲۲:۱۸

thumbnail
تابوت دخترزمان تقریبی مطالعه: ۳ دقیقه
یک شب قبل:حسین آقا تا آخر شب میتونیم بریم هیأت ـ فک نمیکنم کار هنوز خیلی عقبهخب الان شب دوم محرمه ها.معلوم نیست تا کی زنده باشیم بتونیم محرمو ببینیم. ـ می‌دونم چی میگی، خودمم دارم به هر دری میزنم کار تموم شه آخر شب بریم هیأت.خب شهدا رو کی میارن؟ـ گفتن سه چهار صبحمیشه پیش شهدا روضه بخونی لااقل ـ اگه قسمت باشه چشم ......ساعت ۲۳ بود. خیلی درگیر بودیم؛ شب دوم محرم بود ولی هیأت نرفته بودیم. خیلی دلم گرفته بود. معلوم نبود سال بعد شب دوم ببینیم یا نه؛ اصلا معلوم نبود شب بعدی رو ببینیم.هممون به هر دری می‌زدیم که حداقل بتونیم آخر شب بریم هیأت.ولی اینجوری که بوش میومد تا صبح کار داشتیم.گفته بودن که صبح زود، یکی دو ساعت قبل تشییع شهدا رو میارن که خانواده هاشون دوباره ببیننشون. سر همین خیلی دلم خوش بود که شاید اون موقع یکم سبک تر بشیم.کار همین جور طول کشید... خبری از تموم شدنش و هیأت رفتن نبود. دیگه ناامید شده بودم.کم کم خورشید داشت میومد و ظلمت شب تموم می شد.هوا که روشن تر شد خبر دادند که شهدا رسیدند.یکدفعه ذهنم درگیر شد؛ درگیر این که کاش، یکی از آن تابوت ها،تابوت من بود؛ولی صدایی در ذهنم گفت که آنها هم شاید یک کاری کردند که اینطور خریدنشان.شاید برای شهدا کاری کرده اند که آنها دستشان را گرفته اند و کنار خودشان آورده اند.یعنی میشود دفعه بعدی، من هم میان آن تابوت های نورانی و معطر باشم؟ خدا کند...


کم کم از کار دست کشیدم.حیران و سرگردان سمت تابوت های فرماندهان رفتم.خانواده ها را دیدم که در سکوت، برای فرزندان و پدران و همسرانشان اشک می‌ریزند؛ ولی چیزی که حالم را بهم ریخت این بود. شهید باقری، همسری یا دختری نداشت که شبیه باقی شهدا برایش گریه کنند؛ چون آنها را هم به همراه خود به میهمانی برده بود. از این وداع خانواده ها جگرم سوخت؛ دیگر دست و دلم سمت کار نمی‌رفت. پاهایم کار نمی‌کرد. نمی‌توانستم نفس بکشم. به زور کمی آب خوردم و حالم بهتر شد.کار هنوز هم عقب بود. دست به دست باقی دوستان همان کار های آخر را هم انجام دادیم.شهدا روی زمین بودند؛ باید جایشان را عوض میکردیم. با ذکر یا اباعبدالله آنها را بر تریلی ها چیدیم. تابوت دختر شهید هسته ای را که بلند کردم ، در ذهنم کسی فریاد زد..... او در کنار پدرش جان داد؛شاید در بغلش ، شاید هم که سر پدر بر دامان دختر بوده که آن اتفاق افتاده. پاهایم شل شد؛ نتوانستم خودم را ایستاده نگه دارم. نشستم؛ خدایا این فکر چرا یک روز قبل از روز ریحانهٔ حسین به ذهنم آمده بود؟ آن هم با مشاهده این تصویر.جگرم داشت آتش می‌گرفت. لب هایم را نمیتواستم باز کنم.در همین اثنا پدری دیگر دخترکش را کنار تابوت شهیده...شهیدهوااای اسم شهیده هم که ریحانه است!...دیگر چشمم هم درست نمیدید.فقط دیدم که دخترک با ناز و ادا تابوت را بوس میکرد. انگاری درک میکرد که چه شده.
ولی خوش به حال شهیده ریحانه سادات ساداتی. حداقلش این است که با پای برهنه در صحرای داغ قدم نگذاشته. از فرط خستگی خوابش نبرده و از مرکب به زمین...به مجلس... نرفته مظلومیت عمه را ندیده اشک غیرت عمو بر سر نیزه را ندیده درست است که نوزاد این خانواده هم شهید شده(شهید سید علی ساداتی) ولی آن خواهر سرِ برادر خود را به نیزه ندیده.
ای شهدا. ای میهمانان حاج قاسم عزیز چه کار کرده اید که خریدنتان؛ از این راز برایم بگویید.که شاید من گنه‌کار را هم بخرند.امیدوارم از دویدن پی تابوت شهدا و کار کردن برایشان،غبار رحمتی از جنس دعای آنها بر سرم بنشیند. دعایی که شهادت را هرچه زودتر قسمتم بکند.

undefinedبه روایتِ ابووصال یکشنبه | ۸ تیر ۱۴۰۴ |undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined مدرسه‌روایت‌گری راویundefined شما هم روایت کنید؛ ارسال به شناسه@ravi_addmin#راوی_باشundefined https://ble.ir/ravischoolundefinedhttps://ble.ir/ravischool

۱۱:۳۴

thumbnail
پرده سوم: دیدم که جانم می‌رود
زمان تقریبی مطالعه: ۲ دقیقه
چهارشنبه، ۴ تیر ۱۴۰۴شب بود و کوچه‌های منتهی به مسجد ارباب پر از آدم. امشب برای تشییع پیکر شهید سیدامیرحسین تقوی و شوهرخواهرش، شهید محمدحسن احدی‌نژاد، به مسجد قدیمی ارباب اومده بودیم. وقتی رسیدم، جلوی مسجد شلوغ بود. بوی اسپند توی هوا پیچیده بود و دودش چشم‌ها رو می‌سوزوند. نور تیرهای چراغ کوچه روی بنر بزرگ سید می‌افتاد که زیرش با خط قرمز نوشته شده بود: «شهید سید امیرحسین تقوی».وارد حیاط مسجد شدم. موکت‌های قرمزرنگ کف حیاط پهن شده بود و مردم روش نشسته بودند، بعضی‌ها زیر لب زمزمه می‌کردند، بعضی‌ها هم در گوشه‌ای از مسجد اشک می‌ریختند. داخل مسجد پر از جمعیت بود، انگار دیوارهای آجری قدیمی دیگه جا برای نفس کشیدن نداشت. بیرون مسجد چند نفر از بچه‌های دانشگاه رو دیدم. اومده بودند با رفیقشون وداع کنند. چند نفر دیگه هم بودن که مطمئنم تا قبل از خبر شهادت، شاید اصلاً سید رو نمی‌شناختند، ولی حالا به‌عنوان هم‌سنگرش در دانشگاه، اومده بودند تا باهاش خداحافظی کنند. یه لحظه به خودم گفتم حتماً حاج‌آقا مهدوی هم به‌عنوان پدر معنوی سیدامیرحسین در پیش شاگرد ممتاز خودش حضور داره.وارد مسجد شدم. فضای تنگ و آجری مسجد پر از صدای مداحی و بوی گلاب بود. فرمانده پایگاه بسیج، که پدرخانم سید هم بود، میکروفون رو گرفته بود و با صدایی بغض‌آلود روضه می‌خوند. آخرش گفت: «هر کی مداحه، وظیفه داره بیاد اینجا بخونه.» چشمم به چند تا از رفقای قدیمی افتاد، همونایی که با سید رفاقت دیرینه داشتند. گوشه‌ای ایستاده بودند، اشک از چشماشون سرازیر بود، انگار یه تکه از وجودشون رو گم کرده بودن.جلوتر رفتم تا تابوت سید رو دیدم. پرچم سه‌رنگ ایران روش کشیده شده بود، و عکسی از سید با همون لبخند همیشگی، روی تابوت چسبونده شده بود. یه لحظه سرم انگار ترکید. پاهام سست شد و اشک‌هام بند نمی‌اومد. نمی‌دونم چقدر گریه کردم، ولی حالا که فکرشو می‌کنم، انگار بیشتر برای خودم گریه می‌کردم. سید که به آرزوش رسیده بود، گریه برای چی؟ برای خودم گریه می‌کردم که جا موندم. رفیقم به اوج رسیده بود، به جایی که لیاقتش رو داشت، ولی من هنوز این پایین گیر کرده بودم. قلبم انگار زیر بار این جدایی له شده بود. با خودم گفتم: «بیچاره، با این همه ادعا، حالا چیکاره‌ای؟ رفیقتو ببین، خودتو ببین...»پیکرها رو به سمت راست مسجد که خواهران آنجا بودند، بردند. صدای شیون و زاری از آنجا بلند شد، مثل ناله‌ای که قلب آدم رو می‌خراشید. همه تو تکاپو بودن، بعضی‌ها زیر لب دعا می‌خوندن، بعضی‌ها فقط به تابوت‌ها زل زده بودن. وقتی خواستن پیکرها رو به ماشین برگردونن، زیر تابوت سید رو گرفتم. وزن تابوت انگار وزن همه خاطراتمون بود. زیر لب دعا می‌کردم، ولی یکی از بچه‌های مسجد، گریان و با صدایی لرزان، از پشت سر تابوت فریاد می‌زد: «سیدجان، دست ما رو هم بگیر... سیدجان، شفاعت ما رو هم می‌کنی؟» انگار کلماتش از ته دلم بیرون اومده بود. همون چیزی بود که منم زیر لب زمزمه می‌کردم. یعنی میشه منم برم پیش سید؟ یعنی میشه دوباره ببینمش؟وقتی تابوت رو گذاشتیم توی ماشین، یهو از لابه‌لای جمعیت، یکی بلند فریاد زد: «مرگ بر اسرائیل!» صدایی پر از بغض و خشم که چند بار تکرار شد. مردم انگار دشمنشون رو حالا بیش از پیش شناخته بودند و ازش انزجار می‌جستند. حس غم و خشم تو دل همه قاطی شده بود، و مشت‌های گره‌کرده برای نابودی رژیم صهیونیستی بالا رفت...ادامه دارد...
undefinedبه روایتِ یکی از دوستان قدیمی سیددوشنبه | ۹ تیر ۱۴۰۴ |undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined مدرسه‌روایت‌گری راویundefined شما هم روایت کنید؛ ارسال به شناسه@ravi_addmin#راوی_باشundefined https://ble.ir/ravischoolundefinedhttps://ble.ir/ravischool

۰:۰۵

thumbnail
شهیده
زمان تقریبی مطالعه: ۲ دقیقه
خیلی وقت بود که توی روایت‌های دفاع مقدس و دفاع از حرم شنیده بودم که بعضی جوون‌ها علی‌اکبر میرن و علی‌اصغر برمی‌گردن... اما معنای واقعی این جمله رو، توی غسّالخونه‌ی بهشت‌ زهرا چشیدم. شنیدن کی بود مانند دیدن. اون‌جا بود که فهمیدم گاهی یک تکه کفن سبک‌تر از یه کوله‌پشتی، می‌تونه حامل پیکر یک جوان رشید باشه. قهرمان هابی که بعضا عکس هاشون نشون دهنده بدن هایی آماده و چهارشونه بود ، اما حالا پیکر کوچکشون توی پارچه‌ای سفید و لابه لای پنبه ها گم شده.روز آخر خدمتم بود؛ داشتم کارهامو تحویل می‌دادم و آماده می‌شدم برای خروج از بهشت زهرا.حاج‌خانومی اونجا بود که همه به دل شیرش و صبر کوه‌وارش احترام می‌ذاشتن. هم همسر شهید بود، هم خواهر شهید. همیشه در مراسم‌های وداع، دست مادرای داغدارو می‌گرفت، براشون مرهم می‌شد، دلشونو آروم می‌کرد... یکی دیگه از خدمت هایی که این مادر بزرگوار انجام میداد اوقاتی بود که پیکر یه شهیده می‌رسید و نیاز به غسل و کفن داشت. خودش و چند تا از بانوان دیگه دست به کار میشدن و پیکر اون شهیده رو غسل و کفن می‌کردن. وقت غسل و کفن پیکر شهیده ای بود. خدامِ مرد از اتاق بیرون رفتن.وقتی برگشتیم توی غسالخونه که تابوت رو آماده کنیم، صحنه عجیبی رو دیدیم ،همون خانومایی که همیشه مثل کوه بودن، حالا شده بودن ابر بهار... بی‌صدا، اما بی‌وقفه گریه می‌کردن.چشمم افتاد به تابوت...اسمش بود: هیدا زینلی، ۴ ساله.می‌گفتن ازش فقط اندازه یه وجب باقی مونده بود...دخترکی کوچولو با روحی بزرگ، که دیگه هیچ‌وقت فرصت نشد قد بکشه، بخنده، مدرسه بره...بغض، گلومو گرفت.یه‌دفعه همه‌چیز تو ذهنم گره خورد:بهت غسّاله... دختر کوچولو ...درموندگی عمو... تابوت کوچولو رو با احترام برداشتیم.پر از گل و غنچه‌اش کردیم.عموی شهیده رو با احترام در آغوش می‌کشیدن، بهش دل‌داری می‌دادن.هیچ‌کس نگاه کجی به عمه‌ی شهیده نکرد. همه با احترام با اقوام شهیده برخورد میکردن...و من فقط یه جمله تو دلم می‌چرخید:لا یوم کیومک یا اباعبدالله...
undefinedبه روایتِ م.کدوشنبه | ۹ تیر ۱۴۰۴ |undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined مدرسه‌روایت‌گری راویundefined شما هم روایت کنید؛ ارسال به شناسه@ravi_addmin#راوی_باشundefined https://ble.ir/ravischoolundefinedhttps://ble.ir/ravischool

۱۲:۲۲

thumbnail
مادر و دختری که هنوز زیر آوارند
مدت تقریبی مطالعه: ۲ دقیقه
نوبت می‌رسد به فاطمه‌سادات و فهیمه‌خانم، مادر و دختری که آن‌قدر به هم وابسته بودند حتی زیر آوار هم از هم جدا نشدند...«فاطمه‌سادات، مثل ریحانه، دختر مؤمن و اهل مطالعه‌ای بود. مهربانی‌اش زبانزد همه بود. فهیمه، عروسم، معلم دینی دبیرستان بود؛ خوش‌رو، آرام و فداکار. از آن زن‌هایی که بی‌صدا کوه به دوش می‌کشند. همه سختی‌های زندگی را به جان خرید تا مصطفی به این جایگاه برسد و به‌ عنوان یک دانشمند هسته‌ای به وطنش خدمت کند.»نمی‌دانم چرا زبانم بی‌اختیار از پیکرها می‌پرسد، اما دل شنیدن جواب را ندارم.«بیشتر از یک هفته گذشته و هنوز هیچ نشانی از فاطمه و فهیمه نیست. خانه‌شان آن‌قدر ویران شده که پیداکردن‌شان سخت است. می‌دانم... تا فاطمه پیدا نشود، فهیمه هم پیدا نمی‌شود. هرجا هستند، کنار هم‌اند، مثل همیشه.»شانه‌هایم می‌لرزد اما شانه‌های مادربزرگ نه!:«دلم را سپرده‌ام به حضرت زهرا (س). اگر نگاهش را شامل حالمان کند، پیکرشان را به ما می‌رساند. اما اگر نه عیبی ندارد مگر حضرت فاطمه مدفنش مشخص است که فاطمه‌ی ما مزار داشته باشد؟!»قاسم سلیمانی خانه‌ی ما هم شهید شد؟!هر جای دل مادر که دست می‌گذارم یک خط روضه‌است، روضه‌های مجسمی که به چشم دیده.«شهادت سیدمصطفی چیز دور از انتظاری برایم نبود، همیشه می‌دانستم دیر یا زود یک روز بالاخره این خبر را می‌شنوم. برای همین از قبل به همسرم و پسرهایم گفته بودم هر اتفاقی افتاد اول به خودم بگویند، قول می‌دهم طاقت بیاورم. یکشنبه صبح در آشپزخانه مشغول بودم که...
undefinedبه روایتِ ابومحسنسه‌شنبه | ۱۰ تیر ۱۴۰۴ |undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined مدرسه‌روایت‌گری راویundefined شما هم روایت کنید؛ ارسال به شناسه@ravi_addmin#راوی_باشundefined https://ble.ir/ravischoolundefinedhttps://ble.ir/ravischool

۲۱:۴۳

thumbnail
پرده چهارم: شهیدان زنده‌اند
زمان تقریبی مطالعه: ۲ دقیقه
پنج‌شنبه، ۵ تیر ۱۴۰۴حوالی ساعت ۹ صبح، با سیدعلی راهی مسجد ارباب شدیم. وقتی رسیدیم، مراسم شروع شده بود. پیکرهای شهید سیدامیرحسین و شهید سید محمدحسن، داخل مسجد بود و صدای روضه حضرت علی‌اکبر (ع) فضا رو پر کرده بود. بوی گلاب و اسپند توی هوای گرم تیرماه می‌پیچید. حاج‌آقا حاتم‌پوری با وقار همیشگیش بر پیکر شهدا نماز خوند. بعدش حاج‌ نریمان‌پناهی اومد و روضه و مداحی خوند. سیدامیرحسین عاشق حاج‌آقا نریمان بود، همیشه باخنده می‌گفت: «حضرت نریمان!» صدای مداحیش انگار قلب همه رو می‌لرزوند.پیکرها رو تا دم ماشین تشییع کردیم. جلوی مسجد، مادر سیدامیرحسین میکروفون رو گرفت و با صدایی پر از بغض و افتخار برای دشمن رجز خوند. رجزی زینب‌وار، انگار از عمق وجودش می‌جوشید. وقتی عزیزترین کسان زندگیت جلوت باشن و این‌طور رجز بخونی، فقط از یه مادر شهید برمیاد.پیکر شهدا را از جلوی مسجد تا میدان شکوفه تشییع کردیم. پشت ماشین حامل پیکرها، خانم‌ها با چشمای خیس حرکت می‌کردن. جلوی ماشین، حاج‌آقا نریمان‌پناهی مداحی می‌کرد و مردم دورش حلقه زده بودن، سینه‌زنان و اشک‌ریزان. جلوتر هم چند نظامی با ساز مارش نظامی راه رو باز می‌کردن. بسیجی‌های نوجوان مسجد، با لباس‌های نظامی، مردم رو هدایت می‌کردن. تشییع حدود دو ساعت طول کشید. پدرخانم سید، میکروفون رو گرفت و از همه، به‌ویژه اهالی محل، تشکر کرد. با صدایی پر از بغض گفت: «توقعی نیست تا گلزار شهدا بیاین، اونجا شلوغه و معطل می‌شین».من و سیدعلی و محمدرضا سوار ماشین محمدرضا شدیم و راهی گلزار شهدای بهشت زهرا شدیم. وقتی رسیدیم، اذان ظهر بود. نماز رو ۷۲ تن خوندیم. مزار شهید بهشتی و باهنر و رجایی رو زیارت کردیم. با خودم فکر کردم چه زمانه غریبی! انگار حال و هوای دهه ۶۰ دوباره زنده شده بود. پیکر شهدای حملات رژیم صهیونیستی رو توی قطعه ۴۲ خاک می‌کردن، درست روبه‌روی آرامگاه ۷۲ تن. قبلاً اونجا فقط زمین خاکی بود، ولی حالا برای شهدایی که در حملات رژیم صهیونیستی به شهادت رسیده بودن، آماده‌ش کرده بودن.گلزار شهدا، به‌ویژه قطعه ۴۲، خیلی شلوغ بود. چند ایستگاه صلواتی آب و شربت پخش می‌کردن تا گرمای طاقت‌فرسا رو تحمل کنیم. هر نیم ساعت یه بار، پیکر یه شهید رو برای تشییع می‌آوردن. شهدا از هر قشر و سنی بودن: از کودک و نوزاد تا پیرمرد، از سرباز صفر تا جوون کرواتی و دختر کم‌حجاب.بالای سکو، مداحی روضه می‌خوند. وقتی رسیدیم، چند نفر قبر سیدامیرحسین و محمدحسن رو آماده می‌کردن. دور قبر پرچم سیاهی از امام حسین (ع) بسته بودن. کمی که دقت کردم، سنگ لحد رو دیدم، با خط قرمز روش نوشته شده بود: «السلام علیک یا اباعبدالله الحسین (ع)». درست همون‌طور که خودشون می‌خواستن. چند نفر داخل قبر قرآن و دعا می‌خوندن.منتظر موندیم تا بالاخره مداح از بلندگو اسم شهید سیدامیرحسین و شهید سیدمحمدحسن رو اعلام کرد. ماشین پیکرها رو آورد. اول پیکر سیدمحمدحسن رو تشییع کردن، بعد نوبت سیدامیرحسین رسید. بچه‌ها دور تابوت سید حلقه زدن. بعضی‌ها سرشون رو روی تابوت گذاشته بودن و هق‌هق گریه می‌کردن، بعضی‌ها زیر لب نجوا می‌کردن. انگار همه داشتن با سید وداع می‌کردن، نه فقط با خودش، با خاطراتی که باهاش داشتن، با لحظه‌هایی که شاید قدرش رو ندانسته بودن. مداح از بالای سکو گفت: «رفاقت واقعی اینه که تا آخر با هم باشن، با هم به شهادت برسن، مثل سیدامیرحسین و سیدمحمدحسن، که حالا کنار هم خاک می‌شن».وقتی پیکر سیدامیرحسین رو به سمت قبر بردیم، یه خانم بالای سر قبر بیتابی می‌کرد. فهمیدیم خواهر بزرگ‌تر سید و همسر سیدمحمدحسن بود. عجب شیرزنی! هم برادرش رو فدای اسلام کرده بود، هم همسرش رو. پیکر سید با احترام خاک شد. قلبم زیر بار این جدایی خرد می‌شد، ولی انگار یه حس دیگه هم تو دلم زنده شده بود. سیدامیرحسین اولین شهیدی بود که از نزدیک باهاش در ارتباط بودم، باهاش هم‌صحبت بودم. به قول یکی از بچه‌ها، قبلاً شنیده بودم شهیدانه زیستن رو، یه تصوری هم ازش داشتم، ولی با شهادت سید این حس برام ملموس‌تر شد. سید بچه مذهبی بود، اهل هیئت و امام حسین، ولی هیچ‌وقت اهل ریا و تظاهر نبود. همون لبخند بی‌ریاش، همون قلب پاکش، عاقبتش رو به شهادت رسوند. خوش به سعادتش که شب اول قبرش با شب جمعه و شب اول محرم یکی شده بود، انگار مهمان اباعبدالله الحسین (ع) بود.این قصه تموم نشده، تازه شروع شده. شهدا زنده‌ان، دستشون بازتره، دیگه راحت‌تر می‌تونند برای اسلام و انقلاب خدمت بکنند. شاید بعدها از خاطرات سید بازم بگم، ولی حالا می‌دونم این قصه با شهادتش تموم نشد، تازه شروع شد... خوش به سعادتش.پایان
undefinedبه روایتِ یکی از دوستان قدیمی سیدپنجشنبه | ۱۲ تیر ۱۴۰۴ |undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined مدرسه‌روایت‌گری راویundefined شما هم روایت کنید؛ ارسال به شناسه@ravi_addmin#راوی_باشundefined https://ble.ir/ravischool

۲۱:۵۴

قنداق کودک قوی‌تر از قنداق تفنگ
زمان تقریبی مطالعه: ۲ دقیقه
حاج میثم آمد. حاج میثم در حج امسال حاجی شده و حالا آمدیم مراسم چاووشی. گوسفندی با خون قربانی‌اش جوب را سرخ کرده و بوی اسفند می‌آید. مداح از سر کوچه شعر می‌خواند و همسایه‌ها و فامیل، تک‌به‌تک جلو آمده و دیده بوسی می‌کنند.حاج میثم دو پسر دارد که در خانه بیخیال مهمان‌ها مشغول بازی با دیگر بچه‌ها هستند. اما زینب دو ساله ما قلدرتر از همه بچه‌ها است و به زور تفنگ پلاستیکی‌شان را گرفته بود. زینب می‌آید کنار ما و تنهایی مشغول بازی با تفنگ می‌شود. به حالاتش خیره شده‌ام که با حرف برادرم به خودم می‌آیم: هنوز بلد نیست اسلحه دست بگیرد. راست می‌گفت. دقت نکردم که لوله تفنگ را به دست گرفته و قنداق تفنگ را به سمت صورت‌اش نشانه رفته.زینب نمی‌دانست تفنگ چیست. چه برسد به اینکه چطور باید آن را استفاده کرد.در دنیای کودکانه بچه‌ها همه‌چیز رنگ خوشی و شادابی به خود می‌گیرند. حتی تفنگ سیاه هم سفید می‌نماید.
این چند روزه آنقدر با اخبار جنگ مانوس بوده‌ام که شاید بیشتر از اسم زینب خودمان، نام کودکان شهید در جنگ را شنیده‌ام؛ هیدا زینلی، مهراد خیری، فاطمه ذاکریان، محمدعلی بهمن‌آبادی، علی سلداتی و... کوچکترین‌شان رایان قاسمیان است. کودک دوماهه خانم دکتر رسولی و مهندس قاسمیان. رایان، پدر و مادرش و برادر چهار ساله‌اش کیان، همگی با هم در ساختمان دانشمندان شهید شدند.
به شب ۲۳ خرداد فکر می‌کنم.معمولا گهواره بچه‌ها را کنار پنجره می گذارند و این عادت کودکان نوزاد است که نیمه‌های شب بیدار باشند در قنداق‌شان دست‌و‌پا بزنند. پس احتمالا آن شب، رایان وقتی پدرومادرش خواب بودند، نیم نگاهی به آسمان بیرون از پنجره داشته.می‌گویند بچه‌های نوزاد هنوز مغزشان به قدری کامل نشده که فاصله‌های دور را ببینند اما نور و تاریکی را متوجه می‌شوند. بارها امتحان کرده‌ام، بچه‌ها چشم‌شان به سمت نور جذب می‌شود. همین زینب خودمان را وقتی بچه‌تر بود، چراغ قوه گوشی را که به سمتش تکان‌تکان می‌دادم، با چشمش دنبال می‌کرد و می‌خندید.
ساعت ۳ و نیم صبح است. نوری در آسمان ویراژ می‌دهد و هر لحظه به سمت پنجره‌ خانه آقای قاسمیان نزدیک‌تر می‌شود.همه خوابند و نوزادی که با نزدیک شدن نور موشک، آخرین لبخندش را به قاتل می‌زند...
بچه‌ها مرگ را نمی فهمند. حداقل تا وقتی که در این دنیا هستند، نمی‌فهمند. بچه‌ها حتی باید چند سال بگذرد تا فرق دادِ خشم و فریادِ شادی را متوجه شوند.موشک، تیر، ضربه یا هر چیز دیگر که می‌آید، نمی‌دانند دارند کشته می‌شوند. روح‌شان می‌داند اما جسم‌شان نه. پس کودک در هر صورت، بی‌هوا و ناگهانی شهید می‌شود. همین می‌شود که شهادتِ کودک داغ مضاعف برای اطرافیان دارد. بار حالات دلسوز پیش از مرگشان را به دوش سوگواری اطرافیان می‌اندازند.
پس حالاحالاها باید برای علی اصغر گریه کنیم. او هم مثل رایان، جواب تیر را با لبخند داد، درواقع رایان مثل او جواب موشک را با لبخند داد. راست می‌گویند باید حرف حق را از بچه شنید. بچه‌هایی که در صف تاریخ، گوشه گهواره، بی‌خیال همه‌ی های‌هوی‌ها دراز کشیده‌اند و با لبخند می‌گویند: آی حرمله‌ها، موشک و بمب و تیر و سه‌شعبه و شمشیرهای‌تان خیلی مسخره است برای کشتن ما.
undefinedبه روایتِ میم.الفپنجشنبه | ۱۲ تیر ۱۴۰۴ |undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined مدرسه‌روایت‌گری راویundefined شما هم روایت کنید؛ ارسال به شناسه@ravi_addmin#راوی_باشundefined https://ble.ir/ravischool

۱۵:۰۲

بازارسال شده از بسیج‌دانشجویی‌دانشگاه‌امام‌صادق(ع)
thumbnail
undefined ثبت‌نام خادمی موکب طلاب المقاومة الحسینیة
undefined ویژه دانشجویان مقاومت دانشگاه‌های سراسر جهان
undefined زمان: اربعین ۱۴۴۷undefinedبازه اول خادمی: ۸ الی ۱۸ مردادماهundefinedبازه دوم خادمی: ۱۴ الی ۲۵ مردادماه
undefined️ مهلت ثبت نام: یکم مرداد ماهundefined️ هزینه ثبت نام: ۳ میلیون تومان(همراه با زیارت دوره عتبات عالیات)
undefined لینک ثبت نام: https://formafzar.com/form/mokeb1447
undefined️توجه: ثبت نام ویژه برادران می‌باشد.
undefined جهت کسب اطلاعات بیشتر، با شماره 09186845812 تماس گرفته و یا به آیدی @morid_zahra پیام دهید.__undefined بسیج‌دانشجویی‌دانشگاه‌امام‌صادق(ع)سایت | بله | ایتا | تلگرام | اینستاگرام | ایکسundefined@BasijISU_ir

۲۲:۴۴

674569987_-1284800535.mp3

۰۶:۵۴-۵.۵۵ مگابایت
بسم رب الشهدا و الصدیقین و اولیاء الله
الان دقیقاً 94 ساعت از اون شب تلخ میگذرهالان که دارم اینو مینویسم اشک نمیزاره صفحه رو درست ببینم94 ساعت از نبودن علی و فاطمه و مطهره تو این دنیا هم میگذره ...یک ساعت بعد از اون اتفاق کذایی هادی بهم زنگ زد گفت: سید خبر داری شهرک چمران رو زدن؟برگشتم و بهش گفتم: آره میدونم، خدا لعنتشون کنهاما هادی برای این به من زنگ نزده بود!یک دفعه با صدایی نگران بهم گفت: سید انگار بلوک حاجی رو زدن....
undefinedبه روایتِ احمد undefinedبه آوای بی قرارجمعه | ۲۷ تیر ۱۴۰۴ |undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined مدرسه‌روایت‌گری راویundefined شما هم روایت کنید؛ ارسال به شناسه@ravi_addmin#راوی_باشundefined https://ble.ir/ravischool

۱۵:۰۶

thumbnail
#روایت_تصویری
سجاده ای که پُل زده بود از تو تا خدا...#حاج‌آقا_نیازمند
یکشنبه | ۲۹ تیر ۱۴۰۴ |undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined مدرسه‌روایت‌گری راویundefined شما هم روایت کنید؛ ارسال به شناسه@ravi_addmin#راوی_باشundefined https://ble.ir/ravischoolundefinedhttps://eitaa.com/ravi_school

۱۱:۳۳

thumbnail
غزه
امروز ۳ مرداد است. طبق عادت هر روز، میدان را می‌دیدم. وحید خضاب آخرین سخنان ابوعبیده را ترجمه کرد:
«ابوعبیده گفته است که در آخرت از تمام مردم جهان سوال می‌کند که برای ظلم به ما چه کردید؟»
چند روز است که تمرین عربی را شروع کرده‌ام. رادیو عراق گوش می‌دهم. لغاتم را مرور می‌کنم. اخبار عربی می‌خوانم . قناة الجزیرة بیشتر از همه محل رجوع من است. به این خبر می رسم:
عاجل | مدير جمعية الإغاثة الطبية في غزة للجزيرة: إذا لم نحصل على طعام من مركز توزيع فقد لا نتناوله ليوم كامل.
فوری | مدیر جمعیت امداد پزشکی در غزه به الجزیره: اگر از مرکز توزیع، غذا دریافت نکنیم، ممکن است یک روز کامل چیزی برای خوردن نداشته باشیم.
ایتا را چک می‌کنم. بریده ای از برنامه خرمشهر را می‌بینم. نام مجری موسوی‌صمدی است. موسوی صمدی از مدیر خیریه خدیجه‌ی کبری می‌پرسد: هر وعده غذا در غزه چقدر هزینه دارد؟
او جواب می‌دهد که هر وعده غذا که اندازه یک کاسه کوچک است- و این را با دستش نشان می‌دهد- و اگر به کسی برسد، روزی یک‌بار می رسد، ۳ دلار هزینه دارد.دوربین موسوی‌صمدی را نشان می‌دهد‌. اشک هایش را پاک می‌کند. می گوید: «من سه تا بچه دارم؛بغض اجازه ادامه‌ نمی دهد.
به کانال خیریه می‌روم، آخرین پیام این است: مجاهده‌ای در ایران طلا داده تا کودکی در غزه غذا بگیردیک‌کاسه طلا در برابر یک کاسه غذا
و دیروز این فیلم را با این تیتر دیدم: حمله به زن و کودک فلسطینی در حال تلاش برای پیدا کردن غذا و آب
این چند خط برای ما خبر بود و برای مردم غزه یک روز زندگی. و زندگی کردن این‌ها سخت تر از خواندن آن است. الجزیره می‌گوید: از طلوع فجر امروز چند ده نفر، جای همان کاسه کوچک غذا، گلوله سهمشان شد.

undefinedبه روایتِ الف.الفجمعه | ۳ مرداد ۱۴۰۴ |undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined مدرسه‌روایت‌گری راویundefined شما هم روایت کنید؛ ارسال به شناسه@ravi_addmin#راوی_باشundefinedhttps://ble.ir/ravischoolundefinedhttps://eitaa.com/ravi_school

۱۳:۱۳

-5851737539309068542_44114830051138.mp3

۰۹:۰۶-۸.۳۵ مگابایت
پرده اول: باورش برای همه سخت بود

دوشنبه، ۲ تیر ۱۴۰۴هوای گرم تیرماه لای پنجره باز اتاقم می‌پیچید. پشت میزم نشسته بودم، غرق در کاغذها و افکار پراکنده، که صدای زنگ گوشی رشته افکارم را پاره کرد. شماره رضا بود.• الو، سلام رضا، چطوری؟• سلام، حاج‌امیر، خوبی؟ امیرحسین رجبی‌ام.صدایش گرفته بود، انگار از پشت موتور زنگ می‌زد. باد توی گوشی می‌پیچید و حرف‌هایش بریده‌بریده می‌رسید.• سلام، امیرحسین، چطوری؟ صدات چرا این‌جوریه؟• حاجی... چیزه... سید تقوی... شهید شده.جهان انگار یک لحظه ایستاد. قلبم توی سینه‌ام کوبید...ادامه دارد
undefinedبه روایتِ یکی از دوستان قدیمی سیدundefinedبا همکاری دفتر آواشنبه | ۸ شهریور ۱۴۰۴ |undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined مدرسه‌روایت‌گری راویundefined شما هم روایت کنید؛ ارسال به شناسه@ravi_addmin#راوی_باشundefined https://ble.ir/ravischool

۱۲:۰۰

thumbnail
تولدت مبارک حاج آقا
جمعه | ۲۱ شهریور ۱۴۰۴ |undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined مدرسه‌روایت‌گری راویundefined شما هم روایت کنید؛ ارسال به شناسه@ravi_addmin#راوی_باشundefined https://ble.ir/ravischool

۲۱:۰۹