بازارسال شده از مجتبی
۱۲:۳۵
بازارسال شده از مجتبی
۱۲:۳۵
بازارسال شده از مجتبی
۱۲:۳۵
بازارسال شده از مجتبی
۱۲:۳۵
بازارسال شده از مجتبی
۱۲:۳۵
بازارسال شده از مجتبی
۱۲:۳۵
بازارسال شده از مجتبی
۱۲:۳۵
کتب نورسیده ارسالی از طرف نهاد با انتخاب کتابدارانپرفروش های نملیشگاه کتاب و ناشران
۱۲:۳۷
بازارسال شده از کتابخانه عمومی رئیسعلی دلواری
۷:۴۲
بازارسال شده از کتابخانه عمومی رئیسعلی دلواری
۷:۴۲
بازارسال شده از کتابخانه عمومی رئیسعلی دلواری
۷:۴۲
بازارسال شده از کتابخانههای عمومی استان بوشهر
۹:۴۳
بازارسال شده از کتابخانه عمومی رئیسعلی دلواری
۶:۵۲
بازارسال شده از نهاد کتابخانههای عمومی کشور
۱۹:۲۷
۹:۳۹
معجزه کتاب خواندن !
" />احسان رضایی
به نقشه جهان که نگاه می کنم، متوجه می شوم بسیارند سرزمین هایی که تا آخرین روزهایِ زندگی پایم به آنجا باز نخواهد شد، اما نکتهء جالب اینجاست که تقریبا از همه ی این سرزمین های دور و نزدیک خاطره دارم. انگار با شهرها، خیابان ها و حتی کوچه های آنجا آشناییِ دیرینه دارم.
هنوز بچه بودم که برایِ اردویِ تابستانی همراه با کریستین اندرسون، از جیرفت به دانمارک رفتم و در خیابان هایِ کپنهاک با دخترکِ کبریت فروشی آشنا شدم که جوجه اردکِ زشتی در دست داشت و با پریِ دریایی به لباس جدیدِ پادشاه می خندید.در بازگشت به وطن، همراه با احمدِ شاملو به مراسمِ عروسیِ دخترای ننه دریا با پسرای عمو صحرا رفتم، کمی بعد با صمد بهرنگی به کچلِ کفترباز خندیدم و با اندوهِ پسرکِ لبوفروش غصه خوردم. مرادیِ کرمانی من را از جیرفت به سیرچ دعوت کرد و با لهجه ی شیرینش گفت: هم ولایتی"شما که غریبه نیستید"، آنجا بود که با بچه های قالیبافِ خانه، سرم را بر نازبالش گذاشته و در قصه هایِ مجید با قاشق چای خوری، مربای شیرین خوردم.
با دولت آبادی به کلیدر رفتم و آنجا بود که دور از چشم گُل ممد، دل به عشقِ مارال سپردم و در روزگارِ سپری شدهء مردمِ سالخورده، جایِ خالیِ سلوچ را پیدا کردم.
مزارعِ آمریکا را وجب به وجب با جان اشتاین بک گشتم تا خوشه های خشم را به نظاره بنشینم.با جک لندن و سپید دندانش به آلاسکا رفتم تا این که از دور پیرمردی را در دریا دیدم که کنارِ همینگوِی نشسته و از مشکلاتش در صیدِ ماهی صحبت می کند.
سه شنبه ها همراه با میچ آلبوم به ملاقاتِ موری رفتم، خشم و هیاهو را در گور به گورِ فاکنر آموختم، با چارلز دیکنز تمامِ انگلستان را گشتم تا این که سرانجام در لندن با خواهران برونته آشنا شدم و از آنجا همراه با جورج اورول به قلعهء حیوانات سر زدم، حس عجیبی بود، احساس می کردم ۱۹۸۴ سال در آن قلعه زندگی کرده ام.
کازانتزاکیس من را با یونان آشنا کرد تا این که در سواحلِ کرت با زوربای یونانی هم پیاله شدم، با سیلونه به ایتالیایِ دوست داشتنی و فونتامارا رفتم و به مهمانیِ نان و شراب دعوت شدم و شبی در کنارِ اوریانا فالاچی نامه به کودکی که هرگز زاده نشد را خواندم.
کلمبیایِ مارکز را زمانی شناختم که بعد از صد سال تنهایی، عشق در سال های وبا را تجربه کردم. سرزمین پرو را در سال های سگی با یوسا شناختم و در مونیخ با هاینریش بُل به عقاید یک دلقک خندیدم، چند روزی هم در استکهلم مهمانِ فردریک بکمن بودم و در آنجا با مردی به نام اوه آشنا شدم.ویکتور هوگو من را با بینوایانِ پاریس و گوژپشتی آشنا کرد که خاطراتِ آخرین روزِ یک محکوم را نجوا می کرد.بالزاک در میانِ دهقانانِ فرانسه من را با زنِ زیبای سی ساله یی آشنا کرد و رومن رولان شبی من را به کنسرت موسیقیِ ژان کریستف در شانزه لیزه دعوت نمود، هر چند با وجودِ شیوعِ طاعون، با آلبر کامو هم چندان بیگانه نبودم.
من در تمام جبهه هایِ جنگ به همراه مرل جنگیدم و در "نبردِ من"، هیتلر را بهتر شناختم، با هانا آرنت به دادگاهِ اورشلیم رفتم تا با چهره واقعیِ توتالیتاریسم بهتر آشنا شوم. جومپا لاهیری را در کلکته ملاقات کردم و تا بمبئی با هم عاشقانه های تاگور را زمزمه کردیم. تمامِ جزایرِ ژاپن را با موراکامی گشت زدم تا این که بعد از جنگلِ نروژی، کافکا را در کرانه دیدم.در ریگ های روان سیدنی با استیو تولتز آشنا شدم و گفتم هرچه باداباد. جنایاتِ روسیه تزاری را در جنگ و صلح و آناکارنینای تولستوی شناختم و یک شب در مسکو مثل یک اَبله با داستایوسکی که هنوز یک جوان خام بود، قمار بازی کردم، اما او دائم از جنایت و مکافاتِ برادران کارامازوفِ سخن می گفت و من مجبور شدم با چخوف در باغِ آلبالو به میهمانی مادرِ ماکسیم گورکی بروم.
میلان کوندرا و ایوان کلیما را شبی در پراگ ملاقات کردم، بر ویرانه های کابل با خالد حسینی گریستم، با شافاک در قونیه به ملاقاتِ شمس رفته و چهل قانونِ عشق را آموختم و با دستمالی که از مولانا گرفتم، اشک های کیمیا خاتون را پاک کردم. در برزیل یازده دقیقه کافی بود تا در کنار پائولو کوئلیو با کیمیاگر آشنا شوم. در زمینِ سوخته ی اهواز با احمد محمود همسایه بودم و هر روز در مدارِ صفر درجه، درختِ انجیرِ معابد را تماشا می کردم. در سالِ بلوا با سمفونیِ مردگانِ عباس معروفی آشنا شدم و پس از آن بود که همراه با شوهرِ آهو خانمِ افغانی سری به کرمانشاه زدم تا شادکامان درهء قره سو را بهتر بشناسم.
بله؛ این معجزهء کتاب است که آدمی بدون هزینه و رنج سفر می تواند دورترین نقاطِ دنیا را ببیند، گشت بزند و شیرین ترین خاطرات را با مارال، اسکارلت و آناکارنینا به یادگار داشته باشد...
" />احسان رضایی
به نقشه جهان که نگاه می کنم، متوجه می شوم بسیارند سرزمین هایی که تا آخرین روزهایِ زندگی پایم به آنجا باز نخواهد شد، اما نکتهء جالب اینجاست که تقریبا از همه ی این سرزمین های دور و نزدیک خاطره دارم. انگار با شهرها، خیابان ها و حتی کوچه های آنجا آشناییِ دیرینه دارم.
هنوز بچه بودم که برایِ اردویِ تابستانی همراه با کریستین اندرسون، از جیرفت به دانمارک رفتم و در خیابان هایِ کپنهاک با دخترکِ کبریت فروشی آشنا شدم که جوجه اردکِ زشتی در دست داشت و با پریِ دریایی به لباس جدیدِ پادشاه می خندید.در بازگشت به وطن، همراه با احمدِ شاملو به مراسمِ عروسیِ دخترای ننه دریا با پسرای عمو صحرا رفتم، کمی بعد با صمد بهرنگی به کچلِ کفترباز خندیدم و با اندوهِ پسرکِ لبوفروش غصه خوردم. مرادیِ کرمانی من را از جیرفت به سیرچ دعوت کرد و با لهجه ی شیرینش گفت: هم ولایتی"شما که غریبه نیستید"، آنجا بود که با بچه های قالیبافِ خانه، سرم را بر نازبالش گذاشته و در قصه هایِ مجید با قاشق چای خوری، مربای شیرین خوردم.
با دولت آبادی به کلیدر رفتم و آنجا بود که دور از چشم گُل ممد، دل به عشقِ مارال سپردم و در روزگارِ سپری شدهء مردمِ سالخورده، جایِ خالیِ سلوچ را پیدا کردم.
مزارعِ آمریکا را وجب به وجب با جان اشتاین بک گشتم تا خوشه های خشم را به نظاره بنشینم.با جک لندن و سپید دندانش به آلاسکا رفتم تا این که از دور پیرمردی را در دریا دیدم که کنارِ همینگوِی نشسته و از مشکلاتش در صیدِ ماهی صحبت می کند.
سه شنبه ها همراه با میچ آلبوم به ملاقاتِ موری رفتم، خشم و هیاهو را در گور به گورِ فاکنر آموختم، با چارلز دیکنز تمامِ انگلستان را گشتم تا این که سرانجام در لندن با خواهران برونته آشنا شدم و از آنجا همراه با جورج اورول به قلعهء حیوانات سر زدم، حس عجیبی بود، احساس می کردم ۱۹۸۴ سال در آن قلعه زندگی کرده ام.
کازانتزاکیس من را با یونان آشنا کرد تا این که در سواحلِ کرت با زوربای یونانی هم پیاله شدم، با سیلونه به ایتالیایِ دوست داشتنی و فونتامارا رفتم و به مهمانیِ نان و شراب دعوت شدم و شبی در کنارِ اوریانا فالاچی نامه به کودکی که هرگز زاده نشد را خواندم.
کلمبیایِ مارکز را زمانی شناختم که بعد از صد سال تنهایی، عشق در سال های وبا را تجربه کردم. سرزمین پرو را در سال های سگی با یوسا شناختم و در مونیخ با هاینریش بُل به عقاید یک دلقک خندیدم، چند روزی هم در استکهلم مهمانِ فردریک بکمن بودم و در آنجا با مردی به نام اوه آشنا شدم.ویکتور هوگو من را با بینوایانِ پاریس و گوژپشتی آشنا کرد که خاطراتِ آخرین روزِ یک محکوم را نجوا می کرد.بالزاک در میانِ دهقانانِ فرانسه من را با زنِ زیبای سی ساله یی آشنا کرد و رومن رولان شبی من را به کنسرت موسیقیِ ژان کریستف در شانزه لیزه دعوت نمود، هر چند با وجودِ شیوعِ طاعون، با آلبر کامو هم چندان بیگانه نبودم.
من در تمام جبهه هایِ جنگ به همراه مرل جنگیدم و در "نبردِ من"، هیتلر را بهتر شناختم، با هانا آرنت به دادگاهِ اورشلیم رفتم تا با چهره واقعیِ توتالیتاریسم بهتر آشنا شوم. جومپا لاهیری را در کلکته ملاقات کردم و تا بمبئی با هم عاشقانه های تاگور را زمزمه کردیم. تمامِ جزایرِ ژاپن را با موراکامی گشت زدم تا این که بعد از جنگلِ نروژی، کافکا را در کرانه دیدم.در ریگ های روان سیدنی با استیو تولتز آشنا شدم و گفتم هرچه باداباد. جنایاتِ روسیه تزاری را در جنگ و صلح و آناکارنینای تولستوی شناختم و یک شب در مسکو مثل یک اَبله با داستایوسکی که هنوز یک جوان خام بود، قمار بازی کردم، اما او دائم از جنایت و مکافاتِ برادران کارامازوفِ سخن می گفت و من مجبور شدم با چخوف در باغِ آلبالو به میهمانی مادرِ ماکسیم گورکی بروم.
میلان کوندرا و ایوان کلیما را شبی در پراگ ملاقات کردم، بر ویرانه های کابل با خالد حسینی گریستم، با شافاک در قونیه به ملاقاتِ شمس رفته و چهل قانونِ عشق را آموختم و با دستمالی که از مولانا گرفتم، اشک های کیمیا خاتون را پاک کردم. در برزیل یازده دقیقه کافی بود تا در کنار پائولو کوئلیو با کیمیاگر آشنا شوم. در زمینِ سوخته ی اهواز با احمد محمود همسایه بودم و هر روز در مدارِ صفر درجه، درختِ انجیرِ معابد را تماشا می کردم. در سالِ بلوا با سمفونیِ مردگانِ عباس معروفی آشنا شدم و پس از آن بود که همراه با شوهرِ آهو خانمِ افغانی سری به کرمانشاه زدم تا شادکامان درهء قره سو را بهتر بشناسم.
بله؛ این معجزهء کتاب است که آدمی بدون هزینه و رنج سفر می تواند دورترین نقاطِ دنیا را ببیند، گشت بزند و شیرین ترین خاطرات را با مارال، اسکارلت و آناکارنینا به یادگار داشته باشد...
۱۰:۱۰
بازارسال شده از نهاد کتابخانههای عمومی کشور
۱۱:۳۱
بازارسال شده از کتابخانههای عمومی استان بوشهر
۱۳:۴۹
بازارسال شده از کتابخانههای عمومی استان بوشهر
۱۰:۰۱
بازارسال شده از نهاد کتابخانههای عمومی کشور
۶:۰۲