حوزه هنری استان مرکزی
رئیس حوزه هنری استان مرکزی اعلام کرد؛ ️انعقاد تفاهمنامه سه جانبه برای اکران «باغ کیانوش» در اراک ️رئیس حوزه هنری استان مرکزی از انعقاد تفاهمنامه سهجانبه میان حوزه هنری انقلاب اسلامی، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و اداره کل آموزش و پرورش استان مرکزی برای اکران فیلم «باغ کیانوش» خبر داد. مشروح خبر را اینجا بخوانید. ┄┅═✧❁ ❁✧═┅┄ با حوزه هنری در شبکههای اجتماعی همراه باشید: @Artmarkazi https://zil.ink/artmark
۵:۱۳
انعکاس خبر انعقاد تفاهمنامه اکران فیلم «باغ کیانوش» در رسانهها
خبرگزاری بسیج
https://basijnews.ir/00eUWX
خبرگزاری شبستان
http://shabestan.news/xkfJ9
پایگاه خبری پیامخبر
https://payamekhabar.ir/243351
خبرگزاری دفاع مقدس
https://dnws.ir/002yaO
خبرگزاری مهر
http://mehrnews.com/x36Bmz
خبرگزاری فارسhttps://farsnews.ir/H_b_t/1732951766514984469
┄┅═✧❁ ❁✧═┅┄ با حوزه هنری در شبکههای اجتماعی همراه باشید: @Artmarkazi https://zil.ink/artmarkazi
خبرگزاری بسیج
https://basijnews.ir/00eUWX
خبرگزاری شبستان
http://shabestan.news/xkfJ9
پایگاه خبری پیامخبر
https://payamekhabar.ir/243351
خبرگزاری دفاع مقدس
https://dnws.ir/002yaO
خبرگزاری مهر
http://mehrnews.com/x36Bmz
خبرگزاری فارسhttps://farsnews.ir/H_b_t/1732951766514984469
┄┅═✧❁ ❁✧═┅┄ با حوزه هنری در شبکههای اجتماعی همراه باشید: @Artmarkazi https://zil.ink/artmarkazi
۵:۴۱
۵:۵۳
۱۰:۳۶
۱۰:۳۶
۱۰:۳۶
۱۰:۳۶
۱۰:۳۶
۱۰:۳۶
۶:۲۶
۶:۲۷
۶:۴۲
۱۰:۱۷
۱۱:۵۷
۱۳:۵۸
۵:۰۹
۸:۰۲
#ادبیات_پایداری
️آغوش پرمهر
از پشت پنجره قطار دیدم دائم اشکهایش را با گوشه چارقدش پاک میکند. بدون اینکه لحظهای متوجه اطرافش باشد. همچنان به فکر دیدن من بود. آن هم با اضطرابی که از سر تا پای وجودش مشخص بود. نتوانستم طاقت بیاورم. کوله و تجهیزاتم را در کوپه گذاشتم و بهسرعت از قطار پایین آمدم. به سمتش دویدم و خودم را در آغوشش انداختم تا هرزمانی که دلش میخواهد نگهم دارد. میدانستم سیر نمیشود.نیم ساعت زمانی نبود که جوابگوی رابطه عاشقانه مادرم برای دیدار با بچهاش باشد. بعد از مدتی علیرغم میلش آزادم کرد تا پدر و خواهران هم دیداری داشته باشند. همه این لحظات قلبم را به شدت فشار میداد. زمان زودتر از آنکه فکر میکردم گذشت. اعلان سوارشدن مسافران قطار اهواز از بلندگوی ایستگاه، معنیاش خداحافظی بود. مادرم با چشمانی خیس دوباره مرا در آغوش پرمهرش گرفت. درهای واگنها درحال بسته شدن بود که مرا رها کرد. به سوی قطار دویدم و سوار شدم. از پنجره قطار دیدم که همه در امتداد قطار میدوند. برای همدیگر دست تکان دادیم. یک آن دیدم مادرم توان ایستادنش را از دست داد و به زمین نشست. دیگر با چشمهای بارانی بدرقهام کرد.
برگرفته از کتاب خاطرات نادری، خاطرات خودنوشت اسماعیل نادری
#مادر_برام_قصه_بگو#خرده_روایت
┄┅═✧❁ ❁✧═┅┄ با حوزه هنری در شبکههای اجتماعی همراه باشید: @Artmarkazi https://zil.ink/artmarkazi
️آغوش پرمهر
از پشت پنجره قطار دیدم دائم اشکهایش را با گوشه چارقدش پاک میکند. بدون اینکه لحظهای متوجه اطرافش باشد. همچنان به فکر دیدن من بود. آن هم با اضطرابی که از سر تا پای وجودش مشخص بود. نتوانستم طاقت بیاورم. کوله و تجهیزاتم را در کوپه گذاشتم و بهسرعت از قطار پایین آمدم. به سمتش دویدم و خودم را در آغوشش انداختم تا هرزمانی که دلش میخواهد نگهم دارد. میدانستم سیر نمیشود.نیم ساعت زمانی نبود که جوابگوی رابطه عاشقانه مادرم برای دیدار با بچهاش باشد. بعد از مدتی علیرغم میلش آزادم کرد تا پدر و خواهران هم دیداری داشته باشند. همه این لحظات قلبم را به شدت فشار میداد. زمان زودتر از آنکه فکر میکردم گذشت. اعلان سوارشدن مسافران قطار اهواز از بلندگوی ایستگاه، معنیاش خداحافظی بود. مادرم با چشمانی خیس دوباره مرا در آغوش پرمهرش گرفت. درهای واگنها درحال بسته شدن بود که مرا رها کرد. به سوی قطار دویدم و سوار شدم. از پنجره قطار دیدم که همه در امتداد قطار میدوند. برای همدیگر دست تکان دادیم. یک آن دیدم مادرم توان ایستادنش را از دست داد و به زمین نشست. دیگر با چشمهای بارانی بدرقهام کرد.
برگرفته از کتاب خاطرات نادری، خاطرات خودنوشت اسماعیل نادری
#مادر_برام_قصه_بگو#خرده_روایت
┄┅═✧❁ ❁✧═┅┄ با حوزه هنری در شبکههای اجتماعی همراه باشید: @Artmarkazi https://zil.ink/artmarkazi
۸:۰۳
۹:۲۵
۹:۵۳