⸙❦❧❦❧❦❧❦❧❦❧❦❦❧❦❦❧❦⸙⸙
#فصل_۳_هستم_ز_هست_تو_عشقم_برای_توست
#قسمت_۵۵
از ساعتی که محرم شدیم، احساسی عجیب تمام وجودم را گرفته بود.
داشتم به قدرت عشق و دلتنگیهای عاشقانه ایمان پیدا می کردم. ناخواسته وابسته شده بودم. خیلی زود این دلتنگی ها شروع شدخیلی زود همه چیز رفت به صفحه بعد، صفحه ای که دیگر من و حمید فقط به عنوان پسر عمه و دختر دایی نبودیم، از ساعت پنج غروب روز چهارده مهر، شده بودیم هم راز، شده بودیم هم راه،
صبح اولین روز بعد صیغه محرمیت کلاس داشتم، برای دوستانم شیرینی خریدم.
بعضی از دوستان صمیمی را هم به یک بستنی دعوت کردم. حلقه من را گرفته بودند و دست به دست میکردند،مجردها هم آن را به انگشت خودشان می انداختند و با خنده میگفتند: دست راست فرزانه......
https://eitaa.com/aram_jaanammmm
⸙⸙❦❧❦❧❦❧❦❧❦❧❦❦❧❦❦❧❦⸙⸙
#فصل_۳_هستم_ز_هست_تو_عشقم_برای_توست
#قسمت_۵۵
از ساعتی که محرم شدیم، احساسی عجیب تمام وجودم را گرفته بود.
داشتم به قدرت عشق و دلتنگیهای عاشقانه ایمان پیدا می کردم. ناخواسته وابسته شده بودم. خیلی زود این دلتنگی ها شروع شدخیلی زود همه چیز رفت به صفحه بعد، صفحه ای که دیگر من و حمید فقط به عنوان پسر عمه و دختر دایی نبودیم، از ساعت پنج غروب روز چهارده مهر، شده بودیم هم راز، شده بودیم هم راه،
صبح اولین روز بعد صیغه محرمیت کلاس داشتم، برای دوستانم شیرینی خریدم.
بعضی از دوستان صمیمی را هم به یک بستنی دعوت کردم. حلقه من را گرفته بودند و دست به دست میکردند،مجردها هم آن را به انگشت خودشان می انداختند و با خنده میگفتند: دست راست فرزانه......
https://eitaa.com/aram_jaanammmm
⸙⸙❦❧❦❧❦❧❦❧❦❧❦❦❧❦❦❧❦⸙⸙
۲۰:۳۲
بازارسال شده از ♪♡︎𝑣𝑜𝑖𝑐𝑒 𝑖𝑟𝑎𝑛 𝑔𝑖𝑟𝑙♡︎♪
یلدایی.....
۱.۲۳ مگابایت
❍❍❍❖ - ❖❍❍❍
چقدر این شب یلدا را دوست دارم !بهانه ی موجه و دلپذیری که بانیِ تجدید دیدارهاست ، که با لبخندی ، نفس نفس زنان ، از فاصله های دور می رسد ، دست های تنها مانده میانِ مشغله های روزگار را می گیرد و به واسطه ی احساسی عمیق و چند هزارساله ، آدم ها را دور هم جمع می کند .یلدایی که ته تغاریِ پاییز است و نو رسیده ی خوش یُمن و دلبرانه ی زمستان ،یلدایی که عاشق است ...که سرآغازِ جاودانه ترین لبخند هاست ،سرآغازِ گرم بودن و گرم....
❍❍❍❖ - ❖❍❍❍
https://ble.ir/marziyee_mirzayee_1383_x_x
۱۹:۵۲
سلام به همه شما خوبان، شرمنده بابت این تأخیر در فعالیت، ادمین فعالیتی نداشتن و من از شما عذرخواهم.
۲۰:۰۸
⸙❦❧❦❧❦❧❦❧❦❧❦❦❧❦❦❧❦⸙⸙
#فصل_۳_هستم_ز_هست_تو_عشقم_برای_توست
#قسمت_۵۶
روی سر ما آن قدر تابلو بازی در میآوردند که اساتید هم متوجه شدند و تبریک گفتند.
با وجود شوخی ها و سربه سر گذاشتنهای دوستانم حس دلتنگی رهایم نمی کرد، از همان دیشب، بعد از خداحافظی، دل تنگ حمید شده بودم.
مانده بودم این همه روز را چطور باید بگذرانم. ته دلم به خودم می گفتم که این چه کاری بود عقد را میگذاشتیم بعد مأموریت که مجبور نباشیم این همه وقت دوری هم را تحمل کنیم.
ساعت چهار بعد از ظهر، آخرین کلاسم در حال تمام شدن بود. حواسم پیش حمید بود، از مباحث استاد چیزی متوجه نمیشدم حساب که کردم دیدم تا الآن هر طور شده باید به همدان رسیده باشند، همان جا و روی صندلی گوشی را از کیفم بیرون آوردم و روشن کردم.
دوست داشتم حال حمید را جویا بشوم. اولین پیامی بود که به حمید میدادم و همین که شماره حمید را انتخاب کردم، تپش قلب گرفتم.
چندین بار پیامک را نوشتم و پاک کردم. مثل کسی شده بودم که اولین بار است با موبایل میخواهد کار کند. انگشتم روی کیبورد گوشی گیج میخورد و نمی دانستم چرا آن قدر در انتخاب کلمات تردید دارم.
یک خط پیامک، یک ربع طول کشید تا در نهایت نوشتم سلام ببخشید از صبح سر 2 کلاس بودم شرمنده نپرسیدم به سلامتی رسیدید؟».
انگار حمید گوشی به دست منتظر پیام من بود. به یک دقیقه نکشید که 2 جواب داد: «علیک سلام تا ساعت چند کلاس دارید؟
این اولین پیام.....
https://eitaa.com/aram_jaanammmm
⸙⸙❦❧❦❧❦❧❦❧❦❧❦❦❧❦❦❧❦⸙⸙
#فصل_۳_هستم_ز_هست_تو_عشقم_برای_توست
#قسمت_۵۶
روی سر ما آن قدر تابلو بازی در میآوردند که اساتید هم متوجه شدند و تبریک گفتند.
با وجود شوخی ها و سربه سر گذاشتنهای دوستانم حس دلتنگی رهایم نمی کرد، از همان دیشب، بعد از خداحافظی، دل تنگ حمید شده بودم.
مانده بودم این همه روز را چطور باید بگذرانم. ته دلم به خودم می گفتم که این چه کاری بود عقد را میگذاشتیم بعد مأموریت که مجبور نباشیم این همه وقت دوری هم را تحمل کنیم.
ساعت چهار بعد از ظهر، آخرین کلاسم در حال تمام شدن بود. حواسم پیش حمید بود، از مباحث استاد چیزی متوجه نمیشدم حساب که کردم دیدم تا الآن هر طور شده باید به همدان رسیده باشند، همان جا و روی صندلی گوشی را از کیفم بیرون آوردم و روشن کردم.
دوست داشتم حال حمید را جویا بشوم. اولین پیامی بود که به حمید میدادم و همین که شماره حمید را انتخاب کردم، تپش قلب گرفتم.
چندین بار پیامک را نوشتم و پاک کردم. مثل کسی شده بودم که اولین بار است با موبایل میخواهد کار کند. انگشتم روی کیبورد گوشی گیج میخورد و نمی دانستم چرا آن قدر در انتخاب کلمات تردید دارم.
یک خط پیامک، یک ربع طول کشید تا در نهایت نوشتم سلام ببخشید از صبح سر 2 کلاس بودم شرمنده نپرسیدم به سلامتی رسیدید؟».
انگار حمید گوشی به دست منتظر پیام من بود. به یک دقیقه نکشید که 2 جواب داد: «علیک سلام تا ساعت چند کلاس دارید؟
این اولین پیام.....
https://eitaa.com/aram_jaanammmm
⸙⸙❦❧❦❧❦❧❦❧❦❧❦❦❧❦❦❧❦⸙⸙
۲۰:۱۲
⸙❦❧❦❧❦❧❦❧❦❧❦❦❧❦❦❧❦⸙⸙
#فصل_۳_هستم_ز_هست_تو_عشقم_برای_توست
#قسمت_۵۷
حمید بود گفتم کلاسم تا چند دقیقه دیگه تموم میشه»، نوشت: «الآن که دو راه همدان هستم میام دنبال شما بریم خونه!».
میدانستم حمید الآن باید همدان باشد، نه دوراهی همدان.
داخل شهر قزوین با خودم گفتم، باز شیطنتش گل کرده، چون قرار بود اول صبح به همدان اعزام شوند.
از دانشگاه که بیرون آمدم چیزی ندیدم، مطمئن شدم که حمید شوخی کرده. صد متری از در ورودی دانشگاه فاصله گرفته بودم که صدای بوق موتوری توجه من را به خودش جلب کرد، خوب که دقت کردم دیدم خود حمید است.
با موتور به دنبالم آمده بود. پرسیدم:( مگه شما نرفتی مأموریت؟)
کلاه ایمنی را از سرش برداشت و گفت:( از شانس خوبمون مأموريت لغو شده،)
خیلی خوشحال بود. من بیشتر از حمید ذوق کردم. حال و حوصله مأموریت، آن هم فردای روز عقدمان را نداشتم. همین چند ساعت هم به من سخت گذشته بود چه برسد به این که بخواهم چند ماه منتظر حمید باشم.
تا گفت سوار شو بریم با تعجب گفتم:( بی خیال حمید آقا، من تا الآن موتور سوار نشدم. میترسم راست کار من نیست. تو برو من با تاکسی میام.)
ول کن نبود گفت:( سوار شو عادت میکنی. من خیلی آروم میرم.)
چند بار قل هو الله خواندم و سوار شدم. کل مسیر شبیه آدمی که بخواهد وارد تونل وحشت بشود چشمهایم را از ترس بسته بودم یاد.....
https://eitaa.com/aram_jaanammmm
⸙⸙❦❧❦❧❦❧❦❧❦❧❦❦❧❦❦❧❦⸙⸙
#فصل_۳_هستم_ز_هست_تو_عشقم_برای_توست
#قسمت_۵۷
حمید بود گفتم کلاسم تا چند دقیقه دیگه تموم میشه»، نوشت: «الآن که دو راه همدان هستم میام دنبال شما بریم خونه!».
میدانستم حمید الآن باید همدان باشد، نه دوراهی همدان.
داخل شهر قزوین با خودم گفتم، باز شیطنتش گل کرده، چون قرار بود اول صبح به همدان اعزام شوند.
از دانشگاه که بیرون آمدم چیزی ندیدم، مطمئن شدم که حمید شوخی کرده. صد متری از در ورودی دانشگاه فاصله گرفته بودم که صدای بوق موتوری توجه من را به خودش جلب کرد، خوب که دقت کردم دیدم خود حمید است.
با موتور به دنبالم آمده بود. پرسیدم:( مگه شما نرفتی مأموریت؟)
کلاه ایمنی را از سرش برداشت و گفت:( از شانس خوبمون مأموريت لغو شده،)
خیلی خوشحال بود. من بیشتر از حمید ذوق کردم. حال و حوصله مأموریت، آن هم فردای روز عقدمان را نداشتم. همین چند ساعت هم به من سخت گذشته بود چه برسد به این که بخواهم چند ماه منتظر حمید باشم.
تا گفت سوار شو بریم با تعجب گفتم:( بی خیال حمید آقا، من تا الآن موتور سوار نشدم. میترسم راست کار من نیست. تو برو من با تاکسی میام.)
ول کن نبود گفت:( سوار شو عادت میکنی. من خیلی آروم میرم.)
چند بار قل هو الله خواندم و سوار شدم. کل مسیر شبیه آدمی که بخواهد وارد تونل وحشت بشود چشمهایم را از ترس بسته بودم یاد.....
https://eitaa.com/aram_jaanammmm
⸙⸙❦❧❦❧❦❧❦❧❦❧❦❦❧❦❦❧❦⸙⸙
۲۰:۱۹
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
سلاموقت شما عزیزای دل بخیر، مدتی هست که نتونستم اینجا فعالیتی داشته باشم، از شما عذر خواهم، میدونید، مشکلات توی زندگی زیاده و.....ممنونم از همراهی و صبرتون🥹
من دنبال یه ادمین پایه برای اینجا میگردم،ایا کسی پای کار هست؟که به طور منظم فعالیت کنه؟پارت گذاری رو انجام بده؟
اگر هست، از طریق ایدی زیر بهم پیام بدین

@marziyee_mirzayee_83 

من دنبال یه ادمین پایه برای اینجا میگردم،ایا کسی پای کار هست؟که به طور منظم فعالیت کنه؟پارت گذاری رو انجام بده؟
اگر هست، از طریق ایدی زیر بهم پیام بدین
۱۱:۲۰
⸙❦❧❦❧❦❧❦❧❦❧❦❦❧❦❦❧❦⸙⸙
#فصل_۳_هستم_ز_هست_تو_عشقم_برای_توست
#قسمت_۵۵
سیرکهای قدیمی افتادم که سر محله های ما برپا می شد و یک نفر با موتور روی دیوار راست رانندگی میکرد، تا برسیم نصفه جان شدم.
سر فلکه وقتی خواستیم دور بزنیم، از بس موتور کج شد صدای یا زهرای من بلند شد، گفتم الآن است که بخوریم زمین و برویم زیر ماشین ها، حالا که مأموریت حمید کنسل شده بود قرار گذاشتیم سه شنبه برای و آزمایش و کلاس ضمن عقد به مرکز بهداشت شهید بلندیان برویم .
تا سه شنبه کارش این بود که بعد از ظهرها به دنبالم میآمد.
ساعت کلاس هایم را پرسیده بود و میدانست چه ساعتی کلاسهایم تمام می شود. رأس ساعت منتظرم میشد، این کارش عجیب میچسبید با و همان موتور هم می آمد. یک موتور هوندای آبی و سبز رنگ که چند باری با آن تصادف کرده بود و جای سالم نداشت.
وقتی با موتور به دنبالم می آمد، معمولاً پنجاه متر گاهی اوقات صد متر ها جلوتر از درب اصلی منتظرم میشد.
من این مسیر را پیاده می رفتم. روز دوشنبه از شدت خستگی نا نداشتم، از در دانشگاه که بیرون آمدم و دیدم باز هم صد متر جلوتر موتور را نگه داشته، وقتی قدم زنان به حمید رسیدم، با گلایه گفتم شما که زحمت میکشی میای دنبالم ولی چرا این کار رو می کنی؟
خب جلوی در دانشگاه نگه دار که من این همه راه و پیاده نیام.
حمید رک و راست گفت: (از خدا که پنهون نیست، از تو چه پنهون، می ترسم دوستای نزدیکت ببینن ما موتور داریم شما خجالت بکشی و.....
https://ble.ir/aram_jaanammm
⸙⸙❦❧❦❧❦❧❦❧❦❧❦❦❧❦❦❧❦⸙⸙
#فصل_۳_هستم_ز_هست_تو_عشقم_برای_توست
#قسمت_۵۵
سیرکهای قدیمی افتادم که سر محله های ما برپا می شد و یک نفر با موتور روی دیوار راست رانندگی میکرد، تا برسیم نصفه جان شدم.
سر فلکه وقتی خواستیم دور بزنیم، از بس موتور کج شد صدای یا زهرای من بلند شد، گفتم الآن است که بخوریم زمین و برویم زیر ماشین ها، حالا که مأموریت حمید کنسل شده بود قرار گذاشتیم سه شنبه برای و آزمایش و کلاس ضمن عقد به مرکز بهداشت شهید بلندیان برویم .
تا سه شنبه کارش این بود که بعد از ظهرها به دنبالم میآمد.
ساعت کلاس هایم را پرسیده بود و میدانست چه ساعتی کلاسهایم تمام می شود. رأس ساعت منتظرم میشد، این کارش عجیب میچسبید با و همان موتور هم می آمد. یک موتور هوندای آبی و سبز رنگ که چند باری با آن تصادف کرده بود و جای سالم نداشت.
وقتی با موتور به دنبالم می آمد، معمولاً پنجاه متر گاهی اوقات صد متر ها جلوتر از درب اصلی منتظرم میشد.
من این مسیر را پیاده می رفتم. روز دوشنبه از شدت خستگی نا نداشتم، از در دانشگاه که بیرون آمدم و دیدم باز هم صد متر جلوتر موتور را نگه داشته، وقتی قدم زنان به حمید رسیدم، با گلایه گفتم شما که زحمت میکشی میای دنبالم ولی چرا این کار رو می کنی؟
خب جلوی در دانشگاه نگه دار که من این همه راه و پیاده نیام.
حمید رک و راست گفت: (از خدا که پنهون نیست، از تو چه پنهون، می ترسم دوستای نزدیکت ببینن ما موتور داریم شما خجالت بکشی و.....
https://ble.ir/aram_jaanammm
⸙⸙❦❧❦❧❦❧❦❧❦❧❦❦❧❦❦❧❦⸙⸙
۱۱:۳۱
⸙❦❧❦❧❦❧❦❧❦❧❦❦❧❦❦❧❦⸙⸙
#فصل_۳_هستم_ز_هست_تو_عشقم_برای_توست
#قسمت_۵۵
برای همین دورتر نگه میدارم که شما پیش بقیه اذیت نشی.
گفتم این چه حرفیه فکر دیگران و این که چی میگن اهمیتی نداره، اتفاقا مرکب یاور امام زمان (عج) باید ساده باشه، از این به بعد مستقیم بیا جلوی در، روزهای بعد همین کار را کرد.
مستقیم می آمد جلوی در دانشگاه.
من بعد از خداحافظی با دوستانم ترک موتور سوار میشدم و می رفتیم.
سه شنبه رفتیم آزمایش دادیم، بعد هم جداگانه سر کلاس ضمن عقد نشستیم.
یک ساعتی که کلاس بودیم چند بار پیام داد حالت خوبه؟تشنه نشدی؟ گرسنه نیستی؟ حتی وقتی کنار هم نبودیم، دنبال بهانه بود صحبت کنیم.
کلاس که تمام شد حمید من را به دانشگاه رساند.
بعد از ظهر دو تا کلاس داشتم.
همان شب، عروسی، آقا مهدی، پسرعمه حمید بود.
جور نشد همدیگر را بعد از عروسی ببینیم.
چون از صبح درگیر آزمایشگاه بودیم و بعد هم دانشگاه و مراسم عروسی، حسابی خسته شده بودم، به خانه که رسیدم زودتر از شبهای قبل خوابم برد.
صبح که بیدار شدم تا گوشی را نگاه کردم متوجه چندین پیامک از حمید شدم.چون همدیگر را بعد از مراسم عروسی ندیده بودیم برایم کلی پیام فرستاده بود.ابراز علاقه و نگرانی و انتظار برای جواب من، اما من اصلا متوجه نشده بودم.
اول یک بیت شعر فرستاده بود: «گر گناه است نظر بازیِ دل، با خوبان بنویسید به پایم گناه دگران وقتی.....
https://ble.ir/aram_jaanammm
⸙⸙❦❧❦❧❦❧❦❧❦❧❦❦❧❦❦❧❦⸙⸙
#فصل_۳_هستم_ز_هست_تو_عشقم_برای_توست
#قسمت_۵۵
برای همین دورتر نگه میدارم که شما پیش بقیه اذیت نشی.
گفتم این چه حرفیه فکر دیگران و این که چی میگن اهمیتی نداره، اتفاقا مرکب یاور امام زمان (عج) باید ساده باشه، از این به بعد مستقیم بیا جلوی در، روزهای بعد همین کار را کرد.
مستقیم می آمد جلوی در دانشگاه.
من بعد از خداحافظی با دوستانم ترک موتور سوار میشدم و می رفتیم.
سه شنبه رفتیم آزمایش دادیم، بعد هم جداگانه سر کلاس ضمن عقد نشستیم.
یک ساعتی که کلاس بودیم چند بار پیام داد حالت خوبه؟تشنه نشدی؟ گرسنه نیستی؟ حتی وقتی کنار هم نبودیم، دنبال بهانه بود صحبت کنیم.
کلاس که تمام شد حمید من را به دانشگاه رساند.
بعد از ظهر دو تا کلاس داشتم.
همان شب، عروسی، آقا مهدی، پسرعمه حمید بود.
جور نشد همدیگر را بعد از عروسی ببینیم.
چون از صبح درگیر آزمایشگاه بودیم و بعد هم دانشگاه و مراسم عروسی، حسابی خسته شده بودم، به خانه که رسیدم زودتر از شبهای قبل خوابم برد.
صبح که بیدار شدم تا گوشی را نگاه کردم متوجه چندین پیامک از حمید شدم.چون همدیگر را بعد از مراسم عروسی ندیده بودیم برایم کلی پیام فرستاده بود.ابراز علاقه و نگرانی و انتظار برای جواب من، اما من اصلا متوجه نشده بودم.
اول یک بیت شعر فرستاده بود: «گر گناه است نظر بازیِ دل، با خوبان بنویسید به پایم گناه دگران وقتی.....
https://ble.ir/aram_jaanammm
⸙⸙❦❧❦❧❦❧❦❧❦❧❦❦❧❦❦❧❦⸙⸙
۱۱:۴۰
پارت جدیدددددد
۱۱:۴۲
سلام سلامبخشش بابت نبودم توی این مدت
🥲از امروز دوباره از سر میگیرم با همراهی شما عزیزان🥰
۵:۱۳
چنان گذشت پریشان دو روزِ عمرِ شریفکه هر که حالِ مرا دید یادِ زلف تو کرد.
#معنی_زنجانی🌱
🤍
#معنی_زنجانی🌱
🤍
۶:۳۴
.
۱۹:۱۵
.
۱۹:۱۵
.
۱۹:۱۵
⸙❦❧❦❧❦❧❦❧❦❧❦❦❧❦❦❧❦⸙⸙
#فصل_۳_هستم_ز_هست_تو_عشقم_برای_توست
#قسمت_۶۳
چشم هایش گرفتم گفتم: حالا میتونی چشماتو باز کنی. چشمش که به هدیه افتاد خیلی خوشحال شد. اصلا انتظارش را نداشت، همانجا داخل حیاط کادو را باز کرد.
برایش یک مقدار خاک مقتل یک شهید گمنام گذاشته بودم که کنارش تکه ای از کفن شهید بود، این تربت را از سفر جنوب به ما داده بودند. خیلی برایم عزیز بود، آرامش تکه کفن خاصی کنارش داشتم.
حمید کلی تشکر کرد و گفت: هیچ وقت اولین هدیه ای که به من دادی رو فراموش نمیکنم. بعد هم تربت را داخل جیب پیراهنش گذاشت گفت: دوست دارم این تربت مثل نشونه همیشه همراهم باشه قول میدم هیچ وقت از خودم جدا نکنم.
داخل حیاط کنار باغچه تازه چانه هر دوی ما گرم شده بود، از همه جا حرف زدیم مخصوصاً حمید روی مهمانی فردایشان حساس بود.
چون اولین باری بود که من به عنوان عروس به خانه عمه میرفتم، حمید گفت اونجا اومدی ی وقت نشینی ما رسم داریم عروس ها کمک میکنن پیش عروسهای دیگه خوب نیست شما بشینی»، جواب دادم: چشم شما نگران نباش من خودم حواسم هست، استاد این کارهام.
نم نم باران پاییزی باعث شد برای بیشتر خیس نشدن دل به خداحافظی بدهیم.
قطره های لطیف باران روی برگ گلها و درخت های داخل باغچه مینشست و صورت هر دوی ما را خیس کرده بود،
همین که از چارچوب در بیرون رفت قبل از اینکه در را ببندم برای اولین بار گفتم:
https://eitaa.com/aram_jaanammmm
⸙⸙❦❧❦❧❦❧❦❧❦❧❦❦❧❦❦❧❦⸙⸙
#فصل_۳_هستم_ز_هست_تو_عشقم_برای_توست
#قسمت_۶۳
چشم هایش گرفتم گفتم: حالا میتونی چشماتو باز کنی. چشمش که به هدیه افتاد خیلی خوشحال شد. اصلا انتظارش را نداشت، همانجا داخل حیاط کادو را باز کرد.
برایش یک مقدار خاک مقتل یک شهید گمنام گذاشته بودم که کنارش تکه ای از کفن شهید بود، این تربت را از سفر جنوب به ما داده بودند. خیلی برایم عزیز بود، آرامش تکه کفن خاصی کنارش داشتم.
حمید کلی تشکر کرد و گفت: هیچ وقت اولین هدیه ای که به من دادی رو فراموش نمیکنم. بعد هم تربت را داخل جیب پیراهنش گذاشت گفت: دوست دارم این تربت مثل نشونه همیشه همراهم باشه قول میدم هیچ وقت از خودم جدا نکنم.
داخل حیاط کنار باغچه تازه چانه هر دوی ما گرم شده بود، از همه جا حرف زدیم مخصوصاً حمید روی مهمانی فردایشان حساس بود.
چون اولین باری بود که من به عنوان عروس به خانه عمه میرفتم، حمید گفت اونجا اومدی ی وقت نشینی ما رسم داریم عروس ها کمک میکنن پیش عروسهای دیگه خوب نیست شما بشینی»، جواب دادم: چشم شما نگران نباش من خودم حواسم هست، استاد این کارهام.
نم نم باران پاییزی باعث شد برای بیشتر خیس نشدن دل به خداحافظی بدهیم.
قطره های لطیف باران روی برگ گلها و درخت های داخل باغچه مینشست و صورت هر دوی ما را خیس کرده بود،
همین که از چارچوب در بیرون رفت قبل از اینکه در را ببندم برای اولین بار گفتم:
https://eitaa.com/aram_jaanammmm
⸙⸙❦❧❦❧❦❧❦❧❦❧❦❦❧❦❦❧❦⸙⸙
۱۹:۱۵
.
۱۹:۱۵
.
۱۹:۱۵
⸙❦❧❦❧❦❧❦❧❦❧❦❦❧❦❦❧❦⸙⸙
#فصل_۳_هستم_ز_هست_تو_عشقم_برای_توست
#قسمت_۶۴
......حمید دوستت دارم.
بعد هم در را محکم بستم و به در تکیه دادم.
قلبم تند تند میزد، چشمهایم را بسته بودم. از پشت در شنیدم که حمید گفت: «فرزانه من هم دوستت دارم.
از خجالت دویدم داخل خانه، این اولین باری بود که من به حمید و حمید به من گفتیم: «دوستت دارم!»
فردای آن روز با خانواده به خانه عمه رفتیم.
استرسی که از دیشب گرفته بودم با رفتار صمیمانه و شوخیهای دختر عمه ها و جاری هایم از بین رفت.
پدر حمید که از بعد صیغه محرمیت او را بابا صدا میکردم با مهربانی به من خوش آمد گفت و عمه هم مدام قربان صدقه ام می رفت.
بعد از ناهار حرف از زمان عقد شد.
قرار بود بیست و ششم مهرماه سالروز ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت زهرا(س) برای عقد دائم به محضر برویم. اما حمید گفت اگه اجازه میدین عقد رو کمی عقب بندازیم چون تقویم رو نگاه کردم دیدم اون روز قمر در عقربه و کراهت داره عقد کنیم.
بعد از مهمانی حمید من را به دانشگاه رساند و خودش برای گرفتن ها جواب آزمایش رفت. از شانس ما استادمان نیامد و کلاس هم تشکیل نشد. با دوستان مشغول صحبت بودیم که اسم همسر عزیزم تاج سرم حمید روی گوشی افتاد.
یکی از دوستانم که متوجه پیام شد با شوخی گفت: بچه ها بیاید گوشی فرزانه رو ببینید.
به جای اسم شوهرش انشاء نوشته. حمید شده بود مخاطب خاص من نه توی گوشی که توی قلبم و.....
https://ble.ir/aram_jaanammm
⸙⸙❦❧❦❧❦❧❦❧❦❧❦❦❧❦❦❧❦⸙
#فصل_۳_هستم_ز_هست_تو_عشقم_برای_توست
#قسمت_۶۴
......حمید دوستت دارم.
بعد هم در را محکم بستم و به در تکیه دادم.
قلبم تند تند میزد، چشمهایم را بسته بودم. از پشت در شنیدم که حمید گفت: «فرزانه من هم دوستت دارم.
از خجالت دویدم داخل خانه، این اولین باری بود که من به حمید و حمید به من گفتیم: «دوستت دارم!»
فردای آن روز با خانواده به خانه عمه رفتیم.
استرسی که از دیشب گرفته بودم با رفتار صمیمانه و شوخیهای دختر عمه ها و جاری هایم از بین رفت.
پدر حمید که از بعد صیغه محرمیت او را بابا صدا میکردم با مهربانی به من خوش آمد گفت و عمه هم مدام قربان صدقه ام می رفت.
بعد از ناهار حرف از زمان عقد شد.
قرار بود بیست و ششم مهرماه سالروز ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت زهرا(س) برای عقد دائم به محضر برویم. اما حمید گفت اگه اجازه میدین عقد رو کمی عقب بندازیم چون تقویم رو نگاه کردم دیدم اون روز قمر در عقربه و کراهت داره عقد کنیم.
بعد از مهمانی حمید من را به دانشگاه رساند و خودش برای گرفتن ها جواب آزمایش رفت. از شانس ما استادمان نیامد و کلاس هم تشکیل نشد. با دوستان مشغول صحبت بودیم که اسم همسر عزیزم تاج سرم حمید روی گوشی افتاد.
یکی از دوستانم که متوجه پیام شد با شوخی گفت: بچه ها بیاید گوشی فرزانه رو ببینید.
به جای اسم شوهرش انشاء نوشته. حمید شده بود مخاطب خاص من نه توی گوشی که توی قلبم و.....
https://ble.ir/aram_jaanammm
⸙⸙❦❧❦❧❦❧❦❧❦❧❦❦❧❦❦❧❦⸙
۱۹:۱۷
۱۹:۱۹