عکس پروفایل الرحیلا

الرحیل

۶عضو
عکس پروفایل الرحیلا
۶ عضو

الرحیل

سِيرُواْ فِي الأَرْضِ ثُمَّ انظُرُواْ كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينبسیار سفر بایدتا پخته شود خامی
خرده یادداشت‌هایی از احوالات سفرهایم@Ibrahimshojaat@koohnevesht

۲۴ شهریور

thumnail
شب قبل زود خوابیده بودم و امروز صبح هم قبل از اذان بیدار شدم و بعد از نماز فرصت خوبی بود که کمی مطالعه کنم. ساعت هفت صبح صدای گوش خراش بلندگوها بلند شد تا بچه‌ها یکی یکی از خواب بیدار شوند. اردوی و برنامه قبلی بسیج دانشگاه، مراسم اربعین و برپایی موکب بود و همین باعث شده بود که خوراکی‌های باقی مانده از اردوی قبل در این اردو هم مورد استفاده گیرد و همین شد که اکثر صبح‌ها وعده اصلی صبحانه ما نان و پنیر و کره بادام زمینی بود. ترکیب کره بادام زمینی و نان محلی اینجا که کمی از آجر نرم‌تر هستند، ترکیب به شدت خشک و سنگینی به وجود آورده بود اما خوبی‌شان این بود که انرژی خوبی به بچه‌ها برای کار کردن می‌داد.بلافاصله بعد از صبحانه همراه با تیمی که چند نفر از آنها عوض شده بود و تعداد آن به حدود چهارده نفر می‌رسید راهی محل پروژه شدیم.
#جنگل

۱:۲۲

۱۲ مهر

thumnail
اوس قربون هم بعد از ساعتی به تیم ما اضافه شد تا کار را با دو استاد جلو ببریم. امروز روز پرکاری داشتیم و قسمت زیادی از دیوارها را کشیدیم. مدیریت تعداد نفرات بالا سخت شده بود. سه نفر دائما مشغول درست کردن ملات بودند و عملا سه نفر هم ملات می‌آوردند. من و دو نفر دیگر هم آجرها را استادها می‌رساندیم و دو نفر هم ملات می‌ریختند. دکتر هم مسئول خیساندن آجرها بودند و در نهایت دو استاد هم آجرها را می‌چیدند. کار با سرعت بسیار خوبی پیش رفت و فقط ظهر برای نماز و ناهار و کمی استراحت به حسینیه برگشتیم. البته کار بعد از ظهر کیفیت و سرعت کار ظهر را نداشت. عصر هم از بچه‌ها بسیج دانشجویی برای تهیه گزارش و مصاحبه به پروژه آمدند و گزارشی تصویری تهیه کردند.دم دمای غروب با تنی خسته و کوفته به حسینیه برگشتیم. هرچند بچه‌ها انرژی زیادی را در حین روز صرف کار می‌کردند اما انگار همیشه مقداری انرژی زخیره برای والیبال نشسته جایی از بدنشان پنهان می‌کردند یا شاید هم این والیبال نشسته بود که به آن‌ها انرژی برای روز بعد ادامه کارها می‌داد.
#جنگل

۱۳:۲۳

thumnail
بچه‌های روستا در این اردو نقش محوری در فعالیت‌ها داشتند. یک تیم کامل درگیر بازی و آموزش بچه‌ها بودند. بچه‌ها حسابی خوششان آمده بود و همیشه اطراف مسجد منتظر مربی‌هایشان شسته بودند. صبح‌ها و عصرها که باید با تیم به سر پروژه می‌رفتیم، بچه‌ها دوره‌مان می‌کردند و از ما می‌خواستند که بمانیم و با آن‌ها بازی کنیم. کاری که وقت انجامش را نداشتیم.روز پنجم سفر و سوم کاری ما با یک تیم کوچک‌تر و چابک‌تر شروع شد. دیگر بعد از دو روز دستم آمده بود که برای پروژه ما به حدود شش تا هشت نفر بسته به توانمندی افراد نیاز است. تیم‌ها هرروز تغییر می‌کردند اما شاکله اصلی افراد هر پروژه ثابت بود تا این گونه بچه‌ها، به خصوص افراد کدپائینی‌تر کمتر خسته شوند و تنوعی هم برایشان باشد.دیروز عملا کل دیوارها به سرعت به طول یک متر بالا آمده بود و قسمت پرسرعت ماجرا تمام شده بود، چراکه از این بعد باید استاد و وردستش از بالا نرده و بشکه کار را جلو می‌بردند.
#جنگل

۱۳:۳۳

thumnail
اصولا کار بنایی بر روی بشکه و نرده غیرقانونی و خطرناک است اما اینجا جایی نبود که بشود از اصول ایمنی به طور کامل تبعیت کرد. به عنوان مسئول پروژه سعیم بر این بود که اطراف محل کار استاد و زیر پایش کسی رفت و آمد نکند و همچنین عجله در کار باعث بروز حادثه نشود. الحمدلله استاد کار ما هم فرد حرفه‌ای بود و در نهایت با کمک خدا و دقت بچه‌های تیم، بدون کوچک‌ترین حادثه و صدمه‌ای این چند روز کاری گذشت.قبل از ظهر مسئول جهاد سازندگی سپاه به همراه مسئولین کمیته امداد به پروژه ما آمدند و به تیم خداقوت گفتند. یکی از مسئولین گروه‌های جهادی همان منطقه هم آمده بود که مسئول سپاه بخاطر موها و چهره‌اش او را آمیتاپاچان خطاب می‌کرد! خلاصه پاکتی شیرینی گرفته بودند و برای دلگرمی‌مان به ما سر زدند. برخلاف روز اول که نماز و ناهار در خانه همسایه و در حقیقت پسر این پیرمرد خوانده وخورده بودیم، با توجه به اینکه دیده بودیم خانواده با حضور ما در خانشان معذب می‌شود و علارغم اصرارشان نماز و ناهارمان را به مسجد محل اسکان منتقل کردیم. ساعت یک ظهر بود و وقت استراحت شده بود. باید به محل اسکان برمی‌گشتیم که استاد پیشنهاد داد که می‌خواهد دیوار سرویس بهداشتی خانه بغلی را که تعدادی آجر و بلوک بدون سیمان بود را درست کند و اگر کسی دوست دارد کمی داوطلبانه بماند تا این کار را سریع انجام دهند. همه ماندند! حتی یکی از بچه‌ها که برای کاری به مسجد رفته بود و من به او گفته بودم که همان جا استراحت کند تا ما هم بیائیم هم برگشت و وقتی پرسیدم که چرا در این هوای گرم برگشته‌ای، اینگونه پاسخ داد که دلم با شما بود و نتوانستم در مسجد طاقت بیاورم!کار زیاد بود و بچه‌های تیم ما هم همگی مشتاق اتمام هرچه زودتر کارها بودند. حتی بعضا بچه‌ها جلوتر از تیم می‌رفتند تا وقتی بقیه می‌رسند ملات آماده باشد و در کار وقفه‌ای نیافتد. هرطور بود کار را جلو بردیم و حتی تا ساعتی بعد از اذان مغرب هم بچه‌ها مشغول کار بودند تا یکی از دیوارها در آستانه اتمام کار قرار بگیرد.امشب هم مثل شب‌ها دیگر به والیبال نشسته گذشت و تیم تدارکات ما را با شامی که داد غافلگیر کرد؛ شام امشب آب دوغ خیار بود! شامی که اصلا انرژی کافی برای کار بنایی کردن نداشت و به نظرم از کم تجربگی بچه‌ها بود.
#جنگل

۱۳:۵۴

thumnail
کمی قبل از اذان از شدت سوزش چشم چپم بیدار شدم. چشمانم را با قطره‌ استریل شست و شو دادم و کمی از التهابش کم شد. آخر هم نفهمیدم که آن شب برای چشمم چه مشکلی پیش آمده بود. حالا دیگر همه چیز بر روی یک روال مشخص بود اصطلاحا کارمان روی غلتک افتاده بود. چهارمین روز کاری ما بود و می‌دانستیم که کی و چگونه با آب شور باید شربت درست کنیم، زمان چای آوردن همسایه کی هست و تا کی باید کار کنیم. کی برویم برای ناهار و کی برگردیم و چقدر ملات درست کنیم که نه کم بیاید و نه زیاد و برای کار به چند نفر نیاز داریم. امروز یک نیروی فوق العاده باانگیزه و با انرژی به تیم ما اضافه شد که باعث بالا رفتن روحیه همه افراد تیم ما شد. حاج آقای رضایی دوست عزیز که به قول دکتر هنوز هفتاد سالش نشده بود و کمی دیگر جشن هفتاد سالگی‌اش را باید در کنار فرزندان و نوه‌هایش می‌گرفت. حاج آقا که به تیم ما اضافه شد، به بچه‌ها توصیه می‌کردم که نگذارند کار سنگینی انجام دهد اما یک جایی به بعد دیگر که ما توانمان تمام شده بود، این حاج آقا بود که کارهای سنگین را انجام می‌داد. فرغون‌هایی را که برای ما کامل پرنمی‌کرد، برای خودش لب ریز از ملات می‌کرد و بالا می‌برد و با خاطراتش از سال‌ها قبل و بعد انقلاب و ازدواج خودش و فرزندانش حسابی خشکی و سختی کار را گرفته بودند.
#جنگل

۱۶:۰۳

thumnail
کار کندتر از قبل پیش رفت، چراکه هرچه دیوار بالاتر می‌رفت، راسندن ملات و آجر به استاد سخت‌تر و خطرناک‌تر می‌شد که همین امر باعث کاهش سرعتمان می‌شد.امروز هوا بهتر از روزهای دیگر بود و کمی ابری بود. معمولا اینا از ساعت ده صبح تا سه عصر گرم است و آفتاب حسابی می‌سوزاند. طوفان شن هم گاه و بیگاه می‌وزد و اگر خوب سر و صورتمان را نپوشانیم، حسابی آفتاب سوخته و خاک خورده می‌شویم.امروز بالاخره به خودم جرات دادم تا با آب سرد مسجد یک دوش بگیرم. چاره‌ای نبود. همین دوش ساده را هم بچه‌ها قبل از آمدمان درست کرده بودند. در کل کمی وضعیت اردو به لحاظ بهداشتی نامناسب است و برخی از بچه‌ها، از جمله خودم سرما خودیم.شب قبل از شام ما مسئولین پروژه‌ها و مسئولین اردو یک جلسه داشتیم. علیرضا که مسئول عمرانی اردو بود گفت که کمی از پروژه‌ها عقبیم و از طرفی هم صبح‌ها وقتمان دارد پرت می‌شود. خروجی جلسه این شد که شب راس ساعت ده خاموشی زده شود تا صبح بعد از نماز دیگر کسی نخوابد و از همان بعد از نماز کارمان را شروع کنیم تا در سه روز باقی مانده کل پروژه‌ها را جمع کنیم. شب زودتر از قبل خاموشی زده شد و خوابیدیم.
#جنگل

۱۶:۰۳

thumnail
طبق برنامه و قرارمان برای اذان صبح همه بیدار شدند و بعد از نماز جماعت صبح، در هوای خنک صبگاهی دوچاهی ورزش صبگاهی‌مان شروع شد. نیم ساعتی دویدم و بعد هم مقداری نرمش کردیم. حسابی همه سرحال شده بودیم. صبحانه را سریع خوردیم و قبل از طلوع خورشید پای پروژه بودیم.همراه خودمان اسپیکر سیار را هم برده بودیم. ابتدا زیارت عاشورا برای بچه‌ها پخش کردیم و بعد از سلام به امام حسین (ع)، برخلاف روزهای قبل که مداحی پخش می‌کردیم، اینار برای بچه‌ها از شجریان و افتخاری و علیرضا قربانی و ... موسیقی سنتی پخش کردم تا کمی فضا شادتر شود.کارها به خوبی و با سرعت پیش می‌رفت. سورنا را هم آورده بودیم تا در پرتاب آجر بهمان کمک کند. آخر سورنا یک لر با قد یک متر و نود و دو سانتی متر و وزن صد و سی کیلو بود و بهترین گزینه برای کمک به ما که کارمان در ارتفاع سه متری از زمین گیر کرده بود.دم ظهر هم مسئولین سپاه تربت حیدریه برای بازدید آمدند و در کنارشان چای و شیرینی خوردیم.
#جنگل

۱۶:۰۹

thumnail
اینجا اذان را حوالی ساعت یازده و نیم می‌گفتند و ناهار هم حوالی ساعت یک و نیم آماده می‌شد. همین باعث شده بود چند روزی تا بخواهیم برای ناهار به مسجد برویم و نمازمان را آنجا بخوانیم، دیگر نتوانیم نمازمان را اول وقت بخوانیم. اما امروز در حیات خانه همسایه خواندیم و بلافاصله کار را از سر گرفتیم. ناهار امروز پلومرغ بود. آشپز ناهارها از یک پیرمرد از محلی‌های همان جا بود و واقعا دست پخت خوبی داشت. ناهار حسابی چرب و خوشمزه شده بود و بچه‌ها هم که از اذان صبح مشغول فعالیت بودند و حسابی گرسنه بودند، دلی از عذا درآوردند. بعد از ناهار بچه‌ها چشم برگذاشته خوابشان برد و حوالی ساعت چهار به سختی برخی‌شان بیدار شدند و به پروژه برگشتیم و تا شب کار کردیم. عصر هم دهدار دوچاهی برای تشکر برایمان خربزه خریده بود به سر پروژه آورد.شام سیب زمینی آب پز بود. نتوانتستم کامل بخورم و احساس کردم خوب نپخته است. خسته‌تر از روزهای قبل به بالین رفتم. امشب دیگر خبری از والیبال نشسته نبود. همه خاموش شده بودند.
#جنگل

۱۶:۳۰

thumnail
قبل از اذان از شدت حال تهوع بیدار شدم و فقط توانستم خودم را به بیرون از مسجد برسانم. غذای چرب و سیب زمینی نیم پز کار خودش را کرده بود.برخلاف قرار قبلی که قرار سه روز باقی مانده را از بعد از نماز صبح کارمان را شروع کنیم، امروز دیگر صبحگاه نداشتیم. فشار دیروز غیراصولی و بیشتر از توان ما بود. خود مسئولین اردو هم تقریبا خالی کرده بودند و گذاشتند بچه‌ها تا ساعت هشت صبح بخوابند. بعد از صبحانه هم برخی از بچه‌ها خسته بودند و نیامند. خودمان را به پروژه رساندیم و هرکسی مشغول کاری شد. کمی گذشت کم کم احساس ضعف کردم و دیگر حتی توان بلند کردن آجرها را هم نداشتم. ماندن من دیگر فایده‌ای نداشت. به دکتر سپردم که به مسجد برمی‌گردم تا استراحت کنم و اگر کس دیگری هم حالش خوب بود، به مسجد بفرستندش.به مسجد که رسیدم دیدم که آمبولانس آمده و دقیقا همین مشکل برای حدود ده نفر دیگر هم پیش آمده است. یکی دو نفر حالش وخیم‌تر بود و با آمبولانس به جنگل رفتند تا بهشان سرم وصل شود و من هم برای استراحت در مسجد ماندم.خوابم نمی‌آمد و اصلاحات مقاله‌‌ام تا فردا بیشتر مهلت نداشت. از فرصت پیش امده استفاده کردم و کار مقاله را جلو بردم. عصر هم استراحت کردم و کم کم حالم بهتر و بهتر شد. بچه‌های پروژه امروز نتنها جور کم کاری من را کشیده بودندف بلکه تا ساعت ده شب مشغول بودند تا پروژه را به سامان رسانند.امروز تولد دو تا بچه‌ها بود و آخر شب برایشان کمی جشن گرفتند. تقریبا هر شب به مناسبی هیئت داشتیم که بخاطر خستگی و عقب بودند از مقرری مطالعه روزانه‌ام، کمتر توفق شرکت در آن‌ها را داشتم.
#جنگل

۱۶:۴۵

thumnail
هفتمین روز حضور و فعالیت ما در دوچاهی سر رسید و این آخرین روز کاری ما در این اردو جهادی بود. صبح اول وقت بچه‌ها را جمع کردیم و به پروژه رفتیم. قبل از شروع به کار همه تیم را جمع کردیم و پیرمرد هم از صاحب خانه هم از راه رسید. با هم یک عکس یادگاری گرفتیم. یک روز نبودم اما اندازه دو روز بچه‌ها کار را جلو برده بودند. فقط دیوار قیمت در خانه مانده بود. مقداری آجرچینی کردیم تا جوشکار بیاید و تیرچه را به ستون‌ها جوش دهد. هرچه صبر کردیم و تماس گرفتیم، جوشکار نیامد و دست آقای این حاج آقای رضایی دوست بود که داوطلب جوشکاری شد و بالای نرده رفت و بعد هم به روی سقف رفت تا تیرچه را جوش بزند.
#جنگل

۱۶:۵۹

thumnail
علیرضا سپرده بود که امروز دیگر قرار نیست عصر بر سرکار برویم و تا ظهر هرکاری کردیم، کردیم. ما هم با تمام توان کار را تا حوالی ساعت دو ظهر جلو بردیم و عملا اگر یکی دو ساعت دیگر وقت داشتیم کل دیوارها تکمیل می‌شدند. پروژه تحویل پدر و مادر دختر سرطانی دادیم و به سمت مسجد حرکت کردیم. خبر رسیده بود که دختر سرطانی بخاطر ریه‌اش در بیمارستان بستری شده است و همین باعث نارحتی‌مان شده بود.بعد از کار به محل اسکان برگشتیم و در فرصت باقی مانده، در صف دوش قرار گرفتیم. پنجاه نفر جمعیت بود و یک دوش آب سرد!
#جنگل

۱۷:۱۲

thumnail
حضور ما در روستای کوچک دو چاهی سفلی رو به پایان بود. همه بچه‌های جهادی خسته بودند و هر یک گوشه‌ای مشغول کار خودش بود. در همین اثنا صادق، پسر خوش قلبی که کمی به لحاظ ذهنی مشکل داشت و عقب افتاده بود، جاوید و رامین، دو پسر دبستانی استادها افغانستانی حاضر در اردو جهادی حسابی مشغول والیبال نشسته بودند. صادق مادری پیر داشت و اکثر اوقات پیش ما در مسجد بود و حسابی از حضور بچه‌های ما خوشحال بود و دائم ادای نماز خواندن و مداحی کردن درمی‌آورد. شاید یاعلی‌های صادق تا سالیان سال در گوشه ذهن بچه‌های اردو، به خصوص سورنا که بیشتر از همه به صادق کمک می‌کرد بماند. جاوید کلاس ششم بود اما به سختی فقط بلد بود اسم خودش را بنویسد و رامین هم به کلی مدرسه نرفته بود و در عوضش جا پای پدرش گذاشته بود و احتمالا به زود استادکار نمونه‌ای بشود.هر طور بود صف تمام شد و قبل حرکت به سمت مشهد دوش گرفتم. آفتاب در حال پنهان شدن و کمی دلم گرفته بود. روزی دیوار کوتاه خشتی خانه روبروی مسجد نشسته بودم که صالح و دانیال برای فرار از بچه‌ها، آن را به سمت من حواله دادند. زینب، رقیه، زهرا، سمیرا، علی، جواد و ... همه به سمت من دویند. بازی خاصی بلد نبودم و فقط توانستم با آنها مکالمه کوتاهی داشته باشم و اسم و سنشان را بپرسم. اوضاع درس و مشق و اینکه کدامشان تابه حال مشهد رفته‌اند. اینجا جنوبی‌ترین نقطه خراسان رضوی بود و همچنان بچه‌های زیادی بودند تابه حال مشهد نرفته بودند!بعد از نماز کوله‌هایمان برداشتیم و با دلهایی جامانده در این آبادی راهی پابوس امام رضا (ع) شدیم.
#جنگل

۱۷:۵۳

thumnail

۱۷:۵۳

thumnail
با دو مینی بوس راهی مشهد شدیم. درست بعد از پنج ساعت و نیم مچاله شدن در آن مینی بوس‌های کوچک، ساعت دو نیم شب، پشت باغ نادری پیاده شدیم. هوا سردتر از آن چیزی بود که فکرش را می‌کردیم. سریع خودمان را به حوزه علمیه آیت الله شیرازی رساندیم. نگهبان که حسابی بد خواب شده بود، فقط کم مانده بود که ما را بزند. بالاخره هرطور بود ابتدا راضی شد در آن هوای سرد در حیات بمانیم و بعد هم بالاخره کلید زیرزمین را آورد. تا صبح یخ زدیم!صبح برای شست و شوی صورت که به حیات حوزه آمدم، دیدم حسینه حوزه پر از پیرمردها و آخوندهایی هست که مشغول نمازند؛ نگو که دارند نماز استیجاری را به صورت جماعت و با سرعت بالا می‌خوانند! برنامه امروز حرم گردی بود، آن هم حرم گردی نیمه اجباری! بچه‌ها درخواست غذای حضرتی داده بودند و مسئولین حرم گفته بودند که غذا همراه با بازدید است، آن هم فقط بیست پرس غذا!بالاخره هم فال بود و هم تماشا. زیارت نکرده وارد موزه‌های مختلف حرم شدیم و نکات جالبی از راهنماها در مورد آثار این موزه شنیدیم. بعد هم به پاساژ کنار صحن غدیر رفتیم و به بخشی که به نام شمیم رضوان بود وارد شدیم. کار شمیم رضوان این هست که گل‌های روی ظریح مطهر امام رضا (ع) را جمع آوری، خشک و بسته بندی می‌کند و آن را معمولا به معلولین و در اعیاد به زائران هدیه می‌دهد. دقایق شیرینی در آنجا بودیم و یکی از خدام برایمان از شفا گرفتن بیمارانی گفت که به دست امام رئوف بهبود پیدا کرده بودند.وقت نماز شد و در همان صحن غدیر نماز ظهر و عصرمان را خواندیم و در نهایت برای بازدید از آخرین موزه به سمت صحن کوثر برگشتیم.
#جنگل#مشهد

۱۸:۱۵

thumnail
زیارت نکرده از حرم برگشتیم. هر دو نفر یک ذای حضرتی و یک غذای معمولی سهمشان بود. من و محمدحسین با هم تیم شدیم. بعد از ناهار نتوانستم جلوی خستگی پیاده روی بازدیدهای امروز را بگیرم و خوابم برد. هرسال آخر شهریور در مشهد نمایشگاه خودرو برگزار می‌شود. دو سال قبل هم که شهریور مشهد بودم این نمایشگاه را شرکت کرده بودم. طبق برنامه عصر امروز را باید به نمایشگاه می‌رفتم. به یکی دو نفر از بچه‌ها گفتم اما استقبالی نشد و تنها راهی نمایشگاه شدم. از محل اسکان ما، چهارراه شهدا تا محل نمایشگاه بین المللی مشهد بیش از بیست کیلومتر فاصله بود. با تپسی خودم را به نمایشگاه رساندم. چیز خاصی برای گفتن نداشت. همانی که نتظار می‌رفت. پر از خودروهای چینی و تعدادی هم خودروی وارداتی غیرچینی. دو سه ساعتی در نمایشگاه چرخی زدم و برگشتم.
#جنگل#مشهد

۱۸:۴۴

thumnail
همین یک شب را قرار بود مشهد باشیم. شب جمعه بود و بچه‌ها وعده روضه در صحن قدس گذاشته بودند. قبل از اینکه صالح بیاید و برایمان بخواند، پسر نوجوان عرب در گوشه نشسته بود و با حال خوشی داشت می‌خواند. نوای بهشت در گوشه‌ای بهشت بود...صالح آمد و با بچه‌ها مقداری به سینه زدیم و بعد هم بالاخره فرصت شد تا به پابوس ضریح غریب الغربا بروم.خسته بودم و توان تا اذان مانده را نداشتم. برگشتم.
#جنگل#مشهد

۱۸:۵۰

thumnail
شگفتانه‌های امام رضا (ع) هنوز تمام نشده بود. بعد از صبحانه و عدسی‌هایی که میهمان خان کرم امام بودیم، حسین آقا آمد گفت که خادمی در حرم جور شده است و هرکه می‌آید بسم الله. ساعت یازده در صحن آزادی و در قسمت خادمی در بهشت جمع شدیم و بعد از وارد کردن اطلاعات در سامانه رسما به عنوان خادم افتخاری بهشت برگزیده شدیم. جوان‌ترها به قسمت ویلچر و انقال زوار کم توان و ناتوان رفتند و ما پیرمردها برای خدمت در قسمت آبخوری و نایلون جمع کردن ماندیم. شاید کلا دو ساعت خادم بودیم و حسابی بهمان چسبید. بعد هم که به صحن قدس رفتیم تا عکس یادگاری آخر را بگیرم. لطف و کرم آقا تمامی نداشت باز هم ناهار را میهمانشان بودیم و در همان گوشه صحن قدس با بچه‌ها خوردیم.ساعت 7 حرکت بود. ابتدا به زیارت حضرت رفتم و بعد از وداع، سری به کتاب فروشی حرم زدم و چند کتاب خریدم. نماز را در صحن جمهوری خواندم و با آقا خداحافظی کردم. راهی اقامتگاه شدم.
#جنگل#مشهد

۱۸:۵۴

thumnail
هرچند قرار بود ساعت هشت شب از مشهد به سمت تهران راه بیافتیم، اما تا اتوبوس بیاید و راه بیافتد ده شد. شام شله بود که در اتوبوس توزیع شد. خیلی تعریف شله را از مشهدی‌ها شنیده بودم اما همان حلیم بود با تزئین لپه‌های خورشت قیمه!نماز صبحمان در نزدیکی شاهرود خواندیم و تا به تهران و دانشگاه برسیم وقت اذان شده بود. بالاخره سفر دوازده روزه ما به روستای دوچاهی سفلی و مشهد تمام شد. سفری که با همه سختی‌ها و فشارهایش، هرروزی دنیایی از خاطره بود.۱۴۰۳.۰۶.۲۰ الی ۱۴۰۳.۰۶.۳۱
#دوچاهی_سفلی#جنگل#مشهد

۱۹:۰۱

تصاویر کامل جنگل بی‌درخت undefined@jahannama2024

۲۰:۱۷