بله | کانال رمانکده عاشقانه مذهبی
عکس پروفایل رمانکده عاشقانه مذهبیر

رمانکده عاشقانه مذهبی

۳,۸۱۴عضو
thumbnail
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

undefinedرمان .....roya.....اور undefined
undefinedبه قلم ........الهه بانو
#part540



- نذر کرده بودم اگه ماجرای سمیرا ختم به خیر بشه نون‌ گرم بدمبریم نونوایی همین امروز نذرمو ادا کنم- باشه عزیزم ، تو نمی‌خواد بیای هوا گرمه دوباره بی حال میشیمن میرم همین نونوایی لواشی محله تون چقدر نذر کردی ؟

کارت بانکی ام را به دستش میدهم و در حالی که نگاه قدردانم را به او دوخته بودم آنچه از دلم گذشته بود بر زبان میآورم

- نذر کردم به نیت چهارده معصوم صد و چهل هزار تومن- باشه عزیزم ، میگم با پخت بعد از ظهر نذرتو ادا کنن

با لبخند او را بدرقه میکنم و بلافاصله سمت کتاب قرآن میرومجز امروزم را همین الان باید بخوانمشکر خدا را هر طور که می‌توانستم باید به جا بیاورم

در طول دو سال گذشته آنقدر اتفاقات بد و ناگوار در سونوشت خودم و اطرافیانم رقم خورده که شنیدن این خبر غیر منتظره برایم درست حکم گشوده شدن درهای بهشت را دارد

نگاهم روی واژگان نورانی قرآن به‌ گردش در میآید و در حالی که اشک شوق از چشمانم همچنان جاریست حرف های خدا را زمزمه میکنم

تازه از خواندن قرآن سهم امروز فارغ شده بودم که دلارام از در وارد میشود آن هم دست پر

- بشین همین جا که خوب جائیه !انگار خورشید با زمین دعوا داره که اینجور با نامردی میتابه ، پختم به شاطر سپردم واسه نون ، اینم خدمت شما بابت شیرینی این خبر خوب - دستت درد نکنه وای دلم ضعف رفت !

دلارام خانوم که معلوم بود بعد از رسیدن به خانه پا به پای من استراحت کرده بود و فکری به حال ناهار نکرده حالا در مسیر بازگشت از نانوایی دو پرس چلو کباب خریده و نام شیرینی بر آن نهاده که قرار بود به مناسبت آزادی سمیرا بخوریم

سفره را پهن کرده و مینشیند غذا گرم بود و عطر کباب هوس بر انگیزشروع میکنم و با اشتها غذا را تا آخر میخورم

- دستت درد نکنه ، خیلی چسبید- نوش جون خودتو عشق خاله !حواست باشه شام دیگه برنج‌ و نون‌ نخوری که ناهارو زیاده روی کردی !

خوشم میآمد از او که حواسش به همه‌ چیز بود ، البته این رفتارش ریشه در مسئولیت پذیری بالایش داشت

به محض تمام شدن غذا گوشی را دست گرفته و با خانه تماس میگیرمحتماً دایی محمد تا حالا به مامان هم خبر داده

- الو سلام مامان- سلام مادر ، چطوری ؟

- خداروشکر ، شما خوبید ؟ بچه ها خوبن ؟ خبرو شنیدید ؟- خوبیم ، آره شنیدم ، خیلی وقت نیست دایی جانت زنگ زده یعنی بعد از مرحوم شدن بابات تا همین لحظه که خبر بی گناهی سمیرا رو شنیدم اینقدر خوشحال نشده بودمالهی شکر ...

بالاخره بغض راه گلویش را می‌بنددمامان همیشه ادعا میکرد سمیرا را به اندازه ی من دوست دارد و حال این لحظه اش گواه این ادعا بود




#ادامه دارد .......

undefinedکپی رمان حرام است و پیگرد قانونی و #الهی# داردundefined
undefined ble.ir/join/AyxnEkMUzX undefined


undefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۱۱:۳۹

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
دوستان عزیزی که بابت کم شدن پارت ها و تغییر زمان پارت گذاری گلایه داشتن ، این پیام رو که قبلاً ارسال شده داخل کانال بخونیدممنونم که توجه میکنیدundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۱۹:۱۴

undefined سلام رمان‌خونای عزیز ! ازاین به بعد :
undefined داستان #صباحت هر روز تا ساعت ۱۲ ظهر منتشر می‌شه و داستان .....roya.....اور شب‌ها.undefined اما هر داستان از این به بعد #دوپارت منتشر می‌شه تا هم نظرات و کامنت‌های شما بیشتر دیده بشه ، هم انرژی و عشق‌تون به رمان‌ها حس بشه.
واقعا هم ری اکشنا ضعیفه وهم نظراتتونundefinedundefined
هر قسمت با عشق و وقت زیادی نوشته شده ، پس لطفاً با کامنت و انرژی‌هاتون ما رو همراهی کنید تا داستان‌ها جذاب‌تر و ادامه‌دار بمونن. undefined
با حمایت شما، رمان‌ها زنده می‌مونن! undefined

۱۹:۱۴

thumbnail
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

undefinedundefined

undefined.*بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ* undefinedundefined يَا ذَا الْجَلاَلِ وَ الْإِكْرَامِ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ ارْحَمْنِي وَ أَجِرْنِي مِنَ النَّارِ undefined

undefinedundefinedسلام صبح  بخیر undefinedundefined
undefined یک شنبه undefined‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌undefined‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ۱۸ آبان ۱۴۰۴undefined ۱۸ جمادی الاول ۱۴۴۷undefined ۹ نوامبر ۲۰۲۵
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجَ وَ الْعافِیَةَ وَ النَّصْرَ وَ اجْعَلْنا مِنْ خَیْرِ اَنْصارِهِ وَ اَعْوانِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْه*undefined


undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

*تلنگرانه ۱۸ آبان
undefined


دریاب !
به اطراف ، به بالا بنگر ! دریاب که خداوند عشق است....
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

رمانکده عاشقانه مذهبیundefinedالهه بانو
ble.ir/join/AyxnEkMUzX

۸:۰۹

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
♡﷽♡

#صباحت ...... فصل نخست#قسمت393

•┈┈••✾•undefinedundefinedundefined️•✾••┈┈•






روز خوبی بود اگر دلتنگی برای فاطمه را نادیده می گرفتم !
از آبجی زینب خواسته بودم برای ظهر آبگوشت بار بگذارد
هم برای اینکه امروز فرصتِ بیشتری برای تمیزکاریِ خانه قبل از بازگشت مامان خانوم عزیزم داشته باشیم و هم اینکه عجیب دلم می خواست از عقیقه ای که در منزل حاج آقا اشرفی بار گذاشته بودند بِچِشَم !
ولی حیف که با حضور پدرِ فاطمه و چشمی که بی شک برای دیدنم نداشت ، این خواسته زیادی بی جا و اجابتش زیادی بعید به نظر میرسید !
دلم طاقت نیاورد و با نرسیدنِ خبری از او که این روزها ، هم درد بود و هم درمان ؛ دوباره دستم روی واژه ها لغزید و پیامکی فرستادم
شاید کمی گِله کردن ، آن هم پیچیده در لفافه ای نرم ؛ باعث میشد بعد از این ، هر جا که میرود گوشی را با خودش ببرد ، درست مثل من !

" سلام بانو جواب ندادی !منم خوبم ملالی نیست جُز دوریِ عزیز دلم ! "

و باز هم پاسخی که بعد از چند دقیقه از راه نرسید
نخیر !انگار امروز قرار نبود از این پیامک بازی ها و دل بردن ها چیزی کاسب شوم !!!
نماز را خواندم و از آنجا که جنگی نابرابر بین روده کوچیکه و برادرِ بزرگش در گرفته بود از زینب خواستم زودتر سفرهء ناهار را پهن کند
ترشی های خوش رنگ و تند و تیزِ مامان خانوم
ماستِ دست سازِ آبجیِ گلم
و کاسه های آبگوشت که یکی یکی گوشه و کنار سفره را رنگین می کرد ....




undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
#الهه‌بانو#ادامه‌دارد

undefinedرمان صباحت مختص مخاطبان کانالundefined
ble.ir/join/AyxnEkMUzX
undefinedکپي حرامundefined•┈┈••✾•undefinedundefinedundefined️•✾••┈┈•

undefinedundefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۸:۱۸

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
♡﷽♡

#صباحت ...... فصل نخست#قسمت394

•┈┈••✾•undefinedundefinedundefined️•✾••┈┈•






با نشستنِ امیر آن هم در حالی که نان را وسط سفره می گذاشت " بسم الله " گویان مشغول شدیم
الحق که جا گذاشته بود جای پای حاج خانوم امینیِ عزیزم


- آبجی دستت درد نکنه ایشالا خودت و امیر مُشرّف بشید خونهء خدا ، زحمتای این مدت رو جبران کنیم- ایشالا خدا از دهنت بشنوه فقط این سه تا بچه دستِ خودتو میبوسن !

امیر از فرصت حسابی سوء استفاده کرد و به جای زینب جواب را در طبقِ زیاده خواهی های همیشگی گذاشت و تقدیمم کرد
خودش بهتر از هر کسی میدانست چه اُعجوبه هایی تحویلِ جامعه داده که هیچ کس غیر از من از عهده شان بر نمی آید

- نخواستیم برادر من !ما اون قَواره کت شلواریِ دامادی که قراره از اونجا واسمون بیاری همین جا خودمون زحمتشو میکشیم- الهی من قربونت برم داداشتو داماد شو کت شلوار که سهله ؛ امیر هزینه عروسیتم گردن میگیره

اَبرویی برای پسر عمویم که در شوکِ ولخرجی های عجیب همسرش مانده بود و گمان میکرد خیلی تیز و زرنگه بالا انداختم و جوابِ مهربانیِ خالصانهء زینب را دادم

- خدا نکنه عزیزمما کوچیکِ شما هم هستیم

نگاهم روی ساعت نشست تازه یک و نیم بود
خواستم دوباره پیامکی برای فاطمه بفرستم که شمارهء علی روی گوشی نقش بست
علی نامدار این وقت روز چه کاری میتوانست با من داشته باشد ؟
بعد از بازگشت از سفرِ کرمان و ماه هانگ ، از او بی خبر بودم و حالا این تماس دلم را بی دلیل به دلشوره میهمان کرد .....




undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
#الهه‌بانو#ادامه‌دارد

undefinedرمان صباحت مختص مخاطبان کانالundefined
ble.ir/join/AyxnEkMUzX
undefinedکپي حرامundefined•┈┈••✾•undefinedundefinedundefined️•✾••┈┈•

undefinedundefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۸:۲۰

دوستان عزیزماینم دو پارت هدیه بخاطر اینکه ری اکشن ها بهتر از قبل شده undefined

۸:۲۰

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
♡﷽♡

#صباحت ...... فصل نخست#قسمت395

•┈┈••✾•undefinedundefinedundefined️•✾••┈┈•








- جانم علی آقا !- سلام علی اکبر خوبی داداش ؟

- الحمدللهخانومت خوبه ؟دختر گلت چطوره ؟- همه خوبنشما چه خبر ؟از .... حاج خانوم خبر داری ؟

- الان باید رَمیِ جمرات باشه یا مِنا دیگه حاج آقا !شایدم نه ... شما بهتر میدونی !- علی جان بزن شبکه خبر - چی شده ؟

دیگه اونقدر ازش شاخت داشتم که بدونم وقتی میگه علی جان یعنی میخواد حرف مهمی بزنه !
و این لحظه حرف مهمِ علی حسِ خوبی به من نمی داد !

- بزن خودت میفهمیفعلا ً ... یاعلی !

و قطع کرد !

- چی شده علی اکبر ؟ کی بود ؟چرا اینجوری شدی تو ؟

صدای امیر باعث شد تا نگاه از گوشی و تماس قطع شده بردارم

- زحمت بکش اون تلویزیون رو روشن کن .... بزن شبکه خبر

انگار یک لحظه در خانهء آقا اسماعیل امینی زمان متوقف شد
هر کس در هر حالتی که بود دست از کار کشید و متوقف شد
و بالاخره تصویر بالا آمد و نگاهم روی زیرنویسِ شبکهء خبر متوقف شد !

خبر فوری :زائرینِ ایرانی ؛ مِنا ؛ ازدحام ؛ خیابانِ ....مرگ هموطنان !
انگار در یک لحظه هم چشم هایم کم سو شد و هم گوش هایم کم شنوا
کلام جایی میانِ حنجره ام گم شد و جای همه چیز را نگرانی برای برگِ گلی گرفت که به زیارتِ خانهء خدا فرستاده بودم ....
خوش به حالِ زن ها ؛ خوش به حالِ زینب و دخترها ....خوش به حالِ هر کسی که الان می توانست به راحتی اشک بریزد و مویه کند
و بد به حالِ من که همراهی نکردم مادرم را !
چقدر دوست داشت با هم برویمچقدر مرا از فروش فیش حج بابا و خرید جهیزیه برای خانواده های کم توان منع کرد چقدر .....
دست هایم مُشت شد و لحظه ای چشم بستم بر این دنیای نامرد و آدم های نامرد ترش !

- داداش !

صدای پُر اضطرابِ احسانِ همیشه آرام ؛ دلم که نه بلکه پُشتم را لرزاند
اگر او با این همه صبوری و خودداری کم می آورد ، وای به حال من که حالا باید ستونِ این خانه می بودم !
چشم گشودم و دلم از دیدنِ نمِ نشسته در چشم هایش به درد آمد
نفسِ عمیقی کشیدم و برخاستم

- بریم حج و زیارت !

تنها کاری که به ذهنم رسید برای دورشدن از این فضای خفه ، همین بود و بس !
من و امیر و احسان .....امیر پشت فرمان نشست و حرکت کردیم چند نفس عمیق و چند ذکرِ زیر لب کافی بود تا اندکی دست و پای گم شده ام را پیدا کنم
زنگِ خطر برای دومین بار کنار گوشم به صدا در آمد !
نکنه .... نکنه فاطمه زودتر از اینها خبر دار شده و جواب ندادنش به این دلیل بوده ؟اگه حالش بد شده باشه ؟ای وای !
به سرعت پیامی برایش فرستادم و سعی کردم دو پهلو باشد

" فاطمه جانم !خوبی ؟چه خبر ؟ "

اینبار شمارهء علی نامدار را گرفتم شاید او آشنایی داشت که می توانست خبری از زائران پیدا کند .....


undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
#الهه‌بانو#ادامه‌دارد

undefinedرمان صباحت مختص مخاطبان کانالundefined
ble.ir/join/AyxnEkMUzX
undefinedکپي حرامundefined•┈┈••✾•undefinedundefinedundefined️•✾••┈┈•

undefinedundefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۸:۲۱

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
♡﷽♡

#صباحت ...... فصل نخست#قسمت396

•┈┈••✾•undefinedundefinedundefined️•✾••┈┈•





- علی جان !شنیدم خبرو - خدا به همه صبر بده ایشالا که حاج خانوم سلامته

- خدا از زبونت بشنوهمیگم آشنایی چیزی نداری ؟چجوری باید خبر گرفت ؟خط های تلفن همه قاطی شده - چی بگم والا هنوز معلوم نیست دقیقاً چه خاکی به سرمون شده بزار ببینم کسی رو می تونم پیدا کنم یا نه خبرت میکنم- باشه باشه خدا خیرت بده


تماس قطع و صدای زنگ گوشی بلند شد آیدا بود !

- جانم دایی ؟- دایی !فاطمه زنگ زد به من چی بگم ؟

- جواب نده تا بهت بگم- باشه - آیدا !مراقب مادرت باش

- باشه دایی فقط هر خبری شد به ما بگید- باشه نگران نباش خدا بزرگه

خدا بزرگ بود و بزرگتر از آن امیدی که به رحمتش داشتم ؛ ولی این فاجعه هم کوچک نبود !

- احسان !!!

نگاهم از درون آینه به احسان افتاد که حالا دیگر بی خجالت از من و امیر گریه می کرد و گونه هایش از اشکِ چشمانش آبیاری میشد

- آروم باش احسان ای بابا !مثلاً اون زن و بچه ها تو خونه امیدشون به ماست

این را امیر گفت که انگار در این لحظه قدرتِ کنترلِ بحران در او بیشتر از ما بود
شاید سختی هایی که در زمان تصادف مادرش کشیده بود او را سخت تر از ما کرده بود

- ای خدا !داداش اگه اتفاقی براش افتاده باشه چه خاکی به سرمون بکنیم ؟
- احسااااان !





undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
#الهه‌بانو#ادامه‌دارد

undefinedرمان صباحت مختص مخاطبان کانالundefined
ble.ir/join/AyxnEkMUzX
undefinedکپي حرامundefined•┈┈••✾•undefinedundefinedundefined️•✾••┈┈•

undefinedundefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۸:۲۲

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
سلام دوستان عزیز undefined


فصل اول رمان صباحت در کانال وی آی پی به پایان رسیده و پارت گذاری فصل دوم در کانال وی آی پی به پارت 460 رسیده undefinedundefinedundefined
دوستان گرامی ؛شرایط عضویت در کانال وی آی پی رمان #صباحت اینجا کامل اومده
در صورتی که مایل بودید عضو کانال بشید فقط رسید واریزی تون رو بفرستید
undefinedundefinedundefinedundefined

کپی و ذخیره ی پارتها ممنوع و غیر شرعیه فقط می تونید توی همون کانال رمان رو بخونید
تحت هیچ شرایطی رمان رو کپی نکنید یا به کسی ندیدundefinedundefined

چند روز بعد از اتمام رمان در کانال اصلی کانال وی آی پی پاک میشه برای صیانت از کپی
شما فقط یک بار حق عضویت می‌ پردازید و رمان رو جلوتر از بقیه میخونید
مبلغ #پنجاه هزار تومان باید به این شماره کارت واریز بشه تا عضو کانال بشیدundefined
#6037998901702992بنام طرح اِکرام ایتام
لطفا فقط فیش واریزی و اسم رمان رو برایادمین بفرستید همینundefinedundefinedundefined

@elahebanoo1358


undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
🪴🪴🪴🪴
دوستان عزیز توجه داشته باشید که شما با عضویت در کانال وی آی پی رمان #صباحت ، هم رمان رو خیلی زودتر از کانال اصلی می خونید و هم در کار خیر (کمک به فرزندان بی سرپرست ) شرکت می کنید و انشاءالله بذر این عمل پسندیده رو در بهشت می کارید undefined

۸:۲۲

thumbnail
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

undefinedرمان .....roya.....اور undefined
undefinedبه قلم ........الهه بانو
#part541




- دیدی مامان ؟ دیدی کار خدا درسته ؟ کی فکرشو میکرد پسر حیدر آقا ، سمیرا رو تبرئه کنه ؟- هی مامان جانمن که از وقتی شنیدم یه طرف دلم چراغونیه یه طرف مجلس عزا به پا شده

- چی میگی مامان ؟ چیزی شده ؟- هنوز که نه ولی تو فکر می‌کنی باباش مثل من و تو به قضیه نگاه می‌کنه ؟ اون‌ هیچی بابای خودم‌ چی ؟من که حاضرم قسم بخورم حاج بابا راضی بود حکم اعدام این بچه‌ میومد بعد به خون بس میدادش به آقا نصیر داداش حیدر آقا خدا بیامرز

- نه دیگه مامان ، اینجوری هم نگو حتماً الان فرق کرده ، بی گناهیش ثابت شده- اینو من و تو میگیم مادر ، حرف مردم که تمامی ندارد این خانواده هم که انگاری حکم‌ حرف مردم واسشون از حکم خدا و قانون خدا بالاتره

- چی بگم ؟ حالا انشاءالله بیاد بیرون ، خدا حواسش هست- انشاءالله ، من که شب و روز دعا میکنم عاقبت این بچه ختم بخیر بشه ولی اگه شب عروسی زمان تو هم بودی و حرفهای مهمونا رو پشت سر این دختر بیچاره میشنیدی حال منو داشتی بگذریم ، خودت خوبی ؟ امتحانا تمام شد یا نه ؟ کی میای رؤیا ؟

بالاخره میرسیم به سوالی که ساده لوحانه گمان میکردم مامان پرسیدنش را از یاد خواهد برد

- میام ، چشم امتحانا هم آخراشه ، بزارید ببینم برای کی میتونم از شرکت مرخصی بگیرمآخرای پروژه س ، سرشون شلوغهخبر میدم - باشه مادر ، مراقب خودت باش !

با مامان خداحافظی می‌کنم و تازه به فکر فرو میروم حالا چه بهانه ای بیاورم برای نرفتن ؟!

- فکر نکن ، پاشو خدا بزرگه بالاخره خودش یه راهی می‌زاره جلو پای ما کی بریم خرید رؤیا ؟- خرید چی عزیزم ؟

- ای بابا ، انگار تو هنوز باورت نشده تو راهی داریما بچه لباس نمی‌خواد ؟ شورت و شلوار و رکابی چی ؟پوشک و شیشه نمی‌خواد ؟ شامپو و صابون نمی‌خواد ؟ پاهاش عرق سوز بشه پودر بچه نمی‌خواد ؟ چه بی فکری تو مادر نمونه ؟

- وقتی قراره پیش پدرش باشه به من ربطی نداره- اوف از دست تو اوف از دست تو خدایا یه صبری به من بده از دست این دو تا آدم بی عقل !باور باید سینه دهن بچه بزاره شیر بهش بده ؟تب کرد محبت مادرانه میخواد یا مسئولیت پذیری پدرانه ؟ بفهم چی میگی دختر !

عصبی شده ، کلافگی از رفتارش پیداست با اینکه از اول به باور گفته بودم امانتی اش را که به دنیا بیاید به دستانش خواهم سپرد و دنبال زندگی ام میروم
حالا هر چه به روز موعود نزدیک تر میشویم باور کردن آنچه گفته بودم برای اطرافیانم سخت تر میشود انگاری

- خیلی خب حالا حرص نخور ، باشه میریمخوبه ؟- همینه دیگه ، تو عادت کردی باید زور بالا سرت باشه تا عین آدم رفتار کنی مامان خانوم !

او حرص میخورد و من به رویش لبخند میزنم ، این روزها دلارام بزرگترین دارایی ام بود این بزرگترین واقعیتی بود که به آن ایمان داشتم



#ادامه دارد .......

undefinedکپی رمان حرام است و پیگرد قانونی و #الهی# داردundefined
undefinedble.ir/join/AyxnEkMUzX undefined


undefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۱۲:۳۹

thumbnail
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

undefinedرمان .....roya.....اور undefined
undefinedبه قلم ........الهه بانو
#part542




زهرا ( مادر رؤیا )


آنچه در جشن عروسی زمان دیده بودم و اینکه چطور خواهرم زیر فشار تعصب احمقانه ی همسر و دخالت های خانه خراب کن حاج بابا توانسته بود تنها دخترش را مانند دندان پوسیده ای کنده و دور بیندازد حسابی مرا به نبرد با خودم و افکارم واداشته بود
برای من که تا پیش از مرحوم شدن همسرم حرف های بابا حکم وحی مطلق را داشت این روزها دو به شک شده امکجا درست میگوید ، کجا اشتباه میکند
من که از روز دنیا آمدن سمیرا سرنوشت این دختر را ثانیه به ثانیه دیده بودم خوب می‌دانستم این از حق و عدالت به دور است که تاوان تصمیمات اشتباه دیگران را اینگونه پس بدهد
از وقتی محمد خبر داده به زودی آزاد میشود خوشحالم ولی گوشه ای از قلبم هنوز می‌لرزد برای .... دختر خودم !

بعد از مرحوم شدن حیدر آقا ، حاج بابا کمی دست به عصا راه میرود ولی من بعد از شنیدن حرف هایی که رؤیا از زبان سمیرا شنیده و به من انتقال داده بود دست و دلم حسابی به لرز افتاده

رؤیای من ، سمیرا نبود !احمد آقای من نیز شباهتی به آقا سعید پدر سمیرا نداشت !به خدا که من هم در بدترین شرایط نمی‌توانستم جگر گوشه ام را به بهانه ی نگاه و حرف بی ربط مردم از قلبم برانم !

این روزها فقط خدا خدا میکنم حاج بابا دوباره پای فرزاد را وسط نکشد خواهر احمد آقا هم از دل و جان او را تأیید نکرده تا خیالم راحت باشد

اصلاً حالا که بیشتر فکر میکنم چه اصراری بود به شوهر دادن رؤیا بگذار لااقل او در این خانواده درس بخواند شاید به جایی رسید

- ماماااان !من گشنمه - صبر کن پسر قشنگم ، مرد خوب نیست اینقدر بی طاقت باشه درساتونو کامل خوندید ؟

- ایهیم ،خسته شدم خبهمش درس همش درس ، دوستام تابستون تا ظهر میخوابن ولی من باز باید درس بخونم

رضا غر میزند و من با لبخند جوابش را میدهمهم حق داشت و هم حق نداشت به هر حال جایزه را پیش پیش گرفته بود ، حالا مردانگی حکم میکرد پای قول و قراری که با خواهرش گذاشته بود باقی بماند

- بگیر سفره رو بنداز غذارو بیارم - همشم که به من کار میدی ، اون ریحانه چیکاره س ؟

انگار غر زدن بخشی از ذات این بچه بود کار میکرد ولی نق هم میزد

درحالی که خدا را باز هم بابت داشتن این دو نعمت آسمانی شکر میکردم غذا را درون بشقاب ها میکشم

- آخ جونمی !زرشک پلو - تو فقط بخور ؛ چاقالو !

به زور خنده ام را با دیدن کنایه ای که رضا رو به خواهرش می‌گوید کنترل میکنماگر به این پسر رو‌ میدادی یکی میشد مثل پدر خودم و بابای سمیرا !

- غذاتو بخور رضاخواهرت تپله ، خیلی هم خوبهمثل تو که ورزیده ای ، خیلی هم خوبی

مجبورم میانه داری کنم ، چاره ای نیستاصلاً دلم نمی‌خواست علف هرز حسادت بین بچه هایم رشد کند ...


#ادامه دارد .......

undefinedکپی رمان حرام است و پیگرد قانونی و #الهی# داردundefined
undefined ble.ir/join/AyxnEkMUzX undefined


undefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۱۲:۴۰

دوستان عزیزماینم دو پارت هدیه بخاطر اینکه ری اکشن ها بهتر از قبل شده undefined

۱۲:۴۰

thumbnail
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

undefinedرمان .....roya.....اور undefined
undefinedبه قلم ........الهه بانو
#part543




طاقت نمیآورم بعد از ناهار گوشی را به دست میگیرم تا با خواهرم حرف بزنم
حالا با دیده ها و شنیده ها در طول این مدت قادر نیستم واکنش او را در مورد تبرئه شدن دخترش حدس بزنم

شماره گیری کامل میشود و منتظر میمانم می‌دانستم آقا سعید عصر از سر کار برمیگردد و طبیعتاً زهره باید الان تنها باشد

- الو !- سلام خواهر ، خوبی ؟

- سلام ، الهی شکر تو چطوری ؟ رضا خوبه ؟- خوبیم ، رضا خوبه ، ریحانه و رؤیا هم خوبن

انگار مجبورم اینگونه جوابش را بدهم تا به خاطر بیاورد من دو دختر هم دارم

- یاد ما کردی ؟ خیر باشه این وقت روز ؟- داداش خبر خوشی داد ، گفتم زنگت بزنم ، چشمت روشن خواهر ! دخترت آزاد میشه

چند ثانیه سکوت و جوابی که حس میکنم احساس در آن مرده نصیبم میشود

- دلت روشن !شکر خدا ولی .... این تازه اول مصیبته خواهربیاد بشه آیینه ی دغ من ؟اون بارم همت حاج بابا بود واسش شوهر پیدا کرد ، الان ....- زهره هیچ میفهمی چی میگی ؟دخترت از پای چوبه ی دار نجات پیدا کرده اونوقت تو فکر اینی که یه نون‌ خور سر سفره ت اضافه میشه ؟

اینبار سکوتش با صدای فین فین که نشان گریه کردن بود آمیخته میشود به هر حال او هم مادر بود ، کسی نمی‌توانست منکر این حقیقت شود

- میگی چیکار کنم ؟ تو وضع منو‌ نمیدونی ؟ فکر می‌کنی ناراحتم از اینکه بچم بی گناهه ؟ آزاد میشه ؟میترسم زهرا ، میترسم خواهر از سرنوشت این دختر اینبار باباشو بابای خودمون دستی دستی توی چه‌ گند چاله ای بندازنش ؟!

کم‌کم صدای بغض دارش به لرز مینشیند و صدای لرزانش بلند میشود این برون ریزی احساسات لازم بود تا خواهرم از فشار این روزها دغ نکند

- آروم باش خواهر ، خدای اون دخترم بزرگه بیشتر از تو نگرانش نباشه کمتر نیست انشاءالله که اینبار عاقبتش ختم به خیر میشه- دعا کن زهره !دعا کن براش ، دلم داره پاره میشه ....

با خواهرم حرف میزنم و جای اینکه دلم باز شود بیشتر اندوهگین میشوم
او هم سوخت و خاکستر شد ولی دود نکرد مثل مادرجون که در کنار حاج بابا نابود شد و تمام احساساتش را زیر بار خاکستر به جا مانده از آرزوهایش مدفون کرد .....



#ادامه دارد .......

undefinedکپی رمان حرام است و پیگرد قانونی و #الهی# داردundefined
undefined ble.ir/join/AyxnEkMUzX undefined


undefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۱۲:۴۱

thumbnail
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

undefinedرمان .....roya.....اور undefined
undefinedبه قلم ........الهه بانو
#part544



باور

تاثیر مثبت اضافه شدن یک عضو جدید به زندگی ام را حتی پیش از آنکه به دنیا بیاید احساس میکنم

هنوز پنج ماه نیست که در کنار محمد علی مسیحا مشغول شده ام و امروز توفیق آن را داشتم تا به جای جمله ای چند کلمه ای یک متن کامل را بخوانم

درست حالی شبیه بچه دبستانی ها دارم ، دانش آموز کلاس اولی که با دادن اولین جواب های درست در برابر معلم ذوق میکند
امروز متن کاملی را خوانده بودم که در دومین تکرار مورد قبول سینا خانی سختگیر قرار گرفته بود و این عاااااالی بود !

از استودیو که بیرون میزنم طاقت نمیآورم ، به سرعت پیامکی برای رؤیا می‌فرستم گرچه امید ندارم به این یکی هم جواب دهد ، درست مثل بقیه

*سلام رؤیا جانامروز بالاخره یه متن کامل خوندمنمیدونی چه حالی دارم ، انگار بزرگترین موفقیت عمرمو بدست آوردمخیلی خوشحالم خیلی زیااااادفقط تو لیاقت داری تا توی این شادی شریکم باشی عزیزمدوستت دارم

هیجانم با فرستادن همین پیام اندکی فروکش میکند این روزها را دوست دارم ، گرچه خستگی و فشار کار بیشتر از هر زمانی روی شانه هایم سنگینی میکند ولی حال این روزهایم دوست داشتنی بود
من تلاش میکنم برای تامین معاش خانواده اممهم نیست رؤیا قصد یکی شدن با من و ماندن کنارم را ندارد ولی او مادر فرزند من است من او را تا قیامت دوست دارم ، عمیق و بی نهایت دوستش دارم

به دفتر فنی که میرسم کار را از سر میگیرمحالا آقای کاشفی هم خبر داشت روزی چند ساعت برای ضبط برنامه میروم
این مرد را هم خدا پیش رویم قرار داده بود البته من هم در کار برایش کم نمی گذاشتم ولی خدایی مرد خوبی بود

گرمای مرداد گاهی جان به لب میکند آدم را چند روز بیشتر نمانده تا پایان هفت ماهگی رؤیا ، روزشمارش را از شب حادثه دارم !

امیدم به سونوگرافی بود که باید همین روزها انجام می‌دادیم و اینبار هر طور شده باید می‌فهمیدم خدا مرا لایق داشتن دختر دانسته یا پسر ؟!

این روزها فشار روانی ناشی از تنهایی و کار زیاد را همین افکار شیرین برایم قابل تحمل میکرد
واقعاً پول در آوردن سخت استحالا میفهمم باربد چرا در زندگی اینطور پیش افتاده که هنوز سه سال از زندگی مشترکش نگذشته هم خانه دارد هم ماشین دارد و هم خوب برای خودش و ستاره خرج میکند
راستی که حمایت خانواده برگ برنده ی اولاد بود !



#ادامه دارد .......

undefinedکپی رمان حرام است و پیگرد قانونی و #الهی# داردundefined
undefined ble.ir/join/AyxnEkMUzX undefined


undefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۱۲:۴۲

thumbnail
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

undefinedundefined

undefined.*بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ* undefinedundefined یا قاضیَ الحاجات “ای برآورنده حاجت ها undefined

undefinedundefined سلام صبح  بخیر undefinedundefined
undefined دوشنبه undefined‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌undefined‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ۱۹ آبان ۱۴۰۴undefined ۱۹ جمادی الاول ۱۴۴۷undefined ۱۰ نوامبر ۲۰۲۵
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجَ وَ الْعافِیَةَ وَ النَّصْرَ وَ اجْعَلْنا مِنْ خَیْرِ اَنْصارِهِ وَ اَعْوانِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْه*undefined


undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

*تلنگرانه ۱۹ آبان
undefined


ندای الهی !
ناشنوایان و افراد گنگ متبرکند زیرا ندای الهی را خواهند شنید ....


undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

رمانکده عاشقانه مذهبیundefinedالهه بانو
ble.ir/join/AyxnEkMUzX

۹:۱۹

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
♡﷽♡

#صباحت ...... فصل نخست#قسمت397

•┈┈••✾•undefinedundefinedundefined️•✾••┈┈•







- احسااااان !

صدایم آنقدر بلند بود که لال شود
از زن های نِق نِقو و زِرزِرو بدم می آمد حالا احسان مثل پسر بچه های نابالغ کنار گوشم زار میزد
به خدا اگر امیر اینجا نبود بلایی سرش می آوردم مردکِ نازک نارنجیِ بچه ننه !!!
خودم از درون ویران بودم ولی آنقدر درک و شعور داشتم که بفهمم الان جای مویه و زاری نیست
صدای تلفن برخاست و دوباره شمارهء علی

- جانم علی-ببین آقا میری حج و زیارت پیش آقای ...... میگی مجتبی منصوری گفته بیام پیش شما هماهنگ شده شمارتو بده با اسمِ زائرت هر خبری بشه تماس میگیره باهات

- خدا خیرت بده خیلی آقایی- زنده باشیخبری شد منو بی خبر نذار- به روی چشم

در طولِ هر تماس صدای بوقِ پشتِ خطی بلند می شد ولی آنقدر تمرکز نداشتم تا حتی یک درصد هم احتمال بدهم فاطمه می تواند یکی از آدم های ایستاده در صفِ انتظار باشد !

- رسیدیم پیاده شید تا من جای پارک پیدا کنم

با صدای امیر هوش و حواسم برگشتاینجا چه خبر بود !
انگار خانوادهء بسیاری از زائران قبل از ما خبردار شده بودند
یک عدّه عصبی و طلبکار از کسی که نمی دانستند کیستیک عده گریان و ناامید از درگاهِ او که همه چیز و همه کس بود
یکی صدا بلند می کرد و دیگری در سکوت به دنبال راه حلی برای یافتنِ خبری از گم شده اش بود
خدایا چه محشری به پا بود اینجا و این لحظه ......




undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
#الهه‌بانو#ادامه‌دارد

undefinedرمان صباحت مختص مخاطبان کانالundefined
ble.ir/join/AyxnEkMUzX
undefinedکپي حرامundefined•┈┈••✾•undefinedundefinedundefined️•✾••┈┈•

undefinedundefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
دوستای عزیزم ری اکشن تکی فراموش نشهتا نویسنده حضورتون و حس کنه undefined

۹:۱۹

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
♡﷽♡

#صباحت ...... فصل نخست#قسمت398

•┈┈••✾•undefinedundefinedundefined️•✾••┈┈•








دوشادوشِ احسان که معلوم بود خیلی سعی میکنه خودش و دست و پاشو گم نکنه تا بتونیم کاری از پیش ببریم ، جلو رفتم
آخه این چند نفر کارمندِ ساده چه جوابی میتونستن به این همه آدم که بعضی هاشون از شدت فشار عصبی و نگرانی ، بی منطق و طلبکار هم بودند ، بدن ؟!


- آقا الان ما باید چه خاکی به سرمون بریزیم- برادر من ، ما هم مثل شما با طرفِ سعودی در ارتباطیم اولین اخباری که به دستمون برسه از طریق رسانه ها به اطلاعتون میرسه

- آقا عُرضه ندارید جواب مردم را بدید ببندید اینجا رو - آقای مُحترم بنده حالِ شما رو درک می کنم ولی چاره ای جُز صبر نیست

- مردک تو چیو درک میکنی ؟مادرت تک و تنها تو دیارِ غریب سرگردونه ؟از حالش بی خبری ؟چی چیو درک میکنی ؟

یک لحظه برقِ اشک را دیدم که در چشمش جان گرفت وقتی آخرین جملات را در جوابِ این ارباب رجوعِ ناامید از همه جا گفت و از پیشِ چشمِ مردم دور شد !

- آقای محترم !آروم باشید لطفاًبا داد و بیداد کردن که مشکلی حل نمیشه در ضمن مادر من هم الان همون جاستهیچ خبری هم ازش ندارمتازه اگه مادر شما روی دو پا رفته مادر من روی ویلچر بود که رفت !


ساکت شد انگار لازم بود واقعیتی به این وضوح برایش فاش شود تا آرام گیرد .....



undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
#الهه‌بانو#ادامه‌دارد

undefinedرمان صباحت مختص مخاطبان کانالundefined
ble.ir/join/AyxnEkMUzX
undefinedکپي حرامundefined•┈┈••✾•undefinedundefinedundefined️•✾••┈┈•

undefinedundefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
دوستای عزیزم ری اکشن تکی فراموش نشهتا نویسنده حضورتون و حس کنه undefined

۹:۲۰

thumbnail
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

undefinedرمان .....roya.....اور undefined
undefinedبه قلم ........الهه بانو
#part545



در افکارم غرق بودم که صدای زنگ تلفن همراهم بلند میشود
نگاهی به گوشی می‌اندازم و دیدن نام مخاطب آب سردی میشود که ناگهان روی سرم ریخته شد

- ببخشید من این تماسو جواب بدم - برو پسر جان

با قدم گذاشتن روی سنگفرش پیاده رو در حالی انگشتم روی علامت سبز رنگ مینشیند که ضربان قلبم حسابی بالا رفته

- سلام عمو جان !

چند ماه است که من از سوی خانواده ام رانده شدم و این اولین تماس از سوی عمو جان استپدر ستاره که برای ما هم کم از پدر نداشت

- سلام عموجانچطوری پسر ؟- شکر خدا خوبم ، شما خوبید ؟ زن عمو جان ؟

- همگی خوب و دعاگو کجایی باور ؟ باید ببینمت- چیزی شده ؟

- منو نپیچون پسر خوب !کجایی خودم میام پیشت - تهران نیستم شرمنده !

دروغ شاخدارم را برای فرار از ملاقاتی که همین حالا هم بوی نصیحت و وصیت آن به مشام می‌رسید تحویل او میدهم

- خیلی خب !کی برمیگردی ؟- نمی‌دونم ، فعلاً هوای تهران خیلی سنگینهنفس کشیدن توی این هوا واسم سخت شده ، هر وقت با خودم کنار اومدم که برگردم خبر میدم

- لااله الاالله !هیچ معلومه چته پسر ؟ چه کردی با خودت ؟ چه کردی با پدر و مادرت ؟من همین امروز اتفاقی فهمیدم این همه وقته خونه زندگیتو ول کردی رفتی شما بچه ها چی از این زندگی میخواید آخه ؟چرا هیچی راضیتون نمیکنه ؟- تند نرید عمو جان ، من یکی که از خودم خبر دارم جز اعتماد چیزی از خانواده نمی‌خوامحتماً بابا گفته با چه تهمت بزرگی منو از خونه بیرون کرده پس لطفاً توپو نندازید توی زمین من شیش ماه و نیم از وقتی بابا منو عین تف سر بالا انداخت از زندگیش بیرون گذشتهباور کنم این همه مدت خبر نداشتید یا ستاره زیادی رازدار خانواده ی شوهر بوده ؟شایدم اصلاً بود و نبودم واسه کسی مهم نبودهبگذریم ،من از شما طلبی ندارم بازم دم معرفتتون گرم که منو آدم حساب کردید ولی !ولی حالا که انتخاب کردید حکم واسطه رو بین من و بابام بازی کنید لطفاً بهش بگید همون خدایی که از حق پدر و مادر به گردن بچه ها گفته اینم گفته که بچه ها یه حقی به گردن پدر و مادر دارنبابای من هیچ وقت واسم کم نزاشت ولی بابت تهمتی که به پام بست سر پل صراط انتظارشو‌ میکشمچون اینطور که بابای من خودشو حق به جانب می‌دونه بعید می‌دونم توی این دنیا وعده ی ملاقات ما محقق بشه خدانگهدار عموجان !

حس میکنم از درون و بیرون گر گرفته امکمی جلوتر یک نیمکت بود ،خودم را تا نیمکت رسانده و روی آن می‌نشینم
راست گفته اند بعد از هر خبر خوبی باید منتظر باشی تا یک حال بد را تجربه کنی
این سرگذشت من بود هنوز از لذت متن خوانی امروز سیر نشده بودم که تماس و حرف های عمو و واکنش خودم کامم را تلخ کرد




#ادامه دارد .......

undefinedکپی رمان حرام است و پیگرد قانونی و #الهی# داردundefined
undefined ble.ir/join/AyxnEkMUzX undefined


undefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedدوستای عزیزم ری اکشن تکی فراموش نشهتا نویسنده حضورتون و حس کنه

۱۸:۳۴

thumbnail
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

undefinedرمان .....roya.....اور undefined
undefinedبه قلم ........الهه بانو
#part546





درمانده شده امشبی که آن اتفاق افتاد و از خانه بیرون زدم فکرش را هم نمی‌کردم این دوری این همه طول بکشد !
این همه زن و شوهرهای واقعی سالها در کنار هم زندگی میکنند و از داشتن فرزند محروم مانده اند آنوقت با اولین جرقه بین من و رؤیا باید بذر وجود یک موجود نازنین کاشته شود ؟!

در کارهای خدا مانده امسه سال از ازدواج باربد گذشته و با تمام علاقه ای که خودش و ستاره به بچه ها دارند هنوز طعم پدر شدن را نچشیده آنوقت من ....

نه !من خوشبختم ، خدا مرا دوست دارد که اگر نداشت نه پدر میشدم و نه مورد امتحان قرار می‌گرفتم

خودم به خودم دلداری میدهمچاره ای نبود ،وقتی کسی نیست تا به تیمار دل دردمندم بپردازد خودم باید مرهم زخم هایی بشوم که روزگار بر روح و جسمم وارد کرده

برمیخیزم سوگواری برای آدم ها و خوشی هایی که از دست داده بودم کافیست من الان دلخوشی دیگری دارم که هنوز نامی برایش انتخاب نکرده بودمنعمت بزرگی بود فرزند !

رؤیا

نگاهم روی تقویم دیواری ثابت مانده گاهی حس زندانی را دارم که در چهار دیواری سلول انفرادی گیر افتاده و با چوب خط اثر روزهای رفته را روی دیوار حک میکند به امید رهایی

درست از دهم تیرماه که آخرین آزمونم را دادم تا حالا که به نوزدهمین روز از مرداد رسیده ایم غیر از مطب دکتر و پیاده روی عصرگاهی همراه دلارام پا از خانه بیرون نگذاشته ام
دست راستم را نوازش وار روی برجستگی شکمم به حرکت در میآورم تقریباً دو‌ ماهی بود که حرکاتش را حس میکنم
وقتی خوشحالم آرام است وقتی هیجان دارم بی تاب استوقتی عصبی میشوم بی قرار استوقتی میخندم او هم لوس میشود
لبخند روی لبم کش میآید هر بار که به او فکر میکنمدیروز همراه دلارام به مطب دکتر رفتیم ، راضی بود هم از رشد بچه ، هم از رعایت رژیم خاص دوران بارداری توسط من ، هم از شرایط خودم و طفل نازنینم

تاریخ زایمان را برای هجدهم مهرماه تعیین کرده و این یعنی به احتمال قوی ترم بعد را کامل از دست خواهم داد
کمی بیشتر از کمی دلگیرم بابت این پیش بینی یعنی تمام فشاری که در طول چند ترم گذشته و تابستان قبل به خودم وارد کردم برای اینکه درسم را سه ساله تمام‌ کنم باد هوا بود ...

- میبینی وروجک ؟همش تقصیر شماستچی بگم بهت مامانی ؟

با پاره ی تنم حرف میزنم ، ظاهراً به او خرده میگیرم ولی این فقط یک درد دل مادر و فرزندی بود ، همین
دستم را دوباره نوازش وار روی شکمم به حرکت در میآورم و بیشتر به متکایی که گودی کمر را به آن سپرده بودم لم میدهم ...



#ادامه دارد .......

undefinedکپی رمان حرام است و پیگرد قانونی و #الهی# داردundefined
undefined ble.ir/join/AyxnEkMUzX undefined


undefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedدوستای عزیزم ری اکشن تکی فراموش نشهتا نویسنده حضورتون و حس کنه

۱۸:۳۵