بله | کانال *عاشقانه های یواشکی*
عکس پروفایل *عاشقانه های یواشکی**

*عاشقانه های یواشکی*

۳,۷۸۳عضو
thumbnail
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

undefinedرمان .....roya.....اور undefined
undefinedبه قلم ........الهه بانو
#part645


تاکید دوباره ی سمیرا مرا نیز به دل آشوبه مبتلا می‌کند هر چند معتقدم خبر بد همیشه زودتر از اخبار خوب از راه می‌رسد

- الو .... سلام مامان !

مثل هر بار که شماره ی خانه را میگیرم با دومین بوق آزاد جواب میدهد و من این روزها بیشتر از همیشه با شنیدن صدای مهربانش ذوق میکنم

- سلام مادر ، خوبی ؟ چه خبرا ؟- خدا رو شکر ، اینجا که دیگه درس و بیمارستان و این مریضی لاکردار شما چه خبر ؟ اونجا همه خوبن ؟ بچه ها که تعطیلن دیگه ؟

- آره دیگه اینا تعطیل شدن گرفتاری ما زیاد شده تازه امروز معلمشون گفته هر جوری هست باید براشون گوشی هوشمند بخریم اینم در و دکونه به بهونه ی مریضی راه انداختن

قشنگ بوی عقاید و حرف های حاج بابا را لابه لای حرف های مامان حس میکنم
آخر یکی نبود بگوید خریدن گوشی هوشمند برای تدریس در فضای مجازی چه نفعی برای معلم ها داشت
این بندگان خدا که با شرایط پیش آمده زحمتشان بیشتر هم شده بود

- چی بگم ؟ حتماً لازمه دیگه یعنی از قبل عید باید تهیه کنید یا بعد از عید ؟- بچه های کلاسشون که همه دارن ، هر روزم ساعت نه تا یازده میرن سر کلاس دیگه من با خانوم ریحانه و معلم رضا صحبت کردم درسا رو همین شبکه آموزش دنبال میکنن ،یه سری سؤالم می‌فرسته سر کلاس که من از هم کلاسیاشون میگیرم تو دفتر بنویسن تا بعد عید یه کاری بکنیم

- شما نگران نباش مامان ، حالا خودم هر جوری هست یه دونه واسشون‌ میگیرم با هم استفاده کنندیگه چاره ای نیست ، جون بچه ها مهم تره !

صحبت کردن با مامان درد تازه ای به دردهایم اضافه میکند ، حالا با این قیمت ها چجوری گوشی لمسی برای بچه ها بخرم ؟!

- حالا نمی‌خواد قمبرک بزنی !یه کاریش میکنیم ، خدا بزرگه

صدای آسایش را از داخل اتاق می‌شنوم و برمیخیزمعجب روزگاری شده ، هیچ‌چیزی قابل پیش بینی نیستتا دو ماه قبل چه کسی فکرش را میکرد دنیا به این درد بی درمان دچار شود ؟!

کلاس های دانشگاه هم بصورت مجازی برگزار میشود درست بعد از واکسیناسیون شش ماهگی آسایش بود که زمزمه هایی از ورود این ویروس جدید در کشور شنیده شد و حالا به سرعت در حال پخش شدن است

یک هفته داریم تا عید ، بلیط گیر نمیآید ، بیشتر سفرها متوقف شده و آنهایی که با خودرو شخصی قصد مسافرت کردن دارند باید مجوز فرمانداری داشته باشند
با این تفاسیر حتی اگر میرفتم ، برگشتنم داستان میشد

- بیا بغلم ببینمت قشنگمجان ، خاله ممن داد بخوری ؟ جونم

با دخترم حرف میزنم و سعی میکنم اینطوری انرژی از دست رفته ام را بازگردانم
این روزها بیشتر روحم خسته بود تا جسممدیدن آدم هایی که بی توجه به کوچک یا بزرگ بودنشان هر روز در دام این بیماری افتاده و جان میدادند عذاب دردناکی بود که نه تنها من بلکه بسیاری از کادر درمان به آن مبتلا شده بودیم

- الو ! سلام - مرسی شما خوبید ؟- ا ... باشه بفرمایید !

صدای حرف زدن از بیرون اتاق میآید سمیرا بود که حالا در آستانه در اتاق ایستاده و خبر خوشی میدهد

- بابای آسایش خانومهنبودی زنگ زد اجازه گرفت بیاد ، منم گفتم شیش به بعد بیا که مادر دخترت باشهپاشو حجاب بگیر تشریف آوردن !


#ادامه دارد .......

undefinedکپی رمان حرام است و پیگرد قانونی و #الهی# داردundefined
undefined ble.ir/join/AyxnEkMUzX undefined


undefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۴:۰۶

thumbnail
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

undefinedرمان .....roya.....اور undefined
undefinedبه قلم ........الهه بانو
#part646


می‌دانست از اینجور آمدن های سرزده خوشم نمیآید ، حالا نیش تا بناگوش باز شده اش را برایم به نمایش گذاشته بود من چه می‌توانستم به این آدم سرخود بگویم ؟

- پاشو مامانی لباساتو عوض کنم بابات اومده !

این واقعی ترین و در عین حال دشوار ترین اعترافی بود که هر بار با به زبان آوردنش به پایان این راه پر فراز و نشیب فکر میکردم


- یاالله !- بفرمایید ، سلام وای چرا زحمت کشیدید ؟

- سلام ، خواهش میکنم قابلدار نیستببخشید من برم سرویس ضدعفونی بشم بیام

با لبخند میگوید و سمت سرویس بهداشتی میرود این روزها هر که قدم به این خانه می‌گذاشت قانون را درست و اساسی رعایت میکرد تأمین سلامتی آسایش خانوم اولویت همه ی ما بود

نایلون محتوی هویج ها را سمیرا داخل آشپزخانه میگذارد و یک لیوان چای برایش میریزدچند دقیقه بعد ، هم باور هم سمیرا هم من و دخترم کنار هم نشسته بودیم

- به شروین گفتم قرار شد امشب آبمیوه گیری واستون بیاره، شنیدم آب هویج واسه مقابله با این مریضی خوبه- دست شما درد نکنه ، خدا خیرتون بدهبفرمایید چایی سرد نشه

باور دستش سمت لیوان چای دراز میشود و سمیرا با چشم و ابرو مرا توبیخ میکند که چرا درست و حسابی با او هم کلام نمی‌شوم

- برو پیش بابایی !

دلم نمی آید او را ناکام بگذارم ، آسایش را از آغوشم جدا کرده و سمت با‌ور هدایت میکنم
بچه از خدا خواسته خودش را به او رسانده و باور با عشق این میوه ی زندگی را به آغوش گرمش دعوت میکند

- جانم بابایی !خوبی خوشگلم ؟ چای بدم ؟- نه ! بهتره نخوره

بالاخره مرا به حرف میآورد ، خودش خوب می‌دانست نوشیدن چای برای این بچه هیچ ضرورتی ندارد ولی انگار این بازی کلامی را راه انداخته بود تا مرا به حرف بیاورد

- چشم ! کی جرأت داره رو حرف مامان خانوم حرف بزنه ؟پس منم چای نمی‌خورم ، حالا ما چی بخوریم ؟

چشم ریز میکند و در حالی که چهره ی متفکری به خودش گرفته بود دست در جیب کتش کرده و بسته ی کوچکی را بیرون می‌آورد

- بفرمایید ! دختر قشنگم باید بادوم بخوره تا قوی بشه ، بزرگ بشه ، خوشگل بشهخاله بلدی واسه دخترم حریره بادوم بپزی ؟

باور سوالش را با همان لحن کودکانه رو به سمیرا مطرح میکند و من نگاه متعجبم را به او میدوزم که باز هم هر دوی ما را غافلگیر کرده بود
دخترم تازه وارد هشتمین ماه زندگی اش شده و من اصلاً حواسم نیست که ساده ترین غذای کمکی برایش شروع حریره بادام است !

- آره بلدم ، فقط به آقا شروین بگید زحمت بکشه همراه آبمیوه گیری آسیاب هم بیاره چون باید این بادوما رو پودر کنیم- ای به چشم

باور مشغول بازی با آسایش میشود و من توان چشم گرفتن از او را ندارمتصویری از ابراز علاقه ی پدرانه پیش چشمانم شکل گرفته که به شدت زیبا و تاثیر گذار است




#ادامه دارد .......

undefinedکپی رمان حرام است و پیگرد قانونی و #الهی# داردundefined
undefined ble.ir/join/AyxnEkMUzX undefined


undefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۴:۰۷

thumbnail
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

undefinedرمان .....roya.....اور undefined
undefinedبه قلم ........الهه بانو
#part647




سمیرا

معاشرت عاشقانه ی پدر و دختری یک ساعت بیشتر طول نمی‌کشد
هر بار که این مرد برای دیدار با دخترش میآمد به همین اندازه ابراز وجود بسنده میکرد و من عجیب او را به پدر بودن قبول داشتم
بین این همه گیر و گرفتاری چطور فرصت میکرد ریزه کاری های بچه داری را به خاطر بیاورد ؟!الحق که پدر لایقی بود ، او لیاقت بهترین زندگی را در کنار رؤیا و آسایش داشت ولی حیف که این خانواده را به بدترین شکل ممکن تشکیل داده بود !
از صبح روز بعد اولین غذای کمکی را برای نوه ی خاله زهرا شروع میکنیم نوه ی خاله زهرا !جالب بود ، در حالی که خبر داشتیم هنوز زمان و فاضله صاحب فرزند نشده اند حالا خاله زهرا که از مامان خودم کوچکتر هم بود نوه ی شیرین و خوشگلی داشت که از وجودش بی خبر بود

- یه وقتایی فکر میکنم روزی که خاله بفهمه این جوجه مغز بادوم زندگیشه چی میشه ؟- چی بگم ؟! معادله ای به پیچیدگی زندگی من وجود نداره !فقط خدا به دادم برسه

کرونا که میای. در کنار تمام بدی هایش برای رؤیا یک حسن داشت و آن هم اینکه با غیر حضوری شدن کلاس های دانشگاه مدت زمان حضورش در خانه و پیش ما بیشتر از قبل شده
البته این حضور تبعاتی هم داشت ، یکی وابسته تر شدن آسایش به مادرش !

- حالا باز جای شکر داده باباش همه جوره پای این بچه ایستاده !دیدی که ؛ خودش گفت اگه حضور بچه واست مشکل پیش بیاره میتونی بسپریش به اونو با خاله و بچه ها زندگی کنی - وای تو رو خدا نگو سمیرا !من یه شب دخترمو نبینم میمیرم

نگاهم را به چشم های هراسانش میدوزم ، نگاهی که خوب میدانم حالا رنگ ترحم به خود گرفتهپس کی قرار بود مسیر زندگی رؤیا هموار شود ؟

صدای زنگ تلفن همراهش که بلند میشود خط میاندازد روی افکارم

- دائی جانه !- جواب بده خب !

دایی جان محمد برای من و رؤیا پناه بود ، گاهی فکر میکنم خدا او را با قلبی از نور آفریده تا بین این همه نامردی زمانه لااقل در ما به بودن او خوش باشد
از وقتی حساب بانکی ام سنگین شده به فکر جبران افتاده ام ، باید جفت النگویی که همسرش برای پرداخت بخشی از حق الوکاله ی من فروخته بود را تهیه کنم و به دستش برسانم ، شاید هم پول آن را !

- الو ، سلام دایی جان !

مکالمه با این جمله آغاز میشود و من که آسایش را به آغوش کشیده بودم تا لحظه ی ورود به اتاق نگاهم به رؤیا بود تا بفهمم دلیل این تماس چیست ؟!





#ادامه دارد .......

undefinedکپی رمان حرام است و پیگرد قانونی و #الهی# داردundefined
undefined ble.ir/join/AyxnEkMUzX undefined


undefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۴:۰۷

thumbnail
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

undefinedرمان .....roya.....اور undefined
undefinedبه قلم ........الهه بانو
#part648


رؤیا


هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی از راه برسد که لطف یکی از مهربان ترین و دلسوزترین آدم های زندگی ام شبیه طناب عمل کند و مرا تا پای چوبه ی دار ببرد !

تماس را با ذوق شنیدن صدای دائی جان برقرار میکنم بی خبر از بازی های روزگار !

- الو ، سلام دایی جان !- سلام به روی ماهت ، خوبی ؟

- الحمد لله ، سلامت باشید شما خوبید ؟ زن دایی ؟ پسرا ؟- همگی خوب !مادرت گفت نتونستی بلیط تهیه کنی ، آره ؟

- متاسفانه !با این وضعیت مریضی رفت و آمد خیلی سخت شده ، البته چون دانشجو هستم رفت و برگشتم توجیه داره ولی وسیله نیست ، حتی اگه بیام برگشتنم داستان میشه- آهان ، ببین یکی از دوستای من امروز واسه یه کار اداری میاد تهران فردا هم برمیگرده ، مجوز تردد واسه دو نفر داره ولی از تهران تنها برمیگرده باهاش صحبت کردم تو رو میاره کرمانبرای برگشت هم خودم یه کاری میکنم !

نمیدانم الان باید خوشحال باشم از این بذل توجه یا ناراحت باشم ؟!از یک سو رفتن و دیدن مامان و بچه ها شیرین ترین حس و حال عالم را به وجودم سرازیر میکنداز سوی دیگر تصور اینکه چند روز از دخترم دور باشم برایم مثل جان کندن بود

- الو ! هستی رؤیا ؟- آره آره هستم ، ممنونم دایی جان ولی من واقعاً نگران برگشتنم هستمدرسته کلاسا مجازی شده ولی من مجبورم بخاطر کارآموزیم همچنان برم بیمارستان !

- میفهمم چی میگی ! نگران نباش ، اگه این اومدنت بعد از یک سال ضرورت نداشت توی این وضعیت اصرار نمی‌کردم - چیزی شده ؟ اتفاقی افتاده که من خبر ندارم ؟

دلم به آنی آشوب میشود ، من دایی جان را خوب میشناختمهیچ وقت اهل اجبار کردن آدم های اطرافش نبود ، اینبار فرق میکرد

- نه چه اتفاقی ؟ حالا بیا ، خودت بیشتر و بهتر از من خبر داری این مریضی چه می‌کنهشاید دفعه ی بعد کسایی رو که الان میتونی ببینی دیگه نبینی !این دلیل کمی نیست

وقتی اینگونه سعی در توجیه کردن من داشت نه می‌توانستم و نه دلم می‌آمد با او مخالفت کنم
تماس که قطع میشود تا چند لحظه ذهنم قفل کرده ، یعنی پشت این رفتن چه مصلحتی بود ؟!

- چی شد ؟

سکوتم سمیرا را از اتاق بیرون می‌کشد نگاهم را تا چشم هایش بالا میکشم و از روی زمین برمیخیزم
دخترم را از آغوشش جدا کرده و بغل میگیرم ، انگار لحظه ی وداع از راه رسیده که از همین حالا بیتاب شده ام

- هیچی ، انگار اینبار قراره حکم جدایی من از دخترم بدست دایی محمد امضاء بشهماشین جور کرده واسه رفتنم ،حتما مامان زنگ زده بهش گفته چیا ازم شنیده- خدا خیرش بده !اونوقت برگشت چی ؟




#ادامه دارد .......

undefinedکپی رمان حرام است و پیگرد قانونی و #الهی# داردundefined
undefined ble.ir/join/AyxnEkMUzX undefined


undefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۴:۰۸

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

سلام دوستان عزیز undefined


رمان ب.....roya.....اور در کانال وی آی پی با بیشتر از 1000قسمت به پایان undefinedundefinedundefined
دوستان گرامی ؛شرایط عضویت در کانال وی آی پی رمان .....roya.....اور اینجا کامل اومده
در صورتی که مایل بودید عضو کانال بشید فقط رسید واریزی تون رو بفرستید
undefinedundefinedundefinedundefined

کپی و ذخیره ی پارتها ممنوع و غیر شرعیه فقط می تونید توی همون کانال رمان رو بخونید
تحت هیچ شرایطی رمان رو کپی نکنید یا به کسی ندیدundefinedundefined

چند روز بعد از اتمام رمان در کانال اصلی کانال وی آی پی پاک میشه برای صیانت از کپی
شما فقط یک بار حق عضویت می‌ پردازید و رمان رو جلوتر از بقیه میخونید
مبلغ #پنجاه هزار تومان باید به این شماره کارت واریز بشه تا عضو کانال بشیدundefined
#6037998901702992بنام طرح اِکرام ایتام
لطفا فقط فیش واریزی و اسم رمان رو برایادمین بفرستید همینundefinedundefinedundefined

@elahebanoo1358


undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
🪴🪴🪴🪴
دوستان عزیز توجه داشته باشید که شما با عضویت در کانال وی آی پی رمان ب.....roya.....اور ، هم رمان رو خیلی زودتر از کانال اصلی می خونید و هم در کار خیر (کمک به فرزندان بی سرپرست ) شرکت می کنید و انشاءالله بذر این عمل پسندیده رو در بهشت می کارید undefined

۴:۰۸

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined


دوستان و همراهان گرامی سلام undefined

امیدوارم در این ماه جمادی الثانی زندگیتون لبریز از نگاه ویژه ی پروردگار باشه
قصد داریم به نیت تعجیل در فرج آقا امام زمان (عج) و آمرزش تمام پدر و مادرهای آسمانی و به ویژه پیروزی سربازان اسلام و ایران بر رژیم منحوس اسرائیل ختم گروهی قرآن کریم رو انجام بدیم
ختم قرآن این ماه رو در سایه ی نگاه ویژه ی خانوم فاطمه ی زهرا شروع میکنیم
دوستانی که تمایل دارند در این مسیر ما رو همراهی کنند جهت تعیین یک جزء از قرآن کریم به آیدی زیر پیام بدن

@elahebanoo1358

با توکل به خدا ، توسل به ائمه ی اطهار علیهم السلام و امید به همراهی شما عزیزان این ختم رو تا پیروزی نهایی ایران عزیزمون بر این رژیم جعلی ادامه خواهیم داد
ممنون و التماس دعا undefined

۴:۰۸

thumbnail
#آگاهی#کتابundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedلطفا با پیشنهاد به مجله undefined از ما حمایت کنید.


ble.ir/join/AyxnEkMUzX

۹:۰۶

چطوری پست رو پیشنهاد به مجله بزنیم؟!
کنار هر پارت یک فلش رو به بالا به این صورت هست،« undefined » این رو که بزنید یک فلش بنفش کوچک پایین پارت نمایان می‌شود و برای شما پیغام میاد که پست انتخابی به مجله پیشنهاد داده شده است و اگر تعداد زیادی این پست به مجله پیشنهاد بدن، وارد مجله میشه و بازدید از کانال بیشتر می‌شود، ممنون از حمایت تمامی دوستانundefinedundefinedundefinedundefined

۹:۰۸

thumbnail

۹:۰۸

thumbnail
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefined
undefined.*بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ* undefinedundefined يَا ذَا الْجَلاَلِ وَ الْإِكْرَامِ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ ارْحَمْنِي وَ أَجِرْنِي مِنَ النَّارِ undefined
undefinedundefinedسلام صبح  بخیر undefinedundefined
undefined یک شنبه undefined‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌undefined‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ۱۶ آذر ۱۴۰۴undefined ۱۶ جمادی الثانی ۱۴۴۷undefined ۷ دسامبر ۲۰۲۵‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجَ وَ الْعافِیَةَ وَ النَّصْرَ وَ اجْعَلْنا مِنْ خَیْرِ اَنْصارِهِ وَ اَعْوانِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْه*undefined

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

*تلنگرانه ۱۶ آذر undefined

خاموشی

ای حضور مقدس خاموش !
در خاموشی سوی تو می‌آیم .
سکوت ، طریق ستایش من است و نیایش من .
تو صدای سکوت را می‌شنوی
و پاسخ میدهی : خاموش ، خاموش ، خاموش .
و آنگاه آرامش ، آرامش ، آرامش .
آمین !

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

رمانکده عاشقانه مذهبیundefinedالهه بانو
ble.ir/join/AyxnEkMUzX

۵:۱۷

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
♡﷽♡

#صباحت ...... فصل دوم#قسمت45

•┈┈••✾•undefinedundefinedundefined️•✾••┈┈•




چهار نفری دور میز ناهار نشسته بودیمگرچه بابا اَخم نداشت ولی جوری قیافهء جدی به خودش گرفته بود که آدم جرات نمی کرد یک کلام حرف بزنه
ترجیح دادم به جای فکر کردن به دلیل رفتارهای امروزش دل بدم به دستپختِ بی نظیر نرگس خانوم لوبیا پلوی خوش رنگ و خوش عطری که روی میز قرار داشت بدجور به آدم چشمک میزد دست دراز کردم تا جای خالیِ پلو داخل بشقابم را با یک کفگیرِ دیگه پر کنم که صدای مهربونِ نرگس جون از پشت سرم بلند شدمخاطبش بابا بود

- آقا !من با اجازتون امروز زودتر برم البته به خانوم گفتم ، اگه شما امری ندارید برم خونه- خیر باشه حاج خانوم

از سیاوش شنیده بودم بابا از وقتی چند سال قبل نرگس خانوم به سفر حج عمره مشرف شده بود این زن دوست داشتنی را حاج خانوم صدا میزد
زنی که حتی در زمانِ حیاتِ همسرش برای کمک به امرار معاش خانواده در این خانه کار می کرد و بعد از سالها با ذره ذره پس انداز هایش راهیِ سفر عشق شده بود
حالا دیگه میدونستم پیش چشم بابا و در نظر او ارزش و احترام خیلی زیادی دارهزنی که روزی پرستار بچه های این خانه بود و حالا خدمت گذاری امین و محترم به حساب میاد

- هر چی که خدا واسه آدم پیش میاره خیره آقا !این مدت درگیر مشکلاتتون بودید فرصت نشد بگم ، نوهء بزرگم تهران دانشگاه قبول شدهقرار شده جای خوابگاه یا خونه مجردی پیش خودم بمونه تا از تنهایی در بیامامروزم یه کم خرید داره ، بچه هنوز با این شهر و آدماش آشنا نشده ، می خوام همراهش برم تا خرید کنه- تبریک میگمایشالا که موفق باشه ، برو خدا به همراهت- سلامت باشید پس با اجازه !

من که تازه قدم به این خانه گذاشته بودم هنوز اونقدری با نرگس خانوم صمیمی نبودم تا گرم و از عمق وجود خوشحالیمو بابت قبولیِ نوه اش در دانشگاه بروز بدم ولی از خداحافظیِ ساده و تبریک خشک و خالیِ مامان و طراوت کاملاً مشخص بود که اونها هم بعد از این همه سال همزیستی در کنار یکدیگر به درصدی از صمیمیت که انتظار داشتم دست پیدا نکردن تا از این خبر خوب به وَجد بیایند !

با رفتنِ نرگس خانوم و جمع شدنِ بساطِ ناهار مثل بیشتر اوقات هر کدوم به اتاق خودمون پناه بردیم دلم می خواست خودم را به بابا برسونم و دلیلِ نگرانی هاشو بپرسم تا شاید دل آشوبه ای که دچارش شدم اندکی آرام بگیره ولی وقتی همراه مامان به اتاق مشترکشون رفتند بی خیال شدمشاید .... شاید داداش خبر داشته باشه چی شده ؟!

- آبجی ! اینجارو ببین- چی ؟


undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
#الهه‌بانو#ادامه‌دارد

undefinedرمان صباحت مختص مخاطبان کانالundefined
ble.ir/join/AyxnEkMUzX
undefinedکپي حرامundefined•┈┈••✾•undefinedundefinedundefined️•✾••┈┈•

undefinedundefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۵:۱۹

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
♡﷽♡

#صباحت ...... فصل دوم#قسمت46

•┈┈••✾•undefinedundefinedundefined️•✾••┈┈•



نگاه از کتابِ درسی که در دستم معطل مانده بود گرفتم و برگشتم به سمت طراوت تا ببینم به چی اشاره می کنهبا دیدنِ عکسِ کیانوش روی صفحهء تلفنِ همراهش ناخودآگاه بلند زدم زیر خنده انگار منتظر گرفتن تایید از طرف من بود تا او هم از ته دل بخندهعکس مسخره ای که نامزد بی عقلش از خودش و محیط کارش گرفته و فرستاده بود خنده هم داشتبا اون صورتِ آفتاب سوخته و دست های سیاه و روغنی و عینکِ زرد رنگی که به چشم داشت خیلی با مزه شده بود حالا همهء اینها را می گذاشتی کنار ، با کلاهِ نقاب داری که مثل پسربچه های تُخص پشت رو گذاشته بود روی سرش ، صحنهء جالبی از آب در میومد


- دلم واسش تنگ شده ؛بچهء با محبتی بود - بود ؟!دستت درد نکنه آبجیبزار یه ماه از رفتنش بگذره بعد وصلش کن به گذشته در گذشته ماندگان !

- خیلی در بندِ واژه ها و افعال نباش عزیزمببین فَحوای کلامم چی بود قربونت برمروزای اول اصلاً به دلم نمی نشست ولی حالا .... خوشحالم که حالت با کیانوش خوبه طراوت !- دلم خیلی تنگ ... شده !

منتظر بود تا با کوچک ترین تلنگر اشک چشمش جاری بشه و غمِ دل سبک کنهچقدر این دختر دل نازک بود ؛ بیچاره کیانوش چقدر از این دوریِ اختیاری که حاصلِ اجبار های زندگیشون بوده اذیت میشهیعنی این دوری از عمو و خانواده اش چقدر ادامه خواهد داشت ؟ تا کِی قراره کیانوش بی خیالِ پشتوانه ای بنامِ خانواده باشه ؟

- عزیزم ؛ قربونِ دلت برم منآروم باش فدات شم- یعنی الان حالش چطوره آبجی ؟

سرش را از شانه ام جدا کردم و خیره به چشم های بارانی اش با لبخند گفتم

- خوبه هنوز چند دقیقه بیشتر از پیام و عکسی که فرستاد نگذشته خوبه دیگه عزیزم !حالا پاشو یه آب به صورتت بزن باهاش تماس تصویری بگیر منم می خوام صحبت کنم

سری به تایید تکان داد و از روی زمین برخاستاز اتاق بیرون رفت و من دوباره چشمانم را به دیدنِ عکسِ پسرِ عاشق پیشهء عمو حمید میهمان کردم ......




undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
#الهه‌بانو#ادامه‌دارد

undefinedرمان صباحت مختص مخاطبان کانالundefined
ble.ir/join/AyxnEkMUzX
undefinedکپي حرامundefined•┈┈••✾•undefinedundefinedundefined️•✾••┈┈•

undefinedundefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۵:۱۹

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
♡﷽♡

#صباحت ...... فصل دوم#قسمت47

•┈┈••✾•undefinedundefinedundefined️•✾••┈┈•






" یا ذَالجَلالِ وَالاِکرام "" امروز را برایت لبریز از تمامِ دلخوشی های عالم آرزو می کنم در حالی که به سایه سارِ بزرگی و کرامتش پناه برده ای !"

دوباره صبح تازه ای از راه رسیده و باز هم قبل از هر سلامی و هر کلامی پیامِ زیبای یار مهربانم آغازگرِ این روز زیبا می شود
بسم اللهی زیر لب می گویم و خرسند از این دلخوشیِ ناب که هنوز هم روزگار با تمامِ سخت گیری هایش حق و سهمِ من از این زندگی می داند دل از تخت و پتو می کنم
برعکسِ طراوت که تا ساعت ده صبح بی کاره من امروز هم از ساعت هشت تا ظهر کلاس دارم و با فکر اینکه دومین کلاسم با استاد اروندِ امینی خواهد بود دلم چراغانی می شود چه خوب شد این دو واحد ادبیات را ترم اول و دوم نگرفتم !

از اتاق که بیرون زدم بوی خوشِ عدسی که معلوم بود نرگس جون بار گذاشته زد زیرِ بینیمجوری احساسِ گرسنگی بر من غالب شد که به سرعت دست و صورتم را شستم تا خودم را به آشپزخانه و میز صبحانه برسانمبا دیدنِ داداش که قبل از ما از راه رسیده و پشت میز نشسته بود تازه فهمیدم صبحانهء داغ و دلچسبِ امروز ، مشتاق زیاد داره

- سلام صبحتون بخیر نرگس جونسلام داداش- سلام دخترم ؛ صبحت بخیر باشه مادرجانبشین برات عدسی بکشم- چشم ؛ ممنون

روی صندلی کنار داداش که با دیدنم چشم هاش می خندید نشستم ، اول دستشو حصار شانه هایم کرد و بعد با ذوق جواب سلامم را داد

- سلام به روی ماهت آبجی خانومچطوری ؟- خوب !امروز شیفت نبودی ؟- نه عزیزم ، امشب شیفتم !- آهان

با قرار گرفتن بشقاب پیش رویم تازه این سوال در ذهنم نقش بست که " نرگس جون کی اومده که فرصت کرده عدسی بپزه ؟ "همین را پرسیدم و ....

- نرگس خانوم کی اومدید شما ؟- نیم ساعتی هست مادر ، چطور ؟

- آخه ؛ این عدسی که نیم ساعته در نمیاد- نه عزیزمدیروز گفتم نوهء بزرگم اومده ، اون بچه قبلِ نماز صبح گذاشته بود

- خدا خیرش بده ، چه مهربونه !- مهربون که هست بچم ؛ ولی خب اول به فکر ناهار امروزش بوده !

داداش بلند زد زیر خنده و من به لبخندی نمکین بسنده کردمدوست داشتم با نوهء نرگس خانوم بیشتر آشنا بشم ، نمیدونم چرا ؟ ولی انگار یه مغناطیسی داشت منو به سمتش می کشید

- نرگس خانوم اگه بخوام با نوه تون آشنا بشم ، اشکالی داره ؟- نه فدای تو بشم من شمارشو بهت میدم ، دوست داشتی زنگش بزنمن که از خدامه توی این شهر غریب یه دوستِ خانوم و عاقل مثل تو هواشو داشته باشه

- مرسی ، شما که همیشه به من لطف دارید حتماً باهاش تماس می گیرم ، راستی نگفتید اسمش چیه ؟- فاطمه !



undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
#الهه‌بانو#ادامه‌دارد

undefinedرمان صباحت مختص مخاطبان کانالundefined
ble.ir/join/AyxnEkMUzX
undefinedکپي حرامundefined•┈┈••✾•undefinedundefinedundefined️•✾••┈┈•

undefinedundefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۵:۱۹

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
♡﷽♡

#صباحت ...... فصل دوم#قسمت48

•┈┈••✾•undefinedundefinedundefined️•✾••┈┈•



سحر خیز ترین آدم خونه داداش سیاوشم بود که اونم به خاطر شرایط و شیفتِ کاری که در بیمارستان داشت بیشتر روزها مثل خودم زود از خواب بیدار میشد ولی بقیه با اینکه تابستون تمام شده و فصل درس و دانشگاه از راه رسیده همچنان به عادت های خودشون پایبند هستند گاهی دلم می گیره از قدر و قیمتی که برای این جمع خانوادگی و این نعمت با هم بودن که خدا بی منت به همهء ما داده ، قائل نیستند

- میری ؟ - آره ، آقای صادقی منتظره به لطفِ گیربازاری که بابا راه انداخته بنده خدا تک زنگ زده تا زودتر از خودش نرم توی کوچهداداش !تو میدونی چی شده ؟

شانه ای بالا انداخت و در حالی که دست به سینه تکیه اش را به دیوار میداد پاسخم را داد

- نمیدونم ولی ..... در دلسوزی و درایتِ بابا هم شک ندارم !- منم میدونم به فکر ماست ولی .....

بی خیالِ ادامهء جمله ای شدم که حرف به حرف و واژه به واژه اش دیروز تا حالا بارها و بارها تا پشت لب هایم به صف شده بودند ولی جرات نداشتم تا آنچه از دل و ذهنم گذشته بر زبان جاری سازم
" آشوب " تنها دلهره ای بود که بعید میدونم تا پایانِ دنیا مرا آرام بگذارد با توجه به حکمی که براش صادر شده الان دیگه باید آزاد شده باشه و همین زنگ خطر را کنار گوشم به صدا در می آورد

با خداحافظیِ گرمی از داداش جدا شدم تا خودم را به آقای صادقی برسانممطمئنم دیروز بابا حسابی بازخواستش کرده و من که دیگه دلم نمی خواست این مرد محترم بیشتر از این بخاطر من سرزنش بشه تصمیم گرفتم از همین ساعت و ثانیه آسه برم و آسه بیام تا آشوبِ حضورِ آشوب زندگیمو بیشتر از این زیر و رو نکنه

- سلام آقای صادقی ؛ صبحتون بخیر- سلام خانومبفرمایید

خجالت می کشیدم از اینکه مردی با دو برابر سن و سالِ من پیاده بشه و در ماشین رو با ادب و احترام برام باز کنهگاهی وقت ها قرار گرفتن در صفِ زندگیِ آدم پولدارها بیشتر از لذت ، برام ذلت به ارمغان می آورد

- آقای صادقی خواهش می کنم خجالتم ندید ، به خدا من شرمنده میشم شما درو برام باز می کنید- این چه حرفیه دخترم ؟ راحت باش

دخترم !چقدر گرم و زیبا ، مهربانی اش را پشتِ واژه ای که این نسبتِ نداشته را فریاد میزد به منِ غریبه ارزانی داشت نتونستم بر کنجکاوی ام غلبه کنم و سوالی که راه خودشو بی ارادهء من بر زبانم جاری ساخته بود نپرسم

- آقای صادقی شما دختر دارید ؟

در حالی که از کوچه خارج میشد با لحنی پدرانه پاسخم را داد و برای هزارمین بار به من ثابت شد پدرها همه مهربون و دوست داشتنی هستند

- بله ؛ دخترم سیزده سالشه ، پسرم پیش دانشگاهیه- خدا بهتون ببخشهانشاءلله که موفق باشن- ممنون خانوم




undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
#الهه‌بانو#ادامه‌دارد

undefinedرمان صباحت مختص مخاطبان کانالundefined
ble.ir/join/AyxnEkMUzX
undefinedکپي حرامundefined•┈┈••✾•undefinedundefinedundefined️•✾••┈┈•

undefinedundefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۵:۲۰

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
سلام دوستان عزیز undefined


فصل اول رمان صباحت در کانال وی آی پی به پایان رسیده و پارت گذاری فصل دوم در کانال وی آی پی به پارت #730 رسیده undefinedundefinedundefined
دوستان گرامی ؛شرایط عضویت در کانال وی آی پی رمان #صباحت اینجا کامل اومده
در صورتی که مایل بودید عضو کانال بشید فقط رسید واریزی تون رو بفرستید
undefinedundefinedundefinedundefined

کپی و ذخیره ی پارتها ممنوع و غیر شرعیه فقط می تونید توی همون کانال رمان رو بخونید
تحت هیچ شرایطی رمان رو کپی نکنید یا به کسی ندیدundefinedundefined

چند روز بعد از اتمام رمان در کانال اصلی کانال وی آی پی پاک میشه برای صیانت از کپی
شما فقط یک بار حق عضویت می‌ پردازید و رمان رو جلوتر از بقیه میخونید
مبلغ #پنجاه هزار تومان باید به این شماره کارت واریز بشه تا عضو کانال بشیدundefined
#6037998901702992بنام طرح اِکرام ایتام
لطفا فقط فیش واریزی و اسم رمان رو برایادمین بفرستید همینundefinedundefinedundefined

@elahebanoo1358


undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
🪴🪴🪴🪴
دوستان عزیز توجه داشته باشید که شما با عضویت در کانال وی آی پی رمان #صباحت ، هم رمان رو خیلی زودتر از کانال اصلی می خونید و هم در کار خیر (کمک به فرزندان بی سرپرست ) شرکت می کنید و انشاءالله بذر این عمل پسندیده رو در بهشت می کارید undefined

۵:۲۰

thumbnail
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

undefinedرمان .....roya.....اور undefined
undefinedبه قلم ........الهه بانو
#part649


شانه بالا می‌اندازم و آنچه شنیده بودم تمام و کمال برایش میگویمحالا بر خلاف تصورم سمیرا واکنشی نشان می‌دهد که انتظارش را ندارم

- خیلی خب ، پس رفتنی شدیتا هستی من یه سر برم بیرون و برگردم - کجا ؟

- بیرون عزیزم ، اگه چیزی واسه رفتن لازم داری بگیرم ؟!- نه ، فقط کی برمیگردی ؟

چندین ماه است که با هم هستیم و این اولین بار است که برای خروج از خانه عجله دارد اینکه دلیل رفتنش را نمی‌گوید مرا بیشتر کنجکاو میکند

- تا شام حاضر بشه برگشتم - باشه

سمیرا از خانه بیرون میزند و من با خودم فکر میکنم احساسم راست می‌گوید که دیدم قبل از رفتن به کسی پیام داد ؟!

باور

دوباره به روزهای پایانی سال میرسیم و انگار قیامت در راه است
حضور سرزده و ناگهانی ویروس منحوس کرونا همه را گرفتار کرده ، خیلی از مشاغل به اجبار دولت از رونق میافتد تا جان آدم ها حفظ شود
این وسط کار ما همچنان مشتری دارد ، اینبار کلاس های مجازی و نیاز بچه ها به پرینت گرفتن نمونه سؤالات ارسالی از سوی معلم ها بازار کپی را داغ کرده
تنها تفاوت من و آقای کاشفی با قبل ترها این است که مجبوریم با ماسک کار کنیم
گاهی دو تا ماسک می‌زنیم و من فکر میکنم این داستان تلخ تا کی ادامه خواهد داشت ؟!

خیلی وقت است صدای زنگ تلفن همراهم را تحت هیچ شرایطی قطع نمیکنمدرست از وقتی دخترم به دنیا آمد و خدا مرا لایق سپردن چنین مسئولیت سنگینی دانست
خیلی تا غروب نمانده ، لرزش گوشی همراه با بلند شدن صدای پیامک دستم را سمت جیبم میکشد
دیدن شماره ی سمیرا خانوم ترس و نگرانی را یکجا به وجودم سرازیر میکند
چرا گمان میکردم او تنها در صورتی که مشکلی پیش بیاید با من تماس میگیرد ؟

* سلام آقا باور !فرصت دارید یه چند ساعتی منو همراهی کنید ؟

با خواندن پیامش تعجب هم به احساساتم اضافه میشود او را همراهی کنم ؟! آن هم چند ساعت ؟!

جای ارسال پیام شماره اش را میگیرم و همزمان که از آقای کاشفی کسب اجازه میکردم از فضای بسته بیرون میزنم

- الو سلام- سلام خانوم ، اتفاقی افتاده ؟

- نه ! چه اتفاقی ؟ راستش میخواستم چیزی بخرم گفتم شما بیشتر واردید البته اگه وقت ندارید خودم میرم- نه مشکلی نیست ، الان کجایید ؟ چی میخواید بخرید ؟



#ادامه دارد .......

undefinedکپی رمان حرام است و پیگرد قانونی و #الهی# داردundefined
undefined ble.ir/join/AyxnEkMUzX undefined


undefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۵:۲۱

thumbnail
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

undefinedرمان .....roya.....اور undefined
undefinedبه قلم ........الهه بانو
#part650




او شرح ماوقع میدهد و من در حالی خودم را به آدرس مورد نظر می‌رسانم که دچار چندین حس متفاوت شده ام
بیچاره رؤیا !باز هم او را وادار به رفتن کردند بیچاره آسایش !حالا چطور چند روز از مادرش دور باشد ؟
این وسط تنها حس خوبم مربوط به تصمیم سمیرا خانوم بود این دختر هم عاقل بود ، هم دلسوز ، هم نکته سنج !

- این بهتر نیست ؟

ساعتی گذشته و حالا به او رسیده ام ، هر دو پشت پیشخوان موبایل فروشی ایستاده ایم و دنبال فصل مشترکی برای خریدن یک گوشی هوشمند میگردیم

- ببینم !نه ، اینا ظاهر گول زنک دارن ولی خیلی با کیفیت نیستناین یکی بهتره البته یه کم قیمتش بیشتر هست ولی ارزش داره

گوشی خوش دستی که انتخاب کرده بودم را پیش رویش قرار میدهم و فروشنده هم شروع به تعریف میکند
امروز و این لحظه و این انتخاب خاطرات زیادی را برایم زنده کرده بود آنچه انتخاب کردم دو مدل از آنچه دو سال قبل برای تنها خواهرم خریده بودم بالاتر بود !

- آره ، راست میگید بهتره قیمتش مهم نیست ،پس همینو بخریم ؟

داستان از این قرار بود که سمیرا خانوم قصد داشت برای جبران محبت های رؤیا در این شرایط بار خرید گوشی هوشمند برای رضا و ریحانه را به دوش بکشد !
رؤیا خیلی وقت است که سر کار نمی‌رود ، گرچه شروین هر ماه مبلغی به حسابش واریز میکند ولی این پول خیلی کمتر از درآمدش زمانی بود که در شرکت کار میکرد
حالا خریدن تلفن همراه یک اجبار بزرگ بود که موجودی حساب بانکی اش به او این اجازه را نمی‌داد !

- خوب شد ، ممنون که وقت گذاشتید- خواهش میکنم ، ممنون از شما که این لطف بزرگ رو در حق رؤیا و خواهر برادرش کردید

در مسیر بازگشت به خانه هستیم ، خودم را ملزم می‌دانستم او را تا مقصد برسانم

- می‌دونید آقا باور ؟!من توی زندگیم اونقدر جفا از عزیزانم دیدم که حالا خوب میفهمم قدر و قیمت توجه آدما چقدرهرؤیا فقط در مورد شما و اتفاقاتی که بینتون افتاد خطاکاره که البته اینم بین شماست و خدا !من همیشه اونو به چشم خواهرم دیدماون شبی که رسیدم تهران دوستش می‌تونست جوابمو نده !درسته خودش تصمیم نگرفت منو به خونه زندگیش راه بده ولی در نهایت پذیرفته شدممن مطمئنم آخر این ماجرا هر چی که بشه جز خیر و خوبی نیست ، میدونید چرا ؟چون آدمای داستان رؤیا و دخترش خیلی آدمن !توی دنیا چند نفر مثل شروین و دلارام پیدا میشن ؟خودتون ! چند تا بابا سراغ دارید اینطور پای خانواده بایستن ؟من فقط باید خدارو شکر کنم که مسیر زندگیمو از این طرف انداخت !

او با صدایی آرام و لحنی دوستانه اینها را میگوید و من در سکوت فقط می‌شنوماغراق نبود اگر میگفتم او بین تمام ناکامی ها بزرگترین معجزه ی زندگی رؤیا بود !

به خانه میرسیم و حالا که قرار بود فردا صبح رؤیا راهی شود به خودم اجازه میدهم تا برای آخرین دیدار قبل از سفر قدم به خانه اش بگذارم

- وای سمیرا ؛ تو چیکار کردی ؟- کار خاصی نکردم ، مبارک باشه !

رؤیا هر چه از حضور سرزده ی من اظهار رضایت نمیکند با دیدن گوشی و پی بردن به لطف سمیرا خانوم اسیر احساسات شده و او را محکم در آغوش می‌گیرد

خیلی وقت بود او را اینگونه ندیده بودمیک شادی توام با قدردانی و ناباوری !

- فقط میتونم بگم خدا خیرت بده !نمیدونی چه باری از روی دوشم برداشتیدیروز تا حالا که به مامان قول دادم گوشی بخرم ماتم گرفته بودم چجوری به قولم عمل کنم

- خوشحالم که خوشحالی !چه بوهای خوبی میاد ؛ شام چی گذاشتی ؟

مسیر صحبت را تغییر داده و سمت آشپزخانه میرود و من در ذهنم دنبال جواب این سؤال میگردم ، دیشب و امشب شد دو بار آیا فردا شب و برای سومین بار مسیرم به این خانه خواهد افتاد ؟!


#ادامه دارد .......

undefinedکپی رمان حرام است و پیگرد قانونی و #الهی# داردundefined
undefined ble.ir/join/AyxnEkMUzX undefined


undefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۵:۲۱

thumbnail
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

undefinedرمان .....roya.....اور undefined
undefinedبه قلم ........الهه بانو
#part651





رؤیا

صبح همراه آقای سلیمانی با هم از راه می‌رسند !دوست دائی جان محمد ، مردی با شخصیت و چشم پاک که در طول همین نیم ساعت اول اعتماد نسبی ام را جلب کرده بود
البته این را خوب می‌دانستم که دایی جان محمد مرا با هر کسی همراه نمیکند آن هم در این جاده که رسیدنم تا مقصد چندین ساعت به طول می انجامید !

- محمد همیشه یه جوری با افتخار از شما بعنوان موفق ترین خواهرزاده ی خودش حرف میزد که مشتاق بودم از نزدیک ببینمتون - خواهش میکنم ، دایی جان لطف دارن

خیابان های تهران را پشت سر گذاشته و نزدیک پنجاه کیلومتری هم از جاده را طی کرده بودیم که بالاخره خودش سکوت سنگین داخل ماشین را میشکند و سر صحبت را باز میکند

آقای سلیمانی مردی بود با موهای جوگندمی ، نه تنها بزرگتر از دایی جان بلکه از بابا هم بزرگتر به نظر می‌رسید
یعنی چه وجه اشتراکی بین او و دایی محمد بود که تبدیل شده بودند به دوستان صمیمی ؟!

- نگاهم را به جاده داده بودم در حالی که روی صندلی عقب نشسته ام لرزش گوشی را داخل کیفم احساس میکنم بالاخره اولین پیامک از راه رسید باور بود !

* سلام رؤیا جان خوبی خانوم ؟فقط خواستم بگم مراقب خودت باشمن اینجا حواسم به دخترمون هست تو که رفتی منم اومدم سر کار ،از امشب برنامه ی شبانگاهی داریم ساعت ده شب تا دو صبح !خودم که خیلی ذوق دارم ، دعا کن اتفاقات خوبی در پیش باشه ...

پیامش را می‌خوانم و مثل هر بار غرق در صداقت کلامش میشوماین همه روز و شب گذشته ، این همه اتفاقات خوب و بد بین ما افتاده ولی پیام هایش همچنان همان هیجان و اشتیاق روزهای اول آشنایی را در خود نهان دارد

نگاه از پیام باور گرفته و دوباره جاده را زیر نظر میگیرم ، جاده ای که بر خلاف یک سال قبل و دوسال قبل و سه سال قبل زیادی خلوت است
یادش بخیر ، این مسیر را تنها یکبار با ماشین سواری طی کرده بودم آن هم زمانی بود که بابا مرا برای قدم گذاشتن به پایتخت و ثبت نام در دانشگاه همراهی کرده بود
یاد بابا ، نام بابا ، خاطره ی حضور سبزش در زندگی ام اینبار دشنه ای میشود و قلبم را نشانه میرود نمیدانم این خون دلم بود که اشک شد و مسیر چشمانم را در پیش گرفت ؟!

چقدر خودم را شرمنده ی مردانگی های بابا میدانم اگر او نبود هیچکس مرا آنقدر آدم حساب نمی‌کرد تا قبول شدنم در دانشگاه به چشمش آمده و با من همدل و همراه شود
اگر او نبود هیچ کس آنقدر مرا دوست نداشت که سرنوشتم را به دست خودم سپرده و محکم و مقتدر در برابر خواسته شدن از سوی زمان و خانواده اش مقاومت کند
اگر او نبود .... او نیست و تنها کاری که از من بر میآید زمزمه کردن فاتحه ای و فرستادن خیراتی برای اوست
چقدر دلتنگ بابا هستم ، کاشکی بودی بابای خوبم کاشکی بودی مهربون ترین مرد زندگیم ، تکیه گاهم ، پناهم ....

- ببخشید دخترم !زحمت می‌کشی یه لیوان چای به من بدی ؟- چشم ، حتماً!

جوابش را بی توجه به لرزش صدایی که تخت تاثیر گریه کردن قرار گرفته بود میدهم توجهش کمی به من و حال و احوالم جلب میشود




#ادامه دارد .......

undefinedکپی رمان حرام است و پیگرد قانونی و #الهی# داردundefined
undefined ble.ir/join/AyxnEkMUzX undefined


undefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۵:۲۲

thumbnail
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

undefinedرمان .....roya.....اور undefined
undefinedبه قلم ........الهه بانو
#part652




- اتفاقی افتاده ؟ خوبی خانوم عظیمی ؟- بله بله ، خوبم !من لیوان چای رو نگه میدارم یه کم خنک بشه

در حالی که طبیعی بود از جوابم راضی نشده باشد سری تکان داده و نگاهش را به جاده میدوزد ولی سکوتش خیلی ادامه پیدا نمیکند

- شنیدی که میگن حرف نشخوار آدمیزاده ؟من آدم پر حرفی نیستم دخترم ولی راه طولانیه جاده هم خلوتقرار باشه سکوتمو به سکوت شما بدوزم یهو دیدی پشت فرمون خوابم برد با هم از بهشت سر در آوردیم !

میگوید و قبل از من به طنز کلامش میخنددچقدر مرا یاد بابا میاندازد این مرد خوش برخورد راست می‌گفت ، سکوت راننده را خواب‌آلوده میکرد

- شما با دایی جانم همکارید ؟- نه بابا جان ، من احمد آقای خدابیامرزو دورادور میشناختمخدا رحمتش کنه ، مرد خوبی بود محمد آقا هم به چند سالی با ما همسایه بود از همون جا این دوستی و آشنایی ادامه داره

چه جالب !من این مرد را برای اولین بار بود که می‌دیدم ولی او هم دایی جان را خوب می‌شناخت و هم بابا را دورادور میشناخت

دو ساعت بعد او آنقدر صحبت کرده که حالا از لابه لای حرف هایش فهمیده بودم سه تا بچه دارد ، درست شبیه مادو تا دختر و یک پسر !
منتها بچه های او فاصله ی سنی کمی دارند جوری که پسرش پنج سال از من بزرگتر است و دختر بزرگش دو سال ، من با ته تغاری او هم سن بودم

- فاطمه خانوم ما از بچگی عاشق کامپیوتر بود ، دیگه وقتی داداش بزرگه رو‌ دید که دانشگاه این رشته رو انتخاب کرد اونم دنبالشو گرفت - چه خوب ، انشاءالله موفق باشن

وقتی از دخترها و پسرش حرف میزند رد پای افتخار و عشق را در چشمانش میبینم

تجربه ی جدیدی که با همراهی دوست دایی محمد شکل گرفته بود با رسیدن به کرمان رو به پایان میرود
مرد خوب ، مهربان و امانتداری بود !به دایی جان قول داده بود مرا سالم برساند و در نهایت با رسیدن به آخرین لحظات روشنایی روز به کرمان میرسیم

- دست شما درد نکنه آقای سلیمانیلطف بزرگی در حق من کردید ، انشاءالله عمری باشه جبران کنم- زنده باشی دخترماولاً که کاری نکردم در ثانی کاری هم کرده باشم یه روزی یکی واسه دخترای خودم جبران می‌کنهکاری نداری بابا جان ؟

بابا جان گفتنش را دوست دارم ، به دلم مینشیند بس که صادقانه و از ته دل بر زبان میآورد
ماموریتش را کامل انجام میدهد وقتی مرا درست پشت در خانه پیاده کرده و بعد از تماس با دابی جان محمد رضایت میدهد خداحافظی کرده و برود

او میرود و من دستم را روی رنگ فشار میدهم در که باز میشود قدم به درون پارکینگ میگذارم و سعی دارم تا رسیدن آسانسور به طبقه ی مورد نظر حس شیرین پدرانه ای که رفتارهای این مرد در وجودم زنده کرده بود را مزه مزه کرده و حظ ببرم ....




#ادامه دارد .......

undefinedکپی رمان حرام است و پیگرد قانونی و #الهی# داردundefined
undefined ble.ir/join/AyxnEkMUzX undefined


undefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefined

۵:۲۲

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

سلام دوستان عزیز undefined


رمان ب.....roya.....اور در کانال وی آی پی با بیشتر از 1000قسمت به پایان undefinedundefinedundefined
دوستان گرامی ؛شرایط عضویت در کانال وی آی پی رمان .....roya.....اور اینجا کامل اومده
در صورتی که مایل بودید عضو کانال بشید فقط رسید واریزی تون رو بفرستید
undefinedundefinedundefinedundefined

کپی و ذخیره ی پارتها ممنوع و غیر شرعیه فقط می تونید توی همون کانال رمان رو بخونید
تحت هیچ شرایطی رمان رو کپی نکنید یا به کسی ندیدundefinedundefined

چند روز بعد از اتمام رمان در کانال اصلی کانال وی آی پی پاک میشه برای صیانت از کپی
شما فقط یک بار حق عضویت می‌ پردازید و رمان رو جلوتر از بقیه میخونید
مبلغ #پنجاه هزار تومان باید به این شماره کارت واریز بشه تا عضو کانال بشیدundefined
#6037998901702992بنام طرح اِکرام ایتام
لطفا فقط فیش واریزی و اسم رمان رو برایادمین بفرستید همینundefinedundefinedundefined

@elahebanoo1358


undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
🪴🪴🪴🪴
دوستان عزیز توجه داشته باشید که شما با عضویت در کانال وی آی پی رمان ب.....roya.....اور ، هم رمان رو خیلی زودتر از کانال اصلی می خونید و هم در کار خیر (کمک به فرزندان بی سرپرست ) شرکت می کنید و انشاءالله بذر این عمل پسندیده رو در بهشت می کارید undefined

۵:۲۲