#کتاب_خوان#رمان_پسرک_فلافل_فروش
زمانمورد نیاز جهتمطالعه: ۱۵۰ ثانیه️
قسمت اول
گمنامي
اوايل كار بود؛ حدود سال 1386 .به سختي مشغول جمع آوري خاطرات شهيد هادي بوديم. شنيدم كه قبل از ما چند نفر ديگر از جمله دو نفر از بچه هاي مسجد موسي ابن جعفر (ع)چند مصاحبه با دوستان شهيد گرفته اند.
سراغ آنها را گرفتم. بعد از تماس تلفني، قرار ملاقات گذاشتيم. سيد علي مصطفوي و دوست صميمي او، هادي ذوالفقاري، با يك كيف پر از كاغذ آمدند.
سيد علي را از قبل ميشناختم؛ مسئول فرهنگي مسجد بود. او بسيار دلسوزانه فعاليت ميكرد. اما هادي را براي اولين بار ميديدم.
آنها چهار مصاحبه انجام داده بودند كه متن آن را به من تحويل دادند. بعد هم درباره ي شخصيت شهيد ابراهيم هادي صحبت كرديم.
در اين مدت هادي ذوالفقاري ساكت بود. در پايان صحبت هاي سيد علي، رو به من كرد و گفت: شرمنده، ببخشيد، ميتونم مطلبي رو بگم؟
گفتم: بفرماييد.
هادي با همان چهره ي با حيا و دوستداشتني گفت: قبل از ما و شما چند نفر ديگر به دنبال خاطرات شهيد ابراهيم هادي رفتند، اما هيچ كدام به چاپ كتاب نرسيد! شايد دليلش اين بوده كه ميخواستند خودشان را در كنار شهيد مطرح كنند.
بعد سكوت كرد. همينطور كه با تعجب نگاهش ميكردم ادامه داد:
خواستم بگويم همينطور كه اين شهيد عاشق گمنامي بوده، شما هم سعي كنيد كه ...
فهميدم چه چيزي ميخواهد بگويد، تا آخرش را خواندم. از اين دقت نظر او خيلي خوشم آمد.
اين برخورد اول سرآغاز آشنايي ما شد. بعد از آن بارها از هادي ذوالفقاري براي برگزاري يادواره ي شهدا و به خصوص يادواره ي شهيد ابراهيم هادي كمك گرفتيم.
او بهتر از آن چيزي بود كه فكر ميكرديم جواني فعال، كاري، پرتلاش اما بدون ادعا.
هادي بسيار شوخ طبع و خنده رو و در عين حال زرنگ و قوي بود. ايده های خوبي در كارهاي فرهنگي داشت. با اين حال هميشه كارهايش را در گمنامي انجام ميداد. دوست نداشت اسم او مطرح شود.
مدتي با چاپخانه هاي اطراف ميدان بهارستان همكاري ميكرد. پوسترها و برچسب هاي شهدا را چاپ ميكرد. زير بيشتر اين پوسترها به توصيه ي او نوشته بودند: جبهه ي فرهنگي، عليه تهاجم فرهنگي ـ گمنام.
رفاقت ما با هادي ادامه داشت. تا اينكه يك روز تماس گرفت. پشت تلفن فرياد ميزد و گريه ميكرد! بعد هم خبر عروج ملكوتي سيد علي مصطفوي را به من داد.
سال بعد همه ي دوستان را جمع كرد و تلاش نمود تا كتاب خاطرات سيد علي مصطفوي چاپ شود. او همه ي كارها را انجام ميداد اما ميگفت: راضي نيستم اسمي از من به ميان آيد.
كتاب همسفرشهدا منتشر شد. بعد از سيد علي، هادي بسيار غمگين بود. نزديكترين دوست خود را در مسجد از دست داده بود.
هادي بعد از پايان خدمت چندين كار مختلف را تجربه كرد و بعد از آن،راهي حوزه ي علميه شد.
تابستان سال 1391 در نجف، گوشه ي حرم حضرت علي ع او را ديدم.
يک دشداشه ي عربي پوشيده بود و همراه چند طلبه ي ديگر مشغول مباحثه بود. جلو رفتم و گفتم: هادي خودتي؟!
بلند شد و به سمت من آمد و همديگر را در آغوش گرفتيم. با تعجب گفتم: اينجا چيكار ميكني؟
بدون مكث و با همان لبخند هميشگي گفت: اومدم اينجا برا شهادت!
خنديدم و به شوخي گفتم: برو بابا، جمع كن اين حرفا رو، در باغ رو بستند،كليدش هم نيست! ديگه تموم شد. حرف شهادت رو نزن.
دو سال از آن قضيه گذشت. تا اينكه يكي ديگر از دوستان پيامكي براي من فرستاد كه حالم را دگرگون كرد. او نوشته بود: »هادي ذوالفقاري، از شهر سامرا به كاروان شهيدان پيوست.«
براي شهادت هادي گريه نكردم؛ چون خودش تأكيد داشت كه اشك را فقط بايد در عزاي حضرت زهرا (س) ريخت. اما خيلي درباره ي او فكر كردم. هادي چه كار كرد؟ از كجا به كجا رسيد او چگونه مسير رسيدن به مقصد را براي خودش هموار كرد؟
اينها سؤالاتی است كه ذهن من را بسيار به خودش درگير نمود. و براي پاسخ به اين سؤالات به دنبال خاطرات هادي رفتيم.
اما در اولين مصاحبه يکي از دوستان روحاني مطلبي گفت که تأييد اين سخنان بود. او براي معرفي هادي ذوالفقاري گفت: وقتي انساني کارهايش را براي خدا و پنهاني انجام دهد، خداوند در همين دنيا آن را آشکار ميکند.
هادي ذوالفقاري مصداق همين مطلب است. او گمنام فعاليت کرد و مظلومانه شهيد شد. به همين دليل است که بعد از شهادت، شما از هادي ذوالفقاري زياد شنيده اي و بعد از اين بيشتر خواهي شنيد.#شهید_هادی_ذوالفقاری
#ادامــه_دارد.....
نویسنده: #انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
@aut_sadid
۱۹:۰۶
بازارسال شده از بسیج دانشگاه امیرکبیر
۱۲:۲۶
۱۸:۳۴
#کتابخوان#رمان_پسرک_فلافل_فروش
زمان مورد نیاز جهتمطالعه: ۱۲۰ ثانیه️
قسمت دوم
#دستگيري_از_مردم
راوی:حجت السلام سميعي و...
يادم هست در خاطرات ابراهيم هادي خواندم كه هميشه دنبال گره گشايي از مشكلات مردم بود.
اين شهيد والامقام به دوستانش گفته بود: از خدا خواسته ام هميشه جيبم پر پول باشد تا گره از مشكلات مردم بگشايم.
من دقيقاً چنين شخصيتي را در هادي ذوالفقاري ديدم. او ابراهيم هادي را الگوي خودش قرار داده بود. دقيقاً پا جاي پاي ابراهيم ميگذاشت.
هادي صبحها تا عصر در بازار آهن كار ميكرد و عصرها نيز اگر وقت داشت، با موتور كار ميكرد.
اما چيزي براي خودش خرج نميكرد. وقتي مي فهميد كه مثال هيئت نوجوانان مسجد، احتياج به كمك مالي دارد دريغ نميكرد.
يا اگر ميفهميد كه شخصي احتياج به پول دارد، حتي اگر شده قرض ميكرد و كار او را راه مي انداخت. هادي چنين انسان بزرگي بود.
من يك بار احتياج به پول پيدا كردم. به كسي هم نگفتم، اما هادي تا احساس كرد كه من احتياج به پول دارم به سرعت مبلغي را آماده كرد و به من داد.
زماني كه ميخواستم عروسي كنم نيز هفتصد هزار تومان به من داد. ظاهراً اين مبلغ همه ي پس اندازش بود. او لطف بزرگي در حق من انجام داد. من هم به مرور آن مبلغ را برگرداندم.
اما يك بار برادري را در حق من تمام كرد. زماني كه براي تحصيل در قم مستقر شده بودم، يك روز به هادي زنگ زدم و گفتم: فاصله ي حجره تا محل تحصيل من زياد است و احتياج به موتور دارم، اما نه پول دارم و نه موتورشناس هستم.
هنوز چند ساعتي از صحبت ما نگذشته بود كه هادي زنگ زد. گوشي را برداشتم. هادي گفت: كجايي؟
گفتم: توي حجره در قم.
گفت: برات موتور خريدم و با وانت آوردم قم، كجا بيارم؟
تعجب کردم. کمتر از چند ساعت مشکل من را حل کرد. نميدانيد آن موتور چقدر كار من را راه انداخت.
بعدها فهميدم كه هادي براي بسياري از اطرافيان همينگونه است. او راه درست را انتخاب كرده بود. هادي اين توفيق را داشت كه اينگونه اعمالش مورد قبول واقع شود.
كارهاي او مرا ياد حديث امام كاظم (ع) در بحارالانوار، ج 75 ،ص 379 انداخت که فرمودند:همانا مُهر قبول اعمال شما، برآوردن نيازهاي برادرانتان و نيكي كردن به آنان در حد توانتان است و الّا (اگر چنين نکنيد)، هيچ عملي از شما پذيرفته نميشود.
هادي درباره ي كارهايي كه انجام ميداد خيلي تودار بود. از كارهايش حرفي نميزد. بيشتر اين مطالب را بعد از شهادت هادي فهميديم.
وقتي هادي شهيد شد و برايش مراسم گرفتيم، اتفاق عجيبي افتاد. من در كنار برادر آقا هادي در مسجد بودم.
يک خانمي آمد و همينطور به تصوير شهيد نگاه ميكرد و اشك ميريخت. كسي هم او را نميشناخت.
بعد جلو آمد و گفت: با خانواده ي شهيد كار دارم. برادر شهيد جلو رفت. من فكر كردم از بستگان شهيد هادي است، اما برادر شهيد هم او را نميشناخت.
اين خانم رو به ما كرد و گفت: چند سال قبل، ما اوضاع مالي خوبي نداشتيم. خيلي گرفتار بوديم. برادر شما خيلي به ما کمک کرد.
براي ما عجيب بود. همه جور از هادي شنيده بوديم اما نميدانستيم مخفيانه اين خانواده را تحت پوشش داشته!
حتي زماني كه هادي در عراق و شهر نجف اقامت داشت، اين سنت الهي را رها نكرد.
در مراسم تشييع هادي، افراد زيادي آمده بودند كه ما آنها را نميشناختيم. بعدها فهميديم كه هادي گره از كار بسياري از آنان گشوده بود.#شهید_هادی_ذوالفقاری
#ادامــه_دارد.....
نویسنده: #انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
@aut_sadid
۱۸:۳۶
بازارسال شده از بسیج دانشگاه امیرکبیر
۴:۳۷
۱۳:۲۱
#کتاب_خوان #رمان_پسرک_فلافل_فروش
زمان لازم برای مطالعه: ۹۰ ثانیه️ قسمت سوم بخش اول
#شوخ_طبعي
راوی:جمعي از دوستان شهيد
هميشه روي لبش لبخند بود. نه از اين بابت كه مشكلي ندارد. من خبر داشتم كه او با كوهي از مشكلات دست و پنجه نرم ميكرد كه اينجا نميتوانم به آنها بپردازم.
اما هادي مصداق واقعي همان حديثي بود كه ميفرمايد: مؤمن شاديهايش در چهره اش و حزن و اندوهش در درونش ميباشد.
همه ي رفقاي ما او را به همين خصلت ميشناختند. اولين چيزي كه از هادي در ذهن دوستان نقش بسته، چهره اي بود كه با لبخند آراسته شده.
از طرفي بسيار هم بذله گو و اهل شوخي و خنده بود. رفاقت با او هيچ كس را خسته نميكرد.
در اين شوخيها نيز دقت ميكرد كه گناهي از او سر نزند.
يادم هست هر وقت خسته ميشديم، هادي با كارها و شيطنت هاي مخصوص به خود خستگي را از جمع ما خارج ميكرد.
بار اولي كه هادي را ديدم، قبل از حركت براي اردوي جهادي بود. وارد مسجد شدم و ديدم جواني سرش را روي پاي يكي از بچه ها گذاشته و خوابيده.
رفتم جلو و تذكر دادم كه اينجا مسجد است بلند شو.
ديدم اين جوان بلند شد و شروع كرد با من صحبت كردن. اما خيلي حالم گرفته شد. بنده ي خدا لال بود و با اَده اَده كردن با من حرف زد.
خيلي دلم برايش سوخت. معذرت خواهي كردم و رفتم سراغ ديگر رفقا.
بقيه ي بچه هاي مسجد از ديدن اين صحنه خنديدند!
چند دقيقه بعد يكي ديگر از دوستان وارد شد و اين جوان لال با او همانگونه صحبت كرد. آن شخص هم خيلي دلش براي اين پسر سوخت.
ساعتي بعد سوار اتوبوس شديم و آماده ي حركت، يك نفر از انتهاي ماشين با صداي بلند گفت: نابودي همه ي علماي اس...
بعد از لحظه اي سكوت ادامه داد: نابودي همه علماي اسرائيل صلوات.
همه صلوات فرستاديم. وقتي برگشتم، با تعجب ديدم آقايي كه شعار صلوات فرستاد همان جوان لال در مسجد بود!
به دوستم گفتم: مگه اين جوان لال نبود!؟
دوستم خنديد و گفت: فكر كردي براي چي توي مسجد ميخنديديم.
اين هادي ذوالفقاري از بچه هاي جديد مسجد ماست كه پسر خيلي خوبيه، خيلي فعال و در عين حال دلسوز و شوخ طبع و دوستداشتني است. شما رو سر كار گذاشته بود.
#شهید_هادی_ذوالفقاری
#ادامــه_دارد.....
نویسنده: #انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
@aut_sadid
زمان لازم برای مطالعه: ۹۰ ثانیه️ قسمت سوم بخش اول
#شوخ_طبعي
راوی:جمعي از دوستان شهيد
هميشه روي لبش لبخند بود. نه از اين بابت كه مشكلي ندارد. من خبر داشتم كه او با كوهي از مشكلات دست و پنجه نرم ميكرد كه اينجا نميتوانم به آنها بپردازم.
اما هادي مصداق واقعي همان حديثي بود كه ميفرمايد: مؤمن شاديهايش در چهره اش و حزن و اندوهش در درونش ميباشد.
همه ي رفقاي ما او را به همين خصلت ميشناختند. اولين چيزي كه از هادي در ذهن دوستان نقش بسته، چهره اي بود كه با لبخند آراسته شده.
از طرفي بسيار هم بذله گو و اهل شوخي و خنده بود. رفاقت با او هيچ كس را خسته نميكرد.
در اين شوخيها نيز دقت ميكرد كه گناهي از او سر نزند.
يادم هست هر وقت خسته ميشديم، هادي با كارها و شيطنت هاي مخصوص به خود خستگي را از جمع ما خارج ميكرد.
بار اولي كه هادي را ديدم، قبل از حركت براي اردوي جهادي بود. وارد مسجد شدم و ديدم جواني سرش را روي پاي يكي از بچه ها گذاشته و خوابيده.
رفتم جلو و تذكر دادم كه اينجا مسجد است بلند شو.
ديدم اين جوان بلند شد و شروع كرد با من صحبت كردن. اما خيلي حالم گرفته شد. بنده ي خدا لال بود و با اَده اَده كردن با من حرف زد.
خيلي دلم برايش سوخت. معذرت خواهي كردم و رفتم سراغ ديگر رفقا.
بقيه ي بچه هاي مسجد از ديدن اين صحنه خنديدند!
چند دقيقه بعد يكي ديگر از دوستان وارد شد و اين جوان لال با او همانگونه صحبت كرد. آن شخص هم خيلي دلش براي اين پسر سوخت.
ساعتي بعد سوار اتوبوس شديم و آماده ي حركت، يك نفر از انتهاي ماشين با صداي بلند گفت: نابودي همه ي علماي اس...
بعد از لحظه اي سكوت ادامه داد: نابودي همه علماي اسرائيل صلوات.
همه صلوات فرستاديم. وقتي برگشتم، با تعجب ديدم آقايي كه شعار صلوات فرستاد همان جوان لال در مسجد بود!
به دوستم گفتم: مگه اين جوان لال نبود!؟
دوستم خنديد و گفت: فكر كردي براي چي توي مسجد ميخنديديم.
اين هادي ذوالفقاري از بچه هاي جديد مسجد ماست كه پسر خيلي خوبيه، خيلي فعال و در عين حال دلسوز و شوخ طبع و دوستداشتني است. شما رو سر كار گذاشته بود.
#شهید_هادی_ذوالفقاری
#ادامــه_دارد.....
نویسنده: #انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
@aut_sadid
۱۷:۴۵
۱۸:۰۴
۷:۱۸
۷:۱۹
۷:۱۹
۷:۲۰
۷:۲۱
بازارسال شده از بسیج دانشگاه امیرکبیر
۲۱:۰۵
۱۴:۳۲
۹:۰۳
بازارسال شده از گروه جهادی روح الله
درخواست پول
مبلغ:
۰ ریال
صدای گم شده در سیل کسی که در هر صبحگاه به امور مسلمین همّت نگمارد و در اندیشه کارهای آنان نباشد از آن ها نیست، و کسی که بشنود مردی فریاد میزند و کمک میطلبد و به او کمک نکند مسلمان نیست." پیامبر اکرم"
️کمک های شما جهت تامین آب آشامیدنی ، لباس گرم ، مواد غذایی ، تجهیزات ضروری, پتو, چادر و اقلام بهداشتی هزینه خواهد شد.
️کمک های شما جهت تامین آب آشامیدنی ، لباس گرم ، مواد غذایی ، تجهیزات ضروری, پتو, چادر و اقلام بهداشتی هزینه خواهد شد.
۱۷:۵۰
۱۹:۱۶
۰:۰۰
#یادداشت از حامد عسکری
برای مادر جهان
ما میگوییم مادر، عربها میگویند ام، انگلیسیها میگویند مام، یونانیها میگویند مانا… چه رازی است در این موجود که همه جهان اینگونه موسیقایی و لطیف صدایش میکنند… عجیب و غریبند، من معتقدم خدا آفریدنشان تا نشان بدهد میشود بی مزد ومنت هم دوست داشت، میشود عاشق بود ویک لحظه ویک هزارم کارهایی که میکنی و کردی را توقع جبران نداشت… آدمهای عجیبیاند، از اولین عروسک از اولین آغوش گرفتن آغاز میشود، مادر میشوند بعد خواهر میشوند، با همان حسگرهای فعال مادرانه، برای برادرها وخواهرهای کوچکترشان مادری میکنند، بعد مادر پدرشان میشوند و این چرخه ادامه دارد… از همه دیرتر میخوابند، از همه زودتر بیدار میشوند، اولین نفری هستند که به فکر شام و ناهار میافتند و آخرین نفری هستند که سر سفره حاضر میشوند، اگر غذا کم باشد همیشه پیش پای ما یک چیزی خوردهاند و یک تهبندی کردهاند، هیچ وقت تهدیگ سیبزمینی و ماکارونی دوست ندارند، هیچ وقت نمیفهمی دستشان بارها به کتری و قابلمه گرفته و سوخته چون به نظرشان چیزی نشده و اتفاقی نیافتاده است، به مادرها نمیشود دروغ گفت، نه ماه پارهی وجودش بودیم درون بطنش زندگی کردهایم، نبض به نبض و تپش به تپش ما را زندگی کرده مگر میشود نفهمد داریم یک چیزی را پنهان میکنیم؟ مادر مادر مادر… من مادری میشناسم که بار شیشه داشت، هجده سالش بود و قرار بود گل پسری به دنیا بیاورد که سادات جهان یک سوم بیشتر از اینی باشند که الان هستند… نشد… می نویسم نشد و آه میکشم … مگر در بهشت ماندن شد؟ مگر وسوسه نشدن شد؟ مگر غدیر شد؟ مگر فدک شد؟ مگر کربلا… میدانی رفیق انگار اصل بر نشدن است، قرار نبود این مادر چشم بدوزد به لبخند طفلش… مادری که ریحانه بود و بهانه خلقت پدرش محمد بود و شویش ابوتراب… رنج مدام من در فاطمیه این است که نه خیلی رویم میشود بلند گریه کنم نه مشکی بپوشم، مردیم دیگر غیرت داریم رفیقمان بپرسد چرا سختمان است بگوییم توی کوچه… سیبهای دامنش ریخت گوشوارهاش گم شد و بعدش هم کوچه بوی دود گرفت، می دانی رفیق داغ مادر مثل سوختن با اسید است، نه دودی دارد نه بویی یک قطرهاش آرام میافتد روی جگرت آرام فرومیرود و تاجایی که رمقش بکشد میسوزاند… مادر ما خیلی جوان بود مادر ما بار شیشه داشت اسم مادر ما ریحان بود، میرزا میگفت ریحان معطر است ریحان را باید بوکرد، به برگهایش فشار بیاید سیاه میشود، ساقه ریحان قصه ما پشت در ماند کبود شد شکست وغنچهاش افتاد… ما این روزها داغدار مادری هستیم که سیده همه زنان دوجهان بود… مادری که هم همسرش شهید شد هم طفلش هم خودش و هم سالها بعد دوپسرش… شبی که به علی گفت بله قرار شد علی زرهش را بفروشد واسباب زندگی بخرد علی زره فروخت و نفس فاطمه زرهش شد و حالا علی بیزره شده بود و آه از این همه رنج… مدینه که بودم همه پوشش اطراف مدینه را سنگهایی سیاه و سوخته وحفرهدار پر کرده بود… من شک ندارم آه علی و اشک بچههایش این داغ را بر جگر مدینه کاشت… مدینه بی فاطمه برای علی قفس گداختهای بود برای شیری که حتا اجازه نداشت نعره بکشد و توفکر کن چه گذشت بر علی در آن بیست وپنج سالی که… بگذریم رفیق یک حرفهایی را خودمان به دل بکشیم بهتر است، یک کارت برداریم بگوییم مادرمان کتک خورد؟ زدندش؟ خب امام حسن که بزرگتر ماست از بعد از کوچه خیلی حرف نزد ما هم خیلی نگوییم بهتر است، یک نفر را بفرستید این متن را تمام کند بوی در سوخته میآید من دود رفته توی چشمهایم بروم ببینم میتوانم برگردم به آن روز کوچه حداقل یک میخ از آن در هم بکنم کلی کار کردهام … و سیعلم الذین ظلموا…. شهادت مادر جهان حضرت فاطمه زهرا (س) تسلیت باد. @aut_sadid
برای مادر جهان
ما میگوییم مادر، عربها میگویند ام، انگلیسیها میگویند مام، یونانیها میگویند مانا… چه رازی است در این موجود که همه جهان اینگونه موسیقایی و لطیف صدایش میکنند… عجیب و غریبند، من معتقدم خدا آفریدنشان تا نشان بدهد میشود بی مزد ومنت هم دوست داشت، میشود عاشق بود ویک لحظه ویک هزارم کارهایی که میکنی و کردی را توقع جبران نداشت… آدمهای عجیبیاند، از اولین عروسک از اولین آغوش گرفتن آغاز میشود، مادر میشوند بعد خواهر میشوند، با همان حسگرهای فعال مادرانه، برای برادرها وخواهرهای کوچکترشان مادری میکنند، بعد مادر پدرشان میشوند و این چرخه ادامه دارد… از همه دیرتر میخوابند، از همه زودتر بیدار میشوند، اولین نفری هستند که به فکر شام و ناهار میافتند و آخرین نفری هستند که سر سفره حاضر میشوند، اگر غذا کم باشد همیشه پیش پای ما یک چیزی خوردهاند و یک تهبندی کردهاند، هیچ وقت تهدیگ سیبزمینی و ماکارونی دوست ندارند، هیچ وقت نمیفهمی دستشان بارها به کتری و قابلمه گرفته و سوخته چون به نظرشان چیزی نشده و اتفاقی نیافتاده است، به مادرها نمیشود دروغ گفت، نه ماه پارهی وجودش بودیم درون بطنش زندگی کردهایم، نبض به نبض و تپش به تپش ما را زندگی کرده مگر میشود نفهمد داریم یک چیزی را پنهان میکنیم؟ مادر مادر مادر… من مادری میشناسم که بار شیشه داشت، هجده سالش بود و قرار بود گل پسری به دنیا بیاورد که سادات جهان یک سوم بیشتر از اینی باشند که الان هستند… نشد… می نویسم نشد و آه میکشم … مگر در بهشت ماندن شد؟ مگر وسوسه نشدن شد؟ مگر غدیر شد؟ مگر فدک شد؟ مگر کربلا… میدانی رفیق انگار اصل بر نشدن است، قرار نبود این مادر چشم بدوزد به لبخند طفلش… مادری که ریحانه بود و بهانه خلقت پدرش محمد بود و شویش ابوتراب… رنج مدام من در فاطمیه این است که نه خیلی رویم میشود بلند گریه کنم نه مشکی بپوشم، مردیم دیگر غیرت داریم رفیقمان بپرسد چرا سختمان است بگوییم توی کوچه… سیبهای دامنش ریخت گوشوارهاش گم شد و بعدش هم کوچه بوی دود گرفت، می دانی رفیق داغ مادر مثل سوختن با اسید است، نه دودی دارد نه بویی یک قطرهاش آرام میافتد روی جگرت آرام فرومیرود و تاجایی که رمقش بکشد میسوزاند… مادر ما خیلی جوان بود مادر ما بار شیشه داشت اسم مادر ما ریحان بود، میرزا میگفت ریحان معطر است ریحان را باید بوکرد، به برگهایش فشار بیاید سیاه میشود، ساقه ریحان قصه ما پشت در ماند کبود شد شکست وغنچهاش افتاد… ما این روزها داغدار مادری هستیم که سیده همه زنان دوجهان بود… مادری که هم همسرش شهید شد هم طفلش هم خودش و هم سالها بعد دوپسرش… شبی که به علی گفت بله قرار شد علی زرهش را بفروشد واسباب زندگی بخرد علی زره فروخت و نفس فاطمه زرهش شد و حالا علی بیزره شده بود و آه از این همه رنج… مدینه که بودم همه پوشش اطراف مدینه را سنگهایی سیاه و سوخته وحفرهدار پر کرده بود… من شک ندارم آه علی و اشک بچههایش این داغ را بر جگر مدینه کاشت… مدینه بی فاطمه برای علی قفس گداختهای بود برای شیری که حتا اجازه نداشت نعره بکشد و توفکر کن چه گذشت بر علی در آن بیست وپنج سالی که… بگذریم رفیق یک حرفهایی را خودمان به دل بکشیم بهتر است، یک کارت برداریم بگوییم مادرمان کتک خورد؟ زدندش؟ خب امام حسن که بزرگتر ماست از بعد از کوچه خیلی حرف نزد ما هم خیلی نگوییم بهتر است، یک نفر را بفرستید این متن را تمام کند بوی در سوخته میآید من دود رفته توی چشمهایم بروم ببینم میتوانم برگردم به آن روز کوچه حداقل یک میخ از آن در هم بکنم کلی کار کردهام … و سیعلم الذین ظلموا…. شهادت مادر جهان حضرت فاطمه زهرا (س) تسلیت باد. @aut_sadid
۱۹:۴۹