۷ آبان ۱۳۹۹
بازارسال شده از استاد علی صفایی حائری(عین_صاد)
۱۲:۴۱
خوشه چینی از قرآن و ادعیه
اولین ویژگی طالبان علم در بیان امیرالمومنین علیه السلام #خط_انتقال_معارف آیدی کانال های ما در تلگرام، ایتا، سروش، بله: @einsad خرید اینترنتی کتابهای استاد صفایی حائری : www.zekraa.ir پاسخ به سوالات کاربران : @ad_einsad
#معرفی دیگران خوب
کانال استاد علی صفایی حائری (عین-صاد)
ble.ir/einsad
توصیه شده برای طالبان علم و حکمت...
@bahar_tadabbor
کانال استاد علی صفایی حائری (عین-صاد)
ble.ir/einsad
توصیه شده برای طالبان علم و حکمت...
@bahar_tadabbor
۱۲:۴۲
۱۲ آبان ۱۳۹۹
۱۱:۳۵
۱۳ آبان ۱۳۹۹
بازارسال شده از مدرسه حمد
۱۴:۰۷
خوشه چینی از قرآن و ادعیه
بسم الله الرحمن الرحیم رسول خوبیها؛ وجود مبارکتان آنقدر نمایشگر خوبی است که نمیدانم بگویم شما غایتِ خوبی هستید یا خوبی در غایت خود، شماست. اصلا تعریف خوبی بند شماست. در بیان خوبی آنقدر روشنگرید که بدیها و شرور هر آن چیزی است که شما نیستید. شما را همه میشناسند، هر کس که روز و روشنایی خورشید را شناخت و هر کس که شب را در اوج ظلمتش فهمید. میخواهم تمنا کنم با شما بودن را، چون شما بودن را، دیدن و شنیدن و بوییدنتان را. که تمنای شما، تمنای همه خوبیهاست، تمنای ابدیت است در کالبد انسانی. ای بی بدیلترین حقیقت عالم که نفس مطهرتان، آسمانِ باریدن خوبیها و زمین پر حاصل خیرات است. #مدرسه_حمد #انجمن_ادبی_خوشهچینان_وحی #سوره_شمس #هفده_ربیع_الاول_۱۴۴۲_روز_میلاد_پیامبر #به_قلم_نعیمه_پورصالحی @MadreseHamd
#معرفی دیگران خوب
کانال مدرسه حمد (هنر و ادبیات)
از مجموعه مدارس دانشجویی قرآن و عترت(ع) دانشگاه تهران
اطلاعیه های مربوطه و متنهای ادبی سوره محور به قلم اعضای انجمن ادبی خوشه چینان وحی را در اینجا بخوانید: ble.ir/MadreseHamd
@bahar_tadabbor
کانال مدرسه حمد (هنر و ادبیات)
از مجموعه مدارس دانشجویی قرآن و عترت(ع) دانشگاه تهران
اطلاعیه های مربوطه و متنهای ادبی سوره محور به قلم اعضای انجمن ادبی خوشه چینان وحی را در اینجا بخوانید: ble.ir/MadreseHamd
@bahar_tadabbor
۱۴:۱۳
۱ آذر ۱۳۹۹
۱۷:۳۴
۲۲ دی ۱۳۹۹
بسم الله الرحمن الرحیم
با سلام خدمت بزرگواران جهت عمل به اوامر ولی مان، در زمینه کمک به جهش تولید و همدلی مومنانه، دو کانال زیر راه اندازی شده است:
کانال مشاغل جهت تسهیل امر کاریابی و نیرویابی دوستان است: ble.ir/mashaghel14
کانال جهش تولید جهت معرفی محصولات و تولیدات دوستان یا وابستگان ایشان است: ble.ir/jahesh_tolid_1399
جهت معرفی مشاغل و محصولات خود میتوانید به شناسه زیر پیام دهید: ble.ir/haghpanah_noor
#اطلاعیه #جهش_تولید@bahar_tadabbor
با سلام خدمت بزرگواران جهت عمل به اوامر ولی مان، در زمینه کمک به جهش تولید و همدلی مومنانه، دو کانال زیر راه اندازی شده است:
کانال مشاغل جهت تسهیل امر کاریابی و نیرویابی دوستان است: ble.ir/mashaghel14
کانال جهش تولید جهت معرفی محصولات و تولیدات دوستان یا وابستگان ایشان است: ble.ir/jahesh_tolid_1399
جهت معرفی مشاغل و محصولات خود میتوانید به شناسه زیر پیام دهید: ble.ir/haghpanah_noor
#اطلاعیه #جهش_تولید@bahar_tadabbor
۱۵:۵۹
۲۸ تیر ۱۴۰۰
بازارسال شده از نمآیه
۱۱:۱۰
۱۰ مرداد ۱۴۰۰
۱:۳۸
۱۳ مرداد ۱۴۰۰
۹:۰۳
۱۴ مرداد ۱۴۰۰
۱۰:۳۸
۲۵ مرداد ۱۴۰۰
خوشه چینی از قرآن و ادعیه
اشکواژه اول محرم #سوره.فجر #محرم @bahar_tadabbor
صل الله علیک یا اباعبدالله
از پیام ریپلای شده به بعد، و یا با #محرم می توانید محتوای عکسی و فیلمی مرتبط با این ماه عزا را در کانال پیدا کنید.
@bahar_tadabbor
از پیام ریپلای شده به بعد، و یا با #محرم می توانید محتوای عکسی و فیلمی مرتبط با این ماه عزا را در کانال پیدا کنید.
@bahar_tadabbor
۹:۱۲
۱۸ آبان ۱۴۰۰
۱۸:۳۴
۳۱ مرداد ۱۴۰۱
بازارسال شده از 🌼 سلام علی آل یس 🌼
با سلام و عرض تسلیت شهادت امام سجاد سلام الله علیه (۲۵ محرم الحرام به روایتی) که در بقیع مدفون می باشند.
لطفا به پویش زیر بپیوندید و در صورت امکان در شبکه های مجازی انتشار دهید.
درخواست:«بازسازی قبور ائمه بقیع سلام الله علیهم»
با تشکر یک امضا هم مؤثر است.
پویش
https://www.karzar.net/41360
@salam_yaasin14
لطفا به پویش زیر بپیوندید و در صورت امکان در شبکه های مجازی انتشار دهید.
درخواست:«بازسازی قبور ائمه بقیع سلام الله علیهم»
با تشکر یک امضا هم مؤثر است.
پویش
https://www.karzar.net/41360
@salam_yaasin14
۱۲:۳۲
۱۳ آبان ۱۴۰۱
بسم الله الرحمن الرحیم#معرفی کانال «سلام علی آل یس»
https://ble.ir/salam_yaasin14
با رویکرد مسائل معنوی و اجتماعی
https://ble.ir/salam_yaasin14
با رویکرد مسائل معنوی و اجتماعی
۱۶:۲۸
۵ دی ۱۴۰۱
۹:۲۱
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
کجایی حضرت گوش؟
چندی پیش به مرز جنون رسیدم. در استیصال تمام، دلم میخواست کسی را بیابم حاضر باشد یکی، دو ساعت وقت بگذارد، حرف بزنم و او بشنود. درستتر بگویم گوش بدهد.حاضر بودم پول پرداخت کنم. در ازایش همین کار را هر وقت بگوید انجام بدهم. یا هر نوع دستمزد مادی و معنوی...
دلم نمیخواست باور کنم، اما کسی را نیافتم.
کسی که با خیال آسوده برایش سفره دلت را باز کنی بدون اینکه نگران قضاوتش باشی. نگران خراب شدن تصویرت در ذهنش. نگران تبعات این شنیدن. نگران هدر رفتن وقتش. و هزار نگرانی دیگر...کسی که بتواند برای چند دقیقه مشفقانه فقط بشنود و نسخه نپیچد. حتی اگر بداند راهکارش کیمیاست.کسی بدون من!گوش محض!
دفعه اول نبود که چنین میشد و من ترجیح میدادم به انواع مسکّنها پناه ببرم. مطمئنم آخرین بار هم نیست. در حالی که میدانم بسیاری از دردها به محض گفته شدن درمان میشوند.ما از کودکی شنیده نشدیم. چون کودک بودیم و عقلمان نمیرسید. بزرگ شدیم. باز برای رعایت احوال بزرگترها حرفگوشکن ماندیم. بزرگتر شدیم. برای رعایت کوچکترها و بزرگترها فقط گوش میدهیم. اما گوش دادن ما، هم ما را سنگین میکند، هم طرف مقابل را ناخشنودتر. ما درست گوش دادن را هرگز ندیدیم و تجربه نکردیم. از کجا باید آن را آموخته باشیم؟ برای آموختنش هم هیچ تلاشی نمیکنیم. چون صرف گوش بودن را ارزشمند و موثر نمیدانیم. دیگران هم از گفتن برای دیگران تجربه موفقی ندارند. در نتیجه سکوت تلخ حاکم میشود. عدم مفاهمه، خشم تلنبار شده و روز افزون، روی آوردن به فضای مجازی و تکگوییها رواج مییابد.
این مساله در میان مشاورها، روانشناسها، پزشکان، قضات، سیاستمداران، مذهبیها، در همه و همه به وضوح دیده میشود و مایه تاسف است.بسیاری از اختلافات خانوادگی، سوء تفاهمها، عدم امکان شکلگیری گروه و انجام پروژههای تیمی به خاطر این مساله است.
ما نمیتوانیم حتی برای چند دقیقه گوش باشیم.زبان گویا شانیت بالایی در جامعه ما دارد.همه ما برای گفتن رقابت میکنیم.
پ.ن: صفتت را ایراد دانستند. برچسبش زدند به ساحتت. خداوند صفتشان را تایید کرد و فرمود: گوش خوبی است برایتان. (سوره توبه، آیه ۶۱)
چقدر جایت خالیست پیامبر شنوا!
مرحومه مها اسدی
چندی پیش به مرز جنون رسیدم. در استیصال تمام، دلم میخواست کسی را بیابم حاضر باشد یکی، دو ساعت وقت بگذارد، حرف بزنم و او بشنود. درستتر بگویم گوش بدهد.حاضر بودم پول پرداخت کنم. در ازایش همین کار را هر وقت بگوید انجام بدهم. یا هر نوع دستمزد مادی و معنوی...
دلم نمیخواست باور کنم، اما کسی را نیافتم.
کسی که با خیال آسوده برایش سفره دلت را باز کنی بدون اینکه نگران قضاوتش باشی. نگران خراب شدن تصویرت در ذهنش. نگران تبعات این شنیدن. نگران هدر رفتن وقتش. و هزار نگرانی دیگر...کسی که بتواند برای چند دقیقه مشفقانه فقط بشنود و نسخه نپیچد. حتی اگر بداند راهکارش کیمیاست.کسی بدون من!گوش محض!
دفعه اول نبود که چنین میشد و من ترجیح میدادم به انواع مسکّنها پناه ببرم. مطمئنم آخرین بار هم نیست. در حالی که میدانم بسیاری از دردها به محض گفته شدن درمان میشوند.ما از کودکی شنیده نشدیم. چون کودک بودیم و عقلمان نمیرسید. بزرگ شدیم. باز برای رعایت احوال بزرگترها حرفگوشکن ماندیم. بزرگتر شدیم. برای رعایت کوچکترها و بزرگترها فقط گوش میدهیم. اما گوش دادن ما، هم ما را سنگین میکند، هم طرف مقابل را ناخشنودتر. ما درست گوش دادن را هرگز ندیدیم و تجربه نکردیم. از کجا باید آن را آموخته باشیم؟ برای آموختنش هم هیچ تلاشی نمیکنیم. چون صرف گوش بودن را ارزشمند و موثر نمیدانیم. دیگران هم از گفتن برای دیگران تجربه موفقی ندارند. در نتیجه سکوت تلخ حاکم میشود. عدم مفاهمه، خشم تلنبار شده و روز افزون، روی آوردن به فضای مجازی و تکگوییها رواج مییابد.
این مساله در میان مشاورها، روانشناسها، پزشکان، قضات، سیاستمداران، مذهبیها، در همه و همه به وضوح دیده میشود و مایه تاسف است.بسیاری از اختلافات خانوادگی، سوء تفاهمها، عدم امکان شکلگیری گروه و انجام پروژههای تیمی به خاطر این مساله است.
ما نمیتوانیم حتی برای چند دقیقه گوش باشیم.زبان گویا شانیت بالایی در جامعه ما دارد.همه ما برای گفتن رقابت میکنیم.
پ.ن: صفتت را ایراد دانستند. برچسبش زدند به ساحتت. خداوند صفتشان را تایید کرد و فرمود: گوش خوبی است برایتان. (سوره توبه، آیه ۶۱)
چقدر جایت خالیست پیامبر شنوا!
مرحومه مها اسدی
۲۰:۰۸
سیاه، مهیب، جادویی
قول میدادیم حرف نزنیم. و باز تا مامان بازش میکرد، دورهاش میکردیم. فضولیها و جر و بحثها شروع میشد. باید به نوبت ورق میزدیم. مأموریتمان بود، و سهم ما از آن لحظههای مهم.باید دقت میکردیم از گوشه کاغذ... انگشتمان روی آن کلمات محترم نرود. دوتا ورق جلو نرویم. البته جر هم میزدیم. نوبت همدیگر را میگرفتیم و دعوا و قهر میشد. انگشت مامان یا کاغذ فلششده را دقیق دنبال میکردیم. کی به آخر صفحه میرسید؟ چه ذوقی! به صفحههاش خیره میشدم. خطها و کلمهها انگار حرکت میکردند. برایم مرموز بود. شاید هم از آن میترسیدم. به خاطر جلد سیاه؟ یا تصویر سیاهسفید صفحه اولش؟ انگار داخل کوهی، جایی تاریک و تنگ بود. سواد که نداشتم. اما میفهمیدم خطش هم عجیب غریب است. بلور که نبود. یعنی شکستنی بود؟ آخر مامان وقتی برش میداشت، دستش میگرفت، جابهجاش میکرد، خیلی آرام و با احتیاط میشد. بالشت سفید خوشگلمان را میگذاشت زیرش. میبوسیدش. از توی جلد کرِمی گلدوزیشده درش میآورد. باز میبوسیدش و به پیشانیاش آرام نزدیک میکرد. تا رادیو شروع کند، التماس میکردیم صفحات اولش را دوباره نشانمان دهد. رنگی و گلاسه بودند. با نقوش ظریف. الآن میدانم اسمش تذهیب است. هر چه نگاه میکنم نمیفهمم این طرحها، دو صفحه روبروی هم که یکیش الله و آن یکی محمد است، چه دارد که آن موقعها یک جور بهت و سرمستی، یک سحر رازآلود موهای دستم را سیخ و مات تماشایم میکرد. اگر دست میکشیدم، چیزی لمس میکردم که جذبه و هیبتش را به آن ربط بدهم؟ رادیو شروع میکرد: صدای پر از اکو و ترسناک، خیلی ترسناک، از بالا، از لای ابرها انگار، چیزی میخواند. کسی را صدا میکرد. من خودم را میچسباندم به مامان. از آن تو نیاید بیرون؟ بعدش صدای جمعی که زیبا و آهنگین همانها را همخوانی میکردند، توی اتاق کوچکمان آرامش پخش میکرد. کمکم یکجاهایی میشدم یکی از آنها و همراهشان میخواندم. مامان صفحهای را که علامت گذاشته بود باز میکرد و یک مرد خوشصدا شروع میکرد. ورق میزدیم و خداخدا که زود تمام نشود. گاهی الکی لبهام را مثل مامان تکان میدادم. بعضی وقتها دزدکی انگشتانم را میبردم روی کلمات، لمسشان میکردم. منتظر بودم اتفاقی بیافتد. نمیافتاد. باز دفعههای بعد. نمیدانم چه باید میشد.یکبار که با شیطنتهامان مامان را عاصی کردیم، از اتاق بیرونمان کرد و در به رویمان قفل شد. نشستم پشت در، گوش تیز کرده بودم که آن صدای پر لرزش بیاید. سرم روی زمین، بلکه از زیر در ببینم مامان بالشت سفید را آورده؟ و کی آن کتاب سیاه باز میشود و بدون ما ورق میخورد؟نمیدانم کی بود. باسواد شدم. خواندنش را هم یاد گرفتم. حتی آن آیههای اول سوره مزمل را حفظ شدم. اخفا و اظهار، ادغام و اقلاب را رعایت میکردم. رحل داشتم و گاهی میکروفون به من هم میرسید. توی اتوبوس، سرکلاس، قبل از خواب، موقع پیادهروی، مدام میخواندم. توی مسابقاتش همیشه مقام میآوردم. حفظ شده بودم. دیگر تکراری شده بود. مثل درسهای فارسی دبستان که از حفظ مینوشتمشان. حتی برای درست خواندن کلماتش دقت لازمم نبود. عادی شده بودم. از یکجایی دیگر با شنیدن یا خواندن جملههاش اشکم نمیچکید، به وجد نمیآمدم. تنم مورمور نمیشد. تصاویری توی ذهنم جان نمیگرفت. انگار جادوی آن کتاب سیاه برایم تمام شده بود. نصفشب از زیر کتابها بیرونش کشیدم. پر از خاک. روی بالشتی گذاشتمش. بوسیدمش. بازش کردم. رادیویی نبود. صدای آن مرد نمیآمد. همه خواب بودند. کسی ذوق نداشت برایم ورق بزند. همانطور فقط نگاهش میکردم. چرت میزدم.آن شب لیلة المحیا بود. من به جادو نیاز داشتم. با نگاهم التماسش میکردم. احتیاج داشتم آن کتاب سیاه که مهریه مادرم بود برایم کاری بکند. نمیدانم چطور، همه چیزم را زیر و رو کند. راستش من... میترسم... میترسم که... چرا ذوقی ندارم برای تماشایش... لمسش؟ راستش... من... میترسم. میترسم خطهایش را لمس کنم... میترسم امشب اتفاقی نیافتد...
مرحومه مها اسدی
قول میدادیم حرف نزنیم. و باز تا مامان بازش میکرد، دورهاش میکردیم. فضولیها و جر و بحثها شروع میشد. باید به نوبت ورق میزدیم. مأموریتمان بود، و سهم ما از آن لحظههای مهم.باید دقت میکردیم از گوشه کاغذ... انگشتمان روی آن کلمات محترم نرود. دوتا ورق جلو نرویم. البته جر هم میزدیم. نوبت همدیگر را میگرفتیم و دعوا و قهر میشد. انگشت مامان یا کاغذ فلششده را دقیق دنبال میکردیم. کی به آخر صفحه میرسید؟ چه ذوقی! به صفحههاش خیره میشدم. خطها و کلمهها انگار حرکت میکردند. برایم مرموز بود. شاید هم از آن میترسیدم. به خاطر جلد سیاه؟ یا تصویر سیاهسفید صفحه اولش؟ انگار داخل کوهی، جایی تاریک و تنگ بود. سواد که نداشتم. اما میفهمیدم خطش هم عجیب غریب است. بلور که نبود. یعنی شکستنی بود؟ آخر مامان وقتی برش میداشت، دستش میگرفت، جابهجاش میکرد، خیلی آرام و با احتیاط میشد. بالشت سفید خوشگلمان را میگذاشت زیرش. میبوسیدش. از توی جلد کرِمی گلدوزیشده درش میآورد. باز میبوسیدش و به پیشانیاش آرام نزدیک میکرد. تا رادیو شروع کند، التماس میکردیم صفحات اولش را دوباره نشانمان دهد. رنگی و گلاسه بودند. با نقوش ظریف. الآن میدانم اسمش تذهیب است. هر چه نگاه میکنم نمیفهمم این طرحها، دو صفحه روبروی هم که یکیش الله و آن یکی محمد است، چه دارد که آن موقعها یک جور بهت و سرمستی، یک سحر رازآلود موهای دستم را سیخ و مات تماشایم میکرد. اگر دست میکشیدم، چیزی لمس میکردم که جذبه و هیبتش را به آن ربط بدهم؟ رادیو شروع میکرد: صدای پر از اکو و ترسناک، خیلی ترسناک، از بالا، از لای ابرها انگار، چیزی میخواند. کسی را صدا میکرد. من خودم را میچسباندم به مامان. از آن تو نیاید بیرون؟ بعدش صدای جمعی که زیبا و آهنگین همانها را همخوانی میکردند، توی اتاق کوچکمان آرامش پخش میکرد. کمکم یکجاهایی میشدم یکی از آنها و همراهشان میخواندم. مامان صفحهای را که علامت گذاشته بود باز میکرد و یک مرد خوشصدا شروع میکرد. ورق میزدیم و خداخدا که زود تمام نشود. گاهی الکی لبهام را مثل مامان تکان میدادم. بعضی وقتها دزدکی انگشتانم را میبردم روی کلمات، لمسشان میکردم. منتظر بودم اتفاقی بیافتد. نمیافتاد. باز دفعههای بعد. نمیدانم چه باید میشد.یکبار که با شیطنتهامان مامان را عاصی کردیم، از اتاق بیرونمان کرد و در به رویمان قفل شد. نشستم پشت در، گوش تیز کرده بودم که آن صدای پر لرزش بیاید. سرم روی زمین، بلکه از زیر در ببینم مامان بالشت سفید را آورده؟ و کی آن کتاب سیاه باز میشود و بدون ما ورق میخورد؟نمیدانم کی بود. باسواد شدم. خواندنش را هم یاد گرفتم. حتی آن آیههای اول سوره مزمل را حفظ شدم. اخفا و اظهار، ادغام و اقلاب را رعایت میکردم. رحل داشتم و گاهی میکروفون به من هم میرسید. توی اتوبوس، سرکلاس، قبل از خواب، موقع پیادهروی، مدام میخواندم. توی مسابقاتش همیشه مقام میآوردم. حفظ شده بودم. دیگر تکراری شده بود. مثل درسهای فارسی دبستان که از حفظ مینوشتمشان. حتی برای درست خواندن کلماتش دقت لازمم نبود. عادی شده بودم. از یکجایی دیگر با شنیدن یا خواندن جملههاش اشکم نمیچکید، به وجد نمیآمدم. تنم مورمور نمیشد. تصاویری توی ذهنم جان نمیگرفت. انگار جادوی آن کتاب سیاه برایم تمام شده بود. نصفشب از زیر کتابها بیرونش کشیدم. پر از خاک. روی بالشتی گذاشتمش. بوسیدمش. بازش کردم. رادیویی نبود. صدای آن مرد نمیآمد. همه خواب بودند. کسی ذوق نداشت برایم ورق بزند. همانطور فقط نگاهش میکردم. چرت میزدم.آن شب لیلة المحیا بود. من به جادو نیاز داشتم. با نگاهم التماسش میکردم. احتیاج داشتم آن کتاب سیاه که مهریه مادرم بود برایم کاری بکند. نمیدانم چطور، همه چیزم را زیر و رو کند. راستش من... میترسم... میترسم که... چرا ذوقی ندارم برای تماشایش... لمسش؟ راستش... من... میترسم. میترسم خطهایش را لمس کنم... میترسم امشب اتفاقی نیافتد...
مرحومه مها اسدی
۲۰:۰۹
روضه ی روضه
بچگی بدخلق و بدعنق بودم. چرایش را نمی دانم. بهانه گیر و نق نقو! شهره و مشرف شده بودم به ردیفی از القاب: نحس، ناله، لوس و...
عاشق اسم زینب بودم. به دختر دایی بابا که همسنم بود و اسمش زینب، حسودی میکردم. حساس بودم روی تمام مسمایان این اسم. حتی وقتی توی روضه اسم حضرت زینب سلام الله علیها میآمد، گوش هایم تیز و حواسم جمع می شد. زینب! بلکه بتوانم چیزی بیابم برای فهمیدن و تقلید کردن از او.
*"زینب تِوِن و تنادی..."زینب ناله می کند و صدا می زند...
پایه ثابت همه روضه ها همین بود. خواهری دلسوز و گریان و نالان! همان تعابیر و القابی که برایم به کار می رفت و زجرآور بود و خیلی دوست داشتم پاکشان کنم. ولی چرا زینب آن همه نالان بود؟ خودش هیچ، اطرافیانش خسته نمی شدند؟ همیشه و همه جا در حال گریه کردن بود. ام المصائب! صد برابر ناله تر از من! بر عکس من، مامان، زن عمو، اصلا همه برایش گریه می کردند. یعنی دوستش داشتند یا دلشان برایش می سوخت؟زینب برایم دور ماند. اسمش را دوست داشتم. محبت خواهرانه اش را هم. عمه بودنش را. شاید چون مرا یاد عمه ملوک مهربانم می انداخت. ولی شخصیت اصلی اش...
حالا سی و یک ساله ام. به شهادت شاهدان خلقم به مراتب بدتر شده. آن روزها می شد همه چیز را به حساب بچگی و نادانی گذاشت، اما امروز...سی و یک ساله ام و روضه ها هنوز از زینبی می گویند که همچنان نالان و گریان است. از روزگار و جور و جفایش شکوه می کند. مدام از برادر می گوید که چرا تنهایش گذاشته. ذلیل شده. آرزوی مرگ می کند. افسرده و بی حال است.
کسی نمی گوید مصیبت او چرا مصیبت بود؟ نمی گوید آن همه جسارت را یک جا، عقیله بنی هاشم علیها السلام با آن سطح از معرفت به نور و خیر و پاکی، تمام آن وقایع را ببیند، زنده بماند و صبر کند، یعنی چه حد از استواری و ایمان؟نمی گوید اگر می گرید برای چیست؟ چطور اوضاع را بدون مردی محرم مدیریت می کند. از همان لحظات اول دقیق به تمام تکالیف عمل می کند. هر حرکتش پر از حرف و حکمت است.سکوت هایش... خطابه هایش... خروشیدن هایش... دفاعش از امام زمانش و نجات او از مرگ... کسی از زنی که بعد از دیدن آن همه توحش و فاجعه در اوج جلال، عاطفه و لطافت روحانی می ماند و جمال الهی می بیند، سخنی نمی گوید. از نماز شب نشسته و امامی که از او خواسته از آن به بعد در آن نمازها یادش کند، یادی نیست.
گمان می کنم تاریخ عاشورا با ذهن و زبان و معرفت هر کسی روایت می شود نه حقیقتش.
روضه ها هنوز خود محتاج روضه هایی هستند باز و مفصل!همین است که امسال روز عاشورا از خداوند منعم و شکور معرفت حقیقت مصیبت تان را خواستم.اندوه و محبت بیشتر که سراپایم را از تکرار گناهان و خطاهای این تاریخ هزار و چهارصد ساله معصوم کند.رسیدن به استقامت برای قیام.فهم غباری از کوه وجودت زینت علی و یادگار زهرا سلام الله علیکم.
مرحومه مها اسدی
بچگی بدخلق و بدعنق بودم. چرایش را نمی دانم. بهانه گیر و نق نقو! شهره و مشرف شده بودم به ردیفی از القاب: نحس، ناله، لوس و...
عاشق اسم زینب بودم. به دختر دایی بابا که همسنم بود و اسمش زینب، حسودی میکردم. حساس بودم روی تمام مسمایان این اسم. حتی وقتی توی روضه اسم حضرت زینب سلام الله علیها میآمد، گوش هایم تیز و حواسم جمع می شد. زینب! بلکه بتوانم چیزی بیابم برای فهمیدن و تقلید کردن از او.
*"زینب تِوِن و تنادی..."زینب ناله می کند و صدا می زند...
پایه ثابت همه روضه ها همین بود. خواهری دلسوز و گریان و نالان! همان تعابیر و القابی که برایم به کار می رفت و زجرآور بود و خیلی دوست داشتم پاکشان کنم. ولی چرا زینب آن همه نالان بود؟ خودش هیچ، اطرافیانش خسته نمی شدند؟ همیشه و همه جا در حال گریه کردن بود. ام المصائب! صد برابر ناله تر از من! بر عکس من، مامان، زن عمو، اصلا همه برایش گریه می کردند. یعنی دوستش داشتند یا دلشان برایش می سوخت؟زینب برایم دور ماند. اسمش را دوست داشتم. محبت خواهرانه اش را هم. عمه بودنش را. شاید چون مرا یاد عمه ملوک مهربانم می انداخت. ولی شخصیت اصلی اش...
حالا سی و یک ساله ام. به شهادت شاهدان خلقم به مراتب بدتر شده. آن روزها می شد همه چیز را به حساب بچگی و نادانی گذاشت، اما امروز...سی و یک ساله ام و روضه ها هنوز از زینبی می گویند که همچنان نالان و گریان است. از روزگار و جور و جفایش شکوه می کند. مدام از برادر می گوید که چرا تنهایش گذاشته. ذلیل شده. آرزوی مرگ می کند. افسرده و بی حال است.
کسی نمی گوید مصیبت او چرا مصیبت بود؟ نمی گوید آن همه جسارت را یک جا، عقیله بنی هاشم علیها السلام با آن سطح از معرفت به نور و خیر و پاکی، تمام آن وقایع را ببیند، زنده بماند و صبر کند، یعنی چه حد از استواری و ایمان؟نمی گوید اگر می گرید برای چیست؟ چطور اوضاع را بدون مردی محرم مدیریت می کند. از همان لحظات اول دقیق به تمام تکالیف عمل می کند. هر حرکتش پر از حرف و حکمت است.سکوت هایش... خطابه هایش... خروشیدن هایش... دفاعش از امام زمانش و نجات او از مرگ... کسی از زنی که بعد از دیدن آن همه توحش و فاجعه در اوج جلال، عاطفه و لطافت روحانی می ماند و جمال الهی می بیند، سخنی نمی گوید. از نماز شب نشسته و امامی که از او خواسته از آن به بعد در آن نمازها یادش کند، یادی نیست.
گمان می کنم تاریخ عاشورا با ذهن و زبان و معرفت هر کسی روایت می شود نه حقیقتش.
روضه ها هنوز خود محتاج روضه هایی هستند باز و مفصل!همین است که امسال روز عاشورا از خداوند منعم و شکور معرفت حقیقت مصیبت تان را خواستم.اندوه و محبت بیشتر که سراپایم را از تکرار گناهان و خطاهای این تاریخ هزار و چهارصد ساله معصوم کند.رسیدن به استقامت برای قیام.فهم غباری از کوه وجودت زینت علی و یادگار زهرا سلام الله علیکم.
مرحومه مها اسدی
۲۰:۱۰
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
با سلام و عرض تسلیت شهادت جانسوز
ششمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت،
«حضرت امام جعفر صادق» سلام الله علیه
که یکی از چهار امام مدفون در بقیع هستند،
لطفا با امضای پویش زیر، به کارزار بپیوندید.
یک امضا هم کارساز است.
ادرخواست بازسازی قبور ائمه بقیع سلام الله علیهمhttps://www.karzar.net/41360ا
همچنین لطفا این پویش را معرفی و نشر دهید.
اجرکم عندالله
ششمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت،
«حضرت امام جعفر صادق» سلام الله علیه
که یکی از چهار امام مدفون در بقیع هستند،
لطفا با امضای پویش زیر، به کارزار بپیوندید.
یک امضا هم کارساز است.
ادرخواست بازسازی قبور ائمه بقیع سلام الله علیهمhttps://www.karzar.net/41360ا
همچنین لطفا این پویش را معرفی و نشر دهید.
اجرکم عندالله
۱۸:۱۸