ایستاده چون دماوندروایت تهران در ایام جنگ
دوشنبه ۲ تیر ۱۴۰۴ ایستگاه راهآهن تهران قسمت اول
بعد نماز صبح تماس گرفتند: کم کم بیاید بیرون ما داریم میرسیم.کولهام را انداختم پشتم و چمدان را برداشتم. چند نفر جلوی خروجی راهآهن ایستاده بودند. یکیشان دوید سمت بقیه: اونجاس اونجاس ببین!!بقیه هم خونسرد فقط سرهایشان را آوردند بالا. من هم نگاهی انداختم اما در هوای گرگ و میش آن وقت صبح چیزی ندیدم. چند قدم جلوتر نرفته بودم که《بوم بوم بوم》پدافند بود و صدایش شبیه آسمون غرنبه. اولش دلم لرزید. باخودم گفتم عجب پذیرایی گرمی. از فکرم گذشت: 《خدا باماست. تا اون نخواد هیچی نمیشه.》کمی دلم آرام شد. سعی کردم اطراف را بهتر ببینم. رانندههای تاکسی جلوی راهآهن، هر کسی هرجا بود از جایشان تکان نخوردند. فقط بعضی سرشان را برمیگرداندند و نگاهی میانداختند. یا با هم چیزی میگفتند و میخندیدند.مردی کنار گاریاش ایستاده بود و چیزی میفروخت. کیک. آبمیوه. سیگار و .... پکنیک کوچکی هم داشت و بساط چایش به راه بود. اما پولی. از اول تا اخر تو نخش بودم. حتی سرش را هم برنگرداند جهت صدا را ببیند. شنیده بودم زندگی عادی جریان دارد اما او دیگر زیادی توی نقشش فرو رفته بود. رسیدم کنار خیابان. دختر و پسری جوان از خیابان رد شدند بروند سمت راهآهن.《بوم بوم بوم》ترس و نگرانی در چهره دختر پیدا بود. به بیست سال هم نمیرسید. چشمانش دو دو میزد. زیر لب بسماللهی گفت و قدمهایش را تندتر کرد. پسری که همراهش بود دستش را گرفت: سمت تهران پارسه.توی باغچه کوچک، پای درخت آشغال گوشت ریخته بودند. گربه لاغر و ضعیفی مشغول خوردن بود و از هفت دولت آزاد. او هم انگار به این صداها عادت داشت.بچهها رسیدند و سوار شدم. توی مسیر در مورد جنگ کمی صحبت کردیم. میگفت: دو روزه تهران شلوغ شده.از کنار ایست و بازرسی گذشتیم. ماشین مشکی زرهی و چند مرد مسلح. و پرچم ایرانی که روی نردهها نصب شده بود. هر چند کوچک بود اما دیدنش جان را تازه میکرد. مردان مسلح با دقت به ماشینها نگاهی میانداختند. اگر چیز مشکوکی میدیدند متوقفش میکردند و بازرسی را دقیقتر انجام میدادند. 《این ایست و بازرسی ارتشه》چند خیابان بالاتر ایست و بازرسی دیگری را دیدیم. 《این یکی بسیجیان. سپاهه》اینجا هم جوانانی مسلح، سینه سپر، با ابروانی درهم کشیده.خلاصه که اینجا در تهران رد پای جنگ پیداست.
ادامه دارد ...
#روایت_جنگ#سفرنامه
زهراعاشوری@bahriye
دوشنبه ۲ تیر ۱۴۰۴ ایستگاه راهآهن تهران قسمت اول
بعد نماز صبح تماس گرفتند: کم کم بیاید بیرون ما داریم میرسیم.کولهام را انداختم پشتم و چمدان را برداشتم. چند نفر جلوی خروجی راهآهن ایستاده بودند. یکیشان دوید سمت بقیه: اونجاس اونجاس ببین!!بقیه هم خونسرد فقط سرهایشان را آوردند بالا. من هم نگاهی انداختم اما در هوای گرگ و میش آن وقت صبح چیزی ندیدم. چند قدم جلوتر نرفته بودم که《بوم بوم بوم》پدافند بود و صدایش شبیه آسمون غرنبه. اولش دلم لرزید. باخودم گفتم عجب پذیرایی گرمی. از فکرم گذشت: 《خدا باماست. تا اون نخواد هیچی نمیشه.》کمی دلم آرام شد. سعی کردم اطراف را بهتر ببینم. رانندههای تاکسی جلوی راهآهن، هر کسی هرجا بود از جایشان تکان نخوردند. فقط بعضی سرشان را برمیگرداندند و نگاهی میانداختند. یا با هم چیزی میگفتند و میخندیدند.مردی کنار گاریاش ایستاده بود و چیزی میفروخت. کیک. آبمیوه. سیگار و .... پکنیک کوچکی هم داشت و بساط چایش به راه بود. اما پولی. از اول تا اخر تو نخش بودم. حتی سرش را هم برنگرداند جهت صدا را ببیند. شنیده بودم زندگی عادی جریان دارد اما او دیگر زیادی توی نقشش فرو رفته بود. رسیدم کنار خیابان. دختر و پسری جوان از خیابان رد شدند بروند سمت راهآهن.《بوم بوم بوم》ترس و نگرانی در چهره دختر پیدا بود. به بیست سال هم نمیرسید. چشمانش دو دو میزد. زیر لب بسماللهی گفت و قدمهایش را تندتر کرد. پسری که همراهش بود دستش را گرفت: سمت تهران پارسه.توی باغچه کوچک، پای درخت آشغال گوشت ریخته بودند. گربه لاغر و ضعیفی مشغول خوردن بود و از هفت دولت آزاد. او هم انگار به این صداها عادت داشت.بچهها رسیدند و سوار شدم. توی مسیر در مورد جنگ کمی صحبت کردیم. میگفت: دو روزه تهران شلوغ شده.از کنار ایست و بازرسی گذشتیم. ماشین مشکی زرهی و چند مرد مسلح. و پرچم ایرانی که روی نردهها نصب شده بود. هر چند کوچک بود اما دیدنش جان را تازه میکرد. مردان مسلح با دقت به ماشینها نگاهی میانداختند. اگر چیز مشکوکی میدیدند متوقفش میکردند و بازرسی را دقیقتر انجام میدادند. 《این ایست و بازرسی ارتشه》چند خیابان بالاتر ایست و بازرسی دیگری را دیدیم. 《این یکی بسیجیان. سپاهه》اینجا هم جوانانی مسلح، سینه سپر، با ابروانی درهم کشیده.خلاصه که اینجا در تهران رد پای جنگ پیداست.
ادامه دارد ...
#روایت_جنگ#سفرنامه
زهراعاشوری@bahriye
۱۶:۴۱
ایستاده چون دماوندروایت تهران در ایام جنگ
دوشنبه 2 تیر 1404 ناصرخسرو قسمت دوم
ساعت ۱۰ و نیم بود که زدیم بیرون. نه علی و مسلم تهرانی بودند نه من. خیابان ها را نمیشناختیم. جیپیاس هم کار نمیکرد. نه نشان و نه هیچی. رسیدیم به یک ایست و بازرسی. جوانهای بسیجی توی آفتاب گرم تابستانی. با لباسهای سبز. پیرمردی با کت و شلوار سورمهای بین شان بود. جلیقه ارتشی هم روی کت انداخته بود. یک پایش هم لنگ میزد اما آمده بود. خیابان شلوغ بود و کمی ترافیک شده بود. اما روان. رانندهای را دیدم که برای بسیجیها دست تکان داد و خداقوت گفت. وانتی سرپوشیده دستور توقف گرفت. راننده با خنده پیاده شد و در عقب را باز کرد. جلوتر ایستادیم و از عابری آدرس گرفتیم. فهمیدیم اشتباه آمدیم. چند دور دور خودمان چرخیدیم تا بالاخره پرسون پرسون به مقصد رسیدیم. ناصرخسرو.باید ماشین را جایی پارک میکردیم. پیچیدیم سمت پارکینگی که آن نزدیکی بود. نگهبانی که پشت سیستم ورودی نشسته بود خواست صندوق را باز کنیم. همزمان دو نفر آمدند پشت ماشین: صندوق رو بزن آقا.مسلم هر کاری کرد دکمه صندوق عمل نکرد. آن دو هم مثل کسانی که عجله دارند مدام تکرار می کردند: بزن آقا. صندوق رو بزن.مسلم پیاده شد و سوئیچ را برداشت تا صندوق را باز کند. برگشتم و از شیشه عقب نگاهی به آن دو جوان انداختم. شک کرده بودند. نگاهها همه روی مسلم قفل شده بود. باز هم در صندوق باز نشد و مسلم برگشت داخل ماشین. این بار با دکمههای مختلفی ور رفت. تا اینکه در صندوق باز شد و نگهبان نگاهش را از روی او برداشت. انگار همه نفس راحتی کشیدند. خندهمان گرفت. اما کارشان را تحسین کردیم. شرایط جنگی بود. حواسجمعی و مسئولیتپذیری آنها دلم را قرص میکرد.از پارکینگ زدیم بیرون. مسلم سه تا آب معدنی گرفت. هوا گرم بود و حسابی تشنه ام شده بود. بطری آب را سر کشیدم. چشمم خورد به نایلونی در دست خانمی که از روبرو میآمد. به قیافهاش میخورد شصت ساله باشد. از بازار برمیگشت. چیزی که بیشتر از همه توی نایلون خودنمایی میکرد مگس کش بود. می خواستم از کنارش رد شوم که مرد دستفروش پیچید جلوی راهم. بستههای فلفل به دست داشت: فلفل شیرین آستانه. فلفل شیرین آستانهجلوتر چند مرد جلوی مغازهشان نشسته بودند. و پسربچهای حدودا سه ساله با موهای فرفری مشکی. توپ سبزی را میبرد بالای سرش و میانداخت زمین. از خنده هایش پیدا بود کاری لذت بخش را انجام میدهد. بوی چای تازهدم مرا به هوس انداخت. قوری چای روی سماور. و هر دو روی گاری. نبات و کیک و حتی نوشابه هم داشت. زیر سایه درختی بساط کرده بود و چای میفروخت. دو نفر هم روی نیمکتی نشسته بودند و تخته نرد بازی میکردند. داشتم به آنها نگاه میکردم و هواسم به جلو نبود. نزدیک بود به خانم جوانی برخورد کنم. از توی عطاری بیرون آمده بود. نایلون کوچکی دستش بود. ادویه خریده بود. پرسیدم: چرا اینقدر کم؟- کم نیست که. تازه اینا برای دو تا خانواده است. برای خودم و مادرم.هر دو خندیدیم. در نایلون را باز کرد. فلفل و زردچوبه و این چیزها بود. از هر کدام صد گرم نمیشد. از سایز بسته بندیاش معلوم بود.همین خنده سر صحبت را باز کرد: جنگه آخه! نمیترسین قحطی بیاد؟- قحطی بیاد. مگه چقدر میتونیم انبار کنیم؟ بالاخره که تموم میشه دیگه. فایده نداره انبار کردن!امیدوار بود جنگ زودتر تمام شود. دلش از بیمسئولیتی بعضی مسئولان پر بود. از گرانی و وضعیت درآمد. از دزدی مدیران. میگفت هر چه خوب است برای آنهاست هر چه بد برای ما. بچه های آنها خارج از کشورند و ما باید با مشکلات کشور بسازیم و بسوزیم. می گفت پدرش نظامی بوده: «مادرمون ما رو بزرگ کرد. ما اصلا پدر ندیدیم. همه اش جبهه بود. کل هشت سال رو. وقتی هم می آمد مرخصی یک کیسه نامه می آورد صبح تا شب یا مهمون داشت یا نامه ها رو میبرد در خونه های دوستاش. تا یک هفته مرخصی تموم میشد. بخدا. برادر من دنیا اومده بود به بابام میگفت عمو. اما چه فایده. کی قدر دونست؟»با همهی اینها اما میگفت این دلیل نمیشود که از کشور و هموطنمان دفاع نکنیم. این وظیفه انسانی ماست که کنار همدیگر باشیم: اینجا مساله کشوره. مرز و بومه. خانم برادر خودم کادر درمان هست و حاضره هر جایی مجروح باشه بره کمک کنه. در آخر هم گفت: واقعا اونایی که جونشون رو گذاشتن کف دست شون و دارن دفاع می کنند ازشون ممنونیم. چه نظامیها که وظیفه شون هست چه بسیج که داره کمک میکنه.
ادامه دارد ...
#روایت_جنگ#سفرنامه
زهرا عاشوری@bahriye
دوشنبه 2 تیر 1404 ناصرخسرو قسمت دوم
ساعت ۱۰ و نیم بود که زدیم بیرون. نه علی و مسلم تهرانی بودند نه من. خیابان ها را نمیشناختیم. جیپیاس هم کار نمیکرد. نه نشان و نه هیچی. رسیدیم به یک ایست و بازرسی. جوانهای بسیجی توی آفتاب گرم تابستانی. با لباسهای سبز. پیرمردی با کت و شلوار سورمهای بین شان بود. جلیقه ارتشی هم روی کت انداخته بود. یک پایش هم لنگ میزد اما آمده بود. خیابان شلوغ بود و کمی ترافیک شده بود. اما روان. رانندهای را دیدم که برای بسیجیها دست تکان داد و خداقوت گفت. وانتی سرپوشیده دستور توقف گرفت. راننده با خنده پیاده شد و در عقب را باز کرد. جلوتر ایستادیم و از عابری آدرس گرفتیم. فهمیدیم اشتباه آمدیم. چند دور دور خودمان چرخیدیم تا بالاخره پرسون پرسون به مقصد رسیدیم. ناصرخسرو.باید ماشین را جایی پارک میکردیم. پیچیدیم سمت پارکینگی که آن نزدیکی بود. نگهبانی که پشت سیستم ورودی نشسته بود خواست صندوق را باز کنیم. همزمان دو نفر آمدند پشت ماشین: صندوق رو بزن آقا.مسلم هر کاری کرد دکمه صندوق عمل نکرد. آن دو هم مثل کسانی که عجله دارند مدام تکرار می کردند: بزن آقا. صندوق رو بزن.مسلم پیاده شد و سوئیچ را برداشت تا صندوق را باز کند. برگشتم و از شیشه عقب نگاهی به آن دو جوان انداختم. شک کرده بودند. نگاهها همه روی مسلم قفل شده بود. باز هم در صندوق باز نشد و مسلم برگشت داخل ماشین. این بار با دکمههای مختلفی ور رفت. تا اینکه در صندوق باز شد و نگهبان نگاهش را از روی او برداشت. انگار همه نفس راحتی کشیدند. خندهمان گرفت. اما کارشان را تحسین کردیم. شرایط جنگی بود. حواسجمعی و مسئولیتپذیری آنها دلم را قرص میکرد.از پارکینگ زدیم بیرون. مسلم سه تا آب معدنی گرفت. هوا گرم بود و حسابی تشنه ام شده بود. بطری آب را سر کشیدم. چشمم خورد به نایلونی در دست خانمی که از روبرو میآمد. به قیافهاش میخورد شصت ساله باشد. از بازار برمیگشت. چیزی که بیشتر از همه توی نایلون خودنمایی میکرد مگس کش بود. می خواستم از کنارش رد شوم که مرد دستفروش پیچید جلوی راهم. بستههای فلفل به دست داشت: فلفل شیرین آستانه. فلفل شیرین آستانهجلوتر چند مرد جلوی مغازهشان نشسته بودند. و پسربچهای حدودا سه ساله با موهای فرفری مشکی. توپ سبزی را میبرد بالای سرش و میانداخت زمین. از خنده هایش پیدا بود کاری لذت بخش را انجام میدهد. بوی چای تازهدم مرا به هوس انداخت. قوری چای روی سماور. و هر دو روی گاری. نبات و کیک و حتی نوشابه هم داشت. زیر سایه درختی بساط کرده بود و چای میفروخت. دو نفر هم روی نیمکتی نشسته بودند و تخته نرد بازی میکردند. داشتم به آنها نگاه میکردم و هواسم به جلو نبود. نزدیک بود به خانم جوانی برخورد کنم. از توی عطاری بیرون آمده بود. نایلون کوچکی دستش بود. ادویه خریده بود. پرسیدم: چرا اینقدر کم؟- کم نیست که. تازه اینا برای دو تا خانواده است. برای خودم و مادرم.هر دو خندیدیم. در نایلون را باز کرد. فلفل و زردچوبه و این چیزها بود. از هر کدام صد گرم نمیشد. از سایز بسته بندیاش معلوم بود.همین خنده سر صحبت را باز کرد: جنگه آخه! نمیترسین قحطی بیاد؟- قحطی بیاد. مگه چقدر میتونیم انبار کنیم؟ بالاخره که تموم میشه دیگه. فایده نداره انبار کردن!امیدوار بود جنگ زودتر تمام شود. دلش از بیمسئولیتی بعضی مسئولان پر بود. از گرانی و وضعیت درآمد. از دزدی مدیران. میگفت هر چه خوب است برای آنهاست هر چه بد برای ما. بچه های آنها خارج از کشورند و ما باید با مشکلات کشور بسازیم و بسوزیم. می گفت پدرش نظامی بوده: «مادرمون ما رو بزرگ کرد. ما اصلا پدر ندیدیم. همه اش جبهه بود. کل هشت سال رو. وقتی هم می آمد مرخصی یک کیسه نامه می آورد صبح تا شب یا مهمون داشت یا نامه ها رو میبرد در خونه های دوستاش. تا یک هفته مرخصی تموم میشد. بخدا. برادر من دنیا اومده بود به بابام میگفت عمو. اما چه فایده. کی قدر دونست؟»با همهی اینها اما میگفت این دلیل نمیشود که از کشور و هموطنمان دفاع نکنیم. این وظیفه انسانی ماست که کنار همدیگر باشیم: اینجا مساله کشوره. مرز و بومه. خانم برادر خودم کادر درمان هست و حاضره هر جایی مجروح باشه بره کمک کنه. در آخر هم گفت: واقعا اونایی که جونشون رو گذاشتن کف دست شون و دارن دفاع می کنند ازشون ممنونیم. چه نظامیها که وظیفه شون هست چه بسیج که داره کمک میکنه.
ادامه دارد ...
#روایت_جنگ#سفرنامه
زهرا عاشوری@bahriye
۱۶:۵۱
ایستاده چون دماوندروایت تهران در ایام جنگ
دوشنبه 2 تیر 1404 ناصرخسرو قسمت سوم
صدای اذان را که شنیدیم رفتیم به طرف مسجدی که توی بازار بود. گوشی مسلم زنگ خورد. صحبتش که تمام شد گفت: زدن. اوین رو زدن. دانشگاه شهید بهشتی. هلال احمر.کسبه هم ایستاده بودند جلوی مغازه هایشان و حمله رژیم شده بود نقل مجلسان. ندیدم کسی با این خبر کرکره را بکشد پایین. پیرمردی موتورسوار جلوی یکی از مغازه ها نگه داشت: امیرحسین فرار کن فرار کن...با صدای بلند شروع کرد به خندیدن. امیرحسین از توی مغازه با خنده به طرفش رفت. دست دادند و چاق سلامتی کردند. بعد نماز چرخی توی آن راسته زدم. بیشتر لوازم آرایش بود و خرازی. توی یکی از مغازه ها دختر جوانی داشت لاک ناخن انتخاب میکرد. با شلوار لی بگ و بلوزی سفید. یک مینی اسکارف هم سرش کرده بود. هر شیشه را که برمیداشت از همراهانش نظرهم میپرسید. آخرش نفهمیدم لاک جیغ زرشکی را انتخاب کرد یا عنابی را. روبروی آن مغازه چهرهی خندان دختری چادری توجهم را جلب کرد. مرواریدهای رنگی را انداز برانداز میکرد. از تنوع رنگیشان چشمانش برق میزد. به راهم ادامه دادم. خانمی جلوی ویترین ایستاده بود زل زده بود به لوازم آرایشی. چهل را پر کرده بود. با بلوز کرم و شلوار سفید. با پرچم سبزی لول شده در دست. که دست ابوالفضلش پیدا بود. جلوی در مسجد ایستادم تا مسلم و علی را پیدا کنم. دختری آنجا بود. با شال بنفش و شلوار آجری و بلوز سفید. تسبیح سفیدی به دست داشت و زیر لب صلوات میفرستاد. هر از گاهی هم سرکی میکشید توی مسجد. او هم مثل من منتظر کسی بود.
ادامه دارد ...
#روایت_جنگ#سفرنامه
زهرا عاشوری@bahriye
دوشنبه 2 تیر 1404 ناصرخسرو قسمت سوم
صدای اذان را که شنیدیم رفتیم به طرف مسجدی که توی بازار بود. گوشی مسلم زنگ خورد. صحبتش که تمام شد گفت: زدن. اوین رو زدن. دانشگاه شهید بهشتی. هلال احمر.کسبه هم ایستاده بودند جلوی مغازه هایشان و حمله رژیم شده بود نقل مجلسان. ندیدم کسی با این خبر کرکره را بکشد پایین. پیرمردی موتورسوار جلوی یکی از مغازه ها نگه داشت: امیرحسین فرار کن فرار کن...با صدای بلند شروع کرد به خندیدن. امیرحسین از توی مغازه با خنده به طرفش رفت. دست دادند و چاق سلامتی کردند. بعد نماز چرخی توی آن راسته زدم. بیشتر لوازم آرایش بود و خرازی. توی یکی از مغازه ها دختر جوانی داشت لاک ناخن انتخاب میکرد. با شلوار لی بگ و بلوزی سفید. یک مینی اسکارف هم سرش کرده بود. هر شیشه را که برمیداشت از همراهانش نظرهم میپرسید. آخرش نفهمیدم لاک جیغ زرشکی را انتخاب کرد یا عنابی را. روبروی آن مغازه چهرهی خندان دختری چادری توجهم را جلب کرد. مرواریدهای رنگی را انداز برانداز میکرد. از تنوع رنگیشان چشمانش برق میزد. به راهم ادامه دادم. خانمی جلوی ویترین ایستاده بود زل زده بود به لوازم آرایشی. چهل را پر کرده بود. با بلوز کرم و شلوار سفید. با پرچم سبزی لول شده در دست. که دست ابوالفضلش پیدا بود. جلوی در مسجد ایستادم تا مسلم و علی را پیدا کنم. دختری آنجا بود. با شال بنفش و شلوار آجری و بلوز سفید. تسبیح سفیدی به دست داشت و زیر لب صلوات میفرستاد. هر از گاهی هم سرکی میکشید توی مسجد. او هم مثل من منتظر کسی بود.
ادامه دارد ...
#روایت_جنگ#سفرنامه
زهرا عاشوری@bahriye
۱۶:۵۸
بازارسال شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
صحبتهایی که میشنوم
- از همه بیشتر دلم برای حاجیزاده درد گرفت.خانمی میانسال. مانتوی مشکی تنش بود و پرچم ایران دستش. ایستاده بود جلوی موکبی که شربت میدادند. روی صحبتش با دوستش بود: هواپیمای اوکراین رو گردن گرفت.
ایستاده بود وسط جمعیت. فقط پرچمهای مشکی کوچک توی دستش دیده میشد. و دستهای جوانانی که به سمتش دراز شده بودند. دستی موفق شد پرچمی بگیرد. باز شد و نوشتهاش پیدا: لشکر حسین. لشکر قدس
- افتاد زمین پا نزنین.مرد خم شد و پرچم را برداشت. خیس بود. برد سمت لبانش و بوسیدش. پرچم "حیاتنا حسین" بودموهایش سفید بود. دو عصا زیر بغل داشت. پای راستش را بالا گرفته بود. خودش را رساند به ماشین پیکرها. دستی کشید به تابوت. صورتش را متبرک کرد و اشکش را پاک.
- الله اکبر. خامنه ای رهبر.دستش را گره کرده بود. از عمق جان فریاد میزد. تیشرت مشکی آستین کوتاه تنش بود. ریشهایش هم چپه تراش. موهایش رو به سپیدی میرفت.شاید هنوز به پنجاه نرسیده بود. او میگفت و مردم تکرار میکردند: لبیک یا خامنهای لبیک یا حسین است
- خدا الهی حفظتون کنه مادر.پیرزن خطاب به جوان افغانستانی گفت. جوان مقابل موکب شهدای فاطمیون ایستاده بود. پرچم زرد فاطمیون و عکس رهبری در دست داشت.
زهرا عاشوریشنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | #تهران مراسم تشییع شهدای اقتدار ــــــــــــــــــــــــــــــ
۱۰:۴۴
ایستاده چون دماوندروایت تهران در ایام جنگ
دوشنبه ۲ تیر ۱۴۰۴ سعادت آباد قسمت چهارم
- ما البته بالاتریم یکم. حدود 3 شب بود. خواب بودیم. یهو یه صدایی اومد فکر کردیم زلزله است. خونه خیلی تکون خورد. شوهرم گفت «پاشو پاشو زلزله اس نترسی» گفتم «نه نترسیدم». اومدیم بیرون دیدیم دارن ضد هوایی میزنن. ما فرحزاد پایین هستیم. با این حال خیلی لرزید.
خندهای کرد و گفت: رفتم خوابیدم تخت تا صبح. هی شوهرم می گفت تو خوابی؟ می گفتم آره دیگه ولم کن بگیر بخواب تو هم. من نمیترسم خب. ما مال دوره جنگیم. این چند روزه همه بچه هام رفتن. گفتن مادر بیا بریم جنگه فلانه. گفتم من هشت سال تو جنگ زندگی کردم. از هیچی هم نمی ترسم. هر چی خدا بخواد همون میشه.
رفت به سالهای دفاع مقدس: من همدان بودم اولین باری که زد جلوی خونه ما رو زد. من با مادرشوهم خدا رحمتش کنه داشتیم وضو میگرفتیم بریم نماز جمعه. شوهرم گفت اقدس بریم نماز جمعه گفتم بریم. دیدیم یک دفعه انگار یه طوفانی بشه این درها شرق و شروق خورد به همدیگه. من فکر کردم طوفان شده. هی دست گرفتم جلو در. حالا می بینم نه طوفانی نیست. دیدم آتیشیه که از جلو در خونمون میره بالا. دومی شو زد وسط نماز جمعه. اصلا خیلی کشتار داد. وسط نماز جمعه مردم نشسته بودند دیگه. همینطور وانت تا کله اش آدم پر می کردند می بردند. بعد از اون اومدیم سعادت آباد.
خودش هم خنده اش گرفته بود از شجاعتش: بخدا اینجا رو هم میزدن من اصلا از جام تکون نمیخوردم. یعنی این سعادت آباد خلوت خلوت شده بود من برای خودم خونه تکونی می کردم فرش میشستم. با خونسردی. یه دونه سرهنگ بود پشت خونه مون. خونه اونو زدن بدجور زده بودند. هر چی می گفتن بیاین شهرستان بیاین دهات. میگفتم مردیم هم بذار تو خونه خودمون بمیریم کجا پاشم بیام؟
سری بالا انداخت: الانم بچه هایم میگن مادر پاشو بیا نشستی. بابا هرچی خدا بخواد همون میشه. من از دست اسرائیل فرار کنم از دست عزرائیل که نمیتونم فرار کنم. من و شوهرم نشستیم تو خونه الان اونا یکی یکی برگشتن. گفتم دیدین هیچ کاری عزرائیل با ما نداره. اون موقع 20 یا 21 سالم بود ولی خب سه تا بچه داشتم. اومدم اینجا شد 4تا. 4تا بچه کوچیک داشتم ولی اصلا نمیترسیدم. الانم اصلا تو بگو اینقدر من میترسم.
برگشت و اشارهای کرد به ساختمان موشکخورده: شوهرم و بچه هام اومدن اینجا رو دیدن گفتن خراب شده 5 و 6 طبقه خراب شده. دیگه گفتن آدما رو دارن میبرن.
بعد هم رو کرد به ساختمان روبرویی: یه نفر ازون ور پرتاب شده بود چسبیده بود به این دیوار. افتاده بود مرده بود. الان جاشو لکهگیری کردن. اینم میوه فروشی بود که سقفش اومده پایین.
نفسی کشید و گفت: یکی دو تا دوستامونم که اینجا میشستن اونام موج گرفته بودشون. یکی شون یکم زخم زیلی شده بودند. دو تا خانم و دو تا آقا. یکی پاهاش خراش برداشته بود. یکی آجر خورده بود به کمرش. رفتن دیگه کرج. خونه فامیلاشون. تلفنی صحبت کردیم. دیگه ترسیده بودند بندگان خدا.
سری تکان داد و گفت: ولی من میگم این جنگ ادامه داره. ایشالا که نداشته باشه خدا به جوونامون رحم کنه. باید بکوبندش. اصلن از بین ببرنش. از بین ببرن. اسرائیل عددی نیست که. اون آمریکا حمایتش میکنه دیگه. بکوبن دوتاشونم از بین ببرن. قدرت داریم ما. ما ایرانیا خیلی قدرت داریم. ایشالا که از بین میره.
پرسیدم پشتوانه این حرفتون که میگید قدرت داریم چیه؟ گفت: بله که قدرت داریم. موشکای آنچنانی داریم. مهمات آنچنانی داریم. جوونای آنچنانی داریم. مردم آنچنانی داریم پشت مون هستن. همه پشت انقلاب هستن. الان که جنگ شده بیشتر پشت انقلابن. ببین چقد مردم میریزن تو خیابون مرگ بر آمریکا مرگ بر اسرائیل میگن. ایشالا که از بین میره اسرائیل.
در آخر هم نصیحتی کرد: هر کی هر جوری هر جایی که هست باید کمک کنه هر کاری که از دستش میاد باید بکنه. من یه زن خانه دارم. نشستم تو خونه ام پا هم ندارم نمیتونم کاری کنم. هیچ جا هم نمیرم. شهرمم خالی نمیکنم. تا پای جونمم تو شهرم میمونم. ایشالا خدا نابودش کنه
نوبت به خداحافظی که رسید همدیگر را بوسیدیم و او رفت. او رفت و من ماندم روبروی ساختمان شهید طهرانچی.
ادامه دارد ...
#روایت_جنگ#سفرنامه
زهرا عاشوری@bahriye
دوشنبه ۲ تیر ۱۴۰۴ سعادت آباد قسمت چهارم
- ما البته بالاتریم یکم. حدود 3 شب بود. خواب بودیم. یهو یه صدایی اومد فکر کردیم زلزله است. خونه خیلی تکون خورد. شوهرم گفت «پاشو پاشو زلزله اس نترسی» گفتم «نه نترسیدم». اومدیم بیرون دیدیم دارن ضد هوایی میزنن. ما فرحزاد پایین هستیم. با این حال خیلی لرزید.
خندهای کرد و گفت: رفتم خوابیدم تخت تا صبح. هی شوهرم می گفت تو خوابی؟ می گفتم آره دیگه ولم کن بگیر بخواب تو هم. من نمیترسم خب. ما مال دوره جنگیم. این چند روزه همه بچه هام رفتن. گفتن مادر بیا بریم جنگه فلانه. گفتم من هشت سال تو جنگ زندگی کردم. از هیچی هم نمی ترسم. هر چی خدا بخواد همون میشه.
رفت به سالهای دفاع مقدس: من همدان بودم اولین باری که زد جلوی خونه ما رو زد. من با مادرشوهم خدا رحمتش کنه داشتیم وضو میگرفتیم بریم نماز جمعه. شوهرم گفت اقدس بریم نماز جمعه گفتم بریم. دیدیم یک دفعه انگار یه طوفانی بشه این درها شرق و شروق خورد به همدیگه. من فکر کردم طوفان شده. هی دست گرفتم جلو در. حالا می بینم نه طوفانی نیست. دیدم آتیشیه که از جلو در خونمون میره بالا. دومی شو زد وسط نماز جمعه. اصلا خیلی کشتار داد. وسط نماز جمعه مردم نشسته بودند دیگه. همینطور وانت تا کله اش آدم پر می کردند می بردند. بعد از اون اومدیم سعادت آباد.
خودش هم خنده اش گرفته بود از شجاعتش: بخدا اینجا رو هم میزدن من اصلا از جام تکون نمیخوردم. یعنی این سعادت آباد خلوت خلوت شده بود من برای خودم خونه تکونی می کردم فرش میشستم. با خونسردی. یه دونه سرهنگ بود پشت خونه مون. خونه اونو زدن بدجور زده بودند. هر چی می گفتن بیاین شهرستان بیاین دهات. میگفتم مردیم هم بذار تو خونه خودمون بمیریم کجا پاشم بیام؟
سری بالا انداخت: الانم بچه هایم میگن مادر پاشو بیا نشستی. بابا هرچی خدا بخواد همون میشه. من از دست اسرائیل فرار کنم از دست عزرائیل که نمیتونم فرار کنم. من و شوهرم نشستیم تو خونه الان اونا یکی یکی برگشتن. گفتم دیدین هیچ کاری عزرائیل با ما نداره. اون موقع 20 یا 21 سالم بود ولی خب سه تا بچه داشتم. اومدم اینجا شد 4تا. 4تا بچه کوچیک داشتم ولی اصلا نمیترسیدم. الانم اصلا تو بگو اینقدر من میترسم.
برگشت و اشارهای کرد به ساختمان موشکخورده: شوهرم و بچه هام اومدن اینجا رو دیدن گفتن خراب شده 5 و 6 طبقه خراب شده. دیگه گفتن آدما رو دارن میبرن.
بعد هم رو کرد به ساختمان روبرویی: یه نفر ازون ور پرتاب شده بود چسبیده بود به این دیوار. افتاده بود مرده بود. الان جاشو لکهگیری کردن. اینم میوه فروشی بود که سقفش اومده پایین.
نفسی کشید و گفت: یکی دو تا دوستامونم که اینجا میشستن اونام موج گرفته بودشون. یکی شون یکم زخم زیلی شده بودند. دو تا خانم و دو تا آقا. یکی پاهاش خراش برداشته بود. یکی آجر خورده بود به کمرش. رفتن دیگه کرج. خونه فامیلاشون. تلفنی صحبت کردیم. دیگه ترسیده بودند بندگان خدا.
سری تکان داد و گفت: ولی من میگم این جنگ ادامه داره. ایشالا که نداشته باشه خدا به جوونامون رحم کنه. باید بکوبندش. اصلن از بین ببرنش. از بین ببرن. اسرائیل عددی نیست که. اون آمریکا حمایتش میکنه دیگه. بکوبن دوتاشونم از بین ببرن. قدرت داریم ما. ما ایرانیا خیلی قدرت داریم. ایشالا که از بین میره.
پرسیدم پشتوانه این حرفتون که میگید قدرت داریم چیه؟ گفت: بله که قدرت داریم. موشکای آنچنانی داریم. مهمات آنچنانی داریم. جوونای آنچنانی داریم. مردم آنچنانی داریم پشت مون هستن. همه پشت انقلاب هستن. الان که جنگ شده بیشتر پشت انقلابن. ببین چقد مردم میریزن تو خیابون مرگ بر آمریکا مرگ بر اسرائیل میگن. ایشالا که از بین میره اسرائیل.
در آخر هم نصیحتی کرد: هر کی هر جوری هر جایی که هست باید کمک کنه هر کاری که از دستش میاد باید بکنه. من یه زن خانه دارم. نشستم تو خونه ام پا هم ندارم نمیتونم کاری کنم. هیچ جا هم نمیرم. شهرمم خالی نمیکنم. تا پای جونمم تو شهرم میمونم. ایشالا خدا نابودش کنه
نوبت به خداحافظی که رسید همدیگر را بوسیدیم و او رفت. او رفت و من ماندم روبروی ساختمان شهید طهرانچی.
ادامه دارد ...
#روایت_جنگ#سفرنامه
زهرا عاشوری@bahriye
۲۱:۰۰
بازارسال شده از گنج
۱۹:۲۹