دستی که در دست خدا بود...
«خانم تو رو خدا! میشه یه کم برید کنار منم بشینم؟ پاهام خیلی درد میکنن.» غرق در خواندن زیارت عاشورا بودم. دلم نمیخواست ظهر عاشورایی در کنار مرقد شهدایی که هنوز اربعین شهادت آنها فرا نرسیده، کسی حال معنویم را به هم بزند. برای همین بدون اینکه سرم را از گوشیم بالا ببرم، خودم را به سمت همسرم کشیدم تا پیرزن نیز روی نیمکت بنشیند. داشتم زمزمه میکردم:" یا اَباعَبْدِاللَّهِ اِنّی سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ وَ حَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ اِلی یَوْمِ الْقِیامَةِ ..." همسرم پرسید: «آب میخوری؟» سرم را به نشانهی تایید تکان دادم. از جایش بلند شد و به سمت آقایی رفت که داشت آب معدنی پخش میکرد. پیرزن در حالیکه رد نگاهش او را دنبال میکرد، پرسید:«کجا رفت؟» گفتم: «رفت آب بیاره.» داد زد:«آقا برا منم میاری؟»همسرم خیلی زود با ۳ تا آب معدنی توی دستش برگشت. به هر کدام از ما یکی داد و نشست. پیرزن انگار خجالت کشید. سرش را جلو آورد و به همسرم گفت:«شرمنده برادر! من بی ادبی کردم ازتون آب خواستم. ببخشید تو رو خدا!» همسرم بدون اینکه چیزی بگوید سرش را تکان داد و نگاهش را از پیرزن گرفت. کاملاً معلوم بود که او هم مثل من نمیخواهد کسی تمرکزش را به هم بزند. روی خط "اللهُمَ اجعَلنی وَجیهاً بِالحُسینِ عَلیهِ السَلام ..." بودم که گفت: «ما خیلی مدیون این جوانان هستیم ها! خدا می دونه اگه اینا نبودن ما اوضامون چه جوری بود؟!» دلش میخواست با کسی حرف بزند... روی عبارت " بِالبَرائَهِ مِن اَعدائِکُم " بودم که سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم. شاید 60 یا 65 سالش بود. صورتی لاغر و تکیده داشت. چقدر شبیه کسی بود که نمیدانستم کیست. نگاهم به طرف مزار شهدای جنگ با صهیونیسم برگشت. صدای آرام آقا مهدی رسولی از طرف یکی از مزارهایی که اطرافش شلوغ بود، به گوش میرسید. توقع داشتم ظهر عاشورای اینجا پر رونقتر باشد.نسیم خنکی میوزید و پرچمهای ایران سر مزارها را تکان میداد. آقایی سیاه پوش دستهای گل رز زرشکی بغل گرفته بود و یکی یکی میداد دست پسرش. پسر بچه خم میشد و گل ها را شاخه شاخه سر هر کدام از مزارها قرار میداد. گوشیم را در آوردم تا از پسربچه و شاخه گلهایش عکسی یا فیلمی بگیرم. پیرزن از جایش برخاست و به سرعت به سمت مزار شهدا دوید. گوشی را پایین آوردم تا ادامهی زیارت عاشورایم را بخوانم. پیر زن به همان سرعت برگشت و سر جایش نشست. به همسرم نگاه کردم. داشت لبخند میزد. انگار از کلافگی من خوشحال بود. نگاهم را به صفحهی گوشی دوختم. یادم رفته بود کجا بودم! داشتم فکر میکردم که پیرزن پرسید: «از من عکس گرفتی؟» تعجب کردم. گفتم: « عکس چی؟ نه! یعنی بله! شما مگه کجا بودی؟» از سوتی که داده بودم، پشیمان شدم. اما پیرزن اهمیتی نداد و گفت: «آب معدنیم را بردم پاشیدم رو قبرا! کاش عکس منو هم میگرفتی!» خدای من! آب را نخورده بود! داشتم فکر میکردم که چگونه اشتباهم را جبران کنم، آخر من عکسی از او نگرفته بودم. دیدم دستش را داخل کیف دستی اش کرد. کیف دستی اش پر از بستههای رنگارنگ کیک و کلوچه بود. حدس زدم شاید آنها را در وادی رحمت جمع کرده است. پرسید: «بچه داری؟» گفتم: « بله! دو تا! » دو تا نان اهری که توی پلاستیک پیچیده بود از ته کیفش در آورد و گفت: «اینا رو ببر برای بچههات. عوضش شوهرم رو دعا کن. مریضه! باشه؟» سرم را تکان دادم و گفتم: «باشه!» پرسیدم: «چرا برای بچههای خودت نمیبری؟» سکوت کرد و به نقطه ای دور خیره شد. پاسخ سوالم را از سکوتش گرفتم. فکری به ذهنم رسید. گفتم: « پا میشی عکستو بگیرم؟» خوشحال شد و با ذوق برخاست. صدای اذان در فضای وادی رحمت پخش شد. از جایمان برخاستیم. باید برای نماز ظهر عاشورا به حسینیه میرفتیم... برگشتم نگاهش کردم. هنوز روی نیمکت نشسته بود. پیرزنی که آب معدنی اش را تقدیم شهدا کرده بود و نان های نذری خودش را هم به بچههای من داده بود...شب که داشتم تصاویر و فیلمهای آنروز را نگاه میکردم، با صحنهی عجیبی مواجه شدم. از کنار دست پسر بچهای که روی مزار شهدا گل میگذاشت، پیر زنی رد می شد که خم شده بود و روی مزار شهدا آب میپاشید...یکشنبه 15تیر 1404#روایت_جنگ#ارسالی_مخاطبین
نویسنده: مولود سعیدی اطهر | تبریز_
شما هم روایتهایتان از جنگ را برایمان ارسال کنید:@erfanrazmi
جنگ به روایت مردم
@ganj_history
«خانم تو رو خدا! میشه یه کم برید کنار منم بشینم؟ پاهام خیلی درد میکنن.» غرق در خواندن زیارت عاشورا بودم. دلم نمیخواست ظهر عاشورایی در کنار مرقد شهدایی که هنوز اربعین شهادت آنها فرا نرسیده، کسی حال معنویم را به هم بزند. برای همین بدون اینکه سرم را از گوشیم بالا ببرم، خودم را به سمت همسرم کشیدم تا پیرزن نیز روی نیمکت بنشیند. داشتم زمزمه میکردم:" یا اَباعَبْدِاللَّهِ اِنّی سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ وَ حَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ اِلی یَوْمِ الْقِیامَةِ ..." همسرم پرسید: «آب میخوری؟» سرم را به نشانهی تایید تکان دادم. از جایش بلند شد و به سمت آقایی رفت که داشت آب معدنی پخش میکرد. پیرزن در حالیکه رد نگاهش او را دنبال میکرد، پرسید:«کجا رفت؟» گفتم: «رفت آب بیاره.» داد زد:«آقا برا منم میاری؟»همسرم خیلی زود با ۳ تا آب معدنی توی دستش برگشت. به هر کدام از ما یکی داد و نشست. پیرزن انگار خجالت کشید. سرش را جلو آورد و به همسرم گفت:«شرمنده برادر! من بی ادبی کردم ازتون آب خواستم. ببخشید تو رو خدا!» همسرم بدون اینکه چیزی بگوید سرش را تکان داد و نگاهش را از پیرزن گرفت. کاملاً معلوم بود که او هم مثل من نمیخواهد کسی تمرکزش را به هم بزند. روی خط "اللهُمَ اجعَلنی وَجیهاً بِالحُسینِ عَلیهِ السَلام ..." بودم که گفت: «ما خیلی مدیون این جوانان هستیم ها! خدا می دونه اگه اینا نبودن ما اوضامون چه جوری بود؟!» دلش میخواست با کسی حرف بزند... روی عبارت " بِالبَرائَهِ مِن اَعدائِکُم " بودم که سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم. شاید 60 یا 65 سالش بود. صورتی لاغر و تکیده داشت. چقدر شبیه کسی بود که نمیدانستم کیست. نگاهم به طرف مزار شهدای جنگ با صهیونیسم برگشت. صدای آرام آقا مهدی رسولی از طرف یکی از مزارهایی که اطرافش شلوغ بود، به گوش میرسید. توقع داشتم ظهر عاشورای اینجا پر رونقتر باشد.نسیم خنکی میوزید و پرچمهای ایران سر مزارها را تکان میداد. آقایی سیاه پوش دستهای گل رز زرشکی بغل گرفته بود و یکی یکی میداد دست پسرش. پسر بچه خم میشد و گل ها را شاخه شاخه سر هر کدام از مزارها قرار میداد. گوشیم را در آوردم تا از پسربچه و شاخه گلهایش عکسی یا فیلمی بگیرم. پیرزن از جایش برخاست و به سرعت به سمت مزار شهدا دوید. گوشی را پایین آوردم تا ادامهی زیارت عاشورایم را بخوانم. پیر زن به همان سرعت برگشت و سر جایش نشست. به همسرم نگاه کردم. داشت لبخند میزد. انگار از کلافگی من خوشحال بود. نگاهم را به صفحهی گوشی دوختم. یادم رفته بود کجا بودم! داشتم فکر میکردم که پیرزن پرسید: «از من عکس گرفتی؟» تعجب کردم. گفتم: « عکس چی؟ نه! یعنی بله! شما مگه کجا بودی؟» از سوتی که داده بودم، پشیمان شدم. اما پیرزن اهمیتی نداد و گفت: «آب معدنیم را بردم پاشیدم رو قبرا! کاش عکس منو هم میگرفتی!» خدای من! آب را نخورده بود! داشتم فکر میکردم که چگونه اشتباهم را جبران کنم، آخر من عکسی از او نگرفته بودم. دیدم دستش را داخل کیف دستی اش کرد. کیف دستی اش پر از بستههای رنگارنگ کیک و کلوچه بود. حدس زدم شاید آنها را در وادی رحمت جمع کرده است. پرسید: «بچه داری؟» گفتم: « بله! دو تا! » دو تا نان اهری که توی پلاستیک پیچیده بود از ته کیفش در آورد و گفت: «اینا رو ببر برای بچههات. عوضش شوهرم رو دعا کن. مریضه! باشه؟» سرم را تکان دادم و گفتم: «باشه!» پرسیدم: «چرا برای بچههای خودت نمیبری؟» سکوت کرد و به نقطه ای دور خیره شد. پاسخ سوالم را از سکوتش گرفتم. فکری به ذهنم رسید. گفتم: « پا میشی عکستو بگیرم؟» خوشحال شد و با ذوق برخاست. صدای اذان در فضای وادی رحمت پخش شد. از جایمان برخاستیم. باید برای نماز ظهر عاشورا به حسینیه میرفتیم... برگشتم نگاهش کردم. هنوز روی نیمکت نشسته بود. پیرزنی که آب معدنی اش را تقدیم شهدا کرده بود و نان های نذری خودش را هم به بچههای من داده بود...شب که داشتم تصاویر و فیلمهای آنروز را نگاه میکردم، با صحنهی عجیبی مواجه شدم. از کنار دست پسر بچهای که روی مزار شهدا گل میگذاشت، پیر زنی رد می شد که خم شده بود و روی مزار شهدا آب میپاشید...یکشنبه 15تیر 1404#روایت_جنگ#ارسالی_مخاطبین
۱۳:۰۷
۱۷:۵۷
گنج
شجاعت در لحظههای خطر
همهچی تو ظاهر یه خرید ساده خلاصه شده بود؛ اما یکیشون یه چیز دیگه دید... یه تصمیم چندثانیهای، که شاید مسیر یه فاجعه رو عوض کرد.
اقتباسی از داستان واقعی
تصویرسازی با Chat GPT _
مردم به روایت مردم @ganj_history
لطفا این مطلب رو به مجله پیشنهاد بدید.برای #پیشنهاد_به_مجله، عضو کانال گنج بشید و روی علامت فلش کنار مطلب ضربه بزنید.یاعلی مدد
۱۷:۵۷
۱۷:۳۴
بازارسال شده از هم بازی
✓ برچسب فلسطین (PVC)
۷:۲۸
بازارسال شده از رستا
قسمت اول: کوچههای حسین
۹:۴۸
بازارسال شده از رستا
۹:۴۸
بازارسال شده از رستا
۹:۴۸
بازارسال شده از رستا
۹:۴۸
بازارسال شده از رستا
۹:۴۸
بازارسال شده از رستا
۹:۴۸
بازارسال شده از رستا
قسمت دوم: چقدر روی ما حساب کردهاند! سهشنبه ۲۴ تیرماه ۱۴۰۴
کسی دوربین به دست از اول کوچه میآید. آشنا به نظر میرسد ولی نمیدانم از کجا. نزدیک که میرسد میگوید: روایتنویس قضیه کیه؟ مطمئن نیستم با من باشد، پس گردن نمیگیرم و به روی خودم نمیآورم. با آقای الف حرف میزند و ایشان به من اشاره میکند. پیداست آنقدر که روایت دفعهی قبل جدی گرفته شده، خودم متوجه اهمیتش نبودهام و هنوز خودم را روایتنویس ندیدهام. میگوید: «میخواستم بگم حواستون به این سیاهیهایی که همسایهها زدهن هم باشه توی روایتتون»تازه نگاهم میافتد به در و دیوار خانهها که پرچمهای یا حسین و یا اباالفضل زدهاند. توی ذهنم میچرخد که من هم باید درِ خانهمان را سیاهی محرم بزنم و چرا همتش را نکردهام؟ آقای الف میگوید: « اگر چیز جالب توجهی هم دیدید بگید که عکس بگیریم حتما». پسِ ذهنم این است که «چقدر روی ما حساب کرده این برادرمون».ادامه دارد...
۱۳:۲۱
بازارسال شده از حسینیه هنر
۱۳:۱۸
انتشار به مناسبت نهم مرداد، سالروز حج خونین در سال1366
۱۳:۴۶
۸:۱۳
۱۴:۵۸
بازارسال شده از گنج
روایتی از کاروان الی بیت المقدس که متشکل از چند ملیت متفاوت با مذاهب مختلف بود اما همه با آرمان آزادی قدس از شهر و کشورشون راهی قدس شدناتفاقات و ماجراهای این کاروان در کتابی به نام الی بیت المقدس گنجانده شده که با خواندش روح آزادی خواهی را در تمام قلب ها زنده میکند.
__
۱۵:۱۰
بازارسال شده از انتشارات راه یار
همچنین میتونین با شماره 09157650458 تماس بگیرید یا در پیامرسانهای ایتا، بله و تلگرام پیام بدید.
۸:۳۷
بازارسال شده از انتشارات راه یار
https://B2n.ir/jd7970
۱۳:۵۲
بازارسال شده از حسینیه هنر
۹:۰۶