بله | کانال گنج‌
عکس پروفایل گنج‌گ

گنج‌

۱,۸۹۶عضو
thumbnail
دستی که در دست خدا بود...
«خانم تو رو خدا! می‌شه یه کم برید کنار منم بشینم؟ پاهام خیلی درد می‌کنن.» غرق در خواندن زیارت عاشورا بودم. دلم نمی‌خواست ظهر عاشورایی در کنار مرقد شهدایی که هنوز اربعین شهادت آنها فرا نرسیده، کسی حال معنویم را به هم بزند. برای همین بدون اینکه سرم را از گوشیم بالا ببرم، خودم را به سمت همسرم کشیدم‌ تا پیرزن نیز روی نیمکت بنشیند. داشتم زمزمه می‌کردم:" یا اَباعَبْدِاللَّهِ اِنّی سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ وَ حَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ اِلی یَوْمِ الْقِیامَةِ ..." همسرم پرسید: «آب می‌خوری؟» سرم را به نشانه‌ی تایید تکان دادم. از جایش بلند شد و به سمت آقایی رفت که داشت آب معدنی پخش می‌کرد. پیرزن در حالیکه رد نگاهش او را دنبال می‌کرد، پرسید:«کجا رفت؟» گفتم: «رفت آب بیاره.» داد زد:«آقا برا منم میاری؟»همسرم خیلی زود با ۳ تا آب معدنی توی دستش برگشت. به هر کدام از ما یکی داد و نشست. پیرزن انگار خجالت کشید. سرش را جلو آورد و به همسرم گفت:«شرمنده برادر! من بی ادبی کردم ازتون آب خواستم. ببخشید تو رو خدا!» همسرم بدون اینکه چیزی بگوید سرش را تکان داد و نگاهش را از پیرزن گرفت. کاملاً معلوم بود که او هم مثل من نمی‌خواهد کسی تمرکزش را به هم بزند. روی خط "اللهُمَ اجعَلنی وَجیهاً بِالحُسینِ عَلیهِ السَلام ..." بودم که گفت: «ما خیلی مدیون این جوانان هستیم ها! خدا می‌ دونه اگه اینا نبودن ما اوضامون چه جوری بود؟!» دلش می‌خواست با کسی حرف بزند... روی عبارت " بِالبَرائَهِ مِن اَعدائِکُم " بودم که سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم. شاید 60 یا 65 سالش بود. صورتی لاغر و تکیده داشت. چقدر شبیه کسی بود که نمی‌دانستم کیست. نگاهم به طرف مزار شهدای جنگ با صهیونیسم برگشت. صدای آرام آقا مهدی رسولی از طرف یکی از مزارهایی که اطرافش شلوغ بود، به گوش می‌رسید.‌ توقع داشتم ظهر عاشورای اینجا پر رونق‌تر باشد.نسیم خنکی می‌وزید و پرچم‌های ایران سر مزارها را تکان می‌داد. آقایی سیاه پوش دسته‌ای گل رز زرشکی بغل گرفته بود و یکی یکی می‌داد دست پسرش. پسر بچه خم می‌شد و گل ها را شاخه شاخه سر هر کدام از مزارها قرار می‌داد. گوشیم را در آوردم تا از پسربچه و شاخه گل‌هایش عکسی یا فیلمی بگیرم. پیرزن از جایش برخاست و به سرعت به سمت مزار شهدا دوید. گوشی را پایین آوردم تا ادامه‌ی زیارت عاشورایم را بخوانم. پیر زن به همان سرعت برگشت و سر جایش نشست. به همسرم نگاه کردم. داشت لبخند می‌زد. انگار از کلافگی من خوشحال بود. نگاهم را به صفحه‌ی گوشی دوختم. یادم رفته بود کجا بودم! داشتم فکر می‌کردم که پیرزن پرسید: «از من عکس گرفتی؟» تعجب کردم. گفتم: « عکس چی؟ نه! یعنی بله! شما مگه کجا بودی؟» از سوتی که داده بودم، پشیمان شدم. اما پیرزن اهمیتی نداد و گفت: «آب معدنیم را بردم پاشیدم رو قبرا! کاش عکس منو هم می‌گرفتی!» خدای من! آب را نخورده بود! داشتم فکر می‌کردم که چگونه اشتباهم را جبران کنم، آخر من عکسی از او نگرفته بودم. دیدم دستش را داخل کیف دستی اش کرد. کیف دستی اش پر از بسته‌های رنگارنگ کیک و کلوچه بود. حدس زدم شاید آنها را در وادی رحمت جمع کرده است. پرسید: «بچه داری؟» گفتم: « بله! دو تا! » دو تا نان اهری که توی پلاستیک پیچیده بود از ته کیفش در آورد و گفت: «اینا رو ببر برای بچه‌هات. عوضش شوهرم رو دعا کن. مریضه! باشه؟» سرم را تکان دادم و گفتم: «باشه!» پرسیدم: «چرا برای بچه‌های خودت نمی‌بری؟» سکوت کرد و به نقطه ای دور خیره شد. پاسخ سوالم را از سکوتش گرفتم. فکری به ذهنم رسید. گفتم: « پا میشی عکستو بگیرم؟» خوشحال شد و با ذوق برخاست. صدای اذان در فضای وادی رحمت پخش شد. از جایمان برخاستیم. باید برای نماز ظهر عاشورا به حسینیه می‌رفتیم... برگشتم نگاهش کردم. هنوز روی نیمکت نشسته بود. پیرزنی که آب معدنی اش را تقدیم شهدا کرده بود و نان ‌های نذری‌ خودش را هم به بچه‌های من داده بود...شب که داشتم تصاویر و فیلم‌های آنروز را نگاه می‌کردم، با صحنه‌ی عجیبی مواجه شدم. از کنار دست پسر بچه‌ای که روی مزار شهدا گل می‌گذاشت، پیر زنی رد می شد که خم شده بود و روی مزار شهدا آب می‌پاشید...یکشنبه 15تیر 1404#روایت_جنگ#ارسالی_مخاطبین
undefined نویسنده: مولود سعیدی اطهر | تبریز_undefinedشما هم روایت‌هایتان از جنگ را برایمان ارسال کنید:@erfanrazmiundefined جنگ به روایت مردمundefined @ganj_history

۱۳:۰۷

thumbnail
undefined شجاعت در لحظه‌های خطر
undefined همه‌چی تو ظاهر یه خرید ساده خلاصه شده بود؛ اما یکی‌شون یه چیز دیگه دید... یه تصمیم چندثانیه‌ای، که شاید مسیر یه فاجعه رو عوض کرد.
undefined اقتباسی از داستان واقعیundefined تصویرسازی با Chat GPT_undefined مردم به روایت مردم@ganj_history

۱۷:۵۷

گنج‌
undefined undefined شجاعت در لحظه‌های خطر undefined همه‌چی تو ظاهر یه خرید ساده خلاصه شده بود؛ اما یکی‌شون یه چیز دیگه دید... یه تصمیم چندثانیه‌ای، که شاید مسیر یه فاجعه رو عوض کرد. undefined اقتباسی از داستان واقعی undefined تصویرسازی با Chat GPT _ undefined مردم به روایت مردم @ganj_history
لطفا این مطلب رو به مجله پیشنهاد بدید.برای #پیشنهاد_به_مجله، عضو کانال گنج بشید و روی علامت فلش کنار مطلب ضربه بزنید.یاعلی مدد

۱۷:۵۷

thumbnail
undefined #ببینید | گلوله‌ای که مسیر علم را متوقف نکرد
undefined انتشار به مناسبت سالروز شهادت داریوش رضایی‌نژاد
undefined «فضای علمی کشور پر از رقابت و تهدید بود، اما او اطلاعات را به همه منتقل می‌کرد و حاضر نبود علم را انحصاری کند. تهدیدها زیاد شده بود و هشدارها جدی‌تر. تا اینکه ترور، مستقیم و جلوی چشم نزدیکانش اتفاق افتاد. اما راه او ادامه دارد...»
undefined برگفته شده از کتاب شهید علم؛ دفتر دوم؛ خاطرات شهید داریوش رضایی‌نژادلینک خرید کتاب:https://raheyarpub.ir/product/martyr-of-science2/_undefined مردم به روایت مردم@ganj_history

۱۷:۳۴

بازارسال شده از هم بازی
thumbnail
undefined #فروش_ویژه | از کربلا تا غزه «راه» یکی‌ست
undefinedمجموعه #برچسب‌‌های اربعین و فلسطین
undefined هدیه‌ای ماندگار برای بچه‌ها در مسیر عشق

undefined برچسب‌ها چطور هستن؟!
undefined چاپ رنگی با روکش سلفون و PVCundefined طراحی‌های دخترانه و پسرانه undefined ابعاد A6 (تقریباً ۱۰×۱۴ سانتی‌متر)undefined مناسب برای پشت گوشی، یخچال، دفتر، کابینت و هرجای دلخواه
undefined بها:✓ برچسب‌های اربعین (سلفونی)undefined تکی: ۱۰,۰۰۰ تومانundefined عمده: ۸,۰۰۰ تومان
✓ برچسب فلسطین (PVC) undefined تکی: ۲۶,۰۰۰ تومانundefined عمده: ۲۲,۰۰۰ تومان
undefined ثبت سفارش | ایتا و بله:undefined09053178368undefined @aftabgardan_baghche
undefinedundefined با ارسال برای دوستان و پیشنهاد مجله در دیده شدن برچسب‌ها همراهی‌مان کنید.
undefinedundefinedundefinedundefinedundefined♾ خانه هم‌بازی، واحد خانواده حسینیه هنر:undefined @Alef_b_baghcheundefined @hambazi_tv

۷:۲۸

بازارسال شده از رستا
thumbnail
undefinedجایی همین نزدیکی
قسمت اول: کوچه‌های حسین


undefinedاز سر کوچه که پیچیدیم، سیاهی پرچم‌های محرّم با سایه‌های دیوار یکی شده بود؛ انگار کوچه به ماتم نشسته بود. پرچم‌های "یا حسین" و "یا ابوالفضل" سینه‌به‌سینه دیوارها ایستاده بودند و با هر باد، نفسی از روضه در گوش کوچه می‌خواند.
undefinedدر خانه‌ نیمه‌باز بود. لابد منتظر مهمان بودند‌. دیوارهای خانه پیغام تسلیت و تبریک شهادت پسر خانه را می‌داد. پدر ایستاده بود کنار در. عکس پسر روی اعلامیه می‌خندید و پدر با لبخند و صدای خش‌دارش گفت:«بفرمایید داخل...»بی‌تکلف، گرم، صمیمی… مثل خود خانه.توی سالنی که حالا بیشتر حال و هوای حسینیه را داشت، نشستیم. پدر گفت: «میثم و خانمش، زندگی‌شون رو تو همین‌جا شروع کردن.… با کم‌ترین امکانات، ولی با دل خوش. این خونه ساده‌ست، اما تا دلت بخواد، خاطره توشه...»
undefinedنگاهم افتاد به کتابخانه‌ ساده و پرکتاب. پدر با صدایی که هنوز تهش بغض داشت، خواند:یکی درد و یکی درمان پسنددیکی وصل و یکی هجران پسنددمن از درمان و درد و وصل و هجرانپسندم آن‌چه را جانان پسندد...یکباره سنگینی شعر، سنگینی حضور و سنگینی نام شهید، همه با هم یکی شدند.

undefined فائزه سراجان undefined فائزه سراجان #روایت_جنگ#جنگی_که_بود#شهید_میثم_رضوان‌پور

undefined رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان undefined @rastaa_isfahan

۹:۴۸

بازارسال شده از رستا
thumbnail

۹:۴۸

بازارسال شده از رستا
thumbnail

۹:۴۸

بازارسال شده از رستا
thumbnail

۹:۴۸

بازارسال شده از رستا
thumbnail

۹:۴۸

بازارسال شده از رستا
thumbnail

۹:۴۸

بازارسال شده از رستا
thumbnail
undefinedجایی همین نزدیکی
قسمت دوم: چقدر روی ما حساب کرده‌اند!
سه‌شنبه ۲۴ تیرماه ۱۴۰۴

undefinedقرار است یک‌‌ونیم ظهر خمینی‌شهر باشیم. می‌گویم:«زیادی سر ظهر نیست؟ برای ناهار وعده نکرده باشند؟» مزه ریخته‌ام مثلا. ناهار تخم‌مرغ و سیب‌زمینی می‌خورم و راه می‌افتم سمت حسینیه دنبال فائزه. روی «نشان» میدانی که وعده گذاشته‌ایم را پیدا می‌کنم. راه بی‌دارودرختی که پیشنهاد می‌دهد را نمی‌پسندم و تصمیم می‌گیرم راه خودم را بروم که می‌دانم کمی بیشتر طول می‌کشد ولی عوضش نسبتا سرسبز است. توی مسیر بنر بزرگی می‌بینیم که عکس شهید را رویش زده‌اند: شهید میثم رضوان‌پور. چندتایی فایل صوتی از مصاحبه با یکی از آشنایان شهید داده‌اند بهم. یکی را، بیشترش را، گوش داده‌ام. کیفیت صوت‌ها آن‌قدر خوب نیست که توی ماشین بتوانم گوش بدهم باقی را و بی‌خیال می‌شوم.با ده دقیقه تأخیر می‌رسیم سر میدان. بقیه هم دوسه دقیقه بعد می‌رسند. کس دیگر باید راهنمایی‌مان کند سمت خانه‌ی شهید. به نظرم منطقی می‌آید که از لحاظ امنیتی ندانیم نشانی خانه‌شان را. لااقل پیش‌پیش ندانیم.سر کوچه‌شان حجله‌ی قرمزرنگی زده‌اند و عکس شهید را گذاشته‌اند تویش. اواسط کوچه پیاده می‌شویم. هفت‌هشت‌تایی پسر جوان هم پیاده می‌شوند از ماشین‌ها. یعنی زن دیگری همراهمان نیست؟ دفعه‌ی قبلی همسر آقای الف هم بود و کمتر احساس خجالت‌زدگی داشتیم. بنر بزرگی به دیوار نصب است. دو تا اطلاعیه هم به دیوار زده‌اند. نزدیک می‌روم و با گوشی عکس می‌گیرم: «سردار شهید دکتر میثم رضوان‌پور، معاون اجتماعی سازمان بسیج مستضعفین، موسس و مسئول هیئت خادم‌الشهدا خمینی‌شهر». اطلاعات مراسم وداع و تشییع را نوشته‌اند و می‌فهمم مزار شهید توی امامزاده سیدمحمد است. تا حالا نرفته‌ام و خیلی دلم می‌خواهد بروم. به فائزه می‌گویم: «می‌دونی دوسه سال از من بزرگ‌تر بوده فقط؟» می‌گوید: «ریش‌هاش سفیده که! بزرگه!»
کسی دوربین به دست از اول کوچه می‌آید. آشنا به نظر می‌رسد ولی نمی‌دانم از کجا. نزدیک که می‌رسد می‌گوید: روایت‌نویس قضیه کیه؟ مطمئن نیستم با من باشد، پس گردن نمی‌گیرم و به روی خودم نمی‌آورم. با آقای الف حرف می‌زند و ایشان به من اشاره می‌کند. پیداست آن‌قدر که روایت دفعه‌ی قبل جدی گرفته شده، خودم متوجه اهمیتش نبوده‌ام و هنوز خودم را روایت‌نویس ندیده‌ام. می‌گوید: «می‌خواستم بگم حواستون به این سیاهی‌هایی که همسایه‌ها زده‌ن هم باشه توی روایتتون»تازه نگاهم می‌افتد به در و دیوار خانه‌ها که پرچم‌های یا حسین و یا اباالفضل زده‌اند. توی ذهنم می‌چرخد که من هم باید درِ خانه‌مان را سیاهی محرم بزنم و چرا همتش را نکرده‌ام؟ آقای الف می‌گوید: « اگر چیز جالب توجهی هم دیدید بگید که عکس بگیریم حتما». پسِ ذهنم این است که «چقدر روی ما حساب کرده‌ این برادرمون».ادامه دارد...
undefined نگین ربانی خوراسگانی undefined فائزه سراجان #روایت_جنگ#جنگی_که_بود#شهید_میثم_رضوان‌پور

undefined رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان undefined @rastaa_isfahan
undefined پیشنهاد به مجله

۱۳:۲۱

بازارسال شده از حسینیه هنر
thumbnail
undefined جنگ موشکی ایران با آمریکا و اسرائیل به سینماها کشیده شد
undefined پویانمایی سینمایی «فرمانروای آب» موضوعاتی همچون مدیریت جهانی امام زمان (عج)، اقتدار علمی و دفاعی ایران، دشمن‌شناسی، اسلام حقیقی، وحدت امت اسلامی و رجعت را روایت می‌کند.
undefined داستان این انیمیشن درباره تقابل موشکی ایران و آمریکا است؛ آمریکا به فرمانروایی شیطان و ایران تحت حمایت امامی مهربان که مدیریت جهان در دستان اوست...
undefined فعالان فرهنگی می‌توانند برای ثبت‌نام اکران مردمی این اثر در مدارس، مساجد، روستاها، تشکل‌های فرهنگی، سازمان‌ها و... به صفحات مجازی یا تارنمای اینترنتی اکران مردمی عمار به نشانی زیر مراجعه کرده و یا با شماره 02142795050 تماس بگیرند.
undefined ekranmardomi.ir/movie/farmanravaye-aab
undefined @hhonar_ir

۱۳:۱۸

thumbnail
undefined#ببینید | از اسپری شبانه تا کشتار صبحگاهی
انتشار به مناسبت نهم مرداد، سالروز حج خونین در سال1366
undefined شبانه، عده‌ای در کوچه‌های مکه راه می‌افتند؛ اسپری به دست، خاموش اما مصمم. دیوارها پر می‌شود از شعارهایی که فردا قرار است مردم فریادشان بزنند. صبح، راهپیمایی شروع می‌شود. شعارها تکرار می‌شود. ناگهان...
undefined راوی: حاج مهدی پناهی؛ نقاش و طراح اصفهانی
undefined تصویر سازی با Chat GPT
undefined شما هم اگر، خاطره جذابی از تاریخ ایران دارید، برایمان ارسال کنید:@erfanrazmi_undefined مردم به روایت مردم@ganj_history

۱۳:۴۶

thumbnail
undefined یک قدم مانده به جنگ
undefined وقتی ۱۱ دیپلمات ایرانی در مزار شریف ناپدید شدند، همه چیز به هم ریخت. کسی نمی‌دانست زنده‌اند یا کشته شده‌اند. تنش‌ها بالا گرفت، ارتش در آماده‌باش کامل قرار گرفت، تصمیم حمله نظامی روی میز شورای عالی امنیت ملی آمد...
undefined شما هم اگر، خاطره جذابی از تاریخ ایران دارید، برایمان ارسال کنید:@erfanrazmi_undefined مردم به روایت مردم@ganj_history

۸:۱۳

thumbnail
undefined تحریم کردند، ساختیم، حتی بهتر از اون‌ها
undefined وقتی همه چیز به خاطر یک قطعه کوچک متوقف شده بود، کسی فکرش را هم نمی‌کرد که راه‌حل وسط یک جلسه، روی میز گذاشته شود…فردا صبح، همه چشم‌ها به خط تست دوخته شده بود.
undefined روایت حاج محسن اشعری از خط تولید گلوله‌های پدافند در زمان دفاع مقدسundefined شما هم اگر، خاطره جذابی از تاریخ ایران دارید، برایمان ارسال کنید:@erfanrazmi_undefined مردم به روایت مردم@ganj_history

۱۴:۵۸

بازارسال شده از گنج‌
thumbnail
undefined*خط شکن‌های راه قدس*
روایتی از کاروان الی بیت المقدس که متشکل از چند ملیت متفاوت با مذاهب مختلف بود اما همه با آرمان آزادی قدس از شهر و کشورشون راهی قدس شدناتفاقات و ماجراهای این کاروان در کتابی به نام الی بیت المقدس گنجانده شده که با خواندش روح آزادی خواهی را در تمام قلب ها زنده می‌کند.
undefinedخرید کتاب با تخفیف ویژه:https://raheyarpub.ir/product/to-jerusalem-الی-بیت-المقدس/
__undefinedمردم به روایت مردم@ganj_history

۱۵:۱۰

بازارسال شده از انتشارات راه یار
thumbnail
undefined تخفیف‌واره راه‌یار منتظر شماست
undefinedundefined به مناسبت هفته کتاب و کتابخوانی undefinedundefinedundefined 30% تخفیف ویژه از ما دریافت کنید undefinedundefined فقط تا 7 آذر "ارسال سفارشات بالای 400 هزارتومان رایگانه*"undefined
undefined مشتریان وفادار (خریداران بیش از 3 نوبت) هم منتظر کد تخفیف ویژه باشن (20%+20%)

undefined *جهت ثبت سفارش میتونید به سایت مراجعه کنید:
undefined raheyarpub.ir
همچنین می‌تونین با شماره 09157650458 تماس بگیرید یا در پیام‌رسان‌های ایتا، بله و تلگرام پیام بدید.

undefined @Rahyarpub

۸:۳۷

بازارسال شده از انتشارات راه یار
thumbnail
undefined #ببینید | آدمای خوش‌غیرت هنوز پیدا می‌شن
undefined قسمتی از کتاب «نود و نهمین نفر» undefined زندگانی شهید مدافع حرم «مهدی موحدنیا»
undefined تهیه کتاب با 20درصد تخفیف:
https://B2n.ir/jd7970

undefined @Rahyarpub

۱۳:۵۲

بازارسال شده از حسینیه هنر
thumbnail
undefined مسابقه سراسری کتابخوانی «چراغ‌دار»
undefined با محوریت کتاب «چراغ‌دار»، روایت‌هایی از واقعه و زندگی شهدای حادثه تروریستی حرم حضرت شاهچراغ (ع)
undefined برگزاری به صورت مجازی
undefined جوایز:یک جایزه ۷ میلیون تومانیسه جایزه ۳ میلیون تومانیدوازده جایزه ۲ میلیون تومانی
undefinedهمراه با دیگر جوایز فرهنگی به ارزش ۱۰ میلیون تومان
undefined نام‌نویسی با ارسال کلمه «چراغ‌دار» به شماره زیر در پیامرسان بله، ایتا و یا پیامک:
undefined ۰۹۹۹۱۳۵۷۱۱۱
undefined @hhonar_ir

۹:۰۶