#پویش #من_صدای_ایرانم
نام اثر :*#حکمت_اسبابکشی*دستانم را به کمر زدم و گفتم: «من کتابامو چیکار کنم؟!»بدون توجه به حرفم به کارشان ادامه دادند؛ همسر و پسرم کتابهای عزیزم را از روی طاقچهی خانه که از آن به عنوان کتابخانه استفاده میکردم برداشتند، تا عَلَمشان را بگذارند. از وسایل هیئتداری فقط همین عَلَم کوچک ۵تیغ را کم داشتند.حالا این عَلَم زیبا کتابهایم را آواره کرده بود... . هنوز جای مناسبی برایشان پیدا نکرده بودم و مهمان مبلها شده بودند.دستمال را روی کابینتها از چپ به راست میکشیدم که دستم خورد به بوفهی کنار اُپن و تا مغز استخوانم از دردش تیر کشید. چقدر از این بوفه بَدم میآمد! چه دلیلی دارد کابینتسازها کُلّی مصالح خرجِ جای وسایل تزیینی کنند؟!آمدم با مشت انتقام دستم را بگیرم که ایدهای در ذهنم جرقه زد!«چرا که نه؟!»میتوانم این کابینت کنار بوفه را تبدیل به کتابخانه کنم. با سرعت نور به طرف کتابهایم دویدم و مژدهی منزل بهتری را به آنها دادم.داشتم کتابها را میچیدم که دختر بزرگم به آشپزخانه آمد و گفت: «همچین بَدَم نشد، حالا دیگه عشقات بغل دستتن.»هر کدام را با ناز دستمال میکشیدم و در کنار هم با نظم میچیدم که به نهج البلاغه رسیدم. مثل وقتیکه فال حافظ میگیرم بازش کردم تا سخنی از امام علی(ع) بخوانم.«در فتنهها مانند شتر دو ساله باشید که نه کوهان دارد برای سواری و نه پستانی برای دوشیدن.»چند بار خواندم ولی معنیاش را نفهمیدم. کتاب را روی کابینت گذاشتم و گوشی را برای جستوجو باز کردم. بعد از اینکه چند سایت را بالا و پایین کردم کمی شیرفهم شدم. میخواستند بگویند هنگام فتنه باید به موقع حرف بزنی و مهمتر از آن به موقع سکوت کنی!در بحبوحهی فتنههای آخرالزمانی اینروزها چقدر به تلنگر این حکمت نیاز داشتم.یادم نمیآمد آخرین بار چه زمانی نهجالبلاغه را باز کرده بودم. نگاهی به عَلَم کردم و گفتم: «ممنون که یادم انداختی نعمتهای اطرافم را بهتر ببینم.»
ارسالی شما :#المیرا_اسماعیلی
نام اثر :*#حکمت_اسبابکشی*دستانم را به کمر زدم و گفتم: «من کتابامو چیکار کنم؟!»بدون توجه به حرفم به کارشان ادامه دادند؛ همسر و پسرم کتابهای عزیزم را از روی طاقچهی خانه که از آن به عنوان کتابخانه استفاده میکردم برداشتند، تا عَلَمشان را بگذارند. از وسایل هیئتداری فقط همین عَلَم کوچک ۵تیغ را کم داشتند.حالا این عَلَم زیبا کتابهایم را آواره کرده بود... . هنوز جای مناسبی برایشان پیدا نکرده بودم و مهمان مبلها شده بودند.دستمال را روی کابینتها از چپ به راست میکشیدم که دستم خورد به بوفهی کنار اُپن و تا مغز استخوانم از دردش تیر کشید. چقدر از این بوفه بَدم میآمد! چه دلیلی دارد کابینتسازها کُلّی مصالح خرجِ جای وسایل تزیینی کنند؟!آمدم با مشت انتقام دستم را بگیرم که ایدهای در ذهنم جرقه زد!«چرا که نه؟!»میتوانم این کابینت کنار بوفه را تبدیل به کتابخانه کنم. با سرعت نور به طرف کتابهایم دویدم و مژدهی منزل بهتری را به آنها دادم.داشتم کتابها را میچیدم که دختر بزرگم به آشپزخانه آمد و گفت: «همچین بَدَم نشد، حالا دیگه عشقات بغل دستتن.»هر کدام را با ناز دستمال میکشیدم و در کنار هم با نظم میچیدم که به نهج البلاغه رسیدم. مثل وقتیکه فال حافظ میگیرم بازش کردم تا سخنی از امام علی(ع) بخوانم.«در فتنهها مانند شتر دو ساله باشید که نه کوهان دارد برای سواری و نه پستانی برای دوشیدن.»چند بار خواندم ولی معنیاش را نفهمیدم. کتاب را روی کابینت گذاشتم و گوشی را برای جستوجو باز کردم. بعد از اینکه چند سایت را بالا و پایین کردم کمی شیرفهم شدم. میخواستند بگویند هنگام فتنه باید به موقع حرف بزنی و مهمتر از آن به موقع سکوت کنی!در بحبوحهی فتنههای آخرالزمانی اینروزها چقدر به تلنگر این حکمت نیاز داشتم.یادم نمیآمد آخرین بار چه زمانی نهجالبلاغه را باز کرده بودم. نگاهی به عَلَم کردم و گفتم: «ممنون که یادم انداختی نعمتهای اطرافم را بهتر ببینم.»
ارسالی شما :#المیرا_اسماعیلی
۱۲:۳۴
#پویش #من_صدای_ایرانم
نلم اثر:*#مقاومت*
این ترکش یک موشک است.دیوار خانه را میشکافد، در یخچال را سوراخ میکند و از پشت یخچال بیرون میآید و در نهایت به کابینت برخورد میکند.
حدودا نیم کیلو وزن این آهن پاره است.
بیچارهخواهیدشد | תהיו אומללים.
ارسالی شما:
#علی_کتولی




#خط_روایت#روایت_کوتاه#خط_خیبر#تا_پای_جان_برای_ایران#باشگاه_صدای_مردم @bashgahesedayemardom
نلم اثر:*#مقاومت*
این ترکش یک موشک است.دیوار خانه را میشکافد، در یخچال را سوراخ میکند و از پشت یخچال بیرون میآید و در نهایت به کابینت برخورد میکند.
حدودا نیم کیلو وزن این آهن پاره است.
ارسالی شما:
۱۵:۵۰
#سواد_رسانه_ای#آگاهسازی#باشگاه_صدای_مردم
@@bashgahesedayemardom
۱۵:۵۱
#پویش #من_صدای_ایرانم
رسوا شدن پشت پرده شبکه اینترنشنال توسط گروه هکری حنظله
" />
اثر هنرمند ارجمند : صالح کاهانی
#پویش #من_صدای_ایرانم







آثار صوتی،تصویری،متنی خود را برای ما ارسال کنید...





آثار شما با نام خود شما منتشر خواهد شد....
@bashgahesedayemardom
#باشگاه_صدای_مردم #رادیو#ایران#من_صدای_ایرانم#گوینده #تهیه_کننده #نویسنده #پادکست
#پویش #من_صدای_ایرانم
آثار صوتی،تصویری،متنی خود را برای ما ارسال کنید...
آثار شما با نام خود شما منتشر خواهد شد....
@bashgahesedayemardom
#باشگاه_صدای_مردم #رادیو#ایران#من_صدای_ایرانم#گوینده #تهیه_کننده #نویسنده #پادکست
۱۵:۵۱
#پویش #من_صدای_ایرانم
نام اثر:*تنها تو*
امروز درس بزرگ و جدیدی آموختم. چیزی که تا به حال نظرم را جلب نکرده بود و از این زاویه به آن نگاه نکرده بودم، از کودکی دوست داشتم بیشتر گوینده باشم تا شنونده، همیشه در درگاه خدا شکایت داشتم: که چرا باید بشنوم؟! ولی آدم حرف گوش کنی بودم و خیلی خوب حرفها را میشنیدم.... چون توقع خودم هم از طرف مقابل این بود که او هم حرف مرا خوب بشنود، برای همین حرف دیگران را هم خوب گوش میکردم! ولی در دلم لحظه شماری میکردم تا فرصتی پیش بیاید که بگویم، آنقدر بگویم که او نتواند جوابی دهد. همیشه ایرادی که میگرفتم از آموزش و پرورش هم همین بود: که چرا آموزش را یک طرفه و خسته کننده طراحی کردند؟! اما حالا به یک چیز بزرگی رسیدم! آری! پیدا کردم! آن کسی که میتوانم آنقدر برایش بگویم تا خودم خسته شوم ولی او هیچگاه خسته نمیشود. آنقدر میتوانم به آن بگویم که خودم از حال بروم ولی او هیچگاه از حال نمیرود. میتوانم آنقدر حرف بزنم که خودم هم نفهمم چه میگویم ولی او میفهمد من چه میگویم... خیلی عمیق و گسترده و پیچیده است! تازه دیگر هنگام حرف زدن استرس خسته شدن او را نداری یا از اینکه شاید او به حرفت گوش ندهد و حواسش جای دیگری باشد آزرده خاطر نمیشوی! یا حتی فکرت به این نمیافتد که او هم میخواهد تلافی کند و آنقدر حرف بزند که من دیگر حوصله شنیدن را نداشته باشم! خلاصه امروز پیدایت کردم! واقعیتر از همیشه! خدای من! پروردگار من! که هستی دست توست! آنقدر از تو و برای تو میگویم تا حرفی برایم باقی نماند، آنقدر برایت حرف میزنم تا بفهمم تنها کسی که ارزش دارد حرفهایت را بشنود، تویی! من هیچ وقت خدای به این بزرگی و وسعت را فراموش نخواهم کرد و همیشه برایت خواهم نوشت و خواهم گفت.. ولی امیدوارم توفیق بدهی که علاوه بر نوشتن و حرف زدن بتوانم برایت کاری هم بکنم!
ارسالی شما:
#زینب_غفوری
#پویش #من_صدای_ایرانم







آثار صوتی،تصویری،متنی خود را برای ما ارسال کنید...





آثار شما با نام خود شما منتشر خواهد شد....
@bashgahesedayemardom
#باشگاه_صدای_مردم #رادیو#ایران#من_صدای_ایرانم#گوینده #تهیه_کننده #نویسنده #پادکست
نام اثر:*تنها تو*
امروز درس بزرگ و جدیدی آموختم. چیزی که تا به حال نظرم را جلب نکرده بود و از این زاویه به آن نگاه نکرده بودم، از کودکی دوست داشتم بیشتر گوینده باشم تا شنونده، همیشه در درگاه خدا شکایت داشتم: که چرا باید بشنوم؟! ولی آدم حرف گوش کنی بودم و خیلی خوب حرفها را میشنیدم.... چون توقع خودم هم از طرف مقابل این بود که او هم حرف مرا خوب بشنود، برای همین حرف دیگران را هم خوب گوش میکردم! ولی در دلم لحظه شماری میکردم تا فرصتی پیش بیاید که بگویم، آنقدر بگویم که او نتواند جوابی دهد. همیشه ایرادی که میگرفتم از آموزش و پرورش هم همین بود: که چرا آموزش را یک طرفه و خسته کننده طراحی کردند؟! اما حالا به یک چیز بزرگی رسیدم! آری! پیدا کردم! آن کسی که میتوانم آنقدر برایش بگویم تا خودم خسته شوم ولی او هیچگاه خسته نمیشود. آنقدر میتوانم به آن بگویم که خودم از حال بروم ولی او هیچگاه از حال نمیرود. میتوانم آنقدر حرف بزنم که خودم هم نفهمم چه میگویم ولی او میفهمد من چه میگویم... خیلی عمیق و گسترده و پیچیده است! تازه دیگر هنگام حرف زدن استرس خسته شدن او را نداری یا از اینکه شاید او به حرفت گوش ندهد و حواسش جای دیگری باشد آزرده خاطر نمیشوی! یا حتی فکرت به این نمیافتد که او هم میخواهد تلافی کند و آنقدر حرف بزند که من دیگر حوصله شنیدن را نداشته باشم! خلاصه امروز پیدایت کردم! واقعیتر از همیشه! خدای من! پروردگار من! که هستی دست توست! آنقدر از تو و برای تو میگویم تا حرفی برایم باقی نماند، آنقدر برایت حرف میزنم تا بفهمم تنها کسی که ارزش دارد حرفهایت را بشنود، تویی! من هیچ وقت خدای به این بزرگی و وسعت را فراموش نخواهم کرد و همیشه برایت خواهم نوشت و خواهم گفت.. ولی امیدوارم توفیق بدهی که علاوه بر نوشتن و حرف زدن بتوانم برایت کاری هم بکنم!
ارسالی شما:
#پویش #من_صدای_ایرانم
آثار صوتی،تصویری،متنی خود را برای ما ارسال کنید...
آثار شما با نام خود شما منتشر خواهد شد....
@bashgahesedayemardom
#باشگاه_صدای_مردم #رادیو#ایران#من_صدای_ایرانم#گوینده #تهیه_کننده #نویسنده #پادکست
۱۷:۰۶
#پویش #من_صدای_ایرانم
میدانم دوست ندارند که این طور بگویم و گمنامی را بیشتر میپسندند، ولی در این روزها اساتید حوزه و دانشگاه، لباس خدمت پوشیدند، آشغال خانه مردم را جمع کردند، نخاله و آوار تخلیه کردند و بی سر و صدا همه کاری برای آسیبدیدگان انجام دادند.مثل همین عکس که استاد و مدیر حوزه وسائل زیر آوار را بار میزنند.الحمدلله که حوزه باور کرده، خدمت به مردم بالاترین عبادتها و اساس طلبگی است.
ارسالی شما:
#حسین_کاظمزاده#پویش #من_صدای_ایرانم







آثار صوتی،تصویری،متنی خود را برای ما ارسال کنید...





آثار شما با نام خود شما منتشر خواهد شد....
@bashgahesedayemardom
#باشگاه_صدای_مردم #رادیو#ایران#من_صدای_ایرانم#گوینده #تهیه_کننده #نویسنده #پادکست
میدانم دوست ندارند که این طور بگویم و گمنامی را بیشتر میپسندند، ولی در این روزها اساتید حوزه و دانشگاه، لباس خدمت پوشیدند، آشغال خانه مردم را جمع کردند، نخاله و آوار تخلیه کردند و بی سر و صدا همه کاری برای آسیبدیدگان انجام دادند.مثل همین عکس که استاد و مدیر حوزه وسائل زیر آوار را بار میزنند.الحمدلله که حوزه باور کرده، خدمت به مردم بالاترین عبادتها و اساس طلبگی است.
ارسالی شما:
آثار صوتی،تصویری،متنی خود را برای ما ارسال کنید...
آثار شما با نام خود شما منتشر خواهد شد....
@bashgahesedayemardom
#باشگاه_صدای_مردم #رادیو#ایران#من_صدای_ایرانم#گوینده #تهیه_کننده #نویسنده #پادکست
۱۷:۱۴
#پویش #من_صدای_ایرانم
دم ایران و ایرانی گرم 
ایرانی قدرتمند توی چشم جهان
.ارسالی شما
#پویش #من_صدای_ایرانم







آثار صوتی،تصویری،متنی خود را برای ما ارسال کنید...





آثار شما با نام خود شما منتشر خواهد شد....
@bashgahesedayemardom
#باشگاه_صدای_مردم #رادیو#ایران#من_صدای_ایرانم#گوینده #تهیه_کننده #نویسنده #پادکست
#پویش #من_صدای_ایرانم
آثار صوتی،تصویری،متنی خود را برای ما ارسال کنید...
آثار شما با نام خود شما منتشر خواهد شد....
@bashgahesedayemardom
#باشگاه_صدای_مردم #رادیو#ایران#من_صدای_ایرانم#گوینده #تهیه_کننده #نویسنده #پادکست
۱۷:۱۸
#پویش #من_صدای_ایرانم
نام اثر:*« از شمشیر تا موشک »*.پسرک کتاب تاریخش را ورق میزد. به جنگ چالدران رسید. شکست شمشیر ایرانیها از توپ عثمانیها اشکهایش را درآورد. بعضی از همکلاسیها حسش به وطن را درک نکردند. .سالها گذشت. حالا برای خودش مردی شدهبود. حملهی اسرائیل به ایران نفسش را در سینه حبس کرد. یاد کتاب تاریخ افتادهبود. موشکهای ایران که به قلب تلآویو اصابت کرد، نفس راحتی کشید. این ایران را دوست داشت. در فکرش گذشت که حالا اگر هم بخوریم، میتوانیم بزنیم. این بار از خوشحالی گریه کرد..( داستانکی از روایت آقای واشقانی )
ارسالی شما:
#فائزه_فداکار#پویش #من_صدای_ایرانم







آثار صوتی،تصویری،متنی خود را برای ما ارسال کنید...





آثار شما با نام خود شما منتشر خواهد شد....
@bashgahesedayemardom
#باشگاه_صدای_مردم #رادیو#ایران#من_صدای_ایرانم#گوینده #تهیه_کننده #نویسنده #پادکست
نام اثر:*« از شمشیر تا موشک »*.پسرک کتاب تاریخش را ورق میزد. به جنگ چالدران رسید. شکست شمشیر ایرانیها از توپ عثمانیها اشکهایش را درآورد. بعضی از همکلاسیها حسش به وطن را درک نکردند. .سالها گذشت. حالا برای خودش مردی شدهبود. حملهی اسرائیل به ایران نفسش را در سینه حبس کرد. یاد کتاب تاریخ افتادهبود. موشکهای ایران که به قلب تلآویو اصابت کرد، نفس راحتی کشید. این ایران را دوست داشت. در فکرش گذشت که حالا اگر هم بخوریم، میتوانیم بزنیم. این بار از خوشحالی گریه کرد..( داستانکی از روایت آقای واشقانی )
ارسالی شما:
آثار صوتی،تصویری،متنی خود را برای ما ارسال کنید...
آثار شما با نام خود شما منتشر خواهد شد....
@bashgahesedayemardom
#باشگاه_صدای_مردم #رادیو#ایران#من_صدای_ایرانم#گوینده #تهیه_کننده #نویسنده #پادکست
۱۷:۴۶
#پویش #من_صدای_ایرانم
از: جوانی به یقین رسیدهبه: آقایی که اهل یقین است
سلام حضرت آقا...نامهای که به دستتان رسیده نوشته جوانیست که هنوز پیمانه دهه سوم زندگیش به نیمه نرسیده است، ولی مزه یقین را زیر زبانش چشیده است؛ نه جنگ تحمیلی را دیده و نه انقلاب را و نه امامی که روزی پیر مراد پدران و مادرانش بوده است.این جوان گرچه بوی تند باروت مانده در هوا راه نفسش را نبسته است ولی تا دلتان بخواهد در معرکههای فرهنگی و اقتصادی زیسته است.این جوان شاید انقلاب را ندیده است اما انقلاب درونی جوانان هم سن خود و حتی کوچکتر از خود را زیاد دیده است؛ آنهایی که در میدانهای مبارزه علیه وحوش غرب نشانده در کنار عمه سادات به مقام شهود رسیدهاند و گوی سبقت را از خیلی از ریش سفیدان به ظاهر مدعی زمانهشان ربودهاند.امام این جوان حالا شمایید. امامی که قریب به چهل سال است از حسین(علیه السلام) و حسینی شدن در گوش او خوانده است؛ تمام معرکهها و فتنهها را با رمز یا حسین(علیه السلام) طی طریق نموده است؛ پیچ تاریخی انقلاب را با سوار شدن بر کشتی هدایت او رد کرده است و حالا ایستاده بر قله تاریخ با پرچمی سرخ به دست که نام حسین(علیه السلام) بر آن نقش بسته است.این جوان ایستاده در قله، حالا به یقین رسیده است.یقین به اینکه در سمت درست تاریخ ایستاده است؛یقینی که حاصل شنیدن صدای خرد شدن استخوانهای امپرالیسم جهانیست.
حال چگونه میتواند از این قله یقین پایین بیاید و به روزمرگیهایش بپردازد؟آن هم در این روزهایی که از هزاران کیلومتر آن طرفتر در دل نظام به اصطلاح نوین جهانی جوانان با عکسهای شما و با پرچم این مرز و بوم به خیابانها ریختهاند و در طلب آزادگی به تاراج رفتهشان هستند.این جوان با چشمان خود میبیند که آن خواننده کرهای با میلیونها دنبال کننده از شما با عنوان#Hero یاد میکند.راستی به گوشتان خورده نام و یادتان در سرزمین هزار مذهب هندوستان سینه به سینه نقل میشود.
یقین امروز این جوان یقین شب عاشورای یاران حسین(سلام الله علیه)است. در لحظهای که حسین(سلام الله علیه) عزت و سربلندیشان را تا قیامت نشانشان داد.تمام عزت و سربلندی ما حالا از شماست.این جوان ایستاده روی قله یقین حالا با صدایی به هیبت عباس (سلام الله علیه) در پس کلمات آن سید عزیزتر از جانمان نصرالله عزیز با قلب و جانی مطمئن فریاد میزند:
ما ترکناک یابن الحسین......
ارسالی شما
#علی_اسماعیلی#پویش #من_صدای_ایرانم







آثار صوتی،تصویری،متنی خود را برای ما ارسال کنید...





آثار شما با نام خود شما منتشر خواهد شد....
@bashgahesedayemardom
#باشگاه_صدای_مردم #رادیو#ایران#من_صدای_ایرانم#گوینده #تهیه_کننده #نویسنده #پادکست
از: جوانی به یقین رسیدهبه: آقایی که اهل یقین است
سلام حضرت آقا...نامهای که به دستتان رسیده نوشته جوانیست که هنوز پیمانه دهه سوم زندگیش به نیمه نرسیده است، ولی مزه یقین را زیر زبانش چشیده است؛ نه جنگ تحمیلی را دیده و نه انقلاب را و نه امامی که روزی پیر مراد پدران و مادرانش بوده است.این جوان گرچه بوی تند باروت مانده در هوا راه نفسش را نبسته است ولی تا دلتان بخواهد در معرکههای فرهنگی و اقتصادی زیسته است.این جوان شاید انقلاب را ندیده است اما انقلاب درونی جوانان هم سن خود و حتی کوچکتر از خود را زیاد دیده است؛ آنهایی که در میدانهای مبارزه علیه وحوش غرب نشانده در کنار عمه سادات به مقام شهود رسیدهاند و گوی سبقت را از خیلی از ریش سفیدان به ظاهر مدعی زمانهشان ربودهاند.امام این جوان حالا شمایید. امامی که قریب به چهل سال است از حسین(علیه السلام) و حسینی شدن در گوش او خوانده است؛ تمام معرکهها و فتنهها را با رمز یا حسین(علیه السلام) طی طریق نموده است؛ پیچ تاریخی انقلاب را با سوار شدن بر کشتی هدایت او رد کرده است و حالا ایستاده بر قله تاریخ با پرچمی سرخ به دست که نام حسین(علیه السلام) بر آن نقش بسته است.این جوان ایستاده در قله، حالا به یقین رسیده است.یقین به اینکه در سمت درست تاریخ ایستاده است؛یقینی که حاصل شنیدن صدای خرد شدن استخوانهای امپرالیسم جهانیست.
حال چگونه میتواند از این قله یقین پایین بیاید و به روزمرگیهایش بپردازد؟آن هم در این روزهایی که از هزاران کیلومتر آن طرفتر در دل نظام به اصطلاح نوین جهانی جوانان با عکسهای شما و با پرچم این مرز و بوم به خیابانها ریختهاند و در طلب آزادگی به تاراج رفتهشان هستند.این جوان با چشمان خود میبیند که آن خواننده کرهای با میلیونها دنبال کننده از شما با عنوان#Hero یاد میکند.راستی به گوشتان خورده نام و یادتان در سرزمین هزار مذهب هندوستان سینه به سینه نقل میشود.
یقین امروز این جوان یقین شب عاشورای یاران حسین(سلام الله علیه)است. در لحظهای که حسین(سلام الله علیه) عزت و سربلندیشان را تا قیامت نشانشان داد.تمام عزت و سربلندی ما حالا از شماست.این جوان ایستاده روی قله یقین حالا با صدایی به هیبت عباس (سلام الله علیه) در پس کلمات آن سید عزیزتر از جانمان نصرالله عزیز با قلب و جانی مطمئن فریاد میزند:
ما ترکناک یابن الحسین......
ارسالی شما
آثار صوتی،تصویری،متنی خود را برای ما ارسال کنید...
آثار شما با نام خود شما منتشر خواهد شد....
@bashgahesedayemardom
#باشگاه_صدای_مردم #رادیو#ایران#من_صدای_ایرانم#گوینده #تهیه_کننده #نویسنده #پادکست
۱۷:۴۹
#پویش #من_صدای_ایرانم
نام اثر:*#قهرمان*جزو اولین نفراتی بود که خودش را به محل اصابت موشک ـ منزل شهید ذوالفقاری ـ رسانده بود.همان لحظه که تماس گرفته بودند که"فلانجا را زدهاند"، فریاد زده بود: «حاج احمد را زدهاند!»
میگفت: «الان در دهان همهمان شهید ذوالفقاری افتاده، اما برای ما او سالها حاج احمد بود.»حاج احمدی که ده سال درسخواندن در انگلستان، او را برای اهل محل و رفقا "دکتر ذوالفقاری" نکرد. خودش اجازه نمیداد. نام "حاج احمد" برایش عمیقتر از هر عنوان دیگری بود.
دو روز گذشت تا به پیکر حاج احمد برسند. موج شدید انفجار،آوارها را چنان روی هم تلنبار کرده بود که ۴۸ ساعت عملیات آواربرداری طول کشید تا بالاخره به پیکر مطهر این دانشمند هستهای کشورمان دست یافتند.
راوی ما میگفت:وقتی بالای سر حاج احمد رسیدم،دستانش روی سینهاش بود. حتماً به اربابش سلام داده بود.کنار بدن پاکش،کتاب «لهوف» سید بن طاووس را هم پیدا کرده بودند. اهل مقتلخوانی بود. شبهای محرم که مشغلههای کاری مجال حضورش در هیئت را نمیداد، همانجا، برای دل خودش و برای ارتباط با امام حسین، لهوف میخواند.
اینها همه به کنار، اما این قسمت ماجرا چیز دیگری بود:راوی ما که از نمازگزاران مسجدی است که شهید ذوالفقاری در آن سه نوبت نماز میخواند، تعریف میکرد:تعدادی از همسایههای شهید، عزیزان خودشان نیز زیر آوار مانده بودند؛برایشان ناله و مویه هم میکردند، اما همه دغدغهشان، پیدا کردن حاج احمد بود. در اوج مصیبت خود، مدام پیگیر یافتن دانشمند کشورمان بودند؛ حتی بیشتر از عزیزان خودشان.تصویر، محل پیدا شدن پیکر شهید در کنار ماشین اوست
ارسالی شما:
#حسین_کاظمزاده
#شهید_احمد_ذوالفقاری#پویش #من_صدای_ایرانم







آثار صوتی،تصویری،متنی خود را برای ما ارسال کنید...





آثار شما با نام خود شما منتشر خواهد شد....
@bashgahesedayemardom
#باشگاه_صدای_مردم #رادیو#ایران#من_صدای_ایرانم#گوینده #تهیه_کننده #نویسنده #پادکست
نام اثر:*#قهرمان*جزو اولین نفراتی بود که خودش را به محل اصابت موشک ـ منزل شهید ذوالفقاری ـ رسانده بود.همان لحظه که تماس گرفته بودند که"فلانجا را زدهاند"، فریاد زده بود: «حاج احمد را زدهاند!»
ارسالی شما:
#شهید_احمد_ذوالفقاری#پویش #من_صدای_ایرانم
آثار صوتی،تصویری،متنی خود را برای ما ارسال کنید...
آثار شما با نام خود شما منتشر خواهد شد....
@bashgahesedayemardom
#باشگاه_صدای_مردم #رادیو#ایران#من_صدای_ایرانم#گوینده #تهیه_کننده #نویسنده #پادکست
۱۶:۱۱
#پویش #من_صدای_ایرانم
نام اثر:*نشان*
نشانی جدید خانهاش را داد.خیابان شهید ... پلاک پرچم ایران
ارسالی شما:
#مطهرهالسادات_تکیه
#تا_پای_جان_برای_ایران#پویش #من_صدای_ایرانم







آثار صوتی،تصویری،متنی خود را برای ما ارسال کنید...





آثار شما با نام خود شما منتشر خواهد شد....
@bashgahesedayemardom
#باشگاه_صدای_مردم #رادیو#ایران#من_صدای_ایرانم#گوینده #تهیه_کننده #نویسنده #پادکست
نام اثر:*نشان*
نشانی جدید خانهاش را داد.خیابان شهید ... پلاک پرچم ایران
ارسالی شما:
#تا_پای_جان_برای_ایران#پویش #من_صدای_ایرانم
آثار صوتی،تصویری،متنی خود را برای ما ارسال کنید...
آثار شما با نام خود شما منتشر خواهد شد....
@bashgahesedayemardom
#باشگاه_صدای_مردم #رادیو#ایران#من_صدای_ایرانم#گوینده #تهیه_کننده #نویسنده #پادکست
۱۶:۳۱
#پویش #من_صدای_ایرانم
صورتش یکدست زرد شده بود. شال مشکی را دور تا دور صورت پیچیده بود بیآنکه مدل خاصی به آن داده باشد. نگاهش از عکس روی مزار برداشته نمیشد. از پشت نردهها عکس روبرویی را به خوبی نمیدیدم. انگار مرد جوانی بود با چشمانی خیره شده.مداح با صدای بلند دل میسوزاند از همه. آدمها دورتا دور قبرهای خاکی که با گلایلهای سفید پوشانده شده بود، حلقه زدند. زن را روی صندلی نشانده بودند.بچهای دور و برش نبود تا حواسش را برای لحظهای پرت کند. با صدای هق هق به خودم آمدم. روضه خوان از مرد جوانی میخواند که در میدان تکهتکه شده بود؛ روز علیاکبر بود.نمیدانستی از گذشته میگوید یا حال را توصیف میکند. صداها به فریاد و فغان تبدیل شد. زن هنوز در تیررس بود. با خودم میگفتم: الانه که از حال بره !اسم لیلا که آمد دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. اختیار شانههایم از دست رفت. دختر نوجوانم لبهایش را به گوشم چسباند و گفت: میشه دعا کنی منم اینجوری شهید بشم.حالا دیگر افتاده بودم وسط روضهای مصور.لحظهای خودم را جای لیلا خاتون و لحظهای دیگر جای زن جوان روبرویم گذاشتم.دلم میخواست بگویم میتوانم ولی درد سینه، امانم را برید. با دست سینهام را چنگمال کردم. درد تا نوک انگشتانم دوید و مجبورم کرد از مزار دور شوم.من هنوز آماده نشده بودم.شاید این زن هم دوهفته پیش همین فکر را با خودش میکرد. لحظهای که به مردن همسرش فکر میکرد قلبش تیر میکشید . دنیا روی سرش آوار میشد.اما حالا روبروی مردش نشسته، بی آنکه یقه بدراند یا نعره سر بدهد یا حتی بیهوش شود.شاید هم توی دلش غرور مال شده، از همانها که وقتی نفر اول مسابقهای میشوی همهی وجودت را پر میکند.
ارسالی شما:
#مهتا_سلیمانی#پویش #من_صدای_ایرانم






آثار صوتی،تصویری،متنی خود را برای ما ارسال کنید...





آثار شما با نام خود شما منتشر خواهد شد....@bashgahesedayemardom
#باشگاه_صدای_مردم #رادیو#ایران#من_صدای_ایرانم#گوینده #تهیه_کننده #نویسنده #پادکست
صورتش یکدست زرد شده بود. شال مشکی را دور تا دور صورت پیچیده بود بیآنکه مدل خاصی به آن داده باشد. نگاهش از عکس روی مزار برداشته نمیشد. از پشت نردهها عکس روبرویی را به خوبی نمیدیدم. انگار مرد جوانی بود با چشمانی خیره شده.مداح با صدای بلند دل میسوزاند از همه. آدمها دورتا دور قبرهای خاکی که با گلایلهای سفید پوشانده شده بود، حلقه زدند. زن را روی صندلی نشانده بودند.بچهای دور و برش نبود تا حواسش را برای لحظهای پرت کند. با صدای هق هق به خودم آمدم. روضه خوان از مرد جوانی میخواند که در میدان تکهتکه شده بود؛ روز علیاکبر بود.نمیدانستی از گذشته میگوید یا حال را توصیف میکند. صداها به فریاد و فغان تبدیل شد. زن هنوز در تیررس بود. با خودم میگفتم: الانه که از حال بره !اسم لیلا که آمد دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. اختیار شانههایم از دست رفت. دختر نوجوانم لبهایش را به گوشم چسباند و گفت: میشه دعا کنی منم اینجوری شهید بشم.حالا دیگر افتاده بودم وسط روضهای مصور.لحظهای خودم را جای لیلا خاتون و لحظهای دیگر جای زن جوان روبرویم گذاشتم.دلم میخواست بگویم میتوانم ولی درد سینه، امانم را برید. با دست سینهام را چنگمال کردم. درد تا نوک انگشتانم دوید و مجبورم کرد از مزار دور شوم.من هنوز آماده نشده بودم.شاید این زن هم دوهفته پیش همین فکر را با خودش میکرد. لحظهای که به مردن همسرش فکر میکرد قلبش تیر میکشید . دنیا روی سرش آوار میشد.اما حالا روبروی مردش نشسته، بی آنکه یقه بدراند یا نعره سر بدهد یا حتی بیهوش شود.شاید هم توی دلش غرور مال شده، از همانها که وقتی نفر اول مسابقهای میشوی همهی وجودت را پر میکند.
ارسالی شما:
آثار صوتی،تصویری،متنی خود را برای ما ارسال کنید...
آثار شما با نام خود شما منتشر خواهد شد....@bashgahesedayemardom
#باشگاه_صدای_مردم #رادیو#ایران#من_صدای_ایرانم#گوینده #تهیه_کننده #نویسنده #پادکست
۱۷:۰۸
#پویش #من_صدای_ایرانم
نام اثر:*#زان_سو*مثل کانال ننه ابراهیم در ایتا که فانتزیهای ازدواج را پودر میکند، حمله اسرائیل باعث شد فانتزیهای شهادت در ذهنم دود شود و برود هوا. در نوجوانی شهید برایم معنایی دوردست داشت. چهرههایی با هالهای از نور دور صورتشان. خواندن کتابهای نیمه پنهان ماه و سفرهای راهیان نور و روایتگری راویان سرزمینهای عشق و جنون، اینچنین تصویری برایم ساخته بود. فکر میکردم درِ باغ شهادت بسته است و التماس میکردم به ما بیچارگان زان سو نخندند.شهادت نردبان آسمان بود که چند بسیجی، با لباس خاکی، تکه ابری نورانی را سوراخ کرده بودند، و دستشان را برای دستگیری ما دراز.زمان گذشت و با باز شدن بساط مدافعان حرم، کیفیت لنز دوربینمان به سوژهی شهادت ارتقاء پیدا کرد. قلم کتابهای شهدایی رشد کرد و الگوی «قهرمان من» در آنها بهکار گرفته شد. همان الگویی که میگوید یکجایی قهرمان باید شکست بخورد یا سقوط کند که مخاطب، واقعی بپنداردش. راست هم میگفت. حالا بعدِ خواندن کتابهای شهدای مدافع حرم و تصوّر اینکه آنها هم عصبانی میشدند و حتی در زندگی دعوا هم میکردند، فانتزیهای شهادت در ذهنم کمرنگتر شده و ارتباط قلبیام بیشتر. اما هنوز یک هالهی نور و لباس خاکی همراهشان بود.هفت سال پیش، اولِ عید دوستم زنگ زد و گفت از تهران راهی شیراز هستند. توقفی یکشبه در شیراز دارند و مقصد بعدیشان فسا است. به رسم مهماننوازی و از آن عمیقتر، دلتنگی که بینمان بود، اصرار کردیم که برای شام بیایند. علت انکارشان همراهی خانواده دیگری با آنها بود. دلیلی بسیار مسخره برای فرهنگ ما شیرازیها. با اصرار از هر دو خانواده دعوت کردیم که شب به منزل ما بیایند.خانمها همه با هم سفره شام را پهن کردیم. مردها هم جمع کردند. گفتیم و خندیدیم و ظرف شستیم و آنها شدند جزء دایره دوستانمان در پایتخت. خبر نداشتیم سال بعد قرار است کرونا بیاید و گَرد سیاه بیماری و مرگ بر شهر بپاشد و این گعدهها برایمان آرزو شود.ما از کرونا جان سالم به در بردیم و خبر نداشتیم حکمتش این بود که قرار است در ۲۹ خرداد ماهی، موشکی از سمت اسرائیل بیاید و دوستی که در خانه ما نفس کشیده بود، پرتقال و سیب پوست گرفته بود و آجیل و شیرینینخودچی عید خورده بود به دست اشقیاء عمرش جاویدان شود.وقتی لیلا سادات «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ» را در گروه فرستاد و گفت شهید دادیم، تا رسیدن به اسم همسر سمیرا انگار چند ساعت طول کشید. او رفت و چهار فرزند قدونیمقدش شدند یادگاران «شهید مسعود قاسمنژاد». این نزدیکترین تجربه من از ارتباط با شهید است.همسران شهیدی که کتابهایشان را میخواندم و با خاطراتشان اشک میریختم، حالا بُعد سوم و دیوار واقعیت مجازی را شکستهاند و عینیت یافتهاند. شهید قاسمنژاد شهادت را در ذهنم دستیافتنی کرد. حالا دیگر درِ باغ شهادت بسته نیست. البته که باید چیزی توی وجودت باشد که پایان عمر دنیاییات با شهادت جاودانه شود. مثل خوشخلقی که در او بود؛ یا خانوادهدوستیاش.این جمله را چند روزی بعد از جنگ دارم مینویسم. حالا که در آتشبس بهسر میبریم و فقط نامههای دقیقه نود از زیر درِ باغ شهادت به داخل هُل داده میشوند، هر روز برای سلامتی همسرم صدقه میدهم که عمرش به دنیا باشد و خدمت کند و در راه نابودی اسرائیل نامش در گلزار شهدا جاویدان شود.
ارسالی شما:#سارا_ابراهیمی
نام اثر:*#زان_سو*مثل کانال ننه ابراهیم در ایتا که فانتزیهای ازدواج را پودر میکند، حمله اسرائیل باعث شد فانتزیهای شهادت در ذهنم دود شود و برود هوا. در نوجوانی شهید برایم معنایی دوردست داشت. چهرههایی با هالهای از نور دور صورتشان. خواندن کتابهای نیمه پنهان ماه و سفرهای راهیان نور و روایتگری راویان سرزمینهای عشق و جنون، اینچنین تصویری برایم ساخته بود. فکر میکردم درِ باغ شهادت بسته است و التماس میکردم به ما بیچارگان زان سو نخندند.شهادت نردبان آسمان بود که چند بسیجی، با لباس خاکی، تکه ابری نورانی را سوراخ کرده بودند، و دستشان را برای دستگیری ما دراز.زمان گذشت و با باز شدن بساط مدافعان حرم، کیفیت لنز دوربینمان به سوژهی شهادت ارتقاء پیدا کرد. قلم کتابهای شهدایی رشد کرد و الگوی «قهرمان من» در آنها بهکار گرفته شد. همان الگویی که میگوید یکجایی قهرمان باید شکست بخورد یا سقوط کند که مخاطب، واقعی بپنداردش. راست هم میگفت. حالا بعدِ خواندن کتابهای شهدای مدافع حرم و تصوّر اینکه آنها هم عصبانی میشدند و حتی در زندگی دعوا هم میکردند، فانتزیهای شهادت در ذهنم کمرنگتر شده و ارتباط قلبیام بیشتر. اما هنوز یک هالهی نور و لباس خاکی همراهشان بود.هفت سال پیش، اولِ عید دوستم زنگ زد و گفت از تهران راهی شیراز هستند. توقفی یکشبه در شیراز دارند و مقصد بعدیشان فسا است. به رسم مهماننوازی و از آن عمیقتر، دلتنگی که بینمان بود، اصرار کردیم که برای شام بیایند. علت انکارشان همراهی خانواده دیگری با آنها بود. دلیلی بسیار مسخره برای فرهنگ ما شیرازیها. با اصرار از هر دو خانواده دعوت کردیم که شب به منزل ما بیایند.خانمها همه با هم سفره شام را پهن کردیم. مردها هم جمع کردند. گفتیم و خندیدیم و ظرف شستیم و آنها شدند جزء دایره دوستانمان در پایتخت. خبر نداشتیم سال بعد قرار است کرونا بیاید و گَرد سیاه بیماری و مرگ بر شهر بپاشد و این گعدهها برایمان آرزو شود.ما از کرونا جان سالم به در بردیم و خبر نداشتیم حکمتش این بود که قرار است در ۲۹ خرداد ماهی، موشکی از سمت اسرائیل بیاید و دوستی که در خانه ما نفس کشیده بود، پرتقال و سیب پوست گرفته بود و آجیل و شیرینینخودچی عید خورده بود به دست اشقیاء عمرش جاویدان شود.وقتی لیلا سادات «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ» را در گروه فرستاد و گفت شهید دادیم، تا رسیدن به اسم همسر سمیرا انگار چند ساعت طول کشید. او رفت و چهار فرزند قدونیمقدش شدند یادگاران «شهید مسعود قاسمنژاد». این نزدیکترین تجربه من از ارتباط با شهید است.همسران شهیدی که کتابهایشان را میخواندم و با خاطراتشان اشک میریختم، حالا بُعد سوم و دیوار واقعیت مجازی را شکستهاند و عینیت یافتهاند. شهید قاسمنژاد شهادت را در ذهنم دستیافتنی کرد. حالا دیگر درِ باغ شهادت بسته نیست. البته که باید چیزی توی وجودت باشد که پایان عمر دنیاییات با شهادت جاودانه شود. مثل خوشخلقی که در او بود؛ یا خانوادهدوستیاش.این جمله را چند روزی بعد از جنگ دارم مینویسم. حالا که در آتشبس بهسر میبریم و فقط نامههای دقیقه نود از زیر درِ باغ شهادت به داخل هُل داده میشوند، هر روز برای سلامتی همسرم صدقه میدهم که عمرش به دنیا باشد و خدمت کند و در راه نابودی اسرائیل نامش در گلزار شهدا جاویدان شود.
ارسالی شما:#سارا_ابراهیمی
۷:۴۲
#پویش #من_صدای_ایرانم
نام اثر:*#همدلانههای_جنگ*این دوازدهمین باری بود که به او زنگ میزدم و جواب نمیداد. حالم بد بود. هر لحظه سرِ خونین او را در خیالم، افتاده بر زمین میدیدم و با تصویر دلخراشَش توی دلم مویه میکردم.روز قبل، یعنی دومین روز جنگ، بعد از تماسی که با او گرفته شد رو به من گفت:- باید ساعت سه برم. معلوم نیست ِکی کارم تموم بشه. گوشیَم ندارم. با مامانتاینا از تهران برید.بالای بیستوچهار ساعت قبل رفته بود و من هیچ خبری از احوالش نداشتم. با پدر و مادر و خواهرم راهی مشهد شدیم. در تمام طول راه، مرتب با او تماس میگرفتم ولی آنورِ خط فقط صدای بوق آزاد میشنیدم!او بدون آنکه اجازه کوچکترین حرفی بدهد، من را وارد وادی انقطاع کرده بود. از من میخواست که همیشه در حالت آمادهباش برای بریدن از او و همهی خاطرات مشترکمان باشم و این دلبریدگی برای من خیلی ترسناک بود.به همسر چند تا از دوستانش پیام دادم و غیرمستقیم حالش را جویا شدم، اما کسی خبری نداشت.در جادهی امام رضا به سمت مشهد، سوار ماشین پدرم بودیم. بچه ها سرود میخواندند و میخندیدند؛ خواهرم کنار پنجره دیگر ماشین مدام با همسرش پیام و استیکر ردّ و بدل میکرد و لبخند میزد. توی آن لحظات، خودم را تنهاترین آدم دنیا میدیدم. برای استیصال خودم آرام گریه کردم. به دنیای بدون او فکر کردم که چقدر میتواند من را زمینگیر کند. به تمام سکانسهایی که ممکن است بعد از آن اتفاق بیفتد. حتی به این فکر کردم که اگر من را به معراج بردند بلند گریه کنم یا هوای دوربینهای احتمالی را داشته باشم و فقط سرم را پایین بیاندازم و با او خلوت کنم؟فکری شدم که با لیلاخانم، همسایهی طبقه ششمی آپارتمانمان تماس بگیرم. میدانستم از تهران نرفته. لیلاخانم برای من نمایندهی همهی شیرزنهای کُرد بود؛ مثل شخصیت فرنگیس در رمان «آن». هر همسایهای که میخواست به مسافرت برود بعد از خدا خانهاش را به لیلاخانم میسپرد. او هم چند نوبت در شبانهروز میرفت و خانه را وارسی میکرد؛ مبادا دزد به خانه بزند.خیلی زود تماسم را جواب داد. از نگرانیام برایش گفتم و خواستم اگر میتواند به منزلمان سر بزند. امیدوار بودم که همسرم این ساعت شب آمده خانه، خوابش برده و برای همین تماسهای من را جواب نمیدهد.لیلاخانم گفت: «چشم. الان میرم میبینم.»چند لحظه بعد از پایان تماسمان پیام داد که آقامهدی یعنی شوهرش به او گفته «مثل آبجی خودم براش شهرو به هم میریزمو شوهرشو پیدا میکنم. نگران نباشه». تصویر آقامهدی توی سرم آمد. مرد هیکلی چهارشانهای بود که از روبهرو شدن با او طفره میرفتم. اگر هم میدیدمش به خاطر گرههای همیشگیِ ابروهایش خیلی سریع سلام میکردم و میزدم به چاک. حالا درست در روزهای جنگ تحمیلی دوم، طلاییترین جملهای که میشد از او بشنوم را شنیده بودم.پیام بعدیاش بلافاصله آمد: «چلّهی آیتالکرسی نذر کردم که زودتر خبری ازشون بیاد. غصه نخور!»یک ساعت بعد گوشیام زنگ خورد و عکس همسرم روی صفحهاش افتاد. نذر چلّهی زن همسایه برایم مستجاب شده بود.از آن روز، خودم را همسایهی یک کوه و یک دریا میدانم.
ارسالی شما:#زینب_فرهمند
نام اثر:*#همدلانههای_جنگ*این دوازدهمین باری بود که به او زنگ میزدم و جواب نمیداد. حالم بد بود. هر لحظه سرِ خونین او را در خیالم، افتاده بر زمین میدیدم و با تصویر دلخراشَش توی دلم مویه میکردم.روز قبل، یعنی دومین روز جنگ، بعد از تماسی که با او گرفته شد رو به من گفت:- باید ساعت سه برم. معلوم نیست ِکی کارم تموم بشه. گوشیَم ندارم. با مامانتاینا از تهران برید.بالای بیستوچهار ساعت قبل رفته بود و من هیچ خبری از احوالش نداشتم. با پدر و مادر و خواهرم راهی مشهد شدیم. در تمام طول راه، مرتب با او تماس میگرفتم ولی آنورِ خط فقط صدای بوق آزاد میشنیدم!او بدون آنکه اجازه کوچکترین حرفی بدهد، من را وارد وادی انقطاع کرده بود. از من میخواست که همیشه در حالت آمادهباش برای بریدن از او و همهی خاطرات مشترکمان باشم و این دلبریدگی برای من خیلی ترسناک بود.به همسر چند تا از دوستانش پیام دادم و غیرمستقیم حالش را جویا شدم، اما کسی خبری نداشت.در جادهی امام رضا به سمت مشهد، سوار ماشین پدرم بودیم. بچه ها سرود میخواندند و میخندیدند؛ خواهرم کنار پنجره دیگر ماشین مدام با همسرش پیام و استیکر ردّ و بدل میکرد و لبخند میزد. توی آن لحظات، خودم را تنهاترین آدم دنیا میدیدم. برای استیصال خودم آرام گریه کردم. به دنیای بدون او فکر کردم که چقدر میتواند من را زمینگیر کند. به تمام سکانسهایی که ممکن است بعد از آن اتفاق بیفتد. حتی به این فکر کردم که اگر من را به معراج بردند بلند گریه کنم یا هوای دوربینهای احتمالی را داشته باشم و فقط سرم را پایین بیاندازم و با او خلوت کنم؟فکری شدم که با لیلاخانم، همسایهی طبقه ششمی آپارتمانمان تماس بگیرم. میدانستم از تهران نرفته. لیلاخانم برای من نمایندهی همهی شیرزنهای کُرد بود؛ مثل شخصیت فرنگیس در رمان «آن». هر همسایهای که میخواست به مسافرت برود بعد از خدا خانهاش را به لیلاخانم میسپرد. او هم چند نوبت در شبانهروز میرفت و خانه را وارسی میکرد؛ مبادا دزد به خانه بزند.خیلی زود تماسم را جواب داد. از نگرانیام برایش گفتم و خواستم اگر میتواند به منزلمان سر بزند. امیدوار بودم که همسرم این ساعت شب آمده خانه، خوابش برده و برای همین تماسهای من را جواب نمیدهد.لیلاخانم گفت: «چشم. الان میرم میبینم.»چند لحظه بعد از پایان تماسمان پیام داد که آقامهدی یعنی شوهرش به او گفته «مثل آبجی خودم براش شهرو به هم میریزمو شوهرشو پیدا میکنم. نگران نباشه». تصویر آقامهدی توی سرم آمد. مرد هیکلی چهارشانهای بود که از روبهرو شدن با او طفره میرفتم. اگر هم میدیدمش به خاطر گرههای همیشگیِ ابروهایش خیلی سریع سلام میکردم و میزدم به چاک. حالا درست در روزهای جنگ تحمیلی دوم، طلاییترین جملهای که میشد از او بشنوم را شنیده بودم.پیام بعدیاش بلافاصله آمد: «چلّهی آیتالکرسی نذر کردم که زودتر خبری ازشون بیاد. غصه نخور!»یک ساعت بعد گوشیام زنگ خورد و عکس همسرم روی صفحهاش افتاد. نذر چلّهی زن همسایه برایم مستجاب شده بود.از آن روز، خودم را همسایهی یک کوه و یک دریا میدانم.
ارسالی شما:#زینب_فرهمند
۷:۴۶
#پویش #من_صدای_ایرانم
️ ما ایرانیهای قبل جنگ نیستیم
چون همه در مقابل اجنبیمتحدل و یکدلیم
.
۷:۵۰
اربعین حسینی بر همه عاشقان شیوه حسینی تسلیت باد...
@bashgahesedayemardom
#باشگاه_صدای_مردم #اربعین#من_صدای_ایرانم
@bashgahesedayemardom
#باشگاه_صدای_مردم #اربعین#من_صدای_ایرانم
۹:۲۷
#پویش #من_صدای_ایرانم
نام اثر:*#من_بیدارم*
پارسال همین موقعها همسرم خیلی خسته بود؛ بیشتر از جسمش، روح و روانش!وظایف شغلیاش از یک طرف و مقالهای که تأیید نمیشد تا بتواند پایاننامه را بنویسد و دفاع کند از طرف دیگر، مغزش را فشار میدادند. دلش میخواست تا پایان شهریور بتواند دفاع کند.چند ماه بعد از ازدواج، دانشجوی دکترا شده بود و بعد از پنج سال هنوز خبری از فارغالتحصیلی نبود. به شوخی میگفتم: «من دو بار فارغ شدم و تو هنوز فارغ نشدی!»اما قصه از شوخی گذشته بود و بلاتکلیفی، روزهایش را از کلافگی پر کرده بود.
نزدیک اربعین بودیم و بعد از دوسال کرونا، همه داشتند میرفتند. دلش میخواست برود و از طرفی دلش نمیآمد منی که چند سال است میخواهم بروم و نرفتهام را بگذارد و برود. اگر هم ما را میبُرد حداقل یک هفته باید مرخصی میگرفت و حسابی عقب میافتاد. اما تنهایی سه روزه هم میتوانست برگردد.دودلی و حال بدش را میفهمیدم. من که تا آن موقع، پیادهروی اربعین نرفته بودم اما از آنها که رفته بودند شنیده بودم کسی که میرود بیتابتر از آنیست که نرفته.دلم را به دریا زدم و با وجود حسرتم برای رفتن، گفتم: «بیا برو اربعینو ثبتنام کن بلکه یه ذره مغزت نفس بکشه. غصه مارَم نخور. ماماناینا هم دارن میرن کربلا و بچههای فاطمهمون تنهان. ما میریم خونه مامانم، پیش اونام هستیم تنها نباشن. غصهی درس و کارِتَم نخور. امامحسین خودش کمکت میکنه. با این حالِ خسته بمونی کاری که پیش نمیبری، حسرتشَم به دلت میمونه.»چندباری پرسید: «واقعا؟ مطمئنی؟»گفتم: «آره. برو. برای منم دعا کن.»شرمنده نگاهم کرد و گفت: «سال دیگه ایشالا میریم. از قبلش برنامه میریزم و جور میکنم با بچهها بریم.» توی دلم تمام حرفهای قبلش مرور میشد که: «اربعین جای زن و بچه نیست، اونقدر که سخت میگذره. من که مَردم گاهی نمیکشم. حالا که هوا گرم شده، سختترم هست.»چندان امیدی به وعدهاش نداشتم اما به رویش نیاوردم و با لبخند گفتم: «إنشاءالله.»
وقتی برگشت حسابی مریض شد. کارهایش عقب افتاد و به دفاع شهریور هم هیچجوره نرسید. اما آرام شده بود. از آن همه اخمهای درهم پیشانی و فکر و خیالهای آزاردهندهاش انگار چیزی نمانده بود. امامحسین دلش را قُرص کرده بود و احتمالاً رخصت آمدن ما را هم داده بود.
وقتی قبل از محرم گفت: «بیا بریم دنبال کارای گذرنامه.» با ناباوری نگاهش کردم: «واقعا؟ برای چی؟»گفت: «برای اربعین دیگه! دَم اربعین کارای اداری سخت میشه.»باشهای گفتم. بچهها را آماده کردم و رفتیم دنبال کارها. تمام مراحل را انجام دادیم و من باز هم امیدی نداشتم. کسی که نرفته و همیشه حسرت کشیده باورش نمیشود که حسرتش تمام شود. انگار لذت میبَرد از حسرت کشیدن. شاید هم عادت شده. گاهی هم حسرت طولانی، حس ناممکن بودن را به آدم میدهد.اما راستی راستی ثبت نام کردیم؛ خودمان با دو تا دخترها را. تا همین دیروز بلیتها را نگرفته بودند و من مدام میگفتم: «چرا بلیت نمیگیرن؟ نکنه تموم شه؟» میترسیدم لذت خوابی که دارم میبینم ناتمام بماند. دیروز همسرم گفت بلیتها را گرفتهاند. برای خودم نشانههای هوشیاری و خواب نبودنم را مرور میکنم و باز از خودم میپرسم: «واقعا؟ من؟ با دخترام؟» باورم نمیشود.نگرانم. نگران بچهها و گرما و راه طولانی! غم پُرزوری به دلم چنگ میزند؛ دنبال تدابیری برای سخت نگذشتن به دخترها میگردم درحالیکه اهل حرم بی هیچ تدبیری، دستبسته و داغدیده و خسته تمام این راه و بیشتر از این راه را پیاده رفتهاند. اما بیشتر از همهی اینها دلواپسم که تمام این نگرانیها و بدوبدوها خواب باشد. توی خواب که آدم بغض نمیکند، میکند؟!
ارسالی شما:
#مهدیه_دهقانپور
#باشگاه_صدای_مردم
نام اثر:*#من_بیدارم*
پارسال همین موقعها همسرم خیلی خسته بود؛ بیشتر از جسمش، روح و روانش!وظایف شغلیاش از یک طرف و مقالهای که تأیید نمیشد تا بتواند پایاننامه را بنویسد و دفاع کند از طرف دیگر، مغزش را فشار میدادند. دلش میخواست تا پایان شهریور بتواند دفاع کند.چند ماه بعد از ازدواج، دانشجوی دکترا شده بود و بعد از پنج سال هنوز خبری از فارغالتحصیلی نبود. به شوخی میگفتم: «من دو بار فارغ شدم و تو هنوز فارغ نشدی!»اما قصه از شوخی گذشته بود و بلاتکلیفی، روزهایش را از کلافگی پر کرده بود.
نزدیک اربعین بودیم و بعد از دوسال کرونا، همه داشتند میرفتند. دلش میخواست برود و از طرفی دلش نمیآمد منی که چند سال است میخواهم بروم و نرفتهام را بگذارد و برود. اگر هم ما را میبُرد حداقل یک هفته باید مرخصی میگرفت و حسابی عقب میافتاد. اما تنهایی سه روزه هم میتوانست برگردد.دودلی و حال بدش را میفهمیدم. من که تا آن موقع، پیادهروی اربعین نرفته بودم اما از آنها که رفته بودند شنیده بودم کسی که میرود بیتابتر از آنیست که نرفته.دلم را به دریا زدم و با وجود حسرتم برای رفتن، گفتم: «بیا برو اربعینو ثبتنام کن بلکه یه ذره مغزت نفس بکشه. غصه مارَم نخور. ماماناینا هم دارن میرن کربلا و بچههای فاطمهمون تنهان. ما میریم خونه مامانم، پیش اونام هستیم تنها نباشن. غصهی درس و کارِتَم نخور. امامحسین خودش کمکت میکنه. با این حالِ خسته بمونی کاری که پیش نمیبری، حسرتشَم به دلت میمونه.»چندباری پرسید: «واقعا؟ مطمئنی؟»گفتم: «آره. برو. برای منم دعا کن.»شرمنده نگاهم کرد و گفت: «سال دیگه ایشالا میریم. از قبلش برنامه میریزم و جور میکنم با بچهها بریم.» توی دلم تمام حرفهای قبلش مرور میشد که: «اربعین جای زن و بچه نیست، اونقدر که سخت میگذره. من که مَردم گاهی نمیکشم. حالا که هوا گرم شده، سختترم هست.»چندان امیدی به وعدهاش نداشتم اما به رویش نیاوردم و با لبخند گفتم: «إنشاءالله.»
وقتی برگشت حسابی مریض شد. کارهایش عقب افتاد و به دفاع شهریور هم هیچجوره نرسید. اما آرام شده بود. از آن همه اخمهای درهم پیشانی و فکر و خیالهای آزاردهندهاش انگار چیزی نمانده بود. امامحسین دلش را قُرص کرده بود و احتمالاً رخصت آمدن ما را هم داده بود.
وقتی قبل از محرم گفت: «بیا بریم دنبال کارای گذرنامه.» با ناباوری نگاهش کردم: «واقعا؟ برای چی؟»گفت: «برای اربعین دیگه! دَم اربعین کارای اداری سخت میشه.»باشهای گفتم. بچهها را آماده کردم و رفتیم دنبال کارها. تمام مراحل را انجام دادیم و من باز هم امیدی نداشتم. کسی که نرفته و همیشه حسرت کشیده باورش نمیشود که حسرتش تمام شود. انگار لذت میبَرد از حسرت کشیدن. شاید هم عادت شده. گاهی هم حسرت طولانی، حس ناممکن بودن را به آدم میدهد.اما راستی راستی ثبت نام کردیم؛ خودمان با دو تا دخترها را. تا همین دیروز بلیتها را نگرفته بودند و من مدام میگفتم: «چرا بلیت نمیگیرن؟ نکنه تموم شه؟» میترسیدم لذت خوابی که دارم میبینم ناتمام بماند. دیروز همسرم گفت بلیتها را گرفتهاند. برای خودم نشانههای هوشیاری و خواب نبودنم را مرور میکنم و باز از خودم میپرسم: «واقعا؟ من؟ با دخترام؟» باورم نمیشود.نگرانم. نگران بچهها و گرما و راه طولانی! غم پُرزوری به دلم چنگ میزند؛ دنبال تدابیری برای سخت نگذشتن به دخترها میگردم درحالیکه اهل حرم بی هیچ تدبیری، دستبسته و داغدیده و خسته تمام این راه و بیشتر از این راه را پیاده رفتهاند. اما بیشتر از همهی اینها دلواپسم که تمام این نگرانیها و بدوبدوها خواب باشد. توی خواب که آدم بغض نمیکند، میکند؟!
ارسالی شما:
#مهدیه_دهقانپور
#باشگاه_صدای_مردم
۹:۳۱
#پویش #من_صدای_ایرانم
هر نفر یک کابوس
در مسیر مشایه 
#باشگاه_صدای_مردم#اربعین
هر نفر یک کابوس
#باشگاه_صدای_مردم#اربعین
۱۰:۱۹
#پویش #من_صدای_ایرانم
بسازید!
میزنیم...دوباره هم می زنیم... 
پ.ن:وایزمن موسسه ای بود در بلادکفر که توسط ایرانیان به محاق رفت
ارسالی شما:
حمید وصالیاز کرج
#باشگاه_صدای_مردم #ایران
بسازید!
ارسالی شما:
حمید وصالیاز کرج
#باشگاه_صدای_مردم #ایران
۸:۵۲
باشگاه صدای مردم برگزار می کند:
#پویش #از_مهر_بگو
فایل های صوتی ،متنی ،تصویری و عکس های خود را با موضوع بازگشایی مدارس و خاطرات شیرین خود از مدرسه را برای ما ارسال کنید تا در رادیوی مورد علاقه شما پخش و یا در صفحات باشگاه صدای مردم منتشر شود.
به ده اثر ارسالی برتر جوایزی تعلق می گیرد
️اولین روز مدرسه
️معلم دوست داشتنی من
️با همکلاسی ها
️زنگ مدرسه
️کتابهای مدرسه
️مدرسه من
️خاطرات مدرسه
️در راه مدرسه
️سرودهای مدرسه
️اردوهای مدرسه
️مشق
️دیکتهو
️سال تحصیلی ۱۴۰۵_۱۴۰۴
#باشگاه_صدای_مردم
@ bashgahesedayemardom
#سال_تحصیلی#پویش#از_مهر_بگو#معاونت_صداای_جمهوری_اسلامی_ایران#رادیو
آثار خود را به نشانی یکی از باشگاههای صدای مردم ارسال کنید:
لینک کانالهای باشگاه صدای مردم "رادیو" در پیام رسان "بله"
لینک کانال باشگاه صدای مردم رادیو ایران: باشگاه ایرانیارانhttps://ble.ir/kanoon_iranyaran
لینک کانال باشگاه صدای مردم رادیو پیام@bashgahe_sedaye_khaas
لینک کانال باشگاه صدای مردم رادیو قرآن: "باشگاه نور"https://ble.ir/bashgahenoor
لینک کانال باشگاه صدای مردم رادیو معارف:" باشگاه معارف یاران"https://ble.ir/maarefyaran
لینک کانال باشگاه صدای مردم رادیو اقتصاد:باشگاه رادیویی نود و هشت به اضافه یکhttps://ble.ir/mokhataban98
لینک کانال باشگاه صدای مردم رادیو ورزش:https://ble.ir/radiovarzesh_club لینک کانال باشگاه صدای مردم رادیو سلامت:https://ble.ir/salamatyaran
باشگاه صدای مردم بازتاب صدای شماست
لینک کوتاه کانالهای باشگاه صدای مردم "رادیو" در پیام رسان "بله"
️ باشگاه ایرانیاران رادیو ایران
️ باشگاه صدای مردم رادیو پیام
️ باشگاه نور رادیو قرآن
️ باشگاه معارف یاران رادیو معارف
️ باشگاه نود و هشت به اضافه یک رادیو اقتصاد
️باشگاه سلامتیاران رادیو سلامت(https://ble.ir/salamatyaran)
️ باشگاه صدای مردم رادیو ورزش
️ باشگاه صدای مردم رادیو صبا
#باشگاه_صدای_مردم#معاونت_صدای_جمهوری_اسلامی_ایران #رادیو
@bashgahesedayemardom
#باشگاه_صدای_مردم#معاونت_صدای_جمهوری_اسلامی_ایران #رادیو
#پویش #از_مهر_بگو
فایل های صوتی ،متنی ،تصویری و عکس های خود را با موضوع بازگشایی مدارس و خاطرات شیرین خود از مدرسه را برای ما ارسال کنید تا در رادیوی مورد علاقه شما پخش و یا در صفحات باشگاه صدای مردم منتشر شود.
به ده اثر ارسالی برتر جوایزی تعلق می گیرد
#باشگاه_صدای_مردم
@ bashgahesedayemardom
#سال_تحصیلی#پویش#از_مهر_بگو#معاونت_صداای_جمهوری_اسلامی_ایران#رادیو
آثار خود را به نشانی یکی از باشگاههای صدای مردم ارسال کنید:
لینک کانالهای باشگاه صدای مردم "رادیو" در پیام رسان "بله"
لینک کانال باشگاه صدای مردم رادیو ایران: باشگاه ایرانیارانhttps://ble.ir/kanoon_iranyaran
لینک کانال باشگاه صدای مردم رادیو پیام@bashgahe_sedaye_khaas
لینک کانال باشگاه صدای مردم رادیو قرآن: "باشگاه نور"https://ble.ir/bashgahenoor
لینک کانال باشگاه صدای مردم رادیو معارف:" باشگاه معارف یاران"https://ble.ir/maarefyaran
لینک کانال باشگاه صدای مردم رادیو اقتصاد:باشگاه رادیویی نود و هشت به اضافه یکhttps://ble.ir/mokhataban98
لینک کانال باشگاه صدای مردم رادیو ورزش:https://ble.ir/radiovarzesh_club لینک کانال باشگاه صدای مردم رادیو سلامت:https://ble.ir/salamatyaran
باشگاه صدای مردم بازتاب صدای شماست
لینک کوتاه کانالهای باشگاه صدای مردم "رادیو" در پیام رسان "بله"
#باشگاه_صدای_مردم#معاونت_صدای_جمهوری_اسلامی_ایران #رادیو
#باشگاه_صدای_مردم#معاونت_صدای_جمهوری_اسلامی_ایران #رادیو
۶:۵۵