این روایت تو کتاب "مردی با آرزوهای دوربرد" اومده.ولی شنیدنش از زبون راوی ش یه لذت و کیف دیگه ای داره...
#شهدای_هوافضا#روایتچه
#شهید_طهرانیمقدم#شهید_حاجیزاده
#چَمروش
https://ble.ir/chamrosh_iranhttps://eitaa.com/chamrosh_iran
#شهدای_هوافضا#روایتچه
#شهید_طهرانیمقدم#شهید_حاجیزاده
#چَمروش
https://ble.ir/chamrosh_iranhttps://eitaa.com/chamrosh_iran
۶:۰۴
#فرمانده
#شهدایهوافضا
#شهیدمحمودباقری
#چَمروش
کانال رسمی سردار سرلشکر شهید محمود باقری @sardar_shahid_mahmood_bagheri
۶:۴۹
#فرماندهموشکی
#سردارگمنام
#سردارشهیدمحمودباقری
#روایتچه#شهدایهوافضا
#چَمروش
https://ble.ir/chamrosh_iranhttps://eitaa.com/chamrosh_iran
#سردارگمنام
#سردارشهیدمحمودباقری
#روایتچه#شهدایهوافضا
#چَمروش
https://ble.ir/chamrosh_iranhttps://eitaa.com/chamrosh_iran
۱۰:۵۵
ا┄┅═❁﷽❁═┅┄ا
خارج برویم یا حاجیزاده شویم؟
دستور داده بود هر هفته دانشجوها و دبیرستانیها را بیاورند و دستاوردهای هوافضا را نشانشان بدهند. نه از این بازدیدهای معمولی که گروهی بیایند و نیمروزه از نمایشگاه دستاوردها بازدید کنند و برگردند.بچهها را با هواپیمای نظامی می بردند مکانهای مختلف و پیشرفتهای کمتر توجه شده را نشانشان می دادند. خودش هم هروقت می توانست میرفت و بینشان میچرخید و سوالهایشان را جواب میداد.
شنیده بودم که مورد استقبال قرار گرفته ولی اثر واقعی اش را آن روزی احساس کردم که توی اتوبوس روی باند هواپیما میرفتیم و دو تا جوان نخبه با هم حرف می زدند. یکیشان گفت: « من امروز مردد شدم برای ادامه تحصیل در خارج » و آن یکی جواب داد: « آره کجا بریم و چی بخونیم که اندازه حاجیزاده بتونیم موثر باشیم؟ »
#شهیدحاجیزاده
#شهدایهوافضا
#روایتچه
#چَمروش
https://ble.ir/chamrosh_iranhttps://eitaa.com/chamrosh_iran
خارج برویم یا حاجیزاده شویم؟
دستور داده بود هر هفته دانشجوها و دبیرستانیها را بیاورند و دستاوردهای هوافضا را نشانشان بدهند. نه از این بازدیدهای معمولی که گروهی بیایند و نیمروزه از نمایشگاه دستاوردها بازدید کنند و برگردند.بچهها را با هواپیمای نظامی می بردند مکانهای مختلف و پیشرفتهای کمتر توجه شده را نشانشان می دادند. خودش هم هروقت می توانست میرفت و بینشان میچرخید و سوالهایشان را جواب میداد.
شنیده بودم که مورد استقبال قرار گرفته ولی اثر واقعی اش را آن روزی احساس کردم که توی اتوبوس روی باند هواپیما میرفتیم و دو تا جوان نخبه با هم حرف می زدند. یکیشان گفت: « من امروز مردد شدم برای ادامه تحصیل در خارج » و آن یکی جواب داد: « آره کجا بریم و چی بخونیم که اندازه حاجیزاده بتونیم موثر باشیم؟ »
#شهیدحاجیزاده
#شهدایهوافضا
#روایتچه
#چَمروش
https://ble.ir/chamrosh_iranhttps://eitaa.com/chamrosh_iran
۱۶:۵۲
فکر نمی کردیم به این زودی لوگوی چمروش بره بین لوگوی سپاه و حوزه هنری

۱۸:۱۱
قسمت چهارم
#آقایموشکها
#کههمسریکشیرزنبود
#سردارشهیدمحمودباقری
#شهدایهوافضا
#چَمروش
چَمروش
راوی رشادتهای هوافضا
https://ble.ir/chamrosh_iranhttps://eitaa.com/chamrosh_iranhttps://www.instagram.com/chamrosh_iran_media
#آقایموشکها
#کههمسریکشیرزنبود
#سردارشهیدمحمودباقری
#شهدایهوافضا
#چَمروش
چَمروش
https://ble.ir/chamrosh_iranhttps://eitaa.com/chamrosh_iranhttps://www.instagram.com/chamrosh_iran_media
۹:۴۱
وصیتنامه شهید محمودباقری
#سردارشهیدمحمودباقری#رمزعاقبتبهخیری#جمعشهدا
#شهدایهوافضا
#چَمروش
چَمروش
راوی رشادتهای هوافضا
https://ble.ir/chamrosh_iranhttps://eitaa.com/chamrosh_iranhttps://www.instagram.com/chamrosh_iran_media
#سردارشهیدمحمودباقری#رمزعاقبتبهخیری#جمعشهدا
#شهدایهوافضا
#چَمروش
چَمروش
https://ble.ir/chamrosh_iranhttps://eitaa.com/chamrosh_iranhttps://www.instagram.com/chamrosh_iran_media
۱۴:۳۸
قسمت پنجم
#دلتنگی#پدرتمامجوانان#فرماندهگمنامموشکی#سردارشهیدمحمودباقری
#شهدایهوافضا
#چَمروش
چَمروش
راوی رشادتهای هوافضا
https://ble.ir/chamrosh_iranhttps://eitaa.com/chamrosh_iranhttps://www.instagram.com/chamrosh_iran_media
#دلتنگی#پدرتمامجوانان#فرماندهگمنامموشکی#سردارشهیدمحمودباقری
#شهدایهوافضا
#چَمروش
چَمروش
https://ble.ir/chamrosh_iranhttps://eitaa.com/chamrosh_iranhttps://www.instagram.com/chamrosh_iran_media
۱۰:۱۶
ا┄┅═❁﷽❁═┅┄ا
یه وقت قاطی نکنی!
پاسدار هوافضا بود و کارش کم نبود. اما مسجد برایش مهم بود. آنقدر که عضو هیئت امنای کانون مسجد هم بود. وقت میگذاشت و با بچههای نوجوان حرف میزد. کلی برنامه و کلاس و کارگاه برایشان برگزار میکرد. به من که پابهپایش توی کارهای کانون بودم همیشه میگفت: «حواست به نیتت باشه. یه وقت رضایت مردم رو قاطی رضایت خدا نکنی!»
همین نیت خالص کاری کرد که حالا که خودش نیست و من تنها توی کانون پای کار بچهها هستم میبینم که چقدر حرفهایش به جان بچهها نشسته. چقدر دوستش دارند.دانهای را که آن روزها با نیت خالص در دل آنها کاشته؛ حالا جوانه زده و کمکم به ثمر مینشیند.
شهید علی توریروای: همسر شهید
#شهدایهوافضا
#روایتچه
#چَمروش
چمروشراوی رشادتهای هوافضا
https://ble.ir/chamrosh_iranhttps://eitaa.com/chamrosh_iran
یه وقت قاطی نکنی!
پاسدار هوافضا بود و کارش کم نبود. اما مسجد برایش مهم بود. آنقدر که عضو هیئت امنای کانون مسجد هم بود. وقت میگذاشت و با بچههای نوجوان حرف میزد. کلی برنامه و کلاس و کارگاه برایشان برگزار میکرد. به من که پابهپایش توی کارهای کانون بودم همیشه میگفت: «حواست به نیتت باشه. یه وقت رضایت مردم رو قاطی رضایت خدا نکنی!»
همین نیت خالص کاری کرد که حالا که خودش نیست و من تنها توی کانون پای کار بچهها هستم میبینم که چقدر حرفهایش به جان بچهها نشسته. چقدر دوستش دارند.دانهای را که آن روزها با نیت خالص در دل آنها کاشته؛ حالا جوانه زده و کمکم به ثمر مینشیند.
شهید علی توریروای: همسر شهید
#شهدایهوافضا
#روایتچه
#چَمروش
https://ble.ir/chamrosh_iranhttps://eitaa.com/chamrosh_iran
۱۸:۰۹
قسمت اول
#مثل_امیر#سردارحاجیزاده
#چَمروش
#شهدایهوافضا
#روایتچه_های_تصویری
چمروشراوی رشادتهای هوافضا
https://ble.ir/chamrosh_iranhttps://eitaa.com/chamrosh_iranhttps://www.instagram.com/chamrosh_iran_media
#مثل_امیر#سردارحاجیزاده
#چَمروش
#شهدایهوافضا
#روایتچه_های_تصویری
https://ble.ir/chamrosh_iranhttps://eitaa.com/chamrosh_iranhttps://www.instagram.com/chamrosh_iran_media
۱۲:۴۷
اگه تنگه هرمز بسته بشه چی میشه؟!
#موشکقادر
#شهدایهوافضا
#چَمروش
چَمروش
راوی رشادتهای هوافضا
https://ble.ir/chamrosh_iranhttps://eitaa.com/chamrosh_iranhttps://www.instagram.com/chamrosh_iran_media
#موشکقادر
#شهدایهوافضا
#چَمروش
چَمروش
https://ble.ir/chamrosh_iranhttps://eitaa.com/chamrosh_iranhttps://www.instagram.com/chamrosh_iran_media
۱۸:۰۴
ا┄┅═❁﷽❁═┅┄ا
داماد بهشتی
آتش دشمن سنگینتر می شد.خبر رسید که برای اعزام آماده باشید. اما مهدی غیبش زده بود.یکی داد زد:« کجا رفت باز؟ نکنه رفته با نامزدش حرف بزنه.» آن یکی در جوابش گفت:« نه بابا چند روز دیگه عقدشه. از حالا رفته گل بچینه»شلیک خنده بچهها رفت توی هوا.همان موقع مهدی آمد.سرش خیس بود و قطره های آب از گردنش رد میشد و یقهی لباسش را خیس میکرد. کم نیاورد و با خنده گفت:« بابا یه غسل شهادت که این همه حاشیه نداره! چرا شلوغش می کنید؟» بند پوتین هایش را سفت کرد و با بچهها راهی سوله آمادهسازی موشک شدند.
روز عقدمهدی بود که پیکرش روی دستها به سمت حجله بهشتیاش میرفت.
شهید مهدی قهرمانیراوی: فرمانده شهید
#شهید_مهدیقهرمانی#شهدای_هوافضا
#روایتچه
#چَمروش
چمروش راوی رشادتهای هوافضا
https://ble.ir/chamrosh_iranhttps://eitaa.com/chamrosh_iranhttps://www.instagram.com/chamrosh_iran_media
داماد بهشتی
آتش دشمن سنگینتر می شد.خبر رسید که برای اعزام آماده باشید. اما مهدی غیبش زده بود.یکی داد زد:« کجا رفت باز؟ نکنه رفته با نامزدش حرف بزنه.» آن یکی در جوابش گفت:« نه بابا چند روز دیگه عقدشه. از حالا رفته گل بچینه»شلیک خنده بچهها رفت توی هوا.همان موقع مهدی آمد.سرش خیس بود و قطره های آب از گردنش رد میشد و یقهی لباسش را خیس میکرد. کم نیاورد و با خنده گفت:« بابا یه غسل شهادت که این همه حاشیه نداره! چرا شلوغش می کنید؟» بند پوتین هایش را سفت کرد و با بچهها راهی سوله آمادهسازی موشک شدند.
روز عقدمهدی بود که پیکرش روی دستها به سمت حجله بهشتیاش میرفت.
شهید مهدی قهرمانیراوی: فرمانده شهید
#شهید_مهدیقهرمانی#شهدای_هوافضا
#روایتچه
#چَمروش
https://ble.ir/chamrosh_iranhttps://eitaa.com/chamrosh_iranhttps://www.instagram.com/chamrosh_iran_media
۱۶:۴۰
ا┄┅═❁﷽❁═┅┄ا
خستگیاش در رفت
اولین جلسه خواستگاری بود. بدون این که نگاهش کنم گفتم:«ببخشید شما شغلتون چیه؟»لبخند زد و گفت: «سرباز امام زمان هستم». هرچه خوشی و شیرینی بود ریخت روی دلم. همین یک جمله کافی بود تا جواب مثبت را بدهم.هجده سال بعد از آن جلسه خواستگاری، رفته بود دیدار آقا. صدای زنگ که آمد دیدم تمام صورتش می خندید. جعبه کوچکی را داد توی دستم و گفت:« اینو برای شما آوردم.» انگشتر زیبایی با نگین یاسی و رکاب نقرهایی داخلش بود.گفتم:« اینو از آقا گرفتی؟» گفت:«بله، بهشون گفتم من از شما انگشتر میخوام، اما نه برای خودم برای همسرم.» خیلی خوشحال شدم. انگار کل خستگی این مدت و نبودنهایش را فراموش کردم.
وقتی خبر شهادتش را دادند یاد زمانی افتادم که یکی از دوستانش در حمله اسراییل به سوریه شهید شده بود. با گریه میگفت:« در شهادت همیشه بازه اما این که به دست شقیترین آدمها شهید بشی توفیق بزرگیه، خوشبحالش!»همانطور که خودش میخواست رفت، به دست شقیترین آدمها. خوشحالم که خستگیش در رفت! راوی: همسر شهید
#شهید_محمدباقرطاهرپور
#شهدای_هوافضا
#روایتچه
#چَمروش
چمروش راوی رشادتهای هوافضا
https://ble.ir/chamrosh_iranhttps://eitaa.com/chamrosh_iranhttps://www.instagram.com/chamrosh_iran_media
خستگیاش در رفت
اولین جلسه خواستگاری بود. بدون این که نگاهش کنم گفتم:«ببخشید شما شغلتون چیه؟»لبخند زد و گفت: «سرباز امام زمان هستم». هرچه خوشی و شیرینی بود ریخت روی دلم. همین یک جمله کافی بود تا جواب مثبت را بدهم.هجده سال بعد از آن جلسه خواستگاری، رفته بود دیدار آقا. صدای زنگ که آمد دیدم تمام صورتش می خندید. جعبه کوچکی را داد توی دستم و گفت:« اینو برای شما آوردم.» انگشتر زیبایی با نگین یاسی و رکاب نقرهایی داخلش بود.گفتم:« اینو از آقا گرفتی؟» گفت:«بله، بهشون گفتم من از شما انگشتر میخوام، اما نه برای خودم برای همسرم.» خیلی خوشحال شدم. انگار کل خستگی این مدت و نبودنهایش را فراموش کردم.
وقتی خبر شهادتش را دادند یاد زمانی افتادم که یکی از دوستانش در حمله اسراییل به سوریه شهید شده بود. با گریه میگفت:« در شهادت همیشه بازه اما این که به دست شقیترین آدمها شهید بشی توفیق بزرگیه، خوشبحالش!»همانطور که خودش میخواست رفت، به دست شقیترین آدمها. خوشحالم که خستگیش در رفت! راوی: همسر شهید
#شهید_محمدباقرطاهرپور
#شهدای_هوافضا
#روایتچه
#چَمروش
https://ble.ir/chamrosh_iranhttps://eitaa.com/chamrosh_iranhttps://www.instagram.com/chamrosh_iran_media
۱۶:۳۵
ا┄┅═❁﷽❁═┅┄ا
همیشه حسین، همه جا حسین
سال ۶۸ شب تولد امام حسین( ع) در بیمارستان امام حسین (ع) به دنیا آمد. اسم پدرش محمدحسین بود و مادرش هم گریه کن حسین. پژواک نام حسین همه جای زندگیاش بود. شاید برای همین عجیب عشق به ارباب توی جانش ریشه داشت. آنقدر که وقت ازدواج به تأسی از ایشان به همسر آیندهاش گفته بود: « دلم میخواد اگه خدا بهم چندتا پسر داد اسم همهشون رو علی بذارم» همین کار را هم کرد از چهار فرزندی که خدا به او داد؛ اولی و آخری علی شدند. علیاکبر و علیرضا.
وقتی شهید شد علی اکبر یک حاجت بزرگ داشت. دلش کربلا میخواست و این را از بابا مرتضایش خواست. بابا هم جور قشنگی حاجتش را داد. آنقدر که چهلم بابا مرتضی؛ علی اکبرش توی مسیر اربعین بود.
شهید مرتضی میثمی
#شهدایهوافضا
#روایتچه
#چَمروش
چَمروش
راوی رشادتهای هوافضا
https://ble.ir/chamrosh_iranhttps://eitaa.com/chamrosh_iranhttps://www.instagram.com/chamrosh_iran_media
همیشه حسین، همه جا حسین
سال ۶۸ شب تولد امام حسین( ع) در بیمارستان امام حسین (ع) به دنیا آمد. اسم پدرش محمدحسین بود و مادرش هم گریه کن حسین. پژواک نام حسین همه جای زندگیاش بود. شاید برای همین عجیب عشق به ارباب توی جانش ریشه داشت. آنقدر که وقت ازدواج به تأسی از ایشان به همسر آیندهاش گفته بود: « دلم میخواد اگه خدا بهم چندتا پسر داد اسم همهشون رو علی بذارم» همین کار را هم کرد از چهار فرزندی که خدا به او داد؛ اولی و آخری علی شدند. علیاکبر و علیرضا.
وقتی شهید شد علی اکبر یک حاجت بزرگ داشت. دلش کربلا میخواست و این را از بابا مرتضایش خواست. بابا هم جور قشنگی حاجتش را داد. آنقدر که چهلم بابا مرتضی؛ علی اکبرش توی مسیر اربعین بود.
شهید مرتضی میثمی
#شهدایهوافضا
#روایتچه
#چَمروش
چَمروش
https://ble.ir/chamrosh_iranhttps://eitaa.com/chamrosh_iranhttps://www.instagram.com/chamrosh_iran_media
۱۷:۲۰
ا┄┅═❁﷽❁═┅┄ا
خدای مهربانتر از بابا
روزهای کرونا بود. پروتکلهای کرونا خیلی از کسب و کارها را کساد کرده بود. اوضاع زندگی؛ کنار مریضی و بیماری فشار را چند برابر کرده بود. مخصوصا برای خانوادههای نیازمند. محسن چند ماهی کارش این بود که از حقوقش بستههای ارزاق می خرید و به ما میداد تا به دست خانوادههای مشکلدار برسانیم. حواسش بود اگر خانوادهای بچه داشت حتما توی بستهشان اسباببازی هم باشد. این در حالی بود که دلش نمی خواست کسی از کاری که می کند مطلع شود.
او بچهها را دوست داشت و حواسش به ساختن ذوق، توی چشم بچهها بود. اما حالا خودش نیست و سیدعلیاش تازه « بابا » گفتن را یاد گرفته. کسی شک دارد که خدای مهربان هم ویژه حواسش به سید علیِ او هست؟
شهید محسن کاظمیراوی: پدر شهید
#شهدایهوافضا
#روایتچه
#چَمروش
چَمروش
راوی رشادتهای هوافضا
https://ble.ir/chamrosh_iranhttps://eitaa.com/chamrosh_iranhttps://www.instagram.com/chamrosh_iran_media
خدای مهربانتر از بابا
روزهای کرونا بود. پروتکلهای کرونا خیلی از کسب و کارها را کساد کرده بود. اوضاع زندگی؛ کنار مریضی و بیماری فشار را چند برابر کرده بود. مخصوصا برای خانوادههای نیازمند. محسن چند ماهی کارش این بود که از حقوقش بستههای ارزاق می خرید و به ما میداد تا به دست خانوادههای مشکلدار برسانیم. حواسش بود اگر خانوادهای بچه داشت حتما توی بستهشان اسباببازی هم باشد. این در حالی بود که دلش نمی خواست کسی از کاری که می کند مطلع شود.
او بچهها را دوست داشت و حواسش به ساختن ذوق، توی چشم بچهها بود. اما حالا خودش نیست و سیدعلیاش تازه « بابا » گفتن را یاد گرفته. کسی شک دارد که خدای مهربان هم ویژه حواسش به سید علیِ او هست؟
شهید محسن کاظمیراوی: پدر شهید
#شهدایهوافضا
#روایتچه
#چَمروش
چَمروش
https://ble.ir/chamrosh_iranhttps://eitaa.com/chamrosh_iranhttps://www.instagram.com/chamrosh_iran_media
۱۷:۳۶
ا┄┅═❁﷽❁═┅┄ا
ماموریتهای پس از شهادت
مادر است دیگر. تو بگو اگر بروی قله قاف بچهات خوب میشود، چادرش را می پیچد پر کمرش و یاعلی گویان می رود بالا. شنیده بود شهدا حاجت می دهند. رفت سر مزار شهید ساکی که تازه شهید شده بود. برگه آزمایش پسرش توی دستش مچاله شده بود.انگار می خواست مدرک داشته باشد. سنش زیاد نبود ولی دلش می خواست کمشنوا بود و «سرطان خون» را به آن واضحی از زبان دکتر نشنیده بود. سرمزار شهید چهل روز نذر کرد زیارت عاشورا بخواند.روز چهلم که رسید بین خوف و رجا بچه را برد بیمارستان و دوباره آزمایش داد.این بار خوشحال بود گوش هایش آنقدری سالم است که از زبان دکتر بشنود:
«عفونت خون بوده. خودش برطرف شده.بچهات سالمه شکر خدا»
شهید مسعود ساکی
#شهدایهوافضا
#روایتچه
#چَمروش
چَمروش
راوی رشادتهای هوافضا
https://ble.ir/chamrosh_iranhttps://eitaa.com/chamrosh_iranhttps://www.instagram.com/chamrosh_iran_media
ماموریتهای پس از شهادت
مادر است دیگر. تو بگو اگر بروی قله قاف بچهات خوب میشود، چادرش را می پیچد پر کمرش و یاعلی گویان می رود بالا. شنیده بود شهدا حاجت می دهند. رفت سر مزار شهید ساکی که تازه شهید شده بود. برگه آزمایش پسرش توی دستش مچاله شده بود.انگار می خواست مدرک داشته باشد. سنش زیاد نبود ولی دلش می خواست کمشنوا بود و «سرطان خون» را به آن واضحی از زبان دکتر نشنیده بود. سرمزار شهید چهل روز نذر کرد زیارت عاشورا بخواند.روز چهلم که رسید بین خوف و رجا بچه را برد بیمارستان و دوباره آزمایش داد.این بار خوشحال بود گوش هایش آنقدری سالم است که از زبان دکتر بشنود:
«عفونت خون بوده. خودش برطرف شده.بچهات سالمه شکر خدا»
شهید مسعود ساکی
#شهدایهوافضا
#روایتچه
#چَمروش
چَمروش
https://ble.ir/chamrosh_iranhttps://eitaa.com/chamrosh_iranhttps://www.instagram.com/chamrosh_iran_media
۱۶:۳۲
ا┄┅═❁﷽❁═┅┄ا
پدرم برایمان تعریف میکرد هرسال آذرماه که میشد انگار کسی دکمه محمود را میزد. میآمد میایستاد جلوی میز و به صندلی ضربه میزد و میگفت: حاج آقا رفاقت و برادریمان به کنار. اگر فکر میکنی کسی هست بهتر از من کار و جلو ببره بگو من برم. دلبستگی به این میز وصندلی ندارم!نگاهش میکردم و میخندیدم و میگفتم: «محمود ما با هم اومدیم، دوتایی هم میریم!»
همینطور هم شد. دونفری شهید شدند.
به روایت پسر سردار حاجیزاده
#شهدایهوافضا
#روایتچه
#چَمروش
چمروشراوی رشادتهای هوافضا
https://ble.ir/chamrosh_iranhttps://eitaa.com/chamrosh_iranHttps://www.instagram.com/chamrosh_iran_media
پدرم برایمان تعریف میکرد هرسال آذرماه که میشد انگار کسی دکمه محمود را میزد. میآمد میایستاد جلوی میز و به صندلی ضربه میزد و میگفت: حاج آقا رفاقت و برادریمان به کنار. اگر فکر میکنی کسی هست بهتر از من کار و جلو ببره بگو من برم. دلبستگی به این میز وصندلی ندارم!نگاهش میکردم و میخندیدم و میگفتم: «محمود ما با هم اومدیم، دوتایی هم میریم!»
همینطور هم شد. دونفری شهید شدند.
به روایت پسر سردار حاجیزاده
#شهدایهوافضا
#روایتچه
#چَمروش
https://ble.ir/chamrosh_iranhttps://eitaa.com/chamrosh_iranHttps://www.instagram.com/chamrosh_iran_media
۱۷:۴۲
ا┄┅═❁﷽❁═┅┄ا
راز مگو
بعد از عقد، مراسم که تمام شد مهمانها را بدرقه کردیم و رفتیم بیرون. میدانستم کجا میرویم. دوران نامزدی چندین بار رفته بودیم و پاتوقمان بود.وارد گلزار شهدا که شدیم حال و هوایش عوض شد. دستم را گرفت و گفت:« بیا میخوام یه رازی بهت بگم.» دستش را بلند کرد و به یک گوشه اشاره کرد و گفت:« من شهید میشم و جای من هم همینجاست.» یک لحظه گوشهایم نشنید. نگاه کردم به جایی که میگفت و سرم را تکان دادم. کی فکرش را میکرد اولین راز زندگی مشترک آدم اطلاع از محل دفن همسرش باشد؟ همان اولین راز، سختترین راز زندگیام شد. حالا ولی رازمان را همه فهمیدند. مزارش همانجا شد که نشان داده بود.
شهید مجید قاسمیراوی: همسر شهید
#شهدایهوافضا
#روایتچه
#چَمروش
چَمروش
راوی رشادتهای هوافضا
https://ble.ir/chamrosh_iranhttps://eitaa.com/chamrosh_iranhttps://www.instagram.com/chamrosh_iran_media
راز مگو
بعد از عقد، مراسم که تمام شد مهمانها را بدرقه کردیم و رفتیم بیرون. میدانستم کجا میرویم. دوران نامزدی چندین بار رفته بودیم و پاتوقمان بود.وارد گلزار شهدا که شدیم حال و هوایش عوض شد. دستم را گرفت و گفت:« بیا میخوام یه رازی بهت بگم.» دستش را بلند کرد و به یک گوشه اشاره کرد و گفت:« من شهید میشم و جای من هم همینجاست.» یک لحظه گوشهایم نشنید. نگاه کردم به جایی که میگفت و سرم را تکان دادم. کی فکرش را میکرد اولین راز زندگی مشترک آدم اطلاع از محل دفن همسرش باشد؟ همان اولین راز، سختترین راز زندگیام شد. حالا ولی رازمان را همه فهمیدند. مزارش همانجا شد که نشان داده بود.
شهید مجید قاسمیراوی: همسر شهید
#شهدایهوافضا
#روایتچه
#چَمروش
چَمروش
https://ble.ir/chamrosh_iranhttps://eitaa.com/chamrosh_iranhttps://www.instagram.com/chamrosh_iran_media
۱۷:۱۰
ا┄┅═❁﷽❁═┅┄ا
باید بلد باشی
با اینکه پسر بود اما بلد بود. تا مادر یا پدرم وارد خانه میشدند، بلند میشد میرفت جلو دست و پایشان را میبوسید. من و برادرم به او می گفتیم:« علیرضا! تو چرا با ما فرق داری؟چه خوب بلدی محبتت رو ابراز کنی »چیزی نمی گفت. فقط می خندید.
رفیقش علی بهاروند که شهید شد نمی دانم چرا چیزی ته دلم فروریخت. صدایش کردم و پرسیدم: «داداش! اگه تو هم یه روزی شهید بشی دوست داری کجا خاک بشی؟» شعف توی چشمهایش نشست: «گلزار شهدا». خیلی طول نکشید که به آرزویش رسید. هم شهادت در نبرد با اسرائیل و هم دفن شدن در گلزار شهدا. اتفاقی که نیست. لابد بلد بوده برای خدا هم دلبری کند.
شهید علیرضا سبزیپورراوی: خواهر شهید
#شهدایهوافضا
#روایتچه
#چَمروش
چَمروش
راوی رشادتهای هوافضا
https://ble.ir/chamrosh_iranhttps://eitaa.com/chamrosh_iranhttps://www.instagram.com/chamrosh_iran_media
باید بلد باشی
با اینکه پسر بود اما بلد بود. تا مادر یا پدرم وارد خانه میشدند، بلند میشد میرفت جلو دست و پایشان را میبوسید. من و برادرم به او می گفتیم:« علیرضا! تو چرا با ما فرق داری؟چه خوب بلدی محبتت رو ابراز کنی »چیزی نمی گفت. فقط می خندید.
رفیقش علی بهاروند که شهید شد نمی دانم چرا چیزی ته دلم فروریخت. صدایش کردم و پرسیدم: «داداش! اگه تو هم یه روزی شهید بشی دوست داری کجا خاک بشی؟» شعف توی چشمهایش نشست: «گلزار شهدا». خیلی طول نکشید که به آرزویش رسید. هم شهادت در نبرد با اسرائیل و هم دفن شدن در گلزار شهدا. اتفاقی که نیست. لابد بلد بوده برای خدا هم دلبری کند.
شهید علیرضا سبزیپورراوی: خواهر شهید
#شهدایهوافضا
#روایتچه
#چَمروش
چَمروش
https://ble.ir/chamrosh_iranhttps://eitaa.com/chamrosh_iranhttps://www.instagram.com/chamrosh_iran_media
۱۶:۴۶
ا┄┅═❁﷽❁═┅┄ا
سرباز سید علی
فرقی نمیکرد آقا برای دانشجویان حرف زده باشد یا بانوان، ورزشکاران یا مسئولان.بعد از هر سخنرانیِ آقا، سردار جلسه میگذاشت و ما را جمع میکرد. جرأت داشتیم بگوییم سخنرانی را گوش ندادهایم! درباره دغدغه آقا حرف میزد و آن را برای اجرایی کردن در مجموعه هوافضا مناسب سازی میکرد. مثلا اگر آقا گفته بود ما باید از هشتاد میلیون ایرانی ده میلیون حافظ قرآن داشته باشیم،حساب میکرد که بین جمعیت هوافضا چقدر باید قرآنی داشته باشیم و برایش برنامه میریخت. یا اگر آقا از اولویت فرزندآوری میگفت سردار طرح ساخت خانههای سازمانی را تصویب میکرد که مجردهای سازمان را تشویق به ازدواج کند.
همسرش میگفت در زندگی بیشترین چیزی که حاجی را سر ذوق می آورد دیدار آقا بود. از یک هفته قبل برایش آماده میشد و تا یک هفته بعد حرفش را میزد. چه عنوان درستی را برای امضای وصیتنامهاش انتخاب کرده بود:
«امیرعلی حاجیزاده؛ سرباز سیدعلی»
#شهید_امیرعلیحاجیزاده
#شهدایهوافضا
#روایتچه
#چَمروش
چَمروش
راوی رشادتهای هوافضا
https://ble.ir/chamrosh_iranhttps://eitaa.com/chamrosh_iranhttps://www.instagram.com/chamrosh_iran_media
سرباز سید علی
فرقی نمیکرد آقا برای دانشجویان حرف زده باشد یا بانوان، ورزشکاران یا مسئولان.بعد از هر سخنرانیِ آقا، سردار جلسه میگذاشت و ما را جمع میکرد. جرأت داشتیم بگوییم سخنرانی را گوش ندادهایم! درباره دغدغه آقا حرف میزد و آن را برای اجرایی کردن در مجموعه هوافضا مناسب سازی میکرد. مثلا اگر آقا گفته بود ما باید از هشتاد میلیون ایرانی ده میلیون حافظ قرآن داشته باشیم،حساب میکرد که بین جمعیت هوافضا چقدر باید قرآنی داشته باشیم و برایش برنامه میریخت. یا اگر آقا از اولویت فرزندآوری میگفت سردار طرح ساخت خانههای سازمانی را تصویب میکرد که مجردهای سازمان را تشویق به ازدواج کند.
همسرش میگفت در زندگی بیشترین چیزی که حاجی را سر ذوق می آورد دیدار آقا بود. از یک هفته قبل برایش آماده میشد و تا یک هفته بعد حرفش را میزد. چه عنوان درستی را برای امضای وصیتنامهاش انتخاب کرده بود:
«امیرعلی حاجیزاده؛ سرباز سیدعلی»
#شهید_امیرعلیحاجیزاده
#شهدایهوافضا
#روایتچه
#چَمروش
چَمروش
https://ble.ir/chamrosh_iranhttps://eitaa.com/chamrosh_iranhttps://www.instagram.com/chamrosh_iran_media
۱۶:۳۰