1_15621482127.mp3
۱۹:۳۸-۱۷.۹۹ مگابایت
۱۷:۴۸
༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻داستان شبگوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((زندگینامه ام البنین))خانم ام البنین یک بانوی متدین با اخلاق،باشهامت وبا اراده بودنحسام بن خالد پدرام البنین همراه یک گروهی از قبیله بنی کلام به سفر رفته بودن توی یکی ازشبها بخواب رفتن وتوی عالم رویامیبینن که توی یه سرزمین سرسبزی نشسته بودن یه دفعه یه مروارید درخشان و زیبا روی دستاشون میشینه حسام اززیبایی اون تعجب میکنه از دور مردی رو میبینه که ازطرف بلندی بطرف ایشون میاد اونمردغریبه سلام میکنه حسام جواب سلامش رومیده اونمردبه حسام میگه این مروارید رو به من میفروشی حسام بهش میگه من قیمت این مروارید رو نمیدونممردمیگه منم نمیدونم ولی این هدیه یکی از پادشاهان به تو عطا شده و من در عوض اون برای تو ضامنم تا چیزی بهترازدرهم ودیناربه توعطاکنم حسام میگه اون چیه؟مردمیگه: تضمین میکنم که اون به تو شرافت ابدی میده.حسام میگه ایا اونرو برای من ضمانت میکنه؟مردمیگه: بلهی دفعه بین صحبتهای اون مرد غریبه حسام ازخواب بیدارمیشهخوابشو برای دوستاش تعریف میکنه یکی ازخاندان اون میگه خدا به تو ی دختر نازنین روزی میکنه که یکی از بزرگان اونو ب ازدواج خودش درمیاره وبه سبب این دختر شرافت نصیب تو میشه چندهفته بعدازاون خواب همسرحسام که بارداربودی دختر نازنین بدنیا میاره.حسام وقتی میفهمه که فرزندش دختره خیلی خوشحال میشه اسمش روفاطمه میذاره فاطمه تو دامن مادری مهربون و پاک و زیر دست پدری شجاع و شریف که هردواخلاق خیلی خوبی داشتن بزرگ میشهسمام مادرام البنین یک خانم ادیب و کامل و عاقل بوده،اداب عرب روبه دخترش یاد میده،سمام همه مسائل خونه داری زندگی داری همسرداری رو به فاطمه اموزش میده فاطمه بزرگ و بزرگ تر میشه خانم فاطمه زهرا س قبل از شهادتشون به امیرالمومنین وصیت کردن که بعد از مرگم حتما ازدواج کن وقتی امیرالمومنین به فکر گرفتن همسر دیگری بود دائما حادثه عاشورا روجلوی چشم خودشون میدید بخاطر همین دنبال همسری بود که مثل مردان قبیله ش شجاع و دلاور باشن تاپسرانی برایش بدنیا بیارن که روز عاشورا حامی وکمک امام حسین باشن عقیل تصمیم میگیره که برای اقا امیرالمومنین یک خانم خوب رو پیدا کنه عقیل بانو ام البنین که از خاندان بنی کلام بود رو به اقا امیرالمومنین معرفی میکنه به ایشون میگه با ام البنین کلامیه ازدواج کن چون در عرب شجاعتر از پدران وخاندان اون نیست امیر المومنین وقتی خانم فاطمه کلامیه رو شناختن تایید کردن و پسندیدن برادرش عقیل رو به خواستگاری فرستادحسام خیلی مهمون دوست بودعقیل به حسام گفت بخواستگاری فاطمه امده.حسام گفت برای چه کسی عقیل گفت برای پیشوای دین امیرمومنان .حسام جا خوردوحیرتزده شداون هیچ وقت چنین پیشنهادی روتصور نمیکرد با کمال صداقت و راستگویی گفت به به چه نسب شریفی!اما عقیل یک زن صحرایی وبادیه نشین ان هم بااین فرهنگ ابتدایی شایسته امیر المومنین است؟راستش فرهنگ ماباهم فرق دارد!ایشان بایدبا خانمی که فرهنگ بالاتری دارد ازدواج کند؟ عقیل گفت امیرالمومنین ازانچه تو میگویی خبر دارد اما نظر او مثبت است.حسام که نمیدونست چی بگه از عقیل مهلت خواست تا هم با سمام صحبت کنه هم با خود فاطمه. پدرِفاطمه نزدهمسرودخترش اومد و از بیرون به حرفای اون گوش میکرد سمام داشت موهای دخترشو شونه میزد فاطمه تو فکر بود مادرش بهش گفت:چی شده انگار تو فکری؟ فاطمه گفت:مادردیشب خواب عجیبی دیدم خواب دیدم تویه باغ سرسبز وپراز درختم ماه و ستاره ها میدرخشیدن من توی این افکاربودم که یه دفعه دیدم ماه از اسمون پایین اومدوتو دامن من قرارگرفت نور خیلی زیبایی ازش میدرخشیم نوری که چشمهارو خیره کرده بود یک دفعه سه تا ستاره نورانی دیگه هم پایین اومدن و تو دامنم نشستن،درحیرت و تعجب بودم که یک دفعه یک صدایی بلند شد و منو به اسم خطاب کرد گفت فاطمه مژده باد تو را به نورانیت به ماه نورانی و سه ستاره درخشان که پدرشان سیدوسرورهمه انسانها بعد ازپیامبرگرامی اسلام است یدفعه از خواب پریدم.مامان به نظرتون تعبیر رویای من چیه؟ سمام مادر فاطمه به دخترعاقلش گفت:دخترم رویای تو صادق است یعنی بزودی توبایک مرد جلیل القدرازدواج میکنی صاحب چهارتا فرزندمیشی که اولین اونها چهره اش مثل ماه درخشانه و سه تا ی دیگه مثل ستاره ها میدرخشند حسام پدرفاطمه پشت درایستاده بود صبرکردتاحرفشون تمام بشه وارد اتاق شدروکرد به دخترش گفت:سمام ایا دخترمان راشایسته همسری امیرالمؤمنین میدانی؟ اگرشایسته میدانی خواستگاری امیرالمومنین را قبول کنی؟ سمام قلبی پر از عشق به امامت و ولایت داشت بدون معطلی گفت ای حسام بخداسوگندمن اونو خوب تربیت کردم ازخدا میخوام که فاطمه واقعا سعادتمند بشه و برای خدمت به اقاامیرالمومنین همسری شایسته باشه پس اونو به مولایم علی ببخش .عقیل برادرامام علی با اجازه فاطمه وپدرش عقد بین این دو تا بزرگواراجرا کرد.فاطمه سراسرنجابت و پاکی و اخلاق بودن
۱۸:۰۹
ایشون بطرف خانه امام علی حرکت کردند وقتی که میخواستن واردخونه بشن ایستادن.بچه ها بهش گفتن چرا وارد نمیشی فاطمه گفت تادختربزرگ حضرت فاطمه یعنی خانم زینب اجازه ندن وارد خونه نمیشم.خانم زینب هم که سراسر تواضع و مهربانی بودن اجازه ورود ایشون رو دادن فاطمه باخوشحالی واردخونه شدن ازهمونروزاول که پابخانه امام گذاشت دیدندکه امام حسن وامام حسین ع مریضن شروع کردن به پرستاری،همش میگفتن من کنیزبچه های خانم فاطمه هستم هروقت امام علی،فاطمه روصدامیزدامام حسن و امام حسین و حضرت زینب به یاد مادرشون میافتادن وگریه میکردن.یروزفاطمه ب امیرالمومنین پیشنهادکردن که بجای فاطمه به ایشون ام البنین بگن تا بچه های خانم فاطمه زهرا سلام یاد مادرشون خانم فاطمه زهرا سلام نیفتن و به خاطر همین خاطرات تلخ گذشته تو ذهنشون نیاد ورنج بی مادری اونارو ازارندهامیرالمومنین دروجود همسرشون ام البنین خردمندی،نیرومندی،ایمان و استوار،صفات نیکومشاهده کردن و از صمیم قلب برای ایشون عاقبت بخیری ارزو کرد.ثمره ازدواج فاطمه و امیرالمومنین چهارتا پسر رشید بود که اسمشون حضرت ابوالفضل، حضرت عبدالله،حضرت جعفر و حضرت عثمان بود.فرزندان ام البنین همگی در کربلا به شهادت رسیدن و نسل ایشون از طریق عبیدالله فرزند حضرت عباس ع ادامه پیدا کرد.اولین فرزندام البنین علمدارکربلاحضرت عباس بود.حضرت عباس روزچهارم ماه شعبان بدنیا اومد.وقتی خبر ولادت حضرت عباس رو به امیرالمومنین دادن ایشون اومد خونه وبچه رو تو بغلش گرفت و بوسید.طبق رسم وسنت اسلامی یه گوسفند و عقیقه کرد گوشتش رو به فقرا داد امیرالمومنین تمام وجود حضرت عباس رو میشناختند به خاطر همین اسم عباس رو برای ایشون انتخاب کردن که به معنای شیر بیشه بود. چون در برابر دشمنان به شدت بد اخلاق بودن ودرمقابل نیکیها خندان وچهره گشودهیکروزامیرالمومنین توی اتاق نشسته بودن حضرت ابوالفضل روی پاشون بود خانم ام البنین وارداتاق شددید امیر المومنین بازوهای این بچه رو میبوسه و اشک میریزه.ام البنین ازدیدن این منظره نگران شدباتعجب گفت:چی شده عیبی توی بازوهای این بچه میبینی؟امیرالمومنین باغم سنگینی گفتند به این دو دست نگاه میکردم و انچه که بر سرشان میاید را به یاد میاورم ام البنین سوال پرسیدند:چرا یا علی؟ امیرالمومنین ماجرای عاشورا رو تعریف کردند و گفتن که دستان فرزند تو درراه فرزندپیامبرحسین قطع میشه.چشمان ام البنین پرازاشک شد گریه امانش نمیدادوگفت پسرم فدای رسول خداامام علی فرمودندخداونددر عوض دو دست دوبال به اومیبخشدتابا ملاک در بهشت پرواز کند.بعدازواقعه عاشورا وقتی خبر به ام البنین اوردندکه تک تک فرزندانت توی واقعه کربلا شهیدشدن هربار میپرسیدحسین چه شد؟حسین چه شد؟ در اخر وقتی به او گفتند حسین شهید شد روی دو زانو افتاد و زار زار برای حسین فاطمه س اشک ریخت.༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۱۸:۱۰
༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻داستان شبگوینده:(معین الدینی) داستان امشب:((لاکپشتی که لاکش را دوست نداشت))«لاکی» یک لاکپشت کوچولوییه که توی یک جنگل سرسبز و قشنگ زندگی میکنه.اودرتمام طول روزتوی جنگل قدم میزنه ازعلفهای تازه و خوشمزه میخوره،گلهای رنگارنگ را بو میکنه، از آب خنک چشمه مینوشه و هر وقت که خسته میشه، سرشو توی لاک محکمش میبَره و میخوابهلاکی دوستهای خوبی داره که میتونه با آنها بازی کند؛ امامدتی بودکه دیگر مثل سابق صدای خنده و شادی او در جنگل نمیپیچیدبادوستاش بازی نمیکردوحرف نمیزد.دوستان لاکی که نگرانش بودندیکروز به سراغش رفتن وپرسیدن: لاکی،چرا ناراحتی؟لاکی نگاهی به آنها کرد و گفت:چرا ناراحت نباشم؟توی این جنگل حیوانات زیادی زندگی میکنن؛ اما هیچکدام مشکلی مثل مشکل من ندارند!دوستاش باتعجب پرسیدن:مشکل ؟ بما بگو، شاید بتونیم کمکت کنیم.لاکی جواب داد:مشکل من اینه که من لاک روی پشتمودوست ندارم. این لاک خیلی زشته. من دلم میخواد مثل بقیه حیوانا بدوَم و بازی کنم؛اما این لاک سنگین اجازه نمیده. اصلاًبااین لاک هیچ کاری نمیشه کرد.من لاکمو دوست ندارم.»دوستان لاکپشت کوچولو گفتند: مگرمیشه که یک لاکپشت،لاکشو دوست نداشته باشد،لاکِ یک لاکپشت، مثل خونه شهاما لاکی به این حرفها گوش نمیداد.اوفقط دلش میخواست لاکش،از پشتش برداشته بشهدوستانِ لاکپشت کوچولو که دیگر خسته شده بودند،با او خداحافظی کردند و آرامآرام، بسمت خانه هاشان رفتند.لاکی غمگین و تنها همانجا نشست و به اطرافش نگاه کرد. کمی که گذشت «خانم خرگوش» از راه رسید.در دستش تعدادی هویج تازه بود که بخانه میبرد تا با بچههایش بخوره.وقتی لاکی رو دید، پرسید:لاکپشت کوچولو،چرا تنهایی؟چرا ناراحتی؟لاکی جواب داد: «خانم خرگوش، من این لاک محکم و زشتم را دوست ندارم.این لاک بهیچ دردی نمیخوره دلم میخواست پوست تنم مثل تن تو بود،نرم و قشنگ!خانم خرگوش خندیدوگفت:لاک تو هم خیلی قشنگه.تو باید دوستش داشته باشی.در همین موقع سنجاب خانم از راه رسید.اوهم مقداری فندق همراهش بودکه میخواست به خونه ببره تا بچههایش بخورن اونم بادیدن لاکی و خانم خرگوش جلو آمد و سلام کرد وگفت:لاکپشت کوچولو،چرا ناراحتی؟لاکی جواب داد:سنجاب خانم، من این لاک محکم و زشتم را دوست ندارم.این لاک به هیچ دردی نمیخوره دلم میخواست روی تنم مثل توموهای خوشرنگ وقشنگ بود.سنجاب خانم خندید و گفت: «لاک تو هم خیلی قشنگه،خیلی هم به دردت میخوره»لاکی گفت:بهیچ دردی نمیخوره من دوستش ندارم.درهمین موقع،گنجشک عاقل از لونهاش که روی شاخهی درخت بلندی بود،پرزدوپایین آمد.پرسید:چی شده خانم خرگوش؟چی شده سنجاب خانم؟لاکپشت کوچولو،چرا ناراحتی؟لاکی گفت:من این لاک زشتو دوست ندارم.دلم میخواست روی تنم مثل تو، پرهای کوچک وقشنگ داشت.گنجشک عاقل جواب داد:لاکپشت کوچولو، لاک توهم قشنگه. لاک تو مثل خونهی توعه.هرکسی باید خونه شودوست داشته باشد.لاکی گفت:من بخاطر این لاک سنگین،نمیتوانم تند بدوم.گنجشک عاقل گفت:تو با داشتن این لاک،احتیاجی نداری که تندبدویاما لاکی قبول نمیکرد و فقط میگفت که لاکش را دوست ندارد.ناگهان گنجشک عاقل فریاد زد:فرار کنید،فرار کنید،روباه دارد میآید.با شنیدن این حرف، خانم خرگوش هویجهایی را که در دست داشت روی زمین ریخت و دوید و لای چمنها قایم شد.سنجاب خانم هم فندقهایش رارهاکردودویدازدرخت بالا رفت.گنجشک عاقل هم پرواز کرد و میان شاخ و برگهای درخت پنهان شد.لاکی، تنهای تنها ماند. نه میتوانست بدود، نه میتوانست از درخت بالا برود و نه بلد بودپروازکندپس سرو دستها و پاهایش را توی لاکش برد و راحت و آسوده، همانجا ماند.کمی که گذشت،گنجشک عاقل پرزد و پایین آمد وروی زمین نشست وبا صدای بلندگفت:بیاییداینجا همه بیاییدخانم خرگوش از لای چمنها بیرون آمد. سنجاب خانم هم از بالای درخت پایین آمد.لاکی هم آرام،سرشو از لاکش بیرون آورد.گنجشک عاقل خندیدوگفت:حالا دیدی لاکپشت کوچولو،من شوخی کردم که گفتم روباه داره میادخواستم توبفهمی چقدر لاک محکم تو،بدردت میخوره ماهمه مجبورشدیم فرارکنیم پوست نرم وقشنگ خانم خرگوش، موهای خوشرنگ سنجاب خانم وپرهای نرم وکوچک من،نتوانست کمکی بما بکنه امالاک محکم تو، کمکت کرد.لاکپشت کوچولو دیدی که بایدلاکت رودوست داشته باشی!»لاکی کمی فکرکردودیدگنجشک عاقل درست میگه.باخوشحالی خندید و گفت:لاک من زشت نیست.محکم و امنه،خیلی هم بدردمیخوره.»خانم خرگوش وسنجاب خانم خندیدن و به خانههایشون برگشتن و لاکی هم با لاکِ قشنگی که روی پشتش داشت، به خانهاش رفت.
۱۷:۳۲
1_15652060335.mp3
۱۱:۱۴-۱۰.۲۹ مگابایت
۱۷:۳۴
1_15688552417.mp3
۰۸:۵۱-۸.۱۱ مگابایت
۱۸:۵۸
༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻داستان شبگوینده:(معین الدینی) داستان امشب:((دزد فندُق ها))
رویکرد: بدون اجازه به وسایل دیگران دست نزنیم
زمستان از راه رسیده بود و هوا خیلی سرد شده بود،همهی حیوانات جنگل تاجاییکه میتونستن آذوقه جمعآوری کرده بودنسنجاب کوچولو همینطور،اوهم مقدار زیادی گردو،فندق و بادام جمع کرده و در تنهی درختی که در آن زندگی میکرد،قایم کرده بود.سنجاب، خیلی خوشحال بود که زمستون سرد راخانوادهاش براحتی خواهند گذراند.یکروزصبح که از خواب بیدار شد، به فکرافتاد تا گشتی در جنگل بزنه و اگر بازهم خوراکی پیدا کرد،به خونه ش بیاره؛اما وقتی خواست خونه شو ترک کنه، جلوی در خانه چشمش به یک فندق افتادکه درکنار آن جای پاهایی هم دیده میشد.فندق رو برداشت و رفت تااونوکناربقیهی فندقهابذاره که یهو چشمش به کیسهی نیمهخالی فندقش افتاد.خیلی ناراحت شد؛ تمام فصل پاییزرو زحمت کشیده بود و حالایک نفر فندقاشودزدیده بود. چه کسی میتونست همچین کاری بکند؟سنجاب با ناراحتی پیش جغددانا رفت و ازش کمک خواست وجریان را براش توضیح داد.جغدفکری کردوگفت: «دزد فندقهارا هرکه باشه، میتونیم پیدا کنیم؛اما اول برو واز همه حیوانات بپرس آیا کسی ازدزدیده شدن فندقهات باخبر است یانه؟»سنجاب هم همین کارو کرد،اما همه اظهاربیاطلاعی کردن وگفتن تابهحال سابقه نداشته کسی اینجادزدی کنه.سنجاب دوباره پیش جغدرفت و ازش خواست تادزدفندقاشوپیدا کنه.جغدبهش گفت:به احتمال خیلی زیاد دزد فندقها برای بردن بقیهی فندقها به خانهی توخواهدآمد.پس برو و پوست همهی فندقها رابا زغال سیاه کنسنجاب تعجب کرد وگفت: «اما من زغال ندارم!»جغد دوباره فکری کرد و سپس گفت: ازپوست گردو کمک بگیر.برگ گردو را اگربه فندقهات بمالی،فندقها سیاهرنگ میشنسنجاب همین کاروکردو تمام فندقها را با پوست گردو رنگ کرد بعد همانطورکه جغدگفته بود، با خیال راحت همراه خانم سنجابه و بچههاش به جای دیگه ای برای خوابیدن رفتنصبح روز بعد، آقا جغده از همهی حیوانات خواست تادرجنگل جمع بشن.بعد از جمع شدن همهی حیوانات، جغد رو به سنجاب کرد و گفت: «حالا برو ودستهای همه رو یکییکی ببین!»سنجاب این کاروکرد ودستهای همه رو یکی پس از دیگری نگاه کرد. به راسو که رسید،ناگهان راسو دستهاشو عقب کشید؛اماجغد،بلندوطوری که همه بشنون گفت:تابهحال هیچیک از حیوانات این جنگل دزدی نکرده؛ اما این بارمیخواهیم به دزدی که فندقهای سنجاب وخانوادهشو برداشته،درسی بدیم تا دیگه مرتکب این عمل زشت نشه.»درهمین هنگام، راسو که دستاشو بالا گرفته بودو ازکار زشتش خجالت میکشید،جلوآمدواعتراف کردکه کار بدی کرده و دوباره گفت:خواهش میکنم به من بگید،حالا چطور رنگ گردو را از دستام پاک کنم!»همهی حیونا با شنیدن این حرف راسو به خنده افتادن و بار دیگه آرامش ودوستی به جنگل بازگشت.بله بچه های عزیزم ما باید سعی کنیم هیچ وقت بدون اجازه به وسایل دیگران دست نزنیم حتی وسایل خواهر و برادرمون
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: بدون اجازه به وسایل دیگران دست نزنیم
زمستان از راه رسیده بود و هوا خیلی سرد شده بود،همهی حیوانات جنگل تاجاییکه میتونستن آذوقه جمعآوری کرده بودنسنجاب کوچولو همینطور،اوهم مقدار زیادی گردو،فندق و بادام جمع کرده و در تنهی درختی که در آن زندگی میکرد،قایم کرده بود.سنجاب، خیلی خوشحال بود که زمستون سرد راخانوادهاش براحتی خواهند گذراند.یکروزصبح که از خواب بیدار شد، به فکرافتاد تا گشتی در جنگل بزنه و اگر بازهم خوراکی پیدا کرد،به خونه ش بیاره؛اما وقتی خواست خونه شو ترک کنه، جلوی در خانه چشمش به یک فندق افتادکه درکنار آن جای پاهایی هم دیده میشد.فندق رو برداشت و رفت تااونوکناربقیهی فندقهابذاره که یهو چشمش به کیسهی نیمهخالی فندقش افتاد.خیلی ناراحت شد؛ تمام فصل پاییزرو زحمت کشیده بود و حالایک نفر فندقاشودزدیده بود. چه کسی میتونست همچین کاری بکند؟سنجاب با ناراحتی پیش جغددانا رفت و ازش کمک خواست وجریان را براش توضیح داد.جغدفکری کردوگفت: «دزد فندقهارا هرکه باشه، میتونیم پیدا کنیم؛اما اول برو واز همه حیوانات بپرس آیا کسی ازدزدیده شدن فندقهات باخبر است یانه؟»سنجاب هم همین کارو کرد،اما همه اظهاربیاطلاعی کردن وگفتن تابهحال سابقه نداشته کسی اینجادزدی کنه.سنجاب دوباره پیش جغدرفت و ازش خواست تادزدفندقاشوپیدا کنه.جغدبهش گفت:به احتمال خیلی زیاد دزد فندقها برای بردن بقیهی فندقها به خانهی توخواهدآمد.پس برو و پوست همهی فندقها رابا زغال سیاه کنسنجاب تعجب کرد وگفت: «اما من زغال ندارم!»جغد دوباره فکری کرد و سپس گفت: ازپوست گردو کمک بگیر.برگ گردو را اگربه فندقهات بمالی،فندقها سیاهرنگ میشنسنجاب همین کاروکردو تمام فندقها را با پوست گردو رنگ کرد بعد همانطورکه جغدگفته بود، با خیال راحت همراه خانم سنجابه و بچههاش به جای دیگه ای برای خوابیدن رفتنصبح روز بعد، آقا جغده از همهی حیوانات خواست تادرجنگل جمع بشن.بعد از جمع شدن همهی حیوانات، جغد رو به سنجاب کرد و گفت: «حالا برو ودستهای همه رو یکییکی ببین!»سنجاب این کاروکرد ودستهای همه رو یکی پس از دیگری نگاه کرد. به راسو که رسید،ناگهان راسو دستهاشو عقب کشید؛اماجغد،بلندوطوری که همه بشنون گفت:تابهحال هیچیک از حیوانات این جنگل دزدی نکرده؛ اما این بارمیخواهیم به دزدی که فندقهای سنجاب وخانوادهشو برداشته،درسی بدیم تا دیگه مرتکب این عمل زشت نشه.»درهمین هنگام، راسو که دستاشو بالا گرفته بودو ازکار زشتش خجالت میکشید،جلوآمدواعتراف کردکه کار بدی کرده و دوباره گفت:خواهش میکنم به من بگید،حالا چطور رنگ گردو را از دستام پاک کنم!»همهی حیونا با شنیدن این حرف راسو به خنده افتادن و بار دیگه آرامش ودوستی به جنگل بازگشت.بله بچه های عزیزم ما باید سعی کنیم هیچ وقت بدون اجازه به وسایل دیگران دست نزنیم حتی وسایل خواهر و برادرمون
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۱۹:۲۲
1_15722832549.mp3
۰۸:۴۵-۸.۰۲ مگابایت
۱۷:۳۳
༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻داستان شبگوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((خرگوش خوشرو و سنجاب اخمو))
رویکرد:بچه باید خوشرو و خوش اخلاق باشه
خانم خرگوشه و آقا خرگوشه از داشتن پسرمهربون وخوشرویی که داشتن خیلی خوشحال وراضی بودن برعکس، آقا سنجابه و خانم سنجابه خیلی از دست پسر اخمو و بداخلاقشون ناراحت و افسرده بودند.صبحها که خرگوش کوچولو از خواب بیدار میشد، پیش از هر کاری به پدر و مادرش صبحبهخیر میگفت، بعد دست وصورتشو میشست وبا لبی خندون همراه باپدرو مادرش صبحانه میخورد.از همه مهمتر اینکه تا شب، همچنان صورتش خندان و شاداب بود و هیچ وقت اخمو نبود.دوستاش تو در مدرسه و جنگل از اینکه با اون دوست بودن، خیلی خوشحال بودند.اما ارونطرف سنجابِ اخمو اینطور نبود.ازصبح که از خواب بیدار میشد، اخم میکرد.هرچه پدر و مادرش بهش نصیحت میکردن و میگفتن:نباید اخمو باشی بایدهمیشه خوشرو و خوشاخلاق باشی فایدهای نداشت که نداشت.کمکم دوستاش هم اونو ترک کردن و پیش خرگوش کوجولوی خوشرو رفتن، اما سنجاب کوچولو دست از اخلاق بدش برنمیداشت و همه رو ناراحت میکرد.یکروزصبح که سنجاب کوچولو از خواب بیدار شد وطبق معمول با اخم از تخت بیرون آمد، متوجه شد خونه خیلی ساکته. انگار هیچکس توی خانه نبود. به آشپزخانه رفت تا مامانشوپیدا کنه، اما مامان اونجا نبود.به باغ رفت تا پدر رو ببینه، اما پدر هم نبود.حتی پرندهها هم مثل هرروزبالای شاخ و برگ درختای اطراف خونهی سنجاب کوچولو آواز نمیخوندند سنجاب پیش خودش گفت: یعنی چی شده؟سنجاب، اول خواست بیاعتنا باشه، اما کمکم ترسید و گریه ش گرفت. ولی گریه فایدهای نداشت؛ هیچکس اونجا نبودتابه گریهیش جوابی بده. تصمیم گرفت به دنبال مادر و پدرش بگرده، اماهرچی بیشتر میرفت، کمتر اوناروپیدا میکرد.سنجاب کوچولو با صدای بلندگریه میکردوکمک میخواست ،اما چون کسی کنارش نبود، تنهاوتنها مونده بود.جغد پیر از بالای درخت سنجاب کوچولو رو دید، بهش گفت:چرا بهجای گریه و زاری و اخم،باخنده و خوشرویی دنبال مادروپدرت نمیگردی اگربخندی و دیگه اخم نکنی،هم پدر و مادرت همیشه کنارت هستن و هم دوستان زیادی پیدامیکنیبا شنیدن حرفهای جغد، سنجاب کوچولو به فکر فرورفت. جغد راست میگفت؛ اگر همیشه با خنده و مهربانی با حیوانات برخورد کند، حتماً همه اونو دوست خواهند داشت و دیگر مزهی تنهایی را نخواهد چشید. ناگهان قیافهاش عوض شد،چهرهاش خندان شد و با لحن آرام و مهربانی، مامانشو صدازد. مامان از پشت درختا بیرون اومد و سنجاب کوچولو بغل کرد. همکلاسیهاش، پدرش و حتی خرگوش کوچولوی خندان هم اومدن ودور سنجاب جمع شدندسنجابِ اخمو،که دیگه شده بود سنجاب خوشرو حالا دیگه دوستان زیادی داشت و اونقدر باهاشون سرگرم بازی و تفریح میشد که نمیدونست چطوری شب میشود.@dastan_ekhtesasi
رویکرد:بچه باید خوشرو و خوش اخلاق باشه
خانم خرگوشه و آقا خرگوشه از داشتن پسرمهربون وخوشرویی که داشتن خیلی خوشحال وراضی بودن برعکس، آقا سنجابه و خانم سنجابه خیلی از دست پسر اخمو و بداخلاقشون ناراحت و افسرده بودند.صبحها که خرگوش کوچولو از خواب بیدار میشد، پیش از هر کاری به پدر و مادرش صبحبهخیر میگفت، بعد دست وصورتشو میشست وبا لبی خندون همراه باپدرو مادرش صبحانه میخورد.از همه مهمتر اینکه تا شب، همچنان صورتش خندان و شاداب بود و هیچ وقت اخمو نبود.دوستاش تو در مدرسه و جنگل از اینکه با اون دوست بودن، خیلی خوشحال بودند.اما ارونطرف سنجابِ اخمو اینطور نبود.ازصبح که از خواب بیدار میشد، اخم میکرد.هرچه پدر و مادرش بهش نصیحت میکردن و میگفتن:نباید اخمو باشی بایدهمیشه خوشرو و خوشاخلاق باشی فایدهای نداشت که نداشت.کمکم دوستاش هم اونو ترک کردن و پیش خرگوش کوجولوی خوشرو رفتن، اما سنجاب کوچولو دست از اخلاق بدش برنمیداشت و همه رو ناراحت میکرد.یکروزصبح که سنجاب کوچولو از خواب بیدار شد وطبق معمول با اخم از تخت بیرون آمد، متوجه شد خونه خیلی ساکته. انگار هیچکس توی خانه نبود. به آشپزخانه رفت تا مامانشوپیدا کنه، اما مامان اونجا نبود.به باغ رفت تا پدر رو ببینه، اما پدر هم نبود.حتی پرندهها هم مثل هرروزبالای شاخ و برگ درختای اطراف خونهی سنجاب کوچولو آواز نمیخوندند سنجاب پیش خودش گفت: یعنی چی شده؟سنجاب، اول خواست بیاعتنا باشه، اما کمکم ترسید و گریه ش گرفت. ولی گریه فایدهای نداشت؛ هیچکس اونجا نبودتابه گریهیش جوابی بده. تصمیم گرفت به دنبال مادر و پدرش بگرده، اماهرچی بیشتر میرفت، کمتر اوناروپیدا میکرد.سنجاب کوچولو با صدای بلندگریه میکردوکمک میخواست ،اما چون کسی کنارش نبود، تنهاوتنها مونده بود.جغد پیر از بالای درخت سنجاب کوچولو رو دید، بهش گفت:چرا بهجای گریه و زاری و اخم،باخنده و خوشرویی دنبال مادروپدرت نمیگردی اگربخندی و دیگه اخم نکنی،هم پدر و مادرت همیشه کنارت هستن و هم دوستان زیادی پیدامیکنیبا شنیدن حرفهای جغد، سنجاب کوچولو به فکر فرورفت. جغد راست میگفت؛ اگر همیشه با خنده و مهربانی با حیوانات برخورد کند، حتماً همه اونو دوست خواهند داشت و دیگر مزهی تنهایی را نخواهد چشید. ناگهان قیافهاش عوض شد،چهرهاش خندان شد و با لحن آرام و مهربانی، مامانشو صدازد. مامان از پشت درختا بیرون اومد و سنجاب کوچولو بغل کرد. همکلاسیهاش، پدرش و حتی خرگوش کوچولوی خندان هم اومدن ودور سنجاب جمع شدندسنجابِ اخمو،که دیگه شده بود سنجاب خوشرو حالا دیگه دوستان زیادی داشت و اونقدر باهاشون سرگرم بازی و تفریح میشد که نمیدونست چطوری شب میشود.@dastan_ekhtesasi
۱۷:۳۶
4_5972129042718003820.mp3
۰۴:۰۷-۳.۸۲ مگابایت
۱۶:۴۰
۱۶:۵۹
1_15772809126.mp3
۰۸:۰۴-۷.۴ مگابایت
۱۸:۳۷
༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻داستان شبگوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((شب یلدا))یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود ننه سرما، سوت و کور و بی صدا پشت ابرای سیاه روی بوم آسمون نشسته بود.ننه سرما چاقالو بد ادای غرغرو دُشَکِش ابر سیاه، لحافش ابر سفید ننه سرما نُه ماه از سال می خوابید وقتی که بیدار میشد پا میشد تنهایی دست به کار می شد ورد می خوند.جادو میکرد.هاها میکرد، هوهو میکرد.هاها میکرد ابر سیاه پیدا میشد.هوهو میکرد، باد می اومد، سرما می شد.بشنوید از اون پایین توی کوه، روی زمین کلاغا غار میزدند؛ غار، غار، غار می زدند.توی ده جار می زدند، جار، جار، جار می زدند.ننه سرما اومده، تیک و تیک و تیک سرده هوا درها رو محکم کنین، سرما نیاد تو خونه ها کرسی ها رو علم کنین منقل ها رو روشن کنین لحافِ کرسی پهن کنین شب های چله بزرگ شب های زوزه ی گرگ.ننه سرما ورد می خوند سنگ ها رو یخ می زد و می ترکوند می نشست چاره ی چمباره می کرد لحاف پنبه ای شو پاره می کرد پنبه ها رو مشت مشت پایین می ریخت رو زمین گوله گوله گوله برف می بارید.منقل ها روشن می شد کرسی ها علم می شد شب یلدا می رسید، تو خونه مون غوغا می شد میوه های رنگ وارنگ همه جور، از همه رنگ پسته و آجیل شور همه چیز، از همه جور شب یلدا همگی بیدار می موندیم میوه و آجیل می خوردیم شعرای قشنگ مو خوندیم شب های چله کوچیک شب های تخمه شکستن، چیک و چیک.شب های قصه های قشنگ قشنگ قصه های رنگ به رنگ قصه ی دیو و پری قصه ی خروس زری قصه ی بز روی بوم قصه دختر شاه پریون؛ کم کمک شب یلدا اومد شب دورهمی و خنده و شادی جشن بگیریم این شب تاریک سال رو که غم بره از خونه هامون دلامون گرم بشه و زمستون به خوشی سپری کنیم
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۱۸:۳۷
4_5994299131324012190.mp3
۱۰:۴۷-۱۲.۰۶ مگابایت
۱۵:۴۵
1_15748707408.mp3
۰۸:۳۱-۷.۸ مگابایت
۱۷:۲۰
༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻داستان شبگوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((شب یلدا))یکی بود یکی نبود زمستون بود و هوا سر بود. ننه سرما کجا بود؟ تو آسمون.چی کار میکرد؟ تند و تند لحافشو توی هوا می تکوند.ننه سرما لحافشو تکون میداد اما نمیدونست که لحافش سوراخه و پنبه ها ریزه ریزه از اون بیرون میریزن، طفلکی ننه سرما، ننه سرما لحافو می تکوند و پنبه ها همینجوری از سوراخ لحاف پایین میریختن.ننه سرما همینطوری که داشت لحافشو می تکوند یه دفعه حس کرد لحاف تو دستش سبک شده. همه پنبه ها پایین ریخته بود و لحاف خالی خالی شده بود.ننه سرما از آسمون به زمین نگاه کرد.پنبه ها از آسمون به زمین میومدن و روی زمین میشستن. از اون طرف روی زمین کلاغا و خرگوشا روی پنبه ها می دوییدنو با خوشحالی فریاد میزدن: ریزه ریزه این برف آسمونه که داره میریزه، آخ جون برف آخ جون برف.ننه سرما گفت: ای وای ریزه ریزه این پنبه لحاف منه که پایین میریزه؟ حالا چی کار کنم؟ بدون لحافم چه جوری بخوابم؟ ننه سرما یه کم فکر کردو بعد تکه ابر سفیدی رو روی شونه انداختو از آسمون پایین اومد.زمین پر از برف بود و همه جا سفید سفید شده بود. ننه سرما دستشو دراز کرد تا برفارو جمع کنه که یه دفعه تق کمر ننه سرما درد گرفت.ننه سرما آهی کشید و گفت :تق تقه پنبه حالا چه وقت کمر درده. حالا چی کار کنم؟ چطوری لحافمو پر از پنبه کنم؟ وبا غصه به درختی نگاه کرد. یه کلاغ و یه خرگوش که مشغول بازی رو برفا بودن ننه سرمارو دیدن.کلاغ گفت: قار قار سلام شما کی هستین؟ نکنه جادوگرین؟ قار قار.ننه سرما خندیدو گفت: سلام من ننه سرما هستم جادوگر نیستم اینا هم پنبه های لحاف منه که ریخته روی زمین.خرگوش گفت: چی؟ پنبه های لحاف؟ننه سرما گفت: بله اومدم پنبه هارو جمع کنم که یه دفعه کمرم درد گرفت نمیدونم امشب بدون لحافم چطوری بخوابم.کلاغ و خرگوش که دیدن ننه سرما ناراحته کمی فکر کردن، بعد کلاغ پرید روی درختو خرگوشم دویدروی تپه.کلاغ هر چی برف روی شاخه درختا بود به زمین انداخت و به ننه سرما داد.خرگوشم هر چی برف روی تپه بود جمع کرد و برای ننه سرما آورد، کیسه ننه سرما پر از برف شد. ننه سرما سوزن و نخی برداشت و سوراخ لحافو دوخت، دوخت و دوخت.بعد لحافو روی شونش انداختو گفت: شما بچه های مهربونی هستین، از اینکه کمکم کردین که لحافمو پر از پنبه کنم ازتون ممنونم. بعد ننه سرما با لحاف برفیش بالا پرید و دوباره به آسمون برگشت.روز بعد همه با آواز چندتا پرنده از خواب بیدار شدن. برف تموم شده بود و با اینکه هنوز هوا سرد بود پیرزن زیر لحاف برفیش خوابیده بود.
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۱۷:۲۱
1_15837155684.mp3
۰۸:۴۰-۷.۹۴ مگابایت
۱۸:۲۹
༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻داستان شبگوینده:(معین الدینی) داستان امشب:((روباه باادب))
رویکرد:باادب باشیم و سلام کنیم ولی نه به هر کسی یکی بودیکی نبود، غیرازخدای مهربون هیچکس نبود.یک روز از روزا یک بچه روباه تکوتنها از لونه بیرون آمد و به طرف جنگل براه افتاد.رفت و رفت و رفت تا به جنگل رسید. بچه روباه اونجا سرگرم تماشای حیوانا و پرندهها و درختها بود که یکدفعه یک گرگ سیاه جلوی راهش ایستاد.بچه روباه که تا اونموقع گرگ ندیده بود همینطور به راه خودش ادامه داد.گرگ که دید بچه روباه متوجه اون نشده ،صداش زد و بچه روباه هم ایستاد کم کم جلو آمد و بلند به گرگ سلام کرد.گرگ از این کار بچه روباه ناراحت شد. خیال کرد داره مسخره ش میکند. این بود که با ناراحتی گفت: «منو میشناسی؟»بچه روباه گفت:تاحالا شمارو ندیدم،و نمیشناسمگرگ گفت: «ها، پس هنوز منو نمیشناسی، برای همین سلام میکنی. حالا بگو چرا به من سلام کردی؟»بچه روباه گفت: «اینو از پدر و مادرم یاد گرفته م.اونا به من گفتن که همیشه باید باادب باشم و به حیوانای بزرگتر از خودم سلام کنم وبهشون احترام بزارم .»گرگ گفت: «پدرت گفته که همیشه باادب باش و به همهی حیوانها سلام کن؟ ولی من یک گرگم.کار گرگها اینه که روباهها رو بخورن، اونوقت تو به من سلام میکنی؟»بچه روباه گفت:هرکس که میخواهی باش… پدرو مادرم به من گفتند که باید باادب باشم،من هم باادب هستم… اگر بخواهی میتونی منو بخوری؛ ولی من بیادبی نمیکنم… روباه کوچولو بازم گفت سلام گرگ مهربان!»گرگ تا این حرف را شنید، بلندبلند خندید. اونقدر خندیدکه نتونست بایسته و دور خودش چرخید.گرگ از خنده نمیدونست چهکار کنه. چند بار اینطرف و اونطرف پرید که یکدفعه توی یک چاله افتاد.چاله را آدمها برای حیوانهای وحشی کنده بودن و روی اونو با علف و چیزهای دیگر پوشونده بودن که دیده نشه.گرگ تا توی چاله افتاد فریاد زد: «کمک،یکی به من کمک کند.»بچه روباه بالای چاله آمد و گفت: «چرا رفتی توی چاله؟گرگ گفت: «من توی چاله نرفتم، من توی چاله افتادم… حالا زود باش کمک کن تا من بیام بیرون»بچه روباه گفت: «چرا کمکت کنم؟ تو اگرازاینجا بیرون بیایی منو بخوری؟»گرگ گفت: «نه بابا الکی گفتم گرگها که روباه نمیخورن اگه منو بیرون بیاری بهت یک جایزه هم میدهم»بچه روباه که فهمیده بود گرگ دروغ میگه گفت: «راستش پدرم بهم گفته که همیشه باادب باش که من هستم؛ ولی نگفته که به حیوانایی که میخوان ترو بخورن کمک کن.»گرگ زوزه کشید و گفت: «کاشکی روباه بیادبی بودی. اگر تو بیادب بودی و به من سلام نمیکردی، من اونجوری نمیخندیدم و توی این چاله نمیافتادم… وای ازدست ادبِ تو، بچه روباه.»بچه روباه اروم اروم ب راهش ادامه داد تا ب لونه ش رسیدبله بچه های با ادب من …سعی کنیم ب بزرگترامون سلام کنیم و باهاشون مودبانه رفتار کنیم ولی مراقب باشیم به هر بزرگتری نباید سلام کرد مثلا غریبه ها و کسانی که نمشناسیم چون ممکنه برای ما خطرناک باشن
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:باادب باشیم و سلام کنیم ولی نه به هر کسی یکی بودیکی نبود، غیرازخدای مهربون هیچکس نبود.یک روز از روزا یک بچه روباه تکوتنها از لونه بیرون آمد و به طرف جنگل براه افتاد.رفت و رفت و رفت تا به جنگل رسید. بچه روباه اونجا سرگرم تماشای حیوانا و پرندهها و درختها بود که یکدفعه یک گرگ سیاه جلوی راهش ایستاد.بچه روباه که تا اونموقع گرگ ندیده بود همینطور به راه خودش ادامه داد.گرگ که دید بچه روباه متوجه اون نشده ،صداش زد و بچه روباه هم ایستاد کم کم جلو آمد و بلند به گرگ سلام کرد.گرگ از این کار بچه روباه ناراحت شد. خیال کرد داره مسخره ش میکند. این بود که با ناراحتی گفت: «منو میشناسی؟»بچه روباه گفت:تاحالا شمارو ندیدم،و نمیشناسمگرگ گفت: «ها، پس هنوز منو نمیشناسی، برای همین سلام میکنی. حالا بگو چرا به من سلام کردی؟»بچه روباه گفت: «اینو از پدر و مادرم یاد گرفته م.اونا به من گفتن که همیشه باید باادب باشم و به حیوانای بزرگتر از خودم سلام کنم وبهشون احترام بزارم .»گرگ گفت: «پدرت گفته که همیشه باادب باش و به همهی حیوانها سلام کن؟ ولی من یک گرگم.کار گرگها اینه که روباهها رو بخورن، اونوقت تو به من سلام میکنی؟»بچه روباه گفت:هرکس که میخواهی باش… پدرو مادرم به من گفتند که باید باادب باشم،من هم باادب هستم… اگر بخواهی میتونی منو بخوری؛ ولی من بیادبی نمیکنم… روباه کوچولو بازم گفت سلام گرگ مهربان!»گرگ تا این حرف را شنید، بلندبلند خندید. اونقدر خندیدکه نتونست بایسته و دور خودش چرخید.گرگ از خنده نمیدونست چهکار کنه. چند بار اینطرف و اونطرف پرید که یکدفعه توی یک چاله افتاد.چاله را آدمها برای حیوانهای وحشی کنده بودن و روی اونو با علف و چیزهای دیگر پوشونده بودن که دیده نشه.گرگ تا توی چاله افتاد فریاد زد: «کمک،یکی به من کمک کند.»بچه روباه بالای چاله آمد و گفت: «چرا رفتی توی چاله؟گرگ گفت: «من توی چاله نرفتم، من توی چاله افتادم… حالا زود باش کمک کن تا من بیام بیرون»بچه روباه گفت: «چرا کمکت کنم؟ تو اگرازاینجا بیرون بیایی منو بخوری؟»گرگ گفت: «نه بابا الکی گفتم گرگها که روباه نمیخورن اگه منو بیرون بیاری بهت یک جایزه هم میدهم»بچه روباه که فهمیده بود گرگ دروغ میگه گفت: «راستش پدرم بهم گفته که همیشه باادب باش که من هستم؛ ولی نگفته که به حیوانایی که میخوان ترو بخورن کمک کن.»گرگ زوزه کشید و گفت: «کاشکی روباه بیادبی بودی. اگر تو بیادب بودی و به من سلام نمیکردی، من اونجوری نمیخندیدم و توی این چاله نمیافتادم… وای ازدست ادبِ تو، بچه روباه.»بچه روباه اروم اروم ب راهش ادامه داد تا ب لونه ش رسیدبله بچه های با ادب من …سعی کنیم ب بزرگترامون سلام کنیم و باهاشون مودبانه رفتار کنیم ولی مراقب باشیم به هر بزرگتری نباید سلام کرد مثلا غریبه ها و کسانی که نمشناسیم چون ممکنه برای ما خطرناک باشن
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۱۸:۳۰
1_15864169127.mp3
۰۸:۴۲-۷.۹۷ مگابایت
۱۸:۰۵
༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻داستان شبگوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((کلاغ ومرغ خاله مهربون))یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.روزی روزگاری کلاغی روی یک درخت بلند یک آشیونه ساخت.این درخت نزدیک خونهی خاله مهربون بود که یک مرغ با جوجه هاش توی خونه ش داشتظهر یکی از روزها وقتی که همه خواب بودند، کلاغ آمد روی دیوار خونه ی خاله مهربون نشست و بلندبلند قارقار کرد. مرغ از لونه ش پرید بیرون و پای دیوار رفت و گفت: «چه خبر شده آقاکلاغه؟چرا اینقدرسروصدا میکنی؟»کلاغ گفت:خبری نشده که ...من خوشحال بودم، دلم خواست قارقار کنم. مگه نمیدونی که کلاغها قارقار میکنند؟»مرغ گفت: «میدونم که کلاغها قارقار میکنند. مرغها هم قدقد میکنند؛ ولی نباید هر وقت که دلشان خواست سروصدا کنند. حالا بگو لونهی تو کجاست؟»کلاغ، درختی که لونهاش روی شاخههای اون بود رو نشون داد و گفت: «لونهی من اونجاست. ماباهم همسایه هستیم.»مرغ گفت:چه همسایهی پر سرو صدایی ! با قارقار کردن بی وقت تو که جوجههای من از خواب پریدن؟.»کلاغ گفت: «خُب تو هم هر وقت خواستی قدقد کن، اگر من ناراحت شدم!»مرغ گفت: «برای چی قدقد کنم، مگه آزار دارم؟»کلاغ گفت: «به من چه که دوست نداری قدقد کنی، من هر وقت که بخواهم قارقار میکنم.»مرغ گفت: «حالا که اینطوره، من هم به خاله مهربان میگم.»کلاغ گفت: «خُب برو بگو… مگر خاله مهربون چهکار میکنه؟مرغ دیگه حرفی نزد و از کلاغ دور شد. فهمید که کلاغ اینطوری حرفاشو گوش نمیکنه.فردای اون روز خاله مهربون گوشهی حیاط نشسته بود و داشت عدس پاک میکرد تا آش بپزه.در همین موقع کلاغ پرید روی دیوار و شروع کرد به قار قار کردن.تا کلاغ قارقار کرد مرغ از تو لونه ش پرید کنار خاله مهربون.خاله مهربون فهمید چی شده، این بود که گفت: «کیش، کیش، مرغ بلا برو برو، این عدسها مال تو نیست.»کلاغ که بالای داشت درخت قارقار میکرد، خندید و رفت.روزبعد دوباره خاله مهربان توی آفتاب نشسته بود ونخود و لوبیا پاک میکرد تا ناهار آبگوشت بپزه.کلاغ بازم از بالای درخت قارقار کرد. اینبار مرغ دوید توی دامن خاله مهربان.خاله مهربان بالای سرشو نگاه کرد و گفت:ببینم نکنه از قارقار کلاغ ترسیدی و توی دامن من پریدی؟»مرغ چندبار قدقد کرد.خاله مهربان سینی نخود و لوبیا را کنار گذاشت و از جاش بلند شد و داد زد: «آهای کلاغ، اگر یکبار دیگه قارقار کنی و بیجا سروصدا راه بیندازی خودت میدانی.»کلاغ بازم قارقار کرد.خاله مهربان جارو رو برداشت و جیغ کشید و گفت: «اگر دوباره قارقار بیجا کنی، تو میدونی و این جارو.»بله کلاغ فهمید که خاله مهربان باهاش شوخی نداره. این بود که ساکت شد. وقتی خاله مهربان برای کاری از خانه بیرون رفت، کلاغ روی دیوار اومد و گفت: «آهای مرغ، این چهکاری بود که کردی؟ چرا خاله مهربون را خبر کردی؟»مرغ گفت: «برای اینکه هر چی گفتم گوش نکردی.»کلاغ گفت: «حالا من چهکار کنم؟ مگه میشه کلاغ قارقار نکنه؟»مرغ گفت: «هروقت خبرخوشی بود، تو هم قارقار کن.»کلاغ پرسید: «خبرخوش کی میرسه؟»مرغ گفت:فردا پسربزرگ خاله مهربان برای دیدنش میاد… تا اونو دیدی که به خونه نزدیک میشد، قارقار کن!»کلاغ دیگه حرفی نزد و پرید و رفت توی آشیانهاش نشست.فردا پسر خاله مهربون خستهوکوفته از راه رسید. پیش از اونکه به در خانه برسه، کلاغ قارقار کرد.خاله مهربون از اتاق بیرون دوید و بلند گفت: «بازهم که سروصدا راه انداختی کلاغ مردمآزار.»ولی هنوز این حرف خاله مهربون تمام نشده بود که صدای پسرشو از پشت در شنید که گفت: «دروباز کن مادر، من اومدم.»خاله مهربون همونطور که میرفت درو باز کنه گفت: «خوش بر باشی کلاغ، بازهم بخون، بازهم قارقار کن!»کلاغ با خوشحالی قارقار کرد و مرغ خاله مهربان هم با خوشحالی قدقد کرد.بله… عزیزای من هر چیزی ب جا و ب موقع خوبه ما باید مراقب باشیم تا سروصدای الکی و بیجا براه نندازیم و برای دیگرون ایجاد مزاحمت نکنیم.
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۱۸:۰۵