༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻یک حدیث در دامن داستانگوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((زندگی حضرت فاطمه سلاماللهعلیها))موقع ناهار بود اما سفره خانم فاطمه زهرا سلاماللهعلیها خالی بود اقا امیر المومنین ع به خونه رفت دید بچه هاش گرسنن از غذا خبری نیست از خانم فاطمه زهرا س پرسیدن غذایی برای خوردن نداریم خانم فاطمه زهرا س فرمودن نه علی جان دو روزه که بچه ها گرسنه ان و چیزی توی خونه نداریم اقا امیر المومنین ع سریع از خونه بیرون رفت و یه غذایی تهیه کنه پیش یکی از اشناها رفت و یه دینار قرض گرفت بعدش به طرف بازار راه افتاد تا یه غذایی تهیه کنه و به خونه ببره بین راه یه دفعه مقداد را دیدمقداد یکی از یارای پیامبر ص بود اون یه مسلمان فقیر اما با ایمان بود اقا امیر المومنین ع دیدن مقدار کنار دیوار ایستاده جلو رفت و پرسید تو این گرما چرا تو کوچه ایستادی مقداد سرش رو پایین انداخت اقا امیر المومنین سوالش رو تکرار کرد مقداد گفت بچه هام گرسنن من چیزی ندارم که براشون ببرم خجالت میکشم به خونه برماقا امیر المومنین ع خیلی ناراحت شدن و گفتن منم مثل تو برای تهیه غذا اومدم بیرون این یه دینا رو که قرض کردم بهت میدم مقداد قبول نکرد و گفت نه نمیگیرم بچه های پیامبر عزیز ترناما اقا امیر المومنین ع اصرار کرد و پول رو به مقداد داد حالا دست اقا امیر المومنین ع خالی بود رفت تو مسجد و پشت سر پیامبر ص نمازش و خون بعد از نمازم نرفت خونه تا نماز مغرب توی مسجد موند وقتی نماز مغرب تموم شد پیامبر به طرف اقا امیر المومنین ع اومد و آهسته پرسید علی جان چیزی تو خونه داری که منو مهمون کنی اقا امیر المومنین از خجالت سرش رو پایین انداخت خدای من چیکار کنم هیچی تو خونه هم ندارم پیامبرمو مهمون کنم نمیدونست چی باید بگهپسر عموی عزیزش میخواست به خونه ش بیاد ولی سفره اش خالی بود پیامبر سوالش رو دوباره تکرار کرد این دفعه اقا امیر المومنین ع سرش رو بالا اورد و گفت رسول خدا بزرگترین ارزوی من خدمت به شماست من در خدمتتون هستم پیامبر دست اقا امیر المومنین رو گرفتن و دوتایی به طرف خونه خانم فاطمه س به راه افتادن اما اقا امیر المومنین که میدونست چیزی تو سفره ش نداره تو فکر بود که جواب خانم فاطمه سلام چی بده غذایی که نتونسته بود تهیه کنه و حالا هم دست پیامبر رو گرفته بود و قرار بود مهمون به خونه ببره وقتی رسیدن خونه خانم فاطمه س در حال نماز خوندن بود پشت سر ایشون چند تا ظرف پر از غذا ردیف شده بود خانم فاطمه سلام نمازش رو تموم کرد و به پدرش سلام کرد پیامبر جواب سلام دخترش رو داد و یه دستی به سرش کشیداقا امیر المومنین ع که از دیدن غذاها تعجب کرده بود گفت این این این غذاها از کجا اومده به جای خانم فاطمه سلام پیامبر یه نگاهی از سر مهر و محبت به اقا امیر المومنین ع انداختن و گفتن این غذاها به جای اون پولیه که به مقداد بخشیدی این غذا از طرف خدای مهربون فرستاده شده این غذاها غذای بهشتی ان که برای شما خدای مهربون فرستاده : ༺◍⃟🪴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۱۸:۰۷
1_15106822350.mp3
۰۹:۱۷-۸.۵۱ مگابایت
۱۸:۰۹
1_2827706367.m4a
۰۴:۴۶-۲.۶۵ مگابایت
۱۸:۱۹
1_15158667346.mp3
۱۰:۵۶-۱۰.۰۳ مگابایت
۱۸:۲۳
༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻یک حدیث در دامن داستانگوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((زندگی حضرت فاطمه سلاماللهعلیها))
سال دهم هجرت بود پیامبر مهربون ما با تعداد زیادی از مسلمونا رفتن حج این سفر اونقدر باشکوه بود که تا مدت ها همه از اون حرف میزدن خانم فاطمه س هم خوشحال بود که زحمت های پدرشون به نتیجه رسیده این سفر همون سفری بود که پیامبر مهربون ما اقا امیرالمومنین ع رو به عنوان جانشین خودشون انتخاب کردن و در برکه غدیر به مردم معرفی کردن بهشون گفتن من کند و مولا و حالا علی مولا تا الان هر کس امام شما بوده مولای شما بوده اقای شما بوده سرپرست شما بوده از این به بعد مولا و سرپرست شما اقا امیر المومنین علی چند روز بعد از این سفر پیامبر مهربون ما بیمار شدن پدری که هر روز به خونه خانم فاطمه سلام میرفت و دست محبت به سرش میکشید پدری که بچه های کوچیکه دخترش رو روی زانوشون مینشوند حالا مریض شده بود حالا دیگه امام حسن و امام حسین از بیماری پیامبر ص غمگین و ناراحت بودن بچه ها این بار خانم فاطمه س به خونه پدر رفتن پیامبر توی بستر بیماری خوابیده بودن تب داشتن سرشون درد میکرد خانم فاطمه س کنار رخت خواب پدرشون نشستن پیامبر با دیدن تنها دخترش خندید خانم فاطمه سلام الله علیها به چهره پدرشون نگاه کرد اثار تب و درد در چهره پیامبر پیدا بود پیامبر اهسته گفت دختر عزیزم جبرئیل در سال یک بار قران رو بر من میخونه اما امسال دو بار اون رو برای من تلاوت کرد خانم فاطمه سلام پرسیدن پدر جون معنی این حرف چیه پیامبر طوری که دخترش ناراحت نشه گفتن نمیدونم شاید امسال اخرین سال زندگی من باشه خانم فاطمه س از شدت ناراحتی لرزیدن اشک توی چشماشون حلقه زد پیامبر که ناراحتی دخترش رو دید اهسته بهش گفت دخترم بیا نزدیک من بیا میخوام یه رازی رو بهت بگم خانم فاطمه سلام سرش رو به لب های پیامبر نزدیک کرد پیامبر انگار که خبر خوشی رو میده گفت دخترم از خانواده من تو اولین نفری هستی که بعد از من پیش من میای با شنیدن این حرف چهره خانم فاطمه سلام شکفته شد خنده رو لب هاش اومد و دیگه ناراحت نبود هر روز که میگذشت حال پیامبر مهربون ما بدتر میشد مردم مدینه که نگران حال ایشون بودن احوال ایشون رو از دخترشون میپرسیدن اما خانم فاطمه س هر بار با گریه جواب مردم رو میداد با گریه های خانم فاطمه س مردم میفهمیدن که حال پیامبر اصلا خوب نیست یه روز خانم فاطمه سلام توی خونه بود که یه نفر در زد در رو باز کرد یکی از یارای پیامبر بود اومده بود تا اقا امیر المومنین علی و پیش پیامبر ببره اقا امیر المومنین با عجله به خونه پسر عموشون رفت پشت سر اقا امیر المومنین ع خانم فاطمه س هم به خونه پدرشون رفتن پیامبر از شدت درد و تب بی هوش شد خانم فاطمه س و اقا امیر المومنین ع کنار رختخواب نشستن وقتی پیامبر به هوش اومدن و دختر و دامادشون رو دیدن یه لبخندی اشاره کردن که اقا امیر المومنین ع نزدیک تره به اقا امیر المومنین ع جلو رفتن سر پیامبر رو روی دامن خودشون گذاشتن پیامبر در گوش اقا امیرالمومنین یه حرفی زدن پیامبر طوری حرف میزد که فقط اقا امیر المومنین ع شنید حرفای پیامبر یه خورده طول کشید وقتی حرفاشون تموم شد یه نگاهی به دخترش کرد و یه لبخندی زد پیامبر بیمار بود تب داشت سرشون درد میکرد اما دلش میخواست در اخرین لحظه عمرش خانم فاطمه س رو خوشحال کنه این اخرین لبخند پیامبر به خانم فاطمه س بود چون چند لحظه بعد پدر مهربونشون به دیدار خدای مهربون رفت بله بچه های من وقتی خبر به مردم مدینه رسید همه از خونه ها بیرون ریختن اون روز توی مدینه فریاد گریه همه به اسمان میرسید ولی صدای گریه خانم فاطمه س از صدای همه بلندتر بود ایشون روز هایی رو میدید روزهایی که طعم تلخ بی پدری و بی پناهی داشت: ༺◍⃟🪴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
سال دهم هجرت بود پیامبر مهربون ما با تعداد زیادی از مسلمونا رفتن حج این سفر اونقدر باشکوه بود که تا مدت ها همه از اون حرف میزدن خانم فاطمه س هم خوشحال بود که زحمت های پدرشون به نتیجه رسیده این سفر همون سفری بود که پیامبر مهربون ما اقا امیرالمومنین ع رو به عنوان جانشین خودشون انتخاب کردن و در برکه غدیر به مردم معرفی کردن بهشون گفتن من کند و مولا و حالا علی مولا تا الان هر کس امام شما بوده مولای شما بوده اقای شما بوده سرپرست شما بوده از این به بعد مولا و سرپرست شما اقا امیر المومنین علی چند روز بعد از این سفر پیامبر مهربون ما بیمار شدن پدری که هر روز به خونه خانم فاطمه سلام میرفت و دست محبت به سرش میکشید پدری که بچه های کوچیکه دخترش رو روی زانوشون مینشوند حالا مریض شده بود حالا دیگه امام حسن و امام حسین از بیماری پیامبر ص غمگین و ناراحت بودن بچه ها این بار خانم فاطمه س به خونه پدر رفتن پیامبر توی بستر بیماری خوابیده بودن تب داشتن سرشون درد میکرد خانم فاطمه س کنار رخت خواب پدرشون نشستن پیامبر با دیدن تنها دخترش خندید خانم فاطمه سلام الله علیها به چهره پدرشون نگاه کرد اثار تب و درد در چهره پیامبر پیدا بود پیامبر اهسته گفت دختر عزیزم جبرئیل در سال یک بار قران رو بر من میخونه اما امسال دو بار اون رو برای من تلاوت کرد خانم فاطمه سلام پرسیدن پدر جون معنی این حرف چیه پیامبر طوری که دخترش ناراحت نشه گفتن نمیدونم شاید امسال اخرین سال زندگی من باشه خانم فاطمه س از شدت ناراحتی لرزیدن اشک توی چشماشون حلقه زد پیامبر که ناراحتی دخترش رو دید اهسته بهش گفت دخترم بیا نزدیک من بیا میخوام یه رازی رو بهت بگم خانم فاطمه سلام سرش رو به لب های پیامبر نزدیک کرد پیامبر انگار که خبر خوشی رو میده گفت دخترم از خانواده من تو اولین نفری هستی که بعد از من پیش من میای با شنیدن این حرف چهره خانم فاطمه سلام شکفته شد خنده رو لب هاش اومد و دیگه ناراحت نبود هر روز که میگذشت حال پیامبر مهربون ما بدتر میشد مردم مدینه که نگران حال ایشون بودن احوال ایشون رو از دخترشون میپرسیدن اما خانم فاطمه س هر بار با گریه جواب مردم رو میداد با گریه های خانم فاطمه س مردم میفهمیدن که حال پیامبر اصلا خوب نیست یه روز خانم فاطمه سلام توی خونه بود که یه نفر در زد در رو باز کرد یکی از یارای پیامبر بود اومده بود تا اقا امیر المومنین علی و پیش پیامبر ببره اقا امیر المومنین با عجله به خونه پسر عموشون رفت پشت سر اقا امیر المومنین ع خانم فاطمه س هم به خونه پدرشون رفتن پیامبر از شدت درد و تب بی هوش شد خانم فاطمه س و اقا امیر المومنین ع کنار رختخواب نشستن وقتی پیامبر به هوش اومدن و دختر و دامادشون رو دیدن یه لبخندی اشاره کردن که اقا امیر المومنین ع نزدیک تره به اقا امیر المومنین ع جلو رفتن سر پیامبر رو روی دامن خودشون گذاشتن پیامبر در گوش اقا امیرالمومنین یه حرفی زدن پیامبر طوری حرف میزد که فقط اقا امیر المومنین ع شنید حرفای پیامبر یه خورده طول کشید وقتی حرفاشون تموم شد یه نگاهی به دخترش کرد و یه لبخندی زد پیامبر بیمار بود تب داشت سرشون درد میکرد اما دلش میخواست در اخرین لحظه عمرش خانم فاطمه س رو خوشحال کنه این اخرین لبخند پیامبر به خانم فاطمه س بود چون چند لحظه بعد پدر مهربونشون به دیدار خدای مهربون رفت بله بچه های من وقتی خبر به مردم مدینه رسید همه از خونه ها بیرون ریختن اون روز توی مدینه فریاد گریه همه به اسمان میرسید ولی صدای گریه خانم فاطمه س از صدای همه بلندتر بود ایشون روز هایی رو میدید روزهایی که طعم تلخ بی پدری و بی پناهی داشت: ༺◍⃟🪴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۱۸:۲۵
1_2701619538.m4a
۰۷:۲۱-۴.۰۸ مگابایت
۱۸:۵۳
4_5931456393914618399.mp3
۰۶:۳۴-۸.۲۲ مگابایت
۱۵:۳۵
4_5827752570306696277.mp3
۰۶:۲۹-۸.۳۸ مگابایت
۱۷:۵۹
1_8412436614.mp3
۱۵:۲۲-۱۴.۰۸ مگابایت
۱۸:۱۹
۱۸:۳۴
1_15395502408.mp3
۱۰:۲۶-۹.۵۷ مگابایت
۱۶:۴۱
༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻داستان شبگوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((تخم مرغ طلایی))مدرسه دانش اون روز بچه هارو به اردوی خارج ازشهر برده بودخورشیدوسط اسمون بود بچه ها چندتاچندتااطراف رودخونه نشسته بودن سعید ومجیدهم زیراندازشونو زیرسایه یه درخت پهن کرده بودن و تخمه میشکستن سعیدگفت:گرسنمه وقت ناهاره چی برای ناهار اوردی مجیدکه مشتش پرازتخمه بودگفت: من من دو تاتخم مرغ دارم تو چی داریسعیدجواب دادمنم نون وپنیروگردو دارم میای باهم قسمت کنیم ازنگاه مجیدمیشدفهمیدعلاقه ای به نون و پنیرنداره تخم مرغ اش روتو دستش گرفت وگفت:نه من نون وپنیر نمیخوام اگه بخوای یه تخم مرغ بهت میدم البته با سودش ازت پس میگیرم سعید ازحرف مجیدجاخورد و باناراحتی گفت:مادوتادوستیم اومدیم اردو این چه حرفیه میزنی مجیدبا اخم جواب داد اگه نمیخوای نمیدم مجبور که نیستی سعید نمیخواست دوستش ازش ناراحت بشه و باهاش قهرکنه پس بدون اینکه فکر کنه سریع گفت باشه قبول باسودش بهت برمیگردونه اردوی اونروزتاغروب طول کشیدوهمه بچه هاخسته وکوفته به خونه هاشون برگشتن گذشت و گذشت و گذشت شد یکسال بعد سعیدومجیددوره همکلاسی هم دیگه شدن و دوباره رفتن اردو این دفعه ناهارمجیدبه سعیدگفت میگما یادته اردوی پارسال ازمن یه تخم مرغ گرفتی و قرار شدباسودش بهم برگردونی سعیدخندیدوگفت:اره یادمه خب امسال من دو تا تخم مرغ بهت میدم بیامجیدازشنیدن این حرف عصبانی شد و صداش رو بلندکرد وگفت نه نشد تو چطور حساب کردی اینطوری که من ضرر میکنم سعیدازتعجب ابروهاشو بالا انداخت وگفت ضرر میکنی چه ضرری مجید با لحن طلبکاری گفت:بله دیگه تو سال گذشته یه تخم مرغ از من گرفتی خب من اگه اون تخم مرغ و زیر یه مرغ گذاشته بودم بعد از بیست و یک روز جوجه میشد بعدش اون جوجه بزرگ میشد بعدازشش ماه شروع میکرد به تخم گذاشتن حتما تاحالادستکم صدوپنجاه تاتخم مرغ به من داده بود.دعوای سعیدومجیدجدی شد دیگه صدای اون دوتاروهمه شنیدن تعدادی از بچه هادورش جمع شدن یکی ازبچه ها رفت سراغ اقای معاون و ماجرا رو براش تعریف کرد اقای معاون بعد از شنیدن ماجرا گفت: مجید درست میگه شما با هم قرار گذاشتین اقا سعید شما ازاول باید فکرش رومیکردی الان چاره ای نداری مگه اینکه دست کم یه مرغ باصد و پنجاه تاتخم مرغ بهش بدیمجید ازطرفداری اقای معاون خیلی خوشحال شدمعاون هم یه نگاهی به سعیدکردوگفت فرداجمعه است یه روز وقت داری تاخوب فکر کنی شاید راه حلی برای مشکلت پیدا کنی سعیدناراحت بودچون ازروی بی فکری خودش روگرفتارکرده بودبچه ها روزجمعه رفت روستای پدربزرگش اونجا پربودازمرغ و جوجه های تازه از تخم بیرون اومده سعید داشت تخمه میخورد وبه جوجه ها دونه میداد که یه دفعه فکری به ذهنش رسید وفریاد زد اخ جون فهمیدم چه کنم صبح شنبه مجید با خوشحالی از خواب بیدار شد و رفت مدرسه نگ تفریح با سعید رفتن دفتر معاون سعید گفت اقای معاون من یادم اومد همون پارسال پول تخم مرغ اردو به مجید دادم مجید که توقع همچین حرفی رو نداشت با ناراحتی گفت چه پولی من یه ریال هم ازت نگرفتم سعیدخندیدوگفت: یادته پارسال تو اردو یه مشت تخمه هندونه ازجلوی من برداشتی خوردی مجیدگفت:خب اره سعیدگفت:اون تخمه ها خیلی ارزش داشتن میدونی اگه من اونا روکاشته بودم الان چقدر هندونه گیرم میومد تازه میتونستم تو شش ماهه دوم سال دوباره تخم اون رو بکارم و هندونه بدست بیارم فکرکنم الان من ازتو طلبکار شدم مجیدکه غافلگیرشده بودگفت:دوباره بی فکرحرف زدیمگه تخم بوداده رومیشه کاشت سعیدخنده بلندی کردوگفت:چطور تخم مرغ پخته شده رو میشه زیر مرغ گذاشت تاجوجه بشه ولی تخمه بوداده رونمیشه کاشتاقای معاون که ازاین جواب خوشش اومده بودبالبخندروبه سعیدکردو گفت:افرین افرین سعیدجان من از اول جواب رومیدونستم ولی میخواستم توخودت برای مشکلی که درست کرده بودی فکر کنی ادم باید همیشه درست فکرکنه تاهم مشکل براش درست نشه هم اگه مشکلی پیش اومدبه ارومی اونوحل کنه بعد نگاهی پدرانه به مجیدکردوگفت:اقا مجیدامیدوارم از این ماجرا درس گرفته باشی و دیگه به فکر فریب دادن دیگران نباشی عاقبت رو راست نبودن همینه یه دفعه صدای زنگ مدرسه به گوشش رسید اقای معاون دستی به شونه سعیدومجید زد و گفت بچه های زرنگ وبازی گوش زنگ خوردبریدسرکلاس روباهم دوست باشید سعی کنیدتوکارای خوب زرنگ باشیدوخوب فکر کنید سعیدومجید به هم نگاه کردن و لبخندی زدن و رفتن روی نیمکت خودشون༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••
۲۰:۱۳
1_15441237607.mp3
۱۱:۲۹-۱۰.۵۱ مگابایت
۱۸:۳۹
༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻داستان شبگوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((قهرمان امّا ترسو)) توی یک جنگل زیبا بچه روباه زبر و زرنگی زندگی میکرد.او خیلی کارهای بزرگ و قهرمانانه ای انجام میداد برای همین اسمشو "قهرمان" گذاشته بودنقهرمان با مادرش زندگی میکرد. خونه اونها لابلای درختان جنگل و نزدیک دریا بود.بچه های جنگل,قهرمان رو خیلی دوست داشتن. چون وقتی مشکلی براشون پیش میومد قهرمان به اون ها کمک میکرد تا مشکلشون رو زود حل کنندیک شب وقتی بیشتر حیوانات جنگل خوابیدن مامانِ قهرمان گفت: خب عزیزم دوباره شب شد تو کم کم بخواب تا من برم و غذاهای خوشمزه پیدا کنم و بیارم قهرمان به حرفِ مامانش گوش کرد و چشماشو بست تا بخوابههمه جای جنگل تاریکه تاریک شده بود قهرمان سر جاش دراز کشیده بود و میخواست بخوابه که ناگهان یه صدای خیلی وحشتناکی اومد. قهرمان خیلی ترسید، با خودش فکر کرد وااای نکنه خرسا به جنگل حمله کرده باشن با این فکر، ترس قهرمان بیشتر و بیشتر میشد.قهرمان اونقدر ترسیده بود که نمیتونست بخوابه.او فقط دعا دعا میکرد تا هرچه زودتر مامانش با غذا برگرده.قهرمان از ترس به خودش میلرزید که چشمش به ماماش افتاد. خیال قهرمان راحت شد فورا بغل مامانش پرید اما نمیخواست که مامانش بفهمه ترسیده مامان متوجه شد که قهرمان داره میلرزه؛بهش نگاهی کرد و گفت: تو ترسیدی عزیزم ایرادی نداره اگه از چیزی میترسی بهم بگو از چی ترسیدی؟".اما قهرمان چیزی نگفتبعدازچندروزدوباره غذاهای خونه ی قهرمان تموم شد و وقتی هوا تاریک شد مامان دنبال غذا رفت دوباره قهرمان تنها شد.قهرمان که از تاریکی ترسیده بود به اون صدای وحشتناک فکر کرد. او در حال فکر کردن بود که ناگهان یه سایه خیلی بزرگ دید که بطرف او نزدیک میشد قهرمان از ترس قلبش تند تند میزد و نمیتونست جایی فرار کنه سایه نزدیکتر و نزدیکتر شد تا به قهرمان رسید.قهرمان فورا روی زمین نشست و چشماشو بست. او تند تند نفس میکشید با خودش فکر میکرد که سایه میخواد بهش آسیب بزنه.اما سایه بزرگ هیچ کاری با او نکردقهرمان از ترس خوابش برد و وقتی چشماشو بازکرد دید روز شده و خبری از سایه هم نیست بعد کمی غذا خورد و از مامان اجازه گرفت تا در جنگل قدم بزنه قهرمان از اینکه از تاریکی میترسید خیلی ناراحت بود. او کنار ساحل رفت و چشمش به یک فلامینگوی کوچولو خورد پرهای او زخمی شده بود و تنها ایستاده بود. قهرمان به فلامینگو سلام کرد و باهاش دوست شد و بعد گفت : اسم من قهرمانه.اگه به مشکلی خوردی حتما بهم بگو تا حلش کنیم!".فلامینگو از قهرمان تشکر کرد و گفت:من بابا مامانمو گم کردم خیلی وقته اینجا تنهام پرهامم زخمی شدن و نمیتونم پرواز کنم! تو میتونی بابا مامانمو پیدا کنی؟قهرمان گفت:من ودوستام میگردیم. شاید بتونیم پیداشون کنیم!و بعد از فلامینگو خداحافظی کرد و به خونه برگشت.کم کم هوا تاریک شد و مامان مجبور شد به دنبال غذا بره.دوباره قهرمان تنها شد قهرمان با خودش فکر میکرد وای اگه خرسا حمله کنن چکار کنم؟ واااای اون سایه خطرناک اگه امشب بهم صدمه بزنه چکار کنم؟ با این فکرها خیلی ترسید این بار قهرمان انقدر ترسید که خواب از سرش پرید.ناگهان به یاد فلامینگو افتاد و گفت: وااای فلامینگو هم حتما تنهاست و ترسیده بهتره برم پیش اون تا هم خودم نترسم و هم اونقهرمان به سمت ساحل رفت وقتی به ساحل رسید دید فلامینگو با خیال راحت خوابیده خیلی تعجب کرد. ناگهان دریا موجی زد و فلامینگو از خواب بیدار شد. چشمش به قهرمان افتاد و گفت تو اینجا چکار میکنی؟ قهرمان گفت:اون شب یه صدای وحشتناکی اومد و ترسیدم شب بعدشم یه سایه بزرگ بهم نزدیک شد و خیلی بیشتر ترسیدم گفتم بیام پیش تو تا تنها نباشیم.راستی تو نمیترسی ؟تو حتی نمیتونی فرار کنی؟فلامینگو لبخندی زد و گفت: نه نمیترسمقهرمان گفت: چطور؟". فلامینگو گفت: " چون به جای اینکه تو سرم بچرخم و فکرهای ترسناک بکنم، همه حواسم روی پامه روی همین یه پایی که واستادم روش!".قهرمان گفت: یعنی تو فکرای ترسناک نمیکنی؟فلامینگو گفت : آره!اون صدای بلند رو منم شنیدم صدای یه موج بزرگ بود. اون سایه هم حتما شاخه یه درخت بوده اگه به جای اینکه به فکرات توجه کنی به پاهات،دستات،نفسات توجه کنی دیگه خودتو نمیترسونی!".اون شب قهرمان فهمید که این خودشه که خودشو میترسونه نه کس دیگه ای اگه به جای توجه به فکرای ترسناکش به بدنش توجه کنه، ترس ازش دور میشه
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۱۸:۳۹
1_15476145521.mp3
۱۱:۳۹-۱۰.۶۸ مگابایت
۱۸:۰۰
༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻داستان شبگوینده:(معین الدینی) داستان امشب:((زنبورکوچولو وکرم ابریشم))یکی بودیکی نبود ، دریک روز آفتابی قشنگ در یک جنگل زیبا و سرسبز خورشید خانم مشغول تابیدن به گل های رنگارنگ و زیبا بود ، گلهای تازه از خواب بیدارشده بودن و چشم به زنبور کوچولو دوخته بودن که بالای سرشون داشت پرواز میکرد.زنبوردرمیان گلها میچرخید و با شادی میگفت:سلام، سلام گلهای زیبای مهربان. من دوست شما هستم، من زنبورم.زنبور کوچولودوست همه حیوانات و حشرات خوب. دوست همه موجودات مهربان!”گلها هم با شادی به زنبور کوچولو سلام میکردن. همه چیز در آن صبح، خیلی خوب آغاز شده بود.اما ناگهان زنبور کوچولو متوجه چیز عجیبی شد. اول کمی ترسید و خواست فرار کنه. اما دید که ترسیدن و فرار کردن از چیزی که نمیشناسه، کار بدیه وبه همین خاطر جلوتر رفت.وقتی که به آن چیز عجیب رسید، با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و گفت:چقدر ترسیدم! فکر میکردم که تو موجود خطرناکی هستی. شنیده بودم که کرمهایی دراین اطراف زندگی میکنن،اما تابحال هیچ کدوم از شما رو ندیده بودم.”هنوز حرفهای زنبور کوچولو تمام نشده بود که کرم با صدای بلند شروع به گریه کرد.زنبور کوچولو که علت گریه کرم رو نمیدونست، با تعجب به او نگاه کرد. کرم درحالی که گریه میکرد، گفت:“نه، خنده تو به خاطر چیز دیگه ایه، تو هم مثل دیگران میخواهی کرمها را مسخره کنی.”زنبور کوچولو گفت:این چه حرفیه که میزنی؟ من اصلاً قصد مسخره کردن تو رو نداشتم. خنده من به خاطر ترسیدن خودمه. من و تو میتونیم دوستان خیلی خوبی برای هم باشیم. ما خیلی چیزها میتونیم برای هم تعریف کنیم. مثلاً من برات از پرواز حرف میزنم و تو برام از برگ درختان و این که کرمها چطوری زندگی میکنن، تعریف میکنی.”در همین موقع، حشرههای دیگری نیز از راه رسیدن. آنها کرم رو مسخره کردن. هرکس چیزی میگفت و بعد بقیه با صدای بلند میخندیدن.سوسک گفت:نگاه کنید، این همون حشرهایه که دست و پا نداره و روی زمین میخزه !”کفشدوزک گفت:بله، او ن هیچ وقت نمیتونه پرواز کنه!”مورچه پرنده گفت:او تا آخر عمرش پرواز نمیکنه و اگر ازش بپرسی که دنیا چه جور جائیه ، فکر میکنه که دنیا همان جای تاریک زیر زمینه !”زنبور کوچولو سعی کرد به حشرههای دیگه بفهمونه که مسخره کردن دیگران کار درستی نیست، اما سعی او بی فایده بود.پس از رفتن حشرهها، کرم باز هم شروع به گریه کرد و گفت:“دیگه بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم. این قدر حشرهها، کرمها را مسخره کردن که آنها مجبور شدن از اینجا برون. اما من نتونستم جنگلی رو که دوست دارم ترک کنم. من دلم نمیخواد از اینجا برم.”و همچنان گریه کرد.زنبور کوچولو سعی کرد دوست خود رو آروم کنه:“نه، تو اشتباه میکنی. همه حشرهها بدجنس نیستن. اونایی که دیگران رو مسخره میکنن ، رفتار زشت و نادرستی رو انجام میدن.”انگار که کرم نمیخواست و یا نمیتونست حرفهای زنبور کوچولو رو قبول کنه. چون راه خود رو در پیش گرفت و کوشید تا از تنه درختی بالا بره. وقتی که به بالای درخت رسید، فریاد زد:” زنبور کوچولو، تو بهتر است بروی. من اینقدر اینجا میمانم تا حشرهها فراموش کنن که در این جنگل کرم هائیی هم زندگی میکردن. خداحافظ دوست خوب من. برو و فراموش کن که روزی با کرم کوچکی آشنا شده بودی.”زنبور کوچولو راه خود را در پیش گرفت و از آنجا دور شد. آرزو میکرد که کرم او نو صدا بزنه تا برگرده.اما کرم،تنهابه دورشدن او خیره مانده بود.روزها گذشت، اما زنبور کوچولو هیچ وقت کرم رو از یاد نبرد.بهار سال بعد، زنبور کوچولو مثل همیشه از میان گلها پرواز میکرد که ناگهان شنید کسی اونو صدامیزنه ” زنبور کوچولو، آهای زنبور کوچولو! ”زنبور کوچولو سرشو بلند کرد و پروانه قشنگی رو دید. از پروانه پرسید:شما، منو از کجا میشناسی ؟”پروانه خندهای کرد و گفت:فکر نمیکردم دوست قدیمیات را به این زودی فراموش کرده باشی. زنبور کوچولو، من همان کرم کوچکی هستم که روزی حشرهها مسخرهام میکردن و حالا میتونم به هرجا که بخواهم پرواز کنم. ماکرمهای ابریشم پس ازمدتی تبدیل به پروانه میشیمبعد پروانه با خوشحالی گفت:“تو بهترین دوست من هستی. چون موقعی که همه منو مسخره میکردن، تو نخواستی مثل دیگران منو مسخره کنی و به من بخندی. حالا میتونم به همه بگم که چه دوست خوبی دارم.”زنبور کوچولو با شادی لبخندی زد و از پروانه تشکر کرد.او در این آرزو بود کهای کاش کسانی که آن روز کرم بیچاره را مسخره کرده بودن، پرواز پروانه را میدیدن.༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۱۸:۰۱
1_15569792197.mp3
۰۸:۵۱-۸.۱۱ مگابایت
۱۸:۴۴
༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻داستان شبگوینده:(معین الدینی) داستان امشب:(غذا برای پرنده ها)
امیرحسین پرنده ها را خیلی دوست داره.دلش میخواد در روزهای سرد زمستان براشون غذا بریزه تا بخورن. اما اونا توی آپارتمان زندگی می کنن و حیاط و باغچه ندارن تااونجا برای پرنده ها خرده نان بریزند.در یک روز سرد زمستانی وقتی امیرحسین سر کلاس نشسته بود، یک گنجشک کوچولو پشت پنجره ی کلاس شون اومد وشروع به نوک زدن به شیشه کردخانم مربی پنجره رو بازکرد و گنجشک کوچولو وارد کلاس شد و گنجشک پرزد و رفت روی لامپ مهتابی کلاس نشست.همه ی بچه ها از دیدن گنجشک توی کلاس خوشحال شدند.بچه ها دلشون میخواست به گنجشک غذا بدن ولی گنجشک کوچولو میترسید پایین بیاد همونجا روی لامپ نشسته بود و باچشمهای ریز و سیاهش به بچه ها نگاه میکرد. خانم مربی گفت:«بچه ها، پرنده ها در فصل زمستان نمیتونن راحت غذا پیدا کنند.اگر شما هرروز کمی خرده نون یا برنج در باغچه یا حیاط خانه هاتون بریزید، میان و میخورن.»امیرحسین گفت:« خانم اجازه !ما که حیاط نداریم.»چندنفر دیگه از بچه ها هم گفتن:« ما هم حیاط نداریم.»خانم مربی گفت:شما میتونید کمی خرده نان یا گندم بیارید و توی باغچه ی مدرسه بریزیدتا پرنده ها بیان و بخورن.»بعد خانم مربی پنجره رو بازکرد و گنجشک کوچولو پر زد و رفت.فردای اون روز امیرحسین از مادرش خواست تا کمی غذا برای پرنده ها بهش بده.مادرش مقداری نانِ نرم را خرد کرد و در یک کیسه ی پلاستیکی ریخت و به امیرحسین داد.امیرحسین به خانم مربی گفت خانم من برای پرنده ها غذا آوردم خانم مربی و امیرحسین و تمام بچه هایی که برای پرنده ها غذا آورده بودن، به حیاط رفتن و خرده نون ها و گندم ها را کنار باغچه ریختن و به کلاس برگشتند.چنددقیقه ی بعد،یک دسته گنجشک و دوتا یاکریم اومدن ومشغول خوردن غذاها شدن.همه ی بچه ها پشت پنجره ایستاده بودن و به پرنده ها نگاه میکردن. ناگهان یک کلاغ سیاه قارقارکنان اومد و وسط گنجشکها نشست.کلاغ به گنجشکا نوک میزد تا برن و اون تنهایی همه ی غذا ها رو بخوره. اما گنجشکا فقط کمی ازکلاغ دور میشدن ودوباره به خوردن ادامه دادند.کلاغ هم کمی از نانها را خورد و قارقارکنان پرید و رفت.خانم مربی گفت:« بچه ها فکر می کنم کلاغه رفت تا دوستاشو خبرکنه بیان اینجا و صبحونه بخورن.»بچه هاخندیدند.خانم مربی گفت:«حالا سرجاهاتون بشینید و یک نقاشی قشنگ از این منظره بکشید.»اون روز امیرحسین و دوستاش فقط عکس گنجشک و کلاغ و یا کریم و باغچه ی مدرسه رو کشیدن. و کلی از غذا خوردن پرنده ها لذت بردند و فهمیدند محبت کردن به پرنده ها و حیوانات و غذا دادن بهشون مخصوصا در روزهای سرد زمستون چقدر کار خوب و پسندیده اییه
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
امیرحسین پرنده ها را خیلی دوست داره.دلش میخواد در روزهای سرد زمستان براشون غذا بریزه تا بخورن. اما اونا توی آپارتمان زندگی می کنن و حیاط و باغچه ندارن تااونجا برای پرنده ها خرده نان بریزند.در یک روز سرد زمستانی وقتی امیرحسین سر کلاس نشسته بود، یک گنجشک کوچولو پشت پنجره ی کلاس شون اومد وشروع به نوک زدن به شیشه کردخانم مربی پنجره رو بازکرد و گنجشک کوچولو وارد کلاس شد و گنجشک پرزد و رفت روی لامپ مهتابی کلاس نشست.همه ی بچه ها از دیدن گنجشک توی کلاس خوشحال شدند.بچه ها دلشون میخواست به گنجشک غذا بدن ولی گنجشک کوچولو میترسید پایین بیاد همونجا روی لامپ نشسته بود و باچشمهای ریز و سیاهش به بچه ها نگاه میکرد. خانم مربی گفت:«بچه ها، پرنده ها در فصل زمستان نمیتونن راحت غذا پیدا کنند.اگر شما هرروز کمی خرده نون یا برنج در باغچه یا حیاط خانه هاتون بریزید، میان و میخورن.»امیرحسین گفت:« خانم اجازه !ما که حیاط نداریم.»چندنفر دیگه از بچه ها هم گفتن:« ما هم حیاط نداریم.»خانم مربی گفت:شما میتونید کمی خرده نان یا گندم بیارید و توی باغچه ی مدرسه بریزیدتا پرنده ها بیان و بخورن.»بعد خانم مربی پنجره رو بازکرد و گنجشک کوچولو پر زد و رفت.فردای اون روز امیرحسین از مادرش خواست تا کمی غذا برای پرنده ها بهش بده.مادرش مقداری نانِ نرم را خرد کرد و در یک کیسه ی پلاستیکی ریخت و به امیرحسین داد.امیرحسین به خانم مربی گفت خانم من برای پرنده ها غذا آوردم خانم مربی و امیرحسین و تمام بچه هایی که برای پرنده ها غذا آورده بودن، به حیاط رفتن و خرده نون ها و گندم ها را کنار باغچه ریختن و به کلاس برگشتند.چنددقیقه ی بعد،یک دسته گنجشک و دوتا یاکریم اومدن ومشغول خوردن غذاها شدن.همه ی بچه ها پشت پنجره ایستاده بودن و به پرنده ها نگاه میکردن. ناگهان یک کلاغ سیاه قارقارکنان اومد و وسط گنجشکها نشست.کلاغ به گنجشکا نوک میزد تا برن و اون تنهایی همه ی غذا ها رو بخوره. اما گنجشکا فقط کمی ازکلاغ دور میشدن ودوباره به خوردن ادامه دادند.کلاغ هم کمی از نانها را خورد و قارقارکنان پرید و رفت.خانم مربی گفت:« بچه ها فکر می کنم کلاغه رفت تا دوستاشو خبرکنه بیان اینجا و صبحونه بخورن.»بچه هاخندیدند.خانم مربی گفت:«حالا سرجاهاتون بشینید و یک نقاشی قشنگ از این منظره بکشید.»اون روز امیرحسین و دوستاش فقط عکس گنجشک و کلاغ و یا کریم و باغچه ی مدرسه رو کشیدن. و کلی از غذا خوردن پرنده ها لذت بردند و فهمیدند محبت کردن به پرنده ها و حیوانات و غذا دادن بهشون مخصوصا در روزهای سرد زمستون چقدر کار خوب و پسندیده اییه
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۱۸:۴۴
1_15593649968.mp3
۰۸:۵۵-۸.۱۸ مگابایت
۱۸:۴۳
༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻داستان شبگوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((ماهی کوچولوی قهر قهرو))
روزی روزگاری توی یه رودخونه قشنگ و بزرگ چند تا ماهی کوچولو کنار هم زندگی میکردنماهی کوچولو ها هرروز صبح که از خواب بیدار میشدن باهم بازی میکردن تا شب،که اونقدر خسته میشدن نمیدونستن که کجا خوابشون میبرد.بین این ماهیها،یک ماهی کوچولویی بود که خیلی با بقیه فرق داشت و هميشه بهونه گیری میکرد و با بقیه قهر میکرد و میرفت یه گوشه و دیگه بازی نمیکرد.یک روز از روزهابچه ماهی ها تصمیم گرفتن که ماهی کوچولو رو به بازی راه ندن تا شاید درس خوبی براش بشه و یاد بگیره که بچه خوبی باشه و دیگه انقدر قهرقهرو و لوس نباشهاونروز قبل از اینکه ماهی کوچولو بهونه گیری کنه ، دوستاش شروع کردن به بهونه گرفتن و باهاش قهر کردنماهی کوچولو هم سرشو پایین انداخت و از بازی بیرون رفت و یه کمی یه گوشه ای نشست و به دوستاش نگاه کرد ولی خیلی زود حوصله ش سر رفت تصمیم گرفت به سمت ساحل حرکت کنه.نزدیک ساحل یک قورباغه ای رو دید که روی یه بلندی نشسته بود و گریه میکردماهی کوچولو از قورباغه پرسید: چرا گریه میکنی؟ چرا تنهایی؟دوستات شما رو هم توی بازی راه ندادن؟قورباغه گفت: من از بلندی میترسم همه دوستام پریدن توی آب ولی من نتونستم،اونا همه رفتن و منو اینجا تنها گذاشتن ماهی کوچولو فکری کرد و گفت: خب قورباغه عزیز ،من بهت کمکت میکنم تا بیای توی آب ولی به شرطی که من و شما دوستای خوبی برای همدیگه باشیم.قورباغه گفت: باشه ولی چطوری میخوای به من کمک کنی؟ماهی کوچولو بهش گفت: صبر کن الآن میام،بعد رفت و از لاکپشت پیر خواهش کرد که به لب رودخونه و زیر بلندی بره تا قورباغه پشتش سوار بشه و به داخل آب بیاد.لاکپشت هم این کار رو کرد و قورباغه داخل آب پرید و هردو از لاکپشت تشکر کردن اونا وسط رودخونه رفتن و یه کمی با هم شنا و بازی کردن قورباغه یه دفعه دوستاشو دید و اونقدر خوشحال شد که به کل ماهی کوچولو که کمکش کرده بود تا به داخل آب بیاد رو فراموش کرد و به سمت قورباغه های دیگه دوید و رفت.ماهی کوچولو اون روز سراغ هر حیوونی رفت ، اون حیوون بعد از مدتی اونو رها میکرد و به سراغ دوستای خودش میرفت.ماهی کوچولو که تنها شده بود و یه گوشه ای نشسته بود و به اطرافش نگاه میکرد همون لحظه چند تا اسب آبی رو دید که با همدیگه شاد و خوشحال بازی میکردن ، ناگهان یاد دوستاش افتاد و با خودش گفت: مثل این که هر کسی باید با دوستای خودش بازی کنه منم باید برم پیش دوستام و قدر اونا رو بدونم تا هیچ وقت تنها نباشم.ماهی کوچولو رفت و از دوستاش معذرت خواهی کرد و تا غروب با هم بازی کردن و کیف کردن.ماهی کوچولوی قصه ما تصمیم گرفت که دیگه از این به بعد زود ناراحت نشه و اگر هم چیزی باعث ناراحتی اون شد حتما با دوستاش در میون بزارهماهی کوچولو یادگرفت که قهرکردن راه درستی برای نشون دادن ناراحتیش نیست.حالا شما دختر و پسر عزیزم بهم بگو ماهی کوچولو زمانی که ناراحت میشه چطور میتونه، ناراحتیشو با دوستاش در میون بزاره،آیا شما میتونید با کمک مادر یا پدرت چند تا کار درست رو مثال بزنی که ب جای قهر کردن ازش استفاده بکنی؟
روزی روزگاری توی یه رودخونه قشنگ و بزرگ چند تا ماهی کوچولو کنار هم زندگی میکردنماهی کوچولو ها هرروز صبح که از خواب بیدار میشدن باهم بازی میکردن تا شب،که اونقدر خسته میشدن نمیدونستن که کجا خوابشون میبرد.بین این ماهیها،یک ماهی کوچولویی بود که خیلی با بقیه فرق داشت و هميشه بهونه گیری میکرد و با بقیه قهر میکرد و میرفت یه گوشه و دیگه بازی نمیکرد.یک روز از روزهابچه ماهی ها تصمیم گرفتن که ماهی کوچولو رو به بازی راه ندن تا شاید درس خوبی براش بشه و یاد بگیره که بچه خوبی باشه و دیگه انقدر قهرقهرو و لوس نباشهاونروز قبل از اینکه ماهی کوچولو بهونه گیری کنه ، دوستاش شروع کردن به بهونه گرفتن و باهاش قهر کردنماهی کوچولو هم سرشو پایین انداخت و از بازی بیرون رفت و یه کمی یه گوشه ای نشست و به دوستاش نگاه کرد ولی خیلی زود حوصله ش سر رفت تصمیم گرفت به سمت ساحل حرکت کنه.نزدیک ساحل یک قورباغه ای رو دید که روی یه بلندی نشسته بود و گریه میکردماهی کوچولو از قورباغه پرسید: چرا گریه میکنی؟ چرا تنهایی؟دوستات شما رو هم توی بازی راه ندادن؟قورباغه گفت: من از بلندی میترسم همه دوستام پریدن توی آب ولی من نتونستم،اونا همه رفتن و منو اینجا تنها گذاشتن ماهی کوچولو فکری کرد و گفت: خب قورباغه عزیز ،من بهت کمکت میکنم تا بیای توی آب ولی به شرطی که من و شما دوستای خوبی برای همدیگه باشیم.قورباغه گفت: باشه ولی چطوری میخوای به من کمک کنی؟ماهی کوچولو بهش گفت: صبر کن الآن میام،بعد رفت و از لاکپشت پیر خواهش کرد که به لب رودخونه و زیر بلندی بره تا قورباغه پشتش سوار بشه و به داخل آب بیاد.لاکپشت هم این کار رو کرد و قورباغه داخل آب پرید و هردو از لاکپشت تشکر کردن اونا وسط رودخونه رفتن و یه کمی با هم شنا و بازی کردن قورباغه یه دفعه دوستاشو دید و اونقدر خوشحال شد که به کل ماهی کوچولو که کمکش کرده بود تا به داخل آب بیاد رو فراموش کرد و به سمت قورباغه های دیگه دوید و رفت.ماهی کوچولو اون روز سراغ هر حیوونی رفت ، اون حیوون بعد از مدتی اونو رها میکرد و به سراغ دوستای خودش میرفت.ماهی کوچولو که تنها شده بود و یه گوشه ای نشسته بود و به اطرافش نگاه میکرد همون لحظه چند تا اسب آبی رو دید که با همدیگه شاد و خوشحال بازی میکردن ، ناگهان یاد دوستاش افتاد و با خودش گفت: مثل این که هر کسی باید با دوستای خودش بازی کنه منم باید برم پیش دوستام و قدر اونا رو بدونم تا هیچ وقت تنها نباشم.ماهی کوچولو رفت و از دوستاش معذرت خواهی کرد و تا غروب با هم بازی کردن و کیف کردن.ماهی کوچولوی قصه ما تصمیم گرفت که دیگه از این به بعد زود ناراحت نشه و اگر هم چیزی باعث ناراحتی اون شد حتما با دوستاش در میون بزارهماهی کوچولو یادگرفت که قهرکردن راه درستی برای نشون دادن ناراحتیش نیست.حالا شما دختر و پسر عزیزم بهم بگو ماهی کوچولو زمانی که ناراحت میشه چطور میتونه، ناراحتیشو با دوستاش در میون بزاره،آیا شما میتونید با کمک مادر یا پدرت چند تا کار درست رو مثال بزنی که ب جای قهر کردن ازش استفاده بکنی؟
۱۸:۴۶