عکس پروفایل داستان های کوتاه د

داستان های کوتاه

۱۴۶عضو
undefinedundefinedundefinedروزی شاه عباس از شیخ بهایی پرسید در برخورد با آدمها، اصالت ذاتی آن ها مهمتر است یا تربیت خانوادگی؟!شیخ گفت:به نظر من "اصالت" ارجح است.و شاه بر خلاف او گفت: شک نکن که "تربیت" مهمتر است. بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچ یک نتوانستند یکدیگر را قانع کنند.به ناچار شاه برای اثبات عقیده خود، او را به کاخ دعوت کرد تا حرف اش را به کرسی بنشاند.بعد از تشریفات اولیه، وقت شام فرا رسید. سفره ای بلند پهن کردند. اما چون چراغ و برقی نبود، مهمانخانه سخت تاریک بود. در این لحظه، پادشاه دستی به کف زد و با اشاره ی او چهار گربه، شمع به دست حاضر شدند و آن جا را روشن کردند. ، شاه اشاره ای به شیخ کرد و گفت دیدی گفتم: "تربیت" از "اصالت" مهم تر است!؟ ما این گربه های نا اهل را اهل و رام کردیم. که این نتیجه ی اهمیت "تربیت" است.شیخ در پاسخ گفت: من فقط به یک شرط حرف شما را می پذیرم و آن اینکه فردا هم گربه ها مثل امروز چنین کنند.لذا شیخ به محض اینکه از کاخ برگشت، بی درنگ دست به کار شد.چهار جوراب برداشت وچهار موش در آن نهاد. فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت. تشریفات همان و سفره همان و گربه های بازیگر ،شاه که مغرورانه تکرار مراسم دیروز را تاکیدی بر صحت حرف هایش می دید، زیر لب برای شیخ رجز می خواند ، در این زمان، شیخ موش ها را رها کرد ، هنگامه ای به پا شد! هر گربه در تعقیب موشی به این سو و آنسو می دوید... این بار شیخ اشاره ای به شاه کرد و گفت: شهریارا! یادت باشد اصالت گربه، موش گرفتن است؛ گرچه "تربیت" هم بسیار مهم است. ولی، "اصالت" مهم تر است. undefinedundefinedundefinedhttps://ble.ir/dastanco

۹:۵۴

undefinedundefinedundefinedرابرت کیوساکی می گوید:" در سال ١٩77 یک مرد ۶٣ ساله، عقب یک بیوک را از روی زمین بلند کرد تا دست نوه اش را از زیر آن بیرون آورد. قبل از آن هیچ چیزی سنگین تر از کیسه بیست کیلویی بلند نکرده بود. او بعدها دچار افسردگی شد، می دانید چرا؟ چون در ۶٣ سالگی فهمیده بود چقدر توانایی داشته که باورش نداشته و عمرش را با حداقل ها گذرانده!"undefinedundefinedundefinedhttps://ble.ir/dastanco

۲۰:۲۳

شاید سحر توبه کرده باشد...
نشر: گاهنامه مدیر■زماني‌ در بچگي باغ انار بزرگی داشتيم. اواخر شهريور بود، همه فاميل اونجا جمع بودن. اون روز تعداد زيادي از كارگران بومي در باغ ما جمع شده بودن براي برداشت انار. ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازي كردن و خوش گذروندن بوديم!
□بزرگترين تفريح ما در اين باغ، بازي گرگم به هوا و قایم باشک بود؛ اونم بخاطر درختان زياد انار و ديگر ميوه ها و بوته اي انگوري كه در اين باغ وجود داشت، بعضی وقتا مي تونستي، ساعت ها قایم شی، بدون اينكه كسی بتونه پيدات كنه!  بعد از نهار بود كه تصميم به بازي گرفتيم.
●من زير يكی از اين درختان قايم شده بودم كه ديدم يكی از كارگراي جوونتر، در حالی كه كيسه سنگينی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی كه مطمئن شد كه كسی اونجا نيست، شروع به كندن چاله اي كرد و بعد هم كيسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره اين چاله رو با خاك پوشوند. دهاتی ها اون زمان وضعشون خيلی اسفناك بود و با همين چند تا انار دزدي هم دلشون خوش بود! با خودم گفتم: انارهاي مارو ميدزدی! صبر كن بلايي سرت بيارم كه ديگه از اين غلطا نكنی.
○بدون اينكه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازي كردن ادامه دادم. به هيچ كس هم چيزي در اين مورد نگفتم! غروب كه همه كارگرها جمع شده بودن و ميخواستن مزدشونو از بابا بگيرن، من هم اونجا بودم. نوبت رسيد به كارگري كه انارها رو زير خاك قايم كرده بود. پدر در حال دادن پول به اين شخص بود كه من با غرور زياد با صداي بلند گفتم: بابا من ديدم كه علي‌ اصغر، انارها رو دزديد و زير خاك قايم كرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، اين كارگر دزده و شما نبايد بهش پول بدين!
■پدر خدا بيامرز ما، هيچوقت در عمرش دستشو رو كسی بلند نكرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من كرد، همه منتظر عكس العمل پدر بودن، بابا اومد پيشم و بدون اينكه حرفی بزنه، یه سيلی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بكش، من خودم به علی اصغر گفته بودم انارها رو اونجا چال كنه، واسه زمستون!
□بعدشم رفت پيش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچّس اشتباه كرد، پولشو بهش داد، ۲۰ تومان هم گذاشت روش، گفت اينم بخاطر زحمت اضافت! من گريه كنان رفتم تو اطاق، ديگم بيرون نيومدم!
●كارگرا كه رفتن، بابا اومد پيشم، صورت منو بوسيد، گفت ميخواستم ازت عذر خواهی كنم! اما اين، تو زندگيت هيچوقت يادت نره كه هيچوقت با آبروي كسی بازي نكنی...
○علی اصغر كار بسيار ناشايستي كرده اما بردن آبروي انسانی جلو فاميل و در و همسايه، از كار اونم زشت تره! شب علی اصغر اومد سرشو پایین انداخته بود و واستاده بود پشت در، كيسه اي دستش بود گفت اينو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره! كيسه رو که بابام بازش كرد، ديديم كيسه اي كه چال كرده بود توشه، به اضافه همه پولايي كه بابا بهش داده بود...      
■امام علی(ع) به مالک اشتر: ای مالک! اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی، فردا به آن چشم نگاهش مکن شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی... _ *بازنشر پیام = گسترش دانایی__

۱۷:۱۵

یادگیری درماندگی!
نشر: گاهنامه مدیر■داستانی وجود دارد در مورد این‌‌که چگونه فیل‌های کوچک را در هند تربیت می‌کنند. فیل کوچک به درختی بسته می‌شود. سعی می‌کند خودش را رها کند، ولی از آنجا که به اندازه کافی قوی نیست نمی‌تواند طناب را شُل یا پاره کند. پس از چندین بار سعی کردن و نتوانستن، فیل شرایط را می‌پذیرد.https://chat.whatsapp.com/HzRNPJOluMw3wn6j0bvxbo□بعدها که فیل به اندازه کافی بزرگ و قدرتمند شد نیز سعی نمی‌کند خودش را رها کند، اگرچه به آسانی می‌تواند طناب را پاره کند. فیل آموخته است که هرگز به تنهایی نمی‌تواند خود را آزاد کند، بنابراین هرگز سعی نمی‌کند؛ چرا که فکر می‌کند آزادی غیر ممکن است.
●در حالیکه برخی افراد با سرعت هر چه تمام‌تر از پله‌های موفقیت بالا می‌‌روند، افرادی هم هستند که به این باور رسیده‌اند هر چقدر هم تلاش کنند باز هم بی‌فایده است و قرار نیست زندگی روی خوش خودش را به آنها نشان دهد. چرا گروه دوم چنین طرز فکری دارند و ریشه اصلی مشکل آنها کجا است؟ آیا راهکاری برای حل چنین نگرشی به زندگی وجود دارد؟
○شاید شما هم با افرادی برخورد کرده باشید که دست از تلاش برای پیروزی در زندگی کشیده‌اند، انگیزه‌های خود را از دست داده و در عمل دست روی دست گذاشته‌اند تا جریان زندگی آنها را با خودش به هر سمتی ببرد. در چنین شرایطی عموماً کنترل زندگی از دست فرد خارج می‌شود و تلاشی هم برای بیرون کشیدن خود از این وضعیت انجام نمی‌دهد.
■معمولاً این افراد درمانده‌اند و دیگر رمقی برای تلاش کردن ندارند و ظاهراً به نوعی یاس فلسفی خاص در زندگی رسیده‌اند. آیا باید بپذیریم این افراد دچار افسردگی‌های حاد هستند و با مصرف دارو و مراجعه به روانپزشک باید مساله خود را به صورت جدی حل کنند؟!
□«مارتین سلیگمن» روانشناس آمریکایی برای نخستین بار اصطلاح «درماندگی آموخته شده» را برای توصیف چنین شرایطی به کار برد.
●مارتین سلیگمن و همکارانش برای آزمایش شرایط درماندگی آموخته شده، تعدادی سگ را در قفس گذاشتند و به آنها شوک الکتریکی دادند. سگ‌ها امکان فرار کردن از شرایط موجود را نداشتند. بعد از چند نوبت وارد کردن شوک، دیگر تلاشی برای نجات خود نمی‌کردند و به جای تلاش برای فرار کردن، واکنشی نشان نمی‌دادند.
○سلیگمن علت انفعال و بی‌تفاوتی سگ‌ها را به نشانه‌های رفتاری درماندگی خود آموخته نسبت داد. همین وضعیت در مورد انسان‌ها نیز صادق است.
■فردی که تصور می‌کند قدرت تغییر سرنوشت خودش را ندارد، در مقابل جریان‌های مثبت و منفی زندگی منفعل عمل می‌کند، درمانده و ناتوان خود را محکوم به پذیرش شرایط موجود می‌داند و در نهایت، تلاشی برای تغییر شرایط نمی‌‌کند.
□این افراد در اصل از فقدان عزّت نفس رنج می‌برند؛ گوهری درونی که اگر بمیرد می‌تواند کل زندگی فرد را تحت‌الشعاع قرار دهد.
●در برخی از موقعیت‌های دردآور و دشوار که فرد احساس می‌کند هیچ راه خلاصی از آن نیست، گمانی در خاطرات وی درست می‌شود که هیچ راه خلاصی نیست و این را به تمام موقعیت‌های زندگی تعمیم می‌دهد. در شرایط درماندگی آموخته شده فرد هیچ تلاشی از خود نشان نمی‌دهد.
○او با خود می‌گوید: «تلاش‌های قبلی من ناکام بود؛ بنابراین تلاش‌های بعدی من هم ناکام خواهد بود!»، لذا هیچگونه تلاشی برای تغییر شرایط و برون رفت از وضعیت فعلی از خود بعمل نمی آورد، خود را بازیچه شرایط فرض می کند، دستان خود را به نشانه تسلیم بالا می آورد، شکست را می پذیرد و آنرا سرنوشت محتوم خود تلقی می کند...._ بازنشر پیام = گسترش دانایی_undefined تلگرامhttps://t.me/gahname_modirundefined سایتhttp://gahnamemodir.ir/undefined اینستاگرامwww.instagram.com/gahname_modir_🟨🟩🟦🟪undefinedundefined🟫🟥🟧

۱۵:۱۳

انتخابات_۱۰۵۱۱۹.pdf

۵۶۲.۷۱ کیلوبایت

undefinedundefinedundefined انتخابات داستان کوتاهی درباره کنار گذاشتن عقلانیت در تصمیم گیری .انتخاب و تصمیم گیری بر اساس هیجان و احساسات است.اگر گوشی را افقی بگیرید خواندن داستان در گوشی آسان تر می شود،undefinedundefinedundefinedhttps://ble.ir/dastanco

۷:۲۳

فراموشی _۱۱۰۷۱۷.pdf

۲۱۴.۸۶ کیلوبایت

undefinedundefinedundefinedفراموشی، داستان کوتاه بسیار جالبی . درباره فرو رفتن در نقش ها و گم کردن خود است. اگر گوشی را افقی بگیرید خواندن داستان در گوشی آسان تر می شود.با نظر دادن نویسنده را در کارهای بعدی راهنمایی کنید undefinedundefinedundefinedhttps://ble.ir/dastanco

۷:۳۷

۴ یادداشت؛ ۴ درس!
نشر: گاهنامه مدیر------------------------۱. پیرمرد ساندویچ فروشundefinedآنتونی رابینز
■مردی در کنار جاده، دکّه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت. چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمانش هم ضعیف بود. بنابراین روزنامه هم نمی خواند.https://chat.whatsapp.com/DYeI5RjKi4D5uUMVWH9r0N□او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود. خودش هم کنار دکّه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق میکرد و مردم هم می خریدند....
●کارش بالا گرفت. لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد. وقتی پسرش از مدرسه نزد او می آمد، به کمک او می پرداخت.
○سپس کم کم وضع عوض شد. پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود می آید. باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.
■پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته، به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند. پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.
□بنابراین، کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکّه ی خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.
●فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت. او سپس، رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.کسادی عمومی شروع شده است....
"اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند."----------------------۲. نیمی از ماه رو زندگی کن!
■یه همکار داشتم سر برج که حقوق می‌گرفت تا ۱۵ روز ماه سیگار برگ می‌کشید، بهترین غذاهای بیرون رو می‌خورد و نیمی از ماه رو غذای ساده از خونه می‌آورد.
□موقعی که خواستم انتقالی بگیرم کنارش نشستم و بهش گفتم: تا کی به این وضع ادامه می‌دی؟ با تعجب گفت: کدوم وضع؟ گفتم: منظورم زندگی نیمه اشرافی نیمه گداییته!●به چشمام خیره شد و گفت: تا حالا سیگار برگ کشیدی؟ گفتم: نه! گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟ گفتم: نه! گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟ گفتم: نه! گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟ گفتم: نه! گفت: تا حالا تمام پولتو برای کسی که دوستش داری هدیه خریدی تا خوشحالش کنی؟ گفتم: نه! گفت: اصلاً عاشق بودی؟ گفتم: نه! گفت: اصلاً زندگی کردی؟ با درماندگی گفتم: آره….. نه ….. نمی‌دونم!
○همینطور نگاهم می‌کرد، نگاهی تحقیرآمیز! اما حالا که نگاهش می‌کردم برام جذّاب بود. موقع خداحافظی تکه کیک خامه‌ای که در دست داشت تعارفم کرد و یه جمله بهم گفت که مسیر زندگیم رو عوض کرد.
■پرسید: می‌دونی تا کی زنده‌ای؟ گفتم: نه! گفت: پس سعی کن دست‌کم نیمی از ماه رو زندگی کنی.----------------------------۳. همه شایسته توجّه اند.
■در امتحان پایان ترم دانشکده پرستاری، استاد ما سئوال عجیبی مطرح کرده بود. من دانشجوی زرنگی بودم و داشتم به سوالات به راحتی جواب می دادم تا به آخرین سوال رسیدم: نام کوچک خانم نظافتچی دانشکده چیست؟
□سئوال به نظرم خنده دار می آمد. در طول چهار سال گذشته، من چندین بار این خانم را دیده بودم. ولی نام او چه بود؟!
●من کاغذ را تحویل دادم، در حالی که آخرین سئوال امتحان بی جواب مانده بود.
○پیش از پایان آخرین جلسه، یکی از دانشجویان از استاد پرسید: استاد، منظور شما از طرح آن سئوال عجیب چه بود؟
■استاد جواب داد: در این حرفه شما افراد زیادی را خواهید دید. همه آنها شایسته توجه و مراقبت شما هستند، بـاید آنها را بشناسید و به آنهـا محبّت کنید حتـی اگر این محبّت فقط یک لبخنـد یا یک سلام دادن ساده باشد. من هرگز آن درس را فراموش نخواهم کرد!---------------------------۴. کوک چهارم و کفاش‌های دودل
■بعد از پایان کلاس شرح مثنوی، استاد علامه محمد تقی جعفری گفت: من خیلی فکر کردم و به این جمع‌بندی رسیده‌ام که رسالت هزار پیغمبر در عبارتی خلاصه می‌شود و آن کوک چهارم است. مریدان پرسان بودند که "کوک چهارم" چیست؟
□علامه با آن لهجه شیرین در تمثیل شرح می‌دهد که: کسی کفشش را برای تعمیر نزد کفاش می‌برد، کفاش با نگاهی می‌گوید این کفش سه کوک می‌خواهد و هر کوک مثلاً ده تومان و خرج کفش می‌شود سی تومان. مشتری هم قبول می‌کند. پول را می‌دهد و می‌رود تا ساعتی دیگر برگردد و کفش تعمیر شده را بپوشد.
●کفاش دست به کار می‌شود کوک اول، کوک دوم و در نهایت، کوک سوم و تمام! اما با یک نگاه عمیق درمی‌یابد اگرچه کار تمام است، ولی اگر یک کوک دیگر بزند عمر کفش بیشتر می‌شود و کفش، کفش‌تر خواهد شد. از یک سو، قرار مالی را گذاشته و نمی‌شود طلب اضافه کند و از سوی دیگر، دو دل است که کوک چهارم را بزند یا نزند. او میان نفع و اخلاق، میان دل و قاعده‌ی توافق، مانده است. دو راهی‌ای که هیچ کدام خ

۹:۰۴

لاف عقل نیست.
○اگر کوک چهارم را نزند، هیچ خلافی نکرده اما اگر بزند، به رسالت هزار پیامبر تعظیم کرده. اگر کوک چهارم را نزند، روی خط توافق و قانون راه رفته، اما اگر بزند، صدای لبیک او، آسمان اخلاق را پر خواهد کرد. دنیا پر از فرصت کوک چهارم است، و ما کفاش‌های دو دل!_ بازنشر پیام = گسترش دانایی_undefined تلگرامhttps://t.me/gahname_modirundefined سایتhttp://gahnamemodir.ir/undefined اینستاگرامwww.instagram.com/gahname_modir_🟨🟩🟦🟪undefinedundefined🟫🟥🟧

۹:۰۴

عجایب ما در هندوستان!
undefinedرحیم قمیشینشر: گاهنامه مدیر■بعضی چیزها که بین ما خیلی عادی است، در منطقه دیگری از زمین خیلی عجیب است، و بعضی چیزها که برای آنها عادی است برای ما بسیار عجیب.https://chat.whatsapp.com/KUu5fqL2SfkJFyZHLmYJfO□وقتی رفته بودم هند هر کجا همسرم را معرفی می‌کردم با افتخار می‌گفتم ایشان دختر خاله‌ام هستند! بعداً فهمیدم چرا بسیاری اوقات چپ‌چپ نگاه‌مان می‌کنند. ازدواج دخترخاله و پسرخاله، همینطور پسر عمو و دختر عمو برای آنها حرام است، البته کمتر به روی خودشان می‌آوردند. تعجب می‌کردند این کار زشت (از نظر آنها) را چرا دیگر ابرازش می‌کنم.
●به آنها که تعارف می‌کردیم بفرمایید داخل، داریم غذا می‌خوریم، می‌آمدند داخل و می‌نشستند سر سفره‌مان البته اگر غذایمان گوشتی نبود، طرف راننده بود، مامور برق بود، همسایه بود، اصلاً تعارف سرشان نمی‌شد. کم‌کم یاد گرفتیم نباید تعارف شاه عبدالعظیمی بکنیم! فهمیدیم چقدر ما در تعارفات دو رو هستیم.
○اصلاً نمی‌فهمیدند مراسم عزا یعنی چه! استادم روز عاشورا را به من تبریک می‌گفت، می‌دید دسته داریم و مراسم خاصی برگزار می‌کنیم، خیلی هم خوشش می‌آمد از مراسم سنتی ما، به دسته‌های ما می‌گفت کارناوال عاشورا، بخصوص که می‌دید آن روز شربت و غذا هم می‌دهیم. واقعاً فکر می‌کرد یک‌جشن است یا نهایتاً یک بزرگداشت، اما عزاداری برایش نامفهوم بود.
■یک کیسه ده کیلویی لیموترش گرفته بودم، آبلیمو تهیه کنم، همسایه‌ها با تعجب نگاهم می‌کردند، می‌پرسیدند ده کیلو لیمو را گرفته‌ام چه کار کنم، گفتم آبش را می‌گیرم تا بعداً استفاده کنم به من می‌خندیدند. آنها همیشه لیموترش تازه داشتند ما نمی‌دانستیم.
□در مورد گوجه هم همینطور بود، نمی‌توانستند درک کنند ما چرا گوجه تازه را رب می‌کنیم! وقتی همیشه گوجه بود. راستش ما نمی‌توانستیم باور کنیم همیشه نعمت هست، همیشه آماده قحطی بودیم!
●عطش ما برای گرفتن دکترا برای آنها عجیب بود. گر چه سطح زندگی‌شان از ما پایین‌تر بود اما به همان نسبت هم هزینه تحصیل ارزان بود، اما تلاشی صورت نمی‌گرفت حتماً دکترا بگیرند. همسایه ما خانم "ایندو" سه فوق لیسانس داشت، روانشناسی، زبان انگیسی و شیمی. از او پرسیدم چرا به جای سه فوق لیسانس یک دکترا نگرفته، با صداقت توضیح داد مقطع دکترا پول می‌خواسته، ولی تا مقطع فوق لیسانس مجانی بوده.
○حجاب نداشتن ایرانی‌ها را تا حد افراطی و حجاب داشتن‌شان را تا حد غیر عادی پذیرفته بودند و می‌دیدند. می‌دانستند ما طیف‌های وسیع و متنوعی در کشورمان داریم، در واقع ما جمع اضدادیم! اما اینکه بعضی با حجاب‌ها آرایش غلیظ در صورت و لب و گونه‌هایشان می‌کردند گیج‌شان می‌کرد. نمی‌توانستند بین این دو جمع بزنند. گر چه ما راحت جمع می‌زدیم!
■استاد راهنمایم "دکتر رائو" تا شش ماه اول آشنایی‌مان رویش نشده بود بپرسد از چه چیزی ناراحتم! وقتی پرسید آیا در بدو ورودم به هند کسی را از دست داده بودم و پاسخ شنید که نه، برایش عجیب بود و می‌پرسید پس چرا آنهمه غمزده بودم!؟ هر چه می‌گفتم قیافه عادی اکثر ما ایرانی‌ها همینجوری است باور نمی‌کرد! می‌گفت شما چرا بی هیچ دلیلی ناراحتید، چرا همیشه نگران آینده‌اید، می‌پرسید و نمی‌دانست چرا ما همیشه فکر می‌کنیم فردا حتماً اتفاق بدی خواهد افتاد! من نمی‌توانستم قانعش کنم غمزده نیستم. قبول نمی‌کرد تصور بدبیاری، جزیی از وجود واقعی ماست و خدا همیشه بدترین گزینه‌ها را پیش روی ما می‌گذارد! ما فقط می‌توانیم بین بد و بدتر، "بد" را انتخاب کنیم و شکرگزار خدا برای قبول انتخاب‌مان باشیم
□از دین‌شان که می‌پرسیدیم خیلی بد نگاه‌مان می‌کردند، و همیشه با اکراه جواب می‌دادند. اگر رویشان می‌شد می‌پرسیدند مگر ما از دین تو سؤال کردیم که تو از دین ما می‌پرسی! راست می‌گفتند. دین را امر شخصی می‌دانستند اما ما در قدم اول باید می‌دانستیم طرف پیرو چه دینی است!
●روزی که فارغ‌التحصیل شدم برای لوح فراغت از تحصیل صدایم کردند، یک جای اطلاعات من خالی بود! آن اطلاعات نه در پاسپورتم بود، نه در شناسنامه‌ام نه در کارت ملی‌ام. کارمند دانشگاه پرسید؛ اسم مادرت چیست؟ با تعجب پرسیدم مادر؟ که کارمند با تعجب گفت بله مادر،  و ادامه داد؛ او نه ماه تو را حمل می‌کند، دو سال شیر به تو می‌دهد و سال‌ها راهت می‌برد و تر و خشکت می‌کند، حالا با تعجب می‌پرسی چرا مادر! گفتم نه به‌خدا! من خوشحالم از اینکه در مدرک تحصیلی‌ام اسم مادرم را می‌نویسید. و نوشتند؛ رحیم قمیشی فرزند خدیجه. چه خاطره زیبایی شد روز آخر اقامتم!_ بازنشر پیام = گسترش دانایی_undefined تلگرامhttps://t.me/gahname_modirundefined سایتhttp://gahnamemodir.ir/undefined اینستاگرامwww.instagram.com/gahname_modir_🟨🟩🟦🟪undefinedundefined🟫🟥🟧

۶:۱۶

گمشده_۱۱۱۹۴۷ (1).pdf

۲۶۷.۵۹ کیلوبایت

undefinedundefinedundefinedگمشده داستان کوتاه جذاب خیالی درباره پسر جوانی است که دنبال راهی برای زندگی بهتر استاگر گوشی را در حالت افقی بگیرید. خواندن داستان آسان تر استundefinedundefinedundefinedhttps://ble.ir/dastanco

۷:۳۷

جذابیت انکارناپذیر ابتذال!
نشر: گاهنامه مدیر■میلان کوندرا در یکی از کتاب‌هایش به پدیده‌ای اشاره می‌کند به عنوان جذابیت انکارناپذیر ابتذال! او معتقد است که تعداد قابل توجهی از انسان‌ها، تمایل عجیبی به چیزها و افکار و رفتار سطحی و دون پایه و دم‌دستی دارند.https://chat.whatsapp.com/GUMtbZQ71MBFv5jcRCp0G9□ابتذال از ریشهٔ بذل کردن است؛ به معنی بذل توجه بر چیزی که در ذات، ارزش آن را ندارد. بطور مثال، شما اگر یک آفتابه را طلاکوبی کنید کار مبتذلی کرده‌اید! برای اینکه آفتابه، آفتابه است؛ حتی اگر طلا باشد باز هم آفتابه است!
●ابتذال و دون خواهی در تمام دنیا هواداران فراوانی دارد. موسیقی‌های نازل و مبتذل ولی پرطرفدار، فیلم‌های کم‌ارزش هنری ولی پرفروش! در واقع اکثر محصولات پرفروش از یک الگوی ثابت پیروی می‌کنند. و جالب اینکه؛ تمایل به ابتذال، عجیب مردم را هدف قرار داده است و معمولاً به جز مواردی استثنا، از ارزش هنری یا معنوی  نیز برخوردار نیستند.
○این تمایل به سخیف گزینی و ابتذال در افکار و اعمال و گفتار بعضی ها هم نفوذ کرده است. ابتذال همواره دو سر دارد؛ آنها که آن را تولید می‌کنند و آنها که آن‌ را مصرف می‌کنند. تا زمانی که تقاضا برای ابتذال وجود دارد، عرضهٔ آن در دنیا ادامه خواهد داشت.
■شاید برای مقابله با ابتذال تنها راه، پرورده کردن سلیقهٔ جامعه باشد در گزینش افراد و افکار و اقلام. در همین راستا، نقل حکایتی از مثنوی معنوی چندان خالی از لطف نیست!
□مولوی داستان مردی را می‌گوید که هنگام عبور از بازار عطرفروشان، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد! مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی می‌گفت، همه برای درمان او تلاش می‌کردند. یکی نبض او را می‌گرفت، دیگری گلاب بر صورت او می‌پاشید و یکی دیگر عود و عنبر می‌سوزاند.
●اما این درمان‌ها هیچ سودی نداشت. حال مرد بدتر و بدتر می‌شد و تا ظهر بیهوش افتاده بود و همه درمانده شده بودند. تنها برادرش فهمید که چرا وی در بازار عطاران بیهوش شده است؛ با خود گفت: من درد او را می‌دانم، برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از کثافات است! او به بوی بد عادت کرده و مغزش پر از بوی تعفن و سرگین است و با استشمام بوی خوب عطرها بیهوش شده است!
○سپس کمی سرگین بدبوی حیوانی را برداشت و به بازار آمد. مردم را کنار زد و کنار برادرش نشست و آن سرگین بد بوی را جلو بینی برادر گرفت؛ چند لحظه بعد مرد دباغ به هوش آمد!
■در حقیقت این تمثیل مردمی است که به افکار و اقوال و فرهنگ نازل و مبتذل خو گرفته و از کلام نغز و درست، افکار پرورانده و متعالی، آثار اصیل، هنر والا و فرهنگ فاخر روی برگردان‌اند! تا جایی که آنها رفتار صحیح و فرهنگ اصیل را خسته‌کننده، سخت‌فهم و یا غیرسرگرم‌کننده می‌دانند و از شنیدن یک حرف حسابی، خواندن یک کتاب عالی، تماشای یک فیلم هنری و یا گوش‌دادن به یک موسیقی اصیل، نه تنها هشیار نمی‌شوند؛ بلکه به بیهوشی عمیقی رضایت می‌دهند...._ بازنشر پیام = گسترش دانایی_undefined تلگرامhttps://t.me/gahname_modirundefined سایتhttp://gahnamemodir.ir/undefined اینستاگرامwww.instagram.com/gahname_modir_🟨🟩🟦🟪undefinedundefined🟫🟥🟧

۱۱:۰۴

متن سنگ قبر تعدادی از بزرگان تاریخ
#حافظ
بر سر تربت ما چون گذری همت خواهکه زیارتگه رندان جهان خواهد بود
#سهراب_سپهری
به سراغ من اگر می آییدنرم و آهسته بیامبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من
#کوروش_بزرگ
ای انسان هر که باشی و از هر جا که بیاییمیدانم خواهی آمدمن کوروشم که برای پارسی ها این دولت وسیع را بنا نهادمبدین مشتی خاک که تن مرا پوشانده رشک مبر
#پروین_اعتصامی
آنکه خاک سیه اش بالین استاختر چرخ ادب پروین استگرچه جز تلخی از ایام ندیدهر چه خواهی سخنش شیرین است
#دکتر_علی_شریعتی
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شدنمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت.ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازدگلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوشو او یکریز و پی در پی دم گرم خویش را در گلویم سخت بفشاردو خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازدبدین سان بشکندهر دم سکوت مرگبارم را
#نیوتن
طبیعت و قوانین طبیعت در تاریکی نهان بودخدا گفت بگذار تا نیوتن بیاید......و همه روشن شد
#خسرو_شکیبایی
در ازل پرتو حسنت زتجلی دم زدعشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
#وینستون_چرچیل
من برای ملاقات با خالقم آماده اماما اینکه خالقم برای عذاب دردناک ملاقات با من آماده باشد چیز دیگریست
#اسکندر_مقدونی
اکنون گور او را بس استآنکه جهان او را کافی نبود

@Dastane_k

۲:۵۵

undefinedundefinedundefinedundefinedundefined
#داستان کوتاه..
روزی مردی با مشاهده آگهی شرکت مایکروسافت برای استخدام یک سرایدار به آنجا رفت. در راه به امید یافتن یک شغل خوب کمی خرید کرد. در اتاق مدیر همه چیز داشت به خوبی پیش می‌رفت تا اینکه مدیر گفت: اکنون ایمیل‌تان را بدهید تا ضوابط کاری‌تان را برای‌تان ارسال کنیم. مرد گفت: من ایمیل ندارم. مدیر گفت: شما می‌خواهید در شرکت مایکروسافت کار کنید ولی ایمیل ندارید. متاسفم من برای شما کاری ندارم. مرد ناراحت از شرکت بیرون آمد و چیزهایی که خریده بود را در همان حوالی به عابران فروخت و سودی هم عایدش شد.
از فردای آن روز مرد از حوالی خانه خود خرید میکرد و در بالای شهر می‌فروخت و با سود حاصل خریدهای بعدی اش را بیشتر کرد. تا جایی که کارش گرفت. مغازه زد و کم کم وارد تجارت های بزرگ و صادرات شد. یک روز که با مدیر یک شرکت بزرگ در حال بستن قرداد به صورت تلفنی بود، مدیر آن شرکت گفت: ایمیل‌تان را بدهید تا مدارک را برایتان ارسال کنم. مرد گفت: ایمیل ندارم. مدیر آن شرکت گفت: شما با این همه توان تجاری اگر ایمیل داشتین دیگه چی می‌شدین. مرد گفت: احتمالآ سرایدار شرکت مایکروسافت بودم......
گاهی نداشته‌های ما به نفع ماست.undefined


@Dastane_k

۲:۵۶

جدیّت!
نشر: گاهنامه مدیر■دوران دانشگاه یه استاد داشتیم که یه درس ۴ واحدی خیلی مهم تدریس می‌کرد. یه روز اومد سر کلاس گفت کیا معماری دوست ندارن؟ میخوام یه فرصت خوب بدم بهشون.https://chat.whatsapp.com/LpL9c6N8qXQJVEVr4cqzQ5□یه سری دستشونو گرفتن بالا، یه سری هم معلوم بود ترسیدن، یه سری هم با اقتدار دستاشون پایین بود! خلاصه بعد کلی صحبت همه رو قانع کرد که به نفعتونه راستشو بگید.
●شروع کرد دونه دونه از کسایی که معماری دوست نداشتن، سوال کرد گفت خب چی دوست داری؟ به چی علاقه داری؟ اگه الان اینجا سر کلاس من نبودی، دوست داشتی کجا باشی؟
○برقو تو چشای بچه ها می‌شد دید. هر کی یه چیز می‌گفت و کلاس شلوغ شد. یه برگه از کیفش درآورد. گفت از هر کدومتون در حوزه‌ای که میگین بهش علاقه دارید ۱ سوال می‌پرسم. اگه تونستید جواب بدید، بیاین نمره پایان ترمتون رو خودتون بنویسید از کلاس برید بیرون. جو کلاس ترکیبی از سکوت و ذوق و اضطراب بود.
■به یکی گفت خب از تو شروع کنیم. علاقه‌ات چیه؟ گفت موسیقی. من عاشق موسیقیم... تا حرفش تموم نشده بود بهش گفت: آکورد های دیمینیش و اگمنت رو توضیح بده و یه مثال ساده ازشون بیار. پسره و بقیه تازه فهمیده بودن اوه، اصن برنامه چیه. چیزی نگفت، آروم آروم رفت نشست سر جاش.
□گفت خب نفر بعدی... شما چی؟! گفت فیزیک. یه سوال فیزیک پرسید اون هم نتونست جواب بده و همین رویه رو تا حدود ۸ - ۹ نفر ادامه داد.
●یهو گفت میبینین! مشکل شما معماری نیست. مشکل شما "جدیت" است. شما حتی تو کارایی که به ظاهر بهش علاقه دارین هم جدیت ندارین‌. اگه میگی من عاشق آدامس خوردنم، حق نداری اسم آدامس ها رو از روی جعبه بخونی. باید از طعم یا بوش بگی این چه آدامسیه با چه مشخصاتی...
○ازون به بعد دیگه به هر کاری اینطوری نگاه می‌کنم. پس دوست من! سراغ هر کاری رفتی، وقت بزار، کشتی بگیر، با جون و دلت کار کن ببین نتیجه میگیری یا نه. مشکل عمده ما آدما جدیته. نه بیشتر نه کمتر!_ بازنشر پیام = گسترش دانایی_undefined تلگرامhttps://t.me/gahname_modirundefined سایتhttp://gahnamemodir.ir/undefined اینستاگرامwww.instagram.com/gahname_modir_🟨🟩🟦🟪undefinedundefined🟫🟥🟧

۴:۲۷

مهارت معنویت2_۰۸۵۶۵۲.pdf

۳۹۵.۳۳ کیلوبایت

undefinedundefinedundefinedنیاز معنوی یکی از نیازهای ضروری آدم ها است . در طول تاریخ بشر به خاطر این نیاز مورد سو استفاده مدعیان و ارایه کنندگان محصولات معنوی قرار گرفته است. هدف این کتاب روشنگری و بیان دقیق مسئله نیاز معنوی و راه حل پیشنهادی برای پاسخ دادن به این نیاز است. امید که مفید واقع شودundefinedundefinedundefinedhttps://ble.ir/dastanco

۱۸:۴۴

رئیس،6,99(3)_۰۷۱۱۲۹.pdf

۹۲۹.۷۸ کیلوبایت

undefinedundefinedundefinedرئیس کتابی است در مورد کنترل ذهن و فکر.شخصیت داستان ابتدا تسلطی بر افکار خود ندارد. بعداً متوجه می شود که تمام مشکلاتش بخاطر همراهی با افکارش بوده. با آگاهی نسبت به افکار .زندگی تازه را شروع می کند و رئیس افکار خودش می شودundefinedundefinedundefinedhttps://ble.ir/dastanco

۱۷:۲۹

thumnail
من تغییر کرده ام یا جهان

۵:۱۹

قارچ کوهی_۱۰۳۳۳۳.pdf

۱۶۵.۳۲ کیلوبایت

undefinedundefinedundefinedداستان قارچ کوهی . داستانی است درباره اهمیت آب و چیزهایی که همیشه در دسترس هستند.undefinedundefinedundefinedhttps://ble.ir/dastanco

۷:۰۷

گنج_۱۲۰۷۱۶.pdf

۲۰۷.۸۵ کیلوبایت

undefinedundefinedundefinedگنج. داستان کوتاهی در مورد اشتباه و خیال پردازی و تصمیم گیری بر اساس اطلاعات گنگ و اندک است.undefinedundefinedundefined@dastanco

۸:۵۲

مسیر زندگی_۱۰۴۴۴۹.pdf

۱۴۸.۶۸ کیلوبایت

undefinedundefinedundefinedمسیر زندگی. نوشته مختصری در خصوص اینکه آیا در مسیر درست زندگی قرار دارم یا خیر ؟ این نوشته تجربیات زندگی شخصی و نتیجه مطالعه مثنوی است.undefinedundefinedundefined@da@dastanco

۷:۱۵