عکس پروفایل دایره مینایی/مهربان زهرا هوشیارید

دایره مینایی/مهربان زهرا هوشیاری

۲۴۲عضو
thumnail
undefined #سوریه
زین دایره مینا - ۲زين دايرۀ مينا خونين جگرم مِی دهبخش اول
خبردار شدم که زینبیه را زده‌اند! تلفن را قطع کردم. خودم باید می‌دیدم و مطمئن می‌شدم. این جور وقت‌ها اشتباه زیاد پیش می‌آید. دوشنبه شب پاییزی و شلوغی بود. نم باران مطابق معمول خیابان‌های تهران را قفل کرده بود. کلافه و سردرگم کنار خیابان توقف کردم؛ مشغول بالا و پایین کردن صفحات مجازی شدم. خیلی زود عرق سرد روی پیشانی‌ام نشست. با خودم می‌گفتم: "خدا کنه اشتباه باشه. سوریه که خبری نبود." بین تندتند رد شدن از خبرها، عکس یک خانۀ ویران نظرم را جلب کرد. در متن پایین عکس دنبال کلمه "زینبیه" می‌گشتم و با بقیه جملات کاری نداشتم. چشمانم درشت شد. خبر درست بود. یک ساختمان در زینبیه با موشک صهیونیست‌ها هدف قرار گرفته بود.
فکرهای زیادی از سرم گذشت.کامل داشتم مطمئن می شدم که سفر وعده داده شده را از دست داده‌ام. شروع به غُر زدن کردم که: "اگه دو تا گناه کمتر انجام داده بودی حضرت زینب اینطور از در خونه‌ش ردت نمی‌کرد!! دیگه چطور بگن نمی‌خوایم بیای که تو ول کنی؟" ماشین را روشن کردم و همراه با اشک‌هایی که بی‌اختیار راهشان را پیدا می‌کردند، راهی خانه شدم.از صبح فردا دیگر پیگیرِ جور شد یا جور نشدِ بلیط پرواز به دمشق نبودم. نه اینکه دلم نمی‌خواست. نه، کم کم نالایقی و بی‌توفیقی‌ام را باور کرده بودم. در دلم ولوله و غوغا بود اما کمتر بروز می‌دادم. آرام و ساکت شده بودم. دیگر هیچ شباهتی به دخترک پر شیطنت قبل نداشتم.چمدان بسته‌ی کنار جا کفشی، عروسک‌های خندان و... همه چیز برایم آینه ی دِق شده بودند. چند روز گذشت و دوباره دمشق را زدند. این فقط شامات نبود که ویران می‌شد، من هم برای بار دوم فرو ریختم.کم کم به لوازم داخل چمدان نیاز پیدا کرده بودم اما دلم نمی‌خواست حتی جایش را تغییر بدهم چه برسد به اینکه بازش کنم و...
عقربک ساعت خانه بیست دقیقه از پنج را رد کرده بود. لرزش گوشی تلفنم روی میز ناهارخوری خبر از پشت خط بودن کسی می‌داد. عجله‌ای برای رسیدن و جواب دادن نداشتم. این روزها کمتر جواب تماس کسی را می‌دادم. بی‌حوصله صفحه گوشی را نگاه کردم. اسمی که روی صفحه افتاده بود نظرم را تغییر داد. از ترس قطع شدن به سرعت رنگ سبز کنار صفحه را لمس کردم. سلام کردم و حتی منتظر رسیدن جواب هم نشدم.
ادامه دارد...
مهربان‌زهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا@dayere_minayi@ravina_irدوشنبه | ۵ آذر ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق محله سیده زینب

۱۹:۳۵

undefined #سوریه
زین دایره مینا - ۲زين دايرۀ مينا خونين جگرم مِی دهبخش دوم
مستقیم رفتم سراغ اصل مطلب و گفتم: "خیر باشه، خبری از بلیط‌ها شده؟" صدای خنده‌ای از گوشی بیرون زد، بنده خدا مکث کوتاهی کرد و گفت: "پرواز اجنحه جا داده. آماده سفر بشید." بی‌هیچ پاسخی حیران مانده بودم که ادامه داد: "راستی، بارتون رو خیلی سنگین نکنین، پیاده‌روی زیاد دارین. لباس گرم هم بیارین شبا هوا سرده و وسیله گرمایش هم نیست. غذا هم ممکنه کم بهتون برسه، خوراکی مقّوی و کم حجم همراهتون باشه. توی روز یک ساعت بیشتر برق ندارید که باید همون موقع گوشیتون رو هم شارژ کنید. برق نباشه آبگرمکن‌ها هم کار نمی‌کنن. البته حمام رو می‌تونین با آواره‌ها هم برین. سوالی ندارین؟" تازه به خودم آمدم و پرسیدم: "ساعت چند فرودگاه باشیم؟" پاسخ داد: "هشت و نیم دیرتر نشه.″ ادامه دادم: "مهرآباد؟" باز هم صدای خنده‌اش در گوشم‌ پیچید و گفت: "حواستون نیستا، فرودگاه امام. اونجا منتظر باشید یه آقایی میاد که با هماهنگی از گیت ردتون کنه. شمارتونو به ایشون دادم. حرم حضرت زینب ما رو هم دعا کنید. خدانگهدار."تلفن قطع شد. چند دقیقه‌ای مات و مبهوت همانجا نشستم. عجیب شرمنده دعوت حضرت شده بودم.خدا می‌داند که سختی‌ها و شرایط پیش رو برایم مهم نبود. طی سفرهای قبلی خیلی تجربۀ اندوخته داشتم. اصلا خجالت می‌کشیدم به این موضوعات فکر کنم. فقط با خودم می‌گفتم: "پس این همه مردم آواره با بچه کوچک و پیرزن، پیرمردهای کم طاقت چطور سرمای شب را به صبح می‌رسانند؟"چمدان را باز کردم. باید تغییراتی می‌دادم. نگاهی به چینش وسایل و لباس‌ها انداختم، در صف آدم‌های منظم جایی نداشتم اما در چیدن مرتب چمدان جزء انسان‌های سخت‌گیر به حساب می‌آمدم. با انگشت اشاره لباس‌هایم را شِمُردم. موجود دوست داشتنی اما کم‌ پیدای ذهنم بعد از مدت‌ها سر و کله‌اش پیدا شد و بی‌مقدمه گفت: "چه خبره؟ با سه دست لباس گرم داری کجا می‌ری؟ جایی که مردم آواره حتی نرسیدن یک دستش رو از خونشون بردارن و بیان؟"پیش خودم بدجور خجالت زده شدم. یک دست لباس گرم ‌برایم‌ کافی بود.اضافه لباس‌ها را خارج کردم. جای نسبتاً خوبی در چمدان کوچکم باز شد. تصمیم گرفتم چند شال و کلاه بچه‌گانه جایگزینشان کنم. فرصت برای بازار رفتن نبود. لباس پوشیدم و راهی خیابان اصلی شدم. در تاریکی مسیر یادم به چاپ پیکسل‌ها افتاد.شماره همراه آقایی که قبول کرده بود با تخفیف زیاد چاپشان کند را در گوشی داشتم. دویست تا سفارش دادم و قول داد تا آخر شب برایم بفرستد. به مغازۀ مورد نظرم در محله رسیدم. ویترین و دیوارها پُر از لباس‌های بافت بود. چند شال و کلاه ساده اما رنگی بچگانه خریدم. آنقدر کارِ نکرده داشتم که دیگر وقتی برای چانه زدن همیشگی و تخفیف گرفتن نبود. سرم پایین و خیابان فرعیِ برگشت تاریک بود. نور دُکان علی آقا، ساندویچی محله توجه‌ام‌ را به پاهایم جلب کرد. بی اختیار خنده‌ام گرفت. از عجله با دمپایی راهی خیابان شده بودم! با همان خنده و لبخند خودم را به خانه رساندم.چمدان همچنان روی زمین پهن بود. تک تک شال و کلاه‌ها را مرتب تا کردم و داخلش چیدم. لبخند رضایت روی لبم نقش بسته بود. خوشحال بودم، اما راضی نبودم. دلم تماشای لبخند شاد بچه‌ها موقع پوشیدن شال و کلاه‌ها را می‌خواست.
آری همه را، راه توان بست، اماراهی که زِ دل به دل بُوَد نتوان بست
مهربان‌زهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا@dayere_minayiپنج‌شنبه | ۱ آذر ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق محله سیده زینب

۲۱:۲۰

thumnail
undefined #سوریه
نصرالله، آغوش باز کن - ۱ای خدا، برمی‌گردیم خانه
به وقت ۹ صبح همین یک ساعت پیش بود که صدایش توجه‌ام را جلب کرد. دخترک را می‌گویم.با همان جثه کوچکش ساک‌ها را با ذوق برمی‌داشت و به زور تا نزدیک ماشین می‌رساند. خنده از لب‌هایش نمی‌رفت. پشت هم می‌گفت: یا الله راجعین عالبیتای خدا، داریم برمی‌گردیم خانه...
مهربان‌زهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا@dayere_minayi@ravina_irچهارشنبه | ۷ آذر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۰۰ | #سوریه #دمشق محله سیده زینب ــــــــــــــــــــــــــــــ

۱۸:۰۱

thumnail
undefined #سوریه
نصرالله، آغوش باز کن - ۲دردش را نمی‌فهمیدم...
دمشق هوا سرد است، خیلی سردتر از روزها و حتی شب‌های قبل. از صبح هتل‌ها را گشته و به آنهایی که آماده رفتن بودند تبریک گفته‌ام.جان راه رفتن نداشتم؛ دنبال جایی بودم که بنشینم و کمی استراحت کنم. سربند و پرچمش توجه‌ام را جلب کرد. روی سنگ‌های سرد، کنار درب هتل نشسته بود. اسمش را پرسیدم. گفت: عباس؛ بلافاصله ادامه داد: فرزند شهید محمد طورابیمادرش با صورتی عصبانی آمد و صدایش زد. قبلا حرم دیده بودمش؛ مرا شناخت.اخم‌هایش باز شد. با خنده پرسیدم: چرا دعوایش می‌کنی؟ جواب داد: خسته‌مان کرده؛ فردا قرار است برگردیم، امروز دیگر ماشین نیست. از صبح زود لباس پوشیده و اینجا نشسته؛ آخر سرما می‌خورد.
عباس سکوتش را شکست؛ با اخم رو به مادرش گفت: پدرم هم در سرما نشسته و سرما می‌خورد.حرفش را نمی‌فهمیدم. نه ، شاید دردش را نمی‌فهمیدم.
ده روزی می‌شد که خبر شهادت پدرش را شنیده بود. گفته بودند پیکرش در سرمای کوه‌ها جا مانده است...
نزنم نمک به زخمی که همیشگی‌است، باریکه نه خسته‌ی نخستین، نه خرابِ آخرینم...
مهربان‌زهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا@dayere_minayi
چهارشنبه | ۷ آذر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۰۰ | #سوریه #دمشق محله سیده زینب ــــــــــــــــــــــــــــــ

۱۸:۰۳

thumnail
undefined #سوریه
نصرالله، آغوش باز کن - ۳اشک ماهی‌ها...
هر روز در هتل می‌دیدمش. هتل که نه، زندان غربت زن‌ها و بچه‌های خردسال.با نگاه اول نشناختمش؛ جلو آمد و سلام کرد. بالاخره سیاهش را درآورده و رنگی پوشیده بود.
خودش زیبا بود و لباس رنگی زیباترش می‌کرد. حواسم جمع بود. این مدت، همیشه پیکسل‌هایی که داده بودم به لباس‌هایش سنجاق بود.
سربه‌سرش گذاشتم و گفتم: میهمانی دعوتی؟خندید و گفت: برای روحیه بچه‌ها و پیروزی مقاومت پوشیده‌ام. تبریک گفتم و سرش را بوسیدم...
بغضی راه گلویش را بست. با صدای لرزان جواب داد: لبنان و لبنانی به صدای تبریک "سید حسن" عادت دارد. پس چرا صدایش هیچ کجا پخش نمی‌شود؟حالا باید بیاید و بگوید: "اَیها الاَحِبّه سَتَعودون اِلی الدِیار هاماتُکُم مَرفوعَه، اَعِزاء کَما کُنتُم"
"ای عزیزان! به خانه‌تان برمی‌گردید، سربلند و عزیز، همان‌طور که بودید."
شک ندارم اشک می‌ریزند ماهی‌ها در آباشک ماهی‌ها نباشد آب دریا شور نیست.
مهربان‌زهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا@dayere_minayi@ravina_irچهارشنبه | ۷ آذر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۸:۰۰ | #سوریه #دمشق محله سیده زینب ــــــــــــــــــــــــــــــ

۱۸:۰۵

thumnail
بسم الله
نصرالله، آغوش باز کن _۴
مثل همیشه، مثل تمام پیروزی ها بیا و با همان لبخند قشنگت تبریک بگو. بیا تا دوباره با دیدنت گُل از گُل همه مان بشکُفد. بیا و دوباره "عزیز ِ سربلند" خطابمان کن. ایرانی، سوری و لبنانی ندارد؛ پیروزی جبهه مقاومت، سربلندی همه ماست. نصراللهِ لبنان ندارد، نصرالله، تعلق ِ قلوب ِ دنیاست. به شوق دیدارت بازار را چرخیده و به سوغات، شیرینی فتح خریده ایم. می آییم تا دیدار تازه کنیم؛ تا این بار ما پیش قدم تبریک باشیم. چه مبارک است این روز، تبریک فتح در روز تولدت.بلند شو وعده خدا بر پیروزی. بلند شو و آغوش باز کن، میهمان ها در راهند.
تولدت مبارک مَرد خدا، تولدت مبارک عزیز ِ همیشه سربلند، تولدت مبارک نصرالله.


‌برای تو که در آغاز زندگی هستیچگونه حرف ز پایان ماجرا بزنم؟@dayere_minayi
مهربان زهرا هوشیاری | راوی اعزامی راویناپنج شنبه | ۸ آذرماه ۱۴۰۳ | لاذقیه #سوریه

۱۳:۲۶

thumnail
استوری فرزند شهید نصرالله به مناسبت تولد پدر

۱۳:۲۸

thumnail
undefined #لبنان
نصرالله، آغوش باز کن - ۵مادر است دیگر...
مظلوم و آرام نشسته بود و با حوصله موهای تنها دخترکش را مرتب می‌کرد. انگار فقط یک جسم از او باقی باشد، جانی در بدن نداشت. خدا می‌داند در این یک هفته چند تار مویش را سفید کرده بود.
صدای اذان مغرب در "روضه الحورا " پیچید. مانده بود تا دخترهایش از تاریکی نترسند؛ رویشان کنار نرود، سرما نخورند. مادر است دیگر، دلش هزار راه می‌رود.مانده بود تا زهرا کمتر بهانه خواهرهایش را بگیرد. می‌گفت: "اینجا بنشینیم بهتر است. در خانه قرار ندارد، دائم بی‌تابی می‌کند."کدام خانه؟ همان که موشک، نیمه‌شب اتاقِ دخترها را با دو دختر نوجوانش برای همیشه برده بود.
بیدار نشستم که غمت را چو چراغیاز شب، بِسِتانم، به سحر، بسپرم، امشب
مهربان‌زهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا@dayere_minayi@ravina_irجمعه | ۹ آذر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ضاحیه، روضه الحورا

۱۵:۳۷

بازارسال شده از دوستانه های متوسطه اول تزکیه
thumnail

۱۸:۱۲

هم اکنون مراسم یادبود سیدِجان، در مقتل شهید 《نور فی نور》
#ضاحیه#لبنان

۱۸:۱۴

thumnail
undefined #لبنان
نصرالله، آغوش باز کن - ۶ایستاده است حَورا...
شنیده بود قرار است همراه ما به لبنان برگردد. یک جان نه، صد جان گرفته بود. مثل ماهی قرمزی بیرون افتاده از آب، که دارد به حوض برمی‌گردد.بیشتر از دو ماه می‌شود که خانه‌اش را رها کرده و آمده سوریه. پدرش افغانی و مادرش لبنانیست. خودش سوریه به دنیا آمده و بزرگ شده لبنان است. مدرسه ایرانی‌ها در بیروت درس خوانده و فارسی را مثل بلبل اما با لهجه‌ای شیرین حرف می‌زند. تصمیم گرفته بود در سوریه کار جهادی کند. مترجم ایرانی‌ها بوده و حالا فراتر از مترجم، عزیزِ جان من است. خیلی زود دلبسته‌اش شدم. برایم خواهر، برایم مونس شد.با هم به لبنان آمدیم، با هم آمدیم ضاحیه؛ شهرش اینجاست، خانه‌اش اینجاست.آنچه در فیلم و عکس‌ها دیده بودیم کجا و این وسعت ویرانی‌ها کجا؟
ایستاده است حَورا، ایستاده‌ام کنارش، ایستاده‌ایم ما.ویران نمی‌شویم...
کجایی ماهیِ آرام در آغوش اقیانوس؟به من برگرد، این دریای غم لبریزِ دلتنگی‌ست.

مهربان‌زهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا@dayere_minayi@ravina_irیک‌شنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت#ضاحیه

۱۰:۵۳

thumnail
بسم الله
نصرالله، آغوش باز کن _ ۶
" نصرالله در قدس ... "
به زحمت خودش را به پایین خرابه ها رساند. یک پایش می لنگید. از دور دیدمش. گاهی با دست صورتش را می پوشاند و بلند بلند گریه می کرد؛ جوری که شانه هایش می لرزید. آرام تر که شد دستی به سَر گُل ها و عکس روی صندلی کشید. خیره به قتلگاه دنبال چیزی می گشت.صدایش در ویرانه ها می پیچید وقتی که می گفت: " کجاست گودالی که می گویند از آن بیرونش آورده اند؟ اینجا که چیزی نیست؟ "
آمده بود که ببیند و بیشتر از قبل باور نکند.
انگشت اشاره اش را سمت مقتل گرفت و ادامه داد: " به خدا که روز تشییع، روز حیرت جهان است. سیدحسن می آید؛ خودش وعده داده که در قدس نماز می خوانیم. نصرالله زنده است."
بی اختیار صدای آسمانی سیدمرتضی آوینی در گوشم‌ طنین انداز شد:پندار ما این است که ما مانده‌ایم و شهدا رفته‌اند، اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند.

بگذار که در معرکه بی‌سر گردیمبا لشکر آفتاب برمی‌گردیمهنگام شهادت است آغاز حیات«ما را بکشید زنده‌تر می‌گردیم»
مهربان زهرا هوشیاری | ۱۴۰۳/۹/۱۲ | #لبنان#ضاحیه @dayere_minayi@ravina_ir

۱۵:۵۹

thumnail
امروزهرصدایی که از حسینیه امام خمینی (ره)بیرون بیاید؛صدای ماست نه یک قدم جلوتر!نه یک قدم عقب تر ...
@dayere_minayi

۷:۳۰

thumnail
بسم الله
" نصرالله، آغوش باز کن _۷"
《فدای سر مقاومت》
نزدیک غروب بود. از جنوب به سمت بیروت در حرکت بودیم. گاهی توقف و با مردم هم صحبت می شدیم. اطرافم پُر بود از ویرانه هایی که صاحبانشان برگشته و اسباب سکونت را فراهم می کردند. بعضی فقط یک سقف از نیمه اتاقی برایشان مانده بود.قاب پنجره را نایلون زده و شب و روز می گذراندند. خانه ای اگر سالم مانده بود؛ چند خانوار با هم درونش ساکن بودند. در حین حرکت سر بلند کردم تا سرخی غروب در جنوب لبنان را ببینم. منظره قشنگتری نظرم را جلب کرد. با عجله ماشین را متوقف کردم. چند نفری می خندیدند و قلیان می کشیدند؛ آن هم روی ویرانه های خانه شان. پیاده شدم. اجازه گرفتم تا عکس بگیرم.استقبال کردند. لبخند روی لبشان قطع نمی شد.پرسیدم: " چطور می شود روی خانه ویران شده خندید و قلیان کشید؟؟ " جواب داد : "می خندیم تا پهپادها خنده هایمان را ضبط کنند و به صاحب شان برسانند. می خواستند حزب الله را نابود کنند و‌ خاکمان را بگیرند؛ محکم ایستادیم، کم آوردند و‌ ناچار به آتش بس شدند. غاصب شکست خورده و ما پیروزیم.
مشتش را گره کرد و بالا آورد. محکم می گفت:《 حِزب الله هُم الغالِبون 》خانه هم فدای سر مقاومت، دوباره می سازیم."

تو سرافراز همه معرکه هایی لبنانشک ندارم نوک پیکان خدایی لبنان
وعده داده است خدا حزب شما پیروز استغم مخور گر برسد درد و بلایی لبنان

مهربان زهرا هوشیاری | ۱۵ آذرماه ۱۴۰۳ |#شهرصور#جنوب_لبنان

۱۳:۰۳

thumnail
بازتاب گسترده بیانات رهبر انقلاب درباره سوریه در رسانه‌های جهان
خبرگزاری انگلیسی رویترز:undefinedرهبر ایران: مقاومت تحت راهبری ایران در سراسر منطقه قدرتمندتر خواهد شد
الجزیره:undefinedرهبر ایران: نیروهای اطلاعاتی ایران، چند ماه پیش به دولت سوریه درباره تهدیدات کنونی هشدار داده بودند، اما دمشق این هشدارها را نادیده گرفت.
شبکه خبری اروپایی «یورونیوز»:undefinedرهبر ایران: تردیدی وجود ندارد که آنچه در سوریه رخ داده نتیجه یک طرح مشترک آمریکایی و صهیونیستی است.
نشریه انگلیسی «گاردین»: undefinedرهبر ایران بازپس گرفته شدن سوریه توسط جوانان این کشور را پیش‌بینی کرد.
وبگاه شبکه اماراتی «نشنال»:undefinedرهبر ایران: با وجود سقوط دولت بشار اسد، ایران و متحدان آن تضعیف نشده‌اند بلکه ایران قوی است و این کشور قوی‌تر خواهد شد.
خبرگزاری آمریکایی «آسوشیتدپرس»:undefinedرهبر ایران: سقوط دولت سوریه بخشی از نقشه مشترک آمریکا و اسرائیل است.
روزنامه «اسرائیل هیوم»:undefinedرهبر ایران: شواهدی محکم درباره نقش اسرائیل و آمریکا در سرنگونی دولت اسد وجود دارد.
تایمز اسرائیل:undefinedرهبر ایران: شورشیان در سوریه موفق نخواهند شد.

۱۴:۳۹

thumnail
اولین تصاویر از محل مخفیِ ودیعه ی پیکر شهید مقاومت "سید حسن نصرالله"
@dayere_minayi

۱۵:۱۹

thumnail
اولین یلدای بی تو ...@dayere_minayi

۱۲:۳۸

thumnail
بسم الله
"نصرالله،آغوش باز کن ۸"

چشم انتظار
قسمت اول

دیر وقت بود که از جنوب به بیروت و محله بِشامون برگشتیم. مسافت زیاد، فشردگی کارها و ترافیک سنگین ِ ورودی بیروت سَردردم را بیشتر کرده بود. ماشین جلوی ساختمان توقف کرد. تعدادی از آقایانِ "قرارگاه نصرالله" مثل هر شب منتظر بودند تا به دیدار خانواده شهدا بروند. پیاده شدم، هنوز درِ ماشین را نبسته بودم که به روحانی گروه سلام کردم و گفتم: " می شه من رو هم ببرید؟" شنیده بودم چند نفری در گروه شان کلاً با حضور خانمها موافق نیستند؛ چه برسد به همراه شدنشان با گروه.
روحانی نگاهی به تعداد نفرات و چشمهای بیرون زده و ابروهای درهم رفته مخالفین انداخت و گفت: "شرمنده، جا نداریم. ان شاالله شبهای بعدی"
سیدعمار که در حال نشستن پشت فرمان بود رو به من کرد و با لهجه شیرین اصفهانی اش بلند و محکم گفت: " اگه می تونی بین بسته ها و وسایل جا پیدا کنی، برو تو ماشین پشتیبانی بشین." گُل از گُلم شکفت. دیشب و امروز صبح کُلی برایش بسته کمک مردمی آماده کرده بودم. خوب شناخته بودمش، با حضور خانمها مشکلی نداشت و به اصطلاح خودشان از "تو مخی های ستاد" نبود. ماشین پشتیبانی، شاسی بلند مشکی ای بود که تا سقف وسایل و کمک های مردمی درونش چیده شده بود. سمتش رفتم؛ هر دری را که باز می کردم انگار خود لوازم اضافه هم می خواستند بیرون بریزند؛ چه برسد به اینکه من را هم بین و کنار خودشان جا بدهند. کوله ام را زمین گذاشتم؛ چند دقیقه ای درگیر جا به جا کردن وسایل شدم. بالاخره به هر مصیبتی بود خودم را جا دادم و حرکت کردیم.ماشین پشتیبانی پشت سر ماشین آقا سید می رفت. مقصد محله ای فقیر نشین در منطقه ضاحیه بود؛ کوچه که هیچ حتی در خیابان هایش هم رفت و آمد سخت بود. از دو طرف ماشین می آمد، اما عرض خیابان رسماً اندازه عبور یک ماشین بود. سر و شکل محله از آنچه تصور کرده بودم بدتر بود. بعضی خانه ها موشک خورده و جز تلنبار خاک چیز دیگری از آنها باقی نمانده بود. خانه های سالم هم شبیه به جایی نبودند که بشود درونشان سکونت کرد. مانده بودم در این سرما چطور خودشان را گرم‌ می کنند. با مشقت زیاد رسیدیم و چند دقیقه ای هم به دنبال جای پارک گشتیم. بالاخره در یک کوچه باریک هر دو ماشین پشت هم‌ توقف کردند. آقایان هدایا و صندوق چوبی که درونش پرچم متبرک حرم امام رضا(ع) و حرم حضرت معصومه (س)بود را برداشتند و آماده حرکت شدیم.زنی میانسال سر کوچه منتظرمان بود. دنبالش راهی شدیم. با خانمِ فاطمه مترجم گروه جلوتر می رفتند و حرف می زدند. من و پنج نفر مابقی هم پشت سرشان در حرکت بودیم. چند کوچه بسیار تنگ و پُر پیچ و خم را طی کردیم. اطراف را نگاه می کردم؛ خانه ها انگار آماده آوار شدن بودند. رشته سیم های گره خورده، چاله های خاکی پُر از آب، دیوارهای نمناک و ریخته شده و... بالاخره وارد دالانی شدیم. ته دالان درب کوچکی نیمه باز بود. روحانی گروه "یا الله" بلند و محکمی گفت. دخترکی با موهای خرمایی و صورتی گُل انداخته پیش دوید و جلوی درب ورودی ایستاد. با دیدن ما انگار که خوشش نیامده باشد، اخمی کرد و رفت. ذهنم درگیرش شد؛ چند خانم آمدند و جای خالیش را پُر کردند. مشغول روبوسی و احوالپرسی شدم.یک دست مبل کهنهِ قدیمی و چند صندلی پلاستیکی تمام دارایی آنها از این دنیا بود. ما را روی مبل نشاندند و خودشان بر روی صندلی ها نشستند. هنگام ورود متوجه شده بودم که یکی از خانمها باردار است؛ روبرویم نشسته و دخترک را روی زانویش نشانده بود. خدا خدا می کردم که زن و دختر را به عنوان همسر و فرزند شهید معرفی نکنند. خانم فاطمه با اولین جملۀ فارسی شَکم را به یقین تبدیل کرد. زن باردار همسر و دخترک فرزند شهید بود.
ادامه دارد...
مهربان زهرا هوشیاری | ۱۴آذرماه ۱۴۰۳| #لبنان#بیروت@dayere_minayi

۵:۵۶

thumnail
بسم الله
"نصرالله آغوش باز کن ۸"

چشم انتظار
قسمت ۲

حاج آقا شروع به صحبت کرد؛ من هنوز خیره به دخترک و او با اخم عکسی که با چسب روی دیوار نصب شده بود را نگاه می کرد. دلم می خواست او را در آغوش بگیرم اما نمی دانستم چطور. خانم فاطمه از زبان همسر شهید می گفت: " امروز بیست روزه که شهید شده. فقط خبر شهادت رو به ما دادن، پیکرش رو جایی به ودیعه گذاشتن که نمی دونیم کجاست."
قوت کلامش جسارتم را بیشتر کرد. بلند شدم، دست دخترک را گرفتم و با خودم آوردمش. در آغوشم نشست. اسمش را پرسیدم. آرام و با خجالت گفت :"زینب." از خوشحالی جورچین، گُلسر و اسباب بازی هایی که همراه داشتم را بیرون آوردم و تعارفش کردم. هر کدام را نشانش می دادم لبخند کوچکی همراه با شوق روی صورتش نقش می بست اما نمی گرفت و دوباره اخم می کرد. حاضران کم کم حواسشان جمع تلاش های من برای جلب نظر زینب شده بود؛ آنها هم مشغول صحبت و محبت به زینب شدند. سعی می کردند با عروسک و وسایلی که داشتند دلش را به دست بیاورد. زینب اما گاهی با اخم به مادر و گاهی عکس پدر را نگاه می کرد. مادرش می خواست چیزی بگوید اما سرو صدا و توجه ما به زینب مانعش می شد. سکوت کرد و تماشاگر تلاش های بی نتیجه ما شد. دقایقی بعد آرام با مترجم وارد صحبت شد. بلند شدن صدای گریه خانم فاطمه بقیه را ساکت کرد . اشک امانش نمی داد تا برای ما ترجمه کند. مادر زینب گفته بود: " شرمنده ، هرکسی درِ خونه رو می زنه زینب به هوای برگشتن باباش می دَود دم در. وقتی هم که می فهمه باباش نبوده، تا چند ساعت اخم میکنه و یک گوشه میشینه.هنوز باور نکرده باباش دیگه نمیاد. روی خوش قولی باباش برای برگشتن خیلی حساب کرده."سکوت جمع شکست، اشک هایمان سرازیر شد.زینب را محکم تر از قبل در آغوشم گرفتم. صدای روضه حضرت رقیه(س) در خانه پیچید.
مهربان زهرا هوشیاری |۱۴آذرماه ۱۴۰۳ |#لبنان#بیروت@dayere_minayi

۵:۵۸

thumnail
undefined اولین سالگرد شهادت مرد ناشناخته جبهه مقاومت؛ بخش هایی از خاطرات شهید سید رضی موسوی با شهید حاج قاسم سلیمانی*
@dayere_minayi

۱۵:۱۶