عکس پروفایل دایره مینایی/مهربان زهرا هوشیارید

دایره مینایی/مهربان زهرا هوشیاری

۲۴۲عضو
اینجایم تا آنچه که از شکوه مقاومت ِ مردم صبور لبناندر برابر قساوت و جنایت جرثومه های صهیون رامی بینم، می شنوم،و احساس می کنم؛ برای شما روایت کنم.می‌نویسم تا نگاه و قلمم از نشانه های این پایداری اصیل انسانی بی بهره نماند..#سوریه#دمشق#محله_سیده_زینب

۶:۵۸

thumnail
undefined #سوریه
زین دایره مینا - ۱مرا به حرف نگیرید، داستان دارم...
ده روزی می‌شد که از بلیط سفر خبری نبود اما من هر روز پیگیر می‌شدم. دستم به هر که می‌رسید و احتمال می‌دادم شاید خبری داشته باشد می‌پرسیدم. همان چهارشنبه شبی که محکم گفتم من هم می‌آیم چمدانم را بسته و کنار جا کفشی گذاشته بودم. صبح‌ها موقع گره زدن بند کفش‌هایم به خودم امید می‌دادم که: "تازه اول صبحه. تا شب می‌دونی چند ساعت مونده؟ حتما امروز دیگه فرجی می‌شه." تمام مدت روز گوشی را در دستم نگه می‌داشتم مبادا زنگی بخورد و من متوجه نشوم.دلم می‌خواست غروب که بر می‌گردم با لبخند چمدان را نگاه کنم و بگویم: "بالاخره رفتنی شدیم رفیق!"
بعضی روزها موجود مزخرفی که در ذهنم زندگی می‌کند سر و کله‌اش پیدا می‌شد و می‌گفت: " کله خراب! مگه تو فوبیای پرواز نداری؟ صدتا سفر هوایی خوب و مهیج رو تو این چند سال از دست دادی که سوار این غول بی شاخِ دُم دار نشی. حالا هر روز سراغ بلیط پروازو می‌گیری و براش نذر و نیاز می‌کنی!؟ "
راست می‌گفت، آخرین بار ده دوازده سال پیش بود که داخل هواپیما همه را عاصی کرده بودم. دست و پاهایم سِر شده بودند و فشارم آمده بود روی شِش. از آن روز به بعد حتی فکر کردن به پرواز تپش قلبم را تندتر می‌کرد. اما او نمی‌دانست عشق حلّال مشکلات است و راه‌ها را هموار می‌کند. اصلاً بی‌خود نبوده که صائب تبریزی گفته : "جگر شیر نداری سفر عشق مرو!" تصمیمم را گرفته بودم، باید می‌رفتم . حتی سوار بر غولی بی شاخ و دم بلند...
هر غروبی که می‌رسید و خبری از بلیط نمی‌شد قرار از دلم می‌رفت. راهم را کج می‌کردم سمت میدان انقلاب و طرف پاساژ مهستان. خرید برای بچه‌هایی که قرار بود ببینمشان آرامم می‌کرد. در مغازه‌ها چرخ می‌زدم. با وسواس اسباب بازی و وسایل سرگرمی می‌پسندیدم. کلی طرح پیکسل در ذهنم بود که حتما باید سفارش می‌دادم. دلم می‌خواست خودم عکس حضرت آقا و شهید نصرالله را روی سینه سمت چپ پسر بچه‌ها سنجاق کنم.می‌خواستم برای دختربچه‌ها عروسک‌های کوچک بخرم تا هم جای کمی بگیرند و هم بتوانم تعداد بیشتری با خودم ببرم. در ویترین یک مغازه عروسک زیبایی بود که از روز اول چشمم را گرفت. بار اول که دیدمش با ذوق برداشتم و قیمتش را پرسیدم. قبل از جواب فروشنده چشمم به جا کلیدی چسبیده به سرش افتاد. چیزی درونم فرو ریخت. کلید کدام خانۀ نداشته را می‌خواهند آویزانش کنند؟. این مدل عروسک‌ها می‌توانست خوشحالشان کند یا بدتر نمک به زخم دلشان بپاشد؟! روزهای بعد هم نگاه من و لبخند عروسک به هم گره می‌خورد. بالاخره چند جین دوازده‌تایی‌اش را خریدم و راهی خانه شدم. باید زنجیر و حلقه‌هایشان را جدا می‌کردم. اینطور دیگر لازم نبود برای داشتن عروسک حتما صاحب خانه یا در خانۀ خودت باشی. حالا دیگر دختربچه‌های لبنانی دور از خانه هم می‌توانستند با داشتن این عروسک‌ها خوشحالی کنند.
مهربان‌زهرا هوشیاری @dayere_minayi@ravina_irپنج‌شنبه | ۱ آذر ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق محله سیده زینب

۷:۰۰

thumnail
undefined #سوریه
زین دایره مینا - ۲زين دايرۀ مينا خونين جگرم مِی دهبخش اول
خبردار شدم که زینبیه را زده‌اند! تلفن را قطع کردم. خودم باید می‌دیدم و مطمئن می‌شدم. این جور وقت‌ها اشتباه زیاد پیش می‌آید. دوشنبه شب پاییزی و شلوغی بود. نم باران مطابق معمول خیابان‌های تهران را قفل کرده بود. کلافه و سردرگم کنار خیابان توقف کردم؛ مشغول بالا و پایین کردن صفحات مجازی شدم. خیلی زود عرق سرد روی پیشانی‌ام نشست. با خودم می‌گفتم: "خدا کنه اشتباه باشه. سوریه که خبری نبود." بین تندتند رد شدن از خبرها، عکس یک خانۀ ویران نظرم را جلب کرد. در متن پایین عکس دنبال کلمه "زینبیه" می‌گشتم و با بقیه جملات کاری نداشتم. چشمانم درشت شد. خبر درست بود. یک ساختمان در زینبیه با موشک صهیونیست‌ها هدف قرار گرفته بود.
فکرهای زیادی از سرم گذشت.کامل داشتم مطمئن می شدم که سفر وعده داده شده را از دست داده‌ام. شروع به غُر زدن کردم که: "اگه دو تا گناه کمتر انجام داده بودی حضرت زینب اینطور از در خونه‌ش ردت نمی‌کرد!! دیگه چطور بگن نمی‌خوایم بیای که تو ول کنی؟" ماشین را روشن کردم و همراه با اشک‌هایی که بی‌اختیار راهشان را پیدا می‌کردند، راهی خانه شدم.از صبح فردا دیگر پیگیرِ جور شد یا جور نشدِ بلیط پرواز به دمشق نبودم. نه اینکه دلم نمی‌خواست. نه، کم کم نالایقی و بی‌توفیقی‌ام را باور کرده بودم. در دلم ولوله و غوغا بود اما کمتر بروز می‌دادم. آرام و ساکت شده بودم. دیگر هیچ شباهتی به دخترک پر شیطنت قبل نداشتم.چمدان بسته‌ی کنار جا کفشی، عروسک‌های خندان و... همه چیز برایم آینه ی دِق شده بودند. چند روز گذشت و دوباره دمشق را زدند. این فقط شامات نبود که ویران می‌شد، من هم برای بار دوم فرو ریختم.کم کم به لوازم داخل چمدان نیاز پیدا کرده بودم اما دلم نمی‌خواست حتی جایش را تغییر بدهم چه برسد به اینکه بازش کنم و...
عقربک ساعت خانه بیست دقیقه از پنج را رد کرده بود. لرزش گوشی تلفنم روی میز ناهارخوری خبر از پشت خط بودن کسی می‌داد. عجله‌ای برای رسیدن و جواب دادن نداشتم. این روزها کمتر جواب تماس کسی را می‌دادم. بی‌حوصله صفحه گوشی را نگاه کردم. اسمی که روی صفحه افتاده بود نظرم را تغییر داد. از ترس قطع شدن به سرعت رنگ سبز کنار صفحه را لمس کردم. سلام کردم و حتی منتظر رسیدن جواب هم نشدم.
ادامه دارد...
مهربان‌زهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا@dayere_minayi@ravina_irدوشنبه | ۵ آذر ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق محله سیده زینب

۱۹:۳۵

undefined #سوریه
زین دایره مینا - ۲زين دايرۀ مينا خونين جگرم مِی دهبخش دوم
مستقیم رفتم سراغ اصل مطلب و گفتم: "خیر باشه، خبری از بلیط‌ها شده؟" صدای خنده‌ای از گوشی بیرون زد، بنده خدا مکث کوتاهی کرد و گفت: "پرواز اجنحه جا داده. آماده سفر بشید." بی‌هیچ پاسخی حیران مانده بودم که ادامه داد: "راستی، بارتون رو خیلی سنگین نکنین، پیاده‌روی زیاد دارین. لباس گرم هم بیارین شبا هوا سرده و وسیله گرمایش هم نیست. غذا هم ممکنه کم بهتون برسه، خوراکی مقّوی و کم حجم همراهتون باشه. توی روز یک ساعت بیشتر برق ندارید که باید همون موقع گوشیتون رو هم شارژ کنید. برق نباشه آبگرمکن‌ها هم کار نمی‌کنن. البته حمام رو می‌تونین با آواره‌ها هم برین. سوالی ندارین؟" تازه به خودم آمدم و پرسیدم: "ساعت چند فرودگاه باشیم؟" پاسخ داد: "هشت و نیم دیرتر نشه.″ ادامه دادم: "مهرآباد؟" باز هم صدای خنده‌اش در گوشم‌ پیچید و گفت: "حواستون نیستا، فرودگاه امام. اونجا منتظر باشید یه آقایی میاد که با هماهنگی از گیت ردتون کنه. شمارتونو به ایشون دادم. حرم حضرت زینب ما رو هم دعا کنید. خدانگهدار."تلفن قطع شد. چند دقیقه‌ای مات و مبهوت همانجا نشستم. عجیب شرمنده دعوت حضرت شده بودم.خدا می‌داند که سختی‌ها و شرایط پیش رو برایم مهم نبود. طی سفرهای قبلی خیلی تجربۀ اندوخته داشتم. اصلا خجالت می‌کشیدم به این موضوعات فکر کنم. فقط با خودم می‌گفتم: "پس این همه مردم آواره با بچه کوچک و پیرزن، پیرمردهای کم طاقت چطور سرمای شب را به صبح می‌رسانند؟"چمدان را باز کردم. باید تغییراتی می‌دادم. نگاهی به چینش وسایل و لباس‌ها انداختم، در صف آدم‌های منظم جایی نداشتم اما در چیدن مرتب چمدان جزء انسان‌های سخت‌گیر به حساب می‌آمدم. با انگشت اشاره لباس‌هایم را شِمُردم. موجود دوست داشتنی اما کم‌ پیدای ذهنم بعد از مدت‌ها سر و کله‌اش پیدا شد و بی‌مقدمه گفت: "چه خبره؟ با سه دست لباس گرم داری کجا می‌ری؟ جایی که مردم آواره حتی نرسیدن یک دستش رو از خونشون بردارن و بیان؟"پیش خودم بدجور خجالت زده شدم. یک دست لباس گرم ‌برایم‌ کافی بود.اضافه لباس‌ها را خارج کردم. جای نسبتاً خوبی در چمدان کوچکم باز شد. تصمیم گرفتم چند شال و کلاه بچه‌گانه جایگزینشان کنم. فرصت برای بازار رفتن نبود. لباس پوشیدم و راهی خیابان اصلی شدم. در تاریکی مسیر یادم به چاپ پیکسل‌ها افتاد.شماره همراه آقایی که قبول کرده بود با تخفیف زیاد چاپشان کند را در گوشی داشتم. دویست تا سفارش دادم و قول داد تا آخر شب برایم بفرستد. به مغازۀ مورد نظرم در محله رسیدم. ویترین و دیوارها پُر از لباس‌های بافت بود. چند شال و کلاه ساده اما رنگی بچگانه خریدم. آنقدر کارِ نکرده داشتم که دیگر وقتی برای چانه زدن همیشگی و تخفیف گرفتن نبود. سرم پایین و خیابان فرعیِ برگشت تاریک بود. نور دُکان علی آقا، ساندویچی محله توجه‌ام‌ را به پاهایم جلب کرد. بی اختیار خنده‌ام گرفت. از عجله با دمپایی راهی خیابان شده بودم! با همان خنده و لبخند خودم را به خانه رساندم.چمدان همچنان روی زمین پهن بود. تک تک شال و کلاه‌ها را مرتب تا کردم و داخلش چیدم. لبخند رضایت روی لبم نقش بسته بود. خوشحال بودم، اما راضی نبودم. دلم تماشای لبخند شاد بچه‌ها موقع پوشیدن شال و کلاه‌ها را می‌خواست.
آری همه را، راه توان بست، اماراهی که زِ دل به دل بُوَد نتوان بست
مهربان‌زهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا@dayere_minayiپنج‌شنبه | ۱ آذر ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق محله سیده زینب

۲۱:۲۰

thumnail
undefined #سوریه
نصرالله، آغوش باز کن - ۱ای خدا، برمی‌گردیم خانه
به وقت ۹ صبح همین یک ساعت پیش بود که صدایش توجه‌ام را جلب کرد. دخترک را می‌گویم.با همان جثه کوچکش ساک‌ها را با ذوق برمی‌داشت و به زور تا نزدیک ماشین می‌رساند. خنده از لب‌هایش نمی‌رفت. پشت هم می‌گفت: یا الله راجعین عالبیتای خدا، داریم برمی‌گردیم خانه...
مهربان‌زهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا@dayere_minayi@ravina_irچهارشنبه | ۷ آذر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۰۰ | #سوریه #دمشق محله سیده زینب ــــــــــــــــــــــــــــــ

۱۸:۰۱

thumnail
undefined #سوریه
نصرالله، آغوش باز کن - ۲دردش را نمی‌فهمیدم...
دمشق هوا سرد است، خیلی سردتر از روزها و حتی شب‌های قبل. از صبح هتل‌ها را گشته و به آنهایی که آماده رفتن بودند تبریک گفته‌ام.توجه‌ام را جلب کرد. روی سنگ‌های سرد، کنار درب هتل نشسته بود. اسمش را پرسیدم. گفت: عباس؛ بلافاصله ادامه داد: فرزند شهید محمد طورابیمادرش با صورتی عصبانی آمد و صدایش زد. قبلا حرم دیده بودمش؛ مرا شناخت.اخم‌هایش باز شد. با خنده پرسیدم: چرا دعوایش می‌کنی؟ جواب داد: خسته‌مان کرده؛ فردا قرار است برگردیم، امروز دیگر ماشین نیست. از صبح زود لباس پوشیده و اینجا نشسته؛ آخر سرما می‌خورد.
عباس سکوتش را شکست؛ با اخم رو به مادرش گفت: پدرم هم در سرما نشسته و سرما می‌خورد.حرفش را نمی‌فهمیدم. نه ، شاید دردش را نمی‌فهمیدم.
ده روزی می‌شد که خبر شهادت پدرش را شنیده بود. گفته بودند پیکرش در سرمای کوه‌ها جا مانده است...
نزنم نمک به زخمی که همیشگی‌است، باریکه نه خسته‌ی نخستین، نه خرابِ آخرینم...
مهربان‌زهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا@dayere_minayi@ravina_irچهارشنبه | ۷ آذر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۰۰ | #سوریه #دمشق محله سیده زینب ــــــــــــــــــــــــــــــ

۱۸:۰۳

thumnail
undefined #سوریه
نصرالله، آغوش باز کن - ۳اشک ماهی‌ها...
هر روز در هتل می‌دیدمش. هتل که نه، زندان غربت زن‌ها و بچه‌های خردسال.با نگاه اول نشناختمش؛ جلو آمد و سلام کرد. بالاخره سیاهش را درآورده و رنگی پوشیده بود.
خودش زیبا بود و لباس رنگی زیباترش می‌کرد. حواسم جمع بود. این مدت، همیشه پیکسل‌هایی که داده بودم به لباس‌هایش سنجاق بود.
سربه‌سرش گذاشتم و گفتم: میهمانی دعوتی؟خندید و گفت: برای روحیه بچه‌ها و پیروزی مقاومت پوشیده‌ام. تبریک گفتم و سرش را بوسیدم...
بغضی راه گلویش را بست. با صدای لرزان جواب داد: لبنان و لبنانی به صدای تبریک "سید حسن" عادت دارد. پس چرا صدایش هیچ کجا پخش نمی‌شود؟حالا باید بیاید و بگوید: "اَیها الاَحِبّه سَتَعودون اِلی الدِیار هاماتُکُم مَرفوعَه، اَعِزاء کَما کُنتُم"
"ای عزیزان! به خانه‌تان برمی‌گردید، سربلند و عزیز، همان‌طور که بودید."
شک ندارم اشک می‌ریزند ماهی‌ها در آباشک ماهی‌ها نباشد آب دریا شور نیست.
مهربان‌زهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا@dayere_minayi@ravina_irچهارشنبه | ۷ آذر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۸:۰۰ | #سوریه #دمشق محله سیده زینب ــــــــــــــــــــــــــــــ

۱۸:۰۵

thumnail
بسم الله
نصرالله، آغوش باز کن _۴
مثل همیشه، مثل تمام پیروزی ها بیا و با همان لبخند قشنگت تبریک بگو. بیا تا دوباره با دیدنت گُل از گُل همه مان بشکُفد. بیا و دوباره "عزیز ِ سربلند" خطابمان کن. ایرانی، سوری و لبنانی ندارد؛ پیروزی جبهه مقاومت، سربلندی همه ماست. نصراللهِ لبنان ندارد، نصرالله، تعلق ِ قلوب ِ دنیاست. به شوق دیدارت بازار را چرخیده و به سوغات، شیرینی فتح خریده ایم. می آییم تا دیدار تازه کنیم؛ تا این بار ما پیش قدم تبریک باشیم. چه مبارک است این روز، تبریک فتح در روز تولدت.بلند شو وعده خدا بر پیروزی. بلند شو و آغوش باز کن، میهمان ها در راهند.
تولدت مبارک مَرد خدا، تولدت مبارک عزیز ِ همیشه سربلند، تولدت مبارک نصرالله.


‌برای تو که در آغاز زندگی هستیچگونه حرف ز پایان ماجرا بزنم؟@dayere_minayi
مهربان زهرا هوشیاری | راوی اعزامی راویناپنج شنبه | ۸ آذرماه ۱۴۰۳ | لاذقیه #سوریه

۱۳:۲۶

thumnail
استوری فرزند شهید نصرالله به مناسبت تولد پدر

۱۳:۲۸

thumnail
undefined #لبنان
نصرالله، آغوش باز کن - ۵مادر است دیگر...
مظلوم و آرام نشسته بود و با حوصله موهای تنها دخترکش را مرتب می‌کرد. انگار فقط یک جسم از او باقی باشد، جانی در بدن نداشت. خدا می‌داند در این یک هفته چند تار مویش را سفید کرده بود.
صدای اذان مغرب در "روضه الحورا " پیچید. مانده بود تا دخترهایش از تاریکی نترسند؛ رویشان کنار نرود، سرما نخورند. مادر است دیگر، دلش هزار راه می‌رود.مانده بود تا زهرا کمتر بهانه خواهرهایش را بگیرد. می‌گفت: "اینجا بنشینیم بهتر است. در خانه قرار ندارد، دائم بی‌تابی می‌کند."کدام خانه؟ همان که موشک، نیمه‌شب اتاقِ دخترها را با دو دختر نوجوانش برای همیشه برده بود.
بیدار نشستم که غمت را چو چراغیاز شب، بِسِتانم، به سحر، بسپرم، امشب
مهربان‌زهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا@dayere_minayi@ravina_irجمعه | ۹ آذر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ضاحیه، روضه الحورا

۱۵:۳۷

بازارسال شده از دوستانه های متوسطه اول تزکیه
thumnail

۱۸:۱۲

هم اکنون مراسم یادبود سیدِجان، در مقتل شهید 《نور فی نور》
#ضاحیه#لبنان

۱۸:۱۴

thumnail
undefined #لبنان
نصرالله، آغوش باز کن - ۶ایستاده است حَورا...
شنیده بود قرار است همراه ما به لبنان برگردد. یک جان نه، صد جان گرفته بود. مثل ماهی قرمزی بیرون افتاده از آب، که دارد به حوض برمی‌گردد.بیشتر از دو ماه می‌شود که خانه‌اش را رها کرده و آمده سوریه. پدرش افغانی و مادرش لبنانیست. خودش سوریه به دنیا آمده و بزرگ شده لبنان است. مدرسه ایرانی‌ها در بیروت درس خوانده و فارسی را مثل بلبل اما با لهجه‌ای شیرین حرف می‌زند. تصمیم گرفته بود در سوریه کار جهادی کند. مترجم ایرانی‌ها بوده و حالا فراتر از مترجم، عزیزِ جان من است. خیلی زود دلبسته‌اش شدم. برایم خواهر، برایم مونس شد.با هم به لبنان آمدیم، با هم آمدیم ضاحیه؛ شهرش اینجاست، خانه‌اش اینجاست.آنچه در فیلم و عکس‌ها دیده بودیم کجا و این وسعت ویرانی‌ها کجا؟
ایستاده است حَورا، ایستاده‌ام کنارش، ایستاده‌ایم ما.ویران نمی‌شویم...
کجایی ماهیِ آرام در آغوش اقیانوس؟به من برگرد، این دریای غم لبریزِ دلتنگی‌ست.

مهربان‌زهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا@dayere_minayi@ravina_irیک‌شنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت#ضاحیه

۱۰:۵۳