۱۴:۰۸
۱۴:۱۷
۱۹:۴۷
۱۹:۴۸
۸:۱۵
۹:۵۸
دیشب عجیبترین شب زیارت ما بود...بر میگردم و مینویسم ان شاءالله
۱:۳۴
#اربعین_حسینی اعظم الله اجورکم فی مصیبه الحسین و جعلنا و ایاکم من الطالبین بثاره
۱:۵۰
۸:۳۷
۱۸:۲۰
۲۲:۴۸
۷:۴۵
۹:۱۲
۸:۱۳
بازارسال شده از مجمع خادمین روضه امام جواد (علیه السلام)
۸:۱۳
دماسنج را سفت نگه داشتهام
بعد از ۴۲ روز سفر، بی اغراق باید بگویم که مهمترین توشه #حج را در فرودگاه امام خمینی کنار نوار نقالههایی که قرار بود چمدانها را به ما تحویل بدهند، دریافت کردم. در حالیکه استقبال کنندهها پشت شیشه منتظر بودند و خستگی و استرسِ خداحافظی، در صدر احساساتم بود، با حسين رفتیم که از حاج آقا جوانشیر -روحانی کاروان- خداحافظی کنیم. نگهمان داشت. گفت میخواهم یک چیزی به شما دو تا بگویم!حقیقتا من نه تنها همان وقت، که تا هفتهها بعد از سفر هم نفهمیدم که چه چیز مهمی آنجا به ما گفته شد. اولش به گمانم یک توصیه ساده برای خالی نبودن عریضه بود یا یک دعای پایانی برای حسن ختام... اما وقتی ۴۰ روز از حج گذشت. وقتی گرد و خاک ها خوابید. همه چیز به روال عادی برگشت. روی خاطره ها، حریر فراموشی افتاد، وقتی از جزئیات دور شدم، دیدم آن صحنه و جزئیاتش به طرز عجیبی توی ذهن من ثبت شده است.دیدم هر چه از حج دورتر میشوم به آن لحظه انگار بیشتر گره میخورم. هر قدر همه چیز رنگ میبازد آن چند جمله پررنگ تر میشود.حاج آقا سرش را به ما نزدیک کرد و انگار چیز خصوصی ای بخواهد بگوید، گفت حواستان باشد حفظ کردن نور حج خیلی سخت است. پیرمردها و پیرزنها که حاجی میشوند، معمولا عمرشان کفاف نمیدهد که نور حجشان را از دست بدهند. اما هرچه جوانتر باشید کارتان سختتر میشود!تا اینجایش را قبلا هم شنیده بودم. خودم هم بهش فکر کرده بودم. اما بعد از آن، یک جمله اضافه کرد که ویژه بود.گفت: روی مستحبات، روی نمازها و نافلهها خیلی حساس باشید و مراقبت کنید. اگر برگشتید گفتید نافله ظهر و عصر طولانی است، بیخیال! نافلهی شب را میخوانیم؛ یکهو به خودتان میآیید میبینید آن را هم نمیخوانید.حج ذره ذره از جیب آدم میرود. حواستان را جمع کنیدجلوی درزها را بگیرید!
ما آمدیم خانه و ولیمهها را دادیم و زیارت قبول ها را شنیدیم و وقتی تقریبا زندگی دوباره روی روال شلوغش افتاد، دیدم که من ماندهام و همان توصیهی حاج آقا!همهی بازماندههای حج پدیدههای انتزاعی بودند. چیزهایی که توی قلب و روح ما اثرش را گذاشته بود. اما این یکی واقعا عینی بود. میشد بود و نبودش را دید و ارزیابی کرد. اینطور شد که حاج آقا تیرش را دقیقا به وسط هدف نشاند و بعد از ۴۲ روز تلاش ناموفق در جلب توجه بنده، یکهو در بهترین و بالاترین قاب ذهنم ماندگار شد!حالامن مانده ام و این یک دانه متر و معیارِ پسا حج!انگار ایستاده باشم بالای یک دیگ در حال جوشیدن و موظف باشم که نگذارم از جوش بیفتد و سرد بشود. دماسنجی که حاجی داده را سفت چسبیده ام و مدام چک میکنم، چیزی این وسط یخ نکند و از دهن نیفتد.
الهی خدا به حق کعبهاش، نگذارد قندیل ببندیم!
دیوار اربعین و حج ماجده محمدی @divararbaeen1401majedemohammadi
بعد از ۴۲ روز سفر، بی اغراق باید بگویم که مهمترین توشه #حج را در فرودگاه امام خمینی کنار نوار نقالههایی که قرار بود چمدانها را به ما تحویل بدهند، دریافت کردم. در حالیکه استقبال کنندهها پشت شیشه منتظر بودند و خستگی و استرسِ خداحافظی، در صدر احساساتم بود، با حسين رفتیم که از حاج آقا جوانشیر -روحانی کاروان- خداحافظی کنیم. نگهمان داشت. گفت میخواهم یک چیزی به شما دو تا بگویم!حقیقتا من نه تنها همان وقت، که تا هفتهها بعد از سفر هم نفهمیدم که چه چیز مهمی آنجا به ما گفته شد. اولش به گمانم یک توصیه ساده برای خالی نبودن عریضه بود یا یک دعای پایانی برای حسن ختام... اما وقتی ۴۰ روز از حج گذشت. وقتی گرد و خاک ها خوابید. همه چیز به روال عادی برگشت. روی خاطره ها، حریر فراموشی افتاد، وقتی از جزئیات دور شدم، دیدم آن صحنه و جزئیاتش به طرز عجیبی توی ذهن من ثبت شده است.دیدم هر چه از حج دورتر میشوم به آن لحظه انگار بیشتر گره میخورم. هر قدر همه چیز رنگ میبازد آن چند جمله پررنگ تر میشود.حاج آقا سرش را به ما نزدیک کرد و انگار چیز خصوصی ای بخواهد بگوید، گفت حواستان باشد حفظ کردن نور حج خیلی سخت است. پیرمردها و پیرزنها که حاجی میشوند، معمولا عمرشان کفاف نمیدهد که نور حجشان را از دست بدهند. اما هرچه جوانتر باشید کارتان سختتر میشود!تا اینجایش را قبلا هم شنیده بودم. خودم هم بهش فکر کرده بودم. اما بعد از آن، یک جمله اضافه کرد که ویژه بود.گفت: روی مستحبات، روی نمازها و نافلهها خیلی حساس باشید و مراقبت کنید. اگر برگشتید گفتید نافله ظهر و عصر طولانی است، بیخیال! نافلهی شب را میخوانیم؛ یکهو به خودتان میآیید میبینید آن را هم نمیخوانید.حج ذره ذره از جیب آدم میرود. حواستان را جمع کنیدجلوی درزها را بگیرید!
ما آمدیم خانه و ولیمهها را دادیم و زیارت قبول ها را شنیدیم و وقتی تقریبا زندگی دوباره روی روال شلوغش افتاد، دیدم که من ماندهام و همان توصیهی حاج آقا!همهی بازماندههای حج پدیدههای انتزاعی بودند. چیزهایی که توی قلب و روح ما اثرش را گذاشته بود. اما این یکی واقعا عینی بود. میشد بود و نبودش را دید و ارزیابی کرد. اینطور شد که حاج آقا تیرش را دقیقا به وسط هدف نشاند و بعد از ۴۲ روز تلاش ناموفق در جلب توجه بنده، یکهو در بهترین و بالاترین قاب ذهنم ماندگار شد!حالامن مانده ام و این یک دانه متر و معیارِ پسا حج!انگار ایستاده باشم بالای یک دیگ در حال جوشیدن و موظف باشم که نگذارم از جوش بیفتد و سرد بشود. دماسنجی که حاجی داده را سفت چسبیده ام و مدام چک میکنم، چیزی این وسط یخ نکند و از دهن نیفتد.
الهی خدا به حق کعبهاش، نگذارد قندیل ببندیم!
دیوار اربعین و حج ماجده محمدی @divararbaeen1401majedemohammadi
۱۹:۴۸
دهانم قرآن
داشتیم میرسیدیم مدینه و کم کم استرس، من را میگرفت.پیشرفت تکنولوژی بد چیزی است.دیشب توی تهران نشسته بودمو امشب در مدينه، نماز مغرب را در مسجدالنبی میخواندم...آماده نبودمو بعید میدانم اصلا کسی بتواند بگوید آماده هستم! اصلا ما کی باشیم که برای چنین ملاقاتی "آماده" باشیم!؟
از طرفی یاد حرفهایمان در #روضه درباره #باباتراپی میافتادم. آدم درد و مرضش را پیش پدرجانش نبرَد، پس کجا ببرد؟!یاد برادرهای جناب یوسف می افتادم که از پدرشان خواستند خودش برایشان طلب بخشش کند... يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا خَاطِئِينَاز طرفی از خودم میپرسیدم آخر با این همه زمختی و زشتی چطور میشود در محضر لطیف او وارد شد که بی آبرویی نباشد؟!
قبل از اینکه وارد شهر بشویم، قرآن جیبی کوچکم را باز کردم. از اولین سورهای که آمد شروع کردم به خواندن. به نظرم این تنها راه نجات بود!اگر دهانم بوی قرآن میگرفترویم میشد بایستم آنجاو آنقدر از نزدیکبگویم #سلام!
امروز هم به همان فرمان...گنبد سبز و باب السلام را تصور میکنم، سپس میچرخم سمت جنة البقیع و دست به سینه میلاد مسعودشان را "سلام" میگویم!به لطف قرآن!
#عید_شما_مبارک
دیوار اربعین و حج ماجده محمدی @divararbaeen1401majedemohammadi
داشتیم میرسیدیم مدینه و کم کم استرس، من را میگرفت.پیشرفت تکنولوژی بد چیزی است.دیشب توی تهران نشسته بودمو امشب در مدينه، نماز مغرب را در مسجدالنبی میخواندم...آماده نبودمو بعید میدانم اصلا کسی بتواند بگوید آماده هستم! اصلا ما کی باشیم که برای چنین ملاقاتی "آماده" باشیم!؟
از طرفی یاد حرفهایمان در #روضه درباره #باباتراپی میافتادم. آدم درد و مرضش را پیش پدرجانش نبرَد، پس کجا ببرد؟!یاد برادرهای جناب یوسف می افتادم که از پدرشان خواستند خودش برایشان طلب بخشش کند... يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا خَاطِئِينَاز طرفی از خودم میپرسیدم آخر با این همه زمختی و زشتی چطور میشود در محضر لطیف او وارد شد که بی آبرویی نباشد؟!
قبل از اینکه وارد شهر بشویم، قرآن جیبی کوچکم را باز کردم. از اولین سورهای که آمد شروع کردم به خواندن. به نظرم این تنها راه نجات بود!اگر دهانم بوی قرآن میگرفترویم میشد بایستم آنجاو آنقدر از نزدیکبگویم #سلام!
امروز هم به همان فرمان...گنبد سبز و باب السلام را تصور میکنم، سپس میچرخم سمت جنة البقیع و دست به سینه میلاد مسعودشان را "سلام" میگویم!به لطف قرآن!
#عید_شما_مبارک
دیوار اربعین و حج ماجده محمدی @divararbaeen1401majedemohammadi
۱۳:۲۹
بازارسال شده از مجمع خادمین روضه امام جواد (علیه السلام)
PTT-20241002-WA0000.opus
۰۰:۲۳-۵۲.۱۲ کیلوبایت
۱:۱۹
هر شب به اینکه چقدر دوست دارم بیایم و خاطرات بیشتری از #حج بنویسم فکر میکنم!هر چند وقت یک بار هم پیامی از دلبری دریافت میکنم که "چرا نمینویسی؟!"اولا معذرت!و ثانیا شاید همین که بدانید خیلی به یادتان هستم و خودم هم دغدغه ثبت این ماجراها را دارم باعث شود از تقصیراتم بگذرید...علی الحساب این یادداشت امام رضایی که اخیرا در اینستاگرام گذاشتم اینجا باشدتا به زودی برگردم برای نوشتن از حج.
بازنشر این یادداشت، برای احترام به همه عزیزانی است که مثل خودم، بعد از فیلترینگ، دیگر اینستاگرام از چشمشان افتاد! :)
بازنشر این یادداشت، برای احترام به همه عزیزانی است که مثل خودم، بعد از فیلترینگ، دیگر اینستاگرام از چشمشان افتاد! :)
۱۶:۳۷
این دومین سفر متوالی بود که همراه #اتوبوس بچهها به راه آهن نرفتم. ماندم توی حرم، چون یکی دیر کرده بود و این تاخیر خیلی بد موقع و عجیب بود. این بار، فقط کمی به حرکت قطار مانده بود و اینکه هیچ خبری از این دختر نباشد، نگرانم میکرد. گوشی نداشت. ولی شماره ما را داشت. باید حتما با گوشی کسی به ما زنگ میزد. نمیفهمیدم کجاست که کاری نمیکند؟ و چه بلایی سرش آمده.اتوبوسها را راهی کردم و حدود یک ساعت و نیم، ایستادم جلوی #باب_الجواد.به مربیها گفتم هیچ کس با گوشیاش حرف نزند و آن را در جیبش نگذارد. مبادا بچه زنگ بزند و پشت خط بماند.گم شدگانِ حرم، دارالشفا و پلیس آگاهی را هم مطلع کردم.دستهایم از سرما خشک شده بود.هی نگاه میکردم سمت #گنبد و فکر میکردم حتما کار بدی کردهام. کجا حرف نادرستی زدهام یا غرور و ادعایی که اینطور کار دستم داده؟!بیست دقیقه قبل از حرکت قطار، دانش آموزم پیدا شد و تا راه آهن دنده هوایی زدیم و تاخیر ده دقیقهایِ قطار، لطف خدا بود که برسیم...بحران تمام شد!اما طوفانِ توی مغز من ادامه داشت. این اتفاق و استرس و خستگی و زحمتی که برایم داشت را #تنبیه میدیدم. به وضوح! بهانه هم که برای تنبیه کم نبود. انقدر کم و کسری داشتم که حقم باشد. اما نمیفهمیدم پس چرا حالم خوب است؟ عصبانی نشدم، به هم نریختم، چیزی از اطمینانم به مهمان نوازی صاحب خانه کم نشد! این چیزها فکرم را پر کرده بود. شب، توی خانهی برادرم اتفاق شیرینی افتاد. موقع بیرون آمدن، رضوانهی کوچولو، اصرار کرد که بمان عمه! نرو! امشب اینجا بخواب! و خواست قطعهای از لباسم را پنهان کند تا رفتنم را به تاخیر بیندازد!نازکِ دوست داشتنی را به سختی قانع کردم و مقداری دم در معطل شدم.همین که از خانهشان بیرون آمدم، تصویر دو دری که دیشب و امشب کنارشان معطل شدم، روی هم چفت شد! چرا هر دو در آخر ملاقات؟ چرا پس از وداع؟ نگاه معصوم بچهای که میداند عمه دارد دنبال چیزی میگردد که او پنهان کرده، دلش هم شاید بسوزد اما بیشتر دیدن او آنقدر برایش مهم است که چیزی نمیگوید و ریز میخندد، دلم را کشاند به نگاهی احتمالی به خودم در هروله بین باب الجواد و باب الرضا و انتظار و گشتن و ماندن و برگشتن!
یعنی...یعنی ممکن است بچهام را پنهان کرده باشد تا کمی بیشتر در خانهاش بمانم؟!که یعنی نرو!خداحافظی نکن!یک کمی بیشتر بمان...
وقتی #کرامت به قدری بزرگ باشد که به قد و قوارهی لیاقت ما نخورد، اولین واکنش ما #بدگمانی است! حال آنکه او چقدر لطیف صحنه را ترتیب داده. یاد داستان یوسف و برادرش افتادمیاد آخرین جمله اذن دخول...
دیوار اربعین و حج ماجده محمدی @divararbaeen1401majedemohammadi
یعنی...یعنی ممکن است بچهام را پنهان کرده باشد تا کمی بیشتر در خانهاش بمانم؟!که یعنی نرو!خداحافظی نکن!یک کمی بیشتر بمان...
وقتی #کرامت به قدری بزرگ باشد که به قد و قوارهی لیاقت ما نخورد، اولین واکنش ما #بدگمانی است! حال آنکه او چقدر لطیف صحنه را ترتیب داده. یاد داستان یوسف و برادرش افتادمیاد آخرین جمله اذن دخول...
دیوار اربعین و حج ماجده محمدی @divararbaeen1401majedemohammadi
۱۶:۳۷