ابَر پیرنگ
هر روایتی، ابتدا با یک "ابَر پیرنگ" بنیاد گذاشته میشود. ابَر پیرنگ، همان چیزی است که رخدادها را معنا میکند و خوراک فهم ما از چیزها را فراهم میآورد. ابَر پیرنگِ زندگی مرد را زن میسازد. وقتی زنی در جایی هست، آنجا، خانه است. خانه همانجایی است که مرد در انتظار رسیدن به آن زنده است. "زندگی" همانا در انتظار رسیدن به خانه است.
#انگیزشی
اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
هر روایتی، ابتدا با یک "ابَر پیرنگ" بنیاد گذاشته میشود. ابَر پیرنگ، همان چیزی است که رخدادها را معنا میکند و خوراک فهم ما از چیزها را فراهم میآورد. ابَر پیرنگِ زندگی مرد را زن میسازد. وقتی زنی در جایی هست، آنجا، خانه است. خانه همانجایی است که مرد در انتظار رسیدن به آن زنده است. "زندگی" همانا در انتظار رسیدن به خانه است.
#انگیزشی
۱۴:۱۲
#روایت_بخوانیم 


«معلمی که من هستم»
دستش را بلند کرده بود و همزمان با ده دوازده نفر دیگر داد میزد: - خانوم من، خانوم من. هرکسی را ممکن بود صدا بزنم غیر از او. همین دیروز بود که مادرش، دفتر را روی سرش گذاشتهبود که خانم معلم از اول سال تا الان به بچهها دیکته نگفته! آنقدر حرفش دور از واقعیت بود که باعث خندهی معاونین شده بود.ظاهرش هم که تا چند روز نقل همکاران دفتر بود! میدانم که ناراحتیاش از کجا بوده است. نمیتوانسته بیاید بگوید چرا فقط این معلم در کلاس، جشن تولد انقلاب گرفته یا چرا این معلم بچهها را برده پای شیر آب تا همه به صورت عملی وضو گرفتن را یاد بگیرند؛ یا از همه بدتر چرا این معلم گفته که بچهها موشک کاغذی درست کنند و رویش پرچم فلسطین بکشند و به سمت اسرائیل پرتاب کنند.ـ جعفری تو بگو. انتقامم را گرفته بودم. به دست بلند دخترش بیاعتنایی کرده بودم! بله، ابعاد انتقام معلم میتواند همینقدر کوچک، حقیر و حتی ابلهانه باشد!حد نهایت بروز ناراحتیام هم وقتی بود که یکی از بچهها کار بیاخلاقی زشتی انجام دادهبود و تا مدتی کلمهی دخترم را موقع امضای تکالیفش حذف کردهبودم. نه به خاطر انتقام، حقیقتا نمیتوانستم تصور کنم کسی که اینکار را انجام داده دختر من باشد!همیشه همین وقتها، وسط همین انتقامهای سخیف، مچ خودم را میگیرم و با لحن دوستم به خودم میگویم: «این بود آرمانهای ما؟ این بود معلمی شغل انبیاست؟ این بود جواب سنگ زدن بچهها در کوچههای مکه؟» در سرم سوت کشداری برای خودم میزنم که هنوز خیلی راه داری تا آن آرمان موجود در قلبت.
معلم دوم ابتداییام من را از روی خاکستر بلند کرد. در حالی پا به کلاس دوم گذاشتم که خاطرهی دوبار کتک خوردن ناحق از معلم کلاس اول، بیتوجهیهایش به بچههای باسطح اقتصادی پایین و... روی شانههای کوچکم سنگینی میکرد. خانم مهین زبردست وقتی فهمید با وجود بیسوادی پدرومادرم، درسم خیلی خوب است، به من توجه ویژهای کرد. دیکتهها را میداد تصحیح کنم، از دفتر گچ میآوردم. مبصر کلاس بودم.. آرام آرام جوانههای اعتماد به نفس در من شکل گرفت. درست به همین علت بود که سوم مهر، ساعت هشت صبح در حالیکه برای اولین بار در کسوت معلم جلوی میز مسئول مقطع ایستاده بودم وقتی پرسید: «دوم میخوای؟» بیمعطلی گفتم بله!ته و توی خاطراتم را که میکاوم معلمهای ابتدایی پررنگ با اسم و چهره و یادگاریهایشان در ذهن و روحم وجود دارند. هرچه که پایهی تحصیلی بالاتر رفت رد حضور و تاثیر معلمها کم و کمتر شد. همین بود که وقتی اسفندِ پارسال دفترچهی ثبتنام در آزمون دبیری و آموزگاری با هم آمد به یقین میدانستم که انتخابم کدام است.
حلقم پاره شد، ضعف اعصاب گرفتم تا به بچهها یاد بدهم به جای اینکه بگویند: «بسم اللهِ رحمن رحیم» بگویند: «بسم الله الرحمن الرحیم». بعد تصادفا این حدیث را پیدا کردم:«معلمی که به کودک یاد دهد بگوید بسم الله الرحمن الرحیم، خدا برات آزادی از آتش را برای کودک و معلم و پدرو مادرش امضا میکند». کفزنان و پایکوبان متوجه شدم پیامبر (ص) از سر تجربهی معلمی میدانسته چه زجری در این آموزش است، که اینچنین پاداشی را برای اینکار قرار داده است. ذوقزدهتر شدم وقتی فهمیدم خدا خودش را معلم انسان معرفی کرده و گفته «علّم الانسان ما لم یعلم». تازه در همان قرآن حکایت معلمی را آورده که گیر شاگرد کم صبر میافتد و دست آخر هم عذرش را میخواهد. خضر را که دیدم که از دست شاگردی چون موسی شاکی شد، به خودم حق دادم بابت تمام دعاهای از ته دل برای آلوده شدن هوا، به خودم حق دادم بابت تمام لحظاتی که روزشماری کردم تا تعطیلات پایان سال، به خودم حق دادم بابت شادی خودم بیشتر از بچهها از تعطیلی کلاس و درس! ولی در این مدت به وضوح فهمیدم که هنوز برای مبعوث شدن آماده نیستم. هنوز مانده تا آنقدر دلم برای خلق خدا بسوزد و بتپد که خودِ خدا بیاید وسط و بگوید خودت را برای هدایت این مردم شرحه شرحه نکن. اگرچه معلمی شغل انبیاست اما هنوز مانده تا من به بعثت برسم...
#مریم_صفدری
#روز_معلم
به "مجله" پیشنهاد بدین تا بقیه هم ببینن!
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید.بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
«معلمی که من هستم»
دستش را بلند کرده بود و همزمان با ده دوازده نفر دیگر داد میزد: - خانوم من، خانوم من. هرکسی را ممکن بود صدا بزنم غیر از او. همین دیروز بود که مادرش، دفتر را روی سرش گذاشتهبود که خانم معلم از اول سال تا الان به بچهها دیکته نگفته! آنقدر حرفش دور از واقعیت بود که باعث خندهی معاونین شده بود.ظاهرش هم که تا چند روز نقل همکاران دفتر بود! میدانم که ناراحتیاش از کجا بوده است. نمیتوانسته بیاید بگوید چرا فقط این معلم در کلاس، جشن تولد انقلاب گرفته یا چرا این معلم بچهها را برده پای شیر آب تا همه به صورت عملی وضو گرفتن را یاد بگیرند؛ یا از همه بدتر چرا این معلم گفته که بچهها موشک کاغذی درست کنند و رویش پرچم فلسطین بکشند و به سمت اسرائیل پرتاب کنند.ـ جعفری تو بگو. انتقامم را گرفته بودم. به دست بلند دخترش بیاعتنایی کرده بودم! بله، ابعاد انتقام معلم میتواند همینقدر کوچک، حقیر و حتی ابلهانه باشد!حد نهایت بروز ناراحتیام هم وقتی بود که یکی از بچهها کار بیاخلاقی زشتی انجام دادهبود و تا مدتی کلمهی دخترم را موقع امضای تکالیفش حذف کردهبودم. نه به خاطر انتقام، حقیقتا نمیتوانستم تصور کنم کسی که اینکار را انجام داده دختر من باشد!همیشه همین وقتها، وسط همین انتقامهای سخیف، مچ خودم را میگیرم و با لحن دوستم به خودم میگویم: «این بود آرمانهای ما؟ این بود معلمی شغل انبیاست؟ این بود جواب سنگ زدن بچهها در کوچههای مکه؟» در سرم سوت کشداری برای خودم میزنم که هنوز خیلی راه داری تا آن آرمان موجود در قلبت.
معلم دوم ابتداییام من را از روی خاکستر بلند کرد. در حالی پا به کلاس دوم گذاشتم که خاطرهی دوبار کتک خوردن ناحق از معلم کلاس اول، بیتوجهیهایش به بچههای باسطح اقتصادی پایین و... روی شانههای کوچکم سنگینی میکرد. خانم مهین زبردست وقتی فهمید با وجود بیسوادی پدرومادرم، درسم خیلی خوب است، به من توجه ویژهای کرد. دیکتهها را میداد تصحیح کنم، از دفتر گچ میآوردم. مبصر کلاس بودم.. آرام آرام جوانههای اعتماد به نفس در من شکل گرفت. درست به همین علت بود که سوم مهر، ساعت هشت صبح در حالیکه برای اولین بار در کسوت معلم جلوی میز مسئول مقطع ایستاده بودم وقتی پرسید: «دوم میخوای؟» بیمعطلی گفتم بله!ته و توی خاطراتم را که میکاوم معلمهای ابتدایی پررنگ با اسم و چهره و یادگاریهایشان در ذهن و روحم وجود دارند. هرچه که پایهی تحصیلی بالاتر رفت رد حضور و تاثیر معلمها کم و کمتر شد. همین بود که وقتی اسفندِ پارسال دفترچهی ثبتنام در آزمون دبیری و آموزگاری با هم آمد به یقین میدانستم که انتخابم کدام است.
حلقم پاره شد، ضعف اعصاب گرفتم تا به بچهها یاد بدهم به جای اینکه بگویند: «بسم اللهِ رحمن رحیم» بگویند: «بسم الله الرحمن الرحیم». بعد تصادفا این حدیث را پیدا کردم:«معلمی که به کودک یاد دهد بگوید بسم الله الرحمن الرحیم، خدا برات آزادی از آتش را برای کودک و معلم و پدرو مادرش امضا میکند». کفزنان و پایکوبان متوجه شدم پیامبر (ص) از سر تجربهی معلمی میدانسته چه زجری در این آموزش است، که اینچنین پاداشی را برای اینکار قرار داده است. ذوقزدهتر شدم وقتی فهمیدم خدا خودش را معلم انسان معرفی کرده و گفته «علّم الانسان ما لم یعلم». تازه در همان قرآن حکایت معلمی را آورده که گیر شاگرد کم صبر میافتد و دست آخر هم عذرش را میخواهد. خضر را که دیدم که از دست شاگردی چون موسی شاکی شد، به خودم حق دادم بابت تمام دعاهای از ته دل برای آلوده شدن هوا، به خودم حق دادم بابت تمام لحظاتی که روزشماری کردم تا تعطیلات پایان سال، به خودم حق دادم بابت شادی خودم بیشتر از بچهها از تعطیلی کلاس و درس! ولی در این مدت به وضوح فهمیدم که هنوز برای مبعوث شدن آماده نیستم. هنوز مانده تا آنقدر دلم برای خلق خدا بسوزد و بتپد که خودِ خدا بیاید وسط و بگوید خودت را برای هدایت این مردم شرحه شرحه نکن. اگرچه معلمی شغل انبیاست اما هنوز مانده تا من به بعثت برسم...
#روز_معلم
۸:۰۷
#روایت_بخوانیم 


معلم نفتی
یک تانکر بزرگ داشتیم که بابا با خوشسلیقگی مامان، رنگ نقرهای قشنگی به تمام تنهاش زده بود.یک مکعب مربع نقرهای روی چهار تا پایه نسبتا بلند که تابستان و زمستان، گوشه حیاط لم داده بود و برای خودش برق میزد. شیر بزرگی هم داشت که زیرش یک پیت میگذاشتیم و نفت شر شر میکرد توی آن. لابد بخاری خانه و آبگرمکن حمام و چراغ والور، همیشه قدردانش بودند که نمیگذاشت خالی بمانند تا بتوانند وظیفهشان را به خوبی انجام دهند.من ولی جور دیگری با او طرح دوستی ریختهبودم. گچهای ساختمانی که گوشه کنار خانههای در حال تعمیر، پیدا میشدند برایم حکم گنجهای کمیاب را داشتند. گنجها را که مییافتم، کارم شروع میشد.من بودم و یک تانکر نفت نقرهای و گچی سفید که کمی هم بدقلقی میکرد برای خط انداختن روی تانکر؛ و یک خواهر کوچکتر که برایش پارچه پهن میکردم توی حیاط کوچکمان، درست روبهروی تانکر.تانکر هیچ وقت فقط یک تانکر نبود، یک تخته بالقوه بود که من به فعل میرساندمش و با هم کلاس درس را تشکیل میدادیم.من نه بخاری بودم، نه آبگرمکن و نه چراغ والوور! ولی تانکر نقرهای گوشه خانه خوب بلد بود مرا با چه نفتی روشن کند.ضربها و تقسیمها و جملهسازیها، منظره قشنگ آرزوهایم بودند که رویش نقش میبستند و مرا معلم میکردند.گاهی دستهایم بوی نفت میگرفت ولی همچنان اصرار داشتم معلم باشم. بوی نفت چقدر مهم بود در مقابل آرزویی که داشتم زندگیاش میکردم؟!
کسی چه میداند! اصلا شاید وقتی آرزوها نفتی باشند، توانایی گرم کردن و روشن کردنشان خیلی خیلی بیشتر از آرزوهای غیرنفتی باشد...اگر یک وقتی معلمی دیدید که دستهایش بوی نفت میدهد با خودتان فکر کنید شاید عاشقترین است برای روشن کردن شبها و گرم کردن زمستانها...
#سمیه_فتحی
به "مجله" پیشنهاد بدین تا بقیه هم ببینن!
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید.بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
معلم نفتی
یک تانکر بزرگ داشتیم که بابا با خوشسلیقگی مامان، رنگ نقرهای قشنگی به تمام تنهاش زده بود.یک مکعب مربع نقرهای روی چهار تا پایه نسبتا بلند که تابستان و زمستان، گوشه حیاط لم داده بود و برای خودش برق میزد. شیر بزرگی هم داشت که زیرش یک پیت میگذاشتیم و نفت شر شر میکرد توی آن. لابد بخاری خانه و آبگرمکن حمام و چراغ والور، همیشه قدردانش بودند که نمیگذاشت خالی بمانند تا بتوانند وظیفهشان را به خوبی انجام دهند.من ولی جور دیگری با او طرح دوستی ریختهبودم. گچهای ساختمانی که گوشه کنار خانههای در حال تعمیر، پیدا میشدند برایم حکم گنجهای کمیاب را داشتند. گنجها را که مییافتم، کارم شروع میشد.من بودم و یک تانکر نفت نقرهای و گچی سفید که کمی هم بدقلقی میکرد برای خط انداختن روی تانکر؛ و یک خواهر کوچکتر که برایش پارچه پهن میکردم توی حیاط کوچکمان، درست روبهروی تانکر.تانکر هیچ وقت فقط یک تانکر نبود، یک تخته بالقوه بود که من به فعل میرساندمش و با هم کلاس درس را تشکیل میدادیم.من نه بخاری بودم، نه آبگرمکن و نه چراغ والوور! ولی تانکر نقرهای گوشه خانه خوب بلد بود مرا با چه نفتی روشن کند.ضربها و تقسیمها و جملهسازیها، منظره قشنگ آرزوهایم بودند که رویش نقش میبستند و مرا معلم میکردند.گاهی دستهایم بوی نفت میگرفت ولی همچنان اصرار داشتم معلم باشم. بوی نفت چقدر مهم بود در مقابل آرزویی که داشتم زندگیاش میکردم؟!
کسی چه میداند! اصلا شاید وقتی آرزوها نفتی باشند، توانایی گرم کردن و روشن کردنشان خیلی خیلی بیشتر از آرزوهای غیرنفتی باشد...اگر یک وقتی معلمی دیدید که دستهایش بوی نفت میدهد با خودتان فکر کنید شاید عاشقترین است برای روشن کردن شبها و گرم کردن زمستانها...
۱۱:۱۷
دورهمگرامدر آستانه میلاد شمس الشموس، آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام، برگزار میکند:
ویژگیهای یک زیارت واقعی در خدمت رسالت معصومین و مقاومت.
•| هدف از زیارت امامان چیست؟
•| این همه توصیه به زیارت در روایات برای چیست؟
•| چه پیوندی میان زیارت و مقاومت در برابر استکبار وجود دارد؟
۴:۵۶
عشقی که با چاشنیِ فقر، شیرینتر میشود
قابلمهی پلو توی دستم بود، با دوتا قاشق و کاسهی ترشی. دامن لباسم را از دو طرف کشیدم و نشستم وسط زیرانداز. شب امتحانش بود. اینجور وقتها سعی میکردم کمتر آفتابی شوم. مثلا داشتم ادای همسر علامه طباطبایی را درمیآوردم. بوی پلو آنقدری بود که سرش را برای چند لحظه از روی دفتر و کتاب بلند کند، اما دوباره گرم خواندن شد. همینجور که نگاهش لای جزوهها میچرخید گفت: «نباید غذا بخورم.خوابم میگیره.»نگاهم نکرد. میدانست چشمهایش دروغ نمیگوید. کل غذا قدّ یک بشقاب بود که کپه شدهبود وسط قابلمه. «میخوام تا صبح یه کله بخونم» را که گفت پاپیچش نشدم و قاشق را فرو بردم لای برنج. گرسنهبودم، آنقدر که گنجایش داشتم آش را با جایش بخورم. همان چند ماه کافی بود که بشناسمش. نصف بشقاب غذا یک ششم معدهاش را همنمیگرفت، چه برسد به اینکه توانایی خواب بعد سیری را داشتهباشد!چند قاشق خوردم. میلم نمیکشد را گفتم و قابلمه را کناری کشیدم. لوبیای درونم خودش را به این در و آن در زد که یعنی باز هم میخواهم. اینبار نوبت من بود که نقش بازی کنم. قرآن را برداشتم و نشانه را از سر گرفتم. نشسته خودش را کشاند طرف قابلمه. «میگم خوبه چن تا قاشق بخورم که تا صبح ضعف نکنم»تیرم به هدف خورد. قاشق تا جایی که توانش میکشید زیر بار پلو میرفت و میآمد. زیر چشمی نگاهش میکردم. لپ باد کردهاش کج و راست شد:«راستش به خاطر تو گفتم نمیخورم. دیدم غذا کمه گفتم تو بخوری» سرخوش از لاوی که ترکاندهبود بادی به غبغب انداخت و یک پر گلکلم را قاتیِ پلوها جا داد.لبهایم را غنچه کردم و چشمهایم را چند بار تند تند بههم زدم: «راستش منم جا داشتم بخورم، به خاطر تو نخوردم.»مثل سوزنی که توی بادکنک فرو کردهباشی یکهو شانههایش ول شد: «چرا ازت رودست خوردم؟»ما اینیم دیگه را نفهمیدم توی دلم گفتم یا بلند! چیزی که در ذهنم آمد حرفهای بابا بود که سرِ بزنگاه خودش را رساندهبود. اگر اینجا بود قطع بر یقین، تهماندههای دلهرهاش هم پر میکشید. یکسال از روزهایی که آخرین دخترش با یک جوانک طلبه رفتهبودند زیر یک سقف میگذشت. سقفی که طول و عرضش را میکشیدی بیستوهشت متر بیشتر نمیشد. جالبش آنجایی بود که بابا خانه را دید؛ جوری تعریف کرد که همهی خجالتی که روی پیشانیِ همسر چکیدهبود، یکآن بخار شد. بابا اما دست بردار نبود. روزی نبود که زنگ نزند و توصیههای تکراری را از سر نگیرد. انگار کن که نگفتنش حکم یک واجب قضا شده را داشت!چیزی که این وسط تو دودوتا چهارتای بابا نبود رفتارهای مامان بود. فکر اینجایش را نکردهبود که از مادر قانع دختر قانع درمیآید.به خیالش دست و پای بریز و بپاشهای تهتغاری دهه هفتادیاش یکشبه جمع نمیشد. این را همان ثانیههای اول بعد از بله گفتن فهمیدم. خواهرانم از این توصیهها مستثنا بودند. داستان انار و حضرت زهرا را برایم گفت. خواست که یک وقت چیزی از همسرم نخواهم که خجالت بکشد؛ هر روز در قالبی نو و جملههایی جدید. هربار هم آب و تابش را زیاد میکرد جوری که باورمشدهبود یک زن خوب هیچچیز از همسرش نمیخواهد.هیچوقت در نیامدم به بابا بگویم که با قسط وام و اجارهی خانه، به فرض اینکه هیچ نخریم و هیچ نپوشیم، منهای پنجاهیم. اگر مامان میتوانست در عین دارایی همسر، قناعت داشتهباشد پس من بهتر میتوانستم. چیزی که از من یک زن قانع ساختهبود؛ اسمش عشق بود که همان اول، توی زندگیمان خودش را تکاندهبود.امیدی بود که مثل یک شهاب، از آسمان دلش رد شدهبود. نشستم کنار حاجی. تکهای نان از سفره برداشتم و روی دستش زدم: «پاشم برم چای شیرین بیارم با این نونا خیلی میچسبه!»پشت سرم آمد و تکیه داد به اُپن سنگیِ آشپزخانه: «میدونی امشب یاد اون زن و شوهر عاشق افتادم که چراغا رو خاموش کردن تا اون یکی بخوره.» سینی چای را دستش دادم و با شکرپاش ولو شدم روی زمین: «یعنی نمیتونستن مثل ما غداشون رو نصف کنن؟》لبهایش تا جایی که میشد از خنده کش آمد: «آخه اونا فقط یه دونه تخم مرغ داشتن».اینجور وقتها احساساتمگل میکرد. نم چشمهایم را با پشت دست گرفتم: «خب آخر، کدومشون خوردن؟»قاشق را توی لیوان چرخاند و لیوان را طرفم گرفت:«هیچی دیگه وقتی چراغارو روشن کردن؛ دست نخوردهبود. هردوشون تظاهر کردهبودن دارن میخورن»بغضی که راه نفسم را بستهبود با تکهی نان فرودادم. پس عاشقتر از ما همتوی دنیا هست.
#سمیه_نصیری
#روایت_بخوانیم


به "مجله" پیشنهاد بدین تا بقیه هم ببینن!
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید.بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
قابلمهی پلو توی دستم بود، با دوتا قاشق و کاسهی ترشی. دامن لباسم را از دو طرف کشیدم و نشستم وسط زیرانداز. شب امتحانش بود. اینجور وقتها سعی میکردم کمتر آفتابی شوم. مثلا داشتم ادای همسر علامه طباطبایی را درمیآوردم. بوی پلو آنقدری بود که سرش را برای چند لحظه از روی دفتر و کتاب بلند کند، اما دوباره گرم خواندن شد. همینجور که نگاهش لای جزوهها میچرخید گفت: «نباید غذا بخورم.خوابم میگیره.»نگاهم نکرد. میدانست چشمهایش دروغ نمیگوید. کل غذا قدّ یک بشقاب بود که کپه شدهبود وسط قابلمه. «میخوام تا صبح یه کله بخونم» را که گفت پاپیچش نشدم و قاشق را فرو بردم لای برنج. گرسنهبودم، آنقدر که گنجایش داشتم آش را با جایش بخورم. همان چند ماه کافی بود که بشناسمش. نصف بشقاب غذا یک ششم معدهاش را همنمیگرفت، چه برسد به اینکه توانایی خواب بعد سیری را داشتهباشد!چند قاشق خوردم. میلم نمیکشد را گفتم و قابلمه را کناری کشیدم. لوبیای درونم خودش را به این در و آن در زد که یعنی باز هم میخواهم. اینبار نوبت من بود که نقش بازی کنم. قرآن را برداشتم و نشانه را از سر گرفتم. نشسته خودش را کشاند طرف قابلمه. «میگم خوبه چن تا قاشق بخورم که تا صبح ضعف نکنم»تیرم به هدف خورد. قاشق تا جایی که توانش میکشید زیر بار پلو میرفت و میآمد. زیر چشمی نگاهش میکردم. لپ باد کردهاش کج و راست شد:«راستش به خاطر تو گفتم نمیخورم. دیدم غذا کمه گفتم تو بخوری» سرخوش از لاوی که ترکاندهبود بادی به غبغب انداخت و یک پر گلکلم را قاتیِ پلوها جا داد.لبهایم را غنچه کردم و چشمهایم را چند بار تند تند بههم زدم: «راستش منم جا داشتم بخورم، به خاطر تو نخوردم.»مثل سوزنی که توی بادکنک فرو کردهباشی یکهو شانههایش ول شد: «چرا ازت رودست خوردم؟»ما اینیم دیگه را نفهمیدم توی دلم گفتم یا بلند! چیزی که در ذهنم آمد حرفهای بابا بود که سرِ بزنگاه خودش را رساندهبود. اگر اینجا بود قطع بر یقین، تهماندههای دلهرهاش هم پر میکشید. یکسال از روزهایی که آخرین دخترش با یک جوانک طلبه رفتهبودند زیر یک سقف میگذشت. سقفی که طول و عرضش را میکشیدی بیستوهشت متر بیشتر نمیشد. جالبش آنجایی بود که بابا خانه را دید؛ جوری تعریف کرد که همهی خجالتی که روی پیشانیِ همسر چکیدهبود، یکآن بخار شد. بابا اما دست بردار نبود. روزی نبود که زنگ نزند و توصیههای تکراری را از سر نگیرد. انگار کن که نگفتنش حکم یک واجب قضا شده را داشت!چیزی که این وسط تو دودوتا چهارتای بابا نبود رفتارهای مامان بود. فکر اینجایش را نکردهبود که از مادر قانع دختر قانع درمیآید.به خیالش دست و پای بریز و بپاشهای تهتغاری دهه هفتادیاش یکشبه جمع نمیشد. این را همان ثانیههای اول بعد از بله گفتن فهمیدم. خواهرانم از این توصیهها مستثنا بودند. داستان انار و حضرت زهرا را برایم گفت. خواست که یک وقت چیزی از همسرم نخواهم که خجالت بکشد؛ هر روز در قالبی نو و جملههایی جدید. هربار هم آب و تابش را زیاد میکرد جوری که باورمشدهبود یک زن خوب هیچچیز از همسرش نمیخواهد.هیچوقت در نیامدم به بابا بگویم که با قسط وام و اجارهی خانه، به فرض اینکه هیچ نخریم و هیچ نپوشیم، منهای پنجاهیم. اگر مامان میتوانست در عین دارایی همسر، قناعت داشتهباشد پس من بهتر میتوانستم. چیزی که از من یک زن قانع ساختهبود؛ اسمش عشق بود که همان اول، توی زندگیمان خودش را تکاندهبود.امیدی بود که مثل یک شهاب، از آسمان دلش رد شدهبود. نشستم کنار حاجی. تکهای نان از سفره برداشتم و روی دستش زدم: «پاشم برم چای شیرین بیارم با این نونا خیلی میچسبه!»پشت سرم آمد و تکیه داد به اُپن سنگیِ آشپزخانه: «میدونی امشب یاد اون زن و شوهر عاشق افتادم که چراغا رو خاموش کردن تا اون یکی بخوره.» سینی چای را دستش دادم و با شکرپاش ولو شدم روی زمین: «یعنی نمیتونستن مثل ما غداشون رو نصف کنن؟》لبهایش تا جایی که میشد از خنده کش آمد: «آخه اونا فقط یه دونه تخم مرغ داشتن».اینجور وقتها احساساتمگل میکرد. نم چشمهایم را با پشت دست گرفتم: «خب آخر، کدومشون خوردن؟»قاشق را توی لیوان چرخاند و لیوان را طرفم گرفت:«هیچی دیگه وقتی چراغارو روشن کردن؛ دست نخوردهبود. هردوشون تظاهر کردهبودن دارن میخورن»بغضی که راه نفسم را بستهبود با تکهی نان فرودادم. پس عاشقتر از ما همتوی دنیا هست.
#روایت_بخوانیم
۸:۴۳
فیلمهای آخرالزمان!
برای خرید عروسی، تلویزیون نخریدیم. دوست داشتم آن وقتی که میخواهد پای تلویزیون سر شود، به صحبتهای خانوادگی بگذرد.گذشت تا دخترها به دنیا آمدند. گاهی نیاز بود برایشان برنامه کودک یا دیدنیهای سرگرم کننده پخش کنم. نخواستیم برایش هزینه کنیم. تلویزیون قدیمی پدربزرگشان همراه با یک دستگاه ستتاپ باکس راهی خانهما شد. باز هم علاقهای به برنامههای تلویزیونی نداشتیم. روی شبکه پویا روشن و خاموش میشد. اما حالا با این اتفاقات آخرالزمانی، دلم غنج میرود یک تلویزیون آخرین سیستم داشته باشیم. با هر مقدار بزرگی که توی بازار موجود است؛ با بهترین کیفیتها. دلم میخواهد جلوی بزرگترین قاب تلویزیون دو زانو بنشینم و اخبار حملات یمن به قلب سرزمینهای اشغالی و ناوهای آمریکایی را دنبال کنم. دلم میخواهد پیامهایی که یحیی سریع و ابوعبیده برای همدیگر میفرستند را با بهترین کیفیت صدا و تصویر سر بکشم.حیف است این تصاویر آخرالزمانی واقعی، این پیامهای سراسر عشق، از پشت صفحه کوچک موبایلم، در میان هزاران خبر دیگر رد شود. اینکه حماس سنی به یمن شیعی بگوید: "درود به شما! شما از ما هستید و ما از شما".حق است با دیدن این وحدت، کیف کنم. حیف است دستهایم را توی هم نکنم، جلوی بزرگترین قاب تلویزیون زانو نزنم و اشکهایم به پهنای صورت نریزند. کاش تلویزیون ما بزرگتر بود، آنقدر بزرگ که نصرت خدا به جهاد امت را با وضوح بیشتری میدیدم. تازیانههای خدا به جان یهود جنایتکار ارزش هزار بار خوشحالی دارد. باید فیلمهای آتش سوزی سرزمین غصبی را چندینبار از اول ببینم تا امداد الهی خوب یادم بماند.کاش تلویزیون ما بزرگتر بود برای بهتر دیدن فیلمهای آخرالزمان!
#مریم_حمیدیان
منبع
#روایت_بخوانیم


به "مجله" پیشنهاد بدین تا بقیه هم ببینن!
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید.بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
برای خرید عروسی، تلویزیون نخریدیم. دوست داشتم آن وقتی که میخواهد پای تلویزیون سر شود، به صحبتهای خانوادگی بگذرد.گذشت تا دخترها به دنیا آمدند. گاهی نیاز بود برایشان برنامه کودک یا دیدنیهای سرگرم کننده پخش کنم. نخواستیم برایش هزینه کنیم. تلویزیون قدیمی پدربزرگشان همراه با یک دستگاه ستتاپ باکس راهی خانهما شد. باز هم علاقهای به برنامههای تلویزیونی نداشتیم. روی شبکه پویا روشن و خاموش میشد. اما حالا با این اتفاقات آخرالزمانی، دلم غنج میرود یک تلویزیون آخرین سیستم داشته باشیم. با هر مقدار بزرگی که توی بازار موجود است؛ با بهترین کیفیتها. دلم میخواهد جلوی بزرگترین قاب تلویزیون دو زانو بنشینم و اخبار حملات یمن به قلب سرزمینهای اشغالی و ناوهای آمریکایی را دنبال کنم. دلم میخواهد پیامهایی که یحیی سریع و ابوعبیده برای همدیگر میفرستند را با بهترین کیفیت صدا و تصویر سر بکشم.حیف است این تصاویر آخرالزمانی واقعی، این پیامهای سراسر عشق، از پشت صفحه کوچک موبایلم، در میان هزاران خبر دیگر رد شود. اینکه حماس سنی به یمن شیعی بگوید: "درود به شما! شما از ما هستید و ما از شما".حق است با دیدن این وحدت، کیف کنم. حیف است دستهایم را توی هم نکنم، جلوی بزرگترین قاب تلویزیون زانو نزنم و اشکهایم به پهنای صورت نریزند. کاش تلویزیون ما بزرگتر بود، آنقدر بزرگ که نصرت خدا به جهاد امت را با وضوح بیشتری میدیدم. تازیانههای خدا به جان یهود جنایتکار ارزش هزار بار خوشحالی دارد. باید فیلمهای آتش سوزی سرزمین غصبی را چندینبار از اول ببینم تا امداد الهی خوب یادم بماند.کاش تلویزیون ما بزرگتر بود برای بهتر دیدن فیلمهای آخرالزمان!
#روایت_بخوانیم
۱۴:۲۶
وقتی قلبم با آسمان حرف زد...
نسیم ملایمی در صحن گوهرشاد میوزد...صدای زائران، از دور و نزدیک، با آواز کبوترها درهم آمیخته شده ...آرام آرام قدم میزنم...به خودم میآیم و میبینم... در گوشهی سمت چپ صحن ایستادهام؛ همانجایی که سالها پیش، دختربچهای برای اولینبار فهمید دعا چطور میتواند آرامش ببخشد...
میایستم.همانجاست.ستونها، کاشیهای لاجوردی، آن نیمکت سنگی گوشهی صحن...هیچچیز تغییر نکرده.جز من...نفس عمیقی میکشم.بوی اسفند، که یکی از خادمان حرم آرام از کنارم عبور میدهد، انگار دری را به خاطرهای قدیمی باز میکند؛ نسیمی که از لابهلای سالها عبور میکند...
هفتساله بودم. راهی اولین سفرم به مشهد شدم.شب بود در قطار، بیشتر بیدار بودم تا خواب. هیجان، مثل مور مور نرمی در تنم دویده بود. از پنجره به تاریکی بیرون خیره شدم؛ چراغهای پراکندهی روستاها، مثل ستارههایی بودند که از آسمان به زمین ریخته بود.واگن نیمهتاریک بود. مادرم خوابیده بود، با چادری که تا زیر چانهاش کشیده بود. خواهرها و برادرم هر کدام روی یکی از تخت های واگن قطار خوابیده بودند. فقط پدر بیدار بود. آرام،نشسته بود و استکان چای کمرنگش را در نعلبکی میچرخاند. بخار چای با بوی هل قاطی شده بود و فضای واگن را پر از عطر خوش کرده بود.
صدای قطار، مثل لالایی یکنواختی روی ریلها میلغزید. پدر گاهی نگاهم میکرد و لبخند میزد. گفتم: "نمیتونم بخوابم." گفت: "طبیعیه... اولین سفر مشهده، دل هرکی بیتاب میشه."صدای چرخهای قطار که روی ریلها میدویدند، پدرم آرام برایم از امام رضا میگفت. از گنبد طلایی، از کفترهایی که همیشه همانجا میمانند...توی ذهنم، مشهد شهری طلایی بود که آدمها از آن سبکتر برمیگردند.
صبح روز بعد از کمی استراحت و پوشیدن بهترین لباس های مان، وقتی وارد حرم شدیم، مادرم چادر گلدار سفیدم را مرتب کرد. سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت:– اینجا آرزوهات شنیده میشن. فقط باید از ته دل از امام رضا بخوای.با دستهای کوچکم چادرم را جمع کرده بودم تا زمین نخورم.
صحن گوهرشاد آن موقع تقریبا خلوت بود و آفتابِ صبح، نقش کاشیها را روی سنگهای کف صحن انداخته بود.گوشهی دنجی پیدا کردیم.درست همانجایی که حالا ایستادهام.پیرزنی آنجا نشسته بود.چادری کرمرنگ به سر داشت و تسبیح فیروزهایاش مثل نهر باریکی از نور، بین انگشتانش میلغزید.چیزی نگفت. فقط نگاهم کرد و لبخند زد.از آن لبخندهایی که شبیه لبخند همه مادربزرگهاست؛ آرام، آشنا، امن.کنارش نشستم.دستم را گرفت.پوست دستش شبیه کاغذی قدیمی بود؛ پر از چینهایی که هرکدامشان قصهای داشت.با صدایی لرزان اما روشن گفت:"میخوای با هم دعا کنیم؟ لازم نیست بفهمی. فقط گوش بده و حس کن."و من گوش دادم...به کلماتی که نمیشناختم، اما انگار قلبم آنها را بلد بود.چشمهایم بیدلیل خیس شده بود. شاید بهخاطر صدایش، شاید بهخاطر همان آرامشِ عجیبِ آن لحظه.وقتی خواستم بلند شوم، تسبیحش را از دور مچش باز کرد و در دستم گذاشت:" اینو نگهدار؛ یادگاری از من داشته باش هر وقت باهاش ذکر گفتی، منم یاد کن"
و حالا، بعد از اینهمه سال، دوباره همانجا ایستادهام.دست میبرم به کیفم.تسبیح هنوز هست.مهرهها کمی کهنه شدهاند، اما رنگشان همان است؛ آبی، مثل آسمان صحن گوهرشاد.مینشینم در همان گوشهی دنج.چشمهایم را میبندم.صدای آن دعا، همان زمزمهی کودکانه، دوباره در ذهنم جان میگیرد.لبهایم، بیآنکه بخواهم، همان کلمات را تکرار میکنند؛با صدایی آرام، انگار برای کسی که دیگر نیست... اما هنوز هست؛در این فضا، در این صحن، در تپش تند قلب من.
گاهی بعضی خاطرهها فقط گذشته نیستند؛مثل دانههایی هستند که در دل آدم جوانه میزنند،رشد میکنند،و سالها بعد، درست در همان خاک، شکوفه میزنند.من برگشتم؛ نه فقط به مشهد... به همان لحظهای که ایمان، آرام و بیصدا، در دل یک دختربچه، جوانه زد و شاید راز زیارت همین باشد:بازگشت به لحظهای که دل، برای اولینبار،با آسمان حرف زد.
#میم_الف
منبع
#روایت_بخوانیم


به "مجله" پیشنهاد بدین تا بقیه هم ببینن!
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید.بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
نسیم ملایمی در صحن گوهرشاد میوزد...صدای زائران، از دور و نزدیک، با آواز کبوترها درهم آمیخته شده ...آرام آرام قدم میزنم...به خودم میآیم و میبینم... در گوشهی سمت چپ صحن ایستادهام؛ همانجایی که سالها پیش، دختربچهای برای اولینبار فهمید دعا چطور میتواند آرامش ببخشد...
میایستم.همانجاست.ستونها، کاشیهای لاجوردی، آن نیمکت سنگی گوشهی صحن...هیچچیز تغییر نکرده.جز من...نفس عمیقی میکشم.بوی اسفند، که یکی از خادمان حرم آرام از کنارم عبور میدهد، انگار دری را به خاطرهای قدیمی باز میکند؛ نسیمی که از لابهلای سالها عبور میکند...
هفتساله بودم. راهی اولین سفرم به مشهد شدم.شب بود در قطار، بیشتر بیدار بودم تا خواب. هیجان، مثل مور مور نرمی در تنم دویده بود. از پنجره به تاریکی بیرون خیره شدم؛ چراغهای پراکندهی روستاها، مثل ستارههایی بودند که از آسمان به زمین ریخته بود.واگن نیمهتاریک بود. مادرم خوابیده بود، با چادری که تا زیر چانهاش کشیده بود. خواهرها و برادرم هر کدام روی یکی از تخت های واگن قطار خوابیده بودند. فقط پدر بیدار بود. آرام،نشسته بود و استکان چای کمرنگش را در نعلبکی میچرخاند. بخار چای با بوی هل قاطی شده بود و فضای واگن را پر از عطر خوش کرده بود.
صدای قطار، مثل لالایی یکنواختی روی ریلها میلغزید. پدر گاهی نگاهم میکرد و لبخند میزد. گفتم: "نمیتونم بخوابم." گفت: "طبیعیه... اولین سفر مشهده، دل هرکی بیتاب میشه."صدای چرخهای قطار که روی ریلها میدویدند، پدرم آرام برایم از امام رضا میگفت. از گنبد طلایی، از کفترهایی که همیشه همانجا میمانند...توی ذهنم، مشهد شهری طلایی بود که آدمها از آن سبکتر برمیگردند.
صبح روز بعد از کمی استراحت و پوشیدن بهترین لباس های مان، وقتی وارد حرم شدیم، مادرم چادر گلدار سفیدم را مرتب کرد. سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت:– اینجا آرزوهات شنیده میشن. فقط باید از ته دل از امام رضا بخوای.با دستهای کوچکم چادرم را جمع کرده بودم تا زمین نخورم.
صحن گوهرشاد آن موقع تقریبا خلوت بود و آفتابِ صبح، نقش کاشیها را روی سنگهای کف صحن انداخته بود.گوشهی دنجی پیدا کردیم.درست همانجایی که حالا ایستادهام.پیرزنی آنجا نشسته بود.چادری کرمرنگ به سر داشت و تسبیح فیروزهایاش مثل نهر باریکی از نور، بین انگشتانش میلغزید.چیزی نگفت. فقط نگاهم کرد و لبخند زد.از آن لبخندهایی که شبیه لبخند همه مادربزرگهاست؛ آرام، آشنا، امن.کنارش نشستم.دستم را گرفت.پوست دستش شبیه کاغذی قدیمی بود؛ پر از چینهایی که هرکدامشان قصهای داشت.با صدایی لرزان اما روشن گفت:"میخوای با هم دعا کنیم؟ لازم نیست بفهمی. فقط گوش بده و حس کن."و من گوش دادم...به کلماتی که نمیشناختم، اما انگار قلبم آنها را بلد بود.چشمهایم بیدلیل خیس شده بود. شاید بهخاطر صدایش، شاید بهخاطر همان آرامشِ عجیبِ آن لحظه.وقتی خواستم بلند شوم، تسبیحش را از دور مچش باز کرد و در دستم گذاشت:" اینو نگهدار؛ یادگاری از من داشته باش هر وقت باهاش ذکر گفتی، منم یاد کن"
و حالا، بعد از اینهمه سال، دوباره همانجا ایستادهام.دست میبرم به کیفم.تسبیح هنوز هست.مهرهها کمی کهنه شدهاند، اما رنگشان همان است؛ آبی، مثل آسمان صحن گوهرشاد.مینشینم در همان گوشهی دنج.چشمهایم را میبندم.صدای آن دعا، همان زمزمهی کودکانه، دوباره در ذهنم جان میگیرد.لبهایم، بیآنکه بخواهم، همان کلمات را تکرار میکنند؛با صدایی آرام، انگار برای کسی که دیگر نیست... اما هنوز هست؛در این فضا، در این صحن، در تپش تند قلب من.
گاهی بعضی خاطرهها فقط گذشته نیستند؛مثل دانههایی هستند که در دل آدم جوانه میزنند،رشد میکنند،و سالها بعد، درست در همان خاک، شکوفه میزنند.من برگشتم؛ نه فقط به مشهد... به همان لحظهای که ایمان، آرام و بیصدا، در دل یک دختربچه، جوانه زد و شاید راز زیارت همین باشد:بازگشت به لحظهای که دل، برای اولینبار،با آسمان حرف زد.
#روایت_بخوانیم
۳:۳۱
دعوتنامه
از هرکس میپرسیدم، میگفت: از امام رضا(ع) گرفتم!اما من اصلا آدم بگیری نبودم! از اینها که بست بنشینند پای یک حاجت و تا نگیرند، بیخیال نشوند. اصلا نمیفهمیدم از کجا میفهمند از چه کسی گرفتهاند؟همیشه میگفتم اگر صلاح می دانید بدهید! خیلی که میخواستم اصرار کنم میگفتم آقا! همه میگن از شما باید بگیرم... میشه لطفا به منم اجازهاش رو بدین؟ نامهی من هم امضا میکنید؟اما باز رویم نمیشد بیشتر اصرار کنم.دور و بریهایم اربعین و شب قدر و تابستان و زمستان، خداحافظی میکردند و میرفتند و برمیگشتند... و من همچنان در صف انتظار نشستهبودم.
آخرِ هر روضه، بعد هر نماز که دعایی مستجاب دارد، نصفه شب که برای آب و دستشویی بچهها بیدار میشدم، شب جمعه، اصلا همینطوری بیهوا، تشنه آب فراتم ای اجل مهلت بده، تا بگیرم در بغل قبر شهید کربلا را برای خودم میخواندم و میگذشتم...
میگذشتم تا رسیدم به ماه مبارک سال پیش، شبی نزدیک سال تحویل، مراسم مناجاتخوانی در حرم امام رضا(ع)مداح وسط مناجات، صاف دست گذاشت روی حاجتم: آی مردم! این آقایی که نشستید تو حرمش، برات کربلا میده! اگه تا حالا ازش نگرفتید، مشکل از خودتونه، نه کَرَم آقا...
تیر خلاص را خوردم! مشکل خودم بود، و مشکلی داشتم که باز هم از خودم بود... باید خودم را از سر راه خودم برمیداشتم، اما مگر زورم میرسید؟ شکستم و فرو ریختم... رسیدم به قعر چاه عمیقی که خودم کندهبودمش.
قبلا هم بارها به ته آن چاه رسیدهبودم و وضع خراب خودم را میشناختم.. اما اینبار، همه چیز فرق میکرد. خودشان به طرز عجیبی به قلبم انداختند که بخواهم. گفتم که کربلا میخواهم! نجف میخواهم! کاظمین و سامرا میخواهم! و میخواهم بفهمم که شما راهیام کردهاید! از کجایش را نمیدانم اما از خودتان میخواهم، شبیه همه اینهایی که میگویند از شما گرفتهاند.
و همانجا بود که دیدم آقا، هم خواستن را به دلم انداختهاند، هم اطمینان از استجابت را. فهمیدم که به دلم انداختند چون میخواستند اینبار بدهند...
کمتر از دوماه بعد، روز میلاد امام رضا(ع)، هواپیمایی از تهران بلند شد و در نجف فرود آمد... هواپیمایی که من، درونش نشستهبودم.
#نازنین_آقایی
منبع
#روایت_بخوانیم


به "مجله" پیشنهاد بدین تا بقیه هم ببینن!
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید.بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
از هرکس میپرسیدم، میگفت: از امام رضا(ع) گرفتم!اما من اصلا آدم بگیری نبودم! از اینها که بست بنشینند پای یک حاجت و تا نگیرند، بیخیال نشوند. اصلا نمیفهمیدم از کجا میفهمند از چه کسی گرفتهاند؟همیشه میگفتم اگر صلاح می دانید بدهید! خیلی که میخواستم اصرار کنم میگفتم آقا! همه میگن از شما باید بگیرم... میشه لطفا به منم اجازهاش رو بدین؟ نامهی من هم امضا میکنید؟اما باز رویم نمیشد بیشتر اصرار کنم.دور و بریهایم اربعین و شب قدر و تابستان و زمستان، خداحافظی میکردند و میرفتند و برمیگشتند... و من همچنان در صف انتظار نشستهبودم.
آخرِ هر روضه، بعد هر نماز که دعایی مستجاب دارد، نصفه شب که برای آب و دستشویی بچهها بیدار میشدم، شب جمعه، اصلا همینطوری بیهوا، تشنه آب فراتم ای اجل مهلت بده، تا بگیرم در بغل قبر شهید کربلا را برای خودم میخواندم و میگذشتم...
میگذشتم تا رسیدم به ماه مبارک سال پیش، شبی نزدیک سال تحویل، مراسم مناجاتخوانی در حرم امام رضا(ع)مداح وسط مناجات، صاف دست گذاشت روی حاجتم: آی مردم! این آقایی که نشستید تو حرمش، برات کربلا میده! اگه تا حالا ازش نگرفتید، مشکل از خودتونه، نه کَرَم آقا...
تیر خلاص را خوردم! مشکل خودم بود، و مشکلی داشتم که باز هم از خودم بود... باید خودم را از سر راه خودم برمیداشتم، اما مگر زورم میرسید؟ شکستم و فرو ریختم... رسیدم به قعر چاه عمیقی که خودم کندهبودمش.
قبلا هم بارها به ته آن چاه رسیدهبودم و وضع خراب خودم را میشناختم.. اما اینبار، همه چیز فرق میکرد. خودشان به طرز عجیبی به قلبم انداختند که بخواهم. گفتم که کربلا میخواهم! نجف میخواهم! کاظمین و سامرا میخواهم! و میخواهم بفهمم که شما راهیام کردهاید! از کجایش را نمیدانم اما از خودتان میخواهم، شبیه همه اینهایی که میگویند از شما گرفتهاند.
و همانجا بود که دیدم آقا، هم خواستن را به دلم انداختهاند، هم اطمینان از استجابت را. فهمیدم که به دلم انداختند چون میخواستند اینبار بدهند...
کمتر از دوماه بعد، روز میلاد امام رضا(ع)، هواپیمایی از تهران بلند شد و در نجف فرود آمد... هواپیمایی که من، درونش نشستهبودم.
#روایت_بخوانیم
۱۴:۵۱
#انگیزشی#قسمت_پنجم
۱۶:۰۲
تبریک به خانم #سمانه_نجارسالکی عزیزبهخاطر برگزیــــــــــده شدن روایتشون در مسابقــه روایتنویسی «من و مبنا»
این مسابقه توسط مدرسه نویسندگی مبنا، برگزار شد.
۱۱:۱۵
طعم شیرین کتاب
بوی شیرین مربای توتفرنگی توی خانه پیچیده. دخترم پای تلويزيون، نمایشگاه کتاب را میبیند. برای چندمینبار میپرسد: "مامان، کی میریم نمایشگاه؟" از بچگی کتابخواندن را دوست داشت و هر شب با قصه میخوابید. خوب حرفزدنهای امروزش را مدیون خوب شنیدنهای دیروزش است.
من هم دوست دارم امسال برویم، اما به کتابخانه گوشه دیوار که نگاه میکنم، اوقاتم تلخ میشود. پارسال برنامهریزی کردم که بیشتر بخوانم، ولی آنطور که دوست داشتم نشد؛ فهرستی از کتابهایی که باید میخواندم را توی سررسید نوشتم تا بهتر زمان را مدیریت کنم اما به همهی آنها نرسیدم. دوست داشتم دور از هر دغدغه و فکری، گوشهای دنج در خانه برای خودم بنشینم و چند دهصفحه بخوانم. با تلخیهای آن کتاب ناراحت شوم و با شیرینیهایش بیاراده بخندم؛ اما نشد...
از پشت درِ شیشهای کتابخانه، تماشایشان میکنم. تقریبا در هر طبقه چهل کتاب قرار دارد. کتابهای مرجع و قطور را طبقهی اول چیدهام. نورچشمیهایی که معمولا به کسی امانت نمیدهم. چهار کتاب از این طبقه را هنوز نخواندهام. خواندن کتابهای تخصصی وقت و انگیزهی بیشتری میخواهد؛ اما "مفاتیحالحیاة" را نشان کردهام تا زودتر از بقیه آن را شروع کنم. قاب عکسی کوچک از آقا را توی همین طبقه گذاشتهام. همان عکس معروفی که کتابخانه شخصی ایشان را پشت سرشان نشان میدهد. سالها پیش از نمایشگاه کتاب خریدم. از میان همه قابها، این را انتخاب کردم که بگویم الگویم در کتابخوانی، ایشان هستند.
بیشتر کتابهای جامعهشناسی را توی طبقه دوم گذاشتهام. تقریبا هشتاد درصد آنها را خواندهام. باید به چندتا از آنها دوباره نگاهی بیاندازم . در جایی خواندم ما با مطالعه، همه داشتههای آن کتاب را نمیتوانیم در ذهنمان نگه داریم، اما زمانی و در جایی به نکتهای میرسیم که حاصل همین خواندنهاست.
ارتفاع طبقه سوم کوتاهتر از بقیه طبقات است. کتابهای این طبقه متنوع اند. آنها را در چهار ردیف روی هم چیدهام. بیشتر کتابهایی که سال گذشته خواندم، توی این طبقه است. پارسال بود که بالاخره تصمیم گرفتم به علاقهام احترام بگذارم و فقط کتابهای تخصصی نخوانم. تجربه شیرینی بود.
طبقه چهارم را که نگاه میکنم، شرمندهتر میشوم. رمان دهجلدی "کلیدر"، یازده سالی است که منتظر من است؛ و من هنوز فرصت نکردهام! از بیست و یک جلد کتاب تفسیر "نسیم حیات" ده جلد را مطالعه کردهام؛ و کتاب "روانشناسی نوجوان" یک سال است در صف انتظار ایستاده تا در ارتباط با دخترم، دانستههایم را به روز کنم.
دو طبقه آخر، پر است از کتابهایی که هدیه گرفتهایم. چند چاپ متفاوت از قرآن و مفاتیح را هم در گوشهای دنج چیدهام.
میخواهم تصورات فانتزیام را کنار بگذارم، و آهسته و پیوسته چند کتاب متنوع را با هم شروع کنم. دوباره کاغد و خودکار میآورم. فهرستی از کتابها را مینویسم. با خودم قرار گذاشتهام بعد از خواندن، آنها را به دیگران هدیه دهم. بیستو اندی جلد کتاب میروند توی لیست. حالا جا برای خرید کتابهای جدید باز شده و امید من به رفتن بیشتر. طعم خرید کتاب جدید مثل طعم مربای توتفرنگی برایم شیرین است. حس تازگی در فضای خانه میپیچید. به دخترم میگویم: "مامان جون بعد از امتحانت حتما میریم..."
#مریم_نامی
#روایت_بخوانیم


به "مجله" پیشنهاد بدین تا بقیه هم ببینن!
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید.بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
بوی شیرین مربای توتفرنگی توی خانه پیچیده. دخترم پای تلويزيون، نمایشگاه کتاب را میبیند. برای چندمینبار میپرسد: "مامان، کی میریم نمایشگاه؟" از بچگی کتابخواندن را دوست داشت و هر شب با قصه میخوابید. خوب حرفزدنهای امروزش را مدیون خوب شنیدنهای دیروزش است.
من هم دوست دارم امسال برویم، اما به کتابخانه گوشه دیوار که نگاه میکنم، اوقاتم تلخ میشود. پارسال برنامهریزی کردم که بیشتر بخوانم، ولی آنطور که دوست داشتم نشد؛ فهرستی از کتابهایی که باید میخواندم را توی سررسید نوشتم تا بهتر زمان را مدیریت کنم اما به همهی آنها نرسیدم. دوست داشتم دور از هر دغدغه و فکری، گوشهای دنج در خانه برای خودم بنشینم و چند دهصفحه بخوانم. با تلخیهای آن کتاب ناراحت شوم و با شیرینیهایش بیاراده بخندم؛ اما نشد...
از پشت درِ شیشهای کتابخانه، تماشایشان میکنم. تقریبا در هر طبقه چهل کتاب قرار دارد. کتابهای مرجع و قطور را طبقهی اول چیدهام. نورچشمیهایی که معمولا به کسی امانت نمیدهم. چهار کتاب از این طبقه را هنوز نخواندهام. خواندن کتابهای تخصصی وقت و انگیزهی بیشتری میخواهد؛ اما "مفاتیحالحیاة" را نشان کردهام تا زودتر از بقیه آن را شروع کنم. قاب عکسی کوچک از آقا را توی همین طبقه گذاشتهام. همان عکس معروفی که کتابخانه شخصی ایشان را پشت سرشان نشان میدهد. سالها پیش از نمایشگاه کتاب خریدم. از میان همه قابها، این را انتخاب کردم که بگویم الگویم در کتابخوانی، ایشان هستند.
بیشتر کتابهای جامعهشناسی را توی طبقه دوم گذاشتهام. تقریبا هشتاد درصد آنها را خواندهام. باید به چندتا از آنها دوباره نگاهی بیاندازم . در جایی خواندم ما با مطالعه، همه داشتههای آن کتاب را نمیتوانیم در ذهنمان نگه داریم، اما زمانی و در جایی به نکتهای میرسیم که حاصل همین خواندنهاست.
ارتفاع طبقه سوم کوتاهتر از بقیه طبقات است. کتابهای این طبقه متنوع اند. آنها را در چهار ردیف روی هم چیدهام. بیشتر کتابهایی که سال گذشته خواندم، توی این طبقه است. پارسال بود که بالاخره تصمیم گرفتم به علاقهام احترام بگذارم و فقط کتابهای تخصصی نخوانم. تجربه شیرینی بود.
طبقه چهارم را که نگاه میکنم، شرمندهتر میشوم. رمان دهجلدی "کلیدر"، یازده سالی است که منتظر من است؛ و من هنوز فرصت نکردهام! از بیست و یک جلد کتاب تفسیر "نسیم حیات" ده جلد را مطالعه کردهام؛ و کتاب "روانشناسی نوجوان" یک سال است در صف انتظار ایستاده تا در ارتباط با دخترم، دانستههایم را به روز کنم.
دو طبقه آخر، پر است از کتابهایی که هدیه گرفتهایم. چند چاپ متفاوت از قرآن و مفاتیح را هم در گوشهای دنج چیدهام.
میخواهم تصورات فانتزیام را کنار بگذارم، و آهسته و پیوسته چند کتاب متنوع را با هم شروع کنم. دوباره کاغد و خودکار میآورم. فهرستی از کتابها را مینویسم. با خودم قرار گذاشتهام بعد از خواندن، آنها را به دیگران هدیه دهم. بیستو اندی جلد کتاب میروند توی لیست. حالا جا برای خرید کتابهای جدید باز شده و امید من به رفتن بیشتر. طعم خرید کتاب جدید مثل طعم مربای توتفرنگی برایم شیرین است. حس تازگی در فضای خانه میپیچید. به دخترم میگویم: "مامان جون بعد از امتحانت حتما میریم..."
#روایت_بخوانیم
۵:۲۳
#هفدهمینجمعخوانیکتابدورهمگرام
پاییز آمد
پاییز آمد داستان یک جهاد واقعی و ساخته شدن یک روح بزرگ است. فخر السادات موسوی، همسر شهید احمدیوسفی روایتگر این کتاب، از قدم گذاشتن در مسیری سخت با عزمی راسخ و قلبی مطمئن، میگوید؛ مسیری که او و همسرش با هم پیمودند.
پاییز را به فصل عاشقانهها میشناسند، فصل برگهای ریخته و بارانهای بیهنگام، اما این فصل برای فخر السادات موسوی معنی دیگری هم داشت، پاییز فصل شهادت احمد بود...
تقریظ رهبر بر کتاب پاییز آمد
«عشقی آتشین، عزمی پولادین، و ایمانی راستین چهرهنگار زندگی این دو جوان است که با نگارشی زیبا و رسا در این کتاب تصویر شده است. این نیز از همان روایات صادقانه است که شنیدن و خواندن آن امثال این حقیر را خجالتزده میکند و فاصلهی نجومیشان با این مجاهدان واقعی را آشکار میسازد.»
••••••••••________________________••••••••
پاییز آمدنویسنده: گلستان جعفریان
هزینه ثبتنام: رایگان
زمان جمع خوانی ۲۹ اردیبهشت الی ۵ خرداد
جهت شرکت در جمعخوانی به آیدی زیر در پیامرسان ایتا و بله پیام دهید:
@rdehghanpour
#جمع_خوانی_کتاب
اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
پاییز آمد داستان یک جهاد واقعی و ساخته شدن یک روح بزرگ است. فخر السادات موسوی، همسر شهید احمدیوسفی روایتگر این کتاب، از قدم گذاشتن در مسیری سخت با عزمی راسخ و قلبی مطمئن، میگوید؛ مسیری که او و همسرش با هم پیمودند.
پاییز را به فصل عاشقانهها میشناسند، فصل برگهای ریخته و بارانهای بیهنگام، اما این فصل برای فخر السادات موسوی معنی دیگری هم داشت، پاییز فصل شهادت احمد بود...
«عشقی آتشین، عزمی پولادین، و ایمانی راستین چهرهنگار زندگی این دو جوان است که با نگارشی زیبا و رسا در این کتاب تصویر شده است. این نیز از همان روایات صادقانه است که شنیدن و خواندن آن امثال این حقیر را خجالتزده میکند و فاصلهی نجومیشان با این مجاهدان واقعی را آشکار میسازد.»
••••••••••________________________••••••••
#جمع_خوانی_کتاب
۹:۱۱
دیشب حسن اصلیح، خبرنگار اهل غزه را، شهید کردند. مدتی پیش اسرائیلیها برای کشتنش یک ون خبرگزاری را با موشک زدند. در آن جنایت، خبرنگاری شهید شد که نوزادش تازه به دنیا آمده بود و داشت میرفت که ببیندش. چند خبرنگار دیگر هم شهید شدند و حسن هم به شدت مجروح شد.دیشب بیمارستانی را که حسن اصلیح در آن بستری بود زدند و او را شهید کردند.
حسن اصلیح خبرنگاری بود که روز ۷ اکتبر پیروزی نیروهای مقاومت بر اسرائیل را زنده گزارش میکرد. همان که صحنه پایین کشیدن نمرود را فیلم گرفته بود! (حتما دیدیدش. سرباز وحشتزده اسرائیلی که از بالای تانک به زیر کشیده میشود و روی زمین التماس میکند، و از قضا اسمش نمرود است!!)چند بار خواسته بودم کانالش را معرفی کنم و بگویم بین خبرنگارهای وابسته به قطر و وابسته به محمودعباس و بقیه، حسن به شدت طرفدار مقاومت است. ولی هی گفتم خب کانالش عربیست؛ برای خیلیها خواندنش شاید سخت باشد.حالا چشم دوختهام به آخرین خبرهای کانال حسن و برای کسی که هرگز نمیشناختمش، گریه میکنم...
#منصوره_مصطفیزاده
منبع
#روایت_بخوانیم


به "مجله" پیشنهاد بدین تا بقیه هم ببینن!
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید.بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
حسن اصلیح خبرنگاری بود که روز ۷ اکتبر پیروزی نیروهای مقاومت بر اسرائیل را زنده گزارش میکرد. همان که صحنه پایین کشیدن نمرود را فیلم گرفته بود! (حتما دیدیدش. سرباز وحشتزده اسرائیلی که از بالای تانک به زیر کشیده میشود و روی زمین التماس میکند، و از قضا اسمش نمرود است!!)چند بار خواسته بودم کانالش را معرفی کنم و بگویم بین خبرنگارهای وابسته به قطر و وابسته به محمودعباس و بقیه، حسن به شدت طرفدار مقاومت است. ولی هی گفتم خب کانالش عربیست؛ برای خیلیها خواندنش شاید سخت باشد.حالا چشم دوختهام به آخرین خبرهای کانال حسن و برای کسی که هرگز نمیشناختمش، گریه میکنم...
#روایت_بخوانیم
۱۹:۲۵
زنان در مسیر تولید ملی
مردم در تکاپوی مشروطهخواهی بودند. زنی از تبریز، همسایگان و آشنایانش را دور هم جمع کرد که از این اجتماع، انجمنی جوانه زد برای حرکت در مسیر تولید ملی. سوخت این موتور، غیرتی لطیف بود که از قلب میجوشید و به سر انگشتان زنان خیاط میرسید. حاجیه علویه خانم همسر حاجی میرزا علی از معتمدین بازار تبریز بود. زنی که در کنار لالایی فرزندانش و چشیدن طعم آبگوشت به محل تولید لباسهایش هم توجه داشت. او همهچیز را وطنی میخواست. از چای که عمدتا از هند وارد میشد تا دکمهی چسبیده به لباسها را. علویه خانم، انجمنی تاسیس کرد که زنان را به دوخت لباس با پارچههای ایرانی و مردان را به نخریدن اجناس و لباسهای خارجی ترغیب میکرد. انجمنی که آیتالله میرزا حسن مجتهد تبریزی (از یاران شیخ فضلالله نوری) هم حامیاش شد. سر و صدای این انجمن به رسانهچیهای دورهی قاجار رسید. خبرش چسبید به شمارهی ۴۱ روزنامهی انجمن تبریز، مورخ ۲۰ بهمن ۱۲۸۵.
«از قرار معلوم گویا خواتین خواهران] مکرمه تبریز در مجلس و مجمعی، قرار گذاشتهاند که در ایام هفته جمع شده در باب ترتیبات لباس خودشان و ... صحبت کرده است، حتیالمقدور سعی نمایند، بلکه کمتر خود و بستگانشان را محتاج متاع و منسوجات خارجه کرده، از ثروت خودشان نکاهند و در صورت امکان مدتی به همان البسه قدیم که دارند قناعت کرده و بسر برند تا بلکه به فضل خداوند و همت مردمان غیور، کارخانهها در مملکت ایران تشکیل یابد که از احتیاج خارجه بهکلی بینیاز شوند.»
این حرکت در شهرهای دیگر هم ادامه داشت. در اصفهان آقا نورالله نجفی اصفهانی (یکی از روحانیون مبارز مشروطه) طی فتوایی خرید و استفاده از لباس خارجی را حرام اعلام کرد. زنان اصفهانی از خانهدار و بازاری تا زنان اشرافی و وابسته به خانوادهی علما دست گذاشتند در دست هم تا عزت ملی برگردد به اقتصادمان.
تا پس بگیرند تاج افتخار تولید ملی را که سلطهی اقتصادی انگلیسیها و فرانسویها دزدیده بود.
آنها لباسهای خارجی را کنار گذاشتند. با همکاری بازرگانان داخلی از پارچههای وطنی حمایت کردند. توی گوش همسایه و دوست از خرید لباس ایرانی خواندند. صف کشیدند و راهپیمایی راه انداختند برای اعتراض علیه کالاهای وارداتی.
در لارستان، شیخ عبدالحسین لاری فتوای تحریم کالاهای خارجی را که صادر کرد، زنان لاری به گوش شدند.
زنان منطقهی لار، خنج، گراش و روستاهای اطراف همنفس شدند و با دست دوزی لباسها بومی، استفاده از پارچههای سنتی کالاهای خارجی را کنار زدند. دست هم را گرفتند و مجالس زنانهای تشکیل دادند برای جهاد تبیین اقتصادی.
برای حمایت از تولید داخلی.
تاریخ دستش نرسید تا خیلی از زنان موثر دیگر را در خود ثبت کند و به ما برساند. ولی من مطمئنم اگر میتوانستم در زمان سفر کنم با زنانی زیادی آشنا میشدم که صبحانهها چای هندی را دور میانداختند و بابونهی شیرازی دم میکردند. برای بچههایشان به جای خرید عروسکهای وارداتی، عروسکهای پارچهای میساختند و وصیت میکردند تا جنس کفنشان به جای پارچهی خارجی از کرباس و متقال ایرانی باشد.
«به مناسبت رویداد تاریخی لغو امتیاز تنباکو توسط میرزای شیرازی »
#فاطمه_اکرارمضانی
[منبع
#روایت_بخوانیم


به "مجله" پیشنهاد بدین تا بقیه هم ببینن!
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید.بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
مردم در تکاپوی مشروطهخواهی بودند. زنی از تبریز، همسایگان و آشنایانش را دور هم جمع کرد که از این اجتماع، انجمنی جوانه زد برای حرکت در مسیر تولید ملی. سوخت این موتور، غیرتی لطیف بود که از قلب میجوشید و به سر انگشتان زنان خیاط میرسید. حاجیه علویه خانم همسر حاجی میرزا علی از معتمدین بازار تبریز بود. زنی که در کنار لالایی فرزندانش و چشیدن طعم آبگوشت به محل تولید لباسهایش هم توجه داشت. او همهچیز را وطنی میخواست. از چای که عمدتا از هند وارد میشد تا دکمهی چسبیده به لباسها را. علویه خانم، انجمنی تاسیس کرد که زنان را به دوخت لباس با پارچههای ایرانی و مردان را به نخریدن اجناس و لباسهای خارجی ترغیب میکرد. انجمنی که آیتالله میرزا حسن مجتهد تبریزی (از یاران شیخ فضلالله نوری) هم حامیاش شد. سر و صدای این انجمن به رسانهچیهای دورهی قاجار رسید. خبرش چسبید به شمارهی ۴۱ روزنامهی انجمن تبریز، مورخ ۲۰ بهمن ۱۲۸۵.
«از قرار معلوم گویا خواتین خواهران] مکرمه تبریز در مجلس و مجمعی، قرار گذاشتهاند که در ایام هفته جمع شده در باب ترتیبات لباس خودشان و ... صحبت کرده است، حتیالمقدور سعی نمایند، بلکه کمتر خود و بستگانشان را محتاج متاع و منسوجات خارجه کرده، از ثروت خودشان نکاهند و در صورت امکان مدتی به همان البسه قدیم که دارند قناعت کرده و بسر برند تا بلکه به فضل خداوند و همت مردمان غیور، کارخانهها در مملکت ایران تشکیل یابد که از احتیاج خارجه بهکلی بینیاز شوند.»
این حرکت در شهرهای دیگر هم ادامه داشت. در اصفهان آقا نورالله نجفی اصفهانی (یکی از روحانیون مبارز مشروطه) طی فتوایی خرید و استفاده از لباس خارجی را حرام اعلام کرد. زنان اصفهانی از خانهدار و بازاری تا زنان اشرافی و وابسته به خانوادهی علما دست گذاشتند در دست هم تا عزت ملی برگردد به اقتصادمان.
تا پس بگیرند تاج افتخار تولید ملی را که سلطهی اقتصادی انگلیسیها و فرانسویها دزدیده بود.
آنها لباسهای خارجی را کنار گذاشتند. با همکاری بازرگانان داخلی از پارچههای وطنی حمایت کردند. توی گوش همسایه و دوست از خرید لباس ایرانی خواندند. صف کشیدند و راهپیمایی راه انداختند برای اعتراض علیه کالاهای وارداتی.
در لارستان، شیخ عبدالحسین لاری فتوای تحریم کالاهای خارجی را که صادر کرد، زنان لاری به گوش شدند.
زنان منطقهی لار، خنج، گراش و روستاهای اطراف همنفس شدند و با دست دوزی لباسها بومی، استفاده از پارچههای سنتی کالاهای خارجی را کنار زدند. دست هم را گرفتند و مجالس زنانهای تشکیل دادند برای جهاد تبیین اقتصادی.
برای حمایت از تولید داخلی.
تاریخ دستش نرسید تا خیلی از زنان موثر دیگر را در خود ثبت کند و به ما برساند. ولی من مطمئنم اگر میتوانستم در زمان سفر کنم با زنانی زیادی آشنا میشدم که صبحانهها چای هندی را دور میانداختند و بابونهی شیرازی دم میکردند. برای بچههایشان به جای خرید عروسکهای وارداتی، عروسکهای پارچهای میساختند و وصیت میکردند تا جنس کفنشان به جای پارچهی خارجی از کرباس و متقال ایرانی باشد.
«به مناسبت رویداد تاریخی لغو امتیاز تنباکو توسط میرزای شیرازی »
#روایت_بخوانیم
۱۱:۵۵
روز فروپاشی اقتصادی
خسته از نصف روز تمیز کاری آشپزخانه، نشسته بودم و تقویم را ورق میزدم که لیست برنامههای روزهای آینده را ببینم، خیلی کار عقب مانده داشتم. تازه به صفحه امروز رسیده بودم که چشمم افتاد به مناسبتهای روز: «لغو امتیاز تنباکو به فتوای میرزای شیرازی» همیشه با شنیدن این واقعه، به عزم زنان آن دوره غبطه میخورم، زنان حرمسرای ناصرالدین شاه یادم میافتد.
لیوان را گذاشتم روی میز. زیرش خیس بود. دستمال کاغذی را تا زدم، کشیدم زیرش. قبل از رفتن سراغ لیست کارهای توی تقویم به گاز نگاه کردم و سرامیکهای پشتش که دیگر اثری از چربی نداشت. عمیق نفس کشیدم و بازدمم را بیرون دادم. مدتها بود هر گازپاککنی میخریدم، یا بوی تندش نفسم را میبُرید، یا حریف چربیها نمیشد. تا اینیکی را پیدا کردم.
با اولین پاف اسپری روی گاز، لکهها را در خودش حل کرد. بوی خوبی هم داشت. استفادهاش به آدم حس پیروزی میداد. پیروزی از اینکه بالاخره یک گوشه از کارهای خانه آسان شد. ذهنم هنوز روی عزم زنان آن دوره بود؛ «یعنی زنهای اون دوره هم از این دغدغهها و احساس پیروزی ها داشتن؟» هرچند از وقتی فهمیدم که ایرانی نیست، دلم باهاش صاف نمیشود، ولی از مزیتهایش هم نمیتوانم بگذرم. همین مزیتهاست که مانع میشود بروم تهوتوی ماجرا را دربیاورم و ببینم تحت لیسانس کدام کشور است. هربار که یادم میافتد، بالاخره یه جوری خودم را توجیه میکنم. «راستی زنهای اون زمان مثل ما که بهشون افتخار میکنیم، متوجه اهمیت کارشون بودن یا نمیدونستن؟»
صدای قون قون پسرم، اخطار پایان زمان آزاد برای کار و تنهایی را داد. اما فکر و خیال با بیدارشدن علی هم متوقف نشد: «نکنه این شرکت هم تحت لیسانس همون کشورایی باشه که به اسرائیل کمک میکنن؟» جستجوی سریعی توی سایتها زدم، درست احتمال دادهبودم. محصولی که تمیزی آشپزخانه و راحتی کارم را مدیونش بودم، ساخت شرکتی بود که بخشی از سودش را صرف کمک به ارتش اسرائیل میکرد؛ برای کشتار بچههایی که هیچ فرقی با بچهی من نداشتند جز اینکه آنطرف مرز به دنیا آمده بودند، در غزه. که شاید شبهای پیش، شبیه پسر من خوابیده بودند، ولی هیچوقت بیدار نشدند.
حساسیت پوستی، سابیدنهای مکرر و تمیزنشدنهای طولانیمدت، یکطرف ذهنم بود و بچههای غزه و مادران دلنگرانشان، طرف دیگر. دعوای بین دو طرف تصمیم گرفتن را سخت میکرد. عقلم را قاضی این دادگاه کرده بودم. «حالا با صدهزارتومن من، اسراییل پیروز نمیشه»؛ «مگه با پول یه دونه گازپاککن چندتا موشک میشه ساخت!؟» دفاعیههای طرف اول از خودش بود و طرف دوم جواب میداد که «ظلم، ظلمه دیگه!» با خودت روراست باش «اینجوری میگفتی که اگر زمان تحریم تنباکو بودی، قلیونشکنی میکردی؟!»
همینطور که با علی حرف میزدم و فکرهایم را یکی یکی رد میکردم، یاد مادربزرگم افتادم که میگفت:«وقتی نهضت تنباکو شروع شد، زنها بودن که توی خونهها قلیونها رو شکستند. هیاهو نداشتن، اما اثر گذاشتن.» میگفت: «زنها، وقتی بفهمن ظلم از کجاس، سکوت نمیکنن. حتی اگه صدای اعتراضشون از توی حیاط بلند شه، نه از تریبون.»
قاضی درونم حکمش را دادهبود. حالا نوبت ماست. نباید با چیزی که بوی مرگ بچهها را میدهد، آشپزخانهام را برق بیندازم. بطری را گذاشتم کنار؛ بهخاطر آن مادری که حالا، جای گاز، خاک آوار را از لای موهای پسرش پاک میکند. چون نمیخواهم هیچ تکهای از خانهام را با اشک یک مادر دیگر برق بیندازم. شاید روزی توی تقویم نوشتند: «روز فروپاشی اقتصادی اسرائیل به دلیل تحریم کالاهای اسرائیلی توسط زنان دنیا»
#فریبا_محمدکریمی
منبع#روایت_بخوانیم 


به "مجله" پیشنهاد بدین تا بقیه هم ببینن!
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید.بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
خسته از نصف روز تمیز کاری آشپزخانه، نشسته بودم و تقویم را ورق میزدم که لیست برنامههای روزهای آینده را ببینم، خیلی کار عقب مانده داشتم. تازه به صفحه امروز رسیده بودم که چشمم افتاد به مناسبتهای روز: «لغو امتیاز تنباکو به فتوای میرزای شیرازی» همیشه با شنیدن این واقعه، به عزم زنان آن دوره غبطه میخورم، زنان حرمسرای ناصرالدین شاه یادم میافتد.
لیوان را گذاشتم روی میز. زیرش خیس بود. دستمال کاغذی را تا زدم، کشیدم زیرش. قبل از رفتن سراغ لیست کارهای توی تقویم به گاز نگاه کردم و سرامیکهای پشتش که دیگر اثری از چربی نداشت. عمیق نفس کشیدم و بازدمم را بیرون دادم. مدتها بود هر گازپاککنی میخریدم، یا بوی تندش نفسم را میبُرید، یا حریف چربیها نمیشد. تا اینیکی را پیدا کردم.
با اولین پاف اسپری روی گاز، لکهها را در خودش حل کرد. بوی خوبی هم داشت. استفادهاش به آدم حس پیروزی میداد. پیروزی از اینکه بالاخره یک گوشه از کارهای خانه آسان شد. ذهنم هنوز روی عزم زنان آن دوره بود؛ «یعنی زنهای اون دوره هم از این دغدغهها و احساس پیروزی ها داشتن؟» هرچند از وقتی فهمیدم که ایرانی نیست، دلم باهاش صاف نمیشود، ولی از مزیتهایش هم نمیتوانم بگذرم. همین مزیتهاست که مانع میشود بروم تهوتوی ماجرا را دربیاورم و ببینم تحت لیسانس کدام کشور است. هربار که یادم میافتد، بالاخره یه جوری خودم را توجیه میکنم. «راستی زنهای اون زمان مثل ما که بهشون افتخار میکنیم، متوجه اهمیت کارشون بودن یا نمیدونستن؟»
صدای قون قون پسرم، اخطار پایان زمان آزاد برای کار و تنهایی را داد. اما فکر و خیال با بیدارشدن علی هم متوقف نشد: «نکنه این شرکت هم تحت لیسانس همون کشورایی باشه که به اسرائیل کمک میکنن؟» جستجوی سریعی توی سایتها زدم، درست احتمال دادهبودم. محصولی که تمیزی آشپزخانه و راحتی کارم را مدیونش بودم، ساخت شرکتی بود که بخشی از سودش را صرف کمک به ارتش اسرائیل میکرد؛ برای کشتار بچههایی که هیچ فرقی با بچهی من نداشتند جز اینکه آنطرف مرز به دنیا آمده بودند، در غزه. که شاید شبهای پیش، شبیه پسر من خوابیده بودند، ولی هیچوقت بیدار نشدند.
حساسیت پوستی، سابیدنهای مکرر و تمیزنشدنهای طولانیمدت، یکطرف ذهنم بود و بچههای غزه و مادران دلنگرانشان، طرف دیگر. دعوای بین دو طرف تصمیم گرفتن را سخت میکرد. عقلم را قاضی این دادگاه کرده بودم. «حالا با صدهزارتومن من، اسراییل پیروز نمیشه»؛ «مگه با پول یه دونه گازپاککن چندتا موشک میشه ساخت!؟» دفاعیههای طرف اول از خودش بود و طرف دوم جواب میداد که «ظلم، ظلمه دیگه!» با خودت روراست باش «اینجوری میگفتی که اگر زمان تحریم تنباکو بودی، قلیونشکنی میکردی؟!»
همینطور که با علی حرف میزدم و فکرهایم را یکی یکی رد میکردم، یاد مادربزرگم افتادم که میگفت:«وقتی نهضت تنباکو شروع شد، زنها بودن که توی خونهها قلیونها رو شکستند. هیاهو نداشتن، اما اثر گذاشتن.» میگفت: «زنها، وقتی بفهمن ظلم از کجاس، سکوت نمیکنن. حتی اگه صدای اعتراضشون از توی حیاط بلند شه، نه از تریبون.»
قاضی درونم حکمش را دادهبود. حالا نوبت ماست. نباید با چیزی که بوی مرگ بچهها را میدهد، آشپزخانهام را برق بیندازم. بطری را گذاشتم کنار؛ بهخاطر آن مادری که حالا، جای گاز، خاک آوار را از لای موهای پسرش پاک میکند. چون نمیخواهم هیچ تکهای از خانهام را با اشک یک مادر دیگر برق بیندازم. شاید روزی توی تقویم نوشتند: «روز فروپاشی اقتصادی اسرائیل به دلیل تحریم کالاهای اسرائیلی توسط زنان دنیا»
۱۱:۱۵
گمشده
اولین بار وسط صحن اسماعیلطلا تجربهاش کردم؛ دور سقاخانه میچرخیدم و چشمهایم زمین را میگشت. ته دلم مدام خالی میشد. دلهرهای که حس گمشدن یک عزیز به جان آدم میاندازد، وحشتناک نه، دهشتناک است. لحظهلحظهاش به اندازه یک قرن میگذرد. دخترخالهام شانههایم را گرفتهبود تا نیفتم. برادر سه سالهام گم شدهبود و هر چه میگشتیم نبود که نبود. بعد از چند ساعت، در دفتر گمشدگان حرم پیدایش کردیم. مگر در حرم امن امام مهربانیها کسی گم میشود؟!
آخرین بار هم اواخر اردیبهشت پارسال، شب میلاد امام رضاجان بود که عزیزی را گم کردیم. عزیزی که خادم امام رضا (علیهالسلام) بود. نمیدانم برای پیدا شدن رئیسی عزیز چند دور تسبیح چرخاندم؛ نه فقط من بلکه یک ایران تسبیح شده بود تا معجزهای شود و میان تپههای مهآلود ورزقان یک هلیکوپتر سالم پیدا شود، اما... ساعت ۸ صبح اعلام رسمی شد که ما #رئیسیـعزیز را برای همیشه گم کردیم. باور نمیکردم. مدام شبکههای اجتماعی را بالاپایین میکردم بلکه محض رضای خدا یکی گفته باشد این خبر دروغ است. نبود!اشکهایم بند نمیآمد..تشییع باشکوهش هم دلم را آرام نکرد. میسوختم از آن همه بیمهری که در حقش کردند. دست آخر هم اینقدر مظلومانه پرواز کرده بود.فقطفقط وقتی فهمیدم خانه ابدیش چند قدمی ضریح مطهر امام رضا جان است، دلم گرم شد. حقش بود! وقتی که آستان مقدس را به امر ولی رها کرد و از باغ سرسبز اردیبهشتی حرم به گرماگرم مردادی قوه قضاییه آمد، آن هم فقط برای رضای خدا، چیزی غیر از این هم نباید تصور کرد.نوش روحت سید ابراهیم رئیسی...
ـ میشود کنار امام رضاجان وقتی که شربت بهشتی مینوشی ما را هم یاد کنی؟!
#زهرا_مرتضایی#روایت_بخوانیم 


به "مجله" پیشنهاد بدین تا بقیه هم ببینن!
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید.بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
اولین بار وسط صحن اسماعیلطلا تجربهاش کردم؛ دور سقاخانه میچرخیدم و چشمهایم زمین را میگشت. ته دلم مدام خالی میشد. دلهرهای که حس گمشدن یک عزیز به جان آدم میاندازد، وحشتناک نه، دهشتناک است. لحظهلحظهاش به اندازه یک قرن میگذرد. دخترخالهام شانههایم را گرفتهبود تا نیفتم. برادر سه سالهام گم شدهبود و هر چه میگشتیم نبود که نبود. بعد از چند ساعت، در دفتر گمشدگان حرم پیدایش کردیم. مگر در حرم امن امام مهربانیها کسی گم میشود؟!
آخرین بار هم اواخر اردیبهشت پارسال، شب میلاد امام رضاجان بود که عزیزی را گم کردیم. عزیزی که خادم امام رضا (علیهالسلام) بود. نمیدانم برای پیدا شدن رئیسی عزیز چند دور تسبیح چرخاندم؛ نه فقط من بلکه یک ایران تسبیح شده بود تا معجزهای شود و میان تپههای مهآلود ورزقان یک هلیکوپتر سالم پیدا شود، اما... ساعت ۸ صبح اعلام رسمی شد که ما #رئیسیـعزیز را برای همیشه گم کردیم. باور نمیکردم. مدام شبکههای اجتماعی را بالاپایین میکردم بلکه محض رضای خدا یکی گفته باشد این خبر دروغ است. نبود!اشکهایم بند نمیآمد..تشییع باشکوهش هم دلم را آرام نکرد. میسوختم از آن همه بیمهری که در حقش کردند. دست آخر هم اینقدر مظلومانه پرواز کرده بود.فقطفقط وقتی فهمیدم خانه ابدیش چند قدمی ضریح مطهر امام رضا جان است، دلم گرم شد. حقش بود! وقتی که آستان مقدس را به امر ولی رها کرد و از باغ سرسبز اردیبهشتی حرم به گرماگرم مردادی قوه قضاییه آمد، آن هم فقط برای رضای خدا، چیزی غیر از این هم نباید تصور کرد.نوش روحت سید ابراهیم رئیسی...
ـ میشود کنار امام رضاجان وقتی که شربت بهشتی مینوشی ما را هم یاد کنی؟!
۹:۲۹
بازارسال شده از دورهمگرام؛ شبکهزنانروایتگر
#هفدهمینجمعخوانیکتابدورهمگرام
پاییز آمد
پاییز آمد داستان یک جهاد واقعی و ساخته شدن یک روح بزرگ است. فخر السادات موسوی، همسر شهید احمدیوسفی روایتگر این کتاب، از قدم گذاشتن در مسیری سخت با عزمی راسخ و قلبی مطمئن، میگوید؛ مسیری که او و همسرش با هم پیمودند.
پاییز را به فصل عاشقانهها میشناسند، فصل برگهای ریخته و بارانهای بیهنگام، اما این فصل برای فخر السادات موسوی معنی دیگری هم داشت، پاییز فصل شهادت احمد بود...
تقریظ رهبر بر کتاب پاییز آمد
«عشقی آتشین، عزمی پولادین، و ایمانی راستین چهرهنگار زندگی این دو جوان است که با نگارشی زیبا و رسا در این کتاب تصویر شده است. این نیز از همان روایات صادقانه است که شنیدن و خواندن آن امثال این حقیر را خجالتزده میکند و فاصلهی نجومیشان با این مجاهدان واقعی را آشکار میسازد.»
••••••••••________________________••••••••
پاییز آمدنویسنده: گلستان جعفریان
هزینه ثبتنام: رایگان
زمان جمع خوانی ۲۹ اردیبهشت الی ۵ خرداد
جهت شرکت در جمعخوانی به آیدی زیر در پیامرسان ایتا و بله پیام دهید:
@rdehghanpour
#جمع_خوانی_کتاب
اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
پاییز آمد داستان یک جهاد واقعی و ساخته شدن یک روح بزرگ است. فخر السادات موسوی، همسر شهید احمدیوسفی روایتگر این کتاب، از قدم گذاشتن در مسیری سخت با عزمی راسخ و قلبی مطمئن، میگوید؛ مسیری که او و همسرش با هم پیمودند.
پاییز را به فصل عاشقانهها میشناسند، فصل برگهای ریخته و بارانهای بیهنگام، اما این فصل برای فخر السادات موسوی معنی دیگری هم داشت، پاییز فصل شهادت احمد بود...
«عشقی آتشین، عزمی پولادین، و ایمانی راستین چهرهنگار زندگی این دو جوان است که با نگارشی زیبا و رسا در این کتاب تصویر شده است. این نیز از همان روایات صادقانه است که شنیدن و خواندن آن امثال این حقیر را خجالتزده میکند و فاصلهی نجومیشان با این مجاهدان واقعی را آشکار میسازد.»
••••••••••________________________••••••••
#جمع_خوانی_کتاب
۳:۲۵
«تنپوش مادری»
هر سال بچهها را با یک کوله خوراکی و یک زیرانداز برمیداشتم میبردم نمایشگاه کتاب تهران. از صبح تا شب غرفه به غرفه میگشتیم و راجع به کتابها حرف میزدیم و سر آخر وقتی موجودی جیب من با خرید کتاب و خوراکی ته میکشید، برمیگشتیم. امسال مدرسه به بچهها یک بلیط تفریحی برای پنجشنبه داد؛ یعنی همان روزی که قرار بود به نمایشگاه برویم. از بچهها خواستم به دلیل هزینه بالای هر دو برنامه یکی را انتخاب کنند. به خیالم سالهای قبل بذر علاقه به نمایشگاه را کاشتهام و انتخابشان کتاب خواهدبود اما اینطور نشد.برایم مهم بود با انتخابشان مواجه شوند. چون هر دو برنامه را دوست داشتند، فرصت خوبی بود تصمیم گیری و انتخاب کردن را یاد بگیرند. بعد از چند سال تنها رفتم. خوشحال بودم که بالاخره میروم غرفههای بزرگسالان را با حوصله میگردم و در موضوعات مورد علاقه خودم، کتاب پیدا میکنم. در سالن کتابهای عمومی، روی کتاب حافظ ماندم که معنی داشت و برای بچهها مناسب بود. میخواستم نهجالبلاغه جوانان هم برایشان بخرم؛ گشتم و پیدا کردم.وسط غرفه ها و بوی کتابها،صدایی متوقفم کرد. «مامان بیا بازی تونیم»آدم کوچولوی پوشکی تاتی تاتی راه میرفت و همبازی میخواست؛ چشمهایم قلبی شد. به مادرش گفتم: «ای جان، منم دلم خواست باهاش بازی کنم.» مادرش لبخند مهربانی زد و دنبالش رفت.سالن کودکان را چند بار رفتم و برگشتم، بالاخره کتابهای محبوب بچهها را خریدم. به خودم که آمدم دیدم باز هم یک مادرم. انگار اولین روزی که مادر شدم تنپوش روحم را عوض کردهاند؛ دیگر نمیتوانم مادر نباشم. حتی اگر تنها باشم هر کس صدا بزند: « ماماان!» من برمیگردم. هر بچهی کوچکی ببینم دلم را میبرد. ذهنم پی این است برای بچههایم چه بخرم؟
انگار باید حواسم را جمع کنم که خودم را هم ببینم، برای خودم هم کتاب بخرم. مادر خودم بشوم و از کودک درونم بپرسم: «تو چی دوست داری؟»
#فاطمه_اسماعیلی
[منبع](https://ble.ir/dabestanemamanha)#روایت_بخوانیم 


به "مجله" پیشنهاد بدین تا بقیه هم ببینن!
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید.بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
هر سال بچهها را با یک کوله خوراکی و یک زیرانداز برمیداشتم میبردم نمایشگاه کتاب تهران. از صبح تا شب غرفه به غرفه میگشتیم و راجع به کتابها حرف میزدیم و سر آخر وقتی موجودی جیب من با خرید کتاب و خوراکی ته میکشید، برمیگشتیم. امسال مدرسه به بچهها یک بلیط تفریحی برای پنجشنبه داد؛ یعنی همان روزی که قرار بود به نمایشگاه برویم. از بچهها خواستم به دلیل هزینه بالای هر دو برنامه یکی را انتخاب کنند. به خیالم سالهای قبل بذر علاقه به نمایشگاه را کاشتهام و انتخابشان کتاب خواهدبود اما اینطور نشد.برایم مهم بود با انتخابشان مواجه شوند. چون هر دو برنامه را دوست داشتند، فرصت خوبی بود تصمیم گیری و انتخاب کردن را یاد بگیرند. بعد از چند سال تنها رفتم. خوشحال بودم که بالاخره میروم غرفههای بزرگسالان را با حوصله میگردم و در موضوعات مورد علاقه خودم، کتاب پیدا میکنم. در سالن کتابهای عمومی، روی کتاب حافظ ماندم که معنی داشت و برای بچهها مناسب بود. میخواستم نهجالبلاغه جوانان هم برایشان بخرم؛ گشتم و پیدا کردم.وسط غرفه ها و بوی کتابها،صدایی متوقفم کرد. «مامان بیا بازی تونیم»آدم کوچولوی پوشکی تاتی تاتی راه میرفت و همبازی میخواست؛ چشمهایم قلبی شد. به مادرش گفتم: «ای جان، منم دلم خواست باهاش بازی کنم.» مادرش لبخند مهربانی زد و دنبالش رفت.سالن کودکان را چند بار رفتم و برگشتم، بالاخره کتابهای محبوب بچهها را خریدم. به خودم که آمدم دیدم باز هم یک مادرم. انگار اولین روزی که مادر شدم تنپوش روحم را عوض کردهاند؛ دیگر نمیتوانم مادر نباشم. حتی اگر تنها باشم هر کس صدا بزند: « ماماان!» من برمیگردم. هر بچهی کوچکی ببینم دلم را میبرد. ذهنم پی این است برای بچههایم چه بخرم؟
انگار باید حواسم را جمع کنم که خودم را هم ببینم، برای خودم هم کتاب بخرم. مادر خودم بشوم و از کودک درونم بپرسم: «تو چی دوست داری؟»
۱۱:۲۹
عندالاستطاعه
آرام نشست کنارم. چهرهاش مثل گلی که شبنم نشسته باشد، بود. «الحمدالله خونه داریم و یه ماشین ساده زیر پامونه. اون پولی که دستمونه میخواستیم خونه رو باهاش عوض کنیم و نشد، رفتم پرسیدم مستطیع حساب میشم. با این پول فقط یه نفرمون میتونه بره. حتی پول ولیمه رو هم ندارم.»
بِر بِر نگاهش کردم. وَرِ منطقیام میخواست یک لگدی بزند زیرِ سطل شیری که زحمتش را کشیدهبود. ورِ دینیام به میان آمد که زن! خدایت را هم شکر کن شوهرت پیِ اللی تللی نیست.
میان بحث این "وَرها" گوش سپردم به صحبتهاش: «حتی پرسیدم الان باید برم اسم بنویسم یا فیش بخرم؟ گفتن اگر پولت به خرید میرسه باید همین امسال بخری.»ذهنم دور زد. هرچی حاجی تو ذهن داشتم از نظرم گذشت. از نظر من مستطیع کسی بود که بچههاش رفتهاند خانه بخت و پای نوهها هم به جهان باز شده.
نه منی که دستم در حنا مانده و پی در پی در حال از پوشک گرفتن این یکی و آن یکیام!حرفش که تمام شد چشمهام را ریز کردم: «ما مستطیع هستیم؟ مستطیلَم نیستیم. طبقه چهارم بدونِ آسانسور!»
رفت و آمدهای هر روز فاطمه از پله با آن کوله خیلی سنگینتر از شانههاش، آب شدنم از نفسگیر بودن پله ها برای مامان، رفتن یک پارک بدون همسر تو طول روز. موقع برگشت از پلهها یکی خواب و دیگری خسته. درد دستم بعد بغل کردن، یکی یکی از چله کمان پرتاب میشدن توی مغزم.
اما به خودم اجازه نمیدادم این دیالوگ تکراری فیلمها را از دهانم پرتاب کنم: «چقدر تو بیفکری مرد!»
کلمه استطاعت پرتم کرد به روز خواستگاری. روی صندلی اتاق نشستهبود. دستها را گذاشتهبود روی پا، با لبی به پهنای صورت خندان: «مهریه جوری باشه که استطاعت پرداختش رو داشتهباشم» و من در دلم بهش خندیدم که پسر خوب استطاعت الانت با بعدا که یکی نیست.
از همان اول نشان دادهبود که قرض و امانت و بدهی بدجور به دوشش سنگین میآید. ادامه داد: «مهریه رو عندالاستطاعه بذارید که هر وقت توان پرداختش رو داشتم بدم.» با اینکه اولین بارم بود میشنیدم خوشم آمد و قبول کردم.
از فکر آمدم بیرون:«خب اگر مهریهام رو میگرفتم الان من مستطیع بودم نه تو!»لبخند مثلِ قند روی چهرهاش نشست: «خب تو برو. بچههارو من نگه میدارم. اینجوری از گردن منم برداشته میشه.»
«زرنگی! به تو واجبه. به من که واجب نیست! با این فسقلیا»
نمیدانم دلم شورِ حج در جوانی را گرفتهبود یا میخواستم شورش را دربیاورم که هِی میزدم زیرِ برجکاش!
نشستم با خودم صحبت کردم: «مردَم پی خوش گذرونی نمیره. پیِ انجام واجبی میره که خداوند به گردنش گذاشته و تا انجام نده آروم نمیگیره.»
دلم را راضی کردم به رفتنش بدون من.
#حانیه_پورابراهیم
[منبع](https://ble.ir/gil_ava)#روایت_بخوانیم 


به "مجله" پیشنهاد بدین تا بقیه هم ببینن!
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید.بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
آرام نشست کنارم. چهرهاش مثل گلی که شبنم نشسته باشد، بود. «الحمدالله خونه داریم و یه ماشین ساده زیر پامونه. اون پولی که دستمونه میخواستیم خونه رو باهاش عوض کنیم و نشد، رفتم پرسیدم مستطیع حساب میشم. با این پول فقط یه نفرمون میتونه بره. حتی پول ولیمه رو هم ندارم.»
بِر بِر نگاهش کردم. وَرِ منطقیام میخواست یک لگدی بزند زیرِ سطل شیری که زحمتش را کشیدهبود. ورِ دینیام به میان آمد که زن! خدایت را هم شکر کن شوهرت پیِ اللی تللی نیست.
میان بحث این "وَرها" گوش سپردم به صحبتهاش: «حتی پرسیدم الان باید برم اسم بنویسم یا فیش بخرم؟ گفتن اگر پولت به خرید میرسه باید همین امسال بخری.»ذهنم دور زد. هرچی حاجی تو ذهن داشتم از نظرم گذشت. از نظر من مستطیع کسی بود که بچههاش رفتهاند خانه بخت و پای نوهها هم به جهان باز شده.
نه منی که دستم در حنا مانده و پی در پی در حال از پوشک گرفتن این یکی و آن یکیام!حرفش که تمام شد چشمهام را ریز کردم: «ما مستطیع هستیم؟ مستطیلَم نیستیم. طبقه چهارم بدونِ آسانسور!»
رفت و آمدهای هر روز فاطمه از پله با آن کوله خیلی سنگینتر از شانههاش، آب شدنم از نفسگیر بودن پله ها برای مامان، رفتن یک پارک بدون همسر تو طول روز. موقع برگشت از پلهها یکی خواب و دیگری خسته. درد دستم بعد بغل کردن، یکی یکی از چله کمان پرتاب میشدن توی مغزم.
اما به خودم اجازه نمیدادم این دیالوگ تکراری فیلمها را از دهانم پرتاب کنم: «چقدر تو بیفکری مرد!»
کلمه استطاعت پرتم کرد به روز خواستگاری. روی صندلی اتاق نشستهبود. دستها را گذاشتهبود روی پا، با لبی به پهنای صورت خندان: «مهریه جوری باشه که استطاعت پرداختش رو داشتهباشم» و من در دلم بهش خندیدم که پسر خوب استطاعت الانت با بعدا که یکی نیست.
از همان اول نشان دادهبود که قرض و امانت و بدهی بدجور به دوشش سنگین میآید. ادامه داد: «مهریه رو عندالاستطاعه بذارید که هر وقت توان پرداختش رو داشتم بدم.» با اینکه اولین بارم بود میشنیدم خوشم آمد و قبول کردم.
از فکر آمدم بیرون:«خب اگر مهریهام رو میگرفتم الان من مستطیع بودم نه تو!»لبخند مثلِ قند روی چهرهاش نشست: «خب تو برو. بچههارو من نگه میدارم. اینجوری از گردن منم برداشته میشه.»
«زرنگی! به تو واجبه. به من که واجب نیست! با این فسقلیا»
نمیدانم دلم شورِ حج در جوانی را گرفتهبود یا میخواستم شورش را دربیاورم که هِی میزدم زیرِ برجکاش!
نشستم با خودم صحبت کردم: «مردَم پی خوش گذرونی نمیره. پیِ انجام واجبی میره که خداوند به گردنش گذاشته و تا انجام نده آروم نمیگیره.»
دلم را راضی کردم به رفتنش بدون من.
۹:۵۲
سلام و درود به شما خادمان با اخلاص!
تو هم مثل هزاران نفر دیگه دلی
وارد میدان "چله خدمت" شدی و به نیابت از شهید رئیسی و شهدای خدمت، هر خدمتی از دستت براومده رو انجام دادی.
اما حتما اینو میدونی که یه حرکت یا خدمت اونوقتی جریانساز میشه که روایت بشه.
حالا اگه هر کسی عکس و ویدئو تهیه کنه، یا فقط چند خط از تجربهاش رو بنویسه، روایتهایی شکل میگیره که میتونه دل هزاران نفر دیگه رو روشن کنه و موجی از امید و خدمت در کشور راه بندازه. انشاالله 
پس بهتره روایت هامون رو هم ثبت کنیم.نقش ما با همین روایت ها، خیلی اثرگذارتر میشه
و با هم، میتونیم چله خدمت رو به یک حرکت ملی بزرگ تبدیل کنیم.
لطفا روایت های خودتون را با هشتگ #چله_خدمت، به آیدی @Admin_khedmat (در پیام رسان ایتا) ارسال کنید.
#چله_خدمتبی صبرانه منتظریم روایت های قشنگتون رو ببینیم!

خادم حرم ایران باشید 
ورود به سامانه | پیوستن به کانال |
پس بهتره روایت هامون رو هم ثبت کنیم.نقش ما با همین روایت ها، خیلی اثرگذارتر میشه
لطفا روایت های خودتون را با هشتگ #چله_خدمت، به آیدی @Admin_khedmat (در پیام رسان ایتا) ارسال کنید.
#چله_خدمتبی صبرانه منتظریم روایت های قشنگتون رو ببینیم!
۲۰:۰۸