عکس پروفایل دورهمگرامد

دورهمگرام

۴,۰۸۷عضو
عکس پروفایل دورهمگرامد
۴.۱هزار عضو

دورهمگرام

اینجا؛
روایت حرف اول را می‌زند
با دورهمگرام، زندگی را از پنجره‌ی روایت‌ها ببین.undefinedجای قلم شما خالیست؛تجربه‌های شما می‌تواند چراغ راه زندگی دیگران باشد.پس همراه شوید و روایت کنیدundefinedundefinedدریافت روایت‌های شما: @f_sadat_klntrundefinedانتشار مطالب تنها با ذکر منبع

۲۰ اردیبهشت

thumnail
دخترم، دختر بمان
دختر که باشی می‌شوی نور و می‌تابی روی نقش و نگاری که مادر تار و پودش را با امید بافته است.
اصلا این دختر گره کور محبت بین پدر و مادر می‌شود.همانی که وقتی تن نحیفش را روی پایت می‌گذاری و لالای می‌خوانی تا بخوابد و زمزمه می‌کنی برایش:《بزرگ‌شی مونسم باشی، انیس و همدمم باشی..》از همان بدو تولدش دستانِ نازکش را روی صورتت می‌گذارد تا برایت مادری کند.
اصلا آفرینشش، خلقتش، هستی‌اش، بود و نبودش گره خورده به مادری!
گاهی که بغض می‌شوی و گریه امانت نمی‌دهد، دختر است که سرش را کج می‌کند تا لبخند بیاورد روی لب‌های گره خورده‌ات.
و عصرهای بارانیِ بهار! فقط با دختر است که می‌چسبد، یک چای بهار گوشه‌ی ایوان بزنی و ریز ریز به یاد نوجوانی‌هایت بخندی.
گاهی که از خستگی و درد به خواب رفته‌ای، چادرشبی روی تن یخ بسته‌ات بیاندازد و زل زل نگاهت کند.و تو خودت را همچنان به خواب بزنی و لذت گرمای چادرشب‌اش را به لوس بازی‌های مادرانه‌ات ترجیح بدهی.
شاید اگر او -دختر را می‌گویم- در دنیا نبود دیگر هیچ گلدانی شورِ شکوفه دادن نداشت...
undefined#حانیه#مناسبتگرام
undefined میلاد با سعادت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها مبارک undefined
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۱۶:۱۲

Default Gift Icon

پاکت هدیه

عکس پروفایل دورهمگرامد

دورهمگرام

خجسته باد میلاد بانوی مطهره، فاطمه معصومه علیها السلام که بارگاه نورانی‌‏اش محل دائمی نزول فرشتگان بر زمین و دروازه بهشت است.​undefined

۲۱ اردیبهشت

thumnail
#روایت_بخوانیم undefinedundefinedundefined
دختر که داشته باشی...
دختر که داشته باشی‌ گاهی به اجبار قلبت، وسط کارهای روزمره، وسط سرشلوغی‌های درسی و کاری روانه‌ی بازار می‌شوی برای یک پارچه‌ی سفید که بعد رویش گل‌های صورتی کاشته شود و بشود یک لباس. یک لباس با دامن پرچین برایش...دختر که داشته باشی کافی‌ است دستت را به کمر بگیری و هنوز آه را کامل نگفته باشی تا دست‌های کوچکش، اسباب‌بازی‌های روی فرش را هل بدهند توی سبد، بعد رو به تو لب‌هایش را تکان بدهد که: «تو استراحت کن مامانی، خودم خونه رو جمع می‌کنم.» undefinedundefinedدختر که داشته باشی و همسایه‌ی فاطمه‌ی معصومه‌(س) که باشی، چادر سفید گُل‌‌گُلی‌اش را می‌پوشد و تو را راه می‌اندازد پشت سرش که بروید حرم‌. رو به ضریح می‌ایستد و دست می‌گذارد روی قلبِ کوچکش: «سلام عمه جون»روی سنگفرش‌های حرم بالا‌ و‌ پایین می‌پرد و تو نگاهش می‌کنی! ذوق می‌کنی، دعایش می‌کنی، سرت را برمی‌گردانی رو به گنبد و می‌سپاریَش به فاطمه معصومه(س)...
undefined #آسیه_کلایی#مناسبتگرام#روز_دختر
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۷:۴۳

thumnail
#روایت_بخوانیم undefinedundefinedundefined
دخترِ بابا
وقتی که پایم به دنیا باز شد؛ لقب سومین دختر خانواده را به نامم زدند. بابا از آن کُردهای بچه دوستی‌ست که جنس بچه‌ها خیلی برایش فرقی نمی‌کند. نه که فرق نکند اما، آن‌طور که مامان همیشه تعریف می‌کند؛ بابا از قدیم دور سفره را شلوغ، می‌پسندیده.
می‌دانم ته دلش پسری‌ست؛ این را از حرف‌هایش خوب می‌فهمم. این‌که از میان شش برادر، تنها باباست که دو پسر دارد؛ یک جور مایه مباهات به حساب می‌آید.آن روز که مامان، منِ دختر را قنداق پیچ روی دست گرفت و از زایشگاه آمد؛ بابا به یمن ورودم گوسفند پرواری روی زمین زده، همه جا چو افتاده بوده که جهانِ کُرد، برای زنش گوسفند سر بریده؛ آن هم به پاس دختر زایی‌اش. همه‌اش را مامان تعریف کرده. سیر تا پیازش را بارها شنیده‌ام.هر کس که دختر به دنیا می‌آورد؛ بابا گنجه‌ی خاطراتش را زیر و رو می‌کند و این قصه را چنان آب و تاب می‌دهد که بعد سی سال هنوز هم برایمان تازگی دارد.اصل ماجرا برمی‌گردد به حرف‌هایی که پشت سر بابا ردّ وبدل شده بود. «دیدی فلانی سومین دخترش هم به دنیا آمد؟»بابا با این گوسفند و پیش مرگ شدنش قبل از ورود من، می‌خواسته یک جور، دهان حرف و حدیث‌ها را ببندد. بعد هم همه گوشت و متعلقاتش را بین فقرا پخش کرده.روزی که خودم را به آب و آتش زدم تا همسر یک طلبه باشم؛ بابا هیچ نگفت. نه مخالفتی کرد و نه اصراری داشت که بشود.آن روز فقط از خدا می‌خواست که این یکی دخترش هم، بشود یکی شبیه آن دو تا دخترِ دیگرش. خیالش که از بابت سومین دخترش راحت شد؛ انگار که دیگر آرزویی نداشته باشد؛ گفت: -سرمایه‌ی زندگی من، سه تا دخترم هستند که همیشه کِیف حجاب و حیایشان را می‌کنم. سرمایه و دارایی‌اش را سه تا دخترش می‌داند.می‌گوید:" اگر یک مرد را شناختی یک مرد را شناختی؛ اگر یک زن را شناختی یک خانواده را شناختی!"نوع نگاهش خیلی وقت است عوض شده. نوه‌های دخترش را که می‌بیند می‌گوید:" خدا ارزش و جایگاه دختر را می‌دانست که به پیامبر (ص) دختر داد. چرا که نسل امامان، همه از دختر رسول خداست.در نظر بابا، دخترهایش، زینت و سرمایه‌‌اش هستند هم در این دنیا و هم در آن دنیا.
undefined #نصیری#مناسبتگرام#روز_دختر
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۱۶:۴۳

۲۲ اردیبهشت

thumnail
undefined کلید یکی از باغ‌های بهشت را گذاشته‌ بودند در دامنش. با احترام و سلام و صلوات وارد باغ شده‌ بود و در سایه‌ی خاطرات و دست‌نوشته‌های شهید، مهمانی‌ای باشکوه ترتیب داده‌ بود. سفره‌ای رنگین و دعوتی شیرین. مهمان‌ها دسته دسته می‌آمدند و می‌رفتند، حتی عده‌ای مقیم شدند و لذتی مدام از یک اقامت رویایی در میان باغِ شهیدی عِندَ رَبّهِم یُرزَقون.
undefined ۳۰ روز به روایت خانواده و همسر شهید، خانم مریم کشوری و قلم خانم مرضیه اعتمادی، مهمان باغ بهشتی شهید نوید شدیم.
undefined با هم به زیارت شهید عزیزمان رفتیم و نور گرفتیم و این تازه اول آشنایی ما بود. آشنایی با زیارت عاشوراهای خالصانه و شهید زندگی کردن و شوق زندگی داشتن!
undefined و حالا نوبت دیدار است. یک دورهمی صمیمانه و با شکوه با:
undefined همسر شهید خانم #مریم_کشوریundefined و نویسنده‌ی کتاب؛ خانم #مرضیه_اعتمادی
undefined قرارمان :
undefinedروز: چهارشنبه، ۲۶ اردیبهشت ماهundefinedساعت: 16_18undefinedمکان: خیابان آزادی، بعد از دانشگاه شریف
undefinedهمگی دعوتید به این نشست صمیمی.undefinedبرای حضور در برنامه به آیدی زیر پیام دهید:
undefined @hani33647
#دورهمی_با_نویسنده#بفرمایید_دورهمی#جمع_خوانی_کتاب
undefined دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | | ایمیل undefined

۱۳:۴۷

thumnail
#روایت_بخوانیم undefinedundefinedundefined
ممنونم که آمدی و ماندی...
سمت راستِ صحنِ آینه ایستاده‌ام. کفش‌ها را درمی‌آورم و می‌سپارم به خادم‌های خوش رویت. پله‌ها را که بالا می‌روم پرچم سبز «السلام علیک یا بنت موسی ابن جعفر» مثل نسیم خنک بهشتی توی صورتم می‌وزد. اذن دخول را همانجا ایستاده، دست روی سینه از روی تابلوی کوبیده به دیوار می‌خوانم. گونه‌ام که خیس می‌شود می‌فهمم بغل باز کرده‌ای که «بیا». پرده را کنار می‌زنم. آن رو به رو، حلقه‌های ضریحت، حلقه می‌اندازد دور قلبم و قندیل‌هایش را در چشم به هم زدنی آب می‌کند. لبم را که به ساحل ضریحت می‌رسانم تمام طوفان‌ها آرام می‌گیرند. می‌نشینم یک گوشه. دل می‌دهم به صداهای حرمت، به نجواهای زیر لب زائرانت، به «حرکت کنید»های خادمانت، به «تعال» گفتن‌های زن عرب به کودکی که روی خنکی سنگ‌های حرمت مشق راه رفتن می‌کند. عطر حرمت را تنفس می‌کنم و دست می‌کشم به کاغذ تا شده‌ و چروک زیارت نامه. تصور می‌کنم هزاران اثر انگشتی را که روی آنها جا مانده، هزاران قطره اشکی که پای خواندن کلمه به کلمه‌اش چکیده است.سلام‌ها را که شروع می‌کنم انگار خود حوا هستم و کنار آدم همین حالا از بهشت هبوط کرده‌ام. همراه نوح سوار کشتی می‌شوم، با ابراهیم داخل آتش می‌شوم، با موسی به طور می‌روم، با عیسی در گهواره حرف می‌زنم و با محمد در حرا فرمان خواندن می‌گیرم. کنار خدیجه در شعب ابی طالب رنج می‌کشم... تا بیایم و برسم کنار شما که دوری برادر را طاقت نمی‌آورید و پا در رکاب می‌کنید. چه ساده‌اندیش است کسی که باور کند شما فقط به خاطر دلتنگی برادر قصد هجرت کردید. شما می‌دانستید که قرار است سنگ بنای شیعه‌خانه را در سرزمین پهناور و قدرتمند ایران بگذارید. می‌دانستید که قرار است در پناه شما حایری‌ها و خمینی‌ها و بهجت‌ها رشد کنند. معصومه جانم یادم هست روزهایی که غصه دار بودم و به حرم شما پناه می‌آوردم. یادم هست روزهایی که قبل و بعد مشهد، حرم شما می‌آمدم و خودم را حامل سلام شما به برادر یا برادر به شما می‌دانستم. یادم هست روزهایی که بچه بودم و با مامان می‌آمدیم زیارت شما. یادم هست شب‌هایی که در زائرسرای شما در آرامشی عجیب می‌خوابیدم. یادم هست همین روزها که دخترها در حوض مسجد اعظم شما حسابی آب بازی کردند.معصومه جانم ای آن‌که قرار است دست در دست تو در بهشت برویم در خانه ی پدر و برادرتان! ممنونم که آمدی و ماندی...
undefined #مریم_صفدری
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۱۷:۳۹

۲۳ اردیبهشت

thumnail
#روایت_بخوانیم undefinedundefinedundefined
سفیران فرهنگ
نگاهم را از نور آبی سقف اتوبوس گرفتم و سعی کردم میان سر و صدای نق نق بچه‌ی مسافر پشت سری، پچ پچ‌ و خنده‌های دو دختر دانشجوی ردیف کناری و خر و پف مرد هیکلی صندلی جلویی بخوابم. این دومین باری بود که با اتوبوس مسافرت می‌رفتم. خوابیدن، آن هم نشسته برایم مشکل بود. همیشه الگوی مشخصی برای خواب داشتم؛ خوابیده به حالت جنینی به سمت راست، پاها تا روی شکم بالا آمده، دست چپ بین دو کشاله ران و دست راست حایل بین بالشت و سر؛ و تکرار چند باره آن تا صبح بین دو پهلوی راست و چپ. اما اینجا روی صندلی اتوبوس اسکانیای یزد_تهران، تنها آزادی عملی که برای خواب داشتم؛ تغییر از زاویه ۹۰درجه عمودی به ۱۲۰درجه افقی بود. با هر رنج و سختی بود، مسیر هشت ساعته طی شد.چشم که باز کردم آفتاب نیمی از تن سفید برج آزادی را گرفته بود. بند‌های کوله‌ی سرمه‌ای را روی چادر بالا کشیدم. از میان همهمه‌ی مسافرها، شوفرها و اتوبوس‌ها عبور کردم. درحالی که لقمه نان و پنیر تو راهی مادر را همراه با هوای آلوده تهران می‌بلعیدم، از ترمینال به سمت مترو پیاده به راه افتادم.سومین قطار هم رد شد. و من همچنان از ترس خفگی بین جمعیت هجوم برنده برای سوار شدن و پیاده شدن؛ به امید خلوتی قطار بعدی منتظر ماندم. اما مثل فیلمی که دکمه تکرارش را زده باشند، هر ده دقیقه یکبار همان صحنه از اول پخش می‌شد. با قطار چهارم خودم را در سیل جمعیت جا دادم و بدون اینکه قدمی بردارم، در کسری از ثانیه به داخل مترو پرت شدم و نیم ساعت بعد به مقصد رسیدم. کاغذ رنگی رنگی نقشه نمایشگاه را از مأمور راهنما گرفتم و برای استفاده بیشتر از فرصت کمی که داشتم تا در شبستان مصلی دویدم. با کلی خواهش و تمنا توانسته بودم یک روز مرخصی از کارفرما بگیرم تا به نمایشگاه کتاب برسم. از در بخش کتب عمومی وارد شدم و انگار درست وسط بهشت قرار گرفتم. باید عاشق کتاب باشی تا بوی کاغذ کاهی، برق سفیدی ورقه‌های نو، طرح و نقش‌های رنگی روی کتاب‌ها و اسم و عناوین کتاب‌های نویسندگان نام آشنا برایت مثل شراب طهور باشد. توی این بهشت پر است از میوه ممنوعه، شیطان هر لحظه وسوسه‌‌ات می‌کند تا فقط چند صحفه‌ از آن را بخوانی و یکدفعه میبینی تو ماندی و کوله باری سنگین بر دوش و دستت. تا بلیط برگشت فرصت کمی داشتم. دلم می‌خواست تا می‌توانم از فرصت استفاده کنم و به همه بخش‌ها سر بزنم. بخش کودک به کارم نمی‌آمد؛ ولی پرسه زدن میان راهروهای آن، من را می‌بُرد به روزهای خوش کودکی و حالم را خوب می‌کرد. گشتن میان غرفه‌های درسی و دیدن کتاب‌های قطور گاج و.... چه خاطرات سخت و شیرینی را که برایم زنده نمی‌کرد. شب بیداری‌های قبل کنکور و عیدی که به جای مهمانی اقوام، باید به دید و بازدید تست‌های زیست و شیمی می‌رفتم. جای بندهای کوله روی دوشم می‌سوخت، دسته‌‌ی کیسه‌‌ی کتاب‌ها روی مچم خطی سرخ انداخته بود، کف پایم زُق زُق می کرد و شکمم به قار و قور افتاده بود. تازه یادم آمد بعد از نان و پنیر صبح دیگر چیزی نخورده‌ام. ولی روحم تا توانسته بود غذا خورده و به هرچه رسیده ناخنکی زده بود. کوله را از پشتم در آوردم. گوشه‌ی پله‌های باریک و طویل حیاط مصلی نشستم. مشغول خوردن دومین ساندویج تو راهی مادر بودم که دو دختر چادری مقابلم ایستادند. بعد از حال و احوال، چند کتاب مقابلم گذاشتند تا یکی را انتخاب کنم. یکی از آنها قد بلند بود و درشت هیکل و ته لهجه جنوبی داشت. توضیح داد دانشجو هستند و نذر فرهنگی دارند. هرساله چند کتاب از نمایشگاه می‌خرند. به صورت تصادفی رایگان بین مردم پخش می‌کنند؛ به شرط «وقف در گردش» یعنی وقتی کتاب را خواندند به دیگری بدهند. اگر هم از این کار خوششان آمد؛ سال بعد خودشان بشوند سفیر فرهنگی و این رسم را تکرار کنند. با لبی خندان و چشم‌های که از سر شوق برق می‌زد، کتاب «رنج مقدس» را انتخاب کردم.زمان برگشت به رفت و آمد آدم‌ها نگاه می‌کردم. بعضی کیسه‌‌ای کوچک با چند کتاب در دستشان بود. بعضی که اصطلاحا کتاب خوار‌ بودند، کیسه و کوله افاقه کارشان را نمی‌کرد؛ چمدان پر کرده و به دنبال خود می‌کشیدند. بعضی هم که معلوم بود برای تفریح یا همراهی با دوستشان آمده بودند؛ ساندویچ همبرگر گاز می‌زدند و کنار ماکت کتاب توی حیاط سلفی می‌گرفتند.چقدر از ایده و روح بزرگ و دست و دلبازی دخترها خوشم آمد. در نظرم فرشته‌های این بهشت شدند. دانشجوهایی که با وجود وسع کم جیبشان، می‌خواستند توی این گرانی کتاب و کاغذ، در حد چند کتاب هم که شده در فرهنگ کتابخوانی جامعه اثر داشته باشند. به کتاب انتخابی توی دستم نگاه کردم. شاید سال بعد یک سفیر فرهنگی دیگر اضافه شد... ‍
undefined#زهرا‌نجفی‌یزدی #نمایشگاه_کتاب
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله

۱۳:۰۱

۲۴ اردیبهشت

thumnail
#روایت_بخوانیم undefinedundefinedundefined
همه رویایم...
روزی که چشم باز کردم را خداوکیلی یادم نمی‌آید، نمی‌دانم مردم چه جوری یادشان هست! ولی از روزی که خاطره‌ها برایم رنگ گرفتند، چشمم فقط "کانون" دید. از قبل از تولد من تا نوجوانی‌ام، مامان‌ و بابا هر دو توی کانون پرورش فکری کار می‌کردند، پس من هم کار می‌کردم، منتها بدون حقوق!
صبح زود با مامان می‌رفتیم و عصر برمی‌گشتیم. اصلا زندگی برایم بوی کانون می‌داد و کانون بوی کتاب نو و کهنه که ترکیبش بی‌نظیر بود. گاهی هم بوی چسب و کاغذرنگی و گل سفال تازه.
کتاب می‌خواندیم و می‌نوشتیم و می‌کشیدیم، حتی گاهی کتاب می‌خوردیم! اصلاً فکر می‌کردیم کتاب مثل غذاست، مثل فرش زیر پا که برای همه آخرین چیزی است که می‌شود فروخت.
می‌رفتیم مسابقه شعرخوانی و کتابخوانی و قصه‌گویی. انگار نه انگار که ممکن است جایی از جهان مردم برای دوچرخه سواری و شنا هم مسابقه بگذارند!وقتی برای مسابقه شعرخوانی نوجوان انتخاب شدم، با صدایی که تویش می‌لرزید ولی بیرونش صاف بود سهراب خواندم:-به سراغ من اگر می‌آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...
خانم کریمی و بچه‌های مرکز، ایستاده تشویقم کردند، و این از آن خاطره‌هاییست که یادم نمی‌رود!
ولی وقتی یک چیزی را زیاد داشته باشی، بی‌غیرت می‌شوی سر نگهداریش! فکر می‌کنی انقدر همیشه بوده، هر چقدر هم محلش نگذاری جایی نمی‌رود. ولی رفت...
هنرستان را که انتخاب کردم، به جای "کلمه" تصویر می‌نشاندم. هیجان نقش و رنگ روحم را تصاحب کرده بود. بوی گواش وینزور را عمیق نفس می‌کشیدم. لااقل برایم جدیدتر از کلمه بود. کانون هم که دیگر مناسب سنم نبود و خودش بهانه‌ی خوبی برای فرار به نظر می‌آمد.
دانشجو که شدم پاتوقم از کتابخانه به گالری‌های هنری کوچ کرد. نه که آن‌ها خوب نبود، ولی یک بخشی از وجودم را انگار گوشه‌گیر کرده بود، یک بخش بزرگ.
نامزدی و ازدواج هم کتابخوانی را خلاصه کرد توی مردان مریخی و زنان ونوسی!مادر شدن ولی متفاوت بود. خیلی متفاوت. بی‌خوابی و بیماری و بی‌قراری، خستگی‌هایی که روی هم بار می‌شدند و «منی» که دیگر وجود نداشتم!زینب که یک ساله شد خیلی دلتنگ خودم شدم، و آن زمان بود که بخش گوشه‌گیر وجودم خودش را به درودیوار زد، فکر می‌کنم کمی هم خونین و مالین شد تا به دادش رسیدم. زینب را می‌گذاشتم پیش دوستم و می‌رفتم کتابخانه. همان کتابخانه‌ای که زمان نوجوانی می‌رفتم. با همان شکل و قیافه، با همان بوی تازه‌ی جوانی. مامان می‌گفت: -وقتی تنها می‌شی کمی بخواب، از بی‌خوابی می‌میری!
ولی من قبلاً مرده بودم، از "بی-خودی". حالا خودم را می‌خواستم. هری پاتر می‌خواندم و ربکا، حتی بامداد خمار... هر چیزی که مال زمانه‌ی "از هفت دولت آزادی" باشد.
وقتی عطشم فروکش کرد باز خودم را رها کردم. کسی نبود زینب را نگه دارد. بهانه می‌کردم که دخترک نمی‌گذارد، یا کتاب فقط باید بوی کاغذ بدهد، از الکترونیکی‌اش خوشم نمی‌آید، اصلاً توهین است!
گذشت تا یک روز توی هیئت، زهرا گفت دورهمگرام را ثبت نام کنم. گفتم: -وقت ندارم. بازم کلاس تربیت فرزند گذاشتید؟ من همه را از حفظم.
گفت که تولید محتواست و نویسندگی. وقتی گفتم "پول ثبت نام ندارم" پیشنهاد اقساط را داد. خلاصه ولم نکرد. قسطی دادم. خوب یادم هست، چهار تا صدهزار تومان!حالا زهرا نشسته وسط سفره‌ی دعاهایم. حالا که شب‌ها چشمم روی کتاب‌ها بسته می‌شود. حالا که با "کلمه‌ها" زندگی می‌کنم. حالا که تا زینب می‌رود مدرسه قلم برمی‌دارم و حالا که همه رویایم نوشتن یک "کتاب" است.
undefined #مریم_راستگو
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۱۳:۱۱

۲۵ اردیبهشت

thumnail
#روایت_بخوانیم undefinedundefinedundefined
بمب کاغذی|قسمت اول
عصبانی بودم. آن‌هم نه مثل حالا که برای ابرازش پشت چشم نازک کنم و پایی که روی پا انداختم را تکان‌های هیستریک بدهم. عصبانیت دختربچه‌ی یازده ساله‌ای، که دوست صمیمی‌اش با دختر دیگری از ردیف دوم دوست شده‌.شب‌ها غم ظلمی که جهان تاریک و ناعادلانه اطرافم به من روا داشته بود، بالشتم را خیس می‌کرد و صبح‌ها آستینم را مُف و تف مزین می‌نمود. کج‌خلق و خشمگین درِ همه چیز را می‌کوبیدم. از درِ قرمز جا شکری توی سفره بگیر تا درِ فلزی و سنگین حیاط و درِ چوبی و‌ پر از خط‌خطی کلاس؛ حتی درِ آهن‌ربایی جامدادی تازه‌ام، که نصف پولش را خودم ده‌تومان ده‌تومان جمع کرده بودم. من، ناتوان بودم در نگه داشتن بغل دستی‌ام و یازده سالگی برای گیرافتادن توی رابطه‌های مثلثی، خیلی زود بود؛ رابطه‌ای ولو بین چند دانش‌آموز وسط زنگ ریاضی. من آدم هنرمندی نبودم، اما آن روز بود که کارکرد اصلی ادبیات و کلا هنر را فهمیدم: توانایی عبور دادن بشر از مصائب انسانی...تا معلم رسم متساوی‌الساقین را روی تخته تمام کرد، دختر را از ردیف جلویی دیدم که سرش به سمت میز ما که انتهای کلاس بود، برگشت. به الناز بغل دستی‌ام، چشمک زد که دوتایی هم‌زمان بروند مداد بتراشند. قرار ملاقاتی که بنظرم عمدا محرمانه نبود. آن‌هم کجا؟ پای سطل آشغال چرک‌مرده‌ای که تا کمرمان می‌رسید. کسی نمی‌دانست دلیل سایز بزرگش چه بود. چون اگر همه‌مان تمام سال شیفتی و نوبتی کنارش می‌ایستادیم و کلیه‌ی مدادها و مدادرنگی‌هامان را می‌تراشیدیم بعید بود تا نصفه پر شود. می‌توانستم ضِد کنم و بلند نشوم. راه ندهم که برود. اما این ممانعت، به اعتراضش منجر می‌شد که نگاه‌ها را به سمت من برمی‌گرداند. مقاومت بیخودم، راز ناتوانی‌ام در برابر رقیب را لو می‌داد و هیچ چیز بدتر از این نبود، حتی از دست دادن رفیقم. زنگ تفریح شد. اما من نرفتم. باید حرکت سوسکی و ریز و کارایی می‌زدم. مدادی که توی دستم بود را همین‌طوری بی‌هدف ‌می‌کشیدم روی کاغذ، که کم کم دیدم چیزی شبیه آتش کشیدم. انگار عکس حسادت مذابی که توی سینه‌ام لهیب می‌زد، افتاده بود روی برگه. کج و معوج‌ترین هیولایی را که می‌شد طراحی کرد را نشاندم وسط شعله‌ها. زیرش با دست‌خط کُند دبستانی‌ام نوشتم: «برو با هم‌قد خودت دوست شو. کسی که بتونی بغل دستش انتهای کلاس بشینی. اوه! ببخشید! اگه بیای نیمکت آخر کلاس بغل‌دست الناز، فقط می‌تونی سلسله جبال مقنعه‌های سفید دانش‌آموزای میز جلوییتو ببینی. امضا: از طرف دبیر انجمن کسانی که از تو متنفرند.» بعد رفتم صاف انداختمش توی کیف آن دخترک ردیف دومی و چنان از کلاس بیرون دویدم که انگار بمب انداخته‌ام توی کیفش یا کسی را با برنامه قبلی کشته‌ام. وقتی به آبخوری رسیدم سه بار با کف دست آب خوردم تا نفسم بالا بیاید. سعی کردم به خودم مسلط شوم. پاچه‌هایم که خاکی نبود را تکاندم و مقعنه‌ام که جلو نبود را عقب دادم. تا دستشویی بروم و برگردم، حیاط مدرسه خالی شده بود. آرام شده بودم و بی‌خبر از همه‌جا می‌رفتم سر زنگ محبوبم؛ انشاء. از فکر سه چهارتا انشایی که برای چندتا از بچه‌ها نوشته بودم، ته‌مانده‌‌ی اضطرابم هم محو شد. عاشق این‌کار بودم، چون تعریف و تمجیدش مال من بود. استخدام صداگذار بر روی نریشن‌هایم مجانی تمام می‌شد. حتی خیلی اوقات من فقط لم می‌دادم روی نیمکت و خوراکی زنگ تفریح آنها را می‌خوردم و انشاء را با دهان پُر برایشان دیکته می‌کردم. زحمت نوشتن و صفحه‌بندی هم با خودشان بود. من فقط حق انتشار متن‌هایم را واگذار می‌کردم. در را که باز کردم، همان ثانیه‌ی اول فهمیدم کلاس زیاد از حد ساکت است. ثانیه دوم صورت بچه‌ها را دیدم که زوم کرده‌اند روی من؛ در ملغمه‌ای از اخم و تعجب و بلاهت مخصوص دانش‌آموزان دهه شصتی. ثانیه سوم، دختر مذکور را کنار میز معلم شناختم که انگشت اشاره‌اش را مثل اسلحه‌ای رو به سینه من مستقیم و آماده به شلیک گرفته بود. و امان از ثانیه چهارم! که آن کاغذ لعنتی را در قلب صحنه‌ی روبرو رؤیت کردم. عکس آن جهنمی که کشیده بودم توی دست‌های معلم انگار واقعا داشت تاب می‌خورد و می‌سوخت.
undefined #سمانه_بهگامundefined منبع#قسمت_اول
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۱۳:۴۵

thumnail
#روایت_بخوانیم undefinedundefinedundefined
بمب کاغذی|قسمت دوم
دیگر به ثانیه‌های پنجم، ششم نرسید. سرم را پایین انداختم. همه چیز از دست رفته بود. وجاهتم، رقابتم، و حتی هنرم. هنرم وارونه کار کرد و مرا بدتر و عمیق‌تر وسط مصائب انسانی گیر انداخت. همان‌جا آرزو کردم کاش جای انشاء، ریاضی‌ام خوب بود. شاید آن‌وقت می‌توانستم محیط‌ها و مساحت‌ها و فاصله‌ها را بهتر محاسبه کنم و راه‌حل‌های منطقی‌تری برای تقسیم چیزها، و شاید رابطه‌ها و علاقه‌ها بیابم. دیگر مثل حالا معلم محبوبم را در انفجار یک بمب کاغذی دست‌ساز از دست نمی‌دادم. نمی‌دانستم باید منتظر چه باشم. فقط جوری دم درِ کلاس بی‌حرکت مانده بودم که انگار بین درِ نیمه‌باز و دیوار منگنه شدم. معلم گفت جلو بیایم. چهل‌تا هَندی‌کم پاناسونیک، که نفری یک مقعنه سفیدِ لبه سرمه‌ای دورش انداخته بودند با من تا دم میز معلم حرکت کرد. معلم پرسید «تو اینو نوشتی؟» با آرامش و اعتمادبه‌نفسی که فقط بعد از پذیرش شکست در آدم حلول می‌کند، گفتم: «بله.» گفت: «نقاشیت که اصلا خوب نیست!حالا از هم‌کلاسی‌‌ت عذرخواهی کن.» و لبخند زد. کرکره‌ی پلک چشم‌هام را مردد و با تأنی بالا کشیدم و به لبخندش نگاه کردم. واقعی بود. او جمله و طرح را و هم‌زمان استعدادم را از حماقت کودکانه‌ام تفکیک کرد. همان‌جا در همان عصر پاییزی، توی دبستان نمونه دولتی امت، با من و معلم و ادبیات یک مثلث عشقی که نه، یک دایره امن عشقی تشکیل شد. وقتی سر نیمکتم رفتم، وسایلم را برداشتم و جای سر میز، انتهای میز در کنار پنجره نشستم. الناز پرسید: «چرا جاتو‌ عوض کردی؟» کف کفشم را چسباندم به شوفاژ کهنه کلاس و گفتم: «می‌خوام چیزی بنویسم. اینجا دنج‌تره.» دفترم را باز کردم؛ همان‌که پشت جلد سبز رنگش، آدمک سیاهی روی تخته نوشته بود: «تعلیم و تعلّم عبادتست» و بعد شروع کردم به نوشتن.
undefined #سمانه_بهگامundefined منبع#قسمت_دوم
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۱۳:۴۵

۲۶ اردیبهشت

thumnail
#روایت_بخوانیم undefinedundefinedundefined
مادری بی انتها...
امسال به جای دو دختر، مادر بیست‌ونه دختر بودم. روزهای اول مهر سختی و فشار کار، ساعت‌های خوابم را به کمتر از پنج ساعت رسانده بود. با خودم می‌گفتم عمرا این بچه‌ها را دوست داشته باشم و نگران سلامتی آن‌ها بشوم. عمراً دلتنگ نبودنشان شوم و عمراً بیش از اندازه دلم برای درس و مشقشان بسوزد، اما نشد!نشد بی‌خیال زخم دست دختر افغان بشوم. زخمی که مدتی طولانی خوب نمی‌شد. نشد بی‌خیال درس ضعیفِ بچه‌ی تکرار پایه‌ شوم و بگویم فوقش دوباره شهریور امتحان می‌دهد. نشد بی‌خیال شلختگی آن یکی دخترم نشوم و از پیش پدر به خانه‌ی مادر برش نگردانم.نشد دلتنگ آن دخترم نشوم که وسط سال خانه و مدرسه‌ را عوض کرد. حتی نشد بی‌خیال آن دختری بشوم که مادرش بی‌ادب و گستاخ بود.
این دخترها، که با خانواده‌ی بعضی از آن‌ها تفاوت فرهنگی دارم، از اینجا تا ثریا ذره‌ذره سدّی که جلوی قلبم کشیده بودم را سوراخ کردند. هر کدام از یک راه، یکی با نقاشی کج و کوله‌اش، یکی با بغل‌های بی‌هوایش، یکی با شیرین‌زبانی‌اش، دیگری با گلی که از توی کوچه می‌کَند و می‌آورد؛ هر کدام آمدند و با دست‌های کوچکشان تیشه‌ای زدند به آن سدّ ضخیم و راه خودشان را به قلب من باز کردند. شدند دختران من. دخترانی که از این به بعد ممکن است آن‌ها را نبینم. باید آن‌ها را بسپارم به امواج خروشان سرنوشت و دل‌خوش باشم به جوانه‌های امید و تلاش و ایمان که سعی کردم در دل‌های کوچک‌شان بکارم. حالا من می‌مانم و نگرانی‌های مادرانه و آیت‌الکرسی‌های روزانه که به یادشان بخوانم تا از گزند فتنه‌ها در امان بمانند...
undefined #مریم_صفدری
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۷:۰۷

دورهمگرام
undefined undefined کلید یکی از باغ‌های بهشت را گذاشته‌ بودند در دامنش. با احترام و سلام و صلوات وارد باغ شده‌ بود و در سایه‌ی خاطرات و دست‌نوشته‌های شهید، مهمانی‌ای باشکوه ترتیب داده‌ بود. سفره‌ای رنگین و دعوتی شیرین. مهمان‌ها دسته دسته می‌آمدند و می‌رفتند، حتی عده‌ای مقیم شدند و لذتی مدام از یک اقامت رویایی در میان باغِ شهیدی عِندَ رَبّهِم یُرزَقون. undefined ۳۰ روز به روایت خانواده و همسر شهید، خانم مریم کشوری و قلم خانم مرضیه اعتمادی، مهمان باغ بهشتی شهید نوید شدیم. undefined با هم به زیارت شهید عزیزمان رفتیم و نور گرفتیم و این تازه اول آشنایی ما بود. آشنایی با زیارت عاشوراهای خالصانه و شهید زندگی کردن و شوق زندگی داشتن! undefined و حالا نوبت دیدار است. یک دورهمی صمیمانه و با شکوه با: undefined همسر شهید خانم #مریم_کشوری undefined و نویسنده‌ی کتاب؛ خانم #مرضیه_اعتمادی undefined قرارمان : undefinedروز: چهارشنبه، ۲۶ اردیبهشت ماه undefinedساعت: 16_18 undefinedمکان: خیابان آزادی، بعد از دانشگاه شریف undefinedهمگی دعوتید به این نشست صمیمی. undefinedبرای حضور در برنامه به آیدی زیر پیام دهید: undefined @hani33647 #دورهمی_با_نویسنده #بفرمایید_دورهمی #جمع_خوانی_کتاب undefined دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: undefined بله | اینستاگرام | ایتا | | ایمیل undefined
undefinedundefinedundefined
سلام دورهمگرامی‌ها undefinedامروز حوالی ساعت ۱۶، در محل قرار منتظرتونیم...
● عزیزانی که امکان شرکت حضوری در نشست را ندارند، می‌توانند به‌شکل مجازی در کنار ما باشند.
● برای ثبت نام و دریافت پیوند دورهمی به نشانی زیرپیام دهید؛undefined @hani33647
#بفرمایید_دورهمی☕
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۱۰:۰۳

thumnail
undefinedundefinedundefined
هم اکنون نشست با خانم #مرضیه_اعتمادیدر حال برگزاریست؛
#دورهمی
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۱۳:۰۸

۲۷ اردیبهشت

بازارسال شده از دورهمگرام
thumnail
دوستان؛دوستان
undefined️خبر دارید که ما یک گروه به نام هسته دورهمگرام داریم؟
undefined️می دانید هدف از دورهمجمع شدنمان در هسته چیست؟ undefined
undefined️در جریان فعالیت‌هایمان هستید؟

با ما همراه شوید!... undefined
undefined در هسته دورهم هستیم که از لحظه لحظه‌های زندگیمان undefined روایت کنیم تا صدای بلندتری شویم برای شنیده شدن!
undefinedروایت کنیم از آنچه که زیباست و زیبا می‌بینیم؛ پیش از آنکه ناموزون و غلط روایتمان کنند...
undefinedکنار هم یاد می‌گیریم که روایت چیست و چگونه باید روایت کنیم. undefined
undefined روایت‌ها را توسط اساتید و اعضای گروه دورهم نقد می‌کنیم. undefined
undefined باهم رشد می‌کنیم تا روزی قد نهال روایتگری‌مانundefined اندازه درخت تنومندی شود که در هر گرد و غباری سر خم نکند و سبز و سرفراز چشم‌ها رو به خودش خیره کند...
undefined باهم نهضت روایتگری را پیش می‌بریم...
undefined برای پیوستن به "هسته دورهمگرام" به آیدی زیر پیام دهید:@z_arab64#هسته‌ای_شو
undefined دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیستundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۶:۵۶

thumnail
#روایت_بخوانیم undefinedundefinedundefined
به نام خدایی که به پدرم، دختر داد
آقاجان، از همان روزی که به دنیا آمدم، پیر بود.پیرمردی مهربان و زحمتکش که در قبیله‌ای پسردوست زندگی می‌کرد!پدر من، تنها پسرش بود؛ آن هم در میان پنج دختر!
پسردوستی شوهرعمه‌هایم حکایتی بود. وقتی سومین دختر یکی از عمه‌ها به دنیا آمد، شوهرش از لای در سری به طعنه و تحقیر برای همسر تازه زایمان کرده‌اش تکان داد و رفت. تا چند ماه برای دیدن دخترش پا پیش نگذاشت.
وقتی به دنیا آمدم، آقاجان هشتاد ساله بود.پیرمردی که تنها پسرش، فرزنددار شده بود، اما دختر.حالا او، با همه‌ی تنگ‌دستی‌اش گوسفند قربانی کرد، ولیمه داد و لبخند زد برای آن دختر!
خانه‌ی ما طبقه بالای تک اتاق عزیز و آقاجان بود. یادم نیست عصرها که آقاجان از راه می‌رسید خسته بود یا نه، گرمش بود یا سردش، کلافه بود یا سرحال. اما یادم هست کیسه‌ای در دستش بود. نصف ناهارش را دست‌نخورده توی آن، برای من می‌آورد. تا پشت اتاق ما بالا می‌آمد و صدایش در راهرو می‌پیچید: -نازنین خانوم، خانوم وُ جانُم.
من، سربلند از آن همه محبت و توجه، خودم را در آغوش استخوانی و لاغراندامش جا می‌دادم تا لقمه‌لقمه غذا را در دهانم بگذارد.
آقاجان، خیلی زود از پیش ما رفت اما آن‌قدر به دختر بودن من دل‌گرم‌مان کرده بود که وقتی دومین و سومین فرزندان پدرم، دختر شدند، ذره‌ای از عزت و احترام ما کم نشد!
نمی‌دانم چرا امشب آن‌قدر دلم هوایش را کرده. به دلم افتاده برای امواتی که روزی پدر دختری بودند و تکریمش کردند، فاتحه‌ای بخوانم!
فاتحه‌ای برای پدرانی که در زمانه‌ای پسردوست زندگی کردند اما دختردار شدند؛ و دخترانشان را عزت بخشیدند و احترام کردند و دوست داشتند!آنقدر دوست داشتند که تا سال‌های دور، در روزگارانی که دخترها دیگر مادر شده‌اند، در روز دختر، به یادشان بیفتند و هوای آغوششان را کنند.
خدایا! خودت رحمت‌شان کن..‌.
undefined #نازنین_آقایی
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۱۴:۴۰

۲۸ اردیبهشت

thumnail
#روایت_بخوانیم undefinedundefinedundefined
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
چادر مشکی‌اش را طوری زیر گلو کیپ گرفته بود که گردی صورتش پیدا بود. با عینک دودیِ گرد و رژ صورتی روی لب‌.
خادم مسجد دستمال مرطوب را جلو آورد تا قبل از ورود، رژاش را پاک کند. چادرش باز شد. شلوارش تا زیر زانو بود، البته شلوارک دقیق‌تر است. خادم‌ گفت: -شلوارتون هم کوتاهه، بیارید پایین.
شلوارش را کمی جا به جا کرد، ولی چندان تغییری نکرد. گفت:-خیلی توی لباسام گشتم، این بلندترین شلوارم بود. آخه دو هفته‌اس آدم شدم. بعد از سال‌ها اومدم ایران.
مشهدی بود. همین‌طور که صحبت می‌کرد،خادم پیشنهاد داد جورابی بگیرد و بپوشد. چشم‌هایش برقی زد:-واقعا‌؟ خیلی هم عالی‌.
جوراب‌ها را گرفت. برخلاف بقیه‌ی بی‌جوراب‌ها، با اشتیاق شروع کرد به پوشیدن. فرصت را قدر شناختم و پرسیدم:-چی شد که امروز اینجایی؟
سرش را بلند کرد. چشم در چشمم انداخت: -توی خونه‌ام با دوست پسرم نشسته بودم. می‌ترسیدم از دستش بدم.شب قدر بود.گفتم خداااایا، ترس رفتنش رو ازم بگیر به حق محمد، رضا و هرکی که قبول داری. اصن همه پیغمبرهاتو قسم می‌دم. منم آدم می‌شم.دوست پسرم رفت.قرآن رو باز کردم. همش آیات عذاب بود"ان الذین کفروا ...اولئک هم وقود النار..."خیال کردی الکیه هرکار دلت خواست بکنی؟
نفس عمیقی کشید. ادامه داد:-نشستم سر سجاده و گفتم خدا غلط کردم. داد می‌زدم و اشک می‌ریختم، خدا من اومدم تو می‌خوای منو قبول نکنی!!دوباره قرآنو باز می‌کنم هرچی گفتی همونه، اگر گفتی برو می‌رم دیگه هم سراغت نمیام‌.
همه‌ی این حرف‌ها را با هیجان و صدای بلند می‌گفت. انگار الآن همان شب قدری است که آن شاخه نبات را گرفته بود. ادامه داد:-این‌دفه سوره الرحمن بود، "الرحمن، علم القرآن، خلق الانسان..."فهمیدم قبولم کرده. دلم آروم شد.خارج که بودم به دوستام می‌گفتم، اسلام دین کاملیه. محمد ایدئولوژی داره. اون اولین مدافع حقوق زنانه وقتی به دخترش افتخار می‌کنه.
کلمات فارسی را خوب بیان نمی‌کرد.جوراب‌ها را تا ته بالا کشید که سفیدی پایش پیدا نباشد. کفش‌هایش را پوشید، بلند شد که برود. گفت: -امروز تولدمه به دوستام گفتم بریم صحن غدیرِ آسِد رضا تولد بگیریم یا جمکران، مگه قراره همش بریم باغ و کافه. هیشکی قبول نکرد همرام باشه.همین اول راه، خدا خواست بهم بگه: ببین تنهات کردم، ببین رفیقات چه آدمایی بودن.مامانم گفت: وایسا می‌خوایم برات تولد بگیریم، گفتم من بلیط گرفتم برم جمکران.
کیف پولش را جلوی خادم گرفت که هزینه جوراب‌ها را حساب کند. خادم گفت: هزینه نمی‌خواد، فقط برامون دعا کن.
سرش را به نشانه‌ی تشکر تکان داد: -همه گفتن با این قیافه بری قم دعوات می‌کنن. حالا کجان ببینن جوراب هم هدیه بهم دادن‌‌.
خیلی حالِ خوبی داشت.خداحافظی کرد. چادرش را کیپ گرفت و رفت تا روز تولدش را به قول خودش این‌بار با آسِد مهدی جشن بگیرد.
undefined #ریحانه_شاه‌آبادی#عهدگرام
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۱۱:۱۹

thumnail
زائر با معرفت پدر...
#مناسبتگرام#ولادت_امام‌رضا_علیه‌السلام
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۱۷:۴۲

۲۹ اردیبهشت

thumnail
#روایت_بخوانیم undefinedundefinedundefined
تردید
با هیبتی ترسناک بر سرم سایه انداخته بود. نه اینکه حس ناشناخته‌ای باشد، نه. من با این حس قد کشیده بودم.اما حالا به مصاف بزرگترین انتخاب زندگی‌ام آمده بود.آنقدر دوز درماندگی‌ام بالا بود که یادم نیاید، یکی از تفریحات شیرین دخترانگی‌های من و دوست جانی‌ام نوشین، صحبت از ازدواج و شوهر کردن بوده. که یادم برود رد کردن خواستگار‌ها توسط مامان، شده بود نمک مجلس‌های دونفره ما. اما حالا ماجرا رنگ شوخی همیشگی را به خود نداشت. در غلیان بود و نامانوس. مثل سرباز مرزبانی که خشابش تمام شده باشد و حالا در دوراهی فرار یا صبر کردن برای رسیدن نیرو گیر افتاده باشد.هم‌زمانی چند خواستگار و تلاش دوباره یکی از آن‌ها که در حال صحبت و آشنایی بودیم، دیگر شیرین و خوشحال کننده نبود. کابوسی بود که به جنگ روز و شبم آمده بود.تا به خودم آمدم دیدم یک‌ پیامک به استاد و رئیسم فرستاده‌ام که راهی مشهدم و چند روز مرخصی می‌خواهم.خودم را به اولین آژانس هواپیمایی رسانده بودم و فهمیدم فقط چهار ساعت تا پرواز وقت دارم.وقتی رسیدم خانه، مامان دستش توی مایه خمیر کتلت بود. بوی وسوسه کننده کتلت‌های سرخ شده هم نتوانسته بود حالِ من گرسنه و خسته را جا بیاورد.بلیط را بالا آوردم و نشانش دادم؛《مامان برای امروز عصر پرواز گرفتم برای مشهد》 و اشک‌هایم سر خوردند.چند لحظه‌ای نگاهم کرد و فقط گفت؛《مامان...》حرفش را با دم عمیق فرو داد.جلو رفتم و خودم را توی آغوشش رها کردم.فهمیده بود حالم را. می‌دانستم بابا را هم راضی می‌کند.برای کسی مثل من که بارها مسافرت‌ و اردوهای تنهایی رفته بودم، این سفر اتفاق جدیدی نبود. اما نمی‌دانستم که این سفر قرار است زندگی مرا به دو نیمه تقسیم کند.
و حالا روز سوم این سفر است...کنج صحن انقلاب نشسته‌ام و از سرما تمام تنم به لرزه افتاده. کمی آن‌طرف‌تر زن و شوهر جوانی، فرش قرمز حرم را برگردانده‌اند روی شانه‌هایشان و ریز ریز می‌خندند. توی این چند روز کتاب‌ دعاهای حرم را چند دور زده‌ام. پاهایم از ایستادن برای نماز درد گرفته.دلم اما آرام نشده. از آن شکستنی که دربه‌در و تنها از بوشهر خودم را کش داده‌ام تا مشهد خبری نیست.مادر چند دقیقه پیش از حال دلم پرسیده بود و من گفته بودم که هیچ.همانی‌ام که آمده‌ بودم.شال پشمی را دور بینی و دهانم محکم می‌کنم و خودم را به پنجره فولاد می‌رسانم.از نزدیک شکل دیگری ست. گرم و مهربان.چرا مهربان؟ خودم هم نمی‌دانم چرا این کلمه در لحظه لمس پنجره‌های آهنی به قلبم خطور کرد. انگار که دستی گرم و از روی مهر دست تو را که پیش آورده‌ای بگیرد و یادتت برود که چرا تویی که همین چند لحظه پیش در سرمای هشت درجه زیر صفر روی ویبره بودی ناگهان گرمای مطبوعی در جانت نشسته. و حالا دم گرفته‌ای...《آقا جانم می‌دونی چقدر راه اومدم تا دلم رو آروم کنی؟شَک، جونم رو به لب رسونده. اگه قرار به اینه که مهر کسی به دلم بیفته بذار با دست خودت باشه...》می‌گویم و صدای خرده‌های تنم را که بر زمین ریخته می‌شود می‌شنوم.شکستن تنها راه نجات من از گذرگاه تردید است.گذرگاهی که رد شدن از آن ضروری ست مثل نفس کشیدن و ماندن در آن برایم خطرناک و مرگ آور است مثل ماندن یک جسم در مسیر تنفس.
صدای نقاره خانه و  پیامک گوشی با هم بلند می‌شود و مرا از گریه بیرون می‌کشد. توی این سرمای کم سابقه در عمرم، گرما به تنم هجوم آورده. هوای حرم را به درون ریه‌هایم هل می‌دهم و پیامک را باز می‌کنم."او" پیام داده و اجازه خواسته صحبت کنیم. حسی ناآشنا زیر پوستم می‌دود. جزیره‌ی ناشناخته‌ای که انگار سال‌هاست آن را کشف کرده‌ام.  لبم به لبخند باز می‌شود. مطمئنم سرخی گونه‌هایم فقط از سرمای هوا نیست.و چه می‌دانستم قرار است نیمه دوم زندگی‌ام از این لحظه آغاز شود.
undefined #مژده_خدابخشی
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۹:۲۱

thumnail
به دنیا که آمد نام مادرش را گذاشتند، طاهره...
#مناسبتگرام#ولادت_امام‌رضا_علیه‌السلام
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۱۵:۰۴

thumnail
#روایت_ببینیم undefined undefined
بهترین هدیه...
این‌بار چون مشهد رفتنمان را خود امام‌رضا‌(علیه‌السلام) برنامه‌ریزی کرده بودند، مدام در ذهنم می‌چرخید که حتما یک غذای حضرتی روزی‌مان می‌شود...
undefined #سمانه_مدینه
undefined پ.ن: کاری از گروه دورهمگرام
#مناسبتگرام#ولادت_امام‌رضا_علیه‌السلام
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۱۹:۰۴