#روایت_بخوانیم 


کلید آینده
سر صحبت را باز میکند.از قدس میپرسد،از اسرائیل.حالا که خبر حملهی اسرائیل را شنیده دوست دارد بیشتر بداند. اسرائیل کجاست که هر روز دستانش به کشوری دراز است؟
برایش از ظلم میگویم؛ از ۷۶ سال تجاوز و خونریزی؛ از خون بر زمین ریختهی چندین هزار کودک؛ از همهی آزادگان عالم که صدایشان بلند شده برای دفاع از مظلوم؛ از کسانی میگویم که استوارتر از همیشه به دفاع از وعدهی خدا ایستادهاند؛ و از وعدهی پیروزی نهایی...
انگار که فکرش درگیرتر از قبل شدهباشد، میرود. دخترک ۹ساله من، حق دارد که نداند باید چه کار کرد!کمی بعد اما یادش میآید این روزها که تازگی تاج بندگی بر سر گذاشته، اولین و آخرین ابزارش چنگ زدن به ریسمانیست که هرگز پاره نخواهدشد.
جانمازش را که پهن میکند، کلیدی هم کنارش میگذارد. همان کلید قصهی مادربزرگهای فلسطینی، که امید دارند روزی دوباره با آن، درب خانههایشان را باز خواهندکرد .دستی روی کلید دست ساختهی خودش میکشد، خوب نگاهش میکند، میگذارد کنار مهرش و میایستد به نماز ...
#راحله_دهقانپور
به "مجله" پیشنهاد بدین تا بقیه هم ببینن!
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
کلید آینده
سر صحبت را باز میکند.از قدس میپرسد،از اسرائیل.حالا که خبر حملهی اسرائیل را شنیده دوست دارد بیشتر بداند. اسرائیل کجاست که هر روز دستانش به کشوری دراز است؟
برایش از ظلم میگویم؛ از ۷۶ سال تجاوز و خونریزی؛ از خون بر زمین ریختهی چندین هزار کودک؛ از همهی آزادگان عالم که صدایشان بلند شده برای دفاع از مظلوم؛ از کسانی میگویم که استوارتر از همیشه به دفاع از وعدهی خدا ایستادهاند؛ و از وعدهی پیروزی نهایی...
انگار که فکرش درگیرتر از قبل شدهباشد، میرود. دخترک ۹ساله من، حق دارد که نداند باید چه کار کرد!کمی بعد اما یادش میآید این روزها که تازگی تاج بندگی بر سر گذاشته، اولین و آخرین ابزارش چنگ زدن به ریسمانیست که هرگز پاره نخواهدشد.
جانمازش را که پهن میکند، کلیدی هم کنارش میگذارد. همان کلید قصهی مادربزرگهای فلسطینی، که امید دارند روزی دوباره با آن، درب خانههایشان را باز خواهندکرد .دستی روی کلید دست ساختهی خودش میکشد، خوب نگاهش میکند، میگذارد کنار مهرش و میایستد به نماز ...
۱:۳۶
روایت_بخوانیم 


شبِدوست
مامان، بستههای نخودچی کشمش را با ذوق و سلیقه حاضر میکرد. با چشمهایی متعجب به بستهها نگاه کردم.- اینا چیشیه؟ مگه نَذر داری؟- نه شب دوسته، برای بچهها حاضِر کِردَم.
تازه یادم افتاد شب ۲۷ ماهرمضان است. در یزد رسم جالبی به نام «شبِ دوست » از سالیان پیش برقرار است. شب بیست و هفت رمضان بچههای هر محله جمع میشوند و همراه یک بزرگتر به درِ خانههای اهالیِ محل میروند. شعر میخوانند و چیزی از صاحب خانه طلب میکنند. مردم هم اغلب خوراکی کوچکی یا چیزی که برای بچهها جذاب باشد در کیسههایشان میریزند. صدای ممتد زنگ و کوبش در بلند میشود. شعرخوانی بچهها سکوت خانه را برهم میزند.- دوست، دوست، دوستِ علیه. امامِ اول عَلیه، میدی یا بریم؟آیفون را که میزنم تا مامان چادر روی سر بیندازد و بستهها را بردارد، ده دوازده بچه میریزند توی راهرو. صدای هیاهو و ولهولهشان زیر سقف پخش میشود. هر کدام کیسهای به دست دارند. پر از خوراکیهای جور واجور و رنگارنگ. کسی خلاقیت به خرج داده و نفری یک توپ پلاستیکی بهشان داده. از همان راه راهها که دهه شصت و هفتاد حداقل یکی توی هر خانهای پیدا میشد. دل کیسهها با حجم آن توپ باد کرده و دیگر جایی برای بلعیدن خوراکی بیشتر ندارد. بچهها با شتاب دستهای کوچکشان را بالا میآورند و بستهها را روی هوا میقاپند. چشمهایشان برق میزند و لبخند روی صورتهایشان کش میآید. موقع خداحافظی باز شعری همخوانی میکنند و به خانهی بعدی میروند. «این خونه شربتِ قنده، امام علی درش رو نبنده.»بابا با چهرهای مضطرب سرش را از در هال توی راهرو میکند. صدا میرساند:- خانوم به َهموکِشون رَسید؟ کم نَیومد؟ بَچُکا دست خالی نَرن. اگه کمه بیا یَخُرده بیسکوییتشون بده.
مامان خندهای روی صورت پهن میکند و میگوید:- همه چی به اندازه بود، خیالت راحت. از این همه اضطراب و تشویش بابا تعجب نمیکنم. او عاشق حضرت علی(ع) است. اسم حضرت را که میبری اشک گوشه چشمش حلقه میبندد؛ بعد کم کم قِل میخورد روی گونههای سبزه و ته ریشهای تیغ تیغی سفیدش. برای بابا عید غدیر و تولد حضرت علی و این شب از مهمترین اعیاد است. از بچگی تمام عیدیها و جایزههایمان در این روزها داده میشد. پای خاطرات کودکی بابا از این رسم مینشینم. شیطنتهای عمو در دستبُرد زدن به خوراکیهای بابا، دورهم نشستن بچههای محله و تقسیم خوراکیهایشان باهم، بدو بدوهایشان توی کوچههای آشتیکنان. از شنیدن رسمی که حُب حضرت را سینه به سینه و از نسلی به نسل دیگر منتقل میکند قند توی تنگ بلوری دلم آب میشود. دانه کشمشی که روی فرش افتاده را بر میدارم. فوت میکنم و توی دهان میگذارم. شیرینیاش توی دهانم پخش میشود. مثل شیرینی این روزها. فکر میکنم باید شُکر خیلی چیزها را به جا بیاورم. شکر زندگی در روزگاری که فریاد دوستی علی زدن جایزه دارد، نه مجازات. شکر زمانهای که میتوانیم به راحتی از عشق علی دم بزنیم بی آنکه مثل میثم تمار زبان از حقلوممان بیرون بکشند. یا مثل محبین دیگر مجبور باشیم «اَشهد اَنّ علی ولی الله » را در ته سیاهچالههای امویان زمزمه کنیم.شکر اینکه میتوانیم بر سر مأذنهها نامش را با صوتی زیبا جار بزنیم. شکر آبا و اجدادی که همه شکنجهها، ترسها و تقیهها را به جان خریدند تا ما دوستِعلی باقی بمانیم.
#زهرا_نجفییزدی #آیین_دوستِعلی_یزد
به "مجله" پیشنهاد بدین تا بقیه هم ببینن!
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
شبِدوست
مامان، بستههای نخودچی کشمش را با ذوق و سلیقه حاضر میکرد. با چشمهایی متعجب به بستهها نگاه کردم.- اینا چیشیه؟ مگه نَذر داری؟- نه شب دوسته، برای بچهها حاضِر کِردَم.
تازه یادم افتاد شب ۲۷ ماهرمضان است. در یزد رسم جالبی به نام «شبِ دوست » از سالیان پیش برقرار است. شب بیست و هفت رمضان بچههای هر محله جمع میشوند و همراه یک بزرگتر به درِ خانههای اهالیِ محل میروند. شعر میخوانند و چیزی از صاحب خانه طلب میکنند. مردم هم اغلب خوراکی کوچکی یا چیزی که برای بچهها جذاب باشد در کیسههایشان میریزند. صدای ممتد زنگ و کوبش در بلند میشود. شعرخوانی بچهها سکوت خانه را برهم میزند.- دوست، دوست، دوستِ علیه. امامِ اول عَلیه، میدی یا بریم؟آیفون را که میزنم تا مامان چادر روی سر بیندازد و بستهها را بردارد، ده دوازده بچه میریزند توی راهرو. صدای هیاهو و ولهولهشان زیر سقف پخش میشود. هر کدام کیسهای به دست دارند. پر از خوراکیهای جور واجور و رنگارنگ. کسی خلاقیت به خرج داده و نفری یک توپ پلاستیکی بهشان داده. از همان راه راهها که دهه شصت و هفتاد حداقل یکی توی هر خانهای پیدا میشد. دل کیسهها با حجم آن توپ باد کرده و دیگر جایی برای بلعیدن خوراکی بیشتر ندارد. بچهها با شتاب دستهای کوچکشان را بالا میآورند و بستهها را روی هوا میقاپند. چشمهایشان برق میزند و لبخند روی صورتهایشان کش میآید. موقع خداحافظی باز شعری همخوانی میکنند و به خانهی بعدی میروند. «این خونه شربتِ قنده، امام علی درش رو نبنده.»بابا با چهرهای مضطرب سرش را از در هال توی راهرو میکند. صدا میرساند:- خانوم به َهموکِشون رَسید؟ کم نَیومد؟ بَچُکا دست خالی نَرن. اگه کمه بیا یَخُرده بیسکوییتشون بده.
مامان خندهای روی صورت پهن میکند و میگوید:- همه چی به اندازه بود، خیالت راحت. از این همه اضطراب و تشویش بابا تعجب نمیکنم. او عاشق حضرت علی(ع) است. اسم حضرت را که میبری اشک گوشه چشمش حلقه میبندد؛ بعد کم کم قِل میخورد روی گونههای سبزه و ته ریشهای تیغ تیغی سفیدش. برای بابا عید غدیر و تولد حضرت علی و این شب از مهمترین اعیاد است. از بچگی تمام عیدیها و جایزههایمان در این روزها داده میشد. پای خاطرات کودکی بابا از این رسم مینشینم. شیطنتهای عمو در دستبُرد زدن به خوراکیهای بابا، دورهم نشستن بچههای محله و تقسیم خوراکیهایشان باهم، بدو بدوهایشان توی کوچههای آشتیکنان. از شنیدن رسمی که حُب حضرت را سینه به سینه و از نسلی به نسل دیگر منتقل میکند قند توی تنگ بلوری دلم آب میشود. دانه کشمشی که روی فرش افتاده را بر میدارم. فوت میکنم و توی دهان میگذارم. شیرینیاش توی دهانم پخش میشود. مثل شیرینی این روزها. فکر میکنم باید شُکر خیلی چیزها را به جا بیاورم. شکر زندگی در روزگاری که فریاد دوستی علی زدن جایزه دارد، نه مجازات. شکر زمانهای که میتوانیم به راحتی از عشق علی دم بزنیم بی آنکه مثل میثم تمار زبان از حقلوممان بیرون بکشند. یا مثل محبین دیگر مجبور باشیم «اَشهد اَنّ علی ولی الله » را در ته سیاهچالههای امویان زمزمه کنیم.شکر اینکه میتوانیم بر سر مأذنهها نامش را با صوتی زیبا جار بزنیم. شکر آبا و اجدادی که همه شکنجهها، ترسها و تقیهها را به جان خریدند تا ما دوستِعلی باقی بمانیم.
۱۵:۴۸
#روایت_بخوانیم 


سینی مخصوص
حالا که دیگر توی هیچ مسجد و حسینیه و تکیهای مراسمی نیست، رادیو و تلويزيون هم مراسم زندهای را پوشش نمیدهند، وقتی کمتر کسی تا سحر برای احیای دهه آخر ماه مبارک بیدار میماند، مادر چادرش را زده زیر بغل؛ هی ته کوچه را نگاه میکند. چشم میاندازد به آن طرف، نکند کسی بیاید و چراغ مسجد را خاموش ببیند و برود! مادرها همیشه نگران بچههایی هستند که دیر میآیند. همین مادرهای زمینی اگر از مهمانیای جا بمانیم بهترین خوراکی و نوشیدنی را سوا میکنند برایمان. بقیه را سر سفره مینشانند و جلو جاماندهها سینی مخصوص میآورند. حتی اگر یواشکی در گوششان بگوییم:" مامان خورشت جلوی من نبود، کم خوردم!" بازهم برایمان غذا جدا میگذارند. مادرها هوای همه بچهها را دارند. برای بچه ضعیفها جور دیگری مادری میکنند. دور از چشم بقیه میروند دفتر مدرسه، سفارشش را به مدیر و ناظم و معلم میکنند. موقع گذاشتن سینی چای قند پهلو جلوی بابا، کنارش مینشینند. باز هم سفارش همین بچه سر به هوا را میکنند. مادرها دلسوز تک تک بچهها هستند.برای همین است میگویند بعد از مراسمهای خاصِ خداوند، حضرت مادر هنوز چشم به راه بچههایی است که نیامدهاند. انگار همه روح و ملائکه را منتظر نگه داشته تا قسمت و روزی جاماندهها را هم بهترین بنویسند. به ولی امر، به امام زمان فرموده باز هم منتظر فرزندانم بمان. اجازه بده این ده روز آخر هم بیایند. آنها که بودند و کم و کاستی توی اعمالشان هست هم بر من ببخش!کافی است صدایش کنیم. بگوییم مادرجان ما دیر رسیدیم. گرسنه و تشنهایم. یا بگوییم جسممان بود و روحمان آنطور که باید نه!اصلا بگوییم مادرجان هر چه من خواستم را بگذار کنار! خودت برایم واسطه بشو. ریش و قیچی دست خودت. شما ببری، شما بدوزی قشنگتر است. شما بهتر میدانی من به چه دردی میخورم. برای کدام بار بر زمین مانده پسرت مناسبم؟شما بخواهی خدا هم راضی است.آنکه شما بپسندی و بخواهی اگر اندازهام هم نباشد، بقیه نه نمیگویند. کمکم میکنند. عباس علیه السلام یاریام میکند. همه خاندان بزرگوارتان هم.مادر من جاماندهام، نابلدم. اصلا مرا چه به درک شب قدر؟ شما پناه من در این دنیای غریب هستید. راه آسمانها را بلدید.من دوست دارم پشت چادرتان قایم شوم. شما به جایم حرف بزنید. طلب بخشش کنید. بهترین تقدیرات را بخواهید و بهترین دعاهارا در حقم بکنید. خداوند آنچه شما بگویید را استجابت میکند.
#مریم_حمیدیان
به "مجله" پیشنهاد بدین تا بقیه هم ببینن!
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
سینی مخصوص
حالا که دیگر توی هیچ مسجد و حسینیه و تکیهای مراسمی نیست، رادیو و تلويزيون هم مراسم زندهای را پوشش نمیدهند، وقتی کمتر کسی تا سحر برای احیای دهه آخر ماه مبارک بیدار میماند، مادر چادرش را زده زیر بغل؛ هی ته کوچه را نگاه میکند. چشم میاندازد به آن طرف، نکند کسی بیاید و چراغ مسجد را خاموش ببیند و برود! مادرها همیشه نگران بچههایی هستند که دیر میآیند. همین مادرهای زمینی اگر از مهمانیای جا بمانیم بهترین خوراکی و نوشیدنی را سوا میکنند برایمان. بقیه را سر سفره مینشانند و جلو جاماندهها سینی مخصوص میآورند. حتی اگر یواشکی در گوششان بگوییم:" مامان خورشت جلوی من نبود، کم خوردم!" بازهم برایمان غذا جدا میگذارند. مادرها هوای همه بچهها را دارند. برای بچه ضعیفها جور دیگری مادری میکنند. دور از چشم بقیه میروند دفتر مدرسه، سفارشش را به مدیر و ناظم و معلم میکنند. موقع گذاشتن سینی چای قند پهلو جلوی بابا، کنارش مینشینند. باز هم سفارش همین بچه سر به هوا را میکنند. مادرها دلسوز تک تک بچهها هستند.برای همین است میگویند بعد از مراسمهای خاصِ خداوند، حضرت مادر هنوز چشم به راه بچههایی است که نیامدهاند. انگار همه روح و ملائکه را منتظر نگه داشته تا قسمت و روزی جاماندهها را هم بهترین بنویسند. به ولی امر، به امام زمان فرموده باز هم منتظر فرزندانم بمان. اجازه بده این ده روز آخر هم بیایند. آنها که بودند و کم و کاستی توی اعمالشان هست هم بر من ببخش!کافی است صدایش کنیم. بگوییم مادرجان ما دیر رسیدیم. گرسنه و تشنهایم. یا بگوییم جسممان بود و روحمان آنطور که باید نه!اصلا بگوییم مادرجان هر چه من خواستم را بگذار کنار! خودت برایم واسطه بشو. ریش و قیچی دست خودت. شما ببری، شما بدوزی قشنگتر است. شما بهتر میدانی من به چه دردی میخورم. برای کدام بار بر زمین مانده پسرت مناسبم؟شما بخواهی خدا هم راضی است.آنکه شما بپسندی و بخواهی اگر اندازهام هم نباشد، بقیه نه نمیگویند. کمکم میکنند. عباس علیه السلام یاریام میکند. همه خاندان بزرگوارتان هم.مادر من جاماندهام، نابلدم. اصلا مرا چه به درک شب قدر؟ شما پناه من در این دنیای غریب هستید. راه آسمانها را بلدید.من دوست دارم پشت چادرتان قایم شوم. شما به جایم حرف بزنید. طلب بخشش کنید. بهترین تقدیرات را بخواهید و بهترین دعاهارا در حقم بکنید. خداوند آنچه شما بگویید را استجابت میکند.
۱:۱۷
به امید دیدار
حرفی نداریمماتِ رفتنِ ماه خداییم. زود گذشت.
شبیه یک خوابکاش ما را ببخشی. قدر تو را ندانستیم. تو اما سخاوتمندانه خواب ما را عبادتنفس کشیدن ما را عبادتزنده بودن ما را عبادت نوشتی.
ما را سرِ سفرهی خدا بردی. از بهشت برایمان نور آوردی و به کام ما چشاندی. سحرها را نشانمان دادی. به ما فهماندی که گناه نکردن اصلا سخت نیست. به ما فهماندی که نور همین نزدیکی هاست.
و چقدر رفتن تو سخت است. چقدر دوری ات گریه دار است. به خدا میسپاریمت ای ماه خوب خدابه امید دیدار دوباره ات با اشک چشم پشت سرت آب میریزیم تا زود برگردی. یعنی سالِ بعد که روی ماهت را نشان میدهی من هم هستم؟اگر نبودم به خدا بگو که تو را بسیار دوست داشتم.
اگر نبودم سحرها یادم کن. و دم افطار نام من را هم ببر. خداحافظ ماهِ خوب خدا خداحافظ ماهِ تنفس در بهشتخداحافظ و به امیدِ دیدار....به آسمان که رسیدی از طرف ما روی خدا را ببوسخداحافظ
#سمیرا_چوبداری#خداحافظ_ماه_رمضان
منبع
به "مجله" پیشنهاد بدین تا بقیه هم ببینن!
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
حرفی نداریمماتِ رفتنِ ماه خداییم. زود گذشت.
شبیه یک خوابکاش ما را ببخشی. قدر تو را ندانستیم. تو اما سخاوتمندانه خواب ما را عبادتنفس کشیدن ما را عبادتزنده بودن ما را عبادت نوشتی.
ما را سرِ سفرهی خدا بردی. از بهشت برایمان نور آوردی و به کام ما چشاندی. سحرها را نشانمان دادی. به ما فهماندی که گناه نکردن اصلا سخت نیست. به ما فهماندی که نور همین نزدیکی هاست.
و چقدر رفتن تو سخت است. چقدر دوری ات گریه دار است. به خدا میسپاریمت ای ماه خوب خدابه امید دیدار دوباره ات با اشک چشم پشت سرت آب میریزیم تا زود برگردی. یعنی سالِ بعد که روی ماهت را نشان میدهی من هم هستم؟اگر نبودم به خدا بگو که تو را بسیار دوست داشتم.
اگر نبودم سحرها یادم کن. و دم افطار نام من را هم ببر. خداحافظ ماهِ خوب خدا خداحافظ ماهِ تنفس در بهشتخداحافظ و به امیدِ دیدار....به آسمان که رسیدی از طرف ما روی خدا را ببوسخداحافظ
۲۱:۰۸
#روایت_بخوانیم 


عملیات نجاتِ مُهرها
نماز عید خود را چگونه خواندید ؟رکعت اول را آمیخته با اشک و دعا و استغاثه و شوق...رکعت دوم را در جستجوی مهر آقای چند صف جلوتر!
ماجرا از آنجا شروع شد که پسربچهی چند ردیف آنطرفتر، بین رکعت اول و دوم نماز تشنه شد. آرام از روی زیرانداز مردی که حدس میزدم پدربزرگش باشد بلند شد و آمد سمت مادر و احتمالا مادربزرگ و خواهر کوچک(که در صف جلوی من ایستادهبودند)، تا بطری آبش را بگیرد. آب را که خورد، داشت خرم و خندان به سمت پدربزرگ برمیگشت که تکه سنگی روی زمین چشمش را گرفت؛ و پسرک با شیرجهای سریع، سنگ را قاپید. غافل ازینکه سنگ در آن صحنه داشت نقش مهر نماز آقای ردیف جلویی را بازی میکرد!
وی خوشحال از غنیمت تازه گرفته، همزمان با قنوت اول، سنگ را روبهروی ما، به نشانه پرتاب بلند کرد و عقل و هوش ما را هم به دنبالش به هوا فرستاد!
مادر پسرک، که به جز من، تنها شاهد ماجرا بود، از وسط قنوت اول، عملیات پیچیده آگاه سازی دخترش را شروع کرد... اول باید به او میفهماند که سنگ را از دست برادر بگیرد. دخترک این را زود فهمید چون نگران پرت شدن سنگ، به سمت سر و صورت نمازگزاران بود.تا قنوت دوم، خواهر و برادر، بین زیراندازها و کفشها و ملت نمازگزار دنبال هم دویدند و روی هم غلتیدند تا بالاخره، پسرک به بهای یک بسته پاستیل، خلع سلاح شد و دخترک با سنگ، پیروزمندانه، کنار مادر برگشت!
اما قسمت سخت و مهم ماجرا، تازه شروع شدهبود. قهرمان عملیات نجات، باید شیرفهم میشد که سنگ، فقط یک شی خطرناک نبوده بلکه نقطه قرب و اتصال جوان صف جلویی در نماز بوده، که احتمالا الان دلش دارد مثل سیر و سرکه، به دنبال مهر به فنا رفتهاش میجوشد!
قنوت سوم، قنوت مهمی بود! مادر، یک دست را به دعا بالا گرفته، با ایما و اشاره و چشم و ابرو و یک دست دیگر، باید به دخترک زیبای خندانش میفهماند که باید مهر را ببرد صف جلویی و بگذارد مقابل مردی که شلوار کرم دارد و بلوزی راهراه. و تنها خدا میداند چه بر ما گذشت تا بالاخره مُهر، سرجای خودش در مقابل مرد جوان قرار گرفت.
قنوت چهارم نماز، با آرامش و لبخند و رضایت گذشت؛ در حالیکه مادر، یک دستش همچنان به قنوت بالا بود و دست دیگرش را به پاس زحمات دخترک، روی روسری بنفش نازدانهاش میکشید.
نماز که تمام شد، وسط شکر و حمد و لبخند و رضایت نمازگزاران، مرد جوان صف جلویی، برگشت و دخترک را پیدا کرد. برق چشمان عسلیرنگ دخترک، موقع گرفتن تراول صد تومانی عیدی از دست مرد جوان، دیدنی بود!
و من خطبهها را در حالی گوش دادم که دخترک، لحظهای روی پا بند نبود... تراول را بالا گرفته بود و مدام بین زیرانداز پدربزرگ و مادرش، میرفت و میآمد و زوایای پیدا و پنهان عملیات نجات را تعریف میکرد و عیدیای که مزد زحمتش بود را به همه نشان میداد.و میخندید؛مثل مادرش،مثل من،و مثل همه نمازگزارانی که آمدهبودند مزد روزهداری و عیدیهایشان را بگیرند.
#نازنین_آقایی
#عیدشمامبارک#نماز_ما_مادرها
#نماز_با_تمرکز_بالا#حتی_اگر_بچه_خودم_کنارم_نیست_مال_مردم_که_هست
به "مجله" پیشنهاد بدین تا بقیه هم ببینن!
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
عملیات نجاتِ مُهرها
نماز عید خود را چگونه خواندید ؟رکعت اول را آمیخته با اشک و دعا و استغاثه و شوق...رکعت دوم را در جستجوی مهر آقای چند صف جلوتر!
ماجرا از آنجا شروع شد که پسربچهی چند ردیف آنطرفتر، بین رکعت اول و دوم نماز تشنه شد. آرام از روی زیرانداز مردی که حدس میزدم پدربزرگش باشد بلند شد و آمد سمت مادر و احتمالا مادربزرگ و خواهر کوچک(که در صف جلوی من ایستادهبودند)، تا بطری آبش را بگیرد. آب را که خورد، داشت خرم و خندان به سمت پدربزرگ برمیگشت که تکه سنگی روی زمین چشمش را گرفت؛ و پسرک با شیرجهای سریع، سنگ را قاپید. غافل ازینکه سنگ در آن صحنه داشت نقش مهر نماز آقای ردیف جلویی را بازی میکرد!
وی خوشحال از غنیمت تازه گرفته، همزمان با قنوت اول، سنگ را روبهروی ما، به نشانه پرتاب بلند کرد و عقل و هوش ما را هم به دنبالش به هوا فرستاد!
مادر پسرک، که به جز من، تنها شاهد ماجرا بود، از وسط قنوت اول، عملیات پیچیده آگاه سازی دخترش را شروع کرد... اول باید به او میفهماند که سنگ را از دست برادر بگیرد. دخترک این را زود فهمید چون نگران پرت شدن سنگ، به سمت سر و صورت نمازگزاران بود.تا قنوت دوم، خواهر و برادر، بین زیراندازها و کفشها و ملت نمازگزار دنبال هم دویدند و روی هم غلتیدند تا بالاخره، پسرک به بهای یک بسته پاستیل، خلع سلاح شد و دخترک با سنگ، پیروزمندانه، کنار مادر برگشت!
اما قسمت سخت و مهم ماجرا، تازه شروع شدهبود. قهرمان عملیات نجات، باید شیرفهم میشد که سنگ، فقط یک شی خطرناک نبوده بلکه نقطه قرب و اتصال جوان صف جلویی در نماز بوده، که احتمالا الان دلش دارد مثل سیر و سرکه، به دنبال مهر به فنا رفتهاش میجوشد!
قنوت سوم، قنوت مهمی بود! مادر، یک دست را به دعا بالا گرفته، با ایما و اشاره و چشم و ابرو و یک دست دیگر، باید به دخترک زیبای خندانش میفهماند که باید مهر را ببرد صف جلویی و بگذارد مقابل مردی که شلوار کرم دارد و بلوزی راهراه. و تنها خدا میداند چه بر ما گذشت تا بالاخره مُهر، سرجای خودش در مقابل مرد جوان قرار گرفت.
قنوت چهارم نماز، با آرامش و لبخند و رضایت گذشت؛ در حالیکه مادر، یک دستش همچنان به قنوت بالا بود و دست دیگرش را به پاس زحمات دخترک، روی روسری بنفش نازدانهاش میکشید.
نماز که تمام شد، وسط شکر و حمد و لبخند و رضایت نمازگزاران، مرد جوان صف جلویی، برگشت و دخترک را پیدا کرد. برق چشمان عسلیرنگ دخترک، موقع گرفتن تراول صد تومانی عیدی از دست مرد جوان، دیدنی بود!
و من خطبهها را در حالی گوش دادم که دخترک، لحظهای روی پا بند نبود... تراول را بالا گرفته بود و مدام بین زیرانداز پدربزرگ و مادرش، میرفت و میآمد و زوایای پیدا و پنهان عملیات نجات را تعریف میکرد و عیدیای که مزد زحمتش بود را به همه نشان میداد.و میخندید؛مثل مادرش،مثل من،و مثل همه نمازگزارانی که آمدهبودند مزد روزهداری و عیدیهایشان را بگیرند.
#عیدشمامبارک#نماز_ما_مادرها
۱۵:۰۰
#روایت_بخوانیم 


ریشههای امید !
فکر نمیکنم کسی اطراف من باشد که نداند همهی امیدهای زندگی من از درختها شروع، و به درختها ختم میشود! وقتی جایی زندگی کنم که درخت نباشد، امیدم میخشکد. این وابستگی خیلی بد است... ولی خب، هست!یادم میآید دو سالی که رفتم یک جای بیآب و علف، مامان بزرگ همه جا میگفت این مریم شوهرش را برای ۴ تا درخت کشت... راست میگفت! وسط همهی قناعتهایم، به سرزمینهای خشک و بایر قانع نمیشوم. با ساختمانهای سرد و بیروح آبم توی یک جو نمیرود...حالا ولی، برگشتهام وسط امیدهایم. از پنجره آشپزخانه که چشمم میافتد به باغ حاج مسیب، انقدر امید میریزد توی جانم که دلم میخواهد بذل و بخششش کنم. حاج مسیب را دوست دارم. خیلی پیر است ولی نه پیرمرد شکستهی شهری، پیرمرد سرحال روستایی که حتماً صبحها قبل از من از خواب بیدار میشود، و تا شب مشغول کار است. هنوز هم هر بار مرا میبیند میپرسد که کی هستم؟ خوشم میآید که هر بار ریز بخندم و بگویم «همسایه روبروییتان حاج آقا!» حتی خوشم آمد آن دفعه که گفتم «حاجی باز که یادت رفت...» و او یک لا اله الا الله بارم کرد، که یعنی دختر، من پیرمرد را مسخره نکن! و من باز خندیدم... حتی او هم برایم شکلی مثل امید دارد. اینکه از پدربزرگ خدا بیامرزم خیلی بزرگتر است ولی یک گوشه منتظر مردن ننشسته، کار میکند، میخندد و به زندگی امید دارد...حالا عصر که میشود، سایه ابرها که مینشیند روی کوه روبرو، امیدهایم را میریزم توی همزن برقی، تخممرغ و آرد و روغن را میچلانم توی عطر سیب و دارچین و میگذارم طبقه وسط فر. به زن بودن فکر میکنم، به اینکه زنها وسط زندگی هستند، درست مثل همین طبقه وسط فر، که اگر بالا و پایین بشود شیرینیها میسوزد!همین که دخترک و پدرش میبینند در حال چای ریختن میخندم، امیدشان زنده میشود. وقتی همسرجان یک برش کیک میگذارد توی دهانش و از خستگی و گرفتاری روز میگوید، چایم را داغ داغ مینوشم و میگویم :«اشکالی ندارد... مهم نیست...» بعد حال خوش را توی چشمهایش میبینم. همین که زن خانه بگوید اشکالی ندارد مرد خانهی ما آرام میشود. وقتی بداند من راضیم... چیز مهمی نشده و قرار نیست هی به جانش غر بزنم، میتواند فردا را هم تاب بیاورد. حالا چایش را قورت میدهد و انگار تازه کیک از گلویش پایین میرود.فهمیدم اهل خانهام برای امیدوار ادامه دادن چیز زیادی نمیخواهند. دخترک میخواهد بداند حوصلهاش را دارم. این را از کوک زدنم به عروسکهای نمدی مامان دوز میفهمد. اینکه وقتی مینشینم کنج اتاقش و چسب و کاغذ رنگی و پارچه میریزم دورم، هی بلند نشوم بروم مثلا به غذا سر بزنم، هی سرم نرود توی گوشی که کار واجب دارم، نشسته باشم فقط کنار او!خوب که فکر میکنم میبینم چقدر آسان میتوانستم خانوادهی کوچکم را آرام و امیدوار کنم، چقدر من برایشان وسط ماجرا بودم، چقدر کم از من توقع داشتند، و چقدر زیاد ازشان دریغ کردم... با خودم میگویم کاش روزهای بیدرختی هم به همین سادگی امید میپاشیدم توی چشمهای منتظرشان، شاید خودشان میشدند سرسبزی روزهای خالیام... آخر از هر دستی سرسبزی بدهی، از همان دست پس میگیری!
#مریم_راستگو
به "مجله" پیشنهاد بدین تا بقیه هم ببینن!
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
ریشههای امید !
فکر نمیکنم کسی اطراف من باشد که نداند همهی امیدهای زندگی من از درختها شروع، و به درختها ختم میشود! وقتی جایی زندگی کنم که درخت نباشد، امیدم میخشکد. این وابستگی خیلی بد است... ولی خب، هست!یادم میآید دو سالی که رفتم یک جای بیآب و علف، مامان بزرگ همه جا میگفت این مریم شوهرش را برای ۴ تا درخت کشت... راست میگفت! وسط همهی قناعتهایم، به سرزمینهای خشک و بایر قانع نمیشوم. با ساختمانهای سرد و بیروح آبم توی یک جو نمیرود...حالا ولی، برگشتهام وسط امیدهایم. از پنجره آشپزخانه که چشمم میافتد به باغ حاج مسیب، انقدر امید میریزد توی جانم که دلم میخواهد بذل و بخششش کنم. حاج مسیب را دوست دارم. خیلی پیر است ولی نه پیرمرد شکستهی شهری، پیرمرد سرحال روستایی که حتماً صبحها قبل از من از خواب بیدار میشود، و تا شب مشغول کار است. هنوز هم هر بار مرا میبیند میپرسد که کی هستم؟ خوشم میآید که هر بار ریز بخندم و بگویم «همسایه روبروییتان حاج آقا!» حتی خوشم آمد آن دفعه که گفتم «حاجی باز که یادت رفت...» و او یک لا اله الا الله بارم کرد، که یعنی دختر، من پیرمرد را مسخره نکن! و من باز خندیدم... حتی او هم برایم شکلی مثل امید دارد. اینکه از پدربزرگ خدا بیامرزم خیلی بزرگتر است ولی یک گوشه منتظر مردن ننشسته، کار میکند، میخندد و به زندگی امید دارد...حالا عصر که میشود، سایه ابرها که مینشیند روی کوه روبرو، امیدهایم را میریزم توی همزن برقی، تخممرغ و آرد و روغن را میچلانم توی عطر سیب و دارچین و میگذارم طبقه وسط فر. به زن بودن فکر میکنم، به اینکه زنها وسط زندگی هستند، درست مثل همین طبقه وسط فر، که اگر بالا و پایین بشود شیرینیها میسوزد!همین که دخترک و پدرش میبینند در حال چای ریختن میخندم، امیدشان زنده میشود. وقتی همسرجان یک برش کیک میگذارد توی دهانش و از خستگی و گرفتاری روز میگوید، چایم را داغ داغ مینوشم و میگویم :«اشکالی ندارد... مهم نیست...» بعد حال خوش را توی چشمهایش میبینم. همین که زن خانه بگوید اشکالی ندارد مرد خانهی ما آرام میشود. وقتی بداند من راضیم... چیز مهمی نشده و قرار نیست هی به جانش غر بزنم، میتواند فردا را هم تاب بیاورد. حالا چایش را قورت میدهد و انگار تازه کیک از گلویش پایین میرود.فهمیدم اهل خانهام برای امیدوار ادامه دادن چیز زیادی نمیخواهند. دخترک میخواهد بداند حوصلهاش را دارم. این را از کوک زدنم به عروسکهای نمدی مامان دوز میفهمد. اینکه وقتی مینشینم کنج اتاقش و چسب و کاغذ رنگی و پارچه میریزم دورم، هی بلند نشوم بروم مثلا به غذا سر بزنم، هی سرم نرود توی گوشی که کار واجب دارم، نشسته باشم فقط کنار او!خوب که فکر میکنم میبینم چقدر آسان میتوانستم خانوادهی کوچکم را آرام و امیدوار کنم، چقدر من برایشان وسط ماجرا بودم، چقدر کم از من توقع داشتند، و چقدر زیاد ازشان دریغ کردم... با خودم میگویم کاش روزهای بیدرختی هم به همین سادگی امید میپاشیدم توی چشمهای منتظرشان، شاید خودشان میشدند سرسبزی روزهای خالیام... آخر از هر دستی سرسبزی بدهی، از همان دست پس میگیری!
۲۰:۰۰
#روایت_بخوانیم 


جای خالی
دو ماه از روزی که پدربزرگم در خانهاش افتاد میگذرد...دو ماه میگذرد از روزی که مثل همیشه تکیه زد به واکر زهوار دررفتهاش و راه افتاد سمت آشپزخانه که سوی سماور را بالا بکشد تا آب جوش بیاید و چایِ صبحش را دم کند، که ناگهان افتاد!بی هیچ دلیلی.نه قندش افتادهبود و نه فشارش رفتهبود بالا.دکترها گفتند پوکی استخوان گاهی این چنین خودش را نشان میدهد!کاری به این ندارم که در این دو ماه چهها گذشت، از رفتنش به اتاق عمل و جراحی استخوان رانش گرفته تا آن چند روزی که در بیمارستان بستریاش کردند تا با انجام سونوگرافی و امآرآی و سایر آزمایشاتِ تکمیلی علت بی حسیِ عارض شده در کمر و گردنش را بررسی کنند.موضوع حتی زمینگیر شدنش هم نیست و نمیخواهم به این بپردازم که چقدر ناگهانی سروِ قامتش به تشکِ برقیِ روی تخت اُنس گرفت!من با جایِ خالیاش کار دارم؛ جای خالی اش در مهمانی امشب...امشب اولین مهمانیِ خانوادگی بعد از همه اتفاقاتی که از آنها گفتم برگزار شد! دو تا از عموها به نوبت مهمانی را ترک کردند تا کنارش باشند.جایش بین ما خیلی خالی بود! همه این را اذعان کردند.ولی با همهی اینها، مهمانی شروع شد، بی حضورش ادامه پیدا کرد و خیلی هم عادی به پایان رسید.میدانی چه میخواهم بگویم؟!برپایی یک مهمانی در چنین وضعیتی و با جای خالیِ بزرگِ یک خاندان، برای من یک تلنگر بود:
نبودنهای ما آب از آب تکان نمیدهد!
و من در تمام طول مهمانی، به همهی دورهمیهایی فکر کردم که حضور نخواهم داشت... به همهی وقتهایی که یک جای خالی از من باقی میماند! به این فکر کردم که لحظهی اکنون چقدر مغتنم است. و راستش را بخواهی دریغ و حسرت از قلبم سرازیر شد از اینهمه بیوفایی دنیا که هیچ عقربهای از گردش بازنخواهد ایستاد با نبودنم! و این جمله هزار بار در ذهنم چرخید که:
"جانِ دلم، باور کن که دنیا محلِ گذر است....دنیا فقط محل گذر است*!"
وفکرم درگیر این عبارات شد که گرچه شاعرانهاند، ولی انگار دارند با یک واقع نگریِ محض فریادی سر میدهند که:
"زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خوانَد و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد"
¤ پینوشت:
مولایم علی ع میفرمایند: الدنیا دارالممر و لا دار المقر
#نرجس_خراسانی_زاده
#مرگ
*به "مجله" پیشنهاد بدین تا بقیه هم ببینن!
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
جای خالی
دو ماه از روزی که پدربزرگم در خانهاش افتاد میگذرد...دو ماه میگذرد از روزی که مثل همیشه تکیه زد به واکر زهوار دررفتهاش و راه افتاد سمت آشپزخانه که سوی سماور را بالا بکشد تا آب جوش بیاید و چایِ صبحش را دم کند، که ناگهان افتاد!بی هیچ دلیلی.نه قندش افتادهبود و نه فشارش رفتهبود بالا.دکترها گفتند پوکی استخوان گاهی این چنین خودش را نشان میدهد!کاری به این ندارم که در این دو ماه چهها گذشت، از رفتنش به اتاق عمل و جراحی استخوان رانش گرفته تا آن چند روزی که در بیمارستان بستریاش کردند تا با انجام سونوگرافی و امآرآی و سایر آزمایشاتِ تکمیلی علت بی حسیِ عارض شده در کمر و گردنش را بررسی کنند.موضوع حتی زمینگیر شدنش هم نیست و نمیخواهم به این بپردازم که چقدر ناگهانی سروِ قامتش به تشکِ برقیِ روی تخت اُنس گرفت!من با جایِ خالیاش کار دارم؛ جای خالی اش در مهمانی امشب...امشب اولین مهمانیِ خانوادگی بعد از همه اتفاقاتی که از آنها گفتم برگزار شد! دو تا از عموها به نوبت مهمانی را ترک کردند تا کنارش باشند.جایش بین ما خیلی خالی بود! همه این را اذعان کردند.ولی با همهی اینها، مهمانی شروع شد، بی حضورش ادامه پیدا کرد و خیلی هم عادی به پایان رسید.میدانی چه میخواهم بگویم؟!برپایی یک مهمانی در چنین وضعیتی و با جای خالیِ بزرگِ یک خاندان، برای من یک تلنگر بود:
نبودنهای ما آب از آب تکان نمیدهد!
و من در تمام طول مهمانی، به همهی دورهمیهایی فکر کردم که حضور نخواهم داشت... به همهی وقتهایی که یک جای خالی از من باقی میماند! به این فکر کردم که لحظهی اکنون چقدر مغتنم است. و راستش را بخواهی دریغ و حسرت از قلبم سرازیر شد از اینهمه بیوفایی دنیا که هیچ عقربهای از گردش بازنخواهد ایستاد با نبودنم! و این جمله هزار بار در ذهنم چرخید که:
"جانِ دلم، باور کن که دنیا محلِ گذر است....دنیا فقط محل گذر است*!"
وفکرم درگیر این عبارات شد که گرچه شاعرانهاند، ولی انگار دارند با یک واقع نگریِ محض فریادی سر میدهند که:
"زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خوانَد و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد"
¤ پینوشت:
مولایم علی ع میفرمایند: الدنیا دارالممر و لا دار المقر
#نرجس_خراسانی_زاده
#مرگ
۱۸:۴۲
#روایت_بخوانیم 


زیرزمینهای تئاتر شهر
قبل ازینکه درِ سالن اصلی تئاتر شهر بسته شود، پریدم داخل و پشت سرم آقایی در را بست. کتونی کترپیلار پوشیدهبودم و شلوار شش جیب؛ حس میکردم آدم خفنی هستم. خفن بودنم را ولی از زیر چادر،کسی نمیدید. وارد سالن که شدم، بلیط را نشان دادم و سریع نشستم. به بغل دستیهایم در تاریکی لبخند زدم. کسی نبود بگوید: «حالا چت هست دختر؟ مگه همه باید با تو حس راحتی کنن؟» با ابروهای بالا انداخته نگاهم کردند و با اینکه هنوز اجرا شروع نشده بود اما رو کردند به صحنه. کار که تمام شد جلو رفتم و به کارگردان گفتم: «عالی بود. من وقتی میام کارای شما رو میبینم تا چند روز حالم خوبه». مبهوت بود و شاید از من ترسیدهبود. زاویهی ایستادنش سمت دیگری بود و به سمتی دیگر چشم میچرخاند. خواهش میکنمِ ریز و با ترسی گفت و رد شد. بعدها بازهم تئاتر رفتم اما دیگر از کسی تشکر نکردم تا سالی که بلیط اختتامیه جشنواره گیرم آمد. بالکن بالای تالار وحدت کنار خیلیهای دیگر ایستادهبودم. یکنفر زل زد به چشمهایم و با دندانهای بهم فشرده شده گفت: «مملکت ساختن. جمهوری اسلامی. ما هنرمندیم ولی باید بیایم قاطی اینا». «اینا» را جوری گفت که با هول دادن من فرقی نداشت. انگار من نماینده تام الاختیار جشنوارههای ایران زمین در زمان جمهوری اسلامی بودم و میخواست دق تمام دوران کارکردن و نکردنش را سرم در بیاورد. من کلا بیست سالم بود و نمیدانستم کسی ممکن است از چادریها و متعلقاتشان بدش بیاید. همانجا اولین ضربه را خوردم. پدرم خیلی مواظب رابطهی پدر دختریمان بود. هر چیزی نمیگفت. نصیحت آنچنانی هم نداشت. فقط یکبار گفت «من عاشق تو و چادرم» و من برای همیشه چادر و عشق به بابایم را روی سرم گذاشتم. ساعت شروع کارها اگر به شب میخورد بابا با من میآمد. بابا میلش به کارهای مناسبتی بود، چیزی که در ذهن من کم ارزش می آمد. آخرین بار که بابا رفتیم تئاتر، اجرایی را دیدیم که به قول بابا ضد جنگ بود. بازیگر در صحنهی جنگ افتاد زمین و بازیگر دیگر خندید و گفت اینگونه میروند سمت خدا. من دستهایم را بهم فشردم، دوست داشتم چهرهی بابا را ببینم که در تاریکی نشد. دور و بریهای ما همه خندیدند. داغ شده بودم انگار. یک جای کار ایراد داشت. آخرِ کار بازیگرها دم در ایستادهبودند و در گوش مخاطبان میگفتند جنگ دیر یا زود به سراغمان میآید و این اتفاقها هم میافتد.بیرون آمدیم، قدمزنان درسکوت میرفتیم. سکوتی که حرف داشت. یک چطور بود سریعی به بابا گفتم و او سرش را به نشانه نه و تاسف تکان داد.شبیه اتمام حجت بود؛ دیگر با من به دیدن این مدل اجراها نمیآید. بعد از آن، موقع دیدن تئاترها، چیزی یا کسی انگار صورتم را میگرفت و میگفت این جایِ نمایش را نگاه نکن. اینجایش شوخی جنسی دارد. آنجایش توهین دارد و خیلی جاهایش با اعتقاداتت نمیخواند. نمیدانم که یا چه بود. سریع پسش میزدم و میگفتم دگم نباش، دنیا رو به جلو میرود! عقب میمانی از فضاهای مورد علاقهات. یک روز در اول اجرا که بازیگر زن روی صندلی زایمان نشستهبود و به سمت تماشاگران مثلا داشت میزایید، صداهایی توی مغزم روشن شد از طرف همان کس یا چیز که نمیدانم چه بود؛ اخم کردهبودم و نمیخواستم باور کنم. بعد از این صحنه، به من برخورده بود. چیزی که تا آن موقع احساسش نکردهبودم. همانجا بزرگتر شدم. شاید دو سانت بلندتر شدم تا ببینم کجا نشستهام بین چه کسانی؟ اصلا اعتقاد من مهم هست بین این جماعت یا نه. وسط اجرا دلم میخواست بلند شوم ولی تا حالا اینکار را نکردهبودم، جرأتش را نداشتم در تاریکی و بین جمعیت بیرون بزنم. بعد از اتمام اجرا توی راهرو، دختر پسرها به صورت ضربدری به هم دست میدادند و همدیگر را بغل میکردند و از کار تعریف میکردند. خیر و شرم با همدرگیر بودند. تا ته راهرو را نگاه کردم، هیچ کس شبیه من نبود. انقباض توی ابروها و داغی صورتم را به شدت حس میکردم. پسری از من فندک خواست؛ فهمیدم او از من درگیرتر است. پلهها را بالا رفتم، وسط باران از تئاتر شهر خارج شدم. این شاید آخرین قدمهای من توی زیر زمینهای تئاتر شهر بود.هنوز تئاتر را دوست دارم؛ برایم بلیط بگیرند حتما به تماشا میروم. اما با منِ ساخته شدهی خودم. «من» دختری چادری با اعتقادات و چهارچوبها و علاقههایی که باید توی چهارچوبش جا شود. پذیرشش خوب است؛ بین من و تئاتر فاصله ایست که شاید من حاضر نیستم به خاطرش چارچوبهایم را بسوزانم.
#مطهره_یادگاری#حجاب
به "مجله" پیشنهاد بدین تا بقیه هم ببینن!
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
زیرزمینهای تئاتر شهر
قبل ازینکه درِ سالن اصلی تئاتر شهر بسته شود، پریدم داخل و پشت سرم آقایی در را بست. کتونی کترپیلار پوشیدهبودم و شلوار شش جیب؛ حس میکردم آدم خفنی هستم. خفن بودنم را ولی از زیر چادر،کسی نمیدید. وارد سالن که شدم، بلیط را نشان دادم و سریع نشستم. به بغل دستیهایم در تاریکی لبخند زدم. کسی نبود بگوید: «حالا چت هست دختر؟ مگه همه باید با تو حس راحتی کنن؟» با ابروهای بالا انداخته نگاهم کردند و با اینکه هنوز اجرا شروع نشده بود اما رو کردند به صحنه. کار که تمام شد جلو رفتم و به کارگردان گفتم: «عالی بود. من وقتی میام کارای شما رو میبینم تا چند روز حالم خوبه». مبهوت بود و شاید از من ترسیدهبود. زاویهی ایستادنش سمت دیگری بود و به سمتی دیگر چشم میچرخاند. خواهش میکنمِ ریز و با ترسی گفت و رد شد. بعدها بازهم تئاتر رفتم اما دیگر از کسی تشکر نکردم تا سالی که بلیط اختتامیه جشنواره گیرم آمد. بالکن بالای تالار وحدت کنار خیلیهای دیگر ایستادهبودم. یکنفر زل زد به چشمهایم و با دندانهای بهم فشرده شده گفت: «مملکت ساختن. جمهوری اسلامی. ما هنرمندیم ولی باید بیایم قاطی اینا». «اینا» را جوری گفت که با هول دادن من فرقی نداشت. انگار من نماینده تام الاختیار جشنوارههای ایران زمین در زمان جمهوری اسلامی بودم و میخواست دق تمام دوران کارکردن و نکردنش را سرم در بیاورد. من کلا بیست سالم بود و نمیدانستم کسی ممکن است از چادریها و متعلقاتشان بدش بیاید. همانجا اولین ضربه را خوردم. پدرم خیلی مواظب رابطهی پدر دختریمان بود. هر چیزی نمیگفت. نصیحت آنچنانی هم نداشت. فقط یکبار گفت «من عاشق تو و چادرم» و من برای همیشه چادر و عشق به بابایم را روی سرم گذاشتم. ساعت شروع کارها اگر به شب میخورد بابا با من میآمد. بابا میلش به کارهای مناسبتی بود، چیزی که در ذهن من کم ارزش می آمد. آخرین بار که بابا رفتیم تئاتر، اجرایی را دیدیم که به قول بابا ضد جنگ بود. بازیگر در صحنهی جنگ افتاد زمین و بازیگر دیگر خندید و گفت اینگونه میروند سمت خدا. من دستهایم را بهم فشردم، دوست داشتم چهرهی بابا را ببینم که در تاریکی نشد. دور و بریهای ما همه خندیدند. داغ شده بودم انگار. یک جای کار ایراد داشت. آخرِ کار بازیگرها دم در ایستادهبودند و در گوش مخاطبان میگفتند جنگ دیر یا زود به سراغمان میآید و این اتفاقها هم میافتد.بیرون آمدیم، قدمزنان درسکوت میرفتیم. سکوتی که حرف داشت. یک چطور بود سریعی به بابا گفتم و او سرش را به نشانه نه و تاسف تکان داد.شبیه اتمام حجت بود؛ دیگر با من به دیدن این مدل اجراها نمیآید. بعد از آن، موقع دیدن تئاترها، چیزی یا کسی انگار صورتم را میگرفت و میگفت این جایِ نمایش را نگاه نکن. اینجایش شوخی جنسی دارد. آنجایش توهین دارد و خیلی جاهایش با اعتقاداتت نمیخواند. نمیدانم که یا چه بود. سریع پسش میزدم و میگفتم دگم نباش، دنیا رو به جلو میرود! عقب میمانی از فضاهای مورد علاقهات. یک روز در اول اجرا که بازیگر زن روی صندلی زایمان نشستهبود و به سمت تماشاگران مثلا داشت میزایید، صداهایی توی مغزم روشن شد از طرف همان کس یا چیز که نمیدانم چه بود؛ اخم کردهبودم و نمیخواستم باور کنم. بعد از این صحنه، به من برخورده بود. چیزی که تا آن موقع احساسش نکردهبودم. همانجا بزرگتر شدم. شاید دو سانت بلندتر شدم تا ببینم کجا نشستهام بین چه کسانی؟ اصلا اعتقاد من مهم هست بین این جماعت یا نه. وسط اجرا دلم میخواست بلند شوم ولی تا حالا اینکار را نکردهبودم، جرأتش را نداشتم در تاریکی و بین جمعیت بیرون بزنم. بعد از اتمام اجرا توی راهرو، دختر پسرها به صورت ضربدری به هم دست میدادند و همدیگر را بغل میکردند و از کار تعریف میکردند. خیر و شرم با همدرگیر بودند. تا ته راهرو را نگاه کردم، هیچ کس شبیه من نبود. انقباض توی ابروها و داغی صورتم را به شدت حس میکردم. پسری از من فندک خواست؛ فهمیدم او از من درگیرتر است. پلهها را بالا رفتم، وسط باران از تئاتر شهر خارج شدم. این شاید آخرین قدمهای من توی زیر زمینهای تئاتر شهر بود.هنوز تئاتر را دوست دارم؛ برایم بلیط بگیرند حتما به تماشا میروم. اما با منِ ساخته شدهی خودم. «من» دختری چادری با اعتقادات و چهارچوبها و علاقههایی که باید توی چهارچوبش جا شود. پذیرشش خوب است؛ بین من و تئاتر فاصله ایست که شاید من حاضر نیستم به خاطرش چارچوبهایم را بسوزانم.
۷:۳۵
#روایت_بخوانیم 


خادمهی مهربان
از همان اول که آمدم نگاهم به آسمان است. چند کبوتر بالای گلدستههای کوچکتر که درست سر در باب الهادی هستند، جا خوش کردهاند؛ همگی لباس سفید بر تن دارند .از همان صحن باب الهادی، مقابل ضریح، سلامی میدهم و از سمت ایوان آئینه داخل میشوم. میخواهم از در اصلی حرم وارد رواق بانو شوم.درگیر کفشها و جنگشان برای نرفتن به درون کیسه هستم که حس و حال عجیب خادم خانم و گفتگویش با یک زائر، مرا به وادی دیگری میکشاند.به دنبال یک خادم آقا هستند که از عهدهی کار بر آید و مریض را به جای امنی ببرد. چشم میگردانم. نگاهم روی بیمار میماند. واقعا حالش بد است، نفسش بالا نمیآید، چشمانش را بسته و همانطور که نشسته دهانش باز است. برای هر تنفس تمام جانش تکان میخورد. انگار از تهِ تهِ دلش نفس و جان باهم بیرون میآیند .سر برمیگردانم، چشمان نگرانم دور صحن میگردند تا خادم آقایی بیابند؛ پیدایش کردم؛ به خادم خانم میگویم: «اون خادم آقا که روبهروی ضریحه و پشت به پشت حوض وایساده! میخواید صداشون کنم؟ یا من پیشش بمونم شما بری با اون آقا صحبت کنی؟»خانم که نگرانی در چشمانش بالا و پایین میپرد و معلوم است حسابی هم دیرش شده، ناامیدانه چیزی میگوید و متوجه میشوم که این آقا جزو خادمینی هستند که نمیتوانند پستشان را ترک کنند. خادمهای نظافت یا یک چیز دیگر که متوجه نشدم چه کاری انجام میدهند اما مشخص است مکان ثابتی ندارند را باید پیدا کنیم.بیمار کوچک توانسته ترحم مرا قلقلک دهد با اینکه در تمام عمرم از آن واهمه داشتم! کلا ترس من از حیوانات را همه میدانند، اما با دیدن حالش اگر لازم بود کنارش می ماندم تا خانم خادم بتواند کاری برایش بکند.یک لیوان آب کنارش هست. خادم به او آب میدهد؛ خیلی مهربان است و دلسوز؛ پرنده سرحالتر میشود .خادمهی جوان و خوش سیما که قلبی زیباتر از ظاهر دارد ماجرا را میگوید: «وقتی اومدم دیدم پشت همین ستون که الان هست افتاده. برش داشتم و گذاشتمش اینجا، آب به صورتش پاشیدم و کم کم حالش بهتر شد وگرنه اول حتی چشمش باز نمیشد.»نگاهی از سر دلسوزی به یاکریم میاندازد، مدام به اطراف نگاه میکند و بعد به مریضش، واقعا پرستار خوبیست. از خانم خادم خداحافظی میکنم. میروم زیارتنامه را میخوانم و با مختصر زیارتی بر میگردم تا ببینم حالش چطور است؟ بالاخره خادمهای در گردش، آمدهاند یانه ؟ راستش تمام مدت زیارت دلم پیش او بود، خیلی ناراحتش بودم .نه خانم هست و نه یاکریم!احساسی توامان از شادی و کنجکاوی در دلم ریشه میدواند، دوباره به سمت رواق میروم .مهربانی این خانه و صاحبخانه و خادمههایش سراسر قلبم را معطر میکند. در کشتزار ذهنم بذر غریبی بقیع سبز می شود، مزارهای بیحرم ، کبوترهای خاکی و... .
#محدثه_حبیبی #سالروز_تخریب_قبور_بقیع
به "مجله" پیشنهاد بدین تا بقیه هم ببینن!
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
خادمهی مهربان
از همان اول که آمدم نگاهم به آسمان است. چند کبوتر بالای گلدستههای کوچکتر که درست سر در باب الهادی هستند، جا خوش کردهاند؛ همگی لباس سفید بر تن دارند .از همان صحن باب الهادی، مقابل ضریح، سلامی میدهم و از سمت ایوان آئینه داخل میشوم. میخواهم از در اصلی حرم وارد رواق بانو شوم.درگیر کفشها و جنگشان برای نرفتن به درون کیسه هستم که حس و حال عجیب خادم خانم و گفتگویش با یک زائر، مرا به وادی دیگری میکشاند.به دنبال یک خادم آقا هستند که از عهدهی کار بر آید و مریض را به جای امنی ببرد. چشم میگردانم. نگاهم روی بیمار میماند. واقعا حالش بد است، نفسش بالا نمیآید، چشمانش را بسته و همانطور که نشسته دهانش باز است. برای هر تنفس تمام جانش تکان میخورد. انگار از تهِ تهِ دلش نفس و جان باهم بیرون میآیند .سر برمیگردانم، چشمان نگرانم دور صحن میگردند تا خادم آقایی بیابند؛ پیدایش کردم؛ به خادم خانم میگویم: «اون خادم آقا که روبهروی ضریحه و پشت به پشت حوض وایساده! میخواید صداشون کنم؟ یا من پیشش بمونم شما بری با اون آقا صحبت کنی؟»خانم که نگرانی در چشمانش بالا و پایین میپرد و معلوم است حسابی هم دیرش شده، ناامیدانه چیزی میگوید و متوجه میشوم که این آقا جزو خادمینی هستند که نمیتوانند پستشان را ترک کنند. خادمهای نظافت یا یک چیز دیگر که متوجه نشدم چه کاری انجام میدهند اما مشخص است مکان ثابتی ندارند را باید پیدا کنیم.بیمار کوچک توانسته ترحم مرا قلقلک دهد با اینکه در تمام عمرم از آن واهمه داشتم! کلا ترس من از حیوانات را همه میدانند، اما با دیدن حالش اگر لازم بود کنارش می ماندم تا خانم خادم بتواند کاری برایش بکند.یک لیوان آب کنارش هست. خادم به او آب میدهد؛ خیلی مهربان است و دلسوز؛ پرنده سرحالتر میشود .خادمهی جوان و خوش سیما که قلبی زیباتر از ظاهر دارد ماجرا را میگوید: «وقتی اومدم دیدم پشت همین ستون که الان هست افتاده. برش داشتم و گذاشتمش اینجا، آب به صورتش پاشیدم و کم کم حالش بهتر شد وگرنه اول حتی چشمش باز نمیشد.»نگاهی از سر دلسوزی به یاکریم میاندازد، مدام به اطراف نگاه میکند و بعد به مریضش، واقعا پرستار خوبیست. از خانم خادم خداحافظی میکنم. میروم زیارتنامه را میخوانم و با مختصر زیارتی بر میگردم تا ببینم حالش چطور است؟ بالاخره خادمهای در گردش، آمدهاند یانه ؟ راستش تمام مدت زیارت دلم پیش او بود، خیلی ناراحتش بودم .نه خانم هست و نه یاکریم!احساسی توامان از شادی و کنجکاوی در دلم ریشه میدواند، دوباره به سمت رواق میروم .مهربانی این خانه و صاحبخانه و خادمههایش سراسر قلبم را معطر میکند. در کشتزار ذهنم بذر غریبی بقیع سبز می شود، مزارهای بیحرم ، کبوترهای خاکی و... .
۱۳:۳۸
راه حلهای غزهای
فکر میکنم صالح دندانهایش را قبل از هفت اکتبر ارتودنسی کرده. چون از وقتی یادم میآید او را توی شبکههای اجتماعی همین شکلی دیدم. آدم وقتی به آینده امید دارد برای دندانهای کج و معوجش فکری میکند. روز عید فطر در غزه که یک روز زودتر از عید ما بود بچههای فلسطینی لباسهای خوشکلشان را پوشیده بودند. هر قدر فارسی زبانها خودشان را برای تشریفات نوروز خفه میکنند، فلسطینیها برای عید فطر اهمیت قائلند. بگذریم. دختر بچهای دستبند بدلی گلدارش را از شب قبل پوشید و لباس عید را تنش کرد اما صبح توی بهشت چشم باز کرد. بماند که توی فضای مجازی چشممان مردم غزه را میبیند و گوشهایمان فریاد استغاثه را از گلدستههای مساجدشان میشنود و هیچ کاری از دستمان برنمیآید. غزه امروز برای حل مشکلات انسان راه حل دارد. راه حلهای غزهای. مردم غزه خوشبختند چون تا پای جان راست میگویند و برای زندگی میمیرند و جلوی اسرائیلیهای بیشرفِ بیوطن دودره بازی در نمیآورند. به قول کورش علیانی ما بدبختیم، اروپاییها از ما بدبخترند! ما از افسردگی میخواهیم خودمان را بکشیم وسط نعمت و آرامش، اما فلسطینیها برای زنده ماندن صادقانه میجنگند!راستش این حرفها را میزنم و فحشهای بعدش را به جان میخرم. موشکی که خرج مستضعفهای عالم نشود برای من و شما هم برکتی ندارد. چه بسا وبال هم باشد. چه بسا آهشان دامن زندگی ما را هم بگیرد. انقلاب اسلامی شخص نیست که اگر من به مخالفت فلان نفرِ سهلاندیش از شورای امنیت ملی با وعده صادق ۳ اعتراض کنم نظام تضعیف شود. ما با انتخابهایمان، با دغدغههایمان، با تصمیمهایمان، با مطالباتمان در سرنوشت مردم منطقه اثر گذار بودیم! این را سید حسن گفت.همانقدر که اگر لبنانیها در جبهههای جنگ جنوب خون ندهند نوبت به من و شما نخواهد رسید که لم بدهیم جلوی تلویزیون و پایتخت هفت را ببینیم. ما امروز بیشتر از همیشه به راه حلهای غزهای محتاجیم. به نترسیدن و مواجهه صادقانه با جنگ. آخرین رقیب اسرائیل در این میدان مبارزه تن به تن مائیم. دیر یا زود نوبتمان خواهد رسید. بماند که شبیه هر جمعی هستیم الا کسانی که آماده جنگند. دیروز جمعه صالح جعفراوی خبرنگار فلسطینی با آنهمه امیدی که داشت نوشت «تا ساعاتی دیگر غزه تمام خواهد شد. ما را فقط در بهشت خواهید یافت. بدرود ای ظالمترین امت که در تاریخ شناخته شدید.»
دوستان برای غزه هر کاری از دستتان بر میآید انجام بدهید. از تبیین گرفته تاکمک مالی. و اگر نه زبان تبیین دارید و نه پول حداقل دعا کنید، گریه کنید...وگرنه با سکوت و بیتفاوتی همه ما مشمول بدرود جملات آخر صالحیم. ظالمترین امت در تاریخ.
۱۰:۳۶
دورهمگرام؛ شبکهزنانروایتگر
سوژهی نوشتن
این همدلی را چه کسی روایت میکند؟ #انگیزشی #قسمت_دوم
اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت وقایع زندگی. با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
#انگیزشی#قسمت_سوم
۶:۳۰
#روایت_بخوانیم 


تابو
در خانوادهٔ ما فروشِ طلا، تابوی بزرگی است وطلا فقط با دو فعل صرف میشود، خریدن و نگهداشتن.اولین باری که تابوشکنی کردم را خوب به یاد دارم. شیرینیاش هنوز زیر دندانم هست. عطشِ نشستن پشتِ فرمان آنقدر زیاد بود که پلههای تابوشکنی را چندتا یکی پریدم و دقیقاً دست گذاشتم روی ممنوعترینشان. همان که از قضا فروشش هم شگون ندارد و باعث بدبیاری میشود؛ سرویس عروسی!بینوا باعث بدبیاری که نه، دلیلِ کلی اتفاق خوب شد. بیسروصدا و بدون اینکه کسی باخبر شود، طلای سر و گردنم شد ماشین زیرپایمان تا همین الان؛ و در این سالها چه جاها که ما را نبرده و چه سنگها که از جلوی پایمان برنداشتهاست.بعد از آن خلافِ سنگین، دیگر دستم راه افتادهبود و هرازگاهی برای چشیدن تجربههای جدیدی که دوست نداشتم فشارش به جیب کسی جز خودم بیاید، طلا فروختهام.در این فروختنها هیچوقت، حتی در خیالم هم، دَمپر یکسری طلاها نشدم. طلاهایی که فقط طلا نبودند و در درخشش هر شیارشان خاطرهای لبخند میزد.مثلاً گوشواره قلبیهای بچگیام که برای بچگی مامان بودند یا آن جفت گوشواره که در نوجوانی میانداختم و وقتی یک لنگهاش گم شد، بعد از گذشت یکروزِ کامل، در مسیر پرتردد کوچه پیدا شد و مادربزرگم گفت «مال حلاله دیگه، برمیگرده...»یا مهمترین و باارزشترینشان ،همان که همه فکر میکنند سوغاتِ کشورهای عربیست ولی بابا از وسط بازار اصفهان برایم خریده، همان که وقتی ۱۸ سالم بود، منی که عین فشنگ از جلوی طلافروشی رد میشدم را میخکوب خودش کرد و رد نگاهم از چشم بابا دور نماند، و هفتهٔ بعد روز دختر در گوشم بود. یا گردنبند شاگرد اوّلیِ دانشگاه که همسرم با طراحیِ خودش سفارش داد و شد دلچسبترین هدیهٔ عمرم.اینها فقط طلا نبودند. اینها بهانههایی بودند که من را به زندگی وصل میکردند. امیدهایی که در سختیها به آن چنگ میزدم.حالا نوبت تابوشکنی آخر رسیدهبود.انگار من تغییر کردهبودم. دیگر نیازی به این قبیل دلگرمیها نداشتم؛ نمیخواستم داشتهباشم.یک شب وقتی همه خواب بودند به سراغشان رفتم. در نور کمسوی اتاق به آرامی از جعبه بیرونشان آوردم، انگار آنها هم فهمیدهبودند ایندفعه فرق میکند. سعی میکردند درخششان را فروتنانه پنهان کنند و معمولیتر از همیشه بنظر بیایند. یک دلِ سیر نگاه و به جزئیاتشان دقت کردم، حتی باهم عکس یادگاری هم گرفتیم.بعد طلاها را با دقت داخل جعبه گذاشتم و درش را سریع بستم تا نکند برق خاطرات پشیمانم کند.
تا صبح در محاصرهٔ فکروخیالِ چاله چولههای زندگی بودم. فکر خرید فلان وسیلهٔ ضروری یا انجام فلان کار واجب؛ ولی هیچکدام آنقدر قوی نبودند که منصرفم کنند. بهانهها خیلی زود مثل آفتابِ دم غروب از بامِ فکرم پرکشیدند و رفتند.
صبح شده بود. اینبار این شک و گمانها بودند که مثل بندهایی نازک و نامرئی، آرام دور دست و پای ارادهام میپیچیدند و با صدای محوی زمزمه میکردند : "چرا تو؟" جوابش را خوب میدانستم. طلا در زندگیِ عادی زینت و دلخوشی و سرمایه است. حالا که هیچ چیز عادی نیست، چرا من مثل قبل عادی باشم؟در حال تجربهٔ احساسی بودم که پشیمانی یا دلبستگی کنار آن رنگ میباختند. عذاب وجدانِ اینکه من با این مکتب فکری و زندگی در این جغرافیای پرآشوب، کاملاً از جریان مقاومت نفع میبرم ولی هیچ بهای جانی و مالی برایش نمیپردازم، مثل خوره همنشین روزگارم شدهبود.شیرینیِ این امنیت و رفاه، هر روز با هرلحظه زندگی کردن، کامم را تلخ میکرد.
قیچی اراده را برداشتم؛ بندهای نامرئیِ فکر و خیال را چیدم، و بلأخره صبح یک روز بهاری، کاری که ایمان داشتم درست است را به سرانجام رساندم..
روزنوشتهای یک خانم معلّم
منبع
به "مجله" پیشنهاد بدین تا بقیه هم ببینن!
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
تابو
در خانوادهٔ ما فروشِ طلا، تابوی بزرگی است وطلا فقط با دو فعل صرف میشود، خریدن و نگهداشتن.اولین باری که تابوشکنی کردم را خوب به یاد دارم. شیرینیاش هنوز زیر دندانم هست. عطشِ نشستن پشتِ فرمان آنقدر زیاد بود که پلههای تابوشکنی را چندتا یکی پریدم و دقیقاً دست گذاشتم روی ممنوعترینشان. همان که از قضا فروشش هم شگون ندارد و باعث بدبیاری میشود؛ سرویس عروسی!بینوا باعث بدبیاری که نه، دلیلِ کلی اتفاق خوب شد. بیسروصدا و بدون اینکه کسی باخبر شود، طلای سر و گردنم شد ماشین زیرپایمان تا همین الان؛ و در این سالها چه جاها که ما را نبرده و چه سنگها که از جلوی پایمان برنداشتهاست.بعد از آن خلافِ سنگین، دیگر دستم راه افتادهبود و هرازگاهی برای چشیدن تجربههای جدیدی که دوست نداشتم فشارش به جیب کسی جز خودم بیاید، طلا فروختهام.در این فروختنها هیچوقت، حتی در خیالم هم، دَمپر یکسری طلاها نشدم. طلاهایی که فقط طلا نبودند و در درخشش هر شیارشان خاطرهای لبخند میزد.مثلاً گوشواره قلبیهای بچگیام که برای بچگی مامان بودند یا آن جفت گوشواره که در نوجوانی میانداختم و وقتی یک لنگهاش گم شد، بعد از گذشت یکروزِ کامل، در مسیر پرتردد کوچه پیدا شد و مادربزرگم گفت «مال حلاله دیگه، برمیگرده...»یا مهمترین و باارزشترینشان ،همان که همه فکر میکنند سوغاتِ کشورهای عربیست ولی بابا از وسط بازار اصفهان برایم خریده، همان که وقتی ۱۸ سالم بود، منی که عین فشنگ از جلوی طلافروشی رد میشدم را میخکوب خودش کرد و رد نگاهم از چشم بابا دور نماند، و هفتهٔ بعد روز دختر در گوشم بود. یا گردنبند شاگرد اوّلیِ دانشگاه که همسرم با طراحیِ خودش سفارش داد و شد دلچسبترین هدیهٔ عمرم.اینها فقط طلا نبودند. اینها بهانههایی بودند که من را به زندگی وصل میکردند. امیدهایی که در سختیها به آن چنگ میزدم.حالا نوبت تابوشکنی آخر رسیدهبود.انگار من تغییر کردهبودم. دیگر نیازی به این قبیل دلگرمیها نداشتم؛ نمیخواستم داشتهباشم.یک شب وقتی همه خواب بودند به سراغشان رفتم. در نور کمسوی اتاق به آرامی از جعبه بیرونشان آوردم، انگار آنها هم فهمیدهبودند ایندفعه فرق میکند. سعی میکردند درخششان را فروتنانه پنهان کنند و معمولیتر از همیشه بنظر بیایند. یک دلِ سیر نگاه و به جزئیاتشان دقت کردم، حتی باهم عکس یادگاری هم گرفتیم.بعد طلاها را با دقت داخل جعبه گذاشتم و درش را سریع بستم تا نکند برق خاطرات پشیمانم کند.
تا صبح در محاصرهٔ فکروخیالِ چاله چولههای زندگی بودم. فکر خرید فلان وسیلهٔ ضروری یا انجام فلان کار واجب؛ ولی هیچکدام آنقدر قوی نبودند که منصرفم کنند. بهانهها خیلی زود مثل آفتابِ دم غروب از بامِ فکرم پرکشیدند و رفتند.
صبح شده بود. اینبار این شک و گمانها بودند که مثل بندهایی نازک و نامرئی، آرام دور دست و پای ارادهام میپیچیدند و با صدای محوی زمزمه میکردند : "چرا تو؟" جوابش را خوب میدانستم. طلا در زندگیِ عادی زینت و دلخوشی و سرمایه است. حالا که هیچ چیز عادی نیست، چرا من مثل قبل عادی باشم؟در حال تجربهٔ احساسی بودم که پشیمانی یا دلبستگی کنار آن رنگ میباختند. عذاب وجدانِ اینکه من با این مکتب فکری و زندگی در این جغرافیای پرآشوب، کاملاً از جریان مقاومت نفع میبرم ولی هیچ بهای جانی و مالی برایش نمیپردازم، مثل خوره همنشین روزگارم شدهبود.شیرینیِ این امنیت و رفاه، هر روز با هرلحظه زندگی کردن، کامم را تلخ میکرد.
قیچی اراده را برداشتم؛ بندهای نامرئیِ فکر و خیال را چیدم، و بلأخره صبح یک روز بهاری، کاری که ایمان داشتم درست است را به سرانجام رساندم..
۱۲:۰۹
#شانزدهمینجمعخوانیکتابدورهمگرام
چراغها را من خاموش میکنم
این کتاب، نوشته زویا پیرزاد که با نثری ساده و روان نوشته شده، در دهه ۴۰ شمسی و در شهر آبادان میگذرد. داستان با نگاهی زنانه و از زبان زنی خانهدار به نام کلاریس بیان میشود و نویسنده در خلال داستان، روزمرگیها و احساسات او را در تقابل با دیگر شخصیتهای داستان توصیف میکند.این رمان بعد از انتشار در سال ۱۳۸۰ توانست تمامی جوایز نخست سال از جمله «پکا»، «بنیاد گلشیری»، «یلدا»، «منتقدان و نویسندگان مطبوعات» و حتی «جایزه کتاب سال رمان و داستان» را از آن خود کند و تاکنون به زبانهای یونانی، نروژی، آلمانی، فرانسوی، چینی و ترکی نیز ترجمه شده است.
••••••••••________________________••••••••
چراغها را من خاموش میکنمنویسنده: زویا پیرزاد
هزینه ثبتنام: رایگان
زمان جمع خوانی ۲۶ فروردین الی ۱۵ اردیبهشت
جهت شرکت در جمعخوانی به آیدی زیر در پیامرسان ایتا و بله پیام دهید:
@rdehghanpour
#جمع_خوانی_کتاب
اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
این کتاب، نوشته زویا پیرزاد که با نثری ساده و روان نوشته شده، در دهه ۴۰ شمسی و در شهر آبادان میگذرد. داستان با نگاهی زنانه و از زبان زنی خانهدار به نام کلاریس بیان میشود و نویسنده در خلال داستان، روزمرگیها و احساسات او را در تقابل با دیگر شخصیتهای داستان توصیف میکند.این رمان بعد از انتشار در سال ۱۳۸۰ توانست تمامی جوایز نخست سال از جمله «پکا»، «بنیاد گلشیری»، «یلدا»، «منتقدان و نویسندگان مطبوعات» و حتی «جایزه کتاب سال رمان و داستان» را از آن خود کند و تاکنون به زبانهای یونانی، نروژی، آلمانی، فرانسوی، چینی و ترکی نیز ترجمه شده است.
••••••••••________________________••••••••
#جمع_خوانی_کتاب
۵:۳۱
گیف
۰۰:۰۶
#روایت_بخوانیم 


«دنیای بیخبری»
خبر کوتاه بود! کوتاه و جانسوز؛ مثلِ همهی ۱۸۳ روز گذشتهی غزه: «اسرائیل خبرنگاران غزه را زنده سوزاند!» خبری که کلمه به کلمه آن میتواند دنیایی را تکان دهد اما این بار هم آبی از آب دنیا تکان نخورد!
میدانی تا وقتی خبر داغِ تور کنسرت فلان خواننده، تجدید فراش فلان سلبریتی، فرش قرمز فلان جشنواره، فینال فلان مسابقه، آخرین سیزن فلان فیلم و... هست، اخبار دنیا را به غزه چه؟نه جانم! رنگ زرد رخسار کودک غزه، حال زرد و زار مادر غزه، زردی زبانههای آتش روی سر غزه را چه به سرخط خبرها؟ غزه کجا و اخبار زرد کاسبان رسانه کجا؟
و ما، هربار که به صفحه مانیتورها چشم میدوزیم، بیشتر از آنکه دنبال حقیقت بگردیم، با واقعیت تلخ بیخبری روبهرو میشویم! غزه تنها جاییست که حتی نبودن خبر، خودش، خبر است. اما چه کسی آن را تیتر میزند؟ چه کسی مینویسد: «غزه دیگر خبرنگار ندارد!»؟
به حال دنیا چه فرقی میکند کودکی با چشم نیمهباز برای همیشه زیر آوارها خوابیدهباشد یا دفترچههایی مملو از واقعیتهای خون آلود با صاحبقلمهایشان به آتش کشیده شوند؟ مگر صدای بال پرندهها در هیاهوی شهر شنیده میشود؟ دنیایی که برای خاموشی یک دوربین اشک میریزد، اما برای خاموش شدن هزار دوربینِ زنده، تنها سکوت میکند.
اینجا سکوت خبری حکم فرماست اما ما یقین داریم خبرها مخابره میشوند، حتی اگر خبرنگاران زنده زنده سوزانده شوند. ما امید داریم به روزی که مستضعفان، وارثان زمین خواهندشد و این بار، آخرِ قصه خوب تمام خواهدشد و این بار تاریخ تکرار نخواهدشد؛ این بار مظلومیت، در تاریکی چاه، بین در و دیوار، زیر تیرهای تابوت و ته گودال ذبح نخواهدشد.ما امید داریم به آنکه روزی چشم و گوش جهان با صدای ناله مادری از پشت دیوارهای فروریخته باز خواهدشد! به روزی که تکههای سوختهی دفترچهها علیه این فراموشی شهادت دهند!
#مائده_مرادی#غزه #خبرنگار
به "مجله" پیشنهاد بدین تا بقیه هم ببینن!
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
«دنیای بیخبری»
خبر کوتاه بود! کوتاه و جانسوز؛ مثلِ همهی ۱۸۳ روز گذشتهی غزه: «اسرائیل خبرنگاران غزه را زنده سوزاند!» خبری که کلمه به کلمه آن میتواند دنیایی را تکان دهد اما این بار هم آبی از آب دنیا تکان نخورد!
میدانی تا وقتی خبر داغِ تور کنسرت فلان خواننده، تجدید فراش فلان سلبریتی، فرش قرمز فلان جشنواره، فینال فلان مسابقه، آخرین سیزن فلان فیلم و... هست، اخبار دنیا را به غزه چه؟نه جانم! رنگ زرد رخسار کودک غزه، حال زرد و زار مادر غزه، زردی زبانههای آتش روی سر غزه را چه به سرخط خبرها؟ غزه کجا و اخبار زرد کاسبان رسانه کجا؟
و ما، هربار که به صفحه مانیتورها چشم میدوزیم، بیشتر از آنکه دنبال حقیقت بگردیم، با واقعیت تلخ بیخبری روبهرو میشویم! غزه تنها جاییست که حتی نبودن خبر، خودش، خبر است. اما چه کسی آن را تیتر میزند؟ چه کسی مینویسد: «غزه دیگر خبرنگار ندارد!»؟
به حال دنیا چه فرقی میکند کودکی با چشم نیمهباز برای همیشه زیر آوارها خوابیدهباشد یا دفترچههایی مملو از واقعیتهای خون آلود با صاحبقلمهایشان به آتش کشیده شوند؟ مگر صدای بال پرندهها در هیاهوی شهر شنیده میشود؟ دنیایی که برای خاموشی یک دوربین اشک میریزد، اما برای خاموش شدن هزار دوربینِ زنده، تنها سکوت میکند.
اینجا سکوت خبری حکم فرماست اما ما یقین داریم خبرها مخابره میشوند، حتی اگر خبرنگاران زنده زنده سوزانده شوند. ما امید داریم به روزی که مستضعفان، وارثان زمین خواهندشد و این بار، آخرِ قصه خوب تمام خواهدشد و این بار تاریخ تکرار نخواهدشد؛ این بار مظلومیت، در تاریکی چاه، بین در و دیوار، زیر تیرهای تابوت و ته گودال ذبح نخواهدشد.ما امید داریم به آنکه روزی چشم و گوش جهان با صدای ناله مادری از پشت دیوارهای فروریخته باز خواهدشد! به روزی که تکههای سوختهی دفترچهها علیه این فراموشی شهادت دهند!
۸:۴۰
#روایت_بخوانیم 


زیبا جو
صدای منشی که بلند شد، خواب از سرم پرید. کمی روی صندلی جابهجا شدم و زیر چشمی نگاهی به اطراف انداختم؛ خدا را شکر کسی حواسش به من نبود.امان از بیتابیهای شبانه دخترم که نمیگذارد یک شب راحت بخوابم؛ شبها با او کلنجار میروم و روزها با برادرش.با خودم فکر میکنم -- مادر بودن خیلی سخته، مخصوصا اگه کارمند باشی و صبح کله سحرم بخواهی سر کار بری. وقتی هم کار واجب داشته باشی و سرِکار نخواهی بری، باید دم مادر و برادرت را ببینی که کوچولو رو مامان نگه داره و پسرتم داداشت از مدرسه برگردونه تا به کارهات برسی. حالا خدا رو شکر محل کارم مهد داره و از دخترم مواظبت می کنه و گرنه کار مامان خیلی سختتر میشد...--صدای خانم بغلی، از خیالات و افکار میکشدم بیرون! دختری زیبارو با لبهای برجسته و گونههای باد کرده از من پرسید:« ببخشید! شما خانم دکتر رو میشناسین، قبلا هم پیشش اومدید؟»شالم را روی سرم مرتب کردم و گفتم: «بله من بیمارشونم.»موهای رنگ کرده و زیبایش را از روی شانهاش پس زد و گفت: «آخه من بار اوله اومدم و میخواستم ببینم تو برداشتن خال صورت هم تخصص دارند؟»با وسواس و دقت زیاد چشمانم را ریز کردم تا خال مورد نظر را پیدا کنم اما جز چند تا نقطه کوچک به اندازه سر سوزن چیزی ندیدم: «شما که خال ندارید!» لبخند زد و گفت: «ایناها» و اشاره به همان نقطهها کرد.یاد خال گوشتی کنار گونهام افتادم. کم پشتی موهایم جای خود، خال گوشتیام نور علی نور بود. با حرکتی سریع هر دو را پنهان کردم و گفتم: «نمیدونم این کار رو انجام می دن یا نه. من ریزش موهام زیاد شده برا همین اومدم پیششون، البته از قبل هم چند بار ویزیت شدم که بهتر شده بودم، اما الان دوباره بدتر شده...»نیم نگاهی به سرم انداخت و با لبخند به گوشیاش چشم دوخت.از خجالت صورتم داغ شد. با خودم فکر کردم چرا اینقدر زیباجو زیاد شده؟! تقریبا تنها کسی که دنبال زیباتر شدن نبود و مشکل داشت، من بودم.یکی میخواست بوتاکس کند، دیگری قصد داشت ژل بزند، یکی هم لیفت و کاشت مژه داشت. جالب اینجا بود که همگی هم داشتند از مشکلات اقتصادی و تورم و گران شدن دلار و طلا صحبت می کردند. آنجا بود که فهمیدم تورم روی همه تاثیر گذاشته چه زیباجو، چه سر بیمو.به خانه که برگشتم، سریع رفتم جلوی آینه. انگار اولینبار بود که با دقت خودم را برانداز میکردم؛چشمهای پف کرده، صورت پر از لک و خال، لبهای باریک و موهای کم پشت و سفید شده.از خودم ناامید شدم و حس کردم چقدر زشتم، باید فکری برای زیباتر شدن بکنم.مادرم متوجه حضورم شد و صدایم کرد: «اومدی عزیزم!؟ بیا که بچهات منو کشت...»وارد اتاق که شدم، دخترم با دیدن من ذوق زده خندید. چهار دست و پا به طرفم آمد و با زبان شیرینش مامان مامان گفت. پسرم هم تا صدایم را شنید، دوید توی اتاق، بغلم کرد و گفت: «مامان خوشگلم! چرا دیر اومدی!؟»با این حرف قند در دلم آب شد و شیرینیاش، تمام افکار چند دقیقه قبل را شست و برد.
#مریم_بخشنده#سبک_زندگی
به "مجله" پیشنهاد بدین تا بقیه هم ببینن!
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
زیبا جو
صدای منشی که بلند شد، خواب از سرم پرید. کمی روی صندلی جابهجا شدم و زیر چشمی نگاهی به اطراف انداختم؛ خدا را شکر کسی حواسش به من نبود.امان از بیتابیهای شبانه دخترم که نمیگذارد یک شب راحت بخوابم؛ شبها با او کلنجار میروم و روزها با برادرش.با خودم فکر میکنم -- مادر بودن خیلی سخته، مخصوصا اگه کارمند باشی و صبح کله سحرم بخواهی سر کار بری. وقتی هم کار واجب داشته باشی و سرِکار نخواهی بری، باید دم مادر و برادرت را ببینی که کوچولو رو مامان نگه داره و پسرتم داداشت از مدرسه برگردونه تا به کارهات برسی. حالا خدا رو شکر محل کارم مهد داره و از دخترم مواظبت می کنه و گرنه کار مامان خیلی سختتر میشد...--صدای خانم بغلی، از خیالات و افکار میکشدم بیرون! دختری زیبارو با لبهای برجسته و گونههای باد کرده از من پرسید:« ببخشید! شما خانم دکتر رو میشناسین، قبلا هم پیشش اومدید؟»شالم را روی سرم مرتب کردم و گفتم: «بله من بیمارشونم.»موهای رنگ کرده و زیبایش را از روی شانهاش پس زد و گفت: «آخه من بار اوله اومدم و میخواستم ببینم تو برداشتن خال صورت هم تخصص دارند؟»با وسواس و دقت زیاد چشمانم را ریز کردم تا خال مورد نظر را پیدا کنم اما جز چند تا نقطه کوچک به اندازه سر سوزن چیزی ندیدم: «شما که خال ندارید!» لبخند زد و گفت: «ایناها» و اشاره به همان نقطهها کرد.یاد خال گوشتی کنار گونهام افتادم. کم پشتی موهایم جای خود، خال گوشتیام نور علی نور بود. با حرکتی سریع هر دو را پنهان کردم و گفتم: «نمیدونم این کار رو انجام می دن یا نه. من ریزش موهام زیاد شده برا همین اومدم پیششون، البته از قبل هم چند بار ویزیت شدم که بهتر شده بودم، اما الان دوباره بدتر شده...»نیم نگاهی به سرم انداخت و با لبخند به گوشیاش چشم دوخت.از خجالت صورتم داغ شد. با خودم فکر کردم چرا اینقدر زیباجو زیاد شده؟! تقریبا تنها کسی که دنبال زیباتر شدن نبود و مشکل داشت، من بودم.یکی میخواست بوتاکس کند، دیگری قصد داشت ژل بزند، یکی هم لیفت و کاشت مژه داشت. جالب اینجا بود که همگی هم داشتند از مشکلات اقتصادی و تورم و گران شدن دلار و طلا صحبت می کردند. آنجا بود که فهمیدم تورم روی همه تاثیر گذاشته چه زیباجو، چه سر بیمو.به خانه که برگشتم، سریع رفتم جلوی آینه. انگار اولینبار بود که با دقت خودم را برانداز میکردم؛چشمهای پف کرده، صورت پر از لک و خال، لبهای باریک و موهای کم پشت و سفید شده.از خودم ناامید شدم و حس کردم چقدر زشتم، باید فکری برای زیباتر شدن بکنم.مادرم متوجه حضورم شد و صدایم کرد: «اومدی عزیزم!؟ بیا که بچهات منو کشت...»وارد اتاق که شدم، دخترم با دیدن من ذوق زده خندید. چهار دست و پا به طرفم آمد و با زبان شیرینش مامان مامان گفت. پسرم هم تا صدایم را شنید، دوید توی اتاق، بغلم کرد و گفت: «مامان خوشگلم! چرا دیر اومدی!؟»با این حرف قند در دلم آب شد و شیرینیاش، تمام افکار چند دقیقه قبل را شست و برد.
۷:۴۵
#روایت_بخوانیم 


اذن زیارت
بابا کیفش را بست...تازه باز کرده بود و مهر و تسبیح مشهد را توی جانمازش کنار کتابِ دعا گذاشته بود. اینبار من دلش را بیدار و راهیاش کردم. ماهها بود که دلتنگی برای سرازیری خانهی ارباب دیوانهام کرده بود. مجالِ همراهی همسر و بچهها هم نبود. اِذن خروج فقط وقتی داده شد که بابا کنارم از کشور خارج شود. من هم دست خالی و قلب پُرم را پیش بابا بردم و دلش را لرزاندم.مامان و بابا مهر و تسبیح مشهد را در چمدان کربلا گذاشتند و زیپ آن را بستند. اما باز هم تنها ماندن بچهها، دلیلِ رد شدن اذن خروجم شد.صبح چادر سرکردم و دست پسرکم را گرفتم. کفشم را پا کردم و راه افتادم سمت حرمِ ری: "سلام آقایی که زیارتت مثل زیارت اباعبداللهست....."با گوشهی روسری اشکم را خشک کردم و ضریح را تار نگاه کردم: "آقا اومدم شکایت، ارباب منو نطلبید. حرفا بهونست......"
زیارت خواندم و برگشتم خانه. نشستهبودم پای تلویزیون و نماهنگ "علیمولا" گوش میدادم. جواب تماس همسرم را دادم: "سلام. من؟ من که معلومه نظرم چیه؟بابام گفت؟یعنی برم؟راضی شدی؟ "
نماهنگ به نجف رسیده بود و من طلبیده شدم. آخر صدایِ دلتنگیام به ارباب رسید.
#مهدیه_مقدم#حضرت_عبدالعظیم_ع
به "مجله" پیشنهاد بدین تا بقیه هم ببینن!
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
اذن زیارت
بابا کیفش را بست...تازه باز کرده بود و مهر و تسبیح مشهد را توی جانمازش کنار کتابِ دعا گذاشته بود. اینبار من دلش را بیدار و راهیاش کردم. ماهها بود که دلتنگی برای سرازیری خانهی ارباب دیوانهام کرده بود. مجالِ همراهی همسر و بچهها هم نبود. اِذن خروج فقط وقتی داده شد که بابا کنارم از کشور خارج شود. من هم دست خالی و قلب پُرم را پیش بابا بردم و دلش را لرزاندم.مامان و بابا مهر و تسبیح مشهد را در چمدان کربلا گذاشتند و زیپ آن را بستند. اما باز هم تنها ماندن بچهها، دلیلِ رد شدن اذن خروجم شد.صبح چادر سرکردم و دست پسرکم را گرفتم. کفشم را پا کردم و راه افتادم سمت حرمِ ری: "سلام آقایی که زیارتت مثل زیارت اباعبداللهست....."با گوشهی روسری اشکم را خشک کردم و ضریح را تار نگاه کردم: "آقا اومدم شکایت، ارباب منو نطلبید. حرفا بهونست......"
زیارت خواندم و برگشتم خانه. نشستهبودم پای تلویزیون و نماهنگ "علیمولا" گوش میدادم. جواب تماس همسرم را دادم: "سلام. من؟ من که معلومه نظرم چیه؟بابام گفت؟یعنی برم؟راضی شدی؟ "
نماهنگ به نجف رسیده بود و من طلبیده شدم. آخر صدایِ دلتنگیام به ارباب رسید.
۱۳:۵۳
به مناسبت سالگرد شهادت راشل کوری*، دختری که برای *دفاع از مردم مظلوم فلسطین در مقابل ظلم صهیونیستها ایستاد و جاودانه شد.
مستند انیمیشن «شکوفههای طوفان» روایت سفر یک روح بیباک که با الهام از راشل کوری، تمام زندگی خود را وقف آرمان قدس کرد و بهای ایستادگی را با تمام وجودش پرداخت.
می توان از دل تاریکی برای نور جنگید و در سمت درست تاریخ ایستاد.
۱۳:۴۶
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
#روایت_بخوانیم 


«پدرسالار»
از چند ماه مانده به عید، تذکراتش شروع میشد: «ماشینهاتون رو آماده کنین که عید نَگین خرابه!» پدرشوهرم، چهار عروس داشت و دو داماد؛ و معتقد بود هر سال عید، همه خانواده باید با هم برویم مسافرت. هیچ عروسی جرات نداشت با خانواده خودش باشد، دامادها هم اختیارشان دست خودشان نبود. یک روز مانده به عید، مادرشوهرم همه را دعوت میکرد، برنامه های مسافرت را میگفت و مشخص میکرد چه کسی چه چیزهایی با خودش بیاورد. تاکید داشت هرکس یک مدل غذا درست کند تا در طول مسیر که تقریبا دو روز طول میکشید، غذا داشتهباشیم. ما آهسته میرفتیم و در هر شهری که شب میرسیدیم، اطراق می کردیم.پدر شوهرم اعتقاد داشت که حتما باید عید به مشهد برویم. از واجبات سفر بود که یک شب در آزادشهر بخوابیم؛ صبح آنجا حتما کلهپاچه بخوریم و بعد راه بیفتیم. گاهی عموها را هم با عروس و دخترهایشان راه میانداخت که با ما بیایند. برادرها همه از او بزرگتر بودند اما به او میگفتند «آقا داداش».حدود چهل نفر میشدیم توی پنج یا شش ماشین؛ هرماشین لبریز از مسافر. پدرشوهرم روی صندلی جلوی ماشین پسر بزرگ خانواده مینشست؛ و از اول تا آخر مسیر مادر شوهرم با آجیل و تنقلات از او پذیرایی می کرد. به مشهد که میرسیدیم، یک خانه بزرگ سه خوابه اجاره میکردیم.مسئول آشپزی جمع چهل نفره، ما چهار تا عروس بودیم. پیرزنها و پیرمردها هر غذایی نمیخوردند و این کار ما را سختتر میکرد. غذای رژیمی و مخصوص برای پیرترها درست می کردیم، و برای دیگران چربتر و خوشمزهتر. در طول سفر دلمان لک میزد برای کمی استراحت. همسرانمان که در طول سال کمککار ما بودند، با دیدن مادر و پدر، جرات کمک و ابراز همدردی که نداشتند هیچ، تازه خودشان را هم جلوی خانواده لوس میکردند. مسافرتی ه اغلب تا سیزدهبهدر طول میکشید، جانی در بدنمان باقی نمیگذاشت. دلخوش بودیم به زیارتهای کوتاه و دلهایی که در حرم سبک میکردیم. سالهای آخر که جمعیت زیادتر شد، نمازخانه مدرسهها را اجاره می کردیم. زنعموی شوهر و یکی از جاریها معلم بودند و با دو تا کارت فرهنگی نمازخانه برای ما اولویت داشت!هیچکس جرات نداشت روی حرف پدرشوهرم حرف بزند. شب میگفت: «بریم حرم». بیچون و چرا حاضر می شدیم و میرفتیم. هر روز هم برنامه داشتیم: خواجهمراد و اباصلت و کوهسنگی و پارک ملت و طرقبه و شاندیز، بعد از هر بار حرم. سفرههای بزرگ پهن میکردیم توی پارکها، یک سفره زنانه، یکی مردانه. یک روز هم همگی با بچهها میرفتیم برای خرید سوغاتی و انداختن عکس دسته جمعی باحرمی که عکسش روی پرده عکاسی بود.درطول این سیزده روز از خانوادههای خودمان خبری نداشتیم. موبایل که نبود؛ یک روز همگی جمع میشدیم و میرفتیم مخابرات تا هرکس با مادرش تلفنی صحبت کند. و وای از روزی که کسی آنطرف خط نبود! دیگر بلیطش سوختهبود و مخابرات بعدی، روز آخر سفر بود. گاهی که مادرم خانه نبود و تلفن را برنمیداشت، همسرم دوباره مرا یواشکی میبرد مخابرات. مادرم همیشه میگفت: «به خودت سخت نگیر، بخند، شاد باش! به این نگاه کن که هرسال میری زیارت امام رضا(ع). غر نزن، بذار بهت خوش بگذره.»اما ما دلمان میخواست این سفر کذایی که هیچکس از برنامههایش لذت نمیبرد، جز اعضای اصلی خانواده، تمام شود و لحظهشماری میکردیم به خانه برگردیم.روزهای آخر، پسرها و دخترها غمگین بودند و عروسها خوشحال! گویی از زندان فرار کردهایم. به شوهرمان غر میزدیم که: «سال دیگه ما رو لطفاً به این تفریح اجباری خانوادگی نیار!» ولی باز سال دیگر روز از نو روزی از نو.پدر شوهرم که فوت کرد، بساط مسافرتها هم جمع شد. سختیهای سفر زیاد بود ولی امروز که بعد از سالها به عکسها نگاه میکنم دلم میگیرد. چند نفر از جمع فوت شدهاند. عید که میشود یکی خارج است و یکی ویلای شمال. دیگری هم کیش خانه خریده و تعطیلات آنجاست. اصلا همدیگر را نمیبینیم، انگار ما هیچوقت هیچ روز سخت و مشترکی با هم نداشتهایم. اگر این عکسها نبود، فکر میکردم همهاش را در خواب و خیال و رویا دیدهایم...
#یکتا_نورافشان
به "مجله" پیشنهاد بدین تا بقیه هم ببینن!
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
«پدرسالار»
از چند ماه مانده به عید، تذکراتش شروع میشد: «ماشینهاتون رو آماده کنین که عید نَگین خرابه!» پدرشوهرم، چهار عروس داشت و دو داماد؛ و معتقد بود هر سال عید، همه خانواده باید با هم برویم مسافرت. هیچ عروسی جرات نداشت با خانواده خودش باشد، دامادها هم اختیارشان دست خودشان نبود. یک روز مانده به عید، مادرشوهرم همه را دعوت میکرد، برنامه های مسافرت را میگفت و مشخص میکرد چه کسی چه چیزهایی با خودش بیاورد. تاکید داشت هرکس یک مدل غذا درست کند تا در طول مسیر که تقریبا دو روز طول میکشید، غذا داشتهباشیم. ما آهسته میرفتیم و در هر شهری که شب میرسیدیم، اطراق می کردیم.پدر شوهرم اعتقاد داشت که حتما باید عید به مشهد برویم. از واجبات سفر بود که یک شب در آزادشهر بخوابیم؛ صبح آنجا حتما کلهپاچه بخوریم و بعد راه بیفتیم. گاهی عموها را هم با عروس و دخترهایشان راه میانداخت که با ما بیایند. برادرها همه از او بزرگتر بودند اما به او میگفتند «آقا داداش».حدود چهل نفر میشدیم توی پنج یا شش ماشین؛ هرماشین لبریز از مسافر. پدرشوهرم روی صندلی جلوی ماشین پسر بزرگ خانواده مینشست؛ و از اول تا آخر مسیر مادر شوهرم با آجیل و تنقلات از او پذیرایی می کرد. به مشهد که میرسیدیم، یک خانه بزرگ سه خوابه اجاره میکردیم.مسئول آشپزی جمع چهل نفره، ما چهار تا عروس بودیم. پیرزنها و پیرمردها هر غذایی نمیخوردند و این کار ما را سختتر میکرد. غذای رژیمی و مخصوص برای پیرترها درست می کردیم، و برای دیگران چربتر و خوشمزهتر. در طول سفر دلمان لک میزد برای کمی استراحت. همسرانمان که در طول سال کمککار ما بودند، با دیدن مادر و پدر، جرات کمک و ابراز همدردی که نداشتند هیچ، تازه خودشان را هم جلوی خانواده لوس میکردند. مسافرتی ه اغلب تا سیزدهبهدر طول میکشید، جانی در بدنمان باقی نمیگذاشت. دلخوش بودیم به زیارتهای کوتاه و دلهایی که در حرم سبک میکردیم. سالهای آخر که جمعیت زیادتر شد، نمازخانه مدرسهها را اجاره می کردیم. زنعموی شوهر و یکی از جاریها معلم بودند و با دو تا کارت فرهنگی نمازخانه برای ما اولویت داشت!هیچکس جرات نداشت روی حرف پدرشوهرم حرف بزند. شب میگفت: «بریم حرم». بیچون و چرا حاضر می شدیم و میرفتیم. هر روز هم برنامه داشتیم: خواجهمراد و اباصلت و کوهسنگی و پارک ملت و طرقبه و شاندیز، بعد از هر بار حرم. سفرههای بزرگ پهن میکردیم توی پارکها، یک سفره زنانه، یکی مردانه. یک روز هم همگی با بچهها میرفتیم برای خرید سوغاتی و انداختن عکس دسته جمعی باحرمی که عکسش روی پرده عکاسی بود.درطول این سیزده روز از خانوادههای خودمان خبری نداشتیم. موبایل که نبود؛ یک روز همگی جمع میشدیم و میرفتیم مخابرات تا هرکس با مادرش تلفنی صحبت کند. و وای از روزی که کسی آنطرف خط نبود! دیگر بلیطش سوختهبود و مخابرات بعدی، روز آخر سفر بود. گاهی که مادرم خانه نبود و تلفن را برنمیداشت، همسرم دوباره مرا یواشکی میبرد مخابرات. مادرم همیشه میگفت: «به خودت سخت نگیر، بخند، شاد باش! به این نگاه کن که هرسال میری زیارت امام رضا(ع). غر نزن، بذار بهت خوش بگذره.»اما ما دلمان میخواست این سفر کذایی که هیچکس از برنامههایش لذت نمیبرد، جز اعضای اصلی خانواده، تمام شود و لحظهشماری میکردیم به خانه برگردیم.روزهای آخر، پسرها و دخترها غمگین بودند و عروسها خوشحال! گویی از زندان فرار کردهایم. به شوهرمان غر میزدیم که: «سال دیگه ما رو لطفاً به این تفریح اجباری خانوادگی نیار!» ولی باز سال دیگر روز از نو روزی از نو.پدر شوهرم که فوت کرد، بساط مسافرتها هم جمع شد. سختیهای سفر زیاد بود ولی امروز که بعد از سالها به عکسها نگاه میکنم دلم میگیرد. چند نفر از جمع فوت شدهاند. عید که میشود یکی خارج است و یکی ویلای شمال. دیگری هم کیش خانه خریده و تعطیلات آنجاست. اصلا همدیگر را نمیبینیم، انگار ما هیچوقت هیچ روز سخت و مشترکی با هم نداشتهایم. اگر این عکسها نبود، فکر میکردم همهاش را در خواب و خیال و رویا دیدهایم...
۱۴:۱۶
#روایت_بخوانیم 


اینجا همه جواب گرفتهاند!
پلههای ایستگاه مترو را یکی یکی بالا میآیم . خسته نیستم، شرمندهام که کم میآیم. ساعت تعطیلی مدرسه نگار و تنها گذاشتن بچهها در خانه مثل طنابی دست و پایم را بسته.نور خورشید چشمم را میزند. انگار از غار به بیرون راه پیدا کردهام. مردم در رفتوآمد و تب خرید عیدند. من اما سر به زیر راه خودم را میگیرم. چند قدمی نرفتهام که سمت چپ میپیچم. مثل داستان هریپاتر که بین ایستگاه نه و ده به میان ستونی میپیچد. ناگهان از آن همه تب و تاب خرید، خارج میشوی و جای دیگری میروی. روی صندلی زنی با دستگاه صلوات شمارش آرام ذکر میگوید. جلوتر مردی سرش را بین دو دستش گرفته و پشت سرشان نگهبان به صندلی اش لم داده و دوربینها را چک میکند. در دست بعضیها، پلاستیک موز و کمپوت آناناس میبینی که پا تند کرده و به سمتی میروند. من هم تا چند وقت پیش مسیرم از همان ور بود. ساختمان شماره پنج، بخش عمومی! اما دیگر نیست.راه خودم را میگیرم. همسرم امروز مرخصی گرفت تا پیش بچهها بماند. با نیم ساعت تاخیر از زمان ملاقات میرسم پشت شیشهها، شیشههای آی سی یو! برای دیدن برادر جوانم. مامان دست گذاشته روی شیشه و هی صدا میزند: "مجتبی ،مامان، بلند شو ، بسه دیگه زیاد خوابیدی!"فهیمه با چشمهای قرمز و صورت خیس گوشی را چسبانده به شیشه، استاد فرهمند دارد فرازهای آخر زیارت عاشورا را میخواند. بابا هم ایستاده و تسبیح میزند. هیچ وقت فکرش را نمیکردم که کار به اینجا برسد. ته دلم قرص بود که این چند وقت بیمارستان ماندن مجتبی هم تمام میشود و برمیگردد خانه، برمیگردد پیش دختر و خانمش که هنوز سالگرد سوم ازدواجشان را نگرفتهاند. ولی طولانی شد. اصلا از همین جا خراب شد. مجتبی هوشیاریاش رفت پایین، هوای آن طرف خورد به سرش. بیدردی زیر دندانش مزه کرد. دل کند از آن همه آنژیوکت، سرم، سوزن، ساکشن ریه و هزار و یک کوفت و زهرمار دیگری که من اسمش را نمیدانم ولی میدیدم هربار که پرستار میآید تا دارویی تزریق کند، دستش را از شدت درد با آن سطح هوشیاری کم، باز و بسته میکند. به گمانم از دردهایش دل کند. دکترها میگفتند واکنشهایش غیر ارادیست ولی من به چشم خودم دیدم که هروقت استاد فرهمند سلام زیارت عاشورا را میداد، اشک از گوشه چشمهای مجتبی راه میگرفت.شاید هم ما خرابش کردیم. هر روز مامان و بابا میآمدند. فهیمه، خانمش هر روز میآمد، ما خواهرها و آن یکی برادرم هم میآمدیم. شاید ما خسته شدهبودیم و او خستگیمان را دید. نخواست بیشتر بماند. البته که این دنیا آنچنان تحفهای هم نیست ولی خب ما دلمان به بودنش گرم بود. مجتبی کم حرف، مهربان و خیلی صبور بود، طاقتش خیلی زیاد بود، یک دورهای کلیههایش بیمار شدند، طاقت آورد. بعد از کار افتادند، طاقت آورد. دیالیز شد، پیوند شد، باز هم طاقت آورد. نمیدانم این عفونت ریه از کجا سر و کلهاش پیدا شد که زد زیر همه چیز...زل زدهام به شیشه و خیره خیره صورتش را نگاه میکنم. بغضم را مثل یک لقمه نجویده قورت میدهم. باید امید بدهم: "داداش حالت خوب میشه. دوباره میای خونه. میشینی پشت فرمان، با طنین و فهیمه سه تایی میرید شمال."پردهها را پایین میکشند که یعنی ساعت ملاقات تمام شد. اینجا، این راهروی باریک شیشهای با اینکه حسینیه و امامزادهای نیست ولی باور کنید به تنهایی تنه میزند به همه امامزادهها! آنقدر که اینجا آدمها آمدهاند و رفتهاند، دعا کردند، خدا را صدا زدند، قرآن خواندند و گریه کردند.اینجا همه جواب گرفتهاند.یکی مثل آن دختری که با مژههای کاشته و از گریه خیس شده و ناخنهای کار شدهاش میکوبید به پنجره بالای سر مادرش و خدا را قسم میداد که باید او خوب شود، شفا را در برگشتن مریضش گرفت؛یکی هم مثل ما، شفا را در رفتن مریضمان گرفتیم.
شادی روح همه درگذشتگان صلوات
#مینا_بیگی
به "مجله" پیشنهاد بدین تا بقیه هم ببینن!
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
اینجا همه جواب گرفتهاند!
پلههای ایستگاه مترو را یکی یکی بالا میآیم . خسته نیستم، شرمندهام که کم میآیم. ساعت تعطیلی مدرسه نگار و تنها گذاشتن بچهها در خانه مثل طنابی دست و پایم را بسته.نور خورشید چشمم را میزند. انگار از غار به بیرون راه پیدا کردهام. مردم در رفتوآمد و تب خرید عیدند. من اما سر به زیر راه خودم را میگیرم. چند قدمی نرفتهام که سمت چپ میپیچم. مثل داستان هریپاتر که بین ایستگاه نه و ده به میان ستونی میپیچد. ناگهان از آن همه تب و تاب خرید، خارج میشوی و جای دیگری میروی. روی صندلی زنی با دستگاه صلوات شمارش آرام ذکر میگوید. جلوتر مردی سرش را بین دو دستش گرفته و پشت سرشان نگهبان به صندلی اش لم داده و دوربینها را چک میکند. در دست بعضیها، پلاستیک موز و کمپوت آناناس میبینی که پا تند کرده و به سمتی میروند. من هم تا چند وقت پیش مسیرم از همان ور بود. ساختمان شماره پنج، بخش عمومی! اما دیگر نیست.راه خودم را میگیرم. همسرم امروز مرخصی گرفت تا پیش بچهها بماند. با نیم ساعت تاخیر از زمان ملاقات میرسم پشت شیشهها، شیشههای آی سی یو! برای دیدن برادر جوانم. مامان دست گذاشته روی شیشه و هی صدا میزند: "مجتبی ،مامان، بلند شو ، بسه دیگه زیاد خوابیدی!"فهیمه با چشمهای قرمز و صورت خیس گوشی را چسبانده به شیشه، استاد فرهمند دارد فرازهای آخر زیارت عاشورا را میخواند. بابا هم ایستاده و تسبیح میزند. هیچ وقت فکرش را نمیکردم که کار به اینجا برسد. ته دلم قرص بود که این چند وقت بیمارستان ماندن مجتبی هم تمام میشود و برمیگردد خانه، برمیگردد پیش دختر و خانمش که هنوز سالگرد سوم ازدواجشان را نگرفتهاند. ولی طولانی شد. اصلا از همین جا خراب شد. مجتبی هوشیاریاش رفت پایین، هوای آن طرف خورد به سرش. بیدردی زیر دندانش مزه کرد. دل کند از آن همه آنژیوکت، سرم، سوزن، ساکشن ریه و هزار و یک کوفت و زهرمار دیگری که من اسمش را نمیدانم ولی میدیدم هربار که پرستار میآید تا دارویی تزریق کند، دستش را از شدت درد با آن سطح هوشیاری کم، باز و بسته میکند. به گمانم از دردهایش دل کند. دکترها میگفتند واکنشهایش غیر ارادیست ولی من به چشم خودم دیدم که هروقت استاد فرهمند سلام زیارت عاشورا را میداد، اشک از گوشه چشمهای مجتبی راه میگرفت.شاید هم ما خرابش کردیم. هر روز مامان و بابا میآمدند. فهیمه، خانمش هر روز میآمد، ما خواهرها و آن یکی برادرم هم میآمدیم. شاید ما خسته شدهبودیم و او خستگیمان را دید. نخواست بیشتر بماند. البته که این دنیا آنچنان تحفهای هم نیست ولی خب ما دلمان به بودنش گرم بود. مجتبی کم حرف، مهربان و خیلی صبور بود، طاقتش خیلی زیاد بود، یک دورهای کلیههایش بیمار شدند، طاقت آورد. بعد از کار افتادند، طاقت آورد. دیالیز شد، پیوند شد، باز هم طاقت آورد. نمیدانم این عفونت ریه از کجا سر و کلهاش پیدا شد که زد زیر همه چیز...زل زدهام به شیشه و خیره خیره صورتش را نگاه میکنم. بغضم را مثل یک لقمه نجویده قورت میدهم. باید امید بدهم: "داداش حالت خوب میشه. دوباره میای خونه. میشینی پشت فرمان، با طنین و فهیمه سه تایی میرید شمال."پردهها را پایین میکشند که یعنی ساعت ملاقات تمام شد. اینجا، این راهروی باریک شیشهای با اینکه حسینیه و امامزادهای نیست ولی باور کنید به تنهایی تنه میزند به همه امامزادهها! آنقدر که اینجا آدمها آمدهاند و رفتهاند، دعا کردند، خدا را صدا زدند، قرآن خواندند و گریه کردند.اینجا همه جواب گرفتهاند.یکی مثل آن دختری که با مژههای کاشته و از گریه خیس شده و ناخنهای کار شدهاش میکوبید به پنجره بالای سر مادرش و خدا را قسم میداد که باید او خوب شود، شفا را در برگشتن مریضش گرفت؛یکی هم مثل ما، شفا را در رفتن مریضمان گرفتیم.
شادی روح همه درگذشتگان صلوات
۱۵:۳۸