به سَبک خودش!
از کلاس بچهها که رسیدیم خانه یک پاکت برگ اُکالیپتوس داد دستم و گفت: «با چیزای دیگه که داریم قاطی کن و بُخور بده. برای سردردت خوبه!» دلم گرم شد. از اینکه حواسش به سردردم بوده، ذوق کردم؛ لبخند زدم. توی چشمهایش خیره شدم و گفتم: «ممنونم.»
قبل از اینکه لباسهایم را در بیاورم چندتا برگ را با جوشاندههای قبلی توی قابلمه انداختم و تا نیمه پُر آب کردم. فندک را چرخاندم. گرمای شعلهها روی گونههایم حس شد. همانجا سر گاز ایستادم و منتظر شدم بجوشد.
یاد سالها قبلم افتادم؛ روزهایی که ذوق کردن را بلد نبودم؛ لحظاتی که قلبم به راحتی گرم نمیشد. به اولین تولدم در دوران عقد؛ آن روز اصلا تماس نگرفت. آخر شب یک پیامک تبریک داد. من شاکی بودم. دلم شگفتانهای نوبرانه میخواست.یا چند وقت بعدش که یلدا شد. دوست داشتم مثل شب چلهی دختر همسایه، کوچهی ما هم شلوغ شود. ظرفهای آجیل، میوه، طلا و... سرازیر شود توی خانهمان.حتی روزی که فهمید دارم مامان میشوم هم خیلی عادی رفتار کرد. خیال میکردم مثل فیلمهای اینستاگرام بغلم میکند و بابت مامان شدن یک دور توی هوا میزند.
دلم گرفت. سر چرخاندم گوشهی گاز. گونهی چپم داغتر شد. روزهای زیادی را بدون عشق پشت سر گذاشته بودم. اجازه دادهبودم غبار سرد انتظارهای ساختهی ذهنم، بنشيند روی زندگیم. شبهای زیادی باریدم چون با متر و ترازوی زندگی بقیه فکر میکردم شوهرم خیلی دوستم ندارد!
اما او به سبک خاص خودش داستان زندگی را میسُرود. شبهای امتحانات پایان ترم بیشتر کارهای خانه را میکرد. مرغها را قبل از اینکه بگویم بلد نیستم، خُرد میکرد. دورهها و کارگاههایی که اسم مینوشتم را همراهی میکرد. او فراتر از یک مناسبت خاص، توی روزهایی که انگیزهام برای کارها کم میشد، پشتیبانم بود.
بوی برگهای خشک اکالیپتوس پیچیده دور تا دور خاطرات گذشته. مرهم میشود روی زخمهایی که خودم به خاطراتم زدم.چشمهایم را میبندم. عمیقتر نفس میکشم. وقتی این برگها با عشق آمدند توی خانه، حتما حالم را بهتر میکنند.
#مریم_حمیدیان
منبع #روایت_بخوانیم 


به "مجله" پیشنهاد بدین تا بقیه هم ببینن!
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
از کلاس بچهها که رسیدیم خانه یک پاکت برگ اُکالیپتوس داد دستم و گفت: «با چیزای دیگه که داریم قاطی کن و بُخور بده. برای سردردت خوبه!» دلم گرم شد. از اینکه حواسش به سردردم بوده، ذوق کردم؛ لبخند زدم. توی چشمهایش خیره شدم و گفتم: «ممنونم.»
قبل از اینکه لباسهایم را در بیاورم چندتا برگ را با جوشاندههای قبلی توی قابلمه انداختم و تا نیمه پُر آب کردم. فندک را چرخاندم. گرمای شعلهها روی گونههایم حس شد. همانجا سر گاز ایستادم و منتظر شدم بجوشد.
یاد سالها قبلم افتادم؛ روزهایی که ذوق کردن را بلد نبودم؛ لحظاتی که قلبم به راحتی گرم نمیشد. به اولین تولدم در دوران عقد؛ آن روز اصلا تماس نگرفت. آخر شب یک پیامک تبریک داد. من شاکی بودم. دلم شگفتانهای نوبرانه میخواست.یا چند وقت بعدش که یلدا شد. دوست داشتم مثل شب چلهی دختر همسایه، کوچهی ما هم شلوغ شود. ظرفهای آجیل، میوه، طلا و... سرازیر شود توی خانهمان.حتی روزی که فهمید دارم مامان میشوم هم خیلی عادی رفتار کرد. خیال میکردم مثل فیلمهای اینستاگرام بغلم میکند و بابت مامان شدن یک دور توی هوا میزند.
دلم گرفت. سر چرخاندم گوشهی گاز. گونهی چپم داغتر شد. روزهای زیادی را بدون عشق پشت سر گذاشته بودم. اجازه دادهبودم غبار سرد انتظارهای ساختهی ذهنم، بنشيند روی زندگیم. شبهای زیادی باریدم چون با متر و ترازوی زندگی بقیه فکر میکردم شوهرم خیلی دوستم ندارد!
اما او به سبک خاص خودش داستان زندگی را میسُرود. شبهای امتحانات پایان ترم بیشتر کارهای خانه را میکرد. مرغها را قبل از اینکه بگویم بلد نیستم، خُرد میکرد. دورهها و کارگاههایی که اسم مینوشتم را همراهی میکرد. او فراتر از یک مناسبت خاص، توی روزهایی که انگیزهام برای کارها کم میشد، پشتیبانم بود.
بوی برگهای خشک اکالیپتوس پیچیده دور تا دور خاطرات گذشته. مرهم میشود روی زخمهایی که خودم به خاطراتم زدم.چشمهایم را میبندم. عمیقتر نفس میکشم. وقتی این برگها با عشق آمدند توی خانه، حتما حالم را بهتر میکنند.
۱۸:۴۴
حجاب خوشمزه
لینا لونا گفت: «با خودم فکر کردم چرا همه فقط قشنگیام را میبینند؟ چرا هیچکس نمیگوید چه دختر مهربانی؟ یا چه دختر زرنگی؟ من که خیلی سعی میکنم خوب باشم، درست کار کنم و فکرهای جالبی داشته باشم. میدانی؟ دلم میخواهد به خاطر خوبیام دوستم داشته باشند، نه به خاطر قشنگیام.»
قصه را با همهی اداهای ترش و شیرین، برای دخترک خواندم. انگشتهایم را لای موهای نرمش سواری دادم. برق تارهای لختش، افتاد توی چشمهای خستهام. فکر کردم چه قصهگوی خوبی میشوم، اگر بخواهم؛ و اگر بتوانم با این قصهها، دخترک را خواب کنم لااقل.زل زدم توی چشمهای درشت و میشیاش. مثل معلمی که درسهای سخت کلاس اول را به بچه داده باشد، پرسیدم: « زینب قصه در مورد چی بود؟» صدای ظریفش بی معطلی ریخت توی معلم بازی بیمزهام: «رنگ مو!» لبهایم نتوانستند خندهشان را پنهان کنند: «عزیزم در مورد مو بود، ولی نه رنگش! در مورد پوشوندنش بود. اگه گفتی اسمش چیه؟» چشمهایشمثل شاگرد زرنگها برق زد: «حجاب» چند وقتی بود که عشوه را میزد تنگ روسری رنگ رنگش، باد میانداخت به گلو و همه جا میگفت: «با اینکه ۹ سالم نشده میخوام با حجاب باشم.» اینجا زمین بازی پیروزمندانهی او بود. توی خیال، دست پشت شانهام زدم و «دمت گرم» را نشاندم رویمادری و معلمیام. سنگینی مدال مادر نمونه را دور گردنم احساس کردم. سوز سردی دوید زیر پوستم. پتوی خرسی را که سوغات کربلا بود، تا گردنش بالا کشیدم. پوشاندن، همه جا به کار آدمها میآید. یکی همین سرما. فکر کردم «پوشش» چقدر همه جا را امنتر میکند. مثلا کودکم را از سرما. ادامهی درس را افاضه کردم: «به نظرت چرا ما موهامون رو از آقاها میپوشونیم؟» با صدای محکم و مطمئن زد توی برجکم: «چون ما موهامون بلند و قشنگه. آقاها موهاشون زشته. اگه موهای ما رو ببینن حسودیشون میشه.» خودم را بیپناه و آواره، بین دوراهی خندیدن و گریه کردن دیدم. خیلی راحت بیخیال مدرسه و کلاس درس شدم و بلند بلند خندیدم. دیگر روی گردنم هیچ چیزی حس نمیکردم. نه تنها مدال، خود گردنم را هم نداشتم انگار. نفهمیدم تقصیر من بود یا نویسنده کتاب لینالونا، که درک دختر شش سالهام از حجاب، انقدر خندهدار از آب درآمدهبود.کاری را کردم که یک مادر همیشه انتخاب میکند. بوسیدمش. خودش را توی آغوشم پهن کرد. رها شدن وسط قلب آدمها، همهی درسها را ساده میکند. لبخندم را زیر نور چراغ خواب صورتی، توی چشمهایش دیدم. چشمهایی که به نظر میآمد، از درک و شعور خودش خیلی هم راضی است. این هم خوب بود که برای جلوگیری از حسودی مردها، روسری را روی سرش تحمل میکرد. یادم آمد بچهتر که بود، وقتی به «طبقه» میگفت «طقبه»، یا خراب را «خبار» تلفظ میکرد، درستش را یادش نمیدادم. میخواستم تا وقتی فرصت هست، از خوشمزگی حرف زدنش لذت ببرم. حالا نمیدانستم اینجا هم تکلیف همان است یا نه؟ درک خوشمزهای از حجاب داشت، و منهم اتفاقا خوشم آمده بود. هرچند غلط بود. فکر کردم با این تصور، تا کی میتواند خودش را وقف حسودی مردها کند و موهایش را بپوشاند؟ نه، فایدهای نداشت. دلم را به دریای بیمزگی زدم و خانهی افکارش را آبپاشی کردم: «دخترم اینی که تو میگی هم خیلی خوبه. ولی اصلش اینه که میخوایم آدما به جای قشنگیمون، خوبیهامون رو ببینن. مثلاً تو به جز اینکه قشنگی، باهوش و مهربون هم هستی. حیفه که بقیه اینو نفهمن، چون حواسشون به خوشگلیت پرت میشه.» چشمهایش درشتتر از قبل مینمود و من تویشان کوچکتر دیده میشدم. انگار که غرق فکرهای فلسفی شده باشد. برق افتاد به نگاهم، ولی خیلی پابرجا نماند. انگار چندتا گنجشک کوچولو، تو چشمش شروع کردند به ریزریز بال زدن. دخترک بال زد و از دریای فلسفه خالی شد و هرچه توی سرش میچرخید، ریخت بیرون: «آره مامان. تازه من هنرمند هم هستم.» خندهای با زاویهی نیمه، نشست روی لبهایم. انگشت دواندم زیر بغلش و قلقلکش دادم. خوش بود از خیال خوبیهایش، گذاشتم خوش بماند. با خودم گفتم، کاش اینقدر همه چیز را بیمزه یادشان نمیدادیم. شاید بهتر باشد از این به بعد، توی طرح درسها، از بچههای شش ساله کمک بگیریم، تا خوشمزگیشان را چاشنی منطق و فلسفهی ما کنند. آن وقت همه چیز قشنگتر میشود.
#مریم_راستگوفر#روایت_بخوانیم 


به "مجله" پیشنهاد بدین تا بقیه هم ببینن!
*دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛* فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید.بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
لینا لونا گفت: «با خودم فکر کردم چرا همه فقط قشنگیام را میبینند؟ چرا هیچکس نمیگوید چه دختر مهربانی؟ یا چه دختر زرنگی؟ من که خیلی سعی میکنم خوب باشم، درست کار کنم و فکرهای جالبی داشته باشم. میدانی؟ دلم میخواهد به خاطر خوبیام دوستم داشته باشند، نه به خاطر قشنگیام.»
قصه را با همهی اداهای ترش و شیرین، برای دخترک خواندم. انگشتهایم را لای موهای نرمش سواری دادم. برق تارهای لختش، افتاد توی چشمهای خستهام. فکر کردم چه قصهگوی خوبی میشوم، اگر بخواهم؛ و اگر بتوانم با این قصهها، دخترک را خواب کنم لااقل.زل زدم توی چشمهای درشت و میشیاش. مثل معلمی که درسهای سخت کلاس اول را به بچه داده باشد، پرسیدم: « زینب قصه در مورد چی بود؟» صدای ظریفش بی معطلی ریخت توی معلم بازی بیمزهام: «رنگ مو!» لبهایم نتوانستند خندهشان را پنهان کنند: «عزیزم در مورد مو بود، ولی نه رنگش! در مورد پوشوندنش بود. اگه گفتی اسمش چیه؟» چشمهایشمثل شاگرد زرنگها برق زد: «حجاب» چند وقتی بود که عشوه را میزد تنگ روسری رنگ رنگش، باد میانداخت به گلو و همه جا میگفت: «با اینکه ۹ سالم نشده میخوام با حجاب باشم.» اینجا زمین بازی پیروزمندانهی او بود. توی خیال، دست پشت شانهام زدم و «دمت گرم» را نشاندم رویمادری و معلمیام. سنگینی مدال مادر نمونه را دور گردنم احساس کردم. سوز سردی دوید زیر پوستم. پتوی خرسی را که سوغات کربلا بود، تا گردنش بالا کشیدم. پوشاندن، همه جا به کار آدمها میآید. یکی همین سرما. فکر کردم «پوشش» چقدر همه جا را امنتر میکند. مثلا کودکم را از سرما. ادامهی درس را افاضه کردم: «به نظرت چرا ما موهامون رو از آقاها میپوشونیم؟» با صدای محکم و مطمئن زد توی برجکم: «چون ما موهامون بلند و قشنگه. آقاها موهاشون زشته. اگه موهای ما رو ببینن حسودیشون میشه.» خودم را بیپناه و آواره، بین دوراهی خندیدن و گریه کردن دیدم. خیلی راحت بیخیال مدرسه و کلاس درس شدم و بلند بلند خندیدم. دیگر روی گردنم هیچ چیزی حس نمیکردم. نه تنها مدال، خود گردنم را هم نداشتم انگار. نفهمیدم تقصیر من بود یا نویسنده کتاب لینالونا، که درک دختر شش سالهام از حجاب، انقدر خندهدار از آب درآمدهبود.کاری را کردم که یک مادر همیشه انتخاب میکند. بوسیدمش. خودش را توی آغوشم پهن کرد. رها شدن وسط قلب آدمها، همهی درسها را ساده میکند. لبخندم را زیر نور چراغ خواب صورتی، توی چشمهایش دیدم. چشمهایی که به نظر میآمد، از درک و شعور خودش خیلی هم راضی است. این هم خوب بود که برای جلوگیری از حسودی مردها، روسری را روی سرش تحمل میکرد. یادم آمد بچهتر که بود، وقتی به «طبقه» میگفت «طقبه»، یا خراب را «خبار» تلفظ میکرد، درستش را یادش نمیدادم. میخواستم تا وقتی فرصت هست، از خوشمزگی حرف زدنش لذت ببرم. حالا نمیدانستم اینجا هم تکلیف همان است یا نه؟ درک خوشمزهای از حجاب داشت، و منهم اتفاقا خوشم آمده بود. هرچند غلط بود. فکر کردم با این تصور، تا کی میتواند خودش را وقف حسودی مردها کند و موهایش را بپوشاند؟ نه، فایدهای نداشت. دلم را به دریای بیمزگی زدم و خانهی افکارش را آبپاشی کردم: «دخترم اینی که تو میگی هم خیلی خوبه. ولی اصلش اینه که میخوایم آدما به جای قشنگیمون، خوبیهامون رو ببینن. مثلاً تو به جز اینکه قشنگی، باهوش و مهربون هم هستی. حیفه که بقیه اینو نفهمن، چون حواسشون به خوشگلیت پرت میشه.» چشمهایش درشتتر از قبل مینمود و من تویشان کوچکتر دیده میشدم. انگار که غرق فکرهای فلسفی شده باشد. برق افتاد به نگاهم، ولی خیلی پابرجا نماند. انگار چندتا گنجشک کوچولو، تو چشمش شروع کردند به ریزریز بال زدن. دخترک بال زد و از دریای فلسفه خالی شد و هرچه توی سرش میچرخید، ریخت بیرون: «آره مامان. تازه من هنرمند هم هستم.» خندهای با زاویهی نیمه، نشست روی لبهایم. انگشت دواندم زیر بغلش و قلقلکش دادم. خوش بود از خیال خوبیهایش، گذاشتم خوش بماند. با خودم گفتم، کاش اینقدر همه چیز را بیمزه یادشان نمیدادیم. شاید بهتر باشد از این به بعد، توی طرح درسها، از بچههای شش ساله کمک بگیریم، تا خوشمزگیشان را چاشنی منطق و فلسفهی ما کنند. آن وقت همه چیز قشنگتر میشود.
۹:۵۵
مهریه را کی داده، کی گرفته
پدر داماد بسم الله را گفت و شروع کرد:«میگن مهریه رو کی داده کی گرفته، اما درستش اینه هم بدن هم بگیرن. انشاالله طوری باشه که ما هم بتونیم از پسش بربیایم.»
چشمها سمت دهان پدرم چرخید:«والا ما گذاشتیم به اختیار خود معصومه خانوم. نظر ایشونم چهارده تا سکه هست.»کمی سرم را بالا آوردم. دیدم چند نفر از بزرگترها اجزای صورتشان آویزان شده. بُهتِ مادرشوهر و اشک.ِ روی گونه خواهرشوهر را که دیدم خوشحال شدم. فکرش را نمیکردند. حسابی غافلگیر شدند. آقای داماد روی مبل صاف شد و دستها را روی پا گره زد. سرش را بالا آورد و با غرور از دختری که انتخاب کرده لبخند زد.
پدرشوهر جابهجا شد و دو زانو نشست: «چهارده تا که نمیشه. اصلاً درست نیست.»نه گذاشت و نه برداشت، دفتر عقدکنان را باز کرد و نوشت:«صد و چهارده تا هدیه»صدای صلوات جمع بلند شد. هول کردم. سر را بلند کردم. خودم را روی مبل جلو کشیدم. با تته پته گفتم:«نه ننویسین! من همون چهارده تا رو دوست دارم.» نگاه سنگین بقیه و صحبت خواهرم که گفت «حرف روی حرف پدر شوهر نیار» باعث شد سکوت کنم. بزرگترها یکی یکی تبریک میگفتند و امضا میکردند ولی من فکر چاره بودم. دوست داشتم به نیت چهارده معصوم همان چهارده تا باشد.
چای و شیرینی را آوردند و دیگر فرصتی برای کم کردن مهریه نداشتم. دفتر عقد را خواستند ببندند که با عجله خواسته بعدی را مطرح کردم. از این یکی حتی خانواده هم خبر نداشت:«صد و چهارده سکه رو همینجا میبخشم. یه شرط دیگه دارم که از اون کوتاه نمیام.» سکوت حکمفرما شد. شیرینی توی دهانها ماند و چای ماسید. چشمهای آقا داماد گرد شد و عرق روی پیشانیاش نشست. توی چشمهایم زل زد. نگاهم را گرفتم:«من چهل تا پیادهروی اربعین میخوام.»
داماد نمیدانست از این شرط معنوی خوشحال شود یا نگران باشد که چه طور از پسش بربیاید. ریزه ریزه حرف زدنها سکوت را شکست. پدرم اوضاع را که دید رو به جمع گفت:«والا ما هم خبر نداشتیم. حالا چهل تا زیاد نیست دخترم؟!»قاطع سر را بالا دادم: نه!!همسر سری به چپ و راست تکان داد، خنده شیرینی کرد و با خط نستعلیق نوشت چهل پیادهروی حرم مطهر امام حسین علیه السلام و زیرَش را امضا کرد.حالا چای و شیرینی میچسبید.سرش را نزدیک گوشم آورد:«تلاشم رو میکنم با سالی یه دونه سکه مهریهت رو بدم.»
هشت سال گذشته. طلا زیاد آمده و رفته و یک سکه هم دستم را نگرفته. اما تمام اربعینها را یا با هم رفتهایم یا راهیام کرده. سه تا از سالهای کرونا هم مانده گردنش. هر از گاهی می گوید: «اگه عمرم نکشید چی؟»من باز میگویم:«نمیبخشم! ورِ دلم بمون تا تمام و کمال همش رو بدی.»
#دستهای_خالی#روایت_بخوانیم 


به "مجله" پیشنهاد بدین تا بقیه هم ببینن!
*دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛* فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید.بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
پدر داماد بسم الله را گفت و شروع کرد:«میگن مهریه رو کی داده کی گرفته، اما درستش اینه هم بدن هم بگیرن. انشاالله طوری باشه که ما هم بتونیم از پسش بربیایم.»
چشمها سمت دهان پدرم چرخید:«والا ما گذاشتیم به اختیار خود معصومه خانوم. نظر ایشونم چهارده تا سکه هست.»کمی سرم را بالا آوردم. دیدم چند نفر از بزرگترها اجزای صورتشان آویزان شده. بُهتِ مادرشوهر و اشک.ِ روی گونه خواهرشوهر را که دیدم خوشحال شدم. فکرش را نمیکردند. حسابی غافلگیر شدند. آقای داماد روی مبل صاف شد و دستها را روی پا گره زد. سرش را بالا آورد و با غرور از دختری که انتخاب کرده لبخند زد.
پدرشوهر جابهجا شد و دو زانو نشست: «چهارده تا که نمیشه. اصلاً درست نیست.»نه گذاشت و نه برداشت، دفتر عقدکنان را باز کرد و نوشت:«صد و چهارده تا هدیه»صدای صلوات جمع بلند شد. هول کردم. سر را بلند کردم. خودم را روی مبل جلو کشیدم. با تته پته گفتم:«نه ننویسین! من همون چهارده تا رو دوست دارم.» نگاه سنگین بقیه و صحبت خواهرم که گفت «حرف روی حرف پدر شوهر نیار» باعث شد سکوت کنم. بزرگترها یکی یکی تبریک میگفتند و امضا میکردند ولی من فکر چاره بودم. دوست داشتم به نیت چهارده معصوم همان چهارده تا باشد.
چای و شیرینی را آوردند و دیگر فرصتی برای کم کردن مهریه نداشتم. دفتر عقد را خواستند ببندند که با عجله خواسته بعدی را مطرح کردم. از این یکی حتی خانواده هم خبر نداشت:«صد و چهارده سکه رو همینجا میبخشم. یه شرط دیگه دارم که از اون کوتاه نمیام.» سکوت حکمفرما شد. شیرینی توی دهانها ماند و چای ماسید. چشمهای آقا داماد گرد شد و عرق روی پیشانیاش نشست. توی چشمهایم زل زد. نگاهم را گرفتم:«من چهل تا پیادهروی اربعین میخوام.»
داماد نمیدانست از این شرط معنوی خوشحال شود یا نگران باشد که چه طور از پسش بربیاید. ریزه ریزه حرف زدنها سکوت را شکست. پدرم اوضاع را که دید رو به جمع گفت:«والا ما هم خبر نداشتیم. حالا چهل تا زیاد نیست دخترم؟!»قاطع سر را بالا دادم: نه!!همسر سری به چپ و راست تکان داد، خنده شیرینی کرد و با خط نستعلیق نوشت چهل پیادهروی حرم مطهر امام حسین علیه السلام و زیرَش را امضا کرد.حالا چای و شیرینی میچسبید.سرش را نزدیک گوشم آورد:«تلاشم رو میکنم با سالی یه دونه سکه مهریهت رو بدم.»
هشت سال گذشته. طلا زیاد آمده و رفته و یک سکه هم دستم را نگرفته. اما تمام اربعینها را یا با هم رفتهایم یا راهیام کرده. سه تا از سالهای کرونا هم مانده گردنش. هر از گاهی می گوید: «اگه عمرم نکشید چی؟»من باز میگویم:«نمیبخشم! ورِ دلم بمون تا تمام و کمال همش رو بدی.»
۶:۳۳
#بیستوسومینجمعخوانیکتابدورهمگرام
کتاب «اُمّاه»
اُمّاه حاصل ده سال پژوهش نویسنده پیرامون جزئیات زندگی حضرت فاطمه زهرا(س) است. روایتی دقیق و روان از سبک زندگی سیاسیـاجتماعی ایشان که تاکنون کمتر به آن پرداخته شده و با برداشتن فاصله زمانی میان امروز با چهارده قرن میتواند تا میزان زیادی پاسخگوی سوالات و ابهامات زنان امروز باشد.روابط همسرانه، نقشآفرینی به عنوان مادر، سبک زندگی در عرصههای اجتماعی، فعالیت اقتصادی و سیاسی، خدمترسانی در جبهه نظامی و .... بخشی از موضوعات مهم این کتاب است.
••••••••________________________•••••••
اُمّاهنویسنده: حمید سبحانی صدر
هزینه ثبتنام: رایگان
زمان جمع خوانی ۲۵ آبان الی ۱ آذرماه
جهت شرکت در جمعخوانی به آیدی زیر در پیامرسان ایتا و بله پیام دهید:
@rdehghanpour
#جمع_خوانی_کتاب
اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
اُمّاه حاصل ده سال پژوهش نویسنده پیرامون جزئیات زندگی حضرت فاطمه زهرا(س) است. روایتی دقیق و روان از سبک زندگی سیاسیـاجتماعی ایشان که تاکنون کمتر به آن پرداخته شده و با برداشتن فاصله زمانی میان امروز با چهارده قرن میتواند تا میزان زیادی پاسخگوی سوالات و ابهامات زنان امروز باشد.روابط همسرانه، نقشآفرینی به عنوان مادر، سبک زندگی در عرصههای اجتماعی، فعالیت اقتصادی و سیاسی، خدمترسانی در جبهه نظامی و .... بخشی از موضوعات مهم این کتاب است.
••••••••________________________•••••••
#جمع_خوانی_کتاب
۱۳:۵۱
دوک
دراز که میکشم، پاهایم شروع میکند به ذق ذق کردن. پسرک خواهش میکند کمرش را ماساژ بدهم، نرم دستم را روی کمرش میکشم. «مامان دستات زبر شده.»آهی میکشم: «ببخشید! اگه اذیت میشی از روی لباس ماساژ بدم؟»ابرو بالا میاندازد: «نه! دوست دارم.»لبخند میزنم. من هم عاشق دستهای زبر مادرم بودم. سر برمیگرداند: «مامان شعر امیرالمومنین هم بخونیم دیگه میخوابم.» با هم پچپچ میکنیم: «سر میذارم به این زمین، به این زمینِ نازنین. هیچکس بالای سرم نیاد، غیر از امیرالمومنین». چشمهایش را میبندد. من اما رابطهام با خواب مثل جن و بسمالله شده. به دست ها و ناخنهای از ته گرفتهام نگاه میکنم. امروز کم کار نکردم ولی با تمام خستگی خوابم نمیبرد. مادرم هم کم کار نمیکرد؛ به دستهای زبر و غضروفهای تغییر شکل یافتهی انگشتهایش فکر میکنم. ما که میخواستیم بخوابیم تازه پارچه سفیدش را پایین اتاق، نزدیک در پهن میکرد. من از زیر پتو زل میزدم به دستهای جادویاش. دوک را که میچرخاند از حرکت نمیایستاد تا خودش اراده کند و نگهش دارد. طاقت نمیآوردم و کنارش مینشستم. لبخند میزد و زیر لب زمزمه میکرد: «امیرالمومنین یا شاه مردان، دلِ ناشادِ ما را شاد گردان.»میگفتم: «مامان دستات جادوییه».بیصدا میخندید: «من که هنری ندارم. دستهای مادرم جادویی بود. بدون نقشه طرح میزد روی قالی، اراده میکرد نقش پرنده توی آسمون بود. هیع روزگار. از شهرهای دیگه وقت میگرفتن تا مادرم بره دارقالی شون رو علم کنه.»از جایم بلند میشوم و سراغ کامواها میروم. یادم میافتد یکی از بچهها کاموا را دور گردنش پیچیدهبود و من از ترس قالب تهی کردم. یکبار هم گلولهی کاموا را دور صندلیها و دستگیرهی در پیچیده بودند. از فکر آن روز که کاموا را از پنجره آویران کرده و بخاطر گره، کاموا پشت پنجرهی طبقه اول گیر کردهبود خنده به لبم مینشیند.شروع میکنم به باز کردن گره کامواها. اولین قلاب را مادرم برایم با یک تکه چوب ساخت. انقدر چوب را تراشید تا شبیه قلاب شد، بعد هم یک گلوله نخ کوچک به دستم داد: «اگه این رو ببافی برات کاموا و قلاب میخرم».اعظم دختر همسایه با دوستهایش دم در مینشست و تندتند لیف میبافت. نزدیکش میشدم و زل میزدم به دستهایش. حرکت دستهایش مثل مادرم عجیب و جادویی نبود؛ سر در میآوردم. یک لیف کوچک بافتم وبه مادر نشان دادم. چشمهایم را بوسید و زود به قولش عمل کرد. بعد هم ذوقزده داستان شاه عباس را برایم تعریف کرد؛ مردی که با هنر بافتنی توانستهبود برای دوستانش پیغام بفرستد و خود را از خطر مرگ نجات دهد.همینطور که مشغول باز کردن گرهها هستم، دستی را روی شانهام حس میکنم: «چیزی شده؟»لبخند میزنم: «نه خوابم نمیبرد. خودم رو با اینا مشغول کردم.»دستم را میگیرد: «تو به اندازهی کافی با بچهها خسته میشی، استراحت کن»-با اینا خیلی آروم میشم.بلند میشود: «اگر آروم میشی خوبه.»میرود و من میمانم با خاطرات مادرم در آن شب سرد زمستانی که کنارش نشستم. از چشمهایش بیامان اشک میبارید، دستش را گرفتم: «مامانی مگه چشمات ضعیف نشده؟»دستمال را روی چشمش کشید: «مهین خانوم قرار آخر هفته دار قالیش رو علم کنه. بهش قول دادم نخها رو فردا بهش برسونم که ببره رنگرزی. خیلی وقته سفارش داده. نمی تونم ولش کنم... این آخریشه،دیگه سفارش نگرفتم.»و باز آن تکه چوب جادویی را چرخاند: «آخر هفته نوبت عمل دارم. دکتر گفته مجاری اشکیم عفونت داره. اما هیچی نیست نترس!»سر خوردم زیر پتو، چشم که باز کردم آفتاب زدهبود و به جای کیسهی پشم، یک سبد بزرگ و یک زنبیل نخ گوشهی اتاق بود.صبحانهام را داد، لباسهایم را عوض کرد، موهایم را گیس بافت.چادرش را سر کشید و سبد را روی سرش گذاشت. زنبیل را با دست چپ و رویش را با دست راست گرفت.به من اشاره کرد: «گوشهی چادرم رو میگیری ول نمیکنی. باشه؟»سرم را تکان دادم و تا انتهای مسیر زل زدم به سبد روی سر مادرم. نگرانی در کار نبود، میدانستم امکان ندارد بیفتد ولی از نگاه کردنش لذت میبردم.نمیدانم چه بر سر دوک آمد ولی بعد از آن مادرم خودش را با گل و گیاهها سرگرم میکرد، عاشق پیچک بود. حسن یوسف هایش هر روز آفتاب میگرفتند؛ توی باغچه آفتاب گردان میکاشت؛ گلهای سرخ باغچه را خشک میکرد...همیشه دستهایش در حالِ رنجیدن بود. حالا میفهمم با رنجش دستهایش رشد میکرد و حالش خوب میشد.کاش من هم بتوانم روزی به فرزندانم بفهمانم رشد محصول رنجش است ولا غیر.از پنجره صدای اذان میآید...
#زینب_گودرزی
[منبع](https://ble.ir/@Dastkhateraha)#روایت_بخوانیم 


به "مجله" پیشنهاد بدین تا بقیه هم ببینن!
*دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛* فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید.بله
دراز که میکشم، پاهایم شروع میکند به ذق ذق کردن. پسرک خواهش میکند کمرش را ماساژ بدهم، نرم دستم را روی کمرش میکشم. «مامان دستات زبر شده.»آهی میکشم: «ببخشید! اگه اذیت میشی از روی لباس ماساژ بدم؟»ابرو بالا میاندازد: «نه! دوست دارم.»لبخند میزنم. من هم عاشق دستهای زبر مادرم بودم. سر برمیگرداند: «مامان شعر امیرالمومنین هم بخونیم دیگه میخوابم.» با هم پچپچ میکنیم: «سر میذارم به این زمین، به این زمینِ نازنین. هیچکس بالای سرم نیاد، غیر از امیرالمومنین». چشمهایش را میبندد. من اما رابطهام با خواب مثل جن و بسمالله شده. به دست ها و ناخنهای از ته گرفتهام نگاه میکنم. امروز کم کار نکردم ولی با تمام خستگی خوابم نمیبرد. مادرم هم کم کار نمیکرد؛ به دستهای زبر و غضروفهای تغییر شکل یافتهی انگشتهایش فکر میکنم. ما که میخواستیم بخوابیم تازه پارچه سفیدش را پایین اتاق، نزدیک در پهن میکرد. من از زیر پتو زل میزدم به دستهای جادویاش. دوک را که میچرخاند از حرکت نمیایستاد تا خودش اراده کند و نگهش دارد. طاقت نمیآوردم و کنارش مینشستم. لبخند میزد و زیر لب زمزمه میکرد: «امیرالمومنین یا شاه مردان، دلِ ناشادِ ما را شاد گردان.»میگفتم: «مامان دستات جادوییه».بیصدا میخندید: «من که هنری ندارم. دستهای مادرم جادویی بود. بدون نقشه طرح میزد روی قالی، اراده میکرد نقش پرنده توی آسمون بود. هیع روزگار. از شهرهای دیگه وقت میگرفتن تا مادرم بره دارقالی شون رو علم کنه.»از جایم بلند میشوم و سراغ کامواها میروم. یادم میافتد یکی از بچهها کاموا را دور گردنش پیچیدهبود و من از ترس قالب تهی کردم. یکبار هم گلولهی کاموا را دور صندلیها و دستگیرهی در پیچیده بودند. از فکر آن روز که کاموا را از پنجره آویران کرده و بخاطر گره، کاموا پشت پنجرهی طبقه اول گیر کردهبود خنده به لبم مینشیند.شروع میکنم به باز کردن گره کامواها. اولین قلاب را مادرم برایم با یک تکه چوب ساخت. انقدر چوب را تراشید تا شبیه قلاب شد، بعد هم یک گلوله نخ کوچک به دستم داد: «اگه این رو ببافی برات کاموا و قلاب میخرم».اعظم دختر همسایه با دوستهایش دم در مینشست و تندتند لیف میبافت. نزدیکش میشدم و زل میزدم به دستهایش. حرکت دستهایش مثل مادرم عجیب و جادویی نبود؛ سر در میآوردم. یک لیف کوچک بافتم وبه مادر نشان دادم. چشمهایم را بوسید و زود به قولش عمل کرد. بعد هم ذوقزده داستان شاه عباس را برایم تعریف کرد؛ مردی که با هنر بافتنی توانستهبود برای دوستانش پیغام بفرستد و خود را از خطر مرگ نجات دهد.همینطور که مشغول باز کردن گرهها هستم، دستی را روی شانهام حس میکنم: «چیزی شده؟»لبخند میزنم: «نه خوابم نمیبرد. خودم رو با اینا مشغول کردم.»دستم را میگیرد: «تو به اندازهی کافی با بچهها خسته میشی، استراحت کن»-با اینا خیلی آروم میشم.بلند میشود: «اگر آروم میشی خوبه.»میرود و من میمانم با خاطرات مادرم در آن شب سرد زمستانی که کنارش نشستم. از چشمهایش بیامان اشک میبارید، دستش را گرفتم: «مامانی مگه چشمات ضعیف نشده؟»دستمال را روی چشمش کشید: «مهین خانوم قرار آخر هفته دار قالیش رو علم کنه. بهش قول دادم نخها رو فردا بهش برسونم که ببره رنگرزی. خیلی وقته سفارش داده. نمی تونم ولش کنم... این آخریشه،دیگه سفارش نگرفتم.»و باز آن تکه چوب جادویی را چرخاند: «آخر هفته نوبت عمل دارم. دکتر گفته مجاری اشکیم عفونت داره. اما هیچی نیست نترس!»سر خوردم زیر پتو، چشم که باز کردم آفتاب زدهبود و به جای کیسهی پشم، یک سبد بزرگ و یک زنبیل نخ گوشهی اتاق بود.صبحانهام را داد، لباسهایم را عوض کرد، موهایم را گیس بافت.چادرش را سر کشید و سبد را روی سرش گذاشت. زنبیل را با دست چپ و رویش را با دست راست گرفت.به من اشاره کرد: «گوشهی چادرم رو میگیری ول نمیکنی. باشه؟»سرم را تکان دادم و تا انتهای مسیر زل زدم به سبد روی سر مادرم. نگرانی در کار نبود، میدانستم امکان ندارد بیفتد ولی از نگاه کردنش لذت میبردم.نمیدانم چه بر سر دوک آمد ولی بعد از آن مادرم خودش را با گل و گیاهها سرگرم میکرد، عاشق پیچک بود. حسن یوسف هایش هر روز آفتاب میگرفتند؛ توی باغچه آفتاب گردان میکاشت؛ گلهای سرخ باغچه را خشک میکرد...همیشه دستهایش در حالِ رنجیدن بود. حالا میفهمم با رنجش دستهایش رشد میکرد و حالش خوب میشد.کاش من هم بتوانم روزی به فرزندانم بفهمانم رشد محصول رنجش است ولا غیر.از پنجره صدای اذان میآید...
۱۷:۵۹
ترس کمر شکن
رژ قرمزی به لبهای نازکش زدهبود و من منتظر یک اتفاق خوب شبیه معجزه بودم، که از دهانش بیرون بیاید. بعد از چند دقیقه بالا و پایین کردن، وقتی چشمان من بین صفحه مانیتور و دیدن جسمی نُه میلیمتری وسط صفحه و لبهای قرمز دکتر میچرخید، گفت: «عزیزم متاسفانه ضربان نداره». هفتهی قبلش دکتر دیگری بیتفاوتتر از این، گفته بود: «این نمیمونه ضربانش پایینه». حتی نگفت عزیزم متاسفانه.پس خودم را آماده کردهبودم که پایان زندگی جنینم را ببینم؛ اما انگار آماده نبودم. بلند شدم. پشتم را به دکتر کردم که چهرهام را نبیند. آب دهانم را قورت دادم و بلند گفتم ممنون؛ مثلا خیلی محکم هستم. دکتر و دستیارش هر دو با مهربانی لبخند الکی میزدند و منتظر واکنشی شدیدتر از طرف من بودند. چشمانم میلرزید؛ لبخندشان را جواب دادم و گفتم: «خیلی خسته…» اشکهایم برای خودش میریخت. قبلترها از کلمهی سقط فراری بودم. کسی میگفت بچهام نمانده بعد از ناراحتی، درجا دعا میکردم خدا من را از این امتحان دور کند. مطمئن بودم اگر برای من این اتفاق بیفتد، دیگر سر پا نمیشوم و کمرم میشکند. سخت است بخواهی یک جان به زندگیت اضافه کنی اما کل جانت از بین برود. مستقیم رفتم توی سرویس بهداشتی و گریهی بلند بی صدایی کردم. صدایش توی قلبم میامد. تمام شد؛ در عرض هشت هفته حال خوشی که میخواستم چند ماه بعدتر بویش کنم از دست رفتهبود. روی صندلی نشستم تا متن و عکس بدون ضربانش را دستم بدهند. خانمی کنارم چشمانش را مهربان کرد و گفت: «عزیزم روحش خیلی شاد باشه». و یکسری حرفایی که دیگر نمیشنیدم.مگر توی این ابعاد روح داشت؟ فشار توی گلویم را حس میکردم.تا الان غصهام این بود که قلبش نمیخواست محکمتر بکوبد، شاید که حالی به مادرش بدهد؛ حالا یکنفر به من گفته بود روحش شاد!توی آن هشت هفته به روحش فکر نکردهبودم. اصلا خیلی به خودش فکر نکردم که وابسته شوم. اما انگار کار خودش را کرده بود.پروسه چند هفته طول کشید. واقعا توی دلم مانده بود و بیرون نمیرفت. کورتاژ از سقط بار معنایی خیلی ترسناکتری توی ذهنم داشت و از آنجا به بعد به خدا میگفتم من را از این امتحان دور کند. من را راهی بیمارستان و عمل کرد.
نشد. دعا خواندم و حرف زدم و توسل کردم، نشد. خدا پشت من ایستاد تا من با ترسهایم مواجه شوم. جنینم روح نداشت اما من را به خودم آورد. بعد از عمل با لبهای خشک به سرُم نگاه میکردم و با خودم گفتم انگار کمرم نشکسته و دخترم توی خانه منتظر منست. روح بچهای که به این دنیا نیامد روح من را بزرگتر کرده بود.روح نداشت اما خدا در لحظه لحظه ی وجودش و رفتنش بود و بعد از این هم هست.
#میم_ی#روایت_بخوانیم 


به "مجله" پیشنهاد بدین تا بقیه هم ببینن!
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت وقایع زندگی. با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
رژ قرمزی به لبهای نازکش زدهبود و من منتظر یک اتفاق خوب شبیه معجزه بودم، که از دهانش بیرون بیاید. بعد از چند دقیقه بالا و پایین کردن، وقتی چشمان من بین صفحه مانیتور و دیدن جسمی نُه میلیمتری وسط صفحه و لبهای قرمز دکتر میچرخید، گفت: «عزیزم متاسفانه ضربان نداره». هفتهی قبلش دکتر دیگری بیتفاوتتر از این، گفته بود: «این نمیمونه ضربانش پایینه». حتی نگفت عزیزم متاسفانه.پس خودم را آماده کردهبودم که پایان زندگی جنینم را ببینم؛ اما انگار آماده نبودم. بلند شدم. پشتم را به دکتر کردم که چهرهام را نبیند. آب دهانم را قورت دادم و بلند گفتم ممنون؛ مثلا خیلی محکم هستم. دکتر و دستیارش هر دو با مهربانی لبخند الکی میزدند و منتظر واکنشی شدیدتر از طرف من بودند. چشمانم میلرزید؛ لبخندشان را جواب دادم و گفتم: «خیلی خسته…» اشکهایم برای خودش میریخت. قبلترها از کلمهی سقط فراری بودم. کسی میگفت بچهام نمانده بعد از ناراحتی، درجا دعا میکردم خدا من را از این امتحان دور کند. مطمئن بودم اگر برای من این اتفاق بیفتد، دیگر سر پا نمیشوم و کمرم میشکند. سخت است بخواهی یک جان به زندگیت اضافه کنی اما کل جانت از بین برود. مستقیم رفتم توی سرویس بهداشتی و گریهی بلند بی صدایی کردم. صدایش توی قلبم میامد. تمام شد؛ در عرض هشت هفته حال خوشی که میخواستم چند ماه بعدتر بویش کنم از دست رفتهبود. روی صندلی نشستم تا متن و عکس بدون ضربانش را دستم بدهند. خانمی کنارم چشمانش را مهربان کرد و گفت: «عزیزم روحش خیلی شاد باشه». و یکسری حرفایی که دیگر نمیشنیدم.مگر توی این ابعاد روح داشت؟ فشار توی گلویم را حس میکردم.تا الان غصهام این بود که قلبش نمیخواست محکمتر بکوبد، شاید که حالی به مادرش بدهد؛ حالا یکنفر به من گفته بود روحش شاد!توی آن هشت هفته به روحش فکر نکردهبودم. اصلا خیلی به خودش فکر نکردم که وابسته شوم. اما انگار کار خودش را کرده بود.پروسه چند هفته طول کشید. واقعا توی دلم مانده بود و بیرون نمیرفت. کورتاژ از سقط بار معنایی خیلی ترسناکتری توی ذهنم داشت و از آنجا به بعد به خدا میگفتم من را از این امتحان دور کند. من را راهی بیمارستان و عمل کرد.
نشد. دعا خواندم و حرف زدم و توسل کردم، نشد. خدا پشت من ایستاد تا من با ترسهایم مواجه شوم. جنینم روح نداشت اما من را به خودم آورد. بعد از عمل با لبهای خشک به سرُم نگاه میکردم و با خودم گفتم انگار کمرم نشکسته و دخترم توی خانه منتظر منست. روح بچهای که به این دنیا نیامد روح من را بزرگتر کرده بود.روح نداشت اما خدا در لحظه لحظه ی وجودش و رفتنش بود و بعد از این هم هست.
۱۴:۳۲
شهید عزیزم
امروز ۲۸ آبان ماه و شانزدهمین سالروز عقد آسمانی ماست.آن روزها که به عقدت درآمدم فکر نمیکردم روزهای درکنار تو بودن آنقدر زود بگذرند و روزهای بدون تو اینقدر طولانی...قبل از عقد دائم، صیغه محرمیتمان را در کنار مزار شهدای گمنام مسجد علیبنالحسین خواندند، همان مسجدی که سالها ریزهخوار سفره دعای کمیلش بودیم؛ آنهم با مهریه ۱۴ هزار تومان به تبرک چهارده معصوم علیهمالسلام که تا الان به یادگار مانده...همانجا در کنار آن پنج شهید گمنام، با هم عهد بستیم و شهدا را شاهد پیوندمان قرار دادیم تا برای زندگی و عاقبتمان دعا کنند.دعا کنند تا یادمان نرود که چه خونهای پاکی برای دوام اسلام ریخته شده...دعا کنند تا یادمان نرود باید تا آخرین نفس پای انقلاب و رهبرمان بمانیم...دعا کنند تا زندگیمان رنگ و بوی آنها را بگیرد...اما گمان نمیکردم به این زودی دعایشان اجابت شود
راستی عزیز دلم، آن سوی هستی آن پنج شهید را ملاقات کردهای؟اگر آنها را دیدی سلام مرا به آنان برسان و تشکر کن. بگو به برکت دعای شما، زندگیمان عجیب بوی شهدا گرفته
بگو حالا دیگر بیشتر از قبل، دیوارهای بیتمان از عکس شهدا پر شدهاست. بگو حالا دیگر بیشتر از قبل بچههایمان، با نام و یاد شهدا رشد میکنند و خو میگیرند. بگو حالا دیگر بیشتر از قبل، خاطره و نام شهدا اشک خودمان و عزیزانمان را درمیآورد و اطفالمان را بیقرار میکند. و بگو حالا بیشتر از قبل، با گوشت و خونمان، خانوادههای داغدارشان را درک میکنیم.حالا امشب همان درخواستها را از خود شهیدت میخواهم.تو اجابتش را از خدا بخواه.
منبع#روایت_بخوانیم 


به "مجله" پیشنهاد بدین تا بقیه هم ببینن!
*دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛* فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید.بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
امروز ۲۸ آبان ماه و شانزدهمین سالروز عقد آسمانی ماست.آن روزها که به عقدت درآمدم فکر نمیکردم روزهای درکنار تو بودن آنقدر زود بگذرند و روزهای بدون تو اینقدر طولانی...قبل از عقد دائم، صیغه محرمیتمان را در کنار مزار شهدای گمنام مسجد علیبنالحسین خواندند، همان مسجدی که سالها ریزهخوار سفره دعای کمیلش بودیم؛ آنهم با مهریه ۱۴ هزار تومان به تبرک چهارده معصوم علیهمالسلام که تا الان به یادگار مانده...همانجا در کنار آن پنج شهید گمنام، با هم عهد بستیم و شهدا را شاهد پیوندمان قرار دادیم تا برای زندگی و عاقبتمان دعا کنند.دعا کنند تا یادمان نرود که چه خونهای پاکی برای دوام اسلام ریخته شده...دعا کنند تا یادمان نرود باید تا آخرین نفس پای انقلاب و رهبرمان بمانیم...دعا کنند تا زندگیمان رنگ و بوی آنها را بگیرد...اما گمان نمیکردم به این زودی دعایشان اجابت شود
۱۷:۰۱
جام جهاننما
دیشب بعد از یک برنامه تلویزیونی تاکسی اینترنتی گرفتم به مقصد خانه. راننده یک خانم میانسال بود. وقتی دید از صدا و سیما سوار شدم شروع کرد به سوال پرسیدن که: « شما برنامه داشتین؟ یا کارمند هستین؟ و...»گفتم: «اومدم اینجا درباره کتابهامون صحبت کنم.»کلی ذوق کرد و گفت: «پس نویسندهاین. اسم کتابتون چیه؟»بنده خدا انتظار داشت لابد بگویم موفقیت در سی دقیقه، ده راز خوشبختی یا تهش دیگر بامداد خماری چیزی؛ نه اینکه بشنود "مادران میدان جمهوری" و "دختران ایران". یکهو فضا سنگین شد. حالا باز دختران ایران کمی عنوان سبکتری بود و از قضا توی کیفم هم یکی داشتم. کتاب "مادران میدان" را مجری به زور هدیه گرفت.کتاب دختران ایران را در آوردم و نشانش دادم بلکه کمی فضا تلطیف شود. چشمش به جلد گلبهی و عکس بانوان روی جلد که افتاد کمی صورتش باز شد. پرسید:« یعنی خانومای شهیدن؟!» دقیقا مثل سوال مجری، سی ثانیه مانده به رفتن روی آنتن زنده!گفتم: «نه. ۱۶ تا خانم هستن که کارای مختلفی انجام دادن.» حرفم تمام نشده دو تا مشت زد روی ضبط ماشین، اما باز هم روشن نشد.شروع کرد به غر زدن از وضعیت مملکت و اینکه یک خانم تا ده شب باید بچههایش را بگذارد خانه و بیاید مسافرکشی.چه جوابی داشتم بدهم؟ هیچی! گفتم بذار فضا رو حداقل کمی عوض کنم. مقداری همدردی کردم و گفتم: «راستی میدونید تو این دختران ایران ما قصه یه خانم رو داریم که مثل شما راننده بوده؟ تازه هشت تا هم بچه داشته.»نیمچه لبخندی زد و گفت: «خب حق داشته با هشت تا بچه. من تو دوتاش موندم.»گفتم: «میدونستین نماینده مجلس هم بوده قبل مسافرکشی؟»یهو برگشت: «نماینده مجلس؟ چه قصهها مینویسین خانم!»گفتم: «ولی اینا قصه نیست. واقعیه. تازه میدونستین قبلترش فرمانده سپاه هم بوده؟»بلند بلند خندید.گفتم: «میدونستین قبلترش محافظ امام بوده؟»انگشتانش را برد توی موهای جلوی مقنعهاش: «حتما قبلترترشم مرد عنکبوتی بوده!»دوتایی خندیدیم. اما بعدش کلی غصهدار شدم که چرا مرضیه حدیدچی، مادر انقلاب، همان که آقا گفتند ما زن مثل دباغ میخواهیم را نشناخت؟ خندهمان که تمام شد چند خط از کتاب را برایش خواندم.وقتی جلوی مجتمع ترمز زد. تکههایی از مستند دباغ را هم نشانش دادم و کمی هم دربارهاش گفتم. بعد صفحه کتاب را نشانش دادم و گفتم: «ببین اصلا داستان از مسافرکشی شروع میشه.»معلوم بود که هنوز نتوانسته شنیدههایش را کنار هم بگذارد. گفت: «کاش میشد بخونمش. من خودم ادبیات خوندم. اهل کتابم.»تسلیم قضا و قدر الهی شدم و کتاب را هدیه دادم ولی به شرط خواندن و نظر دادن. تا برسم بالا، مدام توی آسانسور با خودم فکر میکردم گیر کار کجاست که هنوز مردم کف جامعه، خصوصا زنهای ما کسی مثل خانم دباغ را نباید بشناسند ولی فلان زن آن سر دنیا آنقدر برایشان آشناست.شنیدهام همین روزها کنگره بانو دباغ برگزار میشود؛ انگار پارسال هم بوده. برگزاری این همایش و کنگرهها خیلی خوبند و مفید، دستشان درد نکند ولی اگر منجر به این نشود که خانم دکتر، مهندس، فعال فرهنگیهای حوزه زنان و الگوی سوم و ... بتوانند مرضیه دباغ را بیاورند و برسانند دست زن و مادر و دختر کف جامعه، عقل ناقص من میگوید یک جای کار میلنگد!
#مریم_برزویی
منبع#روایت_بخوانیم 


به "مجله" پیشنهاد بدین تا بقیه هم ببینن!
*دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛* فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید.بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
دیشب بعد از یک برنامه تلویزیونی تاکسی اینترنتی گرفتم به مقصد خانه. راننده یک خانم میانسال بود. وقتی دید از صدا و سیما سوار شدم شروع کرد به سوال پرسیدن که: « شما برنامه داشتین؟ یا کارمند هستین؟ و...»گفتم: «اومدم اینجا درباره کتابهامون صحبت کنم.»کلی ذوق کرد و گفت: «پس نویسندهاین. اسم کتابتون چیه؟»بنده خدا انتظار داشت لابد بگویم موفقیت در سی دقیقه، ده راز خوشبختی یا تهش دیگر بامداد خماری چیزی؛ نه اینکه بشنود "مادران میدان جمهوری" و "دختران ایران". یکهو فضا سنگین شد. حالا باز دختران ایران کمی عنوان سبکتری بود و از قضا توی کیفم هم یکی داشتم. کتاب "مادران میدان" را مجری به زور هدیه گرفت.کتاب دختران ایران را در آوردم و نشانش دادم بلکه کمی فضا تلطیف شود. چشمش به جلد گلبهی و عکس بانوان روی جلد که افتاد کمی صورتش باز شد. پرسید:« یعنی خانومای شهیدن؟!» دقیقا مثل سوال مجری، سی ثانیه مانده به رفتن روی آنتن زنده!گفتم: «نه. ۱۶ تا خانم هستن که کارای مختلفی انجام دادن.» حرفم تمام نشده دو تا مشت زد روی ضبط ماشین، اما باز هم روشن نشد.شروع کرد به غر زدن از وضعیت مملکت و اینکه یک خانم تا ده شب باید بچههایش را بگذارد خانه و بیاید مسافرکشی.چه جوابی داشتم بدهم؟ هیچی! گفتم بذار فضا رو حداقل کمی عوض کنم. مقداری همدردی کردم و گفتم: «راستی میدونید تو این دختران ایران ما قصه یه خانم رو داریم که مثل شما راننده بوده؟ تازه هشت تا هم بچه داشته.»نیمچه لبخندی زد و گفت: «خب حق داشته با هشت تا بچه. من تو دوتاش موندم.»گفتم: «میدونستین نماینده مجلس هم بوده قبل مسافرکشی؟»یهو برگشت: «نماینده مجلس؟ چه قصهها مینویسین خانم!»گفتم: «ولی اینا قصه نیست. واقعیه. تازه میدونستین قبلترش فرمانده سپاه هم بوده؟»بلند بلند خندید.گفتم: «میدونستین قبلترش محافظ امام بوده؟»انگشتانش را برد توی موهای جلوی مقنعهاش: «حتما قبلترترشم مرد عنکبوتی بوده!»دوتایی خندیدیم. اما بعدش کلی غصهدار شدم که چرا مرضیه حدیدچی، مادر انقلاب، همان که آقا گفتند ما زن مثل دباغ میخواهیم را نشناخت؟ خندهمان که تمام شد چند خط از کتاب را برایش خواندم.وقتی جلوی مجتمع ترمز زد. تکههایی از مستند دباغ را هم نشانش دادم و کمی هم دربارهاش گفتم. بعد صفحه کتاب را نشانش دادم و گفتم: «ببین اصلا داستان از مسافرکشی شروع میشه.»معلوم بود که هنوز نتوانسته شنیدههایش را کنار هم بگذارد. گفت: «کاش میشد بخونمش. من خودم ادبیات خوندم. اهل کتابم.»تسلیم قضا و قدر الهی شدم و کتاب را هدیه دادم ولی به شرط خواندن و نظر دادن. تا برسم بالا، مدام توی آسانسور با خودم فکر میکردم گیر کار کجاست که هنوز مردم کف جامعه، خصوصا زنهای ما کسی مثل خانم دباغ را نباید بشناسند ولی فلان زن آن سر دنیا آنقدر برایشان آشناست.شنیدهام همین روزها کنگره بانو دباغ برگزار میشود؛ انگار پارسال هم بوده. برگزاری این همایش و کنگرهها خیلی خوبند و مفید، دستشان درد نکند ولی اگر منجر به این نشود که خانم دکتر، مهندس، فعال فرهنگیهای حوزه زنان و الگوی سوم و ... بتوانند مرضیه دباغ را بیاورند و برسانند دست زن و مادر و دختر کف جامعه، عقل ناقص من میگوید یک جای کار میلنگد!
۷:۴۶
آویزخیلی وقت بود بقچه دلم را که برایش باز میکردم چیزی جز ناله و شکایت از آن بیرون نمیریخت. طلبکارانه مثل نوجوانی باد به کله، گردن دراز میکردم سمتش. چشم درشت میکردم، صدایم را میانداختم توی سر و میگفتم: « کجایی؟ اصلا منو میبینی؟ نکنه با این قد کوتاه و جثه ریزم بین بندههای از ما بهترونت گم شدم و به چشت نمیام؟»داشتم توی دریای مشکلات دست و پا میزدم. غرق میشدم. فقط منتظر یک نگاه بودم. منتظر چوب بلند نجات غریقیاش که بگیرد سمتم و بیرونم بکشد. هرچه بیشتر دست و پا میزدم، بیشتر فرو میرفتم. نفسم تنگتر میشد و دلم بیشتر از بیتوجهیاش میگرفت.چند روز پیش آنقدر دلگیر شدم که صبح موقع خروج از خانه به "امید تو" نگفتم.حتی آیتالکرسی هر روزهام را هم نخواندم. سوار ماشین شدم و رفتم سر کار. همان اول غیظم را سر آویز وانیکاد خالی کردم. از جلوی آینه کندم و گذاشتم توی داشبورد. در تمام مسیر هی غر زدم و از زمین و زمان ایراد گرفتم. وقتی رسیدم، به عادت هر روزه نشستم پشت دستگاه. نمونهها را چیدم توی آن و زل زدم به نور آبی مانیتور. با صدای نچ نچ همکارها سر بلند کردم. آقای همکار داشت پوستهٔ سفید تخممرغها را توی سطل میریخت. توی این دوماهی که رفته باشگاه اتاق استراحتمان را بوی تخممرغ برداشته. به قول خودش توی حجم است و باید پروتئین بخورد. هیچ روز هم گوشش به اعتراضهای بقیه بدهکار نیست که توی این اتاق خفهی بیهواکش، جای تخممرغ خوردن نیست. مشاممان از بو پر شدهاست. پوستهها را که جدا کرد، یک بشقاب برداشت و رفت سمت حیاط پشتی. دم در رو برگرداند و گفت: «امروز میرم بیرون صبحونه میخورم. دلم سوخت براتون از بس میگید بو میاد.»بقیه به هم نگاه کردیم و یک لبخند پت و پهن نشست روی صورتهایمان. نیم ساعت بعد با بشقاب خالی آمد تو. نوک دماغش سرخ شدهبود. دستها را از سرما بهم میمالید. صدای اعتراضش بلند شد.ـ از سرما یخ کردم. گفته باشم دیگه نمیرم بیرون. نگاه سنگین بچهها روی صورت آنکارد شدهاش نشست. بعد به عادت همیشه موقع تعریف موضوعی، گوشه روپوش را کنار زد. دست چپ را توی جیب شلوار پارچهایش فرو برد و گفت: « حالا خوب شد امروز رفتم بیرون.»چشم گرد کردم و پرسیدم: «چرا؟»لبهای قیطانیاش به بالا کش آمد و گفت: «کمک یه حیوون بیزبون شدم.»آن یکی همکارم دستکش خونیاش را انداخت توی سطل. لبخند کجی انداخت گوشه لب و گفت: «تو؟ تو خیرت به آدمیزاد نمیرسه، اونوقت کمک کی کردی تو اون آشغال دونی پشت؟»حیاط خلوت پشتی، راهروی باریکی است که از یک طرف چسبیده به دیوار آزمایشگاه و از یک طرف با باغچه، ته حیاط تا نیمه پر از آت و آشغال است. از صندلیهای شکسته تا لولههای آهن و سیم و... دو تا کولر آبی هم با کانالی کوتاه وصل شده به پنجره. متروکهای که ماه به ماه پای آدمیزاد آنجا باز نمیشود. آقای همکار بی توجه به کنایه ادامه داد. _ آقا لقمه اول رو گذاشتم تو دهن، دیدم صدای میو میو میاد. گفتم باز من اومدم یه چی کوفت کنم هرچی جک و جونور بود ریخت دورم. سر چرخوندم این ور اونور هیچی نبود. سر لقمه دوم باز صدا بلند شد.با خنده گفتم: «نکنه آقاسید خدمه راست میگه این پشت جن داره. باید یه بسما... میگفتی.»دستش را از جیب در آورد و گفت: « حالا گوش کن. منم همین فکر رو کردم. هول برم داشت. لقمه سوم رو نصفه نیمه جویده فرو دادم. دیدم از تو کولر دوتا برق سرخ پیداست. پوشال کناریش باز بود. رفتم جلو دیدم یه بچه گربه لای پرههای حفره وسط گیر کرده. هی دست و پا میزد، پره میچرخید و مثل چرخ و فلک بیچاره رو میچرخوند. منم نگاه کردم از لای خرت و پرتها یه تسمه پاره پیدا کردم. از شکاف حفره فرستادم تو، بیزبون چنگ زد و گرفت. منم کم کم کشیدمش بیرون»صدای « آخ» و «وای» همه پیچید توی هم. یکی از همکارها گفت: «بدبخت معلوم نیس چقدر وقته اون تو گیر افتادهبوده. کار خدا که تو امروز به دلت بیفتی بری بیرون و نجاتش بدی.» حرف همکارم مثل زنگوله توی گوشم صدا کرد. اتفاقات از صبح تا آن موقع مثل آویز پیش رویم رفت و برگشت. چشم بستم و فکر کردم گاهی وقتها خدا یک نشانه درست میکند و میگیرد روبهرویت. شبیه همان آویزهای جلوی ماشین. نشانه را میگذارد برای وقتهایی که توی مسیر زندگی، روی دستانداز میروی یا توی چاله چولههای مشکلات پنچر میکنی، جلوی چشمت تاب بخورد.
#زهرا_نجفییزدی#روایت_بخوانیم 


به "مجله" پیشنهاد بدین تا بقیه هم ببینن!
*دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛* فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید.بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
۷:۲۴
بازارسال شده از کارگاه بانوان قوی (مسجد جامع امام سجاد"ع")
مسجد امام سجاد برگزار می کند:
کارگاه و محفلی برای زنان محله غرب تهران خصوصا محله اباذر
دورهم جمع میشویم تا درباره ویژگیهای زنان قوی و قدرتمند که یک خانواده قوی و بالنده را میسازند گفتگوکنیم و یادبگیرم.اساتید و مربیان کاربلد هم ما را دراین محفل دوستانه همراهی میکنند.
محورهای گفتگو:
رشد فردی
قدرت درونی و معنویت
آگاهی اجتماعی
سواد رسانه
مهارت تصمیم گیری وتصمیم سازی
زنان قدرتمند تاریخ
این برنامه فقط یک کلاس درس یا سخنرانی نیست؛ اینجا محفلیست برای صمیمیت و فعالیت و یادگیری زنان محل
جلسه اول دورهمی ما: ۹ آذر ۱۴۰۴این جلسه برای معارفه دوره تشکیل شده و رایگان است.
از ۹ آذر تا ۱۴ دیماه یکشنبه ها ساعت ۹ در شبستان مسجد امام سجاد ع منتظر حضور شما هستیم.هزینه دوره: ۱۵۰ هزار تومان بعلاوه ۳۰۰ هزار تومان وجه التزام.
وجه التزام یعنی اگر همه جلسات را فعال شرکت کنید این مبلغ به شما برخواهد گشت.
آدرس مسجد: اشرفی اصفهانی پایینتر از مرزداران، جنب پارک صبا مسجد جامع امام سجاد ع
جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر به ایدی زیر پیام دهید:@mosaffa_admin
مصفا، مرکز اندیشه ورزی و مهارت افزایی بانوان
ما را در پیامرسانها دنبال کنید:بله| ایتا | 
کارگاه و محفلی برای زنان محله غرب تهران خصوصا محله اباذر
محورهای گفتگو:
این برنامه فقط یک کلاس درس یا سخنرانی نیست؛ اینجا محفلیست برای صمیمیت و فعالیت و یادگیری زنان محل
آدرس مسجد: اشرفی اصفهانی پایینتر از مرزداران، جنب پارک صبا مسجد جامع امام سجاد ع
جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر به ایدی زیر پیام دهید:@mosaffa_admin
۸:۱۶
عشق مادر
ابتدای روزهای ازدواجمان بود.دقیقتر بخواهم بگویم ۱۹سالگی ام.به سختی دل از مادر کنده و شدهبودم همسایه خواهر امام رضا(ع)جان...راستش دوری از خانواده را تنها به یک بهانه توانستهبودم تاب بیاورم، همسایگی بانو.البته اگر بخواهم عاشقانهتر بگویم بهتر است بگویم زندگی با محبوبم در همسایگی بانو؛ آن روزها سایه ویروس نحس کرونا بر سر همه بود. ما اما با سایه نحستری به اسم سرطان دست و پنجه نرم میکردیم.البته آنکه مبتلا بود حضرت یار بود و آنکه هر ثانیه میخواست خودش را جایگزین این ابتلا کند، من بودم.از خستگیهایش بخواهم بگویم زمان کم است و از درس هایش بخواهم بگویم فرصت کمتر؛ و حتی بگذار نگویم از لذت تیمار کردن معشوق...یکی از همان روزها که فاطمیه هم نزدیک بود و دیگر توان دیدن حال بد عزیزم را هم نداشتم، چادر بر سر کشیدم و راهی خانه همسایه شدم. شنیدهبودم اگر میخواهید با مادرمان حضرت زهرا(س) صحبتی کنید به حرم بانو مشرف شوید.آخر برایم سخت بود ببینم نزدیک فاطمیه است و یاری که هرسال خود بساط هیئت مادر را فراهم میکرد، امسال در بند مشکلات جسمش بماند.البته نه اینکه غصه بیماری اش را بخورم، هرگز !هنوز هم معتقدم مصلحت خدا بوده که یقینا خیر است.غصهام گرفتهبود که نمیتوانیم مجلس حضرت زهرا(س) به پا کنیم. حقیقتش خجالت میکشیدم یک بیماری بتواند بساط روضه مادر را از خانهام برچیند!جلوی ضریح، زیر ایوان آیینه نشستم و سفره دلم را باز کردم، حقیقت شرمساریام را گفتم.عادتم این است وقتی صحبت میکنم متوجه گذر زمان نمیشوم. نمیدانم چند ساعت گذشتهبود اما وقتی متوجه زمان شدم شب بود و باید به خانه برمیگشتم.هنوز هم برای خودم عجیب است که چرا آن یک هفته همسرم نیاز به درمان پیدا نکرد.در حالیکه هم هفته قبل مصرف کرد و هم هفته بعد نیاز پیدا کرد.به نظرم حتی سلولهای خونی یک فرد هم میتواند عشق مادر را نشان دهد، ! البته اگر بخت یارش شود و فرصتی برایش فراهم...!
#ملیکا_انگوتی#روایت_بخوانیم 


به "مجله" پیشنهاد بدین تا بقیه هم ببینن!
*دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛* فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید.بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
ابتدای روزهای ازدواجمان بود.دقیقتر بخواهم بگویم ۱۹سالگی ام.به سختی دل از مادر کنده و شدهبودم همسایه خواهر امام رضا(ع)جان...راستش دوری از خانواده را تنها به یک بهانه توانستهبودم تاب بیاورم، همسایگی بانو.البته اگر بخواهم عاشقانهتر بگویم بهتر است بگویم زندگی با محبوبم در همسایگی بانو؛ آن روزها سایه ویروس نحس کرونا بر سر همه بود. ما اما با سایه نحستری به اسم سرطان دست و پنجه نرم میکردیم.البته آنکه مبتلا بود حضرت یار بود و آنکه هر ثانیه میخواست خودش را جایگزین این ابتلا کند، من بودم.از خستگیهایش بخواهم بگویم زمان کم است و از درس هایش بخواهم بگویم فرصت کمتر؛ و حتی بگذار نگویم از لذت تیمار کردن معشوق...یکی از همان روزها که فاطمیه هم نزدیک بود و دیگر توان دیدن حال بد عزیزم را هم نداشتم، چادر بر سر کشیدم و راهی خانه همسایه شدم. شنیدهبودم اگر میخواهید با مادرمان حضرت زهرا(س) صحبتی کنید به حرم بانو مشرف شوید.آخر برایم سخت بود ببینم نزدیک فاطمیه است و یاری که هرسال خود بساط هیئت مادر را فراهم میکرد، امسال در بند مشکلات جسمش بماند.البته نه اینکه غصه بیماری اش را بخورم، هرگز !هنوز هم معتقدم مصلحت خدا بوده که یقینا خیر است.غصهام گرفتهبود که نمیتوانیم مجلس حضرت زهرا(س) به پا کنیم. حقیقتش خجالت میکشیدم یک بیماری بتواند بساط روضه مادر را از خانهام برچیند!جلوی ضریح، زیر ایوان آیینه نشستم و سفره دلم را باز کردم، حقیقت شرمساریام را گفتم.عادتم این است وقتی صحبت میکنم متوجه گذر زمان نمیشوم. نمیدانم چند ساعت گذشتهبود اما وقتی متوجه زمان شدم شب بود و باید به خانه برمیگشتم.هنوز هم برای خودم عجیب است که چرا آن یک هفته همسرم نیاز به درمان پیدا نکرد.در حالیکه هم هفته قبل مصرف کرد و هم هفته بعد نیاز پیدا کرد.به نظرم حتی سلولهای خونی یک فرد هم میتواند عشق مادر را نشان دهد، ! البته اگر بخت یارش شود و فرصتی برایش فراهم...!
۱۶:۵۵
پرستار یاسِ ارغوانی
دوست داشتم امشب را از نگاه او گریه کنم؛ زنی که آرام آرام آب میریزد.زنها موجودات عجیبی هستند؛ این را وقتی فهمیدم که نام و سرنوشت اسما را جستوجو کردم. در تاریخ آمده همسر جعفر طیار بود، برادر علیابنابیطالب؛ و عبداللهبنجعفر، همسر زینبکبری، حاصل این ازدواج است. بعد از شهادت جناب جعفر، اسماء به خانهی ابوبکر رفت و محمدبنابوبکر، را در این خانه به دنیا آورد. کارگزاری صدیق برای امیرالمؤمنین.داستان زندگیاش جلو رفت تا رسید به تلخترین فاجعهی عالم. همسرش در تاریکترین شب تاریخ، ناگهان خلیفه شد. به اینجای جستوجو که رسیدم دیگر نخواستم ادامه دهم. من ناتوان از درک عمق درد این زن هستم. زنی که ۷۲ روز از خانه دشمن خارج شد و به عیادت بانویش رفت. بانویی که هر روز حالش بدتر از دیروز بود؛ بانویی که گفته بود دیگر جواب سلام همسر او را نخواهد داد.اما وقتی قرار باشد زنها پا در رکاب جهاد بگذارند و بجنگند، نباید کم بیاورند! بماند که عشق به دختر رسول خدا و ارادت به ولایت امیرالمؤمنین، چیزی نیست که حتی در خانه ابوبکر بتواند از دلش برود.امشب اما دوست دارم صدایش کنم. تا برایم بگوید آن روزها بر او چگونه گذشت؟ وقتی از خانه ابوبکر خارج میشد تا به خانه فاطمه برسد، وقتی در آن خانه را میزد، وقتی علی را میدید که گوشه خانه نشستهاست، وقتی چشمش به فاطمه میافتاد و بسترش.زنها موجودات عجیبی هستند و اگر دلشان گره بخورد به ولایتی که از غیب آمده، عجیبتر هم خواهندشد. شاید به همین دلیل بود که نشست و برای بانویش از تابوتهایی گفت که در حبشه دیده بود.او فاطمه را میشناخت و میدانست هیچ چیز به این اندازه خوشحالش نمیکند و فاطمه از شنیدن این خبر خندید در حالیکه بعد از فوت پدرش دیگر نخندیده بود.و اسماء مُرد از تلخی مصیبتی که خروار خروار بر دلش آوار میشد. پس تابوت ساخت و گریه کرد، رفت و آمد و گریه کرد. جسم نحیف زهرا را دید و گریه کرد. تابوت را به فاطمه نشان داد و خیالش را راحت کرد و گریه کرد. تا رسید به آن روز که زهرا گفت به اتاق میروم تا نماز بخوانم و اسماء گریه کرد.بانو گفت اگر صدایم کردی و جواب ندادم، علی را خبر کن و اسماء گریه کرد. ساعتی گذشت و اسماء در را باز کرد و اینجا دیگر نمیدانم چگونه گریه کرد.پس داستان رسید به امشب، که علی آرام در گوشش میخواند بریز آب روان اسمابه روی پیکر زهراولی آهسته آهستهاما نه! من راوی خوبی برای این ماجرا نبودم. حالا فکر میکنم ما یک دیدار در قیامت از او طلب داریم، تا بگوید از آنچه امشب دید و ما بگرییم بر زهرای اطهر، بر غربت مولا در آن شب و بر فرزندان و محبانش. او برایمان بگوید و ما تا خودِ صبحِ قیامت اشک بریزیم.
#نازنین_آقایی#روایت_بخوانیم4⃣3⃣9⃣
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
دوست داشتم امشب را از نگاه او گریه کنم؛ زنی که آرام آرام آب میریزد.زنها موجودات عجیبی هستند؛ این را وقتی فهمیدم که نام و سرنوشت اسما را جستوجو کردم. در تاریخ آمده همسر جعفر طیار بود، برادر علیابنابیطالب؛ و عبداللهبنجعفر، همسر زینبکبری، حاصل این ازدواج است. بعد از شهادت جناب جعفر، اسماء به خانهی ابوبکر رفت و محمدبنابوبکر، را در این خانه به دنیا آورد. کارگزاری صدیق برای امیرالمؤمنین.داستان زندگیاش جلو رفت تا رسید به تلخترین فاجعهی عالم. همسرش در تاریکترین شب تاریخ، ناگهان خلیفه شد. به اینجای جستوجو که رسیدم دیگر نخواستم ادامه دهم. من ناتوان از درک عمق درد این زن هستم. زنی که ۷۲ روز از خانه دشمن خارج شد و به عیادت بانویش رفت. بانویی که هر روز حالش بدتر از دیروز بود؛ بانویی که گفته بود دیگر جواب سلام همسر او را نخواهد داد.اما وقتی قرار باشد زنها پا در رکاب جهاد بگذارند و بجنگند، نباید کم بیاورند! بماند که عشق به دختر رسول خدا و ارادت به ولایت امیرالمؤمنین، چیزی نیست که حتی در خانه ابوبکر بتواند از دلش برود.امشب اما دوست دارم صدایش کنم. تا برایم بگوید آن روزها بر او چگونه گذشت؟ وقتی از خانه ابوبکر خارج میشد تا به خانه فاطمه برسد، وقتی در آن خانه را میزد، وقتی علی را میدید که گوشه خانه نشستهاست، وقتی چشمش به فاطمه میافتاد و بسترش.زنها موجودات عجیبی هستند و اگر دلشان گره بخورد به ولایتی که از غیب آمده، عجیبتر هم خواهندشد. شاید به همین دلیل بود که نشست و برای بانویش از تابوتهایی گفت که در حبشه دیده بود.او فاطمه را میشناخت و میدانست هیچ چیز به این اندازه خوشحالش نمیکند و فاطمه از شنیدن این خبر خندید در حالیکه بعد از فوت پدرش دیگر نخندیده بود.و اسماء مُرد از تلخی مصیبتی که خروار خروار بر دلش آوار میشد. پس تابوت ساخت و گریه کرد، رفت و آمد و گریه کرد. جسم نحیف زهرا را دید و گریه کرد. تابوت را به فاطمه نشان داد و خیالش را راحت کرد و گریه کرد. تا رسید به آن روز که زهرا گفت به اتاق میروم تا نماز بخوانم و اسماء گریه کرد.بانو گفت اگر صدایم کردی و جواب ندادم، علی را خبر کن و اسماء گریه کرد. ساعتی گذشت و اسماء در را باز کرد و اینجا دیگر نمیدانم چگونه گریه کرد.پس داستان رسید به امشب، که علی آرام در گوشش میخواند بریز آب روان اسمابه روی پیکر زهراولی آهسته آهستهاما نه! من راوی خوبی برای این ماجرا نبودم. حالا فکر میکنم ما یک دیدار در قیامت از او طلب داریم، تا بگوید از آنچه امشب دید و ما بگرییم بر زهرای اطهر، بر غربت مولا در آن شب و بر فرزندان و محبانش. او برایمان بگوید و ما تا خودِ صبحِ قیامت اشک بریزیم.
۱۶:۲۵
قابلمهی بچهی غایب
من در خانوادهای کم جمعیت بزرگ شدم؛ اما شنیده و دیدهام که در خانوادههای پرجمعیت، مادر خانواده دلش میخواهد همهی بچهها سر سفره مهمانیاش باشند. از چند روز قبل، وعدهی تک تک بچهها را میگیرد. سفارش میکند یادشان نرود بیایند. از اول تا موقعی که آخرین مهمان بیاید چشمش به در است. حتی سر سفره زیر چشمی به بشقاب بچهها نگاه میکند که کسی کمبودی نداشته باشد یا خدای نکرده گرسنه بلند نشود.اگر یکی از بچهها نیاید، دلش پیش اوست. موقع غذا کشیدن، اول قابلمهی بچهی غایب را پر میکند. شاید چند کفگیر بیشتر هم بکشد. مادر است دیگر. روز بعد مهمانی تماس میگیرد. «مامان نیمدی دیروز! قربونت برم بیا قسمتت رو بگیر»کدام قسمت؟ شاید این راز نانوشتهی همهی مادرهاست که بچهها حتما سهمی از سفره دارند، که حتی اگر نیایند هم باید کنار گذاشته شود. اصلا پیمانهای که برای او از برنج، حبوبات یا هرچیز دیگر خیس شده را فقط خود او باید بخورد. بعضی مادرها دلشان کوچکتر است. غذا را بهانه میکنند. میگویند :«امشب بیا همینجا سفره میاندازیم دور هم شام میخوریم. با بچههات بیا. همسرت رو حتما بیار.» خودشان هم میدانند دلشان برای بچه که حالا دیگر خانم یا آقایی شده تنگ است.
فاطمیه هم داستان ما با مادرمان است. مادر صاحب خانه است و سفرهدار. از مدتها قبل، پیمانهی هرکس را خیسانده. غذا به اندازهاش پخته. وعده میگیرد. تازه از آن مجلسهای چند روزه است. مادر عالم است دیگر. پیش خودش گفته شاید بچهها کار داشته باشند. نتوانند یک روز معین بیایند. شاید برای همین توی تاریخ هم دو تا فاطمیه آوردهاند.
از ابتدای روضه تا روزهای آخر، صندلی میگذارد دم در. منتظر تک تک بچهها است. همانهایی که به علی علیه السلام وصیت کرده: «سلام مرا تا قیامت به فرزندانم برسان!»موقع رفتن دست بچهها را نگاه میکند. کسی دست خالی نرفته باشد. رزق اشک محرم، حال عبادت ماه رجب، سحرخیزی، زیارت مشهد، کربلا، نجف، حج، حتی به قول علما نمک سال!مادر عالم است دیگر. توقع داری چگونه باشد؟ حتی جیبها را پر میکند. به آنهایی که تصمیمشان جدی است لیاقت کار برای مهدی را میدهد.شاید بعضیها را با اشارهی دست نگه دارد. انگشت اشاره سمت راست را بالا بیاورد به سمت آشپزخانه. زیر لب بگوید: «ظرفها»بچه زرنگ ها خیال کنند از زیر کار در رفتهاند و زودتر میروند خانه. اما مادر آخر شب میرود دم در آشپزخانه میایستد. یک دل سیر نگاه میکند به بچههایی که آستینشان تا آرنج بالاست. جلوی لباسشان خیس است. عرق از گوشهی پیشانیشان میچکد. نزدیکتر میرود. وقتی دستها هنوز کفی است مزدشان را میدهد. «چند ساله داری خوب واسه پسرم کار میکنی. حواسم هست غصههاش رو کم میکنیا!» لبخند میزند. دست میکشد روی سینه فرزند. «رزق شهادت».مثلا پارسال به باقری، حاجیزاده و سلامی گفته ظرف بشویید. آنها نگفتهاند ما با این ستارههای روی شانه را چه به ظرف شستن! سر پایین انداختهاند و تا پاسی از شب، کف آشپزخانه را برق انداختهاند؛ و مادر بهشان همان را گفته که سالهای قبل به سلیمانی، ابومهدی، رئیسی، سیدحسن و سنوار گفتهبود: «پیر شدید، نگرانم به مقام عندالله نرسید. شهادت گوارای وجودتان»
بعد مادر به دیوارهای سیاه هیئت، حسینیه، مسجد، خانههای محبین خیره میشود. حساب کتاب میکند ببیند کی آمد کی نیامد.فکر نکن حالا که شام شهادت گذشته، سفرهی عزای مادر جمع میشود. مادر عالم است دیگر. شاید اصلا سفره را جمع نکند. بگوید تمیز کنند. برای آنها که دیر رسیدند. آنها که یادشان رفته بود ملائکه، رزق شبهای قدر را هم از همین سفره میبرند. مادر قابلمهی بچههای غایب را کنار گذاشته. اگر این مدت وقت نکردی، همین حالا برو بگیر رفیق.او که جان عالمی فدای چادر خاکیاش، در قلبهای تک تک ما خانه دارد. کافی است در بزنیم. جایی خلوت کنیم. هرجور بلدیم توجه کنیم. وضو، دو رکعت نماز هدیه، مداحی، تربت حسین یا نزدیکترین روضه اطرافمان...
#مریم_حمیدیان#روایت_بخوانیم5️⃣3️⃣9️⃣
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
من در خانوادهای کم جمعیت بزرگ شدم؛ اما شنیده و دیدهام که در خانوادههای پرجمعیت، مادر خانواده دلش میخواهد همهی بچهها سر سفره مهمانیاش باشند. از چند روز قبل، وعدهی تک تک بچهها را میگیرد. سفارش میکند یادشان نرود بیایند. از اول تا موقعی که آخرین مهمان بیاید چشمش به در است. حتی سر سفره زیر چشمی به بشقاب بچهها نگاه میکند که کسی کمبودی نداشته باشد یا خدای نکرده گرسنه بلند نشود.اگر یکی از بچهها نیاید، دلش پیش اوست. موقع غذا کشیدن، اول قابلمهی بچهی غایب را پر میکند. شاید چند کفگیر بیشتر هم بکشد. مادر است دیگر. روز بعد مهمانی تماس میگیرد. «مامان نیمدی دیروز! قربونت برم بیا قسمتت رو بگیر»کدام قسمت؟ شاید این راز نانوشتهی همهی مادرهاست که بچهها حتما سهمی از سفره دارند، که حتی اگر نیایند هم باید کنار گذاشته شود. اصلا پیمانهای که برای او از برنج، حبوبات یا هرچیز دیگر خیس شده را فقط خود او باید بخورد. بعضی مادرها دلشان کوچکتر است. غذا را بهانه میکنند. میگویند :«امشب بیا همینجا سفره میاندازیم دور هم شام میخوریم. با بچههات بیا. همسرت رو حتما بیار.» خودشان هم میدانند دلشان برای بچه که حالا دیگر خانم یا آقایی شده تنگ است.
فاطمیه هم داستان ما با مادرمان است. مادر صاحب خانه است و سفرهدار. از مدتها قبل، پیمانهی هرکس را خیسانده. غذا به اندازهاش پخته. وعده میگیرد. تازه از آن مجلسهای چند روزه است. مادر عالم است دیگر. پیش خودش گفته شاید بچهها کار داشته باشند. نتوانند یک روز معین بیایند. شاید برای همین توی تاریخ هم دو تا فاطمیه آوردهاند.
از ابتدای روضه تا روزهای آخر، صندلی میگذارد دم در. منتظر تک تک بچهها است. همانهایی که به علی علیه السلام وصیت کرده: «سلام مرا تا قیامت به فرزندانم برسان!»موقع رفتن دست بچهها را نگاه میکند. کسی دست خالی نرفته باشد. رزق اشک محرم، حال عبادت ماه رجب، سحرخیزی، زیارت مشهد، کربلا، نجف، حج، حتی به قول علما نمک سال!مادر عالم است دیگر. توقع داری چگونه باشد؟ حتی جیبها را پر میکند. به آنهایی که تصمیمشان جدی است لیاقت کار برای مهدی را میدهد.شاید بعضیها را با اشارهی دست نگه دارد. انگشت اشاره سمت راست را بالا بیاورد به سمت آشپزخانه. زیر لب بگوید: «ظرفها»بچه زرنگ ها خیال کنند از زیر کار در رفتهاند و زودتر میروند خانه. اما مادر آخر شب میرود دم در آشپزخانه میایستد. یک دل سیر نگاه میکند به بچههایی که آستینشان تا آرنج بالاست. جلوی لباسشان خیس است. عرق از گوشهی پیشانیشان میچکد. نزدیکتر میرود. وقتی دستها هنوز کفی است مزدشان را میدهد. «چند ساله داری خوب واسه پسرم کار میکنی. حواسم هست غصههاش رو کم میکنیا!» لبخند میزند. دست میکشد روی سینه فرزند. «رزق شهادت».مثلا پارسال به باقری، حاجیزاده و سلامی گفته ظرف بشویید. آنها نگفتهاند ما با این ستارههای روی شانه را چه به ظرف شستن! سر پایین انداختهاند و تا پاسی از شب، کف آشپزخانه را برق انداختهاند؛ و مادر بهشان همان را گفته که سالهای قبل به سلیمانی، ابومهدی، رئیسی، سیدحسن و سنوار گفتهبود: «پیر شدید، نگرانم به مقام عندالله نرسید. شهادت گوارای وجودتان»
بعد مادر به دیوارهای سیاه هیئت، حسینیه، مسجد، خانههای محبین خیره میشود. حساب کتاب میکند ببیند کی آمد کی نیامد.فکر نکن حالا که شام شهادت گذشته، سفرهی عزای مادر جمع میشود. مادر عالم است دیگر. شاید اصلا سفره را جمع نکند. بگوید تمیز کنند. برای آنها که دیر رسیدند. آنها که یادشان رفته بود ملائکه، رزق شبهای قدر را هم از همین سفره میبرند. مادر قابلمهی بچههای غایب را کنار گذاشته. اگر این مدت وقت نکردی، همین حالا برو بگیر رفیق.او که جان عالمی فدای چادر خاکیاش، در قلبهای تک تک ما خانه دارد. کافی است در بزنیم. جایی خلوت کنیم. هرجور بلدیم توجه کنیم. وضو، دو رکعت نماز هدیه، مداحی، تربت حسین یا نزدیکترین روضه اطرافمان...
۱۳:۲۲
بازارسال شده از فرهنگسرای ولاء
فراخوان جشنواره داستان و ناداستان «روایت پیروزی»
جشنواره «روایت پیروزی» با هدف ثبت و بازتاب تجربههای انسانی، اجتماعی و مردمی از خرداد ۱۴۰۴ کار خود را آغاز میکند. این رویداد فرهنگی در پی ثبت روزهایی است که در میان تنشها و دشواریها، جلوههای آشکاری از امید، مقاومت، همبستگی و پایداری در جامعه ایران شکل گرفت.
بر اساس اعلام روابط عمومی فرهنگسرای ولاء، محور اصلی این جشنواره، خلق آثار داستانی و ناداستانی با تمرکز بر تجربههای انسانی و اجتماعی، روایتهای امید و ایستادگی، و همچنین مشاهدات و خاطرات مردمی از روزهای خرداد ۱۴۰۴ است.
شرکتکنندگان میتوانند آثار خود را در قالب داستان کوتاه یا ناداستان با حجم ۵۰۰ تا ۴۰۰۰ کلمه ارسال نمایند. علاقهمندان این امکان را دارند که به طور همزمان در هر دو بخش شرکت کنند. آثار میبایست همراه با مشخصات کامل فردی به شماره ۰۹۳۰۴۹۱۳۱۵۱ در ایتا ارسال گردد.
برای برگزیدگان این جشنواره جوایز نقدی، تندیس، لوح تقدیر و عضویت افتخاری در مدرسه قلم در دو رده سنی نوجوان و بزرگسال در نظر گرفته شده است.
بر اساس برنامهریزی انجام شده، مهلت ارسال آثار از ۲۴ آبان ماه تا ۲۴ آذر ماه بوده و مراسم اختتامیه در تاریخ ۱۳ دیماه در فرهنگسرای ولاء برگزار خواهد شد.
از جمله دستاوردهای مورد انتظار این رویداد میتوان به معرفی برگزیدگان، انتشار مجموعه آثار منتخب، ایجاد بانک تاریخ شفاهی از تجربههای مردمی و بنیانگذاری برند فرهنگی سالانه «روایت پیروزی» اشاره نمود.@velafarhangsara
جشنواره «روایت پیروزی» با هدف ثبت و بازتاب تجربههای انسانی، اجتماعی و مردمی از خرداد ۱۴۰۴ کار خود را آغاز میکند. این رویداد فرهنگی در پی ثبت روزهایی است که در میان تنشها و دشواریها، جلوههای آشکاری از امید، مقاومت، همبستگی و پایداری در جامعه ایران شکل گرفت.
بر اساس اعلام روابط عمومی فرهنگسرای ولاء، محور اصلی این جشنواره، خلق آثار داستانی و ناداستانی با تمرکز بر تجربههای انسانی و اجتماعی، روایتهای امید و ایستادگی، و همچنین مشاهدات و خاطرات مردمی از روزهای خرداد ۱۴۰۴ است.
شرکتکنندگان میتوانند آثار خود را در قالب داستان کوتاه یا ناداستان با حجم ۵۰۰ تا ۴۰۰۰ کلمه ارسال نمایند. علاقهمندان این امکان را دارند که به طور همزمان در هر دو بخش شرکت کنند. آثار میبایست همراه با مشخصات کامل فردی به شماره ۰۹۳۰۴۹۱۳۱۵۱ در ایتا ارسال گردد.
برای برگزیدگان این جشنواره جوایز نقدی، تندیس، لوح تقدیر و عضویت افتخاری در مدرسه قلم در دو رده سنی نوجوان و بزرگسال در نظر گرفته شده است.
بر اساس برنامهریزی انجام شده، مهلت ارسال آثار از ۲۴ آبان ماه تا ۲۴ آذر ماه بوده و مراسم اختتامیه در تاریخ ۱۳ دیماه در فرهنگسرای ولاء برگزار خواهد شد.
از جمله دستاوردهای مورد انتظار این رویداد میتوان به معرفی برگزیدگان، انتشار مجموعه آثار منتخب، ایجاد بانک تاریخ شفاهی از تجربههای مردمی و بنیانگذاری برند فرهنگی سالانه «روایت پیروزی» اشاره نمود.@velafarhangsara
۱۴:۴۳
مهمانهای خانمجان
با چند تا از دوستان دوران دانشگاه که حالا هرکداممان دو سه تا بچه قدونیمقد داریم، قرار گذاشتیم اول هر ماه یک روضه برای حضرت مادر بگیریم و نذری بپزیم. امروز قرعه به نام من افتاده؛ دل توی دلم نیست. از بس آقای همسر از دستپختم تعریف کرده میترسم غذا خوب از آب در نیاید.یاد حرف مادربزرگ خدابیامرزم میافتم که میگفت: «وقتی غذات رو نذر معصومی کردی مادر! دیگه نگران هیچی نباش. شکر نعمت کن که بهت اجازه دادن از هنرت برا ائمه استفاده کنی.»کمی از آب زمزم توی کتری و کمی را توی عدسپلو میریزم. حالا فقط فوت کوزهگری مانده. پودر گل سرخ را با یک صلوات روی عدسپلوها میریزم. عطر گل سرخ وادارم میکند که ذکر صلوات را ادامه دهم. این فوت کوزهگری را مادر از مادربزرگ یاد گرفته و به من رسیده، امیدوارم امانت دار خوبی برایش باشم. صدای زنگ در میآید؛ مهمان های خانوم جان رسیدهاند.
#مریم_رضازاده#روایت_بخوانیم 


دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
با چند تا از دوستان دوران دانشگاه که حالا هرکداممان دو سه تا بچه قدونیمقد داریم، قرار گذاشتیم اول هر ماه یک روضه برای حضرت مادر بگیریم و نذری بپزیم. امروز قرعه به نام من افتاده؛ دل توی دلم نیست. از بس آقای همسر از دستپختم تعریف کرده میترسم غذا خوب از آب در نیاید.یاد حرف مادربزرگ خدابیامرزم میافتم که میگفت: «وقتی غذات رو نذر معصومی کردی مادر! دیگه نگران هیچی نباش. شکر نعمت کن که بهت اجازه دادن از هنرت برا ائمه استفاده کنی.»کمی از آب زمزم توی کتری و کمی را توی عدسپلو میریزم. حالا فقط فوت کوزهگری مانده. پودر گل سرخ را با یک صلوات روی عدسپلوها میریزم. عطر گل سرخ وادارم میکند که ذکر صلوات را ادامه دهم. این فوت کوزهگری را مادر از مادربزرگ یاد گرفته و به من رسیده، امیدوارم امانت دار خوبی برایش باشم. صدای زنگ در میآید؛ مهمان های خانوم جان رسیدهاند.
۱۰:۳۶
من مریم هستم
ساعت ۰۰:۳۰ بود؛ اینترن (دانشجوی کارورزی پزشکی) شیفت شب بودم.اورژانس نسبتا خلوت بود تا اینکه صدای آمبولانس آمد. یک پیرزن با صورت بسیار چروکیده و موهای سفید و دستهای بیرمق روی تخت افتادهبود. به نظر میرسید سنش از ۹۰ سال هم گذشته باشد.از همراهش پرسیدم: «چی شده؟»خانم جوان که پرستارش بود، هنهن کنان گفت: «اومدم تو اتاقش دیدم افتاده و جواب نمیده، با ۱۱۵ تماس گرفتم و حالا اینجاییم.»یککاغذ و یککیسه دارو گرفت سمتم و گفت: «این بیماریها رو داره و اینم داروهاش. من مسئول بیمارستان موندن نیستم. خودتون با بچه.هاش تماس بگیرید، شماره هاشون زیر اون برگه نوشته شده.» و پیرزن را رها کرد و رفت.پیرزن را معاینه کردیم؛ نه چشمها را باز میکرد نه حرفی میزد و نه حتی کوچکترین واکنشی به فشردن انگشتان سردش نشان میداد.فقط نفس میکشید و ضربان داشت، کارهای اولیه را که انجام دادیم پزشک اورژانس گفت: «برو با بچههاش تماس بگیر.»شماره اول را گرفتم، آقایی برداشت. گفتم: «سلام. از بیمارستان تماس میگیرم. مادر شما اینجا بستری شده.» پرسید: «مُرده؟» گفتم: «نه، هنوز زندهست.» گفت: «به دخترش زنگ بزنید. من نمیتونم بیام.» همینطور با هر چهار فرزند تماس گرفتم، آخری گفت: «مادر ما آلزایمر داره، ما هم کار و زندگی داریم نمیتونیم بیایم. اگر فوت شد بهمون خبر بدین لطفا» احساس کردم سرم داغ شده و گرما از تمام بدنم شُره میکند. از انسان و دنیا و زندگی خیلی شرمنده شدم، چندبار نفس عمیق کشیدم و سعی کردم ذهنم را آزاد کنم تا بتوانم به بقیه کارها و بیماران رسیدگی کنم.صبح زود من و دستیار داخلی برای بررسی مجدد هوشیاری بالای سرش رفتیم، با صدای نسبتا بلند گفتم: «سلام مادر، خوبی؟» چشمهای بی رمقش را کمی باز کرد. درست نمیدید، لبخند نیمه جانی زد و دستم را گرفت و گفت: «مریم دخترم تویی؟» نگاه من و دستیارِ همراهم لحظاتی بهم گره خورد.گفتم: «آره مامان منم.»با صدایی بی رمق و ضعیف گفت: «چقدر خوشحالم که اومدی» و همینطور که دستم را محکم گرفته بود برای همیشه چشمانش را بست.
#عارفه_قربانی#روایت_بخوانیم 


دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
ساعت ۰۰:۳۰ بود؛ اینترن (دانشجوی کارورزی پزشکی) شیفت شب بودم.اورژانس نسبتا خلوت بود تا اینکه صدای آمبولانس آمد. یک پیرزن با صورت بسیار چروکیده و موهای سفید و دستهای بیرمق روی تخت افتادهبود. به نظر میرسید سنش از ۹۰ سال هم گذشته باشد.از همراهش پرسیدم: «چی شده؟»خانم جوان که پرستارش بود، هنهن کنان گفت: «اومدم تو اتاقش دیدم افتاده و جواب نمیده، با ۱۱۵ تماس گرفتم و حالا اینجاییم.»یککاغذ و یککیسه دارو گرفت سمتم و گفت: «این بیماریها رو داره و اینم داروهاش. من مسئول بیمارستان موندن نیستم. خودتون با بچه.هاش تماس بگیرید، شماره هاشون زیر اون برگه نوشته شده.» و پیرزن را رها کرد و رفت.پیرزن را معاینه کردیم؛ نه چشمها را باز میکرد نه حرفی میزد و نه حتی کوچکترین واکنشی به فشردن انگشتان سردش نشان میداد.فقط نفس میکشید و ضربان داشت، کارهای اولیه را که انجام دادیم پزشک اورژانس گفت: «برو با بچههاش تماس بگیر.»شماره اول را گرفتم، آقایی برداشت. گفتم: «سلام. از بیمارستان تماس میگیرم. مادر شما اینجا بستری شده.» پرسید: «مُرده؟» گفتم: «نه، هنوز زندهست.» گفت: «به دخترش زنگ بزنید. من نمیتونم بیام.» همینطور با هر چهار فرزند تماس گرفتم، آخری گفت: «مادر ما آلزایمر داره، ما هم کار و زندگی داریم نمیتونیم بیایم. اگر فوت شد بهمون خبر بدین لطفا» احساس کردم سرم داغ شده و گرما از تمام بدنم شُره میکند. از انسان و دنیا و زندگی خیلی شرمنده شدم، چندبار نفس عمیق کشیدم و سعی کردم ذهنم را آزاد کنم تا بتوانم به بقیه کارها و بیماران رسیدگی کنم.صبح زود من و دستیار داخلی برای بررسی مجدد هوشیاری بالای سرش رفتیم، با صدای نسبتا بلند گفتم: «سلام مادر، خوبی؟» چشمهای بی رمقش را کمی باز کرد. درست نمیدید، لبخند نیمه جانی زد و دستم را گرفت و گفت: «مریم دخترم تویی؟» نگاه من و دستیارِ همراهم لحظاتی بهم گره خورد.گفتم: «آره مامان منم.»با صدایی بی رمق و ضعیف گفت: «چقدر خوشحالم که اومدی» و همینطور که دستم را محکم گرفته بود برای همیشه چشمانش را بست.
۹:۲۶
#پویش «به آسمان»
در ایام وفات بانو امالبنین(س) ــ ۱۲ تا ۱۴ آذرماه ــ از همه مردم مخصوصا مادران همراه کودکانشان میخواهیم دعا کنند و نماز باران بخوانند و از خداوند بارش رحمت و برکت طلب کنند.
امید داریم این استغاثهی همدلانه، زمینهساز برگزاری نماز بارانِ جمعی باشد.
روایتها و عکسهای نماز و دعای مادرانه و کودکانه خود را به آیدی زیر ارسال کنید:@dorehamgram2
به "مجله" پیشنهاد بدین تا بقیه هم ببینن!
*دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛* فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید.بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
در ایام وفات بانو امالبنین(س) ــ ۱۲ تا ۱۴ آذرماه ــ از همه مردم مخصوصا مادران همراه کودکانشان میخواهیم دعا کنند و نماز باران بخوانند و از خداوند بارش رحمت و برکت طلب کنند.
امید داریم این استغاثهی همدلانه، زمینهساز برگزاری نماز بارانِ جمعی باشد.
۱۲:۳۱
درخت سیب نیوتن
بغض و خشم گلویم را توی مشت گرفت و چند ریشتر لرزه به تَن و صدایم انداخت. «بابا! من آبرو دارم، دلم لک زده مثه زنهای دیگه مهمونی بگیرم، ولی به خدا از دست شما روم نمیشه! این از اتاقتون، اونم از هال و پذیرایی و مبل و همه جا!»
تلفن را که قطع کردم، پشت گوشهایم گُر گرفت. دَنگ و منگ مانده بودم. توی یک نگاه دَوَرانی خانه را رصد میکردم که بادکنکی آرام پایین آمد و جلوی دیدم را گرفت. با تکان دست پرتش کردم و رفتم سمت اتاق.* از دیدن منظره روبرو، صورتم مثل کسی شد که یک قاشق پر از ترشک را یکجا خورده باشد؛ صدا را سه گام بالاتر از معمول بردم. «این چه وضعشه؟ اتاقتون شده خرابه شام، اونوقت رفتین واسه من سراغ بازی؟» بچهها سکوت کردند، بادکنک مغلوب جاذبه شد و تُپتُپ روی زمین افتاد.
با تکان سر اشاره کردم به دیوار روبرو. « دایی الان تلفن زد و گفت دو روز دیگه میخوان بیان خونمون، خدا وکیلی روتون میشه این دیوار رو ببینن؟ نیگاه! جا به جا لک ماژیک نشسته روش! انگار نه انگار یه روز صورتی بوده!» هنوز کلامم دَلَمه نبسته بود که دفاعیهها شروع شد. «مامان تقصیر معصومه بوده...دروغ میگه، فاطمه معلم بازی میکرد، تخته پاک کن رو بد کشید، رنگ سیاه پخش شد رو دیوار... مامان اصن رقیه خانوم اینجا کاردستی چسبونده بعدش کَند، رنگ دیوارم کَنده شد!»
دستم را مثل پلیسِ سر چهار راه بالا آوردم و بچهها ساکت شدند. یکی را فرستادم دنبال اسپری پاک کننده و دستمال؛ فایده نداشت، هیچ جوره لکهها وا نمیدادند!پارچه را کوبیدم روی زمین و نگاهم به فرش افتاد که تکههای خمیر رفته بود به جانشان. دخترها سر پایین انداخته، نوک انگشتان را با ناخن میخراشیدند و گاهی زیر چشمی به هم نگاه میکردند.دندانها را بهم ساییدم و صدایم بالاتر رفت. «خونه مردم میری، برق تمیزی چشمتو میزنه اونوقت سر تا پای زندگی ما اینجوریه!»
دختر بزرگم چند قدم جلو آمد و دست روی شانهام گذاشت. «مامان بخدا درستش میکنیم، قول میدیم، ببخشید...» بچههای کوچکترم عبارت «قول میدیم، ببخشید» را مثل نوک زدن دارکوب به درخت، پشت هم تکرار کردند و اعصابم را خطخطیتر!
پوفی کشیدم و از اتاق زدم بیرون. رفتم توی آشپزخانه و کوه ظرفهای ناهار را توی ماشین چیدم. نشستم و گوشی را برداشتم تا برای لکههای مختلف، پاککنندهی مناسبی پیدا کنم. پیامی بالای صفحه ظاهر شد. صدای تقتق چیدن وسایل و زمزمهی بچهها از توی اتاق میآمد. پشیمانی چروک انداخت به دلم. «زیادی سرشون داد زدم!» بلند شدم و تکه کاغذرنگیهای زیر مبل را ریختم توی نایلون مشکی و زدم روی تصویر خبر. «در حیاط کالج ترینیتی کمبریج، درختی نفس میکشد که نسبش به مشهورترین سیب تاریخ میرسد! این درخت، از نسل همان درختی است که افتادن میوهاش، جرقهی کشف قانون گرانش را در ذهن ایزاک نیوتن روشن کرد. درست زیر پنجرهی اتاقی که زمانی محل زندگی و کار نیوتن بود.»بالای نوشته، تصویر درختی خشکیده بود، کنار دیوارهای سنگی با سقف شیروانی و معماری انگلیسی.
گوشی را کنار گذاشتم و جاروبرقی را روشن کردم، اما حواسم هنوز پی سیب نیوتون بود؛ چه اهمیتی داشت این درخت؟ جارو خِرچخِرچ دانهی برنج و لپه و عدس چسبیده لای پرزهای فرش را میبلعید. تکه شکلاتی سمج چسبیده بود به فرش. پسرکم تازه یاد گرفته دست به زمین بگیرد و تعادلش را حفظ کند؛ خوراکیهای کوچک را توی مشت میگیرد، به زور بلند میشود، چند ثانیهای میایستاد و بعد مثل پنگوئن راه میرود. چند روز پیش هم با دست شکلاتی مالیده بود به دیوار و بعد به میز تلویزیون و دست آخر دوباره به فرش.
نگاه به رد شکلات کردم و با صدای بلند فکرم را واگویه کردم. «اهمیت این درخت به سیبش نیس به کشفه!» یاد شاهکار بچهها افتادم. دختر بزرگم عادت دارد برای هر درسی، کار عملی و هنری دست و پا کند و هر بار جدا کردنشان تن دیوار را پر کرده بود از جای زخم و چسب!
کلاس دومی خانواده حالا حس سال بالاییها را دارد و معلم خواهر کلاس اولیاش میشود. ترکیب «آ» و «ب» را هزاربار روی تختهای که با برگه سفید و طلق ساخته مینویسد و پاک میکند.
#قسمت_اول
#آرزو_نیایعباسی#روایت_بخوانیم 


دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
بغض و خشم گلویم را توی مشت گرفت و چند ریشتر لرزه به تَن و صدایم انداخت. «بابا! من آبرو دارم، دلم لک زده مثه زنهای دیگه مهمونی بگیرم، ولی به خدا از دست شما روم نمیشه! این از اتاقتون، اونم از هال و پذیرایی و مبل و همه جا!»
تلفن را که قطع کردم، پشت گوشهایم گُر گرفت. دَنگ و منگ مانده بودم. توی یک نگاه دَوَرانی خانه را رصد میکردم که بادکنکی آرام پایین آمد و جلوی دیدم را گرفت. با تکان دست پرتش کردم و رفتم سمت اتاق.* از دیدن منظره روبرو، صورتم مثل کسی شد که یک قاشق پر از ترشک را یکجا خورده باشد؛ صدا را سه گام بالاتر از معمول بردم. «این چه وضعشه؟ اتاقتون شده خرابه شام، اونوقت رفتین واسه من سراغ بازی؟» بچهها سکوت کردند، بادکنک مغلوب جاذبه شد و تُپتُپ روی زمین افتاد.
با تکان سر اشاره کردم به دیوار روبرو. « دایی الان تلفن زد و گفت دو روز دیگه میخوان بیان خونمون، خدا وکیلی روتون میشه این دیوار رو ببینن؟ نیگاه! جا به جا لک ماژیک نشسته روش! انگار نه انگار یه روز صورتی بوده!» هنوز کلامم دَلَمه نبسته بود که دفاعیهها شروع شد. «مامان تقصیر معصومه بوده...دروغ میگه، فاطمه معلم بازی میکرد، تخته پاک کن رو بد کشید، رنگ سیاه پخش شد رو دیوار... مامان اصن رقیه خانوم اینجا کاردستی چسبونده بعدش کَند، رنگ دیوارم کَنده شد!»
دستم را مثل پلیسِ سر چهار راه بالا آوردم و بچهها ساکت شدند. یکی را فرستادم دنبال اسپری پاک کننده و دستمال؛ فایده نداشت، هیچ جوره لکهها وا نمیدادند!پارچه را کوبیدم روی زمین و نگاهم به فرش افتاد که تکههای خمیر رفته بود به جانشان. دخترها سر پایین انداخته، نوک انگشتان را با ناخن میخراشیدند و گاهی زیر چشمی به هم نگاه میکردند.دندانها را بهم ساییدم و صدایم بالاتر رفت. «خونه مردم میری، برق تمیزی چشمتو میزنه اونوقت سر تا پای زندگی ما اینجوریه!»
دختر بزرگم چند قدم جلو آمد و دست روی شانهام گذاشت. «مامان بخدا درستش میکنیم، قول میدیم، ببخشید...» بچههای کوچکترم عبارت «قول میدیم، ببخشید» را مثل نوک زدن دارکوب به درخت، پشت هم تکرار کردند و اعصابم را خطخطیتر!
پوفی کشیدم و از اتاق زدم بیرون. رفتم توی آشپزخانه و کوه ظرفهای ناهار را توی ماشین چیدم. نشستم و گوشی را برداشتم تا برای لکههای مختلف، پاککنندهی مناسبی پیدا کنم. پیامی بالای صفحه ظاهر شد. صدای تقتق چیدن وسایل و زمزمهی بچهها از توی اتاق میآمد. پشیمانی چروک انداخت به دلم. «زیادی سرشون داد زدم!» بلند شدم و تکه کاغذرنگیهای زیر مبل را ریختم توی نایلون مشکی و زدم روی تصویر خبر. «در حیاط کالج ترینیتی کمبریج، درختی نفس میکشد که نسبش به مشهورترین سیب تاریخ میرسد! این درخت، از نسل همان درختی است که افتادن میوهاش، جرقهی کشف قانون گرانش را در ذهن ایزاک نیوتن روشن کرد. درست زیر پنجرهی اتاقی که زمانی محل زندگی و کار نیوتن بود.»بالای نوشته، تصویر درختی خشکیده بود، کنار دیوارهای سنگی با سقف شیروانی و معماری انگلیسی.
گوشی را کنار گذاشتم و جاروبرقی را روشن کردم، اما حواسم هنوز پی سیب نیوتون بود؛ چه اهمیتی داشت این درخت؟ جارو خِرچخِرچ دانهی برنج و لپه و عدس چسبیده لای پرزهای فرش را میبلعید. تکه شکلاتی سمج چسبیده بود به فرش. پسرکم تازه یاد گرفته دست به زمین بگیرد و تعادلش را حفظ کند؛ خوراکیهای کوچک را توی مشت میگیرد، به زور بلند میشود، چند ثانیهای میایستاد و بعد مثل پنگوئن راه میرود. چند روز پیش هم با دست شکلاتی مالیده بود به دیوار و بعد به میز تلویزیون و دست آخر دوباره به فرش.
نگاه به رد شکلات کردم و با صدای بلند فکرم را واگویه کردم. «اهمیت این درخت به سیبش نیس به کشفه!» یاد شاهکار بچهها افتادم. دختر بزرگم عادت دارد برای هر درسی، کار عملی و هنری دست و پا کند و هر بار جدا کردنشان تن دیوار را پر کرده بود از جای زخم و چسب!
کلاس دومی خانواده حالا حس سال بالاییها را دارد و معلم خواهر کلاس اولیاش میشود. ترکیب «آ» و «ب» را هزاربار روی تختهای که با برگه سفید و طلق ساخته مینویسد و پاک میکند.
#قسمت_اول
۸:۳۵
خواهر کلاس اولیاش خمیر بازی توی دست میگیرد و شکل «بابا آب» را با رنگ صورتی و زرد میسازد و فاطمه حسنای سه ساله به تقلید از او آنقدر دستها را به هم میکشد تا خمیر بینشان تبدیل شود به ماری دراز.
جارو را خاموش کردم و نشستم. نگاهی به مبل روبرو کردم که قانون جاذبهی نیوتون، دمار از اسفنجهایش درآورده و زیر پای بچهها مثل کاغذ، صفحه تخت شده بودند. گوشی را برداشتم و دوباره زل زدم به عکس درختی که در واقع نماد قدرت کشف انسان است که حالا توی دانشگاه ریشه دوانده.
یکهو انگار چیزی پشت و پسلهی وجودم مثل خاکشیر تهنشین شده بود، خبر درخت مثل قاشق افکار را هم زد و من را برگرداند به تنظیمات کارخانه!نفس عمیقی کشیدم. با دیدن نقاشیها و پروانههای چسبیده جای لکههای سیاه دیوار، رو کردم به دخترها که زل زده بودند به من. «خیلی خوب شده! اصن تو خونهای که بچهها هستن به هر جایی که نگاه کنی میتونی آثار خلاقیت و کشف رو ببینی!»به لکههای فرش و در و دیوار نگاه کردم و شانه بالا انداختم.«چه اشکالی داره؟ خب این لکهها یجورایی نشونهی رشد و تکامل بچههای منه دیگه، نه؟!» خنده، گوشهیچشمهایشان را چین انداخت و نگاهشان سمت هم کشیده شد. مکثی کردم و سر تکان دادم. زل زدم به پروانه صورتی کاغذی که بالاتر از همه نصب شده بود و خنده نشست روی لبهایم. «فقط... خدا کنه بتونم این حرفارو همینطوری خوشمزه که برا خودم و شما گفتم، به خورد مهمونامونم بدم!»
#قسمت_دوم
#آرزو_نیایعباسی#روایت_بخوانیم 


دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
جارو را خاموش کردم و نشستم. نگاهی به مبل روبرو کردم که قانون جاذبهی نیوتون، دمار از اسفنجهایش درآورده و زیر پای بچهها مثل کاغذ، صفحه تخت شده بودند. گوشی را برداشتم و دوباره زل زدم به عکس درختی که در واقع نماد قدرت کشف انسان است که حالا توی دانشگاه ریشه دوانده.
یکهو انگار چیزی پشت و پسلهی وجودم مثل خاکشیر تهنشین شده بود، خبر درخت مثل قاشق افکار را هم زد و من را برگرداند به تنظیمات کارخانه!نفس عمیقی کشیدم. با دیدن نقاشیها و پروانههای چسبیده جای لکههای سیاه دیوار، رو کردم به دخترها که زل زده بودند به من. «خیلی خوب شده! اصن تو خونهای که بچهها هستن به هر جایی که نگاه کنی میتونی آثار خلاقیت و کشف رو ببینی!»به لکههای فرش و در و دیوار نگاه کردم و شانه بالا انداختم.«چه اشکالی داره؟ خب این لکهها یجورایی نشونهی رشد و تکامل بچههای منه دیگه، نه؟!» خنده، گوشهیچشمهایشان را چین انداخت و نگاهشان سمت هم کشیده شد. مکثی کردم و سر تکان دادم. زل زدم به پروانه صورتی کاغذی که بالاتر از همه نصب شده بود و خنده نشست روی لبهایم. «فقط... خدا کنه بتونم این حرفارو همینطوری خوشمزه که برا خودم و شما گفتم، به خورد مهمونامونم بدم!»
#قسمت_دوم
۸:۳۵
دیدار به قیامت
از زیر قرآن رد شد و چند قدم که برداشت، برگشت و با خنده گفت:«مامان! محمدت رو خوب نگاه کن که آخرین باره.»جواب دادم: «بخشیدمت به علیاکبر امام حسین. این حرفا رو نزن.»گفت:«مامان هر چی میخوای نگام کن دیگه فرصتی پیش نمیاد.»پایم را از توی کوچه برداشتم و گذاشتم داخل خانه. گفتم: «*برو مادر ببخشیدمت به سیدالشهدا*»
دست گرفتم به لنگهی در تا ببندمش که صدای محمد پیچید توی گوشم. گردن کشیدم، دیدم ایستاده سر کوچه، ساکش را گذاشته روی زمین و دست راستش را گذاشته سینهی دیوار. با شوخی پرسیدم:«نمیخوای بری؟»گفت:«دیدار به قیامت مامان. انشاءالله سر پل صراط»دوباره تکرار کردم: «بخشیدمت به شش ماههی اباعبدالله. با دل قرص برو مادر.»
همان شد.مثل یک پرنده از جلوی چشمم پر زد.
پی.نوشت:از کتاب تنها گریهکن؛ خاطرات مادر شهید معماریان.
منبع#روایت_بخوانیم 


به "مجله" پیشنهاد بدین تا بقیه هم ببینن!
*دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛* فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید.بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
از زیر قرآن رد شد و چند قدم که برداشت، برگشت و با خنده گفت:«مامان! محمدت رو خوب نگاه کن که آخرین باره.»جواب دادم: «بخشیدمت به علیاکبر امام حسین. این حرفا رو نزن.»گفت:«مامان هر چی میخوای نگام کن دیگه فرصتی پیش نمیاد.»پایم را از توی کوچه برداشتم و گذاشتم داخل خانه. گفتم: «*برو مادر ببخشیدمت به سیدالشهدا*»
دست گرفتم به لنگهی در تا ببندمش که صدای محمد پیچید توی گوشم. گردن کشیدم، دیدم ایستاده سر کوچه، ساکش را گذاشته روی زمین و دست راستش را گذاشته سینهی دیوار. با شوخی پرسیدم:«نمیخوای بری؟»گفت:«دیدار به قیامت مامان. انشاءالله سر پل صراط»دوباره تکرار کردم: «بخشیدمت به شش ماههی اباعبدالله. با دل قرص برو مادر.»
همان شد.مثل یک پرنده از جلوی چشمم پر زد.
پی.نوشت:از کتاب تنها گریهکن؛ خاطرات مادر شهید معماریان.
۱۶:۰۰