عکس پروفایل دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگرد

دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر

۴,۴۲۸عضو
عکس پروفایل دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگرد
۴.۴هزار عضو

دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر

اینجا؛
روایت حرف اول را می‌زند
با دورهمگرام، زندگی را از پنجره‌ی روایت‌ها ببین.undefinedجای قلم شما خالیست؛تجربه‌های شما می‌تواند چراغ راه زندگی دیگران باشد.پس همراه شوید و روایت کنیدundefinedundefinedدریافت روایت‌های شما: @dorehamgram2undefinedانتشار مطالب تنها با ذکر منبع

۱۶ آبان

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

Default Gift Icon

پاکت هدیه

عکس پروفایل دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگرد

دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر

undefinedز بیت مرتضی (ع) شاه ولایت اختری سر زد
که از نور رخش، ارض و سما را زیب و زیور زد
بود میلاد زینب (س) آن که اندر روز میلادش
در آغوش حسینش خنده بر روی برادر زدundefined

۱۷ آبان

thumnail
#روایت‌بخوانیم undefinedundefinedundefined

روز دوجهانی راویامروز ۱۷ آبان، ۱۴۰۳ سال خورشیدی از هجرت پیامبر گذشته و روز میلاد حضرت زینب سلام الله علیهاست.این روز را روز پرستار نامیده‌اند، اما بهتر نیست نام این روز را حماسی‌تر کنیم؟ زینب، گذشته از پرستاری از اهل بیت پیامبر و شهدای کربلا، اسوه روایت و روایتگران عالم نور است. اولین راوی میدان کربلا، راوی ثقة، صادق، بی‌شعار و خیال،راوی حقیقت محض،همچون مادرش بانوی دو عالم.زینب، زینت پدری که مثل پدر راه می‌رفت، مثل پدر خطبه می‌خواند، مثل پدر شجاعت و فصاحت و بلاغت داشت.
امروز، روز میلاد بزرگترین راوی تاریخ است، روایت پیروزی نور بر ظلمت، روایت دیدن زیبایی رنج‌های مقدس. روایتی با گسترده‌ترین زاویه دید عالم، یک زاویه دید دایره‌گون، کامل، ۳۶۰ درجه در همه جهات، راوی طواف و هروله، راوی حقیقت حج و عاشورا.


undefined#زهره_شریعتی
#مارأيت_إلا_جميلا#در_اهمیت_زاویه_دید

undefined اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظه‌های زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیلundefined

۱۴:۰۲

۱۸ آبان

thumnail
#روایت‌بخوانیم undefinedundefinedundefined

به خاطر ...
لطفا امروزبه خاطر فریادهای یا الله «شعبان احمد» زمانی که دست‌هایش را سمت خدا بلند کرده بود و در خیمه‌ها می‌سوخت...به خاطر دختر بچه‌ای که خواهر زخمی‌اش را چند کیلومتر بر دوش می‌کشید...به خاطر مردی که در تمام عمرش با هرچه داشت جنگید، حتی لحظه‌ آخر با یک تکه چوب...به خاطر زنانی که چیزی جز عبا برای روانداز بچه‌هایشان در چادرهای آوارگی ندارند...به خاطر همه‌ بچه‌هایی که شب‌ها گرسنه می‌خوابند...به خاطر مردانی که روزها و شب‌های عمر را بدون دیدن بزرگ شدن بچه‌هایشان در جهاد گذرانده‌اند...
نه به خاطر ما رفاه‌زدگانِ زیاده‌خواهِ انحصار طلب، به خاطر همه‌ مظلومان دنیا،که حالا امیدی جز تو، جز تو، جز تو، ندارند بیا.

undefined#مریم_صفدری#عهدگرام

undefined اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظه‌های زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۱۳:۱۵

۱۹ آبان

thumnail
#روایت‌بخوانیم undefinedundefinedundefined

هرم مازلو
در حالی که سعی می‌کردم با لحن غیررسمی، حرف بزنم، گفتم: «اسم این اتاقو باید بذاریم اتاق گفتمان سیاسی.» هر پنج نفر نشسته روی صندلی‌های چرخدار مشکی خندیدند، به جز مهندسی که بحث را خیلی جدی شروع کرده بود‌. چینی انداخت به پیشانی، دستش را در هوا چرخ داد و گفت:-من کاری به بقیه‌ چیزا ندارم ولی مردم باید حداقل کف هرم مازلو رو داشته باشن. نود درصد مردم ندارن.
بعد رو کرد به من تا نظرم را و یا تأییدم را بشنود. ابروهایم را بالا دادم و زمزمه کردم: «نود درصد؟» و بعد صندلی را چرخاندم سمت چپ و رو به یکی دیگر گفتم: «جالبه‌. امروز دومین باره که اسم هرم مازلو رو می‌شنوم.» او نپرسید و من نگفتم که کجا شنیدم.
اولین بار صبح، سر جلسه تدبر سوره‌ ماعون این کلمه را شنیدم. خواندیم که ماعون به معنی حداقل‌هاست، مثلا حداقل امکانات برای زندگی. بحث سر این بود که منظور از حداقل چیست و چه چیزهایی را شامل می‌شود که یکی از بچه‌ها مثال هرم مازلو را زد و خودش به آن نقد داشت. معتقد بود محدود دانستن نیازهای اساسی انسان به نیازهای مادی غلط است و امنیت هم جزء نیازهای پایه‌‌ایست و جایش باید کف هرم باشد:-اگه امنیت نباشه، بهترین امکانات مادی هم داشته باشی، لذتی نمی‌بری. همه‌چیز کوفتت می‌شه.
با انگشت‌هایم روی میز مستطیل شکل خطوط نامفهومی کشیدم. هرچقدر فکر کردم چیز جدیدی از هرم مازلو دستگیرم نشد. شاید این یادآوری تنها برای تذکر بود. تذکر چیزهایی که صبح شنیده بودم.فکر کردن به افرادی که منع ماعون می‌کنند. آب و غذا و امنیت را از دیگران منع می‌کنند.فکر کردن به غزه.

پی‌نوشت: هرم سلسله مراتب نیازهای مازلو، یک نظریه انگیزشی در روانشناسی است که شامل یک مدل پنج سطحی از نیازهای انسانی می‌باشد.
undefined#عذرا_محمدبیگی


undefined اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظه‌های زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۱۴:۲۶

۲۰ آبان

دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر
undefined undefined بهترین برداشت از جستجو... undefined مصاحبه را به گفتگو تفکیک می‌کند‌. و کتابی که از دلِ گفتگو بیایید از کتابی که از دل مصاحبه بیایید پنج هیچ، جلوتر است... undefined باهم ببینیم، از زبانِ خانم زینب عرفانیان در نشست ماهانه دورهمگرام، جمع‌خوانی کتاب «همسایه‌های خانم‌جان» #قسمت_نهم #آموزشی undefined اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن! undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined
thumnail
undefined در جلسه‌ی مصاحبه، عقاب باش...
undefinedهیچ چیز نباید از دیدتان پنهان بماند؛
•| از حالات راوی...•| تا سوالاتی که می‌خواهید بپرسید...•| و عکس‌العمل‌هایی که نسبت به سوالاتتان، دریافت می‌کنید...

undefined باهم ببینیم، از زبانِ خانم زینب عرفانیاندر نشست ماهانه دورهمگرام، جمع‌خوانی کتاب «همسایه‌های خانم‌جان»

#قسمت_دهم#آموزشی
undefined اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۶:۱۰

thumnail
#روایت‌بخوانیم undefinedundefinedundefined
سفر راحت
اواسط مهر بود، دوستم سیمین زنگ زد که بیا با هم برویم برج میلاد، با مترو راحت می‌رویم و برمی‌گردیم.راستش کلمه «راحت» را چنان غلیظ گفت که دلم نیامد آن را از خودم دریغ کنم.
ساعت چهار سوار خط یک شدیم. اول کار خداراشکر خلوت بود و من توی دلم مرتب کلمه «راحت» را هجی می کردم، اما لحظه به لحظه جمعیت در حال افزایش بود.ما باید ایستگاه میدان محمدیه پیاده می‌شدیم و خط مترو میدان صنعت را سوار می‌شدیم، اما امان از خط مترو میدان صنعت.آنقدر زیرِ زیرِ زیرِ زمین است که آدم اواسطش از رفتن پشیمان می‌شود، ولی نه راه پس دارد نه راه پیش. پله برقی پایین‌رو هم ندارد.ضمن اینکه به طرز بسیار عجیبی شلوغ است و همه هم عجله دارند، خیلی بیشتر از تو.در نتیجه باید تندتند پله‌ها را پایین بروی، پشت سر هم، بدون وقفه،‌ وگرنه خانمی پیدا می‌شود که همه خستگی صبح تا الانش را توی گلویش جمع می‌کند و هوار زنان چهار تا لیچار بارت کند که «شعور و‌ عجله نداری سوار مترو نشو.»مثل خانمی که همین‌ها را بار آن خانم چادری که بچه بغلش بود کرد و رفت.
پایین که رسیدیم جمعیت بسیار زیاد بود. دو بار قطار آمد و نتوانستیم سوار شویم. برایم خوشایند نبود توی واگن، حَلق ده نفر خلق‌الله توی حلقم باشد.اما ‌مگر فرقی داشت؟ این قطار یا قطار بعدی، توفیر خاصی نداشت و آش کشک خاله بود و باید سر می‌کشیدم.
آن‌جا برای اولین بار احساس می‌کردم یک ماشین تولید جمعیت هست که وقتی قطاری می‌رود و ایستگاه خالی می‌شود ناگهان با زدن دکمه‌ای یک بارِ آدم خالی می‌کنند توی ایستگاه.حتی تصور می‌کردم شاید وسط یک فیلم هالیوودی با موضوع «دستگاه تولید انسان در پنج دقیقه» قرار دارم.اصلا نمی‌فهمیدم چطور این‌همه آدم یک هو پیدایشان می‌شود و تا قطار می‌رسد خودشان را زودتر از ما، جا می‌کنند توی واگن‌ها.
وسط این پر و خالی شدن‌ها بالاخره تصمیم گرفتیم به شعور و عجله خودمان بیفزاییم.این شد که تمام توان‌مان را جمع کردیم و "یا علی‌گویان" خودمان را توی قطار بعدی انداختیم. فضای داخل واگن آدم را یاد داستان "قفس" صادق چوبک می‌انداخت. همان داستان مشمئزکننده مرغ‌دانی که هیچ‌وقت ازش خوشم نیامد.
خانم جلویی جوری با شیشه ممزوج شده بود که انگار یک نقاشی به شیشه چسبانده باشی؛ نگرانش بودم که بعد از پیاده شدن به حالت عادی برمی‌گردد یا نه؟سمت چپی‌ام آرنجش را تا جا داشت توی پهلویم فرو کرده بود و نمی‌دانم چه چیز جذابی از توی پهلویم می‌خواست بیرون بکشد.پشت سرم را نمی دیدم اما انگار به یک خانم چاق تکیه داده بودم که داشت به زمین و زمان فحش می‌داد.سمت راستم هم فرشته کوچک خوشبینِ من، سیمین، با آن قد کوتاه و بدن نحیف روی پنجه‌های پا ایستاده بود تا اکسیژن از هوا بگیرد.
حقیقتا فکر می‌کردم با کدام عقل ناقصی پیشنهادش را قبول کردم و بیشتر از آن به غلظت لحنش موقع تلفظ کلمه «راحت» می‌اندیشیدم،راحت، راحت، راحت.
undefined#مرضیه_بازماندگان


undefined اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظه‌های زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۱۵:۵۸

۲۱ آبان

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

thumnail
undefinedبرشی از کتاب
حسن‌آقا نزدیک رفت. بلالی و سیوندیان با چند نفر از لیبیایی‌ها صحبت می‌کردند. موضوع بر سر چیزی بود که هر کدام از آن‌ها می‌خواستند روی موشک بنویسند. بلالی از خلوت‌بودن دور موشک استفاده کرده بود و با ماژیک چند جای موشک با خط خوبی شعار نوشته بود: الموت لأمریکا و الموت لاسرائیل و الموت لروسیا . لیبیایی‌ها که سر رسیده بودند اصرار داشتند به‌جای آن شعارها باید آیهٔ قرآن نوشته می‌شد و آیه‌ای که مدام تکرار می‌کردند، این بود: -وما ظلمناهم ولکن کانوا أنفسهم یظلمون.
حسن‌آقا به حرف هر دو طرف گوش داد. رو به لیبیایی‌ها کرد و گفت: «شما راست می‌گین. تنها شعار کافی نیست. روی این موشک باید آیهٔ قرآن هم نوشته بشه.» بعد رو به بلالی کرد و گفت: -علی‌جان! با همین خط خوبت بنویس، و ما رمیت إذ رمیت ولکن الله رمی .
منبع: کتاب #خط_مقدمundefined #فائضه_غفارحدادی
پ.ن: ۲۱ آبان سالروز شهادت پدر موشکی ایران، حسن طهرانی‌مقدم

#معرفی_گرام#کتاب_خوب
undefined اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظه‌های زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۱۴:۴۹

۲۲ آبان

thumnail
#روایت‌بخوانیم undefinedundefinedundefined

منم ابالفضل العباسمزهرا پشت چشم‌هایش را طوری‌که هیچ‌وقت نمی‌توانم ادایش را دربیاورم و لجم می‌گیرد، نازک کرد و گفت «یعنی فتیله‌ها و عمو پورنگم نمی‌بینی؟ تازه کارتونای جدید هم اومده.»
همان یک ماه پیش که بابا با قد بلندش که باید کلی گردن بالا بگیرم تا صورتش را ببینم، وسط خانه ایستاد و گفت «تا اطلاع ثانوی تلویزیون، بی‌تلویزیون.» فهمیدم که باید خبر ناخوشایندی باشد.الآن که خانه عمومسعود هستیم، زهرا و حسین طوری با نچ‌نچ می‌گویند: -چه حیف، تلویزیون ندارین؟ انگاری ماشینم باطری یا توپم باد ندارد. در جواب آن‌ها با صدای بلندی گفتم: «تلویزیون داریم خنگا، خرابه. بابام گفته بعدا درستش می‌کنم.» وای خدا، چقدر جذاب، صدایم دوباره همان‌طور شد که نمی‌دانم چه‌جوری آن‌طوری می‌شود. انگار کلفت است و حرف‌ها از یک جای دیگری در گلویم بیرون می‌آید. خوشم می‌آید وقتی صدایم مثل بابا می‌شود. او همیشه بلد است کی با این صدا حرف بزند. مثل همان روز که موقع رفتن به آشپزخانه، شوت‌برگردان سوباسا را نگاه می‌کردم و نفهمیدم چه‌طوری محکم خوردم زمین. همین‌که لیوان آب تو دستم خرد شد بابا با همین صدا گفت «یا جده سادات».
این‌ها را به حسین نگفتم، در عوض گفتم «اینکه چیزی نیست، فردا که بریم خونه مامانی روضه، تلویزیون می‌بینم.»زهرا دوید وسط حرفم که «نخیرم. فردا خونه مامانی روضه نیست.» حسین حق به‌جانب گفت «برو بابا، تو چه می‌دونی بچه. من از شماها بزرگترم. روضه مامانی همیشه پنجشنبه اول ماهه. تعطیلم نمی‌شه.» چشم‌های زهرا گشاد و برّاق شد. دست‌های مشت شده‌اش را به کمر زد و در حالی‌که سرش را تکان می‌داد گفت «خودم شنیدم مامان پشت تلفن می‌گفت ساعت روضه، دقیقا ساعت پخش جومونگه. مامانی می‌خواد ساعت روضه رو عوض کنه که خانوما اینقدر کم نیان. آخه مامان می‌گه همه ایران اون‌موقع پای تلویزیونن.»
تا خواستم از هویت جومونگ بپرسم، ضربه‌ای به شانه‌هایم خورد. حسین با شمشیر پلاستیکی‌ زده بود به من که یعنی برویم شمشیر بازی. یک شمشیر دیگر هم دستش بود. صورتش را کج‌و‌کوله کرد و گفت «اگه می‌خوایش خودت بیا بگیر ترسوخان.» و از اتاق دوید توی پذیرایی، پیش مامان و باباها. سریع بلند شدم و گذاشتم دنبالش. به خاطر جوراب‌ها نزدیک بود تو راهروی سنگ‌شده‌ بخورم زمین. به سختی خودم را جمع‌وجور کردم و سمت شمشیر تو دستش هجوم بردم. مامان و بابا و عمو و زن‌عمو نگاهمان می‌کردند. از بین دست‌وگردن حسین، چشم‌های بابا را دیدم. تشویقم می‌کرد و لبخند کوتاهش دلم را قرص کرد که شمشیر را از دست حسین محکم‌تر بکشم.
تقریبا با همه هیکلم از دست حسین آویزان شده بودم. حسین به سختی مقاومت می‌‌کرد. کلافه داد زد «من جومونگم، فرمانده گوگوریو.» زهرا از اتاق بیرون دوید و گفت «منم بانو سوسانوام.» من نمی‌دانستم سوسانو کیه، اما هرکه بود یک مداد تو موهای سرش می‌کرد. چون زهرا هم، همین‌کار را کرده بود. زورم به حسین نمی‌رسید اما باید کاری می‌کردم، باید چیزی می‌گفتم‌. توی ذهنم به قوی‌ترین آدم‌هایی که می‌شناختم فکر کردم. تو یک غافلگیری، انگشت‌هایم را دور قبضه‌ شمشیر جا کردم و شمشیر را از دست حسین قاپیدم. با همان صدا که دوستش دارم داد زدم «منم ابالفضل العباسم.»
نمی‌دانم واقعا یک لحظه سکوت شد یا چون تلفن بابا زنگ خورد همه ساکت شدند. مامانی بود، به بابا گفت که ساعت روضه را عوض نمی‌کند.

undefined#سمانه_بهگامundefined منبع
#تاریخ_سازی#قهرمان_سازی#جنگ_روایت‌ها#خوراک_فکری_کودکان_در_رسانه
undefined اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظه‌های زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۱۴:۴۵

۲۳ آبان

thumnail
#روایت‌بخوانیم undefinedundefinedundefined

آن یار دلنشینم
از وقتی خواندن یاد گرفتم، مسحور این جادوی لذت‌بخش شدم. تقریبا هر چیز که می‌شد خواند را امتحان می‌کردم‌، مثل تست مزه غذا. اگر می‌پسندیدم دیگر زمین نمی‌گذاشتم مگر مجبور شوم. در خانه‌های دهه شصت غیر از کتاب‌های آیت الله دستغیب و مطهری کتاب دیگری نبود. داستان راستان، گناهان کبیره، سراج الشیعه، قصص الانبیاء و ...معمولا نثر کتاب‌ها سخت بود و فهمیدنش سخت‌تر. اما من پرروتر از این حرف‌ها بودم‌. قصص الانبیاء را خواندم. اول هم از داستان حضرت یوسف شروع کردم، جذابیت یوسف و زلیخا بود دیگر.سوم ابتدایی عضو کتابخانه مدرسه شدم. مسابقات کتاب‌خوانی هم که روی شاخش بود‌. کلاس چهارم برنده مرحله استانی شدم. قصه من و کتاب، روزی زیباتر شد که برادرم کاظم، یک روز تابستانی دستم را گرفت و در نزدیک‌ترین مرکز کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، ثبت‌نامم کرد. مرکز بیست‌وپنج جای باصفایی بود. از در نرده‌ای سبز که وارد می‌شدیم، روبرویمان راه باریکه سیمانی از وسط کلی درخت می‌گذشت. مسیر نیم دایره‌ای که در انتها به ساختمانی سفید می‌رسید با پنجره‌هایی کوچک و چوبی. رویایی‌تر از تصویر حیاط و نمای ساختمان، داخلش بود. خودم را وسط دریایی از کتاب دیدم. کاظم عضو فعال کانون و عروسک‌گردان بود‌‌. تازه اجرای نمایش عروسکی «زیر سنگ آسیاب» را تمام کرده بود‌ند. نقش دوتا موش را بازی می‌کرد. به خاطر او کلی تحویلم گرفتند و همه جا را خوب نشان دادند. احساس کسی را داشتم که گنج پیدا کرده‌. آن همه کتاب با موضوعات مختلف، من و این حجم از خوشبختی؟ انگار خواب و رویا بود.بعد از امتحان نهایی سوم راهنمایی، بیشتر به کانون می‌رفتم و می‌ماندم.همان روزها عضو حلقه شعرخوانی هم شدم. برای من شعر و شاعری دنیایی رمزآلود و هوس‌انگیز داشت. یادم می‌آید، اولین بار با دلهره کنار بچه‌ها نشستم. مربی حلقه از مجله روی میز شعری انتخاب کرد تا یکی از بچه‌ها بخواند. او هم با من‌من و صدای آهسته خواند. دکلمه خیلی دوست داشتم. همیشه متن‌های ادبی کتاب‌های درسی را توی خانه با صدای بلند دکلمه‌طور می‌خواندم. هوس کردم بخوانم. از مربی اجازه گرفتم و شعر را خواندم «در بهار دل من، تو چه خوبی و چه پاکی که خدا تا رسیدن به فلق با تو خواهد آمد.»اختتامیه جشنواره تابستانی برنده مسابقه شعرخوانی شدم و یک دیوان حافظ جایزه گرفتم که رفاقتم با شعر کلاسیک را محکم کرد‌.دنیای نوجوانی ام پر شد از بیت و غزل و قصه، سهراب و نیما، باخانمان، پیرمرد و دریا، ترکه درخت آلبالو، شهر طلا و مس.کم‌کم چیزهایی می‌نوشتم، شعر نو، دلنوشته و ... مشتری پرو‌پا قرص کانون ماندم تا وقتی ازدواج کردم. با نگاه به آن روزها تراژدی قصه، شروع زندگی مشترکم در سنین نوجوانی بود. مسیر تقدیر از من به جای نویسنده یا شاعر، مادری کتاب‌خوان ساخت. رویای شعر و قصه را نگه‌داشتم و با خود آوردم، تا در میانه دهه چهارم زندگی به واقعیت برسانم.امروز سعی می‌کنم تحقق آرزوهایم را زندگی کنم.

undefined#سمانه_نجارسالکی

undefined اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظه‌های زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۱۴:۱۵

۲۴ آبان

thumnail
#روایت‌بخوانیم undefinedundefinedundefined

تنفس مصنوعی
-کتاب‌خَرِ بی‌سواد.آبدار و کشدار از میان دندان‌هایم به بیرون پرت شد. رگ کتاب‌دوستی‌ام گل کرده و آمده‌ بودم سروقت کتاب‌خانه. نخوانده‌های چشم‌به‌راه را بر اساس تتمه رده‌بندی به جامانده از روزگار دانشجویی کنارهم چیدم. رگ ابداعات من درآوردی‌ هم حسابی گل کرده بود و خوانده‌‌شده‌ها دوشادوش یکدیگر قطار شدند. ساعت رومیزی را با همان تیک‌تیک‌های کشدار و خواب‌آلود کنارشان جا دادم.
عقب ایستادم و با چشم‌ ردیف‌ها را دنبال کردم. هنوز شیرینی این چیدمان، قندخونم را بالا نبرده بود که سلول‌هایم داغ شدند. تناسب فیل و فنجانی نخوانده‌ها و خوانده‌ها بدجوری توی ذوقم زد و کمی بعد جدی‌تر شد و بیخ گلویم را گرفت. مغز هم درجا پاسخ را میان دهانم پرت کرد:-کتاب‌خَر بی‌سواد.
بی‌سوادی‌ به رخم کشیده شده بود. انگار سربازی وسط جنگ، بالاخره تصمیم می‌گیرد ماشه را بچکاند اما می‌فهمد تفنگش خالیست و این لحظه کشف بود، جیب‌هایی که برای آگاهی‌ام دوخته بودم خالی بود و برهوت.
دیوار عَلَم شده میان خوانده‌ها و نخوانده‌ها، خجالت و خودخوری را مهمانم کرد و ترسی عجیب از داشتن کتاب و ندانستن درون آن.این روایت می‌توانست، لذت خواندن کتاب و آگاهی بعد از آن را صاف بریزد در جان مخاطب. حتی می‌توانست تجربه زیسته دل‌انگیزی باشد از داشتن کتاب‌خانه پربار و ارثی فرهیختگانی برای نسل‌های بعد، اما من شبیه این‌ها نیستم. من شبیه آن کسی شده‌ام که مهمانش جلوی جمع به او گفته بود، دوسال قبل که به خانه‌شان آمده، یکی از کتاب‌های کتاب‌خانه را سروته کرده. گذشتن دو سال همان و دست نخورده ماندن کتابِ سروته همان. بگذریم که کنف شدن آن میزبان الان حرف ما نیست، که این کنف شدن روزی روزگاری گریبان هر کتاب‌خَرِ کتاب‌نخوانی را خواهد گرفت.لب‌هایم را به‌هم فشار دادم:-تا اینا رو نخونم دیگه خبری از کتاب جدید نیست. این خط این هم نشون.
هنوز جمله خیس عرق بود که آجرهای دیوار توجیه روی هم سوار شدند:-خب اگه نخرم، تکلیف صنعت نشر چی می‌شه؟
من در مقابل این صنعت وظیفه دارم. یکی می‌خوانم و بعد کد خرید برای کتاب بعدی آزاد می‌شود.میان جنگ نابرابر دو وَر افکار گیر افتاده‌ بودم که چشمم به کتاب توتوچان خورد. نمی‌دانستم خستگیِ مرتب کردنِ کتاب‌خانه است که چشمم دوتا می‌بیند یا بدون خستگیِ چشم هم دوتاست.دست، پیش کشیدم و دستِ طفلکِ از همه‌جا بی‌خبر هنوز به مقصد نرسیده توی هوا خشکش زد.توتوچان و توتوچان. دوقلوهای همسان که دست در گردن هم انداخته‌ و چپ‌چپ نگاهم می‌کردند.نه خدایا، دیگر این یکی خیلی مهلک بود. چرا دو تا داشتم؟ اولی را کی خریده بودم و دومی را کی؟احتمالا این بزرگترین کشف دردآور در مطالعه‌ام باشد، اما زجر این کشف به جانم.
تکنیک مطالعه سه دقیقه‌ای برای من جوابگو نبوده و نخواهد بود. با حساب دودوتا چهارتا، یک هفته یا دو هفته‌ای یک کتاب را به آخر رساندن، ده هیچ که سهل بود هزار به صفر از نخوانده‌هایم عقب‌تر بودم. روزها و ماه‌های قبل که به نرم‌افزارهای کتاب‌خوان پناه می‌بردم، میگرن بود که ناخوانده بر سر سفره‌ام مهمان می‌شد. اما مگر می‌شد بخاطر دردی که توانایی چلاندنم توسط او سر به آسمان می‌زد، خواندن را رها کنم؟ دوباره رو آوردم به کتاب‌های چاپی و تنفس در بوی کاغذ. بماند که همین چند روز پیش کتابی که دل، به دل خواندنش داده بودم چقدر سر بزنگاه کمکم آمد و راه قانع کردن رفیقم را، میان سطرهای کتاب پیدا کرده بودم.
بالا و پایین کردن‌هایم کورسوی امیدی پیدا کرده بودند. تکنیکی که برایم از دور چشمک می‌زد جنگ بود. جنگ با وقت‌های مرده و نیمه جان.وقتم در حال احتضار است و باید مهیای تنفس مصنوعی شوم.صدای تیک‌تیک ساعت گوشم را پر می‌کند، تندتر از همیشه.
undefined#مژده_خدابخشی

undefined اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظه‌های زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۹:۱۴

thumnail
#روایت‌بخوانیم undefinedundefinedundefined

جان من است او...
هیچ وقت به زبان نیاورده‌ام، هیچ وقت به زبان نیاورده، اما همه می‌دانند جان من و بابا برای هم درمی‌رود. از بچگی این‌طور بودم. او هم جور دیگری دوستم داشت. نه تک‌دختر بودم، نه سر تغار، نه ته تغار، اما همه فهمیده بودند که بابا سر این دخترش با کسی شوخی ندارد. تصاویری نیمه‌جان از پستوی ذهنم جلوی چشم‌هایم کلیک می‌خورند. ۵-۶ ساله بودم و سرخک به جانم افتاده بود. بابا و عمو و کارگرها کار بنایی حیاط و انباری را پیگیری می‌کردند. تب شعله می‌کشید و می‌سوزاندم. هربار که چشم باز می‌کردم، بابا کنارم بود. هرچه عمو و مادر می‌گفتند نترس، چیزی نیست، کار بنایی را تمام کن، دلش آرام نمی‌شد. پارچه خنک روی پیشانی‌ام می‌گذاشت و لب‌هایش تندتند با دعا باز و بسته می‌شد. بی‌قرار بود، با کمی عصبانیت به مادرم می‌گفت:-چرا زودتر نگفتی؟ تب‌بر تو خونه نداریم؟
از شکاف باریک چشم‌هایم، صورت مهربان و محاسن مشکی‌اش را می‌دیدم. نگاهش مثل عطر خنکی در جانم می‌پیچید و حالم را جا می‌آورد.
در خانه باب کرده بود بعد از تحویل سال بیرون بروم، در بزنم و خودش در را باز کند. می‌خواست اولین کسی که در سال تازه به خانه پا می‌گذارد، من باشم چون:-روزی تو رو خدا یه جور دیگه باهام حساب می‌کنه، واسه هممون برکت داری بابا جون.
میان ناز و نوازشش قد کشیدم. وقتی دبیرستانی بودم، حال بابا بد شد. آنقدر بد که نمی‌شد حتی به عمل جراحی فکر کرد. قلب نازنینش خسته می‌تپید و قلب من هم. یک ماه توی آی‌سی‌یو میان مرگ و زندگی معلق بود. یک ماه زندگی من شده بود مثل خطوط شکسته و زاویه‌دار ضربان قلب بابا روی صفحه مانیتور، همان‌قدر پرفراز و نشیب و غیرقابل پیش‌بینی. ضعیف بودم، ترک برنداشتم، متلاشی شدم. وقتی بابا برگشت خانه روزی هفده تا قرص می‌خوردم. هر دو زرد و ضعیف و لاغر شده بودیم. کم‌کم خنده بابا که از ماهیچه‌های دور دهانش فراتر می‌رفت و کشیده می‌شد به چشم‌های مشکی‌اش، تنور زندگی‌ام گرم شد و جان به دست‌وپایم برمی‌گشت.
بابا موذن مسجد بود. دلم می‌خواست فقط یک‌بار صدای اذانش بپیچد توی جانم. ظهرها مدرسه بودم و بعدترها هم دانشگاه. شب‌ها هم می‌رفتند مسجدی که از خانه دور بود. اصلا قسمت نمی‌شد. یک سال ظهر عاشورا هرطور بود همسرم را راضی کردم و نرفتیم شهرستان پیش خانواده‌اش. پسرم را به پدرش سپردم، وارد مسجد که شدم دخترم را نشاندم کنار مادرم، کم بودن جا را بهانه کردم و از آن‌ها دور شدم. بابا شروع کرده بود به خواندن زیارت عاشورا. صدای گرم و های‌های مردانه‌اش در مسجد طنین می‌انداخت. زن‌ها چادرشان را توی صورت انداخته و زبان گرفته بودند. من اما جان می‌دادم. تنگ بلور دلم به ضربه بغض بابا شکسته بود و آب از چشم‌هایم سرریز کرده بود. ماهی قلبم بی‌تاب خود را بلند می‌کرد و به زمین می‌کوبید. صدایش چه سوزی داشت. به سجده که رفتم، دیگر نای بلند شدن نداشتم. فرش مغزپسته‌ای مسجد از اشک من دورنگ شده بود. صدای زن‌ها را می‌شنیدم که می‌گفتند نفس حاج آقا خوانساری چه گرم است، دلمان سبک شد، خدا خیرش بدهد. دل من اما هزار تکه شده بود. بعد بابا اذان گفت و تیر خلاصش را زد. به تقلید از مرحوم موذن‌زاده اذان می‌گفت، اما به سبک خودش. به گوشم آواز پر جبرئیل می‌آمد. انگار فقط من بودم و بابا و خدا. زمان ایستاده بود. من نوزادی بودم در دست‌های درشت و سبزه بابا و او در گوشم فقط برای من اذان می‌گفت. مطمئنم که روحم برای لحظاتی رفت و برگشت. رفت، دور سر بابا گشت، بغلش کرد، رد اشک را روی محاسن جوگندمی‌اش بوسید، سر گذاشت روی سینه بابا و از موسیقی منظم تپش قلب و تنفس منظمش جان گرفت.
اما سال‌ها دور،بانویی میان اذان، نام پدرش را شنید و نزدیک بود که جان عزیزش از کالبد خسته‌اش پربکشد. بانویی بود به دردانگی تمام، نازپرورده دامن بابا. بعد از پدر فقط ۷۵ روز توانست دنیا را تاب بیاورد. آن هم نه آن‌طور که صاحب‌عزا باشد و بنشیند و بیایند به او سرسلامتی بدهند، نه. غصه‌هایش را با خود این‌طرف و آن‌طرف می‌کشید تا از امام زمانش دفاع کند. امامی که حیدر کرار بود. اگر دست به شمشیر می‌برد، حریف برایش نبود. اما وقتی بوته یاسش پشت در پرپر می‌شد و گل‌هایش مثل ستاره‌های سوخته به زمین می‌ریخت، نخواست، نشد و نتوانست کاری بکند.
انگاری برای همین است که یاس به سینه دیوار می‌چسبد و بالا می‌رود. یادگار مادر است، حیف است زیر دست و پا باشد.
undefined#سمیه_خوانساری
#فاطمیه
undefined اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظه‌های زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۱۶:۵۹

۲۵ آبان

thumnail
بانوچنان ایستادی که من هنوز مبهوتم...!مبهوتم از این‌که سروقامتی چون تو را چگونه قد خمیده می‌نامند!

undefinedشهادت بانوی دو عالم، حضرت زهرا سلام‌الله علیها تسلیت بادundefined

منبع: کتاب منبع نور بهشت، خنده‌ تو فاطمهundefined#محسن_عباسی‌ولدی

undefined اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظه‌های زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۸:۱۹

thumnail
#روایت‌بخوانیم undefinedundefinedundefined
داغی که سرد نمی‌شود‌
سرش درد می‌کرد. احساس کردم سرم داغ شده. تپش قلب داشت، دست روی قلبم گذاشتم، تندتند می‌زد. تشنه شده بود، لب‌هایم بی‌هوا خشک شد. دوان‌دوان سمت سوپر مارکت دویدم. آب معدنی خنک را در دست‌هایم جابه‌جا کردم.
آب معدنی را دستش دادم. آرام شد. دلم آرام شد. انگار از همان روزی که قصد مادر شدن کرده بود ما یک وجود بودیم در دو تن، دو تن بودیم از خون، گوشت و استخوان هم، پس حق دارم بنویسم.
لازم نیست، کمر خمیده‌اش را ببینی همین که نفس نفس می‌زند، نفس تو هم به شماره می‌افتد. لازم نیست، استخوان دست شکسته‌اش را از زیر روانداز سفید بیرون بیندازد، تو خودت دستت ناخودآگاه با شنیدنش تیر می‌کشد. لازم نیست، خون از گوشه‌ کبود لب‌هایش جاری شود، ناگهان ترشی و شوری خون را روی لب‌هایت حس می‌کنی.
آه ! مادر، تو فقط خودت نیستی، تو منی، منی که قد کشیده‌ام اما هنوز من، توام.تو که نیمه شب قصد پرواز می کنی، غریبانه، تکه‌ای از من را هم با خودت بردی.
ما بچه‌ها از شبی که رفتی تا صبح ظهور داغمان سرد نمی‌شود، مگر نه داغ مصیبت دیده با دیدن سردی خاک مزار، سرد می‌شود، ما که خاک مزار تو را ندیده‌ایم، نبوسیده‌ایم، در آغوش جانمان نکشیده‌ایم.
مادر! ای عصاره‌ هستی، سردرگمی مرا ببین. من بی‌وجودم، بی تکه‌ای از جانم چه کنم؟
تکه‌‌ای از جانت را دریاب مادر!در این وانفسای نفس‌گیر روزگار.

undefined#محدثه_قاسم‌پورundefined منبع
#فاطمیه
undefined اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظه‌های زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۱۴:۴۴

۲۶ آبان

thumnail
#روایت‌بخوانیم undefinedundefinedundefined

ایستاده در غبار
جوان می‌گفت انبارهای کتاب ضاحیه را زیر آتش خالی کردیم؛ هرکس شنید سرزنش‌مان کرد اما ما می‌خواستیم که مردم حتی وسط جنگ هم کتاب بخوانند.برادرِ لبنانی‌مان، این‌ها را می‌گوید اما وقتی از وضعیت علمی این‌جا می‌پرسم، سر از جاهای عجیب و غریبی درمی‌آوریم:-ما نمی‌خواییم قطب علمی باشیم؛ می‌خواییم مصرف‌کننده‌ علم شما باشیم.
می‌پرسد فکر می‌کنی این جمله را چه کسی گفته؟ منتظر نمی‌ماند. می‌گوید یکی از علمای ایران به من گفت در گفتگویی که با سیدهاشم صفی‌الدین داشته، این جمله را از او شنیده.می‌گفت ما جمعیت‌مان کم است؛ خرد و کلان و پیر و جوانمان هم رزمنده شویم، باز در برابرِ اسرائیل باید بیش‌تر شویم.می‌گفت خودش در جلسه‌ای از سیدحسن شنیده که رهبری سال‌ها قبل از او خواسته تا فعالیت‌هایشان را در جهت نابودی اسرائیل تنظیم کنند و سیدحسن هم گفته که دیگر وظیفه‌ای جز این نمی‌شناسد.
جوان، این‌ها را می‌گوید که تاکید کند ما می‌جنگیم؛ شما تولید علم کنید. می‌گوید اگر از این حرف تعجب می‌کنید، در نگاهِ امتی‌تان تجدیدنظر کنید.ما اگر یکی هستیم، اگر همه زیر چتر انقلابیم، باید طوری عمل کنیم کانه در یک کشور واحدیم.فارغ از علوم تجربی، لبنان به آگاهی‌های معنوی ایران هم نیاز دارد. جای خالی نهضت ترجمه این‌جا به شدت احساس می‌شود. چند هفته قبل، وقتی توی محله‌ فتح‌الله، دختر نوجوانی را دیدیم که با ترجمه‌ "سلام بر ابراهیم" دلداده‌ شهید ابراهیم هادی شده بود، چیزهایی نوشتیم اما حالا جوانِ لبنانی رسما دارد مذمت‌مان می‌کند سر این که نهضت ترجمه را جدی نگرفته‌ایم.
القصه؛ کمک به جبهه مقاومت، فقط مالی نیست؛ تولید علم، نشر آگاهی و تلاش برای گسترش ارتباطات فرهنگی هم کمک به جبهه مقاومت است.
undefined#محسن_حسن‌زادهundefined منبع: @targap

undefined اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظه‌های زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۱۴:۳۱

۲۷ آبان

thumnail
undefined لزوم مصاحبه و نگارش تاریخ شفاهی

undefined باید واقعیت‌ها را گسترش داد تا به اعتقاد تبدیل شوند...

undefined باهم ببینیم، از زبانِ خانم زینب عرفانیاندر نشست ماهانه دورهمگرام، جمع‌خوانی کتاب «همسایه‌های خانم‌جان»

#قسمت_یازدهم#آموزشی
undefined اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۵:۰۵

thumnail
#روایت‌بخوانیم undefinedundefinedundefined

چهار گوش مقاومت
به عنوان معلم مدرسه خودگردان، همیشه دغدغه این را داشتم که مفاهیم اجتماعی و موضوعات مهم روز را به روش خلاقانه به شاگردهایم آموزش بدهم، طوری که در عین یادگیری، آن مفهوم برایشان نهادینه شود. دل‌مشغولی این روزهایم موضوع مقاومت بود که چطور آن را به بچه‌های ابتدایی که شاید درک و تصویری واضح از این موضوع نداشته باشند آموزش بدهم. چند تا تصویر از پرچم مقاومت را پرینت گرفتم و برای آموزش اشکال هندسی به کلاس اولی‌ها با خودم سر کلاس بردم. وقتی تصاویر را بین بچه‌ها پخش کردم یکی از تصاویر را که پرینت رنگی گرفته بودم، وسط تخته چسباندم و گفتم: -بچه‌ها به این میگن مستطیل، مستطیل چهار تا گوشه داره و چهار تا هم ضلع. اینا گوشه‌هاشن، اینام ضلع‌هاشن.
بنین طبق عادت همیشگی‌اش که بعد از هر جمله من شروع می‌کرد به پرسش‌های رگباری، این بار هم با همان صدای نازک و بچه‌گانه‌ گفت:-خانم مام چارگوش‌مونو مثل مال شما رنگ بزنیم؟ خانم این نقش‌های وسطش چیه؟ خانم من مداد زردمو دیروز گم کردم می‌شه سبزش کنم؟
گفتم:-آره شمام می‌تونین رنگ کنید. این نقش‌های وسط، علامت مقاومته. اینم عکس پرچم مقاومت لبنانه که به شکل مستطیل هست، بیشتر پرچم‌ها به شکل مستطیل‌ان یعنی چهار گوش‌ان. حالا مقاومت چیه؟ یه گروهی از آدم‌ها که از کشورشون مقابل اسرائیل وحشی دفاع می‌کنن و اجازه نمی‌دن که اونا بیان سرزمینشون رو بگیرن.
علی گفت:-آره من دیدم تو تلویزیون که اینا یه عالمه موشک زدن به اسرائیل، خانوم خانوم منم خیلی دوست دارم برم با اسرائیل بجنگم.
وقتی احساس کردم که تا حدودی به قصد خود رسیدم، از بچه‌ها پرسیدم:-بچه‌ها بهم بگین مستطیل چند ضلع داره و چند گوشه؟
بچه‌ها هم با صدای بلند و البته ناهماهنگ گفتند:-چار ضلع داره و چار گوشه.
undefined#ترنم


undefined اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظه‌های زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۱۴:۲۱

thumnail
جهاد با قلم
undefined دورهمگرام برگزار می‌کند: نشست بررسی "نقش روایت زنان در توسعه کمک‌های مردمی برای جبهه مقاومت"
undefined️کلان روایت #ایران_همدل در "فرض" کمک به جبهه مقاومتundefined️سوژه‌یابی روایت‌های همدلی مردم undefined️نقش زنان در روایت همدلی مردم ایران و لبنان

undefined با حضور: خانم شریعتمدارمسئول زنان پیشران #ایران_همدل
undefinedزمان: سه‌شنبه، ۲۹ آبان ماهundefinedساعت: ۱۶ الی ۱۷undefinedدر بستر اسکای روم
undefined برای دریافت لینک نشست، به آیدی زیر پیام دهید:@z_arab64

undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیundefined
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۱۷:۲۱

۲۸ آبان

thumnail
#روایت‌بخوانیم undefinedundefinedundefined

بادام بوداده وسط روضه‌
به نظر من نوه مغز بادام نیست، بادام بو داده است بانمک فراوان.نوه باعث می‌شود تو که روی دور تند زندگی بچه‌هایت را بزرگ کردی و تا آمدی طعم مادر بودن را مزمزه کنی، دیدی یک سر و گردن از تو بلندتر روی دستت قد کشیده‌اند، حالا وقت داری بنشینی و طعم شیرین بزرگ‌شدن بچه‌هایشان را قطره‌قطره بچشی.
وقتی فیلم روند بزرگ شدن بچه با دور کندتری جلوی چشمت به نمایش درمی‌آید به جای نصیحت و دعوا و نکن_بنشین، فقط قربان‌صدقه می‌چسبد و‌ دیگر هیچ.برای همین است که در جواب سوال نوه کیست؟ گفته‌اند کسی که کارهایی که پدرومادرش در کودکی جرات انجامش را نداشتند با خیال راحت و حتی با چاشنی تشویق در منزل پدر و‌مادربزرگ انجام می‌دهد.
اگر در مراسم مذهبی دیدید مادربزرگی به جای انداختن چادر روی سرش، خیلی عمیق و فلسفی به جنگولک‌بازی‌های نوه‌اش نگاه می‌کند و‌ گاهی بی‌اختیار می‌خندد و به سینه می‌زند و لاحول و لاقوت می‌خواند، فکر بد نکنید.او مادربزرگ جلف و سبک و دور از نزاکتی نیست.او یاد گرفته غم و حزنش در دل و شادی و خنده‌اش را برای مغزبادامش در چشم جاری کند.او می‌داند بچه‌ها باید طعم اشک و نشاط معنوی را با هم در روضه حس کنند تا اقامه عزای اباعبدالله برایشان بهترین خاطره کودکی باشد.او می‌داند بچه نیاز به توجه دارد، نیاز به همراهی دارد،نیاز به تشویق‌شدن دارد، حتی وسط روضه‌ای که در آن پلیدترین انسان‌نماها، مثل گرگی سیرنشده از خون، بعد از آن واقعه سرخ، به جان بچه‌ها افتادند، آتش به خیمه‌های کودکان یتیم انداختند، به گوش ظریف و‌ گوشواره دخترهای سه‌ساله رحم نکردند و با غل و زنجیر، دست‌وپای مثل برگ گل‌شان را بستند.هیولاصفتانی که مسافت طولانی کربلا تا کوفه و شام، طفلان بی‌گناه را سوار بر شترهای‌بی‌جهاز به اسیری می‌بردند بی‌آنکه بدانند گنج‌هایی را به یغما می‌برند که هر کدام فخر آفرینش‌اند و جدّشان همو که هر صلات نامش را در اذان می‌برند، نیم‌قرن پیش به جای دستمزد رسالت، فقط خواسته بود بااهلش مهربان باشند.
ایلیا نوه دو ساله‌ام را نگاه می‌کنم شاید او هم با گرفتن حس توجه از مادربزرگی که در میانه روضه خنده و گریه‌اش پنهان نیست فردا روزی وسط روضه‌ای مردانه، میدان‌داری کند و به پیرغلامی اباعبدالله برسد.

undefined#جمیله_توکلی


undefined اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظه‌های زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۱۶:۳۲