عکس پروفایل دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگرد

دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر

۴,۸۵۲عضو
thumnail
#روایت‌بخوانیم undefinedundefinedundefined
ما چقدر مدیون بعضی از زن ها هستیم
سعی صفا و مروه بودم که یک لحظه فکر کردم، ما چقدر مدیون بعضی از زن‌ها هستیم. رفته بودم در خیال، به دنبال آن زن. آن زن برده‌ی سیاه، در آن بیابان لم یزرع، که رو کرد به ابراهیم و گفت: 《الی من ترکتنا ابراهیم؟ ابراهیم من و این نوزاد را به که می‌سپاری؟》ابراهیم پاسخ داد: 《الی الله》 و هاجر گفت:《رضیت بالله》
همین‌قدر کوتاه! چطور گفت راضیم؟ چگونه با خدایش حساب و کتاب کرد که پاسخ کوتاه ابراهیم برایش کافی شد و سوال دومی نپرسید. از عطش اسماعیل که مضطر شد پشیمان نشد؟ چگونه خدا را بین آن دو کوه صدا زد؟ خدایا هاجر که بود؟ اگر هاجر نبود، سعی بود؟زمزم بود؟نبودنبودحج بود؟حتی شاید حج هم نبود‌.در تمام سعی در بهت و حیرت بودم که چگونه ایمان و استغاثه‌ی خالصانه‌ی یک زن، رکنی از ارکان حج شده و این همه سال زنان و مردان امت ابراهیم پا جای قدم‌های هاجر می‌گذارند؟ امشب میان روضه مداح که گفت یل‌ ام‌البنین، من دوباره رفتم در خیال. خیال آن زنی که اسمش فاطمه بود اما به احترام حسنین گفت: 《از امروز مرا دیگر فاطمه صدا نزنید.》 آن‌قدر به فرزندان فاطمه محبت کرد که فرمود: 《در هر خیری فرزندان فاطمه را بر فرزندان خود مقدم کردم.》 ادب داشت و با ادب پسرانش را تربیت کرد. گذشت تا رسید به عاشورا؛ شب عاشورا امان نامه فرستادند برای عباس و برادرانش که شما در امانید. گفتند لعنت خدا بر تو و امان نامه‌ات شمر. ما در امان باشیم و فرزند رسول‌الله بدون امان؟ ما دست از حسین برداریم؟ یعنی چه چیز بعیدی می‌خواهی؟ شاید هم گفته باشند مگر سابقه ما را نمی‌دانی و مادر مارا نشناخته‌ای که مارا هم نمی‌شناسی؟بشیر خبر آورد که ام البنین، عبدالله شهید شد. گفت: چه خبر از حسین؟ عثمان هم شهید شد.
چه خبر از حسین؟
ام البنین جعفر شهید شد؟
از حسین بگو
عباس هم شهید شد.
همه‌شان فدای سر حسین.
از حسین چه خبر؟ساعت ها خیال می‌کنم که اگر ام البنین نبود، کربلا چطور بود؟ عباس بود؟نبودنبودو ما چقدر مدیون بعضی از زن ها هستیم
undefined #فاطمه_گیتی‌پسند#وفات_حضرت‌ام‌البنین_سلام‌الله‌علیها
undefined اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظه‌های زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۴:۵۶

thumnail
#دوازدهمین_جمع‌خوانی_کتاب
undefinedاجاره‌نشین خیابان الامین

اجاره نشین خیابان الامین داستان واقعی زندگی شخصی است که با کرامتی از حضرت رقیه متحول و مجاور حرم می‌شود. او به عنوان مدافع حرم راوی اتفاقات و ماجراهایی شنیدنی‌ست که طی ۸ سال در سوریه رخ داده است؛ از ظهور داعش تا شکل‌گیری هسته‌های اولیه مدافعین حرم و ...
••••••••••________________________•••••••••
undefined اجاره‌نشین‌ خیابان الامین
نویسنده: #علی‌اصغر_عزتی‌پاک
undefinedهزینه ثبت‌نام: رایگان
undefinedجهت شرکت در جمع‌خوانی به آیدی زیر در پیامرسان ایتا و بله پیام دهید:undefined@rdehghanpour
#جمع_خوانی_کتاب
undefined اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۱۱:۴۸

صوت نشست کتاب حقیقت سمیر - بخش اول.mp3

۴۰:۴۵-۵۶ مگابایت
•┈┈••✾•undefinedundefinedundefined•✾••┈┈•
undefinedچگونه می‌توان راوی تاریخ شفاهی، در جبهه امروز بود؟undefinedحقیقت مرزها در جبهه مقاومت چه معنایی دارند؟undefinedاز چه طریق می‌توانیم به شناخت درستی از تحولات لبنان و سوریه برسیم؟ undefinedچرا آزادی سمیر برای سید‌حسن نصرالله (ره) مهم بود؟

undefined فایل صوتی نشست ناگفته‌هایی درمورد جبهه مقاومت
undefined آقای #یعقوب_توکلینویسنده کتاب حقیقت سمیر و تحلیل‌گر مسائل سیاسی
undefined زمان: سه‌شنبه، ۲۰ آذرماه
#قسمت_اول
undefined اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیundefined
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۱۳:۱۴

صوت نشست کتاب حقیقت سمیر - بخش دوم.mp3.mp3

۳۷:۳۹-۵۱.۷۷ مگابایت
•┈┈••✾•undefinedundefinedundefined•✾••┈┈•
undefinedچگونه می‌توان راوی تاریخ شفاهی، در جبهه امروز بود؟undefinedحقیقت مرزها در جبهه مقاومت چه معنایی دارند؟undefinedاز چه طریق می‌توانیم به شناخت درستی از تحولات لبنان و سوریه برسیم؟ undefinedچرا آزادی سمیر برای سید‌حسن نصرالله (ره) مهم بود؟

undefined فایل صوتی نشست ناگفته‌هایی درمورد جبهه مقاومت
undefined آقای #یعقوب_توکلینویسنده کتاب حقیقت سمیر و کارشناس مسائل سیاسی
undefined زمان: سه‌شنبه، ۲۰ آذرماه
#قسمت_دوم
undefined اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیundefined
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۱۳:۲۴

thumnail
#روایت‌بخوانیم undefinedundefinedundefined

همه چیز خوب پیش خواهد رفت | قسمت اول

چهار زانو توی مبل‌های راحتی‌اش فرو می‌روم و از دور، نگاهش می‌کنم. آهسته بسم‌اللهی می‌گوید و لیوان‌های چای‌مان‌، در فاصله‌ای زیادتر از کتری لبریز می‌شود.بهش نمی‌گویم چایی‌ها کف کرد چون این صحنه را دوست دارم. عصر تاریک و سرد پاییزی و صدای سرریز شدن آب در لیوان.سینی به دست که به سمتم می‌آیدبی‌صدا لبخند می‌زند و من هم محو می‌خندم.آهسته کنارم می‌نشیند و تشکر ریزی می‌کنم برای بار صدم نگاهی گذرا به خانه‌اش می‌اندازم. دکوراسیون منزل فاطمه کم‌نظیر است؛ برخلاف دکورهای سفید و کرم و بی روح خیلی از خانه‌ها، تمام رنگ‌های مبل و فرش، گرم و پاییزی انتخاب شده، ترکیب نارنجی و قرمز و سبز با دیوار‌های نما آجرِ خاکستری رنگ، منظره‌ایی رویایی را درست کرده است.لیوان چای‌ام را برمی‌دارم و هم‌زمان می‌گویم:《ویار چایی گرفتم فاطمه‌، اونم چایی‌های تو.》《آب اینجا که مزه داره؛ با این چایی ایرانی‌ام دم می‌کنی نه رنگ داره، نه بو داره، نه مزه》گزِ داخل کاسه را برمی‌دارد و جلوی چشمانم می‌گیرد و می‌گوید:《بیا اینو بگیر؛ نود درصده، بخور شاید بشوره ببره.》فاطمه فعال فرهنگی است و آمده‌ام تا برای سخنرانی فردایش متن تمیزی بنویسیم، می‌گوید: 《بیا شروع کنیم من تک‌ کلمه می‌گم تو جمله بگو.》 بی‌حوصله نگاهش می‌کنم و به خودم تشر می‌زنم:《تو که حوصله نداشتی غلط می‌کنی پا می‌شی میای خونه مردم.》قلم و کاغذ به دست در صورتم دقیق می‌شود. خب کلمه اول، وطن؟چشم می‌چرخانم تا واژه‌ایی مناسب و به دور از کلیشه‌ایی انتخاب کنم. می‌گویم بنویس وطن یعنی گهواره امنی که در آن زندگی می‌کنیم، بوی یک عطر قدیمی پر از خاطره.لب‌هایش را به پایین کش می‌دهد و می‌گوید، بدک نیست._خاک؟ چند لحظه‌ایی سکوت می‌کنم؛ بنویس خاک،ریشه ماست؛ در آن به دنیا آمدیم و ان‌شالله در آن هم می‌میریم. کلمه‌ایی که ما را به خیلی از آدم‌ها پیوند می‌دهد، یا هویتی که ما را از دیگران متمایز می‌کند.او می‌نویسد و من نگاهم به پشت سرش می‌افتد. تلوزیون بدون صدا روی شبکه خبر است و زیر‌نویس اخبار درباره احوالات سوریه است، حواسم پرت زیرنویس‌ها می‌شود که دوباره می‌گوید: 《خب اینم بگو، هم‌وطن؟》 آرام می‌گویم:《 واژه‌ای فراتر از یک کلمه》 بی‌حوصله می‌گوید: 《صدات نمیاد. آهسته و بلند بگو بشنوم.》بلند‌تر می‌گویم:《 واژه‌ای فراتر از یک کلمه جایی که با مردمش، خاک مشترک؛ زبان مشترک و سرنوشت مشترک داریم؛ همدم‌هایی که در شادی و غم یک دیگر همراه ما هستند.》
#سارا_صادقی#قسمت_اول
undefined اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظه‌های زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۱۳:۵۲

thumnail
#روایت‌بخوانیم undefinedundefinedundefined

همه چیز خوب پیش خواهد رفت | قسمت دوم
《خب حالا این، فلسطین؟》بی‌حس نگاهش می‌کنم پاهایم خشک شده‌اند می‌چرخم و آن را روی لبه میز وسط می‌گذارم به او می‌گویم: 《این تک کلمه‌ها به چه دردت می‌خوره؟ درباره چی می خوای بخونی؟مقاومت؟ جنگ؟ مردم؟ اگر امید داشته باشی همون یک ذره امید کمکت می‌کنه، اما اگه با هزار هزار راه حل ناامید باشی شکست نمی‌خوری، تموم می‌شی؛ حتی اگه تو یک قدمی شدن بوده باشی.》نگاهش می‌کنم و می‌پرسم:《می‌فهمی چی می‌گم؟》 او هم چهار زانو روی مبل می‌نشیند و با غم خاصی ادامه می‌دهد: 《 تو بگو من خودم از توش یک متن خوب برای جلسه فردا در میارم 》بگو دیگه فلسطین؟آهسته زمزمه می‌کنم:
آرزوهایی که زیر آوار جنگ‌ها دفن شد...
سرزمینی که کودکانش هر روز باید دنبال یک هم بازی جدید بگردند...
این‌ها را نمی‌نویسد ؛ نگاهم می‌کند و می‌گوید: 《خیلی ناامید کننده است جمله‌های بهتر نمی‌تونی بگی؟》 کارآفرین است و از او غیر این توقع ندارم؛ حرف‌های ناامید کننده هیچ‌ وقت نمی‌زند و انقدر شور واشتیاق برای زندگی دارد که به قول خودش سه ساعت خوابیدن کفاف زنده ماندن‌اش را می‌دهد.
مقداری مکث می‌کنم و می‌گویم: بنویس فلسطین شاید کلید رمزآلود فرج باشد.

کلمه بعد را خودم می‌بینم و ادامه می‌دهم
مقاومت!!
کلمه‌ایی است که در دلش امید، انگیزه و اعتقاد می‌جوشد. این بار بدون نگاه کردن به من می‌گوید: 《و سوریه؟
اما خودش با غم خاصی جواب می‌دهد:《 کاش کسی دستم را می‌گرفت و می‌گفت همه چیز خوب خواهد شد.》این بار خودش پشت هم می‌نویسد.سوریه مدفن مردهایی که دارایی‌شان ثروت نبود بخشیدن بودن جان‌هایشان را بخشیدند و رفتند
عطر زعتر آغشته به خون را می‌دهد...
و غربت غم انگیز شیعیان زیر چکمه‌های کاهلی و نفهمی...

لیوانم را روی میز می‌گذارم خسته‌ام از چک کردن اخبار و چشم‌هایم را می‌مالم می‌گویم:《فاطمه ؟!! مگه قرار نبود باهم بریم لبنان چرا این جوری شد؟》 من خیلی دوست داشتم فردوس رو ببینم.فلسطین؛ لبنان؛ و حالا سوریه!!! گل کوچکی را گوشه کاغذ کشیده و نامنظم رنگش می‌کند.نگاهم می‌کند واین شعر را می‌خواند:《از چهره طبیعت افسونکار؛ بر بسته‌ام دو چشم پر از غم را. تا ننگرد نگاه تب آلودم؛ این جلوه‌های حسرت و ماتم را 》
بیا بهش فکر نکنیم، ما کاری نمی‌تونیم انجام بدیم خود مردم تسلیم شدن انگار خسته بودن .دفتر خودکارهایش راجمع می‌کند و می‌رود سراغ پالتویی که پشت در آویزان شده.شالش را از زیر پالتو می‌کشد بیرون و می‌‌گوید تا بچه‌‌ها بیدار نشدن میرم بستنی بخرم.دفترش را بر می‌دارم و می‌بینم تعداد زیادی کلمه دیگر نوشته است که جلوش هیچ توضیحی نداده آن را می‌بندم؛ نگران نیستم به خودم دلداری می‌دهم و مطمئن‌ام فردا متن و حرف، کم نمی‌آورد.
#سارا_صادقی#قسمت_دوم
undefined اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظه‌های زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۱۳:۵۲

thumnail
#روایت‌بخوانیم undefinedundefinedundefined
اذن دخول حسینیه امام خمینی (ره)
یکی از بزرگ‌ترین ترس‌های زندگی‌ام همیشه، روبه‌رو شدن با خانواده شهداست. شاید باورکردنی نباشد اما من تا به حال توی زندگیم با هیچ مادر شهیدی حرف نزده‌ام. اگر جایی باشم و بفهمم فلانی مادر یا همسر شهید است، ناگهان نفسم تنگ می‌شود. فشار هوا رویم چند صد برابر می‌شود و تپش قلب می‌گیرم. شبیه توپی که هوای درونش را خالی کرده‌ باشند، در خودم مچاله می‌شوم. بعد با ته مانده‌ی توانم به دورترین نقطه از فرد می‌روم و قایم می‌شوم؛ جایی که مطمئن باشم حتی امکان چشم در چشم شدن هم وجود ندارد. من یارای هم‌کلامی با چنین زنی را ندارم. تصور می‌کنم اگر نگاهش در نگاهم قفل شود، بزرگی روح رنج دیده‌اش، همه هستی‌ام را با خود خواهدبرد...حالا اما وسط ازدحام صف‌های ورود به حسینیه، زنی که چند دقیقه‌ای است چسبیده‌ایم به هم و حرف می‌زنیم و صحبتمان به اینجا رسیده که از او می‌پرسم: « راستی از طرف کجا آمدین؟»، ناگهان می‌گوید «مادر شهیدم!». نمی‌فهمم یکهو هوا خیلی سرد می‌شود یا این منم که یخ کرده‌ام. فرار که هیچ! حتی نمی‌توانم چشمانم را از چشم‌های محجوبش بدزدم. حدودا چهل ساله است و صورت سبزه و گردی دارد. با شش مادر دیگر، از زنجان آمده‌اند. وقتی می‌گوید: « بیست سالش بود. یه سال‌ونیم بود که رفته‌بود نیرو انتظامی. قاچاقچی‌ها...» بغض می‌کند و وقتی می‌گوید «تو این سه سال من چه‌ها کشیدم... » دیگر اشک‌هایش جاری‌اند. نمی‌دانم باید چه کار کنم: «نمی‌خواستم ناراحتتون کنم». با گوشه چادر، چشم‌هایش را پاک می‌کند: «نه عزیزم. من هرجوانی را تو لباس نیروانتظامی ببینم، همین جوری می‌شم. تو دلم می‌گم چقد شبیه عرفانه، اونم همین‌جوری لباس می‌پوشید. نمی‌دونی چه پسری بود! قدبلند، خوشگل... بازم بچه دارم ها، اما اون یه چیز دیگه بود. خیلی به هم وابسته بودیم...» حالا دیگر سردم نیست، چون اشک‌ها داغ داغ روی صورتم می‌غلتند. «اونا که خوش به حالشون، راهشون رو پیدا کردن و رفتن. ولی اونی که می‌مونه می‌سوزه». باورم نمی‌شود این منم که ایستاده روبه‌روی یک مادر شهید و با او حرف می‌زند! می‌پرسم و می‌گوید و با هم گریه می‌کنیم. «شما الان یه شفیع خوب پیش خدا دارین. واسه منم دعا کنید بچه‌هام مثل پسر شما، مایه سربلندیم بشن». صف چند قدم جلو رفته و جمعیت دارد بین ما فاصله می‌اندازد. آخرین دلداری‌ای که به ذهنم می‌رسد را می‌گویم: «ان‌شاءالله الان آقا را می‌بینید، دلتون یکم آروم می‌شه.» چشمانش برق می‌زند و لبخند به لبش می‌آید.و این آخرین تصویری است که از او در ذهن دارم.یادم می‌ماند اولین اشک‌های این دیدار را او از من گرفت! شاید هم اذن دخول حسینیه امام خمینی، گریستن در بغل مادران شهدا باشد. هر چه بود حالا می‌فهمم چقدر به خودم بدهکارم! بدهکار تمام لحظاتی که می‌توانستم چشم در چشم مادران شهدا باشم اما از خودم دریغ‌شان کرده‌ام. انتهای نگاه این زن‌ها، به اقیانوسی متصل است که پایانی ندارد...
undefined#نازنین_آقایی
#روایت_دیدار#دیدار_ره‌بر

undefined اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظه‌های زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۱۰:۴۳

thumnail
#روایت‌بخوانیم undefinedundefinedundefined
سوغاتی
انگشت‌های پا روی موکت سرد، سِر شده‌اند. فشار جمعیت از ایستگاه مترو دروازه دولت هم بیشتر است و صبر و دقت و حوصله‌ی بازرس‌ها از آن هم بیشتر. جماعت هم‌دلی کرده‌اند و صف جداگانه‌ای برای مادران بچه به بغل راه انداخته‌اند. چروک‌های ریزی روی صورت زن جا خوش کرده‌، اما حنجره‌اش حسابی جوان است و مدام از جمعیت صلوات می‌گیرد. سلامتی آقا و پیروزی مقاومت و... را رد می‌کند و رساتر از قبل فریاد می‌زند: «ان‌شاءالله هر خانم شیعه به نیت حضرت زهرا(س) که پنج تا بچه داشتند، پنج تا بچه بیاره صلوات»صدای خنده و صلوات و ان‌شاءالله، تا سقف بالا می‌رود.

سخنران دوم، متخصص جمعیت‌شناسی است و از فرزندآوری و مشکلاتش می‌گوید. لهجه‌ی کشدار جنوبی از سمت چپ در گوشم می‌پیچد:-همه از آقا مطالبه دارن. خود آقا که ای حرفا رو بهتر بلده. می‌چرخم سمت صدا تا صورت سبزه و جوانش را بهتر ببینم. چفیه‌ی مشکی را انداخته روی سرش. دو تا زانو را محکم بغل گرفته تا مزاحمتی برای نفر جلو نداشته باشد. چشمم به حلقه‌ی طلایی و ساده توی انگشتش می‌افتد: -چند تا بچه داری؟-تازه نامزد کِردُم.- زود بچه بیار، اشتباه منو تکرار نکن که بعداً پشیمون می‌شی و راه چاره‌ای نیست.-مو فقط هفده سالُمِه. همی الان طعنه می‌زنن که هول بودی. تو ای زمونه بچه اوردن جرات می‌خوا!- هم جرات می‌خواد، هم سخته برای همین میگن «جهاد». کمر صاف می‌کند و چشم می‌دوزد به ره‌بر.خانم ابراهیمی، صحبت شیرین ازدواج را پیش می‌کشد. از مهریه می‌گوید و وام ازدواج. دختر جنوبی که حالا می‌دانم بوشهری است محکم تشویق می‌کند. بی‌پرسش رو می‌کند به من:- لَنگ وام ازدواجیم که بُتونیم یه خونه اجاره کنیم و بریم سر زندگیمون، اونم گفتن دو سه سال باید تو نوبت بُمونین. خُودم یازدهم هِستُم، شوهرُم دانشجو دانشگاه آزاد. امیدمون به همی وام ازدواج بید‌. رییسی که رفت ما جِوونا بی‌کس شدیم.آهی می‌کشم و می‌گویم:- امیدت به خدا باشه، خودش گفته ازدواج کنید پول و امکانات رو من فراهم می‌کنم، شک نکن.
آقا که از زوجیت می‌گویند قند و نبات است که در دلم آب می‌شود. این همه سال پای صدها منبر و کتاب تفسیر آیه‌ی « والله جعل لکم من انفسکم ازواجا» را شنیده و خوانده‌ام. اما معنایی که آقا از زوج و از این آیه می‌کنند آن هم به شیوه‌ی تفسیر قرآن به قرآن، بدیع و به شدت آرامش‌بخش است. دخترِ بوشهری در گوشم زمزمه می‌کند:-مهریه‌مو چهارده تا سکه گذاشتیم به هوا ایکه آقا خطبه‌مونو بُخونه که نشد. داشتُم میومدُم نومزَدُم گفت برام از آقا انگشتر بگیر. گفتُم مونِ راه بدن، انگشتر پیشکش!
انگشتری نصیبش نمی‌شود تا سوغات برای نامزدش ببرد اما چشم‌های اشکی‌اش موقع خداحافظیِ آقا بدجوری برق می‌زنند. حالا هیچ طعنه‌ای نمی‌تواند طعم شیرین همسری و مادری را از او بگیرد و چه سوغاتی شیرین‌تر از این برای همسرش؟

undefined#مریم_صفدری
#روایت_دیدار#دیدار_ره‌بر

undefined اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظه‌های زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۱۰:۴۹

thumnail
#روایت‌بخوانیم undefinedundefinedundefined
یلدای بلند
سفره را همان طور چیده‌ام که او می‌پسندید. آجیل و میوه‌های خشک را با شیرینی یک طرف گذاشته‌ام. هندوانه را مثل خودش برش زده‌ام و توی ظرف سنتی همیشگی کنار هم ردیف کرده‌ام. المنت زیر میز را نگاهی می‌اندازم. همه‌چیز سر جای خودش است، به غیر از خود او و البته بابابزرگ که اگر عمرش به دنیا بود الان باید می‌رفتیم دنبالش. اصلا به خاطر بابابزرگ بود که ما مراسم شب یلدا را زودتر شروع می‌کردیم. ساعت که به قول خودش به سده می‌رسید دیگر نمی‌توانست بماند و باید می‌رفت خانه خودش. عادت نداشت شب را پیش ما بماند.‌با خودم فکر می‌کنم اگر بابابزرگ هنوز نرفته بود آن طرف خط دنیا بازهم راضی می‌شد بدون حضور پسرش شب یلدا را جشن بگیرد. از این فکر دلم آشوب می‌شود. اصلا از وقتی بابا رفت دیگر بساطِ دورهمی‌ها جمع شد. کرونا یک دیوار بی‌رنگ محکم میان انسان‌ها ساخت. هنوز که هنوزه نتوانسته‌ایم این حائل را کاملا بشکنیم. خوب شد بابابزرگ نماند که آن سال‌های تلخ بدون بابا و بی‌دورهمی را ببیند. گوشی‌ام زنگ می‌خورد. تا خودم را برسانم قطع شده. شماره ناشناس است‌. ساعت را روی صفحه گوشی می‌بینم. به خودم می‌آیم. وقت زیادی ندارم. نگاهی به میز کرسی می‌اندازم. دیوان پروین و شهریار کم است. هر دو را می‌آورم. دیوان شهریار را ورق میزنم. می‌رسم به صفحه آن شعری که بابا چندین بار برایمان خوانده بود. می‌دانست ما هم خوشمان آمده:مسلمان شدی دست افتاده گيرکه ايمان بيابی و سلمان شوی
به احسانت ايمان چو تقوا شودبه ملک دو عالم سليمان شوی
صدای بابا در سرم می‌چرخد و دیگر نمی‌توانم طاقت بیاورم.‌ انگار یک بادکنک کوچک را تا نیمه قورت داده‌ام. راه نفسم تنگ شده. یادم می‌آید که آخرین شب یلدا را نتوانست کنار ما باشد.‌ دیوان شعر را روی میز می‌گذارم. گوشی را برمی‌دارم. می‌خواهم پیام تبریک یلدا را برای چند نفر از اقوام دور بفرستم. عادت هر ساله‌ام است. می‌دانم منتظرند. اینستاگرام را باز می‌کنم. با چند نفر از آشنایان، آنجا در ارتباطم. پیام را می‌فرستم و استوری دوستم را نگاه می‌کنم. مربوط به یک پویش است‌ «امسال یلدا جای کی خالیه.» هنوز راه گلویم باز نشده. امسال جای خیلی‌ها برای من خالی است‌. می‌روم سراغ استوری بعدی. دوست سوری‌ام شب یلدا را به ایرانی‌ها تبریک گفته و در صفحه بعد عکسی از بابا را گذاشته در همان روزهای اول شکست داعش. طوری تصویر را مات کرده که اینستاگرام پاکش نکند‌.نوشته‌ای روی عکس ریز ریز حرکت می‌کند. «ژنرال تو رفته‌ای و ما هنوز به پایان یلدای بلند بشریت نرسیده‌ایم، اینجا زندگی سخت شده و اوضاع درهم است، کاش می‌شد الان برگردی.»راست می‌گفت، انگار شب‌های یلدا دیگر سده ندارند. آیا من هنوز هم باید بغضم را قورت بدهم؟ یا بهتر است در هم‌دردی با دختر سوری اشک را رها کنم؟
پ‌ن: برداشتی آزاد از مصاحبه خانم نرجس سلیمانی، درباره خاطرات شب‌های یلدا در کنار سردار سلیمانی.‌
undefined#فهیمه_فرشتیان
undefined اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظه‌های زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۱۰:۵۹

thumnail
#روایت‌بخوانیم undefinedundefinedundefined
روزی که به زن بودنم افتخار کردم.
از من پرسید: کجای زندگی، در کدام اتفاق، حوالی چه سنی به زن بودنت افتخار کردی؟!هر چه فکر کردم لحظه‌ای را یادم نیامد که جنسیتم مایه افتخارم شده باشد. همیشه نمره و رتبه و تلاش و قبولی و موفقیت‌هایم مایه افتخارم بوده و گاهی هم اعتقاد و تفکر و دوست داشتن‌هایم را سر دست گرفتم و بهشان افتخار کردم. ولی از افتخارات جنسیتی، چیزی یادم‌ نمی آید! غیر از دوران نوجوانی که پدرم آزادی‌های من را در مقایسه با برادرانم محدود می‌کرد و در جواب چرا؟ می‌گفت:《چون تو دختری!》یادم نمی‌آید که جنسیت برایم موضوعیت چندانی داشته باشد. پس شاید بتوانم بسیار بنویسم از روزهایی که به زن بودنم افتخار نکرده‌ام.در جستجوی روزی که به زن بودنم افتخار کردم، مسیر زندگیم را از همان نوجوانی گرفتم و‌ جلو آمدم؛ سال به سال و‌ ماه به ماه همه اتفاقات را از نظر گذراندم ولی در هیچ‌کدام افتخار خاصی نبود. تا اینکه رسیدم به تولد دومین بچه‌ام؛ یکی از پر رنگ‌ترین خاطرات زندگی! انگار در یک فیلم سیاه سفید قدیمی، یک صحنه رنگی باشد. این خاطره مرا همیشه میخکوب می‌کند ولی تا بحال از زاویه افتخار زنانگی به آن نگاه نکرده‌ام.پسر تپلوی سفید ما دو هفته زودتر از تاریخ موعود دنیا آمد. این دومین تجربه من بود، خبری از نگرانی و استرسی که برای اولین زایمان تجربه کردم، نبود. در عوض به خاطر خبر زود آمدنش بسیار خوشحال و هیجان زده بودم، از بس که روزهای بارداری‌ام سخت و مشقت بار بود. موقع سزارین، وقتی برخلاف تجربه اول، دکتر گفت باید از کمر بی حس شوم، ترسیدم! ولی تا ترس بخواهد نفوذ کند در اعماق وجودم دکتر چاقو را زده بود و بچه از درون من، پا به دنیا می‌گذاشت. لحظات عجیبی بود، هیجان و لذت و اضطراب را باهم تجربه می‌کردم. انگار یکی توی گوشم گفت: «توسل بخوان.»سردم بود، دندان‌هایم از سرما، به‌هم می‌خورد؛ نمی‌دانم ترتیب چهارده معصوم را در دعای توسل چقدر اشتباه و جابجا گفتم ولی هنوز به امام هادی جان نرسیده بودم که صدای گریه پسرم پیچید در اتاق عمل و من از شوق، اشک‌هایم سرازیر شد. باز هم تا اینجا خبری از افتخار نبود؛ یعنی آن‌قدر حس‌های دیگر قوی بودند که فرصت به افتخار نمی‌رسید. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که نوزاد سفید کوچکم را آوردند کنار صورتم، پرستار گفت:« نمی‌خوای بوسش کنی؟!» و من هول هولی‌ترین بوسه دنیا را نشاندم روی لپ‌های سفید چربش. وصف این لحظه در کلمات نمی‌گنجد. ولی باز هم اسم حس‌هایی که هجوم آوردند در وجودم شادی و هیجان و شعف بود و هنوز افتخاری به دست نیاورده بودم.بعد از بیدار شدن، وقتی همسرم آمد و من، وسط دردها می‌خواستم از تجربه آن لحظه عجیب و دوست‌داشتنی، برایش تعریف کنم، دیدم برای توصیف آن لحظه، کلمه ندارم و تلاشم بی‌ثمر بود.تا بحال نمی‌دانستم آن حس غرور و شعف و شکر و پیروزی توأمان، اسمش چیست! ولی حالا دوست دارم اسمش را حس افتخار بگذارم. افتخار از زن بودن، افتخار به اینکه، مسیر خلقت چند انسان از من می‌گذرد،
افتخار به مادر شدن...

undefined#میم_الف#ولادت_حضرت_فاطمه‌الزهرا_سلام‌الله‌علیها
undefined اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظه‌های زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۱۲:۲۳

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

thumnail
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
زن؛هوایی است که فضای خانواده را انباشته...
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

#مناسبتگرام#ولادت_حضرت‌زهرا_سلام‌الله‌علیها#روز_زن_مبارک
undefined اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۶:۱۴

دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر
undefined #دوازدهمین_جمع‌خوانی_کتاب undefinedاجاره‌نشین خیابان الامین اجاره نشین خیابان الامین داستان واقعی زندگی شخصی است که با کرامتی از حضرت رقیه متحول و مجاور حرم می‌شود. او به عنوان مدافع حرم راوی اتفاقات و ماجراهایی شنیدنی‌ست که طی ۸ سال در سوریه رخ داده است؛ از ظهور داعش تا شکل‌گیری هسته‌های اولیه مدافعین حرم و ... ••••••••••________________________••••••••• undefined اجاره‌نشین‌ خیابان الامین نویسنده: #علی‌اصغر_عزتی‌پاک undefinedهزینه ثبت‌نام: رایگان undefinedجهت شرکت در جمع‌خوانی به آیدی زیر در پیامرسان ایتا و بله پیام دهید:undefined @rdehghanpour #جمع_خوانی_کتاب undefined اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن! undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined
thumnail
#دوازدهمین_جمع‌خوانی_کتاب
undefinedاجاره‌نشین خیابان الامین

اجاره نشین خیابان الامین داستان واقعی زندگی شخصی است که با کرامتی از حضرت رقیه متحول و مجاور حرم می‌شود. او به عنوان مدافع حرم راوی اتفاقات و ماجراهایی شنیدنی‌ست که طی ۸ سال در سوریه رخ داده است؛ از ظهور داعش تا شکل‌گیری هسته‌های اولیه مدافعین حرم و ...
••••••••••________________________•••••••••
undefined اجاره‌نشین‌ خیابان الامین
نویسنده: #علی‌اصغر_عزتی‌پاک
undefinedهزینه ثبت‌نام: رایگان
undefinedزمان جمع خوانی ۳ الی ۱۲ دیماه
undefinedجهت شرکت در جمع‌خوانی به آیدی زیر در پیامرسان ایتا و بله پیام دهید:undefined@rdehghanpour
#جمع_خوانی_کتاب
undefined اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۵:۴۵

دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر
undefined #دوازدهمین_جمع‌خوانی_کتاب undefinedاجاره‌نشین خیابان الامین اجاره نشین خیابان الامین داستان واقعی زندگی شخصی است که با کرامتی از حضرت رقیه متحول و مجاور حرم می‌شود. او به عنوان مدافع حرم راوی اتفاقات و ماجراهایی شنیدنی‌ست که طی ۸ سال در سوریه رخ داده است؛ از ظهور داعش تا شکل‌گیری هسته‌های اولیه مدافعین حرم و ... ••••••••••________________________••••••••• undefined اجاره‌نشین‌ خیابان الامین نویسنده: #علی‌اصغر_عزتی‌پاک undefinedهزینه ثبت‌نام: رایگان undefinedجهت شرکت در جمع‌خوانی به آیدی زیر در پیامرسان ایتا و بله پیام دهید:undefined @rdehghanpour #جمع_خوانی_کتاب undefined اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن! undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined
thumnail
#دوازدهمین_جمع‌خوانی_کتاب
undefinedاجاره‌نشین خیابان الامین

اجاره نشین خیابان الامین داستان واقعی زندگی شخصی است که با کرامتی از حضرت رقیه متحول و مجاور حرم می‌شود. او به عنوان مدافع حرم راوی اتفاقات و ماجراهایی شنیدنی‌ست که طی ۸ سال در سوریه رخ داده است؛ از ظهور داعش تا شکل‌گیری هسته‌های اولیه مدافعین حرم و ...
••••••••••________________________•••••••••
undefined اجاره‌نشین‌ خیابان الامین
نویسنده: #علی‌اصغر_عزتی‌پاک
undefinedهزینه ثبت‌نام: رایگان
undefinedجهت شرکت در جمع‌خوانی به آیدی زیر در پیامرسان ایتا و بله پیام دهید:undefined@rdehghanpour
#جمع_خوانی_کتاب
undefined اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۵:۴۵

thumnail
هر سه دقیقه پنجاه ریال| #قسمت_اول
تا حالا توی کافه ندیده بودمش. از وقتی در باز شد و زنگوله بالای در دیلینگی صدا کرد، نشسته بود همان‌جا. بی‌هیچ سفارش و حرف و حرکتی.چند دانه هل انداختم توی قوری. گذاشتمش بالای سماور. استکان‌ها را با سر‌وصدا چیدم توی سینی. دیگر طاقت نیاوردم. پیش‌بند را صاف کردم. رفتم طرفش:《خوش اومدین. چیزی میل دارین بیارم براتون؟》انگار نمی‌شنید. خیره مانده بود به دیوار روبرو. توی چشم‌هاش دریا موج می‌زد و گوشه چشم‌ها نقش کویر داشت. نگاهش را دنبال کردم. رسید به تلفن.تازه توی کافه نصبش کرده بودم. زیر عکس آقاجان. سبز سکه‌ای. هر سه دقیقه پنجاه ریال. هم کار مردم راه می‌افتاد، هم برای من صرف داشت.《بیشین》جا خوردم.دست کرد توی جیب پالتوی مشکی‌اش. کیف پول را کشید بیرون. گذاشت روی‌ میز:《گفتم بیشین》گفتم:«آخه...»گفت:«نترس! زیاد وقتت رو نمی‌گیرم.»صندلی را کشیدم عقب. پایه‌ی فلزی‌اش روی زمین قیژی صدا داد.‌ نشستم، کلاه شاپو را از سر برداشت. موهاش یک دست سفید بود، مثل برف پشت پنجره.سبیلش را مرتب کرد:《چل‌و‌شیش سال پیش، واسه کار از شهرستان اومدم تهرون. تو همی راسه شدم حمال.》دکمه‌ی پالتو را باز کرد:《ننه‌م با پنج تا بچه‌ی قدونیم قد منتظر یه قرون دوزاری بود که من بفرسم براش. آقام کارگر بود. مزدش کفاف هفت سر عائله رو نمی‌داد.》تکیه داد به پشتی صندلی:《اون موقع سیزده سالم بیشتر نبود. شبا کارم شده بود گریه. نه از سختی کار و زور گشنگی، نه! از دلتنگی. ننه‌م خیلی مهربون بود. منم تک پسرش، جونش بند بود بهم.》در کافه باز شد. سوز سرما زد تو. مشتری بود. نشست‌ پشت میز کنار پنجره. پیرمرد با سر اشاره کرد برو.بلند شدم، اما فکرم مانده بود پیش پیرمرد. بی‌هوا این‌ها چه بود که گفت. با‌ دوتا‌ فنجان‌ قهوه‌ برگشتم‌ سر میز. پیرمرد خیره مانده بود به تلفن. سینی را گذاشتم روی میز. سرچرخاند سمتم. یک تای ابروش را داد بالا. اشاره کرد به صندلی:《اومدی!؟ تا کوجاش رو گفتم، ها.》فنجان را از توی سینی برداشت:《خلاصه از حمالی رسیدم به پادویی و شدم شاگرد حجره‌ی حاج اصغر فرش‌فروش، خدا بیامرزتش. تو همون حجره یه جا خواب بهم داد و روزی یه وعده غذا.》قهوه را گرفت زیر بینی و بو کشید:《سالی یه بار رمضون به رمضون می‌رفتم شهر دیدن ننه‌م، برگشتنی غرورم نمی‌ذاشت گریه کنم، عوض من، ننه‌‌م خوب اشک می‌ریخت.》کمی از قهوه را مزه کرد:《یه سال که رفتم شهر خودمون، ننه‌م یه تیکه کاغذ گذاشت کف دستم. گفت همساده‌ی چند خونه اون‌ورتر‌مون خط تلفن کشیده، اینم شومارش.تو نمیری اینگار کلید گنج گذاشت کف دستم. تموم مسیر برگشت، تو این خیال بودم که دیگه هر هفته به ننه زنگ می‌زنم.》یک قاشق شکر ریخت توی فنجان. قهوه را هم زد. فنجان را برداشت. به گل سرخ رویش دست کشید. زیرلب زمزمه کرد:《ننه‌م عین همینو داشت.》قهوه‌ را سر کشید:《رسیدم تهرون و منتظر تا آخر هفته. حاج اصغر که حقوق رو گذاشت کف دستم، بدو رفتم تیلیفونخونه. با صدای هر بوق قلب منم گرومپ گرومپ می‌زد. بالاخره مرضی خانوم، زن همساده گوشیو برداشت و رفت ننه‌ رو خبر کرد. از اون به بعد تموم هفته رو چشم می‌کشیدم به‌ امید آخر هفته که صدای ننه‌م رو بشنوفم.》بسته‌ی سیگارش را در‌آورد. یکی کشید بیرون. نگاه کردم به تابلوی کشیدن سیگار ممنوع. رد نگاهم را دنبال کرد:《خیالی نیست.》سیگار را انداخت روی میز:《یه بار مثل همیشه پیاده رفتم تیلیفونخونه. چشمت روز بد نبینه. وقتی برگشتم حجره، خشکم زد. بگو چی شده بود؟ راسته‌‌ی بازار شده بود دود! مغازه‌ها شده بود زغال! سیاه سیاه!‌ تموم سرمایه‌ حاجی دود شده بود.》کف دستش را آورد بالا.‌ فوت کرد توی آن《رفته بود هوا! خودش خونه‌نشین و منم بیکار. دوباره کارم شد حمالی و مزد بخور و نمیر.》نفسش را با آه داد بیرون:《برف و یخبندون بدی بود. خرج شکمم رو به زور در میاوردم. تو سه ماه حمالی اندازه‌ی ده روز هم کار نکردم.》مشتری کنار پنجره چند تقه زد روی میز. برگشتم سمتش.《داداش! یه نیمرو برا ما می‌زنی!؟》یکی هم پیرمرد خواست.
undefined #انسیه_شکوهیundefined منبع
#قسمت_اول
undefined اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۱۱:۱۴

thumnail
هر سه دقیقه پنجاه ریال| #قسمت_دوم
رفتم پای گاز. تابه را گذاشتم روی شعله. یک قاشق کره انداختم توش. عطرش‌ پیچید توی فضا. این‌یارو دیگر که بود؟ اصلا نفهمیدم چرا نشستم پای داستانش. ربطش به من چه بود؟!دوتا تخم‌مرغ محلی از توی سبد کنار گاز برداشتم. شکستم توی تابه. جلز و ولزش در آمد. به روغن افتاد و آماده شد.سفارش مشتری را دادم و ظرف نیمرو و نان سنگک را گذاشتم جلوی پیرمرد. سر تکان داد که ممنون.اشاره کرد به تلفن:《روزی چند تا مشتری داره؟》پیشانی‌ام را خاراندم:《پنج، شش نفر بعضی روزا شاید ده نفرم بشه.》یک تکه نان کند. یک قاشق نیمرو گذاشت لای نان. لقمه را گرفت سمتم:《بسم‌الله》نشستم:《ممنون، ببخشید ربط این داستان با من چیه؟》از توی کیف روی میز یک اسکناس پانصد تومانی کشید بیرون:《به کاری که ازت می‌خوام مربوطه.》چشم‌هام گشاد شد.کم پولی نبود. اسکناس را سراند سمتم:《هر ماه پونصد‌ بهت می‌دم. به شرطی که، یه خط زیر تیلیفونت بینویسی》هنگ کردم. چه جمله‌ای ارزش این همه پول را داشت؟ پیرمرد رو کرد سمت تلفن؛ اشک از گوشه‌ی چشمش آرام سرخورد تا روی گونه:《با بدبختی چند شیتیل جمع کردم زنگ زدم خونه همساده تا با ننه‌م حرف بزنم. ولی تا سراغ ننه‌م رو گرفتم دراومد که کجا بودی بی‌معرفت، ننه‌ت تا دم آخر چشم انتظار زنگت بود.》بلندشد. یک تکه کاغذ گذاشت روی اسکناس:《اینو بینویس زیر تیلیفونت. خرجش با من!》کلاه را از روی میز برداشت. سپیدی برف را پوشاند. یقه پالتو را کشید بالا و رفت.
undefined #انسیه_شکوهیundefined منبع
#قسمت_دوم
undefined اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۱۱:۱۵

thumnail
#روایت‌بخوانیم undefinedundefinedundefined
شانه شانه گلدان
تخم‌مرغ‌ها را که در یخچال چیدم، دو دل بودم که مقوایش را بیرون بیاندازم یا بگذارم گوشه‌ای تا بچه‌ها سراغش بیایند و بشود ابزار کاردستی‌هایشان. بالاخره حس مادرانه بر حس زنانه‌ی دوست داشتن خانه مرتب غلبه کرد و مقوا، مهمان خانه ماند. چند دقیقه طول نکشید که با بلند شدن صدای «مامان چسب کجاست؟ پس قیچی کو؟!» متوجه شدم وقت کاردستی شدن مقوای شانه تخم‌مرغ شده. تا ناهار همسر را آماده کنم، یکی از برگه‌های مخصوص چاپگر تکه تکه شده بود. ته دلم غر زدم که: «مگه قرار نبود شونه تخم‌مرغا رو قیچی کنی دیگه این همه برگه چرا ریز‌ریز کردی ریختی زمین؟» ولی چون می‌دانستم همسرم نسبت به مصرف شدن برگه‌ها حساس است، اجازه ندادم غرم از دل بر زبان جاری شود. چند دقیقه بعد اما ذوق‌زده شدم با دیدن خلاقیتی که به خرج داده بود و از آن شانه تخم‌مرغ بی‌رنگ، گلدان‌های کوچک دوست داشتنی را با گل‌های کاغذی‌ای که خودش می‌گفت بابونه هستند ساخته بود. ذوقم چند برابر شد وقتی گفت: «می‌خوام امشب تو اکران ببعی قهرمان اینا رو بفروشم برای نجات جون بچه‌های غزه.»حالا من هم کنارش نشسته بودم و با هم تندتند کاغذ می‌بریدیم. اصلا هرچه برگه آچهار در زمین است فدای یک لحظه لبخند بچه‌های غزه.شب شد. نگران بود که جای مناسبی برای فروش نداشته باشد. گفتم: «اونجا کتاب‌فروشی هست شما هم کنارشون بمون کاردستیاتو بفروش.» با نارضایتی گفت: «اونجا جام نمیشه. من میز جدا می‌خوام.» رسیدیم سالن و دیدیم بچه‌های کتاب‌فروشی هنوز نیامده بودند و یک میز اختصاصی شد، محل فروش کاردستی‌های أسرا کوچولو.
undefined #زهرا_آراسته‌نیا
#همدلی#مقاومت
undefined اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظه‌های زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۱۲:۵۰

thumnail
#روایت‌بخوانیم undefinedundefinedundefined
کارگردانی به سبک یمن
سریال‌های آخر‌الزمانی دیگر در استودیو‌های خیالی هالیوود ساخته نمی‌شود. یمن کارگردانی را به دست گرفته. اولین فیلم حقیقی نبرد حق و باطل را وسط دریای سرخ می‌سازد. ژنرال‌های آمریکایی بدون گریم، موشی هستند در دست حوثی‌ها! باید با کشتی‌هایشان توی دریا آب‌کش شوند‌. مثل آیزنهاور و روزولت!یمن تماشایی شده. چشم‌ها باید متوجه‌اش باشد. آمریکایی‌ها سال‌ها سعی کردند با قدرت رسانه‌ای از خودشان غول بسازند. یک غول شکست‌ناپذیر؛ اما یمنی‌ها در حال بلعیدن قدرت نظامی غرب در منطقه‌اند. محمدعلی الحوثی در واکنش به تهدید رسانه‌ای علیه یمن خطاب به آمریکایی‌ها گفته: «پیام دیروز ما عملی بود. یمنی‌ها سالار دریا بودند و هستند.» یعنی اینکه ما لات کوچه خلوت رسانه نیستیم. توی میدان حرف‌هایمان را می‌زنیم.شاید یمن به یک نمایش طنز از بازی گرفتن خاخام‌ها و ژنرال‌ها بسنده کند. حیثیت خیالی ابرقدرت‌ها را به سخره بگیرد و دل مستضعفان مقاوم را شاد کند. مثل جدیدترین نمایش ارتش این کشور. باید نامش را بگذارند تحقیر سرخ آمریکایی‌ها. یک حمله پیش‌دستانه علیه تجاوز نیویورکی‌ها. یحیی السریع، سخن‌گوی نیروهای مسلح یمن در مورد این تحقیر گفته است: «با هدف قرار دادن ناو هواپیمابر یو.اس.اس هری ترومن و ناوگروه آن، تجاوز آمریکا به یمن را به شکست کشاندیم.» یمن فیلم‌های حماسی‌اش را ساخته؛ آن وقتی که از گرسنگی سنگ به شکم بست ولی دست به ظالم نداد. عزت برای مجاهدان حق است. کسی لیاقت به بازی گرفتن طاغوت‌ها را دارد که جز در برابر عزیز مطلق سر خم نکرده باشد.یمن عزیز است. عزیز و مقتدر!
undefined #مریم_حمیدیان#مقاومت
undefined اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظه‌های زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۹:۰۶

thumnail
#روایت‌بخوانیم undefinedundefinedundefined
مهمان ناخوانده | قسمت اول
شرایط زندگی ما از روز اول جوری چیده شد که صبح‌ها من زودتر از همسرم می‌رفتم سرکار و ظهر دیرتر می‌رسیدم خانه.شش ماه بود که دیدارهای ما بعد از کار، روز اتفاق می‌افتاد، آن‌هم وقتی من خسته‌تر و کم‌حوصله‌تر از او بودم.شب برای من فرق داشت. دوست داشتم مَردم شب از سر‌کار بیاید خانه. به نظرم مرد جماعت شب که می‌آید بیشتر به گرما و آرامش محتاج است. حالا بعد از شش ماه انگار آسمان دهن باز کرده و یک شب سهم من شده. شبی که توی خانه‌ام و قرار است او دیرتر از من بیاید.تمام احساس زنانه‌ام مثل خون‌ می‌دود توی رگ‌هایم. ناخن‌هایم قد کشیدند برای لاکی که دوست داشت و تنم منتظر پیراهن آبی آسمانی‌ یادگاری‌اش است. موهایم دسته می‌شوند که جمع شوند بین گیره‌ای که یک ماه پیش خریده بودم برای مبادایی که امشب است.لازانیا و ماکارانی باب دلش است. ماکارانی زیاد می‌پزم ولی پخت لازانیا برایم آداب و وقت خاص می‌طلبید. امشب برایم خاص است، پس کتری را روشن می‌کنم تا آب جوش بیاید برای خیساندن ورقه‌های لازانیا.می‌چرخم سمت ظرف‌شویی و وضو می‌گیرم. قربة الی الله... امشب لبخندهایم، ظرافت صدایم، خوشمزگی غذایم، آرامش حضورم در این خانه همه‌اش برای رضای خدا.چراغ اتاق را روشن می‌کنم و می‌روم سمت کشوی خنزر پنزرهای آرایشی. کرم مرطوب‌کننده را مثل دانه‌های برف پخش می‌کنم روی گونه‌ها و پیشانیم و ماساژ می‌دهم و بعد پشت دست راست را می‌کشم به کف دست چپ و برعکس. قیچی فرمژه را می‌کشم بالا که گوشی موبایلم زنگ می‌خورد. انسیه، خواهر احسان، پشت خط است. پر‌انرژی جواب می‌دهم: «سلام انسیه جان، شبت بخیر.»نگران و مضطرب بعد از سلام، دست‌پاچه می‌گوید: «خونه‌ای؟»«آره خونه‌ام. چیزی شده؟»«میشه بچه‌ها رو بیارم پیشت؟ کوچولومون خیلی بی‌قراره، تب کرده باید فوری ببرمش دکتر»«بچه‌ها رو بیاره؟ مهدیار ۹ ساله و حسنای ۳ ساله رو؟ امشب که من از دنیا طلبم رو گرفته بودم و می‌خواستم همه چی متفاوت باشه؟» گوشی توی دستم می‌ماسد. قربة الی الله گفته بودم که امشب متفاوت باشد. صدای الو الوی انسیه دوباره پرتم می‌کند به دنیا. وقتی قرار است برای خدا باشد چه یک شب و شام متفاوت چه راحت کردن خیال یک مادر نگران!«آره حتما بیارشون. منتظرتونم.»شلوار ابروبادی راحتی‌ام را از کشو می‌کشم بیرون. بلوز بلند و روسری هم‌رنگش را هم تن می‌کنم. لازانیایم آن‌قدر نیست که هم ما را سیر کند هم برود خانه انسیه که وقتی از دکتر برمی‌گردد شام داشه باشد. یک بسته دیگر گوشت چرخ‌کرده از فریزر بیرون می‌گذارم، کشک و نان قندی و تخمه را می‌ریزم توی پیاله‌های رنگی.زنگ خانه را می‌زنند...
undefined #زینب_ناجی#قسمت_اول
undefined اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظه‌های زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۱۲:۰۴

thumnail
#روایت‌بخوانیم undefinedundefinedundefined
مهمان ناخوانده | قسمت دوم
تا در را باز می‌کنم حسنا سلام نکرده می‌پرد توی بغلم. مهدیار آقامنشانه سلام می‌دهد و با بفرمایی آهسته از کنارم وارد می‌شود.حسنا با آن صدای ریز و جیغ‌دارش شروع می‌کند به تعریف اینکه مادرش گفته داداش مهدیار آقاست و می‌تواند دستش را بگیرد که از آسانسور نترسد. مهدیار لبخند محجوبی می‌زند.پیاله‌های رنگی خوراکی‌ها را با یک فنجان چای می‌گذارم جلوی مهدیار که نقیضه ضرب‌المثل حلال‌زاده و دایی، برخلاف دایی‌اش حسابی چای‌خور است!انسیه پیام می‌دهد: «ببخش نیومدم بالا. بچه‌ها رسیدن؟»جوابش را می‌دهم و می‌نشینم کنار بچه‌ها به بالا پایین کردن کانال‌های تلویزیون. حسنا می‌دود توی اتاق و عروسک بچگی‌ام را که یادگاری گذاشتم جلوی آینه می‌آورد و مشغول بازی می‌شود. مهدیار حواسش را پرت تلویزیون می‌کند و من هم می‌روم سراغ غذا. سیب‌زمینی و پیاز رنده شده را به گوشت‌های توی لگن استیل اضافه می‌کنم. به یاد مادربزرگ یک گوجه متوسط رنده می‌کنم و رویش هم آردنخودچی و زردچوبه و ادویه‌های دیگر به میزان لازم. دستم را می‌برم داخل ظرف و شروع می‌کنم کشتی گرفتن با مایه کباب شامی؛ ورز می‌دهم و خوب مخلوطشان می‌کنم. زنگ در را می‌زنند. حسنا می‌دود جلوی در، روی پنجه می‌ایستد و با زحمت دستگیره را می‌کشد پایین. «سلام دایی‌ جون.» هر کدام از آن یکی پرهیجان‌تر است!دستم را زیر آب تند تند می‌شویم و می‌روم استقبال. حس می‌کنم چشم‌های احسان با دیدن مهدیار پای شبکه پویا و عروسک عزیز دردانه‌ام در دست حسنا برق می‌زند. دستم را می‌گیرد و دور از چشم بچه‌ها می‌گوید: «ممنون که هوای انسیه رو داری.» لبخندی تحویلش می‌دهم و از راهروی جلوی در با هم رد می‌شویم. حسنا گرم صحبت با دایی می‌شود و من گرم سرخ‌کردن کباب‌ها.به دست‌هایم نگاه می‌کنم، جای لاک، دور ناخن‌هایم رنگ زردچوبه گرفته و موهایم زیر روسری جمع شدند. احسان هم خوشحال است. اولین بار است که توی خانه‌اش پذیرای بچه‌های خواهر بوده تا او به کاری برسد. حالا خانه‌اش هم به درد دیگران خورده! این یعنی، امشب فرق داشته!
undefined #زینب_ناجی#قسمت_دوم
undefined اگر پسندیدی به "مجله" پیشنهاد بده تا بقیه هم ببینن!
undefined دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظه‌های زندگیundefined با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:undefined بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل undefined

۱۲:۰۴