عکس پروفایل صدایم کنص

صدایم کن

۶۶۸عضو
دیالوگ
بسم‌الله - می‌دونی چرا دایناسورا منقرض شدن مامان جان؟! چون با تغییرات محیط نتونستن تغییر کنن. چون انعطاف‌ نداشتن. تاب‌آوری شون پایین بود.- یعنی چی اینا؟- یعنی یه گله برونتازاروس صبح به صبح بعد از سلام و احوالپرسی، با هم دیگه راه می‌فتادن میرفتن دم چشمه پای آتشفشان، تا از درخت مورد علاقه‌شون بخورن. یه روز میان می‌بینن نیست. برمیگردن. دو روز. سه روز. ده روز. یه ماه. نه مهاجرت می‌کنن. نه چیز جدیدی رو امتحان میکنن. نه بدن‌های غول‌آساشون آماده این تغییر بوده. زین رو اینقدر میان و میرن که همونجا می‌میرن.- من میخوام برم ایران‌نوشت! خودت گفتی می‌بریم! من به همه گفتم‌ میریم نوید و می‌بینم‌. شما خیلی بدید!!- خب قرار نبود امروز بابا مریض بشه. بنظرم همین بی‌قراری و گریه‌ات باعث میشه نتونی فکر کنی که الان چه کاری رو میشه جایگزین کرد.- حتی اگه گریه نکنم هم هیچ کاری به ذهنم‌ نمیرسه- دایناسورا علی‌رغم جثه‌ی بزرگشون مغز کوچیک و کم‌کارکردی داشتن. تو مغز مناسب و سالمی داری. ازش استفاده کن!- نمی‌خوام!!! نمی‌خوام برای نرفتنم فکر کنم. میخوام به رفتنم فکر کنم.- دایناسورا هم دلشون نمی‌خواست به انقراض فکر کنن. گمونم برای همین مُردن.- حالا چیکار کنم یعنی؟- بیا اول اشکاتو پاک کن. یه لیوان آب بخور. - تا بتونم فکر کنم به چیزای دیگه؟- نه. مغز ما فقط برای حفظ کردن دو دوتا چهارتا یا حل کردن ماز و جدولای مجله نبات نیست. ما برای آروم کردن خودمون، رد شدن از غصه‌هامون و کنترل وضعیتی که توشیم بهش احتیاج داریم. آروم شدن یه کار ذهنیه. - الان آرومم. ولی خیلی خیلی ناراحتم.- پنج‌تا چیزی که همین الان خوشحالت میکنه رو بگو.لطفا رفتن بیرون جزوش نباشه. چون فعلا شرایطش نیست- اوووم... بستنی. دیدن یه فیلم تو گوشیت. درست کردن کاردستی... دیگه چیزی به فکرم نمی‌رسه.- بیشتر تلاش کن. حتما می‌رسه. تو فقط نُه سالته. دنیات پر از خوشحالیه. برخلاف دایناسورا که میلیونها سال‌شون بود. - الکی چشمک نزن مامان خانم! اصلنم خنده‌دار نبود.- دوتا گزینه مونده دخترم...- خب... آهان! زنگ بزنیم نورا یا کوثر بیان خون‌مون. - چقدر خوب!- باهم کیک بپزیم.- میخوای یه بخشی‌شو تنها بپزی؟- وای آره مامان‌. واقعا اجازه میدی؟ - برو تخم‌مرغ و شیر و بذار بیرون یخچال که تا اتاقتو مرتب می‌کنی به دمای محیط برسن. منم برم زنگ بزنم به نورا و کوثر ببینم ماماناشون اجازه میدن تنها بیان؟- وای چه عالی!... اما... اما... اگه احسانو تو تلویزیون ببینم شاید گریه‌م بگیره. - هیچ اشکالی نداره. چند ثانیه ناراحت باش، حتی چند قطره گریه کن. اما مهمون‌داری و تزیین کیک خیلی برات وقت غصه خوردن نمیذاره- من برم اتاقمو جمع کنم. - بیا اینم ببر.- این چیه؟ دایناسوره؟- اینو از وسایل داداشت برداشتم. اسمشو بذاریم داینا خانم. من مطمئنم اگه تو رو داشت هیچوقت منقرض نمی‌شد. - بیا بریم داینا! بیا بذارمت رو طاقچه اتاقم.
@callmeplz

۱۱:۲۸

بازارسال شده از جان و جهان
thumnail
#یاسین
#قسمت_اول
با ناخن‌هایم روی رحل، ضربِ ریزی گرفته بودم تا نوبتم شود و حفظ روز را بخوانم. شیطنت پانزده‌سالگی‌ام آرامم نمی‌گذاشت و همیشه حرص معلم را در می‌آورد. فکر دستگاه عجیبی بودم که زهرا طاهری نشانم داده بود. سوغات عمه‌اش بود از مکه. دستگاهی که برای من با سفینه و ماشین زمان فرقی نمی‌کرد. هم آیه را هرچندبار که می‌خواستی تکرار می‌کرد، هم صدایت را ضبط. این‌جوری مجبور نبودی قرآن به دست، منت این و آن را بکشی که از تو حُسن حفظ بپرسند. مدام ساعت را نگاه می‌کردم تا به ده برسیم؛ تا عقربه بزرگش به موقعیت محمد(ص) برسد. ساعت کلاس‌مان جای اعداد، اسامی دوازده معصوم را داشت‌. کلاس مرور محفوظات که تمام می‌شد، می‌توانستم معجزه دستگاه زهرا را ببینم. قول داده بود طرز کار آن دکمه‌های زرد و قرمز و خاکستری را یادم بدهد. آن وقتی هم که ازش خواهش کردم تا این آخر هفته دستگاه را قرض بدهد، سکوتش را نشانه رضا گرفتم. «هم صداتو ضبط میکنه، هم می‌تونه زیرصدای قاریْ پخشش کنه ببینی چقدر تونستی لحنو دستگاه قرائتو دربیاری!» در سال ۱۳۸۰ که ضبط‌‌صوت‌ها اندازه یک کیف سامسونت بودند و واک‌من چیزی به لوکسی آیفونِ نمی‌دانم چند، جهان تصورم ظرفیت این سطح از تکنولوژی را نداشت.هنوز نوبتم نرسیده بود. خوانش محافظه‌کارانه و پر از وقف‌های مکررِ خانم‌های سن بالای کلاس، زمان را کش می‌داد. قبلا که از روی تاریخ تولد گروه‌بندی‌مان کرده بودند، کمتر مخاطب جمله «بهگام! آروم بگیر دختر!» بودم. اما از جزء دوازده به بعد، یکهو قرآن‌آموزها را بر اساس تسلط بر محفوظات جداسازی کردند و من رفتم در کلاس حافظات و از زهرا طاهری و قصه‌هایش دور افتادم؛ از دیدن بالا رفتنِ هم‌زمان دست‌ها و ابروهایش و چشم‌های ریز قهوه‌ای که زیر عینک، براق بنظر می‌رسیدند. «این دستگاهو خودِ پادشاه عربستان به ژاپن سفارش داده بسازن. ازش صدتا بیشتر تو دنیا نیست.» دنیای قرآنی او عجیب بود. مثل خبرنگاری که ستون ثابت حواشی را می‌گرداند همیشه خبرهای جالبی از قُرّاء و مسابقات کشورهای اسلامی و جوایز داشت. من از دار دنیا یک پک دکمه‌دار سی‌عددی از نوارهای سفیدی داشتم رویش با قرمز و خط ثلث سوره‌های قرآن را نوشته بودند و تویش ابوبکر شاطری می‌خواند. هدیه معلم عربی‌ام بود برای جایزه حفظ سوره یاسین.هر چهارشنبه‌ قرآن و کتاب به دست، با آن عینک ته استکانی و مقنعه‌ی سیاه و بلندش تمام مدت پای تخته می‌ایستاد و یادمان می‌داد که در عربی چقدر بند و بساط لازم داریم برای دو کلمه حرف زدن. بچه‌ها توی کلاس از صبرش سوءاستفاده می‌کردند و بعد از کلاس ادای صلوات فرستادن‌های غلیظش را در می‌آوردند. همان‌ صلوات‌هایی که مختصّ خودش بود؛ با آهنگ وحی‌گونه‌ای به کلمات ساده و روان "اللهم صَلِّ علی مُحمّدٍ و آلِ مُحَمّد" عمق و تأنّی می‌داد. برای من هم آدم خاص و ویژه‌ای نبود تا آن لحظه موعود. آن لحظه که حس کردم چیز عجیب و خارق‌العاده‌ای بالای سرم آمد و مرا زیر نور مستقیمش انداخت؛ مرا توی خودش کشید و به سفر زمان برد. مرا برد به یک سال بعد که جای نیمکت‌های فرسوده دبیرستان، نشسته بودم روی صندلی‌های آزمون ورودی به حفظ تخصصی یک‌ساله، که بوی نویی می‌دادند. همان سال بی‌زمان و بی‌تکرار عمرم. آن روز خانم صدیقی با یک ضبط توی کلاس‌مان آمد. فردا روز وفات پیامبر بود. ما تا تعطیلی مدرسه فقط اندازه ۴۵ دقیقه کلاس عربی فاصله داشتیم. به عادت همیشه مقنعه‌اش را عقب کشید و گفت می‌خواهد برایمان یک نوار قرآن با یک قاری جدید بگذارد. همه از روی فراغت «آخ جون! درس بی درس!» به پشتی نیمکت‌ها تکیه دادیم و کتاب‌ها را بستیم. من داشتم زانوهایم را به میز جلو تکیه می‌دادم تا بتوانم پاهایم را تاب بدهم. کلاس ما در زیر زمین بود. به پنجره‌های بالای دیوار نگاه کردم و از نور وسط روز متشکر بودم که آن دخمه را روشن کرده‌ است. داشتم آرزو می‌کردم کاش دسته‌ای، دستگیره‌ای چیزی داشتند تا بازشان کنیم و هوا هم داخل بیاید که شروع شد: «یس. و القرآنِ الحکیم. إنّکَ لَمِنَ المُرسَلین...» انگار یکی توی سرم با هر آیه، محکم روی طبلی بزرگ می‌کوبید. طبلی که خاصیتش این بود که جهان اطرافش را با ارتعاشات بلندش فرو بریزد. آن صوت فُصَحای عربی، آن حروف حلقی «لَقَد حَقَّ القَول» و «مُقمَحون» و بعد پرواز صدای از روی مدّ «سَوآءٌ عَلَیهِم ءَأنذَرتَهُم»، چیزی داشت در یاخته یاخته اندامم، در دی‌اِن‌اِی و ژنومم تغییر می‌کرد.
#ادامه_در_قسمت_دوم
#سمانه_بهگام
undefined با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...undefined
undefined بله | ایتا | روبیکا undefined

۱۶:۱۹

بازارسال شده از جان و جهان
#یاسین
#قسمت_دوم
معنای اکثر آیات را نمی‌فهمیدم، اما طرز ادای متفاوت «فَعَزَّزنا بِثالِثٍ» و «تَطَیَّرنا بِکُم» پرده گوشم را طوری می‌لرزاند که تا آن روز تجربه نکرده بودم. با هر آیه که می‌خواند، ریشه کردن چیزی در قلبم را حس می‌کردم. وقت رسیدن به «یا حَسرَتاً عَلَی العِباد...» بغض قاری لای کلمات پیدا بود. خیلی عربی دانستن نمی‌خواست فهم واژه‌های این آیه. دلم مچاله و جمع شد. آن‌قدر کوچک تا شکل و اندازه یک قطره اشک درآمد و بعد آرام چکید. داشتم گریه می‌کردم اما حتی نمی‌دانستم برای چه! اولین‌بار بود که در جوار چیزی بودم ولی همان آنْ حسرتش را داشتم: قرآن. اما می‌دانستم این عشق نبود.جلو جلو حسش می‌کردم. می‌دانستم ته این سوره چیزی هست که مرا می‌رباید و از زندگی پانزده سال قبلم می‌کَند و برای همیشه به کهکشان دیگری می‌برد. «فَلَا يَحْزُنكَ قَوْلُهُمْ إِنَّا نَعْلَمُ مَا يُسِرُّونَ وَ مَا يُعْلِنُونَ». آن خطاب مستقیم. آن ضمیر مفرد مذکر مخاطب. آن «کَ». که تا توی کتاب‌ها و روزنامه‌ها بخوانی‌اش هیچ معجزه و کرامتی ندارد. اما اینجا توی آیات آخر سوره یس، پیامبرِ هزار و چهارصد سال پیش را توی غار حرای حفره‌های قلبم زنده کرد. او حیّ و ناظر و شنوا آنجا ایستاده بود و خدا داشت مستقیما با او حرف می‌زد. نوار را با خواهش، همان روز از معلم گرفتم و هزاران بار گوش دادم. شب‌ها با صوتش می‌خوابیدم و روزها اولین کار روزم فشار دادن دکمه ضبط بود. بعد از یک‌ماه یاسین توی قلبم بود، بدون آن‌که به مصحف حتی نگاه کرده باشم. نوار را که بردم پس بدهم، خانم صدیقی یک دست روی قلبش گذاشت و با دست دیگر نوار را به من برگرداند. «ان‌شاءالله یه روز گوش‌مون به شنیدن تلاوت خودشون باز بشه. اون روز تازه می‌فهمیم قرآن خوندن یعنی چی. دعام کن دخترم!» از آن روز، تمام قرآن را دنبال صدای خداوند می‌گشتم که محمدش(ص) را خطاب قرار می‌دهد.
بالاخره صدای «صلی‌الله علی محمد، صلی‌الله علی النّبی» توی کلاس پیچید و دعای آخر تلاوت را نخوانده بیرون زدم. پشت درِ کلاس مؤمنات ایستادم. دیدم زهرا هنوز دارد حفظش را تحویل می‌دهد. نگاهش به معلم بود و زیر انگشت‌هایش، گوشه جزوه‌ی تفسیر استاد فاطمیان فِر می‌خورد. وقتی آمد به بازویش زدم. «آیات امروز که آسون بود. چقدر طولش دادی!» پشت چشمی نازک کرد «نکُشی‌مون صدر الحُفّاظ! بخاطر حفظ امروز که سوره محمده اینقدر اصرار داری؟ یا میخوای مدّثر رو بخونی؟» دستگاه جادویی‌اش را جلویم گرفت «حالا که قراره از تلاوت‌تون مستفیض شیم، هرچی از مسابقات "پیامبر در قرآن" بردی نصف، نصف.» و بعد مثل همیشه خنده‌ی روشنی کرد. دستگاه را که اندازه یک کتاب رقعی بود، روی میز طلبگی کوتاه جلویم تنظیم کردم. اسماء از پشت آمد و چانه‌اش را گذاشت روی شانه زهرا. «بعدش نوبت منه‌ها. مزّمّل نخون خواهشا!» حالا هانیه و خدیجه هم آمده بودند و حلقه تنگی دور میز تشکیل شد. اکرم با دست‌های بلندش جا برای خودش باز کرد و نچ‌نچ بچه‌ها را درآورد.«من می‌دونم چی می‌خونه. فقط ما نفهمیدیم تو عاشق اسم محمدی، یا تلاوت آیاتش، یا خودِ...» زهرا هیس کشداری گفت و حرفش را نصفه گذاشت. نوار سوره آل‌عمران را از کیف نوارهایش بیرون کشید و از من تایید گرفت که آماده‌ام؟ سر تکان دادم که یعنی دکمه ضبط را بزند. آماده بودم که بروم تا خود کوچه‌های مدینه و حس نور و گرمای آفتاب نیمروزش. در پی هوای معطر به گل‌محمدی، بروم تا مسجد پیغمبر. از روی حصیر‌های کف مسجد، از کنار اصحاب صُفّه بگذرم و برسم پشت مردی که دارد قرآن تلاوت می‌کند. آن سیّدکَونَین، آن جانِ جهان که مرزی و کشوری جلودار انتشار و تکثیر خوبی‌هایش نیست. نفس گرفتم و چشم‌هایم را بستم و در حجاز خواندم:«وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ ۚ أَفَإِن مَّاتَ أَوْ قُتِلَ انقَلَبْتُمْ عَلَىٰ أَعْقَابِكُمْ ۚ وَمَن يَنقَلِبْ عَلَىٰ عَقِبَيْهِ فَلَن يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئًا ۗ وَسَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ»
من عاشق هر چیزی بودم که تو از کنارش فقط رد شده بودی‌. هر چیزی که به آن نگاه انداخته بودی. هر مصوّتی که روزی بین نور دندان‌ها و لبانت گشتند و کلمه شدند.
وقتی صدایم، زیرصدای قاری پخش شد، انگار من هم زیرصدای خدا داشتم محمد(ص) را صدا می‌زدم. حسی که بعد از بیست و دو سال هنوز به گریه‌‌ام می‌اندازد.


اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُمundefined

#سمانه_بهگام

undefined با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...undefined
undefined بله | ایتا | روبیکا undefined

۱۶:۱۹

SHTRI036.mp3

۱۲:۲۹-۲.۸۶ مگابایت

۳:۴۴

پاییز، زمستان... بهار!
جانباز، مفقود... شهید!

بسم‌الله مادربزرگ عکس سه‌تا پسرش را کنار هم منظم می‌کند و می‌گوید «تا اخبار اعلام کرد که صدام به ایران حمله کرده، کیوان ملحفه‌ی سفیدی از پشته رختخواب‌ها برداشت و دور خودش پیچید «من امشب پشت‌بوم می‌خوابم! گرممه!» دست از پاک کردن سفره کشیدم. «گرم؟ شب اول پاییز؟ می‌چایی بچه!» روی پله‌های حیاط بود که جمله‌ام تمام شد. صدایم را بلندتر کردم «خواب نمونی، فردا مدرسه‌ات دیر شه!» دیگر صدایی از او نشنیدم تا ده ماه بعد که مردهایی با لباس‌های یکدست خاکی آمدند و توی رختخواب کنار هال گذاشتندش. با «آقا محمد» خداحافظی کردند و رفتند. همه‌جای بدنش زخم بود. پانسمان بزرگی روی شکمش داشت که خون تازه‌ای زیرش نفوذ می‌کرد و کم کم پخش می‌شد. پای راستش را نمی‌توانست تکان بدهد. دوزانو کنارش نشستم و دامن سفیدم را زیر چنگ‌هایم جمع کردم با گریه گفتم «فکر کنم حالا حالا نتونی بری پشت بوم» درد و خنده باهم روی لبش آمد. « هنوز گرممه ولی مامان!» دایره قرمز روی شکمش بزرگتر شده بود.
یکسال بعد کامران با برگه‌ی چندلایی توی دستش به آشپزخانه آمد «مامان! این برگه رو امضا می‌کنی؟» لحن و کلماتش همه طبیعی بود اما زبانی که به گوشه‌ی لب‌ها می‌کشید نه. برای اینکه نگاه مشکوکم طولانی نشود سریع گفت «برگه اردوئه. می‌خوان ببرمون کردستان!» کامران هیچوقت دروغ نمی‌گفت.‌ برای همین لحظه‌ای از ذهنم نگذشت که اول فصل سرما کدام مدرسه، یه مشت دانش‌آموز را می‌برد توی سوز کوهستان و کردستان؟ هیچوقت برنگشت تا از او بپرسم لباس یقه اسکی که برایش بافته بودم را توی ساکش دید یا نه. توی اردوی سرپل ذهاب آن دستکش‌ها به کارش آمد یا نه...
من که چیزی از استراتژی جنگی یا سیاست نمی‌دانستم. اما قرمه‌سبزی را هم می‌زدم و به جد و آباد باعث و بانی‌اش، که بعدها فهمیدم بنی‌صدر بوده، لعنت می‌فرستادم که عملیات را انداخته وسط خرماپزان مرداد! شب قبل از رفتن کامبیز بود. بعد از شام با همه خداحافظی مفصلی کرد که سابقه نداشت. لباس تنش بخاطر شهادت بهشتی و هفتاد و دوتن مشکی بود. موهای قهوه‌ای‌اش را شانه می‌زد که نگاهش به من افتاد‌. لرزش دلم را که توی آینه چشم‌هام دید، گفت «عید فطر که برگشتم، بریم خواستگاری همون دختری که نشون کردی.» نمی‌خواستم اما خنده خودش دوید توی صورتم. مثل کودکی پسرهایم که می‌دویدند و به پایشان نمی‌رسیدم تا جلویشان را بگیرم. حالا هر سال عیدفطر قرمه سبزی و خرما خیرات شهیدم میکنم. برای پسرم که کامبیز رفت و علی برگشت.
باد سرد پشت پنجره، یک برگ دیگر از روی درخت سیب می‌کند و می‌اندازد وسط حیاط. سالگرد #طوفان_الاقصی است و دخترم توی تلویزیون غزه را می‌بیند. بمب‌ها مثل برگ خزان می‌ریزند روی سر زن‌ها و بچه‌ها و آدم‌های بی‌گناه. با تردید از مادربزرگم می‌پرسد «اگه اسرائیل به ایران حمله کنه چی میشه؟» مادربزرگ دستی به موهای سفیدش می‌کشد. «ما سوز این پاییز و از سر گذروندیم. نترس دختر!» مادرم دارد بیرون می‌رود تا حیاط را جارو کند. روسری‌اش را محکم می‌بندد. «همیشه بپرس اگه ما به اسرائیل حمله کنیم چی میشه!» دل از منظره پشت شیشه می‌کنم و رو به مادربزرگ می‌پرسم «اولین کسی که تو تلویزیون اومد و خبر حمله عراق رو داد کی بود؟»نگاه مادربزرگم بالا می‌آید. تمام اجزای صورتش پیر شدند اما این نگاه هنوز جوان و بُراق مانده است. با صدای بدون لرزی می‌گوید «آقای خامنه‌ای»
@callmeplz

۷:۵۹

اکسیر جوانی
بسم‌الله وقتی گوشه‌ای از دندانم‌ می‌شکند و توی دهانم می‌آید احساس پیری می‌کنم. عکس سیدحسن توی همه استوری‌ها دست به دست می‌شود. نوک زبانم را به تیزی باقی مانده از دندان می‌کشم و به این فکر می‌کنم احتمالا او هیچ‌وقت احساس پیری توی زندگی‌اش نمی‌کند. نمی‌کند؟ چرا هنوز فعل‌های زمان حال به کار می‌برم؟ شاید چون خبر شهادتش را از شبکه کودک شنیدم و هنوز باورم نمی‌شود. از روی پوست صورتم، انگشت می‌گذارم و دندان شکسته را فشار می‌دهم. دنبال درد می‌گردم. درد دندان چیز غریبی است. انگار توی کاسه‌ی سرت می‌پیچد؛ پشت چشم‌ها، زیر پوست پیشانی، میان بافت تک تک عضلات فک تیر می‌کشد. شاید مهم‌ترین تفاوتش با دردهای دیگر این باشد که توان تمرکز را از آدم می‌گیرد.می‌زنم شبکه خبر. ریتم شاد برنامه کودک با فضای خاکستری و بارانی تهران و شهادت نصرالله در بیروت، هم‌خوانی ندارد. همسرم در خانه را باز می‌کند. صورت و لباسش خیس است. انتظار این باران شدید را نداشت. سلام می‌کند و جوری چشم می‌گرداند دور خانه، که انگار چشم‌هاش درد می‌کنند. «دیشب سید حسن و زدن» دردی مثل صاعقه از دندانم تا آخرین غشای مغزم می‌‌رود. دست می‌گذارم روی دهانم و فکم را فشار می‌دهم. «دندونم شکست.» حالا می‌زنم زیر گریه‌. احساس می‌کنم عمر و بدنم دارد فرسوده می‌شود بی‌آنکه به دردی بخورد. احساس می‌کنم هدر رفته‌ام. باخته‌ام. همسرم کنارم می‌نشیند با لحن کسی که می‌خواهد عزیزْ از دست داده‌ای را سر سلامتی بدهد، می‌گوید « گریه نداره که. میریم درستش می‌کنیم.» سرم را به بازویش می‌‌گذارم. اشک‌هایم کنار لکه‌های باران روی پیراهنش، نقش مشابهی می‌اندازند. « چرا اینطوری میکنه خدا؟ هنوز چهلم شوک قبلی نرسیده، یه غم دیگه! یه داغ دیگه! این چه وضع مزخرفیه. چرا یه کم هوامونو نداره آخه...» دستم را از پیراهنش جدا می‌کند و محکم می‌گیرد. « توی جنگ احد هم دندون پیغمبر شکست. شایعه کردن پیامبر کشته شده. مسلمونا گیج شدن. فرار کردن. هنده جگرخوار اومد و رجز خوند و مسخره کرد. این حرفا رو نزن.... ببینم دندونتو!» سیدحسن را توی تلویزیون می‌بینم که رو به دوربین، با ردیف دندان‌های سفید و درخشان می‌خندد. مثل جوانی‌هایش می‌خندد. دوباره به جای شکستگی زبان می‌زنم.سعی میکنم حجم باقی مانده دندان را با حس کردنش، تصور کنم. «حالا چی میشه؟» همسرم دست به زانویش می‌کوبد و با گفتن یک «لافتی الا علی(ع)» کنارم می‌ایستد و لبخند می‌زند. «هیچی! بارون بند میاد. وقت دندون‌پزشکی می‌گیریم... کلی کار هست. خیبرها در پیشه»کانال تلویزیون را عوض می‌کند؛ می‌گذارد روی شبکه امید.
@callmeplz

۳:۲۶

بازارسال شده از Book Party🎵☕📚
thumnail
این آدم اسطوره زندگی منه

۱۱:۱۰

thumnail
شما توصیه سیدحسن نصرالله را در هنگام فشار مشکلات، می‌شنوید undefinedundefined فقط جمله آخرشundefined

۱۱:۲۶

Takbir-22-bahman-1.mp3

۰۱:۲۷-۶۸۶.۳۱ کیلوبایت
الا انّ نصرالله قریب undefined

۱۶:۵۷

Default Gift Icon

پاکت هدیه

عکس پروفایل صدایم کنص

صدایم کن

سنصلی فی القدس ان شاءالله
بسم‌الله
«تو نمی‌ترسی جنگ بشه؟»وقتی بزرگترین ترست را زیسته باشی و زنده مانده باشی، دیگر از هیچ چیز نمی‌ترسی.بزرگترین ترس من جنگ یا مرگ و ترور نبود.من از بچگی از "کودک توان‌خواه داشتن" می‌ترسیدم. الان که با چشم آنها را توی حرم‌ها و خیابان‌ها و بازارها دنبال می‌کنم، قشنگ و واضح یادم هست که قبلا چطور از آنها رو برمی‌گرداندم؛ مبادا لحظه‌ای، ذره‌ای، موجی چیزی از آنها به من بخورد و توی تقدیرم سرک بکشد. حتی اسم بیماری‌هایشان را هم تلفظ نمی‌کردم. رفتن خونه عمو را هم دوست نداشتم بخاطر نگاه‌های خیره و بی‌حالت پسرش؛ با اینکه عیدی‌های پُر پر و پیمانی می‌داد و شیرینی‌ها و شکلات‌های خانگی‌شان مزه دیگری داشت.از نوجوانی توی نمازهای غفیله برای نسل سالم و صالح «ربنا هب لنا من ازواجنا و ذریاتنا قرة اعین» می‌خواندم؛ وقت بارداری، دست می‌گذاشتم روی شکمم و انگار به پنجره‌های ضریحی چنگ زده باشم، دعای صحیفه سجادیه «برای فرزندان» را با چشم‌های بسته زمزمه می‌کردم؛ حتی قسمت «و عافهم فی انفسهم و فی جوارحهم» را حلقی و غلیظ می‌گفتم تا خدا تاکیدم را روی این قسمت متوجه شود.زیر قبه امام حسین دعا کردم خدا مرا با بی فرزندی و بد فرزندی (اعتراف میکنم آنجا منظور و نیتم فرزند ناصالح و ناخلف بود) امتحان نکند. به خیال خودم در برابر هر نوع عیب و ایراد بچه‌هایم، تا دندان مسلح با دعا بودم. فکر می‌کردم اگر چنین اتفاقی بیفتد دیگر هیچ اعتباری به دنیا و آخرت نیست.اما آبان ۱۴۰۱ رسید و تشخیص اتیسم قطعی شد.مرگ به آن دم دستی‌ای که فکر میکردم نبود. حتی طلاق هم نگرفتم. آسیب جدی به خودم و دیگران نزدم. عمو زنگ زد. لحنش مثل کسی بود که میخواهد شهادت کسی را تبریک و تسلیت بگوید. فقط همان شب وقتی پای سجاده نشستم، یادم هست که هیچ دعایی نداشتم بکنم. دست‌هایم مثل دوتا کاسه‌ی خالی افتاده بودند روی پاهایم. اعتقاداتم دو سویه گرفت. نیمه تاریکش هر روزی که می‌گذشت قابل کنترل‌تر و کوچک‌تر می‌شد. ولی نیمه روشنش که طلوع می‌کرد تمام غم‌های دنیا را آب می‌کرد و مثل رودی جاری می‌ساخت تا رسیدن به دریای وسیع یک آرزو.راستش من خودم را توی وضعیت دنیا مقصر می‌دانم. بعد از اتیسم پسرم فقط برای ظهور دعا کردم... غم و ترس از دست دادن متعلقات دنیا، مثل اتیسم درمانی نداشت. با هر دعای فرج، آرزو می‌کردم همه عالم از این مرض لاعلاج دور بمانند... و متاسفانه تنها راه درمان یک قلب این است که آن را بشکنی و تنها راه شفای یک ترس این است که آن را تجربه کنی.آبان ۱۴۰۲ رسید. برای اینکه باور کنم یکسال گذشته، عین فیلم‌ها باید چندبار توی صورتم می‌زدند.اول فکر کردم خدا زنده نگهم داشت تا زجرم دهد. اما بزرگترین شکنجه، بردگی زیر پاهای ترس‌‌هایمان است. خدا پسرم را داد و همه‌ی دلهره‌ها و نگرانی‌ها و اندوه‌های دنیایم را به قیمت آخرت خرید.باز اخبار جنگ با اسرائیل را نگاه می‌کنم؛ بمب‌ها و آتش‌ها و بیانیه‌ها و تهدیدها. محمد ظرف آجیل را می‌پاشد توی اتاق. با تمام قدرت ظرف را روی سنگ لُخت زمین می‌کوبد. ظرف پلاستیکی‌ است؛ نمی‌شکند. بی داد و بیداد خیره به اخبار، روی زمین دست می‌کشم و آجیل‌ها را جمع می‌کنم. هیچ چیز ترسناکی نیست. فقط آدم‌هایی را می‌بینم که ترس‌ها و غم‌هایشان مرئی شده و از دیدنش جا خورده‌اند. آدم‌هایی که تنها انتخاب باقی مانده برایشان شجاعت است و پیشروی تا فتح عمق استراتژیک ترس‌هایشان. شاید رهبری در مهر ۱۴۰۳ می‌آید نمازجمعه تهران، تا همین را بگوید.@callmeplz

۳:۲۳

بازارسال شده از گروه پشتیبانان جان و جهان
thumnail
مامان‌ها قصه‌گوهای خوبی هستند،مخصوصا اگر بخواهند روایت‌های واقعی زندگی‌شان را تعریف کنند.
ما عده‌ای مادریم.زندگی هر کدام‌مان، به اندازه چندینundefinedundefined رمان و فیلم سینمایی،قصه‌های کوتاه و بلند دارد!

مادری که این روزها با سه تا بچه‌اش می‌رود تجمع برای حمایت از غزه و لبنان undefinedundefinedمادری که پسر چهار‌ساله‌اش مبتلا به اوتیسم است،مادری که وقتی در گفتگو با دختر نوجوانش کم می‌آورد، دست به دامان حاج قاسم می‌شود،مادری که فرزند ششمش را تازه به دنیا آورده،مادری که شاغل است و زندگی روی دورِ تند را تجربه می‌کند،مادری که پسر دو ساله‌اش را با بیماری از دست دادهو ...
ما می‌نویسیم؛
لابه‌لای شیر دادن و پوشک کردن،وقتی کوه اسباب‌بازی‌ها را با یک دست جمع می‌کنیم،وقتی توی مطب دکتر قدم به قدم دنبال نوپای گلوله‌ آتش‌مان راه می‌رویم تا نوبتمان بشود،چند دقیقه‌ای که بچه خوابیده و مرخصی ساعتی داده،
ما می‌نویسیم، چون مادری زبان مشترک همه زن‌های جهان است‌.

undefined عضو کانال #جان_و_جهان شوید تا هر روز روایت‌هایی بخوانید که هم از جان می‌گویند و هم از جهان undefined
undefined ble.ir/join/69TZ9jm6wJundefined https://eitaa.com/janojahanmadarane

undefined بله | ایتا undefined
مدار مادران انقلابی

۲۱:۰۸

افسانه‌های اتیسمقسمت اول/ آن
بسم‌الله دکتر پوراعتماد بدون آنکه صدایش از هیجان بالاتر برود یا لحن صحبتش را رازآلود کند، گفت «در برخی فرضیه‌ها عنوان شده که اتیسم نه یک اختلال، که یک جهش ژنتیکی بشر برای بقا در عصر دیجیتالی و کمبود روابط انسانیه. شما یک فضای دیستوپیایی رو در آینده در نظر بگیرید؛ فقط ربات‌ها باقی ماندند و بشر رو به صورت یک گونه در حال انقراض پرورش میدن؛ یا حتی دوره‌ای که بشر دیگه از روش تولید مثل به حالت طبیعی گذر کرده و به وسیله دستگاه‌ها و ربات‌ها تکثیر نسل میکنه. بطور کلی فرزند انسان بدون درگیری عاطفی و ارتباط و تعامل می‌میره ولی بچه‌های اتیستیک، شاید تنها موجوداتی از بشر باشن که تو این شرایط مفروض زنده خواهند موند.» این اولین روایت افسانه‌ای و عجیبی بود که از اتیسم می‌شنیدم. فیلمی که مرکز تهران‌اتیسم داده بود را متوقف کردم. محمد داشت محتویات کشوی لباسش را برای دهمین‌بار در روز بیرون می‌ریخت. فکر کردم چه خوب که امکان بقایش از من یا حتی بقیه بیشتر است. آنجا برای اولین بار بعد از گرفتن تشخیص بیماری‌اش لبخند زدم. کاربرد افسانه‌ها در ادبیات همین است مگر نه؟ اما این ژانر فانتزی، خیلی زود به وحشت تغییر کرد.وقتی اولین‌بار مادر آرمیتا را روی صندلی سالن انتظار کاردرمانی دیدم، به قیافه‌اش می‌خورد مرگ را خاموشی نورون‌های مغزی و پایین آمدن دمای بدن و شروع فعالیت باکتری‌های بی‌هوازی برای تجزیه بداند. همیشه حرف‌هایمان حول محور اثرگذاری نوروفیدبک بود و تحقیقات اخیر درباره علت اتیسم. اما آن روز که پرید توی اتاق کاردرمانی چیزهایی گفت که یک ماورای جدید و تاریک را در پس ظاهر آتائیستش دیدم.آن روز صدای جیغ‌های آرمیتا نمی‌گذاشت روی کلمات سوره‌ای که میخواندم متمرکز بمانم. اضطراب دست و پا گم‌کرده‌ای از پشت لبخند همیشگی مادرش بیرون زده بود. اپلیکیشن قرآن را بستم و سر چرخاندم سمت اتاق کاردرمانی آرمیتا. نیم دقیقه‌ای بود که بچه ساکت شده بود و کاردرمانْ آرمیتا را پشت هم صدا می‌زد. ناخن‌های یکی در میان سفید-صورتی مادر آرمیتا، فرو رفته بودند توی کیف چرم براق روی پایش‌. مدام نیم‌بوت‌های قهوه‌ای هم‌رنگ کیف را بهم می‌کشید که صدای جیغ خفیفی تولید می‌کرد. کاردرمان تقریبا داد زد «آرمیتا کجا رو نگاه می‌کنی؟ اینجا باش!» نیم‌بوت‌ها اینقدر سریع به سمت اتاق دویدند که وقت نشد سرم را بالا بیاورم و صورت مادر آرمیتا را ببینم. من و یک مادر دیگر دل از رصد صداهای پشت در اتاق بچه‌های خودمان کندیم و سمت اتاق آرمیتا آمدیم. دختر نه آسیب دیده بود و نه حتی کار خاصی می‌کرد. فقط پشت به ما زل زده بود به کنج بالای دیوار. یک صحنه‌ی آشنا؛ مخصوصا بعد از مرگ پدربزرگم بارها دیده بودم محمد توی اتاق او برود و به گوشه‌ای از سقف خیره شود. آنقدر غرق و محو که باید شانه‌هایش را تکان می‌دادی تا چشم‌هایش به فضای اتاق برگردد. دخترخاله‌ام که یکبار این صحنه را دید، دیگر توی اتاق پدربزرگم نرفت و خاله‌ام چندبار تذکر داد که خوب همه اتاق را گشته‌ایم؟ چیزی از آقاجان آنجا جا نمانده؟چشم‌های آرمیتا هم همان‌جور مسخ و میخِ سقف بود و به صورت مادرش توجهی نداشت. چشم‌های مادرش توی صورت آرمیتا طوری می‌چرخیدند که انگار دنبال چیز جدیدی می‌گردند. مادرش مثل اینکه دارد طلسمی را خنثی می‌کند، دست‌هایش را ریتمیک و دورانی می‌کشید روی بازوها و قفسه سینه دخترک‌. بالاخره آرمیتا از آن خیرگی درآمد و نگاهش توی نگاه مادر گره خورد اما همانجا نماند؛ مردمک‌هایش توی هوا دنبال چیزی نامرئی یا جادویی می‌چرخیدند. من بارها دیده بودم که چشم‌های محمد هم چیزی را توی هوا دنبال کنند. گاهی با شوق؛ انگار که «آن» یک خرده‌ کاغذ رنگی جشن تولد است که دارد با بادی که ما احساسش نمی‌کنیم می‌رود. گاهی با ترس؛ مثل اینکه کلاغ سیاهی که ما نمی‌بینیم دارد دور سقف پرواز می‌کند و آرام بال می‌زند. ولی اکثرا خنثی و بی‌حالت؛ انگار فقط دارد غریبه‌ی سرزده‌‌‌ی بی‌شکلی را با نگاهش بدرقه می‌کند. آن صورت بی لبخند و چشم‌های مسحور دنبال‌کننده‌اش، گاهی واقعا ترسناک است.وقتی دوباره روی صندلی‌ها برگشتیم، مادر آرمیتا با ترس و تاسف سرش را تکان می‌داد «دوباره اومدن سراغش» صدایم توی اتاق اکو گرفت «کیا؟» از توی گلو و‌ محتاط جواب داد «موجودات متافیزیکی. این بچه‌ها چاکرای چشم سومشون بازه. بعضی اوقات موجودات فرازمینی می‌خوان باهاشون ارتباط بگیرن.» مادر کنار دستم با هیجان ادامه داد «برادر من میگه هیچ بیماری سایکوزی وجود نداره؛ شیزوفرنی، اسکیزوفرنی، چند شخصیتی، دو قطبی و... همه اینا جن‌زدگیه. فقط چون هیچ توضیحی براش ندارن، اسمای جورواجور براش میذارن. تازه علت هیچ کدومم نفهمیدن!» وقت گفتن جمله آخر، کیف کوچکش را زیر بغل زد و کف دست‌هایش را به جلو هُل داد؛ انگار دارد خاک بر سر یک مشت دانشمند بی‌عرضه‌ی فرضی می‌کند.
@callmeplz

۱۹:۴۶

«شیاطین تو بعضی نطفه‌ها شریکن.» نمی‌دانم مادر آرمیتا خودش می‌فهمید که دارد با این جمله‌اش چه توهینی به همه‌مان می‌کند، یا نه؟ چادرم را روی پایم انداختم. « دیگه فکر کنم دارین تو این دارک تئوری‌ها زیاده‌روی می‌کنین. بچه‌ی منم این جور حالت‌ها رو داره. حتی یه بار وقتی کوچیک‌تر بود، دم صبح از خونه زد بیرون. وقتی تو خیابون پیداش کردم، جوری مستقیم و سریع راه می‌رفت که انگار داره دنبال کسی راه میره. هرچقدر هم صداش می‌زدیم اصلا نمی‌شنید. اما من تعبیر بدی نکردم.» من کاربرد ژانر وحشت را تا ورود کلمه اتیسم به داستان زندگی‌ام نمی‌دانستم. ترس، خیلی خیلی درگیرکننده‌تر و قوی‌تر و پرخون‌تر از اندوه است. آدم‌ها گاهی، جایی، به نقطه‌ای در زندگی می‌رسند که ترجیح می‌دهند بترسند، تا اینکه زیر بار غمی فزاینده، له و تمام شوند. ترس حس تلاش برای بقا را بیدار می‌کند؛ حسی که ما مادرهای کودکان توان‌خواه، بیشتر از بقیه نیازش داریم. مادر آرمیتا صورتش را کج کرد. ابروهای تا به تایش حالتی تهدیدآمیز داشت‌. «شما که بیشتر باید به این چیزا معتقد باشین!» چانه‌اش را جلو کشید و با سر به صفحه قرآنی که توی گوشی‌ام باز شده بود اشاره کرد. «اینهمه آیه راجع به اجنه هست، راجع به شیطان.» در کلاس باز شد و کاردرمان و محمد، دم در ظاهر شدند. سمت‌شان که رفتم، محمد پرید و گوشی را از دستم قاپید. مثل آینه‌ای جلوی صورتش گرفت و خیلی جدی و عمیق به آن خیره شد. آن مادر دیگر داشت با مادر آرمیتا راجع به جادوی black mirror و baby digital حرف می‌زد. بنظرش زل زدن بچه‌ها به صفحات LED و LCD در هر دو مورد مشترک است. محمد چشم چرخاند روی آیات قرآن و شروع کرد صفحه موبایل را بوسیدن. اینقدر سریع و مکرر می‌بوسید که همه متوجهش شدند و حرف‌هایشان نصفه ماند. کاردرمان به خنده افتاد. دستی به سر محمد کشیدم. «تازه بچه‌م هر شب قبل خواب وضو میگیره و دوبار نماز می‌خونه؛ اونم با تسبیحات!» کاردرمان بی‌خبر از بحث ما گفت «بچه‌ها می‌بینند، بچه‌ها تکرار می‌کنند. التماس دعا حاج ممد! » کفش‌های محمد را پایش کردم. دستم را گرفت تا برویم. خطاب به کنج بالای سقف اتاق گفتم «حال و احوالات این بچه‌ها آینه‌ی شفافی از حال خود ماست. فقط اونقدر زیاد و غلیظ حس درونی ما رو انعکاس میدن که گاهی جا می‌خوریم و حتی می‌ترسیم.»
@callmeplz

۱۹:۴۷

گواهینامه
بسم‌الله روی صندلی مترو نشسته‌ام و می‌دانم برای آرام کردن کودکی که کف‌ زمین خوابیده، پا می‌کوبد و جیغ می‌کشد باید چکار کنم. شاید دختر کنار دستی‌ام که نگاه حیرانی به کودک دارد و همزمان صدای هدفون صورتی روی گوشش را زیادتر می‌کند، فقط به کلمه «جیغ جیغو» می‌اندیشد. شاید زن روبرویم که به کف کدر واگن خیره مانده و دستمال کاغذی‌اش را با فشار بیشتری لای انگشتانش می‌چلاند، فقط اسم باکتری‌ها و ویروس‌های سخت تلفظ را از ذهنش می‌گذراند. شاید حتی مادر خود بچه هم دارد زیر پنجه‌های حس مادرناکافی بودن و شرم اجتماعی خفه می‌شود و استیصالش بخاطر کمبود اکسیژن این خفگی است. اما من می‌دانم، یاد گرفته‌ام که قشرق بچه‌ها را تلاش یک انسان درمانده و فهمیده نشده، برای «ارتباط» بدانم. کسی که می‌خواهد «بگوید» اما کلمه ندارد. میخواهد چیزی را متوقف کند، می‌خواهد حسی را به اشتراک بگذارد اما خودش هم از ادراک حس‌های متراکمی که در وجودش هستند، عاجز است. به پلاستیک‌های پر از کاموای مادرش نگاه می‌کنم. حتما بازار بوده‌اند و حسابی خسته‌اند. لکه‌ی قهوه‌ای تازه‌ و‌ کوچک روی یقه پیراهن کودک، یعنی انتخاب نامناسبی برای رفع گرسنگی داشته‌اند؛ شکلات یا شیر کاکائو مثلا. الان او خسته است، معده‌اش خالی است اما گرسنه نیست. دهانش آغشته به قند است که یعنی هم تشنه هست، هم نیست. او برای فهم همه این‌ها کمک می‌خواهد. او حال بدش را متعلق بخودش نمی‌داند و این باعث آزارش شده‌. باید یک بچه اتیسم داشته باشی تا بدون سوزش تیزی نگاه‌های متاسف مابقی مادرها در قلبت، همسطح کودک بنشینی و در سکوت گوش کنی و دقت کنی و نظاره کنی‌. به صداها، کلمات، اشارات و حالات بدن و حتی رد نگاهش. می‌دانی که باید فضای تعامل از دست رفته را برگردانی و استفاده از اشیا گزینه بهتری برای جلب توجه است. مثلا چیزهایی که می‌چرخند؛ از این جور اسباب بازی‌ها همیشه توی کیفت هست تا توجه کودک اتیستیکت را بالا بیاورند و او بتواند از مرحله «فقدان تعامل» بیرون بیاید. اسپینر قرمز را که جلوی بچه می‌گذارم، یکهو فریادها خاموش می‌شوند و هق هقی از گریه طولانی‌اش بجا می‌ماند. ابزارک می‌چرخد و برق می‌زند. کودک مردد اسپینر را برمیدارد و‌ می‌نشیند. «چلاغ داله؟» لبخندی می‌پرد روی لب هردوتای ما‌. قطار نرم و آرام به ایستگاه می‌رسد. راهبر از بلندگو اطلاع می‌دهد که درب آخر واگن بانوان، باز نمی‌شود و خراب است. مابقی درها سُر می‌خورند و گشوده می‌شوند.
توی اتوبوس ایستاده‌ام که بچه‌ی دوساله‌‌ی صندلی کنارم یکهو بالا می‌آورد. ماده‌ی لزج نارنجی رنگی می‌پرد پایین چادرم. از روی دست‌اندازی رد می‌شویم و محتویات بدبوی کف اتوبوس تکان می‌خورند. گوشم به صدای اخ و وای مسافرها نیست‌. بعضی‌ها رو برمی‌گردانند و بعضی دیگر اعضای صورتشان مثل نقاشی کوبیسمی توی هم می‌رود. چادرم را می‌کشم و قسمت آلوده به استفراغش را بالاتر می‌آورم. مادر بچه با ببخشیدهای مکرر می‌خواهد چادرم را پاک کند. اما دستش را کنار می‌زنم. میخواهم ببینم چه بالا آورده. به خمیر فاسدی از پفک شبیه است. پفک ماهیت چسبنده و سنگینی دارد. بالا آوردنش سخت است. وقتی مادر کودک اتستیکی باشی که کلام ندارد، باید بلد باشی از روی شواهد بفهمی چه خورده و اوضاع چقدر می‌تواند وخیم باشد. مادر دستمال کوچک ناتوانی را تند تند به صورت و لباس بچه می‌کشد. با لحنی بین دلسوزی و تشر مدام ازش می‌پرسد «چت شد یهو؟» پشت کودک را می‌مالم. «نترس. چیزی نیست» برای اینکه مطمئن شود لبخند میزنم و سرش را می‌بوسم. کاش می‌توانستم با مادر پریشانش هم همین‌کار را بکنم. «احتمالا گرمازده شده. نگران نباش» اینقدر پسرم بعد از گریه‌های طولانی بالا آورده که سریع و بی‌وسواس چادرم را پاک می‌کنم. من توی کیفم همیشه یک بطری آب و مقدار زیادی دستمال کاغذی دارم، برای گریه‌های طولانی احتمالی. راننده اتوبوس از پشت حائل مشکی‌ صندلی‌اش گردن می‌کشد و خطاب به مادر کودک می‌پرسد «همه چی مرتبه؟»
توی جاده مشهدیم و برای سومین بار یک ماشین سنگین به پژوی ما راه می‌دهد. از این تریلی‌های غول‌آسایی که وقتی بغلش در داخل ماشین سواری هستی، قدت نمی‌رسد تا توی کابین و صورت راننده‌اش را ببینی. تا از پلاک عقب به چرخ جلویش برسیم، نیم دقیقه‌ای طول می‌کشد. اهرم صندلی را می‌کشم و تکیه‌گاهش را عقب می‌دهم. «دقت کردی این کامیونا و هجده‌چرخا، هرچی بزرگتر باشن زودتر به ماشینای دیگه راه میدن؟»
@callmeplz

۱۲:۰۸

همسرم توی آینه به تریلی سفید پشت سرمان نگاه می‌کند. «خب اونا همیشه تو جاده‌ن. معمولاً هم باری که حمل میکنن خیلی گرونه.» ماشین ترانزیت بزرگی کنارمان می‌آید. سقف پژوی ما به زور هم‌ارتفاع چرخ‌هایش است. از هیبت حضورش پنجره‌هامان می‌لرزند. کمی بعد ترمزهایش صدای پیسِ کشداری می‌دهند؛ تعمدا آهسته‌تر می‌راند تا رد شویم. نگاهش می‌کنم.بنظرم شبیه اژدهای خسته‌ی سربه زیری می‌آید. همسرمادامه می‌دهد. «اینا بیشتر عمرشون تنها توی جاده‌هان. می‌دونن این پراید و این مزدا و اون بنزْ دو ساعت، پنج ساعت، نه دیگه ده ساعت بعد رسیدن به مقصد. اونان که حالا حالاها تا مرز باید برونن. برای همین عجله‌ای ندارن. اصلا حوصله‌ی کَل‌کل و‌ کورس هم ندارن.» گوشه چشم‌هایش را جوری جمع میکند که حدس میزنم دارند می‌سوزند. ساعت سه و نیم شب است و تا وقتی محمد خواب است فرصت سریع و بی‌توقف راندن داریم. بیدار که بشود هر چهل دقیقه، نیم ساعت باید بزنیم کنار. اگر زیادتر برانیم، مثل قلب مضطربی که می‌خواهد از حصار قفسه سینه بیرون بپرد، محمد خودش را به در و شیشه‌‌های ماشین می‌کوبد. همیشه بساط پیک نیک‌مان از چمدان‌هایمان مفصل‌تر است. همسرم راهنما را روشن می‌کند و به تیبایی که از پشت سرمان چراغ می‌زند راه می‌دهد. چند جوان تویش هستند. آنقدر سریع می‌گذرند که حال و احوالشان برایم قابل تشخیص نیست. ما حالاحالاها باید برانیم. ما بار گرانی داریم. برمی‌گردم تا از شیشه عقب، صورت راننده تریلی‌ای را که پشت ما سنگین و آرام حرکت می‌کند، ببینم.
@callmeplz

۱۲:۰۹

بازارسال شده از جان و جهان
thumnail
#هوای_مادری
#قسمت_اول
برای من سخت است که از مادرم بنویسم چون هیچ‌وقت نداشتمش. هیچ‌وقت نبود؛ یا مدرسه بود، یا اردو. یا جلسه اداره بود یا جاهایی که اسم سخت‌شان در ذهن ساده‌ی کودکی‌ام نمانده. عجیب این‌که یادم نمی‌آید که بهانه‌گیر یا دلتنگ و منتظرش باشم. منتظرش باشیم. وقتی می‌آمد، معمولا روی کوه پشتی‌ها در حال مبارزه بودیم یا داشتیم توی حیاط‌خلوت خرابکاری‌ می‌کردیم که البته اسمش را آن‌وقت‌ها با افتخار کاردستی می‌گذاشتیم. و یا چهارتایی سرنشینان تختی، مبلی می‌شدیم تا بشود کشتی‌ و سفینه و ماشین و مابقی وسایل رؤیاسواری‌مان. خوب یادم است لحظه ورودش همیشه یک لرزی می‌انداخت توی قلبم. حتی اگر آن روز استثنائاً مژه‌های کسی را توی بازی قیچی نکرده بودیم و برای آزمایشْ الکل توی خاک گلدان نریخته بودیم. همین‌که در هُل می‌خورد و دستش با کیف سیاه خسته‌ای که از آن آویزان بود روی دستگیره نمایان می‌شد، مثل این‌که وسط کارتون سندباد یکی بیاید و پیچ تلویزیون را بچرخاند و بزند کانال اخبار یا گزارش هفتگی، حال و‌ هوای خانه عوض می‌شد. سوت پایان بازی می‌خورد. دیگر وقت تمیز کردن خانه و سکوت و مشق نوشتن می‌رسید. مقنعه‌ی بلند چانه‌دار و چادر ساده‌اش را می‌انداخت روی دسته مبل کنار در و چندبار دست می‌کشید لای موهای درهم ریخته‌اش.اینجاست که فاصله من و مادرم در تمام زندگی عمق گرفته است. او وقت‌هایی هم که بود، نبود. خسته بود.‌ سردرد داشت. کارهای خانه، تمام اندک‌وقت حضورش در خانه را می‌بلعیدند. پای گاز بود. پای سینک بود. تا نیمه‌های شب پای لباسشوییِ سطلیِ بزرگ و آهنی توی حمام بود که سیمش اتصالی داشت.با این‌که معلم بود، هیچ‌وقت یادم نمی‌آید پرسیده باشد مشقم را نوشته‌ام یا نه. در هیچ جلسه اولیاء و مربیانی شرکت نمی‌کرد. «خانوم‌مون گفته» برایش هیچ تقدسی نداشت. و بارها بی‌‌کاردستی و پول کمک به مدرسه و بدون کاور رنگی مخصوص زنگ ورزش، راهی‌ام کرد و هیچ ابایی نداشت که مرا با اضطرابش تنها بگذارد. تنها جایی که روی درّه‌ی بین ما پلی داشت و او را کنار خودم حس می‌کردم بعد از رد شدن از زیر کتیبه‌های مشکی «یا زهرا» بود. من و مامان با هم زیاد روضه می‌رفتیم. آن‌قدر زیاد که برگزاری همه ولادت‌ها و شهادت‌ها جزو سبک زندگی‌مان بود. بستنی دوقلو و جعبه شیرینیِ زبان، برای اعیاد بود و خرمای خیراتی برای ایام عزا. اما در فاطمیه، مادرم تا پیشانی در اندوه فرو می‌رفت. روسری مشکی‌اش توی خانه هم نشان عزادار بودنش بود و حتی شب شهادت لامپ‌ها را کمتر و غذا را ساده‌تر می‌کرد. مادرم در فاطمیه ساکت بود و ساکت بود و ساکت بود تا خودم را روبروی صندلی سخنران و لای بوی اسفند و چای دارچینی پیدا می‌کردم. هنوز «السلام علیکِ...» تمام نشده مادرِ محکمم بی‌خجالت گریه می‌کرد. نه بلند و محکم و پر هیاهو؛ مثل کودک‌های تنها و ترسیده. هق هقی داشت مخصوص بچه‌های دبستانی که گوشه حیاط منتظر مادرشان هستند. آن سال‌ها بنظرم شاکله‌ی او مخلوطی از اشک و سیمان بود. آن‌همه هیبت و مقاومتش ترَک برمی‌داشت و چکّه می‌کرد. آغوش روضه حضرت زهرا(س) تنها پناه امنش برای نوازش و محبت بی‌دریغی بود که جای دیگری پیدایش نمی‌‌کرد.با این‌همه حس نزدیکی که توی روضه با او داشتم، باز وقتی چادرهای توی صورت‌ کشیدهْ پس می‌رفت، جذبه صورتش برمی‌گشت و تذکر می‌داد که درست بنشینم و دامنم را بکشم روی پاهایم. دوباره من توی تمام سختگیری‌ها و جدیتش دنبال چیزی می‌گشتم که توی کوله‌ی هویتم گذاشته باشد و مرا راهی مدرسه زندگی کند.
#ادامه_در_قسمت_دوم
#سمانه_بهگام

undefined با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...undefined
undefined بله | ایتا undefined

۶:۲۷

بازارسال شده از جان و جهان
#هوای_مادری
#قسمت_دوم
بالاخره آن مِهر اختصاصی را یافتم. لحظه کشفش مثل این بود که زیر پایه‌ی چوبی کمد قدیمی خانه پدری دنبال گوشواره ریز و کوچکی بگردی، ولی یک الماس شش قیراطی پیدا کنی.دانشجو بودم و دیگر سفره روضه‌هایم از مادرم جدا شده بود. داشتم بخش سیمانی ژنومم را زندگی می‌کردم؛ سخت و رُک و جدی و محکم روضه‌های خانگی و اشتباهات خانم‌جلسه‌ای‌ها را به باد نقد می‌گرفتم. فخر مجالس مسجد دانشگاه و مداح دکتر و سخنران فلانش را می‌فروختم. می‌خواستم به مادرم بگویم تو اشتباه کردی. من از تو عبور کردم. اما آن روز توی روضه‌ حضرت زهرا(س) گیر افتادم؛ درست بین در و دیوار. مداح دانشگاه داشت از مادر بارداری می‌خواند که پشت در به دفاع ولایت آمد ولی زورش به فشار چهل مرد نرسید. داد مردها و ناله‌ی زن‌ها که هوا رفت، یکهو روضه خواندن را قطع کرد. اشک من هم نیمه ماند. منتظر روضه‌ای جانکاه‌تر بودم. روضه دستی که علی(ع) را از مسجد برمی‌گرداند. تهدید به نفرینی که ستون‌های مسجد را می‌لرزاند. اما مداح گفت: «امروز به‌محض رسیدن به خونه، پای مادرتونو ببوسید. چون معصوم می‌فرماید: 'هرکس خنکای محبت ما را در قلب خویش احساس می‌کند، برای مادرش زیاد دعا کند. زیرا این را مرهون پاکدامنی اوست.'» جا خوردم. حتی لجم گرفت. تا به خانه برسم جمله را هزاربار فکر کردم. در را باز کردم و دیدم مادرم توی خانه کم‌نور جلوی تلویزیون نشسته و با مداح حرم حضرت معصومه(س) سینه می‌زند. از دم در تا تلویزیون بیست و دو سال طول کشید. ولی باز نتوانستم از یک قدمی‌اش نزدیک‌تر شوم. انگار او در یک «بالافق الأعلی» نشسته و من در «فَکانَ قابَ قَوسَین» خشکم زده باشد. سرش را بالا آورد و با چشم‌های خیس نگاهم کرد: «بشین! قشنگ می‌خونه.» دو زانو و با احترام کنارش نشستم: «شایدم این تویی که خیلی قشنگ گریه می‌کنی.» مثل ابرهای گره خورده بهم سر روی شانه‌های هم گذاشتیم و تا «فَفی فرجِ مولانا صاحبَ الزمان...» باریدیم.
#سمانه_بهگام

undefined با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...undefined
undefined بله | ایتا undefined

۶:۲۷

بازارسال شده از جان و جهان
thumnail
#پاییز،_اضطراب_درختان_کاج_نیست
#به_بهانه_روز_جهانی_مرد
پدرشوهرم اگر فصل بود، پاییز بود. همیشه سرفه‌هایی خفهْ مابین کلماتش سرک می‌کشند که باعث می‌شوند وسط مرداد هم با دیدنش یاد آذر بیفتم. ترَک دست‌هایش خشک و آبرودارند. از نور نمازها و نوافل شب و روز، صورتش تابناکیِ زیبایی دارد که می‌دانم بخاطر محاسن و موی یکدست سفیدش نیست. همیشه آه سردی می‌کشد که مدّ «های» آخرش مرا یاد هو هوی بادهای پاییزی می‌اندازد. اما بیشترین شباهتش با این فصل، بارش است. پدرشوهرم خیلی زود به گریه می‌افتد؛ بنظرم رنگ بغض محزونش که همیشه لبه‌ی شکستن است، یا باید قهوه‌ای باشد یا نارنجی کدر؛ رنگ خونابه‌ی کهنه‌‌سرفه‌های حلق و گلوی شیمیایی‌ها.همیشه سردش است، اما برای نوه‌هایش آغوش و لبخند گرمی دارد. نه‌تا نوه دارد که محمد من، اولین نوه‌ی پسرش بود. مثل گل‌های داوودی رنگارنگ و سرحالی که وسط یک باغچه‌ی خزان‌زده می‌رویند، آن‌ها تنها دل‌خوشی زندگی‌اش هستند.پریشب به من گفت: «سمانه! عینک و گوشی منو از رو میز بیار بی‌زحمت.» گوشی‌اش را که توی دستم گرفتم من هم سردم شد. با پشت دست تَری چشم‌هایم را گرفتم و ته حلقم از چیز نامعلومی سوخت. گوشی که بین انگشتان خشک و خسته‌ی پدرشوهرم جا گرفت، به عکس پس‌زمینه خیره ماند. محمد، حتی توی عکس از چشم توی چشم شدن با او طفره رفته بود. اتیسم توی عکس‌ها هم پیداست. پیرمرد سردترین آهش را کشید و من دیدم که برگ‌های درختان در آن سوی پنجره از بادی ناپیدا تکان می‌خوردند.
#سمانه_بهگام

undefined با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...undefined
undefined بله | ایتا undefined

۹:۴۸