پادکست جان و جهان _مهمان بودیم، مهمان آمد!.mp3
۰۵:۴۶-۱۰.۵۸ مگابایت
#روایت_شنیدنی
#مهمان_بودیم_و_مهمان_آمد!#مجله_قلمزنان_۱
نویسنده و گوینده: #سارا_ابراهیمی
تنظیم و تدوین: #زهرا_مشایخی
۱. شوق، مسعود سجادی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۱۰:۳۹
#میخواهم_کلماتم_را_به_فضا_بفرستم
#قسمت_اول
من مینویسم چون کلمات دست از سرم برنمیدارند؛ مثل همین امروز صبح که نشستم کنار دیوار اتاق و شروع کردم به نوشتن در یادداشت گوشیام. مهم نبود که حانیه از سر و کولم بالا میرود و نمیگذارد بنویسم!
شب تولد هفت سالگیام، از پدرم یک دفتر با جلد نفیس هدیه گرفتم. سواددار شده بودم. در عکس آن شب، من و پدرم هر دو میخندیم. دندانهایم توی عکس پیداست، دفترچه هم، با گلهای صورتی و قرمز رویش. برای آن دفتر سالها همهچیز را تعریف میکردم. وقتی یک دفتر جدید خریدم، نگران بودم خیال کند به او خیانت میکنم! با هدیه شب تولد هفتسالگیام، به نوشتن اعتیاد پیدا کردم؛ اعتیادی خانمان سوز.
اولین بار، هشت سالم بود. توی رختخوابم دراز کشیده بودم و یک دفعه احساس کردم باید یک کاغذ و قلم بردارم و کلماتی که توی سرم بدوبدو میکنند را یکجا بنویسم. انگار با پایشان روی جایی از مغزم ضرب گرفته بودند. اولین بار، همان شب، شعر گفتم. گاهی توی مدرسه شعرهایم را دکلمه میکردم و معلم چهارم دبستانم برای شعر گفتن، خیلی تشویقم میکرد. معلم اجتماعی راهنماییام توی دفتر خاطراتم نوشت: «برای شاعرهٔ کلاسم.» با این حال، بارها تصمیم گرفتم برای همیشه این کلمات مزاحم را نادیده بگیرم و گاهی هم تلاش کردم گوشهٔ کوچکی از زندگیام را برایشان خالی بگذارم، همانطور که پدرم میگفت. همان شبی که دانش آموز دوم دبیرستان بودم و وقتی با ذوق به پدرم گفتم که دلم میخواهد ادبیات بخوانم، گفت: «ادبیات که رشته نیست. یه چیزیه که همه میتونن سراغش برن. یه چیزیه که آدم باید کنار چیزای دیگه دنبالش کنه.» و من با خودم فکر میکردم پس مثلا میشود روانشناس شوم و کنارش شعر هم بگویم. ولی پدرم فکر میکرد فقط باید پزشک بشوم تا جلوی کسی سر خم نکنم. من از همان بچگی میدانستم رؤیایم چیست. هر وقت میپرسیدند میخواهی چهکاره شوی میگفتم: «شاعر و نویسنده!» و چون فکر میکردم ممکن است شاعری و نویسندگی آنقدرها هم شغل نباشد میگفتم: «و معلم!» چون عاشق مدرسه بودم. وقتی میدیدم از نظر بزرگترها پزشکی شغل شریفتری است، قهرمان درونم را راضی میکردم که اینطوری میتوانم جان آدمها را نجات بدهم و گاهی میگفتم میخواهم متخصص اطفال بشوم، چون عاشق بچههای کوچولو بودم.
وقتی پدرم فهمید نوشتن بخش مهمی از زندگیام شدهاست احساس کرد دارم خودم را بدبخت میکنم. در سختترین شرایط عمرش بود. همه حساب و کتابهای کاریاش بههم ریخته بود و حالا این وسط، دختر همیشه خَلَفش، توزرد از آب درآمده بود؛ به حرفش که گوش نمیداد و نرفته بود پزشکی، و حالا میخواست از رشتهٔ نانوآبدار مهندسی عمران هم انصراف بدهد.
او مرا عاشقانه دوست داشت، ولی نمیتوانست رؤیاهایم را تحمل کند. مثل همان شب که با ذوق، مجلهٔ دانشگاه را برایش بردم؛ مجلهای که شبانهروزی برایش دغدغه داشتم. شبها توی اتاق بسیج میماندم و برای خواب به خوابگاه میرفتم. به جز مطالب اصلی، یکی دو تا مطلب هم با اسم مستعار تویش نوشتم و با دیدن نامم جلوی «مدیر مسئول» برای اولین بار، تمام سلولهایم پایکوبی میکردند. پدرم تکیه داده بود به مبل خانهٔ مادربزرگم و منتظر بود سفرهٔ شام کامل شود. زنعمو، عمه و مادرم در تکاپوی کشیدن غذا بودند. میخواستم به پدرم بگویم علاقههایم آنقدرها هم بیسروته نیستند و همانطور که قلبم خودش را محکم به در و دیوار سینهام میکوبید، مجله با جلد نارنجی را دستش دادم. نگاهش هم نکرد! گذاشت کنار سفره و همانطور که به نقطۀ نامعلومی خیره شده بود، گفت: «هر وقت درساتو خوندی این کارا ارزش داره.»
آن روزها مدام سرِ تغيير رشته با او کشمکش داشتم، تاجایی که یک بار توی سرش کوبید و گفت: «خاک بر سر من که چنین بچهای تربیت کردم.» روی مبل راحتی تکنفرۀ کرم رنگ خانهٔ پدربزرگم نشسته بود و من مقابلش، روی کاناپه نشسته بودم. یادم نیست دقیقا چه میگفتم ولی این جمله، با رگهای متورم صورتش، با چشمهای ملتهبش، با سرخی گونههایش میخکوبم کرده بود و متهم اول و آخر دادگاههایش من بودم و هر کسی که ذهنم را شستشو داده بود، پایم را توی امور حاشیهای مثل نوشتن و فعالیتهای تشکّلی باز کرده بود.
من مجرم بودم چون نمیخواستم مهندس عمران شوم. چون روحم متعلق به علوم انسانی بود. چون کتاب ادبیات مدرسه را جلوجلو میخواندم و عقلم نمیرسید که تنها تغییر رشتهای که ارزشش را دارد، تغییر رشته برای پزشکی است.
#ادامه_در_قسمت_دوم
#مطهره_نقوی
با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا 
#قسمت_اول
من مینویسم چون کلمات دست از سرم برنمیدارند؛ مثل همین امروز صبح که نشستم کنار دیوار اتاق و شروع کردم به نوشتن در یادداشت گوشیام. مهم نبود که حانیه از سر و کولم بالا میرود و نمیگذارد بنویسم!
شب تولد هفت سالگیام، از پدرم یک دفتر با جلد نفیس هدیه گرفتم. سواددار شده بودم. در عکس آن شب، من و پدرم هر دو میخندیم. دندانهایم توی عکس پیداست، دفترچه هم، با گلهای صورتی و قرمز رویش. برای آن دفتر سالها همهچیز را تعریف میکردم. وقتی یک دفتر جدید خریدم، نگران بودم خیال کند به او خیانت میکنم! با هدیه شب تولد هفتسالگیام، به نوشتن اعتیاد پیدا کردم؛ اعتیادی خانمان سوز.
اولین بار، هشت سالم بود. توی رختخوابم دراز کشیده بودم و یک دفعه احساس کردم باید یک کاغذ و قلم بردارم و کلماتی که توی سرم بدوبدو میکنند را یکجا بنویسم. انگار با پایشان روی جایی از مغزم ضرب گرفته بودند. اولین بار، همان شب، شعر گفتم. گاهی توی مدرسه شعرهایم را دکلمه میکردم و معلم چهارم دبستانم برای شعر گفتن، خیلی تشویقم میکرد. معلم اجتماعی راهنماییام توی دفتر خاطراتم نوشت: «برای شاعرهٔ کلاسم.» با این حال، بارها تصمیم گرفتم برای همیشه این کلمات مزاحم را نادیده بگیرم و گاهی هم تلاش کردم گوشهٔ کوچکی از زندگیام را برایشان خالی بگذارم، همانطور که پدرم میگفت. همان شبی که دانش آموز دوم دبیرستان بودم و وقتی با ذوق به پدرم گفتم که دلم میخواهد ادبیات بخوانم، گفت: «ادبیات که رشته نیست. یه چیزیه که همه میتونن سراغش برن. یه چیزیه که آدم باید کنار چیزای دیگه دنبالش کنه.» و من با خودم فکر میکردم پس مثلا میشود روانشناس شوم و کنارش شعر هم بگویم. ولی پدرم فکر میکرد فقط باید پزشک بشوم تا جلوی کسی سر خم نکنم. من از همان بچگی میدانستم رؤیایم چیست. هر وقت میپرسیدند میخواهی چهکاره شوی میگفتم: «شاعر و نویسنده!» و چون فکر میکردم ممکن است شاعری و نویسندگی آنقدرها هم شغل نباشد میگفتم: «و معلم!» چون عاشق مدرسه بودم. وقتی میدیدم از نظر بزرگترها پزشکی شغل شریفتری است، قهرمان درونم را راضی میکردم که اینطوری میتوانم جان آدمها را نجات بدهم و گاهی میگفتم میخواهم متخصص اطفال بشوم، چون عاشق بچههای کوچولو بودم.
وقتی پدرم فهمید نوشتن بخش مهمی از زندگیام شدهاست احساس کرد دارم خودم را بدبخت میکنم. در سختترین شرایط عمرش بود. همه حساب و کتابهای کاریاش بههم ریخته بود و حالا این وسط، دختر همیشه خَلَفش، توزرد از آب درآمده بود؛ به حرفش که گوش نمیداد و نرفته بود پزشکی، و حالا میخواست از رشتهٔ نانوآبدار مهندسی عمران هم انصراف بدهد.
او مرا عاشقانه دوست داشت، ولی نمیتوانست رؤیاهایم را تحمل کند. مثل همان شب که با ذوق، مجلهٔ دانشگاه را برایش بردم؛ مجلهای که شبانهروزی برایش دغدغه داشتم. شبها توی اتاق بسیج میماندم و برای خواب به خوابگاه میرفتم. به جز مطالب اصلی، یکی دو تا مطلب هم با اسم مستعار تویش نوشتم و با دیدن نامم جلوی «مدیر مسئول» برای اولین بار، تمام سلولهایم پایکوبی میکردند. پدرم تکیه داده بود به مبل خانهٔ مادربزرگم و منتظر بود سفرهٔ شام کامل شود. زنعمو، عمه و مادرم در تکاپوی کشیدن غذا بودند. میخواستم به پدرم بگویم علاقههایم آنقدرها هم بیسروته نیستند و همانطور که قلبم خودش را محکم به در و دیوار سینهام میکوبید، مجله با جلد نارنجی را دستش دادم. نگاهش هم نکرد! گذاشت کنار سفره و همانطور که به نقطۀ نامعلومی خیره شده بود، گفت: «هر وقت درساتو خوندی این کارا ارزش داره.»
آن روزها مدام سرِ تغيير رشته با او کشمکش داشتم، تاجایی که یک بار توی سرش کوبید و گفت: «خاک بر سر من که چنین بچهای تربیت کردم.» روی مبل راحتی تکنفرۀ کرم رنگ خانهٔ پدربزرگم نشسته بود و من مقابلش، روی کاناپه نشسته بودم. یادم نیست دقیقا چه میگفتم ولی این جمله، با رگهای متورم صورتش، با چشمهای ملتهبش، با سرخی گونههایش میخکوبم کرده بود و متهم اول و آخر دادگاههایش من بودم و هر کسی که ذهنم را شستشو داده بود، پایم را توی امور حاشیهای مثل نوشتن و فعالیتهای تشکّلی باز کرده بود.
من مجرم بودم چون نمیخواستم مهندس عمران شوم. چون روحم متعلق به علوم انسانی بود. چون کتاب ادبیات مدرسه را جلوجلو میخواندم و عقلم نمیرسید که تنها تغییر رشتهای که ارزشش را دارد، تغییر رشته برای پزشکی است.
#ادامه_در_قسمت_دوم
#مطهره_نقوی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۲۳:۴۳
#میخواهم_کلماتم_را_به_فضا_بفرستم
#قسمت_دوم
اما کلمات هم متهم ردیف اول بودند؛ آنها بودند که رهایم نمیکردند. پدرم هم خودش متهم ردیف اول بود! او بود که برایم مجله میخرید و یادم میداد حافظ بخوانم. ولی حالا، توی سختیهای زندگی احساس میکرد من اگر دنبال نویسندگی بروم آیندهام را تباه کردهام.
من تصمیم گرفته بودم با کلمات قهر کنم یا حداقل رابطهام با آنها دوری و دوستی باشد. ازدواج که کردم، از دانشگاه هم بیرون آمدم. رفتم حوزه. پدرم بعد از چهار سال سروکلهزدن با من خسته شده بود و من هم میخواستم یک کار مهم انجام بدهم. شاید میشد به چشمش بیایم. هر چند او از حوزه هم خوشش نمیآمد و به نظرش جای آدمهای درسنَخوان بود. اما انگار دیگر از من دست شسته بود. ذهن مرا شستشو داده بودند و قرار بود بالاخره یک روز بفهمم اشتباه میکنم. من تحت تاثیر قرار گرفته بودم و داشتم زندگیام را به باد میدادم. اما حتی توی حوزه، کلمات دست از سرم برنمیداشتند. برای درس نگارش علمی که یک درس نیم واحدی بود و برای دو واحد عمومی ادبیات، دنیایی دغدغه داشتم. سر کلاس آرام و قرار نداشتم و نمیفهمیدم زمان چطور میگذرد. مثل کلاس ادبیات عمومی دانشگاه که آنقدر در آن فعال بودم که استادش گفت: «لازم نیست امتحان بدی. من نمرهت رو ۲۰ میذارم.» اما من میخواستم فاصلهٔ ایمنیام را با کلمات حفظ کنم. از صَرف خوشم میآمد. اصول خیلی جذاب بود. وقتی سر کلاس فلسفه نشستم، مطمئن شدم که میخواهم فیلسوف شوم. اما جلوی اساتیدم هم لو میرفتم. استاد فلسفه یک بار سر کلاس گفت: «شمام که مشخصه قلم خوبی دارین.» جاخوردم. من قرار نبود نویسنده باشم. شاید میتوانستم فیلسوفی باشم که کتاب هم مینویسد. مذبوحانه تلاش میکردم جاخوردنم را نشان ندهم و پرسیدم: «چطور مگه استاد؟» لبخند زد و گفت: «از برگههای امتحانتون مشخصه.»
من از سرزمین کلمات اِعراض کرده بودم و میخواستم دیگر هیچوقت به آن وطن برنگردم، مگر برای دو رکعت نماز شکسته. با خودم گفتم گهگاه تنی به آبِ کلمات میزنم، اما وقتی یک شب، بعد از مدتها حال خراب، سراغ دفترم رفتم و با خودکار شروع کردم به مجسّم کردن کلمات ذهنم روی کاغذ، حس کردم مدتها بود ته یک دریای تاریک گیر افتاده بودم، و حالا انگار داشتم نور میدیدم. من داشتم مثل مردههای متحرک توی هزارتوی کارهایی که به چشم بقیه میآمد تلوتلو میخوردم، و تا به وطنم برنمیگشتم، آرام نمیگرفتم.
مدتها بود جملات را ذبح میکردم. شبها که به سرم هجوم میآوردند، چوبهٔ دار را نشانشان میدادم و میگفتم اینجا جای شما نیست. من اصلا آدم نوشتن نیستم. اما بالاخره مجبور شدم از این همه قتلعام توبه کنم. شبها که بیخوابی به سرم میزد، به جای پوشیدن لباس جلاد، سفرهٔ میزبانی برای کلمات میانداختم و مثل گذشته، شبهای عاشقانهای را در بزم کلمات میگذراندم. پذیرفتم من باید خاک بخورم، تلاش کنم و از سالها جنگ با خودم دست بردارم. پذیرفتم جهانم پر از نشانه است که استجابت دعای «إستَعمِلنی لِما خَلَقتَنی لَه» برایم آشتی با کلمات است.افطاری مداد که گردهمایی بچههای گروه مداد مادرانه بود، تیر آخر به دو پای بیجان فرارم از نوشتن بود. فهمیدم انگار جدی جدی با این همبازیهای قدیمی بچگی، میشود کارهای مهمتر کرد. میشود در کنار کلمهدرمانی و عشقبازی با واژهها، راوی شد و در جنگ روایتها سلاح دست گرفت.
حالا من تسلیم شدهام. میخواهم مسلمان آیین کلمات شوم و دیگر سرکشی نکنم. الان هم از دست دختر کوچولویم پناه آوردهام به آشپزخانه. تکیه دادهام به کابینتهای چوبیمان. سرپا ایستادهام بلکه بگذارد بنویسم.حرفهایی که توی جلسه افطاری زده شد، متقاعدم کرد که نمیتوانم با یک مداد نتراشیدۀ کمرنگ، به جنگ رواننویسهای هوشمند بروم. با خودم گفتم میتوانم مثل حسن تهرانیمقدم، دست امامم را پر کنم. او موشک میساخت و من میتوانم بر سر کلماتم سربند ببندم و آنها را به مصاف روایتها بفرستم.
گوشیام را که داشت خاموش میشد به برق رساندم و یادداشت نصفه نیمهام را باز کردم. باید مسافران جدیدی را که چند شب است توی سرم منتظرند، به مقصد برسانم، و متنی را که ساعتها راجع به آن فکر کرده بودم بنویسم. شاید نتوانم پدرم را در دنیا راضی کنم، اما امیدوارم بتوانم با کلماتم برایش باقیات صالحاتی باشم که در آخرت سرش را بالا بگیرد. اگر قرار باشد هر مسلمان، رسول آیهای از قرآن باشد، من مبعوث شدهٔ «ن، وَالقلم و ما یَسطُرون» هستم!
#مطهره_نقوی
با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا 
#قسمت_دوم
اما کلمات هم متهم ردیف اول بودند؛ آنها بودند که رهایم نمیکردند. پدرم هم خودش متهم ردیف اول بود! او بود که برایم مجله میخرید و یادم میداد حافظ بخوانم. ولی حالا، توی سختیهای زندگی احساس میکرد من اگر دنبال نویسندگی بروم آیندهام را تباه کردهام.
من تصمیم گرفته بودم با کلمات قهر کنم یا حداقل رابطهام با آنها دوری و دوستی باشد. ازدواج که کردم، از دانشگاه هم بیرون آمدم. رفتم حوزه. پدرم بعد از چهار سال سروکلهزدن با من خسته شده بود و من هم میخواستم یک کار مهم انجام بدهم. شاید میشد به چشمش بیایم. هر چند او از حوزه هم خوشش نمیآمد و به نظرش جای آدمهای درسنَخوان بود. اما انگار دیگر از من دست شسته بود. ذهن مرا شستشو داده بودند و قرار بود بالاخره یک روز بفهمم اشتباه میکنم. من تحت تاثیر قرار گرفته بودم و داشتم زندگیام را به باد میدادم. اما حتی توی حوزه، کلمات دست از سرم برنمیداشتند. برای درس نگارش علمی که یک درس نیم واحدی بود و برای دو واحد عمومی ادبیات، دنیایی دغدغه داشتم. سر کلاس آرام و قرار نداشتم و نمیفهمیدم زمان چطور میگذرد. مثل کلاس ادبیات عمومی دانشگاه که آنقدر در آن فعال بودم که استادش گفت: «لازم نیست امتحان بدی. من نمرهت رو ۲۰ میذارم.» اما من میخواستم فاصلهٔ ایمنیام را با کلمات حفظ کنم. از صَرف خوشم میآمد. اصول خیلی جذاب بود. وقتی سر کلاس فلسفه نشستم، مطمئن شدم که میخواهم فیلسوف شوم. اما جلوی اساتیدم هم لو میرفتم. استاد فلسفه یک بار سر کلاس گفت: «شمام که مشخصه قلم خوبی دارین.» جاخوردم. من قرار نبود نویسنده باشم. شاید میتوانستم فیلسوفی باشم که کتاب هم مینویسد. مذبوحانه تلاش میکردم جاخوردنم را نشان ندهم و پرسیدم: «چطور مگه استاد؟» لبخند زد و گفت: «از برگههای امتحانتون مشخصه.»
من از سرزمین کلمات اِعراض کرده بودم و میخواستم دیگر هیچوقت به آن وطن برنگردم، مگر برای دو رکعت نماز شکسته. با خودم گفتم گهگاه تنی به آبِ کلمات میزنم، اما وقتی یک شب، بعد از مدتها حال خراب، سراغ دفترم رفتم و با خودکار شروع کردم به مجسّم کردن کلمات ذهنم روی کاغذ، حس کردم مدتها بود ته یک دریای تاریک گیر افتاده بودم، و حالا انگار داشتم نور میدیدم. من داشتم مثل مردههای متحرک توی هزارتوی کارهایی که به چشم بقیه میآمد تلوتلو میخوردم، و تا به وطنم برنمیگشتم، آرام نمیگرفتم.
مدتها بود جملات را ذبح میکردم. شبها که به سرم هجوم میآوردند، چوبهٔ دار را نشانشان میدادم و میگفتم اینجا جای شما نیست. من اصلا آدم نوشتن نیستم. اما بالاخره مجبور شدم از این همه قتلعام توبه کنم. شبها که بیخوابی به سرم میزد، به جای پوشیدن لباس جلاد، سفرهٔ میزبانی برای کلمات میانداختم و مثل گذشته، شبهای عاشقانهای را در بزم کلمات میگذراندم. پذیرفتم من باید خاک بخورم، تلاش کنم و از سالها جنگ با خودم دست بردارم. پذیرفتم جهانم پر از نشانه است که استجابت دعای «إستَعمِلنی لِما خَلَقتَنی لَه» برایم آشتی با کلمات است.افطاری مداد که گردهمایی بچههای گروه مداد مادرانه بود، تیر آخر به دو پای بیجان فرارم از نوشتن بود. فهمیدم انگار جدی جدی با این همبازیهای قدیمی بچگی، میشود کارهای مهمتر کرد. میشود در کنار کلمهدرمانی و عشقبازی با واژهها، راوی شد و در جنگ روایتها سلاح دست گرفت.
حالا من تسلیم شدهام. میخواهم مسلمان آیین کلمات شوم و دیگر سرکشی نکنم. الان هم از دست دختر کوچولویم پناه آوردهام به آشپزخانه. تکیه دادهام به کابینتهای چوبیمان. سرپا ایستادهام بلکه بگذارد بنویسم.حرفهایی که توی جلسه افطاری زده شد، متقاعدم کرد که نمیتوانم با یک مداد نتراشیدۀ کمرنگ، به جنگ رواننویسهای هوشمند بروم. با خودم گفتم میتوانم مثل حسن تهرانیمقدم، دست امامم را پر کنم. او موشک میساخت و من میتوانم بر سر کلماتم سربند ببندم و آنها را به مصاف روایتها بفرستم.
گوشیام را که داشت خاموش میشد به برق رساندم و یادداشت نصفه نیمهام را باز کردم. باید مسافران جدیدی را که چند شب است توی سرم منتظرند، به مقصد برسانم، و متنی را که ساعتها راجع به آن فکر کرده بودم بنویسم. شاید نتوانم پدرم را در دنیا راضی کنم، اما امیدوارم بتوانم با کلماتم برایش باقیات صالحاتی باشم که در آخرت سرش را بالا بگیرد. اگر قرار باشد هر مسلمان، رسول آیهای از قرآن باشد، من مبعوث شدهٔ «ن، وَالقلم و ما یَسطُرون» هستم!
#مطهره_نقوی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۲۳:۴۳
#مأموریت_شَستِ_دست_راست
قسمت قبل
#قسمت_آخر
از لای موکبهای جورواجور و پر شور و نوا که البته دیگر در آستانه جمع شدن بودند، پیاده به منزل شهید برگشتم. صبح زیپ کوله را تا ته باز کردم و دستم را فرو کردم به اعماقش تا بجهای سینه یاعلی و پرچم امام رضا و نقشه ایران را با دقت بیرون بکشم. تشکر کوچکی بود از صاحبخانه بابت زحمات این چند روزهاش. همسر شهید را صدا زدم. راه که میرفت مثل کوه با صلابتی بود که جابهجا میشود. گفتم: «حاج خانوم، ما اومدیم اینجا که تو عزای شما شرکت کنیم، شما رو مثل خواهر و برادر خودمون میدونیم که توی خط مقدم هستین. جنگیدن شما مثل جنگیدن ماست، اهدافمون مشترکه، دشمنمون واحده. شما توفیق دارین تو جهاد باشین و ما از دور فقط نگاه میکنیم و حسرت میخوریم... .»همسر شهید جوابهای عجیب و تکاندهندهای ردیف کرد روبهرویم: «ما توی این عزای بزرگ اصلا عزای شهید خودمونو یادمون رفته. از دست رفتن سید برای ما خیلی بزرگتر از نبود عزیز خودمونه. همه ما فدای سید، فدای این راه... .» هرجملهای که میگفت مثل پتک محکمی بود که بر پیکر تاریکی فرود میآمد.
از عمر سفر کوتاهمان دیگر به قدر جرعهای مانده بود. موقع رفتنم پسر شهید سرِ کار بود، اما برگشت خانه و به اصرار خودش مرا به فرودگاه رساند. در راه دست برد داخل جیب کاپشنش و بطری کوچکی را بیرون کشید و با احتیاط داد توی دستم. قدری خاک داخلش ریخته بود. گفت این خاک مزار پدرم و بقیه شهدایی است که در روضةالشهدا دفن شدهاند. در بطری را آرام باز کردم، انگشتهایم را رساندم به نور داخلش و کمی با سر انگشت نوازشش کردم. مسجدالاقصی در ذهنم مجسم شد و شهدای طریقالقدس دورتادورش. انگشتان متبرکم را اول روی چشمها و بعد به تمام صورتم کشیدم و در بطری را سفت بستم و در بالاترین زیپ کولهام جاساز کردم. اعتقاد داشتم باید احترام این هدیه ویژه حفظ شود و نمیشود گذاشت زیر بقیه وسایل!
دلم میخواست موقع بلند شدن هواپیما فیلمی از بیروت بگیرم. برای همین صندلیام را با صندلی دیگری جابهجا کردم. بغلدستیام یک لبنانی ساکن هلند بود. به هر سختی که بود با مشقت و هزینه فراوان خودش را برای تشییع رسانده بود. حال و هوای دلش بارانی بود و قطراتش را توی چشمهایش دیده بودم. خودش را ملزم دیده بود که بکوبد و آن همه راه را بیاید تا لبنان؛ از شهرش رفته بود اما از رسمش نه!
آخرین نگاه را از شیشه هواپیما به خاک لبنان انداختم. این خاک دیگر برایم با آن خاک موقع ورود فرق داشت. انگار دوز حماسی بودنش تازه برایم معلوم شده بود. جملات مرد لبنانی توی کلیپ، تازه برایم معنا پیدا کرده بود: «بزنید ما رو، ما هرگز از حمایت فلسطین دست برنمیداریم.» روی پشتبام خانهاش با لباسهای خانگی ایستاده بود و با دوربین گوشیاش از بمبارانهای اسرائیل فیلم میگرفت. ضاحیه در ضایعه از دست رفتن سروهایش سیاهپوش شد، اما نشکست. آرمان آزادی قدس را باد هوا نیاورده بود که انفجار اسرائیل بشورد و ببرد! تنها احساسی که در مخیلهشان نسبت به این حوادث خطور هم نمیکرد، گوشت قربانی بودن یا جنگجوی نیابتی بودن بود! سفت و خالصانه ایستاده بودند پای کار حزبالله.
توی فرودگاه شارجه ده دوازده ساعتی معطل شدم تا به ساعت پرواز برسیم. همانجا با حاج مسلم آشنا شدم. اول رفته بوده سوریه و به آوارگان لبنان در سوریه خدمات میداده. بعد هم چهل روز توی لبنان بوده و به آوارگان سوریه در لبنان رسیدگی میکرده. سه چهار نفری از مشهد آمده بودند و برای دو سه هزار نفر در روز غذا میپختند. حاج مسلم با لهجه نیشابوری و تیپ و قیافه متواضعش مثل آبی بود که توی روستاها از روی سنگها عبور میکند؛ زلال، بی ریا، نرم و دوستداشتنی. این آدم توی آن فرودگاه لاکچری و پر زرق و برق، کاملا توی آفساید بود؛ یا بهتر بگویم، فرودگاه برای او آفساید بود! عظمتش در برابر آن تجمل و تبختر و مصرفزدگی و دنیازدگی مثل مواجهه الماس با پر کاه بود!
به ایران که رسیدم یک بغل تجربه، یک دریا نور، یک انبان معنویت متراکم به همراه داشتم. یک روز در جمع دوستانم خاطرات سفرم را تعریف کردم، آنها بسیار مشتاق شدند که سهمی در این کار داشته باشند، هر کدامشان برای شریک شدن مبلغی از سفرم را تقبل کردند. کم کم تعدادشان زیادتر شد، طوری که ترسیدم بیش از مبلغی که هزینه کرده بودم جمع شود! خدای سید نگذاشت آب توی دلم تکان بخورد.
به روایت: #م._آ. (پدرانه)به قلم: #م._ح.
با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا 
قسمت قبل
#قسمت_آخر
از لای موکبهای جورواجور و پر شور و نوا که البته دیگر در آستانه جمع شدن بودند، پیاده به منزل شهید برگشتم. صبح زیپ کوله را تا ته باز کردم و دستم را فرو کردم به اعماقش تا بجهای سینه یاعلی و پرچم امام رضا و نقشه ایران را با دقت بیرون بکشم. تشکر کوچکی بود از صاحبخانه بابت زحمات این چند روزهاش. همسر شهید را صدا زدم. راه که میرفت مثل کوه با صلابتی بود که جابهجا میشود. گفتم: «حاج خانوم، ما اومدیم اینجا که تو عزای شما شرکت کنیم، شما رو مثل خواهر و برادر خودمون میدونیم که توی خط مقدم هستین. جنگیدن شما مثل جنگیدن ماست، اهدافمون مشترکه، دشمنمون واحده. شما توفیق دارین تو جهاد باشین و ما از دور فقط نگاه میکنیم و حسرت میخوریم... .»همسر شهید جوابهای عجیب و تکاندهندهای ردیف کرد روبهرویم: «ما توی این عزای بزرگ اصلا عزای شهید خودمونو یادمون رفته. از دست رفتن سید برای ما خیلی بزرگتر از نبود عزیز خودمونه. همه ما فدای سید، فدای این راه... .» هرجملهای که میگفت مثل پتک محکمی بود که بر پیکر تاریکی فرود میآمد.
از عمر سفر کوتاهمان دیگر به قدر جرعهای مانده بود. موقع رفتنم پسر شهید سرِ کار بود، اما برگشت خانه و به اصرار خودش مرا به فرودگاه رساند. در راه دست برد داخل جیب کاپشنش و بطری کوچکی را بیرون کشید و با احتیاط داد توی دستم. قدری خاک داخلش ریخته بود. گفت این خاک مزار پدرم و بقیه شهدایی است که در روضةالشهدا دفن شدهاند. در بطری را آرام باز کردم، انگشتهایم را رساندم به نور داخلش و کمی با سر انگشت نوازشش کردم. مسجدالاقصی در ذهنم مجسم شد و شهدای طریقالقدس دورتادورش. انگشتان متبرکم را اول روی چشمها و بعد به تمام صورتم کشیدم و در بطری را سفت بستم و در بالاترین زیپ کولهام جاساز کردم. اعتقاد داشتم باید احترام این هدیه ویژه حفظ شود و نمیشود گذاشت زیر بقیه وسایل!
دلم میخواست موقع بلند شدن هواپیما فیلمی از بیروت بگیرم. برای همین صندلیام را با صندلی دیگری جابهجا کردم. بغلدستیام یک لبنانی ساکن هلند بود. به هر سختی که بود با مشقت و هزینه فراوان خودش را برای تشییع رسانده بود. حال و هوای دلش بارانی بود و قطراتش را توی چشمهایش دیده بودم. خودش را ملزم دیده بود که بکوبد و آن همه راه را بیاید تا لبنان؛ از شهرش رفته بود اما از رسمش نه!
آخرین نگاه را از شیشه هواپیما به خاک لبنان انداختم. این خاک دیگر برایم با آن خاک موقع ورود فرق داشت. انگار دوز حماسی بودنش تازه برایم معلوم شده بود. جملات مرد لبنانی توی کلیپ، تازه برایم معنا پیدا کرده بود: «بزنید ما رو، ما هرگز از حمایت فلسطین دست برنمیداریم.» روی پشتبام خانهاش با لباسهای خانگی ایستاده بود و با دوربین گوشیاش از بمبارانهای اسرائیل فیلم میگرفت. ضاحیه در ضایعه از دست رفتن سروهایش سیاهپوش شد، اما نشکست. آرمان آزادی قدس را باد هوا نیاورده بود که انفجار اسرائیل بشورد و ببرد! تنها احساسی که در مخیلهشان نسبت به این حوادث خطور هم نمیکرد، گوشت قربانی بودن یا جنگجوی نیابتی بودن بود! سفت و خالصانه ایستاده بودند پای کار حزبالله.
توی فرودگاه شارجه ده دوازده ساعتی معطل شدم تا به ساعت پرواز برسیم. همانجا با حاج مسلم آشنا شدم. اول رفته بوده سوریه و به آوارگان لبنان در سوریه خدمات میداده. بعد هم چهل روز توی لبنان بوده و به آوارگان سوریه در لبنان رسیدگی میکرده. سه چهار نفری از مشهد آمده بودند و برای دو سه هزار نفر در روز غذا میپختند. حاج مسلم با لهجه نیشابوری و تیپ و قیافه متواضعش مثل آبی بود که توی روستاها از روی سنگها عبور میکند؛ زلال، بی ریا، نرم و دوستداشتنی. این آدم توی آن فرودگاه لاکچری و پر زرق و برق، کاملا توی آفساید بود؛ یا بهتر بگویم، فرودگاه برای او آفساید بود! عظمتش در برابر آن تجمل و تبختر و مصرفزدگی و دنیازدگی مثل مواجهه الماس با پر کاه بود!
به ایران که رسیدم یک بغل تجربه، یک دریا نور، یک انبان معنویت متراکم به همراه داشتم. یک روز در جمع دوستانم خاطرات سفرم را تعریف کردم، آنها بسیار مشتاق شدند که سهمی در این کار داشته باشند، هر کدامشان برای شریک شدن مبلغی از سفرم را تقبل کردند. کم کم تعدادشان زیادتر شد، طوری که ترسیدم بیش از مبلغی که هزینه کرده بودم جمع شود! خدای سید نگذاشت آب توی دلم تکان بخورد.
به روایت: #م._آ. (پدرانه)به قلم: #م._ح.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۸:۰۴
#إجتِماع_مِنَ_القُلوب
#قسمت_اول
ریحانه مدادرنگیها را روی سنگهای برّاق اتاق میهمان پخش کرده بود. دفتر نقاشی را که باز کرد، دختر صاحبخانه پیراهن مشکی عربیاش را کمی بالا کشید و آمد روبرویش نشست. نمایش بیکلامشان چشمم را گرفته بود. در دنیای بچهها، برای ارتباط، به کلمه نیاز نیست. انگار همهشان به یک زبان بینالمللی مجهزند که بینیاز به نصب و راهاندازی است؛ کافیست چالهی آبی گوشهی حیاط موکب مهیّا باشد. با یک نگاه به همدیگر، بدون حتی کلامی جفتپا به سمتش میروند و از خجالتش درمیآیند. پای بادکنک که وسط بیاید، انواع بازیها را با دست و پا و باد کولر انجام میدهند. حتی نیازی به پرسیدن «اسمت چیه؟»، «شِسمُک؟» یا «واتس یور نِیم؟» هم ندارند. دیگر کار سادهتر میشود، وقتی پای دفتری با برگههای سفید و چند مداد رنگی وسط باشد.
ریحانه یَله و رها، به شکم روی سنگفرش کف اتاق دراز کشید، مداد مشکی را برداشت و طرح اولیهای از یک پرچم کشید. دختر طُوِیریجی هم مداد برداشت و روی صفحه خالی مقابل شروع به نقاشی کرد. اجازه را حتما از طرز نگاه و انحنای لبهای ریحانه گرفته بود. دختر عرب طرح پرچم را که دید، سرمشق را گرفت و برای خودش شروع به کشیدن پرچم کرد. بعد عشق و احترامش به کشورش را با جا دادن مستطیل پرچم در قابی از قلب نشان داد.
زیر باد مطبوع کولر گازی روی دیوار، هر کداممان گوشهای از اتاق یا روی مبلها پهن شده بودیم. از آفتاب تند و تیز دو روز مانده به اربعین پناه آورده بودیم به آن مبیت زیبا و دلنشین. از فاصله دور، گلهای کاغذی ارغوانیرنگ حیاطش دلم را برد. همانها که از روی دیوار آویزان شده بودند به تماشای طریقالعلماء و پیادههایش.صحبت با زائر کناردستیام، دقایقی از نقاشی بچهها غافلم کرد. وقتی سر برگرداندم، دیدم صبا با خط کلاس سومیاش زیر قلبِ پرچمی نوشته «ایران و العراق لا یُمکِنُ الفِراق».ریحانه هم در صفحه روبروی خودش، دو پرچم در کنار هم کشیده؛ یکی بلندتر، بزرگتر و برافراشتهتر از دیگری.
پرچم کشورمان را از روی رنگها و نشان وسطش که با همه تلاش کودکانهاش بیشتر شبیه به یک تشدید کج و معوج شده بود، تشخیص دادم. رفتم سروقت شناسایی پرچم بزرگتر که بیرنگ بود و از نشان وسطش هم چیزی سر در نمیآوردم.در جواب پرسش «این پرچمِ کجاست؟»، از دخترکم شنیدم: «پرچمِ اسلام!»شگفتی شوقانگیزی روی صورتم نقش بست. عمر چهار سال و خردهای ریحانه را باشتاب در ذهنم مرور کردم. هیچ یادم نمیآمد پرچمی با این نام و نشان را به او یاد داده باشم. انگار که سفر اربعین کار خودش را کرده و بزرگترین درسش را به کوچکترین زائرانش هم داده بود.تا آن لحظه، پرچم اسلام برای من جز یک مفهوم انتزاعی چیز دیگری نبود. هیچ تصویر و تصوّری از وجودش در عالمِ واقعیت نداشتم. پرچم کشورم و پرچم حرمها عزیز بودند و حُرمتدار. برای حفظ و بالا نگه داشتنشان جانهای قابل هم ناقابل میشدند. ولی به پرچم اسلام، تا به آن لحظه، اینطور فکر نکرده بودم.
یاد غرفه سالگرد شهادت سردار سلیمانی افتادم. همانجا که طرح کاربرگ انگار برای ریحانه راضیکننده نبود؛ پشت برگه، مشغول نقاشی دلخواه خودش شده بود. «مردی که زیر باران شدید، پرچم را بر بالای قله کوه میزد»؛ همهی تصویرسازی ذهن کودکانهاش از حاج قاسم. و چقدر به حقیقت نزدیک بود، خیلی نزدیکتر از طرحهای نمادین کاربرگهای غرفه.
برگشتم توی مبیت، پیش نقش پرچمها. یک قطعه از فایلهای قدیمی حافظهام فیالبداهه توی ذهنم با صدای سید مرتضی آوینی پخش شد؛ جملهای طلایی از پیام تاریخی امام خمینی(ره) در قبول قطعنامه: «ما تصمیم داریم پرچم 'لا اله الا الله' را بر قلل رفیع کرامت و بزرگواری به اهتزاز درآوریم.»
ریحانهی چهار ساله از ایران، توی خانهای ناشناس در طُوِیریج با خیالی تخت نشسته بود و با صباء نُهساله از عراق، پرچمهای موردعلاقهشان را نقاشی میکردند. بیبی خدابیامرز در خواب هم این را نمیدید. او که ده سال بعد از پایان جنگ ایران و عراق، با معجونی از شوق و ترس و هول و ولا با اولین کاروانها از خانوادههای شهدا و ایثارگران عازم عتبات شد؛ در خواب هم نمیدید بیست سال بعد نوه و نتیجهاش اینقدر راحت و آسوده در خانهای غریبه، در شهری به جز شهرهای زیارتی عراق، خستگیِ راه را از تن به در کنند.
#ادامه_در_قسمت_دوم
#زهرا_مشایخی
با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا 
#قسمت_اول
ریحانه مدادرنگیها را روی سنگهای برّاق اتاق میهمان پخش کرده بود. دفتر نقاشی را که باز کرد، دختر صاحبخانه پیراهن مشکی عربیاش را کمی بالا کشید و آمد روبرویش نشست. نمایش بیکلامشان چشمم را گرفته بود. در دنیای بچهها، برای ارتباط، به کلمه نیاز نیست. انگار همهشان به یک زبان بینالمللی مجهزند که بینیاز به نصب و راهاندازی است؛ کافیست چالهی آبی گوشهی حیاط موکب مهیّا باشد. با یک نگاه به همدیگر، بدون حتی کلامی جفتپا به سمتش میروند و از خجالتش درمیآیند. پای بادکنک که وسط بیاید، انواع بازیها را با دست و پا و باد کولر انجام میدهند. حتی نیازی به پرسیدن «اسمت چیه؟»، «شِسمُک؟» یا «واتس یور نِیم؟» هم ندارند. دیگر کار سادهتر میشود، وقتی پای دفتری با برگههای سفید و چند مداد رنگی وسط باشد.
ریحانه یَله و رها، به شکم روی سنگفرش کف اتاق دراز کشید، مداد مشکی را برداشت و طرح اولیهای از یک پرچم کشید. دختر طُوِیریجی هم مداد برداشت و روی صفحه خالی مقابل شروع به نقاشی کرد. اجازه را حتما از طرز نگاه و انحنای لبهای ریحانه گرفته بود. دختر عرب طرح پرچم را که دید، سرمشق را گرفت و برای خودش شروع به کشیدن پرچم کرد. بعد عشق و احترامش به کشورش را با جا دادن مستطیل پرچم در قابی از قلب نشان داد.
زیر باد مطبوع کولر گازی روی دیوار، هر کداممان گوشهای از اتاق یا روی مبلها پهن شده بودیم. از آفتاب تند و تیز دو روز مانده به اربعین پناه آورده بودیم به آن مبیت زیبا و دلنشین. از فاصله دور، گلهای کاغذی ارغوانیرنگ حیاطش دلم را برد. همانها که از روی دیوار آویزان شده بودند به تماشای طریقالعلماء و پیادههایش.صحبت با زائر کناردستیام، دقایقی از نقاشی بچهها غافلم کرد. وقتی سر برگرداندم، دیدم صبا با خط کلاس سومیاش زیر قلبِ پرچمی نوشته «ایران و العراق لا یُمکِنُ الفِراق».ریحانه هم در صفحه روبروی خودش، دو پرچم در کنار هم کشیده؛ یکی بلندتر، بزرگتر و برافراشتهتر از دیگری.
پرچم کشورمان را از روی رنگها و نشان وسطش که با همه تلاش کودکانهاش بیشتر شبیه به یک تشدید کج و معوج شده بود، تشخیص دادم. رفتم سروقت شناسایی پرچم بزرگتر که بیرنگ بود و از نشان وسطش هم چیزی سر در نمیآوردم.در جواب پرسش «این پرچمِ کجاست؟»، از دخترکم شنیدم: «پرچمِ اسلام!»شگفتی شوقانگیزی روی صورتم نقش بست. عمر چهار سال و خردهای ریحانه را باشتاب در ذهنم مرور کردم. هیچ یادم نمیآمد پرچمی با این نام و نشان را به او یاد داده باشم. انگار که سفر اربعین کار خودش را کرده و بزرگترین درسش را به کوچکترین زائرانش هم داده بود.تا آن لحظه، پرچم اسلام برای من جز یک مفهوم انتزاعی چیز دیگری نبود. هیچ تصویر و تصوّری از وجودش در عالمِ واقعیت نداشتم. پرچم کشورم و پرچم حرمها عزیز بودند و حُرمتدار. برای حفظ و بالا نگه داشتنشان جانهای قابل هم ناقابل میشدند. ولی به پرچم اسلام، تا به آن لحظه، اینطور فکر نکرده بودم.
یاد غرفه سالگرد شهادت سردار سلیمانی افتادم. همانجا که طرح کاربرگ انگار برای ریحانه راضیکننده نبود؛ پشت برگه، مشغول نقاشی دلخواه خودش شده بود. «مردی که زیر باران شدید، پرچم را بر بالای قله کوه میزد»؛ همهی تصویرسازی ذهن کودکانهاش از حاج قاسم. و چقدر به حقیقت نزدیک بود، خیلی نزدیکتر از طرحهای نمادین کاربرگهای غرفه.
برگشتم توی مبیت، پیش نقش پرچمها. یک قطعه از فایلهای قدیمی حافظهام فیالبداهه توی ذهنم با صدای سید مرتضی آوینی پخش شد؛ جملهای طلایی از پیام تاریخی امام خمینی(ره) در قبول قطعنامه: «ما تصمیم داریم پرچم 'لا اله الا الله' را بر قلل رفیع کرامت و بزرگواری به اهتزاز درآوریم.»
ریحانهی چهار ساله از ایران، توی خانهای ناشناس در طُوِیریج با خیالی تخت نشسته بود و با صباء نُهساله از عراق، پرچمهای موردعلاقهشان را نقاشی میکردند. بیبی خدابیامرز در خواب هم این را نمیدید. او که ده سال بعد از پایان جنگ ایران و عراق، با معجونی از شوق و ترس و هول و ولا با اولین کاروانها از خانوادههای شهدا و ایثارگران عازم عتبات شد؛ در خواب هم نمیدید بیست سال بعد نوه و نتیجهاش اینقدر راحت و آسوده در خانهای غریبه، در شهری به جز شهرهای زیارتی عراق، خستگیِ راه را از تن به در کنند.
#ادامه_در_قسمت_دوم
#زهرا_مشایخی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۲۱:۲۹
#إجتِماع_مِنَ_القُلوب
#قسمت_دوم
چند ماه بعد از شنیدن خبر طوفان الاقصی، یک شب موقع گشتزنی توی گروهها، به پوسترهایی از تظاهرات و جنبشهای دانشجویی برخوردم. گوشهشان با فونت درشت نوشته شده بود: «شما در سمت درست تاریخ ایستادهاید.» تصاویر نه از دانشجوهای ایران بود، نه دیگر کشورهای مسلمان. تظاهرات دانشجوها در قلب اروپا و آمریکا بود، در حمایت از مردم مظلوم فلسطین.بار دیگر همان جملهی امام خمینی(ره) از ضبط صوتی نامرئی در ذهنم پخش شد؛ اینبار نزدیکتر و کوبندهتر. احساس میکردم پرچم باز هم قدری بالاتر رفته و سایهاش پهناورتر شده؛ حتی روی سر انسانهایی که شاید دین و آیینشان هم اسلام نباشد. باز شهید آوینیِ درونم با همان نوای بهشتیاش میخواند: «این پرچم متعلق به همهی حقطلبان و انسانهای آزاده دنیاست و خیلی زود است که به دست همانها بر قلهی عالم برافراشته شود.»
بعد از طوفانالاقصی، چیزی بیصدا روی نقشههای جغرافیا تغییر کرد. فاصلهی تهران_غزه، همان هزار و چندصد کیلومتر بود ولی انگار نزدیکتر شده بود؛ دستیافتنی و نزدیکتر. از همان شب بود که گوشهای از جدّ و جهد و اشکها و لبخندهامان برای بچههای فلسطین و لبنان کنار گذاشته شد. از همان شب قلبهامان به هم نزدیکتر شد.
آخرین پوستر را هم دیدم و صفحه گوشی را خاموش کردم. با ریحانه روتین جدید قبل از خوابمان را پنج مرتبه تکرار کردم؛ آیهی أمَّن يجیب برای بچههای مظلوم غزه.آنشب دلم میخواست دخترکم با داستانی از آینده به عالم رؤیا برود؛ روزی از روزها، ریحانه و دخترش میهمان یکی از خانههای غزه میشوند. بعد با نبیله، دخترک صاحبخانه، قدس شریف را نقاشی میکنند، با پرچمی که بر فراز آن به اهتزاز درآمده است... .
#زهرا_مشایخی
با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا 
#قسمت_دوم
چند ماه بعد از شنیدن خبر طوفان الاقصی، یک شب موقع گشتزنی توی گروهها، به پوسترهایی از تظاهرات و جنبشهای دانشجویی برخوردم. گوشهشان با فونت درشت نوشته شده بود: «شما در سمت درست تاریخ ایستادهاید.» تصاویر نه از دانشجوهای ایران بود، نه دیگر کشورهای مسلمان. تظاهرات دانشجوها در قلب اروپا و آمریکا بود، در حمایت از مردم مظلوم فلسطین.بار دیگر همان جملهی امام خمینی(ره) از ضبط صوتی نامرئی در ذهنم پخش شد؛ اینبار نزدیکتر و کوبندهتر. احساس میکردم پرچم باز هم قدری بالاتر رفته و سایهاش پهناورتر شده؛ حتی روی سر انسانهایی که شاید دین و آیینشان هم اسلام نباشد. باز شهید آوینیِ درونم با همان نوای بهشتیاش میخواند: «این پرچم متعلق به همهی حقطلبان و انسانهای آزاده دنیاست و خیلی زود است که به دست همانها بر قلهی عالم برافراشته شود.»
بعد از طوفانالاقصی، چیزی بیصدا روی نقشههای جغرافیا تغییر کرد. فاصلهی تهران_غزه، همان هزار و چندصد کیلومتر بود ولی انگار نزدیکتر شده بود؛ دستیافتنی و نزدیکتر. از همان شب بود که گوشهای از جدّ و جهد و اشکها و لبخندهامان برای بچههای فلسطین و لبنان کنار گذاشته شد. از همان شب قلبهامان به هم نزدیکتر شد.
آخرین پوستر را هم دیدم و صفحه گوشی را خاموش کردم. با ریحانه روتین جدید قبل از خوابمان را پنج مرتبه تکرار کردم؛ آیهی أمَّن يجیب برای بچههای مظلوم غزه.آنشب دلم میخواست دخترکم با داستانی از آینده به عالم رؤیا برود؛ روزی از روزها، ریحانه و دخترش میهمان یکی از خانههای غزه میشوند. بعد با نبیله، دخترک صاحبخانه، قدس شریف را نقاشی میکنند، با پرچمی که بر فراز آن به اهتزاز درآمده است... .
#زهرا_مشایخی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۲۱:۲۹
#کُلُّنا_مِن_لبنان
#قسمت_اول
پتو مسافرتی کالباسی رنگی که تازگی از بازار تهران خریده بودم را روی فرشهای قرمز حرم پهن کردم که محدودهمان مشخص باشد. لبه پتو را کشیدم که صاف بشود. مرد جوان خوشتیپی سرش را به سمتم چرخاند و با جمله کوتاه فارسی و عربی سوالی پرسید. سرم را تکان دادم و بلافاصله گفتم: «موجود»مغزم هنوز داشت دنبال معنی سوال مرد میگشت در حالی که زبانم به او پاسخ داده بود که فضای جلوی ما خالی است و «موجود»!
تصمیم گرفته بودیم امسال در نبرد سخت خرید بلیط قطار تهران_مشهد شرکت نکنیم.همزمانی سال نو و شبهای قدر مطمئنمان کرده بود که پیدا کردن بلیط و هتل، شدنی نیست و یا حداقل به این راحتیها امکان ندارد. اما یکباره همه چیز جور شد. هفته آخر اسفند چند تا بلیط قطار یافت شد و مامان خبر داد روزهای اول عید آپارتمان علیآقا در مشهد خالی است. و ما برای سومین سال متوالی یکی از شبهای قدر را در حرم امام رضا علیهالسلام قرآن به سر میگرفتیم.
مرد جوان که ایستاد و قامت نماز بست، ناگهان نگاهم به چند مرد قدبلند و خوشپوش کنارش افتاد که مشغول نماز و مناجات بودند. غیرممکن بود!!!یعنی امسال هم ما کنار همان گروهی نشستهایم که سال قبل و حتی دو سال قبل در شب احیا کنارشان بودیم و با نماز خواندنهایشان توجهمان را جلب کرده بودند؟همسفرها هم یکی یکی متوجه شدند و متعجب!هر کاری میکردم نمیتوانستم توجهم را از آنان بردارم. انگشتم لای کتاب ادعیه شبهای قدر و نگاهم به مردان جوان خیره مانده بود.حرم به این بزرگی، بین این همه زائر و مجاور، چطور ممکن بود ما برای سومین سال متوالی کنار آنها نشسته باشیم؟برای من که همیشه در میان اعمال مفاتیح از روی نمازهای مستحبی پریده بودم، دیدن جوانانی که قبل از شروع مراسم تا پایان دعای جوشن کبیر نماز بخوانند عجیب بود!البته نه اینکه فقط نماز بخوانند؛ آنها هم مثل ما کلی خوراکی با خودشان آورده بودند و فلاسکهایشان کنار مهر و تسبیحشان بود.گاهی با هم شوخی میکردند و حرف میزدند و گاهی بین نمازها کتاب دعا را دست میگرفتند و فرازهایی از دعای جوشن کبیر را میخواندند. اما باز بلند میشدند و به نماز میایستادند.
فقط چهره یکیشان در خاطرم مانده بود. همان که بیشتر شبیه عراقیها بود و به دوستانش که چهرههای اروپایی داشتند، شباهتی نداشت.پارسال نهایتا حدس زده بودیم دانشجویان مسلمانی باشند که از کشورهای مختلف آمدهاند.صفحه ترجمه گوگل را باز کردم و عمه مژگان داوطلب شد که برود ازشان سوال کند.اول پرسیدیم که آیا سال قبل و دو سال قبل هم در شب قدر مشهد بودهاند؟ جواب مثبت دادند. برایشان نوشتم که برایمان جالب بوده که ما هر سال آنها را دیدهایم.مرد جوان لبخندی زد و رو به دوستانش گفت که داستان چیست.
یادم آمد یکی از اعضای گروهشان عجیب شبیه یکی از همکلاسیهای دوران دانشجوییمان بود!دو سال پیش عکسش را فرستاده بودم در گروه رفقای دانشگاه و پرسیده بودم حدس بزنید این آقا کیست؟ زهرا و فاطمه و مریم با من هم نظر بودند و فورا نوشته بودند آقای فلانی!سریع بله را باز کردم و با یک جستجو به عکس رسیدم. عمه مژگان با لبخند عکس را نشانشان داد تا ادعایمان را اثبات کند!
#ادامه_در_قسمت_دوم
#آزاده_رحیمی
با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا 
#قسمت_اول
پتو مسافرتی کالباسی رنگی که تازگی از بازار تهران خریده بودم را روی فرشهای قرمز حرم پهن کردم که محدودهمان مشخص باشد. لبه پتو را کشیدم که صاف بشود. مرد جوان خوشتیپی سرش را به سمتم چرخاند و با جمله کوتاه فارسی و عربی سوالی پرسید. سرم را تکان دادم و بلافاصله گفتم: «موجود»مغزم هنوز داشت دنبال معنی سوال مرد میگشت در حالی که زبانم به او پاسخ داده بود که فضای جلوی ما خالی است و «موجود»!
تصمیم گرفته بودیم امسال در نبرد سخت خرید بلیط قطار تهران_مشهد شرکت نکنیم.همزمانی سال نو و شبهای قدر مطمئنمان کرده بود که پیدا کردن بلیط و هتل، شدنی نیست و یا حداقل به این راحتیها امکان ندارد. اما یکباره همه چیز جور شد. هفته آخر اسفند چند تا بلیط قطار یافت شد و مامان خبر داد روزهای اول عید آپارتمان علیآقا در مشهد خالی است. و ما برای سومین سال متوالی یکی از شبهای قدر را در حرم امام رضا علیهالسلام قرآن به سر میگرفتیم.
مرد جوان که ایستاد و قامت نماز بست، ناگهان نگاهم به چند مرد قدبلند و خوشپوش کنارش افتاد که مشغول نماز و مناجات بودند. غیرممکن بود!!!یعنی امسال هم ما کنار همان گروهی نشستهایم که سال قبل و حتی دو سال قبل در شب احیا کنارشان بودیم و با نماز خواندنهایشان توجهمان را جلب کرده بودند؟همسفرها هم یکی یکی متوجه شدند و متعجب!هر کاری میکردم نمیتوانستم توجهم را از آنان بردارم. انگشتم لای کتاب ادعیه شبهای قدر و نگاهم به مردان جوان خیره مانده بود.حرم به این بزرگی، بین این همه زائر و مجاور، چطور ممکن بود ما برای سومین سال متوالی کنار آنها نشسته باشیم؟برای من که همیشه در میان اعمال مفاتیح از روی نمازهای مستحبی پریده بودم، دیدن جوانانی که قبل از شروع مراسم تا پایان دعای جوشن کبیر نماز بخوانند عجیب بود!البته نه اینکه فقط نماز بخوانند؛ آنها هم مثل ما کلی خوراکی با خودشان آورده بودند و فلاسکهایشان کنار مهر و تسبیحشان بود.گاهی با هم شوخی میکردند و حرف میزدند و گاهی بین نمازها کتاب دعا را دست میگرفتند و فرازهایی از دعای جوشن کبیر را میخواندند. اما باز بلند میشدند و به نماز میایستادند.
فقط چهره یکیشان در خاطرم مانده بود. همان که بیشتر شبیه عراقیها بود و به دوستانش که چهرههای اروپایی داشتند، شباهتی نداشت.پارسال نهایتا حدس زده بودیم دانشجویان مسلمانی باشند که از کشورهای مختلف آمدهاند.صفحه ترجمه گوگل را باز کردم و عمه مژگان داوطلب شد که برود ازشان سوال کند.اول پرسیدیم که آیا سال قبل و دو سال قبل هم در شب قدر مشهد بودهاند؟ جواب مثبت دادند. برایشان نوشتم که برایمان جالب بوده که ما هر سال آنها را دیدهایم.مرد جوان لبخندی زد و رو به دوستانش گفت که داستان چیست.
یادم آمد یکی از اعضای گروهشان عجیب شبیه یکی از همکلاسیهای دوران دانشجوییمان بود!دو سال پیش عکسش را فرستاده بودم در گروه رفقای دانشگاه و پرسیده بودم حدس بزنید این آقا کیست؟ زهرا و فاطمه و مریم با من هم نظر بودند و فورا نوشته بودند آقای فلانی!سریع بله را باز کردم و با یک جستجو به عکس رسیدم. عمه مژگان با لبخند عکس را نشانشان داد تا ادعایمان را اثبات کند!
#ادامه_در_قسمت_دوم
#آزاده_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۲۱:۰۱
#کُلُّنا_مِن_لبنان
#قسمت_دوم
دوست مرد جوان جلوتر آمد. گوشیام را در دست گرفت و با اشاره به عکس گفت سه نفر از جمعمان در جنگ اخیر لبنان به شهادت رسیدهاند.قلبم از جا کنده شد. انگار لحظهای زمان متوقف شد. خنده روی لبهایمان ماسید و همه در بهت فرو رفتیم.انگشتانم توان تایپ نداشت به جمعشان اشاره کردم و پرسیدم: «کلهم من لبنان؟»
مرد جوان سر تکان داد و گفت: «کلنا من لبنان.»
چند نفری که اطرافمان نشسته بودند کنجکاو شدند و سوال میکردند این مردان جوان غیرایرانی به ما چه گفتهاند.حالم بههم ریخته بود. باورم نمیشد یکی دو سال گذشته در کنار افرادی نشسته بودم که شب قدر شهادتشان را از خدا طلب کرده بودند.باورم نمیشد پسر جوانی که صلواتشماری در انگشت اشارهاش داشت و بعد از هر دو رکعت نماز دکمه کوچک روی آن را فشار میداد تا به عدد پنجاه برسد حالا در این دنیا نیست و عاقبتبهخیر شده است.
باز بله را باز کردم و در گروه به عکس مرد جوان نگاه کردم. زیر عکس نوشته بودم که پس از پایان مراسم شبهای قدر در حرم دعای کمیل خواندند و او کل دعا را در حال سجده بوده است.اشکهایم سُر خوردند روی گونههایم. انگار راز همسایگی با آنها برایم مشخص شده بود. امشب نباید فقط خواستههای ریز و کوچکم را ردیف میکردم و برای استجابتشان دست به دامان خدا و اهلبیت میشدم. باید برای خواستههای بزرگتری دعا میکردم.صدای قرائت دعای جوشن بلند شد و من به نیابت از سه شهید لبنانی که حتی اسمشان را هم نمیدانستم شروع به خواندن کردم:«اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ بِاسْمِكَ يَا اللّٰهُ، يَا رَحْمٰنُ، يَا رَحِيمُ، يَا كَرِيمُ، يَامُقِيمُ...»
#آزاده_رحیمی
با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا 
#قسمت_دوم
دوست مرد جوان جلوتر آمد. گوشیام را در دست گرفت و با اشاره به عکس گفت سه نفر از جمعمان در جنگ اخیر لبنان به شهادت رسیدهاند.قلبم از جا کنده شد. انگار لحظهای زمان متوقف شد. خنده روی لبهایمان ماسید و همه در بهت فرو رفتیم.انگشتانم توان تایپ نداشت به جمعشان اشاره کردم و پرسیدم: «کلهم من لبنان؟»
مرد جوان سر تکان داد و گفت: «کلنا من لبنان.»
چند نفری که اطرافمان نشسته بودند کنجکاو شدند و سوال میکردند این مردان جوان غیرایرانی به ما چه گفتهاند.حالم بههم ریخته بود. باورم نمیشد یکی دو سال گذشته در کنار افرادی نشسته بودم که شب قدر شهادتشان را از خدا طلب کرده بودند.باورم نمیشد پسر جوانی که صلواتشماری در انگشت اشارهاش داشت و بعد از هر دو رکعت نماز دکمه کوچک روی آن را فشار میداد تا به عدد پنجاه برسد حالا در این دنیا نیست و عاقبتبهخیر شده است.
باز بله را باز کردم و در گروه به عکس مرد جوان نگاه کردم. زیر عکس نوشته بودم که پس از پایان مراسم شبهای قدر در حرم دعای کمیل خواندند و او کل دعا را در حال سجده بوده است.اشکهایم سُر خوردند روی گونههایم. انگار راز همسایگی با آنها برایم مشخص شده بود. امشب نباید فقط خواستههای ریز و کوچکم را ردیف میکردم و برای استجابتشان دست به دامان خدا و اهلبیت میشدم. باید برای خواستههای بزرگتری دعا میکردم.صدای قرائت دعای جوشن بلند شد و من به نیابت از سه شهید لبنانی که حتی اسمشان را هم نمیدانستم شروع به خواندن کردم:«اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ بِاسْمِكَ يَا اللّٰهُ، يَا رَحْمٰنُ، يَا رَحِيمُ، يَا كَرِيمُ، يَامُقِيمُ...»
#آزاده_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۲۱:۰۱
پادکست جان و جهان _ افطاری خیابان ایران.mp3
۱۰:۴۲-۱۹.۶۱ مگابایت
#روایت_شنیدنی
#افطاری_خیابان_ایران#مجله_قلمزنان_۱
نویسنده: #نسرین_زارع
گوینده: #محدثه_سادات_نبییان
تنظیم و تدوین: #زهرا_مشایخی
۱. حبیبی سلام، علیاکبر قلیچ
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۱۴:۴۵
#خداحافظ_ای_ماه_عشق_و_سجود
انگار همین دیروز بود که با چشمانِ پفکرده، ساعت کوکشده را خاموش کردیم و تنمان را با هزار زور و زحمت از آن رختخواب گرم بیرون کشیدیم تا سحر را از دست ندهیم.
آدمیزاد است دیگر! عادت می کند؛ مثل همین حالا که دیگر نیاز به کوک کردن ساعت نیست و تا گرگومیش صبح، شاید هم تا طلوع فجر بیداریم و شبمان تازه از صبح آغاز میشود.
مخلَصِ کلام اینکه؛خدایا ما خوببندگانی نبودیم!حتی خوب عبادت هم نکردیم. و اگر شما همان «در این ماه، خوابِ مؤمن عبادت است» را هم نمیگذاشتید، یکذره توشه هم نداشتیم.
ولی نوشتم که بگویم از ما بپذیر! همین کم را هم از ما بپذیر... .بپذیر و بگذر از ما! که تو هرچه غفور و آمرزندهای؛ ما گناهکار، فراموشکار و البته محتاجِ توایم... .
#صبا_سبحانی
با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا 
انگار همین دیروز بود که با چشمانِ پفکرده، ساعت کوکشده را خاموش کردیم و تنمان را با هزار زور و زحمت از آن رختخواب گرم بیرون کشیدیم تا سحر را از دست ندهیم.
آدمیزاد است دیگر! عادت می کند؛ مثل همین حالا که دیگر نیاز به کوک کردن ساعت نیست و تا گرگومیش صبح، شاید هم تا طلوع فجر بیداریم و شبمان تازه از صبح آغاز میشود.
مخلَصِ کلام اینکه؛خدایا ما خوببندگانی نبودیم!حتی خوب عبادت هم نکردیم. و اگر شما همان «در این ماه، خوابِ مؤمن عبادت است» را هم نمیگذاشتید، یکذره توشه هم نداشتیم.
ولی نوشتم که بگویم از ما بپذیر! همین کم را هم از ما بپذیر... .بپذیر و بگذر از ما! که تو هرچه غفور و آمرزندهای؛ ما گناهکار، فراموشکار و البته محتاجِ توایم... .
#صبا_سبحانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۰:۴۵
#عید_بندگی
#الحَمدُ_لِلّهِ_عَلَى_مَا_هَدانا_وَ_لَهُ_الشُّكرُ_عَلَى_مَا_أَولانا
«ای مردم! امروز روزی است که در آن به محسنان ثواب دهند و بدکاران زیانمندند؛ و این شبیهترین روز به روز قیامت است! در بیرون آمدن از منزل به نمازگاه، یاد کنید بیرون آمدن خود را از گور به محضر پروردگار. و یاد کنید در وقوف خود به هنگام نماز، وقوف خود را در برابر پروردگارتان. و یاد کنید در برگشت خود به منزلهایتان، برگشت خود را به منزلهای بهشت یا دوزخ خود.
و بدانید ای بندگان خدا که کمترین مزد مرد و زن روزهدار آن است که فرشتهای در روز آخر ماه رمضان بر آنها ندا دهد مژده گیرید بندگان خدا که آمرزیده شد برای شما آنچه گذشته از گناهان شما و بپائید در آینده چطور خواهید بود!»¹
¹ قسمتی از خطبه امیرالمؤمنین علی علیهالسلام، در روز عید فطر
با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
جان و جهان؛
بله | ایتا 
#الحَمدُ_لِلّهِ_عَلَى_مَا_هَدانا_وَ_لَهُ_الشُّكرُ_عَلَى_مَا_أَولانا
«ای مردم! امروز روزی است که در آن به محسنان ثواب دهند و بدکاران زیانمندند؛ و این شبیهترین روز به روز قیامت است! در بیرون آمدن از منزل به نمازگاه، یاد کنید بیرون آمدن خود را از گور به محضر پروردگار. و یاد کنید در وقوف خود به هنگام نماز، وقوف خود را در برابر پروردگارتان. و یاد کنید در برگشت خود به منزلهایتان، برگشت خود را به منزلهای بهشت یا دوزخ خود.
و بدانید ای بندگان خدا که کمترین مزد مرد و زن روزهدار آن است که فرشتهای در روز آخر ماه رمضان بر آنها ندا دهد مژده گیرید بندگان خدا که آمرزیده شد برای شما آنچه گذشته از گناهان شما و بپائید در آینده چطور خواهید بود!»¹
¹ قسمتی از خطبه امیرالمؤمنین علی علیهالسلام، در روز عید فطر
جان و جهان؛
۳:۵۶
#دل_جاماندهی_درمانده
بغضی گوشهی گلویم نشسته که منتظر است پقی بترکد. دفعه پیش کی اینطور شدم؟ روزهایی که کنار پدرم مینشستم. او حرف میزد ولی من نمیشنیدم چه میگوید، محو صورتش بودم؛ ابروهای سفیدش، چشمهای مهربانش، چروکهای صورتش، ریشهای سفیدش، عمامهی مشکی روی سرش. محو دستهای لرزانش بودم که زمانی سفتترین پیچ را باز میکرد. محو این که الان که کنارش هستم چه کنم؟ سعی میکردم لحظه لحظهاش را در جایی از وجودم حَک کنم تا وقتی به خانه میروم آرام مرورش کنم.
یا وقتی کنار مادرم نشسته بودم و دستش را بوسیده بودم، چای برایش ریخته بودم و نمیدانستم چطور خوشحالش کنم. هی نگاهش میکردم و افسوس میخوردم که چرا نتوانستم کربلا و مکه ببرمش. چرا نتوانست در جوانیاش به خاطر وابستگی زیاد من به او در کودکی، به زیارتی دلچسب برود.
نمیدانم چه حسی است؛ یک دلتنگی عمیق، همان که وقتی کنار کسی هستی بیشتر دلت برایش لک میزند.امروز هم دلم همین بلا را سرم آورده است. صبح که شد دلم با من نیامد، در همان دیروز جا ماند؛ یک جایی حوالی شبهای قدر، بین اشکهای ریختهشدهی آن پیرزن گوشهی مسجد، یک جایی کنار سفرهی ساکت سحرِ من و دخترکِ روزهاولی.
امروز، عید فطر است. عیدالجوائز است. امروز برای نماز صبح که سر سجاده نشستم با حسرت به زیرانداز وسط هال نگاه کردم. یک ماه سحرها مهمانش بودیم. آه، چرا تمام شد؟ من بلد نبودم استفاده کنم. کم دعا خواندم، آنهم با حضور قلب اندک. بیشتر روزهها را با ضعف سپری کردم و عبادت خواب را به دعا و کار ترجیح دادم. من مهمان خوبی نبودم ولی بدجور دلم تنگ شده است. رمضان جانم، کجا رفتی؟ میدانی دل من را هم کندی و بردی؟ جای رفتنت درد میکند... .
#سیده_حورا_صداقت
با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا 
بغضی گوشهی گلویم نشسته که منتظر است پقی بترکد. دفعه پیش کی اینطور شدم؟ روزهایی که کنار پدرم مینشستم. او حرف میزد ولی من نمیشنیدم چه میگوید، محو صورتش بودم؛ ابروهای سفیدش، چشمهای مهربانش، چروکهای صورتش، ریشهای سفیدش، عمامهی مشکی روی سرش. محو دستهای لرزانش بودم که زمانی سفتترین پیچ را باز میکرد. محو این که الان که کنارش هستم چه کنم؟ سعی میکردم لحظه لحظهاش را در جایی از وجودم حَک کنم تا وقتی به خانه میروم آرام مرورش کنم.
یا وقتی کنار مادرم نشسته بودم و دستش را بوسیده بودم، چای برایش ریخته بودم و نمیدانستم چطور خوشحالش کنم. هی نگاهش میکردم و افسوس میخوردم که چرا نتوانستم کربلا و مکه ببرمش. چرا نتوانست در جوانیاش به خاطر وابستگی زیاد من به او در کودکی، به زیارتی دلچسب برود.
نمیدانم چه حسی است؛ یک دلتنگی عمیق، همان که وقتی کنار کسی هستی بیشتر دلت برایش لک میزند.امروز هم دلم همین بلا را سرم آورده است. صبح که شد دلم با من نیامد، در همان دیروز جا ماند؛ یک جایی حوالی شبهای قدر، بین اشکهای ریختهشدهی آن پیرزن گوشهی مسجد، یک جایی کنار سفرهی ساکت سحرِ من و دخترکِ روزهاولی.
امروز، عید فطر است. عیدالجوائز است. امروز برای نماز صبح که سر سجاده نشستم با حسرت به زیرانداز وسط هال نگاه کردم. یک ماه سحرها مهمانش بودیم. آه، چرا تمام شد؟ من بلد نبودم استفاده کنم. کم دعا خواندم، آنهم با حضور قلب اندک. بیشتر روزهها را با ضعف سپری کردم و عبادت خواب را به دعا و کار ترجیح دادم. من مهمان خوبی نبودم ولی بدجور دلم تنگ شده است. رمضان جانم، کجا رفتی؟ میدانی دل من را هم کندی و بردی؟ جای رفتنت درد میکند... .
#سیده_حورا_صداقت
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۲۳:۴۹
#یکی_از_ایالتهای_آمریکا
پُرزهای سفید از ماسک آبیِ روی چانهاش بیرون زده بود. دستهای پیرمرد، فرمان نازک پژو را دور چرخاند و تاکسی قدیمی پیچید توی خیابان مدرسه ابتدایی. ماشین تِلِک تِلِک میکرد و از بین مادرهای ایستاده وسط خیابان چپ و راست میشد.
راننده نگاهی به زنهای جوان منتظر کرد: «الکی صف کشیدن جلو مدرسه برا یه مشت تُحفه. هیچیام نمیشن آخرش!»
دستم را جلو دهانم گرفتم و پقی زدم زیر خنده.پیرمرد، از واکنشم به حرفش خوشش آمد، از توی آینه نگاهم کرد: «به خدا راست میگم. هرچی، بیشتر لیلی به لالاشون بذارن، بیشتر طلبکارن.»کتاب توی دستم را بستم و در جواب حرفش «بله درست میگید» گفتم.انگار خوشش آمده باشد که همصحبت گیر آورده، تمامِ سیدقیقه مسیر پُر ترافیک را از سختیهایش گفت.چانهاش گرم شده بود: «بابام خدا بیامرز نمک فروش دورهگرد بود با شیش تا بچه. خونمون چهلمتر بود که وقتی میومدی تو، یه سرپایینی تیز داشت و چارتا چوب سقفشو نگه داشته بود. ننم خیلی سختی کشید تو اون خونه.»
صدای ممتد بوق دویستوهفت سفید که داشت خلاف پژو میآمد هم رشته کلام را از دست پیرمرد به دَر نبرد: «کی میگه زمان شاه همهچی خوب بود؟ به خدا نبود. نون نداشتیم بخوریم.»کتابم را روی صندلی ماشین گذاشتم: «حاج آقا میگن اگه تا الان شاهم میموند کشور همینطور آباد میشد. جمهوری اسلامی نذاشت بمونه.»دوباره از توی آینه نگاهم کرد. چشمهایش گرد شده بود: «کی اینا رو به شما جوونا میگه؟ غلط کرده هر کی گفته. موزاییک نبود، حیاط خونمون پر خاک و سنگ بود که یکسره گِل میشد. بعد برای تیمسار پیزوریِ پهلوی خونه میساختن مثل کاخ. همه مصالحش از اونور میومد. خودم رفتم اسکلت خونشو زدم. جوونیام آهنگر ماهری بودم.»
پیرمرد، یک نفس بلند و بعدش هم هعییی کشید: «شاه میگفت ایران یکی از ایالتای آمریکاس. همهی اختیارای کشور هم دست آمریکاییا بود. همون موقع هم میتونستیم پیشرفت کنیم. اما وقتی دولت از جنس ملت نباشه، اصلا ایرانی نباشه، نمیذاره. زمان شاه رو با همین سالا مقایسه میکنم که بهت میگم. اگه محمدرضا الآنم بود، ایران همون خرابه چهل سال پیش بود که بود.»
نگاهی به آخرین ماشینی که پشت ترافیک جای گرفت انداخت و قبل از رسیدن به آنها پیچید توی کوچه فرعی: «یه بار دیگه آدرستو بگو دخترم.»_ خیابان انقلاب... .
#مهدیه_مقدم
با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا 
پُرزهای سفید از ماسک آبیِ روی چانهاش بیرون زده بود. دستهای پیرمرد، فرمان نازک پژو را دور چرخاند و تاکسی قدیمی پیچید توی خیابان مدرسه ابتدایی. ماشین تِلِک تِلِک میکرد و از بین مادرهای ایستاده وسط خیابان چپ و راست میشد.
راننده نگاهی به زنهای جوان منتظر کرد: «الکی صف کشیدن جلو مدرسه برا یه مشت تُحفه. هیچیام نمیشن آخرش!»
دستم را جلو دهانم گرفتم و پقی زدم زیر خنده.پیرمرد، از واکنشم به حرفش خوشش آمد، از توی آینه نگاهم کرد: «به خدا راست میگم. هرچی، بیشتر لیلی به لالاشون بذارن، بیشتر طلبکارن.»کتاب توی دستم را بستم و در جواب حرفش «بله درست میگید» گفتم.انگار خوشش آمده باشد که همصحبت گیر آورده، تمامِ سیدقیقه مسیر پُر ترافیک را از سختیهایش گفت.چانهاش گرم شده بود: «بابام خدا بیامرز نمک فروش دورهگرد بود با شیش تا بچه. خونمون چهلمتر بود که وقتی میومدی تو، یه سرپایینی تیز داشت و چارتا چوب سقفشو نگه داشته بود. ننم خیلی سختی کشید تو اون خونه.»
صدای ممتد بوق دویستوهفت سفید که داشت خلاف پژو میآمد هم رشته کلام را از دست پیرمرد به دَر نبرد: «کی میگه زمان شاه همهچی خوب بود؟ به خدا نبود. نون نداشتیم بخوریم.»کتابم را روی صندلی ماشین گذاشتم: «حاج آقا میگن اگه تا الان شاهم میموند کشور همینطور آباد میشد. جمهوری اسلامی نذاشت بمونه.»دوباره از توی آینه نگاهم کرد. چشمهایش گرد شده بود: «کی اینا رو به شما جوونا میگه؟ غلط کرده هر کی گفته. موزاییک نبود، حیاط خونمون پر خاک و سنگ بود که یکسره گِل میشد. بعد برای تیمسار پیزوریِ پهلوی خونه میساختن مثل کاخ. همه مصالحش از اونور میومد. خودم رفتم اسکلت خونشو زدم. جوونیام آهنگر ماهری بودم.»
پیرمرد، یک نفس بلند و بعدش هم هعییی کشید: «شاه میگفت ایران یکی از ایالتای آمریکاس. همهی اختیارای کشور هم دست آمریکاییا بود. همون موقع هم میتونستیم پیشرفت کنیم. اما وقتی دولت از جنس ملت نباشه، اصلا ایرانی نباشه، نمیذاره. زمان شاه رو با همین سالا مقایسه میکنم که بهت میگم. اگه محمدرضا الآنم بود، ایران همون خرابه چهل سال پیش بود که بود.»
نگاهی به آخرین ماشینی که پشت ترافیک جای گرفت انداخت و قبل از رسیدن به آنها پیچید توی کوچه فرعی: «یه بار دیگه آدرستو بگو دخترم.»_ خیابان انقلاب... .
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۱۱:۲۴
#از_دریچه_نگاه_شما#مسابقه_کمسابقه
سلام جان و جهانیها!
ما زود به زود دلمان برای از شما شنیدن تنگ میشود.این روزها، لابهلای گشت زدن توی طبیعتو استشمام هوای بهاریو لمس طراوت برگها،همینجور که تماشای شکوفهها، لبخند مینشاند روی لبهایتان،یک رجوعی به حافظهتان بکنید،ببینید کدام مطلب کانال جان و جهان را بیشتر دوستش داشتهاید؟همان که ذهنتان را چندساعتی یا حتی چند روزی مشغول خودش کرده؛و یا کنج دلتان برای خودش جایی دستوپا کرده.همان روایتی که بعد از خواندنش، بدون درنگ برای عزیزانتان بازارسالش کردهاید... .
آن را توی دیدگاههای این پیام برای ما بنویسید.
برای شرکت در مسابقه، نوشتن هشتگِ عنوان روایت هم کفایت میکند. البته اگر از دلیل انتخاب و حسّ و حالتان موقع خواندن و بعدش هم برایمان بنویسید که چه بهتر!
مهلت ارسال: تا پایان ۱۵ فروردین
به مناسبت
تقارن عید سعید فطر
و ایام نوروز
،
به قید قرعه
به
نفر از افرادی که در این نظرسنجی شرکت میکنند،
یک کتاب روایی جذاب
اهداء خواهد شد.
منتظر پیامهای سبزتان هستیم...

در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا 
سلام جان و جهانیها!
ما زود به زود دلمان برای از شما شنیدن تنگ میشود.این روزها، لابهلای گشت زدن توی طبیعتو استشمام هوای بهاریو لمس طراوت برگها،همینجور که تماشای شکوفهها، لبخند مینشاند روی لبهایتان،یک رجوعی به حافظهتان بکنید،ببینید کدام مطلب کانال جان و جهان را بیشتر دوستش داشتهاید؟همان که ذهنتان را چندساعتی یا حتی چند روزی مشغول خودش کرده؛و یا کنج دلتان برای خودش جایی دستوپا کرده.همان روایتی که بعد از خواندنش، بدون درنگ برای عزیزانتان بازارسالش کردهاید... .
آن را توی دیدگاههای این پیام برای ما بنویسید.
به مناسبت
تقارن عید سعید فطر
به قید قرعه
به
اهداء خواهد شد.
منتظر پیامهای سبزتان هستیم...
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۱۴:۴۶
#من_در_میانهی_دعای_مستجاب_خویش_ایستادهام
مثل خر در گل مانده بودم! تمام ترفندهای ساکت کردن کودک را که بلد بودم به کار بستم، اما نتیجهای نداشت. رفتم سراغ آخرین راهحل که راه بردنش با کالسکه بود. دقایق اولِ راه بردن هم باید سرعت بالایی داشته باشم، تا بعد از سه-چهار بار دور زدنِ حوض، تازه دهانش را ببندد و چشمانش را باز کند! سختترین بخش کار هم آنجا بود که باید پاسخگوی این روش خشن و سرکوبگرایانه به مردم میبودم؛ آن هم در شلوغی و رفتوآمدهای بعد از نماز مغربِ صحن آزادی.
وقتی آرام شد رفتم گوشهای ایستادم و با تکانهای منظم وادار به سکوتش کردم. از دور جستوخیزها و بهانهگیریهای بچهها را میدیدم که پدرشان سعی در کنترلشان داشت. کمی آنطرفتر هم پسرها با لباسهای خیس مشغول امتحان کردن قایقهایشان بودند که کدام زیر آب نمیرود. نگاه دیگری به خروجیهای رواق کردم. خبری از دخترها نبود که نبود. عجب زیارت طول و درازی شد! با خودم مرور کردم که چگونه به آنها بگویم که کاش زودتر برگشته بودند، تا هم دفعات بعد اینقدر دیر نیایند، و هم ناراحت و دلزده نشوند. اما عصبانی بودم. برای مدیریت احوالاتم بیشازحد عصبانی بودم. آن هم کجا؟ زیر سایهی مهربانترین امام.
فردا قصد برگشتن داشتیم و من حتی یک دور هم زیارتنامه را کامل نخوانده بودم. حتی تصویر گنبد طلا را هم درست و کامل در ذهنم بهروزرسانی نکرده بودم.
زیارتنامه من شامل اینها بود:بحثها و گفتگوهای اعتقادی، اجتماعی و سیاسی با دختران.چشم چرخاندن در جمعیت و دنبال پسرها گشتن.مدیریت کودک دوسالونیمه که هرچه دست طفل دیگر ببیند میخواهد و هرجا برادرانش میروند میخواهد برود.خواباندن و شیر دادن و ساکت کردن پسرک هشت ماههای که جاهای شلوغ را دوست ندارد و خواهرش نمیگذارد بخوابد.
هر چه بیشتر به لحظات حضورم در حرم فکر میکردم، عصبانیتر میشدم. یک لحظه از ذهنم یادِ اولین افطار ماه مبارک گذشت. وقتی که تصویر زائران را در تلویزیون دیدم، در دل گفتم: «یا امام رضا، همین که توی صحن باصفات بشینم و نسیم مهر شما صورت بچههام رو بنوازه، برای من کافیه. میخوام شیشمین سربازتو بیارم پابوس.» آتشفشان درونم به سمت خاموشی رفت. لبخند به لبم آمد. دیگر تصویر کودکانم از دور برایم ناخوشایند نبود. من در میانهی دعای مستجاب خویش ایستاده بودم. سه بار بلند الحمدلله گفتم.
قصدِ رفتن به سمت بچهها را کردم که صدای زیبا و روحانیِ مردی بلند شد. مرد درست جلوی کالسکه نشسته بود. «رُوِیَ عَنْ جابِرِ بْنِ عَبْدِاللَّهِ الاَنْصاری عَنْ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ عَلَیْهَا السَّلامُ بِنْتِ رَسُولِ اللَّهِ... .»
میخکوب شدم. اشکهایم راه گرفتند. این چه رزقی بود؟ چرا حدیث کسا؟ مرد میخواند و من گریه میکردم. وقتی به بخشهایی میرسید که حضرت زهرا قربان صدقه بچهها میرفت، هق هقم شدت میگرفت. امام مهربان من با من حرف زده بود. نشانم داده بود که باید به کی اقتدا کنم و از چه کسی توان و انرژی بگیرم. نشانم داده بود که با این امانتهای خدا چگونه باید رفتار کنم. نشانم داده بود که به خاطر این بچههاست که اینجا هستم و دعوت شدهام. نشانم داده بود که تا به مقام شکر نرسم، چیزی نصیبم نمیشود.
لحظه به لحظه زائران بیشتری دور ما جمع میشدند و با دعا همراه میشدند. چند دقیقه بعد در حلقهای از زائران دلشکسته بودم که به امام سلام میدادند... .
#مریم_سادات_صدرایی
با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا 
مثل خر در گل مانده بودم! تمام ترفندهای ساکت کردن کودک را که بلد بودم به کار بستم، اما نتیجهای نداشت. رفتم سراغ آخرین راهحل که راه بردنش با کالسکه بود. دقایق اولِ راه بردن هم باید سرعت بالایی داشته باشم، تا بعد از سه-چهار بار دور زدنِ حوض، تازه دهانش را ببندد و چشمانش را باز کند! سختترین بخش کار هم آنجا بود که باید پاسخگوی این روش خشن و سرکوبگرایانه به مردم میبودم؛ آن هم در شلوغی و رفتوآمدهای بعد از نماز مغربِ صحن آزادی.
وقتی آرام شد رفتم گوشهای ایستادم و با تکانهای منظم وادار به سکوتش کردم. از دور جستوخیزها و بهانهگیریهای بچهها را میدیدم که پدرشان سعی در کنترلشان داشت. کمی آنطرفتر هم پسرها با لباسهای خیس مشغول امتحان کردن قایقهایشان بودند که کدام زیر آب نمیرود. نگاه دیگری به خروجیهای رواق کردم. خبری از دخترها نبود که نبود. عجب زیارت طول و درازی شد! با خودم مرور کردم که چگونه به آنها بگویم که کاش زودتر برگشته بودند، تا هم دفعات بعد اینقدر دیر نیایند، و هم ناراحت و دلزده نشوند. اما عصبانی بودم. برای مدیریت احوالاتم بیشازحد عصبانی بودم. آن هم کجا؟ زیر سایهی مهربانترین امام.
فردا قصد برگشتن داشتیم و من حتی یک دور هم زیارتنامه را کامل نخوانده بودم. حتی تصویر گنبد طلا را هم درست و کامل در ذهنم بهروزرسانی نکرده بودم.
زیارتنامه من شامل اینها بود:بحثها و گفتگوهای اعتقادی، اجتماعی و سیاسی با دختران.چشم چرخاندن در جمعیت و دنبال پسرها گشتن.مدیریت کودک دوسالونیمه که هرچه دست طفل دیگر ببیند میخواهد و هرجا برادرانش میروند میخواهد برود.خواباندن و شیر دادن و ساکت کردن پسرک هشت ماههای که جاهای شلوغ را دوست ندارد و خواهرش نمیگذارد بخوابد.
هر چه بیشتر به لحظات حضورم در حرم فکر میکردم، عصبانیتر میشدم. یک لحظه از ذهنم یادِ اولین افطار ماه مبارک گذشت. وقتی که تصویر زائران را در تلویزیون دیدم، در دل گفتم: «یا امام رضا، همین که توی صحن باصفات بشینم و نسیم مهر شما صورت بچههام رو بنوازه، برای من کافیه. میخوام شیشمین سربازتو بیارم پابوس.» آتشفشان درونم به سمت خاموشی رفت. لبخند به لبم آمد. دیگر تصویر کودکانم از دور برایم ناخوشایند نبود. من در میانهی دعای مستجاب خویش ایستاده بودم. سه بار بلند الحمدلله گفتم.
قصدِ رفتن به سمت بچهها را کردم که صدای زیبا و روحانیِ مردی بلند شد. مرد درست جلوی کالسکه نشسته بود. «رُوِیَ عَنْ جابِرِ بْنِ عَبْدِاللَّهِ الاَنْصاری عَنْ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ عَلَیْهَا السَّلامُ بِنْتِ رَسُولِ اللَّهِ... .»
میخکوب شدم. اشکهایم راه گرفتند. این چه رزقی بود؟ چرا حدیث کسا؟ مرد میخواند و من گریه میکردم. وقتی به بخشهایی میرسید که حضرت زهرا قربان صدقه بچهها میرفت، هق هقم شدت میگرفت. امام مهربان من با من حرف زده بود. نشانم داده بود که باید به کی اقتدا کنم و از چه کسی توان و انرژی بگیرم. نشانم داده بود که با این امانتهای خدا چگونه باید رفتار کنم. نشانم داده بود که به خاطر این بچههاست که اینجا هستم و دعوت شدهام. نشانم داده بود که تا به مقام شکر نرسم، چیزی نصیبم نمیشود.
لحظه به لحظه زائران بیشتری دور ما جمع میشدند و با دعا همراه میشدند. چند دقیقه بعد در حلقهای از زائران دلشکسته بودم که به امام سلام میدادند... .
#مریم_سادات_صدرایی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۱۹:۱۴
#قناعت_گوش
ادیوگرامش را نگاه میکنم. فرکانسهای زیر، اُفتِ بیشتری دارند و فرکانسهای بم، اُفت کمتر؛ پس پیرگوشی به سراغ او هم آمده.
روبرویش مینشینم تا لبخوانی به کمک شنواییاش بیاید: «باید سمعک بذاری.»دراز میکشد. دستش را زیر سرش میگذارد و میگوید: «همینقدری که میشنوم بسه.»
دوباره به ادیوگرام نگاه میکنم. یعنی بیخیالِ این همه دسیبل شده؟!روزگاری این دسیبلها برایش خیلی مهم بود. همان سالهای جوانی، سه روز منتظر بود. سه روز قابلهها میآمدند و میرفتند و خانهاش پر از جمعیت بود. گوشهایش را تیز کرده بود. از بین آن همهمهی بم، صدای زیرِ گریهی نوزادی را شنید. و صدای زنی که میگفت: «مژدگانی بده مَش صالح، دختره!»
حتی سالها بعد، وقتی در سالن انتظار بیمارستان نشسته بود و از پرستار سرشلوغ بخش، خبرِ به دنیا آمدن ششمین فرزند و ششمین دخترش را شنید، آستانهی شنواییاش روی صفر دسیبل بود. این یعنی حتی صدای نفسهای تند مرا میشنید. حتی صدای پچپچ زن همراه که گفت: «اینم که دختر شد!»و حتی صدای گریهی بیصدای مادرم را.
سه سال بعد وقتی زنها سرودست میشکستند تا خبرِ به دنیا آمدن پسرش را بدهند، همهی صداهایشان را میشنید و هیچ نمیشنید. پسرش را که بغل کرد، همانجا بیخیال چند دسیبل از شنواییاش شد. دیگر نیاز نداشت آنقدر گوشهایش تیز باشد.
ادیوگرامش ولی بیشتر از این حرفها اُفت نشان میدهد.زمانی بود که تابستانها کوچ را به ییلاق میبرد و زمستان به روستا برمیگشت. گلهدار بود. شبها پشت بام میخوابید و دور و نزدیک شدن صدای گرگها را رصد میکرد. و روزها کم و زیاد شدن صدای زنگولهها را.این اُفت فرکانسهای زیر، به نظرم مال همان وقتیست که دیگر ییلاق قشلاق را کنار گذاشت.
فرکانسهای بم قوی هستند. به این راحتی اُفت پیدا نمیکنند. به گمانم این افت، مال وقتیست که صدای بم مردانهای در خانهاش کم شد و تمامِ بارِ زندگی و نگهداری از مادرش بر دوشش افتاد.
دوباره به خطوط ادیوگرام نگاه میکنم. با خودم میگویم این پنج دسی بل را وقتی بیخیال شده که بالاخره شیرینزبانیهای اولین نوهاش را شنیده. این ده تا را وقتی که دخترهایش را برای درسخواندن به شهر فرستاده و دیگر صدای خندهشان را در خانه نشنیده. و این بیست دسی بل را...اما هنوز دوست داشت بشنود. تا همین چند ماه پیش. وقتی صدای گریهی نوهی پسریاش را شنید. خودش گفته بود بچهی سجاد را که ببیند دیگر آرزویی ندارد. به نظرم این اُفتِ دوطرفهی عمیق مال همین روزهاست.
به چهرهی غرق خوابش نگاه میکنم. میخواهم بیدارش کنم و بگویم چیزهای زیادی برای شنیدن مانده؛ دوست دارم وقتی پسرم کلمهی بابابزرگ را درست میگوید، بشنوی. تو ذوق کنی و من ذوق کنم. دوست دارم وقتی دخترم عروس میشود و داییاش بدون پرسیدن نظرش، برایش ساز و دُهُل میآورد، بتوانی دستمال کوردی را هماهنگ با صدای ساز بالا و پایین ببری. پدرم! هنوز صداهای زیادی برای شنیدن هست... .
#عذرا_محمدبیگی
با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا 
ادیوگرامش را نگاه میکنم. فرکانسهای زیر، اُفتِ بیشتری دارند و فرکانسهای بم، اُفت کمتر؛ پس پیرگوشی به سراغ او هم آمده.
روبرویش مینشینم تا لبخوانی به کمک شنواییاش بیاید: «باید سمعک بذاری.»دراز میکشد. دستش را زیر سرش میگذارد و میگوید: «همینقدری که میشنوم بسه.»
دوباره به ادیوگرام نگاه میکنم. یعنی بیخیالِ این همه دسیبل شده؟!روزگاری این دسیبلها برایش خیلی مهم بود. همان سالهای جوانی، سه روز منتظر بود. سه روز قابلهها میآمدند و میرفتند و خانهاش پر از جمعیت بود. گوشهایش را تیز کرده بود. از بین آن همهمهی بم، صدای زیرِ گریهی نوزادی را شنید. و صدای زنی که میگفت: «مژدگانی بده مَش صالح، دختره!»
حتی سالها بعد، وقتی در سالن انتظار بیمارستان نشسته بود و از پرستار سرشلوغ بخش، خبرِ به دنیا آمدن ششمین فرزند و ششمین دخترش را شنید، آستانهی شنواییاش روی صفر دسیبل بود. این یعنی حتی صدای نفسهای تند مرا میشنید. حتی صدای پچپچ زن همراه که گفت: «اینم که دختر شد!»و حتی صدای گریهی بیصدای مادرم را.
سه سال بعد وقتی زنها سرودست میشکستند تا خبرِ به دنیا آمدن پسرش را بدهند، همهی صداهایشان را میشنید و هیچ نمیشنید. پسرش را که بغل کرد، همانجا بیخیال چند دسیبل از شنواییاش شد. دیگر نیاز نداشت آنقدر گوشهایش تیز باشد.
ادیوگرامش ولی بیشتر از این حرفها اُفت نشان میدهد.زمانی بود که تابستانها کوچ را به ییلاق میبرد و زمستان به روستا برمیگشت. گلهدار بود. شبها پشت بام میخوابید و دور و نزدیک شدن صدای گرگها را رصد میکرد. و روزها کم و زیاد شدن صدای زنگولهها را.این اُفت فرکانسهای زیر، به نظرم مال همان وقتیست که دیگر ییلاق قشلاق را کنار گذاشت.
فرکانسهای بم قوی هستند. به این راحتی اُفت پیدا نمیکنند. به گمانم این افت، مال وقتیست که صدای بم مردانهای در خانهاش کم شد و تمامِ بارِ زندگی و نگهداری از مادرش بر دوشش افتاد.
دوباره به خطوط ادیوگرام نگاه میکنم. با خودم میگویم این پنج دسی بل را وقتی بیخیال شده که بالاخره شیرینزبانیهای اولین نوهاش را شنیده. این ده تا را وقتی که دخترهایش را برای درسخواندن به شهر فرستاده و دیگر صدای خندهشان را در خانه نشنیده. و این بیست دسی بل را...اما هنوز دوست داشت بشنود. تا همین چند ماه پیش. وقتی صدای گریهی نوهی پسریاش را شنید. خودش گفته بود بچهی سجاد را که ببیند دیگر آرزویی ندارد. به نظرم این اُفتِ دوطرفهی عمیق مال همین روزهاست.
به چهرهی غرق خوابش نگاه میکنم. میخواهم بیدارش کنم و بگویم چیزهای زیادی برای شنیدن مانده؛ دوست دارم وقتی پسرم کلمهی بابابزرگ را درست میگوید، بشنوی. تو ذوق کنی و من ذوق کنم. دوست دارم وقتی دخترم عروس میشود و داییاش بدون پرسیدن نظرش، برایش ساز و دُهُل میآورد، بتوانی دستمال کوردی را هماهنگ با صدای ساز بالا و پایین ببری. پدرم! هنوز صداهای زیادی برای شنیدن هست... .
#عذرا_محمدبیگی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۳:۱۹
#آن_سوی_پنجره
بعد از شانزده ساعت بیوقفه در مسیر بودن به هتلمان در مدینه رسیدیم. خودم را چلاندم و آخرین توانی که داشتم را در دست و پاهایم ریختم که بتوانم بچه به بغل مسیر اتوبوس تا هتل را هم طی کنم. به اعضای نالان بدنم وعدهی یک دوش آب گرم و یک تخت نرم که به زودی به آن میرسیم داده بودم. در لابی هتل به بقیه پیوستیم. همه رو به آقای سالمندی که وسط سالن در حال قرآن خواندن بود ایستاده بودند. قرآن تمام شد و مرد بلند قامتی که خودش را مدیر هتل معرفی کرده بود شروع به صحبت کرد. کمی این پا و آن پا کردم تا به خیال خودم مدیر بگوید: «الان خستهی راه هستین، برین اتاقاتون رو تحویل بگیرین، تو یه فرصت مناسب جلسه میذاریم.» ولی نه؛ ایشان قصد کوتاه کردن صحبت را نداشت و در چهره و حرکات باقی اعضای کاروان هم اثری از عجله برای رفتن دیده نمیشد. همه در کمال خونسردی به صحبتهای تمامنشدنی مدیر هتل گوش میدادند. جای تعجب نداشت. در مسیر جده به مدینه فقط من و همسرم با پسزمینه صدای خروپف، ته اتوبوس در حال بچهداری بودیم. دیگر از خستگی روی پا بند نبودم. مستقیم به سمت کارتهای روی پیشخوان رفتیم و کارت اتاق را تحویل گرفتیم. وارد آسانسور شدیم و دخترم طبق معمول با پرشی دکمه ۵ را فشار داد.
صدای مداحی حزینی، درست از لحظهای که آسانسور باز شد، به گوشم رسید. گویی اینجا راهروی هتلی در مدینه تحت قوانین محدودکنندهٔ سعودیها نبود. انگار آسانسور ما را به حسینیهای در ایران برده بود. صدا از اتاقی با درِ باز میآمد. زائران دستهجمعی ایستاده بودند، بعضی دستها را روی صورت گذاشته بودند و شانههایشان تکانهای شدیدی میخورد. زنها چادر بر صورت کشیده و دست بر پا میکوبیدند. مداح با صدایی لرزان و بغضآلود، سلام من به مدینه را میخواند. وقتی به بخش سلام من به بقیع رسید، آه و گریهی حضار در هم پیچید. گویی همهی دردهای عالم در همین چند متر راهرو و اتاق منتهی به آن جمع شده بود.
پاهایم برای بیشتر ماندن یاریام نکردند. به اتاقمان در همان طبقه رفتیم. چمدانها را باز و وسایل ضروری را درآوردیم. شام مختصری خوردیم و از خستگی خواب که نه، بیهوش شدیم.
با صدای نماز صبحِ همسرم از خواب بیدار شدم و با دیدن صحنهای که مقابلم بود، مثل برقگرفتهها از جا پریدم. بدون لحظهای پلک زدن، با دهان باز به روبهرویم خیره شدم. تصویری که در قاب پنجره نقش بسته بود برایم قابل هضم نبود.
خدای من، پنجرهی اتاقمان مشرف به حرم بقیع بود. مردان با لباسهای بلند، مثل روحهای سرگردان در مسیری مشخص بین قبور در حرکت بودند. برای ثانیهای شک کردم؛ نکند هنوز خواب باشم! در آن گرگومیشِ هوا، گویی صحنهی رستاخیز ترسیم شده و اموات از قبرهایشان بیرون آمده بودند.
نماز همسرم تمام شد. گفت او هم وقتی پردهها را کشیده باورش نمیشده که روبهرویش حرم بقیع را میبیند. گفت بعد از نماز صبح درب بقیع را برای آقایان باز میکنند تا فقط بگذرند، بدون لحظهای توقف.
از اتاق خارج شدیم تا برای جلسه به رستوران برویم. در جلسه با مدیر کاروان متوجه شدیم هتل ما -فندق المختارة بلازا- تنها هتل ایرانی مشرف به بقیع است. اتاقهای هتل هر روز میزبان ایرانیان سایر هتلها بود که دستهدسته میآمدند و با سوزناکترین نواها و جانسوزترین گریهها ائمهی بقیع را زیارت میکردند؛ آن هم از راه دور، فقط برای چند دقیقه.
هرروز صبح و شب، طبق قراری نانوشته، پشت پنجره جمع میشدیم و به آن فضای خاکی مسطح که پر از سنگهای یکشکل و بینام و نشان بود، چشم میدوختیم. شش مزار شریف بیزائر، که تحت شدیدترین تدابیر امنیتی بودند و با ضرب و زور دوربین گوشی و زوم کردن میدیدیمشان، دل و جانمان را به سوی خود میکشید. نزدیکی مزار خاکی ائمه بقیع (ع) به حرم و بارگاه جدشان رسولالله(ص)، خود روضهٔ مجسمی پیش چشمانمان بود.
این روزها دیگر هشت شوال برایم فقط یک تاریخ در تقویم شیعه نیست، روز غریبی است که مثل زخمی تازه از آن خون میچکد... .
#روزنوشتهای_یک_خانم_معلم
#به_مناسبت_سالروز_تخریب_حرم_ائمه_بقیع
با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا 
بعد از شانزده ساعت بیوقفه در مسیر بودن به هتلمان در مدینه رسیدیم. خودم را چلاندم و آخرین توانی که داشتم را در دست و پاهایم ریختم که بتوانم بچه به بغل مسیر اتوبوس تا هتل را هم طی کنم. به اعضای نالان بدنم وعدهی یک دوش آب گرم و یک تخت نرم که به زودی به آن میرسیم داده بودم. در لابی هتل به بقیه پیوستیم. همه رو به آقای سالمندی که وسط سالن در حال قرآن خواندن بود ایستاده بودند. قرآن تمام شد و مرد بلند قامتی که خودش را مدیر هتل معرفی کرده بود شروع به صحبت کرد. کمی این پا و آن پا کردم تا به خیال خودم مدیر بگوید: «الان خستهی راه هستین، برین اتاقاتون رو تحویل بگیرین، تو یه فرصت مناسب جلسه میذاریم.» ولی نه؛ ایشان قصد کوتاه کردن صحبت را نداشت و در چهره و حرکات باقی اعضای کاروان هم اثری از عجله برای رفتن دیده نمیشد. همه در کمال خونسردی به صحبتهای تمامنشدنی مدیر هتل گوش میدادند. جای تعجب نداشت. در مسیر جده به مدینه فقط من و همسرم با پسزمینه صدای خروپف، ته اتوبوس در حال بچهداری بودیم. دیگر از خستگی روی پا بند نبودم. مستقیم به سمت کارتهای روی پیشخوان رفتیم و کارت اتاق را تحویل گرفتیم. وارد آسانسور شدیم و دخترم طبق معمول با پرشی دکمه ۵ را فشار داد.
صدای مداحی حزینی، درست از لحظهای که آسانسور باز شد، به گوشم رسید. گویی اینجا راهروی هتلی در مدینه تحت قوانین محدودکنندهٔ سعودیها نبود. انگار آسانسور ما را به حسینیهای در ایران برده بود. صدا از اتاقی با درِ باز میآمد. زائران دستهجمعی ایستاده بودند، بعضی دستها را روی صورت گذاشته بودند و شانههایشان تکانهای شدیدی میخورد. زنها چادر بر صورت کشیده و دست بر پا میکوبیدند. مداح با صدایی لرزان و بغضآلود، سلام من به مدینه را میخواند. وقتی به بخش سلام من به بقیع رسید، آه و گریهی حضار در هم پیچید. گویی همهی دردهای عالم در همین چند متر راهرو و اتاق منتهی به آن جمع شده بود.
پاهایم برای بیشتر ماندن یاریام نکردند. به اتاقمان در همان طبقه رفتیم. چمدانها را باز و وسایل ضروری را درآوردیم. شام مختصری خوردیم و از خستگی خواب که نه، بیهوش شدیم.
با صدای نماز صبحِ همسرم از خواب بیدار شدم و با دیدن صحنهای که مقابلم بود، مثل برقگرفتهها از جا پریدم. بدون لحظهای پلک زدن، با دهان باز به روبهرویم خیره شدم. تصویری که در قاب پنجره نقش بسته بود برایم قابل هضم نبود.
خدای من، پنجرهی اتاقمان مشرف به حرم بقیع بود. مردان با لباسهای بلند، مثل روحهای سرگردان در مسیری مشخص بین قبور در حرکت بودند. برای ثانیهای شک کردم؛ نکند هنوز خواب باشم! در آن گرگومیشِ هوا، گویی صحنهی رستاخیز ترسیم شده و اموات از قبرهایشان بیرون آمده بودند.
نماز همسرم تمام شد. گفت او هم وقتی پردهها را کشیده باورش نمیشده که روبهرویش حرم بقیع را میبیند. گفت بعد از نماز صبح درب بقیع را برای آقایان باز میکنند تا فقط بگذرند، بدون لحظهای توقف.
از اتاق خارج شدیم تا برای جلسه به رستوران برویم. در جلسه با مدیر کاروان متوجه شدیم هتل ما -فندق المختارة بلازا- تنها هتل ایرانی مشرف به بقیع است. اتاقهای هتل هر روز میزبان ایرانیان سایر هتلها بود که دستهدسته میآمدند و با سوزناکترین نواها و جانسوزترین گریهها ائمهی بقیع را زیارت میکردند؛ آن هم از راه دور، فقط برای چند دقیقه.
هرروز صبح و شب، طبق قراری نانوشته، پشت پنجره جمع میشدیم و به آن فضای خاکی مسطح که پر از سنگهای یکشکل و بینام و نشان بود، چشم میدوختیم. شش مزار شریف بیزائر، که تحت شدیدترین تدابیر امنیتی بودند و با ضرب و زور دوربین گوشی و زوم کردن میدیدیمشان، دل و جانمان را به سوی خود میکشید. نزدیکی مزار خاکی ائمه بقیع (ع) به حرم و بارگاه جدشان رسولالله(ص)، خود روضهٔ مجسمی پیش چشمانمان بود.
این روزها دیگر هشت شوال برایم فقط یک تاریخ در تقویم شیعه نیست، روز غریبی است که مثل زخمی تازه از آن خون میچکد... .
#روزنوشتهای_یک_خانم_معلم
#به_مناسبت_سالروز_تخریب_حرم_ائمه_بقیع
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۱۹:۲۶
جان و جهان
#از_دریچه_نگاه_شما #مسابقه_کمسابقه سلام جان و جهانیها!
ما زود به زود دلمان برای از شما شنیدن تنگ میشود. این روزها، لابهلای گشت زدن توی طبیعت و استشمام هوای بهاری و لمس طراوت برگها، همینجور که تماشای شکوفهها، لبخند مینشاند روی لبهایتان، یک رجوعی به حافظهتان بکنید، ببینید کدام مطلب کانال جان و جهان را بیشتر دوستش داشتهاید؟ همان که ذهنتان را چندساعتی یا حتی چند روزی مشغول خودش کرده؛ و یا کنج دلتان برای خودش جایی دستوپا کرده. همان روایتی که بعد از خواندنش، بدون درنگ برای عزیزانتان بازارسالش کردهاید... . آن را توی دیدگاههای این پیام برای ما بنویسید.
برای شرکت در مسابقه، نوشتن هشتگِ عنوان روایت هم کفایت میکند. البته اگر از دلیل انتخاب و حسّ و حالتان موقع خواندن و بعدش هم برایمان بنویسید که چه بهتر!
مهلت ارسال: تا پایان ۱۵ فروردین به مناسبت تقارن عید سعید فطر
و ایام نوروز
، به قید قرعه به
نفر از افرادی که در این نظرسنجی شرکت میکنند،
یک کتاب روایی جذاب
اهداء خواهد شد.
منتظر پیامهای سبزتان هستیم...
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا 
#از_دریچه_نگاه_شما#نتایج_مسابقه_کمسابقه
سلام بر مخاطبانِ جان!
از حضور پرشورتان توی مسابقه هفته گذشته خیلی ممنونیم
و از توجهتان به مطالب کانال و بازخوردهایتان کلی انرژی گرفتیم.
مفتخریم برندگان قرعهکشی مسابقه هفته گذشته را به حضورتان اعلام کنیم 
خانم Cheraghpour.f
خانم مهدیه صدری
خانم زاغری
و اما جوایز...
برای این که برندگان عزیز کتاب تکراری دریافت نکنند، چند تا گزینه پیشنهادی برایشان داریم که از بین آنها یکی را انتخاب کنند:
کتاب کاشوب (بیستوسه روایت از روضههایی که زندگی میکنیم به دبیری نفیسه مرشدزاده)
کتاب رستخیز (بیستوچهار روایت از روضههایی که زندگی میکنیم به دبیری نفیسه مرشدزاده)
کتاب پروژه پدری (پانزده روایت از پدری | به دبیری فاطمه ستوده)
اشتراک یک ماهه طاقچه بی نهایت
به همراه هدیه انتخابی عزیزان، یک عدد کتاب سررشته هم تقدیمشان میشود
وقتی با ما درباره متنهای کانال حرف میزنید، قند توی دلمان، چایی شیرین میشود!
منتظر مسابقه و نظرسنجی نمانید؛ زود به زود و بیبهانه با ما سرِ صحبت را باز کنید... .
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا 
سلام بر مخاطبانِ جان!
از حضور پرشورتان توی مسابقه هفته گذشته خیلی ممنونیم
و اما جوایز...
به همراه هدیه انتخابی عزیزان، یک عدد کتاب سررشته هم تقدیمشان میشود
وقتی با ما درباره متنهای کانال حرف میزنید، قند توی دلمان، چایی شیرین میشود!
منتظر مسابقه و نظرسنجی نمانید؛ زود به زود و بیبهانه با ما سرِ صحبت را باز کنید... .
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۲۲:۳۷
#هوش_مصنوعی_هم_گردن_نمیگیرد
خلق این صحنه نمیتوانست دستپخت هوش طبیعی بشر باشد. حتما محصول هوش مصنوعی بود.لابد مثلا اسرائیلیها برای زهر چشم گرفتن از اهالی غزه اینها را ساخته بودند.
برای چند دقیقه استراحت عصرگاهی، روی زمین دراز کشیده بودم که خودش را به آغوشم رساند و همانجا هم خوابش برد. بعدِ از شیر گرفتن، امنترین جا برای خوابیدنش همینجا شده. با یک دست روی کمرش ضرب گرفته بودم و پیش پیش را زمزمه، و با دست دیگر، ماجراهای بله را تماشا میکردم.ماجرای اول، تصویری از صحنه بود، با نوشتهای به این مضمون که «ما این صحنهها را دیدهایم و هنوز زندهایم؟!»اشکهایم تکلیفشان معلوم نبود. نمیدانستند بیایند بیرون یا مرجوعی بخورند. هیچ خوشم نمیآمد کسی بتواند با تصاویر ساختگی احساساتم را جریحهدار کند.طفلکم خوابش سنگین شده بود و صدای نفسهایش منظم و آرام. طرّه موهایش که با کش کوچکی شکل فواره گرفته بود، توی زاویه دیدم بود؛ و فوارهای از دود و کودک توی صفحه گوشی!ماجرای بعدی بله، فیلم همان تصویر بود. یعنی این فیلم احتمالا ساختگی اینطور وایرال شده که دو تا جریان پشتسرهم حاصل گول خوردن از این علم پیشرفته باشد؟!یک حسی اما درونم مدام قلقلک میداد که اگر واقعی باشد چه؟ کمکم رگههای اشک داشتند سد باورناپذیریام را میشکستند. همهی اجزای تصویر با دنیای بیرحم امروز، که دنیای بمب و موشک شده، همخوانی داشت. فقط سایههای کوچک انساننمایی که روی تپههای دود خودنمایی میکرد، ذهنم را میبرد پیش هوش مصنوعی.
اما مگر میشد. هوش مصنوعی هم حتما بارها در برابر چنین درخواستی، پیغام خطا میداد و با عجز و التماس میخواسته که پرامپتش را تغییر دهند؛ همه چیز سر جایش باشد، فقط پرتاب کودکان را از دستور درخواستی حذف کنند. انگار ذهنم دوست داشت مرا بفریبد. نمیخواست واقعیت را بپذیرد. مثل آنها که بالای سر مرده ایستادهاند و از تنفس مصنوعی دست نمیکشند!چشمه اشکهایم جوشیدند. طاقتم طاق شد. زیر جسم بیحرکت کودکم دست و پا میزدم و ذکر یاالله گرفته بودم. گدازههای خشم و غم از آتشفشان قلبم اگر فوران میکرد، بعید نبود دخترک دو سالهام را به همان ارتفاعی برساند که جسم نحیف و ظریف آن بچههای مظلوم معصوم رسیده بودند.دلم میخواست برای تکتک آغوشهای خالی مادرانشان ضجه بزنم.
دوباره فیلم را پخش کردم و با عینک حقیقتبینِ سید مرتضی آوینی تماشایش کردم. شاید اگر راوی این صحنهها بود، نگاه عمیقش را میریخت توی صدای محزون و یگانهاش و میگفت: «زمین و زمان، این نشانههای محکم مظلومیت و حقانیت را سر دست گرفتهاند و به رخمان میکشند. باید خواب باشیم یا خودمان را به خواب زده باشیم که آخرین فریادهای یاریطلبی جبهه حق را نشنویم... .»
#زهرا_مشایخی
با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا 
خلق این صحنه نمیتوانست دستپخت هوش طبیعی بشر باشد. حتما محصول هوش مصنوعی بود.لابد مثلا اسرائیلیها برای زهر چشم گرفتن از اهالی غزه اینها را ساخته بودند.
برای چند دقیقه استراحت عصرگاهی، روی زمین دراز کشیده بودم که خودش را به آغوشم رساند و همانجا هم خوابش برد. بعدِ از شیر گرفتن، امنترین جا برای خوابیدنش همینجا شده. با یک دست روی کمرش ضرب گرفته بودم و پیش پیش را زمزمه، و با دست دیگر، ماجراهای بله را تماشا میکردم.ماجرای اول، تصویری از صحنه بود، با نوشتهای به این مضمون که «ما این صحنهها را دیدهایم و هنوز زندهایم؟!»اشکهایم تکلیفشان معلوم نبود. نمیدانستند بیایند بیرون یا مرجوعی بخورند. هیچ خوشم نمیآمد کسی بتواند با تصاویر ساختگی احساساتم را جریحهدار کند.طفلکم خوابش سنگین شده بود و صدای نفسهایش منظم و آرام. طرّه موهایش که با کش کوچکی شکل فواره گرفته بود، توی زاویه دیدم بود؛ و فوارهای از دود و کودک توی صفحه گوشی!ماجرای بعدی بله، فیلم همان تصویر بود. یعنی این فیلم احتمالا ساختگی اینطور وایرال شده که دو تا جریان پشتسرهم حاصل گول خوردن از این علم پیشرفته باشد؟!یک حسی اما درونم مدام قلقلک میداد که اگر واقعی باشد چه؟ کمکم رگههای اشک داشتند سد باورناپذیریام را میشکستند. همهی اجزای تصویر با دنیای بیرحم امروز، که دنیای بمب و موشک شده، همخوانی داشت. فقط سایههای کوچک انساننمایی که روی تپههای دود خودنمایی میکرد، ذهنم را میبرد پیش هوش مصنوعی.
اما مگر میشد. هوش مصنوعی هم حتما بارها در برابر چنین درخواستی، پیغام خطا میداد و با عجز و التماس میخواسته که پرامپتش را تغییر دهند؛ همه چیز سر جایش باشد، فقط پرتاب کودکان را از دستور درخواستی حذف کنند. انگار ذهنم دوست داشت مرا بفریبد. نمیخواست واقعیت را بپذیرد. مثل آنها که بالای سر مرده ایستادهاند و از تنفس مصنوعی دست نمیکشند!چشمه اشکهایم جوشیدند. طاقتم طاق شد. زیر جسم بیحرکت کودکم دست و پا میزدم و ذکر یاالله گرفته بودم. گدازههای خشم و غم از آتشفشان قلبم اگر فوران میکرد، بعید نبود دخترک دو سالهام را به همان ارتفاعی برساند که جسم نحیف و ظریف آن بچههای مظلوم معصوم رسیده بودند.دلم میخواست برای تکتک آغوشهای خالی مادرانشان ضجه بزنم.
دوباره فیلم را پخش کردم و با عینک حقیقتبینِ سید مرتضی آوینی تماشایش کردم. شاید اگر راوی این صحنهها بود، نگاه عمیقش را میریخت توی صدای محزون و یگانهاش و میگفت: «زمین و زمان، این نشانههای محکم مظلومیت و حقانیت را سر دست گرفتهاند و به رخمان میکشند. باید خواب باشیم یا خودمان را به خواب زده باشیم که آخرین فریادهای یاریطلبی جبهه حق را نشنویم... .»
#زهرا_مشایخی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۱۷:۵۵
#ای_آرزویِ_آرزو
«دراز بکشید. چشمهاتون رو ببندید. دستهاتون رو در راستای بدن قرار بدید، طوری که کف دستها رو به بالا باشه. بدنتون رو رهای رها کنید. هیچ ماهیچهای نباید منقبض باشه!خب حالا آگاهیتون رو از سمت بدنتون ببرید سمت خواستهی قلبیتون. خوب بهش فکر کنید...سه بار دَم و بازدم عمیق داشته باشید و در هر دَم و بازدم به خواستهتون فکر کنید و اون رو از کائنات و جهان هستی طلب کنید!»
اولین جلسهی کلاس یوگا با این مونولوگِ مربی داشت به پایان میرسید و من در حالی که تمام ماهیچههای صورتم منقبض شده بود و ابروهایم توی هم رفته بود، آگاهی و فکر کردن به کائنات و جهان هستی به نظرم لوسبازی میآمد،سه بار بدون دَم و بازدم توی دلم گفتم: «خدایا! غزه... خدایا! غزه... خدایا! غزه...» و اشک از گوشهی چشمهایم سُر خورد پایین. عین خیالم هم نبود که تمام تلاشهای یک ساعتهی مربیام برای رسیدن به آرامش،به باد رفته است.
#زینب_توقعهمدانی
با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا 
«دراز بکشید. چشمهاتون رو ببندید. دستهاتون رو در راستای بدن قرار بدید، طوری که کف دستها رو به بالا باشه. بدنتون رو رهای رها کنید. هیچ ماهیچهای نباید منقبض باشه!خب حالا آگاهیتون رو از سمت بدنتون ببرید سمت خواستهی قلبیتون. خوب بهش فکر کنید...سه بار دَم و بازدم عمیق داشته باشید و در هر دَم و بازدم به خواستهتون فکر کنید و اون رو از کائنات و جهان هستی طلب کنید!»
اولین جلسهی کلاس یوگا با این مونولوگِ مربی داشت به پایان میرسید و من در حالی که تمام ماهیچههای صورتم منقبض شده بود و ابروهایم توی هم رفته بود، آگاهی و فکر کردن به کائنات و جهان هستی به نظرم لوسبازی میآمد،سه بار بدون دَم و بازدم توی دلم گفتم: «خدایا! غزه... خدایا! غزه... خدایا! غزه...» و اشک از گوشهی چشمهایم سُر خورد پایین. عین خیالم هم نبود که تمام تلاشهای یک ساعتهی مربیام برای رسیدن به آرامش،به باد رفته است.
#زینب_توقعهمدانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۲۱:۳۰