عکس پروفایل جان و جهانج

جان و جهان

۲,۳۸۰عضو
thumnail
#مادر،_عشق،_پسر
بی‌اراده دستم خورد روی فلشِ رو به پایینِ وسط عکس و در کسری از ثانیه از حالت تار به وضوح رسید؛ زنی در رفح که بعد از همسرش، دوقلوهایش شهید شده بودند!صفحه گوشی را خاموش کردم و خودم را توی قاب آیینه‌شده‌اش دیدم. کمی زل زدم توی چشم‌هایم و ردّ اشک‌هایم را دنبال کردم. «ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود!» گوشی را گذاشتم روی لبه‌ی بالایی کتابخانه، شناسنامه‌ام هم همان‌جا بود. لای ورق‌های کرم‌قهوه‌ای‌اش به صفحه فرزندان که رسیدم باز خود به خود چشم‌هایم روی آن نام پسری که آن‌جا نوشته شده خیره ماند. دیدنش باز چشمانم را تار کرد. از مادری‌ام دیگر تنها همین یک سند برایم مانده و حسرت‌های فراوان و تَرَک‌های پوستی!
روحم رشد کرده ولی شکننده شده، آن‌قدر که همیشه از زیر بارِ دیدن و دنبال کردن اخبار زنان و کودکان فلسطینی در می‌رفتم. می‌ترسیدم مثل حالا گیر بیفتم.حالا که این قاب، آیینه شد، خودم را دیدم وقتی که پسرم را در آغوش گرفتم، خیره نگاهش کردم، در حالی‌که به اشک‌هایم التماس می‌کردم صورتِ آرام و بی‌جان پسرم را تار نکنند تا خوب به‌خاطر بسپارمش.همسرم پایین پایم زانو زد. بدون این‌که جهت نگاهم را تغییر بدهم، گفتم: «جنازه‌ی بچه‌م تو بغلمه ولی چطور من جون نمیدم؟!»دستش را که جان محکم فشردن نداشت روی دستم سُر داد. سرش را پایین انداخت و شانه‌هایش‌ به لرزه افتاد.‌
دنیا در آن لحظه برایم به آخر رسیده بود، اما اعتقاد تو از جنس چیست که همسرت را از دست دا‌ده‌ای، فرزندانت را به خاک سپرده‌ای و هر لحظه در هراسی، اما دنیایت در فلسطین ادامه دارد؟! تو را مقابل دوربین خبرنگاران تصور کردم. کمر خمیده‌ات راست شد! غرّا و با صلابت از پیروزی و آرمان‌هایت حرف زدی طوری که انگار هیچ مصیبتی ندیده‌ای.
من از تو فاصله دارم، اما این حالتِ بی‌رمقِ تکیه‌زده به سرِ طفلت را خوب می‌شناسم. وقتی دیگر جان گریه کردن نداشتم، یک لحظه، سخت پسرم را فشردم و جمله‌ی آخرِ حاج حسین یکتا در تماس شب قبلش با همسرم تسکینم داد: «مگه نمی‌خواستی پسرت سرباز امام زمان(عج) بشه؟! پس بسپرش به امام زمان(عج)، بگو مال خودتونه… .»
شناسنامه را گذاشتم کنار گوشی. پاهایم را کشاندم سمت آشپزخانه. آب‌پاش زرد کوچک را تا آن‌جا که ظرفیت داشت پر کردم. گل‌های صورتی پشت پنجره تشنه بودند. وقتی دیگر مادرِ پسرت نباشی هم می‌توانی آرمانت را بلندتر از خانه‌ات بکاری؟
#فاطمه_پاییزی
#به_بهانه_وفات_حضرت_ام‌البنین(س)

undefined با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...undefined
undefined بله | ایتا undefined

۲۰:۳۶

thumnail
#صدای_خلخالم
#قسمت_اول
«نباید زنان هنگام راه رفتن پاهای خود را چنان به زمین کوبند تا صدای خلخال‌هایشان به گوش رسد!». عبارت «تبرّج جاهلیت» روی تخته کلاسمان خودنمایی می‌کرد و خانم حامی، همان‌طور که یک ‌دستش روی پشتی صندلی و دست دیگرش قفل شده دور کتابِ روی میزش بود، گردنش را نود درجه سمت ما چرخانده و پاهایش را روی زمین کلاس کشیده بود. داشت توضیح می‌داد که شنیدن صدای پاهای زنان، برای مردان چیز خوشایندی است. من نگاهم به مچ پاهایش بود. داشتم خلخال را روی پاهایش تصور می‌کردم و لباس زنان عرب را تنش می‌کردم. خانم حامی با آن تیپ توی کوچه‌های مکه و‌ میان خانه‌های بر سنگ بنا شده‌ی آن قدم برمی‌داشت و‌ با هر قدمش صدای برخورد آویزهای خلخال سنگین و بزرگش توجهی را به سمتش جلب می‌کرد. توی همین تصورات بودم که صدای زنگ مرا به مدرسه بازگرداند.
خاله سیما دستم را می‌کشید از این مغازه به آن مغازه. توی ویترین‌ها که امیدی نبود، باید سرت را می‌کردی توی مغازه، صبر می‌کردی آقای طلافروش نگاهت کند، بعد می‌پرسیدی: «ببخشید خلخال دارید؟» اکثرا می‌گفتند: «نه!» بعضی می‌پرسیدند: «چی؟» و ما باید توضیح می‌دادیم که: «پابند!» و بعد دوباره: «نه!» آن وسطها بعضی‌ها یک سینی مخملی از پابندهایشان جلویت می‌گذاشتند و می‌گفتند: «بله، اینا رو داریم!» تازه آن‌وقت بود که من و خاله می‌رفتیم توی مغازه و خلخال‌ها را چک می‌کردیم. باید هم خوشگل می‌بودند، هم ‌از نظر قیمتی حدود قیمت یک سکه‌ی طلا را می‌داشتند (که آن موقع یک میلیون تومان بود) ‌و هم آویزهایی که بهم بخورند و صدا بدهند! این آخری کار را خراب کرده بود. خاله سیما کوله‌پشتی کوچکی روی کولش داشت و با تیپ مانتوی اداری و مقنعه‌ی مشکی‌اش، مستقیم از وزارت‌خانه آمده بود. من هم چادر‌ به بغل و بطری آب به دست، خودم را با مترو به راسته زرگرها رسانده بودم. هیچ کدام از پابندها ویژگی‌ آخر را نداشتند و هرچه من به خاله اصرار می‌کردم که اصلا کادو لازم ‌نیست، زیر باز‌نمی‌رفت. - اصلا بذار عروسی دایی رو بری بیای، بعد اگه پولی برات موند میایم می‌خریم!- دیوانه من صبح عروسی تو از فرانسه برمی‌گردم، کی وقت کنم طلا بخرم؟- آخه اصلا کی گفته بخری؟ من همین دستبندی که پارسال خریدمو می‌دم، سر عقد بهم بده باهاش عکس بگیریم!- خفه! فقط بیا زودتر‌ بگردیم من قول دادم تا قبل جلسه ساعت دو برگردم. - علی آقا از صبح شصت بار پیام داده نذار خاله‌ت چیزی بخره!- جفتتون بیخود کردید! من خاله بزرگترتونم باید به حرف من گوش بدید!
تقریبا به انتهای راسته‌ی زرگرها رسیده بودیم و خبری از خلخال صدا درآورِ تودل‌برو نبود. داشتم ته‌مانده‌ی بطری آبم را می‌خوردم و فکر می‌کردم عجب خبطی کردم بودم که قبلا به خاله گفته بودم عاشق داشتن خلخالی هستم که موقع راه رفتن صدا بدهد! خب من چه می‌دانستم وسط بحبوحه‌ی عروسیِ هم‌زمان من و دایی، یادش می‌افتد باید برای من همان طلایی ‌را بخرد که چند سال پیش برایش گفتم دوستش دارم. خاله رفت توی مغازه و من از پشت ویترین نگاهش می‌کردم. اصلا چرا پابند دوست داشتم؟ دلم می‌خواست توی خانه جلب توجه کنم! از همان تبرج‌های جاهلیتی که خانم حامی گفت بیرون خانه مجاز نیست. لابد با صدا راه رفتن توی خانه چیز‌ خوبی‌ست! خاله برایم دست تکان داد که بروم تو!
داخل شدم و سلام کردم، سینی پابند‌ها جلوی خاله محیا بود. یکی را با دو دستش بالا آورده بود و جوری جلوی صورتش گرفته بود که مثل بند ‌رختی کوچک زیر بار سنگینی آویزهای لوزی‌گونه‌اش، انحنا پیدا‌ کرده بود. تا دیدم فهمیدم سنگین است. پرسیدم: «وزنش چقدره؟» خاله خلخال را تکان داد و صدای جرینگ‌جرینگ لوزی‌هایش که پشت سرهم آویزان شده بودند، درآمد. درست همان صدایی که فکر می‌کردم را داشت.-تو کاریت نباشه! دوسش داری؟رو به آقای طلافروش پرسیدم: «ببخشید کجاییه؟»-کار ایتالیاس خانم،‌ حرف نداره!رنگ از صورتم پرید! خاله از پایین پیش‌خوان، نیشگونم گرفت و پرسید: «خب اینو آخرش با تخفیف حسابی به ما چند می‌دین؟»-این‌کار وارداتیه، اُجرت‌‌بالاست، من نمی‌تونم زیاد تخفیف بدم روش!بعد خلخال را از دست خاله گرفت، اعداد رویش را خواند، ماشین حسابش را درآورد، دو سه تا عدد در هم ضرب کرد و با هم جمع زد و دست آخر گفت: «دیگه نهایتش براتون درمیاد یک و‌ نهصد!»
#ادامه_در_قسمت_دوم
._ش.
undefined با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...undefined
undefined بله | ایتا undefined

۱۶:۵۴

#صدای_خلخالم
#قسمت_دوم
دهانم را باز کردم بگویم «نه، ممنون ما بودجه‌مون نصف اینه.»، خاله محکم با پایش کوبید روی پایم و گفت: «آقا من یه کارمندم، اومدم برای خواهرزاده‌م کادوی عروسی بگیرم...» دوست نداشتم خاله‌ی مجردم برای عرو‌سی من این‌قدر هزینه کند، اما فعلا چاره‌ای هم نبود. فکر کردم اگر این را خرید، وقتی رفتیم خانه دستبند رزگلدی‌ که پارسال با جمع کردن پول‌توجیبی‌هایم خریدم را بهش بدهم. خاله رو‌ به من کرد و پرسید: «خاله‌جان، واقعا اینو ‌پسندیدی؟» نمی‌توانستم دروغ بگویم: «بله!» او کارتش را درآورد و داد به صاحب مغازه! و من خودم را می‌دیدم که با پابندم راه می‌روم و صدای‌ راه رفتن خودم را توی خانه می‌شنوم.
صندوقچه‌ی کوچک طلاهایم را باز کرده‌ و دوتایی دانه‌دانه‌ی آن‌ها را بررسی می‌کنیم. هردو‌ می‌دانیم چیز زیادی درونش نیست. فردای عروسی همه سکه‌هایمان را فروخته بودیم و با پولش یک تیبا خریده بودیم. چهار سال بعدش شرایط خرید خانه پیدا کردیم، بعد آن‌قدر گشتیم تا یک خانه‌ی مناسب پیدا شد. باز آمدیم سراغ این صندوقچه و هرچه طلای پوشیدنی از زمان بله‌بران تا آن روز هدیه گرفته بودم را درآوردیم و فروختیم؛ از انگشتری زیرلفظی تا گوشواره‌ی شب یلدایی. این‌بار که بازش می‌کنیم، دو سه زنجیر شکسته هست که گذاشته‌ام برای تعویض. یک جفت گوشواره که گذاشته بودم برای هدی، خلخالم و زنجیری که روز تولد بشری مادر شوهرم گردنم انداخت. این آخری را خیلی دوستش دارم. توی دست می‌گیرمش، می‌اندازم دور گردنم و می‌روم سمت آینه، کمی نگاهش می‌کنم و بعد برمی‌گردم سمت علی‌آقا. می‌گذارمش کنار صندوقچه، روی زنجیر شکسته‌هایی که قول فروششان را بهش داده بودم. تعجب کرد: -اینو که دوستش داشتی! -اشکال نداره، بذار پولمون جور شه!-خب یه‌ چی دیگه رو بذار برای رد کردن... نمی‌خوای پابنده رو بجاش بفروشی؟ابروهایم درهم می‌رود! دلم می‌خواهد بگویم نمی‌دانی این را با چه سختی پیدا کرده‌ام! اگر بدهمش برود، صدای جرینگ‌جرینگش را دیگر هیچ‌کجا پیدا نمی‌کنم!-ببین این گردنبندو دوست داشتمش چون ظاهرش خوب بود، تو چشم بود.-خب منم همینو‌ می‌گم دیگه، چرا درش آوردی؟ اون یکیو که کمتر می‌ندازیا!گردنبند را با بقیه طلاهای شکسته توی جعبه می‌اندازم و‌ می‌گذارم کنار دستش: - ولی دیگه نمی‌خوامش! هادی یکی از آویزای گردنبنده‌ رو کنده، دادم جوش خورده، طلای اینجوری دیگه برا آدم طلا نمی‌شه!-مطمئنی؟ من می‌رم یکجوری با قرض و قوله پول ماشینو جور می‌کنما. دلت نخوادش بعدا.-آره بابا مطمئنم، نگران نباش، بعدا یه نیم‌ست بگیر برام!این را که می‌گویم نمی‌خندم. جدی می‌گویم که فکر کند واقعا منتظرم‌ برایم نیم‌ست بگیرد. این‌جوری حتما ذهنش راضی می‌شود که دست از بحث بیشتر بردارد. خلخالم را می‌اندازم دور پایم و مشغول کار جمع کردن اسباب‌بازی‌های بچه‌ها می‌شوم. صدای جرینگ‌جرینگ آویزها با سنگینی خوردنشان به قوزک پایم حس قدیمی خوبی می‌دهد.
#ادامه_در_قسمت_سوم
._ش.

undefined با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...undefined
undefined بله | ایتا undefined

۱۶:۵۵

#صدای_خلخالم
#قسمت_سوم
سیدحسن شهید می‌شود. تلویزیون هنوز تصاویر بمباران ضاحیه را نشان می‌دهد. جنگ صهیونیست‌ها با لبنان رسما شروع می‌شود. توی گروه‌های مختلف پیام جمع کردن پول می‌آید. دوست دارم من هم در پُرتر کردن دست ولیّ مسلمین سهیم ‌باشم. این حداقل کاری‌ست که می‌توانم برای جبهه مقاومت بکنم. اما ته حسابم خالی است. چیزی برای واریز کردن ندارم. به طلاهايم فكر می‌كنم، اما طلای اضافی هم ندارم! براى خرید ماشین همه را رد کرده‌ام!تصاوير بمباران بيروت تمام نمي شود. هرچند صدای بمب‌های منفجر شده در ضاحیه از تلویزیون پخش نمی‌شود، اما توی گوش من صدایشان می‌پیچد. صندوقچه‌ی تقریبا خالی طلاهایم را باز مي كنم، خلخال‌ سنگینم آن وسط نشسته. برش که می‌دارم از سنگینی‌اش لذت می‌برم. می‌گذارم کف دستم و می‌اندازمش بالا. جرینگ کنان پایین می‌آید. صدای آشنای جرينگ كردنش دوباره توی خانه می‌پيچد. چقدر دوستش دارم. جلب كردن توجه‌ها را دوست دارم. با صدا كردنش توی خانه می‌توانم تبرّج كنم. دوباره توى دستم نگاهش مى‌کنم. من دوست دارم دوباره با خلخالم تبرّج کنم. اما اين‌بار نه توی خانه، كه در کوچه‌های لبنان. دلم می‌خواهد صدای تبرّجم‌ بپیچد توی گوش صهيونيست‌ها. می‌خواهم بشنومشان؛ صدای بمب‌هایی را که قرار است سربازهای گولانی با آن‌ها به هلاکت برسند. یا صدای قاشق و چنگال‌هایی را که از غذا پر می‌شوند. دوباره می‌اندازمش بالا. صدایشان می‌آید.
#پایان
._ش.

undefined با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...undefined
undefined بله | ایتا undefined

۱۶:۵۶

جان و جهان
undefined #صدای_خلخالم #قسمت_اول «نباید زنان هنگام راه رفتن پاهای خود را چنان به زمین کوبند تا صدای خلخال‌هایشان به گوش رسد!». عبارت «تبرّج جاهلیت» روی تخته کلاسمان خودنمایی می‌کرد و خانم حامی، همان‌طور که یک ‌دستش روی پشتی صندلی و دست دیگرش قفل شده دور کتابِ روی میزش بود، گردنش را نود درجه سمت ما چرخانده و پاهایش را روی زمین کلاس کشیده بود. داشت توضیح می‌داد که شنیدن صدای پاهای زنان، برای مردان چیز خوشایندی است. من نگاهم به مچ پاهایش بود. داشتم خلخال را روی پاهایش تصور می‌کردم و لباس زنان عرب را تنش می‌کردم. خانم حامی با آن تیپ توی کوچه‌های مکه و‌ میان خانه‌های بر سنگ بنا شده‌ی آن قدم برمی‌داشت و‌ با هر قدمش صدای برخورد آویزهای خلخال سنگین و بزرگش توجهی را به سمتش جلب می‌کرد. توی همین تصورات بودم که صدای زنگ مرا به مدرسه بازگرداند. خاله سیما دستم را می‌کشید از این مغازه به آن مغازه. توی ویترین‌ها که امیدی نبود، باید سرت را می‌کردی توی مغازه، صبر می‌کردی آقای طلافروش نگاهت کند، بعد می‌پرسیدی: «ببخشید خلخال دارید؟» اکثرا می‌گفتند: «نه!» بعضی می‌پرسیدند: «چی؟» و ما باید توضیح می‌دادیم که: «پابند!» و بعد دوباره: «نه!» آن وسطها بعضی‌ها یک سینی مخملی از پابندهایشان جلویت می‌گذاشتند و می‌گفتند: «بله، اینا رو داریم!» تازه آن‌وقت بود که من و خاله می‌رفتیم توی مغازه و خلخال‌ها را چک می‌کردیم. باید هم خوشگل می‌بودند، هم ‌از نظر قیمتی حدود قیمت یک سکه‌ی طلا را می‌داشتند (که آن موقع یک میلیون تومان بود) ‌و هم آویزهایی که بهم بخورند و صدا بدهند! این آخری کار را خراب کرده بود. خاله سیما کوله‌پشتی کوچکی روی کولش داشت و با تیپ مانتوی اداری و مقنعه‌ی مشکی‌اش، مستقیم از وزارت‌خانه آمده بود. من هم چادر‌ به بغل و بطری آب به دست، خودم را با مترو به راسته زرگرها رسانده بودم. هیچ کدام از پابندها ویژگی‌ آخر را نداشتند و هرچه من به خاله اصرار می‌کردم که اصلا کادو لازم ‌نیست، زیر باز‌نمی‌رفت. - اصلا بذار عروسی دایی رو بری بیای، بعد اگه پولی برات موند میایم می‌خریم! - دیوانه من صبح عروسی تو از فرانسه برمی‌گردم، کی وقت کنم طلا بخرم؟ - آخه اصلا کی گفته بخری؟ من همین دستبندی که پارسال خریدمو می‌دم، سر عقد بهم بده باهاش عکس بگیریم! - خفه! فقط بیا زودتر‌ بگردیم من قول دادم تا قبل جلسه ساعت دو برگردم. - علی آقا از صبح شصت بار پیام داده نذار خاله‌ت چیزی بخره! - جفتتون بیخود کردید! من خاله بزرگترتونم باید به حرف من گوش بدید! تقریبا به انتهای راسته‌ی زرگرها رسیده بودیم و خبری از خلخال صدا درآورِ تودل‌برو نبود. داشتم ته‌مانده‌ی بطری آبم را می‌خوردم و فکر می‌کردم عجب خبطی کردم بودم که قبلا به خاله گفته بودم عاشق داشتن خلخالی هستم که موقع راه رفتن صدا بدهد! خب من چه می‌دانستم وسط بحبوحه‌ی عروسیِ هم‌زمان من و دایی، یادش می‌افتد باید برای من همان طلایی ‌را بخرد که چند سال پیش برایش گفتم دوستش دارم. خاله رفت توی مغازه و من از پشت ویترین نگاهش می‌کردم. اصلا چرا پابند دوست داشتم؟ دلم می‌خواست توی خانه جلب توجه کنم! از همان تبرج‌های جاهلیتی که خانم حامی گفت بیرون خانه مجاز نیست. لابد با صدا راه رفتن توی خانه چیز‌ خوبی‌ست! خاله برایم دست تکان داد که بروم تو! داخل شدم و سلام کردم، سینی پابند‌ها جلوی خاله محیا بود. یکی را با دو دستش بالا آورده بود و جوری جلوی صورتش گرفته بود که مثل بند ‌رختی کوچک زیر بار سنگینی آویزهای لوزی‌گونه‌اش، انحنا پیدا‌ کرده بود. تا دیدم فهمیدم سنگین است. پرسیدم: «وزنش چقدره؟» خاله خلخال را تکان داد و صدای جرینگ‌جرینگ لوزی‌هایش که پشت سرهم آویزان شده بودند، درآمد. درست همان صدایی که فکر می‌کردم را داشت. -تو کاریت نباشه! دوسش داری؟ رو به آقای طلافروش پرسیدم: «ببخشید کجاییه؟» -کار ایتالیاس خانم،‌ حرف نداره! رنگ از صورتم پرید! خاله از پایین پیش‌خوان، نیشگونم گرفت و پرسید: «خب اینو آخرش با تخفیف حسابی به ما چند می‌دین؟» -این‌کار وارداتیه، اُجرت‌‌بالاست، من نمی‌تونم زیاد تخفیف بدم روش! بعد خلخال را از دست خاله گرفت، اعداد رویش را خواند، ماشین حسابش را درآورد، دو سه تا عدد در هم ضرب کرد و با هم جمع زد و دست آخر گفت: «دیگه نهایتش براتون درمیاد یک و‌ نهصد!» #ادامه_در_قسمت_دوم ._ش. undefined با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید! در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...undefined undefined بله | ایتا undefined

پادکست جان و جهان_ صدای خلخالم.mp3

۱۱:۵۲-۱۶.۳۲ مگابایت
#روایت_شنیدنی

#صدای_خلخالم


و من خودم را می‌دیدم که با پابندم راه می‌روم و صدای راه رفتن خودم را توی خانه می‌شنوم.
.
.
.
دوست دارم دوباره با خلخالم تبرّج کنم. اما این‌بار نه توی خانه، که در کوچه‌های... .



نویسنده: ._ش.
گوینده: #زهرا_جعفریان
تنظیم و تدوین: #فاطمه_پاییزی


undefined با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...undefined
undefined بله | ایتا undefined

۳:۴۵

thumnail
#یه_قلب_مبتلا_تو_این_سینه‌ست
#قسمت_اول

«نمی‌ذارن گوشی ببری داخل صحن مسجدالنبی. اما تو بذار تو جورابت. پاها رو نمی‌گردن.» دوستم لیلا که سال قبل حج قسمتش شده بود، تندتند تجربه‌هایش را برایم گفته بود. چندباری که وارد صحن مسجد شدم، دقت کردم ببینم همان است که لیلا گفته یا نه. تصمیمم را گرفتم و از باب علی(ع) وارد صحن مسجد شدم و در آستانه در صلواتی فرستادم. گوشی سونی اریکسون w810 را که اندازه کف دست تا انگشتانم بود، در جورابم جا داده بودم. پاهایم را نگشتند و وارد مسجد شدم.
نگران بودم راه که می‌روم از پایین فشار وارد شود و گوشی از کنار پایم بالا بیاید و به زمین بیفتد. از بازرسی در ورودی مسجد که رد شدم گوشه‌ای ایستادم و با یک دست چادرم را روی پایم کشیدم و با دست دیگر با سرعت گوشی را از جوراب به کیفم منتقل کردم. وارد صحنی شدم که مردم هر کشور را جدا می‌نشاندند و نوبتی به داخل صحن قدیمی مسجد راه می‌دادند. لیلا گفته بود: «ایرانی‌ها رو آخر همه راه میدن.»
زنان پلیس چادر سیاه عربی‌ پوشیده و نقاب‌زده، زبان هر ملتی که جدا کرده بودند را می‌دانستند. دست هر کدام تابلویی بود با اسم یک کشور. تیپ و قیافه‌ی هر ملتی را می‌‌شناختند. به جز لبنانی‌ها که با ایرانی‌ها شباهت دارند، نمی‌شد قاطی بقیه ملت‌ها بشوی و زودتر پا به صحن اصلی بگذاری. صحن اصلی فرش‌های سبز رنگ داشت و بقیه جاهای مسجد فرش قرمز. در صحن اصلی چند ستون وجود داشت. یکی از آن‌ها ستون توبه بود که می‌گویند توبه آدم آن‌جا قبول است. منبر و مزار پیامبر(ص) هم در صحن اصلی بود. پشت ستون‌های متبرک، رو به قبله که می‌ایستادی برای نماز ، مرقد پیامبر(ص) سمت چپ بود. از پایین تا نزدیک سقف را قرآن چیده بودند، طوری‌که چیزی از داخل مرقد مشخص نبود. تعدادی پلیس زن هم کنار این دیوار قرآنی بودند که نکند سر و گوشی بجنبانی. رو‌به‌رویم هم روضه رضوان بود. جایی بین منبر و مرقد که یک در بهشت از آنجا باز می‌شود. می‌گویند به احتمال زیاد حضرت‌زهرا(س) اینجا دفن شده‌اند. خیلی دلم می‌خواست مرقد پیامبر(ص) را ببینم.
تنها چیزی که با دقت زیاد توانستم ببینم چند رگه نور بود که از بالا خودش را به داخل مقبره رسانده بود. چشم من را غبارهایی گرفتند که در رگه‌های نور می‌رقصیدند. بنظرم این نشانه‌ای بود بر اینکه مرقد خاکی است. لیلا گفته بود: «برای اینکه به این مکان مقدس برسی، از کنار کوچه بنی‌هاشم عبور می‌کنی». تمام حواسم به آنجا بود. چیزی که از مقبره نمی‌شد دید. چندباری که به قسمت اصلی مسجد‌النبی رفته بودم، متوجه شدم دیر راه دادن ما فرصت خوبی است. چون گروه آخر بودیم و بعد آن وقت نماز می‌شد، کسی دنبال ما نمی‌آمد تا مسیر صحن جدید را طی کنیم و به صحن اصلی برسیم. اما مشکل سرجایش بود. قسمتی که کوچه به مقبره پیامبر(ص) می‌رسید روی ستون‌ها از کف سنگ تا ارتفاع بلندی را پرده برزتنی روشن و محکمی کشیده بودند. دور و برم را نگاه کردم. کسی نبود. نشستم روی زمین. خواستم دستم را با گوشی از زیر پرده رد کنم اما نشد. بلند شدم، چند ستون را نگاه کردم شاید درزی پیدا کنم، اما نبود. برگشتم و دوباره نشستم. وقت زیادی نداشتم. بالا را نگاه کردم ببینم دوربینی هست که من را ببیند یا نه. سقف آن‌قدر بلند بود که چیزی ندیدم. فکری مثل صاعقه از ذهنم رد شد. دوربین را روی فیلم برداری گذاشتم و لنز دوربین را زیر اندک باریکه پرده جا دادم. چند ثانیه کوتاه فیلم گرفتم و نگاه کردم. تصویر دور بود. زوم دوربین را به آخرین حد رساندم و دوباره خم شدم و لنز دوربین گوشی را زیر پرده قرار دادم. قلبم محکم به سینه می‌کوبید و صدای نفس‌هایم را می‌شنیدم. استرس زیادی داشتم نکند یکی از راه برسد. فیلم که گرفتم سریع بلند شدم و رفتم صحن اصلی نماز و دعا خواندم. بی‌تاب بودم که هرچه زودتر فیلم را ببینم. از مسجد خارج شدم و در حیاط قسمت بین الحرمین مسجدالنبی جایی که بین مقبره پیامبر(ص) و بقیع هست روی سنگ‌ها نشستم. فیلم را نگاه کردم.

#ادامه_در_قسمت_دوم
._روحی

undefined با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!

در
جان و جهان هر بار یکی از مادران * درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...undefined

undefined بله | ایتا undefined

۷:۵۴

#یه_قلب_مبتلا_تو_این_سینه‌‌ست
#قسمت_دوم
تصویر خیلی واضح نبود. به قدری بود که می‌شد فهمید اینجا کجاست. یک کوچه خاکی با عرض حدوداً سه متر که منتهی می‌شد به مزار پیامبر(ص) و قبل آن سرامیک شده بود. شنیده بودم پرده‌ها کشیده شده‌اند تا چشم‌ها تخریب کوچه را نبینند. همان اندک خاک کف و دیوار کافی بود برایم تا بساط روضه‌ و اشکم مهیا شود. پرده جلوی چشمانم انگار کنار رفت. زیر لب زمزمه می‌کردم: «لولاک اما خلقت الافلاک». کوچه را می‌دیدم و خاطره‌هایش را. بانوی عالمین و امام حسن(ع) را که گوشه‌ای ایستاده متحیر که مادر را بلند کند یا بدود نزد پدر در مسجد. آن نامردی که آتش به دست دارد و آن ظالمی که لگد به در می‌زند و آن ملعونی که سیلی. در می‌سوزد و بانو پشت در افتاده است. امام(ع) را با زور به مسجد می‌برند تا بیعت کند.
به قلبم فشاری شدید وارد شد. انگار تیر داغ به قلبم می‌خورد و تیر بعد پشت آن و تیر بعدی... . به دنبال جایی بودم که قلبم را نجات دهم. بی‌اختیار به طرف بقیع رفتم. فاصله‌ام با بقیع دویست متر بود. از پشت میله‌ها، بالای مزار ام‌البنین(ع) ایستادم. زن‌های زائر آب بر مزار بانو می‌ریختند. اشک می‌ریختم و آب بطری را خم کردم روی مزارش. ذره ذره که آب روی مزار خاکی می‌ریخت دلم روضه کربلا می‌خواند. در دل گفتم: «بانو جان! عباس آب دید و آب نخورد. عباسی پرورش داده بودی که با ادبش، حماسه رقم زد.» در ذهنم این بیت تکرار می‌شد که «ای که ره بستی میان کوچه‌ها بر فاطمه/ گردنت را می‌شکست آنجا اگر عباس بود» از بانو ام‌البنین طلب صبر کردم. اشک ریختم و قلبم سبک شد. آب که مهریه حلال مادر عالمین است حلّال قلبِ سنگیم شد. قبل از آن با خودم می‌گفتم «چرا فقط زهیر؟» تازه فهمیدم چرا به هرکس از بین دو انگشت واقعه را نشان نمی‌دهند. فهمیدم چرا آخر هر روضه، روضه حسین(ع) را می‌خوانند، حتی اگر کوچه بنی‌هاشم را دیده باشی و غم زهرا بر دلت سنگینی کند.
._روحی

undefined با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...undefined
undefined بله | ایتا undefined

۷:۵۵

thumnail
#روایت_دیدار
#رواق_چشم_من_آشیانه_توست
مراسم تمام شده بود و جمعیت در حال خروج از درب‌های حسینیه بود.اول گل‌های ریز روی چادرش توجهم را جلب کرد و بعد پسربچه‌ی چشم‌آبی‌اش‌. هنوز از جایش بلند نشده بود. به ستون تکیه‌ زده بود و قرمزی چشم‌هایش خبر از گریه می‌داد. رنگ‌ پوستش تیره و لک‌دار بود. انگار چیزی مرا به سمت او می‌کشاند. دلم می‌خواست قصه‌اش را بدانم. کنارش زانو زدم و گفتم: «عزیزدلم، چه چشمای نازی داره! ماشاءالله. شما از کجا دعوت شدین به این دیدار؟»گفت: «ما اهل ایل قشقایی هستیم.»دستان زحمت‌کشش که حالا پسر یک‌ساله‌اش را در آغوش می‌کشید گواه حرفش بود.پرسیدم: «پس از راه خیلی دور اومدین، سخت نبود با بچه‌ی کوچیک؟!»با لهجه‌ی شیرینش جواب داد: «سخت که بود، ولی ارزشش رو داشت، خیلی ارزش داشت.»گفت و چشمانش دوباره بارانی شد... .
#حنانه‌_محبی

undefined با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...undefined
undefined بله | ایتا undefined

۱۶:۳۹

thumnail
#روایت_دیدار
#تابع‌_محض
جلسه هنوز به طور رسمی شروع نشده بود.دخترها به ترتیب آمدند و جلوی جایگاه ایستادند. نگران مرتب بودن روسری‌های‌شان بودند. یکی یکی از مربی‌شان تایید می‌گرفتند.از دختر چشم و ابرو مشکی باوقاری پرسیدم: «شما چند سالتونه؟»چشم چرخاند سمت مربی‌شان؛ خانم جوانی که منتظر بود فرمان شروع سرود را بدهد. دخترک همان‌طور که دست‌هایش پایین بود هشت تا از انگشت‌هایش را نشانم داد.پرسیدم: «اجازه ندارید صحبت کنید؟»چشم‌هایش را روی هم گذاشت. دلم ضعف رفت برای قانون‌پذیری‌اش؛ سراپا گوش و چشم بودند برای مربی‌شان.
#آزاده_رحیمی

undefined با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...undefined
undefined بله | ایتا undefined

۱۶:۵۶

thumnail
#روایت_دیدار
#همان_چند_ثانیه_مرا_بس_بود!
هوا گرگ و میش بود و سرد. با تعدادی از خانم‌ها که اغلب سر و دهان‌ را با شالِ بافت پوشانده بودند وارد حیاط شدیم. خدّام با مقنعه‌های صورتی یک‌دست و پرهای غبارروبیِ هم‌رنگ آن، با چند متر فاصله ایستاده بودند، با چشم‌هایی که می‌خندید. حال کسی را داشتم که روی ابرها راه می‌رود، یا مثل روحی که توی خواب سبکبال شده و با سیل جمعیت از این‌سو به آن‌سو هدایت می‌شود.صفی که هفت، هشت دور زده بود را بعد از حدود دو ساعت طی کردیم و بعد از برداشتن شیر و کیک از روی میزهای پذیرایی، تفتیش بدنی شدیم و رسیدیم به نقطه‌ی عطف امروز. خادمی با لبخند، ورودم را به حسینیه خوش‌آمد گفت و من شدم شبیه زائران سر‌ تا پا خاکی اربعین، که بعد از گذشتن از هزار و خرده‌ای عمود، تا می‌رسند بین‌الحرمین، زانو می‌زنند.توی حسینیه چرخیدم تا جایی را پیدا کنم که از آن فاصله بتوانم یک قاب کامل از چهره‌شان را تا آخر دیدار ببینم.سمت راست، پشت ستون‌ها، به جایگاه دید نداشت. سمت چپ هم مملو از جمعیت بود. چند متر بالاتر از پای در، منتها الیه وسط جایگاه ایستادم و صندلی خالی‌شان را ورانداز کردم‌. همان‌جا دو زانو نشستم تا قدّم بلندتر شود و بتوانم راحت‌تر، تماشایشان کنم. اگر هم آنجا می‌ایستادم، روبروی جایگاه بودم و یک نظر نگاهشان می‌کردم و همین برایم کافی بود. سیل جمعیت بلند شد و صدای «این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده»، مثل موجی مرا با خود جلو برد.بین دست‌های بالا رفته، دستم را به سمتشان تکان دادم و با بقیه هم‌نوا شدم. موج جمعیت جابجا شد. سرم را این‌طرف و آن‌طرف بردم و از بین چادرهای مشکی، به اندازه‌ی چند ثانیه، چهره‌ای را دیدم که سراسر نور بودند، با عبای قهوه‌ای و دستان پدرانه‌ای که بر سرمان می‌کشیدند. دوباره جمعیت از چپ و راست به هم دوخته شدند و آن دریچه‌ی نور را پوشاندند و من ماندم و اشک‌هایی که از دیشب، دنبال همین چند ثانیه بودند تا سر‌ریز شوند.
#نسرین_زارع

undefined با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...undefined
undefined بله | ایتا undefined

۱۹:۵۳

thumnail
#روایت_دیدار
#پیش‌کشی
بسیار دورتر از جایگاه آقا، تقریبا انتهای حسینیه، اما دقیقا روبروی صندلی‌شان جایی برای خودم جور کردم و‌ نشستم. شروع به گپ و گفت با اطرافیان کرده بودم که یکهو همه پریدند هوا. فهمیدم آقا وارد شده‌اند. کیسه‌ی لقمه و دستمالم‌ را از زیر پای مردم برداشتم و بلند شدم. آن‌قدر سرعت به‌خرج دادم که بتوانم لحظه‌ای عبورشان را ببینم، اما جمعیت مثل موج دریا به جلو هُلم داد. می‌دانستم این موج چند لحظه دیگر بر‌خواهد گشت و دیگر معلوم نیست بتوان نشست. همان هم شد. وقتی موج به عقب برگرداندمان و سعی کردم بنشینم، روی پای خانمی بودم که فرزند چندماهه‌ای روی شانه داشت. دوستش هم روی پای من!بچه‌ی چندماهه در بغلش را که دیدم با خودم گفتم: «آخه چرا با بچه کوچیک اومده اینجا؟!!» خیلی زود با هم دوست شدیم. تا پایان مراسم سه‌تایی جا عوض می‌کردیم و نوبتی روی دو کُنده‌ی زانو می‌نشستیم. فهمیدم امیرمهدی ششمین فرزندش است و سومین پسر. این آخری را به فرمان آقا آورده بود و هرچند دقیقه یک‌بار روی دست بلندش می‌کرد و نشان آقایش می‌داد؛ می‌خواست پیش‌کشی‌اش را به نگاه آقا برساند. عجب پیش‌کشی هم بود! شیرین و خوش‌خنده! با لپ‌هایی قرمز و چشم‌هایی که آینده‌ای روشن در آن می‌درخشید.
#ثمین_شاطری

undefined با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...undefined
undefined بله | ایتا undefined

۲۰:۰۹

thumnail
حتما همه ما روزهای سخت را تجربه کرده‌ایم... اتفاقی که هیچ‌وقت منتظرش نبودیم و خوش نداشتیمش، بی‌خبر و بی‌مقدمه آمده و نشسته در مسیر جریان زندگی‌مان.
چهارمین روایت دنباله‌دار جان و جهان، «مهمان ناخوانده» راوی یکی از همین اتفاق‌ها و روزهایی‌ است که در پی آن آمده‌اند.


#مهمان_ناخوانده
#قسمت_هفتم
امروز صبح هم‌چنان با گلودرد شدید بیدار شدم. بیدار که چه عرض کنم! تمام شب ناله‌های هم‌اتاقی‌ام اصلا نگذاشت بخوابم که بخواهم بیدار شوم.رأس ساعت شش از پیجرهای توی اتاق اعلام کردند: «بیماران عزیز، قرص‌ها درون دریچه اتاق قرار گرفته، قرص را بخورید و تا یک ساعت چیز دیگری مصرف نکنید.»بعدش دیگر خوابم نبرد. ترکیب درد شدید گلو و سردرد و خواب ناکافی باعث شده بود نتوانم از جایم بلند شوم. تمام مدت توی تخت مچاله شده بودم.
امروز هوا آفتابی بود. با این‌که خط نور آفتاب روی کاشی‌های قهوه‌ای‌رنگ دیوارها افتاده، اما اتاق به شدت سرد بود. بخش هم‌چنان در سکوت کامل بود؛ سکوت محض. خانم میانسال هم‌اتاقی‌ام هم بعد از پایان شبی سخت، به خواب عمیق فرو رفته بود.نه نای کتاب خواندن داشتم، نه حتی گوشی دست گرفتن. چند ساعت بعد توی پیجرها اعلام کردند: «بیماران عزیز، لطفا دوش بگیرید و آماده شوید. هر زمان اسم‌تان را صدا زدیم به فاصله یک متر از در بایستید تا همکاران ما با دستگاه، میزان اشعه بدنتان را اندازه‌گیری کنند.»برای منِ وسواسی، دوش گرفتن در بیمارستان سخت‌ترین کار جهان بود، اما به قول مامان راهی بود که باید می‌رفتم. پس بی‌فوتِ وقت لباس‌هایم را در آوردم. این‌جا پس از هربار درآوردن لباس‌، باید مستقیما به سطل زباله‌ای که مشخص کرده‌ بودند انداخته می‌شد. لباس‌ها را توی سطل انداختم و صاف رفتم زیر دوش. پلک‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دادم که اطرافم را نبینم. از فشار روانی وسواس، تمام بدنم دوباره منقبض شده بود. فورا دوش گرفتم و بیرون آمدم.نفس عمیقی کشیدم و در دلم گفتم: «آخیش! این آخرین دوش بود. ایشالا مرخص میشم و دیگه مجبور نیستم این حموم لعنتی رو ببینم.»کمی بعد توی پیجر صدایم زدند. پرستار که گانِ مخصوص سُربی به تن داشت کلید را توی قفل چرخاند و در باز شد. این‌جا تمام روز درب‌ها را قفل می‌کردند که مبادا بیمار سهوا وارد راهرو شود. دستگاه سفیدرنگ توی دستش چیزی اندازه‌ی یک جعبه‌ی دستمال‌کاغذی بود؛ مکعب مستطیل با چند چراغ قرمز روی‌ آن. دکمه را فشار داد، دستگاه را به سمت من گرفت و با دقت از پاها تا بالای سرم دستگاه را حرکت داد تا سطح اشعه را دقیق اندازه‌گیری کند. صدای بوق دستگاه هرچه بالاتر می‌آمد شدت می‌گرفت. پرسیدم: «چطور بود؟ مرخص می‌شم؟» گفت: «آره خدا رو شکر‌.»نفس عمیقی کشیدم و لبه تخت نشستم. نوبت خانم کناری‌ام بود که دم در برود.
چشمانم را بستم. ذهنم رفت به سمت فرآیندی که اتفاق افتاده بود. با خودم گفتم تصور کن این دستگاه می‌توانست اشعه‌های دیگر را اندازه‌گیری کند؛ مثلا اشعه‌ی حسادتت، اشعه‌ی افکار منفی‌ات، اشعه ناراحتی‌ات و ... برای هرکدام چطور بوق می‌زد؟مثلا فکر کن اشعه دروغ‌گویی آدم‌ها را اندازه می‌گرفتند و بعد تا به یک حد مشخص نمی‌رسید باید قرنطینه می‌شدند. یا اشعه خودخواهی‌شان، یا اشعه‌ی تیزیِ زبانشان. اشعه‌ی هر رفتاری که می‌تواند به دیگران آسیب برساند. عجب وضع خنده‌داری می‌شد. لابد بیش از نیمی‌ از مردم باید توی اتاقشان قرنطینه می‌شدند. شاید همه‌شان. شاید اگر می‌شد اشعه جنایت‌کاری را اندازه گرفت، تمام سربازان آمریکا و اسرائیل و دولت‌های متخاصم، الان توی قرنطینه‌ی ابدی بودند و جهان در صلح و آرامش بود.از افکار خودم خنده‌ام گرفته بود. با صدای پیجر به خودم آمدم. «بیماران عزیز لباس‌هایتان در دریچه قرار گرفته. لطفا آماده شوید و هرچه از لوازمتان باقی مانده دور بریزید. همراهان‌تان در حال انجام مراحل ترخیص هستند. لطفا مطابق توضیحات جلسه آموزشی، به قرنطینه‌ی خود در منزل ادامه دهید و مراقب سلامت اطرافیانتان باشید. امیدواریم همیشه شاد و سلامت باشید.»
آماده شدم و هر آنچه از لوازمم مانده بود توی سطل انداختم و منتظر شدم. چند دقیقه بعد صدایم زدند و قفل در را باز کردند. انتهای راهرو درِ فلزی کوچکی بود که مستقیما راهرو را به حیاط متصل می‌کرد. باید ماشین شخصی فقط با یک راننده، با رعایت پروتکل‌های خاص تو را به منزل می‌رساند. همسرم منتظرم بود. درست شبیه آزادی از زندان بود. با عجله ماسکم را بالا کشیدم و توی ماشین نشستم.خوشبختانه مسیر خلوت بود و خیلی زود به خانه رسیدیم. اتاق را از قبل آماده کرده بودم. یک دست رختخواب، چند لباس و لوازم شخصی‌ام را آن‌جا قرار داده بودم که مجبور نباشم به جایی دست بزنم. مرحله دوم آغاز شد؛ قرنطینه توی خانه‌ی سوت‌وکوری که نه صدای خنده‌های زهرا در آن می‌پیچد، نه گریه‌های ریحانه... .
ادامه دارد..
._م.
جان و جهانundefined
undefined بله | ایتا undefined

۱۴:۵۲

thumnail
#امکان_مادربزرگ_سفرکرده
همیشه بعد از سلام و علیک و کمی چاق‌سلامتی، حرف‌هامان که ته می‌کشید، با همان پای دردناکش خودش را می‌کشید جلوتر تا دستش برسد زیر تختی که ماه‌ها و روزهای آخر، تنها جایگاهش شده بود. بعد، از بین خوراکی‌ها و داروها و وسایل آن زیر، پلاستیکی بیرون می‌آورد و از بافتنی‌هایی که با کامواهای رنگ و وارنگ بافته بود رونمایی می‌کرد.برای او که تا پا داشت، تمام محله را زیر پا می‌گذاشت و طعم چای روضه‌ها را یکی‌یکی می‌چشید، زمین‌گیر شدن سخت بود. تازه فقط محله که نبود. چه سفرها که نکرده بود! از مکه و کربلا و سوریه تا مشهد و قم. یک بارش هم من و دخترخاله‌ام را با خودش برده‌ بود‌.
ماه‌های آخر، بافتنی‌های جورواجور همدم ساعت‌های زمین‌گیر شدن مادربزرگ جهانگردم شده بود. آن میان، یک کلاه هم سر انداخته بود برای دخترکم. کلاهی که هیچ‌وقت نپوشیدش چون برایش کوچک بود. اما به روی مادربزرگ نیاورده بودم.
حالا این روزها که نیست، می‌دانم اگر بود می‌گفت: «زهره! چند تا کاموا برام می‌خری؟ تلیویزیون می‌گه دارن برا مردم لبنان شال‌ُکلاه می‌بافن. من که اینجا بی‌کارم. حداقل ببافم ببری بدی براشون.»و من هم‌چنان که به صورتش نگاه می‌کردم، جواب می‌دادم: «اتفاقا بچه‌های مادرانه‌مون دارن کاموا می‌خرن و شال و کلاه می‌بافن براشون. می‌گم سهم شما رو هم بذارن کنار.»
سه سال است که دیگر صدایش را در بیداری نشنیده‌ام. اما می‌دانم دوست داشت دستی در این کار خیر برساند. کلاهی را که برای معصومه بافته بود می‌گذارم کنار تا برسد به دست دخترک یا پسرکی لبنانی و با گرمای دست‌های مادربزرگم گرم شود.
#زهره_راد
#مادرانه_کرمان

undefined با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...undefined
undefined بله | ایتا undefined

۱۰:۵۵

thumnail
#روایت_دیدار
#قصه_جان_و_جهان

تیر ۱۴۰۰ بود که بالاخره تسلیم شدم. چند وقت بود مژده درِ گوشم می‌خواند که مکتوبات مادرانه آبستن تولد نوزادی است و من باید ولیّ این طفل نورسیده شوم، اما من هی او را حواله به آینده می‌دادم و می‌خواستم از زیر بار مادری کردن برای یک کانال خُرد و زبان‌بسته در بروم. نشد. آخرش دست‌ها را بردم بالا و از آن روز تا حالا، همین طور دست‌هایم بالاست! اول به نشانه تسلیم و بعد برای بغل کردن نوزاد و اکنون برای حلوا حلوا کردن کانالی که حالا دیگر برای خودش کسی شده!اسمش را با مژده از بین یک لیست پیشنهادی انتخاب کردیم؛ جان و جهاناوایل فقط خودمان بودیم؛ من و مژده. گروه مادرانه را شخم می‌زدیم تا دانه‌ای از روایت بیابیم و در دل کانال بکاریم. روایت‌ها خیلی زود در کانال جوانه زد. دوستان مادرانه‌ای و مخاطبان غیر مادرانه‌ای آمدند به تماشا. دانه‌ها زیاد شدند و جوانه‌ها قد کشیدند. ما نیاز به باغبان‌های بیشتری داشتیم. مطهره و زهرا آمدند کمک‌مان.جان و جهان داشت سبز می‌شد و قد می‌کشید. مطهره رنگساز نسخه‌ای از باغ کوچک‌مان را در ایتا تکثیر کرد. حنانه محبی که آمد گفت روبیکا هم با من. گروه «مداد مادرانه» که رونق گرفت، روز به روز باغچه جان و جهان وسعت بیشتری پیدا کرد. گاهی روایت‌های‌مان را بیش از چند هزار نفر می‌خواندند.«جان و جهان» شده بود جایی برای حرکت قلم بر مدار مادران انقلابی...
مادرها راوی روزگارشان بودند؛ فرزندپروری، حرکت در دل جامعه، گفتگوهای درونی‌شان، آنچه می‌دیدند و فکر می‌کردند و می‌شدند. از هر چیزی که یک زن در زندگی‌اش زیست می‌کند، از آفاق تا انفس!

اعضای مداد مادرانه که قوت گرفتند و قدم تند کردند، جان و جهان به باغ سرسبزی تبدیل شد. مهدیه دهقانپور و مریم حق‌اللهی و ثمین شاطری هم به تیم پشت‌صحنه کانال اضافه شدند و هرکدام گوشه‌ای از کار را به دست گرفتند.رهبرمان که از لزوم روایت‌گری گفتند، دلمان بیشتر گرم شد. احساس کردیم جای درستی را برای فعالیت‌مان انتخاب کرده‌ایم. روایت زن مسلمان انقلابی، همان کاری بود که باید می‌کردیم.
«بنده همیشه می‌گویم: شما روایت کنید حقایق جامعه‌ی خودتان و کشور خودتان و انقلابتان را.
شما اگر روایت نکنید، دشمن روایت می‌کند.
شما اگر انقلاب را روایت نکنید، دشمن روایت می‌کند.
شما اگر حادثه‌ی دفاع مقدّس را روایت نکنید، دشمن روایت می‌کند، هر جور دلش می‌خواهد؛ توجیه می‌کند، دروغ می‌گوید [آن هم]۱۸۰ درجه خلاف واقع؛ جای ظالم و مظلوم را عوض می‌کند. شما اگر حادثه‌ی تسخیر لانه‌ی جاسوسی را روایت نکنید -که متأسّفانه نکردیم- دشمن روایت می‌کند و کرده؛ دشمن روایت کرده، با روایت‌های دروغ...»
*

undefinedundefinedundefinedundefined
پیام داده بودند به مطهره. گفته بودند شما را از کانال جان و جهان می‌شناسیم. خواسته بودند تعدادی از روایت‌نویس‌های حرفه‌ای گروه‌مان را معرفی کنیم تا در دیدار رهبری با بانوان حاضر شوند و روایت این گردهمایی شیرین را بنویسند.مطهره که خبر را رساند، ذوق و شوق افتاد در دلمان. انتخاب افراد را آوردیم در جمع مسئولین مکتوبات مادرانه. هر کسی لیست نوشت. مژده لیست‌ها را تجمیع کرد، اشتراک گرفت و اسم‌ها انتخاب شدند.خودمان را به تهرانی‌ها محدود نکردیم. می‌دانستیم که هر کدام از اعضای گروه مداد مادرانه از اصفهان، رفسنجان، شیراز، لرستان، قزوین و بوشهر و کرمان دلشان پر می‌کشد که بروند در آن حسینیه و روی آن زیلوهای سفید آبی، زانو بزنند. مژده در نهایت لیست را با اسامی یازده نفر برای‌شان فرستاد.
دوشنبه ظهر، ناگهان خبر رسید که همین فردا دیدار است! بعدازظهر پیام دادند که برای شش نفرتان کارت صادر شده. ذوق کردیم و ممنون خدا بودیم که اعضای گروه ما هم سهمی در این دیدار دارند. عصر بود که خبر آمد کارت ورود ده نفر از لیست‌تان آماده است. یک نفر بود که لیلی کاسه‌اش را شکسته بود. و از آن ده نفر هم، یکی‌شان ساکن تهران نبود و نمی‌توانست در عرض کمتر از دوازده ساعت خودش را به تهران برساند. حتما روز دیگری، جور دیگری خدا با آن‌ها هم فوق تصورشان حساب می‌کند.ما رفتیم و رو در روی امام‌مان نشستیم. چه مبارک صبحی بود و چه فرخنده ساعتی ... .
#آزاده_رحیمی
* بیانات مقام معظم رهبری در دیدار پرستاران و خانواده شهدای سلامت، ۲۱ آذر ۱۴۰۰

undefined با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...undefined
undefined بله | ایتا undefined

۲۰:۵۵

thumnail
#یک_دقیقه_بیشتر

#به_بهانه_شب_یلدا

#قسمت_اول
توی خانه راه می‌روم و هرچه قرمز و سبزی را که برای امشب تدارک دیده‌ام، یک گوشه می‌چینم: پیراهن قرمز با حاشیه‌ی سبز،گیره مویی سبز با خط‌های قرمز،دستبندهای سبز و قرمز... حتی دخترهای کوچکم، لاک سبز هم خریده‌اند تا به قول معروف سِتِ یلدایی‌شان جور شود! چقدر این ترکیب اناری_هندوانه‌ای، زیباترشان کرده.
- مامان یلدا یعنی چی؟- به شب آخر پاییز که اولین شب زمستونه و بلندترین شب سال هست میگن یلدا! دانای ارشد، طبق عادت همیشگی‌اش، کلامم را ادامه می‌دهد: «خانوم معلم ما گفتن امشب بلندترین شب ساله.» «آره دخترم»ی می‌گویم و به مانتوی قرمزش اشاره می‌کنم: «مامان جان، زود بپوش، دیر نرسیم مهمونی!» اما هربار دختر سومم، اولین سوال را می‌پرسد، سلول به سلول تنم روی ویبره می‌رود؛ چون می‌دانم این همان «الفی» است که پشت بندش تا حرف «ی» کش می‌آید! - بلندترین شب ساله، یعنی تا صبح، شبه؟ صدای سوت قطار مغزم بلند می‌شود و بخارش از گوش‌هایم بیرون می‌زند؛ نمی‌دانم این سوال را با چه ادبیاتی، با چه قوانین علم نجومی، با چه معادله ریاضی‌ای ساخت و پرسید؟! - آخه دخترم این چه سوالی بود پرسیدی! دختر دومم از خنده ریسه می‌رود. کف خانه پخش می‌شود و مثل ماهی از آب بیرون افتاده، میان خنده دست و پا می‌زند: «وای مُردم از خنده؛ خیلی باحال بود! میگه یعنی تا صبح،شبه؟ خب همیشه تا صبح، شبه!» همیشه زودتر از همه، خنده‌اش شروع می‌شود و دیرتر از همه صدای خنده‌اش قطع می‌شود؛ آن‌قدر می‌خندد تا تمام آب بدنش از چشمش بیرون بریزد! و این آغاز جنگ جهانی‌ست... - مامان بهش بگین مسخره‌م نکنه! جیغ‌های سومی، به اندازه خنده دومی و دانای ارشد بودن اولی معروف است؛ و این سه عنصر، مثلث برمودای خانه‌ی ما را می‌سازد! به ساعت نگاه می‌کنم که با عجله می‌دود تا زودتر به آن یک دقیقه‌ی آخر پاییز برسد: «دخترا، تو رو خدا بس کنین! اول حاضرشید بعدا صحبت و دعوا کنین، دیر شد بخدا!آرزو به دل موندم یه بار ما زود برسیم مهمونی!»دانای ارشد، باز می‌خواهد اطلاعات عمومی‌اش را به رخ خواهرهایش بکشد که انگشتم را به نشانه‌ی زیپ، روی دهانم می‌کشم؛ ساکت می‌شود. ابرو بالا انداخته، رو به سومی می‌کنم: «معصومه‌زهرا جان، امشب فقط یک دقیقه طولانی‌تر از شب‌های دیگه‌ست!»
می‌دانم الان است که بگوید... که می‌گوید: «یعنی فقط یه دقیقه میریم مهمونی؟» باز دومی، زیر چشمی به دختر اولم نگاه می‌کند و لرزش از پشت لب‌های بسته‌اش مثل جریان برق، جاری می‌شود تا شانه‌هایش و این پس‌لرزه‌ها، خبر از وقوع یک زلزله‌ی شدید و به دنبالش، درآمدن صدای آژیر قرمز را می‌دهد! این‌طور مواقع دوست دارم از تمامی بزرگان و صاحب‌نظران عرصه‌ی تربیت کودک، عذرخواهی کرده و روش‌های تربیتی‌شان را لای جرز دیوار فرو کنم و همان روش موفق تربیتی «شیلنگ_دمپاییِ دهه ۶۰» را به کار ببرم؛ اما به کار نمی‌برم!
انگشتانم را میان موهای گنبد سرم، چندین بار جلو و عقب می‌برم، پشت چشم نازک می‌کنم و بعد: «دخترای گلم، دوست دارین وقتی شما چیزی بلد نیستین بقیه بهتون بخندن؟ خب بچه‌م نمی‌دونه، شما هم سن این بودین، نمی‌دونستین. سوال پرسیدن عیب نیست ولی دیر رسیدن به مهمونی عیبه! معصومه‌زهرا جان من بعدا مفصل داستان یلدا رو برات میگم، باشه گلم؟ آفرین مامان، برو بدون سوال، سریع لباساتو بپوش!»
می‌روند و من مشغول پوشیدن لباس‌های چهارمی می‌شوم! صدای خنده‌ی ریز اولی و دومی و صدای سومی که واو به واو کلماتم را مثل پتک بر سرشان می‌کوبد، به گوشم می رسد، اما به روی خودم نمی‌آورم و مشغول باز کردن فرق موی چهارمی برای خرگوشی بستن با گیره مویی‌های یلدایی می‌شوم؛ کار پر زحمتی‌ست جدا!
انگشت کلیک دست دختر چهارمم را لاک می‌زنم و کمرم که رگ به رگ شده را صاف می‌کنم؛ باز خدا را شکر اولی به سن تکلیف رسیده و یک لاک از دوش من برداشته شده!
بالاخره دخترها آماده می‌شوند! یکی دستنبند خواهرش را بسته و دیگری قفل گردنبند آن یکی را؛ چه خوب شد میان دعوایشان داوری نکردم، انگار زودتر صلح برقرار شد و شیرین‌تر به تفاهم خواهرانه رسیدند.
#ادامه_در_قسمت_دوم
#آرزو_نیای_عباسی

undefined با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...undefined
undefined بله | ایتا undefined

۱۴:۲۷

#یک_دقیقه_بیشتر
#قسمت_دوم
سوار ماشین می‌شویم. دختر اولی برای دومی و سومی، «آن‌چه می‌دانید!»های یلدایی می‌گوید و چقدر صبورانه‌تر از من از «الف» تا «ی» سوالات سومی را پاسخ می‌دهد؛ حتی فکر می‌کنم چهارمی هم که هنوز حرف زدن را یاد نگرفته، توضیحات خواهرش را ذخیره کرده برای روزی که زبان باز کند و دانای کلی شود برای فرزندان کوچک‌تر از خودش!
حالا در این یک‌دقیقه‌های پشت چراغ قرمز، کمی فرصت پیدا می‌کنم برای مرور زندگی؛۶سال پیش چنین شبی بود که من روی تخت بیمارستان بودم و مهمان چند ماما و پرستار، آن شب برای اولین بار، میان دردهایم، معنای یک دقیقه بیشتر را خوب درک کردم؛ یک دقیقه درد کشنده که صدم به صدمِ ثانیه‌اش، برایم قد یک عمر طول کشید. هرچند خیلی زود، شیرینی تولد دخترم، جای تلخی درد تک تک آن دقایق را گرفت.
نگاهم به بیلبورد آن طرف خیابان می‌افتد؛پسربچه‌ای ایستاده و روی دوشش پرچمی‌ست به رنگ سبز و قرمز و سفید و سیاه! چقدر رنگ پرچمش شبیه سِتِ یلدایی فرزندان من است، اما با یک دنیا فاصله!
رنگ‌های نقش‌بسته روی پرچمش، قرمز و سبزی‌ست که آرزوی سفیدی صلح را دارد. اما چیزی که نصیبش شده، سیاهی جنگ و غمِ از دست دادن عزیزان است؛ چه ترکیب رنگ غم‌باری! بیشتر که نگاهش می‌کنم هم سن و سال معصومه‌زهرای من است. اما برخلاف دخترم، حتما او درک می‌کند یک دقیقه بیشتر یعنی چه! یک دقیقه بیشتر برای او، یعنی یک موشک بیشتر، یک ساختمان ویران‌تر، یک خانه اندوهگین‌تر و یک داغ بر سینه‌ و یک سینه، سوخته‌تر! او معنی یک دقیقه بیشتر را در سایه‌ی دردهایش چشیده و دختر من در سایه‌ی امنیت، از کنار یک دقیقه‌هایش، راحت عبور کرده.
یک دقیقه‌ انتظار، پشت چراغ قرمز، به پایان می‌رسد و خودرومان از کنار بیلبورد، رد می‌شود! صدای خنده‌ی آرام و بی‌اضطراب فرزندانم، گوشم را پر می‌کند.به آسمان نگاه می‌کنم. چقدر آرام است؛ آرامشی از جنس امنیت که سیاهی جنگ را از پرچم کشورم، دور کرده تا سفیدی صلح، میان سبز و قرمزش، نقش ببندد و سرخی و سبزی یلدا، سالیان سال، برایمان برقرار بماند... .
اشک چشمم را که هنوز تصویر پسرک فلسطینی در آن موج می‌زند، با گوشه‌ی سبز روسری‌ام پاک می‌کنم و به امید سبز شدن باقی دقایق کودکی آن پسر فلسطینی، یک دقیقه بیشتر برای ظهور منجی دعا می‌کنم.
#آرزو_نیای‌عباسی

undefined با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...undefined
undefined بله | ایتا undefined

۱۴:۲۷

#بادومِ_خونه،_پسته‌ی_خندون

پسر ۹ ساله‌م در حال دیدن پخش سخنان رهبری در تلویزیون و خواندن زیرنویسش همزمان:- مامان «قشر» جزیره است؟من که «قشم» شنیدم میگم: «آره مامان!»- نوشته امروز هزاران نفر از «قشر» رفتن دیدن آقاundefinedمن: undefinedundefinedundefined
جمله زیرنویس که نصفه خونده:دیدار هزاران نفر از قشر(های مختلف مردم)
#ن_متحدین
undefined با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...undefined
undefined بله | ایتا undefined

۱۵:۲۴

thumnail
حتما همه ما روزهای سخت را تجربه کرده‌ایم... اتفاقی که هیچ‌وقت منتظرش نبودیم و خوش نداشتیمش، بی‌خبر و بی‌مقدمه آمده و نشسته در مسیر جریان زندگی‌مان.
چهارمین روایت دنباله‌دار جان و جهان، «مهمان ناخوانده» راوی یکی از همین اتفاق‌ها و روزهایی‌ است که در پی آن آمده‌اند.


#مهمان_ناخوانده
قسمت قبل
#قسمت_هشتم
روی کاناپه سبز رنگ دوست‌داشتنی‌ام را با شمد راه‌راه قرمز پوشانده‌ام. روی دسته کاناپه چند دستکش پلاستیکی و یک کنترل تلویزیون افتاده. از روزی ‌که به خانه آمده‌ام فقط این‌جا می‌نشینم تا آلودگی کمتر توی خانه پخش‌ شود. نگران بچه‌ها هستم.هربار می‌خواهم بلند شوم اول دمپایی می‌پوشم و بعد دستکش‌ها را دست می‌کنم تا چیزی توی خانه آلوده نشود. خش‌خش پلاستیک دست‌کش‌ها تنها صدایی‌ست که سکوت سنگین خانه را درهم می‌شکند.
علاوه‌بر دستکش و کنترل، یک گلوله کاموا، قلاب و گوشی موبایلم تنها لوازمی‌ست که این روزها با آن‌ها سروکار دارم. بافت شنلم به نیمه رسیده، زمان قرنطینه‌ هم همین‌طور. یکی دو روز دیگر دو هفته‌ تمام می‌شود. می‌ماند دو هفته دیگر تا برگشتن بچه‌ها.
کاموایش را چند سال پیش خریده بودم، از کاموافروشی کنار خانه قبلی‌مان. همان‌موقع یک شنل سر انداختم ولی نتوانستم تمامش کنم. توی اسباب‌کشی هی این‌طرف و آن‌طرف افتاد تا این‌که یک روز کلش را شکافتم و کاموایش را توی کیسه‌ی کامواها جا دادم.
راستش برای روزهای تنهایی چند کتاب و پادکست و... هم آماده کرده بودم. ولی دست‌و‌دلم به هیچ‌کاری نمی‌رود.
بافتن در خانواده ما موروثی‌ست. مادربزرگم تمام سال‌های تنهایی‌اش را با میل و کاموا گذراند. غصه‌هایش را به‌هم می‌بافت، انگار بافتن اجازه‌ نمی‌داد رشته‌ی غم‌هایش به درازا بکشد. هر فکر و غصه‌ای می‌شد گُل و گره و لباسی روی تن عزیزانش.
بعدها عمه‌ی تنهایم هم همین راه را در پیش گرفت. از وقتی یادم می‌آید میل و کاموا همدم شب‌های بلند تنهایی‌اش بوده‌است.
برای من هم بافتن راهی برای فرار از فکروخیال است؛ از افسرگی روزهای بارداری پتو و پاپوش بافتم برای دخترم. از اندوه گوشه‌نشینی‌های روزهای سخت کرونا پتوی رنگارنگی بافتم و روی کاناپه انداختم. یادم ‌می‌آید روزهای سخت بعد از سقط، شال بلندی شد که چند سال است همراه همیشگی احسان توی سرمای‌ زمستان است. هربار که روزگار مرا در تنگنا قرار داد، رشته‌‌ها را به‌هم بافتم و موجودی تازه متولد شد.
حالا هم از روزهای تلخ قرنطینه و بیماری، شنل تازه‌ای می‌بافم تا روزهای سرد زمستان، وقتی دوباره دور هم جمع شدیم، وقتی باز عطر چای و کیک مامان‌پز توی خانه پیچید، موقع دیکته گفتن به زهرا و بازی با ریحانه، شانه‌هایم را گرم کند.گاهی با خودم فکر می‌کنم باید زودتر بافتن را به دختر‌ها یاد بدهم. این ارثیه شیرین باید نسل‌به‌نسل و سینه‌به‌سینه بین ما بماند. حتما آن‌ها هم میل و قلاب می‌خواهند برای بافتن شب‌های دلتنگی.‌‌‌‌.‌. .
#ادامه_در_قسمت_نهم
._م.

undefined با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...undefined
undefined بله | ایتا undefined

۶:۳۸

thumnail
#قابلمه_مادر
#قسمت_اول
«معلومه که مامان سعیدو بیشتر از من دوس داره، تک‌پسر، قند عسل، ته‌تغاری. حالام که جناب شاخ شمشاد برا خودش دفتر دستک درست‌ کرده، برو بیایی داره.» تمام مسیر اداره تا خانه، این موضوع توی مغزم رژه می‌رفت.
زودتر از بچه‌ها به خانه رسیده‌بودم. نور سر ظهری از پرده توری وسط هال روی مبل‌ها تابیده بود. فنجان و نعلبکی‌های نشسته صبحانه، سر میز آشپزخانه جا خوش کرده بودند. از دیشب میگرن عصبی در شقیقه‌ام نبض می‌زد. بعد از صبحانه نتوانستم حتی یک استکان را آب بکشم. سر کار، سرم را چندباری گذاشتم روی میز تا شاید دردش کمتر شود. اما تصویرهای مهمانی دیشب توی سرم موج برمی‌داشت و دلم را آشوب می‌کرد. کاری از پیش نمی‌بردم. مرخصی ساعتی گرفتم و از اداره زدم بیرون. در خانه را که پشت سرم بستم، معطل نکردم و زود لباس خانه پوشیدم.حوصله نور آفتاب را نداشتم؛ پنجره تراس را بستم. دمپایی پوشیدم و وارد آشپزخانه شدم. با جاروی دسته بلند، خرده بربری‌های خاشخاشی دور و بر میز را توی خاک‌انداز هول دادم. دوپیمانه برنج شستم. در ذهنم اتفاقات مهمانی دیشب خانه‌ی مامان را مرور کردم. دلم مچاله شد و قلبم خالی. گاز را روشن کردم. لباس‌های پهن شده‌ی روی تراس را نامرتب جمع کردم ومچاله گوشه هال انداختم.
مامان همیشه طرفدار برادرم بوده، خیلی راحت طلاهایش را به او داد تا کار جدیدش را راه بیندازد. اما پارسال که ما گیر بدهکارها بودیم، وقتی حرف از طلاهایش زدم، فقط سکوت کرد. امسال هم‌ موقع سفر کربلا، گردنبند و دستبند طلایش را به زن‌داداشم سپرد که نگهش دارد. حسودی‌ام شد و اخم‌هایم توی هم رفت. چهره‌ی برادرم سر سفره‌ی شام دیشب جلوی چشمم آمد. مامان بیشتر از همیشه برایش برنج کشیده بود و سهم مرغ بیشتری هم رویش گذاشته بود. لب پایینی‌ام را گاز گرفتم و پوستش را کندم. برنج‌ها به قل‌قل آمده بودند، کف روی آن‌ها را با حرص جمع‌کردم و شعله‌ی سماور را بالا آوردم تا چایی دم کنم. یادم آمد که موقع برگشت، از غذای باقی‌مانده چیزی به من نداده‌بود. اما صندلی عقب برادرم پر از میوه، ظرف خورش‌ قورمه و قابلمه برنج بود. مثل تلنگری که به شیشه‌ بزنند، با صدای اذان بغضم ترکید و اشکم جاری شد. برنج‌ها را دم کردم و آب اضافی گلدان‌های آشپزخانه را خالی کردم.صندلی پایه‌ چوبی قهوه‌ای آشپزخانه را عقب کشیدم و تنم را رویش رها کردم. باید خودم را با چیزی سرگرم می‌کردم تا اشک‌هایم عقب‌نشینی کنند.
چشمم به تقویم ولو شده بر روی میز افتاد. با انگشت تعطیلی‌ها را دنبال کردم. دوم دی‌ماه روز مادر بود. اشک‌هایم آمد. یاد گریه همکارم در مجلس ختم مادرش افتادم. خودش و خواهرها خیلی بی‌تابی می‌کردند، ضجه می‌زدند و بر سروصورت‌شان می‌کوبیدند. دلم برایشان سوخته‌بود. مادرش سرپرست خانه بود و به سختی بچه‌ها را بزرگ کرده بود. همان‌جا در دلم خدا را شکر کردم که مادر دارم. ️یاد روزی افتادم که بی‌خبر کلید انداختم و رفتم خانه‌ی مامان، از تنهایی و سکوت خانه، یک آن خالی شدم! از این‌که آن‌جا را بدون مامان و بابا می‌دیدم، به قلبم فشار آمده‌بود. پارسال که مامان کربلا بود، دوست نداشتم جای خالی مامان را توی خانه‌شان ببینم. با این‌که سپرده بودند بروم و گلدان‌ها را آب بدهم، فقط یک روز قبل آمدن‌شان رفتم که دستی به صورت خانه بکشم.بوی غذا از آشپزخانه‌ی مامان نمی‌آمد، رادیو قرآنش خاموش بود، روی تمام میزها خاک گرفته‌بود و روی مبل‌ها ملحفه سفید انداخته‌بودند. موقع تمیزکاری هم تلویزیون را روشن کردم تا سروصدایش مانع فکر کردنم به نبود مامان شود. شب که به خانه‌ی خودم برگشتم، آن بغض و ناراحتی همراهم بود و سفتی عضلاتم را حس می‌کردم.
#ادامه_در_قسمت_دوم
#سمیه_حبیب‌پور

undefined با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...undefined
undefined بله | ایتا undefined

۱۲:۳۶

#قابلمه_مادر
#قسمت_دوم
روی میز تلویزیون وسط هال، سمت راست گلدان‌های پرپشت پتوس، قاب عکسی از مادرم بود که «نارگل» پیچیده شده در پتوی صورتی بیمارستان را به آغوش گرفته‌بود. جلو رفتم. آن را برداشتم و با دست‌هایم گردوخاکش را تمیز کردم و بوسیدمش. به آشپزخانه رفتم و شعله برنج را کم کردم و زیر خورش را روشن‌کردم. در تراس را باز کردم تا نسیم خنکی وارد ریه‌هایم کنم.
یادم آمد که مامان بعد از زایمان چقدر هوایم را داشت، بعد از هر سه سزارین، تا دم دستشویی همراهم بود.روز بعد از مرخص شدن، من را حسابی حمام کرد و همیشه جای بخیه‌ها را با سشوار خشک می کرد تا عفونت نکند. تا سه ماه که کلا پیش من زندگی می‌کرد. بیشتر اوقات نوزاد را پوشک می‌کرد و می‌خواباندش. گوشی‌ام را به شارژر زدم و در قوری سفید گل‌قرمزی که‌ مامان برایم کادوی تولد خریده بود، چایی دم کردم.بعد از اینکه به خانه‌ی خودش رفت هم تا چند ماه همیشه برایم غذا می‌فرستاد و هر زمان که می‌توانست بچه‌ها راحمام می‌کرد. زمانی هم که بچه‌ها مریض بودند، باز هم می آمد و در شب بیداری‌هایشان پابه‌پای من بیدار بود.برنج را خاموش کردم، تا ته‌دیگش برای بچه‌ها نرم شود. بشقاب‌های گل‌داری که مامان برای جهیزیه‌ام به سلیقه خودش خریده‌ بود را از کابینت بالایی درآوردم و روی میز ناهارخوری ردیف کردم. قاشق و چنگال کنارش چیدم. رومیزی را صاف کردم. پارچ آب خنک همراه با دو لیوان کریستال وسط میز گذاشتم. دستمال کاغذی‌ها را به شکل مثلث تا کردم و داخل هر بشقاب گذاشتم. چند قدم عقب رفتم و میز را تماشا کردم. چنین نظمی همیشه آرامم می‌کرد.دوباره نگاهی به عکس مادرم کردم و در دلم خدا را شکر کردم که مادر به این خوبی دارم و از خودم بدم آمد که به خاطر چند قاشق برنج و یک قابلمه خورش، از او ناراحت باشم.با پشت دست، اشک‌هایم را پاک کردم. در تراس را بیشتر باز گذاشتم که هوای تازه به خانه بیاید. گلدان‌ها را پس‌وپیش گذاشتم تا نور بیشتری به آن‌ها بتابد.وسط آشپزخانه بودم که صدای زنگ در آمد. از روی اسباب‌بازی‌های ولو شده راهرو، رد شدم و در را باز کردم. وای خدای من چه می‌دیدم؟ ضربان قلبم را به وضوح می‌شنیدم و لب‌هایم کش آمده بود! مامان با یک ظرف قابلمه غذا دم در خانه ایستاده‌بود و من بی‌اختیار در آغوشش، یک دل سیر گریه کردم.
#سمیه_حبیب‌پور

undefined با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...undefined
undefined بله | ایتا undefined

۱۲:۳۸