#قسمت_دوم
و صدایی در ذهن من ادامه داد: «تو مادر خوبی نیستی که به بچهت شیرخشک میدی».هورمونهایی که انگار هنوز سر جایشان برنگشته بودند، شرایط سخت بچهداری و چالشهایی که دومینووار سر راهم قرار میگرفت، مهلت نمیداد خودم را پیدا کنم.چاشنی حرف و رفتار بقیه هم به این آش شلمشوربا اضافه شده بود تا به جای لذت بردن از نوزادی پسرم، مدام درگیر سرزنش خودم باشم که چرا نتوانستم به پسرم شیر بدهم.آن روزها در هر جمعی که قرار میگرفتم، موقع شیر دادن دنبال جایی میگشتم که مخفی شوم. نمیخواستم سنگینی نگاه دلسوزانهشان را تحمل کنم یا در مقابل نصیحتهایشان لبخند ژکوند بزنم.پسرم پنج ماهه بود که به دعوت دوستان همسرم، به یک شبنشینیِ خانوادگی در پارک دعوت شدیم. زیاد با آنها صمیمی نبودم و احساس راحتی نمیکردم اما برای تنوع خوب بود.وقتی بچه با نق زدنهای گاه و بیگاه، گرسنگیاش را اعلام کرد، سعی کردم بدون جلب توجه، شیرخشکش را آماده کنم.اما ظاهراً ناموفق بودم. مرد جوانی که حتی اسمش را نمیدانستم و به واسطه دوستی با یکی از دوستان همسرم، در جمعمان بود، پرسید: «شیرخشک بهش میدین؟»متعجب از سوالی که جوابش واضح بود، به «بله»ای ساده بسنده کردم.با لحنی که سعی میکرد بانمک به نظر برسد، نگاهی به همسرم انداخت و گفت: «بیچاره باباش، هر ماه باید چقدر پول واسه شیرخشک بده!»این بار حتی لبخند نصفهنیمه هم نزدم. توی کَتم نمیرفت مردی که نمیشناسم، برای شوهرم دلسوزی کند و هزینه ماهانه شیرخشک را به رخم بکشد. با بزرگتر شدن و غذاخور شدن پسرم، کمکم سوزن گیرکردهی اعصابم از روی شیرخشک برداشته شد.انگار تازه فهمیده بودم پسرم روز به روز بزرگتر شده و هیچ فرقی با بچههایی که شیر مادر خوردهاند، ندارد.هرچند که با یادآوری تصویر آن یک بار شیر خوردن پسرم در آغوش کسی غیر از خودم، حسرت و حسادت روی قلبم چنبره میزد و هنوز جای زخم دلسوزیهای بیجای دیگران دلم را میسوزاند، اما کم کم یاد گرفتم چماق «مادر ناکافی» را از بالای سر خودم بردارم.حداقل خودم باید برای مادری کردنم ارزش قائل میشدم. شیر مادر یا شیرخشک، چه فرقی میکرد وقتی که من به انتخاب خدا، بهترین مادر برای فرزندم بودم و پروردگار جبّار، کم و کسریهای مادری کردنم را برایش جبران میکرد؟!خواهر همسرم که بچهدار شد، با نگرانی از گریههای دخترش بعد از یک ساعت شیر خوردن میگفت.یک شب، وقتی شیرخشک را حاضر میکرد، از اصرار خانواده همسر برای شیر مادر دادن به دخترش تعریف کرد درحالیکه خودش حس میکرد شیرش بچه را سیر نمیکند.آخرین لیوان را آب کشیدم و پیشبند را درآوردم. با لحنی که سعی میکردم نهایت همدلیام را توی آن جا دهم، گفتم: «اگه میفهمی که بچه سیر نمیشه، چرا خودتو عذاب میدی؟! شیرخشک چیز بدی نیست، مگه پسر من شیرخشک نخورد؟»شیشه را تکان داد و گفت: «آره، یادمه! ماشالا الانم سالم و سرحاله!»چشم در چشمش دوختم و گفتم: «تو مادر بچهای. هیچکس از مادر به بچهش دلسوزتر نیست. ارزش مادری کردنتو با معیار حرف بقیه وزن نکن!»
#حدیث_زارعی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا 
و صدایی در ذهن من ادامه داد: «تو مادر خوبی نیستی که به بچهت شیرخشک میدی».هورمونهایی که انگار هنوز سر جایشان برنگشته بودند، شرایط سخت بچهداری و چالشهایی که دومینووار سر راهم قرار میگرفت، مهلت نمیداد خودم را پیدا کنم.چاشنی حرف و رفتار بقیه هم به این آش شلمشوربا اضافه شده بود تا به جای لذت بردن از نوزادی پسرم، مدام درگیر سرزنش خودم باشم که چرا نتوانستم به پسرم شیر بدهم.آن روزها در هر جمعی که قرار میگرفتم، موقع شیر دادن دنبال جایی میگشتم که مخفی شوم. نمیخواستم سنگینی نگاه دلسوزانهشان را تحمل کنم یا در مقابل نصیحتهایشان لبخند ژکوند بزنم.پسرم پنج ماهه بود که به دعوت دوستان همسرم، به یک شبنشینیِ خانوادگی در پارک دعوت شدیم. زیاد با آنها صمیمی نبودم و احساس راحتی نمیکردم اما برای تنوع خوب بود.وقتی بچه با نق زدنهای گاه و بیگاه، گرسنگیاش را اعلام کرد، سعی کردم بدون جلب توجه، شیرخشکش را آماده کنم.اما ظاهراً ناموفق بودم. مرد جوانی که حتی اسمش را نمیدانستم و به واسطه دوستی با یکی از دوستان همسرم، در جمعمان بود، پرسید: «شیرخشک بهش میدین؟»متعجب از سوالی که جوابش واضح بود، به «بله»ای ساده بسنده کردم.با لحنی که سعی میکرد بانمک به نظر برسد، نگاهی به همسرم انداخت و گفت: «بیچاره باباش، هر ماه باید چقدر پول واسه شیرخشک بده!»این بار حتی لبخند نصفهنیمه هم نزدم. توی کَتم نمیرفت مردی که نمیشناسم، برای شوهرم دلسوزی کند و هزینه ماهانه شیرخشک را به رخم بکشد. با بزرگتر شدن و غذاخور شدن پسرم، کمکم سوزن گیرکردهی اعصابم از روی شیرخشک برداشته شد.انگار تازه فهمیده بودم پسرم روز به روز بزرگتر شده و هیچ فرقی با بچههایی که شیر مادر خوردهاند، ندارد.هرچند که با یادآوری تصویر آن یک بار شیر خوردن پسرم در آغوش کسی غیر از خودم، حسرت و حسادت روی قلبم چنبره میزد و هنوز جای زخم دلسوزیهای بیجای دیگران دلم را میسوزاند، اما کم کم یاد گرفتم چماق «مادر ناکافی» را از بالای سر خودم بردارم.حداقل خودم باید برای مادری کردنم ارزش قائل میشدم. شیر مادر یا شیرخشک، چه فرقی میکرد وقتی که من به انتخاب خدا، بهترین مادر برای فرزندم بودم و پروردگار جبّار، کم و کسریهای مادری کردنم را برایش جبران میکرد؟!خواهر همسرم که بچهدار شد، با نگرانی از گریههای دخترش بعد از یک ساعت شیر خوردن میگفت.یک شب، وقتی شیرخشک را حاضر میکرد، از اصرار خانواده همسر برای شیر مادر دادن به دخترش تعریف کرد درحالیکه خودش حس میکرد شیرش بچه را سیر نمیکند.آخرین لیوان را آب کشیدم و پیشبند را درآوردم. با لحنی که سعی میکردم نهایت همدلیام را توی آن جا دهم، گفتم: «اگه میفهمی که بچه سیر نمیشه، چرا خودتو عذاب میدی؟! شیرخشک چیز بدی نیست، مگه پسر من شیرخشک نخورد؟»شیشه را تکان داد و گفت: «آره، یادمه! ماشالا الانم سالم و سرحاله!»چشم در چشمش دوختم و گفتم: «تو مادر بچهای. هیچکس از مادر به بچهش دلسوزتر نیست. ارزش مادری کردنتو با معیار حرف بقیه وزن نکن!»
#حدیث_زارعی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۲۱:۳۰
داریم مثل همیشه زندگیمان را میکنیم، یا شاید بیحوصله و حتی کلافهایم. ناگهان یک کاسب، یک راننده، یک رفتگر و خلاصه یک هموطن، حرفی میزند یا کاری میکند که حالمان خوش و دلمان گرم میشود. «این مردمان شریف»، عنوان حَظّ راویها از آدمهای کوچه پسکوچهها و مغازهها و تاکسیهای شهر است.
#این_مردمان_شریف
#مثل_همیشه
دستهایش را توی هم قفل کرده بود و جلوی صورتش گرفته بود. با چشمهای ششسالهاش زل زده بود به صورتم و هی بالا و پایین میپرید.
«مامان تو رو خدا، تو رو خدا، یه بستنی، یه بستنی... .» خسته و کلافه تسلیم شدم. چشم گرداندم به دنبال مغازه. تازه از شیراز آمده بودیم کرمان و خوب شهر را نمیشناختم. چند متری جلوتر پیدا کردم. دست پسرم را کشیدم و رفتیم تویش. دوید سمت یخچال و بستنی مورد علاقهاش را دید. «همین، همین دوقلوها»با عجله در یخچال را باز کرد: «آاااخ... .»- چی شد؟اشک در چشمانش حلقه زد: «دستمو بریدم.»به انگشتهای کوچکش نگاه کردم. خون از کنار ناخنش راه باریکهای باز کرده بود به پایین. انگار زخم روی انگشت خودم باشد، چشمانم درهم رفت. با این حال خودم را جمع کردم. بوسیدمش و گفتم: «اشکال نداره خوب میشی عزیزم.»با بغض جواب داد: «مامان بشورش.» اعتقاد داشت با شستن دردش آرامتر میشود.- باشه عزیزم.رو به فروشنده کردم: «ببخشید شیر آب دارین دست پسرمو بشورم؟»پسر جوان با همان لهجه کرمانیاش گفت: «شیر آب نِداریم متاسفانه، وِلی یه کارِش میکنم.»درِ یخچال پشت سرش را باز کرد و جلوی چشمان پرسشگر من یک بطری بزرگ آبمعدنی برداشت. درش را بدون لحظهای تأمل چرخاند و تق صدا داد: «بیا پسرم، بیا با این دستتو بشور.» با دهان باز نگاهش کردم. حتی نتوانستم تعارفی بکنم!وقتی میخواستم پول را حساب کنم، بغض پسرم فروکش کرده بود و با خوشحالی بستنیاش را لیس میزد. کارتم را دادم و رسید را گرفتم. فقط پول بستنی را حساب کرده بود. گفتم: «آبمعدنی رو هم حساب کنین لطفا.» هرکاری کردم اما راضی نشد.
#راضیه_حسنشاهی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا 
#این_مردمان_شریف
#مثل_همیشه
دستهایش را توی هم قفل کرده بود و جلوی صورتش گرفته بود. با چشمهای ششسالهاش زل زده بود به صورتم و هی بالا و پایین میپرید.
«مامان تو رو خدا، تو رو خدا، یه بستنی، یه بستنی... .» خسته و کلافه تسلیم شدم. چشم گرداندم به دنبال مغازه. تازه از شیراز آمده بودیم کرمان و خوب شهر را نمیشناختم. چند متری جلوتر پیدا کردم. دست پسرم را کشیدم و رفتیم تویش. دوید سمت یخچال و بستنی مورد علاقهاش را دید. «همین، همین دوقلوها»با عجله در یخچال را باز کرد: «آاااخ... .»- چی شد؟اشک در چشمانش حلقه زد: «دستمو بریدم.»به انگشتهای کوچکش نگاه کردم. خون از کنار ناخنش راه باریکهای باز کرده بود به پایین. انگار زخم روی انگشت خودم باشد، چشمانم درهم رفت. با این حال خودم را جمع کردم. بوسیدمش و گفتم: «اشکال نداره خوب میشی عزیزم.»با بغض جواب داد: «مامان بشورش.» اعتقاد داشت با شستن دردش آرامتر میشود.- باشه عزیزم.رو به فروشنده کردم: «ببخشید شیر آب دارین دست پسرمو بشورم؟»پسر جوان با همان لهجه کرمانیاش گفت: «شیر آب نِداریم متاسفانه، وِلی یه کارِش میکنم.»درِ یخچال پشت سرش را باز کرد و جلوی چشمان پرسشگر من یک بطری بزرگ آبمعدنی برداشت. درش را بدون لحظهای تأمل چرخاند و تق صدا داد: «بیا پسرم، بیا با این دستتو بشور.» با دهان باز نگاهش کردم. حتی نتوانستم تعارفی بکنم!وقتی میخواستم پول را حساب کنم، بغض پسرم فروکش کرده بود و با خوشحالی بستنیاش را لیس میزد. کارتم را دادم و رسید را گرفتم. فقط پول بستنی را حساب کرده بود. گفتم: «آبمعدنی رو هم حساب کنین لطفا.» هرکاری کردم اما راضی نشد.
#راضیه_حسنشاهی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۲۱:۲۱
#همه_چیز_سر_جایش_بود
کلید انداختم و وارد شدم؛ بعد از مدتها بدون بچهها. حتی محمدحسین هم همراهم نبود. ظرف غذایی که باید به سفارش مامان توی یخچال مامانجون میگذاشتم، توی دستم سنگینی میکرد، اما سکوت توی خانه سنگینتر بود. انگار به تمام وسایل خانه چسبیده باشد، همهجا را تسخیر کرده بود. از هال پیچیدم و وارد آشپزخانه شدم. همهچیز سر جایش بود. دقیقا مثل همیشه دو قابلمه روی گاز بود. دیدم زیر یکیشان روشن است، اما تا آخر کم شده و زیرش شعلهپخشکن هم هست. درش را باز کردم، کمتر از یک پیمانه برنج دمکشیده بود. بویش حال مشامم را خوب کرد. در قابلمه دوم را که باز کردم بوی زرشک و گوشت چرخکرده بالا زد. زیر این یکی خاموش بود و روی خورشت روغن ایستاده بود. همانطور که بینیامرا تا بالای ظرف میکشیدم، از کنار گاز قاشق خورشتی را برداشتم و همش زدم تا بوی غذا درون سلولهای مغزم برود. برگشتم و غذای مامان را توی یخچال گذاشتم. همانجا این فکر سراغم آمد که چقدر همهچیز سرجایش است! چقدر دیگر وقت داریم برای دیدن باباجون و مامانجون؟ باباجون! فوری سمت اتاق باباجون رفتم. روی تخت خوابیده بود. حتی ردیف تمامنشدنی بالشتها و نازبالشتهایی که زیر سرش میچیند هم سرجایش بود. در آستانهی در ایستادم، به سینهاش نگاه کردم. بالا و پایین میرفت؛ آرام و بیعجله! برگشتم و به پذیرایی نگاه کردم. در سکوت محض منتظر رد شدن کسی بود. سکوتش را هرچقدر هم سنگین و مهیب، به صدای جیغ و شیون ترجیح میدادم. چقدر خوب که همهچیز سرجایش است!
#ثمین_شاطری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا 
کلید انداختم و وارد شدم؛ بعد از مدتها بدون بچهها. حتی محمدحسین هم همراهم نبود. ظرف غذایی که باید به سفارش مامان توی یخچال مامانجون میگذاشتم، توی دستم سنگینی میکرد، اما سکوت توی خانه سنگینتر بود. انگار به تمام وسایل خانه چسبیده باشد، همهجا را تسخیر کرده بود. از هال پیچیدم و وارد آشپزخانه شدم. همهچیز سر جایش بود. دقیقا مثل همیشه دو قابلمه روی گاز بود. دیدم زیر یکیشان روشن است، اما تا آخر کم شده و زیرش شعلهپخشکن هم هست. درش را باز کردم، کمتر از یک پیمانه برنج دمکشیده بود. بویش حال مشامم را خوب کرد. در قابلمه دوم را که باز کردم بوی زرشک و گوشت چرخکرده بالا زد. زیر این یکی خاموش بود و روی خورشت روغن ایستاده بود. همانطور که بینیامرا تا بالای ظرف میکشیدم، از کنار گاز قاشق خورشتی را برداشتم و همش زدم تا بوی غذا درون سلولهای مغزم برود. برگشتم و غذای مامان را توی یخچال گذاشتم. همانجا این فکر سراغم آمد که چقدر همهچیز سرجایش است! چقدر دیگر وقت داریم برای دیدن باباجون و مامانجون؟ باباجون! فوری سمت اتاق باباجون رفتم. روی تخت خوابیده بود. حتی ردیف تمامنشدنی بالشتها و نازبالشتهایی که زیر سرش میچیند هم سرجایش بود. در آستانهی در ایستادم، به سینهاش نگاه کردم. بالا و پایین میرفت؛ آرام و بیعجله! برگشتم و به پذیرایی نگاه کردم. در سکوت محض منتظر رد شدن کسی بود. سکوتش را هرچقدر هم سنگین و مهیب، به صدای جیغ و شیون ترجیح میدادم. چقدر خوب که همهچیز سرجایش است!
#ثمین_شاطری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۱۲:۵۷
۱۲:۵۷
#مهمان_ایوب_در_اِوِرست
مرتفعترین قفسه کتابخانه من، عنوان مخصوصی دارد: «بازخوانی». کتابهایی که برای این قفسه انتخاب میکنم، خیلی محدودند؛ هر کتابی نمیتواند شرایط سختگیرانهی حضور در آن اوج را احراز کند. امروز یک کتاب، از تمام گردنههای صعبالعبور گذشت و به آنجا تعلق یافت.کتابی که از همان اول از اسمش خوشم نیامد! «ما ایوب نبودیم.» خب ما ابراهیم و ادریس و موسی و یعقوب هم نبودیم! پس فایده اینهمه قصصالانبیا چیست اصلا؟ وقتی تلویحاً به هجوم رنج اعتراض میکنیم که «اوهوی! حواست هست؟ ما آنها نیستیم!» حتی یک دهنکجی ضمنی هم حس میکردم. مثل اینکه زیرِ عنوان، با خطی نامرئی نوشته باشند: «نمیخواهیم هم باشیم!» انگار که رنج، فقط مختصّ یک سری آدم است که قرار گذاشتهاند کسی یا چیزی باشند. خلاصه که عنوان، مثل پرچم سفیدِ تسلیمی بود که بالای سر جنازهها تکان میدهند؛ همانکه من بعد تشخیص اُتیسم پسرم، روی دوش میکشیدمش تا در قلهی عَلَمکوهی، سبلانی، دماوندی، جایی، بکوبم!
عجیب اینکه حتی با روایتهای والدین کودک اُتیسمش همذاتپنداری نکردم. یعنی داشت پایم میلغزید که قلبم، کُنج چشمهایم جمع بشود و پرّههای بینیام مرتعش شوند و دلم برایش بسوزد. اما دلسوزی برای خود، برای من مثل برگشتن به کوهپایه بود؛ ایستگاهی که خیلی وقت پیش، از آن گذشتم.اما حالا که علاوه بر مراقبت از کودک اتیسم، تعویض پوشک یک پیرزن هشتادوپنج ساله هم به وظایف روزانهام اضافه شده، «آن» روایت را میخواهم.
مادربزرگم، که صاحبخانه ماست، یک روز برای نماز صبح بلند میشود. با دستهای خشک و چروک، شانهسر را پیدا میکند و فرو میبرد لای برف موهایش. با همان احتیاط و تأنّی همیشگی، بسماللّهی میگوید و دستههای واکِر را هُل میدهد سمت روشویی. مادربزرگ میرود و واکِر نمیرود. افتادن همان و شکستگی لگن همان و بیمارستان و عمل جراحی و سیسییو. بعد از ترخیص، من ماندم و عزیزی که حتی نمیتواند بدون کمک، توی تختش غلت بزند.
توی کتاب «ما ایوب نبودیم»، یک روایت بود که لحنی خنثی داشت؛ با همان کلمات خونسرد، یک پاراگراف کامل توضیح میداد که چگونه باید پوشک آدم پیری را عوض کنند. از آن قسمتش خوشم آمد که اطمینان داد هیچ لزومی ندارد به محتویاتش نگاه کنی! لبخندی که کنج لبم نشست را خوب یادم مانده. وقتی برای اولین بار پوشکبهدست کنار تخت عزیز رفتم، انگار راوی، کنارم بود. گفت که دستکش دستم کنم. آوردن پلاستیک مشکی ضخیم و کرم سوختگی و دستمال مرطوب را قبلا یادم داده بود. آرام بودم. حتی اُتیسم پسرم در آن چند دقیقه فراموش شد. در بدترین قسمت کار، صورت عزیز، غمگین و دردکشیده و معذّب بهنظر میرسید. سرخوشانه شروع کردم به زمزمه کردن «جینگ جینگِ ساز میاد، از بالای شیراز میاد...» یک انحنای لرزان و شکننده نشست روی لبهای عزیز.
وقتی برای مرحله آخر، پایش را آرام بالا آوردم، گفت «وای. دردم چه کم شد. همینجا پامو نگهدار!» بعد با هم از «ما ایوب نبودیم»، پرت شدیم توی کتاب دیگری. او «ایوان ایلیچ» شد و من «گراسیم»؛ آن جوانکی که حضورش، لبخندش، و راحتی و سادگی برخوردشْ میتوانست حتی هیبت مرگ را بشکند. تنها کسی که به ایوان اطمینان خاطر میداد که رنج، رنج است، درد، درد است و مرگ، مرگ. هیچ چیزِ شرمگینانه و مکدّر و ترسناکی در اینها وجود ندارد که او را از کنار بستر ایلیچ، فراری دهد.
ملحفه را تا سینهاش بالا کشیدم و شانه سرش را درآوردم. درِ اتاق و تمام کتابهای باز توی سرم را بستم.حسّ کسی را داشتم که فتح تکنفرهی قلّهای را ثبت کرده یا تولستوی کتابش را به او تقدیم کرده.
من به پیامبری نرسیدم اما میدانم آغوشم معجزه میکند؛ برای پسرم، مادربزرگم و تمام کسانی که به مراقبت من احتیاج و ایمان دارند.
#سمانه_بهگام
#به_مناسبت_هفته_کتاب_و_کتابخوانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا 
مرتفعترین قفسه کتابخانه من، عنوان مخصوصی دارد: «بازخوانی». کتابهایی که برای این قفسه انتخاب میکنم، خیلی محدودند؛ هر کتابی نمیتواند شرایط سختگیرانهی حضور در آن اوج را احراز کند. امروز یک کتاب، از تمام گردنههای صعبالعبور گذشت و به آنجا تعلق یافت.کتابی که از همان اول از اسمش خوشم نیامد! «ما ایوب نبودیم.» خب ما ابراهیم و ادریس و موسی و یعقوب هم نبودیم! پس فایده اینهمه قصصالانبیا چیست اصلا؟ وقتی تلویحاً به هجوم رنج اعتراض میکنیم که «اوهوی! حواست هست؟ ما آنها نیستیم!» حتی یک دهنکجی ضمنی هم حس میکردم. مثل اینکه زیرِ عنوان، با خطی نامرئی نوشته باشند: «نمیخواهیم هم باشیم!» انگار که رنج، فقط مختصّ یک سری آدم است که قرار گذاشتهاند کسی یا چیزی باشند. خلاصه که عنوان، مثل پرچم سفیدِ تسلیمی بود که بالای سر جنازهها تکان میدهند؛ همانکه من بعد تشخیص اُتیسم پسرم، روی دوش میکشیدمش تا در قلهی عَلَمکوهی، سبلانی، دماوندی، جایی، بکوبم!
عجیب اینکه حتی با روایتهای والدین کودک اُتیسمش همذاتپنداری نکردم. یعنی داشت پایم میلغزید که قلبم، کُنج چشمهایم جمع بشود و پرّههای بینیام مرتعش شوند و دلم برایش بسوزد. اما دلسوزی برای خود، برای من مثل برگشتن به کوهپایه بود؛ ایستگاهی که خیلی وقت پیش، از آن گذشتم.اما حالا که علاوه بر مراقبت از کودک اتیسم، تعویض پوشک یک پیرزن هشتادوپنج ساله هم به وظایف روزانهام اضافه شده، «آن» روایت را میخواهم.
مادربزرگم، که صاحبخانه ماست، یک روز برای نماز صبح بلند میشود. با دستهای خشک و چروک، شانهسر را پیدا میکند و فرو میبرد لای برف موهایش. با همان احتیاط و تأنّی همیشگی، بسماللّهی میگوید و دستههای واکِر را هُل میدهد سمت روشویی. مادربزرگ میرود و واکِر نمیرود. افتادن همان و شکستگی لگن همان و بیمارستان و عمل جراحی و سیسییو. بعد از ترخیص، من ماندم و عزیزی که حتی نمیتواند بدون کمک، توی تختش غلت بزند.
توی کتاب «ما ایوب نبودیم»، یک روایت بود که لحنی خنثی داشت؛ با همان کلمات خونسرد، یک پاراگراف کامل توضیح میداد که چگونه باید پوشک آدم پیری را عوض کنند. از آن قسمتش خوشم آمد که اطمینان داد هیچ لزومی ندارد به محتویاتش نگاه کنی! لبخندی که کنج لبم نشست را خوب یادم مانده. وقتی برای اولین بار پوشکبهدست کنار تخت عزیز رفتم، انگار راوی، کنارم بود. گفت که دستکش دستم کنم. آوردن پلاستیک مشکی ضخیم و کرم سوختگی و دستمال مرطوب را قبلا یادم داده بود. آرام بودم. حتی اُتیسم پسرم در آن چند دقیقه فراموش شد. در بدترین قسمت کار، صورت عزیز، غمگین و دردکشیده و معذّب بهنظر میرسید. سرخوشانه شروع کردم به زمزمه کردن «جینگ جینگِ ساز میاد، از بالای شیراز میاد...» یک انحنای لرزان و شکننده نشست روی لبهای عزیز.
وقتی برای مرحله آخر، پایش را آرام بالا آوردم، گفت «وای. دردم چه کم شد. همینجا پامو نگهدار!» بعد با هم از «ما ایوب نبودیم»، پرت شدیم توی کتاب دیگری. او «ایوان ایلیچ» شد و من «گراسیم»؛ آن جوانکی که حضورش، لبخندش، و راحتی و سادگی برخوردشْ میتوانست حتی هیبت مرگ را بشکند. تنها کسی که به ایوان اطمینان خاطر میداد که رنج، رنج است، درد، درد است و مرگ، مرگ. هیچ چیزِ شرمگینانه و مکدّر و ترسناکی در اینها وجود ندارد که او را از کنار بستر ایلیچ، فراری دهد.
ملحفه را تا سینهاش بالا کشیدم و شانه سرش را درآوردم. درِ اتاق و تمام کتابهای باز توی سرم را بستم.حسّ کسی را داشتم که فتح تکنفرهی قلّهای را ثبت کرده یا تولستوی کتابش را به او تقدیم کرده.
من به پیامبری نرسیدم اما میدانم آغوشم معجزه میکند؛ برای پسرم، مادربزرگم و تمام کسانی که به مراقبت من احتیاج و ایمان دارند.
#سمانه_بهگام
#به_مناسبت_هفته_کتاب_و_کتابخوانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۱:۵۱
#داشتیم_آقای_منصوری؟!
مقدمهی کتاب را که خواندم سِحر شدم. جادویی توی کلمات بود که مرا مینشاند وسط قلب مغمومِ سینوهه. جلد اول، پانصدوخردهای صفحه بود. تا تمام شد رفتم کتابخانه و جلد دوم را گرفتم. مدام کتاب توی دستم بود. همینکه به خانه میرسیدم و ناهار میخوردم، میرفتم توی اتاقم، به دیوار تکیه میدادم، «سینوهه» را روی پایم مینشاندم و میخواندم. کمکم انگار مامان به این کتاب حساس شد. آخر یک بار که وارد اتاقم شد، پرسید: «داری درس میخونی؟» مامان عادت نداشت دعوایم کند. همین یک سؤال کافی بود که بفهمم توی ذهنش دارد میگوید: «این کتابو بذار کنار بچه! درستو بخون!»دیگر همین که صدای پایش را نزدیکِ در میشنیدم، شیمی را باز میکردم و «سینوهه» را رویش می گذاشتم. فوری پایم را شیبدار میکردم که قطرِ زیادِ کتاب، از آن طرف که مامان میایستاد، پیدا نباشد.
گاهی که سرگذشت سینوهه غصهدارم میکرد، کتاب را میبستم و آهنگ «مدارا کنِ» هُمای را پخش میکردم. آنوقت، صحنه صحنهی کتاب را از نو تصور میکردم و به جای او حسرت روزهای پرشکوه گذشتهاش را میخوردم.
«سینوهه» که تمام شد، نتوانستم کتاب دیگری بخوانم. مدام سینوهه توی مغزم رژه میرفت و خاطراتش را بازگو میکرد.رفتم به مسئول کتابخانه گفتم: «سینوهه خیلی قشنگ بود. بازم یه کتابی که ذبیحالله منصوری ترجمه کرده باشه، بِهِم بدین!»«مادام دوپاری» را معرفی کرد. «مادام دوپاری» هم دست کمی از «سینوهه» نداشت. مدام صحنههای ابتدایی و پایانی کتاب توی ذهنم زنده میشد و از گردش روزگار حیرت میکردم. نه به آن همه دلبری و ناز و نعمت، نه به آن گیوتینی که اینهمه زیبایی را ذبح کرد.
بعدش خودم رفتم توی قفسهی کتابهای ترجمه گشتم و «سایه عقاب» و «زندگی پزشکی من» را پیدا کردم و برداشتم. هیچکدام به قدر «سینوهه» درگیرم نکرد اما همهشان برایم اندوه گذشت روزگار و چرخیدن حوادث را پررنگ میکرد.
یک شب رفته بودیم خانهی عمو و او طبق معمول داشت احوال کارهایم را میپرسید. استاد خوشنویسیام بود و از همان بچگی آغوش کتابخانهاش برایم گشوده بود. همانقدر که حساس بود تمرین خوشنویسیام مرتب انجام شود، برایش مهم بود که خوب کتاب بخوانم و کتابِ خوب بخوانم.گفتم: «تازگی سینوهه و مادام دوپاری خوندم. خیلی خوشم اومد. رفتم کتابای دیگهای که ذبیحالله منصوری ترجمه کرده رو هم پیدا کردم خوندم. چقدر خوب و با جزئیات نوشته. آدم حیرت میکنه!» عمو سر تکان داد و گفت: «میدونی خو؟ اینا ترجمه نیس؛ خودش نویسندهس!»با دهان باز گفتم: «نه!»عمو پا روی پا انداخته بود؛ با پوزخند و همان آرامی و تسلط، سر تکان داد. دلم میخواست بگوید «نه! فقط یه کمیش تخیله.» که تیر خلاص را زد و گفت: «نوشتهی اصلی که میکا والتاری در مورد سینوهه نوشته، فقط چارده صفحه بوده!» تفاوت هزار و چهارده را نمیدانستم چطور حساب کنم؟ با جمع یا تفریق؟ جمع کردنش بهتر نشان میداد که چهارده در نسبت با هزار، چقدر کوچک است و این، دخترک درونم را در یأس و دلزدگیِ عمیقی فرو برد. دیگر بقیه کتابهایش را نخواندم. انگار دوست صمیمیام رفته باشد با یک نفر دیگر دوست شده باشد یا بابا وقت بیرون رفتن، مرا نبرده باشد. همینقدر عمیق و غمناک، دلم سوخت.اگر زنده بود و میتوانستم ببینمش، توی چشمهایش زل میزدم و میگفتم: «کاش حداقل، اول کتاب توضیح میدادین. این همه مقدمه نوشتین، دو خط توضیح صادقانه به جایی برنمیخورد. کمی صداقت با خواننده داشتن بد نیست!» و بعد پشت چشم نازک میکردم و میرفتم. حتماً توی فکر فرو میرفت و توی چاپهای بعدی، این توضیح را ضمیمه میکرد. شاید هم لازم بود بیشتر توضیح دهم که عمق اندوه و ناراحتیام را درک کند.
حالا که زنده نیست، کاش روحش بفهمد منی که شب امتحانم را با «سینوهه»اش سر کردم و نمیتوانستم لحظهای رهایش کنم، چطور شد که «خداوند الموت» را بین کتابهای همسرم دیدم و گذاشتم ده سال توی کتابخانهمان خاک بخورد... .
#مهدیه_دهقانپور
#به_مناسبت_هفته_کتاب_و_کتابخوانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا 
مقدمهی کتاب را که خواندم سِحر شدم. جادویی توی کلمات بود که مرا مینشاند وسط قلب مغمومِ سینوهه. جلد اول، پانصدوخردهای صفحه بود. تا تمام شد رفتم کتابخانه و جلد دوم را گرفتم. مدام کتاب توی دستم بود. همینکه به خانه میرسیدم و ناهار میخوردم، میرفتم توی اتاقم، به دیوار تکیه میدادم، «سینوهه» را روی پایم مینشاندم و میخواندم. کمکم انگار مامان به این کتاب حساس شد. آخر یک بار که وارد اتاقم شد، پرسید: «داری درس میخونی؟» مامان عادت نداشت دعوایم کند. همین یک سؤال کافی بود که بفهمم توی ذهنش دارد میگوید: «این کتابو بذار کنار بچه! درستو بخون!»دیگر همین که صدای پایش را نزدیکِ در میشنیدم، شیمی را باز میکردم و «سینوهه» را رویش می گذاشتم. فوری پایم را شیبدار میکردم که قطرِ زیادِ کتاب، از آن طرف که مامان میایستاد، پیدا نباشد.
گاهی که سرگذشت سینوهه غصهدارم میکرد، کتاب را میبستم و آهنگ «مدارا کنِ» هُمای را پخش میکردم. آنوقت، صحنه صحنهی کتاب را از نو تصور میکردم و به جای او حسرت روزهای پرشکوه گذشتهاش را میخوردم.
«سینوهه» که تمام شد، نتوانستم کتاب دیگری بخوانم. مدام سینوهه توی مغزم رژه میرفت و خاطراتش را بازگو میکرد.رفتم به مسئول کتابخانه گفتم: «سینوهه خیلی قشنگ بود. بازم یه کتابی که ذبیحالله منصوری ترجمه کرده باشه، بِهِم بدین!»«مادام دوپاری» را معرفی کرد. «مادام دوپاری» هم دست کمی از «سینوهه» نداشت. مدام صحنههای ابتدایی و پایانی کتاب توی ذهنم زنده میشد و از گردش روزگار حیرت میکردم. نه به آن همه دلبری و ناز و نعمت، نه به آن گیوتینی که اینهمه زیبایی را ذبح کرد.
بعدش خودم رفتم توی قفسهی کتابهای ترجمه گشتم و «سایه عقاب» و «زندگی پزشکی من» را پیدا کردم و برداشتم. هیچکدام به قدر «سینوهه» درگیرم نکرد اما همهشان برایم اندوه گذشت روزگار و چرخیدن حوادث را پررنگ میکرد.
یک شب رفته بودیم خانهی عمو و او طبق معمول داشت احوال کارهایم را میپرسید. استاد خوشنویسیام بود و از همان بچگی آغوش کتابخانهاش برایم گشوده بود. همانقدر که حساس بود تمرین خوشنویسیام مرتب انجام شود، برایش مهم بود که خوب کتاب بخوانم و کتابِ خوب بخوانم.گفتم: «تازگی سینوهه و مادام دوپاری خوندم. خیلی خوشم اومد. رفتم کتابای دیگهای که ذبیحالله منصوری ترجمه کرده رو هم پیدا کردم خوندم. چقدر خوب و با جزئیات نوشته. آدم حیرت میکنه!» عمو سر تکان داد و گفت: «میدونی خو؟ اینا ترجمه نیس؛ خودش نویسندهس!»با دهان باز گفتم: «نه!»عمو پا روی پا انداخته بود؛ با پوزخند و همان آرامی و تسلط، سر تکان داد. دلم میخواست بگوید «نه! فقط یه کمیش تخیله.» که تیر خلاص را زد و گفت: «نوشتهی اصلی که میکا والتاری در مورد سینوهه نوشته، فقط چارده صفحه بوده!» تفاوت هزار و چهارده را نمیدانستم چطور حساب کنم؟ با جمع یا تفریق؟ جمع کردنش بهتر نشان میداد که چهارده در نسبت با هزار، چقدر کوچک است و این، دخترک درونم را در یأس و دلزدگیِ عمیقی فرو برد. دیگر بقیه کتابهایش را نخواندم. انگار دوست صمیمیام رفته باشد با یک نفر دیگر دوست شده باشد یا بابا وقت بیرون رفتن، مرا نبرده باشد. همینقدر عمیق و غمناک، دلم سوخت.اگر زنده بود و میتوانستم ببینمش، توی چشمهایش زل میزدم و میگفتم: «کاش حداقل، اول کتاب توضیح میدادین. این همه مقدمه نوشتین، دو خط توضیح صادقانه به جایی برنمیخورد. کمی صداقت با خواننده داشتن بد نیست!» و بعد پشت چشم نازک میکردم و میرفتم. حتماً توی فکر فرو میرفت و توی چاپهای بعدی، این توضیح را ضمیمه میکرد. شاید هم لازم بود بیشتر توضیح دهم که عمق اندوه و ناراحتیام را درک کند.
حالا که زنده نیست، کاش روحش بفهمد منی که شب امتحانم را با «سینوهه»اش سر کردم و نمیتوانستم لحظهای رهایش کنم، چطور شد که «خداوند الموت» را بین کتابهای همسرم دیدم و گذاشتم ده سال توی کتابخانهمان خاک بخورد... .
#مهدیه_دهقانپور
#به_مناسبت_هفته_کتاب_و_کتابخوانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۰:۳۳
#لطیفهی_خدا
دهانم باز مانده بود و کمی ترسیده بودم. ناخن سبابهام را زیر دندان فشار میدادم. نگاهم بین زنگ آیفونِ روی دیوار و امیرحسین که روبهرویم ایستاده بود، سرگردان، رفت و آمد میکرد.آیفون خانه هنوز داشت مینواخت و سر صبحی صدایش کوچه را برداشته بود. مرد کناریمان سرش را کمی تا یقهی تیشرتش پایین آورده و لبهایش را جوری که خندهاش معلوم نشود، روی هم فشار میداد. پشت سرم را نگاه کردم. چند مرد و زن دیگر هم اتفاق را دیده بودند و حالا داشتند به ما میرسیدند.با انگشت، زنگی که خیال قطع شدن نداشت را به امیرحسین نشان دادم: «بچه، چرا زنگ مردمو زدی؟»شانههایش را به جلو و بالا انداخت. کولیاش را روی دوشش جابهجا کرد. انگار که از عادیترین چیز حرف بزند، لبهایش را غنچه کرد: «خب میخواستم بیدال شن!»در آن موقعیت و ساعت هفت صبح نمیشد بچه ادب کرد. هر آن امکان داشت صاحبخانه گوشی را بردارد و بپرسد: «بله؟»رهگذرهای پشت سر به ما رسیدند. از کنارههای صفحهی زنگ، نورهای هفت رنگی روی دیوارِ سنگ شده افتاده بود. توجه آنها به دنبال نور و صدا رفت روی دیوار. صدای آیفون قطع نمیشد. انگار که تنظیماتش را روی بیشترین زمان گذاشته بودند. دست پسرم را گرفتم و از آنجا با سرعت دور شدم.کمی بعد ایستادم و دوباره سؤالم را تکرار کردم: «چرا زنگو زدی؟» نگاهش را از کفش سه چسبهی مشکیاش بالا آورد. یک گاز به بیسکوییت دستش زد و بیخیال گفت: «چون هوا صبح شده؛ مَردما باید بیدال شن!»خندیدم، آنقدر که گوشهی چشمهایم نمدار شد.نَمی که از غصه نبود. چند روز پیش را در بحران سختی دست و پا زده بودم. آنقدر که دست و پاهایم هنوز درد میکرد. لبهای پرخندهام جمع شد. غم دوباره کنج دلم خانه کرد. دست امیرحسین را گرفتم و توی سرمای مطبوع صبح پاییزی به سمت مدرسهی دخترم به راه افتادم.حس میکردم خدا برایم یک لطیفه گفته تا کمی از آن حال و هوای غمگین بیرون بیایم که موفق هم شد.من برای چند دقیقه، من نبودم. همان آدمِ شاد هفتهی پیش شده بودم.دست امیرحسین را سفت توی دستم گرفتم تا به سرش نزند بیخیال، همهی کوچه را بیدار کند. تا امروز آنقدر حس اینکه مادر یک پسربچهام را نکرده بودم. اینکه او میتواند مرا در موقعیتهایی قرار دهد که پا به فرار بگذارم و بعدش به حرکت بچهگانه خودمان بخندم.
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا 
دهانم باز مانده بود و کمی ترسیده بودم. ناخن سبابهام را زیر دندان فشار میدادم. نگاهم بین زنگ آیفونِ روی دیوار و امیرحسین که روبهرویم ایستاده بود، سرگردان، رفت و آمد میکرد.آیفون خانه هنوز داشت مینواخت و سر صبحی صدایش کوچه را برداشته بود. مرد کناریمان سرش را کمی تا یقهی تیشرتش پایین آورده و لبهایش را جوری که خندهاش معلوم نشود، روی هم فشار میداد. پشت سرم را نگاه کردم. چند مرد و زن دیگر هم اتفاق را دیده بودند و حالا داشتند به ما میرسیدند.با انگشت، زنگی که خیال قطع شدن نداشت را به امیرحسین نشان دادم: «بچه، چرا زنگ مردمو زدی؟»شانههایش را به جلو و بالا انداخت. کولیاش را روی دوشش جابهجا کرد. انگار که از عادیترین چیز حرف بزند، لبهایش را غنچه کرد: «خب میخواستم بیدال شن!»در آن موقعیت و ساعت هفت صبح نمیشد بچه ادب کرد. هر آن امکان داشت صاحبخانه گوشی را بردارد و بپرسد: «بله؟»رهگذرهای پشت سر به ما رسیدند. از کنارههای صفحهی زنگ، نورهای هفت رنگی روی دیوارِ سنگ شده افتاده بود. توجه آنها به دنبال نور و صدا رفت روی دیوار. صدای آیفون قطع نمیشد. انگار که تنظیماتش را روی بیشترین زمان گذاشته بودند. دست پسرم را گرفتم و از آنجا با سرعت دور شدم.کمی بعد ایستادم و دوباره سؤالم را تکرار کردم: «چرا زنگو زدی؟» نگاهش را از کفش سه چسبهی مشکیاش بالا آورد. یک گاز به بیسکوییت دستش زد و بیخیال گفت: «چون هوا صبح شده؛ مَردما باید بیدال شن!»خندیدم، آنقدر که گوشهی چشمهایم نمدار شد.نَمی که از غصه نبود. چند روز پیش را در بحران سختی دست و پا زده بودم. آنقدر که دست و پاهایم هنوز درد میکرد. لبهای پرخندهام جمع شد. غم دوباره کنج دلم خانه کرد. دست امیرحسین را گرفتم و توی سرمای مطبوع صبح پاییزی به سمت مدرسهی دخترم به راه افتادم.حس میکردم خدا برایم یک لطیفه گفته تا کمی از آن حال و هوای غمگین بیرون بیایم که موفق هم شد.من برای چند دقیقه، من نبودم. همان آدمِ شاد هفتهی پیش شده بودم.دست امیرحسین را سفت توی دستم گرفتم تا به سرش نزند بیخیال، همهی کوچه را بیدار کند. تا امروز آنقدر حس اینکه مادر یک پسربچهام را نکرده بودم. اینکه او میتواند مرا در موقعیتهایی قرار دهد که پا به فرار بگذارم و بعدش به حرکت بچهگانه خودمان بخندم.
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۲۲:۴۲
#صعود_اضطراری
پایمان را روی تشک و بالشت و پتوهای پلنگی توی کمد دیواری میگذاشتیم و خودمان را به طبقه بالا میرساندیم. سه تا بچه که تازه خواندن یاد گرفته بودیم و دنبال هر مکتوباتی برای تست سوادمان میگشتیم؛ از تابلوی مغازه بگیر تا نوشتههای روی جعبه بیسکوییت تینا.
آن بالا ولی برای ما حکم درِ کمد فیلم نارنیا را داشت که به دنیایی عجیب باز میشد. توی یک کیف چرمی قهوهای با گوشههایی پوسته پوسته، سه تا کتاب با لبههای فِرخورده بود. ما در دوران ابتدایی توانسته بودیم نام میکلآنژ، فلورانس نایتینگل، هِلن کِلر و لئوناردو داوینچی را توی یکی از این کتابها بخوانیم. در مقایسه با بنگاه املاک احمدی و میللنگتراشی و دِراگ استور، خیلی گَنگش بالا بود. اما از آن جذابتر، یک کتاب بود به نام آداب معاشرت. من و خواهر و برادر ریزجثّهام، مدتها توی آن کمد دیواری، کنار سماور خاکخورده و بقچهی لباس و چمدان قرمز چرمی قفلدار، میچپیدیم و میخواندیم که چطور باید هنگام بُرش استیک، چاقو را در دست راست و چنگال را در دست چپ بگیریم. یا هنگام نوشیدن چای، انگشت کوچک را کمی باز نگه داریم. نوبت به خواندن نحوهی استفاده از دستمالسفره که میرسید، یک پارچه از توی بقچهای که در زندگی قبلیاش روسری سبز رنگی بود، بیرون میکشیدیم. میخندیدیم و دندانهای یکی در میان افتادهمان بیرون میزد. با پارچه در حالی که انگشت کوچکمان را سیخ نگه داشته بودیم دهانمان را مثلا پاک میکردیم و ریسه میرفتیم از خنده. همینکه مامان صدای غشغش خندهمان را میشنید داد میزد: «باز چه غلطی دارید میکنید بلا گرفتهها؟! پاشید بیاید چایی بیسکوییت.»انگار که زنگ تفریح کلاس آداب معاشرت اشرافی را زده باشند، تمام آموزهها را رها میکردیم. به تنظیمات کارخانه برمیگشتیم. روی تشکها و سر و کلّهی هم سُر میخوردیم تا هرچه زودتر به سهمیه چایی و بیسکوییتمان برسیم؛ یک فرود اضطراری از دنیایی رؤیایی با بوی چوب و نفتالین به دنیای واقعی با عطر چای و بیسکوییت تینای هلدار.
#سارا_ابراهیمی
#به_مناسبت_هفته_کتاب_و_کتابخوانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا 
پایمان را روی تشک و بالشت و پتوهای پلنگی توی کمد دیواری میگذاشتیم و خودمان را به طبقه بالا میرساندیم. سه تا بچه که تازه خواندن یاد گرفته بودیم و دنبال هر مکتوباتی برای تست سوادمان میگشتیم؛ از تابلوی مغازه بگیر تا نوشتههای روی جعبه بیسکوییت تینا.
آن بالا ولی برای ما حکم درِ کمد فیلم نارنیا را داشت که به دنیایی عجیب باز میشد. توی یک کیف چرمی قهوهای با گوشههایی پوسته پوسته، سه تا کتاب با لبههای فِرخورده بود. ما در دوران ابتدایی توانسته بودیم نام میکلآنژ، فلورانس نایتینگل، هِلن کِلر و لئوناردو داوینچی را توی یکی از این کتابها بخوانیم. در مقایسه با بنگاه املاک احمدی و میللنگتراشی و دِراگ استور، خیلی گَنگش بالا بود. اما از آن جذابتر، یک کتاب بود به نام آداب معاشرت. من و خواهر و برادر ریزجثّهام، مدتها توی آن کمد دیواری، کنار سماور خاکخورده و بقچهی لباس و چمدان قرمز چرمی قفلدار، میچپیدیم و میخواندیم که چطور باید هنگام بُرش استیک، چاقو را در دست راست و چنگال را در دست چپ بگیریم. یا هنگام نوشیدن چای، انگشت کوچک را کمی باز نگه داریم. نوبت به خواندن نحوهی استفاده از دستمالسفره که میرسید، یک پارچه از توی بقچهای که در زندگی قبلیاش روسری سبز رنگی بود، بیرون میکشیدیم. میخندیدیم و دندانهای یکی در میان افتادهمان بیرون میزد. با پارچه در حالی که انگشت کوچکمان را سیخ نگه داشته بودیم دهانمان را مثلا پاک میکردیم و ریسه میرفتیم از خنده. همینکه مامان صدای غشغش خندهمان را میشنید داد میزد: «باز چه غلطی دارید میکنید بلا گرفتهها؟! پاشید بیاید چایی بیسکوییت.»انگار که زنگ تفریح کلاس آداب معاشرت اشرافی را زده باشند، تمام آموزهها را رها میکردیم. به تنظیمات کارخانه برمیگشتیم. روی تشکها و سر و کلّهی هم سُر میخوردیم تا هرچه زودتر به سهمیه چایی و بیسکوییتمان برسیم؛ یک فرود اضطراری از دنیایی رؤیایی با بوی چوب و نفتالین به دنیای واقعی با عطر چای و بیسکوییت تینای هلدار.
#سارا_ابراهیمی
#به_مناسبت_هفته_کتاب_و_کتابخوانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۱۲:۱۴
#همیان_رهایی
با اضطراب از خواب بیدار شدم. تمام طول خواب را داشتم به پروژهای که امروز باید تحویل محل کار میدادم فکر میکردم. ساعت کوک کرده بودم که زودتر بیدار بشوم و بخشی از کار را پیش از رفتن به محل کارم انجام بدهم.راستش من توی این روزهای پاییزی که هنوز زورِ بادش آنقدر نچربیده که لباسهای گرم را از توی بقچهها بیرون بیاورم و هوا انگار دل از تابستان نکنده، در شلوغترین روزهای زندگی خودم هستم.شلوغیای که هیچوقت تصورش را هم نمیکردم گرفتارش بشوم. برای من روی دورِ دو ایکس بودنِ لحظههای زندگیام اتفاق خوشایندی نیست. من عاشق غرق شدن در جزئیات نقشههای فرشهای دستبافم. عاشق بو کردن عمیق در عطاریها و حدس زدن نُت بوی گیاهان دارویی. عاشق آنجایی هستم که شهرام ناظری میخواند «تفنگ دستهنقرهم را فروختم، برای وی قبای ترمه دوختم» و من هی آن لحظه را مزه مزه میکنم و فکر میکنم به اینکه برای کدام معشوقه، شهرام ناظری آنجا را با بغض میخواند. حتی دلم میخواهد در دنیای عادت به شنیدنِ صدای ضبطشدهی آدمها روی دور تند؛ کنار پاهای پیرزن، پیرمردهای اطرافم روی دو کُنده زانو بنشینم و بگویم برای من از قدیم تعریف کنید. آنها هرجمله را کِش بدهند، لابهلایش حرفها را چند بار تکرار کنند و من با چشمهایم مشتاقتر نگاهشان کنم.
اینها شرح مختصری از نقشهی وجودی من است. انگار روزگار مثل بچه تُخسی به آن زباندرازی کرده باشد و از سر لَجَش تصمیم گرفته باشد، من را وارد فضای کاریای کند که هر روز قرار است یک رویداد نوآورانهی فناورانه را در سریعترین زمان کاری برگزار کنیم. دارم به آن لحظهای فکر میکنم که من دست میکشم از این کار و بساطم را از توی کشوی محلّ کارم میریزم توی یک همیان و با همکارهایم دست میدهم و خداحافظی میکنم. موقع برگشت پَر میشوم، عطر چمنهای تازه زدهشده انگار زیر دماغم میپیچد. اصلا آرزو میکنم کاش من رئیسعلی دلواری بودم که جلوی جریان تحمیل روزگار، مقاومت جانانهای به خرج داد!جریانی که از تو میخواهد در کاملترین نسخهی خودت، یعنی یک مادر همیشه خوشاخلاق و خوشرو، با مدرک تحصیلی بالا و مشغول به کار مرتبط و مؤثر باشی و تو باید چند لایهی مقاوم دور خودت پوست انداخته باشی که از لای این چرخدندههای پر فشار سالم بیرون بیایی!
کنار شمشادهای مسیرِ رسیدن به ساختمان محلّ کارم پا کُند کردم و روی نیمکت چوبی نشستم. به نیابت از همهی مادرهای جهان، آنها که این درد را تحمل کرده بودند، اشک شدم. شانههایم لرزید و چشمهایم را بستم. دکمهی کنار گوشی را فشار دادم و ساعت را دیدم. زمان داشت میگذشت و من باید خودم را زودتر میرساندم. اعلانهای بالای صفحه یک پیام از دوستی را نشان میداد که از احوالات سخت این روزهایم برایش گفته بودم. خیلی خلاصه نوشته بود: «رها کن زینب!»بلند شدم و راه افتادم؛ اما آن جمله سه کلمهای همراه من بود. جمله وزن گرفته بود توی سرم و داشت کمکم رسوب میکرد و من مدام به آن فکر میکردم. چند هفته گذشت تا فهمیدم درک و عملیاتی کردن آن جملهی کوتاه راه اصلی رهایی من است. شاید خیلی اتفاق ناگواری نباشد که کسی توی جلسه به طرح پیشنهادی من ایراد بگیرد، یا مهمان به خانهام بیاید در حالیکه روی شیشهی میزها پر از ردّ انگشت پسر کوچکم باشد. یا اینکه دیرتر از زمان ایدهآلم در دانشگاه دفاع بکنم و یا حتی پسرم در مدرسه در یک درس هم ضعف داشته باشد!راه رسیدن من به آرامش، در ترک کردن موقعیتهای فعلیام نبود؛ بلکه من باید خودم را از دست خودم رها میکردم. از دست سختیای که به خودم دادهبودم برای اینکه همه کارها را به بهترین شکل انجام بدهم. قسمت سختتر ماجرا، رنجی بود که از تحمل بیمسئولیتی آدمها میکشیدم؛ چون طبیعتاً از آنها هم انتظار بیمُبالاتی نداشتم! باید خودم را به سرزمین مقدّس رهایی میرساندم؛ جایی که حتما ساکنینش زندگی راحتتر و شیرینتری داشتند.
#زینب_فرهمند
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا 
با اضطراب از خواب بیدار شدم. تمام طول خواب را داشتم به پروژهای که امروز باید تحویل محل کار میدادم فکر میکردم. ساعت کوک کرده بودم که زودتر بیدار بشوم و بخشی از کار را پیش از رفتن به محل کارم انجام بدهم.راستش من توی این روزهای پاییزی که هنوز زورِ بادش آنقدر نچربیده که لباسهای گرم را از توی بقچهها بیرون بیاورم و هوا انگار دل از تابستان نکنده، در شلوغترین روزهای زندگی خودم هستم.شلوغیای که هیچوقت تصورش را هم نمیکردم گرفتارش بشوم. برای من روی دورِ دو ایکس بودنِ لحظههای زندگیام اتفاق خوشایندی نیست. من عاشق غرق شدن در جزئیات نقشههای فرشهای دستبافم. عاشق بو کردن عمیق در عطاریها و حدس زدن نُت بوی گیاهان دارویی. عاشق آنجایی هستم که شهرام ناظری میخواند «تفنگ دستهنقرهم را فروختم، برای وی قبای ترمه دوختم» و من هی آن لحظه را مزه مزه میکنم و فکر میکنم به اینکه برای کدام معشوقه، شهرام ناظری آنجا را با بغض میخواند. حتی دلم میخواهد در دنیای عادت به شنیدنِ صدای ضبطشدهی آدمها روی دور تند؛ کنار پاهای پیرزن، پیرمردهای اطرافم روی دو کُنده زانو بنشینم و بگویم برای من از قدیم تعریف کنید. آنها هرجمله را کِش بدهند، لابهلایش حرفها را چند بار تکرار کنند و من با چشمهایم مشتاقتر نگاهشان کنم.
اینها شرح مختصری از نقشهی وجودی من است. انگار روزگار مثل بچه تُخسی به آن زباندرازی کرده باشد و از سر لَجَش تصمیم گرفته باشد، من را وارد فضای کاریای کند که هر روز قرار است یک رویداد نوآورانهی فناورانه را در سریعترین زمان کاری برگزار کنیم. دارم به آن لحظهای فکر میکنم که من دست میکشم از این کار و بساطم را از توی کشوی محلّ کارم میریزم توی یک همیان و با همکارهایم دست میدهم و خداحافظی میکنم. موقع برگشت پَر میشوم، عطر چمنهای تازه زدهشده انگار زیر دماغم میپیچد. اصلا آرزو میکنم کاش من رئیسعلی دلواری بودم که جلوی جریان تحمیل روزگار، مقاومت جانانهای به خرج داد!جریانی که از تو میخواهد در کاملترین نسخهی خودت، یعنی یک مادر همیشه خوشاخلاق و خوشرو، با مدرک تحصیلی بالا و مشغول به کار مرتبط و مؤثر باشی و تو باید چند لایهی مقاوم دور خودت پوست انداخته باشی که از لای این چرخدندههای پر فشار سالم بیرون بیایی!
کنار شمشادهای مسیرِ رسیدن به ساختمان محلّ کارم پا کُند کردم و روی نیمکت چوبی نشستم. به نیابت از همهی مادرهای جهان، آنها که این درد را تحمل کرده بودند، اشک شدم. شانههایم لرزید و چشمهایم را بستم. دکمهی کنار گوشی را فشار دادم و ساعت را دیدم. زمان داشت میگذشت و من باید خودم را زودتر میرساندم. اعلانهای بالای صفحه یک پیام از دوستی را نشان میداد که از احوالات سخت این روزهایم برایش گفته بودم. خیلی خلاصه نوشته بود: «رها کن زینب!»بلند شدم و راه افتادم؛ اما آن جمله سه کلمهای همراه من بود. جمله وزن گرفته بود توی سرم و داشت کمکم رسوب میکرد و من مدام به آن فکر میکردم. چند هفته گذشت تا فهمیدم درک و عملیاتی کردن آن جملهی کوتاه راه اصلی رهایی من است. شاید خیلی اتفاق ناگواری نباشد که کسی توی جلسه به طرح پیشنهادی من ایراد بگیرد، یا مهمان به خانهام بیاید در حالیکه روی شیشهی میزها پر از ردّ انگشت پسر کوچکم باشد. یا اینکه دیرتر از زمان ایدهآلم در دانشگاه دفاع بکنم و یا حتی پسرم در مدرسه در یک درس هم ضعف داشته باشد!راه رسیدن من به آرامش، در ترک کردن موقعیتهای فعلیام نبود؛ بلکه من باید خودم را از دست خودم رها میکردم. از دست سختیای که به خودم دادهبودم برای اینکه همه کارها را به بهترین شکل انجام بدهم. قسمت سختتر ماجرا، رنجی بود که از تحمل بیمسئولیتی آدمها میکشیدم؛ چون طبیعتاً از آنها هم انتظار بیمُبالاتی نداشتم! باید خودم را به سرزمین مقدّس رهایی میرساندم؛ جایی که حتما ساکنینش زندگی راحتتر و شیرینتری داشتند.
#زینب_فرهمند
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۲۲:۱۴
#وَ_هُوَ_خَیرٌ_لَکُم
به برکت وجودش خیلی اتفاقهای خوبی در زندگیام افتاد؛ در زندگیمان! خانه بزرگتری خریدیم و ماشین بهتری. حفظ قرآنم سرعت بیشتری گرفت و من مربی حفظ شدم؛ به برکت وجود بچهای که میخواستم سقطش کنم!
تماس را که قطع کردم، اشکهایم بیصدا سرازیر شدند. نیازی هم به تماس نبود؛ خودم از قبل فهمیده بودم نبضم دو تا میزند. مطمئن بودم قلب دیگری در جان من در حال شکلگیری است. فکر میکردم یک قرص میتواند جلوی اراده خدا بایستد!منشی آزمایشگاه گفته بود «باردار هستین عزیز، باز اگه خواستین بیاین جواب رو ببرید.»نمیخواستم! من فرزند دیگری نمیخواستم. تا چهار ساله شدن دختر دوم خیلی صبر کرده بودم. میخواستم پرواز کنم؛ بودنِ بچهها در تصوّرم حُکمِ زنجیر داشت. مادر حساس و نگرانی بودم با این نگاه که یک لحظه هم نباید فرزندم از چشمم دور بماند. نه کلاسی میرفتم، نه حتی تنهایی آرایشگاه و خرید.طاقت شنیدن یک کلمه حرف نامربوط به دخترهایم را هم نداشتم!فکر میکردم دری از آسمان باز شده، بچههای من از آن فرود آمدهاند و من وظیفه دارم بهترینها را برایشان فراهم کنم، از لباس و کفش گرفته تا کتاب و کلاس!آنقدر بچهها را به خودم چسبانده بودم که همگی از هم خسته بودیم. تازه افتاده بودم دنبال مهد برای دخترم که متوجه حضور مهمان ناخواندهمان شدم. همسرم خوشحال بود و من غمگین. حضورش همه برنامههایم را به هم زده بود بهانههایم برای نخواستنش زیاد بود. بهانههایی که کتابهای روانشناسی و خودشناسی و اینترنت دستم داده بودند؛ مشاوران نادانم!
سر دخترها ویار هم نداشتم. حالا ولی یک پایم سرویس بهداشتی بود، یک پایم درمانگاه. میگفتند اول بارداری طبیعی است. ولی خودم میدانستم این افکار جور و واجور هستند که از مغزم به معده رفتهاند و میخواهند راهی به بیرون پیدا کنند.آنقدر تلخ شده بودم که شیرینزبانیهای دختر کوچکم حالم را بهتر که نه، بدتر هم میکرد.
«این هنوز خیلی کوچکه! دکتر گفت هنوز قلبش تشکیل نشده. میخوام بندازمش!» نه که به راحتی بگویم؛ جان کندم تا این حرفها از دهانم خارج شدند.همسرم آدمِ این کارها نبود ولی اینبار بدون هیچ کلامی همه حرفهایم و همین آخری را گوش کرد!
خودم را آماده شنیدن هر حرفی از جانب همسرم کرده بودم جز این که بگوید: «باشه! هر کاری دوست داری بکن! میگی بدن خودمه اختیارش رو دارم. میخوام پیشرفت کنم. برا دکترا بخونم. سر کار برم. من هیچ کاری باهات ندارم، فقط قبلِ هر اقدامی لطف کن عکس پروفایلت رو عوض کن! از ادعات گوش عالم کر شده!!» جمله آخرش را محکمتر و آرامتر از بقیه ادا کرد.
مردِ همیشه با ملاحظه و مُبادی آدابم صندلی میز ناهارخوری را جوری عقب کشید که پژواک صدایش روحم را متلاطم کرد. دلم میخواست فریاد بزند، سرم داد بکشد و بگوید این کار گناهه! بچه منم هست. حتی توقع داشتم مثل فیلمها سیلی بخورم! خیلی چیزهای دیگر میخواستم بشنوم ولی نگفت و رفت. حتی در را هم پشت سرش نکوبید!به محض خارج شدنش گوشی را برداشتم پروفایلم را که یادم نبود چیست نگاه کردم؛ تصویری از رهبر بود. یکهو انگار یک سطل آب سرد ریختند روی کل تنم! همسرم چیزی نگفت فقط مرا با خودم روبرو کرد! مرا نشاند روبری خودم!خودم که این همه سال ادعای ولایی بودن داشتم!یعنی فقط ادعا بود؟!همه آن اشکها را برای چه کسی ریخته بودم؟! آن همه سینه سپر کردنها، همهاش فقط حرف بود؟کی بود که یک سالِ تمام بجای لالایی توی گوش بچهها خوانده بود «منم باید برم، آره برم سرم بره..خودم با بچههام فدای بانوی دمشق!»کجا ازمن سر خواسته بودند؟ حالا بچهام را میخواستم فدای چه چیزی کنم؟!
نزدیک ایام فاطمیه بود. نشستم سنگهایم را با خودم واکندم! التماس کردم ناشکریام را ببخشند.خود خدا هم میدانست دل آن کار را ندارم و فقط حرفش را میزنم. اما آن کلمات از دهان من خارج شده بودند.گفتم این بچه را به من ببخشید. منّت سرم بگذارید روضه بگیرم برایتان بانوجان!در حقّم مادری کردند و مثل همیشه قبولم کردند.
حالا پسرجان هفت ساله است، مثل خیلی از پسرها ولش کنی دیوار راست را بالا میرود و مدرسه دوست ندارد. الان توی مشکلات مدرسه نرفتن پسرک دارم غلت میزنم اما باور دارم بچهها چه یکی باشند چه ده تا، بزرگ میشوند و هر کدامشان به تنهایی میشوند معلمِ مادر!
با خودم فکر میکنم جهاد هر کس ممکن است کار خاصی باشد؛ جهاد آن روزهای من هم فرزند آوردن بود. شاید برای یکی بچه اول جهاد باشد، برای دیگری بچه پنجم. چقدر خوب که کسی باشد به آدم کمک کند راهش را پیدا کند؛ مثل یک حکیم که هم درد را به موقع تشخیص دهد، هم درمان را. کسی که اگر عکسش را گذاشتیم پروفایلمان، احساس مسئولیت و ولایتش قلبمان را بلرزاند!
#مرضیه_م.
جان و جهان
بله | ایتا 
به برکت وجودش خیلی اتفاقهای خوبی در زندگیام افتاد؛ در زندگیمان! خانه بزرگتری خریدیم و ماشین بهتری. حفظ قرآنم سرعت بیشتری گرفت و من مربی حفظ شدم؛ به برکت وجود بچهای که میخواستم سقطش کنم!
تماس را که قطع کردم، اشکهایم بیصدا سرازیر شدند. نیازی هم به تماس نبود؛ خودم از قبل فهمیده بودم نبضم دو تا میزند. مطمئن بودم قلب دیگری در جان من در حال شکلگیری است. فکر میکردم یک قرص میتواند جلوی اراده خدا بایستد!منشی آزمایشگاه گفته بود «باردار هستین عزیز، باز اگه خواستین بیاین جواب رو ببرید.»نمیخواستم! من فرزند دیگری نمیخواستم. تا چهار ساله شدن دختر دوم خیلی صبر کرده بودم. میخواستم پرواز کنم؛ بودنِ بچهها در تصوّرم حُکمِ زنجیر داشت. مادر حساس و نگرانی بودم با این نگاه که یک لحظه هم نباید فرزندم از چشمم دور بماند. نه کلاسی میرفتم، نه حتی تنهایی آرایشگاه و خرید.طاقت شنیدن یک کلمه حرف نامربوط به دخترهایم را هم نداشتم!فکر میکردم دری از آسمان باز شده، بچههای من از آن فرود آمدهاند و من وظیفه دارم بهترینها را برایشان فراهم کنم، از لباس و کفش گرفته تا کتاب و کلاس!آنقدر بچهها را به خودم چسبانده بودم که همگی از هم خسته بودیم. تازه افتاده بودم دنبال مهد برای دخترم که متوجه حضور مهمان ناخواندهمان شدم. همسرم خوشحال بود و من غمگین. حضورش همه برنامههایم را به هم زده بود بهانههایم برای نخواستنش زیاد بود. بهانههایی که کتابهای روانشناسی و خودشناسی و اینترنت دستم داده بودند؛ مشاوران نادانم!
سر دخترها ویار هم نداشتم. حالا ولی یک پایم سرویس بهداشتی بود، یک پایم درمانگاه. میگفتند اول بارداری طبیعی است. ولی خودم میدانستم این افکار جور و واجور هستند که از مغزم به معده رفتهاند و میخواهند راهی به بیرون پیدا کنند.آنقدر تلخ شده بودم که شیرینزبانیهای دختر کوچکم حالم را بهتر که نه، بدتر هم میکرد.
«این هنوز خیلی کوچکه! دکتر گفت هنوز قلبش تشکیل نشده. میخوام بندازمش!» نه که به راحتی بگویم؛ جان کندم تا این حرفها از دهانم خارج شدند.همسرم آدمِ این کارها نبود ولی اینبار بدون هیچ کلامی همه حرفهایم و همین آخری را گوش کرد!
خودم را آماده شنیدن هر حرفی از جانب همسرم کرده بودم جز این که بگوید: «باشه! هر کاری دوست داری بکن! میگی بدن خودمه اختیارش رو دارم. میخوام پیشرفت کنم. برا دکترا بخونم. سر کار برم. من هیچ کاری باهات ندارم، فقط قبلِ هر اقدامی لطف کن عکس پروفایلت رو عوض کن! از ادعات گوش عالم کر شده!!» جمله آخرش را محکمتر و آرامتر از بقیه ادا کرد.
مردِ همیشه با ملاحظه و مُبادی آدابم صندلی میز ناهارخوری را جوری عقب کشید که پژواک صدایش روحم را متلاطم کرد. دلم میخواست فریاد بزند، سرم داد بکشد و بگوید این کار گناهه! بچه منم هست. حتی توقع داشتم مثل فیلمها سیلی بخورم! خیلی چیزهای دیگر میخواستم بشنوم ولی نگفت و رفت. حتی در را هم پشت سرش نکوبید!به محض خارج شدنش گوشی را برداشتم پروفایلم را که یادم نبود چیست نگاه کردم؛ تصویری از رهبر بود. یکهو انگار یک سطل آب سرد ریختند روی کل تنم! همسرم چیزی نگفت فقط مرا با خودم روبرو کرد! مرا نشاند روبری خودم!خودم که این همه سال ادعای ولایی بودن داشتم!یعنی فقط ادعا بود؟!همه آن اشکها را برای چه کسی ریخته بودم؟! آن همه سینه سپر کردنها، همهاش فقط حرف بود؟کی بود که یک سالِ تمام بجای لالایی توی گوش بچهها خوانده بود «منم باید برم، آره برم سرم بره..خودم با بچههام فدای بانوی دمشق!»کجا ازمن سر خواسته بودند؟ حالا بچهام را میخواستم فدای چه چیزی کنم؟!
نزدیک ایام فاطمیه بود. نشستم سنگهایم را با خودم واکندم! التماس کردم ناشکریام را ببخشند.خود خدا هم میدانست دل آن کار را ندارم و فقط حرفش را میزنم. اما آن کلمات از دهان من خارج شده بودند.گفتم این بچه را به من ببخشید. منّت سرم بگذارید روضه بگیرم برایتان بانوجان!در حقّم مادری کردند و مثل همیشه قبولم کردند.
حالا پسرجان هفت ساله است، مثل خیلی از پسرها ولش کنی دیوار راست را بالا میرود و مدرسه دوست ندارد. الان توی مشکلات مدرسه نرفتن پسرک دارم غلت میزنم اما باور دارم بچهها چه یکی باشند چه ده تا، بزرگ میشوند و هر کدامشان به تنهایی میشوند معلمِ مادر!
با خودم فکر میکنم جهاد هر کس ممکن است کار خاصی باشد؛ جهاد آن روزهای من هم فرزند آوردن بود. شاید برای یکی بچه اول جهاد باشد، برای دیگری بچه پنجم. چقدر خوب که کسی باشد به آدم کمک کند راهش را پیدا کند؛ مثل یک حکیم که هم درد را به موقع تشخیص دهد، هم درمان را. کسی که اگر عکسش را گذاشتیم پروفایلمان، احساس مسئولیت و ولایتش قلبمان را بلرزاند!
#مرضیه_م.
جان و جهان
۱۴:۴۲
#از_تهران_تا_مَسقط
چند تا کوچه بالاتر از حسینیه، جای پارک خوبی پیدا میکنیم. توی این شلوغی که تا چشم کار میکند ماشین ردیف شده، همین هم غنیمت است. روسری مشکی دخترم را روی سرش مرتب میکنم. دست پسرم را میگیرم تا بین جمعیت گم نشود و راه میافتیم. شب شهادت حضرت زهرا(س) است. هرچه به حسینیه نزدیکتر میشویم، جمعیت زنان و مردان سیاهپوشی که به مقصد مشترکمان میروند، بیشتر میشود. اگر اینجا هم نمیآمدیم، گوشهگوشهٔ شهر، بوی روضه میدهد.صدای به هم خوردن استکان و نعلبکیهای موکب، با همهمه مردم درهم پیچیده. پسرم به سمت خیابان خیز برمیدارد. چادرم را جمع میکنم و دستش را میکشم.جلوی حسینیه، آبوجارو شده. بوی نم خاک و هوای خنک پاییزی، مرا با خود به فاطمیهٔ چند سال قبل میبرد.
سایه نخلها روی شیشه ماشین ظاهر و محو میشد. سرم را به شیشه تکیه داده بودم. مغازههای روشن و مردمی که کیسههای خرید در دستشان چپ و راست میشد، از جلوی نگاهم رد میشدند.ماشین نگه داشت. منتظر بودم جوانی سینی به دست، از وسط ماشینها رد شده و چای تعارف کند، ولی این فقط ترافیک پشت چراغ قرمز بود. چراغ سبز شد و ماشین به راه افتاد.در سیاهی شب چشمم دنبال پرچمهای عزا میگشت، ولی چیزی جز بنرهای تبلیغاتی عایدم نمیشد. در گروهها و کانالهایم، هوا هوای فاطمیه، ولی شهر و مردمش در بیخبری بودند. گوشی را برداشتم و به دوستم پیام دادم «امشب بریم هیئت؟»بعد از چند دقیقه پیامش بالای صفحه ظاهر شد که «حتماً، فقط باید از مامان بپرسم کجا. غروب میام دنبالت.»بعد از نماز مغرب، به سمت مسجدی که مادرش آدرس داده بود، راه افتادیم. باید میرفتیم آن سر شهر. جادهٔ ساحلی، زیر چراغهای نارنجی کش آمده بود و قصد تمام شدن نداشت. بوی دریا همراهیمان میکرد. از دور، مسجد بزرگی با نمای سفید دیدم که با نورپردازی ملایمی از اطراف، متمایز شده بود. دو منارهٔ نورانی کنار گنبد، مطمئنم کرد که مقصدمان همین مسجد است. از باران سیلآسای دو روز پیش، دریاچه کم عمق ولی وسیعی جلوی مسجد درست شده بود. انعکاس مسجد و ماه کامل، روی آب، تصویر نابی خلق کرده بود. آب را دور زدیم تا راهی به ورودی مسجد پیدا کنیم. به جز صدای نرم قدمهایمان بر سنگریزهها و سلاموعلیک خانمهای عمانی با هم، صدایی به گوش نمیرسید. وارد شدیم. موجِ بوی چوب و عود، در آغوشمان گرفت. چشم چرخاندم. اولین چیزی که دیدم، لوستر بزرگی بود که از وسط گنبد آویزان شده بود. مجلس کاملاً زنانه و کل مسجد در اختیار خانمها بود. دور تا دور، و در ردیفهای وسط، مبلمان مخملی کوتاهی چیده بودند. ترکیب رنگ طلایی و زرشکی فرشها، فضا را عربیتر کرده بود. روبروی هر دو مبل، یک میز عسلی قرار داشت. روی هر میز یک بسته دستمال کاغذی، چند بطری آب معدنی و یک سطل زباله کوچک بود. جلوی محراب مسجد، منبر بزرگ و بلندی رو به جمعیت توجهم را جلب کرد. اصلاً شبیه منبرهایی که تا به حال دیده بودم، نبود. من را به یاد میز قضّات میانداخت. بلند، با پلههایی که از پشت تا بالای منبر می رسید. جلوی منبر هم بسته بود و حکم میز را داشت.پیدا کردن جای خالی، کار سختی نبود. همین که نشستیم، دو دختر نوجوان، سبد و سینی به دست، از ما پذیرایی کردند. کمکم جمعیت، بیشتر شد ولی مسجد پر نشد. چراغها را خاموش کردند. خانم مُسنّی با کمک، از منبر بالا رفت. نور چراغ مطالعهٔ جمع و جوری، دفترش را روشن میکرد. شروع کرد. با صدای گرمش به عربی فصیح مقتل میخواند. بعد از چند دقیقه، احساس کردم صداهای اطراف به زمزمهای محو تبدیل شد. انگار فقط من بودم و روضهخوان. به عادت زنان عرب، یک پَرِ شالم را روی صورت انداختم. اختیار اشکهایم دست خودم نبود. سوز جملات مقتل تا مغز استخوانم را میسوزاند. انگار عربی شنیدنِ مقتل، اثرش را بیشتر کرده بود. اما فقط این نبود. با تمام شکوه و زیبایی آن مجلس، قلبم از غربتی بیسابقه در فشار بود. به خواهران شیعهام نگاه میکردم که حتی گریههایشان هم بیصدا بود. دلم میخواست تکتکشان را در آغوش بگیرم و بگویم آن شب در کنارشان، بامعرفتترین روضهٔ فاطمیههای عمرم را گذراندم؛ غریبانهترینشان را.
- مامان! مامان!دخترم دستم را میکشد و مرا از عمان به ایران برمیگرداند. صدای مداح، کل کوچه را پر کرده است. چادرم را مرتب میکنم. طبق عادت، به سیاهههای دم در دست میکشم. حواسم هست کفشهای تلنبار شده را له نکنم. به زحمت از بین جمعیت وارد حسینیه میشویم.چشمم به سیاههٔ بالای در میافتد: «به مجلس روضه مادرسادات خوش آمدید.»
*به یاد شیعیان عزیزی، که غریبانه گوشهای از این جهان، برای مادر پهلوشکسته عزاداری میکنند.
#روزنوشتهای_یک_خانم_معلّم
@kh_moalem
*جان و جهان
بله | ایتا 
چند تا کوچه بالاتر از حسینیه، جای پارک خوبی پیدا میکنیم. توی این شلوغی که تا چشم کار میکند ماشین ردیف شده، همین هم غنیمت است. روسری مشکی دخترم را روی سرش مرتب میکنم. دست پسرم را میگیرم تا بین جمعیت گم نشود و راه میافتیم. شب شهادت حضرت زهرا(س) است. هرچه به حسینیه نزدیکتر میشویم، جمعیت زنان و مردان سیاهپوشی که به مقصد مشترکمان میروند، بیشتر میشود. اگر اینجا هم نمیآمدیم، گوشهگوشهٔ شهر، بوی روضه میدهد.صدای به هم خوردن استکان و نعلبکیهای موکب، با همهمه مردم درهم پیچیده. پسرم به سمت خیابان خیز برمیدارد. چادرم را جمع میکنم و دستش را میکشم.جلوی حسینیه، آبوجارو شده. بوی نم خاک و هوای خنک پاییزی، مرا با خود به فاطمیهٔ چند سال قبل میبرد.
سایه نخلها روی شیشه ماشین ظاهر و محو میشد. سرم را به شیشه تکیه داده بودم. مغازههای روشن و مردمی که کیسههای خرید در دستشان چپ و راست میشد، از جلوی نگاهم رد میشدند.ماشین نگه داشت. منتظر بودم جوانی سینی به دست، از وسط ماشینها رد شده و چای تعارف کند، ولی این فقط ترافیک پشت چراغ قرمز بود. چراغ سبز شد و ماشین به راه افتاد.در سیاهی شب چشمم دنبال پرچمهای عزا میگشت، ولی چیزی جز بنرهای تبلیغاتی عایدم نمیشد. در گروهها و کانالهایم، هوا هوای فاطمیه، ولی شهر و مردمش در بیخبری بودند. گوشی را برداشتم و به دوستم پیام دادم «امشب بریم هیئت؟»بعد از چند دقیقه پیامش بالای صفحه ظاهر شد که «حتماً، فقط باید از مامان بپرسم کجا. غروب میام دنبالت.»بعد از نماز مغرب، به سمت مسجدی که مادرش آدرس داده بود، راه افتادیم. باید میرفتیم آن سر شهر. جادهٔ ساحلی، زیر چراغهای نارنجی کش آمده بود و قصد تمام شدن نداشت. بوی دریا همراهیمان میکرد. از دور، مسجد بزرگی با نمای سفید دیدم که با نورپردازی ملایمی از اطراف، متمایز شده بود. دو منارهٔ نورانی کنار گنبد، مطمئنم کرد که مقصدمان همین مسجد است. از باران سیلآسای دو روز پیش، دریاچه کم عمق ولی وسیعی جلوی مسجد درست شده بود. انعکاس مسجد و ماه کامل، روی آب، تصویر نابی خلق کرده بود. آب را دور زدیم تا راهی به ورودی مسجد پیدا کنیم. به جز صدای نرم قدمهایمان بر سنگریزهها و سلاموعلیک خانمهای عمانی با هم، صدایی به گوش نمیرسید. وارد شدیم. موجِ بوی چوب و عود، در آغوشمان گرفت. چشم چرخاندم. اولین چیزی که دیدم، لوستر بزرگی بود که از وسط گنبد آویزان شده بود. مجلس کاملاً زنانه و کل مسجد در اختیار خانمها بود. دور تا دور، و در ردیفهای وسط، مبلمان مخملی کوتاهی چیده بودند. ترکیب رنگ طلایی و زرشکی فرشها، فضا را عربیتر کرده بود. روبروی هر دو مبل، یک میز عسلی قرار داشت. روی هر میز یک بسته دستمال کاغذی، چند بطری آب معدنی و یک سطل زباله کوچک بود. جلوی محراب مسجد، منبر بزرگ و بلندی رو به جمعیت توجهم را جلب کرد. اصلاً شبیه منبرهایی که تا به حال دیده بودم، نبود. من را به یاد میز قضّات میانداخت. بلند، با پلههایی که از پشت تا بالای منبر می رسید. جلوی منبر هم بسته بود و حکم میز را داشت.پیدا کردن جای خالی، کار سختی نبود. همین که نشستیم، دو دختر نوجوان، سبد و سینی به دست، از ما پذیرایی کردند. کمکم جمعیت، بیشتر شد ولی مسجد پر نشد. چراغها را خاموش کردند. خانم مُسنّی با کمک، از منبر بالا رفت. نور چراغ مطالعهٔ جمع و جوری، دفترش را روشن میکرد. شروع کرد. با صدای گرمش به عربی فصیح مقتل میخواند. بعد از چند دقیقه، احساس کردم صداهای اطراف به زمزمهای محو تبدیل شد. انگار فقط من بودم و روضهخوان. به عادت زنان عرب، یک پَرِ شالم را روی صورت انداختم. اختیار اشکهایم دست خودم نبود. سوز جملات مقتل تا مغز استخوانم را میسوزاند. انگار عربی شنیدنِ مقتل، اثرش را بیشتر کرده بود. اما فقط این نبود. با تمام شکوه و زیبایی آن مجلس، قلبم از غربتی بیسابقه در فشار بود. به خواهران شیعهام نگاه میکردم که حتی گریههایشان هم بیصدا بود. دلم میخواست تکتکشان را در آغوش بگیرم و بگویم آن شب در کنارشان، بامعرفتترین روضهٔ فاطمیههای عمرم را گذراندم؛ غریبانهترینشان را.
- مامان! مامان!دخترم دستم را میکشد و مرا از عمان به ایران برمیگرداند. صدای مداح، کل کوچه را پر کرده است. چادرم را مرتب میکنم. طبق عادت، به سیاهههای دم در دست میکشم. حواسم هست کفشهای تلنبار شده را له نکنم. به زحمت از بین جمعیت وارد حسینیه میشویم.چشمم به سیاههٔ بالای در میافتد: «به مجلس روضه مادرسادات خوش آمدید.»
*به یاد شیعیان عزیزی، که غریبانه گوشهای از این جهان، برای مادر پهلوشکسته عزاداری میکنند.
#روزنوشتهای_یک_خانم_معلّم
@kh_moalem
*جان و جهان
۳:۴۲
#آن_روز_با_هم_قد_کشیدیم
#قسمت_اول
دستم را رو به آسمان گرفتم و زل زدم به بارش آهستهی برف. برای اولین بار بود که دعا کردم برف نبارد. عاشق زمستان بودم؛ به خاطر دمای زیر صفر و بستنی زمستانی و شب یلدایش؛ به خاطر شبنشینی و بازی و کشیدن آدمک روی شیشهی بخار کردهی خانهی مادربزرگش. اما بیشتر از همهی اینها عاشق برف بودم. چند دقیقه پیش بود که خبر «اذان مغرب به افق تهرانِ» مجری از رادیو پخش شد. من و خواهر و برادرم کف دستمان را عمودی نگه داشته بودیم نزدیک بدنهی داغ بخاری و بابا را نگاه میکردیم که داشت مخزن شیشهای را برمیگرداند سرجایش. نفت با صدای قلپقلپ خالی شد و شعلههای آبی، گُر گرفت. مامان، پرده را کنار زد: «اینجارو ببینین!» دانههای ریز و درشت برف از گوشهی پردهی کتان و گلدرشت پذیرایی رد میشد و مینشست روی موزاییکهای حیاط. کافی بود شبکهی یک، سریال «از سرزمین شمالی» پخش کند تا یکی از خاطرهبازیهای پربازدید امروز کلید بخورد.مریم و حسین، یکصدا داد زدند «برف» و دویدند سمت درِ ایوان و برای باز کردنش همدیگر را هُل دادند. همیشه من فاتح میدان بودم. این بار اما افتخارش نصیب برادرم شد. دستگیرهی سبز آهنی را پایین داد و در با فشار و زوزهی باد باز شد. پشت سرشان آهسته قدم برداشتم. ذوقم از بارش برف را نمیتوانستم نادیده بگیرم. سوز دی ماه از لای در دوید توی راهروی باریک و نشست روی پوست صورتم. مامان از توی پذیرایی داد زد: «بیاید ژاکت بپوشید، یخ میکنیدا!»بچهها بیتوجه به حرف مامان، دمپایی پلاستیکیها را لنگهبهلنگه پا کردند و دویدند توی حیاط. با احتیاط، برف نرم و آبکی روی پلهها را رد کردم و رفتم توی حیاط.دستم را بالا گرفتم و زل زدم به بارش آهستهی برف. آن شب برای اولین بار آرزو کردم برف نبارد. فکرِ اینکه فردا مدرسه تعطیل شود به اندازهی رفتن برق وسط کارتون فوتبالیستها، لبهایم را آویزان کرد.قرار بود خانم ابراهیمی، معلم پرورشیمان چند نفر را برای گروه سرود بیستودو بهمن انتخاب کند. من هم از هفتهی قبل روزشماری میکردم که زنگ پرورشی برسد. اینها را وسط جیغ و خنده و بدو بدو کردن خواهر و برادرم زیر برف، بهشان گفتم و ازشان خواستم دعا کنند که برف قطع شود. صبح با صدای مامان بیدار شدم. بعد از مالیدن پلکها، خودم را از سر جایم بالا کشیدم و از پنجرهی قدّی اتاق، بیرون را نگاه کردم. یک لحاف سفید مخملی، روی باغچه و حیاط را پوشانده بود. مامان داشت ایستگاه رادیوی روی طاقچه را عوض میکرد: «هیچی نگفتن، تعطیل نیس انگار.» لبهایم کشآمد و سریع پتو را کنار زدم و بلند شدم. مریم را چند بار تکان دادم «پاشو بریم مدرسه! پاشو! دیرمون میشه.» با عجله چایم را هورت کشیدم و لقمه و قمقمهام را برداشتم. مامان داشت مقنعهی مریم را سرش میکرد.او کلاس اول بود و من کلاس چهارم. از زیر مقنعه پرسید: «آبجی، تواَم میخوای سرود بخونی؟» کوله را از روی کاپشن سبزم انداختم روی دوشم و با هیجان گفتم: «اگه امروز خانوممون انتخابم کنه». بعد هم دستش را گرفتم و با سفارشهای «مواظب خواهرت باشِ» مامان راه افتادیم.به خاطر حرف مامان همیشه از پیادهرو میرفتیم. دم درِ فرنگیسخانم که سه تا خانه آنطرفتر از ما بودند، شبیه پیست اسکی شده بود. از جو پریدیم و رفتیم توی خیابان و بعد از رد کردن آن برگشتیم توی پیادهرو.از جلوی درِ کرمرنگ بقّالی «آقای کبیری» رد شدیم. زمستانها همیشه یک چراغ سبز با کتری لعابی که ازش بخار بیرون میزد گوشهی مغازهاش بود. با دیدن گرمای توی مغازه یهویی سردم شد. دست خواهرم را رها کردم و دستکش کامواییام را گرفتم جلوی دهانم و ها کردم.تا خواستم بگویم: «دستتو بده من»، پای مریم سُر خورد و خودش و کولهی بزرگش پخش زمین شدند. با ناراحتی، بلندش کردم «وای، پاشو!»
#نسرین_زارع
#ادامه_در_قسمت_دوم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا 
#قسمت_اول
دستم را رو به آسمان گرفتم و زل زدم به بارش آهستهی برف. برای اولین بار بود که دعا کردم برف نبارد. عاشق زمستان بودم؛ به خاطر دمای زیر صفر و بستنی زمستانی و شب یلدایش؛ به خاطر شبنشینی و بازی و کشیدن آدمک روی شیشهی بخار کردهی خانهی مادربزرگش. اما بیشتر از همهی اینها عاشق برف بودم. چند دقیقه پیش بود که خبر «اذان مغرب به افق تهرانِ» مجری از رادیو پخش شد. من و خواهر و برادرم کف دستمان را عمودی نگه داشته بودیم نزدیک بدنهی داغ بخاری و بابا را نگاه میکردیم که داشت مخزن شیشهای را برمیگرداند سرجایش. نفت با صدای قلپقلپ خالی شد و شعلههای آبی، گُر گرفت. مامان، پرده را کنار زد: «اینجارو ببینین!» دانههای ریز و درشت برف از گوشهی پردهی کتان و گلدرشت پذیرایی رد میشد و مینشست روی موزاییکهای حیاط. کافی بود شبکهی یک، سریال «از سرزمین شمالی» پخش کند تا یکی از خاطرهبازیهای پربازدید امروز کلید بخورد.مریم و حسین، یکصدا داد زدند «برف» و دویدند سمت درِ ایوان و برای باز کردنش همدیگر را هُل دادند. همیشه من فاتح میدان بودم. این بار اما افتخارش نصیب برادرم شد. دستگیرهی سبز آهنی را پایین داد و در با فشار و زوزهی باد باز شد. پشت سرشان آهسته قدم برداشتم. ذوقم از بارش برف را نمیتوانستم نادیده بگیرم. سوز دی ماه از لای در دوید توی راهروی باریک و نشست روی پوست صورتم. مامان از توی پذیرایی داد زد: «بیاید ژاکت بپوشید، یخ میکنیدا!»بچهها بیتوجه به حرف مامان، دمپایی پلاستیکیها را لنگهبهلنگه پا کردند و دویدند توی حیاط. با احتیاط، برف نرم و آبکی روی پلهها را رد کردم و رفتم توی حیاط.دستم را بالا گرفتم و زل زدم به بارش آهستهی برف. آن شب برای اولین بار آرزو کردم برف نبارد. فکرِ اینکه فردا مدرسه تعطیل شود به اندازهی رفتن برق وسط کارتون فوتبالیستها، لبهایم را آویزان کرد.قرار بود خانم ابراهیمی، معلم پرورشیمان چند نفر را برای گروه سرود بیستودو بهمن انتخاب کند. من هم از هفتهی قبل روزشماری میکردم که زنگ پرورشی برسد. اینها را وسط جیغ و خنده و بدو بدو کردن خواهر و برادرم زیر برف، بهشان گفتم و ازشان خواستم دعا کنند که برف قطع شود. صبح با صدای مامان بیدار شدم. بعد از مالیدن پلکها، خودم را از سر جایم بالا کشیدم و از پنجرهی قدّی اتاق، بیرون را نگاه کردم. یک لحاف سفید مخملی، روی باغچه و حیاط را پوشانده بود. مامان داشت ایستگاه رادیوی روی طاقچه را عوض میکرد: «هیچی نگفتن، تعطیل نیس انگار.» لبهایم کشآمد و سریع پتو را کنار زدم و بلند شدم. مریم را چند بار تکان دادم «پاشو بریم مدرسه! پاشو! دیرمون میشه.» با عجله چایم را هورت کشیدم و لقمه و قمقمهام را برداشتم. مامان داشت مقنعهی مریم را سرش میکرد.او کلاس اول بود و من کلاس چهارم. از زیر مقنعه پرسید: «آبجی، تواَم میخوای سرود بخونی؟» کوله را از روی کاپشن سبزم انداختم روی دوشم و با هیجان گفتم: «اگه امروز خانوممون انتخابم کنه». بعد هم دستش را گرفتم و با سفارشهای «مواظب خواهرت باشِ» مامان راه افتادیم.به خاطر حرف مامان همیشه از پیادهرو میرفتیم. دم درِ فرنگیسخانم که سه تا خانه آنطرفتر از ما بودند، شبیه پیست اسکی شده بود. از جو پریدیم و رفتیم توی خیابان و بعد از رد کردن آن برگشتیم توی پیادهرو.از جلوی درِ کرمرنگ بقّالی «آقای کبیری» رد شدیم. زمستانها همیشه یک چراغ سبز با کتری لعابی که ازش بخار بیرون میزد گوشهی مغازهاش بود. با دیدن گرمای توی مغازه یهویی سردم شد. دست خواهرم را رها کردم و دستکش کامواییام را گرفتم جلوی دهانم و ها کردم.تا خواستم بگویم: «دستتو بده من»، پای مریم سُر خورد و خودش و کولهی بزرگش پخش زمین شدند. با ناراحتی، بلندش کردم «وای، پاشو!»
#نسرین_زارع
#ادامه_در_قسمت_دوم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۳:۰۲
#آن_روز_با_هم_قد_کشیدیم
#قسمت_دوم
از لرزش لبهایش فهمیدم که بغضش را قورت داده. از پیادهروی خیابان اصلی دو تا کوچه را رد کردیم و رسیدیم به درِ گاراژی که برفِ جلویش را پارو کرده بودند روی هم و اندازهی یک تپهی یک متری، مسیر پیادهرو را بسته بودند. برفی که حالا سفت و سیاه هم شده بود. جویِ پیادهرو عریض بود و من تا به حال از روی آن نپریده بودم. پل آهنی هم نزدیکماننبود. چارهای نداشتیم جز اینکه مثل دو تا کوهنورد، از آن بالا برویم، آن هم بدون کفش مخصوص و عصا! مریم آب بینیاش را بالا کشید و با لحن ناامیدی گفت: «آبجی! چهجوری بریم از اینجا؟»نمیدانم تکان پاهایش به خاطر سردی هوا بود یا میترسید بیفتد. دلم برایش سوخت، خواستم بگویم برگردیم. بعد به این فکر کردم که اگر برگردم، خانم ابراهیمی، یکی دیگر را جای من انتخاب میکند. جوی پهن آب را نگاه کردم، بعدش تپهی یخی را و بعد نگاهم روی صورت مریم ماند. با تمام شوقم برای گروه سرود، تصمیمم را گرفتم. «بیا برگردیم خونه، ولش کن، میفتی». چند ثانیه نگاهم کرد، شاید او هم با تمام کوچکی، داشت تصمیم بزرگی میگرفت. دستش را برد توی جیبش و نهِ محکم و بلندی گفت. نفس عمیقی کشیدم و از تصمیمش قند توی دلم آب شد.شبیه شخصیت «آنِت» در کارتون «بچههای کوه آلپ» جلو افتادم. «من میرم بالا، از اونجا دستتو میگیرم، یه دییقه وایسا!».کتانی سبزم را با فشار گذاشتم روی تپهی برفی. درخت کوتاهی که تا کمر زیرِ برف بود را گرفتم و به زحمت بالا رفتم. پیروزمندانه، بالای قله ایستادم، به پایین خم شدم و دستم را دراز کردم «حالا بیا!»مریم دو، سه قدم برداشت و دودستی از من آویزان شد. کشیدمش کنار خودم. تا خواستم بایستم، تعادلم به هم خورد و دوتایی مثل «پَت و مَت» سُر خوردیم و افتادیم توی پیادهرو. سریع بلند شدم و با خجالت، اینطرف و آنطرف را نگاه کردم. مریم نشسته بود و داشت با گریهی بیصدا، کمرش را از روی کاپشن میمالید. دستش را گرفتم تا بلند شود. آستینم را دو بار کشیدم به خیسی کاپشنش و بدون هیچ حرفی راه افتادیم.
حدود صد متر با خیابان بلند منتهی به مدرسه فاصله داشتیم. تا رسیدیم سر خیابان، کلی دختر با مقنعههای چانهدار سفید دیدیم که در جهت مخالف ما به سمتمان میآمدند. از دور با دست اشاره کردند که برگردید. مثل دوندهی خستهای که چند قدم تا خط پایان فاصله دارد، بیاهمیت به هواداران رقیب، سرعتم را مضاعف کردم. دلم نمیخواست حرفشان را باور کنم. یک گروه چند نفری از دانشآموزان به ما نزدیکتر شدند که با صورتهای خندان در گفتن جملهی «مدرسهها تعطیله»، از هم سبقت میگرفتند. آخرین بذر لبخند روی لبهایم خشک شد و با عذاب وجدان به مریم نگاه کردم «باید برگردیم.»این بار، بغضش را قورت نداد و از آزاد کردن صدای گریهاش هم خجالت نکشید. نمیدانم دانههای اشکی که روی لپهای قرمزش سُر میخورد بابت سختی راهی بود که برای رسیدن من به آرزویم تحمل کرده بود یا بابت مسیری که برای برگشت، پیش رویمان بود؟!
#نسرین_زارع
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا 
#قسمت_دوم
از لرزش لبهایش فهمیدم که بغضش را قورت داده. از پیادهروی خیابان اصلی دو تا کوچه را رد کردیم و رسیدیم به درِ گاراژی که برفِ جلویش را پارو کرده بودند روی هم و اندازهی یک تپهی یک متری، مسیر پیادهرو را بسته بودند. برفی که حالا سفت و سیاه هم شده بود. جویِ پیادهرو عریض بود و من تا به حال از روی آن نپریده بودم. پل آهنی هم نزدیکماننبود. چارهای نداشتیم جز اینکه مثل دو تا کوهنورد، از آن بالا برویم، آن هم بدون کفش مخصوص و عصا! مریم آب بینیاش را بالا کشید و با لحن ناامیدی گفت: «آبجی! چهجوری بریم از اینجا؟»نمیدانم تکان پاهایش به خاطر سردی هوا بود یا میترسید بیفتد. دلم برایش سوخت، خواستم بگویم برگردیم. بعد به این فکر کردم که اگر برگردم، خانم ابراهیمی، یکی دیگر را جای من انتخاب میکند. جوی پهن آب را نگاه کردم، بعدش تپهی یخی را و بعد نگاهم روی صورت مریم ماند. با تمام شوقم برای گروه سرود، تصمیمم را گرفتم. «بیا برگردیم خونه، ولش کن، میفتی». چند ثانیه نگاهم کرد، شاید او هم با تمام کوچکی، داشت تصمیم بزرگی میگرفت. دستش را برد توی جیبش و نهِ محکم و بلندی گفت. نفس عمیقی کشیدم و از تصمیمش قند توی دلم آب شد.شبیه شخصیت «آنِت» در کارتون «بچههای کوه آلپ» جلو افتادم. «من میرم بالا، از اونجا دستتو میگیرم، یه دییقه وایسا!».کتانی سبزم را با فشار گذاشتم روی تپهی برفی. درخت کوتاهی که تا کمر زیرِ برف بود را گرفتم و به زحمت بالا رفتم. پیروزمندانه، بالای قله ایستادم، به پایین خم شدم و دستم را دراز کردم «حالا بیا!»مریم دو، سه قدم برداشت و دودستی از من آویزان شد. کشیدمش کنار خودم. تا خواستم بایستم، تعادلم به هم خورد و دوتایی مثل «پَت و مَت» سُر خوردیم و افتادیم توی پیادهرو. سریع بلند شدم و با خجالت، اینطرف و آنطرف را نگاه کردم. مریم نشسته بود و داشت با گریهی بیصدا، کمرش را از روی کاپشن میمالید. دستش را گرفتم تا بلند شود. آستینم را دو بار کشیدم به خیسی کاپشنش و بدون هیچ حرفی راه افتادیم.
حدود صد متر با خیابان بلند منتهی به مدرسه فاصله داشتیم. تا رسیدیم سر خیابان، کلی دختر با مقنعههای چانهدار سفید دیدیم که در جهت مخالف ما به سمتمان میآمدند. از دور با دست اشاره کردند که برگردید. مثل دوندهی خستهای که چند قدم تا خط پایان فاصله دارد، بیاهمیت به هواداران رقیب، سرعتم را مضاعف کردم. دلم نمیخواست حرفشان را باور کنم. یک گروه چند نفری از دانشآموزان به ما نزدیکتر شدند که با صورتهای خندان در گفتن جملهی «مدرسهها تعطیله»، از هم سبقت میگرفتند. آخرین بذر لبخند روی لبهایم خشک شد و با عذاب وجدان به مریم نگاه کردم «باید برگردیم.»این بار، بغضش را قورت نداد و از آزاد کردن صدای گریهاش هم خجالت نکشید. نمیدانم دانههای اشکی که روی لپهای قرمزش سُر میخورد بابت سختی راهی بود که برای رسیدن من به آرزویم تحمل کرده بود یا بابت مسیری که برای برگشت، پیش رویمان بود؟!
#نسرین_زارع
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۳:۰۳
پادکست جان و جهان _ هوای مادری.mp3
۰۹:۴۱-۸.۸۷ مگابایت
#روایت_شنیدنی
#هوای_مادری
نویسنده: #سمانه_بهگام
گوینده، تنظیم و تدوین: #فاطمه_امیدی
برای من سخت است که از مادرم بنویسم چون هیچوقت نداشتمش. هیچوقت نبود... ....میخواستم به مادرم بگویم تو اشتباه کردی. من از تو عبور کردم. اما آن روز توی روضه حضرت زهرا(س) گیر افتادم؛ درست بین در و دیوار... .
۱. فراتر از سایه ها، رایان جاد۲. روضه فاطمیه، کربلایی حسین ستوده۴. خانه خاموش، مجتبی رمضانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۱۵:۳۷
#مَجانینُالمَجازی
«مجازی شدن مدارس، در تمام مقاطع تحصیلی تهران؛ در پی افزایش آلودگی هوا»خبر کوتاه بود و ساده. ظاهرش تعطیلی مدارس است و خانهنشینی و کلاسهای مجازی؛ اما در باطن، برای مادری که پنج تا بچهٔ قد و نیمقد دارد، خبر بس ناجوانمردانه جانسوز است و سنگین. آنقدر سنگین که نیمهشب، بعد از خواباندن کودکان نوپایم، بلند میشوم و با چراغ گوشی میافتم به جان کشوهای خانه تا گوشی قدیمی همسرجان، که حالش وخیم است و دکتر جوابش کرده را پیدا کنم و به شارژ بزنم؛ مبادا فردا سرِ کلاس، تداخل دروس فاجعه بهبار بیاورد.
از هفت صبح بلند میشوم. پاورچینپاورچین، طوری که کودکان شیفت شب بیدار نشوند. بساط چای و صبحانهٔ بچهها را آماده میکنم تا پلههای ترقیِ علم و دانش را برایشان هموار کنم.ساعت هشت میشود. دخترها بیدار میشوند، با صورتی پفکرده و چشمانی نیمهباز «خانم، من حاضر!» میگویند و دوباره سُر میخورند زیر پتوی گرم و نرمشان. کمکم تعارفات و احوالپرسیها که به تمرین و نوشتن میرسد، عین قرقیهای نوپا راه میافتند در خانه، دنبال کیف و کتاب و قلمشان. آنها به فکر سؤالهای بیجواب خانم معلم و من، عین تابلوی سکوت راهروی بیمارستانها، مدام بیدار شدن سه کودک را هشدار میدهم. آخر هم، ساعت به هشتونیم نمیرسد که چشممان به نور چشمانی بینا و لبخندهای کوچکشان منوّر میشود.
در حالیکه لقمههای کوچک وارد معدههاشان میشود، دفتر و کتابها جایشان را پیدا میکنند و تمرینها حل و صوتها ارسال میشود؛ زنگ اول به خیر و خوشی به پایان میرسد.
زنگ دوم اما پُرکار است و کمرشکن. دیکتهٔ کلاساولی مینشیند کنار جدول ضرب کلاسسومی؛ آب و روغن قاطی میکنند. همانطور که در حال توجیه برابریِ «چهار دو تا» و «دو چهار تا» هستم، دیکتهٔ فارسی را با چندین بار تکرار به کلاساولی میگویم. خدا را شکر از مرحلهٔ «بابا بادام داد» و «دود بدبو بود» عبور کردهایم و رسیدهایم به «آتوسا با دست ماست داد»، «بابا با دست تاب بست» و «ماست مسموم بود». و من همچنان فکرم درگیر که حالا چرا باید ماست مسموم باشد؟! فوقش ترش میشود دیگر، مسموم که نمیشود!
سفرهٔ صبحانه همچنان وسط خانه پهن است که خالهستاره میگوید: «پهلوونا، بازوبندا رو بستن؟»یا علی میگوید و آهنگ ورزش صبحگاهی بلند میشود. چهاردستوپا میروند پای تلویزیون و من، محو تماشای حرکات موزون بچهها، دلم غنج میرود. ناگهان با جیغ و دادهای کلاساولی که «گوشی خاموش شده! کلیپ معلمو ندیدم!» دوباره به آموزش مجازیشان پرت میشوم.
با عنایت خدا، زنگ سوم هدیه است و نقاشی. دستشان گرم شده و این زنگ را خودشان رد میکنند. کمکم زنگ آخر مدرسهٔ ما نواخته و دفتر و کتابها از وسط خانه جمع میشود؛ اعلام آتشبسِ جنگ بر سر گوشیها. همانجا، من از فرط خوشحالی میخواهم بر طبل شادانه بکوبم و خود را مهمان یک لیوان چای کنم که یادم میآید پنج شکم گرسنه، چشم امیدشان به من است و غذایی که هنوز مواد اولیهاش به صورت منجمد در فریزر جا خوش کرده... .
#نفیسه_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا 
«مجازی شدن مدارس، در تمام مقاطع تحصیلی تهران؛ در پی افزایش آلودگی هوا»خبر کوتاه بود و ساده. ظاهرش تعطیلی مدارس است و خانهنشینی و کلاسهای مجازی؛ اما در باطن، برای مادری که پنج تا بچهٔ قد و نیمقد دارد، خبر بس ناجوانمردانه جانسوز است و سنگین. آنقدر سنگین که نیمهشب، بعد از خواباندن کودکان نوپایم، بلند میشوم و با چراغ گوشی میافتم به جان کشوهای خانه تا گوشی قدیمی همسرجان، که حالش وخیم است و دکتر جوابش کرده را پیدا کنم و به شارژ بزنم؛ مبادا فردا سرِ کلاس، تداخل دروس فاجعه بهبار بیاورد.
از هفت صبح بلند میشوم. پاورچینپاورچین، طوری که کودکان شیفت شب بیدار نشوند. بساط چای و صبحانهٔ بچهها را آماده میکنم تا پلههای ترقیِ علم و دانش را برایشان هموار کنم.ساعت هشت میشود. دخترها بیدار میشوند، با صورتی پفکرده و چشمانی نیمهباز «خانم، من حاضر!» میگویند و دوباره سُر میخورند زیر پتوی گرم و نرمشان. کمکم تعارفات و احوالپرسیها که به تمرین و نوشتن میرسد، عین قرقیهای نوپا راه میافتند در خانه، دنبال کیف و کتاب و قلمشان. آنها به فکر سؤالهای بیجواب خانم معلم و من، عین تابلوی سکوت راهروی بیمارستانها، مدام بیدار شدن سه کودک را هشدار میدهم. آخر هم، ساعت به هشتونیم نمیرسد که چشممان به نور چشمانی بینا و لبخندهای کوچکشان منوّر میشود.
در حالیکه لقمههای کوچک وارد معدههاشان میشود، دفتر و کتابها جایشان را پیدا میکنند و تمرینها حل و صوتها ارسال میشود؛ زنگ اول به خیر و خوشی به پایان میرسد.
زنگ دوم اما پُرکار است و کمرشکن. دیکتهٔ کلاساولی مینشیند کنار جدول ضرب کلاسسومی؛ آب و روغن قاطی میکنند. همانطور که در حال توجیه برابریِ «چهار دو تا» و «دو چهار تا» هستم، دیکتهٔ فارسی را با چندین بار تکرار به کلاساولی میگویم. خدا را شکر از مرحلهٔ «بابا بادام داد» و «دود بدبو بود» عبور کردهایم و رسیدهایم به «آتوسا با دست ماست داد»، «بابا با دست تاب بست» و «ماست مسموم بود». و من همچنان فکرم درگیر که حالا چرا باید ماست مسموم باشد؟! فوقش ترش میشود دیگر، مسموم که نمیشود!
سفرهٔ صبحانه همچنان وسط خانه پهن است که خالهستاره میگوید: «پهلوونا، بازوبندا رو بستن؟»یا علی میگوید و آهنگ ورزش صبحگاهی بلند میشود. چهاردستوپا میروند پای تلویزیون و من، محو تماشای حرکات موزون بچهها، دلم غنج میرود. ناگهان با جیغ و دادهای کلاساولی که «گوشی خاموش شده! کلیپ معلمو ندیدم!» دوباره به آموزش مجازیشان پرت میشوم.
با عنایت خدا، زنگ سوم هدیه است و نقاشی. دستشان گرم شده و این زنگ را خودشان رد میکنند. کمکم زنگ آخر مدرسهٔ ما نواخته و دفتر و کتابها از وسط خانه جمع میشود؛ اعلام آتشبسِ جنگ بر سر گوشیها. همانجا، من از فرط خوشحالی میخواهم بر طبل شادانه بکوبم و خود را مهمان یک لیوان چای کنم که یادم میآید پنج شکم گرسنه، چشم امیدشان به من است و غذایی که هنوز مواد اولیهاش به صورت منجمد در فریزر جا خوش کرده... .
#نفیسه_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۲۰:۲۸
#بایاس
جلوی میز دکتر هاشمی ایستادم و گفتم: «میخواستم شما استاد راهنمام باشین.»چشمهایش برقی زد و با لبخند، فوری جواب داد: «با کمال میل!»
هماتاقیاش استادی بود بازنشسته. کلاسهایش همه به مذمت انقلاب، مدح رضاخان و خاطرات تحصیلش در خارج از کشور میگذشت. زیرچشمی به صحبتهای ما نگاه میکرد، لابد از برخورد مشتاقانه استاد هاشمی با من جاخوردهبود. شاید هم از انتخاب استاد راهنمایم متعجب بود. اساتید کارکشته و باتجربه در گروه کم نداشتیم. حتی یک استاد چادری هم داشتیم؛ به من میآمد سراغ همان بروم. ولی از نظر خودم، انتخابم کاملا بهجا بود. دکتر هاشمی شخصیت بسیار منعطف و آرامی داشت، احساس میکردی از آن زنهاییست که هیچوقت در مهمانیها، کنایههای فامیل را به دل نمیگیرد و آخر شب با شادی سر بر بالش میگذارد. و من میدانستم برای پایاننامه باید سراغ کسی بروم که بدون قضاوت به دغدغههای ذهنی من گوش دهد. از طرفی بنیه علمی خوبی در پژوهش داشت. همین دو تا برای من کافی بود.
چقدر بالا و پایین کردیم تا من موضوع مورد علاقهام را پیدا کنم. بعد از طرح موضوع در جلسه اساتید گروه علوم اجتماعی، استاد تماس گرفت: «زینب اساتید میگن ایشون در این موضوع بایاس(Bias) هستند.» گُر گرفتم، قیافه تکتک اساتید را از جلوی چشمانم عبور دادم و حدس زدم که کدامیک اینچنین برچسبی به من و موضوعم زده؛ هرچند این واکنش، بعید هم نبود.
خودمانیِ «بایاس بودن» یعنی من در رابطه با موضوع پیشنهادیام، پیشزمینه ذهنی و سوگیری داشته باشم. این بر نتایج پژوهش اثر میگذاشت و از نظر علمی اعتبارش لنگ میزد.
دکتر سعی کرد آرامم کند: «چیزی نیست، تو یه پروپوزال خوب بنویس، قانعشون کن. راستی یه چیز دیگه، باید بگی موضوع جمعیت و فرزندآوری چه ربطی به رشته مددکاری اجتماعی داره.»
پروپوزال پُروپیمانی نوشتم؛ انعطاف شخصیتی و مقبولیتِ دکتر هاشمی در بین اساتید علوم اجتماعی هم باعث شد نرمنرمک موضوع تصویب شود و من وارد مرحله اجرایی پایاننامه، یعنی مصاحبه شوم.
دو زانو مینشستم، دفتر و خودکار را جلویم میگذاشتم، ضبط صوت را روشن میکردم و در دَم سوال آخر را اول میپرسیدم: «چی شد که سه تا بچه آوردین؟»
در جلسه دفاع همسر و دخترم همراهم بودند؛ استاد داور مدعو که از گروه پرستاری بود و مسنتر از بقیه، از کیفیت کار و جذابیت موضوع خیلی خوشش آمده بود و میگفت: «از این پایاننامه لذت بردم.»
ولی استاد داوری که از گروه علوماجتماعی بود، اصرار داشت بگوید: «شما در این پژوهش از فرزندآوری دفاع کردین، انگار که میخواستین ما رو قانع کنین بچه زیاد خوبه.» درحالیکه بهخاطر برچسب بایاس بودن، من تمام تلاشم را کرده بودم که بیکموکاست حرفهای مصاحبهشوندهها را منعکس کنم؛ با همه تلخیها و شیرینیهای فرزندآوری. من چهکاری از دستم برمیآمد وقتی تمام مادران شرکتکننده معتقد بودند، تعداد فرزندِ بالا با همه سختیهایش، هم به نفع خانواده است و هم به نفع مادر و بچهها.
«چطور اون زمان که خارجیا گفته بودن، کاهش جمعیت خوبه، شماها خودتونو پاره کردین، حتی رفتین روستاهای دورافتاده زنهارو قانع کنین بچه نیارن، الان که جمهوری اسلامی گفته افزایش جمعیت داشته باشیم، اَخ شد؟! مشکل شما با این حرفا بحث علمی بودن یا نبودن نیست، مشکلتون غرب زدگیه! اگه همین فرزندآوری رو غربیها بهتون دیکته کرده بودن، برا انجام دادن و گزارش کردنش تو سایتای خارجی خودتونو به آب و آتیش میزدین!»اگر همسرم نصحیتم نکرده بود که جلسه دفاع جای این کَلهخَراببازیها نیست و باید احترام اساتید را نگه داشت، همین حرفها را بهشان میزدم و ثابت میکردم که خودشان از همه بایاستر هستند.
«خانم رحمانی چقدر برای این پایاننامه رفتن و اومدن تا در موضوعی پژوهش کنن که دغدغه ذهنیشون بوده. این شجاعت و جسارت دانشجو رو نشون میده و چیز کمی نیست.» این را استادمشاورم دکتر رضایی گفت که از نظر آنها، میخورد کمی مثل من بایاس باشد! با این حرفها تا حدی معادله را به نفع من تغییر داد.
نهایتا جلسه دفاع با نمره نوزدهوهفتادوپنج و عکس یادگاری به پایان رسید. آخر سر هم هیچکس زیر بار نرفت چه کسی بایاستر است!
#زینب_رحمانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا 
جلوی میز دکتر هاشمی ایستادم و گفتم: «میخواستم شما استاد راهنمام باشین.»چشمهایش برقی زد و با لبخند، فوری جواب داد: «با کمال میل!»
هماتاقیاش استادی بود بازنشسته. کلاسهایش همه به مذمت انقلاب، مدح رضاخان و خاطرات تحصیلش در خارج از کشور میگذشت. زیرچشمی به صحبتهای ما نگاه میکرد، لابد از برخورد مشتاقانه استاد هاشمی با من جاخوردهبود. شاید هم از انتخاب استاد راهنمایم متعجب بود. اساتید کارکشته و باتجربه در گروه کم نداشتیم. حتی یک استاد چادری هم داشتیم؛ به من میآمد سراغ همان بروم. ولی از نظر خودم، انتخابم کاملا بهجا بود. دکتر هاشمی شخصیت بسیار منعطف و آرامی داشت، احساس میکردی از آن زنهاییست که هیچوقت در مهمانیها، کنایههای فامیل را به دل نمیگیرد و آخر شب با شادی سر بر بالش میگذارد. و من میدانستم برای پایاننامه باید سراغ کسی بروم که بدون قضاوت به دغدغههای ذهنی من گوش دهد. از طرفی بنیه علمی خوبی در پژوهش داشت. همین دو تا برای من کافی بود.
چقدر بالا و پایین کردیم تا من موضوع مورد علاقهام را پیدا کنم. بعد از طرح موضوع در جلسه اساتید گروه علوم اجتماعی، استاد تماس گرفت: «زینب اساتید میگن ایشون در این موضوع بایاس(Bias) هستند.» گُر گرفتم، قیافه تکتک اساتید را از جلوی چشمانم عبور دادم و حدس زدم که کدامیک اینچنین برچسبی به من و موضوعم زده؛ هرچند این واکنش، بعید هم نبود.
خودمانیِ «بایاس بودن» یعنی من در رابطه با موضوع پیشنهادیام، پیشزمینه ذهنی و سوگیری داشته باشم. این بر نتایج پژوهش اثر میگذاشت و از نظر علمی اعتبارش لنگ میزد.
دکتر سعی کرد آرامم کند: «چیزی نیست، تو یه پروپوزال خوب بنویس، قانعشون کن. راستی یه چیز دیگه، باید بگی موضوع جمعیت و فرزندآوری چه ربطی به رشته مددکاری اجتماعی داره.»
پروپوزال پُروپیمانی نوشتم؛ انعطاف شخصیتی و مقبولیتِ دکتر هاشمی در بین اساتید علوم اجتماعی هم باعث شد نرمنرمک موضوع تصویب شود و من وارد مرحله اجرایی پایاننامه، یعنی مصاحبه شوم.
دو زانو مینشستم، دفتر و خودکار را جلویم میگذاشتم، ضبط صوت را روشن میکردم و در دَم سوال آخر را اول میپرسیدم: «چی شد که سه تا بچه آوردین؟»
در جلسه دفاع همسر و دخترم همراهم بودند؛ استاد داور مدعو که از گروه پرستاری بود و مسنتر از بقیه، از کیفیت کار و جذابیت موضوع خیلی خوشش آمده بود و میگفت: «از این پایاننامه لذت بردم.»
ولی استاد داوری که از گروه علوماجتماعی بود، اصرار داشت بگوید: «شما در این پژوهش از فرزندآوری دفاع کردین، انگار که میخواستین ما رو قانع کنین بچه زیاد خوبه.» درحالیکه بهخاطر برچسب بایاس بودن، من تمام تلاشم را کرده بودم که بیکموکاست حرفهای مصاحبهشوندهها را منعکس کنم؛ با همه تلخیها و شیرینیهای فرزندآوری. من چهکاری از دستم برمیآمد وقتی تمام مادران شرکتکننده معتقد بودند، تعداد فرزندِ بالا با همه سختیهایش، هم به نفع خانواده است و هم به نفع مادر و بچهها.
«چطور اون زمان که خارجیا گفته بودن، کاهش جمعیت خوبه، شماها خودتونو پاره کردین، حتی رفتین روستاهای دورافتاده زنهارو قانع کنین بچه نیارن، الان که جمهوری اسلامی گفته افزایش جمعیت داشته باشیم، اَخ شد؟! مشکل شما با این حرفا بحث علمی بودن یا نبودن نیست، مشکلتون غرب زدگیه! اگه همین فرزندآوری رو غربیها بهتون دیکته کرده بودن، برا انجام دادن و گزارش کردنش تو سایتای خارجی خودتونو به آب و آتیش میزدین!»اگر همسرم نصحیتم نکرده بود که جلسه دفاع جای این کَلهخَراببازیها نیست و باید احترام اساتید را نگه داشت، همین حرفها را بهشان میزدم و ثابت میکردم که خودشان از همه بایاستر هستند.
«خانم رحمانی چقدر برای این پایاننامه رفتن و اومدن تا در موضوعی پژوهش کنن که دغدغه ذهنیشون بوده. این شجاعت و جسارت دانشجو رو نشون میده و چیز کمی نیست.» این را استادمشاورم دکتر رضایی گفت که از نظر آنها، میخورد کمی مثل من بایاس باشد! با این حرفها تا حدی معادله را به نفع من تغییر داد.
نهایتا جلسه دفاع با نمره نوزدهوهفتادوپنج و عکس یادگاری به پایان رسید. آخر سر هم هیچکس زیر بار نرفت چه کسی بایاستر است!
#زینب_رحمانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۰:۳۵
بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «#مادران_و_همسران_شهیدی_که_میشناسیم»
#بار_دیگر_خانهای_که_دوست_میداشتم
جلوی خانه ایستادم و به طبقهی دوم نگاه کردم. اولین خانهی زندگی مشترکمان بود.
از در بزرگ حیاط وارد شدم. با همسر شهید که روزی همسایهمان بود، احوالپرسی کردم.نگاهی به حیاط انداختم. انگار همین چند روز پیش بود که برای نوشتن قرارداد اجارهخانه، روی تخت کنار باغچه نشسته بودیم.«حبیب»، پسر شش ماههاش را که از تب واکسن بیقراری میکرد، بغل گرفته بود. مادرش برایمان چای هل آورد. پدرش گفت: «هرکی اینجا مستأجر شده، بعدش خونهدار شده. انشاءالله شمام به زودی خونهدار بشین!»
خانه را با کمترین مبلغ پول پیش و اجاره در اختیارمان گذاشت و دعایش هم تقریباً مستجاب شد؛ دوسال بود که دیگر مستأجر خودشان و همسایه حبیب نبودیم و خانه خودمان هم در حال ساخت بود.
مادر شهید توی راهرو ایستاده بود و به مهمانها خوشآمد میگفت. چشمش به من افتاد. چانهاش لرزید. آغوش باز کرد و بدون حرف، هم را بغل کردیم. سلام لرزانم را جواب داد.گوشهای کنار دیوار نشستم. به سقف نگاه کردم. نفس عمیقی کشیدم و تندتند پلک زدم. آب دهانم را فرو دادم بلکه بغض گلویم کمی پایینتر برود.مادر شهید روی مبلی نزدیک عکس پسرش نشست. به تکتک مهمانهایش نگاه کرد و خوشآمد گفت. چشمش به من افتاد. حالم را پرسید. به زور، لبخند زدم و با صدایی که از چاه در میآمد، جواب دادم.برایمان شروع به تعریف کرد. از حبیبش گفت. از اینکه هر روز قبل از رفتن به خانه خودش، سری به پدر و مادرش میزد. از آشپزی کردن حبیب برای روضهها.افتخار میکرد که عاقبت پسرش شهادت بوده، آن هم در خط مقدمِ مبارزه با اسرائیل.هر از گاهی هم نگاهی به من میانداخت و یاد خاطرات همسایگی میکرد. آن روزها که هنوز صدای خنده و حرف زدن پسرش و همسرم توی راهروی طبقهی بالا میپیچید.
زل زد توی چشمم و گفت: «کاش فقط یه بار برمیگشتیم به اون روزا!»تمام تلاشم برای بیصدا گریه کردن به باد رفت.
#حدیث_زارعی
#شهید_حبیبالله_امیری#شهدای_اقتدار_کرمان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا 
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «#مادران_و_همسران_شهیدی_که_میشناسیم»
#بار_دیگر_خانهای_که_دوست_میداشتم
جلوی خانه ایستادم و به طبقهی دوم نگاه کردم. اولین خانهی زندگی مشترکمان بود.
از در بزرگ حیاط وارد شدم. با همسر شهید که روزی همسایهمان بود، احوالپرسی کردم.نگاهی به حیاط انداختم. انگار همین چند روز پیش بود که برای نوشتن قرارداد اجارهخانه، روی تخت کنار باغچه نشسته بودیم.«حبیب»، پسر شش ماههاش را که از تب واکسن بیقراری میکرد، بغل گرفته بود. مادرش برایمان چای هل آورد. پدرش گفت: «هرکی اینجا مستأجر شده، بعدش خونهدار شده. انشاءالله شمام به زودی خونهدار بشین!»
خانه را با کمترین مبلغ پول پیش و اجاره در اختیارمان گذاشت و دعایش هم تقریباً مستجاب شد؛ دوسال بود که دیگر مستأجر خودشان و همسایه حبیب نبودیم و خانه خودمان هم در حال ساخت بود.
مادر شهید توی راهرو ایستاده بود و به مهمانها خوشآمد میگفت. چشمش به من افتاد. چانهاش لرزید. آغوش باز کرد و بدون حرف، هم را بغل کردیم. سلام لرزانم را جواب داد.گوشهای کنار دیوار نشستم. به سقف نگاه کردم. نفس عمیقی کشیدم و تندتند پلک زدم. آب دهانم را فرو دادم بلکه بغض گلویم کمی پایینتر برود.مادر شهید روی مبلی نزدیک عکس پسرش نشست. به تکتک مهمانهایش نگاه کرد و خوشآمد گفت. چشمش به من افتاد. حالم را پرسید. به زور، لبخند زدم و با صدایی که از چاه در میآمد، جواب دادم.برایمان شروع به تعریف کرد. از حبیبش گفت. از اینکه هر روز قبل از رفتن به خانه خودش، سری به پدر و مادرش میزد. از آشپزی کردن حبیب برای روضهها.افتخار میکرد که عاقبت پسرش شهادت بوده، آن هم در خط مقدمِ مبارزه با اسرائیل.هر از گاهی هم نگاهی به من میانداخت و یاد خاطرات همسایگی میکرد. آن روزها که هنوز صدای خنده و حرف زدن پسرش و همسرم توی راهروی طبقهی بالا میپیچید.
زل زد توی چشمم و گفت: «کاش فقط یه بار برمیگشتیم به اون روزا!»تمام تلاشم برای بیصدا گریه کردن به باد رفت.
#حدیث_زارعی
#شهید_حبیبالله_امیری#شهدای_اقتدار_کرمان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۲۲:۱۱
بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «#مادران_و_همسران_شهیدی_که_میشناسیم»
#فإذا_فرغت_فانصب
طوری دربارهی بچه آوردن حرف میزد که انگار واقعا میرود بیمارستان پول میدهد و یک بچه میخرد! اشرفسادات را میگویم؛ شخصیت اصلی یک کتاب. هنوز دلت از خواندن سختیهای بارداری و زایمان و مریضی بچههایش ریش بود که میدیدی بچهی پنجم را باردار است. مگر اصل این نیست که کاری که میدانی خیلی سخت است را کنار بگذاری یا حداقل با تردید نگاهش کنی؟! این رویّهی من در کل زندگی بوده. یک سری کارهای سخت را هم که میبینید انجام دادهام، دلیلش این بوده که در محاسبهی میزان سختیشان دچار خطا شدهام؛ مثل آوردن بچههای شیربهشیر. اشرفسادات اما انگار به چیزی شک نداشت. طوری مطمئن میرفت سر کوچه تا برود جمکران که انگار رانندهی شخصیاش سر کوچه منتظر است. اگر هم راننده تاکسی میگفت: «فقط تا فلان خیابان میروم»، باز هم سوار میشد و میگفت: «بقیهش هم خدا بزرگه» و واقعا هم خدایش بزرگ بود و هرجا میخواست میرساندَش.
گروه دوستانم جلسهی مجازی نقد کتابش را گذاشته بودند. نرسیده بودم تا مقرّری بخوانم. هرچه از اشرفسادات میگفتند کمتر میفهمیدمش. تصمیم گرفتم تا داستان بیشتر از این لو نرفته، یا به قول بچهها اِسپویل نشده، جلسه را ترک کنم. فقط قبل از اینکه دستم برود روی علامت تلفن قرمز، شنیدم که یکی از بچهها پرسید: «میدونین ویژگی بارز اشرفسادات چی بود؟ اینکه توی لحظه زندگی میکرد!»
تا شب، چهار فصلش را خواندم. آنفولانزا گرفته بودم و با هر مشکلی که برای اشرفسادات پیش میآمد، اشک میریختم.
فردایش دوستم توی کانال شخصیاش کلیپی از دیوید هاوکینز گذاشت. پیر شدهبود و میشد روی حرفهایش حساب کرد. جان کلامش این بود که: «گذشته و آینده رو ول کن، حالو بچسب.» آدمی هستم که به نشانهها اعتقاد دارم و اینکه توی دو روز دوبار به من گفته بودند که در حال زندگی کن، یعنی باید بیشتر رویش فکر کنم.
وقتی کلیپ را دیدم داشتم میرفتم سر کار. نیمساعت راه بود و میتوانستم وقتی راننده و همکارم دربارهی قیمت لحظهای طلا حرف میزدند، ادامهی ماجرای اشرفسادات را بخوانم؛ ولی نمیشد. آخر داشتم فکر میکردم کِی وقت میکنم بروم و عبایم را بدهم کوتاه کنند! هنوز حرفهای هاوکینز توی گوشم بود. باید بیخیال آینده میشدم و از حال استفاده میکردم. ولی الکی که نمیشد؛ لابد یک رازی داشت. رازش را یا باید از هاوکینز میپرسیدم یا اشرف سادات؛ دومی را انتخاب کردم.
عبا را بیخیال و محو کتاب شدم. کمکم داشت یک چیزهایی دستگیرم میشد. اشرفسادات اصلا به سختیِ کار فکر نمیکرد. خودش را توی دل ماجرا میانداخت و هر جا میدید پیش نمیرود، توسّل میکرد و منتظر کمک خدا و ائمّه میماند. فرقمان همین بود. من وقت محاسبهی سختی کار و توان خودم، یک چیز را حساب نمیکردم؛ یاری خدا را! این بود که همیشه نگران آینده بودم. آنقدر برای آینده برنامهریزی میکردم تا مطمئن شوم از پسش برمیآیم. گاهی میدیدم فلانچیز که اینقدر نگرانش بودم، خیلی هم سخت نبود، ولی باز نمیفهمیدم کمک خدا بوده.
رسیدم سر کار و تا بعدازظهر وقت نشد فکر کنم. توی راه برگشت ادامهی افکارم را از سر گرفتم. باید به یک نتیجهی قطعی میرسیدم. یاد ماجرایی افتادم که هربار مرورش میکردم، میگفتم: «خدا کمکم کرد.» یعنی آنقدر کمک خدا واضح بود که نمیتوانستم انکارش کنم و آن ماجرای شیربهشیر شدن بچههایم بود؛ همان شب اول که بچهی دوم را از بیمارستان به خانه آوردم و نیمهشب دوتایی با هم گریه کردند و هر دو، مامان خواستند، فهمیدم توی محاسباتم اشتباه کردهام. غصهام گرفته بود که اگر دخترم هم مثل پسرم کولیکی باشد چه؟ ولی ورق برگشت. از فردایش دخترم آرام شد. انگار شب اول فقط برای این بود که بهم بفهمانند میتوانست خیلی سخت باشدها؛ ولی تو برای خدا خودت را توی سختی انداختی پس ما هم کمکت میکنیم.
از آن روز کمتر نگران آیندهام. وقتی میخواهم کاری انجام بدهم، اول فکر میکنم که آیا برای رضای خداست؟ اگر جواب مثبت بود، معطل نمیکنم. خودم را توی دل ماجرا میاندازم و منتظر میمانم ببینم خدا چطور سختیها را آسان میکند، یا چطور با معنادار کردنِ سختیها، تحملشان را آسان میکند.
#عذرا_محمدبیگی
#کتاب_تنها_گریه_کن
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا 
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «#مادران_و_همسران_شهیدی_که_میشناسیم»
#فإذا_فرغت_فانصب
طوری دربارهی بچه آوردن حرف میزد که انگار واقعا میرود بیمارستان پول میدهد و یک بچه میخرد! اشرفسادات را میگویم؛ شخصیت اصلی یک کتاب. هنوز دلت از خواندن سختیهای بارداری و زایمان و مریضی بچههایش ریش بود که میدیدی بچهی پنجم را باردار است. مگر اصل این نیست که کاری که میدانی خیلی سخت است را کنار بگذاری یا حداقل با تردید نگاهش کنی؟! این رویّهی من در کل زندگی بوده. یک سری کارهای سخت را هم که میبینید انجام دادهام، دلیلش این بوده که در محاسبهی میزان سختیشان دچار خطا شدهام؛ مثل آوردن بچههای شیربهشیر. اشرفسادات اما انگار به چیزی شک نداشت. طوری مطمئن میرفت سر کوچه تا برود جمکران که انگار رانندهی شخصیاش سر کوچه منتظر است. اگر هم راننده تاکسی میگفت: «فقط تا فلان خیابان میروم»، باز هم سوار میشد و میگفت: «بقیهش هم خدا بزرگه» و واقعا هم خدایش بزرگ بود و هرجا میخواست میرساندَش.
گروه دوستانم جلسهی مجازی نقد کتابش را گذاشته بودند. نرسیده بودم تا مقرّری بخوانم. هرچه از اشرفسادات میگفتند کمتر میفهمیدمش. تصمیم گرفتم تا داستان بیشتر از این لو نرفته، یا به قول بچهها اِسپویل نشده، جلسه را ترک کنم. فقط قبل از اینکه دستم برود روی علامت تلفن قرمز، شنیدم که یکی از بچهها پرسید: «میدونین ویژگی بارز اشرفسادات چی بود؟ اینکه توی لحظه زندگی میکرد!»
تا شب، چهار فصلش را خواندم. آنفولانزا گرفته بودم و با هر مشکلی که برای اشرفسادات پیش میآمد، اشک میریختم.
فردایش دوستم توی کانال شخصیاش کلیپی از دیوید هاوکینز گذاشت. پیر شدهبود و میشد روی حرفهایش حساب کرد. جان کلامش این بود که: «گذشته و آینده رو ول کن، حالو بچسب.» آدمی هستم که به نشانهها اعتقاد دارم و اینکه توی دو روز دوبار به من گفته بودند که در حال زندگی کن، یعنی باید بیشتر رویش فکر کنم.
وقتی کلیپ را دیدم داشتم میرفتم سر کار. نیمساعت راه بود و میتوانستم وقتی راننده و همکارم دربارهی قیمت لحظهای طلا حرف میزدند، ادامهی ماجرای اشرفسادات را بخوانم؛ ولی نمیشد. آخر داشتم فکر میکردم کِی وقت میکنم بروم و عبایم را بدهم کوتاه کنند! هنوز حرفهای هاوکینز توی گوشم بود. باید بیخیال آینده میشدم و از حال استفاده میکردم. ولی الکی که نمیشد؛ لابد یک رازی داشت. رازش را یا باید از هاوکینز میپرسیدم یا اشرف سادات؛ دومی را انتخاب کردم.
عبا را بیخیال و محو کتاب شدم. کمکم داشت یک چیزهایی دستگیرم میشد. اشرفسادات اصلا به سختیِ کار فکر نمیکرد. خودش را توی دل ماجرا میانداخت و هر جا میدید پیش نمیرود، توسّل میکرد و منتظر کمک خدا و ائمّه میماند. فرقمان همین بود. من وقت محاسبهی سختی کار و توان خودم، یک چیز را حساب نمیکردم؛ یاری خدا را! این بود که همیشه نگران آینده بودم. آنقدر برای آینده برنامهریزی میکردم تا مطمئن شوم از پسش برمیآیم. گاهی میدیدم فلانچیز که اینقدر نگرانش بودم، خیلی هم سخت نبود، ولی باز نمیفهمیدم کمک خدا بوده.
رسیدم سر کار و تا بعدازظهر وقت نشد فکر کنم. توی راه برگشت ادامهی افکارم را از سر گرفتم. باید به یک نتیجهی قطعی میرسیدم. یاد ماجرایی افتادم که هربار مرورش میکردم، میگفتم: «خدا کمکم کرد.» یعنی آنقدر کمک خدا واضح بود که نمیتوانستم انکارش کنم و آن ماجرای شیربهشیر شدن بچههایم بود؛ همان شب اول که بچهی دوم را از بیمارستان به خانه آوردم و نیمهشب دوتایی با هم گریه کردند و هر دو، مامان خواستند، فهمیدم توی محاسباتم اشتباه کردهام. غصهام گرفته بود که اگر دخترم هم مثل پسرم کولیکی باشد چه؟ ولی ورق برگشت. از فردایش دخترم آرام شد. انگار شب اول فقط برای این بود که بهم بفهمانند میتوانست خیلی سخت باشدها؛ ولی تو برای خدا خودت را توی سختی انداختی پس ما هم کمکت میکنیم.
از آن روز کمتر نگران آیندهام. وقتی میخواهم کاری انجام بدهم، اول فکر میکنم که آیا برای رضای خداست؟ اگر جواب مثبت بود، معطل نمیکنم. خودم را توی دل ماجرا میاندازم و منتظر میمانم ببینم خدا چطور سختیها را آسان میکند، یا چطور با معنادار کردنِ سختیها، تحملشان را آسان میکند.
#عذرا_محمدبیگی
#کتاب_تنها_گریه_کن
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۲۱:۲۲
بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «#مادران_و_همسران_شهیدی_که_میشناسیم»
#خانه_بیبی
من هم مثل بیبی، همان خانه قدیمی را دوست داشتم. حوض مربعی، وسط و اتاقها توی حیاط، دور تا دور ایوان بودند. هر اتاقی اسمی داشت. «طَنَبی»، اسم اتاق اختصاصی مهمان بود و هر وقت خانه بیبی میرفتیم، مال ما میشد. روی هر دیوارش یک عکس از عمو بود؛ در سن و سالهای مختلف و احوالات متفاوت. آخرینش با لباس غواصی و چهرهی آفتاب سوخته در سنی حدوداً بیست و دو ساله. عمه راست میگفت، آن خانه به درد بیبی نمیخورد. دستشویی و حمامش توی حیاط بود و ده پله داشت، آشپزخانه هم روبهروی ایوان، آن سر حیاط. همین دلیلها کافی بود که عمهها و عموها هر طور شده خانهی بیبی را عوض کنند. من و بیبی عاشق خانه بودیم. از یک طرف به باغهای انار و گردوی پشت خانه میخورد و از طرف دیگر به محلهی قدیمیای با کوچههایی دیوارْگِلی و سیمانی. آخرش میرسیدی به یک محوطهی بزرگ جلوی مسجد اعظم، که جای گرداندن چهارچوب محرم بود. همیشه با بیبی برای نماز میرفتیم مسجد. بعد هم از کوچهباغها انار میخریدیم و از درِ پشتی برمیگشتیم خانه. روزهای پنجشنبه میرفتیم مزار شهدا، توی امامزاده نماز میخواندیم و سنگ قبر شهدا را میشستیم. بیبی مدام زیر لب حرف میزد. دعاها را از بَر بود و تندتند میخواند. شاید هم داشت با پسرش حرفی میگفت، اعتراض و درددل به نظر نمیرسید. همین که از دردی نمیگفت خیالم ازش راحت بود.
بالاخره زور عمه و عموها زیاد شد و بیبی را جابهجا کردند؛ یک خانه کنار خیابان اصلی. حیاطش هم بدک نبود. ایوان نداشت اما چهار خواب و یک سالن داشت و همه چیزش داخل بود. از پلههای زیاد هم خبری نبود. حیاط، تختِ تخت بود. عکس عمو را هم بنیادشهید دم درش زده بود و همه خوشحال بودند، جز من و بیبی! چند ماهی گذشت و حال بیبی ناخوش شد. برای سن و سالش طبیعی به نظر میرسید. حواسِ جمعی نداشت. گم میشد، توی محلههای دور پیدایش میکردند. چند بار عمه وقتی رسیده بود دیده بود دمِ در خانه خوابیده! بیقرار بود. نمیتوانست غذا بخورد. کمکم کنترل ادرار را هم از دست داد و شد نقل محفل دلسوزیها! هر چه میپرسیدم دکتر چه میگوید، جوابها پرتوپلا بود و ردّی از آلزایمر در نَقلها مشترک. بستری شد. همه به مرگ پیرزن راضی شده بودند تا رنجش را نبینند. مرگ در آن سن و سال، چیز عجیبی نبود.با خواهرم حرف میزدیم که کاش هر چه میشود عزت پیرزن حفظ شود و کاش عمو خودش کاری کند! تازه یاد عمو افتادیم! قرار شد خواهرم برود سر خاک، عمو را قسم دهد، نه برای زندگی کردن بیشتر بیبی، برای آرامشَش. دکتر به عمه گفتهبود «ببرینش خونه خودش باشه، اینجا بودنش فایده نداره!» بردیمَش خانه. بیحال، دم در ایستاده بود: «ببرینم خونه خودم!»- مگه اینجا کجاست ننه!؟ خونه خودته دیگه.- نه اینجا خونهم نیست.- ببین عکس رضا دم در هست. خونه خودمونه که عکس کاکامو زدن ننه!کمی دلدل کرد و داخل شد، توی حیاط سری چرخاند و با غربت، دیوارها را ورانداز کرد.- بچهم اینجا نبود رفت جبهه که! الکی میگی؟- نه، ننه اومدیم این خونه، یادت رفته؟- رضا اونجا رفت، مسجد اعظم اعزام شد، کی اومدیم اینجا؟ رضا اونجا عادت داشت، تو طَنَبی! اشکم از کنار چشمم روی کاشی حیاط افتاد. سرم را پایین انداختم. تازه فهمیدم چرا این مدت سردرگم است و توی خیابان پیدایش میکنیم. شهر را دنبال خانهای میگردد که آخرین بار پسرش را روانه جبهه کرده! عمه، بُغضی عصبی داشت؛ خسته شده بود. نهیبی زد و بیبی ناچاراً رفت تو. دلم زیر فشار غم بیبی له شد، انگار ازش خون بچکد! دلِخون را درک کردم.
غروب با خواهرم رفتیم مزار عمو. سفارشش را کردیم که توی این خانهی بیبی هم بیاید، بیبی منتظر است. ازش خواستیم نشانی از بودنش توی خانه به بیبی نشان دهد تا کمی آرام بگیرد. گلایه کردیم برای دل پیرزن کاری کند و آرام شدیم.
یک سالی گذشته. حال بیبی بهتر است. از پسِ خودش برمیآید. دم در، زیر عکس عمو، صندلی گذاشته و نشسته. زیر لب دعاهای از برِ زمان اکابِر را میخواند؛ پشت سر هم! حواسش جمع شده.عکس عمو را نشانم میدهد و میگوید: «بچهم فقط بیستودوسالِش بود؛ مردی بود! برام زنده هستا، نفسم به بودنش بنده.»
#زهرا_جعفری
#به_بهانه_وفات_حضرت_امالبنین
#روز_تکریم_مادران_و_همسران_شهدا
#شهید_رضا_جعفری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا 
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «#مادران_و_همسران_شهیدی_که_میشناسیم»
#خانه_بیبی
من هم مثل بیبی، همان خانه قدیمی را دوست داشتم. حوض مربعی، وسط و اتاقها توی حیاط، دور تا دور ایوان بودند. هر اتاقی اسمی داشت. «طَنَبی»، اسم اتاق اختصاصی مهمان بود و هر وقت خانه بیبی میرفتیم، مال ما میشد. روی هر دیوارش یک عکس از عمو بود؛ در سن و سالهای مختلف و احوالات متفاوت. آخرینش با لباس غواصی و چهرهی آفتاب سوخته در سنی حدوداً بیست و دو ساله. عمه راست میگفت، آن خانه به درد بیبی نمیخورد. دستشویی و حمامش توی حیاط بود و ده پله داشت، آشپزخانه هم روبهروی ایوان، آن سر حیاط. همین دلیلها کافی بود که عمهها و عموها هر طور شده خانهی بیبی را عوض کنند. من و بیبی عاشق خانه بودیم. از یک طرف به باغهای انار و گردوی پشت خانه میخورد و از طرف دیگر به محلهی قدیمیای با کوچههایی دیوارْگِلی و سیمانی. آخرش میرسیدی به یک محوطهی بزرگ جلوی مسجد اعظم، که جای گرداندن چهارچوب محرم بود. همیشه با بیبی برای نماز میرفتیم مسجد. بعد هم از کوچهباغها انار میخریدیم و از درِ پشتی برمیگشتیم خانه. روزهای پنجشنبه میرفتیم مزار شهدا، توی امامزاده نماز میخواندیم و سنگ قبر شهدا را میشستیم. بیبی مدام زیر لب حرف میزد. دعاها را از بَر بود و تندتند میخواند. شاید هم داشت با پسرش حرفی میگفت، اعتراض و درددل به نظر نمیرسید. همین که از دردی نمیگفت خیالم ازش راحت بود.
بالاخره زور عمه و عموها زیاد شد و بیبی را جابهجا کردند؛ یک خانه کنار خیابان اصلی. حیاطش هم بدک نبود. ایوان نداشت اما چهار خواب و یک سالن داشت و همه چیزش داخل بود. از پلههای زیاد هم خبری نبود. حیاط، تختِ تخت بود. عکس عمو را هم بنیادشهید دم درش زده بود و همه خوشحال بودند، جز من و بیبی! چند ماهی گذشت و حال بیبی ناخوش شد. برای سن و سالش طبیعی به نظر میرسید. حواسِ جمعی نداشت. گم میشد، توی محلههای دور پیدایش میکردند. چند بار عمه وقتی رسیده بود دیده بود دمِ در خانه خوابیده! بیقرار بود. نمیتوانست غذا بخورد. کمکم کنترل ادرار را هم از دست داد و شد نقل محفل دلسوزیها! هر چه میپرسیدم دکتر چه میگوید، جوابها پرتوپلا بود و ردّی از آلزایمر در نَقلها مشترک. بستری شد. همه به مرگ پیرزن راضی شده بودند تا رنجش را نبینند. مرگ در آن سن و سال، چیز عجیبی نبود.با خواهرم حرف میزدیم که کاش هر چه میشود عزت پیرزن حفظ شود و کاش عمو خودش کاری کند! تازه یاد عمو افتادیم! قرار شد خواهرم برود سر خاک، عمو را قسم دهد، نه برای زندگی کردن بیشتر بیبی، برای آرامشَش. دکتر به عمه گفتهبود «ببرینش خونه خودش باشه، اینجا بودنش فایده نداره!» بردیمَش خانه. بیحال، دم در ایستاده بود: «ببرینم خونه خودم!»- مگه اینجا کجاست ننه!؟ خونه خودته دیگه.- نه اینجا خونهم نیست.- ببین عکس رضا دم در هست. خونه خودمونه که عکس کاکامو زدن ننه!کمی دلدل کرد و داخل شد، توی حیاط سری چرخاند و با غربت، دیوارها را ورانداز کرد.- بچهم اینجا نبود رفت جبهه که! الکی میگی؟- نه، ننه اومدیم این خونه، یادت رفته؟- رضا اونجا رفت، مسجد اعظم اعزام شد، کی اومدیم اینجا؟ رضا اونجا عادت داشت، تو طَنَبی! اشکم از کنار چشمم روی کاشی حیاط افتاد. سرم را پایین انداختم. تازه فهمیدم چرا این مدت سردرگم است و توی خیابان پیدایش میکنیم. شهر را دنبال خانهای میگردد که آخرین بار پسرش را روانه جبهه کرده! عمه، بُغضی عصبی داشت؛ خسته شده بود. نهیبی زد و بیبی ناچاراً رفت تو. دلم زیر فشار غم بیبی له شد، انگار ازش خون بچکد! دلِخون را درک کردم.
غروب با خواهرم رفتیم مزار عمو. سفارشش را کردیم که توی این خانهی بیبی هم بیاید، بیبی منتظر است. ازش خواستیم نشانی از بودنش توی خانه به بیبی نشان دهد تا کمی آرام بگیرد. گلایه کردیم برای دل پیرزن کاری کند و آرام شدیم.
یک سالی گذشته. حال بیبی بهتر است. از پسِ خودش برمیآید. دم در، زیر عکس عمو، صندلی گذاشته و نشسته. زیر لب دعاهای از برِ زمان اکابِر را میخواند؛ پشت سر هم! حواسش جمع شده.عکس عمو را نشانم میدهد و میگوید: «بچهم فقط بیستودوسالِش بود؛ مردی بود! برام زنده هستا، نفسم به بودنش بنده.»
#زهرا_جعفری
#به_بهانه_وفات_حضرت_امالبنین
#روز_تکریم_مادران_و_همسران_شهدا
#شهید_رضا_جعفری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۲۱:۵۶
#برای_روزهای_جمعه
بابا با عطر نان تازه وارد خانه میشد. نمیدانم چرا صبحها عادت به سحرخیزی داشت. خواب روز جمعه، بعد از یک هفته مدرسه رفتن، خیلی میچسبید. برای اینکه ما بیدار نشویم، یا به دعای ندبه میرفت، یا در هیئتِ زیارت عاشورا حاضر میشد.
صدای تقتق و جرقههای سماور را میشنیدیم که داشت روشن میشد.وقتی زمزمهی «یا اباصالح، ای گل نرگس» را شروع به خواندن میکرد، میفهمیدیم باید کمکم از خواب بیدار شویم.بوی سیبزمینیها که در فضای خانه میپیچید، خبر از آماده شدن صبحانه میداد. این روش درست کردن سیبزمینی را وقتی سرباز_معلم بود، در روستایی دورافتاده یاد گرفته بود؛ سیبزمینیها را برش میزد و ته قابلمه، با روغن و نمک میگذاشت تا با شعلهی کم بپزد.بابا در این لحظه به اوج مدح «یا اباصالح» میرسید؛ یعنی دیگر حوصلهاش سر رفته و با زمزمه میخواست ما را بیدار کند.با شنیدن صدای شکستن تخممرغها در ماهیتابه، خودم را کش میدادم و با پا محکم به تخت بالایی میزدم؛ تخت آهنی سیاهِ دوطبقهای که زهرا در طبقهی بالایش میخوابید.فحشی نثارم میکرد. به او میگفتم: «وقتی همهی تهدیگای سیبزمینی رو خوردم، نیای گریه کنی!»وقتی از اتاق بیرون میآمدم، مامان هنوز خواب بود.صدای مامان بلند میشد: «فاطمه، بُرس رو بده تا موهامو شونه بزنم.»و ما عشق بابا را میفهمیدیم؛ اینکه با مهربانیاش، جمعهها استراحت مامان را ممکن میکرد.
ناهار ظهر جمعه بهصورت یک رسم همیشگی در خانوادهی ما اجرا میشد و چند گزینه داشت: کتهگوشت، یا ماکارونی، یا آبگوشت.اگر بابا صبح زود بیدار شده بود، حتماً غذا آبگوشت میشد و ما انتخاب دیگری نداشتیم. وگرنه سر سفرهی صبحانه تصویب میکردیم که کدام گزینه را بابا درست کند.البته روزهای سرد زمستانی، گاهی خودش هوس کشکک¹ یا حلیم میکرد؛ این شگفتانه مخصوص روزهای خاص بود.من همیشه طرفدار ماکارونیهای بابا بودم. زهرا همیشه دختر بدغذای خانواده بود. اگر غذا آبگوشت بود، سهمش به من میرسید و او هم تخممرغ میخورد.مامان از هر روشی استفاده کرد، حتی گفتن اینکه «غذای دیگهای نداریم»، اما نتوانست دخترش را خوشغذا کند!
چون میدانستیم غذا آماده است، ظهر، هوای پاییزی را بهانه میکردیم و به طبیعت سر میزدیم؛با شکمی گرسنه به خانه برمیگشتیم تا دور سفره جمع شویم و با هم غذا بخوریم.
حالا سالها گذشته؛ من و زهرا ازدواج کردهایم و بچه داریم.همهچیز خوب و خوش است، اما دوری دلتنگمان میکند. اینکه نمیشود با یک تلفن گفت: «مامان، امشب خونهی شما هستیم.»برای رسیدن به سر سفرهی مامان و بابا، باید نیمروز در جاده باشیم؛ هفت ساعت!و این فاصله دیدارهای ما را به تعطیلات موکول میکند، مگر اینکه اتفاق خاصی بیفتد؛ عروسی یا از دست دادن یکی از عزیزان.
دیروز باید از تهران به سمت شهرستان میرفتم؛ سفری یکروزه برای شرکت در مراسم ختم مادربزرگ همسرم.بعد از مراسم، برای استراحت به خانهی بابا رفتم.خانه مرتب بود، ظرفها را شسته بود. لبخندی زد و گفت: «دیدی مراقب خودم هستم؟ اونقدر مامانت نگرونه!»گفتم: «آره، خب مامان دلش برات تنگ میشه...، نمیدونم چرا مهران گردالی نمیخواد به دنیا بیاد، تا زودتر بیان پیشت که تنها نباشی.»بوی عدسی هیئتی که بابا درست کرده بود، من را به سمت آشپزخانه کشاند. نگاهی به دیگ عدسی کردم و گفتم: «میخوای کل دوخواهران² رو عدسی نذری بدی؟»بابا خندید.میدانم همیشه وقتی غذا درست میکند، نیتش نذری بودن آن غذاست.تازه با ذوق توضیح میداد: «تو اینترنت نوشته، وقتی پیازداغ رو سرخ میکنی، اگه کمی آرد و زردچوبه و رب بزنی، خیلی خوشمزهتر میشه!»من هم همیشه به بابا اعتراف میکنم: «بابا، تو باید آشپز میشدی، نه مشاور خانواده!»
¹ غذایی عشایری است که با کشکک معروف ترکی فرق دارد. محتویاتش بلغور گندم و لوبیا قرمز است. این دو ماده را آنقدر با هم میزنند تا آش یکدستی درست شود. در روزهای سرد زمستانی، با شیرهی انگور آماده میشود.
² یکی از محلههای شهرستان نهاوند که هر سال در عاشورا حلیم نذری میدهند. بابا و پدربزرگم از آشپزهای این هیئت هستند.
#فاطمه_شهبازی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا 
بابا با عطر نان تازه وارد خانه میشد. نمیدانم چرا صبحها عادت به سحرخیزی داشت. خواب روز جمعه، بعد از یک هفته مدرسه رفتن، خیلی میچسبید. برای اینکه ما بیدار نشویم، یا به دعای ندبه میرفت، یا در هیئتِ زیارت عاشورا حاضر میشد.
صدای تقتق و جرقههای سماور را میشنیدیم که داشت روشن میشد.وقتی زمزمهی «یا اباصالح، ای گل نرگس» را شروع به خواندن میکرد، میفهمیدیم باید کمکم از خواب بیدار شویم.بوی سیبزمینیها که در فضای خانه میپیچید، خبر از آماده شدن صبحانه میداد. این روش درست کردن سیبزمینی را وقتی سرباز_معلم بود، در روستایی دورافتاده یاد گرفته بود؛ سیبزمینیها را برش میزد و ته قابلمه، با روغن و نمک میگذاشت تا با شعلهی کم بپزد.بابا در این لحظه به اوج مدح «یا اباصالح» میرسید؛ یعنی دیگر حوصلهاش سر رفته و با زمزمه میخواست ما را بیدار کند.با شنیدن صدای شکستن تخممرغها در ماهیتابه، خودم را کش میدادم و با پا محکم به تخت بالایی میزدم؛ تخت آهنی سیاهِ دوطبقهای که زهرا در طبقهی بالایش میخوابید.فحشی نثارم میکرد. به او میگفتم: «وقتی همهی تهدیگای سیبزمینی رو خوردم، نیای گریه کنی!»وقتی از اتاق بیرون میآمدم، مامان هنوز خواب بود.صدای مامان بلند میشد: «فاطمه، بُرس رو بده تا موهامو شونه بزنم.»و ما عشق بابا را میفهمیدیم؛ اینکه با مهربانیاش، جمعهها استراحت مامان را ممکن میکرد.
ناهار ظهر جمعه بهصورت یک رسم همیشگی در خانوادهی ما اجرا میشد و چند گزینه داشت: کتهگوشت، یا ماکارونی، یا آبگوشت.اگر بابا صبح زود بیدار شده بود، حتماً غذا آبگوشت میشد و ما انتخاب دیگری نداشتیم. وگرنه سر سفرهی صبحانه تصویب میکردیم که کدام گزینه را بابا درست کند.البته روزهای سرد زمستانی، گاهی خودش هوس کشکک¹ یا حلیم میکرد؛ این شگفتانه مخصوص روزهای خاص بود.من همیشه طرفدار ماکارونیهای بابا بودم. زهرا همیشه دختر بدغذای خانواده بود. اگر غذا آبگوشت بود، سهمش به من میرسید و او هم تخممرغ میخورد.مامان از هر روشی استفاده کرد، حتی گفتن اینکه «غذای دیگهای نداریم»، اما نتوانست دخترش را خوشغذا کند!
چون میدانستیم غذا آماده است، ظهر، هوای پاییزی را بهانه میکردیم و به طبیعت سر میزدیم؛با شکمی گرسنه به خانه برمیگشتیم تا دور سفره جمع شویم و با هم غذا بخوریم.
حالا سالها گذشته؛ من و زهرا ازدواج کردهایم و بچه داریم.همهچیز خوب و خوش است، اما دوری دلتنگمان میکند. اینکه نمیشود با یک تلفن گفت: «مامان، امشب خونهی شما هستیم.»برای رسیدن به سر سفرهی مامان و بابا، باید نیمروز در جاده باشیم؛ هفت ساعت!و این فاصله دیدارهای ما را به تعطیلات موکول میکند، مگر اینکه اتفاق خاصی بیفتد؛ عروسی یا از دست دادن یکی از عزیزان.
دیروز باید از تهران به سمت شهرستان میرفتم؛ سفری یکروزه برای شرکت در مراسم ختم مادربزرگ همسرم.بعد از مراسم، برای استراحت به خانهی بابا رفتم.خانه مرتب بود، ظرفها را شسته بود. لبخندی زد و گفت: «دیدی مراقب خودم هستم؟ اونقدر مامانت نگرونه!»گفتم: «آره، خب مامان دلش برات تنگ میشه...، نمیدونم چرا مهران گردالی نمیخواد به دنیا بیاد، تا زودتر بیان پیشت که تنها نباشی.»بوی عدسی هیئتی که بابا درست کرده بود، من را به سمت آشپزخانه کشاند. نگاهی به دیگ عدسی کردم و گفتم: «میخوای کل دوخواهران² رو عدسی نذری بدی؟»بابا خندید.میدانم همیشه وقتی غذا درست میکند، نیتش نذری بودن آن غذاست.تازه با ذوق توضیح میداد: «تو اینترنت نوشته، وقتی پیازداغ رو سرخ میکنی، اگه کمی آرد و زردچوبه و رب بزنی، خیلی خوشمزهتر میشه!»من هم همیشه به بابا اعتراف میکنم: «بابا، تو باید آشپز میشدی، نه مشاور خانواده!»
¹ غذایی عشایری است که با کشکک معروف ترکی فرق دارد. محتویاتش بلغور گندم و لوبیا قرمز است. این دو ماده را آنقدر با هم میزنند تا آش یکدستی درست شود. در روزهای سرد زمستانی، با شیرهی انگور آماده میشود.
² یکی از محلههای شهرستان نهاوند که هر سال در عاشورا حلیم نذری میدهند. بابا و پدربزرگم از آشپزهای این هیئت هستند.
#فاطمه_شهبازی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۶:۰۹