۲۰:۳۶
۱۶:۵۴
#صدای_خلخالم
#قسمت_دوم
دهانم را باز کردم بگویم «نه، ممنون ما بودجهمون نصف اینه.»، خاله محکم با پایش کوبید روی پایم و گفت: «آقا من یه کارمندم، اومدم برای خواهرزادهم کادوی عروسی بگیرم...» دوست نداشتم خالهی مجردم برای عروسی من اینقدر هزینه کند، اما فعلا چارهای هم نبود. فکر کردم اگر این را خرید، وقتی رفتیم خانه دستبند رزگلدی که پارسال با جمع کردن پولتوجیبیهایم خریدم را بهش بدهم. خاله رو به من کرد و پرسید: «خالهجان، واقعا اینو پسندیدی؟» نمیتوانستم دروغ بگویم: «بله!» او کارتش را درآورد و داد به صاحب مغازه! و من خودم را میدیدم که با پابندم راه میروم و صدای راه رفتن خودم را توی خانه میشنوم.
صندوقچهی کوچک طلاهایم را باز کرده و دوتایی دانهدانهی آنها را بررسی میکنیم. هردو میدانیم چیز زیادی درونش نیست. فردای عروسی همه سکههایمان را فروخته بودیم و با پولش یک تیبا خریده بودیم. چهار سال بعدش شرایط خرید خانه پیدا کردیم، بعد آنقدر گشتیم تا یک خانهی مناسب پیدا شد. باز آمدیم سراغ این صندوقچه و هرچه طلای پوشیدنی از زمان بلهبران تا آن روز هدیه گرفته بودم را درآوردیم و فروختیم؛ از انگشتری زیرلفظی تا گوشوارهی شب یلدایی. اینبار که بازش میکنیم، دو سه زنجیر شکسته هست که گذاشتهام برای تعویض. یک جفت گوشواره که گذاشته بودم برای هدی، خلخالم و زنجیری که روز تولد بشری مادر شوهرم گردنم انداخت. این آخری را خیلی دوستش دارم. توی دست میگیرمش، میاندازم دور گردنم و میروم سمت آینه، کمی نگاهش میکنم و بعد برمیگردم سمت علیآقا. میگذارمش کنار صندوقچه، روی زنجیر شکستههایی که قول فروششان را بهش داده بودم. تعجب کرد: -اینو که دوستش داشتی! -اشکال نداره، بذار پولمون جور شه!-خب یه چی دیگه رو بذار برای رد کردن... نمیخوای پابنده رو بجاش بفروشی؟ابروهایم درهم میرود! دلم میخواهد بگویم نمیدانی این را با چه سختی پیدا کردهام! اگر بدهمش برود، صدای جرینگجرینگش را دیگر هیچکجا پیدا نمیکنم!-ببین این گردنبندو دوست داشتمش چون ظاهرش خوب بود، تو چشم بود.-خب منم همینو میگم دیگه، چرا درش آوردی؟ اون یکیو که کمتر میندازیا!گردنبند را با بقیه طلاهای شکسته توی جعبه میاندازم و میگذارم کنار دستش: - ولی دیگه نمیخوامش! هادی یکی از آویزای گردنبنده رو کنده، دادم جوش خورده، طلای اینجوری دیگه برا آدم طلا نمیشه!-مطمئنی؟ من میرم یکجوری با قرض و قوله پول ماشینو جور میکنما. دلت نخوادش بعدا.-آره بابا مطمئنم، نگران نباش، بعدا یه نیمست بگیر برام!این را که میگویم نمیخندم. جدی میگویم که فکر کند واقعا منتظرم برایم نیمست بگیرد. اینجوری حتما ذهنش راضی میشود که دست از بحث بیشتر بردارد. خلخالم را میاندازم دور پایم و مشغول کار جمع کردن اسباببازیهای بچهها میشوم. صدای جرینگجرینگ آویزها با سنگینی خوردنشان به قوزک پایم حس قدیمی خوبی میدهد.
#ادامه_در_قسمت_سوم
#ز._ش.
با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا
#قسمت_دوم
دهانم را باز کردم بگویم «نه، ممنون ما بودجهمون نصف اینه.»، خاله محکم با پایش کوبید روی پایم و گفت: «آقا من یه کارمندم، اومدم برای خواهرزادهم کادوی عروسی بگیرم...» دوست نداشتم خالهی مجردم برای عروسی من اینقدر هزینه کند، اما فعلا چارهای هم نبود. فکر کردم اگر این را خرید، وقتی رفتیم خانه دستبند رزگلدی که پارسال با جمع کردن پولتوجیبیهایم خریدم را بهش بدهم. خاله رو به من کرد و پرسید: «خالهجان، واقعا اینو پسندیدی؟» نمیتوانستم دروغ بگویم: «بله!» او کارتش را درآورد و داد به صاحب مغازه! و من خودم را میدیدم که با پابندم راه میروم و صدای راه رفتن خودم را توی خانه میشنوم.
صندوقچهی کوچک طلاهایم را باز کرده و دوتایی دانهدانهی آنها را بررسی میکنیم. هردو میدانیم چیز زیادی درونش نیست. فردای عروسی همه سکههایمان را فروخته بودیم و با پولش یک تیبا خریده بودیم. چهار سال بعدش شرایط خرید خانه پیدا کردیم، بعد آنقدر گشتیم تا یک خانهی مناسب پیدا شد. باز آمدیم سراغ این صندوقچه و هرچه طلای پوشیدنی از زمان بلهبران تا آن روز هدیه گرفته بودم را درآوردیم و فروختیم؛ از انگشتری زیرلفظی تا گوشوارهی شب یلدایی. اینبار که بازش میکنیم، دو سه زنجیر شکسته هست که گذاشتهام برای تعویض. یک جفت گوشواره که گذاشته بودم برای هدی، خلخالم و زنجیری که روز تولد بشری مادر شوهرم گردنم انداخت. این آخری را خیلی دوستش دارم. توی دست میگیرمش، میاندازم دور گردنم و میروم سمت آینه، کمی نگاهش میکنم و بعد برمیگردم سمت علیآقا. میگذارمش کنار صندوقچه، روی زنجیر شکستههایی که قول فروششان را بهش داده بودم. تعجب کرد: -اینو که دوستش داشتی! -اشکال نداره، بذار پولمون جور شه!-خب یه چی دیگه رو بذار برای رد کردن... نمیخوای پابنده رو بجاش بفروشی؟ابروهایم درهم میرود! دلم میخواهد بگویم نمیدانی این را با چه سختی پیدا کردهام! اگر بدهمش برود، صدای جرینگجرینگش را دیگر هیچکجا پیدا نمیکنم!-ببین این گردنبندو دوست داشتمش چون ظاهرش خوب بود، تو چشم بود.-خب منم همینو میگم دیگه، چرا درش آوردی؟ اون یکیو که کمتر میندازیا!گردنبند را با بقیه طلاهای شکسته توی جعبه میاندازم و میگذارم کنار دستش: - ولی دیگه نمیخوامش! هادی یکی از آویزای گردنبنده رو کنده، دادم جوش خورده، طلای اینجوری دیگه برا آدم طلا نمیشه!-مطمئنی؟ من میرم یکجوری با قرض و قوله پول ماشینو جور میکنما. دلت نخوادش بعدا.-آره بابا مطمئنم، نگران نباش، بعدا یه نیمست بگیر برام!این را که میگویم نمیخندم. جدی میگویم که فکر کند واقعا منتظرم برایم نیمست بگیرد. اینجوری حتما ذهنش راضی میشود که دست از بحث بیشتر بردارد. خلخالم را میاندازم دور پایم و مشغول کار جمع کردن اسباببازیهای بچهها میشوم. صدای جرینگجرینگ آویزها با سنگینی خوردنشان به قوزک پایم حس قدیمی خوبی میدهد.
#ادامه_در_قسمت_سوم
#ز._ش.
با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا
۱۶:۵۵
#صدای_خلخالم
#قسمت_سوم
سیدحسن شهید میشود. تلویزیون هنوز تصاویر بمباران ضاحیه را نشان میدهد. جنگ صهیونیستها با لبنان رسما شروع میشود. توی گروههای مختلف پیام جمع کردن پول میآید. دوست دارم من هم در پُرتر کردن دست ولیّ مسلمین سهیم باشم. این حداقل کاریست که میتوانم برای جبهه مقاومت بکنم. اما ته حسابم خالی است. چیزی برای واریز کردن ندارم. به طلاهايم فكر میكنم، اما طلای اضافی هم ندارم! براى خرید ماشین همه را رد کردهام!تصاوير بمباران بيروت تمام نمي شود. هرچند صدای بمبهای منفجر شده در ضاحیه از تلویزیون پخش نمیشود، اما توی گوش من صدایشان میپیچد. صندوقچهی تقریبا خالی طلاهایم را باز مي كنم، خلخال سنگینم آن وسط نشسته. برش که میدارم از سنگینیاش لذت میبرم. میگذارم کف دستم و میاندازمش بالا. جرینگ کنان پایین میآید. صدای آشنای جرينگ كردنش دوباره توی خانه میپيچد. چقدر دوستش دارم. جلب كردن توجهها را دوست دارم. با صدا كردنش توی خانه میتوانم تبرّج كنم. دوباره توى دستم نگاهش مىکنم. من دوست دارم دوباره با خلخالم تبرّج کنم. اما اينبار نه توی خانه، كه در کوچههای لبنان. دلم میخواهد صدای تبرّجم بپیچد توی گوش صهيونيستها. میخواهم بشنومشان؛ صدای بمبهایی را که قرار است سربازهای گولانی با آنها به هلاکت برسند. یا صدای قاشق و چنگالهایی را که از غذا پر میشوند. دوباره میاندازمش بالا. صدایشان میآید.
#پایان
#ز._ش.
با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا
#قسمت_سوم
سیدحسن شهید میشود. تلویزیون هنوز تصاویر بمباران ضاحیه را نشان میدهد. جنگ صهیونیستها با لبنان رسما شروع میشود. توی گروههای مختلف پیام جمع کردن پول میآید. دوست دارم من هم در پُرتر کردن دست ولیّ مسلمین سهیم باشم. این حداقل کاریست که میتوانم برای جبهه مقاومت بکنم. اما ته حسابم خالی است. چیزی برای واریز کردن ندارم. به طلاهايم فكر میكنم، اما طلای اضافی هم ندارم! براى خرید ماشین همه را رد کردهام!تصاوير بمباران بيروت تمام نمي شود. هرچند صدای بمبهای منفجر شده در ضاحیه از تلویزیون پخش نمیشود، اما توی گوش من صدایشان میپیچد. صندوقچهی تقریبا خالی طلاهایم را باز مي كنم، خلخال سنگینم آن وسط نشسته. برش که میدارم از سنگینیاش لذت میبرم. میگذارم کف دستم و میاندازمش بالا. جرینگ کنان پایین میآید. صدای آشنای جرينگ كردنش دوباره توی خانه میپيچد. چقدر دوستش دارم. جلب كردن توجهها را دوست دارم. با صدا كردنش توی خانه میتوانم تبرّج كنم. دوباره توى دستم نگاهش مىکنم. من دوست دارم دوباره با خلخالم تبرّج کنم. اما اينبار نه توی خانه، كه در کوچههای لبنان. دلم میخواهد صدای تبرّجم بپیچد توی گوش صهيونيستها. میخواهم بشنومشان؛ صدای بمبهایی را که قرار است سربازهای گولانی با آنها به هلاکت برسند. یا صدای قاشق و چنگالهایی را که از غذا پر میشوند. دوباره میاندازمش بالا. صدایشان میآید.
#پایان
#ز._ش.
با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا
۱۶:۵۶
جان و جهان
#صدای_خلخالم #قسمت_اول «نباید زنان هنگام راه رفتن پاهای خود را چنان به زمین کوبند تا صدای خلخالهایشان به گوش رسد!». عبارت «تبرّج جاهلیت» روی تخته کلاسمان خودنمایی میکرد و خانم حامی، همانطور که یک دستش روی پشتی صندلی و دست دیگرش قفل شده دور کتابِ روی میزش بود، گردنش را نود درجه سمت ما چرخانده و پاهایش را روی زمین کلاس کشیده بود. داشت توضیح میداد که شنیدن صدای پاهای زنان، برای مردان چیز خوشایندی است. من نگاهم به مچ پاهایش بود. داشتم خلخال را روی پاهایش تصور میکردم و لباس زنان عرب را تنش میکردم. خانم حامی با آن تیپ توی کوچههای مکه و میان خانههای بر سنگ بنا شدهی آن قدم برمیداشت و با هر قدمش صدای برخورد آویزهای خلخال سنگین و بزرگش توجهی را به سمتش جلب میکرد. توی همین تصورات بودم که صدای زنگ مرا به مدرسه بازگرداند. خاله سیما دستم را میکشید از این مغازه به آن مغازه. توی ویترینها که امیدی نبود، باید سرت را میکردی توی مغازه، صبر میکردی آقای طلافروش نگاهت کند، بعد میپرسیدی: «ببخشید خلخال دارید؟» اکثرا میگفتند: «نه!» بعضی میپرسیدند: «چی؟» و ما باید توضیح میدادیم که: «پابند!» و بعد دوباره: «نه!» آن وسطها بعضیها یک سینی مخملی از پابندهایشان جلویت میگذاشتند و میگفتند: «بله، اینا رو داریم!» تازه آنوقت بود که من و خاله میرفتیم توی مغازه و خلخالها را چک میکردیم. باید هم خوشگل میبودند، هم از نظر قیمتی حدود قیمت یک سکهی طلا را میداشتند (که آن موقع یک میلیون تومان بود) و هم آویزهایی که بهم بخورند و صدا بدهند! این آخری کار را خراب کرده بود. خاله سیما کولهپشتی کوچکی روی کولش داشت و با تیپ مانتوی اداری و مقنعهی مشکیاش، مستقیم از وزارتخانه آمده بود. من هم چادر به بغل و بطری آب به دست، خودم را با مترو به راسته زرگرها رسانده بودم. هیچ کدام از پابندها ویژگی آخر را نداشتند و هرچه من به خاله اصرار میکردم که اصلا کادو لازم نیست، زیر بازنمیرفت. - اصلا بذار عروسی دایی رو بری بیای، بعد اگه پولی برات موند میایم میخریم! - دیوانه من صبح عروسی تو از فرانسه برمیگردم، کی وقت کنم طلا بخرم؟ - آخه اصلا کی گفته بخری؟ من همین دستبندی که پارسال خریدمو میدم، سر عقد بهم بده باهاش عکس بگیریم! - خفه! فقط بیا زودتر بگردیم من قول دادم تا قبل جلسه ساعت دو برگردم. - علی آقا از صبح شصت بار پیام داده نذار خالهت چیزی بخره! - جفتتون بیخود کردید! من خاله بزرگترتونم باید به حرف من گوش بدید! تقریبا به انتهای راستهی زرگرها رسیده بودیم و خبری از خلخال صدا درآورِ تودلبرو نبود. داشتم تهماندهی بطری آبم را میخوردم و فکر میکردم عجب خبطی کردم بودم که قبلا به خاله گفته بودم عاشق داشتن خلخالی هستم که موقع راه رفتن صدا بدهد! خب من چه میدانستم وسط بحبوحهی عروسیِ همزمان من و دایی، یادش میافتد باید برای من همان طلایی را بخرد که چند سال پیش برایش گفتم دوستش دارم. خاله رفت توی مغازه و من از پشت ویترین نگاهش میکردم. اصلا چرا پابند دوست داشتم؟ دلم میخواست توی خانه جلب توجه کنم! از همان تبرجهای جاهلیتی که خانم حامی گفت بیرون خانه مجاز نیست. لابد با صدا راه رفتن توی خانه چیز خوبیست! خاله برایم دست تکان داد که بروم تو! داخل شدم و سلام کردم، سینی پابندها جلوی خاله محیا بود. یکی را با دو دستش بالا آورده بود و جوری جلوی صورتش گرفته بود که مثل بند رختی کوچک زیر بار سنگینی آویزهای لوزیگونهاش، انحنا پیدا کرده بود. تا دیدم فهمیدم سنگین است. پرسیدم: «وزنش چقدره؟» خاله خلخال را تکان داد و صدای جرینگجرینگ لوزیهایش که پشت سرهم آویزان شده بودند، درآمد. درست همان صدایی که فکر میکردم را داشت. -تو کاریت نباشه! دوسش داری؟ رو به آقای طلافروش پرسیدم: «ببخشید کجاییه؟» -کار ایتالیاس خانم، حرف نداره! رنگ از صورتم پرید! خاله از پایین پیشخوان، نیشگونم گرفت و پرسید: «خب اینو آخرش با تخفیف حسابی به ما چند میدین؟» -اینکار وارداتیه، اُجرتبالاست، من نمیتونم زیاد تخفیف بدم روش! بعد خلخال را از دست خاله گرفت، اعداد رویش را خواند، ماشین حسابش را درآورد، دو سه تا عدد در هم ضرب کرد و با هم جمع زد و دست آخر گفت: «دیگه نهایتش براتون درمیاد یک و نهصد!» #ادامه_در_قسمت_دوم #ز._ش. با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید! در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس... بله | ایتا
پادکست جان و جهان_ صدای خلخالم.mp3
۱۱:۵۲-۱۶.۳۲ مگابایت
۳:۴۵
۷:۵۴
#یه_قلب_مبتلا_تو_این_سینهست
#قسمت_دوم
تصویر خیلی واضح نبود. به قدری بود که میشد فهمید اینجا کجاست. یک کوچه خاکی با عرض حدوداً سه متر که منتهی میشد به مزار پیامبر(ص) و قبل آن سرامیک شده بود. شنیده بودم پردهها کشیده شدهاند تا چشمها تخریب کوچه را نبینند. همان اندک خاک کف و دیوار کافی بود برایم تا بساط روضه و اشکم مهیا شود. پرده جلوی چشمانم انگار کنار رفت. زیر لب زمزمه میکردم: «لولاک اما خلقت الافلاک». کوچه را میدیدم و خاطرههایش را. بانوی عالمین و امام حسن(ع) را که گوشهای ایستاده متحیر که مادر را بلند کند یا بدود نزد پدر در مسجد. آن نامردی که آتش به دست دارد و آن ظالمی که لگد به در میزند و آن ملعونی که سیلی. در میسوزد و بانو پشت در افتاده است. امام(ع) را با زور به مسجد میبرند تا بیعت کند.
به قلبم فشاری شدید وارد شد. انگار تیر داغ به قلبم میخورد و تیر بعد پشت آن و تیر بعدی... . به دنبال جایی بودم که قلبم را نجات دهم. بیاختیار به طرف بقیع رفتم. فاصلهام با بقیع دویست متر بود. از پشت میلهها، بالای مزار امالبنین(ع) ایستادم. زنهای زائر آب بر مزار بانو میریختند. اشک میریختم و آب بطری را خم کردم روی مزارش. ذره ذره که آب روی مزار خاکی میریخت دلم روضه کربلا میخواند. در دل گفتم: «بانو جان! عباس آب دید و آب نخورد. عباسی پرورش داده بودی که با ادبش، حماسه رقم زد.» در ذهنم این بیت تکرار میشد که «ای که ره بستی میان کوچهها بر فاطمه/ گردنت را میشکست آنجا اگر عباس بود» از بانو امالبنین طلب صبر کردم. اشک ریختم و قلبم سبک شد. آب که مهریه حلال مادر عالمین است حلّال قلبِ سنگیم شد. قبل از آن با خودم میگفتم «چرا فقط زهیر؟» تازه فهمیدم چرا به هرکس از بین دو انگشت واقعه را نشان نمیدهند. فهمیدم چرا آخر هر روضه، روضه حسین(ع) را میخوانند، حتی اگر کوچه بنیهاشم را دیده باشی و غم زهرا بر دلت سنگینی کند.
#ز._روحی
با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا
#قسمت_دوم
تصویر خیلی واضح نبود. به قدری بود که میشد فهمید اینجا کجاست. یک کوچه خاکی با عرض حدوداً سه متر که منتهی میشد به مزار پیامبر(ص) و قبل آن سرامیک شده بود. شنیده بودم پردهها کشیده شدهاند تا چشمها تخریب کوچه را نبینند. همان اندک خاک کف و دیوار کافی بود برایم تا بساط روضه و اشکم مهیا شود. پرده جلوی چشمانم انگار کنار رفت. زیر لب زمزمه میکردم: «لولاک اما خلقت الافلاک». کوچه را میدیدم و خاطرههایش را. بانوی عالمین و امام حسن(ع) را که گوشهای ایستاده متحیر که مادر را بلند کند یا بدود نزد پدر در مسجد. آن نامردی که آتش به دست دارد و آن ظالمی که لگد به در میزند و آن ملعونی که سیلی. در میسوزد و بانو پشت در افتاده است. امام(ع) را با زور به مسجد میبرند تا بیعت کند.
به قلبم فشاری شدید وارد شد. انگار تیر داغ به قلبم میخورد و تیر بعد پشت آن و تیر بعدی... . به دنبال جایی بودم که قلبم را نجات دهم. بیاختیار به طرف بقیع رفتم. فاصلهام با بقیع دویست متر بود. از پشت میلهها، بالای مزار امالبنین(ع) ایستادم. زنهای زائر آب بر مزار بانو میریختند. اشک میریختم و آب بطری را خم کردم روی مزارش. ذره ذره که آب روی مزار خاکی میریخت دلم روضه کربلا میخواند. در دل گفتم: «بانو جان! عباس آب دید و آب نخورد. عباسی پرورش داده بودی که با ادبش، حماسه رقم زد.» در ذهنم این بیت تکرار میشد که «ای که ره بستی میان کوچهها بر فاطمه/ گردنت را میشکست آنجا اگر عباس بود» از بانو امالبنین طلب صبر کردم. اشک ریختم و قلبم سبک شد. آب که مهریه حلال مادر عالمین است حلّال قلبِ سنگیم شد. قبل از آن با خودم میگفتم «چرا فقط زهیر؟» تازه فهمیدم چرا به هرکس از بین دو انگشت واقعه را نشان نمیدهند. فهمیدم چرا آخر هر روضه، روضه حسین(ع) را میخوانند، حتی اگر کوچه بنیهاشم را دیده باشی و غم زهرا بر دلت سنگینی کند.
#ز._روحی
با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا
۷:۵۵
۱۶:۳۹
۱۶:۵۶
۱۹:۵۳
۲۰:۰۹
۱۴:۵۲
۱۰:۵۵
۲۰:۵۵
۱۴:۲۷
#یک_دقیقه_بیشتر
#قسمت_دوم
سوار ماشین میشویم. دختر اولی برای دومی و سومی، «آنچه میدانید!»های یلدایی میگوید و چقدر صبورانهتر از من از «الف» تا «ی» سوالات سومی را پاسخ میدهد؛ حتی فکر میکنم چهارمی هم که هنوز حرف زدن را یاد نگرفته، توضیحات خواهرش را ذخیره کرده برای روزی که زبان باز کند و دانای کلی شود برای فرزندان کوچکتر از خودش!
حالا در این یکدقیقههای پشت چراغ قرمز، کمی فرصت پیدا میکنم برای مرور زندگی؛۶سال پیش چنین شبی بود که من روی تخت بیمارستان بودم و مهمان چند ماما و پرستار، آن شب برای اولین بار، میان دردهایم، معنای یک دقیقه بیشتر را خوب درک کردم؛ یک دقیقه درد کشنده که صدم به صدمِ ثانیهاش، برایم قد یک عمر طول کشید. هرچند خیلی زود، شیرینی تولد دخترم، جای تلخی درد تک تک آن دقایق را گرفت.
نگاهم به بیلبورد آن طرف خیابان میافتد؛پسربچهای ایستاده و روی دوشش پرچمیست به رنگ سبز و قرمز و سفید و سیاه! چقدر رنگ پرچمش شبیه سِتِ یلدایی فرزندان من است، اما با یک دنیا فاصله!
رنگهای نقشبسته روی پرچمش، قرمز و سبزیست که آرزوی سفیدی صلح را دارد. اما چیزی که نصیبش شده، سیاهی جنگ و غمِ از دست دادن عزیزان است؛ چه ترکیب رنگ غمباری! بیشتر که نگاهش میکنم هم سن و سال معصومهزهرای من است. اما برخلاف دخترم، حتما او درک میکند یک دقیقه بیشتر یعنی چه! یک دقیقه بیشتر برای او، یعنی یک موشک بیشتر، یک ساختمان ویرانتر، یک خانه اندوهگینتر و یک داغ بر سینه و یک سینه، سوختهتر! او معنی یک دقیقه بیشتر را در سایهی دردهایش چشیده و دختر من در سایهی امنیت، از کنار یک دقیقههایش، راحت عبور کرده.
یک دقیقه انتظار، پشت چراغ قرمز، به پایان میرسد و خودرومان از کنار بیلبورد، رد میشود! صدای خندهی آرام و بیاضطراب فرزندانم، گوشم را پر میکند.به آسمان نگاه میکنم. چقدر آرام است؛ آرامشی از جنس امنیت که سیاهی جنگ را از پرچم کشورم، دور کرده تا سفیدی صلح، میان سبز و قرمزش، نقش ببندد و سرخی و سبزی یلدا، سالیان سال، برایمان برقرار بماند... .
اشک چشمم را که هنوز تصویر پسرک فلسطینی در آن موج میزند، با گوشهی سبز روسریام پاک میکنم و به امید سبز شدن باقی دقایق کودکی آن پسر فلسطینی، یک دقیقه بیشتر برای ظهور منجی دعا میکنم.
#آرزو_نیایعباسی
با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا
#قسمت_دوم
سوار ماشین میشویم. دختر اولی برای دومی و سومی، «آنچه میدانید!»های یلدایی میگوید و چقدر صبورانهتر از من از «الف» تا «ی» سوالات سومی را پاسخ میدهد؛ حتی فکر میکنم چهارمی هم که هنوز حرف زدن را یاد نگرفته، توضیحات خواهرش را ذخیره کرده برای روزی که زبان باز کند و دانای کلی شود برای فرزندان کوچکتر از خودش!
حالا در این یکدقیقههای پشت چراغ قرمز، کمی فرصت پیدا میکنم برای مرور زندگی؛۶سال پیش چنین شبی بود که من روی تخت بیمارستان بودم و مهمان چند ماما و پرستار، آن شب برای اولین بار، میان دردهایم، معنای یک دقیقه بیشتر را خوب درک کردم؛ یک دقیقه درد کشنده که صدم به صدمِ ثانیهاش، برایم قد یک عمر طول کشید. هرچند خیلی زود، شیرینی تولد دخترم، جای تلخی درد تک تک آن دقایق را گرفت.
نگاهم به بیلبورد آن طرف خیابان میافتد؛پسربچهای ایستاده و روی دوشش پرچمیست به رنگ سبز و قرمز و سفید و سیاه! چقدر رنگ پرچمش شبیه سِتِ یلدایی فرزندان من است، اما با یک دنیا فاصله!
رنگهای نقشبسته روی پرچمش، قرمز و سبزیست که آرزوی سفیدی صلح را دارد. اما چیزی که نصیبش شده، سیاهی جنگ و غمِ از دست دادن عزیزان است؛ چه ترکیب رنگ غمباری! بیشتر که نگاهش میکنم هم سن و سال معصومهزهرای من است. اما برخلاف دخترم، حتما او درک میکند یک دقیقه بیشتر یعنی چه! یک دقیقه بیشتر برای او، یعنی یک موشک بیشتر، یک ساختمان ویرانتر، یک خانه اندوهگینتر و یک داغ بر سینه و یک سینه، سوختهتر! او معنی یک دقیقه بیشتر را در سایهی دردهایش چشیده و دختر من در سایهی امنیت، از کنار یک دقیقههایش، راحت عبور کرده.
یک دقیقه انتظار، پشت چراغ قرمز، به پایان میرسد و خودرومان از کنار بیلبورد، رد میشود! صدای خندهی آرام و بیاضطراب فرزندانم، گوشم را پر میکند.به آسمان نگاه میکنم. چقدر آرام است؛ آرامشی از جنس امنیت که سیاهی جنگ را از پرچم کشورم، دور کرده تا سفیدی صلح، میان سبز و قرمزش، نقش ببندد و سرخی و سبزی یلدا، سالیان سال، برایمان برقرار بماند... .
اشک چشمم را که هنوز تصویر پسرک فلسطینی در آن موج میزند، با گوشهی سبز روسریام پاک میکنم و به امید سبز شدن باقی دقایق کودکی آن پسر فلسطینی، یک دقیقه بیشتر برای ظهور منجی دعا میکنم.
#آرزو_نیایعباسی
با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا
۱۴:۲۷
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
پسر ۹ سالهم در حال دیدن پخش سخنان رهبری در تلویزیون و خواندن زیرنویسش همزمان:- مامان «قشر» جزیره است؟من که «قشم» شنیدم میگم: «آره مامان!»- نوشته امروز هزاران نفر از «قشر» رفتن دیدن آقامن:
جمله زیرنویس که نصفه خونده:دیدار هزاران نفر از قشر(های مختلف مردم)
#ن_متحدین
با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا
پسر ۹ سالهم در حال دیدن پخش سخنان رهبری در تلویزیون و خواندن زیرنویسش همزمان:- مامان «قشر» جزیره است؟من که «قشم» شنیدم میگم: «آره مامان!»- نوشته امروز هزاران نفر از «قشر» رفتن دیدن آقامن:
جمله زیرنویس که نصفه خونده:دیدار هزاران نفر از قشر(های مختلف مردم)
#ن_متحدین
با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا
۱۵:۲۴
۶:۳۸
۱۲:۳۶
#قابلمه_مادر
#قسمت_دوم
روی میز تلویزیون وسط هال، سمت راست گلدانهای پرپشت پتوس، قاب عکسی از مادرم بود که «نارگل» پیچیده شده در پتوی صورتی بیمارستان را به آغوش گرفتهبود. جلو رفتم. آن را برداشتم و با دستهایم گردوخاکش را تمیز کردم و بوسیدمش. به آشپزخانه رفتم و شعله برنج را کم کردم و زیر خورش را روشنکردم. در تراس را باز کردم تا نسیم خنکی وارد ریههایم کنم.
یادم آمد که مامان بعد از زایمان چقدر هوایم را داشت، بعد از هر سه سزارین، تا دم دستشویی همراهم بود.روز بعد از مرخص شدن، من را حسابی حمام کرد و همیشه جای بخیهها را با سشوار خشک می کرد تا عفونت نکند. تا سه ماه که کلا پیش من زندگی میکرد. بیشتر اوقات نوزاد را پوشک میکرد و میخواباندش. گوشیام را به شارژر زدم و در قوری سفید گلقرمزی که مامان برایم کادوی تولد خریده بود، چایی دم کردم.بعد از اینکه به خانهی خودش رفت هم تا چند ماه همیشه برایم غذا میفرستاد و هر زمان که میتوانست بچهها راحمام میکرد. زمانی هم که بچهها مریض بودند، باز هم می آمد و در شب بیداریهایشان پابهپای من بیدار بود.برنج را خاموش کردم، تا تهدیگش برای بچهها نرم شود. بشقابهای گلداری که مامان برای جهیزیهام به سلیقه خودش خریده بود را از کابینت بالایی درآوردم و روی میز ناهارخوری ردیف کردم. قاشق و چنگال کنارش چیدم. رومیزی را صاف کردم. پارچ آب خنک همراه با دو لیوان کریستال وسط میز گذاشتم. دستمال کاغذیها را به شکل مثلث تا کردم و داخل هر بشقاب گذاشتم. چند قدم عقب رفتم و میز را تماشا کردم. چنین نظمی همیشه آرامم میکرد.دوباره نگاهی به عکس مادرم کردم و در دلم خدا را شکر کردم که مادر به این خوبی دارم و از خودم بدم آمد که به خاطر چند قاشق برنج و یک قابلمه خورش، از او ناراحت باشم.با پشت دست، اشکهایم را پاک کردم. در تراس را بیشتر باز گذاشتم که هوای تازه به خانه بیاید. گلدانها را پسوپیش گذاشتم تا نور بیشتری به آنها بتابد.وسط آشپزخانه بودم که صدای زنگ در آمد. از روی اسباببازیهای ولو شده راهرو، رد شدم و در را باز کردم. وای خدای من چه میدیدم؟ ضربان قلبم را به وضوح میشنیدم و لبهایم کش آمده بود! مامان با یک ظرف قابلمه غذا دم در خانه ایستادهبود و من بیاختیار در آغوشش، یک دل سیر گریه کردم.
#سمیه_حبیبپور
با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا
#قسمت_دوم
روی میز تلویزیون وسط هال، سمت راست گلدانهای پرپشت پتوس، قاب عکسی از مادرم بود که «نارگل» پیچیده شده در پتوی صورتی بیمارستان را به آغوش گرفتهبود. جلو رفتم. آن را برداشتم و با دستهایم گردوخاکش را تمیز کردم و بوسیدمش. به آشپزخانه رفتم و شعله برنج را کم کردم و زیر خورش را روشنکردم. در تراس را باز کردم تا نسیم خنکی وارد ریههایم کنم.
یادم آمد که مامان بعد از زایمان چقدر هوایم را داشت، بعد از هر سه سزارین، تا دم دستشویی همراهم بود.روز بعد از مرخص شدن، من را حسابی حمام کرد و همیشه جای بخیهها را با سشوار خشک می کرد تا عفونت نکند. تا سه ماه که کلا پیش من زندگی میکرد. بیشتر اوقات نوزاد را پوشک میکرد و میخواباندش. گوشیام را به شارژر زدم و در قوری سفید گلقرمزی که مامان برایم کادوی تولد خریده بود، چایی دم کردم.بعد از اینکه به خانهی خودش رفت هم تا چند ماه همیشه برایم غذا میفرستاد و هر زمان که میتوانست بچهها راحمام میکرد. زمانی هم که بچهها مریض بودند، باز هم می آمد و در شب بیداریهایشان پابهپای من بیدار بود.برنج را خاموش کردم، تا تهدیگش برای بچهها نرم شود. بشقابهای گلداری که مامان برای جهیزیهام به سلیقه خودش خریده بود را از کابینت بالایی درآوردم و روی میز ناهارخوری ردیف کردم. قاشق و چنگال کنارش چیدم. رومیزی را صاف کردم. پارچ آب خنک همراه با دو لیوان کریستال وسط میز گذاشتم. دستمال کاغذیها را به شکل مثلث تا کردم و داخل هر بشقاب گذاشتم. چند قدم عقب رفتم و میز را تماشا کردم. چنین نظمی همیشه آرامم میکرد.دوباره نگاهی به عکس مادرم کردم و در دلم خدا را شکر کردم که مادر به این خوبی دارم و از خودم بدم آمد که به خاطر چند قاشق برنج و یک قابلمه خورش، از او ناراحت باشم.با پشت دست، اشکهایم را پاک کردم. در تراس را بیشتر باز گذاشتم که هوای تازه به خانه بیاید. گلدانها را پسوپیش گذاشتم تا نور بیشتری به آنها بتابد.وسط آشپزخانه بودم که صدای زنگ در آمد. از روی اسباببازیهای ولو شده راهرو، رد شدم و در را باز کردم. وای خدای من چه میدیدم؟ ضربان قلبم را به وضوح میشنیدم و لبهایم کش آمده بود! مامان با یک ظرف قابلمه غذا دم در خانه ایستادهبود و من بیاختیار در آغوشش، یک دل سیر گریه کردم.
#سمیه_حبیبپور
با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا
۱۲:۳۸