بازارسال شده از جان و جهان | به روایت مادران
#مسابقه_مدادی
#رتبه_اول_مسابقه
#لیست_سیاه#قسمت_دوم
روز موعود فرارسید. آزار تیزار کرده، دم خانهٔ مادرشوهر حاضر بودیم. از همان لحظهٔ ورود، به جای بوی ماهی سرخشده که انتظارش را داشتم، بوی عود فاخری، مشامم را پر کرد. نشانهٔ خوبی بود. سلولهای مغزم در حال تحلیل بو بودند که همسرم به انتهای راهرو اشاره کرد و گفت: «من میرم پیش بابا و داداشها.»با دهان باز نگاهش کردم. فکر اینجایش را نکرده بودم. سفرهٔ زنانه و مردانه جدا بود. آخرین امیدم برای فرار از ماهی هم به سنگ خورد. دیگر کسی نبود که دور از چشم بقیه، ماهیام را هل بدهم توی بشقابش و قسر در بروم. خواهرشوهرم دستش را پشت کمرم گذاشت و من را سمت خانمها هدایت کرد. با نگاهم به همسرم التماس میکردم حالا که داری میروی حداقل بگو چندتا قاشق باید بخورم تا از این مرحله بهسلامت بگذرم؟ او هم بدون اینکه متوجه منظورم شده باشد، با نیشی که تا بناگوش باز بود از تیررسم خارج شد.بعد از سلام و احوالپرسی، مادرشوهرم گفت: «الغَدا جاهِز، تَفَضَّلوا!»سر میز، بغلْ دست مادرشوهرم نشستم. دیس پلوی سفید با کشمش و بادامهندی، درست در وسط بود. ماهیهای خوشرنگ و لعاب در دیس کوچکتری، بیتکلف و بدونتزئین نشسته بودند. یک کاسه بزرگ سالاد و یک ظرف خرما و ارده هم در دو طرف قرار داشتند. میز آنقدری بزرگ نبود که از محتویات بشقاب یکدیگر بیخبر بمانیم. بقیه با مهارت هرچه تمامتر، شروع به خوردن ماهی کردند. چشمم به روبهرو و بشقاب جاریام افتاد. با یک حرکتِ چنگال، پوست ماهی را کنار زد و تمام تیغش را یکجا درآورد. کمی سس تند روی غذایش ریخت و شروع به خوردن کرد. برای خودم سالاد کشیدم و مشغول شدم. ثانیهها کش میآمدند. ماندن روی پیشغذا، بیش از این جایز نبود. به قد و بالا و وجناتم هم که نمیخورد از آن دخترهای کمخوراک باشم. کمِکمْ باید یک قزل آلای درسته را به معدهٔ مبارک میفرستادم تا مادرشوهرم من را از لیستِ عروسهای لوس و کماشتها خط بزند.برای خودم پلو کشیدم. بعد دست بردم و یک تکه ماهی که بنظر بیشتر سرخ شده بود، برداشتم. در کسری از ثانیه جیرینگجیرینگ النگوهای مادرشوهر را کنار گوشم حس کردم. تا به خودم بجنبم و دهانم را به تعارف باز کنم، دو تکه ماهی دیگر هم توی بشقابم روانه شده بود. بهتر از این نمیشد.ماهی را برش زدم. دور تا دورش برشته و پُراَدویه، ولی داخلش سفید و نرم بود. برخلاف بقیه که خیلی حرفهای ماهی میخوردند، من مثل یک کلاس اولی با قاشق و چنگال، مشغول عمل جراحی بودم. خوشبختانه خبری از تیغهای ریز نبود. با قاشق یک تکه ماهی جدا کردم و با پلو داخل دهانم فرستادم. پلکهایم را مثل قصههای مجید موقع خوردن میگو، روی هم گذاشتم. اولین لقمه که در دهانم نشست، انفجار طعمها مثل یک بمب، تمام تصورات قبلیام از ماهی را بههم زد. طعم جدیدی که از ترکیب شیرینی کشمش، شوری پلو و تندی ماهی روی زبانم خلق شده بود، مغزم را غافلگیر کرد. انگار این پارادوکسِ طعمها و مزهها، همان کلیدِ گمشدهٔ ارتباطم با ماهی بود.لقمههای لذیذ بعدی را هم به جبران همهٔ این سالها، داخل دهانم میبردم و از این آشتیِ غیرمنتظره خوشحال بودم.نمیدانم علت این تغییر چه بود. ادویه اعلا، عوض شدن مدل ماهی، رودربایستی با مادرشوهر یا تغییر ذائقه! ولی هرچه که بود، ماهی را از لیست سیاه من درآورد.
#روزنوشتهای_یک_خانم_معلّم@kh_moalem
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا 
#لیست_سیاه#قسمت_دوم
روز موعود فرارسید. آزار تیزار کرده، دم خانهٔ مادرشوهر حاضر بودیم. از همان لحظهٔ ورود، به جای بوی ماهی سرخشده که انتظارش را داشتم، بوی عود فاخری، مشامم را پر کرد. نشانهٔ خوبی بود. سلولهای مغزم در حال تحلیل بو بودند که همسرم به انتهای راهرو اشاره کرد و گفت: «من میرم پیش بابا و داداشها.»با دهان باز نگاهش کردم. فکر اینجایش را نکرده بودم. سفرهٔ زنانه و مردانه جدا بود. آخرین امیدم برای فرار از ماهی هم به سنگ خورد. دیگر کسی نبود که دور از چشم بقیه، ماهیام را هل بدهم توی بشقابش و قسر در بروم. خواهرشوهرم دستش را پشت کمرم گذاشت و من را سمت خانمها هدایت کرد. با نگاهم به همسرم التماس میکردم حالا که داری میروی حداقل بگو چندتا قاشق باید بخورم تا از این مرحله بهسلامت بگذرم؟ او هم بدون اینکه متوجه منظورم شده باشد، با نیشی که تا بناگوش باز بود از تیررسم خارج شد.بعد از سلام و احوالپرسی، مادرشوهرم گفت: «الغَدا جاهِز، تَفَضَّلوا!»سر میز، بغلْ دست مادرشوهرم نشستم. دیس پلوی سفید با کشمش و بادامهندی، درست در وسط بود. ماهیهای خوشرنگ و لعاب در دیس کوچکتری، بیتکلف و بدونتزئین نشسته بودند. یک کاسه بزرگ سالاد و یک ظرف خرما و ارده هم در دو طرف قرار داشتند. میز آنقدری بزرگ نبود که از محتویات بشقاب یکدیگر بیخبر بمانیم. بقیه با مهارت هرچه تمامتر، شروع به خوردن ماهی کردند. چشمم به روبهرو و بشقاب جاریام افتاد. با یک حرکتِ چنگال، پوست ماهی را کنار زد و تمام تیغش را یکجا درآورد. کمی سس تند روی غذایش ریخت و شروع به خوردن کرد. برای خودم سالاد کشیدم و مشغول شدم. ثانیهها کش میآمدند. ماندن روی پیشغذا، بیش از این جایز نبود. به قد و بالا و وجناتم هم که نمیخورد از آن دخترهای کمخوراک باشم. کمِکمْ باید یک قزل آلای درسته را به معدهٔ مبارک میفرستادم تا مادرشوهرم من را از لیستِ عروسهای لوس و کماشتها خط بزند.برای خودم پلو کشیدم. بعد دست بردم و یک تکه ماهی که بنظر بیشتر سرخ شده بود، برداشتم. در کسری از ثانیه جیرینگجیرینگ النگوهای مادرشوهر را کنار گوشم حس کردم. تا به خودم بجنبم و دهانم را به تعارف باز کنم، دو تکه ماهی دیگر هم توی بشقابم روانه شده بود. بهتر از این نمیشد.ماهی را برش زدم. دور تا دورش برشته و پُراَدویه، ولی داخلش سفید و نرم بود. برخلاف بقیه که خیلی حرفهای ماهی میخوردند، من مثل یک کلاس اولی با قاشق و چنگال، مشغول عمل جراحی بودم. خوشبختانه خبری از تیغهای ریز نبود. با قاشق یک تکه ماهی جدا کردم و با پلو داخل دهانم فرستادم. پلکهایم را مثل قصههای مجید موقع خوردن میگو، روی هم گذاشتم. اولین لقمه که در دهانم نشست، انفجار طعمها مثل یک بمب، تمام تصورات قبلیام از ماهی را بههم زد. طعم جدیدی که از ترکیب شیرینی کشمش، شوری پلو و تندی ماهی روی زبانم خلق شده بود، مغزم را غافلگیر کرد. انگار این پارادوکسِ طعمها و مزهها، همان کلیدِ گمشدهٔ ارتباطم با ماهی بود.لقمههای لذیذ بعدی را هم به جبران همهٔ این سالها، داخل دهانم میبردم و از این آشتیِ غیرمنتظره خوشحال بودم.نمیدانم علت این تغییر چه بود. ادویه اعلا، عوض شدن مدل ماهی، رودربایستی با مادرشوهر یا تغییر ذائقه! ولی هرچه که بود، ماهی را از لیست سیاه من درآورد.
#روزنوشتهای_یک_خانم_معلّم@kh_moalem
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۱۱:۵۷
سلام
اگه میخواهید بدونید قضیه مسابقه
چی بوده اینجا رو ببینید.
۱۲:۰۲
من شیفتهٔ صبحام. دقیقههای صبح، پیادهنظامِ لشکر تکنفرهٔ من در برابرِ انبوهِ مسئولیتها هستند.بعد از نماز، رختخواب گرم و نرم، چشمکزنان من را به سمت خواب هل میدهد. کشمکش سختی بین پلکهای سنگینم و شروع زودهنگامِ روز برپا میشود. اینجاست که او به کمکم میآید. همان که تا چند سال پیش حتی اسمش را هم نمیآوردم. همان که وقتی کسی با عشق در موردش صحبت میکرد خیال میکردم حتماً بر اثر تلقین و ژست مدرنیسم اینطور فکر میکند. اساساً مگر میشود این مایع سیاه و تلخ را دوست داشت؟! بله قهوه را میگویم.همان که هیچوقت انتخابم نبود و دستگاهش سالها حتی از جعبه درنمیآمد، فقط از انبار خانهای به خانهٔ بعدی منتقل میشد.راستش را بخواهید یادم نمیآید، دقیقاً از کی قهوه جای خودش را بین روتین زندگیام باز کرد.فقط خوب میدانم، یک تنه رقبا را کنار زده و خودش را سوارهنظام لشکر روزهایم کرده است.یک روز که مامان مهمانم بود و من از این سر آشپزخانه به آن سرش میپریدم، پرسید چرا وسط این همه بدوبدو، به جای قهوه درست کردن، قهوهٔ فوری نمیخورم.درست میگفت. حرفش منطقی بود.امّا نمیدانست نیاز من به کافئینِ قهوه، فقط نصف ماجراست. من بیشتر از خودِ قهوه، شیفتهٔ مراحل درست کردنش هستم. از اول تا آخر، با تمام جزئیات.اگر شانس بیاورم و دستگاه شسته و تمیز باشد، بیمعطلی سراغ مخزن آب میروم. آن را خالی و با آبِ جدید پر میکنم.حالا نوبت پودر است. درِ پاکت را باز میکنم. رایحهٔ تند و تلخ قهوه مولکولهای هوا را به سرعت میشکافد و مشامم را پر میکند. این روزها که پودر قهوه میخرم، میدانم خودم را از لذتِ بهترین بخش روتین، محروم کردهام.آسیاب کردن! وقتی دانههای سخت قهوه، خود را به تیغهٔ تیز آسیاب میسپارند، و بعد از چند ثانیه تبدیل به پودری نرم میشوند، انگار نشخوارهای ذهنی من هم، به آوایی ملایم تغییر میکنند. یک پیمانهٔ پر داخل فیلتر میریزم. معمولاً یک شات، و به ندرت دو شات. ترکیب برندهٔ ۸۰ درصد ربوستا و ۲۰ درصد عربیکا. با فشارِ تمپرْ، قهوه را فشرده و یکدست میکنم. انگار میخواهم به روزم ثابت کنم اینجا رئیس کیست! حالا نوبت چک کردن دستگاه رسیده؛ مطمئن میشوم شیرِ تنظیم بخار بسته باشد. و بلأخره کلیک ! دکمه روشن را میزنم و منتظر صدای قُلقُل آب از درون مخزن میشوم. یک لاتهٔ خوب، بدون کف شیر که نمیشود. شیر را داخل لیوان میریزم. برای اینکه یکی دو دقیقه زمان بخرم و پای دستگاه نایستم، لیوان را طوری کج میکنم که نازلِ بخار بدون دخالت دستم داخل آن بماند و برایم یک کفِ حسابی درست کند.حالا به قسمت هیجانانگیز ماجرا میرسم. همان لحظات که بوی خوشایند قهوه کل آشپزخانه را پرکرده و سلولهای خوابالود مغزم را بیدار میکند. پیچ دستگاه را روی کمترین درجه تنظیم میکنم، تا قطرات قهوهای، چکهچکه روی ابر سفیدِ داخل لیوان فرود بیایند. درست است که این روزها قهوهام را بدون تزیین و شکلات، بدون لم دادن روی مبل و مزهمزه کردن ؛ هول هولکی، ایستاده و بچه به بغل سر میکشم، اما باز هم دوستداشتنیترین روتین صبحم تیک خورده و روزم را ساخته است.
روزنوشتهای یک خانم معلّم
@kh_moalem
@kh_moalem
۸:۰۵
خیلی وقته اینجا روزنوشت نذاشتم.بریم امروزمو براتون بنویسم؟
۱۸:۳۵
جونم براتون بگه که من یه گروه پژوهشی عضوم .از این قرار که هر ترم یه موضوع مشخص داره.مسئول گروه هر هفته یکی از بیانات رهبر در مورد این موضوع را انتخاب میکنه و همه میخونیم و گوش میدیم و خلاصهاشو نمودار میکشیم،فیلم و کتاب مرتبط هم میبینیم و میخونیم .هفتهای یه جلسه دو ساعته هم بحث و گفتگوی آنلاین داریم.ماهی یکبار هم جلسه و دورهمی حضوری خونهٔ یکی از اعضا برقراره.امروز جلسه حضوریمون بود.جلسه برای من که تهران نیستم اجباری نیست ولی از اول قصدم به رفتن بود .با اینکه هم وسط هفته برام مناسب نیست و هم هفتهٔ بشدت شلوغیه برام ، ولی دیگه هرجوری بود کارهامو راست و ریس کردم و دیشب ساعت ۱۰ خوابیدم به نیت اینکه صبح حرکت کنم بسمت تهران.ساعت ۵ و ربع از خواب بیدار شدم.کیفمو بستن.وسایل خودم و پسرمو برداشتم.لباسای مدرسه و تغذیه و کیف دخترمو چک کردم چون من زودتر میرفتم بیرون.همسرم زحمت کشیدن تو این فاصله صبحانه پسر رو دادن و بهش لباس پوشوندن. آب و روغن ماشین رو چک کردیم و تمام.دخترم هنوز خواب بود،دم گوشش خداحافظی کردم و ساعت ۶:۱۵ از خونه راه افتادم.خیابونا خلوت و هوا هم خوب خداروشکر.طبق معمول صدقه دادم و سورهها و اذکار قبل از سفر رو خوندم.یهو یادم افتاد که دست خالی دارم میرم و دیشب فرصت نکردم چیزی بخرم.میدان هفتاد و دو تن ، نزدیکترین مغازهای که به خیابان اصلی دیدم سرعتمو کم کردم.همین که آروم آروم زدم بغل که پارک کنم سه تا پلیس با دست اشاره کردن حرکت کن و اینجا پارک نکن.منم که دیدم از اینجا به بعد دیگه میفتم تو جاده و بعد هم ترافیکای تهران و هیچجوره هم دوست ندارم دست خالی برم ، همونجا دقیقاً پشت ماشین پلیس پارک کردم.برای اینکه تو وقت صرفهجویی بشه و بچه رو پیاده و سواره نکنم، به یکی از پلیسها گفتم ببخشید میشه چشمتون به بچه من باشه عقب نشسته من برم یه سوهان بخرم و برگردم
؟ بنده خدا اولش هرچی آقا آقا میگفتم خودشو میزد به اون راه و میگفت حرکت کن،بعد که درخواستمو شنید راحت قبول کرد و گفت برو.منم سریع پریدم تو مغازه و خریدمو کردم و برگشتم.از پلیسا تشکر کردم و راه افتادم.تا وسطای راه ،نرسیده به فرودگاه همه چی خوب بود.جاده هم پر از ماشینای پلاک اصفهان که از سرعتشون معلوم بود از سحر راه افتادن و فقط میخوان برسن.پسرم شروع به گریه کرد .آفتاب هم از شیشه جلو میزد تو چشمش و کلافه بود.زدم بغل جاده.پیادهاش کردم.چرخوندمش.بیابونا رو نشونش دادم
باز نشستیم تو ماشین.یکم باهاش بازی کردم.بهش اب دادم.آروم که شد دوباره گذاشتمش تو صندلی ماشین و راه افتادیم.تو گروه به بچهها گفتم دعا کنین بخوابه.که خداروشکر از دعای اونا زود خوابش برد.دیگه تا تهران بیدردسر اومدم و جای پارک هم راحت پیدا کردم.رسیدم خونه میزبان که تازه هم از کربلا برگشته بود.سفرهٔ صبحانه پهن بود و همه تقریباً رسیده بودن.خداروشکر جلسه و دورهمی خوبی بود.دیدارها تازه شد.بچهها حسابی بازی کردند(شما بخوانید گیس و گیسکشی).در مورد فیلمی که دیده بودیم صحبت کردیم.همهٔ اینا هم دقیقاً وسط بچهداری مامانا و آروم کردن و غذا دادن بهشون بود.وسطای جلسه یکی دو تا تماس برای یه کار اداری داشتم و به لطف خدا با پیامک و از راه دور کارم پیش رفت. با اذان ظهر جلسه هم تموم شد.میزبان مهربان از قبل بهم گفته بود که برای ناهار بمونم.صبح هم گفت قرمهسبزی بار گذاشته.ولی دیگه پسرم خسته شده بود و حسابی خوابش میومد.انقدر کلافه بود که حتی نمیذاشت وسایلمو جمع کنم.دیدم اگه بمونم و بخوام اونجا بخوابونمش و ناهار بخوریم دیر میشه.روزها هم کوتاه شده ممکنه به ترافیکای دم غروب تهران بخورم.با اینکه خودمم بدم نمیومد یه چرتی بزنم ولی از میزبان عذرخواهی کردم و حاضر شدیم و زدیم بیرون.خداروشکر هم تهران هم جاده خلوت بود و به تحمل گرمای سر ظهر میارزید.با یه توقف کوتاه وسط راه ، یکساعت بعد از همسرم و دخترم رسیدم خونه و باهم ناهار خوردیم.الانم قبل از خواب نشستم برای خودم روزانهنویسی کنم و برای شما هم منتشرش کنم.همیشه آخر روزایی که خستگی و بدوبدو داشتم ، به خودم میگم ، دیدی امروز هم تموم شد و شب شد؟ چه این خستگیا رو به جون میخریدی ، چه صبح بیشتر میخوابیدی و هیچکدوم اینکارا رو هم نمیکردی ، بلاخره امروز تموم میشد. حالا کدومش بهتره؟برگردی عقب کدومو انتخاب میکنی؟الان میگیری میخوابی و صبح خبری از خستگی نیست ولی اگه نمیرفتی ، امروز و لحظههای خوب و مفید و قشنگی که ساختی هم نبودن.شبتون بخیر
#روزانه_نویسی
روزنوشتهای یک خانم معلّم
@kh_moalem
#روزانه_نویسی
@kh_moalem
۱۸:۴۵
ولادت حضرت زینب به همه مخصوصاً پرستارهای نازنین و عمههای عشق مبارک
میدونین بهترین عروسی کدومه؟اونی که نه فامیل عروس باشی نه داماد
نشون به اون نشون که عروسی یکساعت دیگه شروع میشه و من هنوز هیچکاری نکردم. به جاش خوشخوشان اومدم اینجا پیام بذارم.عروسی یک زوج سوریهای از دوستانمونه.وقتی فهمیدم عروسیشون روز ولادت حضرت زینبه خیلی حس غریبی بود.ان شاءالله خوشبخت بشن.به امید آزادی سوریه و زیارت عمه جان
روزنوشتهای یک خانم معلّم
@Kh_moalem
میدونین بهترین عروسی کدومه؟اونی که نه فامیل عروس باشی نه داماد
@Kh_moalem
۱۴:۰۲
الانحرم سیدالکریم، شاه عبدالعظیم حسنی(ع)حسم؟ مثل یک پر سبکتا وارد حرم شدم ، دستانم را به شبکهها گره زدم و سرم را روی ضریح گذاشتم، قلبم سبک شد.خیلی دلتنگشان بودم.
دعاگو هستم.
دعاگو هستم.
۱۳:۲۵
نمیشه شهر ری بیایم و یه سر به دولتآباد نزنیم.دولتآباد یکی از محلههای شهر ری است که معروفه به محلهٔ عربها یا محله عراقیها.وقتی صدام، ایرانیهای ساکن عراق رو از آنجا اخراج کرد، تعداد زیادیشون به ایران اومدن.بهشون مُعاودین(بازگشتگان) میگن.خیلیاشون بعد از سقوط صدام به عراق برگشتن،خیلیا هم همینجا موندن.از نظر عراقیا ایرانی و از نظر ایرانیا عرب و عراقی محسوب میشن.در واقع نه کاملاً ایرانیان نه کاملاً عراقی.یه چیزی بین هردو فرهنگن که بنظر من فرهنگ عراقیشون غالبه.خلاصه اگه خواستین غذا و دسر عربی رو با همون طعم اصیلش امتحان کنین، یه سر به دولتآباد بزنین.
روزنوشتهای یک خانم معلّم
@Kh_moalem
@Kh_moalem
۳:۵۳
روزنوشتهای یک خانم معلّم🇮🇷
یک هفته گذشت. یک هفته از شبی که اسرائیل به خاک عزیزمان دستدرازی کرد گذشت. پنجشنبه صبح بیدار شدیم و برعکس همیشه که آفتابنزده سفر را شروع میکردیم ،خوش خوشان ساعت ۱۰ از قم بیرون زدیم . از عوارضی که وارد شدیم دخترم سرش را از بین دو صندلی جلو آورد و بلند گفت:"اونجا نوشته تهران دوستداشتنی!" بعد میکروفون فرضی را سمت دهانش گرفت و ادامه داد: "به تهران دوستداشتنی خوش آمدید!" متولد تهران بودن کار خودش را کرده و دخترم جور دیگری تهران را دوست دارد. مستقیم رفتیم سمت محلهٔ عربها تا به وعدهای که به شکممان دادیم وفا کنیم.با اینکه ساعت از ۱۲ ظهر گذشته بود ولی رستورانها بسته بودند. آنهایی که باز بودند هم داشتند صبحانه میخوردند.در محاسباتمان این تفاوت فرهنگی را لحاظ نکرده بودیم . خلاصه رفتیم به تنها اغذیهفروشی باز و تنها چیزی که داشت را سفارش دادیم ، فلافل! پیشونی، یک قمی را کجا میشونی. ساندویچ را به ضرب نوشابه زورچپان کردیم در معدهٔ مبارک. طفلی که دلش را با وعدهٔ مچبوس و مندی صابون زده ولی ناکام مانده بود، با صداهای عجیب و غریب اعتراض خودش را به سمع و نظرمان میرساند. طبق قولی که به دخترم داده بودم رفتیم منزل دوستم ، شرق تهران . دخترهای دوستم ، دوستهای ثمینیِ(صمیمی)دختر من هستند.عکسهایشان گواهی میدهد از وقتی قد یک نخود بودند باهم بازی میکردند .خلاصه به قصد چند ساعت مهمانی رفتیم آنجا .غروب شد و خواستم بلند شوم که طبق معمول دخترها با اشک و آه و گریه التماس کردند:"توروخداااا، میشه یکم دیگه بازی کنیم؟" نشان به آن نشان که تا ساعت یک نصفشب بازی کردند. آخر هم با جیغ و تهدید من و دوستم که از خستگی رد داده بودیم روانهٔ رختخواب شدند . هنوز هم صدای پچ پچشان میآمد. آخرین خط و نشانم را هم سمتشان شلیک کردم و خوابیدم.بنظرم چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که دوستم تکانم داد.با همان تکان اول بیدار شدم.رنگِ پریدهاش حتی در تاریکی هم معلوم بود.گفت :"نترسیا." گفتم: "بسمالله،چی شده؟" گفت :"اسرائیل حمله کرده!" یک آن حس کردم خون به مغزم نرسید.حمله؟ اسرائیل؟ مگر این چیزها فقط مال فلسطین و لبنان نبود؟ مگر اینها را فقط در اخبار نمیخواندیم. هیچجوره مغزم نمیتوانست آمدن اسم اسرائیل کنار ایران را تحلیل کند. مثل فشنگ بلند شدم و رفتم سمت پنجره.آسمان صاف و ماه کامل بود.صداهای ناآشنایی از دور میآمد.چراغ همسایهها هم روشن بود.به بچهها که آرام و بیخبر خوابیده بودند نگاه کردم.دور خودم میچرخیدم.اولین کاری که به ذهنم رسید زنگ زدن به همسرم بود.دلم بدجوری شور میزد.نه دقیقاً میدانستم چی شده و نه میدانستم چکار باید کرد.فقط میدانستم شوهرم الان آن سر شهر تنهاست و در بهترین حالت ۴۰ دقیقه باهم فاصله داریم.زنگ زدم .بیدار بود.صداها را شنیده بود ولی خبرها را نه.وقتی گفتم حمله شده فکر کرد به سرم زده ولی وقتی گفتم حلالم کن باور کرد. همین که باهم حرف زدیم حالم بهتر شد.وضو گرفتم و نمازم را خواندم . تا صبح چادر به سر روی سجاده با دوستم خبر میخواندیم.خبر انفجارها و بعد شهادتها... گیج و منگ بودم.انگار در عرض یک شب زندگیمان زیرورو شده بود. الان که یک هفته از آن شب گذشته ،دیگر آن حال را تجربه نکردم.انگار آن حس نگرانی و منگی جای خودش را داد به یک حس خوب.نمیدانم دقیقاً اسمش چیست ، ولی هرچه هست از جنس حماسه و اطمینان است.
روزنوشتهای یک خانم معلّم @kh_moalem
آخرین باری که اومدیم فکرش هم نمیکردیم چی در انتظارمونه...روز همه چی امن و امانشب اما...
۴:۰۰
روزِ تمام آنهایی که با کلمهها زندگی میسازند و از دلِ روزمرگی، معنا بیرون میکشند، گرامی باد.
آنان که جهان را نه فقط میخوانند، بلکه مینویسند، تا قلمشان نوری شود در تاریکی.
روز جهانی نویسنده مبارک

روزنوشتهای یک خانم معلّم
@kh_moalem
آنان که جهان را نه فقط میخوانند، بلکه مینویسند، تا قلمشان نوری شود در تاریکی.
روز جهانی نویسنده مبارک
@kh_moalem
۱۲:۰۷
آبیترین چشمانی که میشناختم، برای همیشه بسته شدند...
مادربزرگم، به رحمت ایزدی پیوست.
مادربزرگم، به رحمت ایزدی پیوست.
۱۴:۲۳
همه خواباند. منم باید سعی کنم بخوابم. چند هفته است میخواستم بروم اصفهان، ولی نشد که نشد. چقدر زود دیر میشود… یعنی فردا که میروم خانهی ننهجون، دیگر از پشتِ پردهی توری سرش را بیرون نمیآورد و نمیگوید: «بهبهبه، خوش آمدی»؟ یعنی دیگر آخر هفتهها خانهاش پر از دخترها و پسرها و عروسها و دامادها نمیشود؟ چرا نرفتم؟ یا بچهها نوبتی مریض بودند… یا منتظر فرصتِ بهتر شدم. فرصت بهتر؟ کاش با همان شرایطِ نیمبند رفته بودم. کاش برای آخرین بار دیده بودمش. راستی که ننه چقدر راضی بود. چطور میتوانست انقدر خوشحال باشد؟ پسرِ شاخشمشادش شهید شد و قبلِ چهلسالگی شد مادرِ شهید. چند سال بعد، جوانِ دیگرش جلوی چشمش پرپر شد. داغِ شوهر دید، داغِ نوهی تازهداماد دید. همیشه یک سبد پر از قرص و دارو کنار دستش بود. چند بار پا و دست و لگنش شکست… ولی خدا شاهده، هیچوقت ندیدم زبانش به ناشکری باز شود یا اخمی چهرهاش را بپوشاند. هیچوقت. همیشه لبخند بود و یک نگاهِ عمییق… آنقدر عمیق که شک ندارم ذهنها را میخواند. دلم نمیخواهد فردا بروم خانهی ننه. دلم میخواهد تصویری که از خانهاش دارم، همینجوری توی ذهنم بماند و خراب نشود. فردا مسافرم، پس چرا نمیخوابم؟ چشمهایم را میبندم. از درِ بزرگِ خانه، پرچم ایران با آرم بنیاد شهید آویزان است. درِ نیمهباز را هل میدهم و واردِ حیاط میشوم… حیاطی که سه نسل در آن بازی کردند و قد کشیدند. درختِ توت هنوز همان وسط است؛ بچه که بودم چقدر برایم بزرگتر بهنظر میآمد. بوتهی یاس از روی دیوار خوشآمد میگوید. با دستم بندِ رخت را بالا میدهم و رد میشوم. از پلهها بالا میروم. دور تا دور ایوان، گلدانهای جورواجورِ ننه چیده شدهاند. ننه دستش به گل و گیاه خوب میافتاد؛ هرچقدر هم به در و همسایه و دوست و آشنا گل میداد، انگار از جنگلش چیزی کم نمیشد. روی تخت، چادرِ رنگیاش افتاده. بادِ پنکه پردهی توریِ در را تکان میدهد. ننه همان جای همیشگی نشسته، کنارِ درِ هال، مشرف به حیاط و درِ اصلی. سرش را کج میکند تا ببیند کی آمده. چشمش که به من میافتد، میخندد؛ لپهایش بالا میروند. و چشمهایش، آن دریای چشمهایش، مرا در آغوش میکشند. صدایش را میشنوم که میگوید: «بالاخره اومدی ننه؟»
روزنوشتهای یک خانم معلّم @kh_moalem
۲۱:۰۹
دوستان خوبم، تشکر میکنم که با جملات پرمهرتون قلبمو گرم کردین. پیام تکتکتون برام مایه آرامشه.از خدا میخوام عزیزانتونو در پناه خودش حفظ کنه.ممنون میشم مادربزرگ مهربونم رو به صلواتی مهمان کنین.

#کل_نفس_ذائقة_الموت...#روحششادویادشگرامی
#کل_نفس_ذائقة_الموت...#روحششادویادشگرامی
۹:۰۱
صبح نشستم سر سهمیهٔ خوندن و نوشتنم، ولی هرکاری میکردم حواسم جمع نمیشد. نمیتونستم تمرکز کنم، در عین حال ذهنم پر از کلمه بود.یاد حرف مژده افتادم که میگفت خوبه کنار کار فکری یه کار هنری هم انجام بدیم.مقنعهٔ دخترم که هنوز فرصت نکردم روش نشانه بزنم را برداشتم.نخ و سوزنمو آوردم و مشغول گلدوزی شدم.با هر کوک، ذهن من هم آروم میگرفت.به جز گلدوزی*، *بازی با همچین(لِگو) و طراحی کردن هم همینقدر ذهنم را آروم میکنن.برام بنویسین شما اینجور وقتا برای تمرکزتون چیکار میکنین؟
روزنوشتهای یک خانم معلّم
@kh_moalem
@kh_moalem
۱۲:۰۴
دوست دارم به حجرهٔ حاج امین تو بازار قدیم تهران سر بزنم و همراه کمال بروم محلّه شمیران ، قبل از دوراهیِ قلهک ، کوچه سمت چپ ، پلاک ۴۸.برویم توی آن باغِ بزرگ که عروسی به پا بود و توبه کردن زینت را به چشم ببینم.(۱)دلم میخواهد با سُها تا خانهٔ آن سرهنگ اسرائیلی نفوذ کنم و کمکش کنم مأموریتش را به سرانجام برساند ، هرچند که بعدش سر از زندانهای ترسناک اسرائیل در میآوریم.(۲)هوس کردم با لوئیزا به کافه ای که آنجا کار میکرد برم و همینطوری که بوی شیرینیِ تازه و قهوه به هم پیچیدند ، از پنجره به کنگره های بلند قلعه بیرمنگام نگاه کنم و از آن بیسکوییتهای کره ای معروف بخورم.(۳)دوست دارم با امیلی توی اتاقش لب پنجره بشینم ، چشمانم را ببندم و به صدایش که دارد با هیجان دست نوشته های شب گذشته اش رامیخواند گوش بدهم.(۴)دل تو دلم نیست که با محسن بروم روبروی سفارت آمریکا و از نزدیک ببینم چجوری با انگلیسیِ سلیس و روان جواب خبرنگار اروپایی را میدهد.(۵)برای تجربه اینها لازم نیست شرق و غرب را زیر پا بگذارم ! فقط کافیه دستم را دراز کنم و یکی از کتابهای کتابخانهام را بردارم.۱-طوفان دیگری در راه است ، سید مهدی شجاعی۲-زندگی ام برای لبنان ، سها بشاره ، ترجمه علی مرج۳-من پیش از تو ، جوجو مویز ، ترجمه مریم مفتاحی۴- سه گانهٔ امیلی در نیومون ، ال ام مونتگمری ، ترجمه سارا قدیانی۵-ققنوس فاتح ، زندگی شهید محسن وزوایی ،گل علی بابایی
هفتهٔ کتاب و کتابخوانی گرامی باد
روزنوشتهای یک خانم معلّم
@kh_moalem
هفتهٔ کتاب و کتابخوانی گرامی باد
@kh_moalem
۱۲:۲۲
در دنیای موازی، هنوز صبحها در اصفهان از خواب بیدار میشوم...
یکم آذر، روز اصفهان، خجسته باد
روزنوشتهای یک خانم معلّم
@kh_moalem
یکم آذر، روز اصفهان، خجسته باد
@kh_moalem
۴:۵۱
شما امروز در دنیای موازی کجا و در چه حالی هستید؟
۶:۴۳
بازارسال شده از جان و جهان | به روایت مادران
#از_تهران_تا_مَسقط
چند تا کوچه بالاتر از حسینیه، جای پارک خوبی پیدا میکنیم. توی این شلوغی که تا چشم کار میکند ماشین ردیف شده، همین هم غنیمت است. روسری مشکی دخترم را روی سرش مرتب میکنم. دست پسرم را میگیرم تا بین جمعیت گم نشود و راه میافتیم. شب شهادت حضرت زهرا(س) است. هرچه به حسینیه نزدیکتر میشویم، جمعیت زنان و مردان سیاهپوشی که به مقصد مشترکمان میروند، بیشتر میشود. اگر اینجا هم نمیآمدیم، گوشهگوشهٔ شهر، بوی روضه میدهد.صدای به هم خوردن استکان و نعلبکیهای موکب، با همهمه مردم درهم پیچیده. پسرم به سمت خیابان خیز برمیدارد. چادرم را جمع میکنم و دستش را میکشم.جلوی حسینیه، آبوجارو شده. بوی نم خاک و هوای خنک پاییزی، مرا با خود به فاطمیهٔ چند سال قبل میبرد.
سایه نخلها روی شیشه ماشین ظاهر و محو میشد. سرم را به شیشه تکیه داده بودم. مغازههای روشن و مردمی که کیسههای خرید در دستشان چپ و راست میشد، از جلوی نگاهم رد میشدند.ماشین نگه داشت. منتظر بودم جوانی سینی به دست، از وسط ماشینها رد شده و چای تعارف کند، ولی این فقط ترافیک پشت چراغ قرمز بود. چراغ سبز شد و ماشین به راه افتاد.در سیاهی شب چشمم دنبال پرچمهای عزا میگشت، ولی چیزی جز بنرهای تبلیغاتی عایدم نمیشد. در گروهها و کانالهایم، هوا هوای فاطمیه، ولی شهر و مردمش در بیخبری بودند. گوشی را برداشتم و به دوستم پیام دادم «امشب بریم هیئت؟»بعد از چند دقیقه پیامش بالای صفحه ظاهر شد که «حتماً، فقط باید از مامان بپرسم کجا. غروب میام دنبالت.»بعد از نماز مغرب، به سمت مسجدی که مادرش آدرس داده بود، راه افتادیم. باید میرفتیم آن سر شهر. جادهٔ ساحلی، زیر چراغهای نارنجی کش آمده بود و قصد تمام شدن نداشت. بوی دریا همراهیمان میکرد. از دور، مسجد بزرگی با نمای سفید دیدم که با نورپردازی ملایمی از اطراف، متمایز شده بود. دو منارهٔ نورانی کنار گنبد، مطمئنم کرد که مقصدمان همین مسجد است. از باران سیلآسای دو روز پیش، دریاچه کم عمق ولی وسیعی جلوی مسجد درست شده بود. انعکاس مسجد و ماه کامل، روی آب، تصویر نابی خلق کرده بود. آب را دور زدیم تا راهی به ورودی مسجد پیدا کنیم. به جز صدای نرم قدمهایمان بر سنگریزهها و سلاموعلیک خانمهای عمانی با هم، صدایی به گوش نمیرسید. وارد شدیم. موجِ بوی چوب و عود، در آغوشمان گرفت. چشم چرخاندم. اولین چیزی که دیدم، لوستر بزرگی بود که از وسط گنبد آویزان شده بود. مجلس کاملاً زنانه و کل مسجد در اختیار خانمها بود. دور تا دور، و در ردیفهای وسط، مبلمان مخملی کوتاهی چیده بودند. ترکیب رنگ طلایی و زرشکی فرشها، فضا را عربیتر کرده بود. روبروی هر دو مبل، یک میز عسلی قرار داشت. روی هر میز یک بسته دستمال کاغذی، چند بطری آب معدنی و یک سطل زباله کوچک بود. جلوی محراب مسجد، منبر بزرگ و بلندی رو به جمعیت توجهم را جلب کرد. اصلاً شبیه منبرهایی که تا به حال دیده بودم، نبود. من را به یاد میز قضّات میانداخت. بلند، با پلههایی که از پشت تا بالای منبر می رسید. جلوی منبر هم بسته بود و حکم میز را داشت.پیدا کردن جای خالی، کار سختی نبود. همین که نشستیم، دو دختر نوجوان، سبد و سینی به دست، از ما پذیرایی کردند. کمکم جمعیت، بیشتر شد ولی مسجد پر نشد. چراغها را خاموش کردند. خانم مُسنّی با کمک، از منبر بالا رفت. نور چراغ مطالعهٔ جمع و جوری، دفترش را روشن میکرد. شروع کرد. با صدای گرمش به عربی فصیح مقتل میخواند. بعد از چند دقیقه، احساس کردم صداهای اطراف به زمزمهای محو تبدیل شد. انگار فقط من بودم و روضهخوان. به عادت زنان عرب، یک پَرِ شالم را روی صورت انداختم. اختیار اشکهایم دست خودم نبود. سوز جملات مقتل تا مغز استخوانم را میسوزاند. انگار عربی شنیدنِ مقتل، اثرش را بیشتر کرده بود. اما فقط این نبود. با تمام شکوه و زیبایی آن مجلس، قلبم از غربتی بیسابقه در فشار بود. به خواهران شیعهام نگاه میکردم که حتی گریههایشان هم بیصدا بود. دلم میخواست تکتکشان را در آغوش بگیرم و بگویم آن شب در کنارشان، بامعرفتترین روضهٔ فاطمیههای عمرم را گذراندم؛ غریبانهترینشان را.
- مامان! مامان!دخترم دستم را میکشد و مرا از عمان به ایران برمیگرداند. صدای مداح، کل کوچه را پر کرده است. چادرم را مرتب میکنم. طبق عادت، به سیاهههای دم در دست میکشم. حواسم هست کفشهای تلنبار شده را له نکنم. به زحمت از بین جمعیت وارد حسینیه میشویم.چشمم به سیاههٔ بالای در میافتد: «به مجلس روضه مادرسادات خوش آمدید.»
*به یاد شیعیان عزیزی، که غریبانه گوشهای از این جهان، برای مادر پهلوشکسته عزاداری میکنند.
#روزنوشتهای_یک_خانم_معلّم
@kh_moalem
*جان و جهان
بله | ایتا 
چند تا کوچه بالاتر از حسینیه، جای پارک خوبی پیدا میکنیم. توی این شلوغی که تا چشم کار میکند ماشین ردیف شده، همین هم غنیمت است. روسری مشکی دخترم را روی سرش مرتب میکنم. دست پسرم را میگیرم تا بین جمعیت گم نشود و راه میافتیم. شب شهادت حضرت زهرا(س) است. هرچه به حسینیه نزدیکتر میشویم، جمعیت زنان و مردان سیاهپوشی که به مقصد مشترکمان میروند، بیشتر میشود. اگر اینجا هم نمیآمدیم، گوشهگوشهٔ شهر، بوی روضه میدهد.صدای به هم خوردن استکان و نعلبکیهای موکب، با همهمه مردم درهم پیچیده. پسرم به سمت خیابان خیز برمیدارد. چادرم را جمع میکنم و دستش را میکشم.جلوی حسینیه، آبوجارو شده. بوی نم خاک و هوای خنک پاییزی، مرا با خود به فاطمیهٔ چند سال قبل میبرد.
سایه نخلها روی شیشه ماشین ظاهر و محو میشد. سرم را به شیشه تکیه داده بودم. مغازههای روشن و مردمی که کیسههای خرید در دستشان چپ و راست میشد، از جلوی نگاهم رد میشدند.ماشین نگه داشت. منتظر بودم جوانی سینی به دست، از وسط ماشینها رد شده و چای تعارف کند، ولی این فقط ترافیک پشت چراغ قرمز بود. چراغ سبز شد و ماشین به راه افتاد.در سیاهی شب چشمم دنبال پرچمهای عزا میگشت، ولی چیزی جز بنرهای تبلیغاتی عایدم نمیشد. در گروهها و کانالهایم، هوا هوای فاطمیه، ولی شهر و مردمش در بیخبری بودند. گوشی را برداشتم و به دوستم پیام دادم «امشب بریم هیئت؟»بعد از چند دقیقه پیامش بالای صفحه ظاهر شد که «حتماً، فقط باید از مامان بپرسم کجا. غروب میام دنبالت.»بعد از نماز مغرب، به سمت مسجدی که مادرش آدرس داده بود، راه افتادیم. باید میرفتیم آن سر شهر. جادهٔ ساحلی، زیر چراغهای نارنجی کش آمده بود و قصد تمام شدن نداشت. بوی دریا همراهیمان میکرد. از دور، مسجد بزرگی با نمای سفید دیدم که با نورپردازی ملایمی از اطراف، متمایز شده بود. دو منارهٔ نورانی کنار گنبد، مطمئنم کرد که مقصدمان همین مسجد است. از باران سیلآسای دو روز پیش، دریاچه کم عمق ولی وسیعی جلوی مسجد درست شده بود. انعکاس مسجد و ماه کامل، روی آب، تصویر نابی خلق کرده بود. آب را دور زدیم تا راهی به ورودی مسجد پیدا کنیم. به جز صدای نرم قدمهایمان بر سنگریزهها و سلاموعلیک خانمهای عمانی با هم، صدایی به گوش نمیرسید. وارد شدیم. موجِ بوی چوب و عود، در آغوشمان گرفت. چشم چرخاندم. اولین چیزی که دیدم، لوستر بزرگی بود که از وسط گنبد آویزان شده بود. مجلس کاملاً زنانه و کل مسجد در اختیار خانمها بود. دور تا دور، و در ردیفهای وسط، مبلمان مخملی کوتاهی چیده بودند. ترکیب رنگ طلایی و زرشکی فرشها، فضا را عربیتر کرده بود. روبروی هر دو مبل، یک میز عسلی قرار داشت. روی هر میز یک بسته دستمال کاغذی، چند بطری آب معدنی و یک سطل زباله کوچک بود. جلوی محراب مسجد، منبر بزرگ و بلندی رو به جمعیت توجهم را جلب کرد. اصلاً شبیه منبرهایی که تا به حال دیده بودم، نبود. من را به یاد میز قضّات میانداخت. بلند، با پلههایی که از پشت تا بالای منبر می رسید. جلوی منبر هم بسته بود و حکم میز را داشت.پیدا کردن جای خالی، کار سختی نبود. همین که نشستیم، دو دختر نوجوان، سبد و سینی به دست، از ما پذیرایی کردند. کمکم جمعیت، بیشتر شد ولی مسجد پر نشد. چراغها را خاموش کردند. خانم مُسنّی با کمک، از منبر بالا رفت. نور چراغ مطالعهٔ جمع و جوری، دفترش را روشن میکرد. شروع کرد. با صدای گرمش به عربی فصیح مقتل میخواند. بعد از چند دقیقه، احساس کردم صداهای اطراف به زمزمهای محو تبدیل شد. انگار فقط من بودم و روضهخوان. به عادت زنان عرب، یک پَرِ شالم را روی صورت انداختم. اختیار اشکهایم دست خودم نبود. سوز جملات مقتل تا مغز استخوانم را میسوزاند. انگار عربی شنیدنِ مقتل، اثرش را بیشتر کرده بود. اما فقط این نبود. با تمام شکوه و زیبایی آن مجلس، قلبم از غربتی بیسابقه در فشار بود. به خواهران شیعهام نگاه میکردم که حتی گریههایشان هم بیصدا بود. دلم میخواست تکتکشان را در آغوش بگیرم و بگویم آن شب در کنارشان، بامعرفتترین روضهٔ فاطمیههای عمرم را گذراندم؛ غریبانهترینشان را.
- مامان! مامان!دخترم دستم را میکشد و مرا از عمان به ایران برمیگرداند. صدای مداح، کل کوچه را پر کرده است. چادرم را مرتب میکنم. طبق عادت، به سیاهههای دم در دست میکشم. حواسم هست کفشهای تلنبار شده را له نکنم. به زحمت از بین جمعیت وارد حسینیه میشویم.چشمم به سیاههٔ بالای در میافتد: «به مجلس روضه مادرسادات خوش آمدید.»
*به یاد شیعیان عزیزی، که غریبانه گوشهای از این جهان، برای مادر پهلوشکسته عزاداری میکنند.
#روزنوشتهای_یک_خانم_معلّم
@kh_moalem
*جان و جهان
۴:۱۴
معمولا فكر میكنيم كه بيمارستانهای روانپزشكى فقط براي ديوانههاست، اما امروز روانشناس بيمارستان رازى می گفت:
اينجا كسى ديوانه نيست؛ فقط كسانى هستند كه دير كمك گرفتند.
یک مدير بانكيك روز اصلآ سر كار نرفت گوشی اش را خاموش كرد و ده روز تمام در سكوت نشست. همسايهها او را پيدا كردند: بى حركت، خيره به يك نقطه، زير لب فقط يك كلمه را تكرار میكرد، نه اعتيادى بود، نه خيانتى؛فقط بدنى كه ديگر توان ادامه نداشت.
اتاق كنارى مادری با سه بچه و سالها تحقير، سكوت و اشكهاى پنهانى براى حفظ زندگى مشترك، لبخند میزد، كمكم شبها با خودش حرف میزد و بی وقفه آينهها را پاك میكرد. بچه ها را از او جدا كردند و حالا تحت درمان است.مردى كه او را شكست؟ راحت زندگى می كند، كسى هم از او به عنوان يك قهرمان، ياد نكرد؛ تا روزى كه از درون فرو ريخت.
پشت ديوار برنامه نویس ٣۸ساله دو سال بدون حتى يك روز استراحت؛هر روز میگفت فقط اين قسمت تموم شه، بعدش می خوابم، اما يك روز پابرهنه از خانه بیرون رفت و اسم خودش را هم يادش ﻧمی آمد.هركس پرسيد فقط گفت: خسته ام.هيچ كس نفهميد خستگى ساده، كى تبديل شد به فروياشى كامل.او يك روز ديگر، نيست؛ او هركدام از ماست.
امروز را نبین، امروز خسته اى.فردا در را باز نمی کنى.يك ماه بعد آمبولانس پشت در است. مسئله ديوانگى نيست، مسئله فرسودگى است.مرز بيمارى آن جاست كه سكوت می كنى و تظاهر می كنى حالت خوب است. سه هفته بی خوابى،بی جواب گذاشتن تماس ها.گره خوردن کلمات.غذا خوردن فقط از روی عادت.بدنی که نمی خواهد از خانه بیرون بروی.علامت خطر است !وقتی سکوت سنگین می شود و حتی دوش گرفتن هم سبکت نمی کند.همین حالا به خودت برس.پاها را روی زمین بگذار و نگاهت به افق باشد.ده نفس آرام، به کسی زنگ بزن و فقط بگو حالم خوب نیست.به ما گفته بودند بیمارستان برای کسانی است که میشکنند،اما واقعیت این است که آنجا پر است از آدم هایی که خیلی طولانی مقاومت کردند و جهان قدرت شان را تحسین کرده است تا وقتی که چیزی از آن قدرت شان باقی نمانده است، جز سکوت.
منبع: فایزه موحد نژاد، روان درمانگر
#تلنگر
اينجا كسى ديوانه نيست؛ فقط كسانى هستند كه دير كمك گرفتند.
یک مدير بانكيك روز اصلآ سر كار نرفت گوشی اش را خاموش كرد و ده روز تمام در سكوت نشست. همسايهها او را پيدا كردند: بى حركت، خيره به يك نقطه، زير لب فقط يك كلمه را تكرار میكرد، نه اعتيادى بود، نه خيانتى؛فقط بدنى كه ديگر توان ادامه نداشت.
اتاق كنارى مادری با سه بچه و سالها تحقير، سكوت و اشكهاى پنهانى براى حفظ زندگى مشترك، لبخند میزد، كمكم شبها با خودش حرف میزد و بی وقفه آينهها را پاك میكرد. بچه ها را از او جدا كردند و حالا تحت درمان است.مردى كه او را شكست؟ راحت زندگى می كند، كسى هم از او به عنوان يك قهرمان، ياد نكرد؛ تا روزى كه از درون فرو ريخت.
پشت ديوار برنامه نویس ٣۸ساله دو سال بدون حتى يك روز استراحت؛هر روز میگفت فقط اين قسمت تموم شه، بعدش می خوابم، اما يك روز پابرهنه از خانه بیرون رفت و اسم خودش را هم يادش ﻧمی آمد.هركس پرسيد فقط گفت: خسته ام.هيچ كس نفهميد خستگى ساده، كى تبديل شد به فروياشى كامل.او يك روز ديگر، نيست؛ او هركدام از ماست.
امروز را نبین، امروز خسته اى.فردا در را باز نمی کنى.يك ماه بعد آمبولانس پشت در است. مسئله ديوانگى نيست، مسئله فرسودگى است.مرز بيمارى آن جاست كه سكوت می كنى و تظاهر می كنى حالت خوب است. سه هفته بی خوابى،بی جواب گذاشتن تماس ها.گره خوردن کلمات.غذا خوردن فقط از روی عادت.بدنی که نمی خواهد از خانه بیرون بروی.علامت خطر است !وقتی سکوت سنگین می شود و حتی دوش گرفتن هم سبکت نمی کند.همین حالا به خودت برس.پاها را روی زمین بگذار و نگاهت به افق باشد.ده نفس آرام، به کسی زنگ بزن و فقط بگو حالم خوب نیست.به ما گفته بودند بیمارستان برای کسانی است که میشکنند،اما واقعیت این است که آنجا پر است از آدم هایی که خیلی طولانی مقاومت کردند و جهان قدرت شان را تحسین کرده است تا وقتی که چیزی از آن قدرت شان باقی نمانده است، جز سکوت.
منبع: فایزه موحد نژاد، روان درمانگر
#تلنگر
۱۱:۰۸
همین هفته بفرمایید روضه، خونهٔ ماجده!
پیام دعوت، همینقدر کوتاه و صمیمی بود.سال ۹۴ ؛ اولین روضهی امام جواد (ع). مادربزرگم مهمان خانهام بود و با هم به روضه رفتیم.همان شد شروعِ سراغگرفتنهای همیشگیِ مادربزرگ از ماجده و روضهٔ متفاوتش.
یادش بخیر...
حالا سالها از آن روز میگذرد؛ و امروز دهمین سال برگزاری روضه است.
دیگر فقط خانهٔ ماجده میزبان روضه امام جواد(ع) نیست.تکثیر شده ! نهال جوانی شده که شاخ و برگش به شهرها و کشورهای دیگر هم رسیده و از دهها نفر، هزاران نفر شده است...
امیدوارم این چراغ تا همیشه روشن بماند و روضهٔ امام جواد(ع)، مثل تمام این ده سال، پناه همهٔ ما باشد.
آدرس کانال روضه:@vaghtikhanemabeheshtmishavad
وفات حضرت امالبنین(س)
پایگاه قم
روزنوشتهای یک خانم معلّم
@kh_moalem
پیام دعوت، همینقدر کوتاه و صمیمی بود.سال ۹۴ ؛ اولین روضهی امام جواد (ع). مادربزرگم مهمان خانهام بود و با هم به روضه رفتیم.همان شد شروعِ سراغگرفتنهای همیشگیِ مادربزرگ از ماجده و روضهٔ متفاوتش.
یادش بخیر...
حالا سالها از آن روز میگذرد؛ و امروز دهمین سال برگزاری روضه است.
دیگر فقط خانهٔ ماجده میزبان روضه امام جواد(ع) نیست.تکثیر شده ! نهال جوانی شده که شاخ و برگش به شهرها و کشورهای دیگر هم رسیده و از دهها نفر، هزاران نفر شده است...
امیدوارم این چراغ تا همیشه روشن بماند و روضهٔ امام جواد(ع)، مثل تمام این ده سال، پناه همهٔ ما باشد.
آدرس کانال روضه:@vaghtikhanemabeheshtmishavad
@kh_moalem
۱۴:۳۱