عکس پروفایل تجربه های زندگی💖😍ت

تجربه های زندگی💖😍

۴,۴۲۹عضو
بازارسال شده از Tikkkk,_tok
سلاام به اعضای خوب کانال🫀undefined🫀undefined

۱۰:۴۶

تجربه های زندگی💖😍
#ویلای_نفرین_شده #پارت84 بخش سوم نفس: بهار تو چی میگی؟ _منم حرفی ندارم. هیراد نگام کرد. حس کردم نگاهش کلی حرف داره،اما متوجهشون نمی شدم. آراد:خب پس. هیراد پاشو بریم بساط آتیش رو به پا کنیم. خانوما هم وسایل پخت و پز رو میارن. هیراد به ناچار بلند شد و با آراد رفتن بیرون. نفس هم با کیف کوک پا شد و گفت: بیا بریم هرچی خوردنی داریم جمع کنیم بریم پیش مردا. بلند شدم و همراهش رفتم. یهو دستشوییم گرفت. گفتم:نفس من می رم دستشویی میام. نفس: خب تا تو میای منم می رم لباسام رو عوض کنم. باید امروز فردا بریم شهر یکمم لباس بخریم. اینجوری نمی شه. _عجب گرفتاری شدیما. آره راست میگی. رفتم طبقه ی بالا. با احتیاط قدم بر می داشتم و همه جا رو دقیق بررسی می کردم. جلوی در دستشویی هم که یه لبه وایساده بودم و در و دیوار رو نگاه می کردم. رفتن به قسمت اول undefined https://ble.ir/experienceslife/-1977206312475991351/1719596174832 تجربه های زندگیundefinedundefined https://ble.ir/experienceslife
#ویلای_نفرین_شده #پارت84بخش پنجم




دهنم باز موند.
برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم.
نفس پشتم وایساده بود.
دوباره برگشتم جایی که نفس وایساده بود رو نگاه کردم.
اما هیچ کس جلوی سینک نبود!
با لکنت گفتم:مگه تو ..
الان اینجا نبودی؟نفس:نه.
گفتم که می رم لباسامو عوض کنم.
دوباره برگشتم جلوی سینک رو نگاه کردم.
هیچ کس نبود.
چشمام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم.
نفس:بهار؟
باز چیزی دیدی؟
چشمام رو باز کردم و گفتم:نه..
خب چی باید آماده کنیم؟
نفس مرموز نگاهم کرد و شونه ای بالا انداخت.
بعد با هم رفتیم سراغ وسایل آشپزی و خوردنی ها.
به حرفاش گوش می دادم اما اصلا حواسم پیشش نبود.
بعد از حدود نیم ساعت همه چی رو شسته و رفته و آماده بردیم تو حیاط.
آتیش آماده بود .
هیراد و آراد هم کنارش نشسته بودن.
رفتن به قسمت اول undefined
https://ble.ir/experienceslife/-1977206312475991351/1719596174832


تجربه های زندگیundefinedundefined


https://ble.ir/experienceslife

۱۰:۴۸

بازارسال شده از تبلیغات گسترده شاپرک 🦋
thumnail
عدم تراش دندانپوشش جای خالی دندانسهولت استفادهخوردن غذای نرم؟ بله!تحویل یک هفته ایطراحی اختصاصی برای شما*قیمت شفاف*: هزینه لمینت برای 20 دندان ، تنها 5 میلیون و 900 هزار تومان است!undefined با لمینت آنی دنت، لبخند شما درخشنده‌تر از همیشه خواهد بود! undefinedتهران-مجتمع فناوری دانشگاه صنعتی شریفundefined
برای مشاوره رایگان با ما در ارتباط باشید.آدرس کانال بله:undefined ble.ir/join/38caFBFFQtشماره تماس مجموعه:undefined09393763925undefined02166166518
جهت ارتباط با ادمین و مشاوره: @annident

۱۰:۵۱

بازارسال شده از تبلیغات ایده و ترفند
🦷undefined جای خالی همه ی دندون هات رو فقط با ۵,۹۰۰,۰۰۰ تومان پوشش بده! undefined🦷
undefined برای توضیحات بیشتر کلیک کن undefined

۱۰:۵۱

بازارسال شده از تجربه های زندگی منبع
در نزدیکی ده ملانصرالدین مکان مرتفعی بود که شب ها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد.دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می دهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.ملا نصرالدین قبول کرد، شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ ملا گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند: همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند، اما خبری از ناهار نبود.گفتند: ملا، انگار نهاری در کار نیست.ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده.دو سه ساعت دیگر هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببینند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده، چند متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهادهگفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند!ملا گفت: چطور شمعی از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود!

‎‎‌‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‎‌‌‎‌‌*‎‎‌‌‎‎‌.

تجربه های زندگیundefinedundefined


https://ble.ir/experienceslife

۱۱:۱۷

بازارسال شده از گسترده تبلیغاتی مِدیا 💯
thumnail
سمیرا صفری که شاگرد شخصی استاد نایبی از شهرستان الشتر لرستان به آرزوش رسید...

بانو صفری رتبه ۳۰ هزار کنکور ۱۳۹۸
و رتبه ۱۰۴ کنکور ۱۴۰۰ هستند undefinedundefined

ما در دپارتمان فرهنگیان مشاور در کنار شما هستیم تا به هدف تون برسید undefinedundefined

ble.ir/join/MmQ5ZThkZG
ble.ir/join/MmQ5ZThkZG

صفرتاصد برنامه ریزی و منابع تخصصی فرهنگیان

۱۱:۱۷

بازارسال شده از تبلیغات ایده و ترفند
معما undefined

در اتاقی ۴ نفر وجود دارند که اولی در حال نماز و دومی با زبان روزه مشغول مناجات با خداوند و سومی و چهارمی هم زن و شوهری هستند که در کنار هم نشسته اند. ناگهان، شخص پنجمی وارد میشود که با ورود او، علاوه بر اینکه نماز و روزه آن دو شخص باطل میشود، زن وشوهر نیز بهمدیگر، نامحرم می شوند.

شخص پنجم چه کسی است؟؟؟؟

                   مشاهده جواب

۱۱:۱۸

بازارسال شده از تجربه های زندگی منبع
『داســتانundefinedماه آپریل است، درکنار یکی از سواحل دریای سیاه. باران می بارد، و شهر کوچک همانند صحرا خالی بنظر می رسد. درست هنگامی است که همه در یک بدهکاری بسر می برند و هر کدام برمنبای اعتبارشان زندگی را گذران می کنند. ناگهان، یک مرد بسیار ثروتمندی وارد شهر می شود. او وارد تنهاهتلی که در این ساحل است می شود، اسکناس 100 یوروئی را روی پیشخوان هتل میگذارد و برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا می رود. صاحب هتل اسکناس 100 یوروئی را برمیدارد و در این فاصله می رود و بدهی خودش را به قصاب می پردازد. قصاب اسکناس 100 یوروئی را برمیدارد و با عجله به مزرعه پرورش خوک می رود و بدهی خود را به او می پردازد. مزرعه دار، اسکناس 100 یوروئی را با شتاب برای پرداخت بدهی اش به تامین کننده خوراک دام و سوختسوخت میدهد. تامین کننده سوخت و خوراک دام برای پرداخت بدهی خود اسکناس 100 یوروئی را با شتاب پرداخت به فاحشه شهر که به او بدهکار بود میبرد. او در این اوضاع خراب اقتصادی به اعتبار مزرعه دار «خدمتش» را انجام داده بود تا پولش را بعدا دریافت کند. فاحشه اسکناس را با شتاب به هتل می آورد زیرااو به صاحب هتل بدهکار بود چون هنگامیکه مشتری خودش را یکشب به هتل آورد اتاق را به اعتبار کرایه کرده بود تا بعدا پولش را بپردازد. حالا هتل دار اسکناس را روی پیشخوان گذاشته است. در این هنگام توریست ثروتمند پس از بازدید اتاق های هتل برمیگردد و اسکناس 100 یوروئی خود را برمیدارد و می گوید از اتاق ها خوشش نیامد و شهر را ترک می کند.
در این پروسه هیچکس صاحب پول نشده است. ولی بهر حال همه شهروندان در این هنگامه بدهی بهم ندارند همه بدهی هایشان را پرداخته اندو با یک انتظار خوشبینانه ای به آینده نگاه می کنند.
خوب است بدانید، که دولت انگلستان ازآغاز تا کنون در طول دوره موجودیتش، به این نحو معامله می کند.

.

تجربه های زندگیundefinedundefined


https://ble.ir/experienceslife

۱۱:۳۵

بازارسال شده از تبلیغات گسترده همشهری
thumnail
درمان قطعی سفیدی مو توسط شرکت فناور درمانundefined

تنها با یک دوره مصرف متوجه بازگشت موهایتان به رنگ اصلی خواهید شد. undefinedundefined

بـیـش از ۳۰هـــزار خـانم و آقـا
از این روش معجزه_آسا نتیجـه گرفتن  🪄

روی لینک زیر کلیک کنید undefinedundefined

https://www.20landing.com/141/1794
https://www.20landing.com/141/1794

۱۱:۳۶

بازارسال شده از تبلیغات ایده و ترفند
تو هم مثل من بخاطر موهای سفیدی که تو سرت در اومده اعصابت خرده ؟undefined
من خیلی راهها رو امتحان کردم تا با ی محصول شگفت‌انگیز آشنا شدم و الان موهام برگشته به رنگ طبیعیشundefined
توام اگر دلت میخاد موهات به رنگ اصلیش برگرده با ی محصول طبیعی بزن رو لینک زیرundefinedundefined

https://www.20landing.com/141/1794
https://www.20landing.com/141/1794

۱۱:۳۶

بازارسال شده از تجربه های زندگی منبع
روزی هارون الرشید بهلول را خواست و او را به سمت نماینده ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت:اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی میکند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف میکند همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان.بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت.اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزمهایش را برای فروش جلویش گذاشته که ناگهان جوانی سر رسید و یک تکه از هیزمها را قاپید و بسرعت دور شد. بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید. بهلول با خود گفت: حقت بود.راه افتاد که برود، بقالی دید که ماست وزن میکند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار میدهد تا ماست کمتری بفروشد. بهلول خواست بگوید چه میکنی؟ که ناگهان الاغی سررسید و سر به تغار ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست بریخت و تغار شکست.بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن با انگشت نیم گز را فشار میدهد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه میدارد.جلو رفت تا مچ بزاز را بگیرد و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت.بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت:محتسب در بازار است و هیچ احتیاجی به من و دیگری نیست....


‎‎‌‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‎.

تجربه های زندگیundefinedundefined


https://ble.ir/experienceslife

۱۱:۵۰

بازارسال شده از تجربه های زندگی منبع
undefinedundefined
گریه برای دشمن!
هوا سرد بود. باران نم نم می‌آمد. دوتایی سوار موتور شدیم. من می‌راندم. در موتورسواری توی تپه مهارت داشتم. نزدیک دار الشیاع، موتور را پایین تپه گذاشتیم و پیاده رفتیم. کلاش و سه تا خشاب داشتم. حسن باقری فقط نقشه دستش بود. بالای تپه دراز کشید؛ دوربین را گرفت و به عراقی‌ها نگاه می‌کرد. کاری به او نداشتم، مراقب اطراف بودم. یک مرتبه چشمم به حسن باقری افتاد. دیدم دارد اشک می‌ریزد. تعجب کردم. صحنه‌ای برای گریه کردن نبود. گفتم: آقای باقری برای چه گریه می‌کنی؟ دوربین را به دستم داد و گفت: نگاه کن. فاصله زیادی با عراقی‌ها نداشتیم. دیدم یک عراقی سبیل کلفت به سربازها دستور می‌دهد که روی سنگر پلاستیک بکشند. خنده‌ام گرفت. گفتم: آقای باقری چیزی برای گریه کردن نیست. گفت: ولش کن، چیزی نیست. گفتم: آقای باقری می‌خواهم بفهمم برای چه گریه می‌کنی؟ آن موقع بچه بودم، نمی‌دانستم حسن باقری چه فرمانده بزرگی است. گفتم: حتماً باید بگویی. من مسلح هستم، تو مسلح نیستی. گفت: این حرف دیگری شد. حق با توست؛ من تسلیم!با من شوخی می‌کرد. گفتم: به من بگو چرا گریه کردی؟ گفت: آقا سید، برای عراقی‌هایی که توی دوربین دیدی گریه‌ام گرفت. امشب همه این‌ها صددرصد کشته می‌شوند؛ خط‌شکن‌های ما اول از این‌ها عبور می‌کنند، حالا دارند خودشان را از باران حفظ می‌کنند. حقیقتاً دلم شکست. تکان خوردم. حسن را بوسیدم. گفتم: اگر تو فرمانده عملیات باشی صددرصد پیروز می‌شوی، این بستان آزاد می‌شود. گفت: ان‌شاءالله آزاد می‌شود آقاسید، به امید خدا.
undefinedخاطره ای به یاد فرمانده شهید سردار حسن باقریراوی: رزمنده دلاور سید سعدون موسویمنبعundefined: کتاب ملاقات در فکه


.

تجربه های زندگیundefinedundefined


https://ble.ir/experienceslife

۱۱:۵۰

بازارسال شده از گسترده تبلیغات برند🎖
thumnail
این راهکار لاغریِ جهانی به برنامه ی طبیب هم رسیدundefinedاگه اضافه وزن دارید و میخواید با روشی که سازمان بهداشت جهانی تاییدش کرده لاغر بشید این کلیپ رو تا آخر ببینیدundefined
برای سفارش با تخفیف ویژه و تکرار نشدنی این پودر جلبک روی لینک زیر کلیک کنیدundefinedundefinedundefinedhttps://landing.saamim.com/Sk9qRhttps://landing.saamim.com/Sk9qR

۱۳:۱۰

بازارسال شده از تجربه های زندگی منبع
undefinedundefined
#پندانه
انفاق در راه خدا، مالت را بیشتر می‌کند
یکی از دوستانم نقل می‌کرد:
در مسیر روستایی هنگام غروب ماشینم خراب شد. ایراد از باتری ماشین بود. پیکان فرسوده‌ای داشتم که عمر خودش را کرده بود.
کنار جاده نشستم تا خدا رهگذری را بفرستد که کمکم کند.
پیرمردی از میان باغ‌ها رسید و گفت:بنشین تا ماشین را هُل بدهم.
اصرار می‌کرد که بنشینم و به تنهایی می‌تواند ماشین را هُل بدهد. قدرت عجیبی داشت. ماشین را هُل داد و روشن شد.
او را به خانه‌اش بردم. بین راه توضیح داد چند باغ بزرگ دارد که در آن انواع میوه‌ها را پرورش می‌دهد.
سپس حرف خیلی زیبایی زد و گفت:من هر بار باران می‌آید یک کنتوری برای خدا حساب می‌کنم و مبلغش را جدا پرداخت می‌کنم.
هر بار که باران می‌آید یک حق کارگر برای تقسیم آب و یک پول آب برای خدا کنار می‌گذارم و تمام محصولات باغ را جمع نمی‌کنم.
یک‌پنجم محصولات را روی درختان باقی می‌گذارم و فقیرانی خودشان می‌دانند و سال‌هاست، برای جمع‌کردن سهم خود به باغ می‌آیند. به لطف خدا وقتی تگرگ می‌آید، باغ مرا نمی‌زند.
روزی ملخ‌ها به باغ‌های روستای ما حمله کردند، به باغ من کوچک‌ترین آسیبی نزدند، طوری‌ که مردم روستا در باغ من گوسفند قربانی کردند، تا ملخ‌ها روستا را رها کنند.
و ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ شَيْ‏ءٍ فَهُوَ يُخْلِفُهُ وَ هُوَ خَيْرُ الرَّازِقينَ؛ و آن‌چه که انفاق کنید او به شما عوض می‌دهد و او بهترین روزی‌دهندگان است. (سبأ:۳۹)

.

تجربه های زندگیundefinedundefined


https://ble.ir/experienceslife

۱۳:۵۸

بازارسال شده از تجربه های زندگی منبع
undefined ارزش خدمت به مادر
✿ دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند. هر دو متقی و پرهیزکار بودند و عالم وعارف. با خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد. برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد وآن دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد.
چندی که گذشت برادر صومعه نشین مشهور عام وخاص شد و از اقصی نقاط دنیا ،عالمان و عرفا و زهاد به دیدارش شتافتند و آن دیگری که خدمت مادر می کرد فرصت همنشینی وهمکلاسی با دوستان قدیم را نیز از دست داد و یکسره به امور مادر می پرداخت. برادر صومعه نشین کم کم به خود غره شد که خدمت من ارزشمند تر از خدمت برادر است ،چرا که او در اختیار مخلوق است ومن در خدمت خالق ،و من از او برترم!
همان شب که این کلام در خاطر او بگذشت، پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد و گفت: برادر تو را بیامرزیدم و تو را به حرمت او بخشیدم و از این پس تو را حکم کردیم که در خدمت برادر باشی. عارف صومعه نشین اشک در چشمانش آمد وگفت: یا رب العالمین، من در خدمت تو بودم و او به خدمت مادر، چگونه است مرا در خدمت او می گماری وبه حرمت او می بخشی، آنچه کرده ام مایه رضای تو نیست؟َ!
undefinedندا رسید: آنچه تو می کنی ما از آن بی نیازم و لکن مادرت از آنچه او می کند، بی نیاز نیست، تو خدمت بی نیاز می کنی و او خدمت نیازمند، بدین حرمت مرتبت او را از تو فزونی بخشیدیم و تو را در کاراو کردیم.
undefinedقدر پدرها ومادرهارو بدونید عزیزانundefined

‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‎‌‎‎.

تجربه های زندگیundefinedundefined


https://ble.ir/experienceslife

۱۳:۵۸

تجربه های زندگی💖😍
#شـاهـدخـت #پارت_168 - مجبور نیستیم ادای زن و شوهرای عاشق رو بازی کنیم. با این عقد زبون پدرم هم دیگه به اعتراض باز نمیشه. البته من به مادرم میگم که عقد دائم کردیم... بعد سه ماه ان شاءالله عجیب بود که نگاه ازم نگرفت و فقط شده بود گوش.... تو اون لباس اسپرت و راحت هم جذاب بود. خوش به حال فاطمه که همه‌ی سعید رو داشت... خوش به حالش که سعید اون رو انتخاب کرد. ولی من چی... اصلا احساس خوبی نداشتم. حس یه آدم اضافی که برای خوابوندن اعتراضش مجبور به انجام این کار شده... - لازم نیست هر روز بهم سر بزنید. میدونم این‌کار رو دوست ندارین. بلند شدم و خواستم از کنارش رد شم که دستمو گرفت. آنقدر محکم که اگه می‌خواستم دستم رو بیرون بکشم هم نمی‌تونستم. روبه‌روم ایستاد، قد کشیده‌اش پناهم شد... از نگاه بهش سیر نمیشدم. دو سال آرزوی این لحظه‌ها رو داشتم. نمیخواستم کاری که تو ماشین انجام دادم رو تکرار کنم، برای همین نگاهم مثل بارون شد و رو صورتش بارید... دست‌های یخم تو دست‌های گرمش بهم حس امنیت چند لحظه‌ای رو داد. دستم تو دستش بود و قلبم تو سینه، مثل پروانه خودش رو به در و دیوار می‌کوبید. نفس نفس زدم، دلم نمی‌خواست بفهمه هُل کردم... یه دستش رو برد پشت کمرم و کمی منو کشید طرف خودش. ازش بعید بود... مثل عروسک کوکی شدم، رام و بی‌اراده. تا حالا از این فاصله به صورت هم نگاه نکرده بودیم. - دستات چرا آنقدر سرده؟ با تته‌پته جواب دادم: - چیزی... چیزی نیست، یه کم... سرم رو پایین انداختم. تو چشمای مشکی و زیباش خودم رو دیدم. دختری که نگاهش گویای همه چیز بود. اما کسی زبونش رو نفهمید. دختری که دلش نمی‌خواست اینجا زیر بارون مرد آرزوهاش، بدون هیچ حسی بغلش کنه و گرمای وجودش رو حس کنه. همچنان فقط نگاهم می‌کرد و من از خود بی‌خود شدم. باد روسری‌مو روی شونه‌هام انداخت. صورتش‌ رو آورد جلو و من رو جلوتر کشید. - من باید برگردم... ترمه نگران میشه. از آغوش گرمش بیرون اومدم.. دلم نمی‌خواست برام فیلم بازی کنه. رفتن به قسمت اول undefined https://ble.ir/experienceslife/-1977206312475991351/1719596174832 تجربه های زندگیundefinedundefined https://ble.ir/experienceslife
#شـاهـدخـت #پارت_169


به اجبار ازش دور شدم، نباید زود وا بدم!دلم نمی‌خواست مجبوری کنارم‌ بمونه.
دستاش تو هوا خالی موند...لبش رو به دندون گرفت.سکوت بینمون نشست، امیدوارانه پرسید:- هر شب همدیگه رو اینجا ببینیم؟
تاب رو دور زدم، نگاه تشنه‌ام رو دوختم‌ تو صورتش و با چشمای گرد نگاهش کردم.خوشبخت‌ترین دختر دنیا بودم.
- ببینم چی میشه... لزومی نداره هر شب...هر دو به هم نگاه می‌کردیم که نذاشت ادامه بدم:- چرا لازمه... لازمه تا با هم بیشتر آشنا بشیم.
برای لحظه‌ای کوتاه، خوشی زیر دلم زد.از جوابی که داد، خوشم اومد. واقعا لازم بود هر شب ببینمش.
شاید اشتباه میکردم، ولی تو نگاهش ذوق بود، برق... چی بود نمیدونم‌؟بین درخت‌ها ایستادم و نگاهش کردم.نگاهمون با هم درگیر شد.رویای دو ساله‌ام داشت به حقیقت نزدیک میشد.
با این نگاه‌ها من دیگه اون آدم سابق نمی‌شدم‌. صورتم سرخ شد و پرده‌ای اشک روی چشمام نشست.
قدمی جلو اومد: - مهدخت... خانم.
- بله
- شب به خیر
بدون حرفی سر پایین انداختم، انگشتام بی‌هدف، به دکمه‌ی بخت برگشته‌ی بلوزم چنگ انداخت.تحت تاثیر نگاه زیباش، تیله‌های مشکی که مثل ستاره تو آسمون برق میزد، محو شدم.
قدمی به عقب برداشته و تبسمی روی لب نشوندم. عمیق نگاهم‌ کرد مثل یه اشعه عمق وجودم رو کاوش کرد.چیزی شبیه یک مستی ناب.از زیر نگاهای سنگینش، به زور متواری شدم.
خیس از باران عشقی که به سرمون بارید، خزیدم تو تخت. دخترک شیطان وجودم، سیراب این دیدار چند لحظه‌ای نبود.
با یادآوریش، لبخندی زده و صورتم رو پشت دست‌هام‌ قایم‌ کردم.گاهی بالشت رو بغل کرده و حسی غریب به تنِ خیسم هجوم می‌آورد.

جمعه بود و خوابِ صبح دلچسب.
- بازم که لباس نپوشیدی مهدخت!!! تو رو خدا دیگه اینجا، از این کارای عجیب و غریب نکن. دخترا می‌بینن و میرن همه جا میگن.
ملافه رو تا روی شانه‌ام بالا کشید.- فتانه به کمین نشسته تا ازت گَزک بگیره ‌هاااا.
سرم‌و بردم زیر بالشت و با صدای گرفته‌ای جواب دادم: - من که لباس تنمه. چی‌کار کنم خوب؟
- به این میگی لباس؟
باز خواب‌آلود نق زدم: - خیس بود خُب!
- چرا اونوقت؟
ملافه رو دور بدنم پیچیده و تو تخت نشستم: - دیشب خوابم‌ نبرد، رفتم زیر بارون قدم زدم.
زیرچشمی‌ نگاهم کرد و پرسید: - تنهایی!!پشت کرد بهم تا میز آرایش رو مرتب کنه.
بدون جوابی سمتِ کمد لباس‌ها رفتم و پیراهنی‌ بلند و زیبا انتخاب و تنم کردم.
رفتن به قسمت اول undefined
https://ble.ir/experienceslife/-1977206312475991351/1719596174832


تجربه های زندگیundefinedundefined


https://ble.ir/experienceslife

۱۷:۴۰

بازارسال شده از آژانس تبلیغاتی فراتبلیغ | FaraTabligh
thumnail
اول چک کن کسی کنارت نباشهundefinedundefined

بعدش بزن رو ایموجی های زیرundefinedundefined

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

معدن والپیپرای کیوته🥺undefined<img style=" />undefinedundefined

۱۷:۴۲

بازارسال شده از آژانس تبلیغاتی فراتبلیغ | FaraTabligh
thumnail
undefined امکان نداره این کلیپ رو ببینی و گریه نکنی 🥹🥲

اینجا بدون هیچ پیش داوری و قضاوت میتونی مشکلاتت رو راحت حل کنی undefined

undefined مشکلاتی مثل : زناشویی، خیانت، تربیت فرزند، استرس و اضطراب ، افسردگی، مشاوره پیش از ازدواج، اعتیاد ...
undefined برای رزرو نوبت تلفنی با برترین مشاوران متخصص در سراسر ایران، کافیست روی لینک زیر بزنیدundefinedundefined
https://hamkadeh.com/landings/47hQghttps://hamkadeh.com/landings/47hQgگوش شنوای شما هستیمundefined‍🩹

۱۷:۴۲

بازارسال شده از تبلیغات ایده و ترفند
undefined️ فوری undefined
بسم الله
جنی که خودش را به مردم نشان داد ( مکان عراق )

سبحان الله undefined
ببینید چطور حرف میزنه
مو به بدن آدم سیخ میش
فیلم کاملش تو کانال زیر هست undefinedundefined

ble.ir/join/ZjY4ZGU4MD
ble.ir/join/ZjY4ZGU4MD

۱۷:۴۲