بازارسال شده از تجربه های زندگی منبع
تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او کار است، شما نمی دانید.
باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت از من چه می خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می دانی؟ عرض کرد آری. چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب می شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (ص) رسیده بود بیان کرد.
بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی دانی. خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمی دانم، تو قربه الی الله مرا بیاموز.
بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.
بدان که اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از این گونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود.
و ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود، هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد.
پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد
و در خواب ، اینها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد.
جنید گفت: جزاک الله خیراً!
*.
تجربه های زندگی
https://ble.ir/experienceslife
باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت از من چه می خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می دانی؟ عرض کرد آری. چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب می شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (ص) رسیده بود بیان کرد.
بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی دانی. خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمی دانم، تو قربه الی الله مرا بیاموز.
بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.
بدان که اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از این گونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود.
و ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود، هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد.
پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد
و در خواب ، اینها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد.
جنید گفت: جزاک الله خیراً!
*.
تجربه های زندگی
https://ble.ir/experienceslife
۱۳:۳۴
تجربه های زندگی💖😍
#شـاهـدخـت #پارت_159 با نشون دادن اتاق بغلی ادامه داد: - اینجا براش فعلا یه اتاقی دست و پا کردیم تا کمکم جراحی رو شروع کنه. شاهین دندونپزشک و جراح بود و تازه تحصیلاتش رو تموم کرده و به کشور برگشته بود. پسری پرشور و کاری... - راضیش کردم بره اتاق خانم دکتر و سرِ حرف رو باهاش باز کنه. خندید: - میگفت من تازه برگشتم و قصد ازدواج ندارم و از این حرفا... دندونام رو محکم روی هم فشار دادم، پس چرا مهدخت چیزی بهم نگفت؟ با صدای در، کبیری ساکت شد. منشی برامون چای آورد، سلامی داد. بلند شدم و باهاش دست داده و خوشوبش کردم. انگشتم رو محکم به دستهی فنجون فشار دادم تا حرفی نزنم. - والا شاهین از وقتی برگشته، میگه به سردار بگو با خانوادهی خانم دکتر هماهنگ بشن تا بریم برای امر خیر. چای هل و دارچین، برام مزهی بدی داشت. خندههای کبیری از صدتا فحش بدتر بود. فنجون رو نیمه رو میز گذاشتم: - من با خانم دکتر حرف میزنم و نتیجه رو بهتون اطلاع میدم. برگشتم کنار ماشین... مهدخت رو ندیدم، سری به اطراف چرخوندم. زیر درخت کاجی گوشهی حیاط دور از چشم همه روی چمنها نشسته بود و خیره به جایی نگاه میکرد. با شنیدن صدای بوق، سمت صدا برگشت. کیفش رو برداشت و آروم به سمت ماشین و منِ منتظر و معتاد بوی عطرش اومد و سوار شد. دیگه از اون لباسهای شاد و رنگارنگی که اوایل برای بیمارستان میپوشید، خبری نبود. همیشه شالی مشکی و مانتویی سبز رنگ و تیره به تن داشت... کفش اسپورت ساده بیشتر بهش میومد تا اون کفشای تقتقی. - این کنار برای کادر بیمارستان بوفه زدن... حسام میگفت چای لیموش حرف نداره. به سمت بوفهی پرسنل نگاهی انداخت و حرفی نزد. - ماشین از صبح یه کله داره اینور و اونور میره، ممکنه داغ کنه. بدون حرفی با هم وارد بوفه شدیم... خدا رو شکر خلوت بود. خدا خدا میکردم شاهین اون اطراف نباشه. دو تا چای روی میز گذاشتن. کمی با این و اون خوشوبِش کردم. - خانم دکتر شما خوبین؟ خسته نباشید. مهدخت با تبسمی روی لب، جواب همکارش رو داد. با رفتن همکارِ مهدخت، کمی روی میز خم شدم. - میدونین دکتر کبیری چی کارم داشت؟ رفتن به قسمت اول https://ble.ir/experienceslife/-1977206312475991351/1719596174832 تجربه های زندگی https://ble.ir/experienceslife
#شـاهـدخـت #پارت_160
با دست فنجون چای رو گرفته بود و با دستهاش بازی میکرد. کم حرف شده بود.
- شما رو ازم برای پسرش خواستگاری کرد.
غمگین و ناراحت نگاهم کرد. پوزخندی زد. سری تکون داد و از پنجره، بیرون رو دید زد و زیر لب کلمهی پسرش رو تکرار کرد.
جرعهای از چای سر کشید: دیدمش.
انگشتای یخم رو اطراف فنجون گره زدم.- چرا بهم چیزی نگفتین؟یک ضرب سرش رو بالا آورد: - باید میگفتم!؟
نگاه ازش گرفتم، نگاهی که تشت رسواییم بود.- آره جوون خوبیه، ولی تو خوشتیپی به پای من نمیرسه.مثلا خواستم شوخی کنم.
نگاهی دقیق تو چشمام انداخت، از اون نگاههایی که دل سنگ رو آب میکرد.- شما چه جوابی دادین؟ حتما...حتما برای امشب قرار خواستگاری گذاشتین!
- بهشون گفتم، خانم دکتر نامزدم هست و قراره چند وقت دیگه با هم ازدواج کنیم.
چایی رو سر کشید و فنجون رو کوبید رو میز.- من میرم تو ماشین.
- چرا ناراحت شدین؟
نگاهش با خشم همراه شد، اون خشم رو تو صورتم پخش کرد: - کاش حقیقت رو به دکتر کبیری میگفتین.
- حقیقت؟
کیف رو برداشت و رو بازوش انداخت: - آره خب، میگفتین این خانم دکتر رو تو آب نمک خوابوندیم تا به وقتش خرج کنیم.
قدمی ازم فاصله گرفت:- حالا که همه چی گل و بلبل شده و بهم نیاز ندارین، بهترین زمانِ خرج کردنم شده، برام آستین بالا بزنید خب... ثواب هم داره.
حرفاش نیشدار بود و نیش به جونم زد.بعدم با قدمهای بلند سمت ماشین رفت.
پول چای رو به زور حساب کردم.تو راه باز سکوت و صدای رادیوی ماشين پخش میشد.
چرا راضی به محرمیت نمیشه؟ این کارش بیشتر مشکوکم میکنه.
- اول اینکه بهتر میشناسیش، بعدم با گذاشتن چند مدرک محرمانهی قُلابی تو کلبه امتحانش میکنی. اگه از این مرحله با سربلندی اومد بیرون... انشاءالله به سه ماه نکشیده سوروسات عروسیتون رو خودم به پا میکنم.در ضمن تو نگران عشق و عاشقی نباش،بعد جاری شدن خطبه، خدا محبت رو تو دل زن و مرد جا میکنه.
حرفهای حسام تو سرم رژه میره و گاهی از آینه، از پشت عینک دودی فقط میتونم نگاهش کنم.اخم داشت و بازوش رو بیرون از پنجره گذاشته بود.
رفتن به قسمت اول
https://ble.ir/experienceslife/-1977206312475991351/1719596174832
تجربه های زندگی
https://ble.ir/experienceslife
با دست فنجون چای رو گرفته بود و با دستهاش بازی میکرد. کم حرف شده بود.
- شما رو ازم برای پسرش خواستگاری کرد.
غمگین و ناراحت نگاهم کرد. پوزخندی زد. سری تکون داد و از پنجره، بیرون رو دید زد و زیر لب کلمهی پسرش رو تکرار کرد.
جرعهای از چای سر کشید: دیدمش.
انگشتای یخم رو اطراف فنجون گره زدم.- چرا بهم چیزی نگفتین؟یک ضرب سرش رو بالا آورد: - باید میگفتم!؟
نگاه ازش گرفتم، نگاهی که تشت رسواییم بود.- آره جوون خوبیه، ولی تو خوشتیپی به پای من نمیرسه.مثلا خواستم شوخی کنم.
نگاهی دقیق تو چشمام انداخت، از اون نگاههایی که دل سنگ رو آب میکرد.- شما چه جوابی دادین؟ حتما...حتما برای امشب قرار خواستگاری گذاشتین!
- بهشون گفتم، خانم دکتر نامزدم هست و قراره چند وقت دیگه با هم ازدواج کنیم.
چایی رو سر کشید و فنجون رو کوبید رو میز.- من میرم تو ماشین.
- چرا ناراحت شدین؟
نگاهش با خشم همراه شد، اون خشم رو تو صورتم پخش کرد: - کاش حقیقت رو به دکتر کبیری میگفتین.
- حقیقت؟
کیف رو برداشت و رو بازوش انداخت: - آره خب، میگفتین این خانم دکتر رو تو آب نمک خوابوندیم تا به وقتش خرج کنیم.
قدمی ازم فاصله گرفت:- حالا که همه چی گل و بلبل شده و بهم نیاز ندارین، بهترین زمانِ خرج کردنم شده، برام آستین بالا بزنید خب... ثواب هم داره.
حرفاش نیشدار بود و نیش به جونم زد.بعدم با قدمهای بلند سمت ماشین رفت.
پول چای رو به زور حساب کردم.تو راه باز سکوت و صدای رادیوی ماشين پخش میشد.
چرا راضی به محرمیت نمیشه؟ این کارش بیشتر مشکوکم میکنه.
- اول اینکه بهتر میشناسیش، بعدم با گذاشتن چند مدرک محرمانهی قُلابی تو کلبه امتحانش میکنی. اگه از این مرحله با سربلندی اومد بیرون... انشاءالله به سه ماه نکشیده سوروسات عروسیتون رو خودم به پا میکنم.در ضمن تو نگران عشق و عاشقی نباش،بعد جاری شدن خطبه، خدا محبت رو تو دل زن و مرد جا میکنه.
حرفهای حسام تو سرم رژه میره و گاهی از آینه، از پشت عینک دودی فقط میتونم نگاهش کنم.اخم داشت و بازوش رو بیرون از پنجره گذاشته بود.
رفتن به قسمت اول
https://ble.ir/experienceslife/-1977206312475991351/1719596174832
تجربه های زندگی
https://ble.ir/experienceslife
۱۷:۵۴
بازارسال شده از تبلیغات گسترده شاپرک 🦋
۱۷:۵۹
بازارسال شده از تبلیغات گسترده شاپرک 🦋
۱۷:۵۹
بازارسال شده از تبلیغات ایده و ترفند
آن چیست که هرگز نخورد آن را زن
گر مردخورد قوی شود او را تن
نرم است و لطیف است و به وقت خوردن
نه دست به کار آید و نه لب نه دهن؟
مشاهده پاسخ
آن چیست که هرگز نخورد آن را زن
گر مردخورد قوی شود او را تن
نرم است و لطیف است و به وقت خوردن
نه دست به کار آید و نه لب نه دهن؟
مشاهده پاسخ
۱۷:۵۹
بازارسال شده از Tikkkk,_tok
هاییی عشقای من
۱۰:۲۷
تجربه های زندگی💖😍
#ویلای_نفرین_شده #پارت82 بخش دوم _تو هیراد رو دوست داری؟ بلند گفتم: چی؟؟ _نشنیدی؟ _شنیدم. اما حرفت خنده دار بود. _من دیگه زمینی نیستم. می تونم حست کنم. _چی حس می کنی؟ _وقتی باهاش حرف می زنی یا مبینیش،احساسات درونیت تغییرمی کنه. البته خودت متوجهش نیستی. _خب تو از کجا می فهمی؟ _توضیح دادنش مثل توضیح دادن روشنایی به کور مادرزاده. _خیلی مطمئن حرف می زنی. لبخند زد: تا مطمئن نشم حرف نمی زنم. _من حسی بهش ندارم. بازم لبخند زد. حرصم گرفت: دلیل این کارات چیه؟ اصلا به تو چه ربطی داره؟ _هیچی. به خلوتت ادامه بده. بلند شد. از رفتارم پشیمون شدم. داشت می رفت. گفتم:نرو. وایساد. پشتش به من بود. _تنهاییت رو بهم زدم. چرا نرم؟ رفتن به قسمت اول https://ble.ir/experienceslife/-1977206312475991351/1719596174832 تجربه های زندگی https://ble.ir/experienceslife
#ویلای_نفرین_شده #پارت_83
_چقدر عاشق بودی سارا.
به محمد حسودیم می شه.
_چه فایده.
تهش دیدی عاقبتم رو؟_خب آدم که از آینده خبر نداره.
_نظرت درباره ی عشق چیه؟_عشق....
تا حالا اساسی بهش فکر نکردم.
چون درگیرش نشدم.لبخند زد:ولی فکر کنم کم کم داری درگیرش می شی.
اما متوجهش نیستی.ته دلم لرزید.
بخاطر آینده ای که خبر نداشتم قراره چه جوری بیاد و چی بشه.
بخاطر حرفای سارا درباره ی من..درباره ی هیراد..
امیدوار بودم غلط از آب در بیاد_امیدوار نباش.
یه چیزی می دونم که می گم.دهنم چسبید کف زمین.
با تته پته گفتم:تو...تو ذهنم رو هم می خونی؟!
و باز هم لبخند ملیح تحویلم داد.
_دوستت داره میاد.
حوصلش سر رفته..همون موقع در زدن.
جدی جدی از همه چی خبر داشت.
بهت زده گفتم:بیا تو..
در باز شد و نفس اومد داخل و طلبکارانه دست به کمر کنار در وایساد و گفت:اگه مزاحم خلوتتونم برم!
به سارا نگاه کردم و خندیدم.
اونم خندید....
رفتن به قسمت اول
https://ble.ir/experienceslife/-1977206312475991351/1719596174832
تجربه های زندگی
https://ble.ir/experienceslife
_چقدر عاشق بودی سارا.
به محمد حسودیم می شه.
_چه فایده.
تهش دیدی عاقبتم رو؟_خب آدم که از آینده خبر نداره.
_نظرت درباره ی عشق چیه؟_عشق....
تا حالا اساسی بهش فکر نکردم.
چون درگیرش نشدم.لبخند زد:ولی فکر کنم کم کم داری درگیرش می شی.
اما متوجهش نیستی.ته دلم لرزید.
بخاطر آینده ای که خبر نداشتم قراره چه جوری بیاد و چی بشه.
بخاطر حرفای سارا درباره ی من..درباره ی هیراد..
امیدوار بودم غلط از آب در بیاد_امیدوار نباش.
یه چیزی می دونم که می گم.دهنم چسبید کف زمین.
با تته پته گفتم:تو...تو ذهنم رو هم می خونی؟!
و باز هم لبخند ملیح تحویلم داد.
_دوستت داره میاد.
حوصلش سر رفته..همون موقع در زدن.
جدی جدی از همه چی خبر داشت.
بهت زده گفتم:بیا تو..
در باز شد و نفس اومد داخل و طلبکارانه دست به کمر کنار در وایساد و گفت:اگه مزاحم خلوتتونم برم!
به سارا نگاه کردم و خندیدم.
اونم خندید....
رفتن به قسمت اول
https://ble.ir/experienceslife/-1977206312475991351/1719596174832
تجربه های زندگی
https://ble.ir/experienceslife
۱۰:۳۳
بازارسال شده از تجربه های زندگی منبع
عاقبت طمع
مرحوم شيخ عبدالحسين خوانساري گفت : در كربلا عطاري بود مشهور و معروف ، مريض شد و جميع اجناس دكان و اثاث خانه منزل خود را به جهت معالجه فروخت اما ثمر نكرد؛ و جميع اطباء اظهار نااميدي از او كردند.
گفت : يك روز به عيادتش رفتم و بسيار بدحال بوده و به پسرش مي گفت : اسباب منزل را به بازار ببر و بفروش و پولش را بياور براي خانه مصرف كنيد تا به خوب شدن يا مردن راحت شوم ! گفتم : اين چه حرفي است مي زني ؟!
ديدم آهي كشيد و گفت : من سرمايه زيادي داشتم و جهت پولدار شدن من اين بود كه يكسالي مرضي در كربلا شايع شد كه علاج آنرا دكترها منحصر به آبليموي شيراز دانستند.
آب ليموگران و كمياب شد. نفسم به من گفت : قدري آب ليمو داراي چيز ديگر ممزوج به او كن و بوي آب ليمو از آن فهميده مي شد او را به قيمت آب ليموي خالص بفروش تا پولدار شوي .
همين كار را كردم ، و آب ليمو در كربلا منحصر به دكان من شد و سرمايه زيادي از اين مال مغشوش بدست آوردم تا جائي كه در صنف خودم مشهور شدم به پدر پولهای هزارهزاري.
مدتي نگذشت كه به اين مرض مبتلا شدم ، هر چه داشتم فروختم براي معالجه فايده اي نكرده است ، فقط همين آخرين متاع بود كه گفتم اين را بفروشند يا خوب مي شوم يا مي ميرم و از اين مرض خلاص مي شوم.
.
تجربه های زندگی
https://ble.ir/experienceslife
مرحوم شيخ عبدالحسين خوانساري گفت : در كربلا عطاري بود مشهور و معروف ، مريض شد و جميع اجناس دكان و اثاث خانه منزل خود را به جهت معالجه فروخت اما ثمر نكرد؛ و جميع اطباء اظهار نااميدي از او كردند.
گفت : يك روز به عيادتش رفتم و بسيار بدحال بوده و به پسرش مي گفت : اسباب منزل را به بازار ببر و بفروش و پولش را بياور براي خانه مصرف كنيد تا به خوب شدن يا مردن راحت شوم ! گفتم : اين چه حرفي است مي زني ؟!
ديدم آهي كشيد و گفت : من سرمايه زيادي داشتم و جهت پولدار شدن من اين بود كه يكسالي مرضي در كربلا شايع شد كه علاج آنرا دكترها منحصر به آبليموي شيراز دانستند.
آب ليموگران و كمياب شد. نفسم به من گفت : قدري آب ليمو داراي چيز ديگر ممزوج به او كن و بوي آب ليمو از آن فهميده مي شد او را به قيمت آب ليموي خالص بفروش تا پولدار شوي .
همين كار را كردم ، و آب ليمو در كربلا منحصر به دكان من شد و سرمايه زيادي از اين مال مغشوش بدست آوردم تا جائي كه در صنف خودم مشهور شدم به پدر پولهای هزارهزاري.
مدتي نگذشت كه به اين مرض مبتلا شدم ، هر چه داشتم فروختم براي معالجه فايده اي نكرده است ، فقط همين آخرين متاع بود كه گفتم اين را بفروشند يا خوب مي شوم يا مي ميرم و از اين مرض خلاص مي شوم.
.
تجربه های زندگی
https://ble.ir/experienceslife
۱۰:۵۹
بازارسال شده از تجربه های زندگی منبع
تاجر فقیر،غلام ثروتمند
تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند، تا بار بخرند و به شهر خود برگردند.
مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که به کارونسرایی میرفتند، مبلغ کمی پول میداد تا غذا بخرد و خودش به غذاخوری کارونسرا رفته و بهترین غذاها را سرو میکرد.
غلام جز نان و ماست و یا پنیر، چیزی نمیتوانست در راه بخرد و بخورد.
چون به شهر شام رسیدند، بار حاضر نبود، پس تاجر و غلاماش به کارونسرا رفتند تا استراحت کنند.
غلام فرصتی یافت در کارونسرا کارگری کند و ده سکه طلا مزد گرفت.
بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه برگشتند.
در مسیر راه، راهزنان بار تاجر را به یغما بردند و هرچه در جیب تاجر بود از او گرفتند اما گمان نمیکردند، غلام سکهای داشته باشد، پس او را تفتیش نکردند و سکه دست غلام ماند.
با التماس زیاد، ترحم کرده اسبها را رها کردند تا تاجر و غلام در بیابان از گرسنگی نمیرند.
یک هفته در راه بودند، به کارونسرا رسیدند غلام برای ارباب خود غذای گرم خرید و خود نان و پنیر خورد.
تاجر پرسید: «تو چرا غذای گرم نمیخوری؟» غلام گفت: «من غلام هستم به خوردن تکه نانی با پنیر عادت دارم و شکم من از من میپذیرد اما تو تاجری و عادت نداری، شکم تو نافرمان است و نمیپذیرد.»
تاجر به یاد بدیهای خود و محبت غلام افتاد و گفت: «غذای گرم را بردار، به من از "عفو و معرفت و قناعت و بخشندگی خودت هدیه کن" که بهترین هدیه تو به من است.»
من کنون فهمیدم که؛ "سخاوت به میزان ثروت و پول بستگی ندارد،" مال بزرگ نمیخواهد بلکه قلب بزرگی میخواهد.
"آنانکه غنی هستند نمیبخشند آنانکه در خود احساس غنیبودن میکنند، می بخشند."
"من غنی بودم ولی در خود احساس غنی بودن نمیکردم و تو فقیری ولی احساس غنی بودن میکنی
.
تجربه های زندگی
https://ble.ir/experienceslife
تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند، تا بار بخرند و به شهر خود برگردند.
مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که به کارونسرایی میرفتند، مبلغ کمی پول میداد تا غذا بخرد و خودش به غذاخوری کارونسرا رفته و بهترین غذاها را سرو میکرد.
غلام جز نان و ماست و یا پنیر، چیزی نمیتوانست در راه بخرد و بخورد.
چون به شهر شام رسیدند، بار حاضر نبود، پس تاجر و غلاماش به کارونسرا رفتند تا استراحت کنند.
غلام فرصتی یافت در کارونسرا کارگری کند و ده سکه طلا مزد گرفت.
بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه برگشتند.
در مسیر راه، راهزنان بار تاجر را به یغما بردند و هرچه در جیب تاجر بود از او گرفتند اما گمان نمیکردند، غلام سکهای داشته باشد، پس او را تفتیش نکردند و سکه دست غلام ماند.
با التماس زیاد، ترحم کرده اسبها را رها کردند تا تاجر و غلام در بیابان از گرسنگی نمیرند.
یک هفته در راه بودند، به کارونسرا رسیدند غلام برای ارباب خود غذای گرم خرید و خود نان و پنیر خورد.
تاجر پرسید: «تو چرا غذای گرم نمیخوری؟» غلام گفت: «من غلام هستم به خوردن تکه نانی با پنیر عادت دارم و شکم من از من میپذیرد اما تو تاجری و عادت نداری، شکم تو نافرمان است و نمیپذیرد.»
تاجر به یاد بدیهای خود و محبت غلام افتاد و گفت: «غذای گرم را بردار، به من از "عفو و معرفت و قناعت و بخشندگی خودت هدیه کن" که بهترین هدیه تو به من است.»
من کنون فهمیدم که؛ "سخاوت به میزان ثروت و پول بستگی ندارد،" مال بزرگ نمیخواهد بلکه قلب بزرگی میخواهد.
"آنانکه غنی هستند نمیبخشند آنانکه در خود احساس غنیبودن میکنند، می بخشند."
"من غنی بودم ولی در خود احساس غنی بودن نمیکردم و تو فقیری ولی احساس غنی بودن میکنی
.
تجربه های زندگی
https://ble.ir/experienceslife
۱۰:۵۹
بازارسال شده از تجربه های زندگی منبع
حكايتى از عارفان
گفته اند كه : در كوهى از لبنان ، زاهدى ، دور از مردم ، در غارى مى زيست . روزها روزه مى داشت و هر شب براى او گرده نانى مى رسيد؛ كه نيمى از آن را به هنگام گشودن روزه مى خورد و نيم ديگر را به هنگام سحر. و اين حال ، روزگارى دراز پاييد، و مرد از كوه به زير نيامد، تا اين كه چنين شد، كه در شبى از شب ها، نان از او برگرفته شد و گرسنگى شدت يافت و خواب از چشم زاهد رفت . پس نماز گزارد و آن شب را در اميد خوردنى ، بيدار ماند، تا گرسنگى بدان دفع كند. اما غذايى نرسيد.
در پايين آن كوه ، روستايى بود كه ساكنان آن ، بر دين عيسى بودند و هنگامى كه بامدادان زاهد به نزد آنان رفت و خوردنى خواست ، پيرمردى از آنان ، دو گرده نان جوين او را داد. زاهد دو گرده نان را گرفت و به بسوى كوه روانه شد. و در خانه آن پيرمرد، سگى بود لاغر و به بيمارى گرى دردمند. كه به زاهد در آويخت و بر او بانگ كرد و به دامن جامه او آويزان شد.
مرد زاهد، يكى از آن دو نان را به سگ داد، تا از او دست بردارد. سگ نان را خورد و بار ديگر به زاهد در آويخت و عوعو كرد و زوزه كشيد. زاهد نان ديگر را جلوى او انداخت . سگ نان را خورد و براى سومين بار به زاهد در آويخت و زوزه خود را بلندتر كرد و دامن جامه او را به دندان گرفت و پاره كرد.
زاهد گفت : سبحان الله ! من ، سگى از تو بى حياتر نديده ام . صاحب تو دو نان بيشتر به من نداده است ، و تو هر دو را از من گرفته اى . اين زوزه و عوعو و جامه دريدنت چيست ؟
آنگاه پروردگار، سگ را به سخن آورد. و گفت : من بى حيا نيستم . در خانه اين مسيحى پرورده شدم . گوسفندانش را نگهبانى مى كنم ، خانه اش را پاس مى دارم . و به لقمه نانى يا پاره استخوانى كه به من مى دهد؛ بسنده مى كنم ، و چه بسيار كه مرا از ياد مى برند و روزها گرسنه مى مانم . گاه ، او، براى خود نيز چيزى نمى يابد. با اين همه ، خانه اش را رها نمى كنم . از آن گاه كه خود را شناخته ام ، به در خانه بى گانه اى نرفته ام . و شيوه من ، همواره اين بوده است ، كه اگر غذايى يافته ام ، شكر كرده ام و اگر نه ، شكيبا بوده ام . اما تو، همين كه يك شب گرده نانى از تو قطع شد، بردبار نبودى و چنان شد كه از در خانه روزى دهنده بندگان به خانه مردى مسيحى آمدى . از پروردگار خويش ، روى برتافتى و با دشمن رياكارش در ساختى . حالا، بگو! كدام يك از ما بى حياست ؟ من ؟ يا تو؟
زاهد همين كه چنين ، شنيد، دست خويش به سر كوفت و بيهوش به زمين افتاد.
*.
تجربه های زندگی
https://ble.ir/experienceslife
گفته اند كه : در كوهى از لبنان ، زاهدى ، دور از مردم ، در غارى مى زيست . روزها روزه مى داشت و هر شب براى او گرده نانى مى رسيد؛ كه نيمى از آن را به هنگام گشودن روزه مى خورد و نيم ديگر را به هنگام سحر. و اين حال ، روزگارى دراز پاييد، و مرد از كوه به زير نيامد، تا اين كه چنين شد، كه در شبى از شب ها، نان از او برگرفته شد و گرسنگى شدت يافت و خواب از چشم زاهد رفت . پس نماز گزارد و آن شب را در اميد خوردنى ، بيدار ماند، تا گرسنگى بدان دفع كند. اما غذايى نرسيد.
در پايين آن كوه ، روستايى بود كه ساكنان آن ، بر دين عيسى بودند و هنگامى كه بامدادان زاهد به نزد آنان رفت و خوردنى خواست ، پيرمردى از آنان ، دو گرده نان جوين او را داد. زاهد دو گرده نان را گرفت و به بسوى كوه روانه شد. و در خانه آن پيرمرد، سگى بود لاغر و به بيمارى گرى دردمند. كه به زاهد در آويخت و بر او بانگ كرد و به دامن جامه او آويزان شد.
مرد زاهد، يكى از آن دو نان را به سگ داد، تا از او دست بردارد. سگ نان را خورد و بار ديگر به زاهد در آويخت و عوعو كرد و زوزه كشيد. زاهد نان ديگر را جلوى او انداخت . سگ نان را خورد و براى سومين بار به زاهد در آويخت و زوزه خود را بلندتر كرد و دامن جامه او را به دندان گرفت و پاره كرد.
زاهد گفت : سبحان الله ! من ، سگى از تو بى حياتر نديده ام . صاحب تو دو نان بيشتر به من نداده است ، و تو هر دو را از من گرفته اى . اين زوزه و عوعو و جامه دريدنت چيست ؟
آنگاه پروردگار، سگ را به سخن آورد. و گفت : من بى حيا نيستم . در خانه اين مسيحى پرورده شدم . گوسفندانش را نگهبانى مى كنم ، خانه اش را پاس مى دارم . و به لقمه نانى يا پاره استخوانى كه به من مى دهد؛ بسنده مى كنم ، و چه بسيار كه مرا از ياد مى برند و روزها گرسنه مى مانم . گاه ، او، براى خود نيز چيزى نمى يابد. با اين همه ، خانه اش را رها نمى كنم . از آن گاه كه خود را شناخته ام ، به در خانه بى گانه اى نرفته ام . و شيوه من ، همواره اين بوده است ، كه اگر غذايى يافته ام ، شكر كرده ام و اگر نه ، شكيبا بوده ام . اما تو، همين كه يك شب گرده نانى از تو قطع شد، بردبار نبودى و چنان شد كه از در خانه روزى دهنده بندگان به خانه مردى مسيحى آمدى . از پروردگار خويش ، روى برتافتى و با دشمن رياكارش در ساختى . حالا، بگو! كدام يك از ما بى حياست ؟ من ؟ يا تو؟
زاهد همين كه چنين ، شنيد، دست خويش به سر كوفت و بيهوش به زمين افتاد.
*.
تجربه های زندگی
https://ble.ir/experienceslife
۱۲:۵۶
بازارسال شده از تجربه های زندگی منبع
به شدت عجله داشتم ولی ناچار بودم بخاطر انجام کاری در صف عابر بانک بایستم
اما از بد روزگار یک «عزیز دلی»!!! جلوی ما ایستاده بود هی کارتشو میزد تو، «برداشت صد تومان» رو انتخاب میکرد و هی پیغام می اومد موجودیتون کافی نیست اما بخاطر پشتکار خوبی که داشت باز هم اصرار می کرد که هر جوری شده صد تومن رو از این دستگاه بدبخت بیرون بکشه... بهش می گم آخه گلم!! چرا فکر می کنی با داخل کردن کارت، موجودیت زیاد می شه یه موجودی بگیر هرچقدر بود همونو بکش
هیچی دیگه. بعد از اینکه موجودی گرفتیمو دیدم کلا موجودی نداره تصمیم گرفتم با هم تنهاشون بذارمو برم به کارام برسم
خیلی از ماها تو روابط خانوادگیمون دچار همین مشکلیم. حسابمون رو برا محبت به اطرافیانمون پر نمی کنیم ولی انتظار داریم ازش برداشت کنیم. یعنی بدون اینکه به دیگران محبت کنیم انتظار داریم اونا بهمون محبت کنن. اگه از محبت نکردن اطرافیانت ناراحتی، خودت باید پیشقدم بشی. انتظار بی فایدست...
رسول اکرم صلی الله علیه و آله وسلم:"انسان به حقیقت و درجه کامل ایمان نمی رسد مگر آنکه آنچه از خوبیها که برای خود دوست دارد، برای مردم هم دوست بدارد".
.
تجربه های زندگی
https://ble.ir/experienceslife
اما از بد روزگار یک «عزیز دلی»!!! جلوی ما ایستاده بود هی کارتشو میزد تو، «برداشت صد تومان» رو انتخاب میکرد و هی پیغام می اومد موجودیتون کافی نیست اما بخاطر پشتکار خوبی که داشت باز هم اصرار می کرد که هر جوری شده صد تومن رو از این دستگاه بدبخت بیرون بکشه... بهش می گم آخه گلم!! چرا فکر می کنی با داخل کردن کارت، موجودیت زیاد می شه یه موجودی بگیر هرچقدر بود همونو بکش
هیچی دیگه. بعد از اینکه موجودی گرفتیمو دیدم کلا موجودی نداره تصمیم گرفتم با هم تنهاشون بذارمو برم به کارام برسم
خیلی از ماها تو روابط خانوادگیمون دچار همین مشکلیم. حسابمون رو برا محبت به اطرافیانمون پر نمی کنیم ولی انتظار داریم ازش برداشت کنیم. یعنی بدون اینکه به دیگران محبت کنیم انتظار داریم اونا بهمون محبت کنن. اگه از محبت نکردن اطرافیانت ناراحتی، خودت باید پیشقدم بشی. انتظار بی فایدست...
رسول اکرم صلی الله علیه و آله وسلم:"انسان به حقیقت و درجه کامل ایمان نمی رسد مگر آنکه آنچه از خوبیها که برای خود دوست دارد، برای مردم هم دوست بدارد".
.
تجربه های زندگی
https://ble.ir/experienceslife
۱۲:۵۶
بازارسال شده از تجربه های زندگی منبع
کلک کسی را کندن !
کلک آتشدان کلی و سفالین است که آهنگران از آن برای سرخ کردن فلزات استفاده می کردند تا بتوانند آهن و فلز گداخته را در روی سندان و زیر چکش به هر شکلی که بخواهند در بیاورند .
کلک مزبوربه شکل تقریبی گلدانهای معمولی ساخته می شد و در زیر آن سوراخی داشت که لوله دمیدن را از زیر زمین به آن متصل می کردند . آن گاه در داخل مقداری آتش و بر روی آن زغال سنگ یا زغال چوب می ریختند و با تلمبه مخصوصی از زیر کلک به آن می دمیدند تا زغالها کاملاً سرخ شود .
سپس آهن مورد نظر را در درون آتش می گذاشتند و باز هم به شدت می دمیدند تا آهن نیز گداخته شده به شکل آتش درآید و از آن تیشه و داس و تبر و بیل و کلنگ و انبر و... بسازند .
شبها که هوا تاریک می شود وسکنه دهات و روستاها در خانه های خویش خوابیده اند در دل شب به همان روستاها و روستاهای مجاور می روند و دستبرد می زنند . مردان جوگی هم برخی اسب و گاو می دزدند و شبانه به وسیله ایادی خویش حیوانات مسروقه را به نقاط دور دست می فرستند و به قیمت نازل می فروشند .
همین مسائل موجب می شود که بعضی مواقع بین روستاییان و جوگی ها اختلاف بروز می کند و گهگاه به منازعه و زد و خورد منتهی می شود . در این موقع کشاورزان قبل از هر کاری جلوی چادر جوگی می روند و کلکش را میکنند و به دور می اندازند . وقتی کلک کنده شد جوگی مجبور می شود اثاث و زندگی را جمع وبه جای دیگر کوچ کند .
"کلک را کندن" یعنی دفع و رفع مزاحمت کردن است که در ادوار گذشته به علت بی نظمی و نابسامانی کشور و عدم وجود امنیت بیشتر مورد استعمال داشت و به همین جهت در اصطلاحات عامیانه به صورت ضرب المثل درآمده است .
.
تجربه های زندگی
https://ble.ir/experienceslife
کلک آتشدان کلی و سفالین است که آهنگران از آن برای سرخ کردن فلزات استفاده می کردند تا بتوانند آهن و فلز گداخته را در روی سندان و زیر چکش به هر شکلی که بخواهند در بیاورند .
کلک مزبوربه شکل تقریبی گلدانهای معمولی ساخته می شد و در زیر آن سوراخی داشت که لوله دمیدن را از زیر زمین به آن متصل می کردند . آن گاه در داخل مقداری آتش و بر روی آن زغال سنگ یا زغال چوب می ریختند و با تلمبه مخصوصی از زیر کلک به آن می دمیدند تا زغالها کاملاً سرخ شود .
سپس آهن مورد نظر را در درون آتش می گذاشتند و باز هم به شدت می دمیدند تا آهن نیز گداخته شده به شکل آتش درآید و از آن تیشه و داس و تبر و بیل و کلنگ و انبر و... بسازند .
شبها که هوا تاریک می شود وسکنه دهات و روستاها در خانه های خویش خوابیده اند در دل شب به همان روستاها و روستاهای مجاور می روند و دستبرد می زنند . مردان جوگی هم برخی اسب و گاو می دزدند و شبانه به وسیله ایادی خویش حیوانات مسروقه را به نقاط دور دست می فرستند و به قیمت نازل می فروشند .
همین مسائل موجب می شود که بعضی مواقع بین روستاییان و جوگی ها اختلاف بروز می کند و گهگاه به منازعه و زد و خورد منتهی می شود . در این موقع کشاورزان قبل از هر کاری جلوی چادر جوگی می روند و کلکش را میکنند و به دور می اندازند . وقتی کلک کنده شد جوگی مجبور می شود اثاث و زندگی را جمع وبه جای دیگر کوچ کند .
"کلک را کندن" یعنی دفع و رفع مزاحمت کردن است که در ادوار گذشته به علت بی نظمی و نابسامانی کشور و عدم وجود امنیت بیشتر مورد استعمال داشت و به همین جهت در اصطلاحات عامیانه به صورت ضرب المثل درآمده است .
.
تجربه های زندگی
https://ble.ir/experienceslife
۱۲:۵۶
بازارسال شده از تجربه های زندگی منبع
داستان کوتاه
#یک_راز
روزی از روزها در جنگلی سرسبز روباهی درصدد شکار یک خارپشت بود؛ روباه از خارهای خارپشت می ترسید و نمیتوانست به خار پشت نزدیک شود.
خارپشت با کلاغ نیز دوستی داشت، کلاغ هم به پوشش سخت خار پشت غبطه می خورد.روزی کلاغ به خار پشت گفت: پوشش تو بسیار خوب است؛ حتی روباه هم نمی تواند تو را صید کند.
خار پشت با شنیدن تمجید کلاغ گفت: درسته اما پوشش من نیز نقطه ی ضعفی دارد.هنگامی که بدنم را جمع می کنم، در شکم من یک سوراخ کوچک دیده می شود. اگر این سوراخ آسیب ببیند، تمام بدن من شروع به خارش خواهد کرد و قدرت دفاعی من کم خواهد شد.
کلاغ با شنیدن سخنان خار پشت بسیار تعجب کرد و در اندیشه نقطه ضعف خار پشت بود.خار پشت سپس به کلاغ گفت: این راز را فقط به تو گفتم.باید آن را حفظ کنی، زیرا اگر روباه این راز را بداند، مرا شکار خواهد کرد.کلاغ سوگند خورد و گفت: راحت باش، تو دوست من هستی، چطور می توانم به تو خیانت کنم؟
چندی بعد کلاغ به چنگ روباه افتاد، زمانی که روباه می خواست کلاغ را بخورد، کلاغ به یاد خار پشت افتاد و به روباه گفت: برادر عزیزم، شنیده ام که تو می خواهی مزه گوشت خار پشت را بچشی.اگر مرا آزاد کنی، راز خار پشت را به تو می گویم و تو می توانی خار پشت را بگیری.روباه با شنیدن حرفهای کلاغ او را آزاد کرد، سپس کلاغ راز خار پشت را به روباه گفت و روباه توانست با دانستن این راز خارپشت بینوا را شکار کند.
هنگامی که روباه خار پشت را در دهان گرفت، خار پشت با ناامیدی گفت: کلاغ، تو گفته بودی که راز من را حفظ می کنی؛ پس چرا به من خیانت کردی؟!
این داستان خیانت کلاغ نیست، بلکه خارپشت با افشای راز خود در واقع به خودش خیانت کرد.
این تجربه ای است برای همه ی ما انسان ها که بدانیم رازی که برای دیگری افشا شد، روزی برای همه فاش خواهد شد. در واقع انسان ها هستند که باید رازدار بوده و راز خود را نگه دارند تا کسی از آن مطلع نشود و آن را در معرض خطر و آسیب قرار ندهد.
*.
تجربه های زندگی
https://ble.ir/experienceslife
#یک_راز
روزی از روزها در جنگلی سرسبز روباهی درصدد شکار یک خارپشت بود؛ روباه از خارهای خارپشت می ترسید و نمیتوانست به خار پشت نزدیک شود.
خارپشت با کلاغ نیز دوستی داشت، کلاغ هم به پوشش سخت خار پشت غبطه می خورد.روزی کلاغ به خار پشت گفت: پوشش تو بسیار خوب است؛ حتی روباه هم نمی تواند تو را صید کند.
خار پشت با شنیدن تمجید کلاغ گفت: درسته اما پوشش من نیز نقطه ی ضعفی دارد.هنگامی که بدنم را جمع می کنم، در شکم من یک سوراخ کوچک دیده می شود. اگر این سوراخ آسیب ببیند، تمام بدن من شروع به خارش خواهد کرد و قدرت دفاعی من کم خواهد شد.
کلاغ با شنیدن سخنان خار پشت بسیار تعجب کرد و در اندیشه نقطه ضعف خار پشت بود.خار پشت سپس به کلاغ گفت: این راز را فقط به تو گفتم.باید آن را حفظ کنی، زیرا اگر روباه این راز را بداند، مرا شکار خواهد کرد.کلاغ سوگند خورد و گفت: راحت باش، تو دوست من هستی، چطور می توانم به تو خیانت کنم؟
چندی بعد کلاغ به چنگ روباه افتاد، زمانی که روباه می خواست کلاغ را بخورد، کلاغ به یاد خار پشت افتاد و به روباه گفت: برادر عزیزم، شنیده ام که تو می خواهی مزه گوشت خار پشت را بچشی.اگر مرا آزاد کنی، راز خار پشت را به تو می گویم و تو می توانی خار پشت را بگیری.روباه با شنیدن حرفهای کلاغ او را آزاد کرد، سپس کلاغ راز خار پشت را به روباه گفت و روباه توانست با دانستن این راز خارپشت بینوا را شکار کند.
هنگامی که روباه خار پشت را در دهان گرفت، خار پشت با ناامیدی گفت: کلاغ، تو گفته بودی که راز من را حفظ می کنی؛ پس چرا به من خیانت کردی؟!
این داستان خیانت کلاغ نیست، بلکه خارپشت با افشای راز خود در واقع به خودش خیانت کرد.
این تجربه ای است برای همه ی ما انسان ها که بدانیم رازی که برای دیگری افشا شد، روزی برای همه فاش خواهد شد. در واقع انسان ها هستند که باید رازدار بوده و راز خود را نگه دارند تا کسی از آن مطلع نشود و آن را در معرض خطر و آسیب قرار ندهد.
*.
تجربه های زندگی
https://ble.ir/experienceslife
۱۲:۵۶
بازارسال شده از تبلیغات ایده و ترفند
۱۳:۰۸
بازارسال شده از تجربه های زندگی منبع
داستانهایی از امام رضا (ع)
آخرین طواف
راوی: موفّق (یکی از خادمان امام علیه السلام )
حضرت جواد علیه السلام پنج ساله بود. آن سفر، آخرین سفری بود که همراه با امام رضا علیه السلام به زیارت خانه خدا می رفتیم. خوب به یاد دارم...
حضرت جواد را روی شانه ام گذاشته بودم و به دور خانه خدا طواف می کردیم. در یکی از دورهای طواف، حضرت جواد خواست تا در کنار «حجرالاسود» بایستیم. اوّل حرفی نزدم، امّا بعد هرچه سعی کردم از جا بلند نشد. غم، در صورت کوچک و قشنگش موج می زد. به زحمت امام رضا علیه السلام را پیدا کردم و هر چه پیش آمده بود، گفتم. امام، خود را به کنار حجرالاسود رساند. جملات پدر و پسر را خوب به یاد دارم.
«پسرم! چرا با ما نمی آیی؟»
«نه پدر! اجازه بدهید چند سؤال از شما بپرسم، بعد به همراه شما می آیم».
«بگو پسرم!»
«پدر! آیا مرا دوست دارید؟»
«البته پسرم!»
«اگر سؤال دیگری بپرسم، جواب می دهید؟»
«حتما پسرم».
«پدر!... چرا طواف امروز شما با همیشه فرق دارد؟ انگار امروز آخرین دیدار شما با کعبه است».
سکوت سنگینی بر لب های امام نشست. یاد سفر امام به خراسان افتادم. به چهره امام خیره شدم. اشک در چشم امام جمع شده بود. امام فرزندش را در آغوش گرفت. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و... .
گنجینه معارفپایگاه اطلاع رسانی حوزه
.
تجربه های زندگی
https://ble.ir/experienceslife
آخرین طواف
راوی: موفّق (یکی از خادمان امام علیه السلام )
حضرت جواد علیه السلام پنج ساله بود. آن سفر، آخرین سفری بود که همراه با امام رضا علیه السلام به زیارت خانه خدا می رفتیم. خوب به یاد دارم...
حضرت جواد را روی شانه ام گذاشته بودم و به دور خانه خدا طواف می کردیم. در یکی از دورهای طواف، حضرت جواد خواست تا در کنار «حجرالاسود» بایستیم. اوّل حرفی نزدم، امّا بعد هرچه سعی کردم از جا بلند نشد. غم، در صورت کوچک و قشنگش موج می زد. به زحمت امام رضا علیه السلام را پیدا کردم و هر چه پیش آمده بود، گفتم. امام، خود را به کنار حجرالاسود رساند. جملات پدر و پسر را خوب به یاد دارم.
«پسرم! چرا با ما نمی آیی؟»
«نه پدر! اجازه بدهید چند سؤال از شما بپرسم، بعد به همراه شما می آیم».
«بگو پسرم!»
«پدر! آیا مرا دوست دارید؟»
«البته پسرم!»
«اگر سؤال دیگری بپرسم، جواب می دهید؟»
«حتما پسرم».
«پدر!... چرا طواف امروز شما با همیشه فرق دارد؟ انگار امروز آخرین دیدار شما با کعبه است».
سکوت سنگینی بر لب های امام نشست. یاد سفر امام به خراسان افتادم. به چهره امام خیره شدم. اشک در چشم امام جمع شده بود. امام فرزندش را در آغوش گرفت. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و... .
گنجینه معارفپایگاه اطلاع رسانی حوزه
.
تجربه های زندگی
https://ble.ir/experienceslife
۱۳:۱۶
بازارسال شده از تجربه های زندگی منبع
در کتاب ریشه های تاریخی امثال و حکم در مورد ضرب المثل آش معاویه را می خورد پشت سر علی (ع) نماز می خواند آمده است:
«ریشه تاریخی این مثل، بدین شرح است: عبدالرحمن بن صخرازدی معروف به «ابوهُریره» از فقیرترین اصحاب پیامبر (ص) و از عشیره «سلیم بن فهم» بود. نامش به عهد جاهلیت «عبدقیس» یا «عبد شمس» بود و به سال «غزوه خیبر» که مسلمان شد، نامش به «عبدالرحمن» تبدیل شد. گویند در خلافت «عمر بن خطاب» ولایت بحرین را داشت. به روزگار عثمان، قضای مکه به او محول گردید. و به زمان معاویه چند روزی والی مدینه شد. مشهور است که ابوهریره در محاربات صفین حاضر و ناظر بود ولی در جنگ شرکت نداشت.
کارش این بود که موقع صرف طعام نزد معاویه می رفت و در کنار سفره چرب و نرمش می نشست؛هنگام نماز و صلوات در پشت سر علی (ع) نماز می خواند.ولی هنگام مصاف از معرکه جنگ دور می شد و در گوشه ای مبارزه جنگجویان را تماشا می کرد.
وقتی علت این سه حالت را از او سؤال کردند در پاسخ گفت:نماز در پشت سر علی (ع) کامل ترین نماز است و غذای معاویه چرب ترین غذاها و احتراز از جنگ و کشتار سالم ترین کارهاست.
.
تجربه های زندگی
https://ble.ir/experienceslife
«ریشه تاریخی این مثل، بدین شرح است: عبدالرحمن بن صخرازدی معروف به «ابوهُریره» از فقیرترین اصحاب پیامبر (ص) و از عشیره «سلیم بن فهم» بود. نامش به عهد جاهلیت «عبدقیس» یا «عبد شمس» بود و به سال «غزوه خیبر» که مسلمان شد، نامش به «عبدالرحمن» تبدیل شد. گویند در خلافت «عمر بن خطاب» ولایت بحرین را داشت. به روزگار عثمان، قضای مکه به او محول گردید. و به زمان معاویه چند روزی والی مدینه شد. مشهور است که ابوهریره در محاربات صفین حاضر و ناظر بود ولی در جنگ شرکت نداشت.
کارش این بود که موقع صرف طعام نزد معاویه می رفت و در کنار سفره چرب و نرمش می نشست؛هنگام نماز و صلوات در پشت سر علی (ع) نماز می خواند.ولی هنگام مصاف از معرکه جنگ دور می شد و در گوشه ای مبارزه جنگجویان را تماشا می کرد.
وقتی علت این سه حالت را از او سؤال کردند در پاسخ گفت:نماز در پشت سر علی (ع) کامل ترین نماز است و غذای معاویه چرب ترین غذاها و احتراز از جنگ و کشتار سالم ترین کارهاست.
.
تجربه های زندگی
https://ble.ir/experienceslife
۱۳:۱۶
تجربه های زندگی💖😍
#شـاهـدخـت #پارت_160 با دست فنجون چای رو گرفته بود و با دستهاش بازی میکرد. کم حرف شده بود. - شما رو ازم برای پسرش خواستگاری کرد. غمگین و ناراحت نگاهم کرد. پوزخندی زد. سری تکون داد و از پنجره، بیرون رو دید زد و زیر لب کلمهی پسرش رو تکرار کرد. جرعهای از چای سر کشید: دیدمش. انگشتای یخم رو اطراف فنجون گره زدم. - چرا بهم چیزی نگفتین؟ یک ضرب سرش رو بالا آورد: - باید میگفتم!؟ نگاه ازش گرفتم، نگاهی که تشت رسواییم بود. - آره جوون خوبیه، ولی تو خوشتیپی به پای من نمیرسه. مثلا خواستم شوخی کنم. نگاهی دقیق تو چشمام انداخت، از اون نگاههایی که دل سنگ رو آب میکرد. - شما چه جوابی دادین؟ حتما...حتما برای امشب قرار خواستگاری گذاشتین! - بهشون گفتم، خانم دکتر نامزدم هست و قراره چند وقت دیگه با هم ازدواج کنیم. چایی رو سر کشید و فنجون رو کوبید رو میز. - من میرم تو ماشین. - چرا ناراحت شدین؟ نگاهش با خشم همراه شد، اون خشم رو تو صورتم پخش کرد: - کاش حقیقت رو به دکتر کبیری میگفتین. - حقیقت؟ کیف رو برداشت و رو بازوش انداخت: - آره خب، میگفتین این خانم دکتر رو تو آب نمک خوابوندیم تا به وقتش خرج کنیم. قدمی ازم فاصله گرفت: - حالا که همه چی گل و بلبل شده و بهم نیاز ندارین، بهترین زمانِ خرج کردنم شده، برام آستین بالا بزنید خب... ثواب هم داره. حرفاش نیشدار بود و نیش به جونم زد. بعدم با قدمهای بلند سمت ماشین رفت. پول چای رو به زور حساب کردم. تو راه باز سکوت و صدای رادیوی ماشين پخش میشد. چرا راضی به محرمیت نمیشه؟ این کارش بیشتر مشکوکم میکنه. - اول اینکه بهتر میشناسیش، بعدم با گذاشتن چند مدرک محرمانهی قُلابی تو کلبه امتحانش میکنی. اگه از این مرحله با سربلندی اومد بیرون... انشاءالله به سه ماه نکشیده سوروسات عروسیتون رو خودم به پا میکنم. در ضمن تو نگران عشق و عاشقی نباش، بعد جاری شدن خطبه، خدا محبت رو تو دل زن و مرد جا میکنه. حرفهای حسام تو سرم رژه میره و گاهی از آینه، از پشت عینک دودی فقط میتونم نگاهش کنم. اخم داشت و بازوش رو بیرون از پنجره گذاشته بود. رفتن به قسمت اول https://ble.ir/experienceslife/-1977206312475991351/1719596174832 تجربه های زندگی https://ble.ir/experienceslife
#شـاهـدخـت #پارت_161
باد ملایمی موهای مشکی و لرزونش رو اطراف صورتش میچرخوند.گاهی پوزخندی زده و سری تکون میداد...
نمیدونم تو سرش چی میگذره، کاش آنقدر با هم راحت بودیم که بتونم از زیر زبونش بکشم چرا این چند وقت دیگه، بهم گیر نمیده؟
بیچاره حسام فکر میکنه، من با اکراه قصد ازدواج با مهدخت رو دارم که نگران زندگی بدون عشقم بود.
- سعید تو مرد جوون و جذاب و صد البته مومنی هستی... آرزوی هر دختری باشه که با تو ازدواج کنه.
آره شاید آرزوی هر دختری بود ولی آرزوی من، مهدخت بود. دلم میخواست مهدخت منو بخواد.
پدر تو این مدت، دیگه به مهدخت سر نزد و میگفت بابا جان من دل این دختر رو شکستم... چه جوری برم ببینمش؟به خدا راضی نیستم اون بلاتکلیف بمونه... سعید راضیش کن تا به محرمیت رضایت بده.
امشب باز هم تو تاریکی باغ سرگردون بودم و تسبیح رو محکم تو دستم گرفته و ذکر میگفتم تا فکرش به ذهنم نفوذ نکنه.تو این مدت آنقدر استغفار کردم که دیگه چوب خطم پیش خدا پر بود.
مهدخت روی تاب تو تاریکی مطلق باغ نشسته و سرش رو به زنجیر تکیه زده و گاهی صورتش رو با دستش پاک میکرد.
گریه!!! برای چی؟ شاید دلتنگ خانوادهاش شده؟ نه اگه بخواد برگرده....
طاقت دیدن گریهشو نداشتم دلم میخواست برم پیشش و راز دلم رو فاش کنم.اشک چشماش رو بگیرم و بگم به خدا دیوونتم... تو هم خودت رو به همه ثابت کن... تا برات بمیرم._
مهدخت
به ساعت نگاهی انداختم، با دهنکجی سه صبح رو نشون داد... تو این دو هفته انقدر فکر کردم و آخرش تصمیمی که نباید میگرفتم رو گرفتم.دلم میخواست زودتر صبح بشه.
با صدای ترمه چشمای خستهام رو باز کردم: - خانم جون پاشو مگه ۸ نباید بیمارستان باشی!
از وقتی تو آشپزخونه همهکاره شده، چاق و به قول خودش تو پُر شده بود.هر صبح موهاش رو میبافت و روسری رو سرش میبست و با خدم و حشم راهی آشپزخونهی عمارت میشد.
رفتن به قسمت اول
https://ble.ir/experienceslife/-1977206312475991351/1719596174832
تجربه های زندگی
https://ble.ir/experienceslife
باد ملایمی موهای مشکی و لرزونش رو اطراف صورتش میچرخوند.گاهی پوزخندی زده و سری تکون میداد...
نمیدونم تو سرش چی میگذره، کاش آنقدر با هم راحت بودیم که بتونم از زیر زبونش بکشم چرا این چند وقت دیگه، بهم گیر نمیده؟
بیچاره حسام فکر میکنه، من با اکراه قصد ازدواج با مهدخت رو دارم که نگران زندگی بدون عشقم بود.
- سعید تو مرد جوون و جذاب و صد البته مومنی هستی... آرزوی هر دختری باشه که با تو ازدواج کنه.
آره شاید آرزوی هر دختری بود ولی آرزوی من، مهدخت بود. دلم میخواست مهدخت منو بخواد.
پدر تو این مدت، دیگه به مهدخت سر نزد و میگفت بابا جان من دل این دختر رو شکستم... چه جوری برم ببینمش؟به خدا راضی نیستم اون بلاتکلیف بمونه... سعید راضیش کن تا به محرمیت رضایت بده.
امشب باز هم تو تاریکی باغ سرگردون بودم و تسبیح رو محکم تو دستم گرفته و ذکر میگفتم تا فکرش به ذهنم نفوذ نکنه.تو این مدت آنقدر استغفار کردم که دیگه چوب خطم پیش خدا پر بود.
مهدخت روی تاب تو تاریکی مطلق باغ نشسته و سرش رو به زنجیر تکیه زده و گاهی صورتش رو با دستش پاک میکرد.
گریه!!! برای چی؟ شاید دلتنگ خانوادهاش شده؟ نه اگه بخواد برگرده....
طاقت دیدن گریهشو نداشتم دلم میخواست برم پیشش و راز دلم رو فاش کنم.اشک چشماش رو بگیرم و بگم به خدا دیوونتم... تو هم خودت رو به همه ثابت کن... تا برات بمیرم._
مهدخت
به ساعت نگاهی انداختم، با دهنکجی سه صبح رو نشون داد... تو این دو هفته انقدر فکر کردم و آخرش تصمیمی که نباید میگرفتم رو گرفتم.دلم میخواست زودتر صبح بشه.
با صدای ترمه چشمای خستهام رو باز کردم: - خانم جون پاشو مگه ۸ نباید بیمارستان باشی!
از وقتی تو آشپزخونه همهکاره شده، چاق و به قول خودش تو پُر شده بود.هر صبح موهاش رو میبافت و روسری رو سرش میبست و با خدم و حشم راهی آشپزخونهی عمارت میشد.
رفتن به قسمت اول
https://ble.ir/experienceslife/-1977206312475991351/1719596174832
تجربه های زندگی
https://ble.ir/experienceslife
۱۷:۳۶
بازارسال شده از تبلیغات گسترده شاپرک 🦋
۱۷:۳۷
بازارسال شده از تبلیغات گسترده شاپرک 🦋
🥺 فقط کافیه بزنی روش
⠀⠀⠀⠀⠀⠀ ⡠⠒⠉⠉⠉⠉⠉⠉⠓⢆⠀
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢠⣾⠁⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠘⢢
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣠⣿⣿⣷⣿⣶⣶⣄⡀⠀⠀⠀⠀⢸
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣿⣿⣿⠿⢿⣿⣿⣿⣿⣆⠀⠀⠀⢸
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣹⣿⠋⠀⠀⢿⣿⡿⠿⠋⠁⠀⠀⡜
⠀⠀⠀⠀⠀⣴⡿⠁⠀⠀⠀⠈⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⡇
⠀⠀⠀⢀⡾⠋⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢠⠃
⠀⠀⢠⠞⠁⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢸⠀
⠀⠀⢷⣶⣦⣤⣄⡀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⡇⠀
⠀⠀⣼⣿⣿⣿⣿⡿⠃⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣀⠀⢰⠁⠀
⠀⢀⣿⣿⣯⣍⠁⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣿⠿⠋⠀⠀
⠀⢸⣿⣿⣿⣷⣶⠂⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⡇⠀⠀⠀⠀
⠀⣼⣿⡿⠟⠋⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⡇⠀⠀⠀⠀
⢠⣿⡟⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣠⡔⡅⠀⠀⠀⠀
⣾⡟⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⣀⣤⣶⡿⠋⠀⠘⢄⠀⠀⠀
⠉⠛⢷⣶⣶⣶⣾⣿⣿⣿⣿⣿⠃⠀⠀⠀⠀⢣⠀⠀
⠀⠀⣼⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⠃⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢇⠀
⠀⣼⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⠟⠁⠀⠀⠀⠀⠀⢀⡠⠞⠀
⢰⣿⣿⣿⣿⣿⣿⡟⠁⠀⠀⠀⠀⣀⠤⠒⠉⠀⠀⠀
⣿⣿⣿⣿⣿⣿⠋⠀⠀⣀⠠⠐⠈⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀
میخوای از خنده جررر بخوری بزن رو سیگما
⠀⠀⠀⠀⠀⠀ ⡠⠒⠉⠉⠉⠉⠉⠉⠓⢆⠀
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢠⣾⠁⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠘⢢
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣠⣿⣿⣷⣿⣶⣶⣄⡀⠀⠀⠀⠀⢸
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣿⣿⣿⠿⢿⣿⣿⣿⣿⣆⠀⠀⠀⢸
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣹⣿⠋⠀⠀⢿⣿⡿⠿⠋⠁⠀⠀⡜
⠀⠀⠀⠀⠀⣴⡿⠁⠀⠀⠀⠈⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⡇
⠀⠀⠀⢀⡾⠋⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢠⠃
⠀⠀⢠⠞⠁⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢸⠀
⠀⠀⢷⣶⣦⣤⣄⡀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⡇⠀
⠀⠀⣼⣿⣿⣿⣿⡿⠃⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣀⠀⢰⠁⠀
⠀⢀⣿⣿⣯⣍⠁⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣿⠿⠋⠀⠀
⠀⢸⣿⣿⣿⣷⣶⠂⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⡇⠀⠀⠀⠀
⠀⣼⣿⡿⠟⠋⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⡇⠀⠀⠀⠀
⢠⣿⡟⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣠⡔⡅⠀⠀⠀⠀
⣾⡟⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⣀⣤⣶⡿⠋⠀⠘⢄⠀⠀⠀
⠉⠛⢷⣶⣶⣶⣾⣿⣿⣿⣿⣿⠃⠀⠀⠀⠀⢣⠀⠀
⠀⠀⣼⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⠃⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢇⠀
⠀⣼⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⠟⠁⠀⠀⠀⠀⠀⢀⡠⠞⠀
⢰⣿⣿⣿⣿⣿⣿⡟⠁⠀⠀⠀⠀⣀⠤⠒⠉⠀⠀⠀
⣿⣿⣿⣿⣿⣿⠋⠀⠀⣀⠠⠐⠈⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀
میخوای از خنده جررر بخوری بزن رو سیگما
۱۷:۳۷
بازارسال شده از تبلیغات ایده و ترفند
امروز سوار اسنپ که شدم آهنگاش خیلی قشنگ بود ؛ هر آهنگی پلی میشد ؛ یادداشت میکردم توی گوشیم برم بعدا" پیدا کنم :)))) یهو چشمم خورد به اسکرین ضبط ماشینش دیدم همه آهنگاش تهش ادرس این کانالو نوشته :
️ble.ir/join/M2UyMGRkZG
️ble.ir/join/M2UyMGRkZG
️ble.ir/join/M2UyMGRkZG
️ble.ir/join/M2UyMGRkZG
۱۷:۳۷