۱۶:۱۹
شُعلِه هایِ عِشق :))
#part_64 ✿┄┅┄┅┅┄┅┄┅┅┄┅┄┄┅┄┅┄┅✿تو ماشین نشستم .
_ کمربندتو ببند .
بغضم گرفت ، اردلانم وقتی سوار ماشین میشدیم همینو میگفت ، با این تفاوت که نگران بچش بود نه من !
_ باش .
بستم و نفس عمیقی کشیدم . به روبه روم خیره شدم که ماشین آروم حرکت کرد.
_ چرا بهم نگفتی همچین آدمیه ؟
_ هیچ وقت برام مهم نبود که چی سر دخترایی که باهاشن میاد .
به صورت و چشم دریاییش خیره شدم .
_ چون با هیچ کدومشون صمیمی نبودم . تو اولین نفری بودی که باهاش دوست شدم .
_ خب .
_ بعدش وقتی شنیدم حامله ای بیخیال شدم و بهت نگفتم ، چون میدونستم اردلان بخاطر بچه پات میمونه .
با بغض و غمی که بزور داشتم تحمل میکردم به حرفاش گوش میدادم .
یه نگاهی به چشم غرق در اشکم کرد .
_ ببخشید .
_ دیگه مهم نیست .
هیچی نگفت و به رانندیش ادامه داد .
بعد چند دقیقه که با گریه گذشت ، رسیدیم .
_ هتل ؟
_ هتله از بابام بهم ارث رسیده ، بهترین طبقش واسه ماست.
آهانی گفتم و راه افتادیم .
_ برو تو اون اتاقه لباساتو عوض کن.
_ باشه .
نمیخواستم به هیچی فکر کنم ، چون مغزم واقعا به استراحت نیاز داشت . لباسامو عوض کردم ، حوصله آرایش نداشتم . موهامو بستم و رفتم بیرون.
_ راستی از شیدا چخبر .
_ خیانت کرد.
چشمام گرد شد .
_ جدی ؟! با کی واسه چی ؟
نفس محکمی کشید . با سردی و بی روحی گفت .
_ با اردلان .
دهنم باز موند .
_ چی!؟ ✿┄┅┄┅┅┄┅┄┅┅┄┅┄┄┅┄┅┄┅✿𝐣𝐨𝐢𝐧 | @flamesoflove
_ کمربندتو ببند .
بغضم گرفت ، اردلانم وقتی سوار ماشین میشدیم همینو میگفت ، با این تفاوت که نگران بچش بود نه من !
_ باش .
بستم و نفس عمیقی کشیدم . به روبه روم خیره شدم که ماشین آروم حرکت کرد.
_ چرا بهم نگفتی همچین آدمیه ؟
_ هیچ وقت برام مهم نبود که چی سر دخترایی که باهاشن میاد .
به صورت و چشم دریاییش خیره شدم .
_ چون با هیچ کدومشون صمیمی نبودم . تو اولین نفری بودی که باهاش دوست شدم .
_ خب .
_ بعدش وقتی شنیدم حامله ای بیخیال شدم و بهت نگفتم ، چون میدونستم اردلان بخاطر بچه پات میمونه .
با بغض و غمی که بزور داشتم تحمل میکردم به حرفاش گوش میدادم .
یه نگاهی به چشم غرق در اشکم کرد .
_ ببخشید .
_ دیگه مهم نیست .
هیچی نگفت و به رانندیش ادامه داد .
بعد چند دقیقه که با گریه گذشت ، رسیدیم .
_ هتل ؟
_ هتله از بابام بهم ارث رسیده ، بهترین طبقش واسه ماست.
آهانی گفتم و راه افتادیم .
_ برو تو اون اتاقه لباساتو عوض کن.
_ باشه .
نمیخواستم به هیچی فکر کنم ، چون مغزم واقعا به استراحت نیاز داشت . لباسامو عوض کردم ، حوصله آرایش نداشتم . موهامو بستم و رفتم بیرون.
_ راستی از شیدا چخبر .
_ خیانت کرد.
چشمام گرد شد .
_ جدی ؟! با کی واسه چی ؟
نفس محکمی کشید . با سردی و بی روحی گفت .
_ با اردلان .
دهنم باز موند .
_ چی!؟ ✿┄┅┄┅┅┄┅┄┅┅┄┅┄┄┅┄┅┄┅✿𝐣𝐨𝐢𝐧 | @flamesoflove
۱۴:۲۴
شُعلِه هایِ عِشق :))
#part_65 ✿┄┅┄┅┅┄┅┄┅┅┄┅┄┄┅┄┅┄┅✿ _ همون روز که تصمیم گرفتید از ایران خارج شید . . .
باورم نمیشد ، چجوری تا الان نشناختمش !
_ مطمئنی ؟
پوزخندی زد.
_ با چشمای خودم دیدم .
قلبم شکست ، حالم خیلی خراب بود . بچمو عشقمو خانوادمو تمام زندگیمو از دست دادم ! واسه چی باید این زندگیو ادامه بدم ؟ دیگه بریدم . . .
_ بیا یه چی بخور.
_ میل ندارم.
_ میگم بیا بخور ، مگه تعارف کردم!؟
_ خب آخه.
_ هیچی نگو بیا بخور از دهن میوفته .
باشه ای گفتمو رفتم رو صندلی کنارش نشستم و شروع کردم با بیمیلی به خوردن .
_ اگه اردلان بفهمه اینجام چی .
_ چیزی نمیشه .
حوصله صحبت نداشتم پس سکوت کردم .
_ کجایی ؟!
_ ها
_ نیم ساعته خیره شدی به بشقاب ، به غذا دست نزدی .
_ خب میل ندارم .
به چشماش خیره شدم .
آروم دستشو آورد بالا و موهامو زد کنار . تو چشمام خیره شد.
_ آجی چرا خودتو . . .
_ بردی...
اردلان اومد !
با تعجب و اخم همیشگیش داشت نگاهمون میکرد.
به مِنمِن افتادم ، نکنه فکر بدی کنه !
_ اردلان داداش ما . . .
_ میدونستمتو جنست خر*ابه . . . ✿┄┅┄┅┅┄┅┄┅┅┄┅┄┄┅┄┅┄┅✿𝐣𝐨𝐢𝐧 | @flamesoflove
باورم نمیشد ، چجوری تا الان نشناختمش !
_ مطمئنی ؟
پوزخندی زد.
_ با چشمای خودم دیدم .
قلبم شکست ، حالم خیلی خراب بود . بچمو عشقمو خانوادمو تمام زندگیمو از دست دادم ! واسه چی باید این زندگیو ادامه بدم ؟ دیگه بریدم . . .
_ بیا یه چی بخور.
_ میل ندارم.
_ میگم بیا بخور ، مگه تعارف کردم!؟
_ خب آخه.
_ هیچی نگو بیا بخور از دهن میوفته .
باشه ای گفتمو رفتم رو صندلی کنارش نشستم و شروع کردم با بیمیلی به خوردن .
_ اگه اردلان بفهمه اینجام چی .
_ چیزی نمیشه .
حوصله صحبت نداشتم پس سکوت کردم .
_ کجایی ؟!
_ ها
_ نیم ساعته خیره شدی به بشقاب ، به غذا دست نزدی .
_ خب میل ندارم .
به چشماش خیره شدم .
آروم دستشو آورد بالا و موهامو زد کنار . تو چشمام خیره شد.
_ آجی چرا خودتو . . .
_ بردی...
اردلان اومد !
با تعجب و اخم همیشگیش داشت نگاهمون میکرد.
به مِنمِن افتادم ، نکنه فکر بدی کنه !
_ اردلان داداش ما . . .
_ میدونستمتو جنست خر*ابه . . . ✿┄┅┄┅┅┄┅┄┅┅┄┅┄┄┅┄┅┄┅✿𝐣𝐨𝐢𝐧 | @flamesoflove
۱۳:۲۱
𖦆⇒◖#pic◗⇐𖦆 ˖ د̶ر̶ ا̶ع̶م̶ا̶ق̶ ت̶ا̶ر̶ی̶ک̶ی̶ د̶ر̶ا̶ن̶ت̶ظ̶ا̶ر̶ ن̶و̶ر̶ ..⃗. • ✿┄┅┄┅┅┄┅┄┅┅┄┅┄┄┅┄┅┄┅✿ 𝐣𝐨𝐢𝐧 |
𝒇𝒍𝒂𝒎𝒆𝒔𝒐𝒇𝒍𝒐𝒗𝒆
۱۴:۳۴
۱۴:۳۴
𖦆⇒◖#pic◗⇐𖦆 ˖ د̶ر̶ ا̶ع̶م̶ا̶ق̶ ت̶ا̶ر̶ی̶ک̶ی̶ د̶ر̶ا̶ن̶ت̶ظ̶ا̶ر̶ ن̶و̶ر̶ ..⃗. • ✿┄┅┄┅┅┄┅┄┅┅┄┅┄┄┅┄┅┄┅✿ 𝐣𝐨𝐢𝐧 |
𝒇𝒍𝒂𝒎𝒆𝒔𝒐𝒇𝒍𝒐𝒗𝒆
۱۴:۳۵
۱۴:۳۵
۱۴:۳۵
𖦆⇒◖#pic◗⇐𖦆 ˖ د̶ر̶ ا̶ع̶م̶ا̶ق̶ ت̶ا̶ر̶ی̶ک̶ی̶ د̶ر̶ا̶ن̶ت̶ظ̶ا̶ر̶ ن̶و̶ر̶ ..⃗. • ✿┄┅┄┅┅┄┅┄┅┅┄┅┄┄┅┄┅┄┅✿ 𝐣𝐨𝐢𝐧 |
𝒇𝒍𝒂𝒎𝒆𝒔𝒐𝒇𝒍𝒐𝒗𝒆
۱۴:۳۵
۱۴:۳۵
𖦆⇒◖#pic◗⇐𖦆 ˖ د̶ر̶ ا̶ع̶م̶ا̶ق̶ ت̶ا̶ر̶ی̶ک̶ی̶ د̶ر̶ا̶ن̶ت̶ظ̶ا̶ر̶ ن̶و̶ر̶ ..⃗. • ✿┄┅┄┅┅┄┅┄┅┅┄┅┄┄┅┄┅┄┅✿ 𝐣𝐨𝐢𝐧 |
𝒇𝒍𝒂𝒎𝒆𝒔𝒐𝒇𝒍𝒐𝒗𝒆
۱۴:۳۵
۱۴:۳۵
۱۴:۳۷
۱۴:۳۷
۱۴:۳۷
۱۴:۳۷
شُعلِه هایِ عِشق :))
#part_66 ✿┄┅┄┅┅┄┅┄┅┅┄┅┄┄┅┄┅┄┅✿ _ داش فکر بد نکن ما ..
_ خ*فه شو ! ادامه نده . خواستم بگم خونه اوکی شد.
_ مبارکه .
به سرتا پام یه نگاهی کرد و رفت .
_ همین ؟
_ چی همین ؟
_ چرا کاری نکرد ؟!
سرشو به نشونه ی نمیدونم تکون داد . نفس عمیقی کشیدمو تو فکر فرو رفتم .
** ۲ هفته بعد *۲ هفته گذشت و اردلان خبری ازم نگرفت . حال قلبم خیلی بد بود ، دلتنگش بودم . با فکر کردن به حرفایی که بهم میزد گریم میگرفت ... یه موضوعیو میخواستم به بردیا بگم ولی خجالت میکشیدم. امروز حتما بهش میگم ! نزدیک اومدن بردیا بود._ سلام _ سلام ، چرا انقدر زود اومدی ؟! _ امروز زیاد کار نداشتم. _ خوبه بیا غذاتو بخور ._ به به ، چشم .منتظر بودم غذاشو بخوره که حرفمو بهش بزنم. ساعت و سرعت بردیا انگار کند شده بود ، دلشوره داشتم. بعد بیست دقیقه تموم شد ._ بردیا _ جون _ میشه یه خواهشی ازت بکنم ._ اره حتما بگو._ میشه منو برگردونی ایران ؟ میخوام برم پیش مامانم ، ازش خبر ندارم نگرانشم . سکوت کرد و شروع کرد به فکر کردن . _ نمیتونم ._ چرا ؟!
✿┄┅┄┅┅┄┅┄┅┅┄┅┄┄┅┄┅┄┅✿
*𝐣𝐨𝐢𝐧 | @flamesoflove
_ خ*فه شو ! ادامه نده . خواستم بگم خونه اوکی شد.
_ مبارکه .
به سرتا پام یه نگاهی کرد و رفت .
_ همین ؟
_ چی همین ؟
_ چرا کاری نکرد ؟!
سرشو به نشونه ی نمیدونم تکون داد . نفس عمیقی کشیدمو تو فکر فرو رفتم .
** ۲ هفته بعد *۲ هفته گذشت و اردلان خبری ازم نگرفت . حال قلبم خیلی بد بود ، دلتنگش بودم . با فکر کردن به حرفایی که بهم میزد گریم میگرفت ... یه موضوعیو میخواستم به بردیا بگم ولی خجالت میکشیدم. امروز حتما بهش میگم ! نزدیک اومدن بردیا بود._ سلام _ سلام ، چرا انقدر زود اومدی ؟! _ امروز زیاد کار نداشتم. _ خوبه بیا غذاتو بخور ._ به به ، چشم .منتظر بودم غذاشو بخوره که حرفمو بهش بزنم. ساعت و سرعت بردیا انگار کند شده بود ، دلشوره داشتم. بعد بیست دقیقه تموم شد ._ بردیا _ جون _ میشه یه خواهشی ازت بکنم ._ اره حتما بگو._ میشه منو برگردونی ایران ؟ میخوام برم پیش مامانم ، ازش خبر ندارم نگرانشم . سکوت کرد و شروع کرد به فکر کردن . _ نمیتونم ._ چرا ؟!
✿┄┅┄┅┅┄┅┄┅┅┄┅┄┄┅┄┅┄┅✿
*𝐣𝐨𝐢𝐧 | @flamesoflove
۷:۴۹
شُعلِه هایِ عِشق :))
#part_67 ✿┄┅┄┅┅┄┅┄┅┅┄┅┄┄┅┄┅┄┅✿ _ اردلان نمیزاره بری .
_ چرا ؟ چه ربطی به اردلان داره .
_ میدونی که قتل انجام داده . اگه بری لو بديش که با تو و خانوادت چکار کرده میان دنبالش . دلم میخواست کمکت کنم ولی نمیتونم ببخشید .
_ قتل ؟ ک.کیو کشته ؟
یهو دهنش باز موند . با چشمای گرد شده نگاهم میکرد.
_ کیو؟
_ از دهنم پرید ولش .
_ میگم بگو ، اون مر*تیکه ی روانی کیو کشته ؟!
_ بیخیال شو .
_ میگی یا خودم به اردلان زنگ بزنم بپرسم .
نفس عمیقی کشید ، چشماشو بست و سرشو انداخت پایین .
_ معذرت میخوام .
_ چرا
_ آرمان
_ ها ؟
با شرمندگی تو چشمام خیره شد .
_ آرمانو؟
_ آره . میخواست به پلیسا همه چیو لو بده و بیاد کمکت ولی اردلان کارشو تموم کرد .
چشمام در ثانیه پر اشک شد . سرم گیج رفت . اردلان چه آدم وحشتناکیه ! با زندگیم و خانوادم چکار کرد . .
_ م.میخواست منو نجات بده ؟
_ آره ، وقتی داشت میرفت پیش پلیس اردلان یه گوشه گیرش آورد و . . . واقعا معذرت میخوام نمیخواستم بهت بگم .
با گریه هق هق میکردم ، دست و پاهام میلرزید ، داداشم ، من چجوری تونستم با همچین آدم وحشتناکی تو رابطه باشم !
جلوی چشمامو خون گرفته بود . رفتم سمت تلفن تا به اردلان زنگ بزنم .
_ کجا ؟
_ باهاش حرف دارم.
با چشمای اشکیو دندونای چفت شده شماره ی اردلانو گرفتم. زندگیشو رو سرش خراب میکنم .✿┄┅┄┅┅┄┅┄┅┅┄┅┄┄┅┄┅┄┅✿𝐣𝐨𝐢𝐧 | @flamesoflove
_ چرا ؟ چه ربطی به اردلان داره .
_ میدونی که قتل انجام داده . اگه بری لو بديش که با تو و خانوادت چکار کرده میان دنبالش . دلم میخواست کمکت کنم ولی نمیتونم ببخشید .
_ قتل ؟ ک.کیو کشته ؟
یهو دهنش باز موند . با چشمای گرد شده نگاهم میکرد.
_ کیو؟
_ از دهنم پرید ولش .
_ میگم بگو ، اون مر*تیکه ی روانی کیو کشته ؟!
_ بیخیال شو .
_ میگی یا خودم به اردلان زنگ بزنم بپرسم .
نفس عمیقی کشید ، چشماشو بست و سرشو انداخت پایین .
_ معذرت میخوام .
_ چرا
_ آرمان
_ ها ؟
با شرمندگی تو چشمام خیره شد .
_ آرمانو؟
_ آره . میخواست به پلیسا همه چیو لو بده و بیاد کمکت ولی اردلان کارشو تموم کرد .
چشمام در ثانیه پر اشک شد . سرم گیج رفت . اردلان چه آدم وحشتناکیه ! با زندگیم و خانوادم چکار کرد . .
_ م.میخواست منو نجات بده ؟
_ آره ، وقتی داشت میرفت پیش پلیس اردلان یه گوشه گیرش آورد و . . . واقعا معذرت میخوام نمیخواستم بهت بگم .
با گریه هق هق میکردم ، دست و پاهام میلرزید ، داداشم ، من چجوری تونستم با همچین آدم وحشتناکی تو رابطه باشم !
جلوی چشمامو خون گرفته بود . رفتم سمت تلفن تا به اردلان زنگ بزنم .
_ کجا ؟
_ باهاش حرف دارم.
با چشمای اشکیو دندونای چفت شده شماره ی اردلانو گرفتم. زندگیشو رو سرش خراب میکنم .✿┄┅┄┅┅┄┅┄┅┅┄┅┄┄┅┄┅┄┅✿𝐣𝐨𝐢𝐧 | @flamesoflove
۸:۱۳
#part_1 | پارت اول
بزنیدروشبریدپارتاول
رمان در مورد دختریه که طعم عاشق شدن
و از دست دادن پدر و مادرو باهم میچشه .
سر بیغیرتی داداشش باهاش . . .
بزنیدروشبریدپارتاول
و از دست دادن پدر و مادرو باهم میچشه .
سر بیغیرتی داداشش باهاش . . .
۸:۱۶