بله | کانال قلمداران
عکس پروفایل قلمداران ق

قلمداران

۱,۳۴۴عضو
قلمداران
دلم یک فیلم حال‌‌خوب کن می‌خواد. چی پیشنهاد می‌دید؟
جای فیلم رفتم برنامه واشقانی با سید جواد هاشمی رو دیدم حالم خوب شد از بس که واشقانی تو گفتگو کار بلد و باهوشه.از بس که خوشگل از خجالت این شهید قلابی در اومدundefined

۲۳:۲۷

یکی از دوستام رو چند روز پیش دیدم. حرف روز زن شد آه کشید. گفتم:« چی‌شده؟» گفت: «روز زن رفته بودیم خونه‌ی مادرم. بماند که آقا تا دیروقت با اراده‌ی خودش موند سر کار ولی وقتی رسید، از سر سفره بلند شدم رفتم پایین. لباس‌هاش رو مرتب کردم. دست کشیدم به سر و موهاش و مثل یک بچه مرتب و تر و تمیزش کردم. آقا قبل از اینکه بریم تو آسانسور یک کارت هدیه گرفت طرفم و گفت:«بیا اینم کادوت. یه تومن توشه»دریغ از یک لبخند، دریغ از یک بوسه!اون هم در بدترین جای ممکن با کمترین مبلغ..»گفت:« خیلی ناراحت شدم. دلم گرفت از کارش. یه نگاه انداختم به عقب که آیا من تاحالا با این مرد چنین رفتاری کردم؟ آیا تاحالا شده مناسبتی پیش بیاد و من بچه‌ها رو به صف نکنم برا عزت و شادباش باباشون؟ من که همیشه براش سنگ تموم می‌ذارم و سورپرایزش می‌کنم چرا این مرد اینجوری می‌کنه؟ و قشنگ معلومه همین کار هم بهش فشار میاره.»بهش گفتم«بنده‌خدا نابلده. تحت فشار کار و مشکلات اقتصادی‌اند مردها. سخت نگیر.»گفت:«چمی‌دونم والا. خلاصه من ازش نگرفتم. گفتم ترجیح می‌دم یه جای دیگه، تو یک شرایط بهتر هدیه‌ت رو بدی.»پرسیدم:«واکنش شوهرت چی بود؟»در اومد که مثل همیشه بهش برخورد و تو خونه‌ی مادرم مثل برج زهرمار نشست. هر چقدر براش عزت گذاشتم ، میوه و چایی بردم، قربون‌صدقه رفتم حلقه‌ی ابروهاش تنگ‌تر شد و صورتش منقبض‌تر. هی همه با چشم و ابرو نشونش می‌دادن که چشه شوهرت هر سری میاد اینجا تو قیافه‌ست.»پرسیدم:«کادو برا مادرت چی داد؟»گفت:«هیچی یه تومن اونم با کلی منت..هرچقدر گفتم زشته یه تومن ارزش نداره گوش نکرد. منم مجبور شدم از پس‌انداز خودم بذارم تو پاکت.»گفتم:« لابد بنده خدا نداشته.»طفلی یک‌‌هو مثل تیر از چله در اومده بلند شد که:«چی می‌گی تو؟ همون شب کفش پسرم رو دزد زد. فرداش پسرم پاشو کرد تو یک کفش که الا و بلا باید بریم کفش بخریم. بعد هم یک جفت کفش پنج میلیونی انتخاب کرد. باباش بدون هیچ انقلتی سریع دست به جیب شد.»بعد هم ظاهراً سر همین یک دعوای مفصل با هم می‌کنند که یعنی ارزش من از کف پای بچه‌ت کمتره و ادامه‌ی ماجرا...خلاصه سرتون رو درد نیارم اون روز کلی با دوستم حرف زدم و شوهرش رو توجیه کردم تا مثلا بنده‌خدا کینه به دل نگیره از همسرش. بعد هم بهش گفتم برا همسرت یک نامه‌ بنویس و احساست رو بهش در مورد کارش بگو.تا دیروز بهم زنگ زد که فاطمه براش نامه نوشتم و همسرم شبش ازم عذرخواهی کرد. خیلی خوشحال شدم. پرسیدم:«خب پس الحمدالله الان حالت بهتره؟ »خنده و گریه‌ش قاتی شد.گفت:«دیروز داشتم با مترو از کلاسم برمی‌گشتم زنگ زد گفت دارم میام با موتور دنبالت. گفتم دم فلان ایستگاه بیا سروقتم. گفت باشه. آقا اومد با موتور کنار پام ترمز کرد. سریع دست کرد تو جیب کاپشش، همون کارت هدیه رو در آورد جلو ملت گرفت طرفم که اول اینو بگیر تا یادم نرفتهundefinedundefined»اومدم یه چیزی بگم گند شوهره رو جمع کنم دوستم صدا بلند کرد که:« بخدا یه کلمه دیگه دفاع کنی هر چی دهنمه بهت می‌گم.»بعد شروع کرد به غر زدن که:« آبروم رفت. نمیدونی ملت داشتن چجوری نگاهم می‌کردند تو بگو انگار من زن صیغه‌ایشم یا یک گدای سمج.. یا اون صاحب‌کاریه که داشته عرق کارگر خشک نشده دستمزد می‌داده..»و من که نمی‌تونستم جلوی خنده‌مو بگیرم فقط داشتم به یه چیز فکر می‌کردم.. به اینکه اگر همین هدیه رو اون مرد با دسته‌گل تو همون جا می‌داد چقدر حس این زن متفاوت می‌شد. چقدر جلوی همون ملتی که ازش خجالت کشید احساس غرور می‌کرد. نمی‌دونم اسم این کارها کج‌سلیقگیه یا بدجنسی.. ولی یه چیزی رو خوب می‌دونم. اگر همین مرد بنا بود دل این زن رو برای تصاحبش به دست بیاره و در قامت همسرش نبود هزار جور برنامه و ایده تو سرش چرخ می‌زد. پس می‌تونیم این گزینه هم به حدسیات بالا اضافه کنیم که گاهی آدم‌ها چون خرشون از پل رد شده تلاشی برای خوشحالی طرف مقابلشون نمی‌کنند. گاهی برای آدم‌ها روابط خیلی عادی میشه. خصوصا وقتی که یکی از دو طرف کم توقع و کم‌انتظار باشه.undefined
undefinedف.مقیمی
#روز_زن#خیال_کردید_ولتون_کردم_شیطونا؟#نهضت_بانوان_ادامه_دارد😁

۱۱:۴۶

thumbnail
تنها راهش اینه که از خودمون شروع کنیم. از تربیت پسرها و دخترهامون. دخترها رو با عزت نفس بار بیاریم و پسرها رو آگاه به احساسات و‌عواطف زنانه کنیم. یک تکبر و خودخواهی موروثی در پوسته‌ی مردهای جهان وجود داره که متأسفانه داره از طریق ناخودآگاه، روی رفتارها و عملکردشون اثر می‌ذاره. چون از گذشته‌ مرد خودش رو جنس برتر می‌دونسته و این برتری حتی با دستورات الهی هم به تعادل نرسیده. یعنی مردها به این نقطه که می‌رسند برای دستورات الهی هم انقلت میارن.البته منظورم به همه نیست‌ها. خیلی‌ها الحمدلله همراه و همدم و رفیقند.من دارم در مورد یک تفکر کلی صحبت می‌کنم که متاسفانه تعداد کمی هم ندارند. همین حالا صفحه‌ی پیام‌ناشناس من پر از پیام شده بابت تجربه‌های مشابه..خلاصه که به گمان من، جریان‌های فمینیسم و مرد ستیز از جایی آغاز شد که زن احساس کرد ارزشی نداره. و حتی این موجی که چند ساله راه افتاده که زن رو در برابر مرد قرار داده و اقتدارش رو شکسته همه و همه حاصل عقده‌های باز نشده‌ی هزارساله‌است.
مقیمی

۱۲:۲۲

1_22724918998.mp3

۰۳:۰۱-۳.۱۳ مگابایت
حالا یکم جو رو عوض کنیم. صداش رو زیاد کن بذار خونه حال و هوا عوض شهundefined

۱۲:۳۰

آخخخ!.......

۱۸:۱۰

آخخخخ...

۱۸:۱۶

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

قلمداران
پیام صوتی
thumbnail
گیف
۲۴:۰۰
دیوونه‌ی دوست داشتنی

۱۸:۲۰

قلمداران
دیوونه‌ی دوست داشتنی
من عذرخواهی می کنم از حضورتون undefinedundefined
رمضان خانی

۱۸:۳۲

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
#خالی_از_خودم #قسمت_بیست_ششم#م_رمضانخانی


دست کرده بودم توی جیب ژاکتم و آرام قدم می‌زدم. نیم ساعتی می‌شد جلوی در شرکت علیرضا منتظرش بودم. بالاخره سروکله‌اش پیدا شد. تا چشمش افتادم به من، اخم‌هایش رفت توی هم. مکثی کرد و سر تکان داد. ریموت را زد. قبل از اینکه خودش برسد سوار شدم.در را باز کرد و نشست. تمام استرسم از بین رفت! انگار رسیده بودم به مقصد. سلام نداد. من هم چیزی نگفتم. استارت زد و راه افتاد.زیر لب داشت غرولند می‌کرد. دلم می‌خواست بلندتر بگوید! اصلاً هرچه توی فکر و زبانش بود را بکوبد توی صورتم. پوفی کشید و گفت:«ای خدا! تُف سر بالا که می‌گن ماییما! بچه پررو زده چپ و راست ما رو یکی کرده، حالا شدیم راننده‌ش.»از شرم خنده‌ام گرفت. همیشه از شوخی‌هایش دلخور می‌شدم، اما اگر با خودم صادق باشم او برای من امن بود. حالا زبانش هر چقدر تیز، ولی دوست داشتم کنارش باشم و حرف بزند. بلندتر گفت:«خب ارباب مسیرتون کجاست حالا؟»نگاهش کردم. زبانش را گلوله کرد پشت لپش و رو برگرداند. گفتم:« با این حرفا بیشتر شرمنده‌م نکن.»ایستاد پشت چراغ قرمز:« هه! شرمندگی! به قرآن اگه تو بدونی چندتا نقطه داره!»چشم‌هایم پر از اشک شد:«قسم نخور»خیره شدم به عددهای قرمز که جان می‌کندند تا یکی کم شوند.«زرت هم آبغوره می‌گیره. فکر کنم یه چیزم بدهکار شدیم.»عددِ قرمز به یازده که رسید سبز شد. راه افتادیم. دستمال برداشتم و نمِ ریزی که خانه کرده بود توی چشم‌هایم را گرفتم و خیره شدم به خیابان. هوا دود گرفته بود. شبیه روابطم با تمام آدم‌ها. انگار هرجا می‌رفتم فقط کِدری با خودم می‌بردم. ماشین پیچید توی جاده. از چند پیچ گذشتیم و جهان تغییر کرد. برف، روی تن لخت تپه‌ها ماسیده بود. یک گله سگ کنار جاده می‌دویدند. یله شدن توی راه را دوست داشتم. خیره شدن به ماشین‌ها و مسیری که فقط باید در آن رفت، بدون لحظه‌ای توقف.بی‌هوا گفتم:«حق داری.. احتمالاً همه ازم متنفرن. دیگه کسی برام نمونده.»تند جواب داد:« فقط زر مفت. عین دختر بچه‌ها..ادایم را با اغراق درآورد:«همه ازم متنفرن»بعد لحنش عصبی و جدی شد:«از بس نچسبی! حالیت نمی‌شه دوست کیه دشمن کدومه. وقتی قاتی می‌کنی دهنت رو وا می‌کنی چشماتو می‌بندی.. دختره‌ی روانی مگه تو به من نگفتی کمکم کن؟ مگه نگفتی پشتم وایستا؟! بعد یه کاره اومدی جلو همه شلنگ گرفتی رو من؟»روانی...روانی... اولین‌بار بود که این را می‌گفت. قاعدتا باید بهم بر می‌خورد ولی نخورد. می‌فهمیدم دلش شکسته. قبول داشتم روانی بازی درآوردم و دروغ چرا، زیاد هم پشیمان نبودم..سرم را چسباندم به شیشه:« خودت می‌گی روانی.. روانی مگه حالی‌شه کی حرف بزنه و چی بگه؟ »با حرص گفت: «آره خودت رو توجیه کن!.»شقیقه‌ام تیر کشید. با نوک انگشت فشارش دادم:« اون روز من نفهمیدم چی شد یهو اون حرفا از دهنم در اومد. الآنم حاضرم جلوی همه ازت عذرخواهی کنم.»با پوزخند بخاری را روشن کرد:«برو بابا! می‌دونی درد چیه؟مشکل اینه که تو از همه طلب‌کاری. بعد یجوری هم سیس قربانی گرفتی انگار انداختنت پشت وانت برا کشتارگاه، تو هم داری بع بع می‌کنی!»سر بلند کردم و با بغض خیره شدم به صورتی که رو به خیابان بود. «دستت درد نکنه!»شمشیر را از رو بسته‌بود:« سرت درد نکنه! ولی یادت باشه این ادا اصولا جلو من یکی جواب نمی‌ده! اگه به این حرفا باشه من از تو قربانی تر بودم. اصلاً بعد شنیدن اون چرت و پرتا، دوزاریم افتاد احتمالا این بدبخت رسول هم قربانیه منتها ما بع بعمون نمیاد!»همین حرف را قبلاً دکتر پارسا هم به من گفته بود. که هرکسی دنیا را از دید خودش می‌بیند. گاهی فکر می‌کنیم قربانی هستیم ولی از دید بقیه جلادیم. نگاه کردم به کف دست‌هام. آرام گفتم:«همیشه همین کار رو باهام کردی.. الان هم داری تکرار می‌کنی.» با اخم نگاهم کرد:«چی‌کار؟»به زور لبخند که نه، تلخند زدم:«توهین و تحقیر. بدون اینکه بفهمی چقدر از اینکه مسخره‌م می‌کنی حس بدی دارم. بدون اینکه متوجه شی همهٔ اعتماد به نفسم بخاطرت رفت»بغضم با جمله‌ی آخر ترکید. خیره نگاهم کرد. لب جنباند. فکش سفت شد. به وضوح دگرگونی حالش را می‌فهمیدم. سرم را چرخاندم طرف شیشهٔ بخار گرفتهٔ ماشین. چشم چشم دو ابرویی کشیدم. مِه جاده را فرش کرده بود. برف پاک‌کن جیرجیر کرد روی شیشه.«یعنی الان من باید بابت کل کل‌ کردن‌های خواهر برادری محکوم شم؟ بابا دس‌خوش! فک کنم تو هم کم به من نتازونده‌ بودیا. پس چرا به من بر نمی‌خورد؟ پس چرا بهم خوش می‌گذشت؟»آدمکِ روی پنجره گریه کرد! من هم:«آدم‌ها با هم فرق دارن.. شاید تو بابت شوخی‌های من احساس ضعف نمی‌کردی. ولی تو دست می‌ذاشتی رو نقاطی از من که هر روز ازش چرک و خون میومد بیرون و آزارم می‌داد.»

۱۸:۳۵

مکثی کرد:«خب چرا همون موقع بهم نگفتی؟»اشکم را پاک کردم:«چون نمی‌خواستم بفهمی نقطه ضعف دارم و بدتر کنی. مامان هم که کلا پشتت بود. »آهی کشید و دنده عوض کرد:«بخدا که اگه اینجور باشه. من به خیال خودم تو خیلی باجنبه بودی.. اصلا یک درصد هم فکر نمی‌کردم بابت شوخی‌هام اذیت شی.»دوباره آه کشید. لحنش مهربان‌تر شد:«من واقعاً معذرت می‌خوام»و دیگر من نفهمیدم چه شد. بلند بلند گریه کردم. شاید چون از او توقع عذرخواهی نداشتم. شاید چون تا همین یک ساعت پیش فکر می‌کردم کسی که قرار است معذرت بخواهد من باشم. ماشین را زد کنار و شانه‌هایم را گرفت. هی صدایم می‌کرد و با نگرانی می‌پرسید چه شده؟بعد دوباره‌ می‌گفت ببخشید.. خب ببخش دیگر!خبر نداشت من از سبکی مثل پر شده‌ام و این اشک‌ها همان چرک و خون چند ساله‌است که دارد بیرون می‌ریزد و صافم می‌کند. خودم را انداختم توی بغلش و چنگ زدم به بازوهای قوی‌ و سفتش.«ببخشید علیرضا.. ببخشید داداش»صدایش بغض داشت ولی مغرور بود:«واقعا اوسگولی..این دیالوگ من بود»وسط گریه خنده‌ام گرفت. من را به زور از خودش جدا کرد:«اه اه اه.. کثافت.. کل لباسمو دماغی کرد»هیچ‌کس مثل او نبود. هیچ‌کس مثل او نمی‌توانست وسط گریه من را بخنداند. به زبانم نیامد بگویم چقدر دوستش دارم ولی هزار بار این را توی دلم گفتم و قربان صدقه‌اش رفتم.

undefinedundefinedundefinedundefined



دکتر پارسا فلاسک را از روی میز برداشت. دل توی دلم نبود که در مورد رسول بپرسم. گفتم:« رسول گفت میاد مشاوره.» نیم نگاهی به من انداخت. لبخندی زد:«بله. اینکه آقا رسول رو توی جلسات مشاوره داریم اتفاق خیلی خوبیه. به روند درمان شما هم کمک می کنه.»رسول نشسته بود جای من. روی همان صندلی. انگار امنیت پتو شد و پیچید دور شانه‌هایم. دلتنگی دیگر تاب و توانم را بریده بود. گفتم:«چی گفت؟!» گذرا نگاهم کرد:«اجازه بدید همونقدر که برای مسائل شما احترام قائلم و رازداری می‌کنم برای ایشون هم باشم.» فنجان چای را گذاشت جلوی من و نشست:« فقط خیلی براش سوال بود که دورهٔ انفرادیش کی تموم می‌شه؟» نگاهم کرد:« اصلا بناست تموم بشه؟» خودم هم خسته بودم از این تبعید بی‌پایان. شب‌ها با عکس بچه‌ها می‌خوابیدم و صبح‌ها با عکس رسول بیدار می‌شدم. اما ترس لانه کرده بود توی تنم. تمام شش ماه را روزی چندبار نشخوار می‌کردم. می‌جویدم ، قورت می‌دادم و دوباره می‌آوردم بالا! احساس ناتوانی و نابلدی می‌خواست خفه‌ام کند. اگر برمی‌گشتم و باز بچه‌ها را اذیت می‌کردم چه؟ اگر ستاره ناهار نداشت و حسین بی‌تابی می‌کرد... حسینی که شب قبل رسول عکس تک دندانش را برایم فرستاد. دیگر بلد بودم جلوی مشاورم دست از سانسور افکارم بردارم. همین‌ها را بلند گفتم. نگاهش روی زمین بود:«نگرانی به جاییه. فقط یه اما داره...» جابجا شد روی مبل و عبا را کشید روی زانو:«شش ماه قبل شما نمی‌دونستید چه اتفاقی برای روانتون داره میوفته. مشاور کنارتون نداشتید و صد البته خانواده‌ای که درک شرایط شما براشون سخت بود.»فنجانش را از روی میز برداشت و گذاشت روی دستهٔ پهن مبل:« حالا یه لشکر آدم هستند که آمادگی دارن شما رو همراهی کنند. دارو درمانی رو شروع کردید و به لطف خدا اثر خوبی هم گذاشته. ضمن اینکه ضعف چندماه قبل رو توی شما نمی بینم.» ماجرا را از این زاویه ندیده بودم. داروها داشت جواب می‌داد. دیگر موهایم را نمی‌کندم. شب‌ها بهتر می‌خوابیدم و لرزش دست‌هایم از بین رفته بود. به پیشنهاد دکتر پارسا چند تا دفتر خریدم. شروع کردم و از اول همه چیز را مکتوب کردم. کودکی‌ام را با تصاویر ساده و کودکانه نقاشی کشیدم. ترس‌هایم را با رنگ و خط پیاده کردم روی کاغذ. چند نامه هم نوشتم برای مامان و علیرضا و بابا. نامه‌ها را به کسی ندادم اما انگار که حرف‌هایم را سالهاست زده‌ام و تنهایی حملش نکرده‌ام. سکوت بین‌مان طولانی شد. گشتم دنبال سوالی که باید جوابش را می‌دادم. باید برمی گشتم؟ چه چیزی تغییر کرده بود؟ آرزوهایم ؟ انتظاراتم؟ خودم؟ خیره شدم به استکان چای:« یعنی حالا باید برگردم بدون اینکه کسی خودش رو مسئول خواسته‌هام بدونه؟» خودش را کشید جلو و دست‌ها را توی هم قلاب کرد:«نه اصلاً. فقط اینکه خواسته مفهوم گسترده‌ایه. بازش کنید لطفاً. خواسته‌هاتون دقیقاً الان چیه؟ بقیه تا ندونن ما چی می‌خوایم نمی‌تونن برآورده‌اش کنند.»این همه جان کندم تازه می‌گفت لیلی مرد بود یا زن! تند گفتم:«دلم می‌خواست درس بخونم.» تندتر از من جواب داد:«دلتون می‌خواست! فعل ماضی به کار بردید! مضارعش چی می‌شه؟!»

۱۸:۳۶

گیج به چشم‌هایی که طبق معمول روی زمین بود نگاه کردم! عادت داشت اینطور ناک اوتم کند. شقیقه‌هایم را گرفتم توی دست. جواب این سوال را خودم هم نمی‌دانستم. مدت‌ها می‌شد که توی ماضی گیر افتاده بودم بدون اینکه بدانم مضارعم کجاست! نفس گرفت:«اجازه بدید من کمک تون کنم... یه مثالی می‌خوام بزنم که احتمالا دردناک باشه، اما حتما کمک کننده است.»تکیه داد به مبل:« دور از جان ، دوست دارید بعد از صد و بیست سال روی سنگ قبر خودتون چی بنویسند؟ اون دو کلمهٔ بالا منظورمه»نگاهم کرد:« می‌تونید فکر کنید اما بهتره که اولین کلمات رو به زبان بیارید.»چشم بستم. خودم را تصور کردم که ایستاده‌ام بالای سنگی سیاه. سرما دویده بود لابلای شاخه‌های لخت قبرستان. خاکِ زیر پایم نمور بود. صدای شیون از دور می‌آمد. انگار که زنی مویه می‌کشید. خیره شدم روی سنگ. بالای اسمم خالی بود. دو کلمه رویش حک کردم. گفتم:«مادری مهربان.» نفس کشیدم و چشم باز کردم. انگار لحد را از روی سینه‌ام برداشتند. سر تکان داد:«چرا نگفتید دانشجوی جویای علم؟ یا مثلاً پزشکی کاردان. یا چیزهای دیگه؟» شانه بالا انداختم:« شاید چون الان دغدغه‌م همین نقشیه که دارم..»فنجان خالی را گذاشت روی میز:«به گمانم الان هر دغدغه‌ای داشته باشید می‌تونید روی کمک بقیه حساب کنید.»این جمله یعنی تصمیم با خودت! او عادت داشت آدم را توی برزخ رها کند! او هیچ تصمیمی را حتی پیشنهاد نمی‌داد! فقط نوری توی مسیر می‌انداخت و بی‌رحمانه تنهایم می‌گذاشت تا جای قدم‌هایم را پیدا کنم. پیگیر شدم:«به نظر شما باید چی‌کار کنم؟ برگردم؟» ابرو بالا انداخت:«شما هر تصمیمی بگیرید قابل احترامه. به گمانم بهتره بنویسید. معایب و مزایای برگشت، معایب و مزایای ادامه دادن ترک منزل. احتمالا کمکتون کنه.» سر تکان دادم. گفت:«راستی. اون نامه‌ها که به اعضای خانواده نوشتید و برای خودتون نگه داشتید؛ خاطرتون باشه گفتم برای هر فرد به تعداد صفحاتی که ازش نوشتید جای خالی بذارید.» سر تکان دادم. گفت:« حالا می‌خوام از زبان اون‌ها دفاعیه بنویسید. مثلاً توی نامه به مادر، دلخوری‌هاتونو مطرح کردید. حالا با شناختی که از گذشتهٔ مادر یا خلقیاتش دارید، از جانب ایشون به خودتون جواب بدید. تمرین جذابیه. چیزهایی رو می‌بینید که تا حالا از نظرتون پنهان بوده.».


ادامه دارد....

undefined انتشار به هر نحو حرام است undefined

undefinedم رمضان خانی

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۱۸:۳۶

قلمداران
گیج به چشم‌هایی که طبق معمول روی زمین بود نگاه کردم! عادت داشت اینطور ناک اوتم کند. شقیقه‌هایم را گرفتم توی دست. جواب این سوال را خودم هم نمی‌دانستم. مدت‌ها می‌شد که توی ماضی گیر افتاده بودم بدون اینکه بدانم مضارعم کجاست! نفس گرفت:«اجازه بدید من کمک تون کنم... یه مثالی می‌خوام بزنم که احتمالا دردناک باشه، اما حتما کمک کننده است.» تکیه داد به مبل:« دور از جان ، دوست دارید بعد از صد و بیست سال روی سنگ قبر خودتون چی بنویسند؟ اون دو کلمهٔ بالا منظورمه» نگاهم کرد:« می‌تونید فکر کنید اما بهتره که اولین کلمات رو به زبان بیارید.» چشم بستم. خودم را تصور کردم که ایستاده‌ام بالای سنگی سیاه. سرما دویده بود لابلای شاخه‌های لخت قبرستان. خاکِ زیر پایم نمور بود. صدای شیون از دور می‌آمد. انگار که زنی مویه می‌کشید. خیره شدم روی سنگ. بالای اسمم خالی بود. دو کلمه رویش حک کردم. گفتم:«مادری مهربان.» نفس کشیدم و چشم باز کردم. انگار لحد را از روی سینه‌ام برداشتند. سر تکان داد:«چرا نگفتید دانشجوی جویای علم؟ یا مثلاً پزشکی کاردان. یا چیزهای دیگه؟» شانه بالا انداختم:« شاید چون الان دغدغه‌م همین نقشیه که دارم..» فنجان خالی را گذاشت روی میز:«به گمانم الان هر دغدغه‌ای داشته باشید می‌تونید روی کمک بقیه حساب کنید.» این جمله یعنی تصمیم با خودت! او عادت داشت آدم را توی برزخ رها کند! او هیچ تصمیمی را حتی پیشنهاد نمی‌داد! فقط نوری توی مسیر می‌انداخت و بی‌رحمانه تنهایم می‌گذاشت تا جای قدم‌هایم را پیدا کنم. پیگیر شدم:«به نظر شما باید چی‌کار کنم؟ برگردم؟» ابرو بالا انداخت:«شما هر تصمیمی بگیرید قابل احترامه. به گمانم بهتره بنویسید. معایب و مزایای برگشت، معایب و مزایای ادامه دادن ترک منزل. احتمالا کمکتون کنه.» سر تکان دادم. گفت:«راستی. اون نامه‌ها که به اعضای خانواده نوشتید و برای خودتون نگه داشتید؛ خاطرتون باشه گفتم برای هر فرد به تعداد صفحاتی که ازش نوشتید جای خالی بذارید.» سر تکان دادم. گفت:« حالا می‌خوام از زبان اون‌ها دفاعیه بنویسید. مثلاً توی نامه به مادر، دلخوری‌هاتونو مطرح کردید. حالا با شناختی که از گذشتهٔ مادر یا خلقیاتش دارید، از جانب ایشون به خودتون جواب بدید. تمرین جذابیه. چیزهایی رو می‌بینید که تا حالا از نظرتون پنهان بوده.» . ادامه دارد.... undefined انتشار به هر نحو حرام است undefined undefinedم رمضان خانی undefined undefinedundefined undefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
آقا سر جدتون کامنت بذارید واسه این قسمت.اخلاقای این دختره رو که میشناسید. یهو ناامید میشه هیچی نمی‌نویسه‌ها
مقیمی

۱۸:۵۵

thumbnail
وای اینو الان دیدم. خیلی خندیدم.حیفم اومد نفرستم واستون

@ghallamdaranhttps://eitaa.com/joinchat/453312565Cad8008b0ac

۱۲:۴۰

بازارسال شده از ای روزهای خوب که در راهید...
نیت کردید؟برای حافظ یه صلوات بفرستید تا ساعت ۲۱

۱۷:۲۲

آخخخخ

۱۷:۳۰

بازارسال شده از ای روزهای خوب که در راهید...
به به عجب فالی

۱۷:۳۲

بازارسال شده از ای روزهای خوب که در راهید...
بیا که رایت منصور پادشاه رسیدنوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید
جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداختکمال عدل به فریاد دادخواه رسید
سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمدجهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسید
ز قاطعان طریق این زمان شوند ایمنقوافل دل و دانش که مرد راه رسید
عزیز مصر به رغم برادران غیورز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسید
کجاست صوفی دجال فعل ملحدشکلبگو بسوز که مهدی دین پناه رسید

۱۷:۳۵

قلمداران
بیا که رایت منصور پادشاه رسید نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت کمال عدل به فریاد دادخواه رسید سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسید ز قاطعان طریق این زمان شوند ایمن قوافل دل و دانش که مرد راه رسید عزیز مصر به رغم برادران غیور ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسید کجاست صوفی دجال فعل ملحدشکل بگو بسوز که مهدی دین پناه رسید
اوه جدی جدی عجب شعری undefinedundefinedundefinedundefined🥹🥹🥹🥹🥹

۱۷:۳۶

امشب از همه طرف محاصره‌ام.سر دردگوش‌درد گردن‌دردبدن‌دردآها قرار بود بشینم پای برگزیده؟گرفتم چی‌شدundefinedundefined

۱۹:۲۷