عکس پروفایل قسم به قلم...ق

قسم به قلم...

۹۷عضو
پرده ی اولدوتا دختر دبستانی با مقنعه سفید بالبه های گیپور و چادر کش دار مشکی سنتی و کیف های صورتی هر روز از جلوی نگهبانی شهرک رد می شدند. آقایی که پیراهنش را روی شلوار انداخته بود را نگاه می کردند و سلام نخودی و ریزی می دادند و پچ پچ کنان می رفتند.
مهر ماه بود تقویم نَه روز مادر را نشان می داد و نه تولد هیچ مادری را.آفتاب‌ مهر ماه روی گل های سرخ و صورتی باغچه های شهرک افتاده بود.دو دخترک مثل دو خریدار به گلها نگاه می کردند.نقشه شان را برای آخرین بار با هم مرور کردند...فقط قیچی می خواهیم!
دو دخترک از اتوبوس سرویس پیاده می شوند. می روند کنار باغچه‌ی پر از گل و با دستهای کوچک و دخترانه شان شاخه شاخه گلهای سرخ و صورتی را قیچی می کنند.دو تا دسته ی گل بزرگ صورتی و سفید و سرخ با انبوهی برگ های سبز را زیر چادر مشکی شان پنهان می کنند و از جلوی نگهبانی رد می شوند و می روند آن طرف خیابان.آقای گل فروش دارد به چشم های تیله ای دو دختر دبستانی نگاه می کند.
-آقا سلام،میشه اینارو برای ما تزئین کنید؟-برای مامانمون می خواهیم.-میشه؟مرد گل فروش می گوید :آخه!-بفرمایید.-دو تا دسته گل قشنگ لطفا!هر کدام یک صد تومانی مچاله هم روی میز آقای گل فروش می گذارند.
مرد ده دقيقه  ی بعد دو تا دسته گل زیبا با رزهای سفید  صورتی و قرمز پیچیده شده در کاغذ پلیسه ی سفید با روبان صورتی می دهد به دخترها و پول هم نمی گیرد.
وقتی از گل فروشی می روند،غش غش می خندند.مرد یک وری تکیه داده به دیوار مغازه اش و پکی عمیق و راضی به سیگارش می زند....سر شهرک دو دختر از هم خداحافظی می کنند.دخترک با قد بلندتر مسافت حدود یک کیلومتری را روی ابرها پیاده می رود تا خانه. توی آسانسور دکمه ی  طبقه ی دهم را می زند.در که باز می شود مادر جوان می گوید:سلام، وای چه قشنگه!-سلام مامان برای تو گرفتم...هر دو می خندند. مثل آقای نگهبان سر شهرک.مثل مرد گل فروش. مثل مادر آن یکی دخترک.
پرده ی دوممادرم هنوز هم که در خانه را باز می کند می تواند به کلاه و شالگردن کِرِمی رنگ دختر کوچولوی من  بگوید: خدااااا آخه تو چقدر قشنگی.به پسرک با کت و شلوار آبی خوش رنگش بگوید: ماشاالله آقا آقا!مادرم می تواند راحت دوست داشته باشد آدم ها را. سر بچرخانی رفیق پیدا کرده است، فرقی نمی کند بیمارستان‌ باشد یا استخر، مسجد باشد یا فروشگاه.
مادرم می تواند ببخشد ساده. بگذرد ساده.می تواند خوش مزه ترین حلوای جهان را بپزد و ببرد بدهد به همسایه ای که فاصله اش با او کهکشانی است.مادرم می تواند خوش مزه ترین پلو مرغ دنیا را بپزد و وقتی به او  بگویی خیلی خیلی خوش مزه است، بگوید نه بابا!
مادرم می تواند برای بچه هایم مامان باشد، از  آن مامان هایی که واقعی اند. از آنهایی که وقتی بچه هایت پیش شان هستند خیالت راحتِ راحت است و دلت گرم.
مادرم خوب می بیند و خوب می گوید.پیام های کوتاهش همیشه دلگرمی است.-"قسم به قلم" عالی بود.-"خورش بِه" خیلی  خوش مزه بود.-امشب غذاهایت خیلی عالی بود.-مادرم شبیه یگ گل صورتی است که همه ی گلبرگ هایش شکفته.
مادرم تولدت مبارکundefined #هدی_دولت ۱۵ دی ۱۴۰۳#دی_ماهی #ماه_مامان#مادرها_رگ_حیاتند#سلامتی_همه_مادران@ghasam_be_ghalam

۸:۴۰

thumbnail

۹:۰۱

بسم الله النور...چندماهی تا تولدم مانده است حالا عدد شمعی که قرار است از بالای کله ی دوتا کوچولو فوت کنم فاصله ی کمی تا ۵۰ دارد. فاصله ی کم به نظر من که ریاضی خوانده ام و انسانی کنکور داده ام  و سرکلاس دانشگاه استاد آمار رتبه های برتر کلاس را گرفته و من نجیبانه دست بالا کرده ام ، می تواند یک تا ده سال باشد.
حالا آنقدر تجربه پیدا کرده ام که وقتی پیرمرد همسایه با پژوی چهارصد و پنج تا مرز تصادف نزدیک من شود توی چشمهایش نگاه کنم و سکوت کنم و دو دقیقه ی بعد که آمده کنار شیشه ی پنجره ی ماشین و می گوید:
خانم واقعا شرمند ببخشید، من شما را ندیدم.بگویم: اشکالی نداردمن خودم را جای شما گذاشتم.
حال روی تقویم دیواری خانه مان همه جا ردپای کلمات من است. تاریخ جلسه و میزان ورزش روزانه  وروزه های قرضی و عددهای متفاوت و رمز آلود.
حالا می توانم هفته ها جز اخبار چیزی از تلویزیون نبینم، زیر نور چراغ ماشین در ترافیک بزرگراه بعثت کتاب خار و میخک بخوانم.رفیقم را که هر وقت بخواهد، نیست می شود را ببخشم.به دخترک توپولوی قد بلند با هودی گروه بی تی اس که دارد فریاد می زند: خانم عاشقتونیم بخندم.
می توانم جلویِ درِ مدرسه یِ دخترِ نوجوانِ از ۱۴:۴۷ تا ۱۵:۱۷ یک خواب عمیق زمستانی بروم.می توانم توی صف نانوایی به خانمی که با لهجه ی  کرمانشاهی دارد برایم داستانِ یادداشت کردنِ ساعتِ اذانِ هر روزش را می گوید، گوش بدهم، لبخند بزنم و غبطه بخورم.
حالا می توانم توی کلاس انشا، متن کلیشه ای شاگرد خندان  و انتقاد پذیرم را بداهه تبدیل کنم به یک انشای طنز آلود و خنده دار.حالا آنقدر بزرگ شده ام که می توانم آدمهای متفاوت اطرافم را بپذیرم. میتوانم در هفته حدود ده کیلومتر پیاده روی کنم. میتوانم هفته ای یک کتاب بخوانم.
ورِ منتقد روحم دارد دست و پا می زند که اگر جرأت داری کارهایی را که نمی توانی را لیست کن کسی برای این پزهای روشنفکری ات تره هم خرد نمی کند!لبخند میزنم.فقط او می داند من چقدر نمی توانم های زیادی را بقچه پیش کرده ام و برده ام در خانه ی خودش.حرفهایی که سنگین بود و چه سبک از دهان خیلی ها شنیدم و سالها خواب من پاسخ به آنها بود.ولی  عدد همان شمعی که قرار است از روی کیک تولدم فوت کنم یادم داده است، بزرگی آدم ها به سکوت و حرفهای تلخ نگفته شان است.بزرگی و خوبی آدمها يی که دوستشان داریم به دیدن خوبی های ما، بخشیدن ما، گذشتن از اشتباهات ماست.ثانیه شمار ساعت دارد پرسرعت می رود .باید بروم.undefinedهدی-دولت۸بهمن۱۴۰۳#زندگی#نوشتن#سن_فقط_یک_عدد_است_نیست#ما_زنده_به_آنیم_که_بنویسیم

۱۹:۱۹

thumbnail

۱۹:۲۰

بسم الله النور...یک ساعت و بیست دقیقه ای در ترافیک بارانی تهران مانده ام. دانه های درشت باران بی وقفه روی شیشه ی ماشین می ریختند. صوت تکنیکی استاد جوان را گوش می کردم. رانندگان عزیز تهرانی در این بارش رحمت الهی هر شیرین کاری بلدند را نثار ملائک باران می کنند.روسری گلدار صورتی ام را با پالتوی توسی پوشیده ام.با خنده و سلام بلندی وارد کلاس می شوم. بالای سکوی کلاس می ایستم.زمین و زمان و بعثت و بیست و هفتم رجب و فیلم محمد رسول الله مصطفی عقاد و فیلم مجید مجیدی و حلیمه و دخترکشی اعراب جاهلیت و ارث و میراث و تکریم جایگاه دختر و نسل و ذریه ی رسول الله که از فرزندان دخترش بود و خاندان عبدالمطلب که همه یکتاپرست بودند و معجزه ی موسی و عیسی و ابراهیم و معجزه ی محمد که کلمه بود و غار حرا و جبرئیل و خدیجه که چه با معرفت بود و پیامبر مهربانی که در بین خشن ترین آدم های زمان چقدر اصیل و نجیب و امین بود و کلمه های قرآن که با قلب آدم ها چه کرد و همه همه را در کنار هم ردیف کرده ام.با دستهایم با شور و حرارت برای هفده جفت چشم تیله ای شفاف که زل زده بودند به کلمات من از تو گفتم.ته دلم یک چیزی پِل پِل می کرد. دلم می خواست چند صفحه قرآن برایشان بخوانم. روی تخته مثل همیشه یک بسم الله الرحمن الرحیم خوش خط نوشتم.و زیرش یک صلوات خوش خط تر.به به و چه چه شان بلند شد. گفتم پاکش نکنید زیباست.خندیدند به رضایت. گفتم برویم درس سیزدهم. اسوه ی نیکو. کلمات مهم را شب رنگ کنید. من زیر لب صلوات می دادم با خواندن نام تو بر صفحه صفحه ی کتاب و آنها فقط متعجب نگاهم می کردند.عبارت ها ی مهم را معنی کردم.محمد بن عبد الله. محمد پسر عبدالله.اسوه ی جهانیان یعنی الگوی جهانیان حسن و حسین دو پسر او هستند که فرمود: فرزندان ما پاره ی جگر ما هستند. گاه آنان را در بر می گرفت یعنی در آغوش می گرفت.خنده ی شیرین تورا دیدم وقتی حسن و حسین را می بوییدی و می بوسیدی. کلمات در دلم روضه می شوند یک نفر می گوید: «خانم پاره ی جگر همان نور چشم و عزیز و دوست داشتنی است؟ »می گویم: «بله. »هیچ گاه تند خویی نمی کرد و سخن درشت بر زبان نمی راند. بد اخلاقی نمی کرد و با کلماتش دیگران را نمی آزرد. من که مبتلا به کلمات و اسیر واژه ها هستم، خجالتم را زیر نگاه معلمی ام پنهان می کنم و نمی گذارم کسی در کتابش نکته بنویسد که او کجا و ما کجا؟زیر چشمی به صلوات روی تخته نگاه می کنم. دلم برای خودت، نامت، دخترت، دامادت، فرزندانت قنج می رود.می گویند در تنهایی سیمایی محزون داشت و در میان جمع گشاده رو بود.یک نفر می پرسد: «یعنی افسردگی داشته خانم؟ اینکه تو تنهایی خودش ناراحت بوده؟»نمی توانم جنس غمی در وجودت بود و خدا فهمیده بود را برایشان بیان کنم. می گویم دلش برای هدایت همه می تپید. سعدی آمده خودش را با قند و نبات کلماتش چسبانده به عشق تو.سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی/ عشق محمد بس است و آل محمد.: « عیدتون مبارک. تکلیف هم نداریم.»یک نفر می گوید: «خانم یه سوال؟ امروز ما تو اسنپ با داداشمون بودیم. راننده اسنپیه گفت: می دونی ما چن تا امام داریم؟ داداشمون گفت: دوازده تا. آقاهه گفت: می دونی اسم امام دوازدهم چیه؟ داداشمون و ما خانم هنگ کردیم. خانم اسم امام دوازدهم چیه؟»در تنهایی سیمایی محزون داشت و در میان جمع گشاده رو بود. غم مثل گردباد می آید می پیچد در دل و جانم. نه شبیه دل و جان تو آقای من ولی از همان جنس که خدا نگران دلت شده بود.روی تخته خوش خط می نویسم.حضرت مهدی علیه السلامحضرت حجه بن الحسن عسکری علیه السلامحضرت ولی عصر علیه السلامحضرت صاحب الزمان علیه السلامقائم آل محمد عجل الله تعالی فرجه الشریف.زنگ می خورد. یک نفر می گوید: «خانم ما تخته را پاک کنیم؟ اون بسم الله قشنگه رو پاک نمی کنیم خانم!»

آيه 6 سوره کهف :فَلَعَلَّكَ بَاخِعٌ نَّفْسَكَ عَلَى آثَارِهِمْ إِن لَّمْ يُؤْمِنُوا بِهَذَا الْحَدِيثِ أَسَفًاترجمه:(ای پیامبر) پس بيم آن مي رود كه اگر به اين حديث (قرآن ) ايمان نياورند، تو در پي آنان خود را هلاك كني!
undefinedهدی-دولت۸ بهمن ۱۴۰۳#عید_مبعث_مبارک#رسول‌الله

۲۲:۱۹

thumbnail
گیف
۰۰:۱۴

۲۲:۵۸

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

الحمد لله الذی خلق الحسین...*می گوید: خانم ترکیه بهشت است!ترکیه نرفته ام.بهشت اما چندباری روزی ام شده است.نگاهش می کنم. شیطنت آمیز به همکلاسی اش می خندد.هوهوی باد پنکه های فوق العاده ی حرم،ذرات ریز آب و گلاب،آینه کاری های دلربای دور تا دور صحن. محمد الجنان دارد توی سرم می خواند.دلم می خواهد با یک ماژیک قرمز روی تخته بنویسم حسین و بعدش از تو ی گوشی ام برایشان محمد الجنان بذارم. دستم را زیر چانه ام بگذارم و ببرمشان بهشت.ولی...آب دهانم را قورت می دهم.لبخند بدون دندانی حواله ی خنده های یواشکی شان می کنم.کتابم را باز می کنم.کلمات مهم درس را معنی می کنم.کاش می توانستم هفتاد دقیقه کتابم را ببندم و کلمات مهم زندگی را اندازه ی دارایی ام برایشان معنی می کردم.محمد.علی.فاطمه.حسن.حسین....کاش می توانستم برایشان بگویم یک ماژیک شبرنگ بردارید وتوی دلتان این اسم ها را تا ابد شبرنگ کنید.چراغ راهتان می شوند.امید نا امیدی تان می شوند.بهشت دنیایتان می شوند.کاش می توانستم برایشان داستان بالهای فطرس را بگویم.قصه باران را بخوانم. ابر قهرمان های کربلا را نشانشان بدهم.دوباره لبخند می زنم.کنار دفتر کلاسی ام یک حسین قرمز می نویسم با صدای محمد الجنان.شعر کتاب درسی را می خوانم. علم زندگانی*...undefinedهدی_دولت۱۴بهمن۱۴۰۳#تولدت_مبارک_آقای_امام_حسین علیه السلام

۸:۲۲

thumbnail

۸:۲۷

بسم الله النور....سوز جانانه ی زمستان های اینجا را کمتر جایی دارد.از در ورودی تا در اصلی مسجد، شیرین یک کیلومتر است.انگار یک نمای لانگ شات زیبا مقابل دوربین دلت گرفته اند.دماغت یخ می زند. دانه های عرق لای موهایت، سرت را یخ تر می کند. نفس هایت به شماره می افتند. پای پله ها که می رسی.کفش هایت را که در می آوری انگار پایت را گذاشته ای روی فرش خیس.از پله ها بالا می روی.پرده ی مخملی سبز رنگ را می زنی کنار.هرم گرما شبیه گرمای دستان مادر بغلت می کند.فرش ها گرم گرمند.چلچراغ های بزرگ سبز جیرینگ جیرینگ یواشی دارند.تسبیح های سبز رنگ روی پایه های بلند آویزانند و در انتظار دستی که برشان دارد و صد بار در نمازی برای تو بگوید: ایاک نعبد و ایاک نستعین ایستاده اند.خانم هایی مهربان دارند به هرکس که وارد می شود التماس دعای فرج می گویند.محراب فیروزه ای رنگ جلوی مسجد پر است از آدم هایی که با هر شکل و قیافه ای دوستت دارند.همان جایی است که روی تخته سنگی نشستی و به آقای جمکرانی گفتی برایت مسجدی بسازد. مسجدی که ملجاء و مأمن شیعیان منتظرت باشد.بیایند اینجا برای آمدنت دعا کنندوچشمی تر کنند.گنجشک های کوچک بی پروا لابلای چلچراغ ها پرواز می کنند و اگر فرشی هم خالی باشد می آیند و با دل دل های کوچشان نمی دانم چه در گوش زمین و زمان می گویند.زن جوان با دخترک سه چهار ساله ای که در آغوش دارد می آید می نشیند کنار زن میانسال پاکستانی شیعه که از قلب اسلام آباد آمده است.چشمهای هردو می خندد.چشم ها زبان بین المللی اند و لبخند تیر خلاص آشنایی و رابطه.دخترک غر می زند. خوابش گرفته و آب دماغش انگار دارد یواش یواش می آید. لباس هایش را کم می کند. مخصوصا شلوار مخملی مشکی کبریتی اش را.زیر چشمی به خانم پاکستانی هم نگاه می کند. خانم پاکستانی اما زیر چشمی نه، با همه ی حواسش محو دلبری های دخترک است. لباسش چیزی شبیه ساری هندی هاست. پوشیده تر .با شلوار و شال بزرگ لبه دوزی شده ی زرزری.چند النگوی طلا توی دستش است. نگاهش را از روی دخترک بر نمی دارد. به نظر می رسد هر دو پایتخت نشین اند. تهران و اسلام آباد. حلقه ی زیبایی توی دست زن جوان می درخشد مثل چشم های زن پاکستانی. دارد دعای استغاثه به امام زمان را می خواند. زن جوان به او می گوید: می توانی بخوانی؟زن پاکستانی با ایما و اشاره می گوید بلد است بخواند.دخترک مهیای خواب شده است. یک آب نبات زرد قدیمی بعد از این همه دلبری نصیبش می شود.با همان زبان بین المللی لبخند و نگاه معلوم می شود زن جوان دو تا بچه دارد و زن پاکستانی مشهد هم رفته است.هر دو دعا می کنند.حتما برای شما.برای فردای بهتر جهان.برای آمدن شما که آرزوی همه خوبان جهان هستید.دخترک پایش درد گرفته. مادرش دارد پایش را نوازش می کند و ناز می خرد. زن پاکستانی دستهای مهربانش را روی پای دخترک می گذارد و با انگشتان حنا گرفته اش پای دخترک را می مالد و لبخند می زند. مادرانه ناز می خرد.به محراب نگاه می کند.لب هایش می جنبند به دعا.نماز جماعت که تمام می شود با بند بند انگشتانش تسبیحات مادر مهربان عالم را زمزمه می کند. با دست به یکدیگر قبول باشه می گویند.زن پاکستانی موقع رفتن صورت دخترک را می بوسد.undefinedهدی_دولت ۱۴بهمن ۱۴۰۳#یک_جهان_سلام_بر_تو#مسجد_مقدس_جمکران

۱۰:۲۴

thumbnail

۱۰:۲۵

thumbnail

۱۰:۲۵

بسم الله النور....برف-بلند شید همه جا رو برف سفید کرده!کافی بود بابا با موهای جو گندمی بیاید توی اتاق ما و توی گرگ و میش یک صبح سرد زمستانی کنار پنجره ی آهنی کرم رنگ اتاق بایستد و پرده ی قهوه ای کرپ را کنار بزند و این جمله را بلند بگوید تا ما مثل فنر از جا در برویم.برف آن روزها انگار جنسش فرق داشت. صبر می کردند تا زیر زانو بیاید و همه جا یک دست سفید شود شاید تعطیل می شدیم.برف که می آمد بابا کفش های کیکرز قهوه ای روشنش را می پوشید. از پنجره، رخش سرخش را که زیر کوه برف مدفون شده بود نگاه می کرد. اهل شال گردن و کلاه نبود.کاپشن و ژاکت بافتش را تنش می کرد و کمی زودتر می رفت پایین.پیکان قرمز جوانان را که انگار امید یک خاندان بود و دلبر، روشن می کرد. بعد با یک جاروی دسته نارنجی پلاستیکی که ریش ریش های آبی پر رنگ داشت مرتب و با حوصله برف ها را می ریخت پایین. قرمزی پیکان جوانان بابا مثل نگینی سرخ در دل زمستان برفی می درخشید. دستهایش هم سرخ می شد. دانه های برف روی موهای پرپشت بابا می نشست. دماغش سرخ می شد و دستهایش مثل لبو. ماشین را آرام می راند روی برف ها و رد زیبای رفتنش کمی بعد محو می شد.برف آن روزها یک حس خوب خیس شدن کفش و لبه های شلوار و ذوق ذوق سر انگشتان داشت.
وقتی می رفتیم سر کلاس انگار همه دو سایز بزرگ شده بودند با کاپشن و کلاه و دستکش. زنگ تفریح ها نبرد تن به تن گلوله ها بود و غش خنده از سر خوردن های ناجور، خیس شدن مانتو و شلوار....
خنده از روی لبم نمی رود.حالا امروز وسط زمستان. بابا ی جوان با موهای مشکی و ریشی پر و مشکی تر،که چند تار سفید قشنگ ترش کرده،پرده گلدار حریر را کنار می زند و می گوید: همه جا سفید است! عجب برفی! تعطیل می کنن یعنی؟ از ساعت 6 صبح کنار کتاب قرآن و دعاهای بین الطلوعین همان موقع که دارم خورش روی برنج توی ظرف غذای استیل می ریزم. تلویزیون را روشن کرده ام و دارم زیر نویس های شبکه خبر را می بینم. هم زمان کانال های خبری را هم می بینم.رفقای بیدار دلم هم همه دارند اوضاع خاورمیانه ی کوچک اطرافشان را لحظه به لحظه رصد می کنند.خبری نیست.خبری که ما می خواهیم نیست.دانه های درشت برف بی وقفه می بارد.
خانم گوینده ی شبکه ی خبر صبح سرد زمستانی را به خیر می گوید.
دلار دارد به معراج می رود.جوراب ها و شلوار ها دوتا می شوند .احتمالا لیگ فوتبال قهرمانی دهه ی فجر مدرسه پسرک لغو شود.تا برف را دید با بغضی فرو خفته گفت: نمی ذارن بریم حیاط!خبری هم از غیر حضوری شدن مدارس نیست. فقط فیروزکوه و دماوند تعطیل است.دارم روی برف ها راه می روم. یک قیژقیژ بی بدیل دارد. نوک دماغم سرخ شده. زمین مثل یک صفحه ی سفید تا نخورده است که من گام هایم را روی آن می گذارم و کیف می کنم از این اولین بودن.درخت ها نجیبانه سر نهاده اند زیر بار برف سنگین و انگار دسته دسته گلهای پنبه نثار هر عابری می کنند.undefined*هدی_دولت* ۲۱ بهمن ۱۴۰۳#برف-زیبا#الحمدالله-خداجون #زمستان-را-دیدیم

۶:۵۳

thumbnail

۶:۵۴

thumbnail

۶:۵۴

thumbnail

۶:۵۴

thumbnail

۶:۵۴

thumbnail

۶:۵۴

thumbnail

۶:۵۴

thumbnail

۶:۵۴