وقتی وسط نوشتنها یکی پیدا میشه که لذت برش و دوخت رو بهت یادآوری کنه.
خیاطی فقط اون صحنهش که پیرهن چین چینی میشینه به تن دخترای کوچولو، باهاش یکدور میزنن و میگی: «حالا چند قدم برو دورتر ببینم تو تنت چطور شده»
آخ که لذت خلق تا هسته سلولهای آدم نفوذ میکنه تو این لحظه.
#خیاطی#لذتهنر#خواهرزادهشیرین#یکروزباخواهر❤️
خیاطی فقط اون صحنهش که پیرهن چین چینی میشینه به تن دخترای کوچولو، باهاش یکدور میزنن و میگی: «حالا چند قدم برو دورتر ببینم تو تنت چطور شده»
آخ که لذت خلق تا هسته سلولهای آدم نفوذ میکنه تو این لحظه.
#خیاطی#لذتهنر#خواهرزادهشیرین#یکروزباخواهر❤️
۹:۵۵
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
ساعت ۸ شب بود. انگار هر چی ما بیشتر اصرار داشتیم با اتوبوس برگردیم خانه، سازمان حمل و نقل عمومی هم جدیتر مقاومت میکرد.
کم نیاوردیم. یک ربعی که گذشت و اتوبوس نیامد، کتاب کار و مداد را از توی کیف درآوردم و پایم را میز کردم. تا خط ۱۰ برسد، یک خط «د»نوشت، یک خط «دَ»و یک خط هم «دا»گفتم :«میدونی تو بعضی شهرها به مامانشون میگن دا» خندید: «روی پای دا نوشتم دا.»
#اتوبوسنوشت#کلاساولی
@havalighalam
کم نیاوردیم. یک ربعی که گذشت و اتوبوس نیامد، کتاب کار و مداد را از توی کیف درآوردم و پایم را میز کردم. تا خط ۱۰ برسد، یک خط «د»نوشت، یک خط «دَ»و یک خط هم «دا»گفتم :«میدونی تو بعضی شهرها به مامانشون میگن دا» خندید: «روی پای دا نوشتم دا.»
#اتوبوسنوشت#کلاساولی
@havalighalam
۶:۳۹
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
آیهانم آرزوست
انگار من بودم همان طور بی حرکت، مثل مجسمه ایستاده، وکسی رخ تو رخ بهم تشر میزد که آهای یک بار بنشین سنگها را با خودت وا بکن، ببین برای کی و چی داری کار میکنی. برای من همان صحنه، اوج داستان ناتور دشت بود. همان جا که آیهان بیپروا چشمهایش را گرد کرد، صدایش را بالا برد و به احمدآقا گفت :«آره، پس تو نگران آبروی خودت هستی، تو همه این کارا رو برام کردی، منو از فلاکت نجات دادی، دستمو گرفتی، که همه بگن احمدپیران آدم خوبه است»
سال آخر دبیرستان بودم، پنج شنبهها ظهر میرفتم مدرسهای در خیابان حسین باشی، کلاس کنکور. ساعت استراحت با دخترها دور هم جمع میشدیم، حرف میزدیم، میخندیدیم و از خوراکیهایمان به هم تعارف میکردیم. به غیر از دو دوست که از سال دوم دبیرستان باهم بودیم، با بقیه چندان صمیمی نبودم، بقیه هم همین طور. رفته بودیم ده هفتهای کنار هم باشیم تا یاد بگیریم حرفهای تر توی سر خودمان و کتابها بزنیم.میدانستیم ته آن دیدارها جیک تو جیک شدن نیست.
هفتههای آخر بود. توی حیاط، کنارِ باغچهٔ گِردی که درخت تنومند را در دل خود داشت نشسته بودم. یکی از دخترها نزدیک شد. نشست کنارم:«میخوام یک چیزی بهت بگم، ممکنه ناراحت شی»ستون فقراتم را صاف کردم:«نه بگو.ناراحت نمیشم.»بی مقدمه رفت سراغ اصل موضوع: «میگم که... ببخشیدا ... ولی گاهی بنظرم میاد مثل طبل توخالی هستی، سروصدات زیاده فقط.حرف میزنی، ولی در عمل...»فکم قفل کرده بود. حتی یک کلمه هم نتوانستم حرف بزنم. فقط نگاه میکردم. یکی از بچهها نزدیک شد. شروع کرد به حرف زدن. موضوع گفتگو عوض شد.آن جملههای سنگین رفت لابلای سوالهای تستی و راهحلهای میانبُر کنکوری . آن دختر را هم فقط دوپنج شنبه دیگر دیدم. حالا نه میدانم کجاست و نه خبر دارم چه میکند.اما هر چند وقت یک بار آن جملات قصارش موج برمیدارد در ذهنم.خودم میخواهم تکرارش کنم. لازمش دارم. مخصوصاً وقتهایی که افتادهام در دل کاری که به حساب خودم خدایی است. تا امروز دهها بار برای آن دختر دعا کردهام. برای آیهانِ زندگی خودم. و از ته دل برای همهتان آیهانم آرزوست. به جان خودم چنین تجربهای خیلی جاها کارتان را راه خواهد انداخت، مخصوصا وقتی چند لحظه توقف و چند قطره تفکر نیاز داشته باشید.
#خودآگاهی#ناتوردشت#تلنگر
@havalighalam
انگار من بودم همان طور بی حرکت، مثل مجسمه ایستاده، وکسی رخ تو رخ بهم تشر میزد که آهای یک بار بنشین سنگها را با خودت وا بکن، ببین برای کی و چی داری کار میکنی. برای من همان صحنه، اوج داستان ناتور دشت بود. همان جا که آیهان بیپروا چشمهایش را گرد کرد، صدایش را بالا برد و به احمدآقا گفت :«آره، پس تو نگران آبروی خودت هستی، تو همه این کارا رو برام کردی، منو از فلاکت نجات دادی، دستمو گرفتی، که همه بگن احمدپیران آدم خوبه است»
سال آخر دبیرستان بودم، پنج شنبهها ظهر میرفتم مدرسهای در خیابان حسین باشی، کلاس کنکور. ساعت استراحت با دخترها دور هم جمع میشدیم، حرف میزدیم، میخندیدیم و از خوراکیهایمان به هم تعارف میکردیم. به غیر از دو دوست که از سال دوم دبیرستان باهم بودیم، با بقیه چندان صمیمی نبودم، بقیه هم همین طور. رفته بودیم ده هفتهای کنار هم باشیم تا یاد بگیریم حرفهای تر توی سر خودمان و کتابها بزنیم.میدانستیم ته آن دیدارها جیک تو جیک شدن نیست.
هفتههای آخر بود. توی حیاط، کنارِ باغچهٔ گِردی که درخت تنومند را در دل خود داشت نشسته بودم. یکی از دخترها نزدیک شد. نشست کنارم:«میخوام یک چیزی بهت بگم، ممکنه ناراحت شی»ستون فقراتم را صاف کردم:«نه بگو.ناراحت نمیشم.»بی مقدمه رفت سراغ اصل موضوع: «میگم که... ببخشیدا ... ولی گاهی بنظرم میاد مثل طبل توخالی هستی، سروصدات زیاده فقط.حرف میزنی، ولی در عمل...»فکم قفل کرده بود. حتی یک کلمه هم نتوانستم حرف بزنم. فقط نگاه میکردم. یکی از بچهها نزدیک شد. شروع کرد به حرف زدن. موضوع گفتگو عوض شد.آن جملههای سنگین رفت لابلای سوالهای تستی و راهحلهای میانبُر کنکوری . آن دختر را هم فقط دوپنج شنبه دیگر دیدم. حالا نه میدانم کجاست و نه خبر دارم چه میکند.اما هر چند وقت یک بار آن جملات قصارش موج برمیدارد در ذهنم.خودم میخواهم تکرارش کنم. لازمش دارم. مخصوصاً وقتهایی که افتادهام در دل کاری که به حساب خودم خدایی است. تا امروز دهها بار برای آن دختر دعا کردهام. برای آیهانِ زندگی خودم. و از ته دل برای همهتان آیهانم آرزوست. به جان خودم چنین تجربهای خیلی جاها کارتان را راه خواهد انداخت، مخصوصا وقتی چند لحظه توقف و چند قطره تفکر نیاز داشته باشید.
#خودآگاهی#ناتوردشت#تلنگر
@havalighalam
۱۱:۲۵
دیالوگ ماندگار:
چه فرقی میکند؟ من و تو یکی هستیم، زن !
خدا نکند من و تو یکی باشیم، گالان! وقتی یکی باشیم، یکی مان دیگر وجود ندارد. و آدمی که عاشق خودش باشد، مجنون مخبّطی است. سولماز ، سولماز است و گالان، گالان.
آتش بدون دودنادر ابراهیمی
@havalighalam
چه فرقی میکند؟ من و تو یکی هستیم، زن !
خدا نکند من و تو یکی باشیم، گالان! وقتی یکی باشیم، یکی مان دیگر وجود ندارد. و آدمی که عاشق خودش باشد، مجنون مخبّطی است. سولماز ، سولماز است و گالان، گالان.
آتش بدون دودنادر ابراهیمی
@havalighalam
۲۱:۴۵
بازارسال شده از نویسندگان جریان
#فراخوان
پویش #دامانمادر
همه ما در زندگیمان روزهای فراز و فرود داریم. و از کودکی آموختهایم در لحظات بحرانی همیشه جایی برای پناه بردن هست، دامانی امن که داستان ما را میشنود و میتواند گره از کار ما باز کند.
اگر شما هم تجربهای از توسل به دامان مادر، خانم فاطمه زهرا دارید ماجرای آن را در قالب روایت بنویسید و برای ما ارسال کنید.
ممکن است ارتباط شما از نوع توسل نبوده باشد، بلکه در حل مسئلهای به ایشان و نحوه عملشان فکر کردهاید، از زندگیشان الگو برداشتهاید، یا حتی با لحظهای ارتباط گرفتن با مادرانههای خانوم فاطمه زهرا آرام گرفتهاید و دوباره از جا برخاسته و مسیرتان را ادامه دادهاید. خواندن این تجربهها هم میتواند برای دیگر زنان ارزشمند باشد
و ما مشتاق دریافت آن هستیم.
مهلت ارسال آثار : از شهادت تا ولادت بانوی دوعالم( ۳ تا ۲۰ آذر )
چنانچه روایت دارای عکس متناسب با موضوع باشد امتیاز بیشتری خواهد داشت.
به نفرات برتر جوایزی تقدیم خواهد شد.
نفر اول ۵۰۰ تومان
نفر دوم ۳۰۰ تومان
نفر سوم ۲۰۰ تومان
به همراه جوایز معنوی
آیدی ارسال اثر :@fahimf5
جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 
@jaryanihaa
در جریان باشید.
پویش #دامانمادر
و ما مشتاق دریافت آن هستیم.
آیدی ارسال اثر :@fahimf5
۴:۴۷
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
نتیجه دو ساعت نشستن پای درسهای کلاس اول در شاد.
گفتم چکار کنم این دو ساعت بهتر بگذره؟ شرایط کار فکری که نیست. امور آشپزخونه هم که نمیشه.پس یک رول جلد کتاب و قیچی و چسب چیدم کنارم.پایان کلاس همه شون جلد شده و مرتب بهِم لبخند میزدند و از لباس نو تشکر میکردند.
#کتابعزیز#کلاساولی#مادرانه
@havalighalam
گفتم چکار کنم این دو ساعت بهتر بگذره؟ شرایط کار فکری که نیست. امور آشپزخونه هم که نمیشه.پس یک رول جلد کتاب و قیچی و چسب چیدم کنارم.پایان کلاس همه شون جلد شده و مرتب بهِم لبخند میزدند و از لباس نو تشکر میکردند.
#کتابعزیز#کلاساولی#مادرانه
@havalighalam
۱۲:۱۶
حوالی قلم | فهیمه فرشتیان
نتیجه دو ساعت نشستن پای درسهای کلاس اول در شاد.
گفتم چکار کنم این دو ساعت بهتر بگذره؟ شرایط کار فکری که نیست. امور آشپزخونه هم که نمیشه.پس یک رول جلد کتاب و قیچی و چسب چیدم کنارم. پایان کلاس همه شون جلد شده و مرتب بهِم لبخند میزدند و از لباس نو تشکر میکردند. #کتابعزیز #کلاساولی #مادرانه @havalighalam
اینجا رو 



۱۹:۵۴
۱۹:۵۵
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
مادر شهید یعنی دوباره مادر شوییعنی این دفعه نه نُه ماه، که یک عمر باری را با خودت حمل کنی. باور ندارم که از دست دادن فرزند حتی در راه حق رنج نداشته باشد.پس مادر شهید یعنی کسی که وجودش توان حمل این رنج را دارد.
یعنی یک عمر باردار تولدهای وجود خود است. یعنی هر دفعه دلش برای فرزندش تنگ شود، وسعت وجودیاش افزایش مییابد.
چقدر سنگین است و چه اندازه دلربا....🥺
#شطحیات#واگویه#مادرشهید
این جملهها تو ذهنم چرخید حال خوبی پیدا کردمگفتم برا شما هم بگمهمین.....
@havalighalam
یعنی یک عمر باردار تولدهای وجود خود است. یعنی هر دفعه دلش برای فرزندش تنگ شود، وسعت وجودیاش افزایش مییابد.
چقدر سنگین است و چه اندازه دلربا....🥺
#شطحیات#واگویه#مادرشهید
این جملهها تو ذهنم چرخید حال خوبی پیدا کردمگفتم برا شما هم بگمهمین.....
۸:۵۵
من با خوندنش یاد این بیت حافظ افتادم:آسمان بار امانت نتوانست کشید ....
کاش میدونستم شما با دیدن این جمله چی تو ذهنتون میچرخه.
@havalighalam
کاش میدونستم شما با دیدن این جمله چی تو ذهنتون میچرخه.
@havalighalam
۵:۲۱
خدایا بعد سه ماه انتظار چه بارون مهربونی فرستادی. نرم نرم، بدون سروصدای رعد، مستمر
اصلا اونقدر همه چی خوبه، آدم احساس میکنه تک تک سلولهاش دارن از شادی بالا پایین میپرن.
خدایا شکرت.
#مشهد#بارون
https://eitaa.com/havalighalam
اصلا اونقدر همه چی خوبه، آدم احساس میکنه تک تک سلولهاش دارن از شادی بالا پایین میپرن.
خدایا شکرت.
#مشهد#بارون
https://eitaa.com/havalighalam
۶:۰۰
خدایا کمک کن ما هم با آب مهربون باشیم ، عزیزش بداریم.
ریز ریز استفاده ش کنیم، نازشو بکشیم وقتی قراره حتی یک جرعه ازش بنوشیم، برا مصرف هر یک ذرهش دلیل داشته باشیم، و از قطره قطرهش استفاده تمام و کمال بکنیم.
#دعابرایآب
@havalighalam
ریز ریز استفاده ش کنیم، نازشو بکشیم وقتی قراره حتی یک جرعه ازش بنوشیم، برا مصرف هر یک ذرهش دلیل داشته باشیم، و از قطره قطرهش استفاده تمام و کمال بکنیم.
#دعابرایآب
@havalighalam
۸:۲۰
برا اون مورد آخر مصداق بگم؟
ما تو خونهمون هر وقت میوه و کاهو و گوجه خیار میشوریم، پسرا میشن سقای گل و گلدونا.
لگن میذارم زیر شیر و میوه رو میشورم. پر که شد صدا میزنم:«کی میاد آب ببره حیاط». پسرا با دوتا ظرف که قدر توان خودشونه جَلدی میان. آب رو تند و تند میبرن تا لگن خالی بشه. و دوباره ادامه ماجرا....راستی کلی هم سرگرم میشن، کمتر سوالهای فلسفی پیچیده ازم میپرسن
حالا یک تجربه دیگه بگم
مشهدیا حاج آقا نظافت رو میشناسین دیگه.ایشون یک بار تو جلسهای گفته بودن:
ما تو خونه مون دوش که میگیریم کنارمون دو تا لگن میذاریم. هر چی آب جمع شد، میبریم سرویس بهداشتی به جا فلاش تانک از این آب استفاده میکنیم.
خدایی حاج آقا نظافت کم کار ندارن دیگه....سرشلوووووغ حسابی ولی احترام آب رو دارن.
آب رو عزیز بداریم.
#صرفهجویی. توصیه همین چند روز قبل رهبر عزیزمون
@havalighalam
ما تو خونهمون هر وقت میوه و کاهو و گوجه خیار میشوریم، پسرا میشن سقای گل و گلدونا.
لگن میذارم زیر شیر و میوه رو میشورم. پر که شد صدا میزنم:«کی میاد آب ببره حیاط». پسرا با دوتا ظرف که قدر توان خودشونه جَلدی میان. آب رو تند و تند میبرن تا لگن خالی بشه. و دوباره ادامه ماجرا....راستی کلی هم سرگرم میشن، کمتر سوالهای فلسفی پیچیده ازم میپرسن
حالا یک تجربه دیگه بگم
مشهدیا حاج آقا نظافت رو میشناسین دیگه.ایشون یک بار تو جلسهای گفته بودن:
ما تو خونه مون دوش که میگیریم کنارمون دو تا لگن میذاریم. هر چی آب جمع شد، میبریم سرویس بهداشتی به جا فلاش تانک از این آب استفاده میکنیم.
خدایی حاج آقا نظافت کم کار ندارن دیگه....سرشلوووووغ حسابی ولی احترام آب رو دارن.
آب رو عزیز بداریم.
#صرفهجویی. توصیه همین چند روز قبل رهبر عزیزمون
@havalighalam
۸:۲۰
تلاقی در نجف
موقعیت ۱: راه آهن تهران
واگویه: عجب کاروان جالبی راه افتادیم. این خانومه چقدر با من متفاوته.نوع حرف زدنش، مدل پوششی که داره، سنش هم کمتره از من. بهش نمیاد بچه داشته باشه. از کجا با زهرا عاشوری دوست شده؟ دوست دارم بدونم تو سر آدمهای متفاوت از خودم چی میگذره.
موقعیت ۲: نجف. حرم امیرالمومنین. زیر زمین. روبروی ضریح.
-رفتی زیارت فائزه ؟ منظورم ضریح بالاست.- آره. از چند ردیف طناب که جلوی زائرا میگرفتن رد شدم تا رسیدم به ضریح. دوست نداشتم اینطوری برم زیارت. حالت بدی داشت. هر چند میارزید، ولی کاش میشد قشنگتر زیارت کرد. واگویه: چه جالب شبیه من فکر میکنه. و در نتیجه-میگم فائزه بیا یک کم از خودت بگو چکارا میکنی؟ ازدواج کردی؟بچه داری؟ درس چی خوندی؟یک ساعت و نیم حرف و حرف و حرفو فهمیدن اینکه این دختر، سه بار مامان شده، با زهرا عاشوری تو اردو جهادی رفیق شده، آشخانه زندگی میکنه و تجربههای مشابه من در زندگی داره. و بعد اندیشیدن به اینکه چقدر مثل هم فکر میکنیم.

تمام روزهای بعد توی مسیر پیاده روی اربعین حرف و حرف و حرف. از گفتن درباره زیارت گرفته، تا مادری و نقد کتاب سووشون و نگاه محمود دولتآبادی به جامعه ایرانی و چه وچه و چه.آنقدر که زهرا عاشوری گاهی به ما میگفت شما دوتا خواب ندارین؟ فک هاتون درد نگرفت. وااای درباره چی اینقدر صحبت میکنید؟
موقعیت۳: آشخانه(یکی از شهرهای نزدیک بجنورد) 


تحویل کتاب تربیت کودک استاد صفایی به فائزه و گرفتن کتاب پنج زبان عشق برای کودکان. و بعد شروع همخوانی کتاب هرچند جسته و گریخته.
و مدام تکرار تجربهٔ چقدر شبیه هم فکر میکنیم، با اینکه ظاهراً متفاوت هستیم.
#نجف#امیرالمومنین#روایتاربعین#همکلاممشّایه
قسمت قبل
@havalighalam
واگویه: عجب کاروان جالبی راه افتادیم. این خانومه چقدر با من متفاوته.نوع حرف زدنش، مدل پوششی که داره، سنش هم کمتره از من. بهش نمیاد بچه داشته باشه. از کجا با زهرا عاشوری دوست شده؟ دوست دارم بدونم تو سر آدمهای متفاوت از خودم چی میگذره.
-رفتی زیارت فائزه ؟ منظورم ضریح بالاست.- آره. از چند ردیف طناب که جلوی زائرا میگرفتن رد شدم تا رسیدم به ضریح. دوست نداشتم اینطوری برم زیارت. حالت بدی داشت. هر چند میارزید، ولی کاش میشد قشنگتر زیارت کرد. واگویه: چه جالب شبیه من فکر میکنه. و در نتیجه-میگم فائزه بیا یک کم از خودت بگو چکارا میکنی؟ ازدواج کردی؟بچه داری؟ درس چی خوندی؟یک ساعت و نیم حرف و حرف و حرفو فهمیدن اینکه این دختر، سه بار مامان شده، با زهرا عاشوری تو اردو جهادی رفیق شده، آشخانه زندگی میکنه و تجربههای مشابه من در زندگی داره. و بعد اندیشیدن به اینکه چقدر مثل هم فکر میکنیم.
تحویل کتاب تربیت کودک استاد صفایی به فائزه و گرفتن کتاب پنج زبان عشق برای کودکان. و بعد شروع همخوانی کتاب هرچند جسته و گریخته.
و مدام تکرار تجربهٔ چقدر شبیه هم فکر میکنیم، با اینکه ظاهراً متفاوت هستیم.
#نجف#امیرالمومنین#روایتاربعین#همکلاممشّایه
قسمت قبل
@havalighalam
۲۰:۰۳